عبارات مورد جستجو در ۳۲۷۸ گوهر پیدا شد:
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۱۵۱ - در دلتنگی و شکایت از روزگار و خوشدلی از گوشهگیری و قناعت
غصه بندد نفس افغان چکنم؟
لب به فریاد نفسران چکنم؟
غم ز لب باج نفس میگیرد
عمر در کار رصدبان چکنم؟
نامرادی است چو معلوم امید
دست ندهد، طلب آن چکنم؟
مشرفان قدرم حسب مراد
چون نرانند به دیوان چکنم؟
رشتهٔ جان مرا صد گره است
واگشادن همه نتوان چکنم؟
دوستانم گره رشتهٔ جان
نگشایند به دندان چکنم؟
کار خود را ز فلک همچو فلک
چون نبینم سر و سامان چکنم؟
از خم پشت و نقطهای سرشک
قد و رخسار فلکسان چکنم؟
فلک افعی زمرد سلب است
دفع این افعی پیچان چکنم؟
دور باش دهنش را چو کشف
زاستخوان بیهده خفتان چکنم؟
ایمه دوران چو من آسیمهسر است
نسبت جور به دوران چکنم؟
چرخ چون چرخ زنان نالان است
دل ز چرخ این همه نالان چکنم؟
چرخ را هر سحر از دود نفس
همچو شب سوخته دامان چکنم؟
خاک را هر شبی از خون جگر
چون شفق سرخ گریبان چکنم؟
ز آتشین آه بن دریا را
چون تیممگه عطشان چکنم؟
هفت دریا گرو چشم من است
من تیمم به بیابان چکنم؟
قوتم از خوان جهان خون دل است
زلهٔ همت ازین خوان چکنم؟
چون بر این خوان نمک بینمکی است
دیده از غم نمک افشان چکنم؟
بر سر آتش از این بینمکی
گر نمک نیستم افغان چکنم؟
چون به گیتی نه وفا ماند و نه اهل
ذم اهلیت اخوان چکنم؟
خوان گیتی همه قحط کرم است
خضرم از خوان خضر خان چکنم؟
هر شبانگه پر و هر صبح تهی است
خواجه چنین باشد این خوان چکنم؟
نیست در خاک بشر تخم کرم
مدد از دیده به باران چکنم؟
شوره خاکی را کز تخم تهی است
فتح باب از نم مژگان چکنم؟
جوهر حس بر هر خس چه برم؟
پر طاووس، مگس ران چکنم؟
چند نان ریزهٔ خوانهای خسان
گرنه آبم خس الوان چکنم؟
بستهٔ غار امیدم چو خلیل
شیر از انگشت مزم، نان چکنم؟
همچو ماهی سر خویش از پی نان
بر سر سوزن طفلان چکنم؟
گوئیم نان ز در سلطان جوی
آب رو ریزد بر نان چکنم؟
لب خویش از پی نان چون دو نان
بوسه زن بر در سلطان چکنم؟
همچو زنبور دکان قصاب
در سر کار دهن جان چکنم؟
پیش هر خس چو کرم فرمان یافت
عقل را سخرهٔ فرمان چکنم؟
تب زده زهر اجل خورد و گذشت
گل شکرهای صفاهان چکنم؟
تاج خرسندیم استغنا داد
با چنین مملکه طغیان چکنم؟
نعمتی بهتر از آزادی نیست
بر چنین مائده کفران چکنم؟
مادر بخت فسرده رحم است
خشک دارد سر پستان چکنم؟
آب چون نار هم از پوست خورم
چون نیابم نم نیسان چکنم؟
از درون خانه کنم قوت چو نحل
چون جهان راست زمستان چکنم؟
سنگ بر شیشهٔ دل چون فکنم
روح را طعمهٔ ارکان چکنم؟
آتش اندر تن کشتی چه زنم
نوح را غرقهٔ طوفان چکنم؟
شاه دل را که خرد بیدق اوست
در عریخانهٔ خذلان چکنم؟
نینی آزادم ازین لوح دورنگ
عقل را طفل دبستان چکنم؟
چون رسید آیت روز آیت شب
محو کرد آیت ایشان چکنم؟
طبع غمگین چکنم ز آنچه گذشت
دل از آنچ آید شادان چکنم؟
هست نه شهر فلک زندانم
عیش ده روزه به زندان چکنم؟
کم زنم هفت ده خاکی را
دخل یک هفتهٔ دهقان چکنم؟
همتم بر کیهان خوردآب
ننگ خشک و تر کیهان چکنم؟
کاوهام پتک زنم بر سر دیو
در دکان کوره و سندان چکنم؟
خادمانند و زنان دولتیار
چون مرا آن نشد آسان چکنم؟
دولت از خادم و زن چون طلبم
کاملم میل به نقصان چکنم؟
پیش تند استر ناقص چو شگال
شغل سگساری و دستان چه کنم؟
چیست جز خاک در این کاسهٔ چرخ
طعمه زین کاسهٔ گردان چکنم؟
همه ناکامی دل کام من است
گرد کام این همه جولان چکنم؟
من به همت نه به آمال زیم
با امل دست به پیمان چکنم؟
عیسیم رنگ به معجز سازم
بقم و نیل به دکان چکنم؟
هم عراق آفت شروان چه کشم
هم سفرخانهٔ احزان چکنم؟
گر شرف وان به مثل شروان نیست
خیروان است شرف وان چکنم؟
چون به شروان دل و یاریم نماند
بیدل و یار به شروان چکنم؟
مه فرو رفت منازل چه برم
گل فرو ریخت گلستان چکنم؟
درج بیگوهر روشن به چه کار
برج بیکوکب رخشان چکنم؟
چو به دریا نه صدف ماند و نه در
زحمت ساحل عمان چکنم؟
رفت شیرین ز شبستان وفا
نقش مشکوی و شبستان چکنم؟
چون نه شعری نه سهیل است و نه مهر
یمن و شام و خراسان چکنم؟
فرقت شهد مرا سوخت چو موم
وصلت مهر سلیمان چکنم؟
چون منم گرگ گزیده ز فراق
طلب چشمهٔ حیوان چکنم؟
آه و دردا که به شروان شدنم
دل نفرماید، درمان چکنم؟
گرچه اینجام ز خاقان کبیر
هست نان پاره فراوان چکنم؟
آب شروان به دهان جون زدهام
یاد نان پارهٔ خاقان چکنم؟
چون مرا در وطن آسایش نیست
غربت اولیتر از اوطان چکنم؟
دو سه ویرانه در این شهر مراست
چون نیم جغد به ویران چکنم؟
آن همه یک دو سه دیر غم دان
نه سدیر است و نه غمدان چکنم؟
لیک نیم آدمی آنجاست مرا
چون سپردمش به یزدان چکنم؟
اولش کردم تسلیم به حق
باز تسلیم دگرسان چکنم؟
لب به فریاد نفسران چکنم؟
غم ز لب باج نفس میگیرد
عمر در کار رصدبان چکنم؟
نامرادی است چو معلوم امید
دست ندهد، طلب آن چکنم؟
مشرفان قدرم حسب مراد
چون نرانند به دیوان چکنم؟
رشتهٔ جان مرا صد گره است
واگشادن همه نتوان چکنم؟
دوستانم گره رشتهٔ جان
نگشایند به دندان چکنم؟
کار خود را ز فلک همچو فلک
چون نبینم سر و سامان چکنم؟
از خم پشت و نقطهای سرشک
قد و رخسار فلکسان چکنم؟
فلک افعی زمرد سلب است
دفع این افعی پیچان چکنم؟
دور باش دهنش را چو کشف
زاستخوان بیهده خفتان چکنم؟
ایمه دوران چو من آسیمهسر است
نسبت جور به دوران چکنم؟
چرخ چون چرخ زنان نالان است
دل ز چرخ این همه نالان چکنم؟
چرخ را هر سحر از دود نفس
همچو شب سوخته دامان چکنم؟
خاک را هر شبی از خون جگر
چون شفق سرخ گریبان چکنم؟
ز آتشین آه بن دریا را
چون تیممگه عطشان چکنم؟
هفت دریا گرو چشم من است
من تیمم به بیابان چکنم؟
قوتم از خوان جهان خون دل است
زلهٔ همت ازین خوان چکنم؟
چون بر این خوان نمک بینمکی است
دیده از غم نمک افشان چکنم؟
بر سر آتش از این بینمکی
گر نمک نیستم افغان چکنم؟
چون به گیتی نه وفا ماند و نه اهل
ذم اهلیت اخوان چکنم؟
خوان گیتی همه قحط کرم است
خضرم از خوان خضر خان چکنم؟
هر شبانگه پر و هر صبح تهی است
خواجه چنین باشد این خوان چکنم؟
نیست در خاک بشر تخم کرم
مدد از دیده به باران چکنم؟
شوره خاکی را کز تخم تهی است
فتح باب از نم مژگان چکنم؟
جوهر حس بر هر خس چه برم؟
پر طاووس، مگس ران چکنم؟
چند نان ریزهٔ خوانهای خسان
گرنه آبم خس الوان چکنم؟
بستهٔ غار امیدم چو خلیل
شیر از انگشت مزم، نان چکنم؟
همچو ماهی سر خویش از پی نان
بر سر سوزن طفلان چکنم؟
گوئیم نان ز در سلطان جوی
آب رو ریزد بر نان چکنم؟
لب خویش از پی نان چون دو نان
بوسه زن بر در سلطان چکنم؟
همچو زنبور دکان قصاب
در سر کار دهن جان چکنم؟
پیش هر خس چو کرم فرمان یافت
عقل را سخرهٔ فرمان چکنم؟
تب زده زهر اجل خورد و گذشت
گل شکرهای صفاهان چکنم؟
تاج خرسندیم استغنا داد
با چنین مملکه طغیان چکنم؟
نعمتی بهتر از آزادی نیست
بر چنین مائده کفران چکنم؟
مادر بخت فسرده رحم است
خشک دارد سر پستان چکنم؟
آب چون نار هم از پوست خورم
چون نیابم نم نیسان چکنم؟
از درون خانه کنم قوت چو نحل
چون جهان راست زمستان چکنم؟
سنگ بر شیشهٔ دل چون فکنم
روح را طعمهٔ ارکان چکنم؟
آتش اندر تن کشتی چه زنم
نوح را غرقهٔ طوفان چکنم؟
شاه دل را که خرد بیدق اوست
در عریخانهٔ خذلان چکنم؟
نینی آزادم ازین لوح دورنگ
عقل را طفل دبستان چکنم؟
چون رسید آیت روز آیت شب
محو کرد آیت ایشان چکنم؟
طبع غمگین چکنم ز آنچه گذشت
دل از آنچ آید شادان چکنم؟
هست نه شهر فلک زندانم
عیش ده روزه به زندان چکنم؟
کم زنم هفت ده خاکی را
دخل یک هفتهٔ دهقان چکنم؟
همتم بر کیهان خوردآب
ننگ خشک و تر کیهان چکنم؟
کاوهام پتک زنم بر سر دیو
در دکان کوره و سندان چکنم؟
خادمانند و زنان دولتیار
چون مرا آن نشد آسان چکنم؟
دولت از خادم و زن چون طلبم
کاملم میل به نقصان چکنم؟
پیش تند استر ناقص چو شگال
شغل سگساری و دستان چه کنم؟
چیست جز خاک در این کاسهٔ چرخ
طعمه زین کاسهٔ گردان چکنم؟
همه ناکامی دل کام من است
گرد کام این همه جولان چکنم؟
من به همت نه به آمال زیم
با امل دست به پیمان چکنم؟
عیسیم رنگ به معجز سازم
بقم و نیل به دکان چکنم؟
هم عراق آفت شروان چه کشم
هم سفرخانهٔ احزان چکنم؟
گر شرف وان به مثل شروان نیست
خیروان است شرف وان چکنم؟
چون به شروان دل و یاریم نماند
بیدل و یار به شروان چکنم؟
مه فرو رفت منازل چه برم
گل فرو ریخت گلستان چکنم؟
درج بیگوهر روشن به چه کار
برج بیکوکب رخشان چکنم؟
چو به دریا نه صدف ماند و نه در
زحمت ساحل عمان چکنم؟
رفت شیرین ز شبستان وفا
نقش مشکوی و شبستان چکنم؟
چون نه شعری نه سهیل است و نه مهر
یمن و شام و خراسان چکنم؟
فرقت شهد مرا سوخت چو موم
وصلت مهر سلیمان چکنم؟
چون منم گرگ گزیده ز فراق
طلب چشمهٔ حیوان چکنم؟
آه و دردا که به شروان شدنم
دل نفرماید، درمان چکنم؟
گرچه اینجام ز خاقان کبیر
هست نان پاره فراوان چکنم؟
آب شروان به دهان جون زدهام
یاد نان پارهٔ خاقان چکنم؟
چون مرا در وطن آسایش نیست
غربت اولیتر از اوطان چکنم؟
دو سه ویرانه در این شهر مراست
چون نیم جغد به ویران چکنم؟
آن همه یک دو سه دیر غم دان
نه سدیر است و نه غمدان چکنم؟
لیک نیم آدمی آنجاست مرا
چون سپردمش به یزدان چکنم؟
اولش کردم تسلیم به حق
باز تسلیم دگرسان چکنم؟
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۱۵۲ - در ستایش مظفر الدین قزل ارسلان ایلدگز
هر صبح که نو جهان ببینم
از منزل جان نشان ببینم
صبح آینهای شود که در وی
نقش دل آسمان ببینم
پویم پی کاروان وسواس
غم بدرقه هم عنان ببینم
هر بار نفس که برگشایم
غم تعبیه در میان ببینم
صحرای دلم هزار فرسنگ
آتشگه کاروان ببینم
خیزم که کمینگه فلک را
یک شیردل از نهان ببینم
جویم که رصدگه زمان را
تنها روی آن زمان ببینم
در کهف نیاز شیرمردان
جان را سگ آستان ببینم
چون سر به سر دو زانو آرم
قرب دو سر کمان ببینم
بس بینمک است عیش، وقت است
کز دیده نمک فشان ببینم
نشگفت که چون نمک بر آتش
لب را مدد از فغان ببینم
از جفتی غم به باد غصه
دل حاملهٔ گران ببینم
خون گریم و از دو هندوی چشم
رومی بچگان روان ببینم
بر هر مژه در چو اشک داود
برکرده به ریسمان ببینم
میجویم داد و نیست ممکن
کاین نادره در جهان ببینم
صورت نکنم که صورت داد
در گوهر انس و جان ببینم
در صد غم تازهتر گریزم
گر یک غم جان ستان ببینم
چو تبخالی که تب نشاند
دل را غم غم نشان ببینم
ترسم که به چشم ابلق عمر
از ناخنه استخوان ببینم
عمر است بهار نخل بندان
کش هر نفسی خزان ببینم
گفتی بروم به وهم نونو
سوز جگر فلان ببینم
تو سوز مرا گران نبینی
من وهم تو را گران ببینم
عمری به کران کنم که اهلی
زین کوچهٔ باستان ببینم
بر غوره چهار مه کنم صبر
تا باده به خمستان ببینم
دل نشکنم از عتاب باری
چون بالش پرنیان ببینم
بر آینه چشم از آن گمارم
کز همجنسی نشان ببینم
سازم دل مرده را حنوطی
کز آینه زعفران ببینم
هر شب که به صفههای افلاک
صفها زده میهمان ببینم
جوشم ز حسد که از ثریا
شش همدم مهربان ببینم
من خود نکنم طمع که شش یار
در شش سوی هفتخوان ببینم
هم ظن نبرم که کعبتین را
شش نقش به سالیان ببینم
اندیک دو دست فرقدان وار
در یک در آشیان ببینم
پس گویم دیده گیر کآخر
هم فرقت فرقدان ببینم
هر مه که به یک وطن مه و خور
با همچو دو عیش ران ببینم
حالی به وداع از اشک هر دو
لون شفق ارغوان ببینم
خور در تب و صرع دار یابم
مه در دق و ناتوان ببینم
از قحط کرم کجا گریزم
کانجا دل میزبان ببینم
جانی چو مزاج مشتری پاک
ز آلایش سوزیان ببینم
طبعی چو بنات نعش ز آمال
دوشیزهٔ جاودان ببینم
دیری است که این فلک نگون است
زودش چو زمین ستان ببینم
گویم که فلک علوفهگاهی است
کورا ره کهکشان ببینم
مه ز آن به اسد رسد به هر ماه
تا در دم شیر نان ببینم
گو چرخ مکن ضمان روزی
همت بدل ضمان ببینم
از شیر شتر خوشی نجویم
چون ترشی ترکمان ببینم
روزی چه طلب کنم به خواری
خود بیطلب و هوان ببینم
گر موم که پاسبان درج است
نگذاشت که لعل کان ببینم
چون بر سر تاج شاه شد لعل
بیمنت پاسبان ببینم
نینی به گمان نیکم از بخت
کارم همه چون گمان ببینم
بختی که سیاه داشت در زین
خنگیش به زیر ران ببینم
دل رفت گر اهل دل بیابم
زین مرهم زخم آن ببینم
خسته نشوم ز خار نااهل
ز آن خار گل جنان ببینم
بهرام نیم که طیره گردم
چون مقنع و دوکدان ببینم
این تازه سخن که کردم ابداع
در روی زمین روان ببینم
دیوان مرا که گنج عرشی است
عین الله گنجبان ببینم
طرارانی که دزد گنجاند
هم دست بریدهشان ببینم
طرار بریده سر چو طیار
آویخته بیزبان ببینم
امید به طالع است کز عمر
هیلاج بقا چنان ببینم
کاندر سنهٔ ثون اختر سعد
در طالع کامران ببینم
شش سال دگر قران انجم
در آذر و مهرگان ببینم
هر هفت رسد به برج میزان
با بیست و یکش قران ببینم
نشگفت که چون نمک بر آتش
لب را مدد از فغان ببینم
کیوان به کناره بینم ار چه
هر هفت به یک مکان ببینم
گر خط شمال خسف گیرد
زی مکه روم امان ببینم
در حد حجاز امن یابم
گر سوی خزر زیان ببینم
در شانهٔ گوسپند گردون
من حکم به از شبان ببینم
تا ظن نبری که هیچ نکبت
زین حکم دروغسان ببینم
ره سوی یقین ندارد این حکم
هر چند ره بیان ببینم
حقا که دروغ داستانی است
بطلانی داستان ببینم
خاقانی را زبان حالت
از نا بده ترجمان ببینم
از خسف چه باک چون پناهم
درگاه خدایگان ببینم
دیدار سپاه دار ایران
در آینهٔ روان ببینم
بر هفت فلک فراخته سر
تاج قزل ارسلان ببینم
با کوکبهٔ مظفر الدین
دین همره و همرهان ببینم
امر ملک الملوک مغرب
هم رتبت کن فکان ببینم
جم ملکت و جم خصال و جم خوست
جم را ملک الزمان ببینم
کیخسرو دین که در سپاهش
صد رستم پهلوان ببینم
پرویز هدی که در بلادش
صد نعمان مرزبان ببینم
تاج سر خاندان سلجوق
بر تخت زر کیان ببینم
بر شاه کیان گهر فشانم
کورا گهر و کیان ببینم
خورشید اسد سوار یابم
بهرام زحل سنان ببینم
از رایتش آفتاب نصرت
در مشرق دودمان ببینم
در بارگه دوم سلیمان
سیمرغ کرم عیان ببینم
چون خوان سخا نهد سلیمان
عیسیش طفیل خوان ببینم
گر سنگ پذیرد آب جودش
ز آتش زنه ضیمران ببینم
دستارچهٔ سیاه نیزهاش
چتر سر خضرخان ببینم
شیب سر تازیانهش از قدر
حبل الله شه طغان ببینم
در یک سر ناخن از دو دستش
صد شیر نر ژیان ببینم
او شاه سه وقت و چار ملت
بر شاه مدیح خوان ببینم
دهر از فزعش به پنج هنگام
در ششدر امتحان ببینم
از هفت سپهر و هشت خلدش
روز آخور و شب ستان ببینم
نه چرخ ز قلزم کف شاه
مستسقی ده بنان ببینم
روئین تن عالم است و قصدش
هر هفته به هفتخوان ببینم
ماند به هلال شاه مغرب
کافزونش فروتر آن ببینم
نشگفت کز آن هلال دولت
عید دل خاندان ببینم
آری شه مغرب آن هلال است
کاندر حد قیروان ببینم
بر خاک درش ز بوس شاهان
نقش رخ آبدان ببینم
گر بر سر چرخ شد حسودش
هم در بن خاکدان ببینم
کرکس که به مکر شد سوی چرخ
بر خاک چو ماکیان ببینم
گر خصمش امیر مصر گردد
کورا عدن و عمان ببینم
پندار سر خر و بن خار
در عرصهٔ بوستان ببینم
انگار خروس پیرزن را
بر پایهٔ نردبان ببینم
ای تاجور اردشیر اسلام
کاجری خورت اردوان ببینم
ای سایهٔ حق که عقل کل را
ز اخلاق تو دایگان ببینم
گردد فلک المحیط گویت
گر دست تو صولجان ببینم
زیبد فلک البروج کوست
کز نوبه زدن نوان ببینم
کیوانت شها، به عرض پرچم
بر رمح چو خیزران ببینم
از پرز پلاس آخور تو
برجیس به طیلسان ببینم
شمشیر هدی توئی که مریخ
شمشیر تو را فسان ببینم
خورشید ز برق نعل رخشت
ناری است که بیدخان ببینم
ناهید سزد هزاردستان
کایوان تو گلستان ببینم
ز اوصاف تو تیر هندسی را
باد رطب اللسان ببینم
هارون تو ماه وز ثریاش
شش زنگله در میان ببینم
امر تو و ابلق شب و روز
یک فحل و دو مادیان ببینم
محمود کفی که سیستانت
محکوم چو سیسجان ببینم
فتح تو به سومنات یابم
غزو تو به مولتان ببینم
چتر سیه و سپید پیلت
مالش ده سیستان ببینم
چون قصد کنی فتوح قنوج
ملت ز تو شادمان ببینم
گرد سپهت به نهرواله
سهم تو به نهروان ببینم
تو خسرو خاور و ز امرت
تعظیم به خاوران ببینم
تو دامغ روم و از حسامت
زلزال به دامغان ببینم
دریا هبتی و کوه هیبت
کز ذات تو این و آن ببینم
از رای تو صیقل فلک را
هفت آینه در دکان ببینم
گر هیچ سپه کشی سوی شام
آنجا سقر و جنان ببینم
از خلق تو خار و حنظل شام
گل شکر اصفهان ببینم
صور و عکه در امان امرت
چون ارمن و نخجوان ببینم
سگبانت شه فرنگ یابم
دربان شه عسقلان ببینم
تو قاهر مصر و چاوشت را
بر قاهره قهرمان ببینم
روزی که در ابرسان یمینت
برق گهر یمان ببینم
شیر فلک از نهیب گرزت
چون گاو زمین جبان ببینم
از ماه درفش تو مه چرخ
سوزان چو ز مه کتان ببینم
طوفان شود آشکار کز خون
شمشیر تو سیل ران ببینم
خنگ تو روان چو کشتی نوح
اندر طوفان روان ببینم
چون فال برآرمت ز مصحف
نصر الله در قرآن ببینم
در شان تو بینم آیت فتح
کاسباب نزول و شان ببینم
ای عرش سریر آسمان صدر
گر بزم تو خلد جان ببینم
در کعبهٔ خلد صدر بزمت
کوثر، نم ناودان ببینم
بر خاک در تو آب حیوان
چون آتش رایگان ببینم
در خواب جلالت تو دیدم
در بیداری همان ببینم
زین شهر دو رنگ نشکنم دل
کورا دل ایرمان ببینم
زین هفت رصد نیفکنم بار
کانصاف تو دیدهبان ببینم
این هفت رصد بیفکنم باز
تا منزل کاروان ببینم
از جور دو مار بر نجوشم
چون رایت کاویان ببینم
فر تو خبر دهد که چندان
تایید ظفر رسان ببینم
کز عمر هزار ساله چون نوح
صد دولت دیرمان ببینم
برگ همه دوستان بسازم
مرگ همه دشمنان ببینم
بر خاک درت زکات دربان
گنج زر شایگان ببینم
این فال ز سعد مستعار است
هستیش ز مستعان ببینم
از منزل جان نشان ببینم
صبح آینهای شود که در وی
نقش دل آسمان ببینم
پویم پی کاروان وسواس
غم بدرقه هم عنان ببینم
هر بار نفس که برگشایم
غم تعبیه در میان ببینم
صحرای دلم هزار فرسنگ
آتشگه کاروان ببینم
خیزم که کمینگه فلک را
یک شیردل از نهان ببینم
جویم که رصدگه زمان را
تنها روی آن زمان ببینم
در کهف نیاز شیرمردان
جان را سگ آستان ببینم
چون سر به سر دو زانو آرم
قرب دو سر کمان ببینم
بس بینمک است عیش، وقت است
کز دیده نمک فشان ببینم
نشگفت که چون نمک بر آتش
لب را مدد از فغان ببینم
از جفتی غم به باد غصه
دل حاملهٔ گران ببینم
خون گریم و از دو هندوی چشم
رومی بچگان روان ببینم
بر هر مژه در چو اشک داود
برکرده به ریسمان ببینم
میجویم داد و نیست ممکن
کاین نادره در جهان ببینم
صورت نکنم که صورت داد
در گوهر انس و جان ببینم
در صد غم تازهتر گریزم
گر یک غم جان ستان ببینم
چو تبخالی که تب نشاند
دل را غم غم نشان ببینم
ترسم که به چشم ابلق عمر
از ناخنه استخوان ببینم
عمر است بهار نخل بندان
کش هر نفسی خزان ببینم
گفتی بروم به وهم نونو
سوز جگر فلان ببینم
تو سوز مرا گران نبینی
من وهم تو را گران ببینم
عمری به کران کنم که اهلی
زین کوچهٔ باستان ببینم
بر غوره چهار مه کنم صبر
تا باده به خمستان ببینم
دل نشکنم از عتاب باری
چون بالش پرنیان ببینم
بر آینه چشم از آن گمارم
کز همجنسی نشان ببینم
سازم دل مرده را حنوطی
کز آینه زعفران ببینم
هر شب که به صفههای افلاک
صفها زده میهمان ببینم
جوشم ز حسد که از ثریا
شش همدم مهربان ببینم
من خود نکنم طمع که شش یار
در شش سوی هفتخوان ببینم
هم ظن نبرم که کعبتین را
شش نقش به سالیان ببینم
اندیک دو دست فرقدان وار
در یک در آشیان ببینم
پس گویم دیده گیر کآخر
هم فرقت فرقدان ببینم
هر مه که به یک وطن مه و خور
با همچو دو عیش ران ببینم
حالی به وداع از اشک هر دو
لون شفق ارغوان ببینم
خور در تب و صرع دار یابم
مه در دق و ناتوان ببینم
از قحط کرم کجا گریزم
کانجا دل میزبان ببینم
جانی چو مزاج مشتری پاک
ز آلایش سوزیان ببینم
طبعی چو بنات نعش ز آمال
دوشیزهٔ جاودان ببینم
دیری است که این فلک نگون است
زودش چو زمین ستان ببینم
گویم که فلک علوفهگاهی است
کورا ره کهکشان ببینم
مه ز آن به اسد رسد به هر ماه
تا در دم شیر نان ببینم
گو چرخ مکن ضمان روزی
همت بدل ضمان ببینم
از شیر شتر خوشی نجویم
چون ترشی ترکمان ببینم
روزی چه طلب کنم به خواری
خود بیطلب و هوان ببینم
گر موم که پاسبان درج است
نگذاشت که لعل کان ببینم
چون بر سر تاج شاه شد لعل
بیمنت پاسبان ببینم
نینی به گمان نیکم از بخت
کارم همه چون گمان ببینم
بختی که سیاه داشت در زین
خنگیش به زیر ران ببینم
دل رفت گر اهل دل بیابم
زین مرهم زخم آن ببینم
خسته نشوم ز خار نااهل
ز آن خار گل جنان ببینم
بهرام نیم که طیره گردم
چون مقنع و دوکدان ببینم
این تازه سخن که کردم ابداع
در روی زمین روان ببینم
دیوان مرا که گنج عرشی است
عین الله گنجبان ببینم
طرارانی که دزد گنجاند
هم دست بریدهشان ببینم
طرار بریده سر چو طیار
آویخته بیزبان ببینم
امید به طالع است کز عمر
هیلاج بقا چنان ببینم
کاندر سنهٔ ثون اختر سعد
در طالع کامران ببینم
شش سال دگر قران انجم
در آذر و مهرگان ببینم
هر هفت رسد به برج میزان
با بیست و یکش قران ببینم
نشگفت که چون نمک بر آتش
لب را مدد از فغان ببینم
کیوان به کناره بینم ار چه
هر هفت به یک مکان ببینم
گر خط شمال خسف گیرد
زی مکه روم امان ببینم
در حد حجاز امن یابم
گر سوی خزر زیان ببینم
در شانهٔ گوسپند گردون
من حکم به از شبان ببینم
تا ظن نبری که هیچ نکبت
زین حکم دروغسان ببینم
ره سوی یقین ندارد این حکم
هر چند ره بیان ببینم
حقا که دروغ داستانی است
بطلانی داستان ببینم
خاقانی را زبان حالت
از نا بده ترجمان ببینم
از خسف چه باک چون پناهم
درگاه خدایگان ببینم
دیدار سپاه دار ایران
در آینهٔ روان ببینم
بر هفت فلک فراخته سر
تاج قزل ارسلان ببینم
با کوکبهٔ مظفر الدین
دین همره و همرهان ببینم
امر ملک الملوک مغرب
هم رتبت کن فکان ببینم
جم ملکت و جم خصال و جم خوست
جم را ملک الزمان ببینم
کیخسرو دین که در سپاهش
صد رستم پهلوان ببینم
پرویز هدی که در بلادش
صد نعمان مرزبان ببینم
تاج سر خاندان سلجوق
بر تخت زر کیان ببینم
بر شاه کیان گهر فشانم
کورا گهر و کیان ببینم
خورشید اسد سوار یابم
بهرام زحل سنان ببینم
از رایتش آفتاب نصرت
در مشرق دودمان ببینم
در بارگه دوم سلیمان
سیمرغ کرم عیان ببینم
چون خوان سخا نهد سلیمان
عیسیش طفیل خوان ببینم
گر سنگ پذیرد آب جودش
ز آتش زنه ضیمران ببینم
دستارچهٔ سیاه نیزهاش
چتر سر خضرخان ببینم
شیب سر تازیانهش از قدر
حبل الله شه طغان ببینم
در یک سر ناخن از دو دستش
صد شیر نر ژیان ببینم
او شاه سه وقت و چار ملت
بر شاه مدیح خوان ببینم
دهر از فزعش به پنج هنگام
در ششدر امتحان ببینم
از هفت سپهر و هشت خلدش
روز آخور و شب ستان ببینم
نه چرخ ز قلزم کف شاه
مستسقی ده بنان ببینم
روئین تن عالم است و قصدش
هر هفته به هفتخوان ببینم
ماند به هلال شاه مغرب
کافزونش فروتر آن ببینم
نشگفت کز آن هلال دولت
عید دل خاندان ببینم
آری شه مغرب آن هلال است
کاندر حد قیروان ببینم
بر خاک درش ز بوس شاهان
نقش رخ آبدان ببینم
گر بر سر چرخ شد حسودش
هم در بن خاکدان ببینم
کرکس که به مکر شد سوی چرخ
بر خاک چو ماکیان ببینم
گر خصمش امیر مصر گردد
کورا عدن و عمان ببینم
پندار سر خر و بن خار
در عرصهٔ بوستان ببینم
انگار خروس پیرزن را
بر پایهٔ نردبان ببینم
ای تاجور اردشیر اسلام
کاجری خورت اردوان ببینم
ای سایهٔ حق که عقل کل را
ز اخلاق تو دایگان ببینم
گردد فلک المحیط گویت
گر دست تو صولجان ببینم
زیبد فلک البروج کوست
کز نوبه زدن نوان ببینم
کیوانت شها، به عرض پرچم
بر رمح چو خیزران ببینم
از پرز پلاس آخور تو
برجیس به طیلسان ببینم
شمشیر هدی توئی که مریخ
شمشیر تو را فسان ببینم
خورشید ز برق نعل رخشت
ناری است که بیدخان ببینم
ناهید سزد هزاردستان
کایوان تو گلستان ببینم
ز اوصاف تو تیر هندسی را
باد رطب اللسان ببینم
هارون تو ماه وز ثریاش
شش زنگله در میان ببینم
امر تو و ابلق شب و روز
یک فحل و دو مادیان ببینم
محمود کفی که سیستانت
محکوم چو سیسجان ببینم
فتح تو به سومنات یابم
غزو تو به مولتان ببینم
چتر سیه و سپید پیلت
مالش ده سیستان ببینم
چون قصد کنی فتوح قنوج
ملت ز تو شادمان ببینم
گرد سپهت به نهرواله
سهم تو به نهروان ببینم
تو خسرو خاور و ز امرت
تعظیم به خاوران ببینم
تو دامغ روم و از حسامت
زلزال به دامغان ببینم
دریا هبتی و کوه هیبت
کز ذات تو این و آن ببینم
از رای تو صیقل فلک را
هفت آینه در دکان ببینم
گر هیچ سپه کشی سوی شام
آنجا سقر و جنان ببینم
از خلق تو خار و حنظل شام
گل شکر اصفهان ببینم
صور و عکه در امان امرت
چون ارمن و نخجوان ببینم
سگبانت شه فرنگ یابم
دربان شه عسقلان ببینم
تو قاهر مصر و چاوشت را
بر قاهره قهرمان ببینم
روزی که در ابرسان یمینت
برق گهر یمان ببینم
شیر فلک از نهیب گرزت
چون گاو زمین جبان ببینم
از ماه درفش تو مه چرخ
سوزان چو ز مه کتان ببینم
طوفان شود آشکار کز خون
شمشیر تو سیل ران ببینم
خنگ تو روان چو کشتی نوح
اندر طوفان روان ببینم
چون فال برآرمت ز مصحف
نصر الله در قرآن ببینم
در شان تو بینم آیت فتح
کاسباب نزول و شان ببینم
ای عرش سریر آسمان صدر
گر بزم تو خلد جان ببینم
در کعبهٔ خلد صدر بزمت
کوثر، نم ناودان ببینم
بر خاک در تو آب حیوان
چون آتش رایگان ببینم
در خواب جلالت تو دیدم
در بیداری همان ببینم
زین شهر دو رنگ نشکنم دل
کورا دل ایرمان ببینم
زین هفت رصد نیفکنم بار
کانصاف تو دیدهبان ببینم
این هفت رصد بیفکنم باز
تا منزل کاروان ببینم
از جور دو مار بر نجوشم
چون رایت کاویان ببینم
فر تو خبر دهد که چندان
تایید ظفر رسان ببینم
کز عمر هزار ساله چون نوح
صد دولت دیرمان ببینم
برگ همه دوستان بسازم
مرگ همه دشمنان ببینم
بر خاک درت زکات دربان
گنج زر شایگان ببینم
این فال ز سعد مستعار است
هستیش ز مستعان ببینم
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۱۶۶ - مطلع دوم
اکنون که گشاد گل گریبان
دست من و دامن گلستان
بیبادهٔ زر فشان نباشم
چون باد شده است عنبرافشان
خاصه که به هر طرف نشسته است
صد باربد از هزار دستان
از شاخ شکوفه ریز گوئی
کرده است فلک ستاره باران
آن رنگ سیاه لاله ماناک
اندر دل مشتری است کیوان
در پیکر باغ شکل نرگس
چشمی است که ریخته است مژگان
بر قامت گل قبای اطلس
زربفت نهاده گرد دامان
با هم گل و سبزه و بنفشه
چون قوس قزح به رنگ الوان
وقت طرب است و روز عشرت
ایام گل است و فصل نیسان
زین پس من و آستین پر زر
خاقانی و آستان جانان
در باغ ثنای صاحب الجیش
چون فاخته ساخته است الحان
فهرست دول موفق الدین
کز خط سعادت اوست عنوان
عبد الغفار کز کمالش
در کتم عدم گریخت نقصان
بر نطع جلال نه فلک را
شش ضربه دهد ز قدر و امکان
ارجو که مرا به دولت او
دشوار زمانه گردد آسان
دست من و دامن گلستان
بیبادهٔ زر فشان نباشم
چون باد شده است عنبرافشان
خاصه که به هر طرف نشسته است
صد باربد از هزار دستان
از شاخ شکوفه ریز گوئی
کرده است فلک ستاره باران
آن رنگ سیاه لاله ماناک
اندر دل مشتری است کیوان
در پیکر باغ شکل نرگس
چشمی است که ریخته است مژگان
بر قامت گل قبای اطلس
زربفت نهاده گرد دامان
با هم گل و سبزه و بنفشه
چون قوس قزح به رنگ الوان
وقت طرب است و روز عشرت
ایام گل است و فصل نیسان
زین پس من و آستین پر زر
خاقانی و آستان جانان
در باغ ثنای صاحب الجیش
چون فاخته ساخته است الحان
فهرست دول موفق الدین
کز خط سعادت اوست عنوان
عبد الغفار کز کمالش
در کتم عدم گریخت نقصان
بر نطع جلال نه فلک را
شش ضربه دهد ز قدر و امکان
ارجو که مرا به دولت او
دشوار زمانه گردد آسان
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۱۷۵ - در مرثیهٔ قدوة الحکماء کافیالدین عم خویش
خرمی در جوهر عالم نخواهی یافتن
مردمی در گوهر آدم نخواهی یافتن
روی در دیوار عزلت کن، در هم دم مزن
کاندرین غمخانه کس همدم نخواهی یافتن
تا درون چار طاق خیمهٔ پیروزهای
طبع را بیچار میخ غم نخواهی یافتن
پای در دامان غم کش کز طراز بیغمی
آستین دست کس معلم نخواهی یافتن
آه را در تنگنای لب به زندان کن از آنک
ماجرای درد را محرم نخواهی یافتن
با جراحت چون بهایم ساز در بیمرهمی
کز جهان مردمی مرهم نخواهی یافتن
نیک عهدی در زمین شد جامهٔ جان چاک زن
کز فلک زین صعبتر ماتم نخواهی یافتن
از وفا رنگی نیابی در نگارستان چرخ
رنگ خود بگذار، بویی هم نخواهی یافتن
هر زمان از هاتفی آواز میآید تو را
کاندر این مرکز دل خرم نخواهی یافتن
قاف تا قاف جهان بینی شب وحشت چنانک
تا دم صورش سپیدهدم نخواهی یافتن
تاج دولت بایدت زر سلامت جوی لیک
آن زر اندر بوتهٔ عالم نخواهی یافتن
تا چو هدهد تاجداری بایدت در حلق دل
طوطی آسا طوق آتش کم نخواهی یافتن
خشکسال آرزو را فتح باب از دیده ساز
کان گلستان را ازین به نم نخواهی یافتن
حلقهٔ تنگ است درگاه جهان را لاجرم
تا در اویی قامتت بیخم نخواهی یافتن
جان نالان را به داروخانهٔ گردون مبر
کز کفش جان داروی بیسم نخواهی یافتن
عافیت زان عالم است اینجا مجوی از بهر آنک
نوش زنبور از دم ارقم نخواهی یافتن
های خاقانی، بنای عمر بر یخ کردهاند
زو فقع مگشای چون محکم نخواهی یافتن
دهر گو در خون نشین و چرخ گو در خاک شو
چون ازین و آن وجود عم نخواهی یافتن
فیلسوف اعظم و حرز امم کز روی وهم
جای او جز گنبد اعظم نخواهی یافتن
دفتر حکمت بر آتش نه که او چون باد شد
جام را بر سنگ زن چو جم نخواهی یافتن
رخش دانش را ببر دنبال و پی برکش ازآنک
هفت خوان عقل را رستم نخواهی یافتن
چرخ طفل مکتب او بود و او پیر خرد
لیکن از پیران چنو معظم نخواهی یافتن
صد هزاران خاتم ار خواهی توانی یافت لیک
نقش جم بر هیچیک خاتم نخواهی یافتن
چشم ما خون دل و خون جگر از بس که ریخت
اکحل و شریان ما را دم نخواهی یافتن
سوخت کیوان از دریغ او چنان کورا دگر
بر نگار این کهن طارم نخواهی یافتن
مشتری از بس کز این غم ریخت خون اندر کنار
مصحفش را جز به خون معجم نخواهی یافتن
از دریغ آنکه روح و جسم او از هم گسست
چار ارکان را دگر باهم نخواهی یافتن
مردمی در گوهر آدم نخواهی یافتن
روی در دیوار عزلت کن، در هم دم مزن
کاندرین غمخانه کس همدم نخواهی یافتن
تا درون چار طاق خیمهٔ پیروزهای
طبع را بیچار میخ غم نخواهی یافتن
پای در دامان غم کش کز طراز بیغمی
آستین دست کس معلم نخواهی یافتن
آه را در تنگنای لب به زندان کن از آنک
ماجرای درد را محرم نخواهی یافتن
با جراحت چون بهایم ساز در بیمرهمی
کز جهان مردمی مرهم نخواهی یافتن
نیک عهدی در زمین شد جامهٔ جان چاک زن
کز فلک زین صعبتر ماتم نخواهی یافتن
از وفا رنگی نیابی در نگارستان چرخ
رنگ خود بگذار، بویی هم نخواهی یافتن
هر زمان از هاتفی آواز میآید تو را
کاندر این مرکز دل خرم نخواهی یافتن
قاف تا قاف جهان بینی شب وحشت چنانک
تا دم صورش سپیدهدم نخواهی یافتن
تاج دولت بایدت زر سلامت جوی لیک
آن زر اندر بوتهٔ عالم نخواهی یافتن
تا چو هدهد تاجداری بایدت در حلق دل
طوطی آسا طوق آتش کم نخواهی یافتن
خشکسال آرزو را فتح باب از دیده ساز
کان گلستان را ازین به نم نخواهی یافتن
حلقهٔ تنگ است درگاه جهان را لاجرم
تا در اویی قامتت بیخم نخواهی یافتن
جان نالان را به داروخانهٔ گردون مبر
کز کفش جان داروی بیسم نخواهی یافتن
عافیت زان عالم است اینجا مجوی از بهر آنک
نوش زنبور از دم ارقم نخواهی یافتن
های خاقانی، بنای عمر بر یخ کردهاند
زو فقع مگشای چون محکم نخواهی یافتن
دهر گو در خون نشین و چرخ گو در خاک شو
چون ازین و آن وجود عم نخواهی یافتن
فیلسوف اعظم و حرز امم کز روی وهم
جای او جز گنبد اعظم نخواهی یافتن
دفتر حکمت بر آتش نه که او چون باد شد
جام را بر سنگ زن چو جم نخواهی یافتن
رخش دانش را ببر دنبال و پی برکش ازآنک
هفت خوان عقل را رستم نخواهی یافتن
چرخ طفل مکتب او بود و او پیر خرد
لیکن از پیران چنو معظم نخواهی یافتن
صد هزاران خاتم ار خواهی توانی یافت لیک
نقش جم بر هیچیک خاتم نخواهی یافتن
چشم ما خون دل و خون جگر از بس که ریخت
اکحل و شریان ما را دم نخواهی یافتن
سوخت کیوان از دریغ او چنان کورا دگر
بر نگار این کهن طارم نخواهی یافتن
مشتری از بس کز این غم ریخت خون اندر کنار
مصحفش را جز به خون معجم نخواهی یافتن
از دریغ آنکه روح و جسم او از هم گسست
چار ارکان را دگر باهم نخواهی یافتن
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۲۰۵ - در حال بیماری به اشتیاق خراسان
به خراسان شوم انشاءالله
آن ره آسان شوم انشاءالله
چون طرب در دل و دل در ملکوت
ره به پنهان شوم انشاءالله
خضر پنهان گذرد بر ره و من
خضر دوران شوم انشاءالله
ایمن از کوهنشینان به گذر
باد آبان شوم انشاءالله
پیش آن بادپرستان به شکوه
کوه ثهلان شوم انشاءالله
قمع آن را که کند کوه پناه
موج طوفان شوم انشاءالله
ملک عزلت طلبم و افسر عقل
بو که سلطان شوم انشاءالله
تا زند چتر سیه بخت سپید
ابر نیسان شوم انشاءالله
چه نشینم به وباخانهٔ ری
به خراسان شوم انشاءالله
عندلیبم چه کنم خارستان
به گلستان شوم انشاءالله
همه سر عقلم و چون عزم کنم
همه تن جان شوم انشاءالله
خاک شوره شدهام جهد کنم
کب حیوان شوم انشاءالله
بکنم دیو دلیها به سفر
تا سلیمان شوم انشاءالله
چون صفا یافتگان ز اشک طرب
تر گریبان شوم انشاءالله
چون شگرفان ره از گرد سفر
خشک دامان شوم انشاءالله
نمک افشان شدم از دیده کنون
شکرافشان شوم انشاءالله
گر چو نرگس یرقان دارم، باز
گل خندان شوم انشاءالله
خشک چون شاخ درمنه شدهام
تازه ریحان شوم انشاءالله
سنگ زردم شده معلول به وقت
لعل رخشان شوم انشاءالله
چشم یارم همه بیماری و باز
همه درمان شوم انشاءالله
عرض آورد به گوشم سر و گفت
که به پایان شوم انشاءالله
چون ز شربت به جلاب آمدهام
به ز بحران شوم انشاءالله
به مزور ز جواب آیم هم
رغم خصمان شوم انشاءالله
وز مزور ز جواب آیم هم
مرغ پران شوم انشاءالله
تب مرا گفت که سرسام گذشت
من پس آن شوم انشاءالله
نه نه تا حکم ز سلطان چه رسد
تا به فرمان شوم انشاءالله
گر دهد رخصه، کنم نیت طوس
خوش و شادان شوم انشاءالله
بر سر روضهٔ معصوم رضا
شبه رضوان شوم انشاءالله
گرد آن روضه چو پروانهٔ شمع
مست جولان شوم انشاءالله
آن ره آسان شوم انشاءالله
چون طرب در دل و دل در ملکوت
ره به پنهان شوم انشاءالله
خضر پنهان گذرد بر ره و من
خضر دوران شوم انشاءالله
ایمن از کوهنشینان به گذر
باد آبان شوم انشاءالله
پیش آن بادپرستان به شکوه
کوه ثهلان شوم انشاءالله
قمع آن را که کند کوه پناه
موج طوفان شوم انشاءالله
ملک عزلت طلبم و افسر عقل
بو که سلطان شوم انشاءالله
تا زند چتر سیه بخت سپید
ابر نیسان شوم انشاءالله
چه نشینم به وباخانهٔ ری
به خراسان شوم انشاءالله
عندلیبم چه کنم خارستان
به گلستان شوم انشاءالله
همه سر عقلم و چون عزم کنم
همه تن جان شوم انشاءالله
خاک شوره شدهام جهد کنم
کب حیوان شوم انشاءالله
بکنم دیو دلیها به سفر
تا سلیمان شوم انشاءالله
چون صفا یافتگان ز اشک طرب
تر گریبان شوم انشاءالله
چون شگرفان ره از گرد سفر
خشک دامان شوم انشاءالله
نمک افشان شدم از دیده کنون
شکرافشان شوم انشاءالله
گر چو نرگس یرقان دارم، باز
گل خندان شوم انشاءالله
خشک چون شاخ درمنه شدهام
تازه ریحان شوم انشاءالله
سنگ زردم شده معلول به وقت
لعل رخشان شوم انشاءالله
چشم یارم همه بیماری و باز
همه درمان شوم انشاءالله
عرض آورد به گوشم سر و گفت
که به پایان شوم انشاءالله
چون ز شربت به جلاب آمدهام
به ز بحران شوم انشاءالله
به مزور ز جواب آیم هم
رغم خصمان شوم انشاءالله
وز مزور ز جواب آیم هم
مرغ پران شوم انشاءالله
تب مرا گفت که سرسام گذشت
من پس آن شوم انشاءالله
نه نه تا حکم ز سلطان چه رسد
تا به فرمان شوم انشاءالله
گر دهد رخصه، کنم نیت طوس
خوش و شادان شوم انشاءالله
بر سر روضهٔ معصوم رضا
شبه رضوان شوم انشاءالله
گرد آن روضه چو پروانهٔ شمع
مست جولان شوم انشاءالله
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۲۰۹ - در شکایت از زمان و مذمت اقران
در این منزل اهل وفائی نیابی
مجوی اهل کامروز جائی نیابی
عجوز جهان در نکاح فلک شد
که جز عذر زادنش رائی نیابی
بلی در زناشوئی سنگ و آهن
بجز نار بنت الزنائی نیابی
اگر کیمیای وفا جستا خواهی
جز از دست هر خاکپائی نیابی
دمی خاکپائی تو را مس کند زر
پس از خاک به کیمیائی نیابی
نفس عنبرین دار و آه آتشین زن
کزین خوشتر آب و هوائی نیابی
به آب خرد سنگ فطرت بگردان
کزین تیزتر آسیائی نیابی
در این هفت ده زیر و نه شهر بالا
ورای خرد ده کیائی نیابی
ولیکن به نه شهر اگر خانه سازی
به از دل در او کد خدائی نیابی
چه باید به شهری تنشستن که آنجا
بجز هفت ده روستائی نیابی
همه شهر و ده گر براندازی الا
علفخانهٔ چارپایی نیابی
به شب شهر غوغای یاجوج گیرد
به روزش سکندر دهائی نیابی
زنی رومی آید کند کاغذین سد
که از هندی آهن بنائی نیابی
همه شهر یاجوج گیرد دگر شب
که سد زنان را بقائی نیابی
برون ران ازین شهر و ده رخش همت
که اینجاش آب و چرائی نیابی
به همت ورای خرد شو که دل را
جز این سدرة المنتهائی نیابی
به دل به رجوع تو کان پیر دین را
بجز استقامت عصائی نیابی
فلک هم دو تا پشت پیری است کورا
عصا جز خط استوائی نیابی
دلت آفتابی کز او صدق زاید
که جز صادق ابن الذکائی نیاب
به صورت دو حرف کژ آمد دل، اما
ز دل راستگوتر گوائی نیابی
الف راست صورت صواب است لیکن
اگر کژ شود هم خطائی نیابی
نه نون و القلم هم کژ است اول آنگه
بجز راستش مقتدائی نیابی
ز دل شاهدی ساز کو را چو کعبه
همه روی بینی قفائی نیابی
چو دل کعبه کردی سر هر دو زانو
کم از مروهای یا صفائی نیابی
برو پیل پندار از کعبهٔ دل
برون ران کز این به وغائی نیابی
بیا کعبهٔ عزت دل ز عزی
تهی کن کز این به غزائی نیابی
گر از کعبه در دیر صادق دل آیی
به از دیر حاجت روائی نیابی
ور از دیر زی کعبه بیصدق پویی
به کعبه قبول دعائی نیابی
رفیق طرب را وداعی کن ار نه
ز داعی غم مرحبائی نیابی
در این جایگه غم مقیم است کورا
بجز پردهٔ دل وطائی نیابی
به دیماه خوف آتش غم سپر کن
که اینجا ربیع رجائی نیابی
چو سرسام سرد است قلب شتا را
دوا به ز قلب شتائی نیابی
به غم دل بنه کاینهٔ خاطرت را
جز از صیقل غم جلائی نیابی
غم دین زداید غم دنیی از تو
که بهتر ز غم غم زدائی نیابی
ولیکن ز هر غم مجوی انس زیرا
ز هر مرغ ملک سبائی نیابی
منه مهره کز راست بازان معنی
در این تخته نرد آشنائی نیابی
همه عاجز شش در و مهره در کف
به همت مششدر گشائی نیابی
اگر کم زنی هم به کم باش راضی
که دل را بیشی هوائی نیابی
دغا در سه شش بیش بینی ز یاران
چو یک نقش خواهی دغائی نیابی
اگر ثلثی از ربع مسکون بجوئی
وفا و کرم هیچ جائی نیابی
عقاقیر صحرای دلهاست این دو
که سازندهتر زین دوائی نیابی
دو بر گند بر یک شجر لیکن آن را
جز از فیض قدسی نمائی نیابی
ازین دو عقاقیر صحرای دلها
در این هفت دکان گیائی نیابی
وفا باری از داعی حق طلب کن
کز این ساعیان جز جفائی نیابی
کرم هم ز درگاه حق جوی کز کس
حقوق کرم را ادائی نیابی
دم عیسوی جوی کسیب جان را
ز داروی ترسا شفائی نیابی
در یوسفی زن که کنعان دل را
ز صاع لئیمان عطائی نیابی
ببر بیخ آمال تا دل نرنجد
که بر خوان دونان صلائی نیابی
خرد را چه گوئی که بر خوان دو نان
ابا بینی ار خود ابائی نیابی
چو شل کرده باشی رگ آب دیده
بصر بستهٔ توتیائی نیابی
چو گرگ اجری از پهلوی زاغ کم خور
که برخوان چنان خوش لقائی نیابی
فرشته شو ارنه پری باش باری
که همکاسه الا همائی نیابی
نکوئی مجو از کس و پس نکوئی
چنان کن که از کس جزائی نیابی
جزای نکوئی است نام نکوئی
که بالای آن در فزائی نیابی
تن شمع را روشنی سربها بس
که از طشت زر سربهائی نیابی
نه خاکی که بیرون نیاری ودیعت
اگر سیم مزد از سقائی نیابی
نه نیز آتشی کز سر خام طمعی
غذا کم پزی گر غذائی نیابی
نه عودی که خوش دم بسوزی چو عاشق
اگر چون شکر دلربائی نیابی
اسیران خاکند امیران اول
که چون خاک عبرت فزائی نیابی
به کم مدت از تاج داران اکنون
نبیره نبینی، نیائی نیابی
گدای مجرد صفت را که روزی
سرش رفت جز پادشائی نیابی
ولی پادشه را که یک لحظه از سر
کله گم شود جز گدائی نیابی
گرفتم فنا خسروی نقش اول
ز خسرو شدن جز فنائی نیابی
وگر نیز کیخسروی آخر آخر
کیانی کیان بی و بائی نیابی
ازین شیر سگ خورده شیری نبینی
وزین شوره مردم گیائی نیابی
ازین ریمن آید کرم؟ نی نیاید
ز ریم آهن اقلیمیائی نیابی
مجوی از جهان مردمی، کاین امانت
به نزدیک دور از خدائی نیابی
ندانی که تریاک چشم گوزنان
ز دندان هیچ اژدهائی نیابی
اگر کرم شب تاب آتش نماید
از آن آتش انس و سنائی نیابی
ز دو نان که برق سرابند از اول
به آخر سحاب سخائی نیابی
قضات از در ظالمان کرد فارغ
ازین دادگرتر قضائی نیابی
تو ویک تنه غربت و وحش صحرا
که از مرغ خانه نوائی نیابی
چو عیسی که غربت کند سوی بالا
بجز سوزنش رشتهٔ تائی نیابی
تو چون نام چوئی ز نان جوی بگسل
که جم را به مور اقتدائی نیابی
ببین همت سنگ آهنربا را
که آن همت از کهربائی نیابی
اگر کبریا بینی از نار شاید
ز کبریت هم کبریائی نیابی
ز خاقانی این منطق الطیر بشنو
که چون او معانی سرائی نیابی
لسان الطیور از دمش یابی ارچه
جهان را سلیمان لوائی نیابی
سخنهاش موزون عیار آمد آوخ
که ناقد به جز ژاژخائی نیابی
بلی ناقد مشک یا دهن مصری
بجز سیر یا گندنائی نیابی
گر این فصل بر کوه خوانی همانا
که جز بارک الله صدائی نیابی
بهاری است خوش چون گل نخل بندان
که از زخم خارش عنائی نیابی
مجوی اهل کامروز جائی نیابی
عجوز جهان در نکاح فلک شد
که جز عذر زادنش رائی نیابی
بلی در زناشوئی سنگ و آهن
بجز نار بنت الزنائی نیابی
اگر کیمیای وفا جستا خواهی
جز از دست هر خاکپائی نیابی
دمی خاکپائی تو را مس کند زر
پس از خاک به کیمیائی نیابی
نفس عنبرین دار و آه آتشین زن
کزین خوشتر آب و هوائی نیابی
به آب خرد سنگ فطرت بگردان
کزین تیزتر آسیائی نیابی
در این هفت ده زیر و نه شهر بالا
ورای خرد ده کیائی نیابی
ولیکن به نه شهر اگر خانه سازی
به از دل در او کد خدائی نیابی
چه باید به شهری تنشستن که آنجا
بجز هفت ده روستائی نیابی
همه شهر و ده گر براندازی الا
علفخانهٔ چارپایی نیابی
به شب شهر غوغای یاجوج گیرد
به روزش سکندر دهائی نیابی
زنی رومی آید کند کاغذین سد
که از هندی آهن بنائی نیابی
همه شهر یاجوج گیرد دگر شب
که سد زنان را بقائی نیابی
برون ران ازین شهر و ده رخش همت
که اینجاش آب و چرائی نیابی
به همت ورای خرد شو که دل را
جز این سدرة المنتهائی نیابی
به دل به رجوع تو کان پیر دین را
بجز استقامت عصائی نیابی
فلک هم دو تا پشت پیری است کورا
عصا جز خط استوائی نیابی
دلت آفتابی کز او صدق زاید
که جز صادق ابن الذکائی نیاب
به صورت دو حرف کژ آمد دل، اما
ز دل راستگوتر گوائی نیابی
الف راست صورت صواب است لیکن
اگر کژ شود هم خطائی نیابی
نه نون و القلم هم کژ است اول آنگه
بجز راستش مقتدائی نیابی
ز دل شاهدی ساز کو را چو کعبه
همه روی بینی قفائی نیابی
چو دل کعبه کردی سر هر دو زانو
کم از مروهای یا صفائی نیابی
برو پیل پندار از کعبهٔ دل
برون ران کز این به وغائی نیابی
بیا کعبهٔ عزت دل ز عزی
تهی کن کز این به غزائی نیابی
گر از کعبه در دیر صادق دل آیی
به از دیر حاجت روائی نیابی
ور از دیر زی کعبه بیصدق پویی
به کعبه قبول دعائی نیابی
رفیق طرب را وداعی کن ار نه
ز داعی غم مرحبائی نیابی
در این جایگه غم مقیم است کورا
بجز پردهٔ دل وطائی نیابی
به دیماه خوف آتش غم سپر کن
که اینجا ربیع رجائی نیابی
چو سرسام سرد است قلب شتا را
دوا به ز قلب شتائی نیابی
به غم دل بنه کاینهٔ خاطرت را
جز از صیقل غم جلائی نیابی
غم دین زداید غم دنیی از تو
که بهتر ز غم غم زدائی نیابی
ولیکن ز هر غم مجوی انس زیرا
ز هر مرغ ملک سبائی نیابی
منه مهره کز راست بازان معنی
در این تخته نرد آشنائی نیابی
همه عاجز شش در و مهره در کف
به همت مششدر گشائی نیابی
اگر کم زنی هم به کم باش راضی
که دل را بیشی هوائی نیابی
دغا در سه شش بیش بینی ز یاران
چو یک نقش خواهی دغائی نیابی
اگر ثلثی از ربع مسکون بجوئی
وفا و کرم هیچ جائی نیابی
عقاقیر صحرای دلهاست این دو
که سازندهتر زین دوائی نیابی
دو بر گند بر یک شجر لیکن آن را
جز از فیض قدسی نمائی نیابی
ازین دو عقاقیر صحرای دلها
در این هفت دکان گیائی نیابی
وفا باری از داعی حق طلب کن
کز این ساعیان جز جفائی نیابی
کرم هم ز درگاه حق جوی کز کس
حقوق کرم را ادائی نیابی
دم عیسوی جوی کسیب جان را
ز داروی ترسا شفائی نیابی
در یوسفی زن که کنعان دل را
ز صاع لئیمان عطائی نیابی
ببر بیخ آمال تا دل نرنجد
که بر خوان دونان صلائی نیابی
خرد را چه گوئی که بر خوان دو نان
ابا بینی ار خود ابائی نیابی
چو شل کرده باشی رگ آب دیده
بصر بستهٔ توتیائی نیابی
چو گرگ اجری از پهلوی زاغ کم خور
که برخوان چنان خوش لقائی نیابی
فرشته شو ارنه پری باش باری
که همکاسه الا همائی نیابی
نکوئی مجو از کس و پس نکوئی
چنان کن که از کس جزائی نیابی
جزای نکوئی است نام نکوئی
که بالای آن در فزائی نیابی
تن شمع را روشنی سربها بس
که از طشت زر سربهائی نیابی
نه خاکی که بیرون نیاری ودیعت
اگر سیم مزد از سقائی نیابی
نه نیز آتشی کز سر خام طمعی
غذا کم پزی گر غذائی نیابی
نه عودی که خوش دم بسوزی چو عاشق
اگر چون شکر دلربائی نیابی
اسیران خاکند امیران اول
که چون خاک عبرت فزائی نیابی
به کم مدت از تاج داران اکنون
نبیره نبینی، نیائی نیابی
گدای مجرد صفت را که روزی
سرش رفت جز پادشائی نیابی
ولی پادشه را که یک لحظه از سر
کله گم شود جز گدائی نیابی
گرفتم فنا خسروی نقش اول
ز خسرو شدن جز فنائی نیابی
وگر نیز کیخسروی آخر آخر
کیانی کیان بی و بائی نیابی
ازین شیر سگ خورده شیری نبینی
وزین شوره مردم گیائی نیابی
ازین ریمن آید کرم؟ نی نیاید
ز ریم آهن اقلیمیائی نیابی
مجوی از جهان مردمی، کاین امانت
به نزدیک دور از خدائی نیابی
ندانی که تریاک چشم گوزنان
ز دندان هیچ اژدهائی نیابی
اگر کرم شب تاب آتش نماید
از آن آتش انس و سنائی نیابی
ز دو نان که برق سرابند از اول
به آخر سحاب سخائی نیابی
قضات از در ظالمان کرد فارغ
ازین دادگرتر قضائی نیابی
تو ویک تنه غربت و وحش صحرا
که از مرغ خانه نوائی نیابی
چو عیسی که غربت کند سوی بالا
بجز سوزنش رشتهٔ تائی نیابی
تو چون نام چوئی ز نان جوی بگسل
که جم را به مور اقتدائی نیابی
ببین همت سنگ آهنربا را
که آن همت از کهربائی نیابی
اگر کبریا بینی از نار شاید
ز کبریت هم کبریائی نیابی
ز خاقانی این منطق الطیر بشنو
که چون او معانی سرائی نیابی
لسان الطیور از دمش یابی ارچه
جهان را سلیمان لوائی نیابی
سخنهاش موزون عیار آمد آوخ
که ناقد به جز ژاژخائی نیابی
بلی ناقد مشک یا دهن مصری
بجز سیر یا گندنائی نیابی
گر این فصل بر کوه خوانی همانا
که جز بارک الله صدائی نیابی
بهاری است خوش چون گل نخل بندان
که از زخم خارش عنائی نیابی
خاقانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۵۹
خاقانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۷۵
خاقانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۰۳
خاقانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۳۲
خاقانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۳۶
خاقانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۴۰
خاقانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۸۴
خاقانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۵۲
خاقانی : ترکیبات
شمارهٔ ۹ - در مرثیهٔ فرزند خود رشید الدین
بر سر شه ره عجزیم کمر بربندیم
رخت همت ز رصدگاه خطر بربندیم
لاشهٔ تن که به مسمار غم افتاد رواست
رخش جان را به دلش نعل سفر بربندیم
بار محنت به دو بختی شب و روز کشیم
بختیان را جرس از آه سحر بربندیم
کاغذین جامه هدفوار علیالله زنیم
تا به تیر سحری دست قدر بربندیم
گه چو سوفار دهان وقت فغان بگشاییم
گه چه پیکان کمر از بحر حذر بربندیم
گه ز آهی کمر کوه ز هم بگشاییم
گه ز دودی به تن چرخ کمر بربندیم
چون جهان را نظری سوی وفا نیست ز اشک
دیده را سوی جهان راه نظر بربندیم
از سر نقد جوانی چه طرف بربستیم
کز بن کیسهٔ او سود دگر بربندیم
ز آب آتش زده کز دیده رود سوی دهان
تنگنای نفس از موج شرر بربندیم
چون قلم سرزده گرییم به خوناب سیاه
زیوری چون قلم از دود جگر بربندیم
دل که بیمار گران است بکوشیم در آنک
روزن دیده به خوناب مگر بربندیم
این سیه جامه عروسان را در پردهٔ چشم
حالی از اشک حلیهای گهر بربندیم
تیرباران سحر هست کنون ز آتش آه
نوک پیکان را قاروره به سر بربندیم
بام گردون بتوانیم شکست از تف آه
راه غم را نتوانیم که در بربندیم
نه نه ما را هنری نیست که گردون شکنیم
خویشتن چند به فتراک هنر بربندیم
ناله مرغی است به پر نامه بر غصهٔ ما
مرغ را نامهٔ سربسته به پر بربندیم
بس سبک پر مپر ای مرغ که می نامه بری
تا ز رخ پای تو را خردهٔ زر بربندیم
چون سکندر پس ظلمات چه ماندیم کنون
سد خون پیش دو یاجوج بصر بربندیم
خاک را جای عروسی است که دردانه در اوست
نونوش عقد عروسانه به بر بربندیم
بگذاریم زر چهرهٔ خاقانی را
حلی آریم و به تابوت پسر بربندیم
گوهر دانش و گنجور هنر بود رشید
قبلهٔ مادر و دستور پدر بود رشید
دارم آن درد که عیسیش به سر مینرسد
اینت دردی که ز درمانش اثر مینرسد
دل پر درد تهی دو به دوائی نرسید
خود دوا بر سر این درد مگر مینرسد
اجری کام ز دیوان مرادم نرسید
چون برانند عجب داری اگر مینرسد
چه عجب گر نرسد دست به فتراک مراد
کز بلندی است به جائی که نظر مینرسد
سیل خونین که به ساق آمد و تا ناف رسید
به لب آمد چکنم بو که به سر مینرسد
روز عمر است به شام آمده و من چو شفق
غرق خونم که شب غم به سحر مینرسد
ز آتش سینه مرا صبر چو سیماب پرید
صبر پران شده را مرغ به پر مینرسد
کاشتم تخم امل برق اجل پاک بسوخت
کشتن تخم چه سود است چو بر مینرسد
ریژی از چاشنی کام به کامم نرسید
روزیی کان ننهاده است قدر مینرسد
خاک روزی است دلم گرچه هنر ریزه بسی است
ریزه بگذار که روزی به هنر مینرسد
شهر بند فلکم خستهٔ غوغای غمان
چون زیم گر به من از اشک حشر مینرسد
گریه گه گه نکند یاری از آن گریم خون
که چو خواهم مددی ساختهتر مینرسد
آه ازین گریه که گه بندد و گه بگشاید
که به کعب آید و گاهی به کمر مینرسد
به نمک ماند گریه به گه بست و گشاد
گرچه او را ز دی و تیر خبر مینرسد
گه که بگشاید جیحون سوی آموی شود
گه که بسته شود آتل به خزر مینرسد
گریه چون دایهٔ گه گیر کز او شیر سپید
به دو طفلان سیه پوش بصر مینرسد
اشک چون طفل که ناخوانده به یک تک بدود
باز چون خوانمش از دیده به بر مینرسد
پشت دست از ستم چرخ به دندان خوردم
گه ز خوان پایهٔ غم قوت دگر مینرسد
از بن دندان خواهم که جگر هم بخورم
چکنم چون سر دندان به جگر مینرسد
گرچه بسیار غم آمد دل خاقانی را
هیچ غم در غم هجران پسر مینرسد
شمسهٔ گوهر و شمع دل سرگشتهٔ من
که زوال آمدش از طالع برگشتهٔ من
مشکل حال چنان نیست که سر باز کنم
کار درهم شده بینم چو نظر بازکنم
دارم از چرخ تهی دو گله چندان که مپرس
دو جهان پر شود ار یک گله سر باز کنم
شبروان بار ز منزل به سحر بربندند
من سر بار تظلم به سحر باز کنم
ناله چون دود بپیچید و گره شد دربر
چکنم تا گرهٔ ناله ز بر باز کنم
آه من حلقه شود در بر و من حلقهٔ آه
میزنم بر در امید مگر باز کنم
زیرپوش است مرا آتش و بالاپوش آب
لاجرم گوی گریبان به حذر باز کنم
صبر اگر رنگ جگر داشت جگر صبر نداشت
اهل کو تا سر خوناب جگر باز کنم
سلوت دل ز کدام اهل وفا دارم چشم
چشم همت به کدام اهل خبر باز کنم
رشتهٔ جان که چو انگشت همه تن گره است
به کدامین سر انگشت هنر باز کنم
غم که چون شیر به کشتی کمرم سخت گرفت
من سگجان ز کمر دامن تر باز کنم
با چنین شیر کمر گیر کمر چون بندم
تا نبرد کمر عمر کمر باز کنم
نزنم بامزد لهو و در کام که من
سر به دیوار غم آرم چو بصر باز کنم
کاه دیوار و گل بام به خون میشویم
پس در این حال چه درهای حذر بازکنم
خار غم در ره و پس شاد دلی ممکن نیست
کاژدها حاضر و من گنج گهر باز کنم
خواستم کز پی صیدی بپرم باشه مثال
صر صر حادثه نگذاشت کهد پر باز کنم
بر جهان مینکنم باز به یک بار دو چشم
چشم درد عدمم باد اگر باز کنم
از سر غیرت چشمی به خرد بردوزم
وز پی عبرت چشمی به خطر باز کنم
هفت در بستم بر خلق و اگر آه زنم
هفت پرده که فلک راست ز بر باز کنم
مردم چشم مرا چشم بد مردم کشت
پس به مردم به چه دل چشم دگر باز کنم
ز آهنین جان که در این غم دل خاقانی راست
خانه آتش زده بینند چو در باز کنم
بروم با سر خاکین به سر خاک پسر
کفن خونین از روی پسر باز کنم
ای مه نور ز شبستان پدر چون شدهای
وی عطارد ز دبستان پدر چون شدهای
پای تابوت تو چون تیغ به زر درگیرم
سر خاک تو چو افسر به گهر درگیرم
این منم زنده که تابوت تو گیرم در زر
کرزو بد که دوات تو به زر درگیرم
بر ترنج سر تابوت تو خون میگریم
تاش چون سیب به بیجاده مگر درگیرم
چون قلم تختهٔ زیر تو حلیدار کنم
لوح بالات به یاقوت و درر درگیرم
خاک پای و خط دستت گهر و مشک منند
با چنین مشک و گهر عشق ز سر درگیرم
خاک پای تو پر تسبیح به رخ در عالم
خط دست تو چو تعویذ به بر درگیرم
بیتو بستان و شبستان و دبستان بکنم
اول از کندن بنیاد هنر درگیرم
چون نبد بر تو مبارک بر و بوم پدرت
آب و آتش به بر و بوم پدر درگیرم
هرچه دارم بنه و سکنه بسوزم ز پست
پیشتر سوختن از بهو وطزر درگیرم
بدرم خانگیان را جگر و سینه و جیب
اول از جیب وشاقان بطر درگیرم
پشت من چون قلم توست که مادر بشکست
که بدین پشت قباهای بطر درگیرم
چون شب آخر ماهم به سیاهی لباس
کی قبائی ز سپیدی قمر درگیرم
همچو صبح از پی شب ژاله ببارم چندان
که سپیدی به سیاهی بصر درگیرم
آفتاب منی و من به چراغت جویم
خاصه کز سینه چراغی به سحر درگیرم
هر چراغی که به باد نفسش بنشانم
باز هم در نفس از تف جگر درگیرم
چه نشینم که قدر سوخت مرا در غم تو
برنشینم در میدان قدر درگیرم
دارم از اشک پیاده، ز دم سرد سوار
در سلطان فلک زین دو حشر درگیرم
در سیه کرده و جامه سیه و روی سیه
به سیه خانهٔ چرخ آیم و در درگیرم
آرزوی تو مرا نوحهگری تلقین کرد
کرزوی تو کنم نوحهٔ تر درگیرم
چند صف مویهگران نیز رسیدند مرا
هر زمان مویه به آئین دگر درگیرم
هر چه رفت از ورق عمر و جوانی و مراد
چون دریغش خورم اول ز پسر درگیرم
ای سهی سرو ندانم چه اثر ماند از تو
تو نماندی و در افاق خبر ماند از تو
در فراق تو ازین سوختهتر باد پدر
بیچراغ رخ تو تیره بصر باد پدر
تا شریکان تو را بیش نبیند در راه
از جهان بیتو فروبسته نظر باد پدر
بیزبان لغت آرات به تازی و دری
گوش پر زیبق و چشم آمده گر باد پدر
چشمهٔ نورمنا خاک چه ماوی گه توست
که فدای سر خاک تو پدر باد پدر
تا تو پالوده روان در جگر خاک شدی
بر سر خاک تو آلوده جگر باد پدر
تا تو چون مهر گیا زیر زمین داری جای
بر زمین همچو گیا پای سپر باد پدر
یوسفا! گرچه جهان آب حیات است، ازو
بیتو چون گرگ گزیده به حذر باد پدر
تو چو گل خون به لب آورده شدی و چو رطب
خون به چشم آمده پر خار و خطر باد پدر
با لب خونین چون کبک شدی و چو تذرو
چشم خونین ز تو بر سان پدر باد پدر
غم تو دست مهین است و کنون پیش غمت
همچو انگشت کهین بسته کمر باد پدر
تا که دست قدر از دست تو بربود قلم
کاغذین پیرهن از دست قدر باد پدر
عید جان بودی و تا روزه گرفتی ز جهان
بیتو از دست جهان دست به سر باد پدر
خاطرت جان هنر بود و خطت کان گهر
هم به جان گوهری از کان هنر باد پدر
ای غمت مادر رسوا شده را سوخته دل
از دل مادر تو سوخته تر باد پدر
چون حلی بن تابوت و نسیج کفنت
هم چنین پشت به خم روی چو زر باد پدر
زیر خاکی و فلک بر زبرت گرید خون
بیتو چون دور فلک زیر و زبر باد پدر
ز عذارت خط سبز و ز کفت خط سیاه
چون نبیند ز خط صبر بدر باد پدر
بیچلیپای خم مویت و زنار خطت
راهب آسا همه تن سلسلهور باد پدر
ز آنکه چون تو دگری نیست و نبیند دگرت
هر زمان نامزد درد دگر باد پدر
پسری کرزوی جان پدر بود گذشت
تا ابد معتکف خاک پسر باد پدر
رخت همت ز رصدگاه خطر بربندیم
لاشهٔ تن که به مسمار غم افتاد رواست
رخش جان را به دلش نعل سفر بربندیم
بار محنت به دو بختی شب و روز کشیم
بختیان را جرس از آه سحر بربندیم
کاغذین جامه هدفوار علیالله زنیم
تا به تیر سحری دست قدر بربندیم
گه چو سوفار دهان وقت فغان بگشاییم
گه چه پیکان کمر از بحر حذر بربندیم
گه ز آهی کمر کوه ز هم بگشاییم
گه ز دودی به تن چرخ کمر بربندیم
چون جهان را نظری سوی وفا نیست ز اشک
دیده را سوی جهان راه نظر بربندیم
از سر نقد جوانی چه طرف بربستیم
کز بن کیسهٔ او سود دگر بربندیم
ز آب آتش زده کز دیده رود سوی دهان
تنگنای نفس از موج شرر بربندیم
چون قلم سرزده گرییم به خوناب سیاه
زیوری چون قلم از دود جگر بربندیم
دل که بیمار گران است بکوشیم در آنک
روزن دیده به خوناب مگر بربندیم
این سیه جامه عروسان را در پردهٔ چشم
حالی از اشک حلیهای گهر بربندیم
تیرباران سحر هست کنون ز آتش آه
نوک پیکان را قاروره به سر بربندیم
بام گردون بتوانیم شکست از تف آه
راه غم را نتوانیم که در بربندیم
نه نه ما را هنری نیست که گردون شکنیم
خویشتن چند به فتراک هنر بربندیم
ناله مرغی است به پر نامه بر غصهٔ ما
مرغ را نامهٔ سربسته به پر بربندیم
بس سبک پر مپر ای مرغ که می نامه بری
تا ز رخ پای تو را خردهٔ زر بربندیم
چون سکندر پس ظلمات چه ماندیم کنون
سد خون پیش دو یاجوج بصر بربندیم
خاک را جای عروسی است که دردانه در اوست
نونوش عقد عروسانه به بر بربندیم
بگذاریم زر چهرهٔ خاقانی را
حلی آریم و به تابوت پسر بربندیم
گوهر دانش و گنجور هنر بود رشید
قبلهٔ مادر و دستور پدر بود رشید
دارم آن درد که عیسیش به سر مینرسد
اینت دردی که ز درمانش اثر مینرسد
دل پر درد تهی دو به دوائی نرسید
خود دوا بر سر این درد مگر مینرسد
اجری کام ز دیوان مرادم نرسید
چون برانند عجب داری اگر مینرسد
چه عجب گر نرسد دست به فتراک مراد
کز بلندی است به جائی که نظر مینرسد
سیل خونین که به ساق آمد و تا ناف رسید
به لب آمد چکنم بو که به سر مینرسد
روز عمر است به شام آمده و من چو شفق
غرق خونم که شب غم به سحر مینرسد
ز آتش سینه مرا صبر چو سیماب پرید
صبر پران شده را مرغ به پر مینرسد
کاشتم تخم امل برق اجل پاک بسوخت
کشتن تخم چه سود است چو بر مینرسد
ریژی از چاشنی کام به کامم نرسید
روزیی کان ننهاده است قدر مینرسد
خاک روزی است دلم گرچه هنر ریزه بسی است
ریزه بگذار که روزی به هنر مینرسد
شهر بند فلکم خستهٔ غوغای غمان
چون زیم گر به من از اشک حشر مینرسد
گریه گه گه نکند یاری از آن گریم خون
که چو خواهم مددی ساختهتر مینرسد
آه ازین گریه که گه بندد و گه بگشاید
که به کعب آید و گاهی به کمر مینرسد
به نمک ماند گریه به گه بست و گشاد
گرچه او را ز دی و تیر خبر مینرسد
گه که بگشاید جیحون سوی آموی شود
گه که بسته شود آتل به خزر مینرسد
گریه چون دایهٔ گه گیر کز او شیر سپید
به دو طفلان سیه پوش بصر مینرسد
اشک چون طفل که ناخوانده به یک تک بدود
باز چون خوانمش از دیده به بر مینرسد
پشت دست از ستم چرخ به دندان خوردم
گه ز خوان پایهٔ غم قوت دگر مینرسد
از بن دندان خواهم که جگر هم بخورم
چکنم چون سر دندان به جگر مینرسد
گرچه بسیار غم آمد دل خاقانی را
هیچ غم در غم هجران پسر مینرسد
شمسهٔ گوهر و شمع دل سرگشتهٔ من
که زوال آمدش از طالع برگشتهٔ من
مشکل حال چنان نیست که سر باز کنم
کار درهم شده بینم چو نظر بازکنم
دارم از چرخ تهی دو گله چندان که مپرس
دو جهان پر شود ار یک گله سر باز کنم
شبروان بار ز منزل به سحر بربندند
من سر بار تظلم به سحر باز کنم
ناله چون دود بپیچید و گره شد دربر
چکنم تا گرهٔ ناله ز بر باز کنم
آه من حلقه شود در بر و من حلقهٔ آه
میزنم بر در امید مگر باز کنم
زیرپوش است مرا آتش و بالاپوش آب
لاجرم گوی گریبان به حذر باز کنم
صبر اگر رنگ جگر داشت جگر صبر نداشت
اهل کو تا سر خوناب جگر باز کنم
سلوت دل ز کدام اهل وفا دارم چشم
چشم همت به کدام اهل خبر باز کنم
رشتهٔ جان که چو انگشت همه تن گره است
به کدامین سر انگشت هنر باز کنم
غم که چون شیر به کشتی کمرم سخت گرفت
من سگجان ز کمر دامن تر باز کنم
با چنین شیر کمر گیر کمر چون بندم
تا نبرد کمر عمر کمر باز کنم
نزنم بامزد لهو و در کام که من
سر به دیوار غم آرم چو بصر باز کنم
کاه دیوار و گل بام به خون میشویم
پس در این حال چه درهای حذر بازکنم
خار غم در ره و پس شاد دلی ممکن نیست
کاژدها حاضر و من گنج گهر باز کنم
خواستم کز پی صیدی بپرم باشه مثال
صر صر حادثه نگذاشت کهد پر باز کنم
بر جهان مینکنم باز به یک بار دو چشم
چشم درد عدمم باد اگر باز کنم
از سر غیرت چشمی به خرد بردوزم
وز پی عبرت چشمی به خطر باز کنم
هفت در بستم بر خلق و اگر آه زنم
هفت پرده که فلک راست ز بر باز کنم
مردم چشم مرا چشم بد مردم کشت
پس به مردم به چه دل چشم دگر باز کنم
ز آهنین جان که در این غم دل خاقانی راست
خانه آتش زده بینند چو در باز کنم
بروم با سر خاکین به سر خاک پسر
کفن خونین از روی پسر باز کنم
ای مه نور ز شبستان پدر چون شدهای
وی عطارد ز دبستان پدر چون شدهای
پای تابوت تو چون تیغ به زر درگیرم
سر خاک تو چو افسر به گهر درگیرم
این منم زنده که تابوت تو گیرم در زر
کرزو بد که دوات تو به زر درگیرم
بر ترنج سر تابوت تو خون میگریم
تاش چون سیب به بیجاده مگر درگیرم
چون قلم تختهٔ زیر تو حلیدار کنم
لوح بالات به یاقوت و درر درگیرم
خاک پای و خط دستت گهر و مشک منند
با چنین مشک و گهر عشق ز سر درگیرم
خاک پای تو پر تسبیح به رخ در عالم
خط دست تو چو تعویذ به بر درگیرم
بیتو بستان و شبستان و دبستان بکنم
اول از کندن بنیاد هنر درگیرم
چون نبد بر تو مبارک بر و بوم پدرت
آب و آتش به بر و بوم پدر درگیرم
هرچه دارم بنه و سکنه بسوزم ز پست
پیشتر سوختن از بهو وطزر درگیرم
بدرم خانگیان را جگر و سینه و جیب
اول از جیب وشاقان بطر درگیرم
پشت من چون قلم توست که مادر بشکست
که بدین پشت قباهای بطر درگیرم
چون شب آخر ماهم به سیاهی لباس
کی قبائی ز سپیدی قمر درگیرم
همچو صبح از پی شب ژاله ببارم چندان
که سپیدی به سیاهی بصر درگیرم
آفتاب منی و من به چراغت جویم
خاصه کز سینه چراغی به سحر درگیرم
هر چراغی که به باد نفسش بنشانم
باز هم در نفس از تف جگر درگیرم
چه نشینم که قدر سوخت مرا در غم تو
برنشینم در میدان قدر درگیرم
دارم از اشک پیاده، ز دم سرد سوار
در سلطان فلک زین دو حشر درگیرم
در سیه کرده و جامه سیه و روی سیه
به سیه خانهٔ چرخ آیم و در درگیرم
آرزوی تو مرا نوحهگری تلقین کرد
کرزوی تو کنم نوحهٔ تر درگیرم
چند صف مویهگران نیز رسیدند مرا
هر زمان مویه به آئین دگر درگیرم
هر چه رفت از ورق عمر و جوانی و مراد
چون دریغش خورم اول ز پسر درگیرم
ای سهی سرو ندانم چه اثر ماند از تو
تو نماندی و در افاق خبر ماند از تو
در فراق تو ازین سوختهتر باد پدر
بیچراغ رخ تو تیره بصر باد پدر
تا شریکان تو را بیش نبیند در راه
از جهان بیتو فروبسته نظر باد پدر
بیزبان لغت آرات به تازی و دری
گوش پر زیبق و چشم آمده گر باد پدر
چشمهٔ نورمنا خاک چه ماوی گه توست
که فدای سر خاک تو پدر باد پدر
تا تو پالوده روان در جگر خاک شدی
بر سر خاک تو آلوده جگر باد پدر
تا تو چون مهر گیا زیر زمین داری جای
بر زمین همچو گیا پای سپر باد پدر
یوسفا! گرچه جهان آب حیات است، ازو
بیتو چون گرگ گزیده به حذر باد پدر
تو چو گل خون به لب آورده شدی و چو رطب
خون به چشم آمده پر خار و خطر باد پدر
با لب خونین چون کبک شدی و چو تذرو
چشم خونین ز تو بر سان پدر باد پدر
غم تو دست مهین است و کنون پیش غمت
همچو انگشت کهین بسته کمر باد پدر
تا که دست قدر از دست تو بربود قلم
کاغذین پیرهن از دست قدر باد پدر
عید جان بودی و تا روزه گرفتی ز جهان
بیتو از دست جهان دست به سر باد پدر
خاطرت جان هنر بود و خطت کان گهر
هم به جان گوهری از کان هنر باد پدر
ای غمت مادر رسوا شده را سوخته دل
از دل مادر تو سوخته تر باد پدر
چون حلی بن تابوت و نسیج کفنت
هم چنین پشت به خم روی چو زر باد پدر
زیر خاکی و فلک بر زبرت گرید خون
بیتو چون دور فلک زیر و زبر باد پدر
ز عذارت خط سبز و ز کفت خط سیاه
چون نبیند ز خط صبر بدر باد پدر
بیچلیپای خم مویت و زنار خطت
راهب آسا همه تن سلسلهور باد پدر
ز آنکه چون تو دگری نیست و نبیند دگرت
هر زمان نامزد درد دگر باد پدر
پسری کرزوی جان پدر بود گذشت
تا ابد معتکف خاک پسر باد پدر
مسعود سعد سلمان : قصاید (گزیدهٔ ناقص)
قصیدهٔ شمارهٔ ۱
چون نای بینوایم از این نای بینوا
شادی ندید هیچ کس از نای بینوا
با کوه گویم آنچه از او پر شود دلم
زیرا جواب گفتهٔ من نیست جز صدا
شد دیده تیره و نخورم غم ز بهر آنک
روزم همه شب است و صباحم همه مسا
انده چرا برم چو تحمل ببایدم؟
روی از که بایدم؟ که کسی نیست آشنا
هر روز بامداد بر این کوهسار تند
ابری بسان طور زیارت کند مرا
برقی چو دست موسی عمران به فعل و نور
آرد همی پدید ز جیب هوا ضیا
گشت اژدهای جان من این اژدهای چرخ
ورچه صلاح، رهبر من بود چون عصا
بر من نهاد روی و فرو برد سربه سر
نیرنگ و سحر خاطر و طبعم چو اژدها
در این حصار خفتن من هست بر حصیر
چون بر حصیر گویم؟ خود هست بر حصا
چون باز و چرغ، چرخ همی داردم به بند
گر در حذر غرابم و در رهبری قطا
بنگر چه سودمند شکارم که هیچ وقت
از چنگ روزگار نیارم شدن رها
زین سمج تنگ چشمم چون چشم اکمه است
زین بام پست پشتم چون پشت پارسا
ساقط شده است قوت من پاک اگرنه من
بر رفتمی ز روزن این سمج با هبا
با غم رقیق طبعم از آن سان گرفت انس
کز در چو غم درآید گویدش مرحبا
چندان کز این دو دیدهٔ من رفت روز و شب
هرگز نرفت خون شهیدان کربلا
با روزگار قمر همی بازم ای شگفت
نایدش شرم هیچ که چندین کند دغا
گر بر سرم بگردد چون آسیا فلک
از جای خود نجنبم چون قطب آسیا
آن گوهری حسامم در دست روزگار
کاخر برونم آرد یک روز در وغا
در صد مصاف و معرکه گر کند گشتهام
روزی به یک صقال به جای آید این مضا
ای طالع نگون من ای کژ رو حرون
ای نحس بیسعادت و ای خوف بیرجا
خرچنگ آبیای و خداوند تو قمر
آبی است، سوزش تن و جان از شما چرا؟
مسعود سعد گردش و پیچش چرا کنی
در گردش حوادث و در پیچش عنا
خود رو چو خس مباش به هر سرد و گرم دهر
آزاده سرو باش به هر شدت و رخا
میدان یقین که شادی و راحت فرستدت
گرچند گشتهای به غم و رنج مبتلا،
جاه محمد علی آن گوهری که چرخ
پرورده ذات پاکش در پردهٔ صفا
چون بر کفش نهاد و به خلق جهان نمود
زو روزگار تازه شد و ملک با بها
گردون شده است رتبت او پایهٔ علو
خورشید گشت همت او مایهٔ ضیا
تا شد سحاب جودش با ظل و با مطر
آمد نبات مدحش در نشو و در نما
تا آفتاب رایش در خط استواست
روز و شب ولی و عدو دارد استوا
تا شد شفای آز، عطاهای او، نیاز
بیماروار کرد ز نان خوردن احتما
فربه شده است مکرمت و ایمن از گزند
تا در بهار دولت او میکند چرا
ای کودکی که قدر تو کیوان پیر شد
بخت جوان چو دایه همی پرورد ترا
پیران روزگار سپرها بیفکنند
در صف عزم چون بکشی خنجردها
گویا به لفظ فهم تو آمد زبان عقل
بینا به نور رای تو شد دیدهٔ ذکا
بر هر زبان ثنای تو گشته است چون سخن
در هر دلی هوای تو رسته است چون گیا
چون مهر بینفاق کنی در جهان نظر
چون ابر بیدریغ دهی خلق را عطا
اقرار کرد مال به جود تو و بس است
دو کف تو گواه و دو باید همی گوا
جاه تو را به گردون تشبیه کی کنم
گفته است هیچکس به صفت راست را دوتا؟
عزم تو را که تیغ نخوانیم، خردهای است
زیرا که تیغ تیز فراوان کند خطا
گر دشمنت ز ترس برآرد چو مرغ پر
آخر چو مرغ گردد گردان به گردنا
تو خاص پادشا شدی و پر شگفت نیست
شد خاص پادشا پسر خاص پادشا
ای عقل را دهای تو، چون ماه را فروغ
ای فضل را ذکای تو چون دیده را ضیا
چون بخت نحس گفتهٔ من نشنود همی
نزد تو مستجاب چرا شد مرا دعا
معلوم شد مرا که هنوز اندرین جهان
مانده است یک کریم که دارد مرا وفا
چون بر محمد علیم تکیه اوفتاد
زهره است چرخ را که نماید مرا جفا؟
ضعف و فساد بیش نترساندم کز او
بازوی من قوی شد و بازار من روا
ای هر کفایتی را شایسته و امین
و ای هر بزرگییی را اندر خور و سزا
تو شاخ آن درختی کاندر زمانه بود
برگش همه شجاعت و بارش همه سخا
اندر پناه سایهٔ او بود عمر من
تا بر روان پاکش غالب نشد فنا
یک رویه دوستم من و کم حرص مادحم
هم راست در خلاام و هم پاک برملا
هم مدح، نادر آید و هم دوستی، تمام
مادح چو بیطمع بود و دوست بیریا
نظم مرا چو نظم دگر کس مدان از آنک
یاقوت زرد نیکو ماند به کهربا
هرچند کز برای جزا بایدم مدیح
والله که بر مدیح نخواهم ز تو جزا
آزاده را که جوید نام نکو به شعر
چون بندگان ز خلق نباید ستد بها
در مدحت تو از گل تیره کنم گهر
هرگز چو مدحت تو که دیده است کیمیا؟
امروز من چو خار و گیاام ذلیل و پست
از باغ بخت، نوکندم هر زمان بلا
تو آفتاب و ابری کز فر و سعی تو
گلها و لالهها دمد از خار و ازگیا
ابیات من چو تیر است از شست طبع من
زیرا یکی کشیده کمانم ز انحنا
چون از گشاد بر نظرت شد زمانه راست
هرگز گمان مبر که ز بخت افتدش بدا
بیمار گشت و تیره، تن و چشم جاه و بخت
ای جاه و بخت تو همه دارو و توتیا
ای نوبهار! سرو نبیند همی تذرو
ای آفتاب! نور نیابد همی سها
تا دولت است و نعمت با بخت تو بهم
از لهو و از نشاط زمانی مشو جدا
از ساقی یی چو ماه سما جام باده خواه
بر لحن و نغمهٔ صنمی چون مه سما
زان شادی و طرب که دو رخسار او گل است
بر حسن او بهشت زمان میکند ثنا
اندر بر و کنار وی آن سرو لعبتی
اندر بهار بزم چو بلبل زند نوا
نالان شود به زاری، چون دست نازکش
در چشم گرد او زند انگشت گردنا
تا طبعها مراتب دارند مختلف
آب است بر زمین و اثیرست برهوا،
بادت چهار طبع به قوت چهار طبع
کرده به ذات اصلی در کالبد بقا
همچون هوا هوای تو بر هر شرف محیط
همچون اثیر اثیر بزرگیت با سنا
همچون زمین زمین مراد تو اصل بر
چون آب، آب دولت تو، مایهٔ صفا
شادی ندید هیچ کس از نای بینوا
با کوه گویم آنچه از او پر شود دلم
زیرا جواب گفتهٔ من نیست جز صدا
شد دیده تیره و نخورم غم ز بهر آنک
روزم همه شب است و صباحم همه مسا
انده چرا برم چو تحمل ببایدم؟
روی از که بایدم؟ که کسی نیست آشنا
هر روز بامداد بر این کوهسار تند
ابری بسان طور زیارت کند مرا
برقی چو دست موسی عمران به فعل و نور
آرد همی پدید ز جیب هوا ضیا
گشت اژدهای جان من این اژدهای چرخ
ورچه صلاح، رهبر من بود چون عصا
بر من نهاد روی و فرو برد سربه سر
نیرنگ و سحر خاطر و طبعم چو اژدها
در این حصار خفتن من هست بر حصیر
چون بر حصیر گویم؟ خود هست بر حصا
چون باز و چرغ، چرخ همی داردم به بند
گر در حذر غرابم و در رهبری قطا
بنگر چه سودمند شکارم که هیچ وقت
از چنگ روزگار نیارم شدن رها
زین سمج تنگ چشمم چون چشم اکمه است
زین بام پست پشتم چون پشت پارسا
ساقط شده است قوت من پاک اگرنه من
بر رفتمی ز روزن این سمج با هبا
با غم رقیق طبعم از آن سان گرفت انس
کز در چو غم درآید گویدش مرحبا
چندان کز این دو دیدهٔ من رفت روز و شب
هرگز نرفت خون شهیدان کربلا
با روزگار قمر همی بازم ای شگفت
نایدش شرم هیچ که چندین کند دغا
گر بر سرم بگردد چون آسیا فلک
از جای خود نجنبم چون قطب آسیا
آن گوهری حسامم در دست روزگار
کاخر برونم آرد یک روز در وغا
در صد مصاف و معرکه گر کند گشتهام
روزی به یک صقال به جای آید این مضا
ای طالع نگون من ای کژ رو حرون
ای نحس بیسعادت و ای خوف بیرجا
خرچنگ آبیای و خداوند تو قمر
آبی است، سوزش تن و جان از شما چرا؟
مسعود سعد گردش و پیچش چرا کنی
در گردش حوادث و در پیچش عنا
خود رو چو خس مباش به هر سرد و گرم دهر
آزاده سرو باش به هر شدت و رخا
میدان یقین که شادی و راحت فرستدت
گرچند گشتهای به غم و رنج مبتلا،
جاه محمد علی آن گوهری که چرخ
پرورده ذات پاکش در پردهٔ صفا
چون بر کفش نهاد و به خلق جهان نمود
زو روزگار تازه شد و ملک با بها
گردون شده است رتبت او پایهٔ علو
خورشید گشت همت او مایهٔ ضیا
تا شد سحاب جودش با ظل و با مطر
آمد نبات مدحش در نشو و در نما
تا آفتاب رایش در خط استواست
روز و شب ولی و عدو دارد استوا
تا شد شفای آز، عطاهای او، نیاز
بیماروار کرد ز نان خوردن احتما
فربه شده است مکرمت و ایمن از گزند
تا در بهار دولت او میکند چرا
ای کودکی که قدر تو کیوان پیر شد
بخت جوان چو دایه همی پرورد ترا
پیران روزگار سپرها بیفکنند
در صف عزم چون بکشی خنجردها
گویا به لفظ فهم تو آمد زبان عقل
بینا به نور رای تو شد دیدهٔ ذکا
بر هر زبان ثنای تو گشته است چون سخن
در هر دلی هوای تو رسته است چون گیا
چون مهر بینفاق کنی در جهان نظر
چون ابر بیدریغ دهی خلق را عطا
اقرار کرد مال به جود تو و بس است
دو کف تو گواه و دو باید همی گوا
جاه تو را به گردون تشبیه کی کنم
گفته است هیچکس به صفت راست را دوتا؟
عزم تو را که تیغ نخوانیم، خردهای است
زیرا که تیغ تیز فراوان کند خطا
گر دشمنت ز ترس برآرد چو مرغ پر
آخر چو مرغ گردد گردان به گردنا
تو خاص پادشا شدی و پر شگفت نیست
شد خاص پادشا پسر خاص پادشا
ای عقل را دهای تو، چون ماه را فروغ
ای فضل را ذکای تو چون دیده را ضیا
چون بخت نحس گفتهٔ من نشنود همی
نزد تو مستجاب چرا شد مرا دعا
معلوم شد مرا که هنوز اندرین جهان
مانده است یک کریم که دارد مرا وفا
چون بر محمد علیم تکیه اوفتاد
زهره است چرخ را که نماید مرا جفا؟
ضعف و فساد بیش نترساندم کز او
بازوی من قوی شد و بازار من روا
ای هر کفایتی را شایسته و امین
و ای هر بزرگییی را اندر خور و سزا
تو شاخ آن درختی کاندر زمانه بود
برگش همه شجاعت و بارش همه سخا
اندر پناه سایهٔ او بود عمر من
تا بر روان پاکش غالب نشد فنا
یک رویه دوستم من و کم حرص مادحم
هم راست در خلاام و هم پاک برملا
هم مدح، نادر آید و هم دوستی، تمام
مادح چو بیطمع بود و دوست بیریا
نظم مرا چو نظم دگر کس مدان از آنک
یاقوت زرد نیکو ماند به کهربا
هرچند کز برای جزا بایدم مدیح
والله که بر مدیح نخواهم ز تو جزا
آزاده را که جوید نام نکو به شعر
چون بندگان ز خلق نباید ستد بها
در مدحت تو از گل تیره کنم گهر
هرگز چو مدحت تو که دیده است کیمیا؟
امروز من چو خار و گیاام ذلیل و پست
از باغ بخت، نوکندم هر زمان بلا
تو آفتاب و ابری کز فر و سعی تو
گلها و لالهها دمد از خار و ازگیا
ابیات من چو تیر است از شست طبع من
زیرا یکی کشیده کمانم ز انحنا
چون از گشاد بر نظرت شد زمانه راست
هرگز گمان مبر که ز بخت افتدش بدا
بیمار گشت و تیره، تن و چشم جاه و بخت
ای جاه و بخت تو همه دارو و توتیا
ای نوبهار! سرو نبیند همی تذرو
ای آفتاب! نور نیابد همی سها
تا دولت است و نعمت با بخت تو بهم
از لهو و از نشاط زمانی مشو جدا
از ساقی یی چو ماه سما جام باده خواه
بر لحن و نغمهٔ صنمی چون مه سما
زان شادی و طرب که دو رخسار او گل است
بر حسن او بهشت زمان میکند ثنا
اندر بر و کنار وی آن سرو لعبتی
اندر بهار بزم چو بلبل زند نوا
نالان شود به زاری، چون دست نازکش
در چشم گرد او زند انگشت گردنا
تا طبعها مراتب دارند مختلف
آب است بر زمین و اثیرست برهوا،
بادت چهار طبع به قوت چهار طبع
کرده به ذات اصلی در کالبد بقا
همچون هوا هوای تو بر هر شرف محیط
همچون اثیر اثیر بزرگیت با سنا
همچون زمین زمین مراد تو اصل بر
چون آب، آب دولت تو، مایهٔ صفا
مسعود سعد سلمان : قصاید (گزیدهٔ ناقص)
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۲ - وگر بنالم گویند ژاژ میخاید
دلم ز انده بیحد همی نیاساید
تنم ز رنج فراوان همی بفرساید
بخار حسرت چون بر شود ز دل به سرم
ز دیدگانم باران غم فرود آید
ز بس غمان که بدیدم چنان شدم که مرا
ازین پس ایچ غمی پیش چشم نگراید
دو چشم من رخ من زرد دید نتوانست
از آن به خون دل آن را همی بیالاید،
که گر ببیند بدخواه روی من باری
به چشم او رخ من زرد رنگ ننماید
زمانهٔ بد هرجا که فتنهای باشد
چو نوعروسش در چشم من بیاراید
چو من به مهر، دل خویشتن درو بندم
حجاب دور کند فتنهای پدید آید
فغان کنم من ازین همتی که هر ساعت
ز قدر و رتبت سر بر ستارگان ساید
زمانه بربود از من هر آنچه بود مرا
بجز که محنت کان نزد من همی پاید
لقب نهادم ازین روی فضل را محنت
مگر که فضل من از من زمانه نرباید
فلک چو شادی میداد مر مرا بشمرد
کنون که میدهدم غم همی نپیماید
چو زاد سرو مرا راست دید در همه کار
چو زاد سروم از آن هر زمان بپیراید
تنم ز بار بلا زان همیشه ترسان است
که گاهگاهی چون عندلیب بسراید
چرا نگرید چشم و چرا ننالد تن
چگونه کم نشود صبر و غم نیفزاید،
که دوستدار من از من گرفت بیزاری
بلی و دشمن بر من همی ببخشاید
اگر ننالم گویند نیست حاجتمند
وگر بنالم گویند ژاژ میخاید
غمین نباشم از ایرا خدای عزوجل
دری نبندد تا دیگری بنگشاید
تنم ز رنج فراوان همی بفرساید
بخار حسرت چون بر شود ز دل به سرم
ز دیدگانم باران غم فرود آید
ز بس غمان که بدیدم چنان شدم که مرا
ازین پس ایچ غمی پیش چشم نگراید
دو چشم من رخ من زرد دید نتوانست
از آن به خون دل آن را همی بیالاید،
که گر ببیند بدخواه روی من باری
به چشم او رخ من زرد رنگ ننماید
زمانهٔ بد هرجا که فتنهای باشد
چو نوعروسش در چشم من بیاراید
چو من به مهر، دل خویشتن درو بندم
حجاب دور کند فتنهای پدید آید
فغان کنم من ازین همتی که هر ساعت
ز قدر و رتبت سر بر ستارگان ساید
زمانه بربود از من هر آنچه بود مرا
بجز که محنت کان نزد من همی پاید
لقب نهادم ازین روی فضل را محنت
مگر که فضل من از من زمانه نرباید
فلک چو شادی میداد مر مرا بشمرد
کنون که میدهدم غم همی نپیماید
چو زاد سرو مرا راست دید در همه کار
چو زاد سروم از آن هر زمان بپیراید
تنم ز بار بلا زان همیشه ترسان است
که گاهگاهی چون عندلیب بسراید
چرا نگرید چشم و چرا ننالد تن
چگونه کم نشود صبر و غم نیفزاید،
که دوستدار من از من گرفت بیزاری
بلی و دشمن بر من همی ببخشاید
اگر ننالم گویند نیست حاجتمند
وگر بنالم گویند ژاژ میخاید
غمین نباشم از ایرا خدای عزوجل
دری نبندد تا دیگری بنگشاید
مسعود سعد سلمان : قصاید (گزیدهٔ ناقص)
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۷ - درد و تیمار دختر و پسرم
تیر و تیغ است بر دل و جگرم
درد و تیمار دختر و پسرم
هم بدینسان گدازدم شب و روز
غم وتیمار مادر و پدرم
جگرم پاره است و دل خسته
از غم و درد آن دل و جگرم
نه خبر میرسد مرا ز ایشان
نه بدیشان همی رسد خبرم
باز گشتم اسیر قلعهٔ نای
سود کم کرد با قضا حذرم
کمر کوه تا نشست من است
به میان بر دو دست چون کمرم
از بلندی حصن و تندی کوه
از زمین گشت منقطع نظرم
من چو خواهم که آسمان بینم
سر فرود آرم و در او نگرم
پست میبینم از همه کیهان
چون هما سایه افکند به سرم؟
از ضعیفی دست و تنگی جای
نیست ممکن که پیرهن بدرم
از غم و درد چون گل و نرگس
روز و شب با سرشک و با سهرم
یا ز دیده ستاره میبارم
یا به دیده ستاره میشمرم
ور دل من شدهست بحر غمان
من چگونه ز دیده در شمرم
گشت لاله ز خون دیده رخم
شد بنفشه ز زخم دست برم
همه احوال من دگرگون شد
راست گویی سکندر دگرم
که درین تیره روز و تاری جای
گوهر دیدگان همی سپرم
بیم کردست درد دل امنم
زهر کردست رنج تن شکرم
پیش تیری که این زند هدفم
زیر تیغی که آن کشد سپرم
آب صافی شدهست خون دلم
خون تیره شدهست آب سرم
بودم آهن کنون از آن زنگم
بودم آتش کنون از آن شررم
نه سر آزادم و نه اجری خور
پس نه از لشکرم نه از حشرم
در نیابم خطا چه بیخردم
بد نبینم همی چه بیبصرم
نشنوم نیکو و نبینم راست
چون سپهر و زمانه کور و کرم
محنت آگین چنان شدم که کنون
نکند هیچ محنتی اثرم
ای جهان سختی تو چند کشم
وای فلک عشوهٔ تو چند خرم
کاش من جمله عیب داشتمی
چون بلا هست جمله از هنرم
بر دلم آز هرگز ار نگذشت
پس چرا من زمان زمان بترم
بستد از من سپهر هرچه بداد
نیک شد، با زمانه سربهسرم
تا به گردن چو زین جهان بروم
از همه خلق منتی نبرم
مال شد دین نشد نه بر سودم؟
رفت هش ماند جان نه بر ظفرم؟
این همه هست و نیستم نومید
که ثناگوی شاه داد گرم
پادشا بوالمظفر ابراهیم
کزمدیحش سرشته شد گهرم
گر فلک جور کرد بر دل من
پادشاه عادل است غم نخورم
درد و تیمار دختر و پسرم
هم بدینسان گدازدم شب و روز
غم وتیمار مادر و پدرم
جگرم پاره است و دل خسته
از غم و درد آن دل و جگرم
نه خبر میرسد مرا ز ایشان
نه بدیشان همی رسد خبرم
باز گشتم اسیر قلعهٔ نای
سود کم کرد با قضا حذرم
کمر کوه تا نشست من است
به میان بر دو دست چون کمرم
از بلندی حصن و تندی کوه
از زمین گشت منقطع نظرم
من چو خواهم که آسمان بینم
سر فرود آرم و در او نگرم
پست میبینم از همه کیهان
چون هما سایه افکند به سرم؟
از ضعیفی دست و تنگی جای
نیست ممکن که پیرهن بدرم
از غم و درد چون گل و نرگس
روز و شب با سرشک و با سهرم
یا ز دیده ستاره میبارم
یا به دیده ستاره میشمرم
ور دل من شدهست بحر غمان
من چگونه ز دیده در شمرم
گشت لاله ز خون دیده رخم
شد بنفشه ز زخم دست برم
همه احوال من دگرگون شد
راست گویی سکندر دگرم
که درین تیره روز و تاری جای
گوهر دیدگان همی سپرم
بیم کردست درد دل امنم
زهر کردست رنج تن شکرم
پیش تیری که این زند هدفم
زیر تیغی که آن کشد سپرم
آب صافی شدهست خون دلم
خون تیره شدهست آب سرم
بودم آهن کنون از آن زنگم
بودم آتش کنون از آن شررم
نه سر آزادم و نه اجری خور
پس نه از لشکرم نه از حشرم
در نیابم خطا چه بیخردم
بد نبینم همی چه بیبصرم
نشنوم نیکو و نبینم راست
چون سپهر و زمانه کور و کرم
محنت آگین چنان شدم که کنون
نکند هیچ محنتی اثرم
ای جهان سختی تو چند کشم
وای فلک عشوهٔ تو چند خرم
کاش من جمله عیب داشتمی
چون بلا هست جمله از هنرم
بر دلم آز هرگز ار نگذشت
پس چرا من زمان زمان بترم
بستد از من سپهر هرچه بداد
نیک شد، با زمانه سربهسرم
تا به گردن چو زین جهان بروم
از همه خلق منتی نبرم
مال شد دین نشد نه بر سودم؟
رفت هش ماند جان نه بر ظفرم؟
این همه هست و نیستم نومید
که ثناگوی شاه داد گرم
پادشا بوالمظفر ابراهیم
کزمدیحش سرشته شد گهرم
گر فلک جور کرد بر دل من
پادشاه عادل است غم نخورم
مسعود سعد سلمان : قصاید (گزیدهٔ ناقص)
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۰ - یک بهره به بوده همی نمانم
اوصاف جهان سخت نیک دانم
از بیم بلا گفت کی توانم
نه آن چه بدانم همی بگویم
نه آن چه بگویم همی بدانم
کز تن به قضا بستهٔ سپهرم
وز دل به بلا خستهٔ جهانم
از خواری ویحک چرا زمینم
ار من به بلندی بر آسمانم
بر جایم و هر جایگه رسیده
گویی ز دل بخردان گمانم
از واقعهٔ جور هفت گردون
پنداری در حرب هفتخوانم
دایم ز دم سرد و آتش دل
چون کورهٔ تفته بود دهانم
بفسرد همه خون دل ز اندوه
بگداخت همه مغز استخوانم
نشگفت که چون فاخته بنالم
زیرا که در این تنگ آشیانم
از بس که ز چشم آب و خون ببارم
پیوسته من این بیت را بخوانم:
پیراهنم از خون و آب دیده
چون توز گمان کشت و من کمانم
چون تافتهٔ پرنیانم ایراک
بیچارهتر از نقش پرنیانم
در و گهر طبع و خاطر من
کمتر نشود ز آن که بحر و کانم
هرگونه چرا داستان طرازم
کامروز به هرگونه داستانم
بختم چو بخواهد خرید از غم
این چرخ بها میکند گرانم
زین پیش تنم قوتی گرفتی
چون با دل و جان گفتمی جوانم
امروز هوازی به راه پیری
همچون ره از پیش کاروانم
بر عمر همی جاه و سود جستم
امروز من از عمر بر زیانم
بس باک ندارم همی ز محنت
مغبون من از این عمر رایگانم
در دوستی من عجب بمانی
در چرخ همی من عجب بمانم
دانی که به باطل چگونه بندم
دانی که به حق من چه مهربانم
گفتی که همانی که دیده بودم
یک بهره به بوده همی نمانم
آنم به ثبات و وفا که دیدی
وز چهره و قامت همی جز آنم
پیچان و نوان و نحیف و زردم
گویی به مثل شاخ خیزرانم
از عجز چو بیجان فکنده شخصم
وز ضعف چو بیشخص گشته جانم
خفتن همه بر خاک و از ضعیفی
بر خاک نگیرد همی نشانم
هست این همه محنت که شرح دادم
با این همه پیوسته ناتوانم
هرچند که پژمردهام ز محنت
در عهد یکی تازه بوستانم
بالله که نه رنجورم و نه غمگین
بس خرمم و نیک شادمانم
با مفخر آزادگان به خوانم
با رتبت آزادگان بیانم
در معرکهٔ روزگار دونم
با هرچه همی آورد توانم
مانده خرد پردل از رکابم
رنجه هنر سرکش از عنانم
برقم که کشیده یکی حسامم
دودم که زدوده یکی سنانم
و آن گه که مرا زخم کرد باید
شمشیر کشیده بود زبانم
پیداست هنرهای من به گیتی
گر چندین از دیدهها نهانم
گیرم که من از کار بازماندم
امروز در این حبس امتحانم
والله که ز جور فلک نترسم
کز عدل شهنشاه در امانم
در حبس آرایش نخیزد از من
بر تابه بمانده است نیز نانم
ور هیچ بخواهد خدای روزی
از بخت چه انصافها ستانم
اندر دم دولت زمین بدرم
گر مرگ نگیرد همی روانم
بر سیم به خامه گهر ببارم
در سنگ به پولاد خون برانم
فردا به حقیقت بهار گونم
امروز به گونه اگر خزانم
این بار به لوهور چون درآیم
گر بگذرم از راوه قرطبانم
اندوه تو هم پیش چشم دارم
گر من چه در اندوه بیکرانم
ارجو که چو دیدار تو بینم
بر روی تو زین گوهران فشانم
ترسم که تلاقی بود از آن پس
کز رنج و عنا کم شود توانم
تو مشک به کافور برفشانی
من عاج به شمشاد برنشانم
دانم سخن من عزیزداری
داری سخن من عزیز دانم
دانی تو که چه مایه رنج بینم
تا نظمی و نثری به تو رسانم
از بیم بلا گفت کی توانم
نه آن چه بدانم همی بگویم
نه آن چه بگویم همی بدانم
کز تن به قضا بستهٔ سپهرم
وز دل به بلا خستهٔ جهانم
از خواری ویحک چرا زمینم
ار من به بلندی بر آسمانم
بر جایم و هر جایگه رسیده
گویی ز دل بخردان گمانم
از واقعهٔ جور هفت گردون
پنداری در حرب هفتخوانم
دایم ز دم سرد و آتش دل
چون کورهٔ تفته بود دهانم
بفسرد همه خون دل ز اندوه
بگداخت همه مغز استخوانم
نشگفت که چون فاخته بنالم
زیرا که در این تنگ آشیانم
از بس که ز چشم آب و خون ببارم
پیوسته من این بیت را بخوانم:
پیراهنم از خون و آب دیده
چون توز گمان کشت و من کمانم
چون تافتهٔ پرنیانم ایراک
بیچارهتر از نقش پرنیانم
در و گهر طبع و خاطر من
کمتر نشود ز آن که بحر و کانم
هرگونه چرا داستان طرازم
کامروز به هرگونه داستانم
بختم چو بخواهد خرید از غم
این چرخ بها میکند گرانم
زین پیش تنم قوتی گرفتی
چون با دل و جان گفتمی جوانم
امروز هوازی به راه پیری
همچون ره از پیش کاروانم
بر عمر همی جاه و سود جستم
امروز من از عمر بر زیانم
بس باک ندارم همی ز محنت
مغبون من از این عمر رایگانم
در دوستی من عجب بمانی
در چرخ همی من عجب بمانم
دانی که به باطل چگونه بندم
دانی که به حق من چه مهربانم
گفتی که همانی که دیده بودم
یک بهره به بوده همی نمانم
آنم به ثبات و وفا که دیدی
وز چهره و قامت همی جز آنم
پیچان و نوان و نحیف و زردم
گویی به مثل شاخ خیزرانم
از عجز چو بیجان فکنده شخصم
وز ضعف چو بیشخص گشته جانم
خفتن همه بر خاک و از ضعیفی
بر خاک نگیرد همی نشانم
هست این همه محنت که شرح دادم
با این همه پیوسته ناتوانم
هرچند که پژمردهام ز محنت
در عهد یکی تازه بوستانم
بالله که نه رنجورم و نه غمگین
بس خرمم و نیک شادمانم
با مفخر آزادگان به خوانم
با رتبت آزادگان بیانم
در معرکهٔ روزگار دونم
با هرچه همی آورد توانم
مانده خرد پردل از رکابم
رنجه هنر سرکش از عنانم
برقم که کشیده یکی حسامم
دودم که زدوده یکی سنانم
و آن گه که مرا زخم کرد باید
شمشیر کشیده بود زبانم
پیداست هنرهای من به گیتی
گر چندین از دیدهها نهانم
گیرم که من از کار بازماندم
امروز در این حبس امتحانم
والله که ز جور فلک نترسم
کز عدل شهنشاه در امانم
در حبس آرایش نخیزد از من
بر تابه بمانده است نیز نانم
ور هیچ بخواهد خدای روزی
از بخت چه انصافها ستانم
اندر دم دولت زمین بدرم
گر مرگ نگیرد همی روانم
بر سیم به خامه گهر ببارم
در سنگ به پولاد خون برانم
فردا به حقیقت بهار گونم
امروز به گونه اگر خزانم
این بار به لوهور چون درآیم
گر بگذرم از راوه قرطبانم
اندوه تو هم پیش چشم دارم
گر من چه در اندوه بیکرانم
ارجو که چو دیدار تو بینم
بر روی تو زین گوهران فشانم
ترسم که تلاقی بود از آن پس
کز رنج و عنا کم شود توانم
تو مشک به کافور برفشانی
من عاج به شمشاد برنشانم
دانم سخن من عزیزداری
داری سخن من عزیز دانم
دانی تو که چه مایه رنج بینم
تا نظمی و نثری به تو رسانم
مسعود سعد سلمان : قصاید (گزیدهٔ ناقص)
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۷ - در دشتها به وهم دویده
ای سرد و گرم چرخ کشیده
شیرین و تلخ دهر چشیده
اندر هزار بادیه گشته
بر تو هزار باد وزیده
بیحد بنای آز کآشفته
بیمر لباس صبر دریده
در چند کارزار فتاده
در چند مرغزار چریده
اقلیمها به نام سپرده
در دشتها به وهم دویده
در بحرها چو ابر گذشته
در دشتها چو باد تنیده
در سمجهای حبس نشسته
با حلقههای بند خمیده
بیبیم در حوادث جسته
بیباک با سپهر چخیده
اندوه، بوتهٔ تو نهاده
اندیشه، آتش تو دمیده
گردون ترا عیار گرفته
یک ذره بر تو بار ندیده
اعجاز گفتهٔ تو ستوده
انصاف کردهٔ تو گزیده
سحر آمده به رغبت و اشعار
از تو به گوش حرص شنیده
باغی است خاطر تو شکفته
شاخی است فکرت تو دمیده
هر کس بری ز شاخ تو برده
هر کس گلی ز باغ تو چیده
وین سر بریده خامهٔ بی حبر
رزق تو از تو بازبریده
افزون نمیکند ز لباده
برتر نمیشود ز ولیده
وان کسوتی که بختت رشته است
نابافته است و نیم تنیده
تا چند بود خواهی بیجرم
در کنج این خراب خزیده
چهره ز زخم درد شکسته
قامت ز رنج بار خمیده
لرزان به تن چو دیو گرفته
پیچان به جان چو مار گزیده
جان از تن تو چست گسسته
هوش از دل تو پاک رمیده
چشمت ز گریه جوی گشاده
جسمت به گونه زر کشیده
ادبار در دم تو نشسته
افلاس بر سر تو رسیده
نه پی به گام راست نهاده
نه می به کام خویش مزیده
اشک دو دیده روی تو کرده
نار چهار شاخ کفیده
گویی که دانه دانهٔ لعل است
زو قطره قطره خون چکیده
در چشم تو امید گلی را
صد خار انتظار خلیده
از بهر خوشهای را بسیار
بر خویشتن چو نال نویده
شمشیر سطوت تو زده زنگ
شیر عزیمت تو شمیده
پر طراوت تو شکسته
روز جوانی تو پریده
بر مایه سود کرد چه داری؟
ای تجربت به عمر خزیده
حق تو مینبیند بینی
این سرنگون به چندین دیده؟
حال تو بیحلاوت و بیرنگ
مانند میوهای است مکیده
هم روزی آخرش برساند
ایزد بدانچه هست سزیده
مسعود سعد چند لیی ژاژ
چه فایده ز ژاژ لییده
شیرین و تلخ دهر چشیده
اندر هزار بادیه گشته
بر تو هزار باد وزیده
بیحد بنای آز کآشفته
بیمر لباس صبر دریده
در چند کارزار فتاده
در چند مرغزار چریده
اقلیمها به نام سپرده
در دشتها به وهم دویده
در بحرها چو ابر گذشته
در دشتها چو باد تنیده
در سمجهای حبس نشسته
با حلقههای بند خمیده
بیبیم در حوادث جسته
بیباک با سپهر چخیده
اندوه، بوتهٔ تو نهاده
اندیشه، آتش تو دمیده
گردون ترا عیار گرفته
یک ذره بر تو بار ندیده
اعجاز گفتهٔ تو ستوده
انصاف کردهٔ تو گزیده
سحر آمده به رغبت و اشعار
از تو به گوش حرص شنیده
باغی است خاطر تو شکفته
شاخی است فکرت تو دمیده
هر کس بری ز شاخ تو برده
هر کس گلی ز باغ تو چیده
وین سر بریده خامهٔ بی حبر
رزق تو از تو بازبریده
افزون نمیکند ز لباده
برتر نمیشود ز ولیده
وان کسوتی که بختت رشته است
نابافته است و نیم تنیده
تا چند بود خواهی بیجرم
در کنج این خراب خزیده
چهره ز زخم درد شکسته
قامت ز رنج بار خمیده
لرزان به تن چو دیو گرفته
پیچان به جان چو مار گزیده
جان از تن تو چست گسسته
هوش از دل تو پاک رمیده
چشمت ز گریه جوی گشاده
جسمت به گونه زر کشیده
ادبار در دم تو نشسته
افلاس بر سر تو رسیده
نه پی به گام راست نهاده
نه می به کام خویش مزیده
اشک دو دیده روی تو کرده
نار چهار شاخ کفیده
گویی که دانه دانهٔ لعل است
زو قطره قطره خون چکیده
در چشم تو امید گلی را
صد خار انتظار خلیده
از بهر خوشهای را بسیار
بر خویشتن چو نال نویده
شمشیر سطوت تو زده زنگ
شیر عزیمت تو شمیده
پر طراوت تو شکسته
روز جوانی تو پریده
بر مایه سود کرد چه داری؟
ای تجربت به عمر خزیده
حق تو مینبیند بینی
این سرنگون به چندین دیده؟
حال تو بیحلاوت و بیرنگ
مانند میوهای است مکیده
هم روزی آخرش برساند
ایزد بدانچه هست سزیده
مسعود سعد چند لیی ژاژ
چه فایده ز ژاژ لییده