عبارات مورد جستجو در ۴۴۹ گوهر پیدا شد:
میرداماد : رباعیات
شمارهٔ ۲۰۰
صفی علیشاه : قصاید
شمارهٔ ۷
چون موج زن شد در ازل دریای ذاتذوالکرم
شد چارده گوهر عیان زان بحر هر یک عین یم
میخواست شاه ذو صفت ظاهر کمال سلطنت
آن بحر ژرف از مکرمت در جنبش آمد لاجرم
آن در بحر اصطفی یعنی نبی مصطفی
هشت از حجاب اختفی در محفل خلوت قدم
سلطان ذات اقدمش بهر وجود مقدش
فرمود آندم در دمش خلق آنچه هست از بیش و کم
این آفرینش مو بمو باشد زکوه حسن او
یعنی تصدق کرد هو بروی دو عالم را زنم
از حق بیان طاوها وارد بموی مصطفی
وز رب حدیث والضحی یعنی بروی او قسم
حسنش ز حق مرآت حق ذاتش دلیل ذات حق
نازل بر او آیات حق در وصف شاه محتشم
دارای ملک جان و دل جان جهان سلطان دل
درد و غمش درمان دل آن مرتضای ذوالکرم
شاهنشه جان آفرین دلدل سوار دشت کین
ختم رسل را جانشین فخر بشر را ابن عم
زهرای اطهرا جان هوجان عالی جانان هو
آب رخ مردان هو بنت نبی فخر امم
سال حیات جسم وی شد هم عدد با اسم حی
احیا ز جودش کل شئی هم از اخص هم از اعم
آن مجتبای پاک فن مسموم اهل کین حسن
ذات خدای ذوالمنن ثابت ز ذاتش تام و نم
معبود اهل دل حسین المصطفی را نور عین
مولای خلق عالمین شاهشه عالی همم
زینالعباد آن شیر حق منّتکش زنجیر حق
حق پیر او اومیر حق با حق وجودش جمله ضم
آن باقر علم لدن نخل بقا را بیخ و بن
حرفی ز علمش قول کن رشحی ز جودش هفت یم
جعفر شه صادق لقب مجموعه علم و ادب
کاندر رواج دین رب آمد بحق ثابت قدم
موسی بن جعفر بحر هو آنخسرو فرخنده خو
کاندر پی تعظیم او پشت فلک گردیده خم
فرزند موسی شاه دین شمس ولایت ماه دین
روشن زرایش راه دین هشتم امام پاک دم
شاه جواد آن جان جان دلدار دل جانان جان
در ملک جان سلطان جان بحر سخاکان کرم
سلطان دریا دل تقی میزان مسعود وشقی
حبش دلیل متقی فخر عرب میر عجم
آن عسکری شاه اجل علام غیب لم یزل
کز وصف نامش در ازل بشکافت از هیبت قلم
مهدی شه قیوم حی دیان دین دیموم حی
قطب زمان معصوم حی آن خالق نور و ظلم
این دور در بود وجود او مرکز جود وجود
او اصل مقصود وجود او وجه خلاق العدم
فعل و صفاتش در نما فعل و صفات کبریا
اسماء ذات ذوالعلا شد بهر او اسم و علم
یک قول آن کامل فنون شد موجود کونین چون
بر آند و حرف کاف و نون برداشت لعل لب زهم
تخم نبوت را ثمر بحر ولایت را گهر
وجه حقیقت را بصر دیر هویت را صنم
در وصف ذاتش مصطفی چون گفت لااحصی ثنا
گوید چه هر گیج و گدا اوصاف شاه محتشم
باز آمدم اندر ثنا گیرم ز سر مدح رضا
آن جان جان اولیا سلطان فیاض النعم
آن بوالحسن فرد صمد موسی بن جعفر را ولد
کز نقش شیر آرد اسد چون بر دهد فرمان بدم
جاری چو گشت از قدرتش نطفم کنون در حضرتش
از جان سرایم مدحتش تا میتوان دمبدم
شاهی که در ذات وصفت پاکست از وصف و سمت
هم از حدود و از جهت هم از حدوث و از قدم
حق را ظهور بر حق او هم مظهر حق هم حق او
مصداق ذات مطلق او اندر عیان و در کتم
شد چارده گوهر عیان زان بحر هر یک عین یم
میخواست شاه ذو صفت ظاهر کمال سلطنت
آن بحر ژرف از مکرمت در جنبش آمد لاجرم
آن در بحر اصطفی یعنی نبی مصطفی
هشت از حجاب اختفی در محفل خلوت قدم
سلطان ذات اقدمش بهر وجود مقدش
فرمود آندم در دمش خلق آنچه هست از بیش و کم
این آفرینش مو بمو باشد زکوه حسن او
یعنی تصدق کرد هو بروی دو عالم را زنم
از حق بیان طاوها وارد بموی مصطفی
وز رب حدیث والضحی یعنی بروی او قسم
حسنش ز حق مرآت حق ذاتش دلیل ذات حق
نازل بر او آیات حق در وصف شاه محتشم
دارای ملک جان و دل جان جهان سلطان دل
درد و غمش درمان دل آن مرتضای ذوالکرم
شاهنشه جان آفرین دلدل سوار دشت کین
ختم رسل را جانشین فخر بشر را ابن عم
زهرای اطهرا جان هوجان عالی جانان هو
آب رخ مردان هو بنت نبی فخر امم
سال حیات جسم وی شد هم عدد با اسم حی
احیا ز جودش کل شئی هم از اخص هم از اعم
آن مجتبای پاک فن مسموم اهل کین حسن
ذات خدای ذوالمنن ثابت ز ذاتش تام و نم
معبود اهل دل حسین المصطفی را نور عین
مولای خلق عالمین شاهشه عالی همم
زینالعباد آن شیر حق منّتکش زنجیر حق
حق پیر او اومیر حق با حق وجودش جمله ضم
آن باقر علم لدن نخل بقا را بیخ و بن
حرفی ز علمش قول کن رشحی ز جودش هفت یم
جعفر شه صادق لقب مجموعه علم و ادب
کاندر رواج دین رب آمد بحق ثابت قدم
موسی بن جعفر بحر هو آنخسرو فرخنده خو
کاندر پی تعظیم او پشت فلک گردیده خم
فرزند موسی شاه دین شمس ولایت ماه دین
روشن زرایش راه دین هشتم امام پاک دم
شاه جواد آن جان جان دلدار دل جانان جان
در ملک جان سلطان جان بحر سخاکان کرم
سلطان دریا دل تقی میزان مسعود وشقی
حبش دلیل متقی فخر عرب میر عجم
آن عسکری شاه اجل علام غیب لم یزل
کز وصف نامش در ازل بشکافت از هیبت قلم
مهدی شه قیوم حی دیان دین دیموم حی
قطب زمان معصوم حی آن خالق نور و ظلم
این دور در بود وجود او مرکز جود وجود
او اصل مقصود وجود او وجه خلاق العدم
فعل و صفاتش در نما فعل و صفات کبریا
اسماء ذات ذوالعلا شد بهر او اسم و علم
یک قول آن کامل فنون شد موجود کونین چون
بر آند و حرف کاف و نون برداشت لعل لب زهم
تخم نبوت را ثمر بحر ولایت را گهر
وجه حقیقت را بصر دیر هویت را صنم
در وصف ذاتش مصطفی چون گفت لااحصی ثنا
گوید چه هر گیج و گدا اوصاف شاه محتشم
باز آمدم اندر ثنا گیرم ز سر مدح رضا
آن جان جان اولیا سلطان فیاض النعم
آن بوالحسن فرد صمد موسی بن جعفر را ولد
کز نقش شیر آرد اسد چون بر دهد فرمان بدم
جاری چو گشت از قدرتش نطفم کنون در حضرتش
از جان سرایم مدحتش تا میتوان دمبدم
شاهی که در ذات وصفت پاکست از وصف و سمت
هم از حدود و از جهت هم از حدوث و از قدم
حق را ظهور بر حق او هم مظهر حق هم حق او
مصداق ذات مطلق او اندر عیان و در کتم
صفی علیشاه : رباعیات
شمارهٔ ۵
صفی علیشاه : رباعیات
شمارهٔ ۳۳
صوفی محمد هروی : قصاید
شمارهٔ ۱ - فی مناقبت امیرالمومنین
گفتم به دل که از سخن خوش چه خوشترست
گفتا حدیث دوست که خوشتر ز شکر است
هر جا حدیث دوست به نیکی عیان شود
از عطر آن حدیث دل و جان معطر ست
باشد رکیک هر چه دوبارش کنند یاد
الا حدیث دوست که غیر مکررست
دانی و گر نه با تو بگویم که دوست کیست
الله و مصطفی و دگر دوست حیدرست
گفته است مصطفای معلای مجتبی
من شهر علمم و علی آن شهر را درست
بر اولیا مقدم و بر انبیا قریب
زوج بتول و باب شبیر است و شبرست
در گاهواره مار سیه را دو پاره ساخت
زان روز باز در عربش نام حیدرست
چندین هزار قلعه کفار را شکست
زآن کمترینه قلعه مشهور خیبرست
مهر علی است در دل ما همچو جان جهان
بر اولیاء امت احمد چو سرورست
تا کرده و صف رنگ علی گل به بوستان
زان روز باز بین که دهانش پر از زر ست
ما را چه غم ز تشنگی روز رستخیز
آن شاه چون که ساقی آن حوض کوثر ست
آن را که هست در دل از آن شاه کینه ای
بی شک حرام زاده و ناپاک مادرست
در شان اوست آمده امروز«هل اتی»
از آسمان به عالم و این خود مقررست
ای خارجی تو قدر علی کی شناختی
خواب شریف او به عبادت برابر ست
دانی که کی است آن که به دشمن بداد سر
آن شهسوار چابک میدان محشر است
یعنی علی است آن اسدالله غالبا
بشنو به گوش جان زمن این را که در خور ست
نام شریف او که بود مرهم دلم
بر جان خارجی بنگر همچو خنجرست
از هیبت سیاست آن ذوالفقار او
تا روز حشر و لوله در جان قیصرست
ای توتیای دیده من خاک پای تو
تاج سرم ز خاک کف پای قنبرست
مدحش خدای گفت به قرآن و مصطفی
چون ملک دین به یمن قدومش مسخر ست
بحر علوم و کان سجا و شجاعت است
مفتی جن و قاضی باز و کبوترست
در چشم همتش دو جهان کمتر از خسی
بر درگهش هزار چو قیصر قلندرست
ای شهسوار دین نظری کن به حال من
کز محنت زمانه مرا دل مکدرست
دست عنایتی به سر این فقیر مال
چون کمترینه، بنده مسکین این درست
گشته غریق بحر غم ای شاه اولیا
دستش بگیر از کرم این دم که مضطرست
در آخر زمانه فتادیم چون کنیم
وین چرخ دون نواز ببین سفله پرور ست
آماده کرده محنت و غم از برای من
گوید که نوش کن تو که روزی مقدرست
عیش و طرب به مردم ناجنس می دهد
کین قوم را عطای من امروز در خورست
جور زمانه چند کشم یا امیر، من
گوش فلک ز ناله و فریاد من کر ست
وقت است اگر نظر کنی ای شاه اولیا
بر صوفی شکسته که چون خاک این در ست
یارب به حق و حرمت این پنج فرق پاک
کز بوی و مویشان همه عالم معطرست
کز غم خلاص کن دل بیچاره مرا
چون در دو کون لطف تو ای دوست بر سر ست
باری است بر دلم که مرا نیست تاب آن
دانی که چیست گفتن آن بس مکررست
دانای درد سینه مجروح من تویی
یارب به لطف خویش دواکن که در خورست
آمد ندا ز عالم غیبم که در خورست
کای مستمند وقت مداوا مقدرست
آید کسی که از اثر لطف و رای او
روی زمین ز نام شریفش منورست
گشته است در جهان سبب امن و عافیت
خاک درش کنون شرف تاج هر سرست
سلطان حسین خوان که زمان عدالتش
بر طاعت مقرب پاکان برابرست
چندان بدار بر سر خلقان این جهان
کین قرص آفتاب به مینا منورست
از یمن همتی که علی داشت بر حسین
ملک هرات و جمله جهانش مسخرست
شاها گرفتن تو جهان را به ضرب راست
از ضرب تیغ نیست که از جای دیگر ست
از روح مصطفی و علی و حسین دان
این دولت شریف تو و این مقررست
ارکان دولتت چو در آیند در مصاف
هر یک زهمت تو به رستم برابرست
بحر محیط و قلزم وعمان و هر چه هست
در پیش همت تو قلیل و محقرست
گردن کشی که سر به فلک سود روح او
پیش رکاب و زین تو امروز چاکرست
شد کوکب سعید چنین نحس ناگهان
اینها زچرخ نیست که از نرد داورست
بگشای چشم عبرت و فرصت شمار عمر
این دم که دولت تو به عالم مظفرست
در عدل کوش و حاجت درمانده ها بر آر
چون حاجت تو نیز بر الله اکبر ست
با خود نبرد جز عمل و نام نیک کس
بشنو به گوش جان ز من این را که در خور ست
یارب بدار دولت و ارکان دولتش
چندان که این سپهر پر از رفعت و فرست
صوفی دعای دولت او گوی روز و شب
چون بی غرض دعای فقیران موثرست
گفتا حدیث دوست که خوشتر ز شکر است
هر جا حدیث دوست به نیکی عیان شود
از عطر آن حدیث دل و جان معطر ست
باشد رکیک هر چه دوبارش کنند یاد
الا حدیث دوست که غیر مکررست
دانی و گر نه با تو بگویم که دوست کیست
الله و مصطفی و دگر دوست حیدرست
گفته است مصطفای معلای مجتبی
من شهر علمم و علی آن شهر را درست
بر اولیا مقدم و بر انبیا قریب
زوج بتول و باب شبیر است و شبرست
در گاهواره مار سیه را دو پاره ساخت
زان روز باز در عربش نام حیدرست
چندین هزار قلعه کفار را شکست
زآن کمترینه قلعه مشهور خیبرست
مهر علی است در دل ما همچو جان جهان
بر اولیاء امت احمد چو سرورست
تا کرده و صف رنگ علی گل به بوستان
زان روز باز بین که دهانش پر از زر ست
ما را چه غم ز تشنگی روز رستخیز
آن شاه چون که ساقی آن حوض کوثر ست
آن را که هست در دل از آن شاه کینه ای
بی شک حرام زاده و ناپاک مادرست
در شان اوست آمده امروز«هل اتی»
از آسمان به عالم و این خود مقررست
ای خارجی تو قدر علی کی شناختی
خواب شریف او به عبادت برابر ست
دانی که کی است آن که به دشمن بداد سر
آن شهسوار چابک میدان محشر است
یعنی علی است آن اسدالله غالبا
بشنو به گوش جان زمن این را که در خور ست
نام شریف او که بود مرهم دلم
بر جان خارجی بنگر همچو خنجرست
از هیبت سیاست آن ذوالفقار او
تا روز حشر و لوله در جان قیصرست
ای توتیای دیده من خاک پای تو
تاج سرم ز خاک کف پای قنبرست
مدحش خدای گفت به قرآن و مصطفی
چون ملک دین به یمن قدومش مسخر ست
بحر علوم و کان سجا و شجاعت است
مفتی جن و قاضی باز و کبوترست
در چشم همتش دو جهان کمتر از خسی
بر درگهش هزار چو قیصر قلندرست
ای شهسوار دین نظری کن به حال من
کز محنت زمانه مرا دل مکدرست
دست عنایتی به سر این فقیر مال
چون کمترینه، بنده مسکین این درست
گشته غریق بحر غم ای شاه اولیا
دستش بگیر از کرم این دم که مضطرست
در آخر زمانه فتادیم چون کنیم
وین چرخ دون نواز ببین سفله پرور ست
آماده کرده محنت و غم از برای من
گوید که نوش کن تو که روزی مقدرست
عیش و طرب به مردم ناجنس می دهد
کین قوم را عطای من امروز در خورست
جور زمانه چند کشم یا امیر، من
گوش فلک ز ناله و فریاد من کر ست
وقت است اگر نظر کنی ای شاه اولیا
بر صوفی شکسته که چون خاک این در ست
یارب به حق و حرمت این پنج فرق پاک
کز بوی و مویشان همه عالم معطرست
کز غم خلاص کن دل بیچاره مرا
چون در دو کون لطف تو ای دوست بر سر ست
باری است بر دلم که مرا نیست تاب آن
دانی که چیست گفتن آن بس مکررست
دانای درد سینه مجروح من تویی
یارب به لطف خویش دواکن که در خورست
آمد ندا ز عالم غیبم که در خورست
کای مستمند وقت مداوا مقدرست
آید کسی که از اثر لطف و رای او
روی زمین ز نام شریفش منورست
گشته است در جهان سبب امن و عافیت
خاک درش کنون شرف تاج هر سرست
سلطان حسین خوان که زمان عدالتش
بر طاعت مقرب پاکان برابرست
چندان بدار بر سر خلقان این جهان
کین قرص آفتاب به مینا منورست
از یمن همتی که علی داشت بر حسین
ملک هرات و جمله جهانش مسخرست
شاها گرفتن تو جهان را به ضرب راست
از ضرب تیغ نیست که از جای دیگر ست
از روح مصطفی و علی و حسین دان
این دولت شریف تو و این مقررست
ارکان دولتت چو در آیند در مصاف
هر یک زهمت تو به رستم برابرست
بحر محیط و قلزم وعمان و هر چه هست
در پیش همت تو قلیل و محقرست
گردن کشی که سر به فلک سود روح او
پیش رکاب و زین تو امروز چاکرست
شد کوکب سعید چنین نحس ناگهان
اینها زچرخ نیست که از نرد داورست
بگشای چشم عبرت و فرصت شمار عمر
این دم که دولت تو به عالم مظفرست
در عدل کوش و حاجت درمانده ها بر آر
چون حاجت تو نیز بر الله اکبر ست
با خود نبرد جز عمل و نام نیک کس
بشنو به گوش جان ز من این را که در خور ست
یارب بدار دولت و ارکان دولتش
چندان که این سپهر پر از رفعت و فرست
صوفی دعای دولت او گوی روز و شب
چون بی غرض دعای فقیران موثرست
ترکی شیرازی : فصل دوم - مدیحهسراییها
شمارهٔ ۴ - مصدر علم لدنی
چون خدا از نور خود نور پیمبر آفرید
پس ز نور پاک احمد نور حیدر آفرید
از پی اثبات یکتایی خود آن هر دو را
از ید قدرت، خدای حی و داور آفرید
شاهد واحد چو اندر شرع باشد ناپسند
بعد احمد شاهدی دیگر چو حیدرآفرید
گوهری در صلب احمد بود پنهان از ازل
زان گهر پس نطفهٔ زهرای اطهر آفرید
همسری از بهر زهرا چون کسی لایق ندید
مرتضی را بهر او شایسته همسر آفرید
شهر علم است احمد و ذات خدای لم یزل
مرتضی را بهر شهر علم او در آفرید
مصدر علم لدنی داد احمد را قرار
مرتضی را مشتق از آن پاک مصدر آفرید
داشت چون در سینه علم اولین و آخرین
زان سبب او را خدا بر خلق، مهتر آفرید
چون علی را در وجود آورد کتم عدم
روی او رخشان تر از خورشید خاور آفرید
بر در درگاه حشمت جاه و، والا رتبه اش
بهر خدمت، خادمی مانند قنبر آفرید
از پی ترویج دین احمدی در روز جنگ
بهر حیدر بوالعجب تیغی دو پیکر آفرید
عاصیان را دید چون مستغرق بحر گناه
این دو تن را خود شفیع روز محشر آفرید
دوستان مرتضی را کرد از کوثر نصیب
وز برای دشمنان، سوزنده اخگر آفرید
کلک «ترکی» را به جان دشمنان مرتضی
گوییا خون زیرتر از نوک خنجر آفرید
پس ز نور پاک احمد نور حیدر آفرید
از پی اثبات یکتایی خود آن هر دو را
از ید قدرت، خدای حی و داور آفرید
شاهد واحد چو اندر شرع باشد ناپسند
بعد احمد شاهدی دیگر چو حیدرآفرید
گوهری در صلب احمد بود پنهان از ازل
زان گهر پس نطفهٔ زهرای اطهر آفرید
همسری از بهر زهرا چون کسی لایق ندید
مرتضی را بهر او شایسته همسر آفرید
شهر علم است احمد و ذات خدای لم یزل
مرتضی را بهر شهر علم او در آفرید
مصدر علم لدنی داد احمد را قرار
مرتضی را مشتق از آن پاک مصدر آفرید
داشت چون در سینه علم اولین و آخرین
زان سبب او را خدا بر خلق، مهتر آفرید
چون علی را در وجود آورد کتم عدم
روی او رخشان تر از خورشید خاور آفرید
بر در درگاه حشمت جاه و، والا رتبه اش
بهر خدمت، خادمی مانند قنبر آفرید
از پی ترویج دین احمدی در روز جنگ
بهر حیدر بوالعجب تیغی دو پیکر آفرید
عاصیان را دید چون مستغرق بحر گناه
این دو تن را خود شفیع روز محشر آفرید
دوستان مرتضی را کرد از کوثر نصیب
وز برای دشمنان، سوزنده اخگر آفرید
کلک «ترکی» را به جان دشمنان مرتضی
گوییا خون زیرتر از نوک خنجر آفرید
ترکی شیرازی : فصل دوم - مدیحهسراییها
شمارهٔ ۵ - خجسته عید سعید
سحر ز بانگ خروش خروس خوش گفتار
شدم ز مستی خواب شبانگهی بیدار
وضو گرفتم و کردم ادا فریضه صبح
نشستم از پی تعقیب و خواندن اذکار
هنوز نیمی ناخوانده از دعای صباح
هنوز بود کتاب دعا مرا به کنار
که ناگهان بشنیدم صدای دق الباب
ز جای جستم و نزدیک در شدم هموار
سئوال کردم ها کیستی و، کارت چیست؟
ز اهل خیری یا اهل شر، تو راست چکار
اگر گدایی و مسکین برو خدات دهد
وگر که دزدی طرار، بگذر و بگذار
جواب داد، نه مسکین و نی گدایم من
گشای در که نیم دزد و رهزن طرار
مبشرم من و، دارم بشارتی نیکو
کزین بشارت گردی ز خواب غم بیدار
بشارتی دهمت آن چنان که گر شنوی
کنی دهان مرا پر ز لؤلؤ شهرار
چو این شنیدم در را گشودم و دیدم
که بود یار دل آرام و، پیک خوش رفتار
ز عطف دامان، پرچیدمش ز چهره عرق
ز نوک مژگان، بستردمش ز زلف غبار
سلام کردم و او هم به صد کرشمه و ناز
جواب داد علیکم ز لعل شکربار
بگفتمش چه بشارت؟ خبر چه؟ واقعه چیست؟
بایان نما که کنم جان به مژده تو نثار
گرفت دست من و پا به صحن خانه نهاد
فضای خانه من شد ز مقصدش گلزار
به غمزه گفت که ای ناچشیده لذت عشق!
به خنده گفت که ای ناشنیده صحبت یار!
چه روی داده که هستی قرین رنج و تعب
چه روی داده که گردیده ای به غصه دچار؟
مگر ندانی که امروز عید مولود است
چرا ز غصه ملولی چو مرغ بوتیمار؟
هلا به شادی این عید، جام شوق بنوش
به رغم دشمن بدخواه حیدر کرار
برای تهنیت این خجسته عید سعید
چکامه ای بسرای و، مدیحه ای بنگار
خدای داده به بوطالب آن چنان پسری
که خیره می شود از دیدن رخش بصار
ز بطن فاطمه بنت سد علی ولی
ظهور کرد به حکم مهیمن جبار
مه سپهر امامت، ز کعبه کرد طلوع
ز چهر انور او شد جهان پر از انوار
به روز سیزدهم، صبح جمعه، ماه رجب
پدید شد ز حرم، آفتاب چرخ وقار
چواین بشارت، از آن گلعذار بشنیدم
ز فرط شوق، شکفتم چو گل، ز باد بهار
مداد و خامه و کاغذ به دست بگرفتم
طلب نمودم یاری ز داور دادار
گلوی مرغک خامه، فشردم از سر شوق
به قوتی که فرو ریخت مشکش از منقار
شد از سیاهی مشکش به صفحه کاغذ
پدید مدح علی صهر احمد مختار
علی مروج دین محمد عربی
علیست صف شکن قلب لشکر کفار
علی مهندس این قصر لاجوردی رنگ
علی که گنبد افلاک را بود معمار
علی که قابض ارواح بی اجازه او
به قبض روح کسی ناید از صغار و کبار
علی که بی مدد لطف او نخواهد یافت
کسی خلاصی روز جزا، ز شعله نار
علی خدا نه ولی مظهر صفات خداست
خرد کجا به خدائیش می کند اقرار
به امر اوست، که جرم زمین بود ساکن
به حکم اوست، که چرخ برین بود دوار
ز چرخ طبعم رخشنده مطلعی دیگر
طلوع کرد چو تابان ستاره در شب تار
علی است مطلع انوار پاک هشت و چهار
علی است رهرو راه محمد مختار
علی است نقطه زیرن باء بسم الله
علی است پایه عرش اله را مسمار
علی است آنکه به دشت احد ز قوم قریش
نمود جاری از خونشان دو صد انهار
علی است آنکه به سر پنجه یلی برکند
دری ز قلعه خیبر چو آهنین کهسار
به فرق مرحب کافر، نواخت تیغ دو دم
چنانکه راکب و مرکب دو بود گشت چهار
علی است آنکه چو بر عمرعبدود زد تیغ
خروش خواست بپا از مهاجر و انصار
ز ضرب تیغ علی چهره رسول خدای
شکفته شد ز فرح چون گل همیشه بهار
علی است حاکم و محکوم اوست شمس و قمر
علی است عامر و مامور اوست لیل و نهار
علی است آنکه برآورد با حسام دودم
به روز معرکه، از روزگار خصم دمار
علی است آنکه به جای نبی به بستر خفت
شبی که رفت پیمبر ز مکه جانب غار
علی است آنکه سلاطین و خسروان زمان
به بندگی غلامش همی کنند اقرار
به درگهش نشدی آدم ار پناهنده
قبول می نشدی توبه اش ز استغفار
علیست آنکه چو نوحش به یاری خود خواند
رسید کشتیش از بحر بیکران به کنار
علی است آنکه به حکم خدا مطیعش گشت
عصا به دست کلیم، اژدهای آدم خوار
علی است آنکه ز تذکار نام نیکش رفت
بر آسمان چهارم مسیح، از سر دار
علی است آنکه توسل به وی چو جست خلیل
بر او زحکم خداوند شد گلستان نار
علی است باعث ایجاد کل موجودات
علی است بر همه خلق جهان، سر و سردار
در این زمانه خطا رفته مادرش بی شک
هر آنکسیکه کند بر امامتش انکار
هر آن کسیکه علی را امام نشناسد
از او خدا و رسول خدا بود بیزار
قلم شوند اگر هر چه در جهان، اشجار
شود مرکب اگر هر چه در جهان، ابحار
اگر شوند تمام جهانیان کاتب
ز وصف وی ننویسند عشری از اعشار
همیشه تا شعرا راست شیوه گفتن شعر
همیشه تا فصحار است نظم شعر، شعار
هماره دفتر «ترکی» ز شعر خالی بود
به غیر مدح رسول و ائمه اطهار
شدم ز مستی خواب شبانگهی بیدار
وضو گرفتم و کردم ادا فریضه صبح
نشستم از پی تعقیب و خواندن اذکار
هنوز نیمی ناخوانده از دعای صباح
هنوز بود کتاب دعا مرا به کنار
که ناگهان بشنیدم صدای دق الباب
ز جای جستم و نزدیک در شدم هموار
سئوال کردم ها کیستی و، کارت چیست؟
ز اهل خیری یا اهل شر، تو راست چکار
اگر گدایی و مسکین برو خدات دهد
وگر که دزدی طرار، بگذر و بگذار
جواب داد، نه مسکین و نی گدایم من
گشای در که نیم دزد و رهزن طرار
مبشرم من و، دارم بشارتی نیکو
کزین بشارت گردی ز خواب غم بیدار
بشارتی دهمت آن چنان که گر شنوی
کنی دهان مرا پر ز لؤلؤ شهرار
چو این شنیدم در را گشودم و دیدم
که بود یار دل آرام و، پیک خوش رفتار
ز عطف دامان، پرچیدمش ز چهره عرق
ز نوک مژگان، بستردمش ز زلف غبار
سلام کردم و او هم به صد کرشمه و ناز
جواب داد علیکم ز لعل شکربار
بگفتمش چه بشارت؟ خبر چه؟ واقعه چیست؟
بایان نما که کنم جان به مژده تو نثار
گرفت دست من و پا به صحن خانه نهاد
فضای خانه من شد ز مقصدش گلزار
به غمزه گفت که ای ناچشیده لذت عشق!
به خنده گفت که ای ناشنیده صحبت یار!
چه روی داده که هستی قرین رنج و تعب
چه روی داده که گردیده ای به غصه دچار؟
مگر ندانی که امروز عید مولود است
چرا ز غصه ملولی چو مرغ بوتیمار؟
هلا به شادی این عید، جام شوق بنوش
به رغم دشمن بدخواه حیدر کرار
برای تهنیت این خجسته عید سعید
چکامه ای بسرای و، مدیحه ای بنگار
خدای داده به بوطالب آن چنان پسری
که خیره می شود از دیدن رخش بصار
ز بطن فاطمه بنت سد علی ولی
ظهور کرد به حکم مهیمن جبار
مه سپهر امامت، ز کعبه کرد طلوع
ز چهر انور او شد جهان پر از انوار
به روز سیزدهم، صبح جمعه، ماه رجب
پدید شد ز حرم، آفتاب چرخ وقار
چواین بشارت، از آن گلعذار بشنیدم
ز فرط شوق، شکفتم چو گل، ز باد بهار
مداد و خامه و کاغذ به دست بگرفتم
طلب نمودم یاری ز داور دادار
گلوی مرغک خامه، فشردم از سر شوق
به قوتی که فرو ریخت مشکش از منقار
شد از سیاهی مشکش به صفحه کاغذ
پدید مدح علی صهر احمد مختار
علی مروج دین محمد عربی
علیست صف شکن قلب لشکر کفار
علی مهندس این قصر لاجوردی رنگ
علی که گنبد افلاک را بود معمار
علی که قابض ارواح بی اجازه او
به قبض روح کسی ناید از صغار و کبار
علی که بی مدد لطف او نخواهد یافت
کسی خلاصی روز جزا، ز شعله نار
علی خدا نه ولی مظهر صفات خداست
خرد کجا به خدائیش می کند اقرار
به امر اوست، که جرم زمین بود ساکن
به حکم اوست، که چرخ برین بود دوار
ز چرخ طبعم رخشنده مطلعی دیگر
طلوع کرد چو تابان ستاره در شب تار
علی است مطلع انوار پاک هشت و چهار
علی است رهرو راه محمد مختار
علی است نقطه زیرن باء بسم الله
علی است پایه عرش اله را مسمار
علی است آنکه به دشت احد ز قوم قریش
نمود جاری از خونشان دو صد انهار
علی است آنکه به سر پنجه یلی برکند
دری ز قلعه خیبر چو آهنین کهسار
به فرق مرحب کافر، نواخت تیغ دو دم
چنانکه راکب و مرکب دو بود گشت چهار
علی است آنکه چو بر عمرعبدود زد تیغ
خروش خواست بپا از مهاجر و انصار
ز ضرب تیغ علی چهره رسول خدای
شکفته شد ز فرح چون گل همیشه بهار
علی است حاکم و محکوم اوست شمس و قمر
علی است عامر و مامور اوست لیل و نهار
علی است آنکه برآورد با حسام دودم
به روز معرکه، از روزگار خصم دمار
علی است آنکه به جای نبی به بستر خفت
شبی که رفت پیمبر ز مکه جانب غار
علی است آنکه سلاطین و خسروان زمان
به بندگی غلامش همی کنند اقرار
به درگهش نشدی آدم ار پناهنده
قبول می نشدی توبه اش ز استغفار
علیست آنکه چو نوحش به یاری خود خواند
رسید کشتیش از بحر بیکران به کنار
علی است آنکه به حکم خدا مطیعش گشت
عصا به دست کلیم، اژدهای آدم خوار
علی است آنکه ز تذکار نام نیکش رفت
بر آسمان چهارم مسیح، از سر دار
علی است آنکه توسل به وی چو جست خلیل
بر او زحکم خداوند شد گلستان نار
علی است باعث ایجاد کل موجودات
علی است بر همه خلق جهان، سر و سردار
در این زمانه خطا رفته مادرش بی شک
هر آنکسیکه کند بر امامتش انکار
هر آن کسیکه علی را امام نشناسد
از او خدا و رسول خدا بود بیزار
قلم شوند اگر هر چه در جهان، اشجار
شود مرکب اگر هر چه در جهان، ابحار
اگر شوند تمام جهانیان کاتب
ز وصف وی ننویسند عشری از اعشار
همیشه تا شعرا راست شیوه گفتن شعر
همیشه تا فصحار است نظم شعر، شعار
هماره دفتر «ترکی» ز شعر خالی بود
به غیر مدح رسول و ائمه اطهار
ترکی شیرازی : فصل دوم - مدیحهسراییها
شمارهٔ ۶ - تخت خلافت
باد بهار می وزد ساقی ماه پیکرا
موسم عیش شد هلا باده بکن به ساغرا
خیز و مرا به ساتکین ریز زنای بلبله
راح رحیق غم زدا بادهٔ روح پرورا
زان می تلخ وش که از خوردن یک پیاله اش
پیر زنو جوان شود گنگ شود سخن ورا
زان می لاله گون که بر خشک درخت اگر زنی
تازه شود شکوفه و، برگ کند دهد برا
فصل گل است و، عید نوروز و، زمان خرمی
رو به چمن نظاره، کن قدرت پاک داورا
کز گل زرد و جعفری گشته زمین بوستان
چونان نطع زرگران، پر ز قراضه زرا
سرو چنار یک طرف، جای به جا کشیده صف
وز طرفی زده رده نارون صنوبرا
زیر درخت نسترن، دسته گل بنفشه ها
چون حبشی کنیزکان، زیر سپید چادرا
بسکه به صحن بوستان، ریخته یاسمین و گل
یافته خاک بوستان، نکهت مشک عنبرا
آب میان بوستان، گشته به جوی ها روان
برده گرو ز روشنی، ز آینه سکندرا
شاخ درخت سرخ گل، غنچه نورسیده را
طفل صفت چودایگان،تنگ گرفته در برا
بر سر شاخه ها ی گل، بلبله کان خوش نوا
ورد زمان شان همه، مدح و ثنای حیدرا
از پی آنکه در چنین روز به جای مصطفی
تخت خلافت از علی یافته زیب و زیورا
آنکه به روز مولودش گشت جدار کعبه شق
آنکه به کودکی به گهواره درید اژدرا
صدرنشین مسند جاه و جلال سروری
ناظم هفت کشور و عالم چار دفترا
شیر خدا وصی حق، قاسم جنت و سقر
حامی دین مصطفی ساقی حوض کوثرا
صف شکنده ای که چون پای نهد به رزمگه
برق حسامش افکند بر تن خصم، آذرا
بر سر جای خویشتن سرد شوند پر دلان
در صف کارزار اگر گرم کند تکاورا
خصمش اگر به گلستان، گاه فرار بگذرد
هر سر خار برتنش، جای کند چو خنجرا
یکتنه خویش را زند گر به صف مخالفان
صولت او ز هم درد، قلب سپاه و لشگرا
کعبه علی منا علی مروه علی صفا علی
سید اوصیا علی ابن عم پیمبرا
قاتل عمرو عبدود، فاتح غزوهٔ احد
قابض روح مرحب و، قالع باب خیبرا
باز ز شرق طبعم از همت شاه اولیا
مطلع تازه ای عیان، گشته چو مهر انورا
ای ز فوغ طلعتت! شمس و قمر منورا
پایهٔ آستانت از پایهٔ عرش برترا
تا تو نهادی از عدم، پای به عرصهٔ وجود
پاک ز لوث کفر شد روی زمین سراسرا
هیچ شجر نیاورد، خوب تر از تو میوه ای
هیچ صدف نپرورد، چون تو لطیف گوهرا
خادم آستان تو صد چوکی و قباد و جم
بندهٔ پاسبان تو صد چو خدیو و قیصرا
با تو اگر شود عدو، روز مصاف روبرو
پیکر او کنی دو با تیغ کج دو پیکرا
حق ز ازل نهاده نام تو چو نام خود علی
نام خوش تو مشتق و، نام خداست مصدرا
یا علی ای که حق تو را کرده ولی خویشتن!
یا علی ای که مصطفی خوانده تو را برادرا!
کافر بت پرست اگر دم زند از ولای تو
محرم درگهت چو سلمان شود و اباذرا
زیبدش ار که شافع جملهٔ عاصیان شود
در صف رستخیز اگر حکم کنی به قنبرا
«ترکی» پای تا به سر غرق گنه چه می کند
گر نکنی شفاعتش نزد خدا، به محشرا
روز ازل محبتت با گل من عجین شده
مهر تو بسته بر دلم، نقش چو سکه بر زرا
از چه نسوزدم جگر، بهر حسین تشنه لب
کو به زمین کربلا گشت غریب و مضطرا
آه از آن زمان که شمر از ره کینه و عناد
تشنه لب از قفا سرش کرد جدا ز پیکرا
کرد به نیزهٔ جفا خصم سر حسین تو
گشت به خاک و خون طپان ْن بدن مطهرا
آه علی اکبرش قامت چون صنوبرش
سرخ ز خون چو لاله شد از دم تیغ و خنجرا
گشته قتیل، نوخطان مانده به جا در آن میان
مشت زنان سوخته سینه و تیره معجرا
بر سر کشتهٔ پدر، با دل زار دخترش
اشک ز دیده اش روان، بود بسان گوهرا
آه و فغان کودکان، گریه و نالهٔ زنان
کرد به کربلا عیان، شورش روز محشرا
موسم عیش شد هلا باده بکن به ساغرا
خیز و مرا به ساتکین ریز زنای بلبله
راح رحیق غم زدا بادهٔ روح پرورا
زان می تلخ وش که از خوردن یک پیاله اش
پیر زنو جوان شود گنگ شود سخن ورا
زان می لاله گون که بر خشک درخت اگر زنی
تازه شود شکوفه و، برگ کند دهد برا
فصل گل است و، عید نوروز و، زمان خرمی
رو به چمن نظاره، کن قدرت پاک داورا
کز گل زرد و جعفری گشته زمین بوستان
چونان نطع زرگران، پر ز قراضه زرا
سرو چنار یک طرف، جای به جا کشیده صف
وز طرفی زده رده نارون صنوبرا
زیر درخت نسترن، دسته گل بنفشه ها
چون حبشی کنیزکان، زیر سپید چادرا
بسکه به صحن بوستان، ریخته یاسمین و گل
یافته خاک بوستان، نکهت مشک عنبرا
آب میان بوستان، گشته به جوی ها روان
برده گرو ز روشنی، ز آینه سکندرا
شاخ درخت سرخ گل، غنچه نورسیده را
طفل صفت چودایگان،تنگ گرفته در برا
بر سر شاخه ها ی گل، بلبله کان خوش نوا
ورد زمان شان همه، مدح و ثنای حیدرا
از پی آنکه در چنین روز به جای مصطفی
تخت خلافت از علی یافته زیب و زیورا
آنکه به روز مولودش گشت جدار کعبه شق
آنکه به کودکی به گهواره درید اژدرا
صدرنشین مسند جاه و جلال سروری
ناظم هفت کشور و عالم چار دفترا
شیر خدا وصی حق، قاسم جنت و سقر
حامی دین مصطفی ساقی حوض کوثرا
صف شکنده ای که چون پای نهد به رزمگه
برق حسامش افکند بر تن خصم، آذرا
بر سر جای خویشتن سرد شوند پر دلان
در صف کارزار اگر گرم کند تکاورا
خصمش اگر به گلستان، گاه فرار بگذرد
هر سر خار برتنش، جای کند چو خنجرا
یکتنه خویش را زند گر به صف مخالفان
صولت او ز هم درد، قلب سپاه و لشگرا
کعبه علی منا علی مروه علی صفا علی
سید اوصیا علی ابن عم پیمبرا
قاتل عمرو عبدود، فاتح غزوهٔ احد
قابض روح مرحب و، قالع باب خیبرا
باز ز شرق طبعم از همت شاه اولیا
مطلع تازه ای عیان، گشته چو مهر انورا
ای ز فوغ طلعتت! شمس و قمر منورا
پایهٔ آستانت از پایهٔ عرش برترا
تا تو نهادی از عدم، پای به عرصهٔ وجود
پاک ز لوث کفر شد روی زمین سراسرا
هیچ شجر نیاورد، خوب تر از تو میوه ای
هیچ صدف نپرورد، چون تو لطیف گوهرا
خادم آستان تو صد چوکی و قباد و جم
بندهٔ پاسبان تو صد چو خدیو و قیصرا
با تو اگر شود عدو، روز مصاف روبرو
پیکر او کنی دو با تیغ کج دو پیکرا
حق ز ازل نهاده نام تو چو نام خود علی
نام خوش تو مشتق و، نام خداست مصدرا
یا علی ای که حق تو را کرده ولی خویشتن!
یا علی ای که مصطفی خوانده تو را برادرا!
کافر بت پرست اگر دم زند از ولای تو
محرم درگهت چو سلمان شود و اباذرا
زیبدش ار که شافع جملهٔ عاصیان شود
در صف رستخیز اگر حکم کنی به قنبرا
«ترکی» پای تا به سر غرق گنه چه می کند
گر نکنی شفاعتش نزد خدا، به محشرا
روز ازل محبتت با گل من عجین شده
مهر تو بسته بر دلم، نقش چو سکه بر زرا
از چه نسوزدم جگر، بهر حسین تشنه لب
کو به زمین کربلا گشت غریب و مضطرا
آه از آن زمان که شمر از ره کینه و عناد
تشنه لب از قفا سرش کرد جدا ز پیکرا
کرد به نیزهٔ جفا خصم سر حسین تو
گشت به خاک و خون طپان ْن بدن مطهرا
آه علی اکبرش قامت چون صنوبرش
سرخ ز خون چو لاله شد از دم تیغ و خنجرا
گشته قتیل، نوخطان مانده به جا در آن میان
مشت زنان سوخته سینه و تیره معجرا
بر سر کشتهٔ پدر، با دل زار دخترش
اشک ز دیده اش روان، بود بسان گوهرا
آه و فغان کودکان، گریه و نالهٔ زنان
کرد به کربلا عیان، شورش روز محشرا
ترکی شیرازی : فصل دوم - مدیحهسراییها
شمارهٔ ۸ - خورشید خاور
سرت گردم ای ساقی سیم پیکر!
مرا مست کن زان می روح پرور
از آن می که بخشد مرا زندگانی
دماغ دلم را نماید معطر
از آن می که زنگ غم از دل زداید
از آن می کز و قلب گردد منور
مرا یک دو ساغر، می ارغوانی
کرم کن زخم خانهٔ عشق حیدر
علی ولی عالم چار دفتر
وصی نبی ناظم هفت کشور
علی فاتح غزوهٔ بدر و خندق
علی کارفرمای تیغ دو پیکر
علی جانشین بلا فصل احمد
خدا را ولی، مصطفی را برادر
علی آنکه با تیغ، در جنگ خندق
برید از تن عمر بن عبدود سر
علی آنکه بگرفت و برکند ازجا
به بازوی مردی دراز حصن خیبر
علی آنکه گر تیغ تیزش نبودی
نبودی به جا مکتب دین داور
پی کسر اصنام در کعبه روزی
که بنهاد پا را به دوش پیمبر
به معنا نظر کرد با چشم حق بین
سر خویش را دید از عرش برتر
نمودار شد باز از شرق طبعم
زنو مطلعی هم چو خورشید خاور
شها! ای ز نور تو گیتی منور
بود طینتت ز آب رحمت مخمر
تویی آنکه آب حسام تو کرده
به جان عدو، کار سوزنده اخگر
صفات خدایی به ذات تو مدغم
دم عیسوی در وجود تو مضمر
تویی آنکه گفتا نبی در حق تو
که من شهر علمم علی شهر را در
به دست ید اللهی ای قدرت الله!
به طفلی دریدی به گهواره اژدر
ندانم کجا بودی ای شیر یزدان
که در کربلا شد حسین تو بی سر
نبودی که بینی حسین عزیزت
چسان داد جان، زیر شمشیر و خنجر
یکی در خیامش در افکند آتش
که از شعله اش سوخت این چرخ اخضر
پریشان رباب و، دل افسرده لیلا
شدند از غم اصغر و داغ اکبر
فغان زنان و، خروش یتیمان
به پا کرد هنگامه روز محشر
شد از جسم پرخون رعنا جوانان
زمین سر به سر، پر زگل های احمر
ز بد عهدی کوفیان جفاجو
ز بی مهری شامیان ستمگر
چگویم که از یاوران حسینت
نه اکبر به جا ماند دیگر نه اصغر
شها! در عزای حسین تو «ترکی»
فشاند ز دیده در اشک یکسر
قبول ار کنی بیتی از شعر او را
سر فخر ساید بر این چرخ اخضر
مرا مست کن زان می روح پرور
از آن می که بخشد مرا زندگانی
دماغ دلم را نماید معطر
از آن می که زنگ غم از دل زداید
از آن می کز و قلب گردد منور
مرا یک دو ساغر، می ارغوانی
کرم کن زخم خانهٔ عشق حیدر
علی ولی عالم چار دفتر
وصی نبی ناظم هفت کشور
علی فاتح غزوهٔ بدر و خندق
علی کارفرمای تیغ دو پیکر
علی جانشین بلا فصل احمد
خدا را ولی، مصطفی را برادر
علی آنکه با تیغ، در جنگ خندق
برید از تن عمر بن عبدود سر
علی آنکه بگرفت و برکند ازجا
به بازوی مردی دراز حصن خیبر
علی آنکه گر تیغ تیزش نبودی
نبودی به جا مکتب دین داور
پی کسر اصنام در کعبه روزی
که بنهاد پا را به دوش پیمبر
به معنا نظر کرد با چشم حق بین
سر خویش را دید از عرش برتر
نمودار شد باز از شرق طبعم
زنو مطلعی هم چو خورشید خاور
شها! ای ز نور تو گیتی منور
بود طینتت ز آب رحمت مخمر
تویی آنکه آب حسام تو کرده
به جان عدو، کار سوزنده اخگر
صفات خدایی به ذات تو مدغم
دم عیسوی در وجود تو مضمر
تویی آنکه گفتا نبی در حق تو
که من شهر علمم علی شهر را در
به دست ید اللهی ای قدرت الله!
به طفلی دریدی به گهواره اژدر
ندانم کجا بودی ای شیر یزدان
که در کربلا شد حسین تو بی سر
نبودی که بینی حسین عزیزت
چسان داد جان، زیر شمشیر و خنجر
یکی در خیامش در افکند آتش
که از شعله اش سوخت این چرخ اخضر
پریشان رباب و، دل افسرده لیلا
شدند از غم اصغر و داغ اکبر
فغان زنان و، خروش یتیمان
به پا کرد هنگامه روز محشر
شد از جسم پرخون رعنا جوانان
زمین سر به سر، پر زگل های احمر
ز بد عهدی کوفیان جفاجو
ز بی مهری شامیان ستمگر
چگویم که از یاوران حسینت
نه اکبر به جا ماند دیگر نه اصغر
شها! در عزای حسین تو «ترکی»
فشاند ز دیده در اشک یکسر
قبول ار کنی بیتی از شعر او را
سر فخر ساید بر این چرخ اخضر
ترکی شیرازی : فصل دوم - مدیحهسراییها
شمارهٔ ۱۴ - پیشوای خلق
ای تربت مطهر تو خلق را مطاف!
کویت به از بهشت برین است بی خلاف
هر صبح و شام،خیل ملایک ز آسمان
آیند دور مرقد تو از پی طواف
شاها!تویی که زهره گردون ز هم درد
ز الله اکبری که زنی درگه مصاف
گر برق ذوالفقار تو سیمرغ بنگرد
بال و پرش تمام بسوزد به پشت قاف
آتش زند به خرمن عمر ستمگران
تیغ دو پیکرت چو برون آید از غلاف
شیر فلک ز بیم تو لرزد به خود چو بید
گاو زمین ز خوف تو مالد به خاک ناف
چون برق تیغ تو ز تن خصم بگذرد
افتد ز هول بر طبقات زمین شکاف
از یک اشاره از حرکت، باز داریش
گر چرخ از اطاعت تو ورزد انحراف
آنجا که قنبر تو دم از سروری زند
شاهان به بندگیش نمایند اعتراف
دربارهٔ خلافتت ای پیشوای خلق!
لعنت بر آن کسان که نمودند اختلاف
شاها! نظر دریغ ز«ترکی» مدار زانک
مامش به دوستی تو او را بریده ناف
خود واقفی ز حال من ای شخته النجف!
خواهم بر آستانه تو جویم اعتکاف
جایی که کردگار ثنا خوان بود تو را
«ترکی» چسان زند ز ثنا خوانی تو لاف
کویت به از بهشت برین است بی خلاف
هر صبح و شام،خیل ملایک ز آسمان
آیند دور مرقد تو از پی طواف
شاها!تویی که زهره گردون ز هم درد
ز الله اکبری که زنی درگه مصاف
گر برق ذوالفقار تو سیمرغ بنگرد
بال و پرش تمام بسوزد به پشت قاف
آتش زند به خرمن عمر ستمگران
تیغ دو پیکرت چو برون آید از غلاف
شیر فلک ز بیم تو لرزد به خود چو بید
گاو زمین ز خوف تو مالد به خاک ناف
چون برق تیغ تو ز تن خصم بگذرد
افتد ز هول بر طبقات زمین شکاف
از یک اشاره از حرکت، باز داریش
گر چرخ از اطاعت تو ورزد انحراف
آنجا که قنبر تو دم از سروری زند
شاهان به بندگیش نمایند اعتراف
دربارهٔ خلافتت ای پیشوای خلق!
لعنت بر آن کسان که نمودند اختلاف
شاها! نظر دریغ ز«ترکی» مدار زانک
مامش به دوستی تو او را بریده ناف
خود واقفی ز حال من ای شخته النجف!
خواهم بر آستانه تو جویم اعتکاف
جایی که کردگار ثنا خوان بود تو را
«ترکی» چسان زند ز ثنا خوانی تو لاف
ترکی شیرازی : فصل دوم - مدیحهسراییها
شمارهٔ ۱۶ - محب علی
به سر هر که سودای حیدر ندارد
نشانی ز دین پیمبر ندارد
ننوشد کس اژ باده یعشق حیدر
به محشر نصیبی زکوثر ندارد
مسلمان نباشد کسی کو به گیتی
به دل مهر آن پاک گوهر ندارد
چو بیرون نهد پا از این دار فانی
دگر خوفی از روز محشر ندارد
علی باشد آن کس که در روز هیجا
به مردانگی کفو و همسر ندارد
خرد بهر اثبات کراری او
دلیلی به از فتح خیبر ندارد
محب علی گر برندش رگ و پی
ز حب علی باز دل برندارد
شها! ای که در بندگی بعد احمد
خدا بنده ای از تو بهتر ندارد
جلال و جوان مردی قنبرت را
نجاشی و خاقان و قیصر ندارد
تو را در جهان بعد احمد
کسی هم چو سلمان و بوذر ندارد
به خواب ار عدو ذوالفقار تو بیند
ز بیم تو از خواب، سر بر ندارد
خبر داری آیا ز حال حسین ات
که در کربلا یار و یاور ندارد
به کرب و بلا آی و بنگر حسینت
که بر تن سر و، سر به پیکر ندارد
بیابان پر از لشگر شام و کوفه
حسینت علمدار و لشگر ندارد
حسینی که بد بسترش دامن تو
به جز خاک ره فرش و بستر ندارد
شهی کز شهان تاج و افسر گرفتی
به تن سر، به سر تاج و افسر ندارد
به پیکر حسینت به گل فرش مقتل
به جز زخم شمشیر و خنجر ندارد
فراوان بود بر تنش زخم و بر دل
به جز داغ عباس و اکبر ندارد
دم جان سپردن حسینت به بالین
کسی غیر شمر ستمگر ندارد
دمی دیده بگشای ای غیرت اله!
ببین زینبت یار و یاور ندارد
سوی شام زینب رود بر اسیری
به دل جز خیال برادر ندارد
زند شمر سیلی یه روی سکینه
به دل رحم آن شوم کافر ندارد
شها! در عزای حسین تو «ترکی»
شب و روز جز دیدهٔ تر ندارد
به محشر امید از تو دارد شفاعت
که غیر از تو مولای دیگر ندارد
عزادار و مرثیه گوی حسینت
تنش تاب سوزنده اخگر ندارد
نشانی ز دین پیمبر ندارد
ننوشد کس اژ باده یعشق حیدر
به محشر نصیبی زکوثر ندارد
مسلمان نباشد کسی کو به گیتی
به دل مهر آن پاک گوهر ندارد
چو بیرون نهد پا از این دار فانی
دگر خوفی از روز محشر ندارد
علی باشد آن کس که در روز هیجا
به مردانگی کفو و همسر ندارد
خرد بهر اثبات کراری او
دلیلی به از فتح خیبر ندارد
محب علی گر برندش رگ و پی
ز حب علی باز دل برندارد
شها! ای که در بندگی بعد احمد
خدا بنده ای از تو بهتر ندارد
جلال و جوان مردی قنبرت را
نجاشی و خاقان و قیصر ندارد
تو را در جهان بعد احمد
کسی هم چو سلمان و بوذر ندارد
به خواب ار عدو ذوالفقار تو بیند
ز بیم تو از خواب، سر بر ندارد
خبر داری آیا ز حال حسین ات
که در کربلا یار و یاور ندارد
به کرب و بلا آی و بنگر حسینت
که بر تن سر و، سر به پیکر ندارد
بیابان پر از لشگر شام و کوفه
حسینت علمدار و لشگر ندارد
حسینی که بد بسترش دامن تو
به جز خاک ره فرش و بستر ندارد
شهی کز شهان تاج و افسر گرفتی
به تن سر، به سر تاج و افسر ندارد
به پیکر حسینت به گل فرش مقتل
به جز زخم شمشیر و خنجر ندارد
فراوان بود بر تنش زخم و بر دل
به جز داغ عباس و اکبر ندارد
دم جان سپردن حسینت به بالین
کسی غیر شمر ستمگر ندارد
دمی دیده بگشای ای غیرت اله!
ببین زینبت یار و یاور ندارد
سوی شام زینب رود بر اسیری
به دل جز خیال برادر ندارد
زند شمر سیلی یه روی سکینه
به دل رحم آن شوم کافر ندارد
شها! در عزای حسین تو «ترکی»
شب و روز جز دیدهٔ تر ندارد
به محشر امید از تو دارد شفاعت
که غیر از تو مولای دیگر ندارد
عزادار و مرثیه گوی حسینت
تنش تاب سوزنده اخگر ندارد
ترکی شیرازی : فصل دوم - مدیحهسراییها
شمارهٔ ۱۹ - شه سریر ولایت
رسید فصل بهار، ای نگار سیمین تن!
اگر که تابئی از باده توبه را بشکن
به کنج غم منشین هم چو مرغ بوتیمار
که گشت ژاله فشان ابر و، سبزه زار چمن
ز بس دمیده شقایق، ز دامن کهسار
شده است دامن کهسار، رشگ کان یمن
سحاب گشته ز باران به دشت، گوهربار
چمن ز سنبل و نرگس شده است مینوون
چمن چو طلبه عطار گشته سرتاسر
ز بوی نرگس و، نسرین و، سنبل و، سوسن
ز شرم سرو که بر پا ستاده بر لب جو
سپید چادر بر سر کشیده نسترون
ز بسکه ریخته از ابر دانه های تگرگ
فضای باغ تو گویی شده است بحر عدن
مباش لاله صفت خون جگر در این ایام
که راغ لاله ستان گشته و، باغ پر زسمن
در این بهار که باغ است چون بهشت برین
به صحن باغ خرام و درآ ز بیت حزین
بگو به ساقی گل چهره بریز شراب
بگو به مطرب خوش نغمه بزن ارغن
لب پیاله ببوس و، می دو ساله بنوش
درخت عیش نشان و، نهال غم بر کن
ببین که بلبلکان در چمن چه می گوید
که فصل گل، می گلگون بنوش و لاتحزن
چو کهنه رندان، مشتاق او هزارانند
ولیک طالب و مشتاق تر از آن همه من
بگیر دستش و بی پرده به نزد من آر
به شرط آنکه نگویی سخن زلا و زلن
رسید دختر رز ساقیا به حد بلوغ
بگو قدم بگذارد برون ز حجرهٔ ون
بگو به ساقی گل چهره هی بریز شراب
بگو به مطرب خوش نغمه هی بزن ارغن
سه چار جام بده زان می روان بخشم
که جام چارمش از دل برد غبار محن
سه در حساب بود طاق و طاق هست قبیح
چهارده که بود جفت، جفت هست حسن
مرا سه جام نخستین نمی کند سرخوش
ز جام چارمم آید روان تازه به تن
بده پیاله به شادی و شادکامی دوست
بده پیاله به کوری دیده دشمن
از آن شراب، که مدهوش شد از آن سلمان
از آن شراب، که سرمست شد اویس قرن
از آن شراب، که نوشد ز وی و ثنی
ز مستیش شود آسوده از خیال و ثن
از آن شراب که ریزند اگر به گورستان
به تن ز نشئه او مردگان درند کفن
که تا به مژده نیکی چنان کنم شادت
که از تطاول دور زمان، شوی ایمن
هلا که گر زمن این نغز مژده را شنوی
چو گل به تن بدری از نشاط، پیراهن
به مژدگانی من هان بده پیاله می
به خنده لب بگشا چین بر ابروتن مفکن
بساط عیش بیفکن، اساس بزم بچین
عبیر و عود بسوزان و، عنبر و لادن
که گشته است بر این فصل این مبارک روز
به حکم خالق منان و قادر ذوالمن
وصی خاتم پیغمبران به امر خدای
علی ولی خدا بهتر از اهل زمن
وصی ختم رسولان و شوهر زهرا
ولی بار خدا، والد حسین و حسن
قدم به تخت خلافت نهاده با اعزاز
خلیفه گشت به جای نبی به سر و علن
شد از خلافت او کور دیدهٔ اعدا
شد از وصایت او چشم دوستان روشن
شه سریر ولایت، خلیفهٔ برحق
سپهر جاه و جلال و، محیط فهم و فطن
علی عالی اعلا قسیم جنت و نار
نهنگ بحر یلی، شهسوار قلعه شکن
شهی که هادی کل را خلیفه است و وزیر
شهی که ختم رسل را برادر است و ختن
شهنشهی که به زور آوری و صف شکنی
کسی ندیده نظیرش، به زیر چرخ کهن
شهنشهی که ز هم بردرید اژدر را
به گاهواره به طفلی، به وقت شرب لبن
دلاوری که شکستی صف مخالف را
چو شاهباز که افتد میان فوج زغن
ز نعل مرکب او فرق فرقدان شکند
چو روز رزم، به جولان درآورد توسن
زمین به لرزه درآمد ز سم مرکب او
به هر زمان که بتازد به روز رزم گرن
به روز رزم، ز بس خون پردلان ریزد
به جای سبزه نروید ز خاک جز ریون
کند دو نیمه تن خصم را ز تیغ دو دم
اگر ز آهن پولاد، باشدش جوشن
ز حصن حیبر، برکند آهنین در را
بلند کرد به سرپنجه اش به جای مجن
ز نوک نیزهٔ او سینهٔ هژ بریلان
به روز رزم، مشبک شود چو پر ویزن
کسی که سینهٔ او خالی از محبت است
به روز بازپسین، دوزخش بود مسکن
به تحت قبهٔ او، خلق را بود ملجاء
به صحن روضهٔ او، خلق را بود مامن
شها! مرا ز حضور او مدعا این است
که در جوار تو روزی مرا شود مدفن
کسیکه خالق ارض و سماست مداحش
زبان «ترکی» در مدح او بود الکن
من از کجا و مدیح تو از کجا که زبان
به مدح قنبر تو عاجز است گاه سخن
مرا که کلب سر کوی دوستان توام
مرا که بی کس و آواره ام ز شهر و وطن
ز ملک هند نخوانی، اگر به شهر نجف
به عجز و لابه بگیرم به محشرت دامن
همیشه که تا وزد باد نوبهار به دشت
همیشه که تا شقایق دمد ز کوه و دمن
محب خاص تو بادا همیشه خوشدل و شاد
عدوی پست تو بادا هماره جفت لجن
مؤلفان تو را باد تاجشان بر سر
مخالفان تو را باد خاکشان به دهن
اگر که تابئی از باده توبه را بشکن
به کنج غم منشین هم چو مرغ بوتیمار
که گشت ژاله فشان ابر و، سبزه زار چمن
ز بس دمیده شقایق، ز دامن کهسار
شده است دامن کهسار، رشگ کان یمن
سحاب گشته ز باران به دشت، گوهربار
چمن ز سنبل و نرگس شده است مینوون
چمن چو طلبه عطار گشته سرتاسر
ز بوی نرگس و، نسرین و، سنبل و، سوسن
ز شرم سرو که بر پا ستاده بر لب جو
سپید چادر بر سر کشیده نسترون
ز بسکه ریخته از ابر دانه های تگرگ
فضای باغ تو گویی شده است بحر عدن
مباش لاله صفت خون جگر در این ایام
که راغ لاله ستان گشته و، باغ پر زسمن
در این بهار که باغ است چون بهشت برین
به صحن باغ خرام و درآ ز بیت حزین
بگو به ساقی گل چهره بریز شراب
بگو به مطرب خوش نغمه بزن ارغن
لب پیاله ببوس و، می دو ساله بنوش
درخت عیش نشان و، نهال غم بر کن
ببین که بلبلکان در چمن چه می گوید
که فصل گل، می گلگون بنوش و لاتحزن
چو کهنه رندان، مشتاق او هزارانند
ولیک طالب و مشتاق تر از آن همه من
بگیر دستش و بی پرده به نزد من آر
به شرط آنکه نگویی سخن زلا و زلن
رسید دختر رز ساقیا به حد بلوغ
بگو قدم بگذارد برون ز حجرهٔ ون
بگو به ساقی گل چهره هی بریز شراب
بگو به مطرب خوش نغمه هی بزن ارغن
سه چار جام بده زان می روان بخشم
که جام چارمش از دل برد غبار محن
سه در حساب بود طاق و طاق هست قبیح
چهارده که بود جفت، جفت هست حسن
مرا سه جام نخستین نمی کند سرخوش
ز جام چارمم آید روان تازه به تن
بده پیاله به شادی و شادکامی دوست
بده پیاله به کوری دیده دشمن
از آن شراب، که مدهوش شد از آن سلمان
از آن شراب، که سرمست شد اویس قرن
از آن شراب، که نوشد ز وی و ثنی
ز مستیش شود آسوده از خیال و ثن
از آن شراب که ریزند اگر به گورستان
به تن ز نشئه او مردگان درند کفن
که تا به مژده نیکی چنان کنم شادت
که از تطاول دور زمان، شوی ایمن
هلا که گر زمن این نغز مژده را شنوی
چو گل به تن بدری از نشاط، پیراهن
به مژدگانی من هان بده پیاله می
به خنده لب بگشا چین بر ابروتن مفکن
بساط عیش بیفکن، اساس بزم بچین
عبیر و عود بسوزان و، عنبر و لادن
که گشته است بر این فصل این مبارک روز
به حکم خالق منان و قادر ذوالمن
وصی خاتم پیغمبران به امر خدای
علی ولی خدا بهتر از اهل زمن
وصی ختم رسولان و شوهر زهرا
ولی بار خدا، والد حسین و حسن
قدم به تخت خلافت نهاده با اعزاز
خلیفه گشت به جای نبی به سر و علن
شد از خلافت او کور دیدهٔ اعدا
شد از وصایت او چشم دوستان روشن
شه سریر ولایت، خلیفهٔ برحق
سپهر جاه و جلال و، محیط فهم و فطن
علی عالی اعلا قسیم جنت و نار
نهنگ بحر یلی، شهسوار قلعه شکن
شهی که هادی کل را خلیفه است و وزیر
شهی که ختم رسل را برادر است و ختن
شهنشهی که به زور آوری و صف شکنی
کسی ندیده نظیرش، به زیر چرخ کهن
شهنشهی که ز هم بردرید اژدر را
به گاهواره به طفلی، به وقت شرب لبن
دلاوری که شکستی صف مخالف را
چو شاهباز که افتد میان فوج زغن
ز نعل مرکب او فرق فرقدان شکند
چو روز رزم، به جولان درآورد توسن
زمین به لرزه درآمد ز سم مرکب او
به هر زمان که بتازد به روز رزم گرن
به روز رزم، ز بس خون پردلان ریزد
به جای سبزه نروید ز خاک جز ریون
کند دو نیمه تن خصم را ز تیغ دو دم
اگر ز آهن پولاد، باشدش جوشن
ز حصن حیبر، برکند آهنین در را
بلند کرد به سرپنجه اش به جای مجن
ز نوک نیزهٔ او سینهٔ هژ بریلان
به روز رزم، مشبک شود چو پر ویزن
کسی که سینهٔ او خالی از محبت است
به روز بازپسین، دوزخش بود مسکن
به تحت قبهٔ او، خلق را بود ملجاء
به صحن روضهٔ او، خلق را بود مامن
شها! مرا ز حضور او مدعا این است
که در جوار تو روزی مرا شود مدفن
کسیکه خالق ارض و سماست مداحش
زبان «ترکی» در مدح او بود الکن
من از کجا و مدیح تو از کجا که زبان
به مدح قنبر تو عاجز است گاه سخن
مرا که کلب سر کوی دوستان توام
مرا که بی کس و آواره ام ز شهر و وطن
ز ملک هند نخوانی، اگر به شهر نجف
به عجز و لابه بگیرم به محشرت دامن
همیشه که تا وزد باد نوبهار به دشت
همیشه که تا شقایق دمد ز کوه و دمن
محب خاص تو بادا همیشه خوشدل و شاد
عدوی پست تو بادا هماره جفت لجن
مؤلفان تو را باد تاجشان بر سر
مخالفان تو را باد خاکشان به دهن
ترکی شیرازی : فصل دوم - مدیحهسراییها
شمارهٔ ۲۰ - در دریای سرمدی
شاهنشهی که بحر سخا راست گوهرا
مهر افسری که عرش خدا راست زیورا
حق را ولی و دخت نبی راست همسرا
بعد از نبی به خلق اوست رهبرا
زیرا که اوست لایق محراب و منبرا
بالانشین بارگه کبریا علی ست
مقصد ز آفرینش ارض و سما علی ست
دریای علم و معدن جود و سخا علی ست
مولای اتقیا و شه اولیا علی ست
صهر نبی و دختر او راست شوهرا
آن سروری که صهر نبی مکرم است
هم جانشین او و هم او را پسر عم است
فرزند آدم است ولی به ز آدم است
این نکته بر تمامی عالم مسلم است
کز بوالبشر به رتبه و جاه برترا
در روز رزم گر بنشیند به پشت زین
از هیبتش به هم شکند پشت مشرکین
رنگین کند زخون یلان دامن زمین
دست یداللهش چو درآید ز آستین
بر خرمن عدو، زند از قهر آذرا
گر روز رزم برکشد از قهر، ذوالفقار
با ذوالفقار راکب و مرکب کند چهار
دامان دشت را کند از خون چو لاله زار
از صد هزار خصم نترسد به کارزار
برهم زند سپاه مخالف سراسرا
با خصم اگر شود گه پیکار، روبرو
خصمش ره فرار نیابد ز چارسو
تیغش ز قهر، خون خورد از پیکر عدو
سازد روان، ز خون دلیران، به دشت، جو
رمحش به جان خصم کند کار نشترا
در کوه و دشت شیر گریزد ز هیبتش
لرزد به خود نهنگ به دریا ز سطوتش
گردکشان فرار کنند از صلابتش
آید ز آستی چو برون دست قدرتش
آرد برون دمار، ز جان غضنفرا
گر چرخ سر به پیچد از حکم آن جناب
از کهمشان به گردن وی افکند طناب
گاه سواریش ز سر شوق، با شتاب
روح الامین ز سمت یمین، گیردش رکاب
بر پشت زین برآید چون مهر خاورا
گاه نبرد چون بنشیند به پشت رخش
رخشش ز سم کند سر و مغز هژبر پخش
تیغش تن هژبر دلان را کند دو بخش
بر پشت تیغ او ید قدرت نموده نقش
کاین تیغ نیست در خور کس غیر حیدرا
بربست در گرفتن خیبر، کمر چو تنگ
از ترس، چهر خیبریان گشت زرد زنگ
یازید دست بر در آن قلعه بی درنگ
در را ز جای کند چو بود او امیر جنگ
از دل کشید نعرهٔ الله اکبرا
غیر از علی کسی به پیمبر حبیب نیست
بی او دمی رسول خدا را شکیب نیست
خیبر گرفتنش به جوانی عجیب نیست
در کندش ز قلعهٔ خیبر غریب نیست
در کودکی دریده به گهواره اژدرا
شاها! تویی که اهل ولایند چاکرت
سایند سروران جهان، جبهه بر درت
گردن کشان، ملازم سلمان و بوذرت
«ترکی» بود یکی ز غلامان قنبرت
او را شفیع باش تو در روز محشرا
ای سروری که بر همه عالم سرآمدی
داماد و ابن عم و وصی محمدی
بی شبه جانشین بلافصل احمدی
زوج بتولی و در دریای سرمدی
غیر از تو کیست همسر زهرای اطهرا؟
هم شیر کردگاری و، هم میر مؤمنان
هم سایهٔ الهی و، هم آفتاب جان
درگاه توست ملجاء خلق جهانیان
خوشتر ز جنت است تو را خاک آستان
جبریل آستان تو روبدز شهپرا
دست من است و دامنت ای شیر کردگار!
مولا! مرا یکی ز غلامان خود شمار
تا در جهان کنم به غلامی ات افتخار
این آرزوی من است که در حال احتضار
چشمم شود ز نور جهان منورا
شاها! اگر چه شیوهٔ من شاعری نبود
اشعار خلق در نظرم سحر می نمود
حب تو عقده های دلم را ز هم گشود
منظور من ز شعر چو مداحی تو بود
از همت ولای تو کشتم سخنورا
جایی که کردگار بگوید تو را ثنا
من کیتم که مدح و ثنایت کنم ادا
مهر و محبت تو به قلبم گرفته جا
در دوستی تو بود اشعار من گوا
شعرم قبول کن توبه حق پیمبرا
این دل نشین قصیده که شعرش مخمس است
درویشی و به کسوت شاهی ملبس است
از یمن نام توست که مطبوع هر کس است
یک بیتش ار قبول تو افتد مرا بس است
فردا سپید روی درآیم به محشرا
ای شیر کردگار، تو با این همه جلال
در کربلا نبودی در عرصهٔ قتال
روز دهم ز ماه محرم پس از زوال
شد جسم نازنین حسین تو پایمال
عریان تنش فتاد در آن دشت، بی سرا
سوزد دلم به حال حسینت که شد شهید
قاتل به کام تشنه سرش را ز تن برید
سر از تنش برید و، تنش را به خون کشید
جسمش بسان طایر بسمل به خون طپید
شد پاره پاره از دم شمشیر و خنجرا
شاهی که بود دامن صدیقه بسترش
می زد مدام شانه به موی چو عنبرش
صد بار گفت لحمک لحمی پیمبرش
و اینک به خاک بین تن صد چاک و بی سرش
خاکش چگونه تنگ گرفته است در برا
اصحاب و اقربا و جوانانش از جفا
پرپر شدند همچو گل، از تیغ اشقیا
کردند در رکاب شه عشق، جان فدا
یک تن بجا نماند از آن قوم باوفا
از اکبرش شهید شدی تا به اصغرا
از پا فتاد قامت چون سرو اکبرش
آغشته شد به خون رخ و زلف معنبرش
از بس زدند نیزه و خنجر به پیکرش
خاکم به سر، کفن چو زره گشت در برش
شد پاره پاره آن بدن ناز پرورا
تاراج شد اساس شهنشاهی اش تمام
رفتند دل شکسته عیالش به سوی شام
در راه شام دختر زارش سکینه نام
از فرقت برادر و عم و پدر مدام
می ریخت اشک از مژه بر رخ چو گوهرا
خاموش «ترکیا» که از این نظم سوزناک
ترسم ز گریه فاطمه خود را کند هلاک
ختم رسل ز سینه کشد آه دردناک
حیدر کند ز غصه گریبان صبر چاک
یکباره سرنگون شود این چرخ اخضرا
خاموش «ترکیا» که از این نظم غم فزا
اجزای آسمان شود از یک دگر جدا
هنگامهٔ قیامت کبری شود بپا
افتد خروش و ولوله در عرش کبریا
کروبیان ز غصه بمیرند یکسرا
خاموش «ترکیا» که از این نظم گریه خیز
اهل عزا شدند به سر، جمله خاک بیز
جن و بشر شدند ز مژگان، سرشک ریز
شد در جهان ز گریه بپا شور رستخیز
از آب دیده خاک زمین شد مخمرا
مهر افسری که عرش خدا راست زیورا
حق را ولی و دخت نبی راست همسرا
بعد از نبی به خلق اوست رهبرا
زیرا که اوست لایق محراب و منبرا
بالانشین بارگه کبریا علی ست
مقصد ز آفرینش ارض و سما علی ست
دریای علم و معدن جود و سخا علی ست
مولای اتقیا و شه اولیا علی ست
صهر نبی و دختر او راست شوهرا
آن سروری که صهر نبی مکرم است
هم جانشین او و هم او را پسر عم است
فرزند آدم است ولی به ز آدم است
این نکته بر تمامی عالم مسلم است
کز بوالبشر به رتبه و جاه برترا
در روز رزم گر بنشیند به پشت زین
از هیبتش به هم شکند پشت مشرکین
رنگین کند زخون یلان دامن زمین
دست یداللهش چو درآید ز آستین
بر خرمن عدو، زند از قهر آذرا
گر روز رزم برکشد از قهر، ذوالفقار
با ذوالفقار راکب و مرکب کند چهار
دامان دشت را کند از خون چو لاله زار
از صد هزار خصم نترسد به کارزار
برهم زند سپاه مخالف سراسرا
با خصم اگر شود گه پیکار، روبرو
خصمش ره فرار نیابد ز چارسو
تیغش ز قهر، خون خورد از پیکر عدو
سازد روان، ز خون دلیران، به دشت، جو
رمحش به جان خصم کند کار نشترا
در کوه و دشت شیر گریزد ز هیبتش
لرزد به خود نهنگ به دریا ز سطوتش
گردکشان فرار کنند از صلابتش
آید ز آستی چو برون دست قدرتش
آرد برون دمار، ز جان غضنفرا
گر چرخ سر به پیچد از حکم آن جناب
از کهمشان به گردن وی افکند طناب
گاه سواریش ز سر شوق، با شتاب
روح الامین ز سمت یمین، گیردش رکاب
بر پشت زین برآید چون مهر خاورا
گاه نبرد چون بنشیند به پشت رخش
رخشش ز سم کند سر و مغز هژبر پخش
تیغش تن هژبر دلان را کند دو بخش
بر پشت تیغ او ید قدرت نموده نقش
کاین تیغ نیست در خور کس غیر حیدرا
بربست در گرفتن خیبر، کمر چو تنگ
از ترس، چهر خیبریان گشت زرد زنگ
یازید دست بر در آن قلعه بی درنگ
در را ز جای کند چو بود او امیر جنگ
از دل کشید نعرهٔ الله اکبرا
غیر از علی کسی به پیمبر حبیب نیست
بی او دمی رسول خدا را شکیب نیست
خیبر گرفتنش به جوانی عجیب نیست
در کندش ز قلعهٔ خیبر غریب نیست
در کودکی دریده به گهواره اژدرا
شاها! تویی که اهل ولایند چاکرت
سایند سروران جهان، جبهه بر درت
گردن کشان، ملازم سلمان و بوذرت
«ترکی» بود یکی ز غلامان قنبرت
او را شفیع باش تو در روز محشرا
ای سروری که بر همه عالم سرآمدی
داماد و ابن عم و وصی محمدی
بی شبه جانشین بلافصل احمدی
زوج بتولی و در دریای سرمدی
غیر از تو کیست همسر زهرای اطهرا؟
هم شیر کردگاری و، هم میر مؤمنان
هم سایهٔ الهی و، هم آفتاب جان
درگاه توست ملجاء خلق جهانیان
خوشتر ز جنت است تو را خاک آستان
جبریل آستان تو روبدز شهپرا
دست من است و دامنت ای شیر کردگار!
مولا! مرا یکی ز غلامان خود شمار
تا در جهان کنم به غلامی ات افتخار
این آرزوی من است که در حال احتضار
چشمم شود ز نور جهان منورا
شاها! اگر چه شیوهٔ من شاعری نبود
اشعار خلق در نظرم سحر می نمود
حب تو عقده های دلم را ز هم گشود
منظور من ز شعر چو مداحی تو بود
از همت ولای تو کشتم سخنورا
جایی که کردگار بگوید تو را ثنا
من کیتم که مدح و ثنایت کنم ادا
مهر و محبت تو به قلبم گرفته جا
در دوستی تو بود اشعار من گوا
شعرم قبول کن توبه حق پیمبرا
این دل نشین قصیده که شعرش مخمس است
درویشی و به کسوت شاهی ملبس است
از یمن نام توست که مطبوع هر کس است
یک بیتش ار قبول تو افتد مرا بس است
فردا سپید روی درآیم به محشرا
ای شیر کردگار، تو با این همه جلال
در کربلا نبودی در عرصهٔ قتال
روز دهم ز ماه محرم پس از زوال
شد جسم نازنین حسین تو پایمال
عریان تنش فتاد در آن دشت، بی سرا
سوزد دلم به حال حسینت که شد شهید
قاتل به کام تشنه سرش را ز تن برید
سر از تنش برید و، تنش را به خون کشید
جسمش بسان طایر بسمل به خون طپید
شد پاره پاره از دم شمشیر و خنجرا
شاهی که بود دامن صدیقه بسترش
می زد مدام شانه به موی چو عنبرش
صد بار گفت لحمک لحمی پیمبرش
و اینک به خاک بین تن صد چاک و بی سرش
خاکش چگونه تنگ گرفته است در برا
اصحاب و اقربا و جوانانش از جفا
پرپر شدند همچو گل، از تیغ اشقیا
کردند در رکاب شه عشق، جان فدا
یک تن بجا نماند از آن قوم باوفا
از اکبرش شهید شدی تا به اصغرا
از پا فتاد قامت چون سرو اکبرش
آغشته شد به خون رخ و زلف معنبرش
از بس زدند نیزه و خنجر به پیکرش
خاکم به سر، کفن چو زره گشت در برش
شد پاره پاره آن بدن ناز پرورا
تاراج شد اساس شهنشاهی اش تمام
رفتند دل شکسته عیالش به سوی شام
در راه شام دختر زارش سکینه نام
از فرقت برادر و عم و پدر مدام
می ریخت اشک از مژه بر رخ چو گوهرا
خاموش «ترکیا» که از این نظم سوزناک
ترسم ز گریه فاطمه خود را کند هلاک
ختم رسل ز سینه کشد آه دردناک
حیدر کند ز غصه گریبان صبر چاک
یکباره سرنگون شود این چرخ اخضرا
خاموش «ترکیا» که از این نظم غم فزا
اجزای آسمان شود از یک دگر جدا
هنگامهٔ قیامت کبری شود بپا
افتد خروش و ولوله در عرش کبریا
کروبیان ز غصه بمیرند یکسرا
خاموش «ترکیا» که از این نظم گریه خیز
اهل عزا شدند به سر، جمله خاک بیز
جن و بشر شدند ز مژگان، سرشک ریز
شد در جهان ز گریه بپا شور رستخیز
از آب دیده خاک زمین شد مخمرا
ترکی شیرازی : فصل دوم - مدیحهسراییها
شمارهٔ ۲۴ - خصال حسن
زهی زنور جمالت جهان جان روشن
جهان ز فیض وجود تو غیرت گلشن
تویی خزینهٔ سر الاه را خازن
تویی جواهر علم رسول را مخزن
به چشم عالمیان سرمه، خاک درگاهت
به فرق پادشهان، نعل مرکبت گرزن
جهان علم و کمالی و، کوه حلم و وقار
سپهر جاه و جلالی و، بحر فهم و فطن
حضیض درگهت از اوج نه سپهر، اعلا
فروغ طلعتت از نور آفتاب، اعلن
گر از جبین تو یک قطره خوی چکد بر خاک
دمد زخاک، گل و ضمیران و نسترون
امین وحی خدا روز و شب، چو دربانان
برآستانهٔ درگاه تو کند مسکن
سزاست اطلس چرخش به جای شادروان
به هر کجا که شود خیمهٔ تو سایه فکن
تو آن کسی که رسول خدا به حکم خدای
ز راه لطف شفقت نهاده نام حسن
تویی که کرده رسول ات به دوش خویش سوار
تویی که فاطمه ات پروریده در دامن
تویی خلیفه به جای نبی ز بعد علی
تویی ز بعد علی رهنمای اهل زمن
تو آن امام به حقی که دوستان تو را
شمیم لطف تو آرد، روان تازه به تن
تو آن امام غیوری که دشمنان تو را
شرار قهر تو سازد بسان ریماهن
ز بردباری و حلم تو ای گزیدهٔ ناس!
همی گزند ز انگشت عاقلان جهن
ز شامیان جفاکار، در حق پدرت
چه حرف ها که شنیدی به زیر چرخ کهن
تو ای امام به حق، گوشوار عرش مجید!
تو ای مروج شرع نبی به سر و علن!
هر آن کسی که شود منکر امامت تو
تنش به چوبهٔ دار فنا شود آون
بنی امیه نکرد است پاس حرمت تو
ز حرمت تو نشد کم، به قدر یک ارزن
تو همچو مرغ بهشتی و، عرش مسکن توست
دگر چه باک تو را از گروه زاغ و زغن
هماره جغد به ویرانه آشنا سازد
تو خود همایی و عرش خدا تو را مامن
اگر معاویه شد غاصب حق تو چه غم
طلاشناس شناسد لجین را ز لجن
کجاست قدر خزف با جواهر شهوار
کجاست قیمت فقرالیهود و، مشک ختن
چگونه مهدی آخر«عج» زمان شود دجال؟
چگونه جای سلیمان نشیند اهریمن؟
ز دوستان تو چون کس تو را نشد ناصر
به جای جنگ نمودی تو صلح با دشمن
اگر چه صلح نمودی ولی شدی ناچار
زبی همیتی کوفیان عهد شکن
در این مصالحه بی شک نهفته سری بود
که کس نداند جز ذات قادر ذوالمن
کسی که واقف از اسرار این مصالحه نیست
دهن به هرزه گشاید، کند به یاوه سخن
هزار حیف که ناپاک پور بوسفیان
شکست عهد و، ز پیمان خود گسست رسن
دریغ و درد که آخر ز راه مکر و فریب
فغان آه که با صد هزار حیله و فن
به وقت فرصت آن بی حیا ز سم نقیع
تو را شهید نمود و، خلاص شد ز حزن
چگویم آه که بگرفت اوج تا به فلک
ز اهل بیت تو فریاد گریه و شیون
دمی که یک صد و هفتاد پاره های جگر
تو را ز حلق فرو ریخت در میان لگن
شها! به ماتم تو جای اشک، خون جگر
چکد ز دیدهٔ «ترکی» چنان عقیق یمن
همیشه تا که بود اصطلاح نحویون
حسن چو افضل تفضیل شد شود احسن
خدا قبیح کند روی دشمنان تو را
عطا کند به محبان تو خصال حسن
جهان ز فیض وجود تو غیرت گلشن
تویی خزینهٔ سر الاه را خازن
تویی جواهر علم رسول را مخزن
به چشم عالمیان سرمه، خاک درگاهت
به فرق پادشهان، نعل مرکبت گرزن
جهان علم و کمالی و، کوه حلم و وقار
سپهر جاه و جلالی و، بحر فهم و فطن
حضیض درگهت از اوج نه سپهر، اعلا
فروغ طلعتت از نور آفتاب، اعلن
گر از جبین تو یک قطره خوی چکد بر خاک
دمد زخاک، گل و ضمیران و نسترون
امین وحی خدا روز و شب، چو دربانان
برآستانهٔ درگاه تو کند مسکن
سزاست اطلس چرخش به جای شادروان
به هر کجا که شود خیمهٔ تو سایه فکن
تو آن کسی که رسول خدا به حکم خدای
ز راه لطف شفقت نهاده نام حسن
تویی که کرده رسول ات به دوش خویش سوار
تویی که فاطمه ات پروریده در دامن
تویی خلیفه به جای نبی ز بعد علی
تویی ز بعد علی رهنمای اهل زمن
تو آن امام به حقی که دوستان تو را
شمیم لطف تو آرد، روان تازه به تن
تو آن امام غیوری که دشمنان تو را
شرار قهر تو سازد بسان ریماهن
ز بردباری و حلم تو ای گزیدهٔ ناس!
همی گزند ز انگشت عاقلان جهن
ز شامیان جفاکار، در حق پدرت
چه حرف ها که شنیدی به زیر چرخ کهن
تو ای امام به حق، گوشوار عرش مجید!
تو ای مروج شرع نبی به سر و علن!
هر آن کسی که شود منکر امامت تو
تنش به چوبهٔ دار فنا شود آون
بنی امیه نکرد است پاس حرمت تو
ز حرمت تو نشد کم، به قدر یک ارزن
تو همچو مرغ بهشتی و، عرش مسکن توست
دگر چه باک تو را از گروه زاغ و زغن
هماره جغد به ویرانه آشنا سازد
تو خود همایی و عرش خدا تو را مامن
اگر معاویه شد غاصب حق تو چه غم
طلاشناس شناسد لجین را ز لجن
کجاست قدر خزف با جواهر شهوار
کجاست قیمت فقرالیهود و، مشک ختن
چگونه مهدی آخر«عج» زمان شود دجال؟
چگونه جای سلیمان نشیند اهریمن؟
ز دوستان تو چون کس تو را نشد ناصر
به جای جنگ نمودی تو صلح با دشمن
اگر چه صلح نمودی ولی شدی ناچار
زبی همیتی کوفیان عهد شکن
در این مصالحه بی شک نهفته سری بود
که کس نداند جز ذات قادر ذوالمن
کسی که واقف از اسرار این مصالحه نیست
دهن به هرزه گشاید، کند به یاوه سخن
هزار حیف که ناپاک پور بوسفیان
شکست عهد و، ز پیمان خود گسست رسن
دریغ و درد که آخر ز راه مکر و فریب
فغان آه که با صد هزار حیله و فن
به وقت فرصت آن بی حیا ز سم نقیع
تو را شهید نمود و، خلاص شد ز حزن
چگویم آه که بگرفت اوج تا به فلک
ز اهل بیت تو فریاد گریه و شیون
دمی که یک صد و هفتاد پاره های جگر
تو را ز حلق فرو ریخت در میان لگن
شها! به ماتم تو جای اشک، خون جگر
چکد ز دیدهٔ «ترکی» چنان عقیق یمن
همیشه تا که بود اصطلاح نحویون
حسن چو افضل تفضیل شد شود احسن
خدا قبیح کند روی دشمنان تو را
عطا کند به محبان تو خصال حسن
ترکی شیرازی : فصل سوم - سوگواریها
شمارهٔ ۶ - حدیث غربت
خوش آن که درد دل خویش با صبا گویم
حدیث عشق، بر آن یار آشنا گویم
غمی که گشته نهان از زمانه دردل من
بر آن سرم که به صد شور بر ملا گویم
به هر کجا که بود مجلس عزای رضا
ز دیده خون بفشانم رضا رضا گویم
رضا ، به شهر خراسان غریب وتنها ماند
حدیث غربت او را به صد نوا گویم
ز غم زنم به دل وجان شیعیان آتش
اگر ز غربت مظلوم کربلا گویم
ز پیکرش بسرایم سخن که شد پامال
و یا ز راس منیرش که شد جدا گویم
غم یتیمی طفلش سکینه برشمرم
و یا ز زینب و کلثوم بی نوا گویم
جدا جدا دل اهل عزا بسوزانم
اگر مصائب او را جدا جدا گویم
رسیده کار به جایی که رو کنم به نجف
غریبی پسرش را به مرتضی گویم
ز تشنه کامی اورو کنم به سوی بقیع
برای فاطمه با چشم پر بکا گویم
توجهی به مدینه کنم به چشم پرآب
به خون طپیدن او را به مصطفی گویم
حدیث غربت مظلوم کربلا « ترکی »
به هر کجا که شود مجلسی بپا گویم
حدیث عشق، بر آن یار آشنا گویم
غمی که گشته نهان از زمانه دردل من
بر آن سرم که به صد شور بر ملا گویم
به هر کجا که بود مجلس عزای رضا
ز دیده خون بفشانم رضا رضا گویم
رضا ، به شهر خراسان غریب وتنها ماند
حدیث غربت او را به صد نوا گویم
ز غم زنم به دل وجان شیعیان آتش
اگر ز غربت مظلوم کربلا گویم
ز پیکرش بسرایم سخن که شد پامال
و یا ز راس منیرش که شد جدا گویم
غم یتیمی طفلش سکینه برشمرم
و یا ز زینب و کلثوم بی نوا گویم
جدا جدا دل اهل عزا بسوزانم
اگر مصائب او را جدا جدا گویم
رسیده کار به جایی که رو کنم به نجف
غریبی پسرش را به مرتضی گویم
ز تشنه کامی اورو کنم به سوی بقیع
برای فاطمه با چشم پر بکا گویم
توجهی به مدینه کنم به چشم پرآب
به خون طپیدن او را به مصطفی گویم
حدیث غربت مظلوم کربلا « ترکی »
به هر کجا که شود مجلسی بپا گویم
ترکی شیرازی : فصل سوم - سوگواریها
شمارهٔ ۱۱ - ضیاء دیدهٔ لیلا
کیست یارب این جوان نو خط سیمین عذار؟
کز شمیم طره اش گشته خجل مشگ تتار
کیست یارب این جوان پر دل لشکر شکن؟
کیست یارب این غضنفر فر دلیر نامدار؟
کیست یارب این پلنگ افکن سوار شیرگیر؟
کیست یارب این دلیر پر دل ضیغم شکار؟
کیست یارب این جوان ماه روی مهر چهر؟
کیست یارب این هلال ابروی گردون اقتدار؟
کیست یارب این که از قدش بود طوبی خجل؟
کیست یارب که از خدش بود مه شرمسار؟
کیست یارب اینکه پشت لشگری را بشکند؟
یک تنه چون بر سمند با دپا گردد سوار
کیست یارب اینکه از شمشیر تیزش روز جنگ؟
دامن میدان شود از خون دشمن لاله زار
اله اله این جوان گویا بود ختم رسل
یا که باشد ابن عمش حیدر دلدل سوار
نی غلط گفتم نه احمد نه وصی احمد است
این علی اکبر «ع »بود شبه رسول کردگار
این ضیاء دیدهٔ لیلا عزیز زینب است
این شه لب تشنگان راهست پور نامدار
حیف از یان قامت که از جور و جفای کوفیان
بر زمین افتد ز پشت زین مرکب، سایه وار
حیق از این مویی که خون سرش رنگین شود
در زمین کربلا از جور قوم بد شعار
آه از آن دم که از کین، منغذخونخوار زد
تیغ بر فرق علی اکبر والا تبار
بر زمین افتاد چون خورشید از بالای زین
با دلی اندوهگین و با دو چشمی اشکبار
از فراق مادرش بر سینه، داغ جان گداز
از سنان و نیزه ها بر جسم، زخم بی شمار
روبه سوی خیمه ها کرد و کشید از دل فغان
کی امام انس و جان، ای حجت پروردگار!
ای پدر از مرحمت خود را ببالینم رسان!
ای پدر دریاب پورت را که رفت از دست کار!
چون پدر در خیمه بانگ نالهٔ اکبر شنید
جست ازجا چون سپند و رفت سوی کارزار
بر سر بالین اکبر رفت و از دل بر کشید
ناله ای کز ناله اش افتاد در گیتی شرار
روی خود بنهاد بر روی جوان نو خطش
وز محاسن می چکید ش خون اکبر لعل وار
دیده بر روی پدر بگوشد با حسرت پسر
گفت کای سلطان مضلومان، مرا معذوردار
در کنار تو بود این کسر من ای پدر!
ساعت دیگر که می گیرد سرت را در کنار
این بگفت و دیده حق بین، به روی هم نهاد
کرد مرغ روح پاکش زآشیان تن فرار
شاه دین گفت ای جوانان بنی هاشم برید
نعش اکبر را به سوی خیمه با حال فگار
از شراره آه و، اشک و، نالهٔ اهل حرم
گشت در کرب و بلا شور قیامت آشکار
«ترکی» ار خواهی شود راضی زتو ختم رسل
روز و شب در ماتم اکبر زمژگان خون ببار
کز شمیم طره اش گشته خجل مشگ تتار
کیست یارب این جوان پر دل لشکر شکن؟
کیست یارب این غضنفر فر دلیر نامدار؟
کیست یارب این پلنگ افکن سوار شیرگیر؟
کیست یارب این دلیر پر دل ضیغم شکار؟
کیست یارب این جوان ماه روی مهر چهر؟
کیست یارب این هلال ابروی گردون اقتدار؟
کیست یارب این که از قدش بود طوبی خجل؟
کیست یارب که از خدش بود مه شرمسار؟
کیست یارب اینکه پشت لشگری را بشکند؟
یک تنه چون بر سمند با دپا گردد سوار
کیست یارب اینکه از شمشیر تیزش روز جنگ؟
دامن میدان شود از خون دشمن لاله زار
اله اله این جوان گویا بود ختم رسل
یا که باشد ابن عمش حیدر دلدل سوار
نی غلط گفتم نه احمد نه وصی احمد است
این علی اکبر «ع »بود شبه رسول کردگار
این ضیاء دیدهٔ لیلا عزیز زینب است
این شه لب تشنگان راهست پور نامدار
حیف از یان قامت که از جور و جفای کوفیان
بر زمین افتد ز پشت زین مرکب، سایه وار
حیق از این مویی که خون سرش رنگین شود
در زمین کربلا از جور قوم بد شعار
آه از آن دم که از کین، منغذخونخوار زد
تیغ بر فرق علی اکبر والا تبار
بر زمین افتاد چون خورشید از بالای زین
با دلی اندوهگین و با دو چشمی اشکبار
از فراق مادرش بر سینه، داغ جان گداز
از سنان و نیزه ها بر جسم، زخم بی شمار
روبه سوی خیمه ها کرد و کشید از دل فغان
کی امام انس و جان، ای حجت پروردگار!
ای پدر از مرحمت خود را ببالینم رسان!
ای پدر دریاب پورت را که رفت از دست کار!
چون پدر در خیمه بانگ نالهٔ اکبر شنید
جست ازجا چون سپند و رفت سوی کارزار
بر سر بالین اکبر رفت و از دل بر کشید
ناله ای کز ناله اش افتاد در گیتی شرار
روی خود بنهاد بر روی جوان نو خطش
وز محاسن می چکید ش خون اکبر لعل وار
دیده بر روی پدر بگوشد با حسرت پسر
گفت کای سلطان مضلومان، مرا معذوردار
در کنار تو بود این کسر من ای پدر!
ساعت دیگر که می گیرد سرت را در کنار
این بگفت و دیده حق بین، به روی هم نهاد
کرد مرغ روح پاکش زآشیان تن فرار
شاه دین گفت ای جوانان بنی هاشم برید
نعش اکبر را به سوی خیمه با حال فگار
از شراره آه و، اشک و، نالهٔ اهل حرم
گشت در کرب و بلا شور قیامت آشکار
«ترکی» ار خواهی شود راضی زتو ختم رسل
روز و شب در ماتم اکبر زمژگان خون ببار
ترکی شیرازی : فصل سوم - سوگواریها
شمارهٔ ۱۲ - حدیث محنت افزا
دریغا از قد و بالای علی اکبر
دریغ از جعد گیسوی سمن سای علی اکبر
ز چشمم سیل خون جاری شود هرگه به یاد آرم
به خون غلتیدن قد دل آرای علی اکبر
پریشان می شوم مجنون صفت چون بر زبان آرم
حدیث ناله های زار لیلای علی اکبر
حرامم باد گر بی گریه نوشم آب سردی را
کنم از گرمی تف، یاد لب های علی اکبر
دلم در سینه غرق خون شود چون در نظر آرم
به خون خویش دست و پا زدن های علی اکبر
به گیتی هر کجا بینم جوان سرو بالایی
بیاد آرم ز سرو قد و بالای علی اکبر
ز شمشیر جفای منقذ ابن مرهٔ عبدی
پر از خون گشت چهر مهرآسای علی اکبر
نمی دانم چه حالی کرد پیدا آن زمان، کافتاد
به جسم چاک چاکش چشم بابای علی اکبر
قلم را نیست یارای نوشتن «ترکیا» اکنون
که بنویسد حدیث محنت افزای علی اکبر
دریغ از جعد گیسوی سمن سای علی اکبر
ز چشمم سیل خون جاری شود هرگه به یاد آرم
به خون غلتیدن قد دل آرای علی اکبر
پریشان می شوم مجنون صفت چون بر زبان آرم
حدیث ناله های زار لیلای علی اکبر
حرامم باد گر بی گریه نوشم آب سردی را
کنم از گرمی تف، یاد لب های علی اکبر
دلم در سینه غرق خون شود چون در نظر آرم
به خون خویش دست و پا زدن های علی اکبر
به گیتی هر کجا بینم جوان سرو بالایی
بیاد آرم ز سرو قد و بالای علی اکبر
ز شمشیر جفای منقذ ابن مرهٔ عبدی
پر از خون گشت چهر مهرآسای علی اکبر
نمی دانم چه حالی کرد پیدا آن زمان، کافتاد
به جسم چاک چاکش چشم بابای علی اکبر
قلم را نیست یارای نوشتن «ترکیا» اکنون
که بنویسد حدیث محنت افزای علی اکبر
ترکی شیرازی : فصل سوم - سوگواریها
شمارهٔ ۵۱ - نقطهٔ پرگار
تو نور چشم احمد مختاری ای حسین
آرام جان حیدرکراری ای حسین
تو گوشوار عرش خداوند اکبری
دریای صبر را در شهواری ای حسین
این سقف بی ستون، که سپهرش نهند نام
آن را تو نقشبندی و معماری ای حسین
دسته گلی ز گلشن بطحا و یثربی
در پیش اهل کوفه چرا؟ خاری، ای حسین
تو خسرو زمان و دریغا به کربلا
بی لشکر و سپاه و علمداری، ای حسین
سوزم که تشنه لب، به لب دجله و فرات
مقتول تیغ شمر ستمکاری، ای حسین
این غم مرا کشد که عدو صدهزار و تو
تنها و بی معین و مددکاری، ای حسین
پرگار وارگرد تو صف بسته کوفیان
تو در میان چو نقطهٔ پرگاری ای حسین
زخم سنان و، خنجر و، شمشیر و، تیر و، تیغ
بر تن ز جان خویش خریداری، ای حسین
از خون یاوران تو صحرای کربلا
پر لاله و، تو بلبل گلزاری، ای حسین
ای یوسف زمانه، ز بیداد و کید خصم
در چاه غم چرا؟ تو نگون ساری، ای حسین
لب تشنه، سر بریده، میان دو نهر آب
افتاد با جراحت بسیاری، ای حسین
گاهی سرت به مطبخ و، گه بر سر سنان
با سر عجب تو ثابت و سیاری، ای حسین
تن در عراق مانده سرت رفته سوی شام
بر شام و برعراق تو سالاری، ای حسین
«ترکی» به جز غم تو ندارد غم دگر
دانم ز حال او تو خبر داری، ای حسین
آرام جان حیدرکراری ای حسین
تو گوشوار عرش خداوند اکبری
دریای صبر را در شهواری ای حسین
این سقف بی ستون، که سپهرش نهند نام
آن را تو نقشبندی و معماری ای حسین
دسته گلی ز گلشن بطحا و یثربی
در پیش اهل کوفه چرا؟ خاری، ای حسین
تو خسرو زمان و دریغا به کربلا
بی لشکر و سپاه و علمداری، ای حسین
سوزم که تشنه لب، به لب دجله و فرات
مقتول تیغ شمر ستمکاری، ای حسین
این غم مرا کشد که عدو صدهزار و تو
تنها و بی معین و مددکاری، ای حسین
پرگار وارگرد تو صف بسته کوفیان
تو در میان چو نقطهٔ پرگاری ای حسین
زخم سنان و، خنجر و، شمشیر و، تیر و، تیغ
بر تن ز جان خویش خریداری، ای حسین
از خون یاوران تو صحرای کربلا
پر لاله و، تو بلبل گلزاری، ای حسین
ای یوسف زمانه، ز بیداد و کید خصم
در چاه غم چرا؟ تو نگون ساری، ای حسین
لب تشنه، سر بریده، میان دو نهر آب
افتاد با جراحت بسیاری، ای حسین
گاهی سرت به مطبخ و، گه بر سر سنان
با سر عجب تو ثابت و سیاری، ای حسین
تن در عراق مانده سرت رفته سوی شام
بر شام و برعراق تو سالاری، ای حسین
«ترکی» به جز غم تو ندارد غم دگر
دانم ز حال او تو خبر داری، ای حسین
ترکی شیرازی : فصل سوم - سوگواریها
شمارهٔ ۹۳ - داغ لاله ها
« چو لاله بین، دل پر درد و داغ، زینب را
دمی بگیر تو مادر، سراغ، زینب را»
به باغ کرب و بلا یافت تا که ره گلچین
اثر نماند زگل ها به باغ، زینب را
از آن زمان که لب خشک کشته شد پسرت
کسی ندیده دگرتر دماغ، زینب را
به قدر آنکه بگرید به قتلگاه حسین
ز جور خصم، نبودی فراق، زینب را
به شام تار خرابه به شام بود شبی
سر حسین تو شمع و چراغ، زینب را
یزید مست شراب و، به طشت راس حسین
ولی زخون جگر، پر ایاغ، زینب را
چو شمع سوختم از داغ لاله ها و فلک
نهاده داغ به بالای داغ، زینب را
رسالت غم خود را به مادرش «ترکی»
نبود چاره به غیر از بلاغ، زینب را
دمی بگیر تو مادر، سراغ، زینب را»
به باغ کرب و بلا یافت تا که ره گلچین
اثر نماند زگل ها به باغ، زینب را
از آن زمان که لب خشک کشته شد پسرت
کسی ندیده دگرتر دماغ، زینب را
به قدر آنکه بگرید به قتلگاه حسین
ز جور خصم، نبودی فراق، زینب را
به شام تار خرابه به شام بود شبی
سر حسین تو شمع و چراغ، زینب را
یزید مست شراب و، به طشت راس حسین
ولی زخون جگر، پر ایاغ، زینب را
چو شمع سوختم از داغ لاله ها و فلک
نهاده داغ به بالای داغ، زینب را
رسالت غم خود را به مادرش «ترکی»
نبود چاره به غیر از بلاغ، زینب را
ترکی شیرازی : فصل سوم - سوگواریها
شمارهٔ ۱۰۶ - ارض کربلا
ای ارض کربلا تو محل بلاستی!
موسوم از این سبب تو به کرب و بلا ستی
مدفون به تربت تو بود گوشوار عرش
برتر هزار بار، ز عرش علاستی
ای خاک از آنکه مدفن سبط پیمبری
هر درد را دوا و مرض را شفاستی
عنبر نی، تو بهتر ز عنبری
چون قتلگاه سبط رسول خداستی
ای ارض کربلا تو بهشتی ولی چرا؟
محنت فزا و، معدن حزن و بکاستی
شاهان کنند خاک تو را توتیای چشم
آری به چشم اهل نظر توتیاستی
شاه و گدا به سوی تو دارند التجا
ای خاک پاک، ملجا شاه و گداستی
« ترکی» نوشت نام تو چون ای زمین پاک!
غم بر غمش فزود، ز بس غم فزاستی
موسوم از این سبب تو به کرب و بلا ستی
مدفون به تربت تو بود گوشوار عرش
برتر هزار بار، ز عرش علاستی
ای خاک از آنکه مدفن سبط پیمبری
هر درد را دوا و مرض را شفاستی
عنبر نی، تو بهتر ز عنبری
چون قتلگاه سبط رسول خداستی
ای ارض کربلا تو بهشتی ولی چرا؟
محنت فزا و، معدن حزن و بکاستی
شاهان کنند خاک تو را توتیای چشم
آری به چشم اهل نظر توتیاستی
شاه و گدا به سوی تو دارند التجا
ای خاک پاک، ملجا شاه و گداستی
« ترکی» نوشت نام تو چون ای زمین پاک!
غم بر غمش فزود، ز بس غم فزاستی