عبارات مورد جستجو در ۶۷۹ گوهر پیدا شد:
ملا مسیح پانی پتی : رام و سیتا
بخش ۶۴ - فرستادن رام لچمن را برای آوردن سگریو
چو شاهنشاه چین از غایت کین
ز هر سو آخته شمشیر زری ن
به عزم رزم شاه زنگی شب
فشاند از زهر خندی آتش از لب
دران میدان مظّفر گشت و منصور
به چرخ افراخت بختش بیرق نور
به کین لچمن شده چون مهر در تاب
حمائل کرده در بر تیغ زهر آب
ز چشمه سوی کسکندها زده گام
که صبح عمر میمونان کند شام
به خود برده به فرمان همایون
پیام رام بهر شاه میمون
که باید همچو گوی از سرشتابی
وگرنه بر تن خود سر نیابی
شنیده آتش کین از حد افزون
چو زیبق مضطرب شد شاه میمون
نکو نامد جز این تدبیر دیگر
که بشتابد به جان یا سازد از سر
دوان آمد به صد جان معذرت خواه
به مژگان روفت خاشاک و خس راه
ز جا جنبید میمون نکو رأی
ز میمونان و خرسان لشکر آرای
همه پیل افکن و غرنده چون ابر
همه شیر افکن و درنده چون ببر
نهنگانی به نیرو اژدها جنگ
پلنگانی به کین شیر هوا جنگ
زمین بوسید و پیش ر ام استاد
پس از پوزشگری عرض سپه داد
که شاها عفو کن زین بنده تقصیر
سپه را جمع می کردم به تدبیر
از آن در آمدنها دیر کردم
که جمع فوج فوج شیر کردم
دگر خاطر نشانم بایدت کرد
یقین بادت که روز رزم و ناورد
به گیتی هیچ کس را نیست یارا
که بستیزد به راون دیو لنکا
جز این جمعی که آوردم به خدمت
کرا این زهره وین نیرو و هم ت
نه میمونند، خرسان خود کیانند
که اینها هم ز تخم جنیانند
به اینها فتح لنکا منحصر بود
سخن کوته حدیثم مختصر بود
کنون شادان گره دور از جبین کن
ببین تدبیر کار و آفرین کن
ملا مسیح پانی پتی : رام و سیتا
بخش ۷۵ - رخصت شدن هونت از سیتا و جنگ کردن با دیوان
هنون چون رفت گام چند از پیش
نکو اندیشه مرد آن همت اندیش
در آن روزی که بهر جنگ راون
به زرین قلعه آید رام و لچمن
بود آن دم هزاران در هزاران
به از من کینه ج وی نامداران
نمایان کی توانم کرد کاری
که از وی عقل درگیرد شماری
اگر کاری کنم وقت شب امروز
شوم در خرمن خصم آتش افروز
برین نی ت ز ره برگشت آزاد
به باغ راون آمد تند چون باد
درختانش زبن برکند و یک یک
ریاحین ساخت از روی چمن حک
به نوعی باغ را ویرانه کرده
که بلبل بوم را همخانه کرده
دگر قصری که زیب باغ او بود
به یک دم زیر پای خود بفرسود
همه دیوان که پاسش می نمودند
نگهبانان باغ و قصر بودند
چو دانستند کو افکند زلزال
به جنگ او شتابیدند فی الحال
هنون نالید چون ابر غریوان
اجل شد بر هلاک نره دیوان
ستون قصر کرده چوبدستی
براند آن جمله را از ملک هستی
چو غوغا عام شد در کوی و برزن
خبر بردند جاسوسان به راون
چه بر مسند نشسته در نشاط است
نه خسپک را در آمد در بساط است
خبر بشنید راون گشت در جوش
ز دیگ کین دل برداشت سرپوش
سپهداران لشکر را طلب کرد
وزیران را از آن غفلت خبر کرد
سپاهی بهر جنگ او فرستاد
که تعداد هزارش بود هفتاد
یکی فرزند از هر پنج دستور
به سرداری لشکر داشت منظور
به دیگر فوج برکرده سپهدار
ز اولاد امیران چار سردار
روان شد لشکری چون موج دریا
رسیده گرد اس بان بر ثریا
علم افشرد پا از بهر ناموس
فغان برداشت بر نوحه لب کوس
دم اندر نای زرین در دمیدند
یلان آهنین جان صف کشیدند
یکی دریای آتش لشکرش نام
نهنگانش دمادم دوزخ آشام
به ناخن هر یکی برق آزمایی
به دندان هر یکی الماس خایی
همه شد زه شکار و اژدها تن
همه پیل افکن و پولاد جوشن
هنون چون دید دیوان صف کشیدند
به سر وقت اجل خصمان رسیدند
به دیوان جمله زد شیر فلک دست
چو سیل تند کاید جانب پست
ز جنگ چنگ و دندان داشته ننگ
به شیری آنچنان کرده به دم جنگ
دمش گویی غریوان اژدها بود
که در دم عالمی را ساخت نابود
نه دم گردش که دور آسمان بود
که چندین خان و مانها را بفرسود
خبر چون یافت راون تنگدل شد
ز شرح دستبرد او خجل شد
ملا مسیح پانی پتی : رام و سیتا
بخش ۷۶ - جنگ کردن پسر راون با هنونت و کشته شدن او به دست هنونت
اجازت داد پور خرد خود را
که رو بنمای دست برد خود را
نود لک نره دیوان همرهش داد
که بر بندند ره بر زادهٔ باد
خروشان حلقه حلقه صف شکن پیل
به کوه آموخته جوشانیِ نیل
به پشت پیل چتر لعل و بیرق
کُله سایان به فرق چرخ ازرق
چو شیران نعره می زد طبل جنگی
درخش تیغ خندان تر ز زنگی
چو میمون دید فوج بیکران را
ز جا برکند و زد کوه گران را
به زیر کوه لشکر ج مله شد پخش
به تنها ماند پور راون و رخش
به جنگ پور راون شد دلاور
به هر ناکس چون نرسنگ جگر در
دو شیر شرزه با هم پنجه بر زد
دو پیل ژنده سر بر یک دگر زد
ز شستش تیر باران سوی میمون
چو بارد حادثات از اوج گردون
عقاب تیر زاغان کمان را
صلا در داده و بنهاد خوان را
ازین سو هم هزار اندر هزاران
به کوه آهنین نرسنگ باران
به مردی دیو همچون رستم زال
گهی ژوپین همزد گاه کوپال
به خوردی پور راون چون بزرگان
مصاف سخت کرده با هنومان
دو رویین تن ۳ ز بس میدان نوردی
در آن پرخاش داده داد مردی
به کوشش آن دلیرانی دران جنگ
چو حربه کند گشت و ریزه شد سنگ
ز تیر و سنگ گشته دستشان سست
به کشتی هر دو تن کردند پا چست
ته و بالا شده هر یک به کشتی
چو اندر خشک و تر گردون و کشتی
دو پله شد ترازوی ظفر را
مهیا گشته هر زیر و زبر را
فلک سنجید غم با شادمانی
نگون شد پلۀ غم از گرانی
هنون غالب شد و مغلوب دشمن
سرش برکند و دور انداخت از تن
چو آگه گشت دیو از قتل فرزند
به خون قاتل از جان شد کم ر بند
به کینه شد بلای آتش افشان
به دم چون اژدهای آتش افشان
ز میمون شد دل سنگین او خون
سراپا داغ داغش زخم میمون
مهین فرزند کش بود اندرجت نام
طلب فرمود و کرد اعزاز و اکرام
ستود و گفت کای پور گرامی
که اندر کردت اقرار غلامی
خبرداری که در میدان میمون
برادر کشته افتاده است در خون
گشاید گرچه از شفقت پدر را
فرستادن چنین جایی پسر را
ولیکن از برای امتحانت
فرستم بهر دفع دشمنانت
نکو دانی که باشد ننگ راون
که بشتابد به جنگ سفله دشمن
به خون ذره گر خور تیغ بندد
جهان بر ریش او چون صبح خندد
برو نیروی خود را کار فرمای
بر افکن نخل عمر دشمن از پای
ملا مسیح پانی پتی : رام و سیتا
بخش ۷۷ - فرستادن راون، اندرجت پسر بزرگ خود را به جنگ هنونت
یک اسپه تاخت اندرجت به میدان
نکرده التفات فوج چندان
نخستین چون حریف خویش را دید
نکرده جنگ شرح حال پرسید
بگو نام و نشان خویش با ما
به پای خود اجل آوردت ای نجا
جوابش داد شیر اژدها زور
که خورشیدم چه پرسی موشک کور
اگر پنجه زنم در جیب افلاک
چو دامان دل عاشق کنم چاک
و گر چوگان کنم پای فلک مال
زمین غلطان شود چون گوی اطفال
به دریا گر نمایم کینه خواهی
ز بی آبی بمیرد تشنه ماهی
شود میزان بازویم چو طیار
به خشخاشی نسنجد کوه را بار
پی آن آمدم اکنون پس از دیر
که با راون زنم لنکا زبر زیر
بپیچیدند با هم آن دو تننین
زند بر هم چو کشتیهای سنگین
تو گویی کوه بر کوه گران خورد
و یا خود آسمان بر آسمان خورد
بسی مردی و کوششها نمودند
امید و بیم را در می گشودند
ز جنگش دیو را بس حیرت افزود
که آن شیر ژیان رویین تنی بود
نبودی ممکن از آتش گزندش
بر آن شد تا کند بند از کمندش
ملا مسیح پانی پتی : رام و سیتا
بخش ۸۱ - فرستادن راون سک و سارن دیوان را به جاسوسی لشکر رام و حقیقت شنیدن لشکر رام را از آن جاسوس و قلعه بندی کردن راون
چو راون، روز کاخ ماه برتافت
ز نزدیکی دشمن آگهی یافت
برآن شد تا به جاسوسان پرفن
خبر گیرد ز لشکرگاه دشمن
شود آگاه ز استعداد لشکر
کند در خورد آن فکر سراسر
بداند تا کیان جنگاورانند
کیان وزرای دانش پرورانند
که چون دانسته شد احوال هر یک
کند فکر مناسب حال هر یک
بیندیشد به دل از هوشمندی
که جنگ صف نکو یا قلعه بندی
وگر معقولش آید جنگ صف نیز
به اندیشه کند تدبیر هر چیز
حریف هر یکی از خرس و میمون
فرستد اهرمن زادان هم ایدون
دگر از بهر جنگ رام و لچمن
فرستم اندرجت یا خود روم من
نه کس را کرده از راز دل آگاه
به صد تأکید از خاصانِ درگاه
سک و سارن به جاسوسی فرستاد
که گیرند از سپاه رام تعداد
به دم آن هر دو دیو سخت نیرو
شده بر شکل میمونان جادو
شتابیدند سوی لشکر رام
بدیدند آن سپاه آهن آشام
طلایه بود در لشکر ببیکن
چو آگه شد ز حال آن دو پر فن
گرفت و قصد کشتن کردشان را
و لیکن رام مانع آمد آن را
سپاه خویش را خود عرض بنمود
امان داد و به رخصت حکم فرمود
رها گشتند جاسوسان از آن بند
به شکر رام جانشان گشت خرسند
از آن عرض سپه حیران بماندند
ز بس دهشت به جان بی جان بماندند
به لنکا پیش راون رفته ره باز
تمامی ماجرا گفتند ز آغاز
ز حال لشکر دیوان محتال
خبر دادند با تفصیل اجمال
هم از خرسان و میمونان سردار
ز زور هر یکی راندند گفتار
که از میمون گردان پیل پیش است
چه گویم وصف او ز اندیشه بیش است
به تن چرخ است نیل آن غیرت پیل
به هر مویی نهنگ موجۀ نیل
ز وصف سیت بل لال است خامه
پل دریا بس از وی کارنامه
چو گویم کیسری ناید بیانش
ظفر خندان به رنگ زعفرانش
به رنگ سرخ، شکلِ گوی میمون
تو گویی کوه خورده غوطه در خون
ز خرسان بیم راج و بیم درشن
ز میمونان سگند و گنده ماون
بجز راون حریف خود نخوانند
شکست قلعه ننگ خویش دانند
فکنده نعرهٔ این زورمندان
ز تیر آسمان چنگال و دندان
چو ایراپت گریزد از ستاون
حریف جنگ او خود نیست راون
بود سالار خرسان دومرو نام
عدیل اژدهای دوزخ آ شام
ز هر دانا دل ی کز غایت هوش
به مرگ دشمنان هم شد سیه پوش
به میدان شجاعت شیر چنگ است
به مردی یادگار خرس رنگ است
چو ابر تیره کز تن برق دندان
بدان دندان به مرگ خصم خندان
سیه شیریست روز جنگ جامون
ز رنگش داده هول صد شبیخون
چو شام هجر جانکاه غنیم است
اجل را هم ز سهمش دل دو نیم است
هنون آن آتش دوزخ عیار ا ست
که لنکا سوختن زو یک شرار است
سپهدار انگد است آن نوجوان شیر
که در باری زند هفت آسمان زیر
ور از سگریو پرسی پادشاه است
چو کل بر جز، خدیو این سپاه است
ز هر یک آن سپهداران لشکر
جداگانه نموده وصف یکسر
پس آنگه لب به وصف رام بگشاد
ز تیغ و خنجرش یک یک نشان داد
که دیدم رام شیر افکن خداوند
به مهر و کین چو خور بی شبه و مانند
زبان در وصف او نتوان گشودن
که مستغنی است خورشد از ستودن
برادر بازوی او هست لچمن
چنانکه بود بازویت ببیکن
چو اقبال ازل رو سوی او کرد
خدا بازوی تو بازوی او کرد
به تو این هر سه را کین از حد افزون
زبان تیغشان لب تشنۀ خون
ز جاسوسان حدیث رام و لچمن
مشرَح کرد جا در گوش راون
ز بس وصف سپاه رام بشنید
از آن هیبت به جنگ صف نکوشید
دلش گریان و لب در زهر خندی
به لنکا کرد حکم قلعه بندی
چنین سفت است دانش پرور هند
گهر از سر گذشت کشور هند
که چون آمد به لنکا لشکر رام
ز اهل قلعه رفته خواب و آرام
به الهام خرد این شد معین
که انگد را فرستد نزد راون
کزان میدان برد گوی سخن را
پیام جم رساند اهرمن را
به صلح و جنگ آمیزد بیان را
نصیحت نامه ای سازد زبان را
بگوید هر سخن کان گفته باید
به گفتار و به کردار آزماید
نهان از درج دانش گوهر چند
به گوش آوازه بخشید آن خداوند
پس از تعلیم دانش رخصتش داد
روان شد انگد فرخنده بنیاد
همین تا پیشگاه تخت راون
ستاده گفت با آن سخت دشمن
که اینک می رسم از خدمت رام
که گویم از زبانش با تو پیغام
قریبش خواست راون دیو غدار
که ای فرزند پال شیر کردار
چو می آیی به کام رام خرسند
که دختر به بود از چون تو فرزند
برو ای نا خلف می باش خاموش
که چون خون پدر کردی فراموش
بدین بی غیرتی ای تیره اقبال
چه پندارم که چون زاییدی از بال
تو ای نادان اگر فرزند اویی
ز خصم بال، خون خویش جویی
کشد بار زمین را کفچۀ مار
چنان ماری به دستش بود یک تار
به روزش آسمان صد ره حسد برد
دریغا کان چنان کس لاولد مرد
در استعداد جنگت نیست با رام
ز من امداد خواه امروز ناکام
که نصف ملک و مال و لشکر خویش
دهم سازم ترا بر وی ظفر کیش
به حیله خواست از وی خواستن خون
کشف را زهره خود ک ی داد میمون
حوابش داد انگد راست با دیو
که آخر شد دل دانا بدین ریو
مکن کج نغمه دیگر ساز کن راست
کزینسان بس نوا در رودهٔ ماست
چه جویم خون آن ناپاک خو را
که تیغ رام کرده پاک او را
نه کشتش رام بلک از پاک جانی
رهاندش از عذاب دو جهانی
تو هم اکنون زمن بشنو سخن را
مده بر باد اقبال کهن را
پری سیتا روان کن همرهم زود
که تا گردد دل را م از تو خوشنود
جهانسوز آتش رام است در تاب
ترا در دست هم نفط است و هم آب
ز صلحش آب می زن تا توانی
وگر خود نفط می ریزی تو دانی
ز حرف تلخ او راون برآشفت
به دیوان ستم کردار خود گفت
که این گستاخ رو را خون بریزند
در آویزند تا جانش ستیزند
مه عمرش به غره بندی سلخ
که با شاهان سخن گوید چنین تلخ
درو آویختند آن بد نژادان
که گیرندش چو زر ممسک نهادان
یکی دستش گرفت و دیگری پای
همی خندید انگد؛ پای بر جای
که دیوا زین زبون گیری چه حاصل
ترا با رام بس کاریست مشکل
ز دستت آنچه می آید به من کن
و لیکن فکر جان خویشتن کن
ندارم هیچ پروایی ز بندت
که آسانست مخلص از کمندت
سخن گر نیست باور از زبانم
ببین تا خویش را چون می رهانم
همین گفتا چو برق از جای برجست
به بالای رواق قصر بنشست
دران جستن همه گیرندگان را
بسان برق گشت و برد جان را
به ایوان بر شد و کار دگر کرد
نگارین قصر او زیر و زبر کرد
وزانجا کرد سوی راون آهنگ
به سرعت جست تا با او کند جنگ
به جستن زد لگد بر فرق راون
چو بل کرده به زیر پای پاون
مرصع تاج شاهی از سر او
گرفت و رفت خندان از بر او
به حدی مضطرب شد دیو غدار
که از دستش نیامد ذره ای کار
فتاده زان لگد مدهوش از تخت
ز فرقش تاج رفت و از برش بخت
خجل برخاست از جا اهرمن زاد
پی دفع خجالت زان بر افتاد
بگفتا هم در قلعه گشایند
به رام امروز جنگ صف نمایند
ولی از روی انگد منفعل بود
چه جای کس که از هم خود خجل بود
به شادی انگد شایسته بنیاد
به پیش پای رام آن تاج بنهاد
نمونه دادگویی افسرش را
که چون تاج آورم هر ده سرش را
چو رام آن تاج زرین را نظر کرد
سرش را دست احسان تاج زر کرد
به کارش آفرینها داد بسیار
که جای آفرین بود آنچنان کار
سران در پای او سرها نهادند
بدان مردانگی انصاف دادند
به وصفش نقد جانها بر فشاندند
ز دست و بازویش حیران بماندند
پس آن گه رام افسر راون زر
گرفت و داد در دست برادر
که چون دادیم ملک راون و تخت
ببیکن را سزد این افسر و بخت
چو فرمان عنایت یافت لچمن
نهاده تاج بر فرق ببیکن
سران یکسر مبارکباد گفتند
گهرهای ثنای رام سفتند
چو شاه چین به زخم خنجر تیز
فکنده در سپاه زنگ خونریز
به میدان ظفر گشته به خون مست
هزاران تیغ خون آلوده در دست
مگر خور خواست بهر رام امداد
که از هر سو کشیده تیغ پولاد
زده صف لشکر راون به میدان
که وهم از عرض آن می گشت حیران
ز افزونیِ طول و عرض لشکر
چو مهر شش جهت مانده به ششدر
ز بس افکند بوق و کوس زلزال
همی ترقید گور رستم زال
ز بوق از بس که گشتی مغز در جوش
به زیر خاک مرده پنبه در گوش
قیامت را شده پیدا علامت
که زرین نای زد، صورِ قیامت
به تیر رعد و ابر تیره شد گرد
چو برق تیغ کین باران خون کرد
غریوان کوس دیوان تا به صد میل
خمار انگیخته از مستی پیل
سپاه رام میمونان از آن کوس
به آوازه نخورده طبل افسوس
خروشان نعره زن هر سو دلیران
که باشد نعره کوس فوج شیران
به نعره کوس شیری کوفتندی
به دم چون شیر میدان ر وفتندی
نفس در سینه شد محبوس از گرد
علاج لرزهٔ مفلوج می کرد
ز نعل مرکب اندر ساحت دشت
درم بر پشت ماهی سک ه می گشت
هوا از گرد زانسان شد که سیماب
بر آتش گستراندی بستر خواب
ز گرد تیره خور پوشید چادر
هلال نعل شب را گشت مادر
چنان شد بر هوا گرد سیاهی
که گشته برج ماهی ریگ ماهی
ز بس کاندر هوا رفت ا ز زمین گرد
گل حکمت سپهر شیشه گون کرد
سیه پرچم به روز اندر شب تار
ز زلفش هر سر مو شد ظفروار
ز بیرقها که از دیبا و خز بود
هوا رشک دکان رنگرز بود
افق را گونه گونه حیله بر دوش
به صد قوس قزح گشته هم آغوش
علم از پرچم گلگون مزین
شد آتشبار، گل وادی ایمن
نیستان علم سر شعله بسته
جدا شیری به هرنی بر نشسته
بر آمد لشکر دیوان پی جنگ
در آهن غرق سر تا پا ی ارژنگ
یلان آهن قبا چون آب در تیغ
مثال ابر آتشبار در میغ
به تن پوشیده آهن پیرهن وار
چو کینه در دل سخت ستمکار
ز بس چار آینه در بر کشیدند
چو عکس از آینه ز آهن دمیدند
به گاه جنگ گردد مسخ هر تن
جز آن دیوان که گردیدند آهن
زره پوشی بدانسان عادت افتاد
که چون ماهی به جوشن طفل می زاد
ز عکس دشمن از مرآت جوشن
نگشتی فرق خود ظاهر ز دشمن
ز کشتن سایه زانسان می رمیدی
که در آیینۀ جوشن خزیدی
به بر خفتان کشیده رام آزاد
چو الماسِ به سندان غرق پولاد
زده رویین تنان را تیغ بر ف رق
چو بر رویین فتد از آسمان برق
سران را سر به فرق نیزه شد تاج
یلان را تن ز رشق تیر آماج
سرافرازی به خون نخل سنان را
به کین عالمی بسته میان را
به ره رفتن شود از عطسه تاخیر ۲
چرا عطسه زده گشتی به خود تیر
ز بس راندن لب شمشیر اره
به ضرب گرز مغفر ذره ذره
به خود آهنین گرزگران جان
مثل خوش می شد از الماس و سندان
شراب کاسه سر نوش فرمود
چو مخموران و لیکن سرگردان بود
اگرچه بود عین آب دشنه
زبان بیرون برآورده چو تشنه
تفنگ مهره زن بر حلقۀ پیل
مفسر گشته از طیراً ابابیل
شنیده بانگ آن رعد بلا را
شده خون مهر در سر اژدها را
چه هندی تیغهای پاک گوهر
فراوان خانمانها کرده جو هر
هوا خورده دمادم غوطه در خون
صبا پوشید چون گل حلّ ۀ گلگون
خرد را دل پریشان گشت چون نور
همی پرید هوش از سرچو کافور
زبان تیغهای لنکوانی
ز بویحیی ۳ نمودی ترجمانی
زره بگریست خون از تیغ چندان
که در خنده نمود از مرگ دندان
برای گردی کزان میدان بپرید
دماغ از وی مزاج فرفیون دید
برای کینۀ دشمن به دشمن
همی شد کینه کش آهن به آهن
اجل مشتاق جانها بود از دیر
حجاب تن روان برداشت شمشیر
اجل حکاک شد بر گوهر جان
سنان آهن دلان را کرد طوفان
ز بس جای سنان در جان و دل شد
خدنگ غمزه چون خوبان خجل شد
شکسته بر سر گر دان لشکر
چو از ژاله حباب از گرز مغفر
ز بس هول اجل تیغ بلا روی
ز روی زخم رو می تافت چون موی
به خون یکدگر شد خلق تشنه
چکانده آب شان در حلق دش نه
چو مرشد گفت ناچخ صفدران را
که هر دم غوث کردی کافران را
ز آب تیغ هر دم رفته بیرون
چو آب از دام ماهی از مژه خون
بدنها گشته چون زنبور خانه
درو پیکان چو زنبوران به لانه
سیه پرچم گشاده سر به ماتم
فکنده خاک را بر گیسوان هم
دهان زخم تیغ و نیزه خورده
مشعبد را به دم شه مات کرده
ز باد کین به حدی لرزه افتاد
که می لرزید بر خود تیغ پولاد
ز زخم گاو سر گرز دلیران
سبک گشت از گرانی مغز شیران
چو خوشه گرز سرها پخش می کرد
چو خرمن تیغ تنها بخش می کرد
نیامد حصۀ نیمانیم در خور
ز شرکت باز مانده چار عنصر
ز شرم خنده های خونچکان تیغ
فرامش کرد خنده برق در میغ
دلیران دل به مرگ خود نهادند
چو پروانه به آتش در فتادند
فتاد اندیشه در گرداب وسواس
که طوفان موج شد دریای الماس
سنان در سینه تخم مرگ کارید
چو ابر تیغ خون باران ببارید
غریق موج خون شد شاه خاور
که هر سو از تن او بود خنجر
دران میدان همی لرزید چون بید
به عذر دختری بگریخت خورشید
به تنها نقب می زد تیغ و خنجر
متاع جان برون می برد ازان در
فسون آموخته دشنه ز گفتار
بدان افسون دلیران را جگر خوار
به فرمان کمان سخت تدبیر
به جاسوسی دویدی قاصد تیر
درون سینه ها گشتی نهانی
که گوید رازهای دل زبان ی
چو مرع نامه بر پران پی کار
خط فتح و اجل در بال و منقار
تفنگ از مهره طاعون وبا شد
ز هر تن سر بر آورد و فنا شد
روان اندر زره تیغ ظفریاب
چو عکس سوسن اندر چشمۀ آب
به زخمی دست و پا بیگانه می شد
به زخمی زندگی افسانه می شد
ز سهم ناوک هر ناوک انداز
شدی سیمرغ ماده چون غلیواز ۲
چنان بی نور مانده چشمۀ خور
که روزانه بر آمد موشک کور
علم شد تیغهای آسمان گون
به تیری رشک تیزاب فلاطون
روان دریای خون زآن قطره آبی
درو نیلوفر گردون حبابی
زره مظلوم گشته نیزه ظالم
سپر محکوم تیغ و تیر حاکم
خجالت داده خون سیل دمان را
که گرداند آسیای آسما ن را
در آب تیغ می شد غرق عالم
اگر چه بود آب از قطره ای کم
ز لف تیغ برق افکن سمندر
شده بریان تر از ماهی به آذر
قوی هولی که بر جان زان زمان است
که تا امروز هم در تن نهان است
زبس باران تیر و برق خنجر
خزیده سر چو باخه ۳ زیر اسپر
کمند مار پیچان شد گلو تاب
سران زو گشته شاگرد رسن تاب
چو اشتر مرغ گردان سپهدار
همی خوردند آهن گل شکر وار
چو خندان رو کریمان زر فشانان
جوانمردان همت سرفشانان
به لرزه کوه شد همخوی سیماب
زمین از زلزله لرزید چون آب
علاج زلزله در چشم بد خواه
سنان کنده برای دفع آن چاه
گریز از بس که شد در هر دل تنگ
سرِ کُشته دویدی پیش در جنگ
ز تف تیغ های آتشین تاب
شدی بی سعی آتش کشته سیماب
ز زهر آب جا م برق کردار
کشید آتش زبان از بهر زنهار
به کشتن آنچنان شد در غضب غرق
که می جنبید از خود تیغ چون برق
به گاه سرفکندن گفتی آهن
که اکنون گشت پیدا جوهر من
اگرچه سیم و زر را هست قسمت
ولی تیغ مرا با این چه نسبت
شدید البأس ازانم خواند یزدان
به پشت من قوی دل روی مردان
نه از زن سیرت و من شیر مردم
که سر با تاج زر پامال کردم
ملا مسیح پانی پتی : رام و سیتا
بخش ۸۲ - جنگ خرسان با دیوان
ز خرسان رای عفریتان تبه شد
ز بخت تیره روزشان سیه شد
سپه شیران چو مرغان بیابان
به وادی خصومت رهزن جان
به روی و موی از زنگی سیه رنگ
چو زنگی آفریده از پی جنگ
ز دیوان در وغا نگریختندی
چو خرس و خرسباز آویختندی
از ایشان بیم راج و بیم درشن
همه تن بیم بهر جان دشمن
به جنگ هر یکی زان خرس پرکین
دو خرس آسمان دادند تحسین
کسی زانها به حال خود نمی دید
که دشمن دست و پای شان ببرید
بگفتندی کزینسان زخم غم نیست
که موی خرس و کاه کوه کم نیست
تن خرسان ز خنجر غرق خونناب
شده انگشت شان اخگر بدان آب
ز طبع آب گردد اخگر انگشت
چنان کاخگر شود از آذر انگ شت
چرا زان آب گشت انگشت اخگر
مگر کان آب بود آتش به گوهر؟
گلیم خرس سیل خون نمودند
کشان خصمان خود را در ربودند
عدو بگذاشت و نگذاشتندی
به مرگش غرق در خون داشتندی
ملا مسیح پانی پتی : رام و سیتا
بخش ۸۳ - جنگ هنومان با پیلان
درآن میدان هنومان دلاور
همی زد پیل را با پیل دیگر
وزیده چون سموم بادیه تیز
به فرق دشمنان کرده فنا ریز
غریوان چون نهنگ موجۀ نیل
هلاک دیو زادان را تب پیل
گریزان حلقه حلقه پیل زان به بر
پراکنده ز باد انبوهی ابر
چو طوفانی ز دریا تند جسته
بسا کشتی به یک دیگر شکسته
ز پور باد پیلان رفته پر دور
چو پران کوهها از نفخۀ صور
به هر سو بوی خشم او گذشتی
رخ پیلان ز بادش لقوه گشتی
ملا مسیح پانی پتی : رام و سیتا
بخش ۸۴ - جنگ رام و لچمن با دیوان
هم ه روز از فروغ صبح تا شام
به دیوان جنگ کرده لچمن و رام
چو آن روز قیامت هول شب شد
حیات خلق را گویی سبب شد
نیاسودند لیکن نره دیوان
شبیخون جنگ کردندی غریوان
در آن شب فتنه ها چون آتش از دود
به هر جانب فراوان جلوه گر بود
همه شب از لب شمشیر زهر آب
تن و جان را فراق جفت سرخاب
حسام و زخم شد کیخسرو و غار
سنان بیژن جهش پهلوی افکار
ز سهم آب تیغ و آتش تیر
خرد چون صرعیان افتاده دلگیر
زمین چون چرخ در دوران سرماند
که دست نیزه تخم رعشه افشاند
کمانداران غرق انداز را تیر
شدی غرق کمانخانه چو تصویر
گهی چون گوش خر در سر خزیده
گهی چون موی سر بر زد ز دیده
ازان دهشت که خون گشتی به دم شیر
چو زال زر شدی طفل رحم پیر
دو شخص نیم تن یک تن به دو نیم
چو یزدان رزق کرده تیغ تقسیم
کمند از حلقه گشته حلق تابی
زه از قوس قزح می زد شهابی
کمند همچو گیسوی و شامی
خناقی زاد از جبل الیتامی
تن از تیر و سر از خنجر زبون شد
زمانه بوستان افروز خون شد
حسام آیینۀ بیت الطبق بود
که هرکس دیده در وی جان به حق بود
ز بس کشتن فراوان در در و دشت
به صلب سنگ آتش کشته می گشت
پیاده دل به کشتن بر نهاده
که در شطرنج نگریزد پیاده
سوار از رشک پا بر جایی وی
نمود اسپ گریز خویش را پی
چکان خون از دم شمشیر چون آب
چو شنگرفی که بتراود ز سیماب
مگر حسن بهار هندوان بود
که از خونها درو سرخ ی عیان بود
گهی شد سوسنِ تیغ ارغوان کار
گهی خار سنان را لاله شد یار
ز بیم زخم گرز زورمندان
چو ببران پیل را می ریخت دندان
ز بس دندان شکسته گرز خودکام
فتاده گرز را دندان شکن نام
چو خود شاخ گوزن افتد سرسال
فتاده شیر را دندان و چنگال
سخن زاغ کمان در گوش ما گفت
عقاب تیر با نسرین شده جفت
ز بس کز کشتگان افتاد پشته
پناه خستگان شد زیرکشته
زحرکت ماند دیوان خشک حیران
چو مسخ سنگ صورتهای بی جان
زده بر هر عقابی ناوک رام
چو کرگس بگسلاند حلقۀ دام
سوی بدخواه تیر رام پران
چو بر ابلیس لاحول مسلمان
گهی خنجر گذر کردی به حنجر
گهی حنجر زدی خود را به خنجر
نه تنها دوخت تیر رام تنها
خور از سعی عطارد ساخت جوزا
که لچمن هم به زخم تیغ و خنجر
به دم می کرد یک تن را دو پیکر
ز جان بردن اجل گشت آنچنان سست
که عذر کندی شمشیر می جست
ز بیم آتشین تیغ سقر تاب
زره پوشید در بر شعله چون آب
به کشتن داد خصمان را چنان سود
که سر بی تن جبین بر خاک می سود
دمادم بر هلاک پهلوانان
فغان کوس کین مرثیه خوانان
پس از کشتن ، دلیران ظفرکوش
همی خفتند با قاتل هم آغوش
به گلزار فنا شمشیر زد آب
به چشم زخم شد خار سنان خواب
شکافیدی سر از زخم پلارک
چو هندو اره خود رانده به تارک
به زخم تیغ آن دو شیر صفدر
شد از تن سر جدا و افسر از سر
همه دیوان به جا حیران بماندند
چو شیران علَم بی جان بماندند
به زخم خنجر و تیغ سرافکن
چو مردان داد مردی داد لچمن
چو بنمودی به نوک نیزه تعجیل
ربودی حلقه وش صد حلقۀ پیل
بریدی سرخیال خنجر رام
چو مهر منکسف اطفال ارحام
ز بیم خنجر گردان چالاک
گریزان باز پس فتنه به افلاک
گهی همسایۀ پا شد سر از دوش
گهی پا کرده زانو را فراموش
چو سنجیدی به کین بار گران گرز
برآوردی به حمله مغز البرز
شده تیزش چو ظلم بی حسابی
که هر جا پایش آمد شد خرابی
مگر شد نامه های عمر ابتر
که خلقی بی اجل مردند یکسر
به اسرافیل حکم آمد ز دادار
که عزرائیل را باشد مددکار
به حدی گشت کشتنها که سیماب
دلیر آمد به قتل شعله چون آب
ظفر را قبله شد محرابی رام
به پشتش دل قوی چون دین اسلام
زده لچمن دو دستی تیغ فولاد
شکست اندر سپاه راون افتاد
روان از چشمۀ شمشیرش آن آب
اجل مستسقی از آبش به خوناب
فتاد از بس هزیمت بر هزیمت
هزیمت گشت در میدان غنیمت
همی دزدید کاه از کهربا تن
ز مغناطیس هم بگریخت آهن
چو آن دلخسته کو گردد ز جان سیر
اجل از جان شیرین ، همچنان شیر
ز شخص کشتگان در کوه و صحرا
قضا گسترده پا انداز دیبا
چو تصویر وغا شد صحن میدان
درو هم کشته هم ناکشته بی جان
ملا مسیح پانی پتی : رام و سیتا
بخش ۸۵ - جنگ کردن اندرجیت از رام و لچمن و بیهوش شدن رام و لچمن
چو حال لشکر دیوان تبه دید
دل اندرجت از کینه بجوشید
گذشت از راستی و شد دغلباز
که خود را زاغ دید و رام شهباز
به نزدیکی لنکا بود جایی
چو کوی دلبران جادو سرایی
چو چشم دوست کان ساحری بود
زیارت گاه سحر سامری بود
ز خاکش تیره آب چاه بابل
دمیدی سبزه سان هاروت زان گل
بت افسونگری بودست هر سنگ
ز لنکا بود آن معبد دو فرسنگ
گریزان چون ز جنگ یوز آهو
در آنجا رفته، شد مشغول جادو
پس از آتش پرستی سحره ا خواند
توقف کرد آنجا ساعتی ماند
به آیینی که از برما درآموخت
بخُور هوم جادو یک به یک سوخت
برون آمد ز آتش صورت دست
به عهد او شده از بی غمی مست
ز شادی سر برآورده چو شهباز
چو وهم از دیده غائب کرد پرواز
سواره بر ارابه گشت پران
سلاح جنگ جادوی فراوان
به جنگ شیر آمد باز روباه
به حیله دست شیران کرد کوتاه
ستمکش چون بلای آسمانی
نظر را عزل کرد از دید ه بانی
نه دیده پیکر آن نحس دیدی
نه گوش آواز شست او شنیدی
ز شستش جمله میمونان سردار
همی خوردند تیر بی کماندار
به هرکس تیر جادویش رسیدی
شدی مار و به زخم اندر خزیدی
و زان مدهوش ماندی شخص افگار
نگشتی جز به روز حشر هشیار
ز تیر سحر آن دیو فسونگر
شده یکبار بر هم جمله لشکر
همه گفتند کاینجا جز خطر نیست
که تیر آسمانی را سپر نیست
ازین منصوبه ما از جان گذشتیم
بدین شطرنج غائب مات گشتیم
چنان زد تیرها آن تیره فرجام
که هم لچمن شده مدهوش و هم رام
ازان ماران جادو را اثر بود
که افسونش از آن سو سیمبر بود
چو بخت خصم تخم خواب افشاند
از آن هر یک چو دیده بسته در ماند
ز افسون خوانی عفریت ناپاک
فریدون شد اسیر مار ضحاک
همانا مار بو د آن عنبرین شست
که سرتا پای عاشق چون دلش خست
به مار جادویی بسته سر شیر
گره ها بر زده چون بند شمشیر
چکان خونها ز زخمش چون می ناب
چو مستان شراب آلوده در خواب
به خون مدهوش و لایعقل فتاده
که مست عشق را خونست باده
به خون غلطید چون گل نازنین بود
سنانها خار بند آهنین بود
برون صد پاره چون جیب یتیمان
درون آواره چون جیب کریمان
ز هر مویش سنانی رفته بیرون
چو خورشیدی که باشد غرق در خون
زمین گشته زخونابش شفق وام
که گردد بستر خور لعل در شام
خلیده در دلش الماس کین خار
چو گل خونین قبا و سینه افگار
گلو افتاده از تابش دهل را
چو بلبل نوحه کرده مرگ گل را
دل از تن، تن ز جنبش پاره تر بود
که زخم تیغ عشقش کارگر بود
مزعفر گشته رنگ لاله گون روی
خضابی کرده از خون مشکبو م وی
به پیکان خسته دل چون در شهوار
ز درش لعل رمان زاده بسیار
نه خسته بود رام درد پرورد
ز تنگی پاره گشته جامۀ درد
تنش صد پاره چون تار کفیده
دلش چون ناردان در خون طپیده
چو بوی گل شده حالش پریشان
چون خوی مل پس از مستی پشیمان
چو اندرجت چتان دید آشکارا
به سحر خویش تازان شد به لنکا
به پی اش راون آمد کرد تقریر
که کشتم رام و لچمن را به تدبیر
به سر کج ماند تاج کی قبادی
به شادی زد به شهر اندر منادی
همی بنواخت طبل شادمانی
که دشمن را سر آمد زندگانی
به سیتا داد فرمان کز سر بام
ببیند کشته افتاده تن رام
ملا مسیح پانی پتی : رام و سیتا
بخش ۹۲ - بر آمدن راون به جنگ صف و خسته شدن لچمن به زخم تیر راون
چو در لنکا ز مرگ او خبر شد
سراسیمه جهان زیر و زبر شد
به کین جوشید در دل خون راون
به تن پوشید بهر جنگ جوشن
به کارش چون جگر بس رخنه افتاد
به جنگ صف صلای عام در داد
سپاهش صف زده بر روی صحرا
ز دیوان شد تهی یکبار لنکا
گرفته ده کمان یکبار بر دست
همی زد تیر باران شست بر شست
کسی را کو بود خود بیست بازو
ز یک ده صد بود ده در ترازو
ز میمونان و از خرسان سردار
هزار اندر هزاران کشت یکبار
کواج و سرب و کوی افتاد بیروح
ببیکن و انگد و هنونت مجروح
نماند ایمن ز تیرش جز تن چند
نمی شد خاطرش زان قتل خرسند
به مالش رشک پای پیل گشته
به کشتن دست عزرائیل گشته
هزیمت در سپاه رام افکند
که با آتش ستیزه گاه تا چند
چودست بردش از اندازه شد بیش
به جنگ پیل میمون آمده پیش
به دفع چشم زخمش نیل شد پیل
همی زد جست و خیز از میل تا میل
شود تا میل چشم دیو بی شرم
به کوری مخالف نیل شد گرم
چنان کوشید چون مردان به میدان
که راون را خجالت شد ز دیوان
به کین آخر خدنگ آتشین زد
که نیل از زخم آن افتاد بیخود
مرکب بود تیز از آتش و باد
که آتش رو به جان آتش افت اد
ز تیر آتشین شد نیل بیتاب
چو عکس شعله اندر آب نیلآب
به پس پایی ز راون شد زبون نیل
چو رفت از پیش فرعون واژگون نیل
چو خاطر جمع کرد از نیل راون
به کین اندرجت شد سوی لچمن
بسان پیل مست نوجوان ش یر
همی کردند با هم جنگ تا دیر
برو هم چیره شد دیو زبردست
به شمشیر و به ژویین جابه جا خست
به زخم نیزه لچمن رفت از کار
چراغش کشته گشت از دیدن مار
ملا مسیح پانی پتی : رام و سیتا
بخش ۹۶ - پند دادن کنب کرن راون را و اعراض شدن راون از او
زمین بوسید و گقت ای شاه دیوان
دل من مانده است امروز حیران
که از خوابم چرا بیدارکردی
خلاف عادتم آزار کردی
مگر کاری درافتاده به دشمن
که شوراندی چنان خوش خواب بر من
بگفتا؛ رام لنکا را قتل کرد
سراسر شهر دیوان را خلل کرد
ز دیوان جز دو کس پیدا اثر نیست
ترا ای بی خبر اصلاً خبر نیست
ز ضرب تیغ آن گُ رد بلاجو
نمانده زنده فردی جز من و تو
بگفتا؛ رام را با تو چه کین است ؟
بگفتا عشق سیتا در کمین است
بگفتا؛ بهر یک زن گر چه حور است
خرابیِ جهان دیدن ، قصور است
به طفلان پند باید دادن از جان
به تو حیفست پند، ای پیر نادان!
زیاده گشته ای بدمست و بد رأی
بکن ترک می ای خود بین خود رأی !
مگر عقلت به جا آید دگر بار
به توبه برگرایی زین چنین کار
مخور بسیار می این نکته کن یاد
که گل هر چند بشگفت از دم باد
چو باد ان در گلستان گشت گستاخ
بریزد گل ، ز گلبن بشکند شاخ
چراغ ار چه ز روغن هست پر نور
چو شد لبریز، ماند از روشنی دور
به دانش رهزنی چون می نباشد
خرد را دشمنی چو ن وی نباشد
کسی را کز می ، آشوب مزاج است
گر آید صد فلاطون ، لاعلاج است
دلت شد غرق عشقِ باده چندان
که در عقلت پدید آورد نقصان
خرابیها به ملکت راه ازآن یافت
که دانش از دل تو روی برتافت
ز نخوت سر فرو یکدم نیاری
چو شیطان سجدهٔ آدم نیاری
به تو حرفی که باید گفت گفتم
در دانش چو شاید سفت سفتم
که سیتا را به نزد رام بفرست
به عذر جرم خود پیغام بفرست
گر از پندی که دادم رو بتابی
نخواهی دید هرگز جز خرابی
جوابش داد راون کای تُنُگ ظرف
ز تو بوی هراس آمد ازین حرف
برو خواب گران کن ای جوانمرگ
که بهر نام می خواهم به جان مرگ
فدای عشق سازم ده سر خویش
سپارم کی به دشمن دلبر خویش
دلش غیرت گرفت از طعن ده سر
جوابش داد آشفته برادر
که گفتم حرف صلح از بهر تدبیر
وگرنه شیر نهراسد ز نخ جیر
مرا گفتی که می ترسی ز دشمن
نباید بیم راه اندر دل من
چو خواهم امتحان تیغ و خنجر
شکافم شانه وش سد سکندر
کنم صد سر فدای پای سیتا
چه یکتا سر چه ده سر جای سیتا
به جنگ خاکیان خود در نما نم
دو رخ طرح است بر هفت آسمانم
توان نوع بشر را داد بر باد
که معلوم است زور آدمی زاد
ز میمونان شماری بر نگیرم
بجز خوردن حساب از سر نگیرم
نیارم نیز خرسان را ته چشم
شمارم جنس ایشان را کم از پشم
فرشته ترسد از من ، آدمی کیست ؟
که مور اندر دهان اژدها چیست ؟
نشد هم پنجۀ شیران غزاله
به دندان چند بستیزد نواله ؟
نه مقصود من از فخریه لاف است
غبارم بر دهان روز مصاف است
اجازت خواست آنگاه از برادر
ز بیشه سوی میدان شد غضنفر
ملا مسیح پانی پتی : رام و سیتا
بخش ۹۷ - جنگ کردن کنب کرن با هنومان و خوردن چندین هزار میمونان را و جنگ کردن میمونان با کنب کرن
چو عزم رزم گشته در دلش جزم
به رزم آمد چو مستان شاد در بزم
ز جوش خون، دلش رشک قرابه
مسلح پا نهاده بر ارابه
حصاری بود ارابه به هزار اسب
کشیدندی به صد محنت سوار اس ب
چو پیل بر شکسته آهنین بند
قیامت در سپاه رام افکند
به جنگ آن نهنگ تشنۀ خون
برون نامد کس از گُردان میمون
برو زد شاه میمونان قوی چنگ
به قصد اژدها آمد هوا جنگ
برو بارید دیو آسمان تن
ز شمشیر برو طوفان آهن
مگر بود اژدها آن کوه بنیاد
که دندانش همی خایید پولاد
به ناخنها و دندانهای چون تیر
نکرده شاه میمون هیچ تقصیر
ز آهن خوردنش دندان چو شد کند
به شیری دل به جنگ سنگ شد تند
ز دستش سنگها رفتی به فرسنگ
خجل از سنگسازش، سنگ خرسنگ
به آخر دیو کرده پیش دستی
ز بالا در فکنده سوی پستی
به ژوپین شه به سر افتاده مجروح
به بیهوشی بسان جسم بی روح
ز شادی دیو سر بر چرخ افراشت
شکار شیر کرد و نعره برداشت
چو دشمن چیره شد بر شاه میمون
به جوش آمد به دل، هنونت را خون
به کین بگرفت بر کف تخته سنگی
به جنگ دشمن آمد بی درنگی
دوان از زخم سنگ و ضربت مشت
هزار اس ب ارابه ، یک به یک کشت
فتاده ه ر لوند چرخ پیمای
چو رخش آسمان بی دست و بی پای
بلا ناید ز میمون در طویله
چرا میمون بلا شد بر طویله
پیاده گشت عفریت غضبناک
به خونریزی چو تیغ عشق بیباک
به یک ساعت کم از اندازه بیرون
فرو خورد از سپاه خرس و میمون
به خاک افکند سرها از همه سوی
به پای سیل خونها باخته گوی
چو شد بر قلب دشمن دیو چیره
گذشت اندر دل عفریت تیره
که کار دشمنان ، خود ساختم من
سرخصمان به خاک انداختم من
غریق زخم خون شد شاه میمون
فتاده خوار در میدانم اکنون
ظفر شد جنگ بی تقریب تا کی
بهار آمد ؛گذارم آتش دی
مرا شاید که ترک جنگ گیرم
شکار فتح را در چنگ گیرم
برم برداشته جسمش ازینجا
که گ ردد جان راون ، خوش به لنکا
چو بردارم برم جسمش بدین سان
نماند کس ز میمونان به میدان
یلانش خود به خود خواهند بگریخت
پراکنده گهر چون رشته بگسیخت
سپه بی شاه بگریزد به فرسنگ
تن بی سر چه کار آید گه جنگ
تنش را در بغل بگرفت دشمن
روان شد سوی لنکا پیش راون
ملا مسیح پانی پتی : رام و سیتا
بخش ۹۸ - خلاص کردن خود را شاه میمون از بند کنب کرن و کشته شدن کنب کرن به دست رام از زخم تیر
به میدان بازگشته دیو خونخوار
بلای رفته باز آمد دگربار
جهان گفتا به جان ایثار مرگ است
که خود عود مرض، ناهار مرگ است
سران یکسر ز جان نومید گشتند
ز فکر زندگانی برگذشتند
به طوفان بلاگشته جهان غرق
ز خونها تا به طوفان قطره ای فرق
گریزان صف شکن میمون و خرسان
پناه رام جستندی هراسان
چو دید آن دستبردش رام آزاد
کمان زه کرد در میدانگه ا ستاد
به هر تیری هلالی کان زدی رام
یکی عضوش بپراندی ز اندام
به زه تیری نخستین کرد جا راست
زدست راست خصم خود نشان خواست
شکستن دست چون برگ چناری
به پشته کشت گان شد پشت خاری
عقاب تیر چون بال و پر افشاند
سر و دست عدو چون نهله پراند
جهان گفتا چو دیگر دست هم خست
که کوته شد کنون بیداد را دست
به دیگر زخم تیر عمرفرسای
جدا کرده ز زانو ، موزه وش پای
ز تیر بادپا ب بریدش آزاد
عجب نبود ظهور لنگی از باد
ز تیرش دیو تیره گشت بی پا
چو عذر لنگ ناخوش ، در همه جا
بدینسان تا به زخم تیر دیگر
فرود آمد چو دام از گردنش سر
مگر تیر قضا در شست او بود
که مرگ جانستان در دست او بود
سر دیوان فرشته بر شکسته
خلیل الله بت آزر شکسته
به کوه بی ستون زد تیشه فرهاد
که زخمش قله ها می داد بر باد
چو از پا اوفتاد آن دیو ناپاک
تو گفتی آسمان غلطیده بر خاک
نماید رو چو فتح آسمانی
کند ذره چو خور صاحبقرانی
سپاه دیوزادان وحشت اندوز
که و م ه کشته گشتند اندر آن روز
فلک بر مرگ دیوان خوش مثل گفت
که امروز آتش دوشین فرو خفت
ز بس کشتن ز عفریتان لنکا
در آن دم زنده راون ماند تنها
از آن وحشت خبر شد، روی او زرد
ز مرگ او قیاس عمر خود کرد
به جنگ صف برون آمد دگر روز
کمر بسته به خون رام فیروز
که دشمن را کشد یا کشته گردد
در آن میدان به خون آغشته گردد
ملا مسیح پانی پتی : رام و سیتا
بخش ۱۱۶ - بنیاد کردن جگ و رها کردن رام اسب جگ اسمید را به اطراف عالم
سحرگاه از شبستان همچو خورشید
برون آمد به نذر جگ اسمید
مهیا ساخت بهر جگ اسباب
به آتشخانه رفته تیز چوب آب
به لچمن رفت فرمان کای برادر
شود حاضر به جراران لشکر
که اسب جگ را سر می دهم من
نگهبانش که باشد غیر لچمن
به سر پویان شد آن جویای ناموس
به یک پا ایستاد اندر زمین بوس
سیه گوش اشهبی پوینده چون باد
به قانون جگ اسمید سرداد
روان خود در پی لشکر برادر
علم زن آتش از دنبال صرصر
جهان پیما تر از صیت جوانمرد
به چار اطراف عالم خوش گذر کرد
چو دیدند آن لوند باد پار را
ک ه بوده بستنش بیرون ز یارا
نبست آن باد پا را کس هراسان
که پای باد نتوان بست ن آسان
خصوصاً چون بود همراه آتش
نیاید سرکشی از هیچ سرکش
قد شاهان دو تا در پیش آن باد
چو باد آید شود خم سرو آزاد
به هر جا رفت باد و آذر او
شد آن کشور به جان فرمانبر او
همی شد اسبش از کشور به کشور
بدینسان هفت کشور شد مس خر
چو هفت اقلیم را طی کرد برگشت
به زیر کوه لوکش نیز بگذشت
ندادند از دلیری پشت را خم
چو عهد راستان بستند محکم
کمان زه کرد ترکشها گشادند
ببستند اسب در میدان ستادند
ملا مسیح پانی پتی : رام و سیتا
بخش ۱۱۷ - جنگ لچمن با لو و کش و خسته شدن لچمن به دست ایشان
ز شوخیهای آن دو طفل بی باک
برت برجست و لچمن شد غضبناک
هوا خواهان میدان را رضا داد
که گیرند آزمون را تیغ پولاد
به حکم آن دلیران بر دویدند
همه شمشیر شیرافکن کشیدند
دوان چون کنجه بازان جوان شیر
به یک سر ده گشاد اصناف شمشیر
دهل زن با نفیری گشت همپای
هم آوازه نفیرش شد دم نای
ز یکسو کوس کین آمد به فریاد
ز دیگر سو جوابش کوه می داد
ز باده نای زرین یافت امداد
فراوان آتش شمشیر پولاد
ز یکسو صد هزاران وز دگر سو
دو شیر یکدله شد روی ب ر رو
به سبقت پیشدستی خواست غازی
ز خود چون در روش اسبان تازی
نهادند از توکّل خود بر سر
ز همت جوشن افکندند در بر
چه در رزم و چه اندر عزم دیگر
که همت کار ساز آمد سراسر
به جان فرموده دادار پا دار
که بس اندک بس آمد بهر بسیار
کسی در آتش و آب ار بتازد
نسوزد بی قضا نی غرق سازد
چو پیش از مرگ هرگز کس نمیرد
ز دشمن دل زبونی چون پذیرد
چنین گویند کان طفلان نادان
پی ناموس بگذشتند از جان
به تن هر موی شان شد پنجۀ شیر
چو مهر از کین سراپا گشته شمش یر
دو تا پشت کمانها راست زو تیر
دعای بی ریایی بود تقدیر
به خونریزی جهان کش تیغ فولاد
به شاگردی غمزه به ز استاد
فنا را قاتل و مقتول یکسان
همه چون لشکر شطرنج بی جان
کمان خمپاره کرد و عطسه زن تیر
سنان مرثیه خوان و تیغ تکبیر
چو چشمان بتان آن دو کماندار
جهانی را به دم کشتند یکبار
به جان مشتاق کرد آن شیرافکن
به آهن چون به مغناطیس آهن
ز زخم تیر آن شیران ناورد
به میدان هیچ مردی تاب ناورد
سپاه رام فتح اندیشه بشکست
چو مو از شانه صد جا بیش بشکست
اگر چه کرد لچمن جنگ بسیار
به زخم تیر لو شد آخر افگار
ز بس زد تیر پیکان از جگر جوش
همه تن خون شد و افتاد بی هوش
خبر شد رام را کز زخم دشمن
به میدان خسته افتاده است لچمن
دو طفل زاهد اسب جگ بستند
به یک حمله سپه جمله شکستند
شگفتی ماند زان رام دلاور
که چون شد خسته از طفلان برادر
تو گویی ربع مسکون درنوردید
ز فرزاندان زاهد چون خطر دید
برت را با سترگن داد فرمان
که بشتابند با فوج فراوان
چو سربازان به مردی جان سپارند
زمیدان خسته لچمن را بیارند
سزای دشمنان زانسان نماید
که از وی مرگ را هم غیرت آید
برت با لشکر بیرون ز تعداد
به پا افتاد، پا در راه بنهاد
پری و آدمی، دیو و دد و دام
دوان همراهش از فرموده رام
قوی دل رام ز استعداد لشکر
که بنمودش فلک بازی دیگر
دگر در گوش آن آوازه آمد
که لشکر را شکست تازه آمد
برت هر چند سعی از حد فزون برد
همان شربت که لچمن خورد او خورد
بدینسان هر که او دیگر فرستاد
نکرده هیچ کار از پا در افتاد
مگر بود آنچنان آنجای ناساز
که هر کس رفتی آنجا، نامدی باز
به باقی ماندگان رام صف آرای
ضرورت دید خود جنبید از جای
افسرالملوک عاملی : کوروش نامه
خو نخواهی هو خشتر از پادشاه آشور
چو یک هفته سوک پدر را بداشت
بخونخواهی شاه همت گماشت
همی گفت با فر یزدان پاک
بنی پال را افکنم روی خاک
باَتش بسوزم همه کشورش
پراکنده سازم همه لشکرش
بی کشتنش بسته ام من کمر
کنم کشورش جمله زیر و زبر
باَ شوریان سخت تازم همی
روان پدر شاد سازم همی
باشور اگر ما بیابیم راه
نه آشور مانم نه تخت و نه شاه
چو فردا شود روی گردان سپید
بفتح و به نصرت بشوق و امید
سواران آماده چندین هزار
همه شیر مرد و همه نامدار
دگر باره آماده سازم بجنگ
که پیروزی آرام دگرره بچنگ
بلشکر کشی چونکه تدبیر داشت
بهر صد سواری دلیری گماشت
بتوفیدگی همچو برق جهان
تو گوئی بخشم آمده آسمان
دلیران و جنگنده و کینه جوی
همه سوی آشور بردند روی
دلی پر ز کینه سری پر شتاب
ز مرگ پدر شاه بی توش و تاب
کمر بهر کین پدر بسته تنگ
نیاورده بر خویش تاب و درنگ
چو از کار لشکر بپرداختند
سوی نینوا جملگی تاختند
درو دشت آشور گشته سیاه
ز جنگی دلیران ایران سپاه
بنی پال بشیند چون این خبر
که آید پسر بهر کین پدر
بگفتا بکشتن دهد جان خویش
که پارا ز اندازه بنهاده پیش
بفرمود لشکر بهامون کشند
همه لشکر ماد را در خون کشند
چو آشور با ما شد روبرروی
همه کینه انگیز و پر خاشجوی
جوانان ایران همه شیر مرد
بر آورده از دشمن خویش گرد
چویک چند روزی بر آمد ز جنگ
بگرز و بزوبین و تیرو خدنگ
شکستی بر آمد با شور سخت
ز آشوریان جمله برگشت بخت
بنی پال تا نینوا در گریخت
همه نظم لشکر زهم در گسیخت
بفرمود بندند دروازه زان
که یابند از خشم دشمن امان
هو خشتر چون دید این ماجرا
که بستند دروازه شهر را
بفرمود تا شهر ویران کنند
همه شهر چون دشت یکسان کنند
به بستند بر شهر آب روان
که تا خیره دشمن نیابد امان
همی خواست تا شهر ویران کند
شه و لشکر را گریزان کند
در آن پهنِۀ جنگ پر های و هوی
که سر ها بمیدان فتاده چو گوی
نبودی کسی را به کس دسترس
نبودی بجز کشته فریاد رس
بنا گه سواری بیامد زماد
بر شاه ماد این خبر را بداد
چنین گفت کای شاه با داد ودین
که از ماد دارم پیامی چنین
سکاها که دارند خوئی درشت
بتیر افکنی همچنان خارپشت
شتابان از آن سوی بحر خزر
شده جانب خاک ما رهسپر
بمرز وطن ز آذر آبادگان
بتازندگی تنگ بسته میان
شه ماد چون این سخن را شنید
یکی آه سرد جگر بر کشید
برافروخروخت از خشم و آنگاه گفت
که جانم دگر گشت بادرد جفت
دریغا دریغا که خون پدر
هدر شد مرا زین پیام و خبر
کنونم نه یارای رفتن بود
نه یارای این کین نهفتن بود
بفرمود لشکر بجنبد ز جای
بدستور آن شاه فرخنده رای
بسوی ارومیه لشکر برند
بر آن قوم وحشی هجوم آورند
عنان را از آن رز مگه در کشید
بسوی ارومیه لشکر کشید
چنان تاخت بر پهنه کار زار
کز آنان بر آمد بسختی دمار
نماندی بر آنان چو راه ستیز
گرفتند از آن ملک راه گریز
ولی آتشی زیر سرپوش بود
بظاهر مر این شعله خاموش بود
سکاها به نیرنگ ظاهر شکست
که ایران زمین را بیارند دست
بهر گوشه ای آتش افروختند
به آتش همه شهرها سوختند
چه برروی آب و چه روی زمین
بر افروختنی آتش خشم و کین
بگفتند با شاه کای شهریار
سران سکاهای بی اعتبار
گرفتند جشنی چو دیوانگان
به باده سرائی نهاده میان
چو شه گشت زین ماجرا با خبر
بگفتا از آنان نمانم اثر
بگنجور دانا بفرمود شاه
مهیا کند ساز و برگ سپاه
بگیرند پیرامن جشن گاه
بسازند آئین شان را تباه
چو شاه سکاها و سردارشان
ز عیش وطرب تیره شد کارشان
بیکباره گشتند تسلیم شاه
بهم خورد نظم قشون و سپاه
شکستی چو افتاد بر آن گروه
بیفتاد لشکر ز فرو شکوه
سکاها چو گشتند تسلیم شاه
شهنشاه دادی به آنان پناه
زکار سکاها چو پرداخت شاه
به آشور گفتا فرستم سپاه
که تازان گروه سیه دودمان
بر آرم بنیروی لشکر امان
بنی پال گفتند خود در گذشت
بخاک سیه هست او را نشست
در آشور باشد بسی هرج و مرج
سخن از بزرگان نیاید بخرج
ببابل همان حکمران شاه شد
بنوپر سره شاه برگاه شد
شه ماد خود قاصدی نیک نام
ببابل فرستاد و داد این پیام
شه ماد خشنود از کار توست
همی راضی از کار و کردار توست
ببابل ترا پادشاهی رواست
سرافرازی تو گوارای ماست
مرا باتو هرگز سر جنگ نیست
بجز دوستی با تو آهنگ نیسث
که پوربنی پال در نینوا
شده شاه لیکن بسی بینوا
نه بر حکم او کس نهاده است گوش
نه دارای فهم و نه عقل و نه هوش
بنی پال باب مرا کشته است
سر تختش این گونه بر گشته است
روم نینوا من بکین پدر
نمایم من آن شهر زیر وزیر
اگر یلر باشی تو با من بجنگ
بسی بهره آید ترا خود بچنگ
چو پیک شهنشه ببابل رسید
بنوپر سره گفته شه شنید
بگفتا یکی بنده ام شاه را
گشایم همین راه و هم گاه را
زپور بنی پال بس رنجه ام
بر آرم دمارش بسر پنجه ام
چو پیمان شاهنشهان بسته شد
دو کشور تو گوئی که پیوسته شد
سپاهی چو دریا زبابل گذشت
سوی نینوا در نور دید دشت
چو پور بنی پال آنرا شنید
یکی آه سرد از جگر بر کشید
بگفتا ببندید باروی شهر
ک مارا نباشد از این جنگ بهر
چو با جنگ ایشان مرانیست رای
همان به که در شهر گیریم جای
جداگشته چون بابل از نینوا
نخیزد بجز ماتم از نی، نوا
افسرالملوک عاملی : کوروش نامه
سر کوبی سکاها
دگر روز آمد سواری بماد
بگفتا که ای شاه با عدل و داد
سکاهای بی خانمان نژند
رسانند بر اهل ایران گزند
سرازیر گشته چو سیل روان
نموده زن و مرد بی خانمان
برس تو بفریاد ما بیکسان
که آسوده گردیم از این خسان
شهنشه بر آشفت از این خبر
بگفت از سکاها نمانم اثر
هرا پاک را این چنین گفت شاه
که خواهم نمایم سکاها تباه
سکاها که هستند چون وحشیان
بتنبیه ایشان به بندم میان
در گنج بگشا بده سیم و زر
ز شمشیر و کوپال و گرز و کمر
دو روز دگر کوچ ده سوی شرق
یکی لشکری همچو طوفان و برق
هرا پاک گفتا که فرمان تر است
بکوشم بسازم همه کار رات
هرا پاک شد افسرانرا بخواست
بفرمود لشکر ببایست خواست
سوی شرق ایران گذاریم روی
که شاه جوان است دیهیم جو
بگفتا شها لشکر آماده گشت
ابر دشت خیمه پرا گنده گشت
بفرمود من خود بیایم براه
نباید که پی شاه باشد سپاه
سرا پرده شاه بیرون زدند
سواران محصوص خیمه زدند
بخدمت غلامان زرین کمر
قباهای زر تار کرده ببر
هزاران جلو دار زرین کلاه
به پیش اوفتادند یکسر براه
هزار اسب تازی جنیبت کشان
همه با لگام جواهر نشان
همان پرچم پارس در پیش شاه
همی میکشیدند با دستگاه
یکی چتر زرین گرفته بسر
ببازو جواهر بگردن گهر
سپاه عازم جنگ با خاوران
به پیش سپه شاه روشن روان
خبر چون بیامد سوی دشمنان
آمد سپاهی چنان بیکران
سپاه سکاها و هم آریان
همه جنگ را تنگ بسته میان
ز هرسوی بر پای شد جنگ سخت
سکاها بدیدنده برگشته بخت
سران شان به نزدیک شاه آمدند
خمیده کمر عذر خواه آمدند
سکاها و آن شهرها سر بسر
همه شد مطیع شه دادگر
افسرالملوک عاملی : کوروش نامه
فتح لیدی
از آن پس به لیدی بیاورد روی
شهنشاه کورش که بد نامجوی
شه لیدیا بد کرزوس نام
جهان بود وی را همیشه بکام
هم از آسیا قسمتی داشتی
ببحر اژه رتبتی داشتی
هم از رود ها لیس تا شهر سارد
بفرمان آن شاه گردن نهاد
خبر از فتوحات کورش شنید
چو تسخیر ماد و سکاها بدید
بفرمود لشکر بیاراستند
جوانان جنگی همه خواستند
بگفتا که کورش جوانست و خام
گمانش که عالم بگیرد بکام
چنان راه را تنگ سازم برو
که بهرش نماند دگر آبرو
مرا هست چون لشکر بیشمار
سران و سپه را ز چندین هزار
که هم گنج هست و سلاح و کمر
سر سر کشان اندر آرم به بر
بدوزم دهانشان به تیر خدنگ
بسوزم همه لشکرش را بجنگ
خود و لشکرش را بیارم به چنگ
چو ماهی که آید بکام نهنگ
وزیری ز لیدی به نرمی نهان
بگفتش که کورش شه نوجوان
نه بینی جهانش بکام آمده است
جوان است و جویای نام آمده است
تو با او نداری در ابن جنگ تاب
نبیند کسی همچو شاهی بخواب
برآشفت کرزوس و گفتا که بس
من او را نخواهم شمارم بکس
یکی بچه کو پروریدش شبان
نباید شود حکمران جهان
نهانی بخود گفت کاین رای نیست
مرا با چنین شاه خود پای نیست
رسولی ببابل فرستاد و گفت
که با تو بگوییم راز نهفت
وزان سو بمصر او فرستاد کس
بر شاهشان داد پیغام بس
که اینک یکی کودکی بیخبر
گرفته است از ماد تا باختر
سوی لیدی اینک شده رهسپار
خود و افسران سپاه و سوار
من اکنون بجنگش پذیره شوم
امید است در جنگ چیره شوم
ولیکن چو کورش مرا کرد پست
بگیرد همه ملک لیدی بدست
از آن پس بتازد بسوی شما
کند واژگون تخت و کوس شما
بنا بودیش گر که پیمان کنیم
خود و لشکرش جمله بیجان کنیم
بپاسخ بگفتند رو سوی جنگ
از آن پس بیاییم ما بیدرنگ
چو شد مطمعین از دوشاه بزرگ
بشد عازم جنگ شاه سترگ
بکی نامور از سران سپاه
بفرمود گردد روانه براه
رود تا بیونان ابا سیم و زر
سپاهی کند جمع از بحر و بر
که باسیم جمع آورد لشکری
سپه چون فزون گشت فتح آوری
سواره ابا اسب تازی نژاد
بیونان نرفت او بیامد بماد
بر کورش آمد زمین بوسه داد
بگفتا که شاها دلت شاد باد
همی آمدم تا بگویم سخن
ز گرزوس و بابل هم از انجمن
سه شاه و سه دولت همه سر بسر
بکین و بجنگ تو بسته کمر
کنون من بیونان شوم رهسپار
دهم گنج و لشکر بیارم بکار
بخندید کورش ز گرزوس گفت
که این شه برون کرد راز نهفت
خودش سست و سرباز اوسست تر
که لشکر بجوید ز کوه و کمر
شنیدم که لیدی بسی با صفاست
همی پایتختش خوش و دلگشات
بود شهر زیبا و بس باشکوه
همی پر زنعمت هم پر گروه
ز ایزد چنان خواهم آن دادگر
سپارد بمن لیدیا سر بسر
کنم کشور آباد با عدل و داد
دل مرد ما نشان نماییم شا
سپهدار اجازت گرفت و برفت
سوی ملک یونان به تندی بتفت
سپس شاه خود افسر انرا بخواست
بگفتا که لشگر نمائید راست
چو فردا شود روی گر دون سپید
به لیدی بتازیم ما با امید
چو شد نیمه شب گاه بانگ خروس
بگویید لشکر نوازند کوس
بشب تا سحر لشگر آراستند
سحر شد سلاح و سپر خواستند
سواره پیاده همه صف بصف
همان پرچم مادشان بد بکف
بفرمود تا اسب شه زبن کنند
ز لیدی دگر جستن کین کنند
از آن روی کرزوس سان شاه
همی دید و گفتا که فردا بگاه
سوی لشگر ماد حمله بریم
بکورش بتازیم و نام آوریم
پس از ما شه مصر آید بجنگ
بکورش نمائیم ما عرصه تنگ
بفرمان گرزوس لشکر زگاه
بر آمد خود و افسران سپاه
گذشتند از رود هالیس زود
سوی ماد رفت آن سپه هر چه بود
بکورش بگفتند لشکر رسید
ز گرد سپه دشت شه ناپدید
بفرمود صف ها بسازند راست
به بینیم تا سربلندی کراست
یکی پارسی افسر نامدار
بیامد بمیدان سوی کارزاد
بگفتا منم نامدار دلیر
بگاه نبردم چو یک نره شید
بفرمان کورش شه نامدا
ز گرزوس ولیدی بر آرم دمار
چو بشنید کرزوس حمله ببرد
بر آن افسر نامبردار گرد
از آن رو هرا پاک فرمان بداد
که ای نامداران ایران و ماد
یک امروز مردانه جنگ آورید
سر دشمنان با به چنگ آورید
دلیران همه نعره برداشتند
بدو دست تیغ و سپر داشتند
چکا چاک شمشیر و پولاد گرز
بروی سر و سینه و یال و برز
زمین پر زخون شد هوا تیره گشت
فلک بر چنین جنگ خود خیره گشت
به شب دست زا جنگ برداشتند
به بر سر کلاه و نه سر داشتند
بسی مرد از لیدیان کشته شد
بخاک و بخون لشگر آغشته شد
بگفتند گرزوس پس برنشست
سپاهش فراری شد از کوه و دشت
برفتند یکسر سوی شهر سارد
نبودند از آن جنگ مسرور و شاد
بفرمود کورش هرا پاک را
وزیر خردمند دل پاک را
که تا جمله یک هفته راحت کنند
بچادر سپاه استراحت کنند
از آن سوی گزروس آمد بسارد
دلی پر زکینه سری پر زباد
گمان کرد کورش عقب سازدش
ز هالیس آید بیازاردش
چو چندی گذشت و نیامد سپاه
بگفتند کورش نباید ز راه
زمستان و باران و برف و تگرگ
نیاید دگر بی جهت سوی مرگ
دل خویش شه این چنین شاد کرد
سپه را همه یکسر آزاد کرد
از آن روی کورش پس از چندروز
بفرمود با لشگر کینه توز
که باید سوی لیدی آریم رو
چو گرزوس باشد بسی جنگ جو
دگر باره آید در این پهن دشت
هم از رود ها لیس خواهد گذشت
سحرگه چو برخاست بانگ خروس
زهر سو برآمد غریوی ز کوس
بنه بر نهادند و بستند بار
سوی شهر لیدی همه رهسپار
زهالیس بگذشت شاه و سپاه
که بر شهر تازند از گرد راه
یز آشفت گرزوس از این خبر
بگفتا مرا بد بیامد بسر
بفرمود با افسران سپاه
که در دشت شرقی به بندید راه
سر راه کورش بگیرید سخت
نه بیند دگر چشم او روی تخت
چو آمد سپاه سه نامداد
خود و صد هزاران سپاه سوار
سواران لیدی صف آراستند
همی هم نبرد از طرف خواستند
دلیری بیامد ز ایرانیان
بکین آنچنان تنگ بسته میان
بگفتا هم آوردت آمد بجنگ
ز ترکش بر آورد تیر خدنگ
بلیدی یکی تیر باران گرفت
گمانش کمین سواران گرفت
هم از ضرب شمشیر و گرز و سنان
سپه بر زمنی همچو برگ خزان
چو گرزوس خود بخت بر گشته دید
سران سپه را همه کشته دید
بشد خود سوی سارد باهر که بود
که شاد که دروازه بندند زود
تعاقب نمودند ایرانیان
گرفتند آن شهر را در میان
بفرمود گرزوس با مهتران
که آتش فروزید خود بیکران
من این زندگانی نخواهم دگر
چو بینم که بردند تاج و کمر
نخواهم زن و کودکانم به بند
گرفتار آیند و رنج آورند
به آتش بسوزم خود و خانه ام
نبیند دگر غیر ویرانه ام
از آن سوی کورش شه شیر گیر
بشد حمله ور باسپاه دلیر
بکوبید هم برج و باروی شهر
تو گویی جهان شد گرفتار قهر
بگفتند گرزوس آتش فروخت
خودو کودک و خاندانش بسوخت
بزد اسب و آمد بمیدان شهر
که کرزوس ر آتش همی خواست بهتر
بفرمود کان آتش شعله ور
زدند آب و خاموش شر سربسر
بفرمود کورش که ای شهریار
چرا آتش افروختی نابکار
نپرسیدی از سروران و شهان
ر آتش منم بیشتر مهربان
نه من شاه بیداد و بی دانشم
که آزرده سازم شهی یا کشم
نسازم اسیر و نه غارت کنم
نه بر کس نگه با حقارت کنم
تو هستی گرامی و بس محترم
قدم بر ندارم بسوی حرم
چو گرزوس بشنید بس گشت شاد
بگفتا که شاها دلت شاد باد
ندیدم چو تو شهریاری بزرگ
بعهد تو یکجا رود میش و گرگ
از این پس مرا سر بفرمان تست
دگر جان و مال و سرم زان تست
بگفتا تو بر جای خود باش شاه
همه ساله باجت بیاید بگاه
پس آنگاه کورش شهنشاه شد
بگیتی فزون از فر و جاه شد
ر تسخیر لیدی چو پرداخت شاه
بگفتا که لشکر بر آید راه
بتازید بر آسیای صغیر
مهاجر نشینان خرد و کبیر
که آنان ز یونان تمامی بدند
به گردن کشی دزد نامی بدند
مسخر نمود آسیای صغیر
شهنشاه دهقان نواز کبیر
وزان پس به ایران نهادند روی
خود و باهرا پاک لشکر دوسوی
یکی شهر برساخت کورش بدشت
که چشم فلک خیره زان شهر گشت
ز کارون بد آبشخور شهر شاه
که ایوان و قصرش زدی سربماه
قائم مقام فراهانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۸ - در تهنیت یکی از فتوحات ولی عهد در جنگ روس
خواب بس ای بخت خفته شب به سر آمد
خیز که صبح است و آفتاب برآمد
خسرو انجم که دی بسیج سفر کرد
اینک امروز باز از سفر آمد
آینه عالم ار به زنگ فرو رفت
باز فروزان ز صیقل سحر آمد
دیده ز خواب و خمار شوی که گوئی
دولت بیدارم این زمان به سر آمد
در بگشا، پرده بر فراز که اینک
حلقه به جنبش فتاد و بانگ در آمد
بار دگر آن به خشم رفته ما را
بر سر بیمار خود مگر گذر آمد
از بر ما برگرفت و محنت ما خواست
فضل خدا بین که باز چون به بر آمد
شرم کنم گر کنم نثار رهش جان
زان که به غایت حقیر و مختصر آمد
شکر قدومش بگو، نه شکوه جورش
جورش اگر چه فزون ز حد و مر آمد
خواست که با ما کند ز بد بتر اما
در نظر ما ز خوب، خوب تر آمد
جور خوش آید از آن که در چمن حسن
سرو قدش هم ز ناز بارور آمد
سرو که آزاد و بی ثمر بود از چه
سوری و نسرین و سنبلش ثمر آمد
خود ملک است آن پسر به صورت انسان
یا پری اندر شمایل بشر آمد
زان لب و دندان به حیرتم که تو گوئی
حقه مرجان و رشته گهر آمد
تا لب شیرین به گفتگو نه گشاید
کی شکر از لعل و گل ز گلشکر آمد؟
زنده شود جان از او چنان که مگر باز
معجز دیگر زعیسی دگر آمد
خاصه چو ناگه ز در، درآید و گوید:
مژده بده کز قدوم شه خبر آمد
خیز و به درگاه شه شتاب که اینک
شاه بر اورنگ بارگاه برآمد
خسرو غازی ابوالمظفر عباس
آمد و با فتح و نصرت و ظفر آمد
آن که مگر برق تیغ اوست که هر جا
خرمنی از کفر دید شعله ور آمد
وان که مگر باغ لطف اوست که هر جا
ساحتی از صدق یافت جلوه گر آمد
صید شهان جمله وحش و طیر بود، لیک
صید شه ماست هرچه شیر نر آمد
گر چه شکارش بهانه بود ولیکن
در همه جا این حدیث مشتهر آمد
کز حد مسقو قرال روس به ناگاه
رو به ولایات لیسه و خزر آمد
وز حد تفلیس لشکری به تغلب
زی سپه ایروان به شور و شرآمد
شه چو شنید این سخن به صید برون تاخت
تا به سر آن گروه بد سیر آمد
پس خبر آمد به شاه روس که اینک
موکب شه هم چو سیل منحدر آمد
چاره ندید او جز آن که باز به مسقو
راند و به حیلت ز راه صلح در آمد
لشکر تفلیس و گنجه نیز به ناچار
جانب بنگاه خویش پی سپر آمد
جمله به عذر از خطای خویش که ما را
دیو بدین کار زشت راه بر آمد
ورنه کفی خاک و مشتی از خس و خاشاک
سیل دمان را چرا به رهگذر آمد
الغرض از عزم شه چو لشکر دشمن
جمله به سان جراد منتشر آمد
شاه به بخشود و گفت جرم عدو نیز
چون طلبد زینهار مغتفر آمد
لیک قضا و قدر چو چشم به راهند
تا چه صلاح ملیک مقتدر آمد
صاحب روس اندران کریوه وطن ساخت
کش سر شیطان شکوفه شجر آمد
زین طمع او را که عهد شاهان بشکست
نفع نیامد که سر به سر ضرر آمد
خواست که سود آورد ازین سفر اما
مرگ همی سود او ازین سفر آمد
عهد شکن کام دل نیابد هرگز
گرچه خداوند حشمت و حشر آمد
دادگرا آن یگانه گوهر رخشان
چیست که هم تیغ تیز و هم سپر آمد
گر سپر دین نه تیغ تست پس از چه
در کف تست آن که کف من کفر آمد
تیغ تو روز جهاد کافر تیغ است
لیک به گاه حفاظ دین سپر آمد
شمس فلک مدرک قمر نبود لیک
رای تو شمسی که مدرک قمر آمد
نور خور از روی ماه تست و گرنه
مه زچه رو عاریت سنان زخور آمد
گرچه ز بخت تو خصم خام طمع را
دولت ایام زندگی به سر آمد
لیک ز روس ایمنی مجوی که دشمن
هر چه بود خرد تر بزرگ تر آمد
چند هزاران خیل و حشم را
گم شده کوار شماره یک نفر آمد
آتش اگر خفت بس بود که چو برخاست
باز نسیمی ز جا به شعله در آمد
کشور ما بین اگر چه حاکم پیشین
کرد بد امروز خوب در نظر آمد
گر پدر پخته از حکومت ما رفت
از پس او خام قلتبان پسر آمد
دشمن همسایه وانگهی شده نزدیک
چون دو مصارع که دست در کمر آ مد
فرصت جوید نه صلح و شاه جهان را
کاری در پیش سخت و پر خطر آمد
زان که هم اسباب صلح باید و هم جنگ
جمع دو ضد کار چون تو پر هنر آمد
ورنه، نه باور کند خرد که به یک جا
ماء معین جفت نار مستعر آمد
جز تو که داند که کار دولت و دین را
از چه رسد نفع و از کجا ضرر آمد
ژاژ طبیبان بی خرد مشنو زانک
فکر همین کار علت سهر آمد
خاصه به وقتی چنین از دل و دستت
مخزن گیتی تهی ز سیم و زر آمد
عالم در خواب و شاه عالم بیدار
یاور و یارش خدای دادگر آمد
جان و سر عالمی به عدل و به انصاف
شاه چنین را فدای جان و سر آمد
دادگرا دور از آستان تو یک چند
در سقرم هم چو عاصیان مقر آمد
ترسم کآرد ملال شرح غم ارنه
شرح دهم هر چه زین غمم به سرآمد
تا تو برفتی به جای خوان نوالت
ما حضرم جمله پاره جگر آمد
گرچه برای من و عدوی من امسال
از تو همه بیم و ضرب و سیم و زر آمد
لیک مرا ضرب و بیم و سیم و زر از تو
جمله به یک طرز و طور در نظر آمد
زان که ترا خواهم و هران چه تو خواهی
غایت آمال منش بر اثر آمد
دور ز بزم تو لطف خازن خلدم
سخت تر از عنف مالک سقر آمد
آن توئی ای پادشاه بس که ز دستت
تلخی حنظل حلاوت شکر آمد
ورنه ز هر کس که جز تو باشد بالله
شهد به کامم ز زهر تلخ تر آمد
افسر اگر بر سرم نهند تو گوئی
بر سرم از دهر دهره و تبر آمد
خواب و نه بر خاک آستان توام سر
چشم کجا آشنا به نیشتر آمد
ریزه خور خوان تست این که پس از تو
ماحضرش جمله پاره جگر آمد
شکر خدا را که زنده ماندم چندانک
خاک درت باز سرمه بصر آمد
شرط حیات رهی دعای تو باشد
گرچه دعای شریطه مختصر آمد
قائم مقام فراهانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۲ - در وصف فروردین و ستایش ولی عهد
باز باغ از فر فرودین جوان شد
گلستان چون روی یار دل ستان شد
طرف گل زار آن چنان شد کز نکوئی
خود تو گوئی رشگ گل زار جنان شد
باغ را ابر بهاری آب یاری،
کرد و باد صبح گاهی باغبان شد
الفت سرو و تذرو و بلبل و گل
چون وصال دوستان در بوستان شد
گاه چون معشوق و عاشق با شقایق
سبزه جفت و گه سمن با ارغوان شد
لاله های روشن اندر صحن گلشن
طیره بخش روشنان آسمان شد
قطره های ژاله بر رخسار لاله
چون عرق بر روی یار مهربان شد
آفتاب از ابر چون رخسار خوبان
گه نهان شد در نقاب و گه عیان شد
ابر نیسان بربساط باغ و بستان
چون کف شاه جهان گوهرفشان شد
صبح دم باد صبا باغ صبا را
تا مگر شاید یکی از خادمان شد
از پی خاشاک روبی چست و چابک
آستین بر کرد و دامن بر میان شد
پس به پاس خدمت و پاداش نعمت
هم چو فراشان شه با فر، وشان شد
شاه عباس آن که از امداد دادش
نام این عهد و زمان مهد امان شد
آسمانی کاسمان و اخترانش
کهنه شادروان، کاخی باستان شد
آفتابی کافتاب آسمانش
چاکری از چاکران آستان شد
هندوی گردون که کیوان نام دارد
بردر ایوان جاهش پاسبان شد
مشتری تا مشتری شد نعت شه را
واعظی نغز و خطیبی نکته دان شد
ترک انجم آن قدر در فوج پنجم
جان فشانی کرد تا صاحب نشان شد
تیر چون این پیر مسکین روز تا شب
دفتر اندر پیش و کلک اندر بنان شد
زهره کامد شهره در شادی بزمش
چون یکی از خادمان شد، شادمان شد
بهر ابلاغ بشارات فتوحش
مه چو پیکی تیزرو هر سو روان شد
خاصه هنگامی که این هنگامه بر پا
در ثغور ملک و دین از کافران شد
روم شوم و روس منحوس از دو جانب
عزمشان تسخیر آذربایجان شد
هم خدا داند که این کشور خدا را
چند رزم سخت و ناورد، گران شد
صد سفر چون هفت خوان کرد این تهمتن
گر تهمتن یک سفر در هفت خوان شد
رایتش را کایت فتح است جولان
گاه در شروان و گه در بیلقان شد
گه براند از ککجه و در ملک گنجه
پنجه اندر پنجه با شیر ژیان شد
گه به روم اندر به عزم رزم قیصر
چون فریدون با درفش کاویان شد
نه چنان کاسکندر اندر رزم دارا
با دو مرد بدکنش هم داستان شد
بل چنین کاین پادشه را استعانت
از یکی ذات عزیز مستعان شد
آن سکندر یک برادر داشت کورا
دیدی آخر کز حسد در قصد جان شد؟
وین سکندر را برادر در برابر
صد چو دارا بین که دارای جهان شد
بر خلاف شاعرانش بنده گویم
نه سیاووش وش، نه روئین تن، توان شد
کان دو با کاووس و با گستاسب کردند
آن چه کردند و به گیتی داستان شد
وین خداوندی که از آغاز گیتی
هر چه را گفت آن چنان شو، آن چنان شد
در بر شاه جهان فتح علی شه
نیست را ماند که با هستش قران شد
زان سبب زین سان که بینی در دو عالم
کامیاب و کامکار و کامران شد
اجتهاد اندر جهان آن است کورا
در جدال رومیان و روسیان شد
کی سکندر چون سمندر هردم اندر،
شعله تنین تنی تندر فغان شد؟
یا سیاووش را به سر باران آتش
بارها باران چو آب از ناودان شد
یا چو خنگ ختلی شه رخش رستم
رو به تیغ و تیر بی بر گستوان شد
کوس کاووسی بلند آوا شد اما
دیدی آخر آن چه اندر خاوران شد؟
وان چه از چنگ پلنگان در سمنگان
وز فسون دیو در مازندران شد
شاه کیخسرو که شد شاهی ازو نو
عاقبت درماند و در غاری نهان شد
جیش شه را زان خطر ناید که شه را
استعانت از خدای مستعان شد
ظلم و جور از طرز و طور و عدل ودادش
ناپدید از وهم و بیرون از گمان شد
دست بیداد از گریبان غریبان
ز احتساب بی کرانش بر کران شد
زین همه بگذر که در هنگام هیجا
حصن حفظش حفظ حصن ایروان شد
تا زیک یورش هزار آشوب و شورش
در بلاد با یزید و موش ووان شد
زان شکست و فتح پی در پی که مارا
در حدود لنکران وار کوان شد
این زمان کایام صلح است و فراغت
کافرم گر فرصت او را یک زمان شد
در چنین فصلی که فرش کوه و هامون
جمله پنداری پرند و پرنیان شد
شاه ما را آن فراغت کو که بیند
گیتی از تاثیر فصل آخر چه سان شد؟
آن قدر فرصت کجا دارد که داند
بوستان را کی بهار و کی خزان شد؟
کی نشاط آرد کسی را کو دمادم
گفت گو از بر کشاد و غر چوان شد
دل توان دادن به ناز نازنینان
بی نیاز ازگینیاز ار می توان شد
ورنه تا آید خبر کاینک فلان کس
در فلان سر حد چنین گفت و چنان شد
یا وجوه صرف سربازان غازی
باقی اندر پیش بهمان و فلان شد
یا نبارید ابر در بازار گیتی
نرخ جان ارزان و نرخ نان گران شد
یا دو نام آور پیام آور به یک جا
خاک بوس درگه شاه جهان شد
این یکی خدمت رسان از شاه مسقو
وان دگر از صاحب هندوستان شد
با چنین فکر و خیال الحق فراغت
خود خیالی بس محال است، امتحان شد
یاد بزم دوست دو کی آرد کسی کو،
نام رزم دشمنش ورد زبان شد
از محمد شه بپرس آن ها که با من
در عراق پرنفاق از این و آن شد
هر که با دیوانه شد هم خانه آخر
بایدش مانند من بی خانمان شد