عبارات مورد جستجو در ۱۰۰۸ گوهر پیدا شد:
هلالی جغتایی : شاه و درویش
بخش ۳ - مناجات
سال‌ها شد که مهر عالم‌سوز
تیغ کین تیز می‌کند هر روز
وه! که تا مهر چرخ بود کبود
در کبودی چرخ مهر نبود
جانب هر که بنگرم به نیاز
ننگرد جانب من از سر ناز
در ره هر که سر نهم به وفا
پا نهد بر سرم ز راه جفا
چند بیداد بینم از هر کس؟
ای کس بی‌کسان به دادم رس
چند پامال عام و خاص شوم
دست من گیر تا خلاص شوم
همتی ده که بگذرم ز همه
رو به سوی تو آورم ز همه
سوی خود کن رخ نیاز مرا
به حقیقت رسان مجاز مرا
زلف خوبان مشوشم دارد
لعل ایشان در آتشم دارد
از بتان چو در آتشم شب و روز
روز حشرم بدین گناه مسوز
مهوشانم چو سوختند به ناز
ز آفتاب قیامتم مگداز
بس بود این که سوختم یک بار
«و قنا ربنا عذاب النار»
آتش از جو منی چه افروزد؟
بلکه دوزخ ز ننک من سوزد
گنهم بخش و طاعتم بپذیر
که همین دارم از قلیل و کثیر
در شب تیره چون دهم جان را
همرهم کن چراغ ایمان را
اتحادی نصیب کن با من
که ندانم که ان تویی یا من
چون زبان داده‌ای بیانم بخش
در بیان سخن زبانم بخش
محزنم را در نظامی ده
ساغرم را شراب جامی ده
بنده را خسرو سخن گردان
حسن نظم مرا حسن گردان
آب ده خنجر زبان مرا
تاب ده گوهر بیان مرا
تا شوم در فشان ز بحر کلام
به سلام نبی، علیه سلام
هلالی جغتایی : شاه و درویش
بخش ۵۳ - مناجات
کردگارا به بی‌نیازی خویش
به کریمی و کارسازی خویش
به سهی‌قامتان گلشن ناز
به ملامت‌کشان کوی نیاز
به صفات جلال و اکرامت
نظر خاص و رحمت عامت
به سلاطین مسند تحقیق
یالکان مسالک توفیق
به اسیران و زاری ایشان
به غریبان و خواری ایشان
به نوازندگان عالم گل
که هنوز ایمن‌اند از غم گل
به سفرکردگان عالم خاک
کز جهان رفته‌اند با دل چاک
به رسولی که نعت اوست کلام
سیدالمرسلین علیه سلام
نظری جانب هلالی کن
دلش از مهر غیر خالی کن
حشر او با رسول کن یا رب
این دعا را قبول کن یا رب
در امان دار پیش آن مولی
تا نبیند عقوبت عقبی
چون به عزم رحیل زین منزل
به حریم فنا کشد محمل
در ره مرگ باشدش همراه
هادی لااله‌الاالله
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۱
در دیار تو غریبیم و هوادار غریب
خوش بود گر بنوازی صنما یار غریب
مخزن جملهٔ اسرار خداوند ، دل است
دل به من ده که بگویم به تو اسرار غریب
گر غریبی برت آید به کرم بنوازش
سخت کاریست غریبی ، مکن انکار غریب
ما دعاگوی غریبان جهانیم همه
در همه حال خدا باد نگهدار غریب
دردمندیم و به امید دوا آمده ایم
تو طبیبی و دوا کن دل بیمار غریب
کار غربت چه اگر کار غریبی است ولی
خوش شود گر تو بسازی به کرم کار غریب
سید ماست سرجمله غریبان جهان
که به سر وقت غریب آمده سردار غریب
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۵۰
دولتت را که هست پاینده
باد فرخنده سال آینده
سایهٔ دولت تو بر عالم
باد چون آفتاب تابنده
بر در حضرتت ملازم وار
جملهٔ خلق شاه تابنده
شاه نعمت‌الله ولی : قطعات
قطعهٔ شمارهٔ ۱۱۵
دولتت را که هست پاینده
باد فرخنده سال آینده
سایهٔ دولت تو بر عالم
هست چون آفتاب تابنده
بر در حضرتت ملازم باد
جمله خلق شاه تابنده
شاه نعمت‌الله ولی : دوبیتی‌ها
دوبیتی شمارهٔ ۱۵
الهی انت غفار الخطایا
غفور الذنب ستار الخفایا
کسانی کز درت برتافتند رو
کدامین در طلب کردند آیا
شاه نعمت‌الله ولی : دوبیتی‌ها
دوبیتی شمارهٔ ۲۱۰
خدایا تشنه ایم و جمع یاران
از آن حضرت همی خواهیم باران
به حق مصطفی و آل یاسین
که بر یاران ما باران بباران
شاه نعمت‌الله ولی : مفردات
شمارهٔ ۱۵۲
سلطنت بر مزید باد مدام
به محمد و اله و سلام
شاه نعمت‌الله ولی : مفردات
شمارهٔ ۲۸۳
یا رب که تو را چنین دلی حاصل باد
دایم به مقام جمع خود واصل باد
عرفی شیرازی : رباعیها
رباعی شمارهٔ ۳
چندان که شدم ز بیخودی مست دعا
تیری نزدم بر هدف از شست دعا
باشم ز دعا مانع و از شوق طلب
وقت است که پر درآورد دست دعا
هجویری : بابٌ فی ذکر أئمَّتِهِم من اهل البیت
۴- ابوجعفر محمدبن علی بن احلسین بن علی بن ابی طالب، کرّم اللّه وجهه و رضی عنهم
و منهم: حجت بر اهل معاملت، و برهان ارباب مشاهدت، امام اولاد نبی و گزیدهٔ نسل علی، ابوجعفر محمدبن علی بن الحسین بن علی بن ابی طالب، کرّم اللّه وجهه و رَضِیَ عنهم
و نیز گویند کنیت وی ابوعبداللّه بود، و به لقب وی را باقر خواندندی. مخصوص بود وی به دقایق علوم و به لطایف اشارات اندر کتاب خدای، عزّ و جلّ. وی را کرامات مشهور بود و آیات ازهر و براهین انور.
و گویند ملکی وقتی قصد هلاک وی کرد. کس فرستاد بدو. چون به نزدیک وی اندر آمد از وی عذر خواست و هدیه داد و به نیکویی بازگردانید. گفتند: «ایها الملک، قصد هلاک وی داشتی، تو را با وی دیگرگونه دیدیم، حال چه بود؟» گفت: «چون وی به نزدیک من اندر آمد دو شیر دیدم یکی بر راست و یکی بر چپ وی، و مرا می‌گفتند که: اگر تو بدو قصد کنی ما تو را هلاک کنیم.»
و از وی روایت آرند که وی گفت اندر تفسیر کلام خدای، عزّ و جل: «فَمَنْ یَکْفُرْ بِالطّاغُوتِ و یُؤمِنْ باللّه (۲۵۶/ البقره)»، قال: «مَنْ شَغَلَکَ عَنْ مُطالَعَةِ الحقِّ فَهُوَ طاغُوتُکَ.» بازدارندهٔ تو از مطالعت حق طاغوت توست. نگر به چه چیز محجوبی، بدان چیز بازمانده‌ای و آن حجاب توست. به ترک ان حجاب بگوی تا به کشف اندر رسی و محجوب ممنوع باشد و ممنوع را نباید که دعوی قربت کند.
و از خواص وی یکی روایت کند که: چون از شب لختی برفتی و وی از اوراد فارغ گشتی، آواز بلند برگرفتی به مناجات و گفتی:
«الهی و سیدی، شب اندر آمد و ولایت تصرف مملوکان به سر آمد و ستارگان بر آسمان هویدا شدند و خلق بجمله بخفتند و ناپیدا شدند. صوت مردمان بیارامید و چشمشان بخفت، و از بنوامیه رمیدند و بایستهای خود نهفت، و بنو امیه درهای خود اندر بستند و پاسبانان برگماشتند و آنان که بدیشان حاجتی داشتند حاجت خود فرو گذاشتند. بار خدایا، تو زنده‌ای و پاینده و داننده‌ای و بیننده. غنودن و خواب بر تو روا نیست، و آن که تو را بدین صفت نشناسد هیچ نعمت را سزا نیست. ای آن که چیزی تو را از چیز دیگر باز ندارد و شب و روز اندر بقای تو خلل نیارد. درهای رحمتت گشاده است و مواید نعمتت نهاده است. اجابتت سزای آن که دعا کند و نعمتت برای آن که ثنا گوید. تو آن خداوندی که رد سائل بر تو روا نباشد آن که دعا کند از مؤمنان، و بر درگاهت سائل را بازدارنده‌ای نباشد. از خلق زمین و آسمان بار خدایا، چون مرگ و گور و حساب را یاد کنم، چگونه دل را به دنیا شاد کنم؟ و چون نامه را یاد کنم، چگونه با چیزی ازدنیا قرار کنم؟ و چون ملک الموت را یاد کنم، چگونه از دنیا بهره پذیرم؟ پس از تو خواهم؛ از آن‌چه تو را دانم، و از تو جویم؛ از آن‌چه تو را می‌خوانم: راحتی اندر حال مرگ بی عذاب، و عیشی اندر حال حساب بی عقاب.»
این جمله می‌گفتی و می‌گریستی. تا شبی وی را گفتم: «ای سیدی و سید ابائی، چند گریی و تا چند خروشی؟» گفت: «ای دوست، یعقوب را یکی پسر گم شد چندان بگریست تا چشمهاش سفید گشت و من هژده کس را با پدر خود یعنی حسین و قتیلان کربلا گم کرده‌ام، کم از آن باری که بر فراق ایشان چشم‌ها سفید کنم؟»
این مناجات به عربیت سخت فصیح است،اما ترک تطویل را به پارسی بیاوردم تا مکرر نشود و باز به جایی دیگر آن را بیارم، ان شاء اللّه ربُّ العالمین.

مهستی گنجوی : رباعیات
رباعی شمارۀ ۱
دوشینه شبم بود شبیه یلدا
آن مونس غمگسار نامد عمدا
شب تا به سحر ز دیده دُر می‌سفتم
می‌گفتم رب لاتذرنی فردا
مهستی گنجوی : رباعیات
رباعی شمارۀ ۱۸۱
بس خون که بدان دو چشم خونخواره کنی
بس دل که بدان دو زلف آواره کنی
ایزد به دل تو رحمتی در فکناد
تا چارهٔ عاشقان بیچاره کنی
باباافضل کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۷۱
یا رب ز قضا بر حذرم می‌داری
وز حادثه ها بی خبرم می‌داری
هر چند ز من بیش بدی می‌بینی
هر دم ز کرم نکوترم می‌داری
باباافضل کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۹۱
یا رب چو بر آرندهٔ حاجات تویی
هم قاضی کافهٔ مهمات تویی
من سّر دل خویش چه گویم با تو
چون عالم سر و الخفیات تویی
ملک‌الشعرای بهار : رباعیات
شمارهٔ ۴۲
ای میر اجل گر دهدم مهل اجل
خواهم کرد این‌مشکل لاینحل حل
گرخوش‌عمل‌،‌ار بدعمل از ری رفتم
ای مهتر ری حی علی خیر عمل
ملک‌الشعرای بهار : تصنیفها
سرود ملی در ماهور (۱۲۶۹ خ)
ایران ـ هنگام کار است
برخیز و ببین - ایران
بختت در انتظار است
از پا منشین - ایران
از جور فراوان هر گوشه شوری بپاست
خون‌ها شده پامال و آزادیش خونبهاست
خدا ز درد و غم رهاند ما را
خدا به کام دل رساند ما را
*
دور جهان نگر که چه غوغا خواهد کرد
که چه غوغا خواهد کرد
حب وطن نگر که چه با ما خواهد کرد
که چه با ما خواهد کرد
آه چه محنت‌ها که کشیدی ایران
آه به کام دل نرسیدی‌، جز غم ندیدی ایران
*
خدا ز درد و غم رهاند ما را
خدا به کام دل رساند ما را
تاکی به دل جوانی نکنم به عادت پیران
جامی بده به یاد وطنم -‌ سلامت ایران
ایران‌، تا ز دل برکشم نعرهٔ آزادی
خیزکه روز فتح و ظفر شد -‌ ایران
خیزکه روزگار دگر شد وقت هنر شد -‌ ایران
خدا ز درد و غم رهاند ما را
خدا به کام دل رساند ما را
*
ما را در غمگساری یاری نباشد، یاران
غیر از افغان و زاری کاری نباشد، یاران
جز همت و غیرت‌، درمان دردی کجا؟
جز فخر و شهامت‌، دشمن نوردی کجا
جهان به کام ما برآید، آمین
شب فراق ما سرآید، آمین
عز و شرف به همت والا باید خواست
به تقلا باید خواست
فتح و ظفر به‌ دست توانا باید خواست
به‌ مدارا باید خواست
کیست که مژده‌ای برساند ما را
کیست که جرعه‌ای بچشاند ما را
وز غم رهاند ما را
جهان به کام ما برآید، آمین
شب فراق ما سرآید، آمین
*‌
گر در ره غمش کشته شوم به تهمت یاری
بهتر که از اجانب شنوم ملامت و خواری
خواری‌، خارا و خوشترم از گل بهاری
خیزکه روز فتح و ظفر شد -‌ ایران
خیز که روزگار دگر شد وقت هنر شد -‌ ایران
جهان به کام ما برآید، آمین
شب فراق ما سرآید، آمین
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۲
خدایا درپذیر این نعره مستانه ما را
مکن نومید از حسن قبول افسانه ما را
در آن صحرا که چون برگ خزان انجمن فرو ریزد
به آب روی رحمت سبز گردان دانه ما را
زمین مرده احیا کردن آیین کرم باشد
چراغان کن به داغ خود دل دیوانه ما را
تو کز خون شیر و نوش از نیش و گل از خار می سازی
به چشم خلق شیرین ساز تلخ افسانه ما را
اگر چه بحر رحمت بی نیازست از حباب ما
به باد آستین مشکن دل پیمانه ما را
در آن شورش که نه گردون کف خاکستری گردد
ز برق بی نیازی حفظ کن کاشانه ما را
ز بیم گفتگوی حشر فارغ دار دل صائب
شفاعت می کند عشقش دل دیوانه ما را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۷
مکن یارب گران در منتهای عمر گوشم را
سبک زین بار سنگین ساز با این ضعف دوشم را
گران کردن مروت نیست بار ناتوانان را
به فضل خویشتن تخفیف فرما ثقل گوشم را
چو من از عیب مردم دیده باریک بین بستم
به عیب خویش بینا کن دو چشم عیب پوشم را
مرا ذکر خفی تلقین کن از لطف نهان خود
مکن بازیچه گفتار، لبهای خموشم را
درین میخانه چون خم تا تن خاکی است پا بر جا
به کام دل رسان یارب شراب خامجوشم را
ز بیهوشی عنان نفس سرکش می رود از کف
مگردان زیر دست خواب غفلت، مغز هوشم را
نصیب حق شناسان ساز شهد گفتگوی من
مگردان رزق کافر نعمتان دهر، نوشم را
حبابی چون کشد بر سر محیط بیکرانی را؟
به خورد باده ظرفی ده دل خونابه نوشم را
ز سردی های دوران نیست صائب بر دلم باری
نه آن دیگم که مانع گردد آب سرد، جوشم را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۶۱
گل عذار تو از درد نیمرنگ مباد!
به خنده تو ز تبخاله جای تنگ مباد!
مباد نبض تو چون موج مضطرب هرگز
میان طبع تو و اعتدال جنگ مباد!
پی علاج تو کز تب چو آفتاب شدی
مسیح را به فلک فرصت درنگ مباد!
سبک، گرانی خود درد از سرت ببرد
چو آفتاب بر آیینه تو زنگ مباد!
به چهره ات عرق سرد و گرم و تر بدود
غبار عارضه را بر رخت درنگ مباد!
ز جام صحت جاوید لاله گون باشی
بهار عافیتت در خمار رنگ مباد!
امیدوار چنانم به لطف حق صائب
که آه من به فلک بیش ازین به جنگ مباد!