عبارات مورد جستجو در ۱۰۱۸۱ گوهر پیدا شد:
مولوی : دفتر دوم
بخش ۸۱ - متردد شدن در میان مذهبهای مخالف و بیرون‌شو و مخلص یافتن
هم‌چنان که هر کسی در معرفت
می‌کند موصوف غیبی را صفت
فلسفی از نوع دیگر کرده شرح
باحثی مر گفت او را کرده جرح
وان دگر در هر دو طعنه می‌زند
وان دگر از زرق جانی می‌کند
هر یک از ره این نشان‌ها زان دهند
تا گمان آید که ایشان زان ده‌اند
این حقیقت دان، نه حق‌اند این همه
نه، به کلی گم رهانند این رمه
زان که بی حق باطلی ناید پدید
قلب را ابله به بوی زر خرید
گر نبودی در جهان نقدی روان
قلب‌ها را خرج کردن کی توان؟
تا نباشد راست، کی باشد دروغ؟
آن دروغ از راست می‌گیرد فروغ
بر امید راست، کژ را می‌خرند
زهر در قندی رود، آن گه خورند
گر نباشد گندم محبوب‌نوش
چه برد گندم‌نمای جو فروش؟
پس مگو کین جمله دم‌ها باطل‌اند
باطلان بر بوی حق دام دل‌اند
پس مگو جمله خیال است و ضلال
بی‌حقیقت نیست در عالم خیال
حق شب قدر است در شب‌ها نهان
تا کند جان هر شبی را امتحان
نه همه شب‌ها بود قدر ای جوان
نه همه شب‌ها بود خالی ازان
در میان دلق‌پوشان یک فقیر
امتحان کن، وان که حق است آن بگیر
مؤمن کیس ممیز کو که تا
باز داند حیزکان را از فتیٰ؟
گرنه معیوبات باشد در جهان
تاجران باشند جمله ابلهان
پس بود کالا شناسی سخت سهل
چون که عیبی نیست، چه نااهل و اهل
ور همه عیب است، دانش سود نیست
چون همه چوب است، این‌جا عود نیست
آن که گوید جمله حق‌اند، احمقی‌ست
وان که گوید جمله باطل، او شقی‌ست
تاجران انبیا کردند سود
تاجران رنگ و بو، کور و کبود
می‌نماید مار اندر چشم مال
هر دو چشم خویش را نیکو بمال
منگر اندر غبطهٔ این بیع و سود
بنگر اندر خسر فرعون و ثمود
اندرین گردون مکرر کن نظر
زان که حق فرمود ثم ارجع بصر
مولوی : دفتر دوم
بخش ۹۷ - دعوی کردن آن شخص کی خدای تعالی مرا نمی‌گیرد به گناه و جواب گفتن شعیب علیه السلام مرورا
آن یکی می‌گفت در عهد شعیب
که خدا از من بسی دیده‌ست عیب
چند دید از من گناه و جرم‌ها
وز کرم یزدان نمی‌گیرد مرا
حق تعالیٰ گفت در گوش شعیب
در جواب او فصیح از راه غیب
که بگفتی چند کردم من گناه
وز کرم نگرفت در جرمم الٰه
عکس می‌گویی و مقلوب ای سفیه
ای رها کرده ره و بگرفته تیه
چند؟ چندت گیرم و تو بی‌خبر
در سلاسل مانده‌یی پا تا به سر؟
زنگ تو بر توت ای دیگ سیاه
کرد سیمای درونت را تباه
بر دلت زنگار بر زنگارها
جمع شد، تا کور شد زاسرارها
گر زند آن دود بر دیگ نوی
آن اثر بنماید ار باشد جوی
زان که هر چیزی به ضد پیدا شود
بر سپیدی آن سیه رسوا شود
چون سیه شد دیگ پس تأثیر دود
بعد از این بر وی که بیند زود زود؟
مرد آهنگر که او زنگی بود
دود را با روش هم‌رنگی بود
مرد رومی کو کند آهنگری
رویش ابلق گردد از دودآوری
پس بداند زود تأثیر گناه
تا بنالد زود، گوید ای الٰه
چون کند اصرار و بد پیشه کند
خاک اندر چشم اندیشه کند
توبه نندیشد دگر، شیرین شود
بر دلش آن جرم، تا بی‌دین شود
آن پشیمانی و یا رب، رفت ازو
شست بر آیینه زنگ پنج‌تو
آهنش را زنگ‌ها خوردن گرفت
گوهرش را زنگ کم کردن گرفت
چون نویسی کاغد اسپید بر
آن نبشته خوانده آید در نظر
چون نویسی بر سر بنوشته خط
فهم ناید، خواندنش گردد غلط
کان سیاهی بر سیاهی اوفتاد
هر دو خط شد کور و معنی‌یی نداد
ور سیم باره نویسی بر سرش
پس سیه کردی چو جان پر شرش
پس چه چاره جز پناه چاره‌گر؟
ناامیدی مس و اکسیرش نظر
ناامیدی‌ها به پیش او نهید
تا ز درد بی‌دوا بیرون جهید
چون شعیب این نکته‌ها با او بگفت
زان دم جان در دل او گل شکفت
جان او بشنید وحی آسمان
گفت اگر بگرفت ما را، کو نشان؟
گفت یا رب، دفع من می‌گوید او
آن گرفتن را نشان می‌جوید او
گفت ستارم، نگویم رازهاش
جز یکی رمز از برای ابتلاش
یک نشان آن که می‌گیرم ورا
آن که طاعت دارد و صوم و دعا
وز نماز و از زکات و غیر آن
لیک یک ذره ندارد ذوق جان
می‌کند طاعات و افعال سنی
لیک یک ذره ندارد چاشنی
طاعتش نغز است و معنی نغز نی
جوزها بسیار و در وی مغز نی
ذوق باید تا دهد طاعات بر
مغز باید تا دهد دانه شجر
دانهٔ بی‌مغز کی گردد نهال؟
صورت بی‌جان نباشد جز خیال
مولوی : دفتر دوم
بخش ۱۰۵ - سجده کردن یحیی علیه السلام در شکم مادر مسیح را علیه السلام
مادر یحییٰ به مریم در نهفت
پیش‌تر از وضع حمل خویش گفت
که یقین دیدم درون تو شهی‌ست
کو اولوالعزم و رسول آگهی‌ست
چون برابر اوفتادم با تو من
کرد سجده حمل من ای ذوالفطن
این جنین مر آن جنین را سجده کرد
کز سجودش در تنم افتاد درد
گفت مریم من درون خویش هم
سجده‌یی دیدم ازین طفل شکم
مولوی : دفتر دوم
بخش ۱۱۵ - حیران شدن حاجیان در کرامات آن زاهد کی در بادیه تنهاش یافتند
زاهدی بد در میان بادیه
در عبادت غرق چون عبادیه
حاجیان آن‌جا رسیدند از بلاد
دیده‌شان بر زاهد خشک اوفتاد
جای زاهد خشک بود او تر مزاج
از سموم بادیه بودش علاج
حاجیان حیران شدند از وحدتش
وان سلامت در میان آفتش
در نماز استاده بد بر روی ریگ
ریگ کز تفش بجوشد آب دیگ
گفتی‌یی سرمست در سبزه و گل است
یا سواره بر براق و دلدل است
یا که پایش بر حریر و حله‌هاست
یا سموم او را به از باد صباست
پس بماندند آن جماعت با نیاز
تا شود درویش فارغ از نماز
چون ز استغراق باز آمد فقیر
زان جماعت، زنده‌یی روشن‌ضمیر
دید کآبش می‌چکید از دست و رو
جامه‌اش تر بود از آثار وضو
پس بپرسیدش که آبت از کجاست؟
دست را برداشت کز سوی سماست
گفت هر گاهی که خواهی می‌رسد
بی ز چاه و بی ز حبل من مسد
مشکل ما حل کن ای سلطان دین
تا ببخشد حال تو ما را یقین
وانما سری ز اسرارت به ما
تا ببریم از میان زنارها
چشم را بگشود سوی آسمان
که اجابت کن دعای حاجیان
رزق‌جویی را ز بالا خوگرم
تو ز بالا بر گشودستی درم
ای نموده تو مکان از لامکان
فی السماء رزقکم کرده عیان
در میان این مناجات ابر خوش
زود پیدا شد، چو پیل آب‌کش
همچو آب از مشک باریدن گرفت
در گو و در غارها مسکن گرفت
ابر می‌بارید چون مشک اشک‌ها
حاجیان جمله گشاده مشک‌ها
یک جماعت زان عجایب کارها
می‌بریدند از میان زنارها
قوم دیگر را یقین در ازدیاد
زین عجب، والله اعلم بالرشاد
قوم دیگر ناپذیرا ترش و خام
ناقصان سرمدی تم الکلام
مولوی : دفتر سوم
بخش ۱ - سر آغاز
ای ضیاء الحق حسام الدین بیار
این سوم دفتر که سنت شد سه بار
برگشا گنجینهٔ اسرار را
در سوم دفتر بهل اعذار را
قوتت از قوت حق می‌زهد
نز عروقی کز حرارت می‌جهد
این چراغ شمس کو روشن بود
نز فتیل و پنبه و روغن بود
سقف گردون کو چنین دایم بود
نز طناب و استنی قایم بود
قوت جبریل از مطبخ نبود
بود از دیدار خلاق وجود
هم‌چنان این قوت ابدال حق
هم ز حق دان، نز طعام و از طبق
جسم‌شان را هم ز نور اسرشته‌اند
تا ز روح و از ملک بگذشته‌اند
چون که موصوفی به اوصاف جلیل
زآتش امراض بگذر چون خلیل
گردد آتش بر تو هم برد و سلام
ای عناصر مر مزاجت را غلام
هر مزاجی را عناصر مایه است
وین مزاجت برتر از هر پایه است
این مزاجت از جهان منبسط
وصف وحدت را کنون شد ملتقط
ای دریغا عرصهٔ افهام خلق
سخت تنگ آمد، ندارد خلق حلق
ای ضیاء الحق به حذق رای تو
حلق بخشد سنگ را حلوای تو
کوه طور اندر تجلی حلق یافت
تا که می نوشید و می را برنتافت
صار دکا منه وانشق الجبل
هل رایتم من جبل رقص الجمل
لقمه‌بخشی آید از هر کس به کس
حلق‌بخشی کار یزدان است و بس
حلق بخشد جسم را و روح را
حلق بخشد بهر هر عضوت جدا
این گهی بخشد که اجلالی شوی
وز دغا و از دغل خالی شوی
تا نگویی سر سلطان را به کس
تا نریزی قند را پیش مگس
گوش آن کس نوشد اسرار جلال
کو چو سوسن صدزبان افتاد و لال
حلق بخشد خاک را لطف خدا
تا خورد آب و بروید صد گیا
باز خاکی را ببخشد حلق و لب
تا گیاهش را خورد اندر طلب
چون گیاهش خورد، حیوان گشت زفت
گشت حیوان لقمهٔ انسان و رفت
باز خاک آمد، شد اکال بشر
چون جدا شد از بشر روح و بصر
ذره‌ها دیدم دهانشان جمله باز
گر بگویم خوردشان، گردد دراز
برگ‌ها را برگ از انعام او
دایگان را دایه لطف عام او
رزق‌ها را رزق‌ها او می‌دهد
زان که گندم بی غذایی چون زهد؟
نیست شرح این سخن را منتهی
پاره‌یی گفتم، بدانی پاره‌ها
جمله عالم آکل و مأکول دان
باقیان را مقبل و مقبول دان
این جهان و ساکنانش منتشر
وان جهان و سالکانش مستمر
این جهان و عاشقانش منقطع
اهل آن عالم مخلد مجتمع
پس کریم آن است کو خود را دهد
آب حیوانی که ماند تا ابد
باقیات الصالحات آمد کریم
رسته از صد آفت و اخطار و بیم
گر هزاران‌اند یک کس بیش نیست
چون خیالاتی عدداندیش نیست
آکل و مأکول را حلق است و نای
غالب و مغلوب را عقل است و رای
حلق بخشید او عصای عدل را
خورد آن چندان عصا و حبل را
وندرو افزون نشد زان جمله اکل
زان که حیوانی نبودش اکل و شکل
مر یقین را چون عصا هم حلق داد
تا بخورد او هر خیالی را که زاد
پس معانی را چو اعیان حلق‌هاست
رازق حلق معانی هم خداست
پس ز مه تا ماهی هیچ از خلق نیست
که به جذب مایه او را حلق نیست
حلق جان از فکر تن خالی شود
آن‌گهان روزیش اجلالی شود
شرط تبدیل مزاج آمد، بدان
کز مزاج بد بود مرگ بدان
چون مزاج آدمی گل‌خوار شد
زرد و بدرنگ و سقیم و خوار شد
چون مزاج زشت او تبدیل یافت
رفت زشتی از رخش، چون شمع تافت
دایه‌‌یی کو طفل شیرآموز را
تا به نعمت خوش کند پدفوز را؟
گر ببندد راه آن پستان برو
برگشاید راه صد بستان برو
زان که پستان شد حجاب آن ضعیف
از هزاران نعمت و خوان و رغیف
پس حیات ماست موقوف فطام
اندک اندک جهد کن، تم الکلام
چون جنین بود آدمی، بد خون غذا
از نجس پاکی برد مؤمن کذا
وز فطام خون غذایش شیر شد
وز فطام شیر لقمه‌گیر شد
وز فطام لقمه لقمانی شود
طالب اشکار پنهانی شود
گر جنین را کس بگفتی در رحم
هست بیرون عالمی بس منتظم
یک زمین خرمی با عرض و طول
اندرو صد نعمت و چندین اکول
کوه‌ها و بحرها و دشت‌ها
بوستان‌ها، باغ‌ها و کشت‌ها
آسمانی بس بلند و پر ضیا
آفتاب و ماهتاب و صد سها
از جنوب و از شمال و از دبور
باغ‌ها دارد عروسی‌ها و سور
در صفت ناید عجایب‌های آن
تو درین ظلمت چه‌یی؟ در امتحان
خون خوری در چار‌میخ تنگنا
در میان حبس و انجاس و عنا
او به حکم حال خود منکر بدی
زین رسالت معرض و کافر شدی
کین محال است و فریب است و غرور
زان که تصویری ندارد وهم کور
جنس چیزی چون ندید ادراک او
نشنود ادراک منکرناک او
هم‌چنان که خلق عام اندر جهان
زان جهان ابدال می‌گویندشان
کین جهان چاهی‌ست بس‌ تاریک و تنگ
هست بیرون عالمی بی بو و رنگ
هیچ در گوش کسی زایشان نرفت
کین طمع آمد حجاب ژرف و زفت
گوش را بندد طمع از استماع
چشم را بندد غرض از اطلاع
هم‌چنان که آن جنین را طمع خون
کان غذای اوست در اوطان دون
از حدیث این جهان محجوب کرد
غیر خون او می‌نداند چاشت خورد
مولوی : دفتر سوم
بخش ۱۱ - باقی قصهٔ اهل سبا
آن سبا زاهل صبا بودند و خام
کارشان کفران نعمت با کرام
باشد آن کفران نعمت در مثال
که کنی با محسن خود تو جدال
که نمی‌باید مرا این نیکوی
من به رنجم زین، چه رنجم می‌شوی؟
لطف کن این نیکوی را دور کن
من نخواهم چشم، زودم کور کن
پس سبا گفتند باعد بیننا
شیننا خیر لنا خذ زیننا
ما نمی‌خواهیم این ایوان و باغ
نه زنان خوب و نه امن و فراغ
شهرها نزدیک همدیگر بد است
آن بیابان است خوش، کان‌جا دد است
یطلب الانسان فی الصیف الشتا
فاذا جاء الشتا انکر ذا
فهو لا یرضی بحال ابدا
لا بضیق لا بعیش رغدا
قتل الانسان ما اکفره
کلما نال هدی انکره
نفس زین‌سان است، زان شد کشتنی
اقتلوا انفسکم گفت آن سنی
خار سه‌سوی است هر چون کش نهی
درخلد، وز زخم او تو کی جهی؟
آتش ترک هوا در خار زن
دست اندر یار نیکوکار زن
چون ز حد بردند اصحاب سبا
که به پیش ما وبا به از صبا
ناصحانشان در نصیحت آمدند
از فسوق و کفر مانع می‌شدند
قصد خون ناصحان می‌داشتند
تخم فسق و کافری می‌کاشتند
چون قضا آید شود تنگ این جهان
از قضا حلوا شود رنج دهان
گفت اذا جاء القضا ضاق الفضا
تحجب الابصار اذ جاء القضا
چشم بسته می‌شود وقت قضا
تا نبیند چشم کحل چشم را
مکر آن فارس چو انگیزید گرد
آن غبارت زاستغاثت دور کرد
سوی فارس رو، مرو سوی غبار
ورنه بر تو کوبد آن مکر سوار
گفت حق آن را که این گرگش بخورد
دید گرد گرگ، چون زاری نکرد؟
او نمی‌دانست گرد گرگ را؟
با چنین دانش چرا کرد او چرا؟
گوسفندان بوی گرگ با گزند
می‌بدانند و به هر سو می‌خزند
مغز حیوانات بوی شیر را
می‌بداند، ترک می‌گوید چرا
بوی شیر خشم دیدی، بازگرد
با مناجات و حذر انباز گرد
وانگشتند آن گروه از گرد گرگ
گرگ محنت بعد گرد آمد سترگ
بردرید آن گوسفندان را به خشم
که ز چوپان خرد بستند چشم
چند چوپانشان بخواند و نامدند
خاک غم در چشم چوپان می‌زدند
که برو، ما از تو خود چوپان‌تریم
چون تبع گردیم؟ هر یک سروریم
طعمهٔ گرگیم و آن یار نه
هیزم ناریم و آن عار نه
حمیتی بد جاهلیت در دماغ
بانگ شومی بر دمنشان کرد زاغ
بهر مظلومان همی کندند چاه
در چه افتادند و می‌گفتند آه
پوستین یوسفان بشکافتند
آنچه می‌کردند یک یک یافتند
کیست آن یوسف؟ دل حق‌جوی تو
چون اسیری بسته اندر کوی تو
جبرییلی را بر استن بسته‌یی
پر و بالش را به صد جا خسته‌یی
پیش او گوساله بریان آوری
که کشی او را به کهدان آوری
که بخور؟ این است ما را لوت و پوت
نیست او را جز لقاء الله قوت
زین شکنجه و امتحان آن مبتلا
می‌کند از تو شکایت با خدا
کی خدا افغان ازین گرگ کهن
گویدش نک وقت آمد، صبر کن
داد تو واخواهم از هر بی‌خبر
داد که‌دهد جز خدای دادگر؟
او همی گوید که صبرم شد فنا
در فراق روی تو یا ربنا
احمدم درمانده در دست یهود
صالحم افتاده در حبس ثمود
ای سعادت‌بخش جان انبیا
یا بکش، یا بازخوانم، یا بیا
با فراقت کافران را نیست تاب
می‌گود یا لیتنی کنت تراب
حال او این است، کو خود زان سو است
چون بود بی‌تو کسی کآن تو است؟
حق همی گوید که آری، ای نزه
لیک بشنو، صبر آر و صبر به
صبح نزدیک است خامش، کم خروش
من همی کوشم پی تو، تو مکوش
مولوی : دفتر سوم
بخش ۱۳ - دعوت باز بطان را از آب به صحرا
باز گوید بط را  کز آب خیز
تا ببینی دشت‌ها را قندریز
بط عاقل گویدش ای باز دور
آب ما را حصن و امن است و سرور
دیو چون باز آمد ای بطان شتاب
هین به بیرون کم روید از حصن آب
باز را گویید رو رو، بازگرد
از سر ما دست دار ای پای‌مرد
ما بری از دعوتت، دعوت تو را
ما ننوشیم این دم تو کافرا
حصن ما را قند و قندستان تو را
من نخواهم هدیه‌ات، بستان، تو را
چون که جان باشد، نیاید لوت کم
چون که لشکر هست، کم ناید علم
خواجهٔ حازم بسی عذر آورید
بس بهانه کرد با دیو مرید
گفت این دم کارها دارم مهم
گر بیایم، آن نگردد منتظم
شاه کار نازکم فرموده است
زانتظارم شاه شب نغنوده است
من نیارم ترک امر شاه کرد
من نتانم شد بر شه روی‌زرد
هر صباح و هر مسا سرهنگ خاص
می‌رسد از من، همی‌جوید مناص
تو روا داری که آیم سوی ده
تا در ابرو افکند سلطان گره؟
بعد ازان درمان خشمش چون کنم؟
زنده خود را زین مگر مدفون کنم
زین نمط او صد بهانه باز گفت
حیله‌ها با حکم حق نفتاد جفت
گر شود ذرات عالم حیله‌پیچ
با قضای آسمان هیچند هیچ
چون گریزد این زمین از آسمان؟
چون کند او خویش را از وی نهان؟
هرچه آید زآسمان سوی زمین
نه مفر دارد، نه چاره، نه کمین
آتش از خورشید می‌بارد برو
او به پیش آتشش بنهاده رو
ور همی طوفان کند باران برو
شهرها را می‌کند ویران برو
او شده تسلیم او ایوب‌وار
که اسیرم، هرچه می‌خواهی ببار
ای که جزو این زمینی سر مکش
چون که بینی حکم یزدان، درمکش
چون  خلقناکم  شنودی من تراب
خاک‌باشی جست از تو، رو متاب
بین که اندر خاک تخمی کاشتم
گرد خاکی و، منش افراشتم
حملهٔ دیگر تو خاکی پیشه گیر
تا کنم بر جمله میرانت امیر
آب از بالا به پستی دررود
آن‌گه از پستی به بالا بر رود
گندم از بالا به زیر خاک شد
بعد ازان او خوشه و چالاک شد
دانهٔ هر میوه آمد در زمین
بعد ازان سرها برآورد از دفین
اصل نعمت‌ها ز گردون تا بخاک
زیر آمد، شد غذای جان پاک
از تواضع چون ز گردون شد به زیر
گشت جزو آدمی حی دلیر
پس صفات آدمی شد آن جماد
بر فراز عرش پران گشت شاد
کز جهان زنده ز اول آمدیم
باز از پستی سوی بالا شدیم
جمله اجزا در تحرک در سکون
ناطقان که انا الیه راجعون
ذکر و تسبیحات اجزای نهان
غلغلی افکند اندر آسمان
چون قضا آهنگ نارنجات کرد
روستایی شهریی را مات کرد
با هزاران حزم خواجه مات شد
زان سفر در معرض آفات شد
اعتمادش بر ثبات خویش بود
گرچه که بد، نیم سیلش در ربود
چون قضا بیرون کند از چرخ سر
عاقلان گردند جمله کور و کر
ماهیان افتند از دریا برون
دام گیرد مرغ پران را زبون
تا پری و دیو در شیشه شود
بلکه هاروتی به بابل دررود
جز کسی کندر قضا اندر گریخت
خون او را هیچ تربیعی نریخت
غیر آن که در گریزی در قضا
هیچ حیله ندهدت از وی رها
مولوی : دفتر سوم
بخش ۱۴ - قصهٔ اهل ضروان و حیلت کردن ایشان تا بی زحمت درویشان باغها را قطاف کنند
قصهٔ اصحاب ضروان خوانده‌یی
پس چرا در حیله‌جویی مانده‌یی؟
حیله می‌کردند گزدم‌نیش چند
که برند از روزی درویش چند
شب همه شب می‌سگالیدند مکر
روی در رو کرده چندین عمرو و بکر
خفیه می‌گفتند سرها آن بدان
تا نباید که خدا دریابد آن
با گل انداینده اسگالید گل
دست کاری می‌کند پنهان ز دل؟
گفت الا یعلم هواک من خلق
ان فی نجواک صدقا ام ملق؟
کیف یغفل عن ظعین قد غدا
من یعاین این مثواه غدا؟
اینما قد هبطا او صعدا
قد تولاه واحصی عددا
گوش را اکنون ز غفلت پاک کن
استماع هجر آن غمناک کن
آن زکاتی دان که غمگین را دهی
گوش را چون پیش دستانش نهی
بشنوی غم‌های رنجوران دل
فاقهٔ جان شریف از آب و گل
خانهٔ پر دود دارد پر فنی
مر ورا بگشا ز اصغا روزنی
گوش تو او را چو راه دم شود
دود تلخ از خانهٔ او کم شود
غم‌گساری کن تو با ما ای روی
گر به سوی رب اعلی می‌روی
این تردد حبس و زندانی بود
که بنگذارد که جان سویی رود
این بدین سو، آن بدان سو می‌کشد
هریکی گویا منم راه رشد
این تردد عقبهٔ راه حق است
ای خنک آن را که پایش مطلق است
بی‌تردد می‌رود در راه راست
ره نمی‌دانی، بجو گامش کجاست
گام آهو را بگیر و رو معاف
تا رسی از گام آهو تا به ناف
زین روش بر اوج انور می‌روی
ای برادر گر بر آذر می‌روی
نه ز دریا ترس، نه از موج و کف
چون شنیدی تو خطاب لا تخف
لا تخف دان چونک خوفت داد حق
نان فرستد چون فرستادت طبق
خوف آن کس راست کو را خوف نیست
غصهٔ آن کس را کش اینجا طوف نیست
مولوی : دفتر سوم
بخش ۲۶ - قصهٔ خواب دیدن فرعون آمدن موسی را علیه السلام و تدارک اندیشیدن
جهد فرعونی چو بی‌توفیق بود
هرچه او می‌دوخت آن تفتیق بود
از منجم بود در حکمش هزار
وز معبر نیز و ساحر بی‌شمار
مقدم موسیٰ نمودندش به خواب
که کند فرعون و ملکش را خراب
با معبر گفت و با اهل نجوم
چون بود دفع خیال و خواب شوم؟
جمله گفتندش که تدبیری کنیم
راه زادن را چو ره‌زن می‌زنیم
تا رسید آن شب که مولد بود آن
رای این دیدند آن فرعونیان
که برون آرند آن روز از پگاه
سوی میدان بزم و تخت پادشاه
الصلا ای جمله اسرائیلیان
شاه می‌خواند شما را زان مکان
تا شما را رو نماید بی‌نقاب
بر شما احسان کند بهر ثواب
کآن اسیران را به جز دوری نبود
دیدن فرعون دستوری نبود
گر فتادندی به ره در پیش او
بهر آن یاسه بخفتندی برو
یاسه این بد که نبیند هیچ اسیر
در گه و بی‌گه لقای آن امیر
بانگ چاووشان چو در ره بشنود
تا نبیند رو به دیواری کند
ور ببیند روی او مجرم بود
آنچه بتر بر سر او آن رود
بودشان حرص لقای ممتنع
چون حریص است آدمی فیما منع
مولوی : دفتر سوم
بخش ۳۲ - ترسیدن فرعون از آن بانگ
این صدا جان مرا تغییر کرد
از غم و اندوه تلخم پیر کرد
پیش می‌آمد سپس می‌رفت شه
جمله شب او همچو حامل وقت زه
هر زمان می‌گفت ای عمران مرا
سخت از جا برده است این نعره‌ها
زهره نی عمران مسکین را که تا
باز گوید اختلاط جفت را
که زن عمران به عمران در خزید
تا که شد استارهٔ موسیٰ پدید
هر پیمبر که در آید در رحم
نجم او بر چرخ گردد منتجم
مولوی : دفتر سوم
بخش ۳۵ - بوجود آمدن موسی و آمدن عوانان به خانهٔ عمران و وحی آمدن به مادر موسی کی موسی را در آتش انداز
خود زن عمران که موسیٰ برده بود
دامن اندر چید ازان آشوب و دود
آن زنان قابله در خانه‌ها
بهر جاسوسی فرستاد آن دغا
غمز کردندش که این جا کودکی‌ست
نامد او میدان که در وهم و شکی‌ست
اندرین کوچه یکی زیبا زنی‌ست
کودکی دارد ولیکن پرفنی‌ست
پس عوانان آمدند او طفل را
در تنور انداخت از امر خدا
وحی آمد سوی زن زان با خبر
که ز اصل آن خلیل است این پسر
عصمت یا نار کونی باردا
لا تکون النار حرا شاردا
زن به وحی انداخت او را در شرر
بر تن موسی نکرد آتش اثر
پس عوانان بی‌مراد آن سو شدند
باز غمازان کز آن واقف بدند
با عوانان ماجرا بر داشتند
پیش فرعون از برای دانگ چند
کی عوانان باز گردید آن طرف
نیک نیکو بنگرید اندر غرف
مولوی : دفتر سوم
بخش ۴۰ - پاسخ فرعون موسی را علیه السلام
گفت فرعونش ورق درحکم ماست
دفتر و دیوان حکم این دم مراست
مر مرا بخریده‌اند اهل جهان
از همه عاقل تری تو ای فلان
موسیا خود را خریدی هین برو
خویشتن کم بین به خود غره مشو
جمع آرم ساحران دهر را
تا که جهل تو نمایم شهر را
این نخواهد شد بروزی و دو روز
مهلتم ده تا چهل روز تموز
مولوی : دفتر سوم
بخش ۴۱ - جواب موسی فرعون را
گفت موسیٰ این مرا دستور نیست
بنده‌ام امهال تو مامور نیست
گر تو چیری و مرا خود یار نیست
بنده فرمانم بدانم کار نیست
می‌زنم با تو به جد تا زنده‌ام
من چه کاره‌ی نصرتم من بنده‌ام
می‌زنم تا در رسد حکم خدا
او کند هر خصم از خصمی جدا
مولوی : دفتر سوم
بخش ۴۲ - جواب فرعون موسی را و وحی آمدن موسی را علیه‌السلام
گفت نه نه مهلتم باید نهاد
عشوه‌ها کم ده تو کم پیمای باد
حق تعالیٰ وحی کردش در زمان
مهلتش ده متسع مهراس ازان
این چهل روزش بده مهلت به طوع
تا سگالد مکرها او نوع نوع
تا بکوشد او که نی من خفته‌ام
تیز رو گو پیش ره بگرفته‌ام
حیله‌هاشان را همه برهم زنم
و انچه افزایند من بر کم زنم
آب را آرند من آتش کنم
نوش و خوش گیرند و من ناخوش کنم
مهر پیوندند و من ویران کنم
آن که اندر وهم نارند آن کنم
تو مترس و مهلتش ده دم‌دراز
گو سپه گرد آر و صد حیله بساز
مولوی : دفتر سوم
بخش ۴۴ - فرستادن فرعون به مداین در طلب ساحران
چون که موسیٰ بازگشت و او بماند
اهل رای و مشورت را پیش خواند
گفته با هم ساحران داریم ما
هر یکی در سحر فرد و پیشوا
آن چنان دیدند کز اطراف مصر
جمع آردشان شه و صراف مصر
او بسی مردم فرستاد آن زمان
هر نواحی بهر جمع جادوان
هر طرف که ساحری بد نامدار
کرد پران سوی او ده پیک کار
دو جوان بودند ساحر مشتهر
سحر ایشان در دل مه مستمر
شیر دوشیده ز مه فاش آشکار
در سفرها رفته بر خمی سوار
شکل کرباسی نموده ماهتاب
آن بپیموده فروشیده شتاب
سیم برده مشتری آگه شده
دست از حسرت به رخ‌ها بر زده
صدهزاران هم چنین در جادوی
بوده منشی و نبوده چون روی
چون بدیشان آمد آن پیغام شاه
کز شما شاه است اکنون چاره‌خواه
از پی آن که دو درویش آمدند
بر شه و بر قصر او موکب زدند
نیست با ایشان به غیر یک عصا
که همی‌گردد به امرش اژدها
شاه و لشکر جمله بیچاره شدند
زین دو کس جمله به افغان آمدند
چاره‌ای می‌باید اندر ساحری
تا بود که زین دو ساحر جان بری
آن دو ساحر را چو این پیغام داد
ترس و مهری در دل هر دو فتاد
عرق جنسیت چو جنبیدن گرفت
سر به زانو بر نهادند از شگفت
چون دبیرستان صوفی زانو است
حل مشکل را دو زانو جادو است
مولوی : دفتر سوم
بخش ۴۷ - تشبیه کردن قرآن مجید را به عصای موسی و وفات مصطفی را علیه السلام نمودن بخواب موسی و قاصدان تغییر قرآن را با آن دو ساحر بچه کی قصد بردن عصا کردند چو موسی را خفته یافتند
مصطفیٰ را وعده کرد الطاف حق
گر بمیری تو نمیرد این سبق
من کتاب و معجزه‌ت را رافعم
بیش و کم‌کن را ز قرآن مانعم
من تو را اندر دو عالم حافظم
طاعنان را از حدیثت رافضم
کس نتاند بیش و کم کردن درو
تو به از من حافظی دیگر مجو
رونقت را روز روزافزون کنم
نام تو بر زر و بر نقره زنم
منبر و محراب سازم بهر تو
در محبت قهر من شد قهر تو
نام تو از ترس پنهان می‌گوند
چون نماز آرند پنهان می‌شوند
از هراس و ترس کفار لعین
دینت پنهان می‌شود زیر زمین
من مناره پر کنم آفاق را
کور گردانم دو چشم عاق را
چاکرانت شهرها گیرند و جاه
دین تو گیرد ز ماهی تا به ماه
تا قیامت باقی‌اش داریم ما
تو مترس از نسخ دین ای مصطفیٰ
ای رسول ما تو جادو نیستی
صادقی هم‌خرقهٔ موسی‌ستی
هست قرآن مر تو را همچون عصا
کفرها را در کشد چون اژدها
تو اگر در زیر خاکی خفته‌یی
چون عصایش دان تو آنچه گفته‌یی
قاصدان را بر عصایت دست نی
تو بخسب ای شه مبارک خفتنی
تن بخفته نور تو بر آسمان
بهر پیکار تو زه کرده کمان
فلسفی و آنچه پوزش می‌کند
قوس نورت تیردوزش می‌کند
آن چنان کرد و ازان افزون که گفت
او بخفت و بخت و اقبالش نخفت
جان بابا چون که ساحر خواب شد
کار او بی رونق و بی‌تاب شد
هر دو از گورش روان گشتند تفت
تا به مصر از بهر آن پیکار زفت
چون به مصر از بهر آن کار آمدند
طالب موسی و خانه‌ی او شدند
اتفاق افتاد کان روز ورود
موسی اندر زیر نخلی خفته بود
پس نشان دادندشان مردم بدو
که برو آن سوی نخلستان بجو
چون بیامد دید در خرمابنان
خفته‌یی که بود بیدار جهان
بهر نازش بسته او دو چشم سر
عرش و فرشش جمله در زیر نظر
ای بسا بیدار چشم خفته‌دل
خود چه بیند دید اهل آب و گل؟
آن که دل بیدار دارد چشم سر
گر بخسبد بر گشاید صد بصر
گر تو اهل دل نه‌یی بیدار باش
طالب دل باش و در پیکار باش
ور دلت بیدار شد می‌خسب خوش
نیست غایب ناظرت از هفت و شش
گفت پیغامبر که خسبد چشم من
لیک کی خسبد دلم اندر وسن؟
شاه بیدار است حارس خفته گیر
جان فدای خفتگان دل‌بصیر
وصف بیداری دل ای معنوی
در نگنجد در هزاران مثنوی
چون بدیدندش که خفته‌ست او دراز
بهر دزدی عصا کردند ساز
ساحران قصد عصا کردند زود
کز پسش باید شدن وان گه ربود
اندکی چون پیش‌تر کردند ساز
اندر آمد آن عصا در اهتزاز
آن چنان بر خود بلرزید آن عصا
کآن دو بر جا خشک گشتند از وجا
بعد ازان شد اژدها و حمله کرد
هر دوان بگریختند و روی زرد
رو در افتادن گرفتند از نهیب
غلط غلطان منهزم در هر نشیب
پس یقین شان شد که هست از آسمان
زان که می‌دیدند حد ساحران
بعد ازان اطلاق و تبشان شد پدید
کارشان تا نزع و جان کندن رسید
پس فرستادند مردی در زمان
سوی موسیٰ از برای عذر آن
کامتحان کردیم و ما را کی رسد
امتحان تو اگر نبود حسد؟
مجرم شاهیم ما را عفو خواه
ای تو خاص الخاص درگاه الٰه
عفو کرد و در زمان نیکو شدند
پیش موسیٰ بر زمین سر می‌زدند
گفت موسی عفو کردم ای کرام
گشت بر دوزخ تن و جانتان حرام
من شما را خود ندیدم ای دو یار
اعجمی سازید خود را زاعتذار
هم‌چنان بیگانه‌شکل و آشنا
در نبرد آیید بهر پادشا
پس زمین را بوسه دادند و شدند
انتظار وقت و فرصت می‌بدند
مولوی : دفتر سوم
بخش ۵۴ - حکایت آن شخص کی در عهد داود شب و روز دعا می‌کرد کی مرا روزی حلال ده بی رنج
آن یکی در عهد داوود نبی
نزد هر دانا و پیش هر غبی
این دعا می‌کرد دایم کی خدا
ثروتی بی‌رنج روزی کن مرا
چون مرا تو آفریدی کاهلی
زخم‌خواری سست‌جنبی منبلی
بر خران پشت‌ریش بی‌مراد
بار اسبان واستران نتوان نهاد
کاهلم چون آفریدی ای ملی
روزی ام ده هم ز راه کاهلی
کاهلم من سایهٔ خسبم در وجود
خفتم اندر سایهٔ این فضل و جود
کاهلان و سایه‌خسبان را مگر
روزی‌یی بنوشته‌یی لونی دگر
هر که را پای است جوید روزی‌یی
هر که را پا نیست کن دل سوزی‌یی
رزق را می‌ران به سوی آن حزین
ابر را باران به سوی هر زمین
چون زمین را پا نباشد جود تو
ابر را راند به سوی او دوتو
طفل را چون پا نباشد مادرش
آید و ریزد وظیفه بر سرش
روزی‌یی خواهم به ناگه بی‌تعب
که ندارم من ز کوشش جز طلب
مدت بسیار می‌کرد این دعا
روز تا شب شب همه شب تا ضحیٰ
خلق می‌خندید بر گفتار او
بر طمع‌خامی و بر بیگار او
که چه می‌گوید عجب این سست‌ریش؟
یا کسی داده‌ست بنگ بی‌هشیش؟
راه روزی کسب و رنج است و تعب
هر کسی را پیشه‌یی داد و طلب
اطلبوا الارزاق فی اسبابها
ادخلو الاوطان من ابوابها
شاه و سلطان و رسول حق کنون
هست داود نبی ذو فنون
با چنان عزی و نازی کندروست
که گزیدستش عنایت‌های دوست
معجزاتش بی‌شمار و بی‌عدد
موج بخشایش مدد اندر مدد
هیچ کس را خود ز آدم تا کنون
کی بده‌ست آواز صد چون ارغنون؟
که به هر وعظی بمیراند دویست
آدمی را صوت خوبش کرد نیست
شیر و آهو جمع گردد آن زمان
سوی تذکیرش مغفل این از آن
کوه و مرغان هم‌رسایل با دمش
هردو اندر وقت دعوت محرمش
این و صد چندین مرورا معجزات
نور رویش بی‌جهات و در جهات
با همه تمکین خدا روزی او
کرده باشد بسته اندر جست و جو
بی زره‌باقی و رنجی روزی اش
می‌نیاید با همه پیروزی اش
این چنین مخذول واپس مانده‌یی
خانه کنده دون و گردون‌رانده‌یی
این چنین مدبر همی خواهد که زود
بی تجارت پر کند دامن ز سود
این چنین گیجی بیامد در میان
که بر آیم بر فلک بی‌نردبان
این همی‌گفتش به تسخر رو بگیر
که رسیدت روزی و آمد بشیر
وان همی‌خندید ما را هم بده
زآنچه یابی هدیه‌ای سالار ده
او ازین تشنیع مردم وین فسوس
کم نمی‌کرد از دعا و چاپلوس
تا که شد در شهر معروف و شهیر
کو ز انبان تهی جوید پنیر
شد مثل در خام‌طبعی آن گدا
او ازین خواهش نمی‌آمد جدا
مولوی : دفتر سوم
بخش ۵۶ - عذر گفتن نظم کننده و مدد خواستن
ای تقاضاگر درون همچون جنین
چون تقاضا می‌کنی اتمام این
سهل گردان ره نما توفیق ده
یا تقاضا را بهل بر ما منه
چون ز مفلس زر تقاضا می‌کنی
زر ببخشش در سر ای شاه غنی
بی تو نظم و قافیه شام و سحر
زهره کی دارد که آید در نظر؟
نظم و تجنیس و قوافی ای علیم
بندهٔ امر تواند از ترس و بیم
چون مسبح کرده‌یی هر چیز را
ذات بی‌تمییز و با تمییز را
هر یکی تسبیح بر نوعی دگر
گوید و از حال آن این بی‌خبر
آدمی منکر ز تسبیح جماد
وان جماد اندر عبادت اوستاد
بلکه هفتاد و دو ملت هر یکی
بی‌خبر از یکدگر وندر شکی
چون دو ناطق را ز حال همدگر
نیست آگه چون بود دیوار و در؟
چون من از تسبیح ناطق غافلم
چون بداند سبحهٔ صامت دلم؟
هست سنی را یکی تسبیح خاص
هست جبری را ضد آن در مناص
سنی از تسبیح جبری بی‌خبر
جبری از تسبیح سنی بی‌اثر
این همی‌گوید که آن ضال است و گم
بی‌خبر از حال او وز امر قم
وان همی‌گوید که این را چه خبر؟
جنگشان افکند یزدان از قدر
گوهر هر یک هویدا می‌کند
جنس از ناجنس پیدا می‌کند
قهر را از لطف داند هر کسی
خواه دانا خواه نادان یا خسی
لیک لطفی قهر در پنهان شده
یا که قهری در دل لطف آمده
کم کسی داند مگر ربانی‌یی
کش بود در دل محک جانی‌یی
باقیان زین دو گمانی می‌برند
سوی لانه‌ی خود به یک پر می‌پرند
مولوی : دفتر سوم
بخش ۸۲ - بقیهٔ حکایت نابینا و مصحف
مرد مهمان صبر کرد و ناگهان
کشف گشتش حال مشکل در زمان
نیم‌شب آواز قرآن را شنید
جست از خواب آن عجایب را بدید
که ز مصحف کور می‌خواندی درست
گشت بی‌صبر و ازو آن حال جست
گفت آیا ای عجب با چشم کور
چون همی‌خوانی همی‌بینی سطور؟
آنچه می‌خوانی بر آن افتاده‌یی
دست را بر حرف آن بنهاده‌یی
اصبعت در سیر پیدا می‌کند
که نظر بر حرف داری مستند
گفت ای گشته ز جهل تن جدا
این عجب می‌داری از صنع خدا؟
من ز حق در خواستم کی مستعان
بر قرائت من حریصم همچو جان
نیستم حافظ مرا نوری بده
در دو دیده وقت خواندن بی‌گره
باز ده دو دیده‌ام را آن زمان
که بگیرم مصحف و خوانم عیان
آمد از حضرت ندا کی مرد کار
ای به هر رنجی به ما امیدوار
حسن ظن است و امیدی خوش تو را
که تو را گوید به هر دم برتر آ
هر زمان که قصد خواندن باشدت
یا ز مصحف‌ها قرائت بایدت
من در آن دم وا دهم چشم تو را
تا فرو خوانی معظم جوهرا
هم چنان کرد و هر آن گاهی که من
وا گشایم مصحف اندر خواندن
آن خبیری که نشد غافل ز کار
آن گرامی پادشاه و کردگار
باز بخشد بینشم آن شاه فرد
در زمان همچون چراغ شب‌نورد
زین سبب نبود ولی را اعتراض
هرچه بستاند فرستد اعتیاض
گر بسوزد باغت انگورت دهد
در میان ماتمی سورت دهد
آن شل بی‌دست را دستی دهد
کان غم‌ها را دل مستی دهد
لا نسلم و اعتراض از ما برفت
چون عوض می‌آید از مفقود زفت
چون که بی‌آتش مرا گرمی رسد
راضی‌ام گر آتشش ما را کشد
بی‌چراغی چون دهد او روشنی
گر چراغت شد چه افغان می‌کنی؟
مولوی : دفتر سوم
بخش ۸۴ - سال کردن بهلول آن درویش را
گفت بهلول آن یکی درویش را
چونی ای درویش؟ واقف کن مرا
گفت چون باشد کسی که جاودان
بر مراد او رود کار جهان؟
سیل و جوها بر مراد او روند
اختران زان‌سان که خواهد آن شوند
زندگی و مرگ سرهنگان او
بر مراد او روانه کو به کو
هرکجا خواهد فرستد تعزیت
هرکجا خواهد ببخشد تهنیت
سالکان راه هم بر گام او
ماندگان از راه هم در دام او
هیچ دندانی نخندد در جهان
بی رضا و امر آن فرمان‌روان
گفت ای شه راست گفتی هم چنین
در فر و سیمای تو پیداست این
این و صد چندینی ای صادق ولیک
شرح کن این را بیان کن نیک نیک
آن چنان که فاضل و مرد فضول
چون به گوش او رسد آرد قبول
آن چنانش شرح کن اندر کلام
که از آن هم بهره یابد عقل عام
ناطق کامل چو خوان‌پاشی بود
خوانش بر هر گونهٔ آشی بود
که نماند هیچ مهمان بی‌نوا
هر کسی یابد غذای خود جدا
همچو قرآن که به معنی هفت توست
خاص را و عام را مطعم دروست
گفت این باری یقین شد پیش عام
که جهان در امر یزدان است رام
هیچ برگی در نیفتد از درخت
بی‌قضا و حکم آن سلطان بخت
از دهان لقمه نشد سوی گلو
تا نگوید لقمه را حق که ادخلو
میل و رغبت کان زمام آدمی‌ست
جنبش آن رام امر آن غنی‌ست
در زمین‌ها و آسمان‌ها ذره‌یی
پر نجنباند نگردد پره‌یی
جز به فرمان قدیم نافذش
شرح نتوان کرد و جلدی نیست خوش
که شمرد برگ درختان را تمام؟
بی‌نهایت کی شود در نطق رام؟
این قدر بشنو که چون کلی کار
می‌نگردد جز به امر کردگار
چون قضای حق رضای بنده شد
حکم او را بنده‌یی خواهنده شد
بی‌تکلف نه پی مزد و ثواب
بلکه طبع او چنین شد مستطاب
زندگی خود نخواهد بهر خوذ
نه پی ذوق حیات مستلذ
هرکجا امر قدم را مسلکی‌ست
زندگی و مردگی پیشش یکی‌ست
بهر یزدان می‌زید نه بهر گنج
بهر یزدان می‌مرد نز خوف رنج
هست ایمانش برای خواست او
نه برای جنت و اشجار و جو
ترک کفرش هم برای حق بود
نه ز بیم آن که در آتش رود
این چنین آمد ز اصل آن خوی او
نه ریاضت نه به جست و جوی او
آن گهان خندد که او بیند رضا
همچو حلوای شکر او را قضا
بنده‌یی کش خوی و خلقت این بود
نه جهان بر امر و فرمانش رود؟
پس چرا لابه کند او یا دعا؟
که بگردان ای خداوند این قضا؟
مرگ او و مرگ فرزندان او
بهر حق پیشش چو حلوا در گلو
نزع فرزندان بر آن باوفا
چون قطایف پیش شیخ بی‌نوا
پس چراگوید دعا؟ الا مگر
در دعا بیند رضای دادگر
آن شفاعت وان دعا نز رحم خود
می‌کند آن بندهٔ صاحب رشد
رحم خود را او همان دم سوخته‌ست
که چراغ عشق حق افروخته‌ست
دوزخ اوصاف او عشق است و او
سوخت مر اوصاف خود را مو به مو
هر طروقی این فروقی کی شناخت
جز دقوقی تا درین دولت بتاخت