عبارات مورد جستجو در ۴۱۸ گوهر پیدا شد:
اهلی شیرازی : رباعیات
شمارهٔ ۵۳۸
اهلی شیرازی : رباعیات
شمارهٔ ۵۹۲
غالب دهلوی : رباعیات
شمارهٔ ۱۰۴
عسجدی : اشعار باقیمانده
شمارهٔ ۲۸ - کاروان عمر
نجمالدین رازی : رباعیات
شمارهٔ ۳۸
نجمالدین رازی : رباعیات
شمارهٔ ۷۶
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۱
رزق و روزی را خدا چون گشته از اول کفیل
پس مگردان رو ز باب الله حق نعم الوکیل
بی شعاع شمس باشد شمس را دیدن محال
جز خدا کس کی تواند با خدا گشتن دلیل
آتش و فرعون و طوفان امتحان را دایم است
گرچه باشی در تقرب نوح و موسی و خلیل
قلت عقل است فکر کثرت روزی تو را
می رسد روزی مقدر گر کثیر است ار قلیل
چار طبعت چار میخی گشته در راه طلب
طول حرصت شد به پای اشتر عقلت عقیل
قطع کن زنجیر تعلق هستی با دم شمشیر حال
کی سعیدا حل شود مشکل تو را از قال و قیل
از گلو طوق تعلق را بیفکن همچو شیر
تا به کی در خواب می بینی تو هندستان چو فیل؟
پس مگردان رو ز باب الله حق نعم الوکیل
بی شعاع شمس باشد شمس را دیدن محال
جز خدا کس کی تواند با خدا گشتن دلیل
آتش و فرعون و طوفان امتحان را دایم است
گرچه باشی در تقرب نوح و موسی و خلیل
قلت عقل است فکر کثرت روزی تو را
می رسد روزی مقدر گر کثیر است ار قلیل
چار طبعت چار میخی گشته در راه طلب
طول حرصت شد به پای اشتر عقلت عقیل
قطع کن زنجیر تعلق هستی با دم شمشیر حال
کی سعیدا حل شود مشکل تو را از قال و قیل
از گلو طوق تعلق را بیفکن همچو شیر
تا به کی در خواب می بینی تو هندستان چو فیل؟
سعیدا : رباعیات
شمارهٔ ۵۷
سعیدا : رباعیات
شمارهٔ ۷۸
سعیدا : رباعیات
شمارهٔ ۸۰
قاسم انوار : رباعیات
شمارهٔ ۴۰
سلیمی جرونی : شیرین و فرهاد
بخش ۸۸ - پند پنجم
بود پند من این پنجم که دانا
نگیرد سخت بر خود رنج دنیا
ببین دنیا و بر خود نیک برسنج
که دنیا نیست غیر از خانه رنج
دو در دارد جهان و آن کس برد سود
کزین در آید و زان در رود زود
سرای دهر را چون نیست بنیاد
خوش آن عاقل که در وی، رخت ننهاد
جهان دیوی ست کو خوش نیست با کس
نبندد دل کسی هرگز به ناکس
جهان چیزی ندیدم، بلکه جان نیز
نبندد هیچ دانا، دل به ناچیز
غم دنیا مخور تا می توانی
نصیحت گفتمت دیگر تو دانی
امل چون نیست غیر از ذل و پستی
غنیمت دان درین یک دم که هستی
منه بر بود و نابود جهان دل
که خوش گفت این سخن، آن مرد کامل
دو روزه عمر اگر داد است اگر دود
چنانچش بگدرانی، بگدرد زود
نگیرد سخت بر خود رنج دنیا
ببین دنیا و بر خود نیک برسنج
که دنیا نیست غیر از خانه رنج
دو در دارد جهان و آن کس برد سود
کزین در آید و زان در رود زود
سرای دهر را چون نیست بنیاد
خوش آن عاقل که در وی، رخت ننهاد
جهان دیوی ست کو خوش نیست با کس
نبندد دل کسی هرگز به ناکس
جهان چیزی ندیدم، بلکه جان نیز
نبندد هیچ دانا، دل به ناچیز
غم دنیا مخور تا می توانی
نصیحت گفتمت دیگر تو دانی
امل چون نیست غیر از ذل و پستی
غنیمت دان درین یک دم که هستی
منه بر بود و نابود جهان دل
که خوش گفت این سخن، آن مرد کامل
دو روزه عمر اگر داد است اگر دود
چنانچش بگدرانی، بگدرد زود
سلیمی جرونی : شیرین و فرهاد
بخش ۹۲ - پند نهم
بود پند نهم اینت که تدبیر
نیارد کردکس با امر تقدیر
میفکن پنجه با تقدیر رفته
کزان دل گرددت رنجور و تفته
هر آن کس را که نیکی سرنوشت است
مدام از نیکی خود در بهشت است
دگر آن را که بد دادندش از پیش
به دوزخ باشد از فعل بد خویش
چو دارند از ازل هر یک قراری
نباشد هیچ کس را اختیاری
چو بارد تیغ در بی اختیاری
بنه گردن که تدبیری نداری
که سرگردان این مهرند ذرات
و زین کار است عقل عاقلان مات
درین صحرا که ره زو نیست بیرون
به هر چه آید مکن چندین جگر خون
متاب از امر فرمان سر، که دانا
نمی یارد نهادن زو برون پا
چو واقف گشتی از پایان این راه
به هر چه آید بگو الحکم لله
نیارد کردکس با امر تقدیر
میفکن پنجه با تقدیر رفته
کزان دل گرددت رنجور و تفته
هر آن کس را که نیکی سرنوشت است
مدام از نیکی خود در بهشت است
دگر آن را که بد دادندش از پیش
به دوزخ باشد از فعل بد خویش
چو دارند از ازل هر یک قراری
نباشد هیچ کس را اختیاری
چو بارد تیغ در بی اختیاری
بنه گردن که تدبیری نداری
که سرگردان این مهرند ذرات
و زین کار است عقل عاقلان مات
درین صحرا که ره زو نیست بیرون
به هر چه آید مکن چندین جگر خون
متاب از امر فرمان سر، که دانا
نمی یارد نهادن زو برون پا
چو واقف گشتی از پایان این راه
به هر چه آید بگو الحکم لله
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۲۴۷
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۳
بهر بر چیدن چو چیدند این بساط
طبع دانا زان نیابد انبساط
جان پاکان ست خاک این سرا
جسم شاهان ست خشت این رباط
با وفا الفت نیابد طبع دهر
آب و آتش را نشاید اختلاط
زانبساط اندوه چون آورد؟
انبساط اندوه و اندوه انبساط
روح را ز اندیشه ی هجرش الم
طبع را زافسانه ی وصلش نشاط
میل رفعت خواجه را در سر هنوز
گرچه قامت کرد میل انحطاط
کیست دانی گمره اندر کیش عشق؟
هر که از پا منحرف شد زین صراط
راه عشقش بس خطر دارد (سحاب)
پا در این وادی منه بی احتیاط
طبع دانا زان نیابد انبساط
جان پاکان ست خاک این سرا
جسم شاهان ست خشت این رباط
با وفا الفت نیابد طبع دهر
آب و آتش را نشاید اختلاط
زانبساط اندوه چون آورد؟
انبساط اندوه و اندوه انبساط
روح را ز اندیشه ی هجرش الم
طبع را زافسانه ی وصلش نشاط
میل رفعت خواجه را در سر هنوز
گرچه قامت کرد میل انحطاط
کیست دانی گمره اندر کیش عشق؟
هر که از پا منحرف شد زین صراط
راه عشقش بس خطر دارد (سحاب)
پا در این وادی منه بی احتیاط
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۲۴
این جهان بی وفا با کس نکردست او وفا
درد از او بسیار باشد زو نمی آید دوا
هر درختی کاو کشد سر بر فلک از بار و برگ
هم بریزاند به قهرش عاقبت باد فنا
گر صدف پنهان شد اندر بحر بی پایان چه غم
گوهر ذات شریفت را همی خواهم بقا
گوهری شهوار از دریای لطف آمد برفت
کاندر این عالم نمی داند کسی او را بها
یارب آن درّ معانی را ز لطف بی دریغ
در میان درج اقبالش نگه دارد خدا
شکر معبودی ز جان گویم که بنّای ازل
گلشن اقبال عمرت را کنون کرده بنا
روز هیجا در نبردت رستم و اسفندیار
گرد نعل مرکبت کردند باری توتیا
جز دعای دولتت ورد زبانم هیچ نیست
آخر از دست فقیران خود چه خیزد جز دعا
بعد از این تصدیع و گستاخی که کردم در جهان
من دعای دولتت گویم بجز مدح و ثنا
درد از او بسیار باشد زو نمی آید دوا
هر درختی کاو کشد سر بر فلک از بار و برگ
هم بریزاند به قهرش عاقبت باد فنا
گر صدف پنهان شد اندر بحر بی پایان چه غم
گوهر ذات شریفت را همی خواهم بقا
گوهری شهوار از دریای لطف آمد برفت
کاندر این عالم نمی داند کسی او را بها
یارب آن درّ معانی را ز لطف بی دریغ
در میان درج اقبالش نگه دارد خدا
شکر معبودی ز جان گویم که بنّای ازل
گلشن اقبال عمرت را کنون کرده بنا
روز هیجا در نبردت رستم و اسفندیار
گرد نعل مرکبت کردند باری توتیا
جز دعای دولتت ورد زبانم هیچ نیست
آخر از دست فقیران خود چه خیزد جز دعا
بعد از این تصدیع و گستاخی که کردم در جهان
من دعای دولتت گویم بجز مدح و ثنا
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۲۵
هر آنکه داد مرا عمر او دهد روزی
چو او گذشت به روزم دهد به نوروزی
به حکم ایزد بی چون بود همه بد و نیک
ز بخت خویش ندانیم دور بهروزی
ز سنگ خاره که آورد لعل چون آتش
هم او نهاد به فیرزوه رنگ فیروزی
که خانه ی عسلی ساخت در دل زنبور
که داد موم عسل را چنین شب افروزی
ز باد صبح گذشتست شمع جمع فلک
که در نهاد به شمع این چنین جگرسوزی
دلا چرا تو غم رزق می خوری به جهان
ببین که در دل خاکست مور را روزی
غم جهان مخور ای دل که عمر بر بادست
به دل چرا بجز از بار غم نیندوزی
چه اعتماد به چرخ فلک توان کردن
که کار چرخ نباشد بجز کله دوزی
چو او گذشت به روزم دهد به نوروزی
به حکم ایزد بی چون بود همه بد و نیک
ز بخت خویش ندانیم دور بهروزی
ز سنگ خاره که آورد لعل چون آتش
هم او نهاد به فیرزوه رنگ فیروزی
که خانه ی عسلی ساخت در دل زنبور
که داد موم عسل را چنین شب افروزی
ز باد صبح گذشتست شمع جمع فلک
که در نهاد به شمع این چنین جگرسوزی
دلا چرا تو غم رزق می خوری به جهان
ببین که در دل خاکست مور را روزی
غم جهان مخور ای دل که عمر بر بادست
به دل چرا بجز از بار غم نیندوزی
چه اعتماد به چرخ فلک توان کردن
که کار چرخ نباشد بجز کله دوزی
جهان ملک خاتون : رباعیات
شمارهٔ ۳۵۰
جهان ملک خاتون : در مرثیهٔ فرزند دلبند سلطان بخت طاب ثراها
شمارهٔ ۸
مجیرالدین بیلقانی : رباعیات
شمارهٔ ۹۰