عبارات مورد جستجو در ۱۳۷۸ گوهر پیدا شد:
عطار نیشابوری : بخش هشتم
(۱۳) حکایت موسی علیه السلام در کوه طور با ابلیس
شبی موسی مگر میرفت بر طور
به پیش او رسید ابلیس از دور
چنین گفت آن لعین را کای همه دم
چرا سجده نکردی پیش آدم
لعینش گفت ای مقبولِ حضرت
شدم بیعلّتی مردودِ قدرت
اگر بودی بر آن سجده مرا راه
کلیمی بودمی همچون تو آنگاه
ولی چون حق تعالی این چنین خواست
چه کژ گویم نیامد این چنین راست
کلیمش گفت ای افتاده در بند
بود هرگز ترا یاد خداوند
لعینش گفت چون من مهربانی
فراموشش کند هرگز زمانی
که همچو نانک او را کینهٔ نیست
مرا مهرش درون سینهٔ نیست
بلعنت گرچه از درگاه دورست
ولی از قولِ موسی در حضورست
اگرچه کرد لعنت دلفروزش
ازان لعنت زیادت گشت سوزش
چو شیطان این چنین گرمست د رراه
تو چونی ای پسر در عشقِ دلخواه
اگر تو جادوئی میخواهی امروز
بلعنت شاد شو ورنه بیاموز
ببین تا چند گه هاروت و ماروت
بمانده سرنگون بی آب و بی قوت
در آن چاهند دل پر خون و محبوس
شده از روزگار خویش مأیوس
چو ایشانند اُستاد زمانه
شده در جادوئی هر دو یگانه
چو نتوانند کردن خویش آزاد
کسی زان علم هرگز کی شود شاد
اگر تو جادوئی داری جهانی
عصائی بس نهنگش در زمانی
چو چندان سِخر گم شد در عصائی
نگردد گم درو جز ناسزائی
ترا در سینه شیطانیست پیوست
که گردد ز آرزوی جادوئی مست
اگر شیطان تو گردد مسلمان
شود سحر تو فقه و کفر ایمان
ز اهل خلد گردی جاودانه
کند شیطان سجودت بی بهانه
بیان کردم کنون سحر حلالت
کزین سحرست جاویدان کمالت
چو گِرد این چنین سحری توان گشت
چنین باید شدن نه آنچنان گشت
به پیش او رسید ابلیس از دور
چنین گفت آن لعین را کای همه دم
چرا سجده نکردی پیش آدم
لعینش گفت ای مقبولِ حضرت
شدم بیعلّتی مردودِ قدرت
اگر بودی بر آن سجده مرا راه
کلیمی بودمی همچون تو آنگاه
ولی چون حق تعالی این چنین خواست
چه کژ گویم نیامد این چنین راست
کلیمش گفت ای افتاده در بند
بود هرگز ترا یاد خداوند
لعینش گفت چون من مهربانی
فراموشش کند هرگز زمانی
که همچو نانک او را کینهٔ نیست
مرا مهرش درون سینهٔ نیست
بلعنت گرچه از درگاه دورست
ولی از قولِ موسی در حضورست
اگرچه کرد لعنت دلفروزش
ازان لعنت زیادت گشت سوزش
چو شیطان این چنین گرمست د رراه
تو چونی ای پسر در عشقِ دلخواه
اگر تو جادوئی میخواهی امروز
بلعنت شاد شو ورنه بیاموز
ببین تا چند گه هاروت و ماروت
بمانده سرنگون بی آب و بی قوت
در آن چاهند دل پر خون و محبوس
شده از روزگار خویش مأیوس
چو ایشانند اُستاد زمانه
شده در جادوئی هر دو یگانه
چو نتوانند کردن خویش آزاد
کسی زان علم هرگز کی شود شاد
اگر تو جادوئی داری جهانی
عصائی بس نهنگش در زمانی
چو چندان سِخر گم شد در عصائی
نگردد گم درو جز ناسزائی
ترا در سینه شیطانیست پیوست
که گردد ز آرزوی جادوئی مست
اگر شیطان تو گردد مسلمان
شود سحر تو فقه و کفر ایمان
ز اهل خلد گردی جاودانه
کند شیطان سجودت بی بهانه
بیان کردم کنون سحر حلالت
کزین سحرست جاویدان کمالت
چو گِرد این چنین سحری توان گشت
چنین باید شدن نه آنچنان گشت
عطار نیشابوری : بخش دوازدهم
جواب پدر
عطار نیشابوری : بخش سیزدهم
(۴) حکایت پیمبر در شب معراج
پیمبر در شب معراج ناگاه
یکی دریای اعظم دید در راه
ملایک گردِ آن استاده خَیلی
گشاده هر یکی از دیده سَیلی
پیمبر گفت ای پاکان بیکبار
چرا گرئید پیوسته چنین زار
ز غیب الغیب چون فرمان بدادند
زبان در پیشِ پیغامبر گشادند
کز آنگه باز کین گردون خمیدست
خدا از نور ما را آفریدست
وز آنگه باز میگرئیم از آنگاه
بقومی ز امّتت کایشان درین راه
چنان دانند و در باری نباشند
که درکارند و در کاری نباشند
ندانند و ز پنداری که دارند
دران پندار عمری میگذرانند
بدین نقدی که تو داری و دانی
چگونه میکنی بازارگانی
اگر بودی غم دینت زمانی
نبودی هر دمت در دین زیانی
بکن کاری که اینجا مردِ کاری
که چون آنجا رَوی در زیرِ باری
دریغا سودِ بسیارت زیان شد
که راهت محو گشت و کاروان شد
دریغا عمرِ خود بر باد دادی
نه نیکو عمرِ خود را داد دادی
دگر از حق چه خواهی زندگانی
که قدر این قدر هم میندانی
کسی کو قدرِ یک جَو عمر نشناخت
بگنجی عمر نتواند سرافراخت
مده بر باد عمرت رایگانی
که بر بادست عمر و زندگانی
چنین عمری که گر خواهی زمانی
کسی نفروشدت هرگز بجانی
یکی دریای اعظم دید در راه
ملایک گردِ آن استاده خَیلی
گشاده هر یکی از دیده سَیلی
پیمبر گفت ای پاکان بیکبار
چرا گرئید پیوسته چنین زار
ز غیب الغیب چون فرمان بدادند
زبان در پیشِ پیغامبر گشادند
کز آنگه باز کین گردون خمیدست
خدا از نور ما را آفریدست
وز آنگه باز میگرئیم از آنگاه
بقومی ز امّتت کایشان درین راه
چنان دانند و در باری نباشند
که درکارند و در کاری نباشند
ندانند و ز پنداری که دارند
دران پندار عمری میگذرانند
بدین نقدی که تو داری و دانی
چگونه میکنی بازارگانی
اگر بودی غم دینت زمانی
نبودی هر دمت در دین زیانی
بکن کاری که اینجا مردِ کاری
که چون آنجا رَوی در زیرِ باری
دریغا سودِ بسیارت زیان شد
که راهت محو گشت و کاروان شد
دریغا عمرِ خود بر باد دادی
نه نیکو عمرِ خود را داد دادی
دگر از حق چه خواهی زندگانی
که قدر این قدر هم میندانی
کسی کو قدرِ یک جَو عمر نشناخت
بگنجی عمر نتواند سرافراخت
مده بر باد عمرت رایگانی
که بر بادست عمر و زندگانی
چنین عمری که گر خواهی زمانی
کسی نفروشدت هرگز بجانی
عطار نیشابوری : بخش سیزدهم
(۵) حکایت مرد حریص و ملک الموت
حریصی در میان مست و هشیار
بسی جان کند و هم کوشید بسیار
بروز و شب زیادت بود کارش
که تا دینار شد سیصد هزارش
فزون از صد هزارش بود املاک
فزون از صد هزارش نقد در خاک
فزون از صد هزار دیگرش بود
که پیش مردمان کشورش بود
چو مال خویش از حد بیش میدید
سرای خویش و مال خویش میدید
بدل گفتا که بنشین و همه سال
بخور خوش تا ازان پس چون شود حال
چو شد این مال خرج خورد و پوشم
اگر باید دگر آنگه بکوشم
چو خوش بنشست تا زر میخورد خوش
بشادی نفس را میپرورد خوش
چو با خود کرد این اندیشه ناگاه
درآمد زود عزرائیل جان خواه
چو عزرائیل را نزدیک دید او
جهان بر چشمِ خود تاریک دید او
زبان بگشاد و زاری کرد آغاز
که عمری صرف کردم در تگ و تاز
کنون بنشستهام تا بهره گیرم
روا داری که من بیبهره میرم
کجا میگشت عزرائیل ازو باز
همی جان برگرفتن کرد آغاز
بزاری مرد گفتا گر چنانست
که ناچار این زمانت قصدِ جانست
کنون دینار من سیصد هزارست
دهم یک صد هزارت گر بکارست
سه روزم مهل ده بر من ببخشای
وزان پس پیش گیر آنچت بوَد رای
کجا بشنید عزرائیل این راز
کشیدش عاقبت چون شمع در گاز
دگر ره مرد گفتا دادم اقرار
ترا دو صد هزار از نقد دینار
دو روزم مهل ده چون هست این سهل
نداد القصه عزرائیل هم مهل
مگر میداد خود سیصد هزاری
که تا مهلش دهد یک روز باری
بزاری گفت بسیارو شنید او
نبودش مهل و مقصودی ندید او
بآخر گفت میخواهم امانی
که تا یک حرف بنویسم زمانی
امانش داد چندانی که یک حرف
نوشت از خون چشم خود بشنگرف
که هان ای خلقِ عمر و روزگاری
که میدادم بها سیصد هزاری
که تا یک ساعتی دانم خریدن
نبودم هیچ مقصود از چخیدن
چنین عمری شما گر میتوانید
نکو دارید وقدر آن بدانید
که گر از دست شد چون تیر از شست
نه بفروشند و نه هرگز دهد دست
کسی کو در چنین عمری زیان کرد
بغفلت عمرِ شیرین را فشان کرد
بسی جان کند و هم کوشید بسیار
بروز و شب زیادت بود کارش
که تا دینار شد سیصد هزارش
فزون از صد هزارش بود املاک
فزون از صد هزارش نقد در خاک
فزون از صد هزار دیگرش بود
که پیش مردمان کشورش بود
چو مال خویش از حد بیش میدید
سرای خویش و مال خویش میدید
بدل گفتا که بنشین و همه سال
بخور خوش تا ازان پس چون شود حال
چو شد این مال خرج خورد و پوشم
اگر باید دگر آنگه بکوشم
چو خوش بنشست تا زر میخورد خوش
بشادی نفس را میپرورد خوش
چو با خود کرد این اندیشه ناگاه
درآمد زود عزرائیل جان خواه
چو عزرائیل را نزدیک دید او
جهان بر چشمِ خود تاریک دید او
زبان بگشاد و زاری کرد آغاز
که عمری صرف کردم در تگ و تاز
کنون بنشستهام تا بهره گیرم
روا داری که من بیبهره میرم
کجا میگشت عزرائیل ازو باز
همی جان برگرفتن کرد آغاز
بزاری مرد گفتا گر چنانست
که ناچار این زمانت قصدِ جانست
کنون دینار من سیصد هزارست
دهم یک صد هزارت گر بکارست
سه روزم مهل ده بر من ببخشای
وزان پس پیش گیر آنچت بوَد رای
کجا بشنید عزرائیل این راز
کشیدش عاقبت چون شمع در گاز
دگر ره مرد گفتا دادم اقرار
ترا دو صد هزار از نقد دینار
دو روزم مهل ده چون هست این سهل
نداد القصه عزرائیل هم مهل
مگر میداد خود سیصد هزاری
که تا مهلش دهد یک روز باری
بزاری گفت بسیارو شنید او
نبودش مهل و مقصودی ندید او
بآخر گفت میخواهم امانی
که تا یک حرف بنویسم زمانی
امانش داد چندانی که یک حرف
نوشت از خون چشم خود بشنگرف
که هان ای خلقِ عمر و روزگاری
که میدادم بها سیصد هزاری
که تا یک ساعتی دانم خریدن
نبودم هیچ مقصود از چخیدن
چنین عمری شما گر میتوانید
نکو دارید وقدر آن بدانید
که گر از دست شد چون تیر از شست
نه بفروشند و نه هرگز دهد دست
کسی کو در چنین عمری زیان کرد
بغفلت عمرِ شیرین را فشان کرد
عطار نیشابوری : بخش سیزدهم
(۹) حکایت آن مرغ که در سالی چهل روز بیضه نهد
یکی مرغیست اندر کوه پایه
که در سالی نهد چل روز خایه
به حد شام باشد جای او را
به سوی بیضه نبوَد رای او را
چو بنهد بیضه در چل روز بسیار
شود از چشمِ مردم ناپدیدار
یکی بیگانه مرغی آید از راه
نشیند بر سر آن بیضه آنگاه
چنان آن بیضها زیر پر آرد
که تا روزی ازو بچّه برآرد
چنانشان پرورد آن دایه پیوست
که ندهد هیچکس را آن قدر دست
چو جَوقی بچّهٔ او پر برآرند
بیک ره روی در یکدیگر آرند
درآید زود مادرشان بپرواز
نشیند بر سر کوهی سرافراز
کند بانگی عجب از دور ناگاه
که آن خیل بچه گردند آگاه
چو بنیوشند بانگِ مادر خویش
شوند از مرغِ بیگانه برخویش
بسوی مادر خود بازگردند
وزان مرغ دگر ممتاز گردند
اگر روزی دو سه ابلیس مغرور
گرفتت زیرِ پر هستی تو معذور
که چون گردد خطاب حق پدیدار
بسوی حق شوی ز ابلیس ناچار
چنان شو تو که گر آید اجل پیش
تنت مانده بوَد جان رفته بیخویش
اگر پیش از اجل مرگیت باشد
ز مرگ جاودان برگیت باشد
چراغی در بیابانست جانت
که مشکات تن آمد سدِّ آنت
چو این مشکات برخاست آن بیابان
شود جاوید چون خورشید تابان
عجایب در دلت بیش از شمارست
تو گر آگه شوی بسیار کارست
بنو هر دم تو در دین پیش میآی
ز خود میرو همی با خویش میآی
که درهر بیخودی و در خودی تو
کنی از پس جهانی پُر بَدی تو
که تا از هر بَدی اندر ره راز
جهانی نیکوئی یابی عوض باز
بهرچت او دهد دلشاد میباش
وگر ندهد خوش و آزاد میباش
از آنجا هرچه آید باز ندهی
وگر بد آیدت آواز ندهی
که در سالی نهد چل روز خایه
به حد شام باشد جای او را
به سوی بیضه نبوَد رای او را
چو بنهد بیضه در چل روز بسیار
شود از چشمِ مردم ناپدیدار
یکی بیگانه مرغی آید از راه
نشیند بر سر آن بیضه آنگاه
چنان آن بیضها زیر پر آرد
که تا روزی ازو بچّه برآرد
چنانشان پرورد آن دایه پیوست
که ندهد هیچکس را آن قدر دست
چو جَوقی بچّهٔ او پر برآرند
بیک ره روی در یکدیگر آرند
درآید زود مادرشان بپرواز
نشیند بر سر کوهی سرافراز
کند بانگی عجب از دور ناگاه
که آن خیل بچه گردند آگاه
چو بنیوشند بانگِ مادر خویش
شوند از مرغِ بیگانه برخویش
بسوی مادر خود بازگردند
وزان مرغ دگر ممتاز گردند
اگر روزی دو سه ابلیس مغرور
گرفتت زیرِ پر هستی تو معذور
که چون گردد خطاب حق پدیدار
بسوی حق شوی ز ابلیس ناچار
چنان شو تو که گر آید اجل پیش
تنت مانده بوَد جان رفته بیخویش
اگر پیش از اجل مرگیت باشد
ز مرگ جاودان برگیت باشد
چراغی در بیابانست جانت
که مشکات تن آمد سدِّ آنت
چو این مشکات برخاست آن بیابان
شود جاوید چون خورشید تابان
عجایب در دلت بیش از شمارست
تو گر آگه شوی بسیار کارست
بنو هر دم تو در دین پیش میآی
ز خود میرو همی با خویش میآی
که درهر بیخودی و در خودی تو
کنی از پس جهانی پُر بَدی تو
که تا از هر بَدی اندر ره راز
جهانی نیکوئی یابی عوض باز
بهرچت او دهد دلشاد میباش
وگر ندهد خوش و آزاد میباش
از آنجا هرچه آید باز ندهی
وگر بد آیدت آواز ندهی
عطار نیشابوری : بخش چهاردهم
(۱) سکندر و وفات او
سکندر در کتابی دید یک روز
که هست آب حیات آبی دلفروز
کسی کز وی خورد خورشید گردد
بقای عمرِ او جاوید گردد
دگر طبلیست با او سرمه دانی
که هر دو هست با او خرده دانی
شنیدم من ز استاد مدرّس
که بود آن سرمه وان طبل آنِ هرمس
اگر قولنجِ کس سخت اوفتادی
بر آن طبل ار زدی دستی گشادی
کسی کز سرمه میلی درکشیدی
ز ماهی تا بساق عرش دیدی
سکندر را بغایت آرزو خاست
که او را گردد این سه آرزو راست
جهان میگشت با خیلی گروهی
که تا روزی رسید آخر بکوهی
نشانی داشت آنجا کوه بشکافت
پس از ده روز و ده شب خانهٔ یافت
درش بگشاد و طاقی درمیان بود
در او آن طبل بود و سرمه دان بود
کشید آن سرمه وچشمش چنان شد
که عرش و فرش در حالش عیان شد
امیری بود پیشش ایستاده
مگر زد دست بر طبل نهاده
رها شد زو مگر بادی بآواز
بدرّید آن ز خجلت از سر ناز
سکندر گرچه خامُش کرد اما
دریده گشت آن طبل معمّا
شد القصّه برای آبِ حیوان
بهندستان و تاریکی چو کیوان
چرا با تو کنم این قصّه تکرار
که این قصّه شنیدستی تو صد بار
چو شد عاجز در آن تاریکی راه
بمانده هم سپه حیران و هم شاه
پدید آمد قوی یکپاره یاقوت
که در وی خیره شد آن مردِ مبهوت
هزاران مور را میدید هر سوی
که میرفتند هر یک از دگر سوی
چنان پنداشت کان یاقوت پاره
برای عجز اوشد آشکاره
خطاب آمد که این شمع فروزان
برای خیلِ مورانست سوزان
که تا بر نورِ آن موران گمراه
شوند از جایگاه خویش آگاه
مگر نومید گشت آنجا سکندر
که چون شد بهرِ موری سنگ گوهر
ز تاریکی برون آمد جگر خون
دلش را هر نفس حالی دگرگون
بجای منزلی دو منزل آمد
که تا آخر بخاک بابل آمد
نوشته داشت اسکندر که آنگاه
که وقت مرگ برگیرندش از راه
بود از جوشنش بالین نهاده
ز آهن بستری زیرش فتاده
بود از زمردان دیوارِ خانه
ز زرّ سرخ آن را آسمانه
ببابل آمدش قولنج پیدا
ز درد آن فرود آمد به صحرا
نیامد صبرِ چندانی براهش
که کس بر پای کردی بارگاهش
یکی زیبا زره زیرش گشادند
سرش ز اندوه بر زانو نهادند
در استادند خلقی گردِ او در
سپر بستند بر هم جمله از زر
سکندر خویشتن را چون چنان دید
در آن قولنج مرگ خود عیان دید
بسی بگریست امّا سود کَی داشت
که مرگ بی محابا را ز پی داشت
ز شاگردانِ افلاطون حکیمی
که ذوالقرنین را بودی ندیمی
نشست و گفت مر شاه جهان را
که آن طبلی که هرمس ساخت آن را
چو تو در دستِ نااهلان نهادی
بدست این چنین علّت فتادی
اگر آن را بکس ننمودئی تو
بدین غم مبتلا کی بودئی تو
بدان طالع که کرد آن طبل حاضر
کجا آن وقت گردد نیز ظاهر
چو قدر آن قدر نشناختی تو
ز چشم خویش دور انداختی تو
اگر آن همچو جان بودی عزیزت
رسیدی شربتی زان چشمه نیزت
ولیکن غم مخور دو حرف بنیوش
که به از آبِ حیوان گر کنی نوش
چنین ملکی و چندینی سیاست
همه موقوف بادیست از نجاست
چنین ملکی که کردی تو درو زیست
ببین تا این زمان بنیاد بر چیست
چنین ملکی چرا بنیاد باشد
که گر باشد وگرنه باد باشد
مخور زین غم مرو از دست بیرون
که بادی میرود از پست بیرون
در آن آبِ حیوان را که جُستی
اگرچه این زمان زو دست شُستی
تفکّر کن مده خود را بسی پیچ
که آن علم رزینست و دگر هیچ
اگر آن علم بنماید بصورت
بوَد آن آبِ حیوان بی کدورت
ترا این علم حق دادست بسیار
چو دانستی بمیر آزاد و هشیار
چو بشنید این سخن از اوستاد او
دلش خون شد بشادی جان بداد او
مخور غم ای پسر تو نیز بسیار
که هست آن آب علم و کشفِ اسرار
اگر بر جان تو تابنده گردد
دلت کَوَنین را بیننده گردد
اگر تو راهِ علم و عین دانی
ترا آنست آب زندگانی
اگر تو راه دان آن نباشی
در آن بینش به جز شیطان نباشی
کرامات تو شیطانی نماید
همه نور تو ظلمانی نماید
که هست آب حیات آبی دلفروز
کسی کز وی خورد خورشید گردد
بقای عمرِ او جاوید گردد
دگر طبلیست با او سرمه دانی
که هر دو هست با او خرده دانی
شنیدم من ز استاد مدرّس
که بود آن سرمه وان طبل آنِ هرمس
اگر قولنجِ کس سخت اوفتادی
بر آن طبل ار زدی دستی گشادی
کسی کز سرمه میلی درکشیدی
ز ماهی تا بساق عرش دیدی
سکندر را بغایت آرزو خاست
که او را گردد این سه آرزو راست
جهان میگشت با خیلی گروهی
که تا روزی رسید آخر بکوهی
نشانی داشت آنجا کوه بشکافت
پس از ده روز و ده شب خانهٔ یافت
درش بگشاد و طاقی درمیان بود
در او آن طبل بود و سرمه دان بود
کشید آن سرمه وچشمش چنان شد
که عرش و فرش در حالش عیان شد
امیری بود پیشش ایستاده
مگر زد دست بر طبل نهاده
رها شد زو مگر بادی بآواز
بدرّید آن ز خجلت از سر ناز
سکندر گرچه خامُش کرد اما
دریده گشت آن طبل معمّا
شد القصّه برای آبِ حیوان
بهندستان و تاریکی چو کیوان
چرا با تو کنم این قصّه تکرار
که این قصّه شنیدستی تو صد بار
چو شد عاجز در آن تاریکی راه
بمانده هم سپه حیران و هم شاه
پدید آمد قوی یکپاره یاقوت
که در وی خیره شد آن مردِ مبهوت
هزاران مور را میدید هر سوی
که میرفتند هر یک از دگر سوی
چنان پنداشت کان یاقوت پاره
برای عجز اوشد آشکاره
خطاب آمد که این شمع فروزان
برای خیلِ مورانست سوزان
که تا بر نورِ آن موران گمراه
شوند از جایگاه خویش آگاه
مگر نومید گشت آنجا سکندر
که چون شد بهرِ موری سنگ گوهر
ز تاریکی برون آمد جگر خون
دلش را هر نفس حالی دگرگون
بجای منزلی دو منزل آمد
که تا آخر بخاک بابل آمد
نوشته داشت اسکندر که آنگاه
که وقت مرگ برگیرندش از راه
بود از جوشنش بالین نهاده
ز آهن بستری زیرش فتاده
بود از زمردان دیوارِ خانه
ز زرّ سرخ آن را آسمانه
ببابل آمدش قولنج پیدا
ز درد آن فرود آمد به صحرا
نیامد صبرِ چندانی براهش
که کس بر پای کردی بارگاهش
یکی زیبا زره زیرش گشادند
سرش ز اندوه بر زانو نهادند
در استادند خلقی گردِ او در
سپر بستند بر هم جمله از زر
سکندر خویشتن را چون چنان دید
در آن قولنج مرگ خود عیان دید
بسی بگریست امّا سود کَی داشت
که مرگ بی محابا را ز پی داشت
ز شاگردانِ افلاطون حکیمی
که ذوالقرنین را بودی ندیمی
نشست و گفت مر شاه جهان را
که آن طبلی که هرمس ساخت آن را
چو تو در دستِ نااهلان نهادی
بدست این چنین علّت فتادی
اگر آن را بکس ننمودئی تو
بدین غم مبتلا کی بودئی تو
بدان طالع که کرد آن طبل حاضر
کجا آن وقت گردد نیز ظاهر
چو قدر آن قدر نشناختی تو
ز چشم خویش دور انداختی تو
اگر آن همچو جان بودی عزیزت
رسیدی شربتی زان چشمه نیزت
ولیکن غم مخور دو حرف بنیوش
که به از آبِ حیوان گر کنی نوش
چنین ملکی و چندینی سیاست
همه موقوف بادیست از نجاست
چنین ملکی که کردی تو درو زیست
ببین تا این زمان بنیاد بر چیست
چنین ملکی چرا بنیاد باشد
که گر باشد وگرنه باد باشد
مخور زین غم مرو از دست بیرون
که بادی میرود از پست بیرون
در آن آبِ حیوان را که جُستی
اگرچه این زمان زو دست شُستی
تفکّر کن مده خود را بسی پیچ
که آن علم رزینست و دگر هیچ
اگر آن علم بنماید بصورت
بوَد آن آبِ حیوان بی کدورت
ترا این علم حق دادست بسیار
چو دانستی بمیر آزاد و هشیار
چو بشنید این سخن از اوستاد او
دلش خون شد بشادی جان بداد او
مخور غم ای پسر تو نیز بسیار
که هست آن آب علم و کشفِ اسرار
اگر بر جان تو تابنده گردد
دلت کَوَنین را بیننده گردد
اگر تو راهِ علم و عین دانی
ترا آنست آب زندگانی
اگر تو راه دان آن نباشی
در آن بینش به جز شیطان نباشی
کرامات تو شیطانی نماید
همه نور تو ظلمانی نماید
عطار نیشابوری : بخش چهاردهم
(۲۱) حکایت سپهدار که قلعۀ کرد با دیوانه
سپهداری برای کوتوالی
بجائی قلعهٔ میکرد عالی
یکی دیونهٔ آمد پدیدار
به پیش خویش خواندش آن سپهدار
بدو گفتا ببین کین قلعه چونست
ز رفعت جفت طاق سر نگونست
ازین قلعه کسی کاعزاز دارد
ببین تا چه بلا زو باز دارد
زبان بگشاد آن دیوانه حالی
بدو گفتا تو مردی تیره حالی
بلا چون ز آسمان میافتد آغاز
بقلعه میروی پیش بلا باز
بلای خویشتن چون تو تمامی
بلائی نیز مطلب ای گرامی
ز خویش و از بلای خویش آنگاه
خلاصی باشدت کلّی درین راه
که افتاده شوی و پست گردی
نمانی زنده تا که هست گردی
بجائی قلعهٔ میکرد عالی
یکی دیونهٔ آمد پدیدار
به پیش خویش خواندش آن سپهدار
بدو گفتا ببین کین قلعه چونست
ز رفعت جفت طاق سر نگونست
ازین قلعه کسی کاعزاز دارد
ببین تا چه بلا زو باز دارد
زبان بگشاد آن دیوانه حالی
بدو گفتا تو مردی تیره حالی
بلا چون ز آسمان میافتد آغاز
بقلعه میروی پیش بلا باز
بلای خویشتن چون تو تمامی
بلائی نیز مطلب ای گرامی
ز خویش و از بلای خویش آنگاه
خلاصی باشدت کلّی درین راه
که افتاده شوی و پست گردی
نمانی زنده تا که هست گردی
عطار نیشابوری : بخش هفدهم
(۱۰) حکایت سفیان ثوری رحمه الله
مگر سُفیان ثوری چون جوان بود
ز کوژی قامت او چون کمان بود
یکی گفت ای امام آن جهانی
چرا پشتت دو تا شد در جوانی
بصورت وقتِ این پشت دو تا نیست
که پشت تو چنین دیدن روا نیست
چه افتادست، ما را حال برگوی
نشانی ده بیانی کن خبرگوی
چنین گفت او که استادیم بودست
که دایم راه رفتست و نمودست
چو وقت مرگِ او آمد پدیدار
ببالینش شدم میدیدمش زار
بغایت اضطرابی در درونش
که میجوشید همچون بحر خونش
همه جان ودلش پر آتش رشک
بیک یک مژّه صد صد دانهٔ اشک
میان جامه در لرزیده چون برگ
دل او را امیدی بر در مرگ
بدو گفتم که شیخا این چه حالست
زبان بگشاد کایمان در وبالست
به پنجه سال در خون گشتهام من
کنون از تیغِ مرگ آغشتهام من
خطاب آمد که تو مردودِ مائی
تو زین در دور شو، ما را نشائی
چو زو بشنیدم این خود را بکُشتم
طراقی زان برون آمد ز پشتم
چو قول او چنان وقتی چنین بود
چنین شد پُشت من چون روی این بود
نصیب اوستادم چون چنینست
کجا شاگرد را امّید دینست
چو شد انجامِ اُستاد این درستم
من از شاگردی خود دست شستم
چراغی را که ره بر باد باشد
نمیدانم که چون آزاد باشد
چراغ روح تو چون مُرد ناگاه
نیابی سوی او یا بوی او راه
چراغ مُرده را چندانکه جوئی
نیابی هیچ جائی، چند پوئی
چراغ مُرده را ماتم مکن تو
که افسوسست هین مشنو سخن تو
خنک آن سگ که مُردورست از عمِ
ولی بیچاره این فرزندِّآدم
ز مردن غم نصیب کس نبودی
اگر انگیختن از پس نبودی
ازین وادی خاموشان خبر خواه
وگر داری خبر زیشان عِبَر خواه
بدانش زنده شو یکبار آخر
بمیر ای مرده دل ز اغیار آخر
جهودی را که کارش اوفتادست
بخوان مصطفی راهش گشادست
ترا گر نیز کار افتد بزودی
درین معنی نه کمتر از جهودی
ز کوژی قامت او چون کمان بود
یکی گفت ای امام آن جهانی
چرا پشتت دو تا شد در جوانی
بصورت وقتِ این پشت دو تا نیست
که پشت تو چنین دیدن روا نیست
چه افتادست، ما را حال برگوی
نشانی ده بیانی کن خبرگوی
چنین گفت او که استادیم بودست
که دایم راه رفتست و نمودست
چو وقت مرگِ او آمد پدیدار
ببالینش شدم میدیدمش زار
بغایت اضطرابی در درونش
که میجوشید همچون بحر خونش
همه جان ودلش پر آتش رشک
بیک یک مژّه صد صد دانهٔ اشک
میان جامه در لرزیده چون برگ
دل او را امیدی بر در مرگ
بدو گفتم که شیخا این چه حالست
زبان بگشاد کایمان در وبالست
به پنجه سال در خون گشتهام من
کنون از تیغِ مرگ آغشتهام من
خطاب آمد که تو مردودِ مائی
تو زین در دور شو، ما را نشائی
چو زو بشنیدم این خود را بکُشتم
طراقی زان برون آمد ز پشتم
چو قول او چنان وقتی چنین بود
چنین شد پُشت من چون روی این بود
نصیب اوستادم چون چنینست
کجا شاگرد را امّید دینست
چو شد انجامِ اُستاد این درستم
من از شاگردی خود دست شستم
چراغی را که ره بر باد باشد
نمیدانم که چون آزاد باشد
چراغ روح تو چون مُرد ناگاه
نیابی سوی او یا بوی او راه
چراغ مُرده را چندانکه جوئی
نیابی هیچ جائی، چند پوئی
چراغ مُرده را ماتم مکن تو
که افسوسست هین مشنو سخن تو
خنک آن سگ که مُردورست از عمِ
ولی بیچاره این فرزندِّآدم
ز مردن غم نصیب کس نبودی
اگر انگیختن از پس نبودی
ازین وادی خاموشان خبر خواه
وگر داری خبر زیشان عِبَر خواه
بدانش زنده شو یکبار آخر
بمیر ای مرده دل ز اغیار آخر
جهودی را که کارش اوفتادست
بخوان مصطفی راهش گشادست
ترا گر نیز کار افتد بزودی
درین معنی نه کمتر از جهودی
عطار نیشابوری : بخش نوزدهم
جواب پدر
عطار نیشابوری : بخش نوزدهم
(۲) حکایت عیسی علیه السلام
مگر روح الله آن شمع دلفروز
بگورستان گذر میکرد یک روز
ز گوری نالهٔ آمد بگوشش
دل از زاریِ آن آمد بجوشش
دعا کرد آن زمان تا حق تعالی
بیک دم زنده کردش چون خیالی
یکی پیر خمیده چون کمانی
سلامش گفت و ساکن شد زمانی
مسیحش گفت پیرا کیستی تو
چه وقتی مُردی و کَی زیستی تو
پس آنگه گفت ای بحر پر اسرار
منم حیّانِ بن معبد چنین زار
هزار و هشتصد سالست ای پاک
که تا من مردهام افتاده در خاک
ازین سختی نیاسودم زمانی
ندیدم خویش را یک دم امانی
مسیحش گفت ای شوریده خوابت
چرا کردند چندینی عذابت
بدو گفت این عذاب من کالیمست
برای دانگی مال یتیمست
مسیحش گفت بی ایمان بمُردی
که از دانگی تو چندین رنج بردی؟
چنین گفت او که بر اسلام مُردم
که چندین سال چندین رنج بردم
دعا کرد آن زمان عیسی پاکش
که تا خوش خفت و شد با زیر خاکش
مسلمانان مسلمانی گر اینست
ندانم کانچه میبینم چه دینست
گرت یک جَو حرام ناصوابست
هزار و هشتصد سالت عذابست
وگر خود مال سر تا سر حرامست
چگویم خود عذابت بر دوامست
عزیزا چون وفاداری نداری
غم خود خور چو غم خواری نداری
نداری هیچ گردن سر میفراز
حساب خصم از گردن بینداز
که چون بر سر نداری عیسی پاک
بسی بینی عذاب از خصم بی باک
ندانی هیچ کار خویش کردن
بجز عمرت کم و زر بیش کردن
نمیدانی که تا تو سیم کوشی
بغفلت عمر زرّین میفروشی
مکن زر جمع چون سیماب درتاب
که خواهی گشت ناگه همچو سیماب
ازان زر بیشتر در زیرِ خاکست
که از وی بیشتر مردم هلاکست
زری کان سنگ در کوه و کمر داشت
بخیل از سنگ آن زر سخت تر داشت
بده از مردمی صد گنج پیوست
ولی یک جَو بمردی کم ده از دست
خسی کو نان ده آمد از کسی به،
که یک نان ده ز فرمان ده بسی به
ولی کُشته شدن در پای پیلان
به از نان خوردن از دست بخیلان
بگورستان گذر میکرد یک روز
ز گوری نالهٔ آمد بگوشش
دل از زاریِ آن آمد بجوشش
دعا کرد آن زمان تا حق تعالی
بیک دم زنده کردش چون خیالی
یکی پیر خمیده چون کمانی
سلامش گفت و ساکن شد زمانی
مسیحش گفت پیرا کیستی تو
چه وقتی مُردی و کَی زیستی تو
پس آنگه گفت ای بحر پر اسرار
منم حیّانِ بن معبد چنین زار
هزار و هشتصد سالست ای پاک
که تا من مردهام افتاده در خاک
ازین سختی نیاسودم زمانی
ندیدم خویش را یک دم امانی
مسیحش گفت ای شوریده خوابت
چرا کردند چندینی عذابت
بدو گفت این عذاب من کالیمست
برای دانگی مال یتیمست
مسیحش گفت بی ایمان بمُردی
که از دانگی تو چندین رنج بردی؟
چنین گفت او که بر اسلام مُردم
که چندین سال چندین رنج بردم
دعا کرد آن زمان عیسی پاکش
که تا خوش خفت و شد با زیر خاکش
مسلمانان مسلمانی گر اینست
ندانم کانچه میبینم چه دینست
گرت یک جَو حرام ناصوابست
هزار و هشتصد سالت عذابست
وگر خود مال سر تا سر حرامست
چگویم خود عذابت بر دوامست
عزیزا چون وفاداری نداری
غم خود خور چو غم خواری نداری
نداری هیچ گردن سر میفراز
حساب خصم از گردن بینداز
که چون بر سر نداری عیسی پاک
بسی بینی عذاب از خصم بی باک
ندانی هیچ کار خویش کردن
بجز عمرت کم و زر بیش کردن
نمیدانی که تا تو سیم کوشی
بغفلت عمر زرّین میفروشی
مکن زر جمع چون سیماب درتاب
که خواهی گشت ناگه همچو سیماب
ازان زر بیشتر در زیرِ خاکست
که از وی بیشتر مردم هلاکست
زری کان سنگ در کوه و کمر داشت
بخیل از سنگ آن زر سخت تر داشت
بده از مردمی صد گنج پیوست
ولی یک جَو بمردی کم ده از دست
خسی کو نان ده آمد از کسی به،
که یک نان ده ز فرمان ده بسی به
ولی کُشته شدن در پای پیلان
به از نان خوردن از دست بخیلان
عطار نیشابوری : بخش نوزدهم
(۳) حکایت نوشروان عادل
چنین گفتست نوشروانِ عادل
که گر میری ز درویشی قاتل
ترا بهتر بوَد آن زخمِ شمشیر
که از نان فرومایه شوی سیر
مشو با اهلِ دنیا در ستیزه
که مرداریست و مشتی کِرم ریزه
بیک ره اهلِ دنیا در ریاست
چو کِرمانند در عین نجاست
زر و سیم و قبول و کار و بارت
نیاید در دم آخر بکارت
اگر اخلاص باشد آن زمانت
بکار آید وگرنه وای جانت
بهر چیزی که در دنیا کمالست
یقین میدان که آن در دین وبالست
که گر میری ز درویشی قاتل
ترا بهتر بوَد آن زخمِ شمشیر
که از نان فرومایه شوی سیر
مشو با اهلِ دنیا در ستیزه
که مرداریست و مشتی کِرم ریزه
بیک ره اهلِ دنیا در ریاست
چو کِرمانند در عین نجاست
زر و سیم و قبول و کار و بارت
نیاید در دم آخر بکارت
اگر اخلاص باشد آن زمانت
بکار آید وگرنه وای جانت
بهر چیزی که در دنیا کمالست
یقین میدان که آن در دین وبالست
عطار نیشابوری : بخش بیستم
(۳) حکایت مرد صوفی که بر زبیده عاشق شد
زُبَیده بود در هودج نشسته
بحج میرفت بر فالی خجسته
ز بادی آن سر هودج برافتاد
یکی صوفی بدیدش بر سر افتاد
چنان فریاد و شوری در جهان بست
که نتوانست او را کس دهان بست
ازان صوفی زُبَیده گشت آگاه
نهفته خادمی را گفت آنگاه
مرا از نعرهٔ او باز خر زود
وگر خرجت شود بسیار زر زود
یکی همیان زر خادم بدو داد
ستد چون بدره شد تن را فرو داد
زُبَیده گفت هان او را بدانید
بسی سیلی بروی او برانید
فغان میکرد کآخر من چه کردم
که چندین زخم بی اندازه خوردم
زُبَیده گفت ای عاشق تو برخویش
چه خواهی کرد ای کذّاب ازین بیش
تو کردی دعوی عشق چو من کس
چو زر دیدی بسی بودت ز من بس
ز سر تا پا همه دعویت دیدم
که در دعویت بی معنیت دیدم
مرا بایست جُست و چون نجُستی
یقینم شد که اندر کار سُستی
مرا گر جُستتی اسباب و املاک
زر و سیمم ترا بودی همه پاک
ولیکن چون مرا بفروختی باز
سزای همّت تو کردم آغاز
مرا بایست جُست ای بی خبر یار
که تا جمله ترا بودی بیکبار
تو درحق بند دل تا رسته گردی
چو دل در خلق بندی خسته گردی
همه درها بگل بر خود فرو بند
در او گیر و کلّی دل در او بند
که تا از میغِ تاریک جدائی
بتابد نور صبح آشنائی
اگر آن روشنائی بازیابی
طریق آشنائی بازیابی
بزرگانی که سر بر ماه بردند
بنور آشنائی راه بردند
بحج میرفت بر فالی خجسته
ز بادی آن سر هودج برافتاد
یکی صوفی بدیدش بر سر افتاد
چنان فریاد و شوری در جهان بست
که نتوانست او را کس دهان بست
ازان صوفی زُبَیده گشت آگاه
نهفته خادمی را گفت آنگاه
مرا از نعرهٔ او باز خر زود
وگر خرجت شود بسیار زر زود
یکی همیان زر خادم بدو داد
ستد چون بدره شد تن را فرو داد
زُبَیده گفت هان او را بدانید
بسی سیلی بروی او برانید
فغان میکرد کآخر من چه کردم
که چندین زخم بی اندازه خوردم
زُبَیده گفت ای عاشق تو برخویش
چه خواهی کرد ای کذّاب ازین بیش
تو کردی دعوی عشق چو من کس
چو زر دیدی بسی بودت ز من بس
ز سر تا پا همه دعویت دیدم
که در دعویت بی معنیت دیدم
مرا بایست جُست و چون نجُستی
یقینم شد که اندر کار سُستی
مرا گر جُستتی اسباب و املاک
زر و سیمم ترا بودی همه پاک
ولیکن چون مرا بفروختی باز
سزای همّت تو کردم آغاز
مرا بایست جُست ای بی خبر یار
که تا جمله ترا بودی بیکبار
تو درحق بند دل تا رسته گردی
چو دل در خلق بندی خسته گردی
همه درها بگل بر خود فرو بند
در او گیر و کلّی دل در او بند
که تا از میغِ تاریک جدائی
بتابد نور صبح آشنائی
اگر آن روشنائی بازیابی
طریق آشنائی بازیابی
بزرگانی که سر بر ماه بردند
بنور آشنائی راه بردند
فخرالدین اسعد گرگانی : ویس و رامین
نامه نوشتن موبد نزد شهر و و فریفتن به مال
شهنشه را خوش آمد پاسخ زرد
همانگه نزد شهرو نامه ای کرد
به نامه در سخنها گفت شیرین
به گوهر کرده وی را گوهر آگین
فراوان دانش و گفتار زیبا
ز شیرینی سخنهای فریبا
که شهرو راه مینو را مفرموش
سخنهایم به گوش دلت بنیوش
به یاد آور ز شرم جاودانت
کجا از دادگر بیند روانت
به یاد آور ز داور گاه دادار
ز هول دوزخ و فرجام کردار
تو دانی کاین جهان روزی سر آید
وزو رفته جهانی دیگر آید
بدین یک روزه کام این جهانی
مخر تیمار و درد جاودانی
بدین سان پشت بر یزدان مکن پاک
مگو بر کام اهریمن سخن پاک
مباش از جملهء زنهار خواران
که یزدان است با زنهار داران
تو خود دانی که چون کردیم پیوند
بران پیوند چون خوردیم سوگند
نه دشمن کامم اکنون دوست کامم
نه ننگم من ترا بر سر که نامم
چرا از من چنین بیزار گشتی
به دل با دشمنانم یار گشتی
تو این دختر به فر من بزادی
چرا اکنون به دیگر جفت دادی
بدان کز بخت من بود اینکه داماد
نگشت از ویس و از پیوند اوشاد
به جفت من دگر کس چون رسیدی
ز داد کردگار این چون سزیدی
اگر نیکو بیندیشی بدانی
که این بودست کار آسمانی
چو نام بند من بر ویس افتاد
ازو شادی نبیند هیچ دامد
تو این پیوند نو را باد می دار
همیدون دل از آن پیوند بردار
به من ده ماه پیکر دخترت را
ز کین من رها کن کضورت را
به هر خونی که ما ریزیم ایدر
گرفتاری ترا باشد در آن سر
اگر یاور نه ای با دیو دژ خیم
ز یزدان هیچ هست ار در دلت بیم
همان بهتر که این کینه ببرّی
جهانی را به یک زن باز خرّی
و گر نه بوم ماه از کین شود پست
تو آنگه چون توانی زین گنه رست
به نادانی مدان این کینه را خرد
که کس کین چنین را خرد نشمرد
و گر زین کین به مهر من گرایی
کنم در دست ویرو پادشایی
سپارم پاک وی را دستگاهم
بود مهتر سپهبد بر سپاهم
تو باشی نیز بانو در کهستان
چو باشد ویس بانو در خراسان
اگر ماندست لختی زندگانی
گذاریمش به ناز و شادمانی
جهان از دست ما آسوده باشد
ز پرخاش و ستم پالوده باشد
چو گیتی را به آسانی توان خورد
چه باید باهمه کس دشمنی کرد
چو شاهنشه از این نامه بپرداخت
خزینه از گهر وز گنج پرداخت
به شهرو خواسته چندان فرستاد
که نتوان کرد آن در دفتری یاد
صد اشتر بود با مهر و عماری
دگر پانصد ستر بودند باری
همیدون پانصد اشتر بود پر بار
بر ایشان بارها از جامه شهوار
صد اسپ تازی و سیصد نخاره
ز گوهر همچو گردون پر ستاره
دو صد سرو روان از چین و خلخ
بنفشه زلف و سنبل جعد و گلرخ
به بالا هر یکی چون سرو سیمین
برو بارنده هفتورنگ و پروین
کمرها بر میان از گوهر ناب
به سر تاج زرّو درّ خوشاب
بهاری بود ازان هر دلستانی
ز رخسارش بدو در گلستانی
همه با یار و با طوق زرّین
سراسر چون دهن شان گوهر آگین
دو صد زرینه افسر بود دیگر
همان صد درج زرین پر ز گوهر
بلورین بود و زرین هفتصد جام
به سان ماه با زهره گه بام
دگر دیبای رومی بیست خروار
به گونه همچو نو بشکفته گلنار
جز این بسیار چیز گونه گون بود
کجا از وصف و اندازه برون بود
تو گفتی در جهان گوهر نماندست
که نه موبد به شهرو برفشاندست
چو شهرو دید چندین گونه گون بار
چه از گوهر چه از دیبا و دینار
ز بس نعمت چو مستان گشت بیهوش
پسر را کرد و دختر را فراموش
ز یزدان نیز آمد در دلش بیم
دلش زان نامه شد گفتی به دو نیم
چو گردون دیو شب را بند بگشاد
پس آنگه ماه تابان را بدو داد
برآن دز نیز شهر و همچنان کرد
بیامخت آنچه برج آسمان کرد
کجا در گاه دز بر شاه بگشاد
به دز در شد هم آنگه شاه دلشاد
شبی تاریک و آلوده به قطران
سیاه و سهمگین چون روز هجران
به روی چرخ بر چون تودهء نیل
به روی خاک بر چون رای بر پیل
سیه چون انده و نازان چو امید
فرو هشته چو پرده پیش خورشید
تو گفتی شب به مغرب کنده بد چاه
به چاه افتاده ماه از چراغ ناگاه
هوا بر سوک او جامه سیه کرد
سپهر از هر سوی جمع سپه کرد
سیه را سوی مغرب برد هنوار
که آنجا بود در چه مانده سالار
سپاه آسمان اندر روارو
شب آسوده به سان کام خسرو
به سان چرخ ازرق چترش از بر
نگاریده همه چترش به گوهر
درنگی گشته و ایمن نشسته
طناب خیمه را بر کوه بسته
مه و خورشید هر دو رخ نهفته
به سان عاشق و معشوق خفته
ستاره هریکی بر جای مانده
چو مروارید در مینا نشانده
فلک چون آهنین دیوار گشته
ستاره از روش بیزار گشته
حمل با ثور کرده روی درروی
ز شیر آسمانی یافته بوی
ز بیم شیر مانده هر دو برجای
برفته روشنان از دست و از پای
دو پیکر باز چون دو یار در خواب
به یکدیگر بپیچیده چو دولاب
به پای هردوان در خفته خرچنگ
تو گفتی بی روان گشسته و بی چنگ
اسد در پیش خرچنگ ایستاده
کمان کردار دم بر سر نهاده
چو عاشق کرده خونین هر دودیده
ز فر بگشاده چون نار کفیده
زن دوشیزه را دو خوشه در دست
ز سستی مانده بر یک جای چون مست
ترازو را همه رشته گسست
دو پله مانده و شاهین شکست
در آورده به هم کژدم سر و دم
ز سستی همچو سرما خورده مردم
کمان ور را کمان در چنگ مانده
دو پای آزرده دست از جنگ مانده
بزده از تیر او ایمن بخفته
میان سبزه و لاله نهفته
ز ناگه بر بزه تیری گشاده
بزه خسته ز تیرش اوفتاده
فتاده آب کش را دلو در چاه
بمانده آبکش خیره چو گمراه
بمانده ماهی از رفتن به ناکام
تو گفتی ماهی است افتاده در دام
فلک هر ساعتی سازی گرفتی
بر آوردی دگر گونه شگفتی
مشعبدوار چابک دست بودی
عجایبهای گوناگون نمودی
ز بس صورت که پیدا کرد و بنمود
تو گفتی چراغ آن شب بوالعجب بود
نمود اندر شمال خویش تنین
به گرد قطب دنبالش چو پرچین
غنوده از پس او خرس مهتر
چو بچه پیش او از خرس کهتر
زنی دیگر به زنجیری ببسته
به پیشش مرد بر زانو نشسته
برابر کرگسی پر بر گشاده
دو پای خویش بر تیری نهاده
جوانمردی به سان پاسبانی
به دست اندرش زرین طشت و خوانی
دو ماهی راست چون دو خیک پرباد
یکی بط گردنش چون سرو آزاد
یکی بی اسپ همواره عنان دار
یکی دیگر چو مار افسای با مار
یکی بر کرسی سیمین نشسته
ستوری پیش او از بند رسته
یکی بر کف سر دیوی نهاده
کله داری به پیشش ایستاده
نمود اندر جنوبش تیره جویی
زبس پیچ و شکن چون جعدمویی
به نزد جوی خرگوشی گرازان
دو سگ در جستن خرگوش تازان
ز بند آن هر دو سگ را بر گشاده
کمرداری چو شاهی ایستاده
یکی کشتی پر از رخشنده گوهر
مرو را کرده از یاقوت لنگر
چو شاخ خیزران باریک ماری
کلاغی در میان مرغزاری
نهاده پیش او زرّین پیاله
به جای می درو افگنده ژاله
پر از اخگر یکی سیمینه مجمر
پر از گوهر یکی شاهانه افسر
یکی پیکر به سان ماهی شیم
پشیزه بر تنش چون کوکب سیم
یکی استور مردم را خمانا
شکفته بر تنش فلهای زیبا
تو پنداری بیاشفتست چون مست
گرفته دست شیری را به دودست
یکی صورت چو مرغی بی پرو بال
چو طاووسی مرو را خوب دنبال
ز مشرق بر کشیده طالع بد
بدان تا بد بود پیوند موبد
به هم گرد امده خورشید با ماه
چو دستوری که گوید راز با شاه
رفیق هردو گشته تیر و کیوان
چهارم چرخ طالع جای ایشان
به هفتم خانه طالع را برابر
ذنب انباز بهرام ستمگر
میان هردوان درمانده ناهید
ز کردار همایون گشته نومید
نبود از داد جویان هیچ کس یار
که فرّخ بود پیوندش بدن کار
بدین طالع شهنشه ویس را دید
ندید از جفت خود آن کش پسندید
چو در دز رفت شاهنشاه موبد
به ایدون وقت وایدون طالع بد
فراوان جست ویس دلستان را
ندید آن نو شکفت بوستان را
ولیکن نور پیشانی و رویش
همیدون بوی زلف مشکبویش
شهنشه را از آن دلبر خبر داد
که مشکین بود خاک و عنبرین باد
همی شد تا به پیش او شهنشاه
بلورین دست او بگرفت ناگاه
کشان از دز به لشکر گاه بردش
به نزدیکان و جانداران سپردش
نشاندنش همنگه در عماری
رماری گشت ازو باغ بهاری
به گردش خادمان و نامداران
گزیده ویزگان و جانسپاران
همانگه نای رویین در دمیدند
سر پیکر به دو پیکر کشیدند
همان ساعت به راه افتاد خسرو
برابر گشت با باد سبکرو
شتابان روز و شب در راه تازان
به روی دلبر خودگشته نازان
چنان شیری که بیند گور بسیار
و یا مفلس که یابد گنج شهوار
اگر خرم بد از دلبر سزا بود
که صیدش بهتر از ماه سما بود
روا بود ار کشید از بهر او رنج
که ناگه یافت از خوبی یکی گنج
درو یاقوت خندان و سخنگوی
چو سیم ناب رخشان وسمن بوی
همانگه نزد شهرو نامه ای کرد
به نامه در سخنها گفت شیرین
به گوهر کرده وی را گوهر آگین
فراوان دانش و گفتار زیبا
ز شیرینی سخنهای فریبا
که شهرو راه مینو را مفرموش
سخنهایم به گوش دلت بنیوش
به یاد آور ز شرم جاودانت
کجا از دادگر بیند روانت
به یاد آور ز داور گاه دادار
ز هول دوزخ و فرجام کردار
تو دانی کاین جهان روزی سر آید
وزو رفته جهانی دیگر آید
بدین یک روزه کام این جهانی
مخر تیمار و درد جاودانی
بدین سان پشت بر یزدان مکن پاک
مگو بر کام اهریمن سخن پاک
مباش از جملهء زنهار خواران
که یزدان است با زنهار داران
تو خود دانی که چون کردیم پیوند
بران پیوند چون خوردیم سوگند
نه دشمن کامم اکنون دوست کامم
نه ننگم من ترا بر سر که نامم
چرا از من چنین بیزار گشتی
به دل با دشمنانم یار گشتی
تو این دختر به فر من بزادی
چرا اکنون به دیگر جفت دادی
بدان کز بخت من بود اینکه داماد
نگشت از ویس و از پیوند اوشاد
به جفت من دگر کس چون رسیدی
ز داد کردگار این چون سزیدی
اگر نیکو بیندیشی بدانی
که این بودست کار آسمانی
چو نام بند من بر ویس افتاد
ازو شادی نبیند هیچ دامد
تو این پیوند نو را باد می دار
همیدون دل از آن پیوند بردار
به من ده ماه پیکر دخترت را
ز کین من رها کن کضورت را
به هر خونی که ما ریزیم ایدر
گرفتاری ترا باشد در آن سر
اگر یاور نه ای با دیو دژ خیم
ز یزدان هیچ هست ار در دلت بیم
همان بهتر که این کینه ببرّی
جهانی را به یک زن باز خرّی
و گر نه بوم ماه از کین شود پست
تو آنگه چون توانی زین گنه رست
به نادانی مدان این کینه را خرد
که کس کین چنین را خرد نشمرد
و گر زین کین به مهر من گرایی
کنم در دست ویرو پادشایی
سپارم پاک وی را دستگاهم
بود مهتر سپهبد بر سپاهم
تو باشی نیز بانو در کهستان
چو باشد ویس بانو در خراسان
اگر ماندست لختی زندگانی
گذاریمش به ناز و شادمانی
جهان از دست ما آسوده باشد
ز پرخاش و ستم پالوده باشد
چو گیتی را به آسانی توان خورد
چه باید باهمه کس دشمنی کرد
چو شاهنشه از این نامه بپرداخت
خزینه از گهر وز گنج پرداخت
به شهرو خواسته چندان فرستاد
که نتوان کرد آن در دفتری یاد
صد اشتر بود با مهر و عماری
دگر پانصد ستر بودند باری
همیدون پانصد اشتر بود پر بار
بر ایشان بارها از جامه شهوار
صد اسپ تازی و سیصد نخاره
ز گوهر همچو گردون پر ستاره
دو صد سرو روان از چین و خلخ
بنفشه زلف و سنبل جعد و گلرخ
به بالا هر یکی چون سرو سیمین
برو بارنده هفتورنگ و پروین
کمرها بر میان از گوهر ناب
به سر تاج زرّو درّ خوشاب
بهاری بود ازان هر دلستانی
ز رخسارش بدو در گلستانی
همه با یار و با طوق زرّین
سراسر چون دهن شان گوهر آگین
دو صد زرینه افسر بود دیگر
همان صد درج زرین پر ز گوهر
بلورین بود و زرین هفتصد جام
به سان ماه با زهره گه بام
دگر دیبای رومی بیست خروار
به گونه همچو نو بشکفته گلنار
جز این بسیار چیز گونه گون بود
کجا از وصف و اندازه برون بود
تو گفتی در جهان گوهر نماندست
که نه موبد به شهرو برفشاندست
چو شهرو دید چندین گونه گون بار
چه از گوهر چه از دیبا و دینار
ز بس نعمت چو مستان گشت بیهوش
پسر را کرد و دختر را فراموش
ز یزدان نیز آمد در دلش بیم
دلش زان نامه شد گفتی به دو نیم
چو گردون دیو شب را بند بگشاد
پس آنگه ماه تابان را بدو داد
برآن دز نیز شهر و همچنان کرد
بیامخت آنچه برج آسمان کرد
کجا در گاه دز بر شاه بگشاد
به دز در شد هم آنگه شاه دلشاد
شبی تاریک و آلوده به قطران
سیاه و سهمگین چون روز هجران
به روی چرخ بر چون تودهء نیل
به روی خاک بر چون رای بر پیل
سیه چون انده و نازان چو امید
فرو هشته چو پرده پیش خورشید
تو گفتی شب به مغرب کنده بد چاه
به چاه افتاده ماه از چراغ ناگاه
هوا بر سوک او جامه سیه کرد
سپهر از هر سوی جمع سپه کرد
سیه را سوی مغرب برد هنوار
که آنجا بود در چه مانده سالار
سپاه آسمان اندر روارو
شب آسوده به سان کام خسرو
به سان چرخ ازرق چترش از بر
نگاریده همه چترش به گوهر
درنگی گشته و ایمن نشسته
طناب خیمه را بر کوه بسته
مه و خورشید هر دو رخ نهفته
به سان عاشق و معشوق خفته
ستاره هریکی بر جای مانده
چو مروارید در مینا نشانده
فلک چون آهنین دیوار گشته
ستاره از روش بیزار گشته
حمل با ثور کرده روی درروی
ز شیر آسمانی یافته بوی
ز بیم شیر مانده هر دو برجای
برفته روشنان از دست و از پای
دو پیکر باز چون دو یار در خواب
به یکدیگر بپیچیده چو دولاب
به پای هردوان در خفته خرچنگ
تو گفتی بی روان گشسته و بی چنگ
اسد در پیش خرچنگ ایستاده
کمان کردار دم بر سر نهاده
چو عاشق کرده خونین هر دودیده
ز فر بگشاده چون نار کفیده
زن دوشیزه را دو خوشه در دست
ز سستی مانده بر یک جای چون مست
ترازو را همه رشته گسست
دو پله مانده و شاهین شکست
در آورده به هم کژدم سر و دم
ز سستی همچو سرما خورده مردم
کمان ور را کمان در چنگ مانده
دو پای آزرده دست از جنگ مانده
بزده از تیر او ایمن بخفته
میان سبزه و لاله نهفته
ز ناگه بر بزه تیری گشاده
بزه خسته ز تیرش اوفتاده
فتاده آب کش را دلو در چاه
بمانده آبکش خیره چو گمراه
بمانده ماهی از رفتن به ناکام
تو گفتی ماهی است افتاده در دام
فلک هر ساعتی سازی گرفتی
بر آوردی دگر گونه شگفتی
مشعبدوار چابک دست بودی
عجایبهای گوناگون نمودی
ز بس صورت که پیدا کرد و بنمود
تو گفتی چراغ آن شب بوالعجب بود
نمود اندر شمال خویش تنین
به گرد قطب دنبالش چو پرچین
غنوده از پس او خرس مهتر
چو بچه پیش او از خرس کهتر
زنی دیگر به زنجیری ببسته
به پیشش مرد بر زانو نشسته
برابر کرگسی پر بر گشاده
دو پای خویش بر تیری نهاده
جوانمردی به سان پاسبانی
به دست اندرش زرین طشت و خوانی
دو ماهی راست چون دو خیک پرباد
یکی بط گردنش چون سرو آزاد
یکی بی اسپ همواره عنان دار
یکی دیگر چو مار افسای با مار
یکی بر کرسی سیمین نشسته
ستوری پیش او از بند رسته
یکی بر کف سر دیوی نهاده
کله داری به پیشش ایستاده
نمود اندر جنوبش تیره جویی
زبس پیچ و شکن چون جعدمویی
به نزد جوی خرگوشی گرازان
دو سگ در جستن خرگوش تازان
ز بند آن هر دو سگ را بر گشاده
کمرداری چو شاهی ایستاده
یکی کشتی پر از رخشنده گوهر
مرو را کرده از یاقوت لنگر
چو شاخ خیزران باریک ماری
کلاغی در میان مرغزاری
نهاده پیش او زرّین پیاله
به جای می درو افگنده ژاله
پر از اخگر یکی سیمینه مجمر
پر از گوهر یکی شاهانه افسر
یکی پیکر به سان ماهی شیم
پشیزه بر تنش چون کوکب سیم
یکی استور مردم را خمانا
شکفته بر تنش فلهای زیبا
تو پنداری بیاشفتست چون مست
گرفته دست شیری را به دودست
یکی صورت چو مرغی بی پرو بال
چو طاووسی مرو را خوب دنبال
ز مشرق بر کشیده طالع بد
بدان تا بد بود پیوند موبد
به هم گرد امده خورشید با ماه
چو دستوری که گوید راز با شاه
رفیق هردو گشته تیر و کیوان
چهارم چرخ طالع جای ایشان
به هفتم خانه طالع را برابر
ذنب انباز بهرام ستمگر
میان هردوان درمانده ناهید
ز کردار همایون گشته نومید
نبود از داد جویان هیچ کس یار
که فرّخ بود پیوندش بدن کار
بدین طالع شهنشه ویس را دید
ندید از جفت خود آن کش پسندید
چو در دز رفت شاهنشاه موبد
به ایدون وقت وایدون طالع بد
فراوان جست ویس دلستان را
ندید آن نو شکفت بوستان را
ولیکن نور پیشانی و رویش
همیدون بوی زلف مشکبویش
شهنشه را از آن دلبر خبر داد
که مشکین بود خاک و عنبرین باد
همی شد تا به پیش او شهنشاه
بلورین دست او بگرفت ناگاه
کشان از دز به لشکر گاه بردش
به نزدیکان و جانداران سپردش
نشاندنش همنگه در عماری
رماری گشت ازو باغ بهاری
به گردش خادمان و نامداران
گزیده ویزگان و جانسپاران
همانگه نای رویین در دمیدند
سر پیکر به دو پیکر کشیدند
همان ساعت به راه افتاد خسرو
برابر گشت با باد سبکرو
شتابان روز و شب در راه تازان
به روی دلبر خودگشته نازان
چنان شیری که بیند گور بسیار
و یا مفلس که یابد گنج شهوار
اگر خرم بد از دلبر سزا بود
که صیدش بهتر از ماه سما بود
روا بود ار کشید از بهر او رنج
که ناگه یافت از خوبی یکی گنج
درو یاقوت خندان و سخنگوی
چو سیم ناب رخشان وسمن بوی
فخرالدین اسعد گرگانی : ویس و رامین
فریفتان دایه ویس را به جهت رامین
چو دایه پیش ویس دلستان شد
چو جادو بد گمان و بد نهان شد
سخنهای فریبنده بپیراست
به دستان و به نیرنگش بیاراست
چو ویس دلستان را دید غمگین
از آب دیدگان تر کرده بالین
به درد مادر و هجر برادر
گسسته عقد مروارید بربر
بدو گفت ای مرا چون جان شیرین
نه بیماری چه داری سر به بالین
چه دیوست این که جانش نشستست
در هر شادیی بر تو ببستست
گمان کردی به رنج اندر سهی سرو
تو پنداری که در چاهی نه در مرو
سبکتر کن ز دل بار گران را
کزو آسیب سخت آید روان را
نه بس کاری بود اسیب بردن
گذشته یاد کردن درد خوردن
ز غم خردن بتر پتیاره ای نیست
ز خرسندی به او را چاره ای نیست
اگر فرمان بری خرم نشینی
به بخت خویش خرسندی گزینی
صز خرسندید جان را نیک یار است
نه خرسندیت با جان کارزار استص
چو بشنید این سحن ویس دلارام
تو گفتی ایفت لختی در دل آرام
چو خورشیدی سر از بالین بر آورد
ز غنبر سلسله بر گل بگسترد
زمین از رنگ رویش نقش چین گشت
هوا از بوی مویس عنبرین گشت
چه ایوان بود و چه روی دلارام
به رنگ رویش یکدگر هر دو وشی فام
چو باغ جوب رنگ اردیبهشتی
بهشت ایوان و ویس او را بهشتی
رخانش بود گفتی نوبهاران
هم از چشمش برو باریده باران
شخوده نیلگون گشت رخانش
چو نیلوفر بد اندر آبدانش
در آب اشک او دو چشم بی خواب
نکوتر بود از نرگس که در آب
به گریه دایه را گفت رخانش
چو نیلوفر بد اندر آبدنش
در آب اشک او دو چشم بی خواب
نکوتر بود از نرگس که در آب
به گریه دایه را گفت این چه روزاست
که گویی آتش آرام سوزست
به هر روزی که نو گردد ز گردون
مرا نو گردد اندوهی دگرگون
گناه از مرو بینم یا ز اختر
و یار زین چرخ خود کام ستمگر
که گویی کوه چون البرز هفتاد
نگون شد ناگهان و بر من افتاد
نه مروست که بود تن گدازست
نه شهرست این که چاه شست بازست
نگارستان و باغ و کاخ شهوار
مرا هستند همچون دوزخ تار
تن من دردها را راه گشست
تو گویی جانم آتشگاه گشست
ز شب بینم بلا وز روز تیمار
پزاید بر دلم زین هردوان بار
به جان که گرآید مرا هوش
بود چون زندگانی بر دلم نوش
من امید از جهان بریدمم
که ویرو را به جواب اندر بدیدم
نشسته بر سمند کوه پیکر
مرو را نیزه در کف تیغ در بر
زنخچیر آمده با شادکامی
بسی کرده به صحرا نیک نامی
به شادی باره را پیشم بتازید
به خوشی مر مرا لختی نوازید
مرا گفتی به آواز چو شکر
که چونی یار من جان برادر
به بیگانه زمین در دست دشمن
بگو تا حال تو چونست بی من
وزان پس دیدمش بامن بخفته
بر سیمین من در بر گرفته
لب طوطی و چشم گاومیشم
بسی بوسید و تازه کرده ریشم
مرا گفتار او کم دوش خواندست
هنوز اندر دل و گوش ماندست
هنوز آن بوی خوش زان پیکر نغز
مرا ماندست در بینی و در مغز
بتر زین کی نماید بخت کینم
که ویرو را همی در خواب بینم
چو گردونم نماید روز چونین
مرا زین پس چه باید جان شیرین
مرا تا من زیم این غم بسنده ست
که جانم مرده و امدام زنده ست
تو دیدی دایه اندر مرو گنده
خدایت را چو ویرو هیچ بنده
همی گفت این سخنهای دل انگیز
شده دو چشم خونریزش گهر نیز
نهاده دایه دستش بر سر و بر
همی گفت ای چراغ و چشم مادر
ترا دایه ز هر دردی فدا باد
غم تو مشنوداد و بد مبیناد
شنیدم هر چه گفتی ای پری روی
فتاد اندر دلم چون آهی و روی
اگرچه درد بر تو بی کرانست
مرا درد تو بر دل بیش از آنست
مبر اندوه کت بردن نه آیین
به تلخی مگذران این عمر شیرین
به رامش دار دل را تا توانی
که دو روزست ما را زندگانی
جهان چون خان راه مردمانست
درنگ ما درو در یک زمانس
بود شادیش یکسر انده آمیغ
نپاید دیر همچون سایهء میغ
جهان را نام او زیرا جهانست
که زی هشیار چون رخش جهانست
چرا از بهر آن اندوه داری
که هست ایدر جهان چون تو گذاری
اگر کامی ز تو بستد زمانه
به صد کام دگر داری بهانه
جوان و کامگار و پادشایی
به شاهی بر گهان فرمان روایی
مکن پدرود یکباره جهان را
مکن در بند جاویدان روان را
به گیتی در جوانان هر که مردند
همه جویان کام و کرد وخوردند
یکایک دل بهچیزی رام دارند
به رامش روز خود پدرام دارند
گروهی صید یوز و باز جویند
گروهی چنگ و بربط ساز جویند
گروهی خیل دارند و شبستان
غلامان و بتان نارپستان
همیدون هر چه پوشیده زنانند
به چیزی هر یکی شادی کنانن
تو با تیمار ویرو مانده و بس
نخواهی در جهان جستن جز او کسی
مرا گفتی که اندر مرو گنده
خدایت را چو ویرو نیست بنده
صاگر چه شاه و خود کام است ویرو
فرشته نیست پرورده به مینوص
به مرو اندر بسی دیدم جوانان
دلیران جهان کضور ستانان
بهبالا همچو سرو جویباری
بهچهره همچو باغ نوبهاری
ز خوبی و دلیری آفریده
به مردی از جهانی برگزیده
خردمندان که ایشان را ببینند
یکایک را ز ویرو بر گزینند
وز یشان شیر مردی کامرانست
کجا در هر هنر گویی جهانست
گر ایشان اخترند او آفتابست
ور ایشان عنبرند او مشک نابست
بهتخمه تا به آدم شاه و مهتر
به گوهر شاه موبد را برادر
خجسته نام و فرخ بخت رامین
فرشته بر زمین و دیو در زین
به ویرو نیک ماند خوب چهری
گروگان شد همه دلها به مهری
دلیران جهان او را ستایند
که روز جنگ با او برنیایند
به ایران نیست همچون او هنرجوی
شکافند به ژوپین و سنان موی
به توران نیست همچون او کمان ور
به فرمانش رونده مرغ با پر
ز گردان بیش ریزد خون گه روزم
ز یاران بیش گیرد می گه بزم
به گوشش همچو شیر کینهدارست
به بخشش همچو ابر نوبهارست
ابا چندین که دارد مردواری
به دل این داغ دارد کش تو داری
ترا ماند به مهر ای گنبد سیم
تو گویی کرده شد سیبی به دونیم
نگه کن تا تو چونی او چنانست
چو زر اندود شاخ خیزراست
ترا دیدست و عاشق گشته بر تو
امید مهربانی بسته در تو
همان چشمش که چون نرگس به بارست
چو ابر نوبهاران سیل بارست
همان رویش که تا بنده چو ماهست
ز درد بیدلی همرنگ کاهست
دلی دارد بلا بسیار برده
نهیب عاشقی بسیار خورده
جهان نادیده در مهر اوفتاده
دل و جان را به دیدار تو داده
ترا بخشایم اندر مهر و او را
که بخضودن سزد روی نکو را
شما را دیده ام در قشق بی یار
دو بیدل هر دو بیروزی از این کار
چو ویس ماه روی حور دیدار
شنید از دایه این وارونه گفتار
ندادش تا زمانی دیر پاسخ
سرشک از چشم ریزان بر گل رخ
ز شرم دایه سر در بر فگنده
زبان بسته ز پاسخ لب ر خنده
پس آنگه سر بر آورد و بدو گفت
روان را شرم باشد بهترین جفت
چه نیکو گفت خسرو با سپاهی
چو شرمت نیست گو آن کن که خواهی
ترا گر شرم و دانش یار بودی
زبانت را نه این گفتار بودی
هم از ویرو هم از من شرم بادت
که از ما سوی رامین گشت یادت
مرا گر موی بر ناخن برستی
دل من این گمان بر تو نبستی
اگر تو مادری من دختر تو
وگر تو مهتری من کهتر تو
مرا شوخی و بیشرمی میاموز
که بی شرمی زنان را بد کند روز
دلم را چه شتاب و چه نهیبست
که در وی مر ترا جای فریبست
ز چه بیچاره ام وز چه به دردم
که ناز و شرم خود را در نوردم
هم آلوده شوم در ننگ جاوید
هم از مینو بضویم دست اومید
اگر رامین بهبالا هست چون سرو
به مردی و هنر پیرا
هم او را به خدایش یار بادا
ترا جز مهر رامین کار بادا
مرا او نیست در خور گرچه نیکوست
برادر نیست گرچه همچو ویرست
نه او بفریبدم هر گز به دیدار
نه تو بفریبیم هر گز بهگه گفتار
نبایست تو گفتارش شنیدن
چو بشنیدی بهپیشم آوریدن
چرا پاسخ ندادی هر چه بتر
چنانچون با پایمش بود در خور
چه نیکو گفت موبد پیش هوشنگ
زنان را آز بیش از شرم و فرهنگ
زنان در آفرینش نا تمامند
ازیرا خویش کام و زشت نامند
دو گیحان گم کنند از بهر یک کام
چو کام آمد نجویند از خرد نام
اگر تو بخردی با دل بیندیش
ببین تا کام چه ننگ آورد پیش
زنان را گرچه باشد گونهه گون چار
ز مردان لابه بپذیرند و گفتار
هزاران دام جوید مرد بی کام
که کام خویش را گیرد بدان دام
شکار مرد باشاد زن به هرسان
بگیرد مرد او را سخن آسان
بهرنگ گونه گون آرد فرابند
به امید و نوید و سخن سوگند
هزاران گونه بنماید نیازش
به شیرین لابه و نیکو نوازش
چو در دامش فگند و کام دل رانگ
ز ترس ایمن ببود و آز بنشاند
به عشق اندر نیازش ناز گردد
به ناز اندر بلند آواز گردد
تو گویی رام گردد عشق سر کش
که خاکستر شود سوزنده آتش
زن مسکین بهچشمش خوار گردد
فسونگر مرد ازو بیزار گردد
زن بدبخت در دام او فتاده
گرفته ننگ و آب روی داده
زن مسکین فروتن مرد برتن
کمان سر کشی آهحته برزن
نه مرد بی وفا دردش آزرم
نه در نامردمی دارد ازو شرم
نورزد مهر و نیز افسوس دارد
نگوید خوب و ننگش بر شمارد
زن امیدور بود از داغ امید
گدازد همچو برف از تاب خورشید
بهمهر اندر بود چون گور خسته
دل و جانش بهبند مهر بسته
گهی ترسد ز شوی و گه ز خویشان
گهی کاهد ز بیم و شرم یزدان
بدین سر ننگ و رسواییش بی مر
بدان سر آتش دوزخ برابر
بدان جایی که نیک و بد بپرسند
ز شاهان و جهانداران نترسند
مرا کی دل دهد کردن چنین کار
که شرم خلق باشد بیم دادار
اگر کاری کنم بر کام دیوم
بسوزد مر مرا گیهان خدیوم
و گر راز مرا مردم بدانند
همه کس تخم مهرم بر فشانند
گروهی در تن من طمع دارند
ز کام خویش جستن جان سپارند
گروهی ننگ و رسواییم جوید
بجز زشتی مرا چیزی نگویند
چو کام هر کسی از من بر آید
بجز دوزخ مرا جایی نشاید
پس آن در چون گشایم بر روانم
کزو آید نهیب جاودانم
پناه من به هر کاری خرد باد
که جوید راستی و پرورد داد
امید من بهیزدان باد جاوید
که جزاو نیست شایسته بهامید
چو بشنید این سخن دایه از آن ماه
ز ویس دست کامش دید کوتاه
ز دیگر در مرو را داد پاسخ
که باشد کار نیک از بخت فرخ
ز چرخ آید قصا نز کام مردم
ازیرا بنده آمد نام مردم
تو پنداری بهمردی و دلیری
ز شیران برد شاید طبع بازی
ز چرخ آمد همه چیزی نوشته
نوشته با روان ماسرشته
نوشته جاودان دیگر نگردد
بهرنج و کوشش از ما برنگردد
چو بخت آمد ترا بستد ز ویرو
برید از شهر و از دیدار شهر
کنون نیز آن بود کت بخت خواهد
نه کام بخت بفزاید نه کاهد
جوابش داد ویس ماه پیکر
که نیک و بد همه بخت آورد بر
ولیکن هر که او کرد بد دید
بسا مردم که یک بد کرد و صد دید
نخستین کار بد آمد ز شهرو
که دادش جفت موبد را به ویرو
بدی او کرد و ما این بد نکردیم
نگر تا درد و انده چند خوردیم
منم بد نام ویرو نیز بد نام
منم بی کام و ویرو نیز بی کام
مرا این پند بس باشد که دیدم
ز بد نامان و بد کاران بریدم
چرا من خویشتن را بد پسندم
بهانه زان بدی بر بخت بندم
من از بخت نکو نه خوار باشم
چو در کار بداو یار باشم
دگر ره دایه گفت ای سرو سیمین
نه فرزنده منست آزاده رامین
که من فرزند را پشتی نمایم
بدان کز بند مهرش بر گشایم
اگر وی را کند دادار پشتی
نبیند زاسمان هر گز درشتی
شنیدستی مگر گفتار دانا
که هست ایزد به هر کاری توانا
جهان را زیرفرمان آفریدست
همه کاری بهاندازه بریدست
بسی بینی شگفتیهای گیهان
که راز آن شگفتی یافت نتوان
بسا بد کیش کاو گردد نکو کیش
بسا قارون که گردد خوار و درویش
بسا ویران که گردد کاخ و ایوان
بسا میدان که گردد باغ و بستان
بسا مهتر که گردد خوار و کهتر
بسا کهتر که گردد شاه و مهتر
ز مهر ار تلخیت باید چشیدن
سر از جنیرش نتوانی کشیدن
قصاگر بر تو راند مهربانی
نباشد جز قصای آسمانی
نه دانش سود دارد نه سواری
نه هشیاری و نه پرهیز گاری
نه تندی سود دارد نه سترگی
نه گنج و گوهر و نام و بزرگی
نه تدبیر و هنر نه پادشایی
نه پرهیز و گهر نه پرسایی
نه شهرو دیدن و نه خویش و پیوند
نه اندرز نکو نه راستی پند
چو مهر آمد بباید ساخت ناچار
ببردن کام و ناکام از کسان بار
به یاد آید ترا گفتار من زود
کزین آتش ندیدی تو مگر دود
چو مهری زین فزونتر آزمایی
سخنهای مرا آنگاه ستایی
تو بینی روشن و من نیز بینم
که من با تو بهمهرم یا بهکینم
ز بخت آید بهانه یا از بخت
زمانه نرم باشد با تو یا سخت
چو جادو بد گمان و بد نهان شد
سخنهای فریبنده بپیراست
به دستان و به نیرنگش بیاراست
چو ویس دلستان را دید غمگین
از آب دیدگان تر کرده بالین
به درد مادر و هجر برادر
گسسته عقد مروارید بربر
بدو گفت ای مرا چون جان شیرین
نه بیماری چه داری سر به بالین
چه دیوست این که جانش نشستست
در هر شادیی بر تو ببستست
گمان کردی به رنج اندر سهی سرو
تو پنداری که در چاهی نه در مرو
سبکتر کن ز دل بار گران را
کزو آسیب سخت آید روان را
نه بس کاری بود اسیب بردن
گذشته یاد کردن درد خوردن
ز غم خردن بتر پتیاره ای نیست
ز خرسندی به او را چاره ای نیست
اگر فرمان بری خرم نشینی
به بخت خویش خرسندی گزینی
صز خرسندید جان را نیک یار است
نه خرسندیت با جان کارزار استص
چو بشنید این سحن ویس دلارام
تو گفتی ایفت لختی در دل آرام
چو خورشیدی سر از بالین بر آورد
ز غنبر سلسله بر گل بگسترد
زمین از رنگ رویش نقش چین گشت
هوا از بوی مویس عنبرین گشت
چه ایوان بود و چه روی دلارام
به رنگ رویش یکدگر هر دو وشی فام
چو باغ جوب رنگ اردیبهشتی
بهشت ایوان و ویس او را بهشتی
رخانش بود گفتی نوبهاران
هم از چشمش برو باریده باران
شخوده نیلگون گشت رخانش
چو نیلوفر بد اندر آبدانش
در آب اشک او دو چشم بی خواب
نکوتر بود از نرگس که در آب
به گریه دایه را گفت رخانش
چو نیلوفر بد اندر آبدنش
در آب اشک او دو چشم بی خواب
نکوتر بود از نرگس که در آب
به گریه دایه را گفت این چه روزاست
که گویی آتش آرام سوزست
به هر روزی که نو گردد ز گردون
مرا نو گردد اندوهی دگرگون
گناه از مرو بینم یا ز اختر
و یار زین چرخ خود کام ستمگر
که گویی کوه چون البرز هفتاد
نگون شد ناگهان و بر من افتاد
نه مروست که بود تن گدازست
نه شهرست این که چاه شست بازست
نگارستان و باغ و کاخ شهوار
مرا هستند همچون دوزخ تار
تن من دردها را راه گشست
تو گویی جانم آتشگاه گشست
ز شب بینم بلا وز روز تیمار
پزاید بر دلم زین هردوان بار
به جان که گرآید مرا هوش
بود چون زندگانی بر دلم نوش
من امید از جهان بریدمم
که ویرو را به جواب اندر بدیدم
نشسته بر سمند کوه پیکر
مرو را نیزه در کف تیغ در بر
زنخچیر آمده با شادکامی
بسی کرده به صحرا نیک نامی
به شادی باره را پیشم بتازید
به خوشی مر مرا لختی نوازید
مرا گفتی به آواز چو شکر
که چونی یار من جان برادر
به بیگانه زمین در دست دشمن
بگو تا حال تو چونست بی من
وزان پس دیدمش بامن بخفته
بر سیمین من در بر گرفته
لب طوطی و چشم گاومیشم
بسی بوسید و تازه کرده ریشم
مرا گفتار او کم دوش خواندست
هنوز اندر دل و گوش ماندست
هنوز آن بوی خوش زان پیکر نغز
مرا ماندست در بینی و در مغز
بتر زین کی نماید بخت کینم
که ویرو را همی در خواب بینم
چو گردونم نماید روز چونین
مرا زین پس چه باید جان شیرین
مرا تا من زیم این غم بسنده ست
که جانم مرده و امدام زنده ست
تو دیدی دایه اندر مرو گنده
خدایت را چو ویرو هیچ بنده
همی گفت این سخنهای دل انگیز
شده دو چشم خونریزش گهر نیز
نهاده دایه دستش بر سر و بر
همی گفت ای چراغ و چشم مادر
ترا دایه ز هر دردی فدا باد
غم تو مشنوداد و بد مبیناد
شنیدم هر چه گفتی ای پری روی
فتاد اندر دلم چون آهی و روی
اگرچه درد بر تو بی کرانست
مرا درد تو بر دل بیش از آنست
مبر اندوه کت بردن نه آیین
به تلخی مگذران این عمر شیرین
به رامش دار دل را تا توانی
که دو روزست ما را زندگانی
جهان چون خان راه مردمانست
درنگ ما درو در یک زمانس
بود شادیش یکسر انده آمیغ
نپاید دیر همچون سایهء میغ
جهان را نام او زیرا جهانست
که زی هشیار چون رخش جهانست
چرا از بهر آن اندوه داری
که هست ایدر جهان چون تو گذاری
اگر کامی ز تو بستد زمانه
به صد کام دگر داری بهانه
جوان و کامگار و پادشایی
به شاهی بر گهان فرمان روایی
مکن پدرود یکباره جهان را
مکن در بند جاویدان روان را
به گیتی در جوانان هر که مردند
همه جویان کام و کرد وخوردند
یکایک دل بهچیزی رام دارند
به رامش روز خود پدرام دارند
گروهی صید یوز و باز جویند
گروهی چنگ و بربط ساز جویند
گروهی خیل دارند و شبستان
غلامان و بتان نارپستان
همیدون هر چه پوشیده زنانند
به چیزی هر یکی شادی کنانن
تو با تیمار ویرو مانده و بس
نخواهی در جهان جستن جز او کسی
مرا گفتی که اندر مرو گنده
خدایت را چو ویرو نیست بنده
صاگر چه شاه و خود کام است ویرو
فرشته نیست پرورده به مینوص
به مرو اندر بسی دیدم جوانان
دلیران جهان کضور ستانان
بهبالا همچو سرو جویباری
بهچهره همچو باغ نوبهاری
ز خوبی و دلیری آفریده
به مردی از جهانی برگزیده
خردمندان که ایشان را ببینند
یکایک را ز ویرو بر گزینند
وز یشان شیر مردی کامرانست
کجا در هر هنر گویی جهانست
گر ایشان اخترند او آفتابست
ور ایشان عنبرند او مشک نابست
بهتخمه تا به آدم شاه و مهتر
به گوهر شاه موبد را برادر
خجسته نام و فرخ بخت رامین
فرشته بر زمین و دیو در زین
به ویرو نیک ماند خوب چهری
گروگان شد همه دلها به مهری
دلیران جهان او را ستایند
که روز جنگ با او برنیایند
به ایران نیست همچون او هنرجوی
شکافند به ژوپین و سنان موی
به توران نیست همچون او کمان ور
به فرمانش رونده مرغ با پر
ز گردان بیش ریزد خون گه روزم
ز یاران بیش گیرد می گه بزم
به گوشش همچو شیر کینهدارست
به بخشش همچو ابر نوبهارست
ابا چندین که دارد مردواری
به دل این داغ دارد کش تو داری
ترا ماند به مهر ای گنبد سیم
تو گویی کرده شد سیبی به دونیم
نگه کن تا تو چونی او چنانست
چو زر اندود شاخ خیزراست
ترا دیدست و عاشق گشته بر تو
امید مهربانی بسته در تو
همان چشمش که چون نرگس به بارست
چو ابر نوبهاران سیل بارست
همان رویش که تا بنده چو ماهست
ز درد بیدلی همرنگ کاهست
دلی دارد بلا بسیار برده
نهیب عاشقی بسیار خورده
جهان نادیده در مهر اوفتاده
دل و جان را به دیدار تو داده
ترا بخشایم اندر مهر و او را
که بخضودن سزد روی نکو را
شما را دیده ام در قشق بی یار
دو بیدل هر دو بیروزی از این کار
چو ویس ماه روی حور دیدار
شنید از دایه این وارونه گفتار
ندادش تا زمانی دیر پاسخ
سرشک از چشم ریزان بر گل رخ
ز شرم دایه سر در بر فگنده
زبان بسته ز پاسخ لب ر خنده
پس آنگه سر بر آورد و بدو گفت
روان را شرم باشد بهترین جفت
چه نیکو گفت خسرو با سپاهی
چو شرمت نیست گو آن کن که خواهی
ترا گر شرم و دانش یار بودی
زبانت را نه این گفتار بودی
هم از ویرو هم از من شرم بادت
که از ما سوی رامین گشت یادت
مرا گر موی بر ناخن برستی
دل من این گمان بر تو نبستی
اگر تو مادری من دختر تو
وگر تو مهتری من کهتر تو
مرا شوخی و بیشرمی میاموز
که بی شرمی زنان را بد کند روز
دلم را چه شتاب و چه نهیبست
که در وی مر ترا جای فریبست
ز چه بیچاره ام وز چه به دردم
که ناز و شرم خود را در نوردم
هم آلوده شوم در ننگ جاوید
هم از مینو بضویم دست اومید
اگر رامین بهبالا هست چون سرو
به مردی و هنر پیرا
هم او را به خدایش یار بادا
ترا جز مهر رامین کار بادا
مرا او نیست در خور گرچه نیکوست
برادر نیست گرچه همچو ویرست
نه او بفریبدم هر گز به دیدار
نه تو بفریبیم هر گز بهگه گفتار
نبایست تو گفتارش شنیدن
چو بشنیدی بهپیشم آوریدن
چرا پاسخ ندادی هر چه بتر
چنانچون با پایمش بود در خور
چه نیکو گفت موبد پیش هوشنگ
زنان را آز بیش از شرم و فرهنگ
زنان در آفرینش نا تمامند
ازیرا خویش کام و زشت نامند
دو گیحان گم کنند از بهر یک کام
چو کام آمد نجویند از خرد نام
اگر تو بخردی با دل بیندیش
ببین تا کام چه ننگ آورد پیش
زنان را گرچه باشد گونهه گون چار
ز مردان لابه بپذیرند و گفتار
هزاران دام جوید مرد بی کام
که کام خویش را گیرد بدان دام
شکار مرد باشاد زن به هرسان
بگیرد مرد او را سخن آسان
بهرنگ گونه گون آرد فرابند
به امید و نوید و سخن سوگند
هزاران گونه بنماید نیازش
به شیرین لابه و نیکو نوازش
چو در دامش فگند و کام دل رانگ
ز ترس ایمن ببود و آز بنشاند
به عشق اندر نیازش ناز گردد
به ناز اندر بلند آواز گردد
تو گویی رام گردد عشق سر کش
که خاکستر شود سوزنده آتش
زن مسکین بهچشمش خوار گردد
فسونگر مرد ازو بیزار گردد
زن بدبخت در دام او فتاده
گرفته ننگ و آب روی داده
زن مسکین فروتن مرد برتن
کمان سر کشی آهحته برزن
نه مرد بی وفا دردش آزرم
نه در نامردمی دارد ازو شرم
نورزد مهر و نیز افسوس دارد
نگوید خوب و ننگش بر شمارد
زن امیدور بود از داغ امید
گدازد همچو برف از تاب خورشید
بهمهر اندر بود چون گور خسته
دل و جانش بهبند مهر بسته
گهی ترسد ز شوی و گه ز خویشان
گهی کاهد ز بیم و شرم یزدان
بدین سر ننگ و رسواییش بی مر
بدان سر آتش دوزخ برابر
بدان جایی که نیک و بد بپرسند
ز شاهان و جهانداران نترسند
مرا کی دل دهد کردن چنین کار
که شرم خلق باشد بیم دادار
اگر کاری کنم بر کام دیوم
بسوزد مر مرا گیهان خدیوم
و گر راز مرا مردم بدانند
همه کس تخم مهرم بر فشانند
گروهی در تن من طمع دارند
ز کام خویش جستن جان سپارند
گروهی ننگ و رسواییم جوید
بجز زشتی مرا چیزی نگویند
چو کام هر کسی از من بر آید
بجز دوزخ مرا جایی نشاید
پس آن در چون گشایم بر روانم
کزو آید نهیب جاودانم
پناه من به هر کاری خرد باد
که جوید راستی و پرورد داد
امید من بهیزدان باد جاوید
که جزاو نیست شایسته بهامید
چو بشنید این سخن دایه از آن ماه
ز ویس دست کامش دید کوتاه
ز دیگر در مرو را داد پاسخ
که باشد کار نیک از بخت فرخ
ز چرخ آید قصا نز کام مردم
ازیرا بنده آمد نام مردم
تو پنداری بهمردی و دلیری
ز شیران برد شاید طبع بازی
ز چرخ آمد همه چیزی نوشته
نوشته با روان ماسرشته
نوشته جاودان دیگر نگردد
بهرنج و کوشش از ما برنگردد
چو بخت آمد ترا بستد ز ویرو
برید از شهر و از دیدار شهر
کنون نیز آن بود کت بخت خواهد
نه کام بخت بفزاید نه کاهد
جوابش داد ویس ماه پیکر
که نیک و بد همه بخت آورد بر
ولیکن هر که او کرد بد دید
بسا مردم که یک بد کرد و صد دید
نخستین کار بد آمد ز شهرو
که دادش جفت موبد را به ویرو
بدی او کرد و ما این بد نکردیم
نگر تا درد و انده چند خوردیم
منم بد نام ویرو نیز بد نام
منم بی کام و ویرو نیز بی کام
مرا این پند بس باشد که دیدم
ز بد نامان و بد کاران بریدم
چرا من خویشتن را بد پسندم
بهانه زان بدی بر بخت بندم
من از بخت نکو نه خوار باشم
چو در کار بداو یار باشم
دگر ره دایه گفت ای سرو سیمین
نه فرزنده منست آزاده رامین
که من فرزند را پشتی نمایم
بدان کز بند مهرش بر گشایم
اگر وی را کند دادار پشتی
نبیند زاسمان هر گز درشتی
شنیدستی مگر گفتار دانا
که هست ایزد به هر کاری توانا
جهان را زیرفرمان آفریدست
همه کاری بهاندازه بریدست
بسی بینی شگفتیهای گیهان
که راز آن شگفتی یافت نتوان
بسا بد کیش کاو گردد نکو کیش
بسا قارون که گردد خوار و درویش
بسا ویران که گردد کاخ و ایوان
بسا میدان که گردد باغ و بستان
بسا مهتر که گردد خوار و کهتر
بسا کهتر که گردد شاه و مهتر
ز مهر ار تلخیت باید چشیدن
سر از جنیرش نتوانی کشیدن
قصاگر بر تو راند مهربانی
نباشد جز قصای آسمانی
نه دانش سود دارد نه سواری
نه هشیاری و نه پرهیز گاری
نه تندی سود دارد نه سترگی
نه گنج و گوهر و نام و بزرگی
نه تدبیر و هنر نه پادشایی
نه پرهیز و گهر نه پرسایی
نه شهرو دیدن و نه خویش و پیوند
نه اندرز نکو نه راستی پند
چو مهر آمد بباید ساخت ناچار
ببردن کام و ناکام از کسان بار
به یاد آید ترا گفتار من زود
کزین آتش ندیدی تو مگر دود
چو مهری زین فزونتر آزمایی
سخنهای مرا آنگاه ستایی
تو بینی روشن و من نیز بینم
که من با تو بهمهرم یا بهکینم
ز بخت آید بهانه یا از بخت
زمانه نرم باشد با تو یا سخت
فخرالدین اسعد گرگانی : ویس و رامین
پاسخ فرستادن ویرو پیش موبد
پس آنگه پاسخی کردش بآیین
به پاین تلخ و از آغاز شیرین
مرو را گفت شاها نیکنما
بزرگا کینه جویاخویس کامی
چه پیش آمد ترا از خویش کامی
بجز اندهگنی و زشت نامی
تو شاه و شهریار و پادشایی
به کام خویشتن فرمان روایی
چنان باید که تو آهسته باشی
همه کاری نکو دانسته باشی
تو از ما مهتری باید که گفتار
نگویی جز بآیین و سزاوار
خردمندان سخن بر داد گویند
همیشه نام نیک از داد جویند
خرد از هر کسی بیش داری
چرا دل را ز کینهء ریش داری
میان ما همی کینه نباید
که کین با دوستی در خور نیاید
اگر تو یافته گویی ما نگویم
و گر تو کینه جویی ما نجویم
تو بفرستاده ای را ز خانه
چه بندی بر کسی دیگر بهانه؟
نه نامه باید ایدر نه پیمبر
زن اینک هر کجا خواهی همی بر
اگر فرمان دهی فرمانپرستم
مرو را در زمان زی تو فرستم
به جان من که تا ایدر رسیدم
مگر او را سه بار افزون ندیدم
و گر بینم چه ننگ آید ز دیدن
مرا از خواهرم نتوان بریدن
چو باشد بانوی تو خواهر من
چه باشد گر نشیند هم بر من
نگر تا بر من این تهمت نبندی
که هر گز ناید از من ناپسندی
اگر عقلت مرا نیکو بسنجد
بداند کاین سخن در من نکنجد
ز ویسه پاسخ این آمد که دادم
تو خود دانی که من بر راه دادم
سخن اکنون ز نام خویش گوییم
که هر یک در هنرها نام جوییم
سخن آن گوچه با دشمن چه با دوست
که هر کو بشنود گوید که نیکوست
بدین نامه که کردی سوی کهتر
تو خود تنها شدستی پیش داور
زدستی لافهای گونه گونه
بسی گفته سخنهای ننونه
به جنگ دینور تو فخر کردی
مرا بوده درو آیین مردی
مرا گفتی همان تیغم به جایست
که از روی زمین دشمن زدایست
اگر تیغ تو از پولاد کردند
نه شمشیر من شمشاد کردند
اگر تیغ تو برّد خود و خفتان
ببرّد تیغ من خارا و سندان
مرا گفتی مگر کردی فراموش
که زخمم چون ببرد از جان توهوش
مگر زخم مرا در خواب دیدی
که در بیداریش نایاب دیدی
سخنها کان مرا بایست گفتی
به نام خویش و نام تو نهفتن
درین نامه تو گفتستی سراسر
نهادستی کله بر جای افسر
دو چشم شوخ به باشد ز دو گنج
بگوید هر چه خواهد شوخ بیرنج
گر این نامه به لشکر بر بخوانی
شوم پیدابسی ننگ نهانی
دگر طعنه زدی بر گوهر من
که بهتر بد ز بابم مادر من
گهر مردان ز نام خویش گیرند
چو مردی و خرد را پیش گیرند
به گه رزم گوهر چون پژوهند
ز گرز و خنجر و ژوپین شکوهند
اگر پیش آییم بر دشت پیگار
تو خود بینی که با تو چون کنم کار
به آب تیغ گوهر را بضویم
کنم مردی به کردار و نگویم
چه گوهر چه سخن دانگی نیرزند
در آن میدن که گردان کینه ورزند
به یک سو نه سخن مردی بیاور
که ما را مردی است امروز یاور
به جا آریم هر یک نام و کوشش
که تا خود چون کند دادار بخشش
چو پیگ از نزد ویرو شد بر شاه
مرو را یافت با لشکرش در راه
هوا چون بیشه دید از رمح و نیزه
چو شرمه غشته در ره سنگریزه
چو شاه آن پاسخ دلگیر بر خواند
از آن پاسخ به کار خویش در ماند
کجا او را گمان آمد که ویرو
کند با وی ز بهر ویس نیرو
چو در نامه سخانها دید چونان
شد از آزاد و از تندی پشیمان
همان گه نزد ویرو کس فرستاد
که ما را کردی از اندیشه آزاد
ترا زی من به زشتی یاد کردند
بدانستم که بر بیدار کردند
کنون از پشت رخش کین بجستم
به خنگ مهربانی بر نشستم
منم مهمان تو یک ماه در ماه
چنان چون دوستداران نکو خواه
بکن اکنون تو ساز میزبانی
در آن ایوان و باغ خسروانی
که من یک ماه زی تو میهمانم
ترا یک سال از آن پس میزبانم
نگر تا در آزارم نداری
هم اکنون ویسه را پیش من آری
که ویسم خواهر آمد یو برادر
همان شهرو جهان افروز مادر
چو آمد پاسخ موبد به ویرو
درود و هدیهء بی مر به شهرو
دگر ره دیو کینه روی بنهفت
گل شادی به باغ مهر بشکفت
دو چشمم رامش از خواب اندر آمد
به جوی آشتی آب اندر آمد
دگر ره ویس بانو را ببردند
چو خورشید به شاهنشه سپردند
دل هر کس بدیشان شادمان بود
تو گفتی خود عروسی آن زمان بود
یکی مه شادی و نخچیر کردند
گهی چوگان زدند گه باده خوردند
پس از یک مه ره خانه گرفتند
ز بوم ماه سوی مرو رفتند
به پاین تلخ و از آغاز شیرین
مرو را گفت شاها نیکنما
بزرگا کینه جویاخویس کامی
چه پیش آمد ترا از خویش کامی
بجز اندهگنی و زشت نامی
تو شاه و شهریار و پادشایی
به کام خویشتن فرمان روایی
چنان باید که تو آهسته باشی
همه کاری نکو دانسته باشی
تو از ما مهتری باید که گفتار
نگویی جز بآیین و سزاوار
خردمندان سخن بر داد گویند
همیشه نام نیک از داد جویند
خرد از هر کسی بیش داری
چرا دل را ز کینهء ریش داری
میان ما همی کینه نباید
که کین با دوستی در خور نیاید
اگر تو یافته گویی ما نگویم
و گر تو کینه جویی ما نجویم
تو بفرستاده ای را ز خانه
چه بندی بر کسی دیگر بهانه؟
نه نامه باید ایدر نه پیمبر
زن اینک هر کجا خواهی همی بر
اگر فرمان دهی فرمانپرستم
مرو را در زمان زی تو فرستم
به جان من که تا ایدر رسیدم
مگر او را سه بار افزون ندیدم
و گر بینم چه ننگ آید ز دیدن
مرا از خواهرم نتوان بریدن
چو باشد بانوی تو خواهر من
چه باشد گر نشیند هم بر من
نگر تا بر من این تهمت نبندی
که هر گز ناید از من ناپسندی
اگر عقلت مرا نیکو بسنجد
بداند کاین سخن در من نکنجد
ز ویسه پاسخ این آمد که دادم
تو خود دانی که من بر راه دادم
سخن اکنون ز نام خویش گوییم
که هر یک در هنرها نام جوییم
سخن آن گوچه با دشمن چه با دوست
که هر کو بشنود گوید که نیکوست
بدین نامه که کردی سوی کهتر
تو خود تنها شدستی پیش داور
زدستی لافهای گونه گونه
بسی گفته سخنهای ننونه
به جنگ دینور تو فخر کردی
مرا بوده درو آیین مردی
مرا گفتی همان تیغم به جایست
که از روی زمین دشمن زدایست
اگر تیغ تو از پولاد کردند
نه شمشیر من شمشاد کردند
اگر تیغ تو برّد خود و خفتان
ببرّد تیغ من خارا و سندان
مرا گفتی مگر کردی فراموش
که زخمم چون ببرد از جان توهوش
مگر زخم مرا در خواب دیدی
که در بیداریش نایاب دیدی
سخنها کان مرا بایست گفتی
به نام خویش و نام تو نهفتن
درین نامه تو گفتستی سراسر
نهادستی کله بر جای افسر
دو چشم شوخ به باشد ز دو گنج
بگوید هر چه خواهد شوخ بیرنج
گر این نامه به لشکر بر بخوانی
شوم پیدابسی ننگ نهانی
دگر طعنه زدی بر گوهر من
که بهتر بد ز بابم مادر من
گهر مردان ز نام خویش گیرند
چو مردی و خرد را پیش گیرند
به گه رزم گوهر چون پژوهند
ز گرز و خنجر و ژوپین شکوهند
اگر پیش آییم بر دشت پیگار
تو خود بینی که با تو چون کنم کار
به آب تیغ گوهر را بضویم
کنم مردی به کردار و نگویم
چه گوهر چه سخن دانگی نیرزند
در آن میدن که گردان کینه ورزند
به یک سو نه سخن مردی بیاور
که ما را مردی است امروز یاور
به جا آریم هر یک نام و کوشش
که تا خود چون کند دادار بخشش
چو پیگ از نزد ویرو شد بر شاه
مرو را یافت با لشکرش در راه
هوا چون بیشه دید از رمح و نیزه
چو شرمه غشته در ره سنگریزه
چو شاه آن پاسخ دلگیر بر خواند
از آن پاسخ به کار خویش در ماند
کجا او را گمان آمد که ویرو
کند با وی ز بهر ویس نیرو
چو در نامه سخانها دید چونان
شد از آزاد و از تندی پشیمان
همان گه نزد ویرو کس فرستاد
که ما را کردی از اندیشه آزاد
ترا زی من به زشتی یاد کردند
بدانستم که بر بیدار کردند
کنون از پشت رخش کین بجستم
به خنگ مهربانی بر نشستم
منم مهمان تو یک ماه در ماه
چنان چون دوستداران نکو خواه
بکن اکنون تو ساز میزبانی
در آن ایوان و باغ خسروانی
که من یک ماه زی تو میهمانم
ترا یک سال از آن پس میزبانم
نگر تا در آزارم نداری
هم اکنون ویسه را پیش من آری
که ویسم خواهر آمد یو برادر
همان شهرو جهان افروز مادر
چو آمد پاسخ موبد به ویرو
درود و هدیهء بی مر به شهرو
دگر ره دیو کینه روی بنهفت
گل شادی به باغ مهر بشکفت
دو چشمم رامش از خواب اندر آمد
به جوی آشتی آب اندر آمد
دگر ره ویس بانو را ببردند
چو خورشید به شاهنشه سپردند
دل هر کس بدیشان شادمان بود
تو گفتی خود عروسی آن زمان بود
یکی مه شادی و نخچیر کردند
گهی چوگان زدند گه باده خوردند
پس از یک مه ره خانه گرفتند
ز بوم ماه سوی مرو رفتند
فخرالدین اسعد گرگانی : ویس و رامین
نامهء پنجم اندر جفا بردن از دوست
ترا دیدم که چونین گش نبودی
چنین تند و چنین سرکش نبودی
ترا دیدم که چون می بر زدی آه
ز آه تو سیه شد بر فلک ماه
ز خواری همچو خاک راه بودی
به کام دشمن و بدخواه بودی
چو دوزخ بود جان ز بس تاب
چون دریا بود چشم تو ز بس آب
هر آن روزی که تو کمتر گرستی
جهان را دجالهء دیگر ببستی
کنون افزونتر از جمشید گشتی
مگر همسایهء خورشید گشتی
مگر آن روزها کردی فراموش
که تو بودی زمن بی صبر و بی هوش
مگر آنگاه گشتی از نهانم
که من بر تو چگونه مهربانم
مگر رنجی که دیدی رفت از یاد
کجا بر من کشیدی دست بیدار
چرا با من به تلخی همچو هوشی
که با هر کس به شیرینی چو نوشی
همه کس را همی خوشی نمایی
مرا باری چرا گشی فزایی
تو با صد گنج پیروزی و نازی
به چندین گنج شاید گر بنازی
چه باشد گر تو نازی از تن خویش
که ناز من به تو از ناز تو بیش
به تو نازم که تو زیبای نازی
بسازم با تو گر با من بسازی
ولیکن گر چه روی تو بهارست
همیشه بر رخانت گل بیار است
بهار نیکوی بر کس نماند
جهان روزی دهد روزی ستاند
مکش چندین کمان بر دوستانت
که ناگه بشکند روزی کمانت
و گر پر تیر داری جعبهء ناز
همه تیرت به یک عاشق مینداز
مرا دل چون کبابست ای پریچهر
فگنده روز و شب بر آتش مهر
بهل تا باشد این آتش فروزان
کبابی را که ببرشتی مسوزان
مکن کاری که من با تو نکردم
مبر آبم که من آبت نبردم
مکن چندین ستم جانا برین دل
که ما هر دو از این خاکیم و زین گل
بدم من نیز همچون تو نیازی
نکردم با تو چندین سرفرازی
نباشد دوستی را هیچ خوشی
چو باشد دوستی با عجب و گشّی
نه بس جان مرا در جدایی
که نیزش درد بیزاری نمایی
ز گشّی بر فلک بردی تن خویش
ز عجب آتش زدی در خرمن خویش
تو چون من مردمی نه چون خدایی
مرا چندین جفا تا کی نمایی
اگر هستی تو چون خورشید والا
شبانگه هم فرود آیی ز بالا
دلی مثل دلت خواهم ز یزدان
سیاه و سرکش و بدمهر و نادان
خداوند چنیندل رسته باشد
جهان از دست این دل خسته باشد
رخی بینم ترا چون باغ رنگی
دلی بینم ترا چون کوه سنگین
دریغ آید مرا کت دل چنینست
به گاه بی وفایی آهنینست
اگر تو هجر جویی من نجویم
و گر تو سرد گویی من نگویم
وفا کارم اگر تو جور کاری
من آب آرم اگر تو آتش آری
وفا را زاد مادر چون مرا زاد
جفا را زاد مادر چون ترا زاد
دل من کرد گر با من جفا کرد
که شد طبع وفا در بی وفا کرد
نشانه کردی او را لاجرم زه
نکو کردی به تیر نرگسان ده
همی زن تا بگویند کاین چرا کرد
بلا بخرید و جان را بها کرد
ازان خوانند آرش را کمانگیر
که از ساری به مرو انداخت یک تیر
تو اندازی به جان من ز گوراب
همی هر ساعتی صد تیر پرتاب
ترا زیبد نه آرش را سواری
که صد فرسنگ بگذشتی ز ساری
جفا پیشه کنی از راه چندین
چه بی حمت دلی داری چه سنگین
رخم کردی ز خون دیده جیحون
دلم کردی ز درد هجر قارون
عجبتر آنکه چندین جور بینم
نفرسایم همانا آهنیم
مرا گویند مگری کز گرستن
چو مویی شد به باریکی ترا تن
کسی گرید چنین کز مهر و خویش
شود نومید از دیدار رویش
حسودا تو مگر آگه نداری
که در باران بود امیدواری
بهار آید چو بارد ابر بسیار
مگر باز آمد از باران من یار
بهار آمد کنم بر وی گل افشان
چو یار آید کنم بروی دل افشان
به هجرش بر فشانم در و مرجان
به وصلش بر فشانم دیده و جان
اگر روزی کند یک روز دادار
خوشا روزا که باشد روز دیدار
اگر جانی فروشندم به صد جان
برافشانم دو صد جان پیش جانان
چنین تند و چنین سرکش نبودی
ترا دیدم که چون می بر زدی آه
ز آه تو سیه شد بر فلک ماه
ز خواری همچو خاک راه بودی
به کام دشمن و بدخواه بودی
چو دوزخ بود جان ز بس تاب
چون دریا بود چشم تو ز بس آب
هر آن روزی که تو کمتر گرستی
جهان را دجالهء دیگر ببستی
کنون افزونتر از جمشید گشتی
مگر همسایهء خورشید گشتی
مگر آن روزها کردی فراموش
که تو بودی زمن بی صبر و بی هوش
مگر آنگاه گشتی از نهانم
که من بر تو چگونه مهربانم
مگر رنجی که دیدی رفت از یاد
کجا بر من کشیدی دست بیدار
چرا با من به تلخی همچو هوشی
که با هر کس به شیرینی چو نوشی
همه کس را همی خوشی نمایی
مرا باری چرا گشی فزایی
تو با صد گنج پیروزی و نازی
به چندین گنج شاید گر بنازی
چه باشد گر تو نازی از تن خویش
که ناز من به تو از ناز تو بیش
به تو نازم که تو زیبای نازی
بسازم با تو گر با من بسازی
ولیکن گر چه روی تو بهارست
همیشه بر رخانت گل بیار است
بهار نیکوی بر کس نماند
جهان روزی دهد روزی ستاند
مکش چندین کمان بر دوستانت
که ناگه بشکند روزی کمانت
و گر پر تیر داری جعبهء ناز
همه تیرت به یک عاشق مینداز
مرا دل چون کبابست ای پریچهر
فگنده روز و شب بر آتش مهر
بهل تا باشد این آتش فروزان
کبابی را که ببرشتی مسوزان
مکن کاری که من با تو نکردم
مبر آبم که من آبت نبردم
مکن چندین ستم جانا برین دل
که ما هر دو از این خاکیم و زین گل
بدم من نیز همچون تو نیازی
نکردم با تو چندین سرفرازی
نباشد دوستی را هیچ خوشی
چو باشد دوستی با عجب و گشّی
نه بس جان مرا در جدایی
که نیزش درد بیزاری نمایی
ز گشّی بر فلک بردی تن خویش
ز عجب آتش زدی در خرمن خویش
تو چون من مردمی نه چون خدایی
مرا چندین جفا تا کی نمایی
اگر هستی تو چون خورشید والا
شبانگه هم فرود آیی ز بالا
دلی مثل دلت خواهم ز یزدان
سیاه و سرکش و بدمهر و نادان
خداوند چنیندل رسته باشد
جهان از دست این دل خسته باشد
رخی بینم ترا چون باغ رنگی
دلی بینم ترا چون کوه سنگین
دریغ آید مرا کت دل چنینست
به گاه بی وفایی آهنینست
اگر تو هجر جویی من نجویم
و گر تو سرد گویی من نگویم
وفا کارم اگر تو جور کاری
من آب آرم اگر تو آتش آری
وفا را زاد مادر چون مرا زاد
جفا را زاد مادر چون ترا زاد
دل من کرد گر با من جفا کرد
که شد طبع وفا در بی وفا کرد
نشانه کردی او را لاجرم زه
نکو کردی به تیر نرگسان ده
همی زن تا بگویند کاین چرا کرد
بلا بخرید و جان را بها کرد
ازان خوانند آرش را کمانگیر
که از ساری به مرو انداخت یک تیر
تو اندازی به جان من ز گوراب
همی هر ساعتی صد تیر پرتاب
ترا زیبد نه آرش را سواری
که صد فرسنگ بگذشتی ز ساری
جفا پیشه کنی از راه چندین
چه بی حمت دلی داری چه سنگین
رخم کردی ز خون دیده جیحون
دلم کردی ز درد هجر قارون
عجبتر آنکه چندین جور بینم
نفرسایم همانا آهنیم
مرا گویند مگری کز گرستن
چو مویی شد به باریکی ترا تن
کسی گرید چنین کز مهر و خویش
شود نومید از دیدار رویش
حسودا تو مگر آگه نداری
که در باران بود امیدواری
بهار آید چو بارد ابر بسیار
مگر باز آمد از باران من یار
بهار آمد کنم بر وی گل افشان
چو یار آید کنم بروی دل افشان
به هجرش بر فشانم در و مرجان
به وصلش بر فشانم دیده و جان
اگر روزی کند یک روز دادار
خوشا روزا که باشد روز دیدار
اگر جانی فروشندم به صد جان
برافشانم دو صد جان پیش جانان
فخرالدین اسعد گرگانی : ویس و رامین
پاسخ دادن ویس رامین را
سمن ویس گریان بر لب بام
لب بام از رخش گشته وشی فام
نشد سنگین دلش بر رام خشنود
که نقش از سنگ خارا نستر زود
اگر چه دلش بر رامین همی سوخت
زرشک رگته کین دل همی توخت
چو برزد آتش مهر از دلش تاب
بیامد رشک و بر آتش فشاند آب
بدو گفت ای فریبنده سخن گوی
در افگندی به میدان سخن گوی
به خواهش باد را نتوان گرفتن
فروغ خور به گل نتوان نهفتن
اگر رفتی ز مهر من به گوراب
بسان تشنه جویان در جهان آب
برفتی تا نبینی خشم و نازم
ببردی کبگ مهر از پیش بازم
گهی جستن ز رویم یادگاری
گهی جستی ز هجرم غمگساری
نبودت چاره ای جز یار دیگر
گرفتی تا شدت اندوه کمتر
گرفتم کاین سراسر راست گفتی
نه خوش خوردی نه بی تیمار خفتی
چرا آن بیهده نامه نبشتی
چرا گفتی مرا در نامه زشتی
چرا بر دایه خشم آلود بودی
مرو را آن همه خواری نمودی
که فرمودت که پیش دشمنانش
ز پیش خویش همچون سگ برانش
ترا پندی دگم گر گوش داری
به دانش بشنوی گر هوش داری
چو بنمایی ز دل پنداشتی را
بمانی جای لختی آشتی را
به جنگ اندر خردمند نکو رای
بماند آشتی را لختکی جای
ترا دیو آنچنان کین در دل افگند
که تخم آشتی از دلت بر کند
تو نشنیدی که دو دیو ژیانند
همیشه در تن مردم نهانند
یکی گوین بکن این کار و مندیش
کزو سودی بزرگ آید ترا پیش
چو کرده بیاید آن دگر یار
بدو گوید چرا کردی چنین کار
ترا آن دیو پیشین کرد نادان
کنون دیو پسین کردت پشیمان
نبایست از بنه آزار جستن
کنون این پوزش بسیار جستن
گنه نا کردن و بی باک بودن
بسی آسان از پوزش نمودن
ز خورد ناسزا پرهیز کردن
به از پس داروی بسیار خوردن
ترا گر این خرد آن گاه بودی
زبانت لختکی کوتاه بودی
مرا نیز ار خرد بودی ز آغاز
نبودی گاه مهرم چون تو انباز
چنان چون تو پشیمان گشتی اکنون
پشیمان گشت جان من همیدون
همی گویم چرا روی تو دیدم
و گر دیدم چرا مهرت گزیدم
کنون تو همچو آبی من چو آتش
تو بس رامی و من بس تند و سر کش
نباشم زین سپس با تو هم آواز
نباشد آب و آتش را به هم ساز
لب بام از رخش گشته وشی فام
نشد سنگین دلش بر رام خشنود
که نقش از سنگ خارا نستر زود
اگر چه دلش بر رامین همی سوخت
زرشک رگته کین دل همی توخت
چو برزد آتش مهر از دلش تاب
بیامد رشک و بر آتش فشاند آب
بدو گفت ای فریبنده سخن گوی
در افگندی به میدان سخن گوی
به خواهش باد را نتوان گرفتن
فروغ خور به گل نتوان نهفتن
اگر رفتی ز مهر من به گوراب
بسان تشنه جویان در جهان آب
برفتی تا نبینی خشم و نازم
ببردی کبگ مهر از پیش بازم
گهی جستن ز رویم یادگاری
گهی جستی ز هجرم غمگساری
نبودت چاره ای جز یار دیگر
گرفتی تا شدت اندوه کمتر
گرفتم کاین سراسر راست گفتی
نه خوش خوردی نه بی تیمار خفتی
چرا آن بیهده نامه نبشتی
چرا گفتی مرا در نامه زشتی
چرا بر دایه خشم آلود بودی
مرو را آن همه خواری نمودی
که فرمودت که پیش دشمنانش
ز پیش خویش همچون سگ برانش
ترا پندی دگم گر گوش داری
به دانش بشنوی گر هوش داری
چو بنمایی ز دل پنداشتی را
بمانی جای لختی آشتی را
به جنگ اندر خردمند نکو رای
بماند آشتی را لختکی جای
ترا دیو آنچنان کین در دل افگند
که تخم آشتی از دلت بر کند
تو نشنیدی که دو دیو ژیانند
همیشه در تن مردم نهانند
یکی گوین بکن این کار و مندیش
کزو سودی بزرگ آید ترا پیش
چو کرده بیاید آن دگر یار
بدو گوید چرا کردی چنین کار
ترا آن دیو پیشین کرد نادان
کنون دیو پسین کردت پشیمان
نبایست از بنه آزار جستن
کنون این پوزش بسیار جستن
گنه نا کردن و بی باک بودن
بسی آسان از پوزش نمودن
ز خورد ناسزا پرهیز کردن
به از پس داروی بسیار خوردن
ترا گر این خرد آن گاه بودی
زبانت لختکی کوتاه بودی
مرا نیز ار خرد بودی ز آغاز
نبودی گاه مهرم چون تو انباز
چنان چون تو پشیمان گشتی اکنون
پشیمان گشت جان من همیدون
همی گویم چرا روی تو دیدم
و گر دیدم چرا مهرت گزیدم
کنون تو همچو آبی من چو آتش
تو بس رامی و من بس تند و سر کش
نباشم زین سپس با تو هم آواز
نباشد آب و آتش را به هم ساز
فخرالدین اسعد گرگانی : ویس و رامین
پاسخ دادن ویس رامین را
سمن بر ویس گفت ای بی وفا رام
گرفتار بلا گشتی سرانجام
چنین باشد سرانجام گنهگار
شود روزی به دام اندر گرفتار
نبید حورده ناید باز جامت
همیدون مرغ جسته باز دامت
به مرو اندر کنون بی خانه ای تو
ز چندین دوستان بیگانه ای تو
نه هرگز یابی از من خوشی و کام
نه اندر مرو یابی جای آرام
پس آن بهتر که بیهوده نگویی
به شوره در گل و سوسن نجویی
چو از دست تو شد معشوق پیشین
به شادی با پسین معشوق بنشین
ترا چون گل دلارا می نشسته
چرا باشی بدین سان دلشکسته
سرای موبد و ایوان موبد
همایون باد بر مهمان موبد
چنان مهمان که با فرهنگ باشد
نه چون تو جاودانی ننگ باشد
مبادا در سرایش چون تو مهمان
که نز وی شرم داری نه ز یزدان
مرا از تو دریغ آید همی راه
ترا چون آورد در خانهء شاه
تو ارزانی نیی اکنون به کویم
چگونه باشی ارزانی به رویم
ترا هرچند کز خانه برانم
همی گویی من اینجا میهمانم
توی رانده چو از ده روستایی
که آن ده را سگالد کدخدایی
چو از خانه برفتی در زمستان
ندانستی که باشد برف و باران
چرا این راه را بازی گرفتی
نهیب عشق طنازی گرفتی
نه مروت خانه بد نه ویسه دمساز
چرا کردی زمستان راه بی ساز
ترا نادان دل تو دشمن آمد
چرا از تو ملامت بر من آمد
چه نیکو گفت با جمشید دستور
به دانان مه شیون باد و مه سور
چو نه سلار بودی نه سپهدار
دلم را روز و شب بودی نگهدار
کنون تا مهتر و سلار گشتی
بیکباره ز من بیزار گشتی
علم بر در زدی از بی نیازی
همی کردی به من افسوس و بازی
کنون از من همی جان بوز خواهی
به دی مه در همی نوروز خواهی
چو کام و ناز باشد نه مرایی
چو باد و برف باشد زی من آیی
امید از من ببر ای شیر مردان
مرا آزاد کن از بهر یزدان
گرفتار بلا گشتی سرانجام
چنین باشد سرانجام گنهگار
شود روزی به دام اندر گرفتار
نبید حورده ناید باز جامت
همیدون مرغ جسته باز دامت
به مرو اندر کنون بی خانه ای تو
ز چندین دوستان بیگانه ای تو
نه هرگز یابی از من خوشی و کام
نه اندر مرو یابی جای آرام
پس آن بهتر که بیهوده نگویی
به شوره در گل و سوسن نجویی
چو از دست تو شد معشوق پیشین
به شادی با پسین معشوق بنشین
ترا چون گل دلارا می نشسته
چرا باشی بدین سان دلشکسته
سرای موبد و ایوان موبد
همایون باد بر مهمان موبد
چنان مهمان که با فرهنگ باشد
نه چون تو جاودانی ننگ باشد
مبادا در سرایش چون تو مهمان
که نز وی شرم داری نه ز یزدان
مرا از تو دریغ آید همی راه
ترا چون آورد در خانهء شاه
تو ارزانی نیی اکنون به کویم
چگونه باشی ارزانی به رویم
ترا هرچند کز خانه برانم
همی گویی من اینجا میهمانم
توی رانده چو از ده روستایی
که آن ده را سگالد کدخدایی
چو از خانه برفتی در زمستان
ندانستی که باشد برف و باران
چرا این راه را بازی گرفتی
نهیب عشق طنازی گرفتی
نه مروت خانه بد نه ویسه دمساز
چرا کردی زمستان راه بی ساز
ترا نادان دل تو دشمن آمد
چرا از تو ملامت بر من آمد
چه نیکو گفت با جمشید دستور
به دانان مه شیون باد و مه سور
چو نه سلار بودی نه سپهدار
دلم را روز و شب بودی نگهدار
کنون تا مهتر و سلار گشتی
بیکباره ز من بیزار گشتی
علم بر در زدی از بی نیازی
همی کردی به من افسوس و بازی
کنون از من همی جان بوز خواهی
به دی مه در همی نوروز خواهی
چو کام و ناز باشد نه مرایی
چو باد و برف باشد زی من آیی
امید از من ببر ای شیر مردان
مرا آزاد کن از بهر یزدان
فخرالدین اسعد گرگانی : ویس و رامین
پاسخ دادن رامین ویس را
جطابی داد رامین دلازار
چنان چون حال ایشان را سزاوار
نگارا هر چه تو کردی بدیدم
همیدون هر چه تو گفتی شنیدم
مبادا آنکه در خواری نداند
ز نادانی در آن خواری بماند
نه آنم من که خواری را ندانم
تن آسوده درین خواری بمانم
مرا این راه بد جز دیو ننمود
پشیمانم بر آن کم دیو فرمود
بپیمودم به گفت دیو راهی
کشیدم رنج و رنج و خواری چند گاهی
گمان بردم کزین ره جنگ یابم
ندانستم که بی بر رنج یابم
به کوهستان نشسته خرم و شاه
تن از رنج و دل از اندیشه آزاد
ز چندان خرمی دل بر گرفتم
چنین راهی گران در بر گرفتم
سزاوارم بدین خواری که دیدم
چرا دل زان همه شادی بریدم
دل نادان به هوش خویش نازد
بدی سازی کرا نیکی نسازد
کسی را کازمایی گوهری ده
و گر گوهر نخواهد اخگری ده
مرا دست زمانه گوهری داد
چو بفگندم به جایش اخگری داد
دو ماهه راه پیمودم به سختی
به فرجامش چه دیدم شور بختی
مرا فرجام جز چونین نبایست
و گر چونین نبودی خود نشایست
چو کردم با زمانه ناسپاسی
زمانه کرد با من نشناسی
چو من گفتم که نسپاسم به هر چیز
زمانه گفت نشناسم ترا نیز
نکو کردی که از پیشم براندی
بجز طرار و نادانم نخواندی
دل من گر چنین نادان نبودی
به مهر ناکسی پیچان نبودی
کنون بر گرد و اندر من میاویز
چنان چون گفتی از مهرم بپرهیز
که من باری شدم تاروز محشر
نپیوندیم هر گز یک به دیگر
نه من گفتم که تو نه ماهرویی
نه سیمین ساعدی نه مشک مویی
تو خوابان را خداوندی و سلار
نکویان را توی گنجور بیدار
صلف باشد به چشمت جاودی را
طرب باشد به رویت نیکوی را
تو داری حلقهای مشک بر عاج
تو داری از بنفشه ماه را تاج
تو از دیدار چون خرم بهاری
تو از رخسار چون چینی نگاری
و لیکن گر تو ماه و آفتابی
نخواهم کز بنه بر من بتابی
نگارا تو پزشک بیدلانی
به درد بیدلان درمان تو دانی
ازین پس گرچه باشد صعب دردم
بمیرم نیز گرد تو نگردم
تو داری در لب آب زندگانی
که باز آری به تن جان و جوانی
اگر چه تشنگی آید به رویم
بمیرم تشنه آب از تو بجویم
و گر عشق من آتش بود سوزان
نبینی زین سپس او را فرموزان
چنین آتش که باشد سربسر دود
همان بهتر که حاکستر شود زود
بسی آهو بگفتی بر تن من
دو صد چندان که گوید دشمن من
کنون آن گفتها کردی فراموش
نه در دل جای آن دادی نه در گوش
نبینی آنکه خود کردی ز خواری
ز من مهر و وفا می چشم داری
بدان زن مانی ای ماه سمنبر
که باشد در کنارش کور دختر
به دیده کوری دختر نبیند
همی داماد بی آهو گزیند
تو نیز آهوی خود را می نبینی
همیشه یار بی آهو گزینی
سخن خواهی که یکسر خود تو گویی
به نام هر کسی آهو تو جویی
چه آهو دیدی از من تا تو بودی
که چندین خشم و آزارم نمودی
ترا دل سیر گشت از مهربانی
چرا چندین مرا بد مهر خوانی
ز بد مهری نشان تو بیش داری
که بی رحمی و زفتی کیش داری
اگر هر گز تو روی من ندیدی
نه در گیتی نشان من شنیدی
نبایستی چنین بی رحم بودن
به گفتار این همه خواری نمودن
اگر یارت نبودم دیر گاهی
بدم مرد غریب و دور راگی
شب تاریک و من بی جای و بی یار
به دست باد و برف اندر گرفتار
گنه را پوزش بسیار کردم
هزاران لابه و زنهار کردم
نه از خوشی یکی گفتار بودت
نه از خوبی یکی کردار بودت
نه بر درگاه خویشم بار دادی
نه از سختی مرا زنهار دادی
مرا در برف و در باران بماندی
به خواری وانگه از پیشم براندی
ز بی رحمی نبودی دستگیرم
بدان تا من به برف اندر بمیرم
نبخشودی ز رشک سخت بر من
همی مر گم سگالیدی چو دشمن
اگر روزی ترا رشکی نمودم
به روز مرگ ارزانی نبودم
چه بی شرمی و چه زنهار خواری
که مرگ دوستان را خوار داری
گر از مر گم دلت خشنود بودی
ز مرگ من ترا چه سود بودی
ترا سودی نیامد زانکه کردی
بدیدی آن گمان بد که بردی
مرا سودی بزرگ آمد پدیدار
که پیدا گشت غدار از وفادار
بلارا خودهمین یک حال نیکوست
که بشناسی بدو در دشمن و دوست
کنون کز حال تو آگاه گشتم
دل سنگینت را بدخواه گشتم
وفای تو چو سیمرگست نایاب
که دل بی رحم داری چشم بی آب
مبادا کس که او مهر تو ورزد
کجا مهر تو یک ذره نیرزد
سپاس کردگار دادگر باد
که جانم را ز بند مهر بگشاد
شوم دیگر نورزم مهر با کس
گل گلبوی زین گیتی مرا بس
شوم تا مرگ باشم پیش او شاه
که او تا مرگ باشد پیش من ماه
هر آن گاهی که چون او ماه باشد
سزد اورا که چون من شاه باشد
اگر گیتی بپیمایی دو صد راه
نه چون او ماه یابی نه چو من شاه
چو ما را داد بخت نیک پیوند
به مهر یکدگر باشیم خرسند
چنان چون حال ایشان را سزاوار
نگارا هر چه تو کردی بدیدم
همیدون هر چه تو گفتی شنیدم
مبادا آنکه در خواری نداند
ز نادانی در آن خواری بماند
نه آنم من که خواری را ندانم
تن آسوده درین خواری بمانم
مرا این راه بد جز دیو ننمود
پشیمانم بر آن کم دیو فرمود
بپیمودم به گفت دیو راهی
کشیدم رنج و رنج و خواری چند گاهی
گمان بردم کزین ره جنگ یابم
ندانستم که بی بر رنج یابم
به کوهستان نشسته خرم و شاه
تن از رنج و دل از اندیشه آزاد
ز چندان خرمی دل بر گرفتم
چنین راهی گران در بر گرفتم
سزاوارم بدین خواری که دیدم
چرا دل زان همه شادی بریدم
دل نادان به هوش خویش نازد
بدی سازی کرا نیکی نسازد
کسی را کازمایی گوهری ده
و گر گوهر نخواهد اخگری ده
مرا دست زمانه گوهری داد
چو بفگندم به جایش اخگری داد
دو ماهه راه پیمودم به سختی
به فرجامش چه دیدم شور بختی
مرا فرجام جز چونین نبایست
و گر چونین نبودی خود نشایست
چو کردم با زمانه ناسپاسی
زمانه کرد با من نشناسی
چو من گفتم که نسپاسم به هر چیز
زمانه گفت نشناسم ترا نیز
نکو کردی که از پیشم براندی
بجز طرار و نادانم نخواندی
دل من گر چنین نادان نبودی
به مهر ناکسی پیچان نبودی
کنون بر گرد و اندر من میاویز
چنان چون گفتی از مهرم بپرهیز
که من باری شدم تاروز محشر
نپیوندیم هر گز یک به دیگر
نه من گفتم که تو نه ماهرویی
نه سیمین ساعدی نه مشک مویی
تو خوابان را خداوندی و سلار
نکویان را توی گنجور بیدار
صلف باشد به چشمت جاودی را
طرب باشد به رویت نیکوی را
تو داری حلقهای مشک بر عاج
تو داری از بنفشه ماه را تاج
تو از دیدار چون خرم بهاری
تو از رخسار چون چینی نگاری
و لیکن گر تو ماه و آفتابی
نخواهم کز بنه بر من بتابی
نگارا تو پزشک بیدلانی
به درد بیدلان درمان تو دانی
ازین پس گرچه باشد صعب دردم
بمیرم نیز گرد تو نگردم
تو داری در لب آب زندگانی
که باز آری به تن جان و جوانی
اگر چه تشنگی آید به رویم
بمیرم تشنه آب از تو بجویم
و گر عشق من آتش بود سوزان
نبینی زین سپس او را فرموزان
چنین آتش که باشد سربسر دود
همان بهتر که حاکستر شود زود
بسی آهو بگفتی بر تن من
دو صد چندان که گوید دشمن من
کنون آن گفتها کردی فراموش
نه در دل جای آن دادی نه در گوش
نبینی آنکه خود کردی ز خواری
ز من مهر و وفا می چشم داری
بدان زن مانی ای ماه سمنبر
که باشد در کنارش کور دختر
به دیده کوری دختر نبیند
همی داماد بی آهو گزیند
تو نیز آهوی خود را می نبینی
همیشه یار بی آهو گزینی
سخن خواهی که یکسر خود تو گویی
به نام هر کسی آهو تو جویی
چه آهو دیدی از من تا تو بودی
که چندین خشم و آزارم نمودی
ترا دل سیر گشت از مهربانی
چرا چندین مرا بد مهر خوانی
ز بد مهری نشان تو بیش داری
که بی رحمی و زفتی کیش داری
اگر هر گز تو روی من ندیدی
نه در گیتی نشان من شنیدی
نبایستی چنین بی رحم بودن
به گفتار این همه خواری نمودن
اگر یارت نبودم دیر گاهی
بدم مرد غریب و دور راگی
شب تاریک و من بی جای و بی یار
به دست باد و برف اندر گرفتار
گنه را پوزش بسیار کردم
هزاران لابه و زنهار کردم
نه از خوشی یکی گفتار بودت
نه از خوبی یکی کردار بودت
نه بر درگاه خویشم بار دادی
نه از سختی مرا زنهار دادی
مرا در برف و در باران بماندی
به خواری وانگه از پیشم براندی
ز بی رحمی نبودی دستگیرم
بدان تا من به برف اندر بمیرم
نبخشودی ز رشک سخت بر من
همی مر گم سگالیدی چو دشمن
اگر روزی ترا رشکی نمودم
به روز مرگ ارزانی نبودم
چه بی شرمی و چه زنهار خواری
که مرگ دوستان را خوار داری
گر از مر گم دلت خشنود بودی
ز مرگ من ترا چه سود بودی
ترا سودی نیامد زانکه کردی
بدیدی آن گمان بد که بردی
مرا سودی بزرگ آمد پدیدار
که پیدا گشت غدار از وفادار
بلارا خودهمین یک حال نیکوست
که بشناسی بدو در دشمن و دوست
کنون کز حال تو آگاه گشتم
دل سنگینت را بدخواه گشتم
وفای تو چو سیمرگست نایاب
که دل بی رحم داری چشم بی آب
مبادا کس که او مهر تو ورزد
کجا مهر تو یک ذره نیرزد
سپاس کردگار دادگر باد
که جانم را ز بند مهر بگشاد
شوم دیگر نورزم مهر با کس
گل گلبوی زین گیتی مرا بس
شوم تا مرگ باشم پیش او شاه
که او تا مرگ باشد پیش من ماه
هر آن گاهی که چون او ماه باشد
سزد اورا که چون من شاه باشد
اگر گیتی بپیمایی دو صد راه
نه چون او ماه یابی نه چو من شاه
چو ما را داد بخت نیک پیوند
به مهر یکدگر باشیم خرسند
فخرالدین اسعد گرگانی : ویس و رامین
نالیدن ویس از رفتن رامین و از دایه چاره خواستن
چو رامین دور گشت از ویس دلبند
نشاط و کام ازو ببرید پیوند
همیشه ماه بود آنگاه شد خور
چنو زرد و چنو بی خواب و بی خور
نیاسود از حدیث و یاد رامین
نگارین رخ به خون کرده نگارین
به دایه گفت دایه چاره ای ساز
که رفته یار بد مهر آیدم باز
ز مهر ای دایه بر جانم ببخشای
مرا راهی به وصل دوست بنمای
که من با این بلا طاقت ندارم
شکیب درد این فرقت ندارم
ز من بنیوش دایه داستانم
که چون آب روان بر تو بخوانم
بدانم دل به نادانی ز دستم
کنون از بیدلی گویی که مستم
مکن زین بیدلی بر من ملامت
که خود بر خاست از هجرم قیامت
یکی آتش بیامد در من افتاد
مرا در دل ترا در دامن افتاد
به پیش آب هر آتش زبون شد
مرا از آب چشم آتش فزون شد
همی ریزم برو سیل بهاران
که دید آتش فزاینده ز باران
شب من دوش چونان بُد که گفتم
مگر بر سوزن و بر خار خفتم
کنون روزست و وقت چاشتگاهست
به چشمس چون شب تازی سیاهست
مرا روز از خان دوست باشد
چو درمان از لبان دوست باشد
همی تا هجر آن دلسوز بینم
نه درمان یابم و نه روز بینم
ندانم بر سر من چه نبشتست
که کار بخت با من سخت زشتست
شوم در دشت گردم با شبانان
نگردم نیز گرد مهربانان
به شهر از گریه ام طوفان بخیزد
به کوه از ناله ام خارا بریزد
ندانم چون کنم با که نشینم
به جای دوست در عالم که بینم
نبینم گیتی و دیده ببندم
کجا از هر چه بینم مستمندم
چسود آمد دلم را زینکه دیدم
جز آنک از خواب و آرامم بریدم
فراوان بخت خود را آزمودم
ازو جز خسته و غمگین نبودم
تباهی روزگار خود فزایم
چو بخت آزموده آزمایم
شنیدی داستان من سراسر
کنون درمان کارم چیست بنگر
جوابش داد دایه گفت هرگز
نباید بودن اندر کار عاجز
ازین گریه وزین ناله چه آید
جز آن کت غم به غم بر می فزاید
همالان تو در شادی و نازند
به کام دل همه گردن فرازند
تو همواره چنین در رنج و دردی
به غم خوردن قرارم را ببردی
جهان از بهر جان خویش باید
همه دارو ز بهر ریش باید
ترا درمان و هم ریشت بدستست
چرا دست تو از چاره ببستست
ترا دادست یزدان پادشایی
تمامی و بزرگی و روایی
چو شهرو داری اندر خانه مادر
چو ویرو یاور و رخ برادر
چو رامین یار شایسته تو داری
سزای خسروی و شهریاری
همت گنجست آگنده به گوهر
همت پشتست با بسیار لشکر
بزرگی را همین باشد بهانه
بزرگی جوی و کم کن این فسانه
تو موبد را بسی زشتی نمودی
همیدون چند بارش آزمودی
نه دیو خیم او گشتست بهتر
نه کوه خشم او گشتست کمتر
همانست او که بود و تو همانی
همین خواهید بودن جاودانی
پس اکنون چاره و درمان خود جوی
که هم تخمست و هم آبست و هم جوی
ز پیش آنکه موبد دست یابد
ز کین دل به خون ما شتابد
که او را دل ز ماهر سه به کین است
به کین ما چو شیر اندر کمین است
تو در دل کن که او یک روزناگاه
چو ره یابد بیاید از کمینگاه
نیابی همرهی بهتر ز رامین
به سر بر نه مرورا تاج زرین
تو بانو باش تا او شاه باشد
بهم با تو چو خوربا ماه باشد
نماند در زمانه شاه و سالار
که نه در کار او با تو بودیار
نخستین یاورت باشد برادر
پس آنگه نامور شاهان دیگر
که شاهان پاک با موبد به کینند
همه رامین و ویرو را گزینند
مدارا با خرد بسیار کردی
بلا از بهر دل بسیار خوردی
کنون چاری به دست اور ز دانش
که این اندوهها گرددت رامش
کنون کن گر توانی کرد کاری
که زین بهتر نیابی روزگاری
به مرو اندر نه شاهست و نه لشکر
تو داری گنج شاهنشاه یک سر
چه مایه رنج بر دست او بدین گنج
کنون تو یافتی همواره بی رنج
به دینارش بخر شاهی و فرمان
که شاهی را بها داری فراوان
ز پیش آنکه او بر تو خوردشام
تو بر وی چاشم خور تا توبری نام
گر این تدبیر خواهی کرد منشین
ز حال خویش نامه کن به رامین
بگویش تا ز موبد باز گردد
به رفتن باد را انباز گردد
چو او آید یکی چاره بسازیم
که موبد را به بدروزی بتازیم
چو بشنید این سخن ویس سمن بوی
بر آمد لالهء شادیش از روی
نشاط و کام ازو ببرید پیوند
همیشه ماه بود آنگاه شد خور
چنو زرد و چنو بی خواب و بی خور
نیاسود از حدیث و یاد رامین
نگارین رخ به خون کرده نگارین
به دایه گفت دایه چاره ای ساز
که رفته یار بد مهر آیدم باز
ز مهر ای دایه بر جانم ببخشای
مرا راهی به وصل دوست بنمای
که من با این بلا طاقت ندارم
شکیب درد این فرقت ندارم
ز من بنیوش دایه داستانم
که چون آب روان بر تو بخوانم
بدانم دل به نادانی ز دستم
کنون از بیدلی گویی که مستم
مکن زین بیدلی بر من ملامت
که خود بر خاست از هجرم قیامت
یکی آتش بیامد در من افتاد
مرا در دل ترا در دامن افتاد
به پیش آب هر آتش زبون شد
مرا از آب چشم آتش فزون شد
همی ریزم برو سیل بهاران
که دید آتش فزاینده ز باران
شب من دوش چونان بُد که گفتم
مگر بر سوزن و بر خار خفتم
کنون روزست و وقت چاشتگاهست
به چشمس چون شب تازی سیاهست
مرا روز از خان دوست باشد
چو درمان از لبان دوست باشد
همی تا هجر آن دلسوز بینم
نه درمان یابم و نه روز بینم
ندانم بر سر من چه نبشتست
که کار بخت با من سخت زشتست
شوم در دشت گردم با شبانان
نگردم نیز گرد مهربانان
به شهر از گریه ام طوفان بخیزد
به کوه از ناله ام خارا بریزد
ندانم چون کنم با که نشینم
به جای دوست در عالم که بینم
نبینم گیتی و دیده ببندم
کجا از هر چه بینم مستمندم
چسود آمد دلم را زینکه دیدم
جز آنک از خواب و آرامم بریدم
فراوان بخت خود را آزمودم
ازو جز خسته و غمگین نبودم
تباهی روزگار خود فزایم
چو بخت آزموده آزمایم
شنیدی داستان من سراسر
کنون درمان کارم چیست بنگر
جوابش داد دایه گفت هرگز
نباید بودن اندر کار عاجز
ازین گریه وزین ناله چه آید
جز آن کت غم به غم بر می فزاید
همالان تو در شادی و نازند
به کام دل همه گردن فرازند
تو همواره چنین در رنج و دردی
به غم خوردن قرارم را ببردی
جهان از بهر جان خویش باید
همه دارو ز بهر ریش باید
ترا درمان و هم ریشت بدستست
چرا دست تو از چاره ببستست
ترا دادست یزدان پادشایی
تمامی و بزرگی و روایی
چو شهرو داری اندر خانه مادر
چو ویرو یاور و رخ برادر
چو رامین یار شایسته تو داری
سزای خسروی و شهریاری
همت گنجست آگنده به گوهر
همت پشتست با بسیار لشکر
بزرگی را همین باشد بهانه
بزرگی جوی و کم کن این فسانه
تو موبد را بسی زشتی نمودی
همیدون چند بارش آزمودی
نه دیو خیم او گشتست بهتر
نه کوه خشم او گشتست کمتر
همانست او که بود و تو همانی
همین خواهید بودن جاودانی
پس اکنون چاره و درمان خود جوی
که هم تخمست و هم آبست و هم جوی
ز پیش آنکه موبد دست یابد
ز کین دل به خون ما شتابد
که او را دل ز ماهر سه به کین است
به کین ما چو شیر اندر کمین است
تو در دل کن که او یک روزناگاه
چو ره یابد بیاید از کمینگاه
نیابی همرهی بهتر ز رامین
به سر بر نه مرورا تاج زرین
تو بانو باش تا او شاه باشد
بهم با تو چو خوربا ماه باشد
نماند در زمانه شاه و سالار
که نه در کار او با تو بودیار
نخستین یاورت باشد برادر
پس آنگه نامور شاهان دیگر
که شاهان پاک با موبد به کینند
همه رامین و ویرو را گزینند
مدارا با خرد بسیار کردی
بلا از بهر دل بسیار خوردی
کنون چاری به دست اور ز دانش
که این اندوهها گرددت رامش
کنون کن گر توانی کرد کاری
که زین بهتر نیابی روزگاری
به مرو اندر نه شاهست و نه لشکر
تو داری گنج شاهنشاه یک سر
چه مایه رنج بر دست او بدین گنج
کنون تو یافتی همواره بی رنج
به دینارش بخر شاهی و فرمان
که شاهی را بها داری فراوان
ز پیش آنکه او بر تو خوردشام
تو بر وی چاشم خور تا توبری نام
گر این تدبیر خواهی کرد منشین
ز حال خویش نامه کن به رامین
بگویش تا ز موبد باز گردد
به رفتن باد را انباز گردد
چو او آید یکی چاره بسازیم
که موبد را به بدروزی بتازیم
چو بشنید این سخن ویس سمن بوی
بر آمد لالهء شادیش از روی