عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
ادیب صابر : قصاید
شمارهٔ ۳۸
بر روی آفتاب تو آن زلف تابدار
ز آسیب باد سلسله گشته است آب وار
رخسار آبدار تو را رنگ آتش است
زان رنگ دود داد بدان زلف تا بدار
زلفت چگونه روی تو را پرنگار کرد
بر آب و آتش ار نکند هیچ کس نگار
ور رهگذار مور نه بر آب و آتش است
خط را به گرد عارض رنگین تو چه کار
در زلف اگر قرار نبینی عجب مکن
کی دیده ای که دود بر آتش کند قرار
زلفت بخار آب رخ آبدار توست
گر هیچ گونه بوی بخور آید از بخار
در زلف تو درازی روز شمار هست
لیکن شکنج و حلقه فزون دارد از شمار
گر تاب و پیچ و حلقه زلف تو صبح نیست
خورشید را چگونه گرفته است در کنار
باد سحر که بر سر زلفت گذر کند
تا شب نسیم مشک دهد خاک را نثار
بس هوش و عقل در سر زلفت تو بسته اند
ترسم به بادشان دهد آن زلف بادسارر
گرنه نسیم لطف خداوند یافته است
بی مشک چون بود سر زلف تو مشکبار
صدر اجل نظام خلافت رئیس شرق
گردون بی نهایت و دریای بی کنار
تاریخ فخر و قاعده مجد مجددین
ایزد چون اهل دینش ز دین کرده اختیار
قطب علو و تاج معالی علی که یافت
علمی که در جهان ز علی ماند یادگار
مذکور بر و بحر به الفاظ احترام
مشهور شرق و غرب ز انواع افتخار
نه بی ثنای فاخر او نطق را خطر
نه با عطای وافر او گنج را یسار
گشته ز سهم کوشش او رنگ شب سیاه
مانده ز بیم بخشش او شخص زر نزار
هم عدل او به ظلم در آرد همی شکست
هم جود او ز بخل برآرد همی دمار
اوج ستاره همت او راست زیر دست
دور زمانه نهمت او راست پیشکار
بر مقتضای همت و بر حسب نهمتش
اینک هزار گونه دلایل شد آشکار
اینک طراز مملکت روزگار او
ظاهر شد از عنایت سلطان روزگار
اینک فلک به مجلس عالیش تحفه کرد
فخر و شرف به خلعت و تشریف شهریار
آن خلعتی که رایت عز است بی عدد
وان خلعتی که آیت فخر است بی عوار
گویی کش از طراز و نگار است عز و فخر
گویی کش از جمال و جلال است پود و تار
هرگز حرم ندید چنین خلعت از خلیل
هرگز ارم نیافت چنین خلعت از بهار
ای خلق شرق را به وفاق تو التجا
ای اهل غرب را به خلاف تو اعتبار
سلطان شرق و غرب خداوند بر و بحر
در شرق و غرب کرده محل تو را مشار
چون نام علم و حرب به گرد در تو دید
دلدل به هدیه زی تو فرستاد و ذوالفقار
وان اسب کز خلیفه عالم بدو رسید
با نقش او خجل شده نقاش قندهار
بادی است کوه پیکر و کوهی است باد تک
گر کوه را لگام بود باد را پسار
اندر خور رکاب تو آن را شمرد از آنک
در خورد تاج شاه بود در شاهوار
با حرمت خلافت و شاهی جهانیان
در پیش بارگاه تو بینند روز بار
آن مرکبی که چرخ چهارم حسد کند
آن را به وقت آنکه تو باشی بر او سوار
ماه نو است نعلش و هنگام تاختن
بر چهره ستاره نشاند همی غبار
در رشک از او بود فلک و جای آنش هست
زیرا فلک هلال یکی دارد او چهار
گویی در آن زمانش علی داشت زیر ران
کاسیب ذوالفقار درآمد به ذوالخمار
هر چند بی خبر بود از حال عار و فخر
هست از شتاب فخرش و هست از درنگ عار
امروز را به پویه و امسال را به تک
کمتر ز لحظه ای برساند به دی و پار
چون پای در رکاب وی آری گه نبرد
چون دست در عنانش گماری گه شکار
دور گذشته همه افلاک را بگیر
عمر گسسته همه آفاق را بیار
خسرو چو بار گردن او کرد طوق زر
با او علوم و رفعت و زینت شدند یار
قمری چو زیب و زینت آن طوق زر بدید
بر طوق مشک خویش بنالید زار زار
هم رنگ روی عاشق و هم شکل خط دوست
کرده در او هزینه و برده بر او به کار
گویی که بر سبیل تبرک به اسب تو
حور از بهشت هدیه فرستاد گوشوار
دارد فروغ آتش و آنک همی زند
در جان دشمنان تو هر ساعتی شرار
گر می به رنگ او بدی اندر پیاله ها
هرگز نباشدی سر میخواره را خمار
آن طوق دلفریب چو برقی است تابناک
وان اسب گام زن چو براقی است راهوار
در گردن براق فکند از پی تو برق
اقبال پادشاه جهاندار کامکار
ای آنکه بر براق ندیدی ز برق طوق
دیده به اسب و طوق خداوند برگمار
وان تیغ کار کرده که زاری کنند از او
مردان کار دیده به میدان کارزار
برنده چون فراق و گزاینده چون اجل
گیرنده چون قضا و کشنده چو انتظار
گویی به دست رستم دستان جز او نبود
آن ساعتی که یافت ظفر بر سفندیار
نزد تو زینهاری شاه است و نزد او
جان مخالفان تو را نیست زینهار
زین تیغ و زین سپر سر خصمان همی ستر
جانشان همی ستان و به مالک همی سپار
نامه رسید و جامه رسید از خدایگان
منشور جاه و حرمت و توقیع کار و بار
در برتری سپهر برین است و زیر او
هم مرکز معالی هم نقطه وقار
آن نامه از نوایب گیتی تو را امان
وان جامه از حوادث گردون تو را حصار
شبهای دوستانت بدین روز گشت روز
گلهای دشمنانت بدان خار گشت خار
ای وارث وصی و وصی وار پر جگر
ای تحفه نبی و نبی وار بردبار
زایر به حضرت تو گروه از پس گروه
شاعر به خدمت تو قطار از پس قطار
حیدر که خاتمی به یکی داد در رکوع
ضایع نماند و آیتش آمد ز کردگار
آنی که در رکوع و سجودند روز و شب
از بهر شکر نعمت تو اهل این دیار
گر راه وحی بسته نگشتی به عهد ما
بیش آمدی به شان تو آیت ز صد هزار
از طوق شکر و منت بر و عطای توست
در شرق و غرب گردن احرار زیر بار
تو طوق شکر بخششی و حقا که طوق شکر
از طوق زر نکوتر و بهتر هزار بار
گرچه به توست خلعت و تشریف را شرف
بی قرب و بعد تو نتوان شد عزیز و خوار
شرط است تهنیت پس تشریف و موهبت
بی آب و سبزه خوش نبود جوی و جویبار
تا کوه استوار نجبند ز جای خویش
چون کوه باد قاعده عمرت استوار
گرد هوا و همت تو بخت را طواف
پیش مراد و نهمت تو چرخ را مدار
هرگز به غمگسار تو را حاجتی مباد
آنجا که نیست غم به چه کار است غمگسار
ز آسیب باد سلسله گشته است آب وار
رخسار آبدار تو را رنگ آتش است
زان رنگ دود داد بدان زلف تا بدار
زلفت چگونه روی تو را پرنگار کرد
بر آب و آتش ار نکند هیچ کس نگار
ور رهگذار مور نه بر آب و آتش است
خط را به گرد عارض رنگین تو چه کار
در زلف اگر قرار نبینی عجب مکن
کی دیده ای که دود بر آتش کند قرار
زلفت بخار آب رخ آبدار توست
گر هیچ گونه بوی بخور آید از بخار
در زلف تو درازی روز شمار هست
لیکن شکنج و حلقه فزون دارد از شمار
گر تاب و پیچ و حلقه زلف تو صبح نیست
خورشید را چگونه گرفته است در کنار
باد سحر که بر سر زلفت گذر کند
تا شب نسیم مشک دهد خاک را نثار
بس هوش و عقل در سر زلفت تو بسته اند
ترسم به بادشان دهد آن زلف بادسارر
گرنه نسیم لطف خداوند یافته است
بی مشک چون بود سر زلف تو مشکبار
صدر اجل نظام خلافت رئیس شرق
گردون بی نهایت و دریای بی کنار
تاریخ فخر و قاعده مجد مجددین
ایزد چون اهل دینش ز دین کرده اختیار
قطب علو و تاج معالی علی که یافت
علمی که در جهان ز علی ماند یادگار
مذکور بر و بحر به الفاظ احترام
مشهور شرق و غرب ز انواع افتخار
نه بی ثنای فاخر او نطق را خطر
نه با عطای وافر او گنج را یسار
گشته ز سهم کوشش او رنگ شب سیاه
مانده ز بیم بخشش او شخص زر نزار
هم عدل او به ظلم در آرد همی شکست
هم جود او ز بخل برآرد همی دمار
اوج ستاره همت او راست زیر دست
دور زمانه نهمت او راست پیشکار
بر مقتضای همت و بر حسب نهمتش
اینک هزار گونه دلایل شد آشکار
اینک طراز مملکت روزگار او
ظاهر شد از عنایت سلطان روزگار
اینک فلک به مجلس عالیش تحفه کرد
فخر و شرف به خلعت و تشریف شهریار
آن خلعتی که رایت عز است بی عدد
وان خلعتی که آیت فخر است بی عوار
گویی کش از طراز و نگار است عز و فخر
گویی کش از جمال و جلال است پود و تار
هرگز حرم ندید چنین خلعت از خلیل
هرگز ارم نیافت چنین خلعت از بهار
ای خلق شرق را به وفاق تو التجا
ای اهل غرب را به خلاف تو اعتبار
سلطان شرق و غرب خداوند بر و بحر
در شرق و غرب کرده محل تو را مشار
چون نام علم و حرب به گرد در تو دید
دلدل به هدیه زی تو فرستاد و ذوالفقار
وان اسب کز خلیفه عالم بدو رسید
با نقش او خجل شده نقاش قندهار
بادی است کوه پیکر و کوهی است باد تک
گر کوه را لگام بود باد را پسار
اندر خور رکاب تو آن را شمرد از آنک
در خورد تاج شاه بود در شاهوار
با حرمت خلافت و شاهی جهانیان
در پیش بارگاه تو بینند روز بار
آن مرکبی که چرخ چهارم حسد کند
آن را به وقت آنکه تو باشی بر او سوار
ماه نو است نعلش و هنگام تاختن
بر چهره ستاره نشاند همی غبار
در رشک از او بود فلک و جای آنش هست
زیرا فلک هلال یکی دارد او چهار
گویی در آن زمانش علی داشت زیر ران
کاسیب ذوالفقار درآمد به ذوالخمار
هر چند بی خبر بود از حال عار و فخر
هست از شتاب فخرش و هست از درنگ عار
امروز را به پویه و امسال را به تک
کمتر ز لحظه ای برساند به دی و پار
چون پای در رکاب وی آری گه نبرد
چون دست در عنانش گماری گه شکار
دور گذشته همه افلاک را بگیر
عمر گسسته همه آفاق را بیار
خسرو چو بار گردن او کرد طوق زر
با او علوم و رفعت و زینت شدند یار
قمری چو زیب و زینت آن طوق زر بدید
بر طوق مشک خویش بنالید زار زار
هم رنگ روی عاشق و هم شکل خط دوست
کرده در او هزینه و برده بر او به کار
گویی که بر سبیل تبرک به اسب تو
حور از بهشت هدیه فرستاد گوشوار
دارد فروغ آتش و آنک همی زند
در جان دشمنان تو هر ساعتی شرار
گر می به رنگ او بدی اندر پیاله ها
هرگز نباشدی سر میخواره را خمار
آن طوق دلفریب چو برقی است تابناک
وان اسب گام زن چو براقی است راهوار
در گردن براق فکند از پی تو برق
اقبال پادشاه جهاندار کامکار
ای آنکه بر براق ندیدی ز برق طوق
دیده به اسب و طوق خداوند برگمار
وان تیغ کار کرده که زاری کنند از او
مردان کار دیده به میدان کارزار
برنده چون فراق و گزاینده چون اجل
گیرنده چون قضا و کشنده چو انتظار
گویی به دست رستم دستان جز او نبود
آن ساعتی که یافت ظفر بر سفندیار
نزد تو زینهاری شاه است و نزد او
جان مخالفان تو را نیست زینهار
زین تیغ و زین سپر سر خصمان همی ستر
جانشان همی ستان و به مالک همی سپار
نامه رسید و جامه رسید از خدایگان
منشور جاه و حرمت و توقیع کار و بار
در برتری سپهر برین است و زیر او
هم مرکز معالی هم نقطه وقار
آن نامه از نوایب گیتی تو را امان
وان جامه از حوادث گردون تو را حصار
شبهای دوستانت بدین روز گشت روز
گلهای دشمنانت بدان خار گشت خار
ای وارث وصی و وصی وار پر جگر
ای تحفه نبی و نبی وار بردبار
زایر به حضرت تو گروه از پس گروه
شاعر به خدمت تو قطار از پس قطار
حیدر که خاتمی به یکی داد در رکوع
ضایع نماند و آیتش آمد ز کردگار
آنی که در رکوع و سجودند روز و شب
از بهر شکر نعمت تو اهل این دیار
گر راه وحی بسته نگشتی به عهد ما
بیش آمدی به شان تو آیت ز صد هزار
از طوق شکر و منت بر و عطای توست
در شرق و غرب گردن احرار زیر بار
تو طوق شکر بخششی و حقا که طوق شکر
از طوق زر نکوتر و بهتر هزار بار
گرچه به توست خلعت و تشریف را شرف
بی قرب و بعد تو نتوان شد عزیز و خوار
شرط است تهنیت پس تشریف و موهبت
بی آب و سبزه خوش نبود جوی و جویبار
تا کوه استوار نجبند ز جای خویش
چون کوه باد قاعده عمرت استوار
گرد هوا و همت تو بخت را طواف
پیش مراد و نهمت تو چرخ را مدار
هرگز به غمگسار تو را حاجتی مباد
آنجا که نیست غم به چه کار است غمگسار
ادیب صابر : قصاید
شمارهٔ ۴۰
بت سرو قدی و سرو سمن بر
نگار سخن گوی و ماه سخن ور
قد و عارض توست شمشاد و لاله
لب و بوسه توست یاقوت و شکر
سرین تو و عشق من هست فربه
میان تو و صبر من هر دو لاغر
من از پای تا سر ز عشقم مرکب
تو از پای تا سر ز خسنی مصور
هوا گردد از عکس رویت منقش
صبا گردد از بوی زلفت معطر
بگریم ز زلفت بنالم ز چشمت
که نالد ز نرگس که گرید ز عنبر
ز شیرین لب تو مرا نیست سیری
کرا سیری آید ز یاقوت احمر
به طوبی و کوثر رسیدم ز وصلت
که زلف و لب توست طوبی و کوثر
به دفتر همی وصف زلفت نوشتم
پر از نامه مشک شد روی دفتر
به عبهر دو چشم تو را باز بستم
همه جادویی اندر آمد ز عبهر
مکن عزم لشکر بمان رای رفتن
بنه خود و جوشن بده جام و ساغر
بر آن تن چه درخورد بود یاد جوشن
بر آن لب چه لایق بود ذکر لشکر
مرا تا تو را دیدم اندر دو دیده
تو گفتی برسته است کشمیر و کشمر
ستاره است رخشنده رویت همانا
که ماهت پدر بود و خورشید مادر
ز جان شاکرم تا تو را خواند جانان
به دل خرمم تا تو را ساخت دلبر
بنازد ز تو جان چو علم و معالی
به تاج معالی علی بن جعفر
اجل مجد دین عمده شرع و ایمان
جمال شرف فخر آل پیمبر
ستوده به سیرت ستوده به خصلت
ستوده به منظر ستوده به مخبر
همه نیک بی بد همه عز بی ذل
همه نفع بی ضر همه خیر بی شر
نه جز حکم او را زمانه متابع
نه جز امر او را ستاره مسخر
نه بی شعر او هیچ شاعر مکرم
نه بی جود او هیچ زایر توانگر
سخن را ز گفتار او فر و زینت
سخا را ز کردار او زیب و زیور
کم از قدر او رفعت هفت گردون
کم از جاه او بسطت هفت کشور
هم از قدر عالیش پست است گردون
هم از رای روشنش تیره است اختر
چگونه بود پیش رایش ستاره
چگونه بود پیش معروف منکر
چه ارزد به نزد کفش ابر و دریا
چه ارزد به نزدیک شاهین کبوتر
نباشد جدا ز کف او سخاوت
عرض را جدایی نباشد ز جوهر
زمانه بزرگی از او یافت آری
صدف را بزرگی فزاید زگوهر
چه باقی بود در بزرگی کسی را
که جد و پدر مصطفی بود و حیدر
همی تا جهان را زخورشید و گردون
گهی نفع باشد به تاثیر و گه ضر
تو اندر جهان شاد و خرم همی زی
چو خورشید عالی چو گردون معمر
نگار سخن گوی و ماه سخن ور
قد و عارض توست شمشاد و لاله
لب و بوسه توست یاقوت و شکر
سرین تو و عشق من هست فربه
میان تو و صبر من هر دو لاغر
من از پای تا سر ز عشقم مرکب
تو از پای تا سر ز خسنی مصور
هوا گردد از عکس رویت منقش
صبا گردد از بوی زلفت معطر
بگریم ز زلفت بنالم ز چشمت
که نالد ز نرگس که گرید ز عنبر
ز شیرین لب تو مرا نیست سیری
کرا سیری آید ز یاقوت احمر
به طوبی و کوثر رسیدم ز وصلت
که زلف و لب توست طوبی و کوثر
به دفتر همی وصف زلفت نوشتم
پر از نامه مشک شد روی دفتر
به عبهر دو چشم تو را باز بستم
همه جادویی اندر آمد ز عبهر
مکن عزم لشکر بمان رای رفتن
بنه خود و جوشن بده جام و ساغر
بر آن تن چه درخورد بود یاد جوشن
بر آن لب چه لایق بود ذکر لشکر
مرا تا تو را دیدم اندر دو دیده
تو گفتی برسته است کشمیر و کشمر
ستاره است رخشنده رویت همانا
که ماهت پدر بود و خورشید مادر
ز جان شاکرم تا تو را خواند جانان
به دل خرمم تا تو را ساخت دلبر
بنازد ز تو جان چو علم و معالی
به تاج معالی علی بن جعفر
اجل مجد دین عمده شرع و ایمان
جمال شرف فخر آل پیمبر
ستوده به سیرت ستوده به خصلت
ستوده به منظر ستوده به مخبر
همه نیک بی بد همه عز بی ذل
همه نفع بی ضر همه خیر بی شر
نه جز حکم او را زمانه متابع
نه جز امر او را ستاره مسخر
نه بی شعر او هیچ شاعر مکرم
نه بی جود او هیچ زایر توانگر
سخن را ز گفتار او فر و زینت
سخا را ز کردار او زیب و زیور
کم از قدر او رفعت هفت گردون
کم از جاه او بسطت هفت کشور
هم از قدر عالیش پست است گردون
هم از رای روشنش تیره است اختر
چگونه بود پیش رایش ستاره
چگونه بود پیش معروف منکر
چه ارزد به نزد کفش ابر و دریا
چه ارزد به نزدیک شاهین کبوتر
نباشد جدا ز کف او سخاوت
عرض را جدایی نباشد ز جوهر
زمانه بزرگی از او یافت آری
صدف را بزرگی فزاید زگوهر
چه باقی بود در بزرگی کسی را
که جد و پدر مصطفی بود و حیدر
همی تا جهان را زخورشید و گردون
گهی نفع باشد به تاثیر و گه ضر
تو اندر جهان شاد و خرم همی زی
چو خورشید عالی چو گردون معمر
ادیب صابر : قصاید
شمارهٔ ۴۱
چه حلقه هاست بدان زلف تابدار اندر
چه غمزه هاست بدان چشم پرخمار اندر
ز غمزه هاش تباهی به هوش و عقل اندر
ز حلقه هاش سیاهی به قیر و قار اندر
چه قندهاست در آن لب که لب همی خایند
بتان ز حسرت آن لب به قندهار اندر
ز راستی که در آن قامت است پیدا شد
مرا ز دیدن او راستی به کار اندر
نگارخانه چین پیش چشم من باشد
چو بنگرم به رخ و زلف آن نگار اندر
بخار آب رخ آبدار او خط اوست
بخور عنبر سارا بدان بخار اندر
دلم قرار در آن زلف بی قرار گرفت
وطن گرفته بدان طرف لاله زار اندر
شگفتی از دلم آید که چون همی سازد
قرار خویش بدان زلف بی قرار اندر
مگر طریق برون آمدن نمی یابد
زبار مشک بدان زلف مشکبار اندر
سه بوسه زان دو لب چون شکر شکار کنم
که هست راحت روحم بدان شکار اندر
شمار بوسه به قصد از لبان چون شکرش
غلط کنم که غلط به بدین شمار اندر
مرا به وعده وصل آن دو زلف چون زنجیر
بداشت بنده به زنجیر انتظار اندر
درید پرده راز من آن دو رسته در
بدان دو پرده یاقوت آبدار اندر
مرا دو دیده ز در همچو تاج شاهان شد
ز بس نظاره در آن در شاهوار اندر
به حسن و ملح بسی بت پرست جست و نیافت
بتی چنو به همه تبت و تتار اندر
هزار حلقه ز شب گرد روز روشن او
هزار نافه تبت به هر هزار اندر
هزار دل نه یکی دل چو روی او بینی
نثار او سزد و جان بدان نثار اندر
همه مراد دل اندر کنار او بینم
چو جای خویش ببینم بدان کنار اندر
ز نیکویی گل و ماه اندر او همان دیدند
که جود و جاه بدین صدر روزگار اندر
عماد امت جد، رکن ملک مجدالدین
کز اوست ناصح و حاسد به نور و نار اندر
جلال آل پیمبر علی بن جعفر
که چون علی است به انواع افتخار اندر
سر تبار محمد که از محامد اوست
سری و جاه و جلالت بدان تبار اندر
علی دل است و همان معجز است در قلمش
که بوده بود علی را به ذوالفقار اندر
ز نعمتش به نیاز اندر، آن پدید آمد
که از شجاعت حیدر به ذوالخمار اندر
مرکب است کریمی در او به خلقت و طبع
بدان صفت که حلیمی به بردبار اندر
دلیل قدرت صانع شده ست و نیست به عدل
عدیل او به همه صنع کردگار اندر
(چوگوشه ای است) سپهر و نجوم و خلدارم
زبارگاه شریفش به روز بار اندر
به کسب مجد و معالی شده است رغبت او
فزون ز رغبت عاشق به وصل یار اندر
مظفری است که در طاعت اشارت اوست
ظفر همیشه به میدان کارزار اندر
مویدی است که تایید او پدید آرد
نجات غرقه به دریای بی کنار اندر
موفقی است که توفیق او مهیا کرد
قرار شاعر و زایر بدین دیار اندر
نشان رد و قبولش به سعد و نحس اندر
دلیل کینه و مهرش به تخت و دار اندر
نیافت حاسد او هیچ عیب در هنرش
جز آن که عیب نباشد به نوبهار اندر
امید عفو نبرد ز خشم او و بلی
امید دیدن خرما بود به خار اندر
ز چار عنصر و هفت اختر است و صد رتبت
ز ذات اوست به هر هفت و هر چهار اندر
جوار خدمت صدرش جوار بحر شده ست
طمع همیشه توانگر بدین جوار اندر
ز بیم شیهه اسبان او پدید آمد
نهفته کشتن شیران به مرغزار اندر
ز امن و راحت و انصاف او همی باشد
همه خرامش کبکان به کوهسار اندر
جمال فضل و تفضل در او نهاد خدای
کمال حلم و تحمل به یار غار اندر
عذاب و رنج به ترکیب دشمنانش درند
چو حرض و زهر به ترکیب مور و مار اندر
حصار اهل سخن شد ثنای مجلس او
امان ز بیم بلاها بدان حصار اندر
ثنا و مدحت او غمگسار ما شده اند
همه سعادت و شادی به غمگسار اندر
سوار دانش و دولت شده ست و طعنه زند
یکی پیاده ز خیلش به صد سوار اندر
جهنده مرکب او را شرار باید خواند
فروغ دولت و نصرت بدان شرار اندر
ز نور آتش نعلش جمال فتح و ظفر
عیان شوند به تاریکی غبار اندر
به روز موکب و میدان ز بیم شیهه او
امید خواب نماند به کوکنار اندر
زهی چو اختر روشن ز آسمان تابان
بزرگی از تو به اصل بزرگوار اندر
ممیزان سخن را به وقت وصف و سخا
سخن ز توست به اشباع و اختصار اندر
مبارزان خرد را به وقت کینه تو
گشاده گشت دو میدان به فخر و عار اندر
سخنوران جهان را ندیم لفظ و ضمیر
ثنای توست به پنهان و آشکار اندر
به شرق و غرب جهان اختیار امت جد
تویی و راحت امت به اختیار اندر
به اختیار دلت باد گردش مه و سال
عدو تو همه ساله به اضطرار اندر
جهانیان همه در زینهار جود تواند
همیشه باش ز ایزد به زینهار اندر
چه غمزه هاست بدان چشم پرخمار اندر
ز غمزه هاش تباهی به هوش و عقل اندر
ز حلقه هاش سیاهی به قیر و قار اندر
چه قندهاست در آن لب که لب همی خایند
بتان ز حسرت آن لب به قندهار اندر
ز راستی که در آن قامت است پیدا شد
مرا ز دیدن او راستی به کار اندر
نگارخانه چین پیش چشم من باشد
چو بنگرم به رخ و زلف آن نگار اندر
بخار آب رخ آبدار او خط اوست
بخور عنبر سارا بدان بخار اندر
دلم قرار در آن زلف بی قرار گرفت
وطن گرفته بدان طرف لاله زار اندر
شگفتی از دلم آید که چون همی سازد
قرار خویش بدان زلف بی قرار اندر
مگر طریق برون آمدن نمی یابد
زبار مشک بدان زلف مشکبار اندر
سه بوسه زان دو لب چون شکر شکار کنم
که هست راحت روحم بدان شکار اندر
شمار بوسه به قصد از لبان چون شکرش
غلط کنم که غلط به بدین شمار اندر
مرا به وعده وصل آن دو زلف چون زنجیر
بداشت بنده به زنجیر انتظار اندر
درید پرده راز من آن دو رسته در
بدان دو پرده یاقوت آبدار اندر
مرا دو دیده ز در همچو تاج شاهان شد
ز بس نظاره در آن در شاهوار اندر
به حسن و ملح بسی بت پرست جست و نیافت
بتی چنو به همه تبت و تتار اندر
هزار حلقه ز شب گرد روز روشن او
هزار نافه تبت به هر هزار اندر
هزار دل نه یکی دل چو روی او بینی
نثار او سزد و جان بدان نثار اندر
همه مراد دل اندر کنار او بینم
چو جای خویش ببینم بدان کنار اندر
ز نیکویی گل و ماه اندر او همان دیدند
که جود و جاه بدین صدر روزگار اندر
عماد امت جد، رکن ملک مجدالدین
کز اوست ناصح و حاسد به نور و نار اندر
جلال آل پیمبر علی بن جعفر
که چون علی است به انواع افتخار اندر
سر تبار محمد که از محامد اوست
سری و جاه و جلالت بدان تبار اندر
علی دل است و همان معجز است در قلمش
که بوده بود علی را به ذوالفقار اندر
ز نعمتش به نیاز اندر، آن پدید آمد
که از شجاعت حیدر به ذوالخمار اندر
مرکب است کریمی در او به خلقت و طبع
بدان صفت که حلیمی به بردبار اندر
دلیل قدرت صانع شده ست و نیست به عدل
عدیل او به همه صنع کردگار اندر
(چوگوشه ای است) سپهر و نجوم و خلدارم
زبارگاه شریفش به روز بار اندر
به کسب مجد و معالی شده است رغبت او
فزون ز رغبت عاشق به وصل یار اندر
مظفری است که در طاعت اشارت اوست
ظفر همیشه به میدان کارزار اندر
مویدی است که تایید او پدید آرد
نجات غرقه به دریای بی کنار اندر
موفقی است که توفیق او مهیا کرد
قرار شاعر و زایر بدین دیار اندر
نشان رد و قبولش به سعد و نحس اندر
دلیل کینه و مهرش به تخت و دار اندر
نیافت حاسد او هیچ عیب در هنرش
جز آن که عیب نباشد به نوبهار اندر
امید عفو نبرد ز خشم او و بلی
امید دیدن خرما بود به خار اندر
ز چار عنصر و هفت اختر است و صد رتبت
ز ذات اوست به هر هفت و هر چهار اندر
جوار خدمت صدرش جوار بحر شده ست
طمع همیشه توانگر بدین جوار اندر
ز بیم شیهه اسبان او پدید آمد
نهفته کشتن شیران به مرغزار اندر
ز امن و راحت و انصاف او همی باشد
همه خرامش کبکان به کوهسار اندر
جمال فضل و تفضل در او نهاد خدای
کمال حلم و تحمل به یار غار اندر
عذاب و رنج به ترکیب دشمنانش درند
چو حرض و زهر به ترکیب مور و مار اندر
حصار اهل سخن شد ثنای مجلس او
امان ز بیم بلاها بدان حصار اندر
ثنا و مدحت او غمگسار ما شده اند
همه سعادت و شادی به غمگسار اندر
سوار دانش و دولت شده ست و طعنه زند
یکی پیاده ز خیلش به صد سوار اندر
جهنده مرکب او را شرار باید خواند
فروغ دولت و نصرت بدان شرار اندر
ز نور آتش نعلش جمال فتح و ظفر
عیان شوند به تاریکی غبار اندر
به روز موکب و میدان ز بیم شیهه او
امید خواب نماند به کوکنار اندر
زهی چو اختر روشن ز آسمان تابان
بزرگی از تو به اصل بزرگوار اندر
ممیزان سخن را به وقت وصف و سخا
سخن ز توست به اشباع و اختصار اندر
مبارزان خرد را به وقت کینه تو
گشاده گشت دو میدان به فخر و عار اندر
سخنوران جهان را ندیم لفظ و ضمیر
ثنای توست به پنهان و آشکار اندر
به شرق و غرب جهان اختیار امت جد
تویی و راحت امت به اختیار اندر
به اختیار دلت باد گردش مه و سال
عدو تو همه ساله به اضطرار اندر
جهانیان همه در زینهار جود تواند
همیشه باش ز ایزد به زینهار اندر
ادیب صابر : قصاید
شمارهٔ ۴۲
زنایبان رخ و چشم و زلفت ای دلبر
یکی گل است و دوم نرگس و سیوم عنبر
رخ تو راست ز سلطان نیکویی سه لقب
یکی بدیع و دوم درخور و سیوم دلبر
همیشه در سر زلفت مجاورند سه چیز
یکی شکنج و دوم حلقه و سیوم چنبر
لطافت از دولب تو ربوده اند سه آب
یکی حیات و دوم زمزم و سیوم کوثر
به بوی خوش ز دو زلفت سه چیز مایه برند
یکی نسیم و دوم نافه و سیوم مجمر
ز جادویی تو ربودی ز ماه و حور و پری
یکی جمال و دوم چهره و سیوم پیکر
هزار بنده سزندت به قد و عارض و خد
یکی چو سرو و دوم چون گل و سیوم چو قمر
مرا سه چیز ببخش از دو لب به یک بوسه
یکی عقیق و دوم بسد و سیوم شکر
روان و جان و تن من ز عشق تو شده اند
یکی ذلیل و دوم عاجز و سیوم مضطر
تن من است و میان و سرین تو به صفت
یکی نحیف و دوم فربه و سیوم لاغر
سه چیزم از غم عشقت به آب دیده درند
یکی لباس و دوم بالش و سیوم بستر
مرا چو دیده و جان و دل است دیدن تو
یکی عزیز و دوم لایقو سیوم در خور
به چشم و گوش و زبان نام و حال و قصه ما
یکی بگوی و دوم بشنو و سیوم بنگر
به کوی بیعت و خط وفا و منزل وصل
یکی بیا و دوم بنگر و سیوم بگذر
گراز دو عارض تو با سه چیز گشت دو چشم
یکی جمال و دوم زینت و سیوم زیور
سه چیز یافت جهان از بقای مجدالدین
یکی بها و دوم حرمت و سیوم مفخر
رسوم و سیرت و اخلاق او معالی را
یکی گوا و دوم حجت و سیوم محضر
رئیس شرق علی تحفه سه عرق شریف
یکی رسول و دوم حیدر و سیوم جعفر
ز پشت آنکه قوی کرد پشت دین به سه حرب
یکی حنین و دوم خندق و سیوم خیبر
منیر و محترم و معتبر زمدحت اوست
یکی ضمیر و دوم خامه و سیوم دفتر
بلند و محکم و روشن ز قدر و عزم و دلش
یکی سپهر و دوم محور و سیوم اختر
سرای و صدر و درش کعبه مکارم را
یکی صفا و دوم مروه و سیوم مشعر
به فر و خدمت او راحت و امان و خلاص
یکی ز ذل و دوم زآفت و سیوم ز ضرر
درخت و میوه و شاخ هنر ز تربیتش
یکی بلند و دوم تازه و سیوم برور
سه چیز ماند ز جد و پدر بدو میراث
یکی خصال و دوم سیرت و سیوم مخبر
مسلم است ز سلطان عالمش سه خطاب
یکی اجل و دوم عالم و سیوم سرور
ز مرکبش به گه تک سه باد رشک برند
یکی شمال و دوم عاصف و سیوم صرصر
مرکب است همانا قوایمش ز سه چیز
یکی زباد و دوم زآتش و سیوم زحجر
زهی گوای بزرگی و قدر و رتبت تو
یکی نبی و دوم فاطمه و سیوم حیدر
به جاه و مرتبت و منقبت نیابندت
یکی نظیر و دوم ثانی و سیوم دیگر
به دست و نام و سر او سه چیز فخر کنند
یکی نگین و دوم سکه و سیوم افسر
مصاف و بزم و مظالم سه وصف دید در او
یکی کریم و دوم عادل و سیوم صفدر
به روم و مصر و یمن پرده دار او شاید
یکی عزیز و دوم تبع و سیوم قیصر
به ملک و قوت و لشکر غلام او نسزند
یکی قباد و دوم بهمن و سیوم نوذر
سه آلتند به میدان غلام بازوی او
یکی حسام و دوم نیزه و سیوم خنجر
سه نام داد خدایش ز بهر نصرت دین
یکی معز و دوم خسرو و سیوم سنجر
تویی به دولت او خلق و رزق عالم را
یکی کفیل و دوم ضامن و سیوم داور
به قدر و رفعت و هیبت مشرفند از وی
یکی کلاه و دوم رایت و سیوم لشکر
به عدل و علم و معالی مرتب اند از تو
یکی زمان و دوم عالم و سیوم کشور
همی نظاره کنندت ستارگان به سه چیز
یکی شکوه و دوم هیبت و سیوم منظر
به خدمت آمدت اینک بهار در سه لباس
یکی حریر و دوم سندس و سیوم عبقر
ز روی و عارض و چشم بتان نشان دادند
یکی بهار و دوم سوسن و سیوم عبهر
بنفشه و سمن و لاله را سه گونه سلب
یکی کبود و دوم ابیض و سیوم احمر
سر شکوفه و شاخ گل است و روی زمین
یکی سپید و دوم احمر و سیوم اخضر
ز باد و خاک خجالت گرفته اند سه جای
یکی تتار و دوم تبت و سیوم ششتر
گل شکفته و باغ بهار و باد صبا
یکی بت است و دوم بتکده سیوم بتگر
جمال و رتبت و فر ارم زطرف چمن
یکی تباه و دوم ناقص و سیوم ابتر
نسیم صبح و نثار هوا و زیور شاخ
یکی عبیر و دوم لولو و سیوم گوهر
هوای عالم و رخسار باغ و مجلس تو
یکی خوش است و دوم خرم و سیوم خوشتر
جدا مباد ز بزمت در این بهار سه چیز
یکی سماع و دوم باده و سیوم ساغر
همیشه تا که بود رود و بحر و جیحون را
یکی کران و دوم ساحل و سیوم معبر
همیشه باد تو را دولت و سعادت و عز
یکی رفیق و دوم همره و سیوم رهبر
خدای و دولت و بختت به هر چه رای کنی
یکی معین و دوم ناصر و سیوم یاور
زمانه و فلک و اخترت به روز و به شب
یکی غلام و دوم بنده و سیوم چاکر
حمایت و کنف و حفظ کردگار تو را
یکی حصار و دوم جوشن و سیوم مغفر
بقای نوح و محل خلیل و قرب کلیم
یکی بیاب و دوم بطلب و سیوم بشمر
سر مخالف و پشت عدو و ترگ حسود
یکی ببر و دوم بشکن و سیوم بستر
نصیب و بهره و قسم مخالفت زفلک
یکی بلا و دوم محنت و سیوم کیفر
یکی گل است و دوم نرگس و سیوم عنبر
رخ تو راست ز سلطان نیکویی سه لقب
یکی بدیع و دوم درخور و سیوم دلبر
همیشه در سر زلفت مجاورند سه چیز
یکی شکنج و دوم حلقه و سیوم چنبر
لطافت از دولب تو ربوده اند سه آب
یکی حیات و دوم زمزم و سیوم کوثر
به بوی خوش ز دو زلفت سه چیز مایه برند
یکی نسیم و دوم نافه و سیوم مجمر
ز جادویی تو ربودی ز ماه و حور و پری
یکی جمال و دوم چهره و سیوم پیکر
هزار بنده سزندت به قد و عارض و خد
یکی چو سرو و دوم چون گل و سیوم چو قمر
مرا سه چیز ببخش از دو لب به یک بوسه
یکی عقیق و دوم بسد و سیوم شکر
روان و جان و تن من ز عشق تو شده اند
یکی ذلیل و دوم عاجز و سیوم مضطر
تن من است و میان و سرین تو به صفت
یکی نحیف و دوم فربه و سیوم لاغر
سه چیزم از غم عشقت به آب دیده درند
یکی لباس و دوم بالش و سیوم بستر
مرا چو دیده و جان و دل است دیدن تو
یکی عزیز و دوم لایقو سیوم در خور
به چشم و گوش و زبان نام و حال و قصه ما
یکی بگوی و دوم بشنو و سیوم بنگر
به کوی بیعت و خط وفا و منزل وصل
یکی بیا و دوم بنگر و سیوم بگذر
گراز دو عارض تو با سه چیز گشت دو چشم
یکی جمال و دوم زینت و سیوم زیور
سه چیز یافت جهان از بقای مجدالدین
یکی بها و دوم حرمت و سیوم مفخر
رسوم و سیرت و اخلاق او معالی را
یکی گوا و دوم حجت و سیوم محضر
رئیس شرق علی تحفه سه عرق شریف
یکی رسول و دوم حیدر و سیوم جعفر
ز پشت آنکه قوی کرد پشت دین به سه حرب
یکی حنین و دوم خندق و سیوم خیبر
منیر و محترم و معتبر زمدحت اوست
یکی ضمیر و دوم خامه و سیوم دفتر
بلند و محکم و روشن ز قدر و عزم و دلش
یکی سپهر و دوم محور و سیوم اختر
سرای و صدر و درش کعبه مکارم را
یکی صفا و دوم مروه و سیوم مشعر
به فر و خدمت او راحت و امان و خلاص
یکی ز ذل و دوم زآفت و سیوم ز ضرر
درخت و میوه و شاخ هنر ز تربیتش
یکی بلند و دوم تازه و سیوم برور
سه چیز ماند ز جد و پدر بدو میراث
یکی خصال و دوم سیرت و سیوم مخبر
مسلم است ز سلطان عالمش سه خطاب
یکی اجل و دوم عالم و سیوم سرور
ز مرکبش به گه تک سه باد رشک برند
یکی شمال و دوم عاصف و سیوم صرصر
مرکب است همانا قوایمش ز سه چیز
یکی زباد و دوم زآتش و سیوم زحجر
زهی گوای بزرگی و قدر و رتبت تو
یکی نبی و دوم فاطمه و سیوم حیدر
به جاه و مرتبت و منقبت نیابندت
یکی نظیر و دوم ثانی و سیوم دیگر
به دست و نام و سر او سه چیز فخر کنند
یکی نگین و دوم سکه و سیوم افسر
مصاف و بزم و مظالم سه وصف دید در او
یکی کریم و دوم عادل و سیوم صفدر
به روم و مصر و یمن پرده دار او شاید
یکی عزیز و دوم تبع و سیوم قیصر
به ملک و قوت و لشکر غلام او نسزند
یکی قباد و دوم بهمن و سیوم نوذر
سه آلتند به میدان غلام بازوی او
یکی حسام و دوم نیزه و سیوم خنجر
سه نام داد خدایش ز بهر نصرت دین
یکی معز و دوم خسرو و سیوم سنجر
تویی به دولت او خلق و رزق عالم را
یکی کفیل و دوم ضامن و سیوم داور
به قدر و رفعت و هیبت مشرفند از وی
یکی کلاه و دوم رایت و سیوم لشکر
به عدل و علم و معالی مرتب اند از تو
یکی زمان و دوم عالم و سیوم کشور
همی نظاره کنندت ستارگان به سه چیز
یکی شکوه و دوم هیبت و سیوم منظر
به خدمت آمدت اینک بهار در سه لباس
یکی حریر و دوم سندس و سیوم عبقر
ز روی و عارض و چشم بتان نشان دادند
یکی بهار و دوم سوسن و سیوم عبهر
بنفشه و سمن و لاله را سه گونه سلب
یکی کبود و دوم ابیض و سیوم احمر
سر شکوفه و شاخ گل است و روی زمین
یکی سپید و دوم احمر و سیوم اخضر
ز باد و خاک خجالت گرفته اند سه جای
یکی تتار و دوم تبت و سیوم ششتر
گل شکفته و باغ بهار و باد صبا
یکی بت است و دوم بتکده سیوم بتگر
جمال و رتبت و فر ارم زطرف چمن
یکی تباه و دوم ناقص و سیوم ابتر
نسیم صبح و نثار هوا و زیور شاخ
یکی عبیر و دوم لولو و سیوم گوهر
هوای عالم و رخسار باغ و مجلس تو
یکی خوش است و دوم خرم و سیوم خوشتر
جدا مباد ز بزمت در این بهار سه چیز
یکی سماع و دوم باده و سیوم ساغر
همیشه تا که بود رود و بحر و جیحون را
یکی کران و دوم ساحل و سیوم معبر
همیشه باد تو را دولت و سعادت و عز
یکی رفیق و دوم همره و سیوم رهبر
خدای و دولت و بختت به هر چه رای کنی
یکی معین و دوم ناصر و سیوم یاور
زمانه و فلک و اخترت به روز و به شب
یکی غلام و دوم بنده و سیوم چاکر
حمایت و کنف و حفظ کردگار تو را
یکی حصار و دوم جوشن و سیوم مغفر
بقای نوح و محل خلیل و قرب کلیم
یکی بیاب و دوم بطلب و سیوم بشمر
سر مخالف و پشت عدو و ترگ حسود
یکی ببر و دوم بشکن و سیوم بستر
نصیب و بهره و قسم مخالفت زفلک
یکی بلا و دوم محنت و سیوم کیفر
ادیب صابر : قصاید
شمارهٔ ۴۳
ای رخ و زلفین تو در فتنه دام روزگار
کرده ام در عشق تو دل را به کام روزگار
روزگار ار روز و شب باشد رخ و زلفین تو
روزگاری دیگرند ای من غلام روزگار
لاجرم چون روزگار از جور ناسایی دمی
آری اندر جور معروف است نام روزگار
کرده ام چشم از سرشک لاله گون چون جام می
تا می هجرم چشانیدی به جام روزگار
نیست ممکن جستن از دام تو دل را، زانکه تو
روزگاری، کی توان جستن ز دام روزگار
دام انعام خداوندست گویی دام تو
آن که بستد دل به جود از خاص و عام روزگار
مجددین و عمده اسلام ابوالقاسم علی
آن معالی و معانی را امام روزگار
پیشگاه عقل و فضل و پادشاه نظم و نثر
قبله فخر و شرف صدر و نظام روزگار
روزگار آمد قوام عمر و قانون حیات
باز عمر اوست قانون و قوام روزگار
فکرتش وقت فراست فطنتش هنگام فضل
بوفراس عهد گشت و بوتمام روزگار
ای به چنگ حل و عقد تو عنان آسمان
ای به دست قبض و بسط تو زمام روزگار
در جهان عدل امید امان عالمی
بر سپهر مجد خورشید کرام روزگار
روزگار علم و عدل و دین همایون شد به تو
پس همای روزگاری یا امام روزگار
مهر و کین تو در اقبال و ادبار جهان
امر و نهی تو سر حل و حرام روزگار
کامران چون روزگاری وانکه دارد مهر تو
بهره ای دارد تمام از اهتمام روزگار
منتقم چون روزگار آمد خلاف و کین تو
کیست آنکو بر زند بر انتقام روزگار
راست گویی ایزد از خشنودی و خشم تو کرد
سعد و نحس آسمان، نور و ظلام روزگار
گر نسیم خلق و اکرام تو بر عالم جهد
احنف و حاتم شوند از وی لئام روزگار
روزگار است آفرین خوان بر خصال و رسم تو
وین کسی داند که دریابد کلام روزگار
مهر و مه خوانند بر قدرت درود آسمان
روز و شب گویند بر صدرت سلام روزگار
ای خداوند از جمال خدمت میمون تو
بی نصیبم داشت رای تیره فام روزگار
این جمال و مرتبت بر روزگارم دام بود
یافتم آخر به اقبال تو دام روزگار
تا گه گشتن بد و نیک است فعل آسمان
تا گه رفتن شب و روز است گام روزگار
باد بر وفق مراد تو مدار آسمان
باد بر حسب بقای تو مقام روزگار
کرده ام در عشق تو دل را به کام روزگار
روزگار ار روز و شب باشد رخ و زلفین تو
روزگاری دیگرند ای من غلام روزگار
لاجرم چون روزگار از جور ناسایی دمی
آری اندر جور معروف است نام روزگار
کرده ام چشم از سرشک لاله گون چون جام می
تا می هجرم چشانیدی به جام روزگار
نیست ممکن جستن از دام تو دل را، زانکه تو
روزگاری، کی توان جستن ز دام روزگار
دام انعام خداوندست گویی دام تو
آن که بستد دل به جود از خاص و عام روزگار
مجددین و عمده اسلام ابوالقاسم علی
آن معالی و معانی را امام روزگار
پیشگاه عقل و فضل و پادشاه نظم و نثر
قبله فخر و شرف صدر و نظام روزگار
روزگار آمد قوام عمر و قانون حیات
باز عمر اوست قانون و قوام روزگار
فکرتش وقت فراست فطنتش هنگام فضل
بوفراس عهد گشت و بوتمام روزگار
ای به چنگ حل و عقد تو عنان آسمان
ای به دست قبض و بسط تو زمام روزگار
در جهان عدل امید امان عالمی
بر سپهر مجد خورشید کرام روزگار
روزگار علم و عدل و دین همایون شد به تو
پس همای روزگاری یا امام روزگار
مهر و کین تو در اقبال و ادبار جهان
امر و نهی تو سر حل و حرام روزگار
کامران چون روزگاری وانکه دارد مهر تو
بهره ای دارد تمام از اهتمام روزگار
منتقم چون روزگار آمد خلاف و کین تو
کیست آنکو بر زند بر انتقام روزگار
راست گویی ایزد از خشنودی و خشم تو کرد
سعد و نحس آسمان، نور و ظلام روزگار
گر نسیم خلق و اکرام تو بر عالم جهد
احنف و حاتم شوند از وی لئام روزگار
روزگار است آفرین خوان بر خصال و رسم تو
وین کسی داند که دریابد کلام روزگار
مهر و مه خوانند بر قدرت درود آسمان
روز و شب گویند بر صدرت سلام روزگار
ای خداوند از جمال خدمت میمون تو
بی نصیبم داشت رای تیره فام روزگار
این جمال و مرتبت بر روزگارم دام بود
یافتم آخر به اقبال تو دام روزگار
تا گه گشتن بد و نیک است فعل آسمان
تا گه رفتن شب و روز است گام روزگار
باد بر وفق مراد تو مدار آسمان
باد بر حسب بقای تو مقام روزگار
ادیب صابر : قصاید
شمارهٔ ۴۴
خمار داد سرم را به چشم نیم خمار
ز من ببرد به زلفین بی قرار قرار
اگر به می لب و رخسار او نسب دارد
چرا که در دل من جای ساخته است خمار
وگر قرار دل من دو زلف او بردند
چرا شدند زمن بی قرارتر صد بار
وگر به تیر همی قد او نکو ماند
چرا شده ست دل من دو نیمه چون سوفار
کمان نکرد کس از تیر و کرد دلبر من
به تیر هجران قد مرا کمان کردار
مرا به ناله کشد خویشتن کشیدن او
بلی به قوت کشیدن کمان بنالد زار
ز نور عارض او گرچه نار دارم بهر
مرا خوش است که باری به نور ماند نار
به نار اگر دو رخ آبدار او ماند
چرا سرشک من آمد به رنگ دانه نار
ز سیم زر نتوان کرد و این بدیع تر است
که کرد سیم عذارش چو زر مرا رخسار
به نزد خلق گرامی تر است زر از سیم
چراکه زر مرا رد کند به سیم عذار
زکار او به تحیر درند جان و خرد
چو از عطای اجل مجددین سحاب و بحار
شب است زلفش و روزم به زلف او ماند
شبم ز حسرت آن شب شریک روز شمار
اگر ندید کسی آفتاب را درشب
شبش چگونه گرفت آفتاب را به کنار
چو شب بود سبب خواب و راحت همه خلق
چرایم از شب زلفینش رنجه و بیدار
وگر ستاره گردون به شب نماید رخ
شب است زلفش و اشکم ستاره سیار
قرار و صبر دلم زلف او شکار گرفت
کدام شب کند از دل قرار و صبر شکار
که دید شب که بدو پست گشت قیمت عطر
که دید شب که از او رنجه شد دل عطار
به شب کنند همه جادویی و طرفه تر آنک
شب است زلفش و خود جادویی کند هموار
گهی ز غالیه بر ارغوان زند نقطه
گهی ز عنبر بر یاسمین کشد پرگار
به زلف رونق حسنش همی بیفزاید
چو مدح عمده اسلام رونق اشعار
چو نیست بهره مرا از بهار چهره او
به چهره برگ خزانم به دیده ابر بهار
اگر نزاری و زردی مرا ز عشق رسید
نه عاشق است درخت از چه گشت زرد و نزار
زمانه گویی مهمان مهرگان ماند
که شاخه ها همه زرش همی کنند نثار
مگر رسید عروسان باغ را ماتم
که زاغ جامه سیاه است و زرد رو اشجار
اگر چنار نبوده است باغ را دشمن
چرا به ماتم او دست خویش کرد نگار
مگر ز کرده پشیمان شدش که لرزانند
چو دشمن شرف ساده پنجه های چنار
میان باغ و خزان گر نرفت پیکاری
چرا که نار چنان خسته گشت بی پیکار
چو قطره قطره خون فسرده دانه او
همی درفشد و برجسته خون بود ناچار
اگر درخت بهی جز بهی ندید از باغ
چراست تنش به تیمار و چهره چون بیمار
ز روی آب هزاران زره پدید آرد
خلنده باد چو بر وی گذشت پیکان وار
زره به پیکان درند و باد چون پیکان
همی ز آب سپر سازد اینت نادره کار
کنون که آب زره گشت و باد پیکان شد
سزد کز آتش باده همی کنیم حصار
بیار آنکه خبر گوید از دل عاشق
ز رنگ عارض معشوق اندر او آثار
عدوی عنبر و صراف مشک و ناقد عود
وعید ظالم و زندان ایزد دادار
کجاست آنکه حاکیت کند به گونه و طبع
از این گران سبک وزن و زان گرامی خوار
نشاط پیشه یکی گوهری که گوهر مرد
عیار گیرد و حاجت نباشدش به عیار
چو جان صافی و جام زدوده او را تن
همیشه جان و تن او را به طبع خدمتکار
به تن چو خدمت فخر الشرف دهد قوت
ز جان چو مدحت فخر الشرف برد زنهار
چو عارض و رخ معشوقه از نقاب تنک
زآبگینه به بینندگان دهد دیدار
یکی حریف نوآیین خوش نوا دارد
نشاط پرور و انده زدا و معنی دار
ز عشق بی خبر و گوژ پشت چون عاشق
ز حال عشق روایت همی کند اخبار
فزون ز بیست زبان پیش تو سخن گوید
چنانکه عشق کهن بر تو نو کند بازار
به یک زبان ز تو معشوق دل همی ببرد
گراو به بیست زبان دل برد عجب مشمار
به بزمگاه خداوند چون فراز رسید
بر اهل عشق بدرید پرده اسرار
امیر سید عالم علی که حضرت او
بلند کرد معالی و علم را مقدار
سپهر همت خورشید رای کیوان قدر
زمانه بسطت دریا نوال کوه وقار
بر درخت نبوت نهال باغ شرف
جمال عترت جد آفتاب هفت و چهار
عنایتش همه قادر کننده عاجز
کفایتش همه آسان کننده دشوار
سخا چو بحر و در او سیرتش بجای گهر
سخن چو زر و در او مدحتش به جای عیار
زمین به جای سپهرست و طلعتش خورشید
زمان به جای زبان است و مدحتش گفتار
زمین حضرت او عز و نعمت آرد بر
درخت خدمت او جاه و دولت آرد بار
جهانیان را گفتار نیست صد یک از آن
کز او به شاعر و زایر همی رسد کردار
اگر بزرگی جویی بدو ستایش بر
وگر سعادت خواهی بدو نگر گه بار
ایا بزرگی کز غایت بزرگی هست
زمانه را به تو فخر و تو را ز گردون عار
در آن مکان که بزرگی و جود و جاه برند
پیاده اند بزرگان و همت تو سوار
دو چیز را به بزرگی دوم نداند کس
یکی تو را و دوم هم به نزد تو زوار
یکی تویی که به فضل از هزار بگذشتی
یکی بود که رساند حساب را به هزار
اگر نه زر و درم در کف تو اضدادند
چرا ز صحبت او نیستند برخوردار
اگر ز سیرت خوب تو نیست آزردن
چرا رسید ز جودت به زر و سیم آزار
زمانه ای که در او چون تو مکرمی باشد
چگونه یارم گفت آن زمانه را غدار
زبان اهل شکایت طریق شکر گرفت
به روزگار تو از روزگار ناهموار
سخاوت تو عداوت ببرد و کین بسترد
ز روزگار حرون و سپهر کینه گزار
همیشه تا رخ خوبان ز باده باشد لعل
به روی لاله رخان باده های لعل گسار
چنانکه وارث جد و پدر به علم تویی
همیشه بادی در عمر وارث الاعمار
ز من ببرد به زلفین بی قرار قرار
اگر به می لب و رخسار او نسب دارد
چرا که در دل من جای ساخته است خمار
وگر قرار دل من دو زلف او بردند
چرا شدند زمن بی قرارتر صد بار
وگر به تیر همی قد او نکو ماند
چرا شده ست دل من دو نیمه چون سوفار
کمان نکرد کس از تیر و کرد دلبر من
به تیر هجران قد مرا کمان کردار
مرا به ناله کشد خویشتن کشیدن او
بلی به قوت کشیدن کمان بنالد زار
ز نور عارض او گرچه نار دارم بهر
مرا خوش است که باری به نور ماند نار
به نار اگر دو رخ آبدار او ماند
چرا سرشک من آمد به رنگ دانه نار
ز سیم زر نتوان کرد و این بدیع تر است
که کرد سیم عذارش چو زر مرا رخسار
به نزد خلق گرامی تر است زر از سیم
چراکه زر مرا رد کند به سیم عذار
زکار او به تحیر درند جان و خرد
چو از عطای اجل مجددین سحاب و بحار
شب است زلفش و روزم به زلف او ماند
شبم ز حسرت آن شب شریک روز شمار
اگر ندید کسی آفتاب را درشب
شبش چگونه گرفت آفتاب را به کنار
چو شب بود سبب خواب و راحت همه خلق
چرایم از شب زلفینش رنجه و بیدار
وگر ستاره گردون به شب نماید رخ
شب است زلفش و اشکم ستاره سیار
قرار و صبر دلم زلف او شکار گرفت
کدام شب کند از دل قرار و صبر شکار
که دید شب که بدو پست گشت قیمت عطر
که دید شب که از او رنجه شد دل عطار
به شب کنند همه جادویی و طرفه تر آنک
شب است زلفش و خود جادویی کند هموار
گهی ز غالیه بر ارغوان زند نقطه
گهی ز عنبر بر یاسمین کشد پرگار
به زلف رونق حسنش همی بیفزاید
چو مدح عمده اسلام رونق اشعار
چو نیست بهره مرا از بهار چهره او
به چهره برگ خزانم به دیده ابر بهار
اگر نزاری و زردی مرا ز عشق رسید
نه عاشق است درخت از چه گشت زرد و نزار
زمانه گویی مهمان مهرگان ماند
که شاخه ها همه زرش همی کنند نثار
مگر رسید عروسان باغ را ماتم
که زاغ جامه سیاه است و زرد رو اشجار
اگر چنار نبوده است باغ را دشمن
چرا به ماتم او دست خویش کرد نگار
مگر ز کرده پشیمان شدش که لرزانند
چو دشمن شرف ساده پنجه های چنار
میان باغ و خزان گر نرفت پیکاری
چرا که نار چنان خسته گشت بی پیکار
چو قطره قطره خون فسرده دانه او
همی درفشد و برجسته خون بود ناچار
اگر درخت بهی جز بهی ندید از باغ
چراست تنش به تیمار و چهره چون بیمار
ز روی آب هزاران زره پدید آرد
خلنده باد چو بر وی گذشت پیکان وار
زره به پیکان درند و باد چون پیکان
همی ز آب سپر سازد اینت نادره کار
کنون که آب زره گشت و باد پیکان شد
سزد کز آتش باده همی کنیم حصار
بیار آنکه خبر گوید از دل عاشق
ز رنگ عارض معشوق اندر او آثار
عدوی عنبر و صراف مشک و ناقد عود
وعید ظالم و زندان ایزد دادار
کجاست آنکه حاکیت کند به گونه و طبع
از این گران سبک وزن و زان گرامی خوار
نشاط پیشه یکی گوهری که گوهر مرد
عیار گیرد و حاجت نباشدش به عیار
چو جان صافی و جام زدوده او را تن
همیشه جان و تن او را به طبع خدمتکار
به تن چو خدمت فخر الشرف دهد قوت
ز جان چو مدحت فخر الشرف برد زنهار
چو عارض و رخ معشوقه از نقاب تنک
زآبگینه به بینندگان دهد دیدار
یکی حریف نوآیین خوش نوا دارد
نشاط پرور و انده زدا و معنی دار
ز عشق بی خبر و گوژ پشت چون عاشق
ز حال عشق روایت همی کند اخبار
فزون ز بیست زبان پیش تو سخن گوید
چنانکه عشق کهن بر تو نو کند بازار
به یک زبان ز تو معشوق دل همی ببرد
گراو به بیست زبان دل برد عجب مشمار
به بزمگاه خداوند چون فراز رسید
بر اهل عشق بدرید پرده اسرار
امیر سید عالم علی که حضرت او
بلند کرد معالی و علم را مقدار
سپهر همت خورشید رای کیوان قدر
زمانه بسطت دریا نوال کوه وقار
بر درخت نبوت نهال باغ شرف
جمال عترت جد آفتاب هفت و چهار
عنایتش همه قادر کننده عاجز
کفایتش همه آسان کننده دشوار
سخا چو بحر و در او سیرتش بجای گهر
سخن چو زر و در او مدحتش به جای عیار
زمین به جای سپهرست و طلعتش خورشید
زمان به جای زبان است و مدحتش گفتار
زمین حضرت او عز و نعمت آرد بر
درخت خدمت او جاه و دولت آرد بار
جهانیان را گفتار نیست صد یک از آن
کز او به شاعر و زایر همی رسد کردار
اگر بزرگی جویی بدو ستایش بر
وگر سعادت خواهی بدو نگر گه بار
ایا بزرگی کز غایت بزرگی هست
زمانه را به تو فخر و تو را ز گردون عار
در آن مکان که بزرگی و جود و جاه برند
پیاده اند بزرگان و همت تو سوار
دو چیز را به بزرگی دوم نداند کس
یکی تو را و دوم هم به نزد تو زوار
یکی تویی که به فضل از هزار بگذشتی
یکی بود که رساند حساب را به هزار
اگر نه زر و درم در کف تو اضدادند
چرا ز صحبت او نیستند برخوردار
اگر ز سیرت خوب تو نیست آزردن
چرا رسید ز جودت به زر و سیم آزار
زمانه ای که در او چون تو مکرمی باشد
چگونه یارم گفت آن زمانه را غدار
زبان اهل شکایت طریق شکر گرفت
به روزگار تو از روزگار ناهموار
سخاوت تو عداوت ببرد و کین بسترد
ز روزگار حرون و سپهر کینه گزار
همیشه تا رخ خوبان ز باده باشد لعل
به روی لاله رخان باده های لعل گسار
چنانکه وارث جد و پدر به علم تویی
همیشه بادی در عمر وارث الاعمار
ادیب صابر : قصاید
شمارهٔ ۴۹
بسته است رنگ روی مرا بر میان خویش
کرده سرشک چشم مرا در دهان خویش
گر بر میان ستم کند از بستن کمر
بر من همان کند که کند بر میان خویش
از بس که هست یاد لبش بر زبان من
یابم حلاوت لب او در زبان خویش
دارد ز پرنیان تن و کرده تن مرا
چون تار پرنیان زغم پرنیان خویش
تیر مژه کشیده به ابروی چون کمان
بر من کمین گشاده به تیرو کمان خویش
یک ذره رحم در دل نامهربانش نیست
شرمش نیاید از دل نامهربان خویش
دیدم زیان خویش چو دادم دلی بدو
تا مر مراگلی دهد از گلستان خویش
اصل زیان هر کسی از دشمنان بود
اصل زیان من همه از دوستان خویش
یک بوسه باید از دو لب لعل او مرا
تا صد هزار سود کنم برزیان خویش
تا دست یافت بر دل من دلستان من
تنها نشسته ام ز دل و دلستان خویش
با من چرا به بوسه بخیلی همی کند
چون من بر او بخیل نباشم به جان خویش
جادوست کارغوان مرا کرد زعفران
در آرزوی چهره چون ارغوان خویش
جادو منم که گر به جمالش نگه کنم
در ساعت ارغوان کنم از زعفران خویش
دورم ز روز وصلش و هرگز ندیده ام
دوری میان روز فراق و میان خویش
از آرزوی سی و دولولوش هر شبی
دریا کنم دو دیده لولو فشان خویش
لولو ز کس دریغ ندارد دو چشم من
همچون دو دست صدر اجل سوزیان خویش
آن مجد دین و عمده اسلام و مسلیمن
کاسلام از او شده ست مکین در مکان خویش
خورشید خاندان نبوت علی که هست
در علم چون علی شرف خاندان خویش
صدری که جود و مجد بنازد به ذات او
روز و شبان چنانکه شعیب از شبان خویش
تا قهرمان گنج سخا دست او شده ست
قهرست گنج را همه از قهرمان خویش
از بس که بر برات عطاها نشان کند
گرد جهان نشانه شده ست از نشان خویش
ای در زمانه بی قلم و لوح ساخته
اسرار لوح کلک تو را ترجمان خویش
مهدی بود که ظلم برد عدل گسترد
مهدی تویی بدین صفت اندر زمان خویش
گر داستان دست تو در جود بشنود
طی کرده گیر حاتم طی داستان خویش
گر هست نزد تو سخن راست را قبول
اینک همی شنو سخن مدح خوان خویش
چون مشتری ضمان جهانی به فال سعد
زان داردت خدای همی درضمان خویش
بر لفظ و مدحت تو همی آفرین کنند
لولو ز بحر خویش جواهر ز کان خویش
دریا کرانه دارد و دریای فضل تو
ننموده هیچ وقت کسی را کران خویش
با جود آفتابی و آنگه چو آفتاب
آورده مرکبی چو فلک زیر ران خویش
بر باره گران چو رکابت گران شود
ماهی از او به ماه رساند فغان خویش
بار رعیت از تو سبک شد چراکنی
بار زمین گران ز رکیب گران خویش
با آنکه چرخ بوسه دهد بر رکاب تو
هرگز ز راه عدل نتابی عنان خویش
هرگز ندیده اند قرین تو بی قرین
در قرنها کواک چرخ از قران خویش
بر زر و سیم نام عزیزی نهاده اند
چون خوار کرده ای ز عطا هر دوان خویش
از سیم و زر همیشه چو نرگس دهد نشان
آن را که همت تو نشاند به خوان خویش
هر روز اگر جلال و جمالت فزون تر است
من دیده ام دقیقه این در گمان خویش
دارنده جهان به جمال و جلال تو
زینت همی تمام کند در جهان خویش
آن کس که در ستایش ممدوح خویش گفت
ای کرده چرخ تیغ تو را پاسبان خویش
ز آسیب چرخ اگر برهیدی روان او
کردی به نام تو همه شعر روان خویش
ور فرخی به عهد تو بودی ز لفظ عذب
بر نظم مدحت تو فشاندی روان خویش
از سیستان به بست نکردی بسیج راه
سوی تو آمدی همه از سیستان خویش
گر نیستم به طبع دقیقی و فرخی
هستم کنون مقدمه کاروان خویش
بر صدر تو به لفظ دقیقی کنم نثار
از قدر تو فروتر و بیش از توان خویش
پنهان نهند گنج و من اینک نهاده ام
گنجی به نام تو زثنا در نهان خویش
هر گه که آرزوی ثنای تو گیردم
پنهانش را پدید کنم در بنان خویش
بینم ثنای شکر تو واجب که دیده ام
مغز عطا و بر تو در استخوان خویش
خشنودم از زمانه که مدحتگر توام
چونانکه مجلس تو ز بخت جوان خویش
گرچه در این دیار غریبم ز جود تو
با خان و مان خویشم و با آب و نان خویش
زان جمله نیستم که از این پیش گفته اند
ای من غریب و ممتحن از خان و مان خویش
تا در زمانه جشن بهار و خزان بود
خرم گذار جشن بهار و خزان خویش
بادا امان جاه تو ایمن ز روزگار
و ایزد نگاه دار تو اندر امان خویش
کرده سرشک چشم مرا در دهان خویش
گر بر میان ستم کند از بستن کمر
بر من همان کند که کند بر میان خویش
از بس که هست یاد لبش بر زبان من
یابم حلاوت لب او در زبان خویش
دارد ز پرنیان تن و کرده تن مرا
چون تار پرنیان زغم پرنیان خویش
تیر مژه کشیده به ابروی چون کمان
بر من کمین گشاده به تیرو کمان خویش
یک ذره رحم در دل نامهربانش نیست
شرمش نیاید از دل نامهربان خویش
دیدم زیان خویش چو دادم دلی بدو
تا مر مراگلی دهد از گلستان خویش
اصل زیان هر کسی از دشمنان بود
اصل زیان من همه از دوستان خویش
یک بوسه باید از دو لب لعل او مرا
تا صد هزار سود کنم برزیان خویش
تا دست یافت بر دل من دلستان من
تنها نشسته ام ز دل و دلستان خویش
با من چرا به بوسه بخیلی همی کند
چون من بر او بخیل نباشم به جان خویش
جادوست کارغوان مرا کرد زعفران
در آرزوی چهره چون ارغوان خویش
جادو منم که گر به جمالش نگه کنم
در ساعت ارغوان کنم از زعفران خویش
دورم ز روز وصلش و هرگز ندیده ام
دوری میان روز فراق و میان خویش
از آرزوی سی و دولولوش هر شبی
دریا کنم دو دیده لولو فشان خویش
لولو ز کس دریغ ندارد دو چشم من
همچون دو دست صدر اجل سوزیان خویش
آن مجد دین و عمده اسلام و مسلیمن
کاسلام از او شده ست مکین در مکان خویش
خورشید خاندان نبوت علی که هست
در علم چون علی شرف خاندان خویش
صدری که جود و مجد بنازد به ذات او
روز و شبان چنانکه شعیب از شبان خویش
تا قهرمان گنج سخا دست او شده ست
قهرست گنج را همه از قهرمان خویش
از بس که بر برات عطاها نشان کند
گرد جهان نشانه شده ست از نشان خویش
ای در زمانه بی قلم و لوح ساخته
اسرار لوح کلک تو را ترجمان خویش
مهدی بود که ظلم برد عدل گسترد
مهدی تویی بدین صفت اندر زمان خویش
گر داستان دست تو در جود بشنود
طی کرده گیر حاتم طی داستان خویش
گر هست نزد تو سخن راست را قبول
اینک همی شنو سخن مدح خوان خویش
چون مشتری ضمان جهانی به فال سعد
زان داردت خدای همی درضمان خویش
بر لفظ و مدحت تو همی آفرین کنند
لولو ز بحر خویش جواهر ز کان خویش
دریا کرانه دارد و دریای فضل تو
ننموده هیچ وقت کسی را کران خویش
با جود آفتابی و آنگه چو آفتاب
آورده مرکبی چو فلک زیر ران خویش
بر باره گران چو رکابت گران شود
ماهی از او به ماه رساند فغان خویش
بار رعیت از تو سبک شد چراکنی
بار زمین گران ز رکیب گران خویش
با آنکه چرخ بوسه دهد بر رکاب تو
هرگز ز راه عدل نتابی عنان خویش
هرگز ندیده اند قرین تو بی قرین
در قرنها کواک چرخ از قران خویش
بر زر و سیم نام عزیزی نهاده اند
چون خوار کرده ای ز عطا هر دوان خویش
از سیم و زر همیشه چو نرگس دهد نشان
آن را که همت تو نشاند به خوان خویش
هر روز اگر جلال و جمالت فزون تر است
من دیده ام دقیقه این در گمان خویش
دارنده جهان به جمال و جلال تو
زینت همی تمام کند در جهان خویش
آن کس که در ستایش ممدوح خویش گفت
ای کرده چرخ تیغ تو را پاسبان خویش
ز آسیب چرخ اگر برهیدی روان او
کردی به نام تو همه شعر روان خویش
ور فرخی به عهد تو بودی ز لفظ عذب
بر نظم مدحت تو فشاندی روان خویش
از سیستان به بست نکردی بسیج راه
سوی تو آمدی همه از سیستان خویش
گر نیستم به طبع دقیقی و فرخی
هستم کنون مقدمه کاروان خویش
بر صدر تو به لفظ دقیقی کنم نثار
از قدر تو فروتر و بیش از توان خویش
پنهان نهند گنج و من اینک نهاده ام
گنجی به نام تو زثنا در نهان خویش
هر گه که آرزوی ثنای تو گیردم
پنهانش را پدید کنم در بنان خویش
بینم ثنای شکر تو واجب که دیده ام
مغز عطا و بر تو در استخوان خویش
خشنودم از زمانه که مدحتگر توام
چونانکه مجلس تو ز بخت جوان خویش
گرچه در این دیار غریبم ز جود تو
با خان و مان خویشم و با آب و نان خویش
زان جمله نیستم که از این پیش گفته اند
ای من غریب و ممتحن از خان و مان خویش
تا در زمانه جشن بهار و خزان بود
خرم گذار جشن بهار و خزان خویش
بادا امان جاه تو ایمن ز روزگار
و ایزد نگاه دار تو اندر امان خویش
ادیب صابر : قصاید
شمارهٔ ۵۰
دیدم کنار خویش تهی از نگار خویش
من بی نگار خویش نخواهم کنار خویش
چشمم نگار کرد کنار مرا به خون
چون در کنار خویش ندیدم نگار خویش
تا غمگسار خویش لقب کردمش زعشق
جز غم ندید جان من از غمگسار خویش
گر چشم شوخ او نفکندی مرا ز راه
نفکندمی به بارگه عشق بار خویش
دل خواست عشقش از من و دادم به اضطرار
درمانده کارها کند از اضطرار خویش
ای من ز باغ وصل تو نایافته گلی
چندین مدار خسته دلم را به خار خویش
تو نوبهار چهره ای و من مهرگان رخم
جمع آر مهرگان مرا با بهار خویش
بی یار مانده ام که تو را یار خوانده ام
بی یار ماند هر که تو را خواند یار خویش
من در خمار عشقم و تو در خمار حسن
یکسان منه خمار مرا با خمار خویش
گر نیست مر تو را زدل و صبر من خبر
بررس زچشم تنگ و میان نزار خویش
کردی بنای عیش و غمم سست و استوار
از عهد سست و بیعت نااستوار خویش
بر عشق و حسرت لب یاقوت رنگ تو
دارم گوا دو دیده یاقوت بار خویش
بر عشق و حسرت لب یاقوت رنگ تو
دارم گوا دو دیده یاقوت بار خویش
گر بر در وصال تو امید بار نیست
باری مرا خلاص ده از انتظار خویش
از من همی دمار برآرد فراق تو
چونانکه جود سید شرق از یسار خویش
صدر زمانه عمده اسلام مجد دین
چون جان ستوده در همه رسم و شعار خیوش
دریای علم و تاج معالی علی که هست
در علم چون علی شرف روزگار خویش
تا ذات او ز گردش گردون پدید گشت
گردون همی شگفت نماید ز کار خویش
گردون که بر سرش ز سعادت کند نثار
جوید همی تقرب او در نثار خویش
ای گشته در تبار نبی صدر اولیا
از قدر و منقبت چو نبی در تبار خویش
از مرتضی تویی به جهان یادگار خلق
خرم جهان زخلق بدین یادگار خویش
فرزند حیدری و به تایید دین حق
از کلک خویش ساخته ای ذوالفقار خویش
عالی است نام و نسبت و قدر و محل تو
تا جاودان بپای بدین هر چهار خویش
مهدی بود که دفع کند ظلم را به عدل
مهدی تویی بدین صفت اندر دیار خویش
هرگز چو همت تو نباشد شکار دوست
لیکن همه ز شکر گزیند شکار خویش
هم قدر تو سپهر برین از علو خود
هم حلم تو زمین گران با وقار خویش
در آتش ار چو همت تو برتریستی
بگذشتی از فلک به فروغ و شرار خویش
ورباد را لطافت طبع تو آمدی
بر روی آفتاب نشاندی غبار خویش
ور آب را طراوت لفظ تو باشدی
بحری نخوردی از وی اندر بحار خویش؟
ور خاک را ز حلم تو سرمایه نیستی
کی ماندیی چو دولت تو بر قرار خویش
میدان علم چون تو نبیند دگر سوار
پاینده باد عرصه او بر سوار خویش
داری هزار فضل و نبینی چو بنگری
در صد هزار خلق یکی از هزار خویش
وقف است فضل بر تو از آن وقف کرده ام
بر وصف فضل تو سخن آبدار خویش
تا اختیار مدح تو کرده ست خاطرم
پیوسته عاشق است بر این اختیار خویش
گرچه به مدحت شعرا باشد افتخار
مدحت ز مجلس تو برد افتخار خویش
آمد مه مبارک و جوید همی قبول
ز اقبال تو چنان که تو از شهریار خویش
سی روز او مبشر صد روز عید توست
او را سزد که جای دهی در جوار خویش
تا فصل سال چاربود در حساب خود
تا روز ماه سی بود اندر شمار خویش
فرخنده باد روز و شب و سال و ماه تو
وایزد نگاهدار تو در زینهار خویش
من بی نگار خویش نخواهم کنار خویش
چشمم نگار کرد کنار مرا به خون
چون در کنار خویش ندیدم نگار خویش
تا غمگسار خویش لقب کردمش زعشق
جز غم ندید جان من از غمگسار خویش
گر چشم شوخ او نفکندی مرا ز راه
نفکندمی به بارگه عشق بار خویش
دل خواست عشقش از من و دادم به اضطرار
درمانده کارها کند از اضطرار خویش
ای من ز باغ وصل تو نایافته گلی
چندین مدار خسته دلم را به خار خویش
تو نوبهار چهره ای و من مهرگان رخم
جمع آر مهرگان مرا با بهار خویش
بی یار مانده ام که تو را یار خوانده ام
بی یار ماند هر که تو را خواند یار خویش
من در خمار عشقم و تو در خمار حسن
یکسان منه خمار مرا با خمار خویش
گر نیست مر تو را زدل و صبر من خبر
بررس زچشم تنگ و میان نزار خویش
کردی بنای عیش و غمم سست و استوار
از عهد سست و بیعت نااستوار خویش
بر عشق و حسرت لب یاقوت رنگ تو
دارم گوا دو دیده یاقوت بار خویش
بر عشق و حسرت لب یاقوت رنگ تو
دارم گوا دو دیده یاقوت بار خویش
گر بر در وصال تو امید بار نیست
باری مرا خلاص ده از انتظار خویش
از من همی دمار برآرد فراق تو
چونانکه جود سید شرق از یسار خویش
صدر زمانه عمده اسلام مجد دین
چون جان ستوده در همه رسم و شعار خیوش
دریای علم و تاج معالی علی که هست
در علم چون علی شرف روزگار خویش
تا ذات او ز گردش گردون پدید گشت
گردون همی شگفت نماید ز کار خویش
گردون که بر سرش ز سعادت کند نثار
جوید همی تقرب او در نثار خویش
ای گشته در تبار نبی صدر اولیا
از قدر و منقبت چو نبی در تبار خویش
از مرتضی تویی به جهان یادگار خلق
خرم جهان زخلق بدین یادگار خویش
فرزند حیدری و به تایید دین حق
از کلک خویش ساخته ای ذوالفقار خویش
عالی است نام و نسبت و قدر و محل تو
تا جاودان بپای بدین هر چهار خویش
مهدی بود که دفع کند ظلم را به عدل
مهدی تویی بدین صفت اندر دیار خویش
هرگز چو همت تو نباشد شکار دوست
لیکن همه ز شکر گزیند شکار خویش
هم قدر تو سپهر برین از علو خود
هم حلم تو زمین گران با وقار خویش
در آتش ار چو همت تو برتریستی
بگذشتی از فلک به فروغ و شرار خویش
ورباد را لطافت طبع تو آمدی
بر روی آفتاب نشاندی غبار خویش
ور آب را طراوت لفظ تو باشدی
بحری نخوردی از وی اندر بحار خویش؟
ور خاک را ز حلم تو سرمایه نیستی
کی ماندیی چو دولت تو بر قرار خویش
میدان علم چون تو نبیند دگر سوار
پاینده باد عرصه او بر سوار خویش
داری هزار فضل و نبینی چو بنگری
در صد هزار خلق یکی از هزار خویش
وقف است فضل بر تو از آن وقف کرده ام
بر وصف فضل تو سخن آبدار خویش
تا اختیار مدح تو کرده ست خاطرم
پیوسته عاشق است بر این اختیار خویش
گرچه به مدحت شعرا باشد افتخار
مدحت ز مجلس تو برد افتخار خویش
آمد مه مبارک و جوید همی قبول
ز اقبال تو چنان که تو از شهریار خویش
سی روز او مبشر صد روز عید توست
او را سزد که جای دهی در جوار خویش
تا فصل سال چاربود در حساب خود
تا روز ماه سی بود اندر شمار خویش
فرخنده باد روز و شب و سال و ماه تو
وایزد نگاهدار تو در زینهار خویش
ادیب صابر : قصاید
شمارهٔ ۵۱
چو دیده دید بر آن روی آبدار آتش
دوید بر سرم از عشق آن نگار آتش
گر اتفاق نباشد میان آتش و آب
چگونه گشت بر آن عارض آبدار آتش
ز عشق عارض او غمگسارم آتش است
بران گری که گرفته است غمگسار آتش
اگرچه مانده ام از عاشقی در آتش دل
مرا خوش است که ماند به روی یار آتش
چه خلعت است که در من خیال او پوشید
که پود آن همه آب آمده ست و تار آتش
ز غرق و حرق بترسم همی ز دیده و دل
که بر یمین من اب است و بر یسار آتش
بخورد صبر مرا انتظار وعده وصل
که صبر دلشده پنبه است و انتظار آتش
گداخت از دم گرمم دراین طرف آهن
فسرد از دم سردم در این دیار آتش
نگردد از لب خشکم جدا همی دم سرد
برآرد از دل تنگم همی دمار آتش
ملامتشم نکنم گر نگیردم به کنار
که دارم از دل سوزنده در کنار آتش
زهی جمال دو رخسار تو به یک دیدار
مرا فروخته در جان و دل هزار آتش
کرا فراق تو یک بار سوزد ای دلبر
بتر ز سوختن صد هزار بار آتش
بسوخت آتش عشق تو تر و خشک مرا
چنین کند چو در افتد به مرغزار آتش
اگر به آتش عشق تو مبتلا گردد
چو باد و خاک شود خوار و خاکسار آتش
به نو بهار دمید از بهار چهره تو
بنفشه زار و به زیر بنفشه زار آتش
در آن بهار هر آنچ آب چشم ابر کند
فزون کند ز بدایع در این بهار آتش
نگیرد آتش سوزنده زیر دود قرار
به زیر زلف تو آمد به زینهار آتش
ز اشک دیده من اب یادگار تو باد
که مر مرا ز رخ توست یادگار آتش
دل پر آتش من باز من چرا ندهی
مگر که نیست تو را بر من استوار آتش
چو آب چشمه حیوان دهد حیات ابد
مرا به تربیت صدر روزگار آتش
سلاله نبوی صدر شرق مجدالدین
که پیش همت او هست پیشکار آتش
خجسته تاج معالی علی که در عالم
از آتش غضب اوست یک شرار آتش
لباس خدمت او راست پود و تار اقبال
درخت حشمت او راست برگ و بار آتش
به همتش نسبت آتش کند ز چار ارکان
بدان شریف تر آمد ز هر چهار آتش
در آن تبار که یک تن خلاف او طلبد
ز روزگار ببارد بر آن تبار آتش
همیشه آتش محنت ندیم دشمن اوست
ندیم خلق نگردد به اختیار آتش
نتیجه ای است زلطفش به هر حساب هوا
نمونه ای است زخشمش به هر شمار آتش
عیار زر سخن خاطرش همی داند
مجرب است به دانستن عیار آتش
ز آسمان شرف نسبتش همی تابد
چنانکه در شب تیره ز کوهسار آتش
زهی ز کلک زده در مخالفان هدی
چنانکه جد تو حیدر به ذوالفقار آتش
حصار آتش سوزنده گشت آهن و سنگ
مگر ز بیم تو رفته است در حصار آتش
اگر نه از قبل نفع خلق را بودی
ز بیم تو نشدی هرگز آشکار آتش
وگر زخاک خبر داشتی وجود تو را
ره سجود گرفتی به اضطرار آتش
همیشه رغبت آتش به برتری باشد
مگر ز قدر تو کردست کردگار آتش
ز بخشش تو یکی حرف مختصر دریاست
ز کوشش تو یکی لفظ مستعار آتش
وفاق توست شراب و در آن شراب نشاط
خلاف توست خمار و در آن خمار آتش
نکرد و هم نکند دشمن تو کار صواب
نجست و خود نجهد هرگز از خیار آتش
به لفظ و مرتبه چون آب و آتشی لیکن
نه هست آب حلیم و نه بردبار آتش
چو صاعقه دل صافی و رای روشن تو
همی زنند در اعدای شهریار آتش
به نور فکرت تو شاه خسروان سنجر
ز آب تیغ فروزد به کارزار آتش
خیال خشم تو گر بگذرد به آب زلال
طراوتش همه تف گردد و بخار آتش
اگرچه مرکب تو آتش است در حرکت
گه تحرک او هست با وقار آتش
توراست هیبت آتش در اوست قوت آب
بر آب جز تو ندیدست کس سوار آتش
به دست باد خزانی به باغ بر سر آب
کنند شاخ درختان همی نثار آتش
چو شعله شعله آتش شده ست برگ چنار
گمان بری که زدستند در چنار آتش
دهان نار کفیده ز روی نعت و صفت
چو کوره گشت و در آن دانه های نار آتش
اگر غبار غریبی به روی او نرسید
چراست چهره آبی چو در غبار آتش
برفت زحمت گرما به تابخانه خرام
رسید لشکر سرما بر او گمار آتش
شده ست خاطرم آتش که آفرید در او
ز بحر مدح تو را آفریدگار آتش
مرا زآتش خاطر چو در شده ست سخن
عجب بود صدف در شاهوار آتش
به شعر آتش من فخر باشد آتش را
وگرچه راه نداند به فخر و عار آتش
اگر نه آب فسرده ست و باد سرد شده
بدین قصیده نیاید مرا به کار آتش
همیشه تا که فروزد بهار جان افروز
ز برگ لاله بر اطراف جویبار آتش
چو نفس ناطقه با دوستان بمان باقی
چو ابر صاعقه بر دشمنان ببار آتش
دوید بر سرم از عشق آن نگار آتش
گر اتفاق نباشد میان آتش و آب
چگونه گشت بر آن عارض آبدار آتش
ز عشق عارض او غمگسارم آتش است
بران گری که گرفته است غمگسار آتش
اگرچه مانده ام از عاشقی در آتش دل
مرا خوش است که ماند به روی یار آتش
چه خلعت است که در من خیال او پوشید
که پود آن همه آب آمده ست و تار آتش
ز غرق و حرق بترسم همی ز دیده و دل
که بر یمین من اب است و بر یسار آتش
بخورد صبر مرا انتظار وعده وصل
که صبر دلشده پنبه است و انتظار آتش
گداخت از دم گرمم دراین طرف آهن
فسرد از دم سردم در این دیار آتش
نگردد از لب خشکم جدا همی دم سرد
برآرد از دل تنگم همی دمار آتش
ملامتشم نکنم گر نگیردم به کنار
که دارم از دل سوزنده در کنار آتش
زهی جمال دو رخسار تو به یک دیدار
مرا فروخته در جان و دل هزار آتش
کرا فراق تو یک بار سوزد ای دلبر
بتر ز سوختن صد هزار بار آتش
بسوخت آتش عشق تو تر و خشک مرا
چنین کند چو در افتد به مرغزار آتش
اگر به آتش عشق تو مبتلا گردد
چو باد و خاک شود خوار و خاکسار آتش
به نو بهار دمید از بهار چهره تو
بنفشه زار و به زیر بنفشه زار آتش
در آن بهار هر آنچ آب چشم ابر کند
فزون کند ز بدایع در این بهار آتش
نگیرد آتش سوزنده زیر دود قرار
به زیر زلف تو آمد به زینهار آتش
ز اشک دیده من اب یادگار تو باد
که مر مرا ز رخ توست یادگار آتش
دل پر آتش من باز من چرا ندهی
مگر که نیست تو را بر من استوار آتش
چو آب چشمه حیوان دهد حیات ابد
مرا به تربیت صدر روزگار آتش
سلاله نبوی صدر شرق مجدالدین
که پیش همت او هست پیشکار آتش
خجسته تاج معالی علی که در عالم
از آتش غضب اوست یک شرار آتش
لباس خدمت او راست پود و تار اقبال
درخت حشمت او راست برگ و بار آتش
به همتش نسبت آتش کند ز چار ارکان
بدان شریف تر آمد ز هر چهار آتش
در آن تبار که یک تن خلاف او طلبد
ز روزگار ببارد بر آن تبار آتش
همیشه آتش محنت ندیم دشمن اوست
ندیم خلق نگردد به اختیار آتش
نتیجه ای است زلطفش به هر حساب هوا
نمونه ای است زخشمش به هر شمار آتش
عیار زر سخن خاطرش همی داند
مجرب است به دانستن عیار آتش
ز آسمان شرف نسبتش همی تابد
چنانکه در شب تیره ز کوهسار آتش
زهی ز کلک زده در مخالفان هدی
چنانکه جد تو حیدر به ذوالفقار آتش
حصار آتش سوزنده گشت آهن و سنگ
مگر ز بیم تو رفته است در حصار آتش
اگر نه از قبل نفع خلق را بودی
ز بیم تو نشدی هرگز آشکار آتش
وگر زخاک خبر داشتی وجود تو را
ره سجود گرفتی به اضطرار آتش
همیشه رغبت آتش به برتری باشد
مگر ز قدر تو کردست کردگار آتش
ز بخشش تو یکی حرف مختصر دریاست
ز کوشش تو یکی لفظ مستعار آتش
وفاق توست شراب و در آن شراب نشاط
خلاف توست خمار و در آن خمار آتش
نکرد و هم نکند دشمن تو کار صواب
نجست و خود نجهد هرگز از خیار آتش
به لفظ و مرتبه چون آب و آتشی لیکن
نه هست آب حلیم و نه بردبار آتش
چو صاعقه دل صافی و رای روشن تو
همی زنند در اعدای شهریار آتش
به نور فکرت تو شاه خسروان سنجر
ز آب تیغ فروزد به کارزار آتش
خیال خشم تو گر بگذرد به آب زلال
طراوتش همه تف گردد و بخار آتش
اگرچه مرکب تو آتش است در حرکت
گه تحرک او هست با وقار آتش
توراست هیبت آتش در اوست قوت آب
بر آب جز تو ندیدست کس سوار آتش
به دست باد خزانی به باغ بر سر آب
کنند شاخ درختان همی نثار آتش
چو شعله شعله آتش شده ست برگ چنار
گمان بری که زدستند در چنار آتش
دهان نار کفیده ز روی نعت و صفت
چو کوره گشت و در آن دانه های نار آتش
اگر غبار غریبی به روی او نرسید
چراست چهره آبی چو در غبار آتش
برفت زحمت گرما به تابخانه خرام
رسید لشکر سرما بر او گمار آتش
شده ست خاطرم آتش که آفرید در او
ز بحر مدح تو را آفریدگار آتش
مرا زآتش خاطر چو در شده ست سخن
عجب بود صدف در شاهوار آتش
به شعر آتش من فخر باشد آتش را
وگرچه راه نداند به فخر و عار آتش
اگر نه آب فسرده ست و باد سرد شده
بدین قصیده نیاید مرا به کار آتش
همیشه تا که فروزد بهار جان افروز
ز برگ لاله بر اطراف جویبار آتش
چو نفس ناطقه با دوستان بمان باقی
چو ابر صاعقه بر دشمنان ببار آتش
ادیب صابر : قصاید
شمارهٔ ۵۲
ستم کردست بر جانم سر زلف ستمکارش
نبینم جز جفا شغلش ندانم جز جفا کارش
اگرچه با ستمکاران نیامیزند جان و دل
مرا آرام جان آمد سر زلف ستمکارش
نخرد کس بلای جان و زلفین بلا جویش
بلای جان من گشته است و من با جان خریدارش
رخ رنگینش بزازست و عطارش خط مشکین
عنای من ز بزازش عذاب من ز عطارش
اگر رخسار او باشد شفای درد بیماران
چرا بر روی او بهتر نگردد چشم بیمارش
دلم تیمار سوداگشت و تن بیمار عشق آمد
طبیب این دو بیماری ندانم جز دو رخسارش
جمال ماه و نور مهر و فر باغ و رنگ گل
همه در چشم من باشند لیکن وقت دیدارش
به وقت عاشقی بر تن لباس خویشتن داری
به عیاری همی دارم زچشم شوخ عیارش
کرا دل بردن آیین است تیمار دلش باید
زبیماری دل عاشق نبینم هیچ تیمارش
ز دلتنگی برون آیم گرم تنگ شکر بخشد
به یک بوسه لب نوشین دلبند شکر بارش
بدآمد بد به سرو و مه ز قد و خد آن دلبر
گر او بازارشان بشکست نشکسته است بازارش
ز رفتارش به باز اندر نشاط کبک باز آمد
که باز از کبک نشناسند چو بیند وقت رفتارش
ز گفتارش طرب در طبع و جان و تن بیفزاید
تو گویی مدح صدر الموسویین است گفتارش
رئیس شرق مجدالدین جلال آل پیغمبر
جمال العتره کز عترت گزین کرده است جبارش
ابوالقاسم علی کایزد معالی را و عالم را
شکوهی داد از افعالش فروغی داد از آثارش
نه هرگز داشت جنس او نه هرگز یافت مثل او
جهان با عمر بسیارش، فلک با چشم بیدارش
قلم قاصر ز اوراقش، ستم مقهور از اخلاقش
امل راضی ز ارزاقش، طمع شاکر ز کردارش
مزین کرد دنیا را، جمال افزود گیتی را
به تاج فخر و منشور شرف گیسو و دستارش
شفای دیده اعمی، علاج کیسه لاغر
همی جویند و می یابند در دیدار و دینارش
زحل با رفعتش دعوی رفعت کرد پنداری
بدان آویخت از هفتم سپهر ایزد نگونسارش
سپهر تیز رو در ابر پنهان گردد از خجلت
چو پیدا گشت در میدان به جولان کوه رهوارش
خیال باد بتوان دید درکلک سبک سیرش
ثبات خاک بتوان یافت در حلم گران بارش
چنان کز صبحدم گردد نهان راز شب پیدا
جهان فضل روشن شد ز کلک تیره منقارش
بدان معنی که اسرارش همه نیکوست با ایزد
به رغم حاسدان نیکوست احوالش چو اسرارش
تمنی می برند از وی جهانداران و سلطانان
به تشریفی که فرموده است سلطان جهاندارش
خداوند جهان سنجر که تخت پادشاهی را
خداوند جهان دید از خداوندان سزاوارش
ز فرط دوستی هر بار اگر یادیش فرماید
به شرط دوستگانی یاد فرمودست این بارش
به یاد او قدح نوشید و بفرستاد از آن باده
که نور و نار حیرانند در انواع انوارش
ز رخشانی که جرم اوست خدمت می کند نورش
ز تابانی که لون اوست غیرت می برد نارش
شراب آن جهاندار است کاندر مشرق و مغرب
جهان جویی نمی دانم که یارد جست پیکارش
ز جام آن شهنشاه است کامروز از سر طاعت
همه شاهان غلامانند در آفاق و اقطارش
ز بزم خسروی رفته است کاندر بزم خویش او را
چنین تشریفها داده ست و خواهد داد بسیارش
هر آنکس کاین بلندی جاه او را دید، نتواند
بلندی باشد از گردون ولیکن بر سردارش
بدین شمشیر و این مرکب که یار دوستگانی شد
همی نصرت بود جفتش، همی دولت بود یارش
چه شمشیری که تا در دست او باشد، در او باشد
صفات لفظ در بارش، صفای رای هشیارش
چه عالی مرکبی کز حرمت عالی رکاب او
ز ابر آید همی ننگش زچرخ آید همی عارش
پرستیدن چنینشه را سزا باشد که کرد ایزد
هزاران شهر در امرش هزاران شه پرستارش
به طغرا و می و شمشیر و مرکب شد زشاهنشه
مکرم نام و القابش مسلم قدر و مقدارش
بدین هر چار هفت اختز ضمان کردند قدرش را
مساعد باد هر هفتش مبارک باد هر چارش
به حرمت شاه سادات است وز تشریف شاهنشه
همی خدمت کنند از جان و دل سادات و احرارش
مقر آمد جهان کو را ز عالم دوست تر دارد
گوا شد دوستگانی دادن سلطان به اقرارش
همی تا دور هموارست گردون را و آن صورت
جهان چون نقطه ای باشد که گردون است پرگارش
متابع باد و فرمانبر زمان با خلق بی حدش
موافق باد و یاریگر فلک با دور هموارش
نبینم جز جفا شغلش ندانم جز جفا کارش
اگرچه با ستمکاران نیامیزند جان و دل
مرا آرام جان آمد سر زلف ستمکارش
نخرد کس بلای جان و زلفین بلا جویش
بلای جان من گشته است و من با جان خریدارش
رخ رنگینش بزازست و عطارش خط مشکین
عنای من ز بزازش عذاب من ز عطارش
اگر رخسار او باشد شفای درد بیماران
چرا بر روی او بهتر نگردد چشم بیمارش
دلم تیمار سوداگشت و تن بیمار عشق آمد
طبیب این دو بیماری ندانم جز دو رخسارش
جمال ماه و نور مهر و فر باغ و رنگ گل
همه در چشم من باشند لیکن وقت دیدارش
به وقت عاشقی بر تن لباس خویشتن داری
به عیاری همی دارم زچشم شوخ عیارش
کرا دل بردن آیین است تیمار دلش باید
زبیماری دل عاشق نبینم هیچ تیمارش
ز دلتنگی برون آیم گرم تنگ شکر بخشد
به یک بوسه لب نوشین دلبند شکر بارش
بدآمد بد به سرو و مه ز قد و خد آن دلبر
گر او بازارشان بشکست نشکسته است بازارش
ز رفتارش به باز اندر نشاط کبک باز آمد
که باز از کبک نشناسند چو بیند وقت رفتارش
ز گفتارش طرب در طبع و جان و تن بیفزاید
تو گویی مدح صدر الموسویین است گفتارش
رئیس شرق مجدالدین جلال آل پیغمبر
جمال العتره کز عترت گزین کرده است جبارش
ابوالقاسم علی کایزد معالی را و عالم را
شکوهی داد از افعالش فروغی داد از آثارش
نه هرگز داشت جنس او نه هرگز یافت مثل او
جهان با عمر بسیارش، فلک با چشم بیدارش
قلم قاصر ز اوراقش، ستم مقهور از اخلاقش
امل راضی ز ارزاقش، طمع شاکر ز کردارش
مزین کرد دنیا را، جمال افزود گیتی را
به تاج فخر و منشور شرف گیسو و دستارش
شفای دیده اعمی، علاج کیسه لاغر
همی جویند و می یابند در دیدار و دینارش
زحل با رفعتش دعوی رفعت کرد پنداری
بدان آویخت از هفتم سپهر ایزد نگونسارش
سپهر تیز رو در ابر پنهان گردد از خجلت
چو پیدا گشت در میدان به جولان کوه رهوارش
خیال باد بتوان دید درکلک سبک سیرش
ثبات خاک بتوان یافت در حلم گران بارش
چنان کز صبحدم گردد نهان راز شب پیدا
جهان فضل روشن شد ز کلک تیره منقارش
بدان معنی که اسرارش همه نیکوست با ایزد
به رغم حاسدان نیکوست احوالش چو اسرارش
تمنی می برند از وی جهانداران و سلطانان
به تشریفی که فرموده است سلطان جهاندارش
خداوند جهان سنجر که تخت پادشاهی را
خداوند جهان دید از خداوندان سزاوارش
ز فرط دوستی هر بار اگر یادیش فرماید
به شرط دوستگانی یاد فرمودست این بارش
به یاد او قدح نوشید و بفرستاد از آن باده
که نور و نار حیرانند در انواع انوارش
ز رخشانی که جرم اوست خدمت می کند نورش
ز تابانی که لون اوست غیرت می برد نارش
شراب آن جهاندار است کاندر مشرق و مغرب
جهان جویی نمی دانم که یارد جست پیکارش
ز جام آن شهنشاه است کامروز از سر طاعت
همه شاهان غلامانند در آفاق و اقطارش
ز بزم خسروی رفته است کاندر بزم خویش او را
چنین تشریفها داده ست و خواهد داد بسیارش
هر آنکس کاین بلندی جاه او را دید، نتواند
بلندی باشد از گردون ولیکن بر سردارش
بدین شمشیر و این مرکب که یار دوستگانی شد
همی نصرت بود جفتش، همی دولت بود یارش
چه شمشیری که تا در دست او باشد، در او باشد
صفات لفظ در بارش، صفای رای هشیارش
چه عالی مرکبی کز حرمت عالی رکاب او
ز ابر آید همی ننگش زچرخ آید همی عارش
پرستیدن چنینشه را سزا باشد که کرد ایزد
هزاران شهر در امرش هزاران شه پرستارش
به طغرا و می و شمشیر و مرکب شد زشاهنشه
مکرم نام و القابش مسلم قدر و مقدارش
بدین هر چار هفت اختز ضمان کردند قدرش را
مساعد باد هر هفتش مبارک باد هر چارش
به حرمت شاه سادات است وز تشریف شاهنشه
همی خدمت کنند از جان و دل سادات و احرارش
مقر آمد جهان کو را ز عالم دوست تر دارد
گوا شد دوستگانی دادن سلطان به اقرارش
همی تا دور هموارست گردون را و آن صورت
جهان چون نقطه ای باشد که گردون است پرگارش
متابع باد و فرمانبر زمان با خلق بی حدش
موافق باد و یاریگر فلک با دور هموارش
ادیب صابر : قصاید
شمارهٔ ۵۳
رویت از روم نشان دارد و زلفت زحبش
نکند عیش مرا جز حبش و روم تو خوش
خانه من ز جمال تو چو فردوس شده است
خانه فردوس شود با صنم حورا فش
آتش عشق توام کرد پرستنده خویش
ای همه آب جهان بنده آن یک آتش
چندگویی که پرستیدن آتش نه رواست
آتش چنگ بیفروز و می عشق بچش
ببری حرمت خورشید که بنمایی رخ
کم کنی قاعده سرو چو بخرامی کش
پیش رخسار تو هستند ز حرمت همه خلق
همچو در بارگه عمده دین دست به کش
زنگی بن حبشی آنکه به نصرت برسد
گر کشد رایت منصور سوی روم و حبش
تیر از او یافت همان نام که تیغ از حیدر
تیغ از او دید همان زخم که تیر از آرش
ای عنان باز کشیده ز تو مردان جهان
تو ز مریخ گه جنگ عنان باز مکش
چون بخیزد فزع کوس تو در ترمذ و بلخ
بانگ زنهار بخیزد ز همه نخشب و کش
با دل و دست تو کس را نبود بیم دمار
کی بود بر لب دریای دمان بیم عطش
در امانت ببرد حرمت ضیغم روباه
در پناهت بکند دیده شاهین مرعش
طبع چارست و شود با هنر ذات تو پنج
چرخ هفت است و شود بی اثر قدر توشش
نبود تیغ تو را جز جگر خصم نیام
نسزد تیر تو را جز دل دشمن ترکش
ریزه گردند چو تو رزم کنی خود و زره
خوار مانند چو تو بزم کنی اطلس و رش
چشم را فر لقای تو رساند به بصر
گوش را لفظ ثنای تو رهاند زطرش
هر بزرگی نرسد در شرف و حشمت تو
هر بزی را نبود صاحب و مونس اخفش
نشود با هنر و مرتبت تیغ و سنان
گرچه از آهن و پولاد بود تیشه و بش
روز هیجا که اجل نیش زند چون کژدم
در هوایی که قضا گام زند چون کربش
خصمت از رستم زر باز نداند به نبرد
گر بود اسب تو چون باره بور و ابرش
تا همی فایده روز نیابد خفاش
تا همی تابش خورشید نخواهد اخفش
پهلوان باش و سر و پهلوی بدخواه تو را
شده از آب مژه بالش و ز آتش مفرش
نکند عیش مرا جز حبش و روم تو خوش
خانه من ز جمال تو چو فردوس شده است
خانه فردوس شود با صنم حورا فش
آتش عشق توام کرد پرستنده خویش
ای همه آب جهان بنده آن یک آتش
چندگویی که پرستیدن آتش نه رواست
آتش چنگ بیفروز و می عشق بچش
ببری حرمت خورشید که بنمایی رخ
کم کنی قاعده سرو چو بخرامی کش
پیش رخسار تو هستند ز حرمت همه خلق
همچو در بارگه عمده دین دست به کش
زنگی بن حبشی آنکه به نصرت برسد
گر کشد رایت منصور سوی روم و حبش
تیر از او یافت همان نام که تیغ از حیدر
تیغ از او دید همان زخم که تیر از آرش
ای عنان باز کشیده ز تو مردان جهان
تو ز مریخ گه جنگ عنان باز مکش
چون بخیزد فزع کوس تو در ترمذ و بلخ
بانگ زنهار بخیزد ز همه نخشب و کش
با دل و دست تو کس را نبود بیم دمار
کی بود بر لب دریای دمان بیم عطش
در امانت ببرد حرمت ضیغم روباه
در پناهت بکند دیده شاهین مرعش
طبع چارست و شود با هنر ذات تو پنج
چرخ هفت است و شود بی اثر قدر توشش
نبود تیغ تو را جز جگر خصم نیام
نسزد تیر تو را جز دل دشمن ترکش
ریزه گردند چو تو رزم کنی خود و زره
خوار مانند چو تو بزم کنی اطلس و رش
چشم را فر لقای تو رساند به بصر
گوش را لفظ ثنای تو رهاند زطرش
هر بزرگی نرسد در شرف و حشمت تو
هر بزی را نبود صاحب و مونس اخفش
نشود با هنر و مرتبت تیغ و سنان
گرچه از آهن و پولاد بود تیشه و بش
روز هیجا که اجل نیش زند چون کژدم
در هوایی که قضا گام زند چون کربش
خصمت از رستم زر باز نداند به نبرد
گر بود اسب تو چون باره بور و ابرش
تا همی فایده روز نیابد خفاش
تا همی تابش خورشید نخواهد اخفش
پهلوان باش و سر و پهلوی بدخواه تو را
شده از آب مژه بالش و ز آتش مفرش
ادیب صابر : قصاید
شمارهٔ ۵۴
شکر بارد همی از ناردانش
قمر تابد همی از گلستانش
شکر طعم و قمر نور است طبعم
همه ساله ز وصف این و آنش
کمر بر خیزران بسته ندیدی
یکی برخیز و بنگر در میانش
زمانه رستخیز آورد بر من
ز عشق آن کمر وان خیزرانش
به صورت ماه تابان است لیکن
زچشم من به آید آسمانش
به قامت سرو سیمین است و آن به
که باشد خانه من بوستانش
بدان ماند که بخریدند و بردند
به مصر از چاه کنعان کاروانش
بدان مانم که بوی پیرهن کرد
دو چشم تیره روشن در زمانش
بیامد دوش وز مستی که او داشت
همی پیچید چون زلف آن زبانش
رخش خورشید و می بر کف چو خورشید
ستاره در لب چون ناردانش
چه مشک آمد سر زلفش که هرگز
ندارد آتش عارض زیانش
به جز رخسار او باغی ندیدم
که باشد مشک و عنبر باغبانش
به خلق زین دین ماند معطر
نسیم حلقه عنبر فشانش
جمال الساده بوطالب که دین را
جمال آمد جلال خاندانش
اجل فخر المعالی کز معالی
سزد بر اوج علیین مکانش
جهان فخرد و فضل و قدر و رتبت
نبوده مثل و همتا در جهانش
خداوندی که پر در چون صدف شد
ز وصف او زبان مدح خوانش
زمین سالکن و خاک گران را
سبک خواند همی حلم گرانش
همی بر آسمان جوید تفاخر
زمین مشرق از نام و نشانش
امید و آرزو مهمان اویند
فلک بادا به دولت میزبانش
جمال عالم است اندر کمالش
کمال حکمت است اندر بیانش
ز جود اوست قوت جان احرار
هزاران جان ما پیوند جانش
همه ساله ز بی عیبی و پاکی
نهان غیب را ماند نهانش
چنو باید خداوند و هنرمند
که بی عیب آفریند غیب دانش
بنای علم و حکمت را به عالم
بلندی داد کلک اندر بنانش
گمان نیک مردان شد یقینش
یقین فیلسوفان شد گمانش
ز ترمذ سوی بلخ افتاد عزمم
بدان تا شاد مانم در امانش
همی تا بی جوانی خرمی نیست
جوانی باد با بخت جوانش
چو دارد در بزرگی هر چه دارد
چه خواهم جز بقای جاودانش
قمر تابد همی از گلستانش
شکر طعم و قمر نور است طبعم
همه ساله ز وصف این و آنش
کمر بر خیزران بسته ندیدی
یکی برخیز و بنگر در میانش
زمانه رستخیز آورد بر من
ز عشق آن کمر وان خیزرانش
به صورت ماه تابان است لیکن
زچشم من به آید آسمانش
به قامت سرو سیمین است و آن به
که باشد خانه من بوستانش
بدان ماند که بخریدند و بردند
به مصر از چاه کنعان کاروانش
بدان مانم که بوی پیرهن کرد
دو چشم تیره روشن در زمانش
بیامد دوش وز مستی که او داشت
همی پیچید چون زلف آن زبانش
رخش خورشید و می بر کف چو خورشید
ستاره در لب چون ناردانش
چه مشک آمد سر زلفش که هرگز
ندارد آتش عارض زیانش
به جز رخسار او باغی ندیدم
که باشد مشک و عنبر باغبانش
به خلق زین دین ماند معطر
نسیم حلقه عنبر فشانش
جمال الساده بوطالب که دین را
جمال آمد جلال خاندانش
اجل فخر المعالی کز معالی
سزد بر اوج علیین مکانش
جهان فخرد و فضل و قدر و رتبت
نبوده مثل و همتا در جهانش
خداوندی که پر در چون صدف شد
ز وصف او زبان مدح خوانش
زمین سالکن و خاک گران را
سبک خواند همی حلم گرانش
همی بر آسمان جوید تفاخر
زمین مشرق از نام و نشانش
امید و آرزو مهمان اویند
فلک بادا به دولت میزبانش
جمال عالم است اندر کمالش
کمال حکمت است اندر بیانش
ز جود اوست قوت جان احرار
هزاران جان ما پیوند جانش
همه ساله ز بی عیبی و پاکی
نهان غیب را ماند نهانش
چنو باید خداوند و هنرمند
که بی عیب آفریند غیب دانش
بنای علم و حکمت را به عالم
بلندی داد کلک اندر بنانش
گمان نیک مردان شد یقینش
یقین فیلسوفان شد گمانش
ز ترمذ سوی بلخ افتاد عزمم
بدان تا شاد مانم در امانش
همی تا بی جوانی خرمی نیست
جوانی باد با بخت جوانش
چو دارد در بزرگی هر چه دارد
چه خواهم جز بقای جاودانش
ادیب صابر : قصاید
شمارهٔ ۵۷
دلم را دیده عاشق کرد عاشق
که دل را عشق لایق بود لایق
مراد از دیده معشوق است معشوق
دلم پیوسته عاشق باد عاشق
بدان دلبر سپردم دل که دارد
جمالش جمله حسن خلایق
تو گویی دیده را دیدار خوبی
به روی او حوالت کرد خالق
بدو دادند گویی حسن عذرا
به من دادند گویی عشق وامق
دلم را چشم مخمورش بدزدید
شنیدی نرگس مخمور سارق
ندیدم تا بدیدم چهره او
گل و نسرین شکفته بر شقایق
ببین رخسار و زلفش تا ببینی
موافق گشته مومن با منافق
زبس خون ریختن فاسق شد آن چشم
به جان بر وی نشاید بود واثق
فغان از وی فغان از وی که در عشق
مرا چون خویشتن کرده ست فاسق
اگر مدح شهاب الدین نباشد
نتابد بر شب من صبح صادق
ابوبکر بن مجدالدین که دینش
پناه اهل دین است از عوایق
سخن را کلک او جفت مساعد
سخا را دست او یار موافق
زکلک او مخالف را مخاوف
ز جود او موافق را مرافق
به کلک او نگه کن تا ببینی
بصیر اکمه و خاموش ناطق
بخواند چون قدر تقدیر فردا
نگردد جز قضا با علم سابق
زهی در علم همچون علم کامل
زهی در عقل همچون عقل حاذق
مقامت قبله اصحاب حاجات
کلامت قدوه اهل حقایق
در الفاظت معانی را فواید
در اخلاقت معالی را دقایق
معطر کرده ذکر خاندانت
زمین را از مغارب تا مشارق
همه با مکرمت داری تعلق
همه با محمدت سازی علایق
ز وصفت عاجز است این نظم معجز
به مدحت لایق است این لفظ رایق
وکیل رزقی از ایزد که ارزاق
به جود تو حوالت کرد رازق
ز رزق تنگ عیش تنگ دارم
مرا مگذار در چندین مضایق
همی تا نور مه بیش از کواکب
همی تا قدر شه بیش از بیادق
مبادت وقت نهمت هیچ مانع
مبادت روز عشرت هیچ عایق
که دل را عشق لایق بود لایق
مراد از دیده معشوق است معشوق
دلم پیوسته عاشق باد عاشق
بدان دلبر سپردم دل که دارد
جمالش جمله حسن خلایق
تو گویی دیده را دیدار خوبی
به روی او حوالت کرد خالق
بدو دادند گویی حسن عذرا
به من دادند گویی عشق وامق
دلم را چشم مخمورش بدزدید
شنیدی نرگس مخمور سارق
ندیدم تا بدیدم چهره او
گل و نسرین شکفته بر شقایق
ببین رخسار و زلفش تا ببینی
موافق گشته مومن با منافق
زبس خون ریختن فاسق شد آن چشم
به جان بر وی نشاید بود واثق
فغان از وی فغان از وی که در عشق
مرا چون خویشتن کرده ست فاسق
اگر مدح شهاب الدین نباشد
نتابد بر شب من صبح صادق
ابوبکر بن مجدالدین که دینش
پناه اهل دین است از عوایق
سخن را کلک او جفت مساعد
سخا را دست او یار موافق
زکلک او مخالف را مخاوف
ز جود او موافق را مرافق
به کلک او نگه کن تا ببینی
بصیر اکمه و خاموش ناطق
بخواند چون قدر تقدیر فردا
نگردد جز قضا با علم سابق
زهی در علم همچون علم کامل
زهی در عقل همچون عقل حاذق
مقامت قبله اصحاب حاجات
کلامت قدوه اهل حقایق
در الفاظت معانی را فواید
در اخلاقت معالی را دقایق
معطر کرده ذکر خاندانت
زمین را از مغارب تا مشارق
همه با مکرمت داری تعلق
همه با محمدت سازی علایق
ز وصفت عاجز است این نظم معجز
به مدحت لایق است این لفظ رایق
وکیل رزقی از ایزد که ارزاق
به جود تو حوالت کرد رازق
ز رزق تنگ عیش تنگ دارم
مرا مگذار در چندین مضایق
همی تا نور مه بیش از کواکب
همی تا قدر شه بیش از بیادق
مبادت وقت نهمت هیچ مانع
مبادت روز عشرت هیچ عایق
ادیب صابر : قصاید
شمارهٔ ۶۰
گهی حریف خلافی گهی رفیق وفاق
نه بر طریق وصالی نه بر طریق فراق
نه بر وصال ثبات و نه در فراق صبور
نه با جفات قرار و نه با وفا میثاق
گهی به خشم به تریاق بر فشانی زهر
گهی به صلح به زهر اندر افکنی تریاق
شب عتاب تو را کی بود امید سحر
مه وصال تو را کی رسد امان ز محاق
قرار گیر یکی بر طریق معشوقان
چو من همی سپرم بر تو سیرت عشاق
منم که از دل سخت تو خواسته است امان
دلم که در سر زلف تو ساخته است وثاق
به دست فتنه بر این چون همی کشی زنجیر
به نوک غمزه در آن چون همی زنی مزراق
چون من به عهد و وفا عاشقی ندید عجم
اگر به حسن تو ترکی نیامد از قفچاق
مرا به شکر و بسد رسان ز بوسه و لب
مرا به سیم و سمن راه ده به ساعد و ساق
به دل چو چشمی و چشمم به روی تو محتاج
به تن چو جانی و جانم به وصل تو مشتاق
مرا ز چشم تو تا کی کشید باید رنج
مرا ز وصل تو تا چند بود باید طاق
گزیده ای ز همه کارها ربودن دل
چنانکه تاج معالی مکارم اخلاق
سر سران ملک الساده مجددین که ز دین
مسلم است به نام ستوده در آفاق
رئیس مشرق و مغرب علی بن جعفر
که داد طلعت او شرق و غرب را اشراق
رفیع مرتبه صدری که شد زمدح و عطاش
سخا رفیع محل و سخن لطیف مذاق
نبیره شرف انبیاء که مشرق از او
چو مصر گشت ز عصر نبیره اسحاق
لقای اوست علاج زمانه بیمار
بقای اوست امید خزانه ارزاق
وثاق دولت اورا ملک به جای غلام
سرای حشمت او را فلک به جای رواق
اگر زبان نرود بر ره خلاف و محال
وگر سخن نبود قابل ریا و نفاق
جز او به شرط کریمی که دارد استقبال
جز او به نام بزرگی که راست استحقاق
شگفت نیست از انصاف عدل شامل او
که سید الثقلین است و طیب الاعراق
ز سیر ظلم بماند ستاره سیار
ز راه زرق بگردد زمانه زراق
فرج دهند طمع را ز حسبه آلامال
امان دهند امل را زخشیه الاملاق
نهاد نعمت او در دهان شکر شکر
چو بست مدحت او بر میان نطق نطاق
بلند گشت به عهدش سر سخا و سخن
به مهر ماند ز مهرش در شقا و شقاق
به عدل او ز بلیت همی رهد ایام
ز رحم او به رعیت همی رسد اشفاق
زهی خطاب تو آسایش خطا و ختن
زهی مثال تو آرامش حجاز و عراق
طراز مدحت تو بر نتایج اوهام
نشان بخشش تو بر نفایس اعلاق
نسیم مدح لطیفت روایح ارواح
جمال خط شریفت حدایق احداق
خلاصه نسب بهترین خلق تویی
عطا و علم تو بر صدق این نسب مصداق
قضا چو دست تو را کرد بر جهان مطلق
زحبس حادثه کردند ملک را اطلاق
جهان و نعمت او در نکاح دولت توست
بر این نکاح نخواهد نشست نام طلاق
سپهر بر شده را آرزو همی باشد
به عهد تو که کند مدحت تو را الحاق
ز شب دوات همی سازد از شهاب قلم
ز روز کاغذ و آنک عطاردش رواق
عطاردی که ثنای تو ثبت خواهد کرد
سطوح هفت فلک بس نباشدش اوراق
خدایگان جهان شاه خسروان سنجر
که ساخته است زشمشیر و اسب برق و براق
ملوک خاضع نامش ز روم تا قنوج
گرفته مملکت از مصر تا به منقشلاق
چو کوس حرب همی بر اشارت تو زنند
همی زنند سپاهش ملوک را مخراق
اگر لطافت تو پاسبان روح شود
ز هیچ تن نبود هیچ روح را ازهاق
همیشه تا که بود زنده را امید حیات
همیشه تا که بود بنده را امید عتاق
تو باش زنده و دور زمانه بنده تو
چه بنده ای که نیابد ز بندگی اعتاق
مطیع و خاضع امر تو گنبد گردان
معین و ناصر جاه تو ایزد خلاق
نه بر طریق وصالی نه بر طریق فراق
نه بر وصال ثبات و نه در فراق صبور
نه با جفات قرار و نه با وفا میثاق
گهی به خشم به تریاق بر فشانی زهر
گهی به صلح به زهر اندر افکنی تریاق
شب عتاب تو را کی بود امید سحر
مه وصال تو را کی رسد امان ز محاق
قرار گیر یکی بر طریق معشوقان
چو من همی سپرم بر تو سیرت عشاق
منم که از دل سخت تو خواسته است امان
دلم که در سر زلف تو ساخته است وثاق
به دست فتنه بر این چون همی کشی زنجیر
به نوک غمزه در آن چون همی زنی مزراق
چون من به عهد و وفا عاشقی ندید عجم
اگر به حسن تو ترکی نیامد از قفچاق
مرا به شکر و بسد رسان ز بوسه و لب
مرا به سیم و سمن راه ده به ساعد و ساق
به دل چو چشمی و چشمم به روی تو محتاج
به تن چو جانی و جانم به وصل تو مشتاق
مرا ز چشم تو تا کی کشید باید رنج
مرا ز وصل تو تا چند بود باید طاق
گزیده ای ز همه کارها ربودن دل
چنانکه تاج معالی مکارم اخلاق
سر سران ملک الساده مجددین که ز دین
مسلم است به نام ستوده در آفاق
رئیس مشرق و مغرب علی بن جعفر
که داد طلعت او شرق و غرب را اشراق
رفیع مرتبه صدری که شد زمدح و عطاش
سخا رفیع محل و سخن لطیف مذاق
نبیره شرف انبیاء که مشرق از او
چو مصر گشت ز عصر نبیره اسحاق
لقای اوست علاج زمانه بیمار
بقای اوست امید خزانه ارزاق
وثاق دولت اورا ملک به جای غلام
سرای حشمت او را فلک به جای رواق
اگر زبان نرود بر ره خلاف و محال
وگر سخن نبود قابل ریا و نفاق
جز او به شرط کریمی که دارد استقبال
جز او به نام بزرگی که راست استحقاق
شگفت نیست از انصاف عدل شامل او
که سید الثقلین است و طیب الاعراق
ز سیر ظلم بماند ستاره سیار
ز راه زرق بگردد زمانه زراق
فرج دهند طمع را ز حسبه آلامال
امان دهند امل را زخشیه الاملاق
نهاد نعمت او در دهان شکر شکر
چو بست مدحت او بر میان نطق نطاق
بلند گشت به عهدش سر سخا و سخن
به مهر ماند ز مهرش در شقا و شقاق
به عدل او ز بلیت همی رهد ایام
ز رحم او به رعیت همی رسد اشفاق
زهی خطاب تو آسایش خطا و ختن
زهی مثال تو آرامش حجاز و عراق
طراز مدحت تو بر نتایج اوهام
نشان بخشش تو بر نفایس اعلاق
نسیم مدح لطیفت روایح ارواح
جمال خط شریفت حدایق احداق
خلاصه نسب بهترین خلق تویی
عطا و علم تو بر صدق این نسب مصداق
قضا چو دست تو را کرد بر جهان مطلق
زحبس حادثه کردند ملک را اطلاق
جهان و نعمت او در نکاح دولت توست
بر این نکاح نخواهد نشست نام طلاق
سپهر بر شده را آرزو همی باشد
به عهد تو که کند مدحت تو را الحاق
ز شب دوات همی سازد از شهاب قلم
ز روز کاغذ و آنک عطاردش رواق
عطاردی که ثنای تو ثبت خواهد کرد
سطوح هفت فلک بس نباشدش اوراق
خدایگان جهان شاه خسروان سنجر
که ساخته است زشمشیر و اسب برق و براق
ملوک خاضع نامش ز روم تا قنوج
گرفته مملکت از مصر تا به منقشلاق
چو کوس حرب همی بر اشارت تو زنند
همی زنند سپاهش ملوک را مخراق
اگر لطافت تو پاسبان روح شود
ز هیچ تن نبود هیچ روح را ازهاق
همیشه تا که بود زنده را امید حیات
همیشه تا که بود بنده را امید عتاق
تو باش زنده و دور زمانه بنده تو
چه بنده ای که نیابد ز بندگی اعتاق
مطیع و خاضع امر تو گنبد گردان
معین و ناصر جاه تو ایزد خلاق
ادیب صابر : قصاید
شمارهٔ ۶۱
ای در حسد چشم تو هاروت به بابل
من در هوس زهره و هاروت تو بیدل
با چهره تو سایه بود تابش زهره
وز غمزه تو مایه برد جادوی بابل
ماهی و منت ساخته منزل ز دل و جان
مه را صنما چاره نباشد ز منازل
پیوسته دل و جان مرا سوخته داری
کم سوز که نیکو نبود سوخته منزل
فریادم از آن روز که در جان و دل من
افتاد زآواز رحیل تو زلازل
تو رفته و از رفتن تو مانده نشانی
من مانده و از ماندن من مانده دلایل
خون دلم آمیخته با ریگ بیابان
رنگ رخت آویخته در خاک مراحل
آنجا شده از رنگ رخت خاک پر از گل
واینجا شده از خون دلم ریگ پر از گل
عقلم شده بی عید زتیمار تو قربان
صبرم شده بی تیغ زهجران تو بسمل
هم عیش من از مهر تو چون فرقت تو تلخ
هم هوش من از هجر تو چون وصل تو زایل
بی سلسله زلف تو اکنون دل و دانش
بر من نتوان بست به زنجیر و سلاسل
حاضر نشود دل چو جمال تو نه حاضر
حاصل نبود جان چو وصال تو نه حاصل
دارم دل و جان مایل دیدار تو لیکن
هرگز نبود رای تو را میل به مایل
از جان گسلم گر دل تو بگسلد از من
جانا نظر دل ز من دلشده مگسل
آسیمه شد از فرقت تو در تن من جان
چون ظلم ز عدل ملک عالم عادل
اتسز شه غازی که حسام و قلم او
این رنج عدو آمد و آن راحت سایل
شاهی که قوی گشت بدو قاعده حق
حقی که فرو مرد بدو قوت باطل
ای شاه تویی آنکه به توفیق و با تایید
دولت ز تو عالی شد و ملت به تو مقبل
دریافت به تایید تو دولت همه مقصود
حل کرد به توفیق تو ملت همه مشکل
شد رای تو پیرایه اجرام سماوی
شد لفظ تو سرمایه دیوان رسایل
دلهای افاضل به فواضل همه بردی
دلهای افاضل که برد جز به فواضل
در عهد تو گر زنده شود حاتم و صاحب
این پیش تو جاهل بود آن نزد تو مدخل
قاضی است سر تیغ تو در حکم ممالک
مفتی است سر کلک تو در کشف مسایل
وقتی که کند همت تو قصد به بالا
روزی که کند هیبت تو تیغ حمایل
از دست درافتند مقیمان سماوی
وز پای درآیند سواران مقاتل
آن را سزی ای شاه که بینند بزرگان
اطراف جهان را به جمالت متجمل
در دولت سلطان سلاطین شده عالم
از عاطفت عدل تو پر شحنه و عامل
آسوده نشسته به جلال تو اجلا
و آرام گرفته به منال تو اماثل
از چین طرف آورده به دیوان تو فغفور
وز روم کمر بسته به فرمان تو هرقل
آمیخته صحبت تو صاحب بغداد
آموخته خطبه تو خاطب موصل
دیوار سراپرده و ماه علم تو
با ماه برابر شده با چرخ مقابل
بر چرخ تو را منزل و می گویدت اقبال
بیرون مشو از منزل یک ساعتک انزل
گر زنده شوند از روش و رسم تو گیرند
گردان جهان دیده و شاهان اوایل
در عدل طریق و عمل و عادل و سیرت
در ملک رسوم و ره و آیین و شمایل
از عفو تو آید لطف و رافت و رحمت
وز عدل تو خیزد شرف عاجل و آجل
آن باره که بادی است زسندانش قوایم
و آن اسب که ابری است ز خاراش مفاصل
بینند چو از هر دو ز من سایه پذیرند؟
پرویز در این سایه و شبدیز در آن ظل
نه صف هنر دید و نه میدان ملاقات
چون کلک تو و تیغ تو یک قایل و فاعل
آن را کشد آن تیغ که فتوی دهدش عقل
جز تیغ تو نشنید کسی آهن عاقل
آباد بر آن تیغ که بی دیده و دانش
می بیند و بی راه محق داند و باطل
گر نصرت از او خواسته بودی به همه حال
از منتصر آن فتنه ندیدی متوکل
چون رای تو تابنده و چون لفظ تو پر در
چون سهم تو گیرنده و چون خشم تو قاتل
چون کلک تو دین پرور و یک لحظه نباشد
از مصلحت ملک تو چون کلک تو غافل
کلکی که بداند همه راز دل بدخواه
چون تیغ تو نابوده در او خارج و داخل
از خاصیت دست تو چون دست تو معطی
وز فایده لفظ تو چون لفظ تو مفضل
در شرع چون رسم تو نهد قاعده خوب
در ملک چو تیغ تو نهد نصرت کامل
گر علم تو او را حکم عدل نسازد
پیدا نشود مرتبت عالم و جاهل
شاها به وصول همه اغراض و مقاصد
جز خدمت و جز مدحت تو نیست وسایل
موجود شوند ار دل و رای تو بخواهند
معدوم شده دولت و اقبال افاضل
پیداست مقامات تو در ملت و در ملک
پنهان نبود در شب تاریک مشاعل
خوکرد طمع بر نظر عاطفت تو
خو کرده بود باز به آواز جلاجل
شاها به فتوح تو جهان حامله گشته است
جز بار نهادن نبود حاصل حامل
زان داد مرا عمر جهان خلعت پیری
زیرا به ثناهای تو بودم متوسل
هر چند که هستم به سخن طوطی و بلبل
سنجاب جوانیم بدل شد به حواصل
با این همه آن صاحب نظمم که نیابند
دریای مرا اهل سخن معبر و ساحل
گر مدح تو را بر عرب عاربه خوانم
الفاظ مرا قبله کنند اهل قبایل
تا شعر بود در دو زبان اصل بلاغت
تا فضل بود در دو جهان اصل فضایل
بادا ز زبان بهره تو مدحت عالی
بادا ز جهان حصه تو نعمت شامل
من در هوس زهره و هاروت تو بیدل
با چهره تو سایه بود تابش زهره
وز غمزه تو مایه برد جادوی بابل
ماهی و منت ساخته منزل ز دل و جان
مه را صنما چاره نباشد ز منازل
پیوسته دل و جان مرا سوخته داری
کم سوز که نیکو نبود سوخته منزل
فریادم از آن روز که در جان و دل من
افتاد زآواز رحیل تو زلازل
تو رفته و از رفتن تو مانده نشانی
من مانده و از ماندن من مانده دلایل
خون دلم آمیخته با ریگ بیابان
رنگ رخت آویخته در خاک مراحل
آنجا شده از رنگ رخت خاک پر از گل
واینجا شده از خون دلم ریگ پر از گل
عقلم شده بی عید زتیمار تو قربان
صبرم شده بی تیغ زهجران تو بسمل
هم عیش من از مهر تو چون فرقت تو تلخ
هم هوش من از هجر تو چون وصل تو زایل
بی سلسله زلف تو اکنون دل و دانش
بر من نتوان بست به زنجیر و سلاسل
حاضر نشود دل چو جمال تو نه حاضر
حاصل نبود جان چو وصال تو نه حاصل
دارم دل و جان مایل دیدار تو لیکن
هرگز نبود رای تو را میل به مایل
از جان گسلم گر دل تو بگسلد از من
جانا نظر دل ز من دلشده مگسل
آسیمه شد از فرقت تو در تن من جان
چون ظلم ز عدل ملک عالم عادل
اتسز شه غازی که حسام و قلم او
این رنج عدو آمد و آن راحت سایل
شاهی که قوی گشت بدو قاعده حق
حقی که فرو مرد بدو قوت باطل
ای شاه تویی آنکه به توفیق و با تایید
دولت ز تو عالی شد و ملت به تو مقبل
دریافت به تایید تو دولت همه مقصود
حل کرد به توفیق تو ملت همه مشکل
شد رای تو پیرایه اجرام سماوی
شد لفظ تو سرمایه دیوان رسایل
دلهای افاضل به فواضل همه بردی
دلهای افاضل که برد جز به فواضل
در عهد تو گر زنده شود حاتم و صاحب
این پیش تو جاهل بود آن نزد تو مدخل
قاضی است سر تیغ تو در حکم ممالک
مفتی است سر کلک تو در کشف مسایل
وقتی که کند همت تو قصد به بالا
روزی که کند هیبت تو تیغ حمایل
از دست درافتند مقیمان سماوی
وز پای درآیند سواران مقاتل
آن را سزی ای شاه که بینند بزرگان
اطراف جهان را به جمالت متجمل
در دولت سلطان سلاطین شده عالم
از عاطفت عدل تو پر شحنه و عامل
آسوده نشسته به جلال تو اجلا
و آرام گرفته به منال تو اماثل
از چین طرف آورده به دیوان تو فغفور
وز روم کمر بسته به فرمان تو هرقل
آمیخته صحبت تو صاحب بغداد
آموخته خطبه تو خاطب موصل
دیوار سراپرده و ماه علم تو
با ماه برابر شده با چرخ مقابل
بر چرخ تو را منزل و می گویدت اقبال
بیرون مشو از منزل یک ساعتک انزل
گر زنده شوند از روش و رسم تو گیرند
گردان جهان دیده و شاهان اوایل
در عدل طریق و عمل و عادل و سیرت
در ملک رسوم و ره و آیین و شمایل
از عفو تو آید لطف و رافت و رحمت
وز عدل تو خیزد شرف عاجل و آجل
آن باره که بادی است زسندانش قوایم
و آن اسب که ابری است ز خاراش مفاصل
بینند چو از هر دو ز من سایه پذیرند؟
پرویز در این سایه و شبدیز در آن ظل
نه صف هنر دید و نه میدان ملاقات
چون کلک تو و تیغ تو یک قایل و فاعل
آن را کشد آن تیغ که فتوی دهدش عقل
جز تیغ تو نشنید کسی آهن عاقل
آباد بر آن تیغ که بی دیده و دانش
می بیند و بی راه محق داند و باطل
گر نصرت از او خواسته بودی به همه حال
از منتصر آن فتنه ندیدی متوکل
چون رای تو تابنده و چون لفظ تو پر در
چون سهم تو گیرنده و چون خشم تو قاتل
چون کلک تو دین پرور و یک لحظه نباشد
از مصلحت ملک تو چون کلک تو غافل
کلکی که بداند همه راز دل بدخواه
چون تیغ تو نابوده در او خارج و داخل
از خاصیت دست تو چون دست تو معطی
وز فایده لفظ تو چون لفظ تو مفضل
در شرع چون رسم تو نهد قاعده خوب
در ملک چو تیغ تو نهد نصرت کامل
گر علم تو او را حکم عدل نسازد
پیدا نشود مرتبت عالم و جاهل
شاها به وصول همه اغراض و مقاصد
جز خدمت و جز مدحت تو نیست وسایل
موجود شوند ار دل و رای تو بخواهند
معدوم شده دولت و اقبال افاضل
پیداست مقامات تو در ملت و در ملک
پنهان نبود در شب تاریک مشاعل
خوکرد طمع بر نظر عاطفت تو
خو کرده بود باز به آواز جلاجل
شاها به فتوح تو جهان حامله گشته است
جز بار نهادن نبود حاصل حامل
زان داد مرا عمر جهان خلعت پیری
زیرا به ثناهای تو بودم متوسل
هر چند که هستم به سخن طوطی و بلبل
سنجاب جوانیم بدل شد به حواصل
با این همه آن صاحب نظمم که نیابند
دریای مرا اهل سخن معبر و ساحل
گر مدح تو را بر عرب عاربه خوانم
الفاظ مرا قبله کنند اهل قبایل
تا شعر بود در دو زبان اصل بلاغت
تا فضل بود در دو جهان اصل فضایل
بادا ز زبان بهره تو مدحت عالی
بادا ز جهان حصه تو نعمت شامل
ادیب صابر : قصاید
شمارهٔ ۶۲
جز با لب نوشین تو نوشم نشود مل
جز با رخ رنگین تو رنگم ندهد گل
هر گه که تامل کنم از روی و لب تو
در چشم من و جان من آیند گل و مل
گر چشم و لبم بی لب و روی تو بمانند
هرگز به گل و مل نکنم نیز تامل
جانا چو لبت لاله ندارند به گرگان
ماها چو رخت سیب نیازند ز آمل
از سیب مرا بی رخ خوب تو تسلی است
با لاله مرا بی لب لعل تو تعلل
بیمارم و جویم ز رخت راه تشفی
ناهارم و خواهم ز لبت وجه تناول
جز بر در تو نگذرم از فرط تشوق
جز در رخ تو ننگرم از بهر تفال
تا عارض تو طوق برآورد چو قمری
عشق تو به من شوق درآورد چو بلبل
بلبل نکند بر رخ گل نوحه و زاری
زان گونه که من بی رخ تو ناله و غلغل
گر صلصل و طاووس نهم نام تو شاید
با زیب چو طاووسی و بی مهر چو صلصل
در کوی وفا گر نکنی عزم توقف
صبر از دل من دور کند عزم ترحل
در دیده مرا هست به روی تو تنزه
در باده مرا باد به بوس تو تنقل
بر مشک رسد زلف تو را ناز و تکبر
بر ماه رود روی تو را کبر و تطاول
زان زلف برانگیخته از سلسله عنبر
زان روی درآویخته از سنبله سنبل
طبعم همه پر مشک شود گاه تفکر
مغزم همه پر ماه شود وقت تخیل
نه جنس تو بینند به خوبی و لطیفی
نه مثل خداوندی به توفیق و تفضل
صدر همه سادات جهان سید مشرق
کارزاق جهان را کف او کرد تکفل
هم کنیت و هم خلق نبی صاحب معراج
هم نسبت و هم نام وصی صاحب دلدل
بعضی است ز پیغمبر و جزوی است ز حیدر
آن جزو که دارد شرف و منزلت کل
بر عقل نهد فکرت صایفش تفاخر
بر چرخ نهد همت عالیش تحمل
اصحاب خرد را به بر اوست توقف
ارباب امل را به در اوست تنزل
ای بنده خاک قدمت انفس و آفاق
ای چاکر نوک قلمت شعر و ترسل
ای ذل طمع را به تو امید تفرج
ای عذر گنه را ز تو تشریف تقبل
با فخر و شرف ذات تو را فخر تناسب
با فضل و ادب طبع تو را حکم تناسل
در باب کس از فضل تو نابوده تهاون
در حق کس از جود تو نارفته تغافل
اجرام فلک را به هوای تو تقرب
اوتاد زمین را به ثنای تو توسل
هم جسم طمع را به بقای تو طراوت
هم چشم طمع را به لقای تو تکحل
رفعت زجلال تو برد انجم و افلاک
نسبت به خصال تو کند مشک و قرنفل
از دست سخای تو دو رگ دجله و جیحون
وز دفتر حلم تو دو خط جودی و بابل
اوصاف شهان را به خصال تو تخلص
احوال جهان را به جمال تو تجمل
در جود به جود تو کند ابر تولا
در بذل به بذل تو زند بحر تمثل
هم فعل تو را با قدم صدق تعلق
هم کلک تو را با قلم غیب تماثل
جود تو رساننده طمع را به تمنی
بذل تو رهاننده امل را ز تمحل
در بادیه حرص نیارد شدن امید
بر همت و توفیق تو ناکرده توکل
بی روی تو ظاهر نشود فایده چشم
بی جوی تو حاصل نشود منفعت پل
کس را زتو و خدمت تو چاره نباشد
چونانکه در این قافیه از باب تفعل
زان کلک همایونت وزآن مرکب میمونت
احوال زمان را و زمین راست تبدل
این زلزله بنشاند از آشوب زمانه
وان سرمه کند جرم زمین را به تزلزل
این است که بر عقل نهد رفتن او قید
آن است که بر باد نهد جستن او غل
نه عقل در این دیده گه رمز تفاوت
نه طبع بدان داده گه سیر تکاسل
این منزل از اندیشه کند گاه تحرک
و اندیشه بدان در نرسد وقت تحول
تا کبک کند ناز به دیدار و به رفتار
تا باز کند صید به منقار و به چنگل
تا نعمت و اقبال دهد پایگه عز
تا محنت و ادبار بود جایگه ذل
احباب تو را باد همه ناز و تنعم
اعدای تو را باد همه رنج و تذلل
احوال جلال تو منزه زحوادث
ایام بقای تو مسلم زتداول
جز با رخ رنگین تو رنگم ندهد گل
هر گه که تامل کنم از روی و لب تو
در چشم من و جان من آیند گل و مل
گر چشم و لبم بی لب و روی تو بمانند
هرگز به گل و مل نکنم نیز تامل
جانا چو لبت لاله ندارند به گرگان
ماها چو رخت سیب نیازند ز آمل
از سیب مرا بی رخ خوب تو تسلی است
با لاله مرا بی لب لعل تو تعلل
بیمارم و جویم ز رخت راه تشفی
ناهارم و خواهم ز لبت وجه تناول
جز بر در تو نگذرم از فرط تشوق
جز در رخ تو ننگرم از بهر تفال
تا عارض تو طوق برآورد چو قمری
عشق تو به من شوق درآورد چو بلبل
بلبل نکند بر رخ گل نوحه و زاری
زان گونه که من بی رخ تو ناله و غلغل
گر صلصل و طاووس نهم نام تو شاید
با زیب چو طاووسی و بی مهر چو صلصل
در کوی وفا گر نکنی عزم توقف
صبر از دل من دور کند عزم ترحل
در دیده مرا هست به روی تو تنزه
در باده مرا باد به بوس تو تنقل
بر مشک رسد زلف تو را ناز و تکبر
بر ماه رود روی تو را کبر و تطاول
زان زلف برانگیخته از سلسله عنبر
زان روی درآویخته از سنبله سنبل
طبعم همه پر مشک شود گاه تفکر
مغزم همه پر ماه شود وقت تخیل
نه جنس تو بینند به خوبی و لطیفی
نه مثل خداوندی به توفیق و تفضل
صدر همه سادات جهان سید مشرق
کارزاق جهان را کف او کرد تکفل
هم کنیت و هم خلق نبی صاحب معراج
هم نسبت و هم نام وصی صاحب دلدل
بعضی است ز پیغمبر و جزوی است ز حیدر
آن جزو که دارد شرف و منزلت کل
بر عقل نهد فکرت صایفش تفاخر
بر چرخ نهد همت عالیش تحمل
اصحاب خرد را به بر اوست توقف
ارباب امل را به در اوست تنزل
ای بنده خاک قدمت انفس و آفاق
ای چاکر نوک قلمت شعر و ترسل
ای ذل طمع را به تو امید تفرج
ای عذر گنه را ز تو تشریف تقبل
با فخر و شرف ذات تو را فخر تناسب
با فضل و ادب طبع تو را حکم تناسل
در باب کس از فضل تو نابوده تهاون
در حق کس از جود تو نارفته تغافل
اجرام فلک را به هوای تو تقرب
اوتاد زمین را به ثنای تو توسل
هم جسم طمع را به بقای تو طراوت
هم چشم طمع را به لقای تو تکحل
رفعت زجلال تو برد انجم و افلاک
نسبت به خصال تو کند مشک و قرنفل
از دست سخای تو دو رگ دجله و جیحون
وز دفتر حلم تو دو خط جودی و بابل
اوصاف شهان را به خصال تو تخلص
احوال جهان را به جمال تو تجمل
در جود به جود تو کند ابر تولا
در بذل به بذل تو زند بحر تمثل
هم فعل تو را با قدم صدق تعلق
هم کلک تو را با قلم غیب تماثل
جود تو رساننده طمع را به تمنی
بذل تو رهاننده امل را ز تمحل
در بادیه حرص نیارد شدن امید
بر همت و توفیق تو ناکرده توکل
بی روی تو ظاهر نشود فایده چشم
بی جوی تو حاصل نشود منفعت پل
کس را زتو و خدمت تو چاره نباشد
چونانکه در این قافیه از باب تفعل
زان کلک همایونت وزآن مرکب میمونت
احوال زمان را و زمین راست تبدل
این زلزله بنشاند از آشوب زمانه
وان سرمه کند جرم زمین را به تزلزل
این است که بر عقل نهد رفتن او قید
آن است که بر باد نهد جستن او غل
نه عقل در این دیده گه رمز تفاوت
نه طبع بدان داده گه سیر تکاسل
این منزل از اندیشه کند گاه تحرک
و اندیشه بدان در نرسد وقت تحول
تا کبک کند ناز به دیدار و به رفتار
تا باز کند صید به منقار و به چنگل
تا نعمت و اقبال دهد پایگه عز
تا محنت و ادبار بود جایگه ذل
احباب تو را باد همه ناز و تنعم
اعدای تو را باد همه رنج و تذلل
احوال جلال تو منزه زحوادث
ایام بقای تو مسلم زتداول
ادیب صابر : قصاید
شمارهٔ ۶۵
مرا بگوی در آن نار دانه به دو نیم
چگونه تعبیه کردی دو رسته در یتیم
به تیغ عشق دلم را همی دو نیمه کند
دو رسته در تو زان نار دانه به دو نیم
به ملک جم برسم کز کف تو گیرم جام
که شکل زلف و دهانت به جیم ماند و میم
خوشا شبا که رسد در وصال تو لب من
گهی به خدمت میم و گهی به صحبت جیم
دلم گرفت حرارت ز آتش نمرود
رخت ربود طراوت ز باغ ابراهیم
خیال روی تو بهتر ز صد هزار بهار
بخور زلف تو خوشتر ز صد هزار نسیم
ز عکس چهره من طیره ماند زردی زر
ز نور عارض تو خیره شد سپیدی سیم
به من پیام فرست ای پیام تو نه گزاف
مرا سلام تو بس ای سلام تو نه سلیم
پیام تو به رخم تازگی دهد تحفه
سلام تو به دلم خرمی کند تسلیم
گهیم صلح تو تازه کند به آب امید
گهیم جنگ تو بریان کند بر آتش بیم
دلم ز عشق تو تا کی کشد در این دو میان
چو دشمنان خداوند ما عذاب الیم
سر سخا و سخن صدر ساده مجدالدین
چو دین ستوده به دین درست و طبع کریم
هم اختیار امام و هم افتخار انام
یکی به قدر عظیم و یکی به فضل عمیم
جمال و تاج معالی علی بن جعفر
چنو کریم بدیع است در جهان لئیم
کم از مناقب ذاتش بنای صد کشور
کم از مکارم طبعش حساب صد تقویم
به علم او نرسد فضل صد هزار امام
به فهم او نرسد وهم صد هزار حکیم
هنر نتیجه افعال (او) قلیل و کثیر
شرف نمونه آثار (او) حدیق و قدیم
تن موافق او را سعادت است رفیق
دل مخالف او را ندامت است ندیم
بدو عزیز شود هر که شد ز دهر ذلیل
وز او صحیح شود هر که شد ز چرخ سقیم
زهی به رتبت تو معترف سپهر و نجوم
زهی به نسبت تو محترم معد و تمیم
عبارت تو نکوخواه را شفای مسیح
اشارت تو بداندیش را عصای کلیم
گذشته قدر تو از طول و عرض هفت فلک
رسیده صیت تو بر بر و بحر هفت اقلیم
گر از مساعدت اختر است عمر و بها
ور از موافقت دولت است ناز و نعیم
ازآن به راحت روح تو نعمتی است هنی
وزاین به صحت جسم تو منتی است جسیم
همی ستاره کند همت تو را خدمت
همی خدای نهد جانب تو را تعظیم
ز خشم و عفو تو قوت برند آتش و آب
به مهر و کین تو نسبت کنند خلد و جحیم
تویی که مهر تو سازنده تر ز مرگ عدو
تویی که کین تو سوزنده تر ز خشم حلیم
گزیده ای به همه نوعها چو عقل شریف
ستوده ای به همه لفظها چو حفظ کریم
پرستش تو نشانی دهد ز جاه عریض
ستایش تو دلالت کند به مال عظیم
به دست رسم فتوت همی کنی ظاهر
به طبع شرط مروت همی کنی تقدیم
نه از خصال تو غایب شود رسوم حمید
نه با رسوم تو صحبت کند خصال ذمیم
به جنب لفظ تو ای لفظ تو بدیع و غریب
به جای طبع تو ای طبع تو جواد و کریم
نه معن زایده معطی بود نه حاتم طی
نه قس ساعده کامل بود نه قیس خطیم
تویی که هست نبی و وصیت جد و پدر
بنای شرع بدین و بدان قوی و قویم
ز بهر زلت و جرم آن یکی خجسته شفیع
ز بهر جنت و نار این یکی گزیده قسیم
نشان طاعت آن است جنت و طوبی
دلیل خدمت این است کوثر و تسنیم
ز مرکب تو که در بر و بحر برد سبق
در این ز مرغ بپر و در آن ز ماهی شیم
به سم عنا و عذاب است بر حدید و حجر
به تک عقوبت و ظلم است بر عقاب و ظلیم
به وقت سیر سبک تر رسد ز وهم سوار
به منزلی که گران تر بود ز روی غریم
ادیم از آلت زین ولگام زینت اوست
هوای طایف از آن پرورد همیشه ادیم
همیشه تا نبود بی زمانه گردش روز
همیشه تا نچخد با ستاره دیو رجیم
علو قدر تو را با ستاره باد مقام
جمال حرمت تو با زمانه باد مقیم
خجسته روز نکوخواه تو چو ظل همای
گسسته جان بد اندیش تو چو نسل عقیم
چگونه تعبیه کردی دو رسته در یتیم
به تیغ عشق دلم را همی دو نیمه کند
دو رسته در تو زان نار دانه به دو نیم
به ملک جم برسم کز کف تو گیرم جام
که شکل زلف و دهانت به جیم ماند و میم
خوشا شبا که رسد در وصال تو لب من
گهی به خدمت میم و گهی به صحبت جیم
دلم گرفت حرارت ز آتش نمرود
رخت ربود طراوت ز باغ ابراهیم
خیال روی تو بهتر ز صد هزار بهار
بخور زلف تو خوشتر ز صد هزار نسیم
ز عکس چهره من طیره ماند زردی زر
ز نور عارض تو خیره شد سپیدی سیم
به من پیام فرست ای پیام تو نه گزاف
مرا سلام تو بس ای سلام تو نه سلیم
پیام تو به رخم تازگی دهد تحفه
سلام تو به دلم خرمی کند تسلیم
گهیم صلح تو تازه کند به آب امید
گهیم جنگ تو بریان کند بر آتش بیم
دلم ز عشق تو تا کی کشد در این دو میان
چو دشمنان خداوند ما عذاب الیم
سر سخا و سخن صدر ساده مجدالدین
چو دین ستوده به دین درست و طبع کریم
هم اختیار امام و هم افتخار انام
یکی به قدر عظیم و یکی به فضل عمیم
جمال و تاج معالی علی بن جعفر
چنو کریم بدیع است در جهان لئیم
کم از مناقب ذاتش بنای صد کشور
کم از مکارم طبعش حساب صد تقویم
به علم او نرسد فضل صد هزار امام
به فهم او نرسد وهم صد هزار حکیم
هنر نتیجه افعال (او) قلیل و کثیر
شرف نمونه آثار (او) حدیق و قدیم
تن موافق او را سعادت است رفیق
دل مخالف او را ندامت است ندیم
بدو عزیز شود هر که شد ز دهر ذلیل
وز او صحیح شود هر که شد ز چرخ سقیم
زهی به رتبت تو معترف سپهر و نجوم
زهی به نسبت تو محترم معد و تمیم
عبارت تو نکوخواه را شفای مسیح
اشارت تو بداندیش را عصای کلیم
گذشته قدر تو از طول و عرض هفت فلک
رسیده صیت تو بر بر و بحر هفت اقلیم
گر از مساعدت اختر است عمر و بها
ور از موافقت دولت است ناز و نعیم
ازآن به راحت روح تو نعمتی است هنی
وزاین به صحت جسم تو منتی است جسیم
همی ستاره کند همت تو را خدمت
همی خدای نهد جانب تو را تعظیم
ز خشم و عفو تو قوت برند آتش و آب
به مهر و کین تو نسبت کنند خلد و جحیم
تویی که مهر تو سازنده تر ز مرگ عدو
تویی که کین تو سوزنده تر ز خشم حلیم
گزیده ای به همه نوعها چو عقل شریف
ستوده ای به همه لفظها چو حفظ کریم
پرستش تو نشانی دهد ز جاه عریض
ستایش تو دلالت کند به مال عظیم
به دست رسم فتوت همی کنی ظاهر
به طبع شرط مروت همی کنی تقدیم
نه از خصال تو غایب شود رسوم حمید
نه با رسوم تو صحبت کند خصال ذمیم
به جنب لفظ تو ای لفظ تو بدیع و غریب
به جای طبع تو ای طبع تو جواد و کریم
نه معن زایده معطی بود نه حاتم طی
نه قس ساعده کامل بود نه قیس خطیم
تویی که هست نبی و وصیت جد و پدر
بنای شرع بدین و بدان قوی و قویم
ز بهر زلت و جرم آن یکی خجسته شفیع
ز بهر جنت و نار این یکی گزیده قسیم
نشان طاعت آن است جنت و طوبی
دلیل خدمت این است کوثر و تسنیم
ز مرکب تو که در بر و بحر برد سبق
در این ز مرغ بپر و در آن ز ماهی شیم
به سم عنا و عذاب است بر حدید و حجر
به تک عقوبت و ظلم است بر عقاب و ظلیم
به وقت سیر سبک تر رسد ز وهم سوار
به منزلی که گران تر بود ز روی غریم
ادیم از آلت زین ولگام زینت اوست
هوای طایف از آن پرورد همیشه ادیم
همیشه تا نبود بی زمانه گردش روز
همیشه تا نچخد با ستاره دیو رجیم
علو قدر تو را با ستاره باد مقام
جمال حرمت تو با زمانه باد مقیم
خجسته روز نکوخواه تو چو ظل همای
گسسته جان بد اندیش تو چو نسل عقیم
ادیب صابر : قصاید
شمارهٔ ۶۶
رخت به باغ ارم ماند ای بدیع صنم
ز خط بنفشه دمیده به گرد باغ ارم
رخی که هست به گردش کمند لاله و گل
به هیچ حال ز باغ ارم نباشد کم
به باغ اگر سمن و نرگس و بنفشه بود
زروی و چشم و خطت با همند هر سه به هم
رخت ز دیده من دیر دیر دور مدار
که باغ تازه نماند چو دیر یابد نم
دلم که خسته عشق است مرهمش رخ توست
که دید خسته که او را بود ز مه مرهم
ز زلف دیبه رخساره را رقم زده ای
که زد ز غالیه بر طرف آفتاب رقم
دلم شکار تو گشت ای نگار آهو چشم
تو از شکار من ایمن چو آهوان حرم
به زلف روی بپوشی چو پیش من گذری
مگر جمال تو را نیست چشم من محرم
ز تاب آتش اگر نرم گردد آهن سخت
دل تو زین نفس گرم نرم گردد هم
ز بس که زلف تو بر هم زند گره بر هم
چو زلف توست همه کار من خم اندر خم
اگرچه زاده حوری نه زاده حوا
وصال توست چو افسون زاده مریم
مرا به عشق علم کرده ای و من مانده
ز بیم هجر تو لرزان چو روز باد علم
به چهره باغ خلیلی به غمزه چوب کلیم
به لب دعای مسیحی به زلف خاتم جم
از آن چهار جفاو ستم ندید کسی
از این چهار تو تا کی مرا جفا و ستم
اگر چه رنجه ام از عشق تو به تنگی دل
ز تنگی دهنت هم به رنجه باشد دم
فراخی از پس تنگی بود وز این معنی است
که چشم تنگ تو بر من فراخ دارد غم
اگرچه بر دل تنگم الم رسید ز عشق
به مدح سید شرقم امان رسد ز الم
امیر ساده رضی الملوک مجدالدین
که آفتاب جلال است و آسمان همم
امیر سید عالم علی بن جعفر
که مجتبای خلیفه است و مقتدای امم
ز اوج همت او طیره گنبد اعلی
ز نور نسبت او تیره نیر اعظم
لقای او غرض نعمت زمان و زمین
بقای او سبب حرمت عبید و خدم
از اوست فایده جود و مجد مستوفا
بدوست قاعده علم و فضل مستحکم
رهی است خدمت او کش منافع است دلیل
شهی است منت او کش مکارم است (حشم)
رسید نور جلالش به دیده اعمی
همی رسد خبر حشمتش به گوش اصم
ز بهر مجلس انسش که باده نوشیده است
ستاره مشعله دار است و آسمان طارم
همیشه هست به جودش تکاثر ارزاق
چنانکه هست به جدش تفاخر آدم
اگرچه نسبت پاکش زخاتم الرسل است
در اوست قدر رسولی که معجزش خاتم
شکوه او که به عرق از پیامبر عربی است
پیمبری است پدید آمده میان عجم
کند سیاست خشمش صحیح را معلول
کند سلاست لفظش فصیح را ابکم
شود ز همت او گر شود ستاره خجل
خورد به نعمت او گر خورد زمانه قسم
سلام اوست دلیل ره سلامت و امن
کلام اوست کلید در علوم و حکم
زمانه ای است که فضلش تنی نماند به رنج
ستاره ای که ز عدلش دلی نماند دژم
ز قدر او امرای همه عجم عاجز
ز مدح او فصحای همه عرب مفحم
ثنا و خدمت او حاجب امید و امل
حدیث حرمت (او) چون ره حدوث و قدم؟
شده است نامه فضل و شرف بدو مکتوب
شده است جامه علم و هنر بدو معلم
ز بهر خسرو عالم که جاودانه زیاد
همی تهی کند از فتنه عرصه عالم
جماعتی که از ایشان به رنج بودی خلق
ز بهر قصد ستم کرده خویشتن رستم
چو گرگ و ساخته از کاروان مانده گله
چو شیر و داشته از سنگهای خاره اجم
طریقشان همه چون کیش کافران مظلم
حصارشان همه چون دین مومنان محکم
نه خرقه ای ز صلاحی فرو گرفته به پشت
نه لقمه ای زحلالی فرو شده به شکم
نه هیچ بوده بر الفاظشان کلام نجات
نه هیچ بوده در اسلامشان ثبات قدم
یکی مکابره گیرد به روز خانه خال
یکی معاینه دزدد به شب عمامه عم
ز رنجشان برهانید خلق عالم را
به رنجهای فراوان و گنجهای خدم
زهی ز مدح تو عاجز شده بیان سخن
زهی ز شکر تو قاصر شده زبان قلم
میان بخل و سخا جود کامل تو حجاب
میان عیب و هنر علم شامل تو حکم
تنی نماند ز انعام تو اسیر اسف
دلی نگشت در ایام تو ندیم ندم
سوال سایل علم و سوال سایل مال
ز فضل و بذل تو یابد همی جواب نعم
به نام تو نتوان بود و بود نتوانند
نظیر تو به رسوم و عدیل تو به شیم
نه هست هیچ بنا را متانت کعبه
نه هست هیچ چهی را مثابت زمزم
به مرتبت چو سر شاخ کی بود تن شاخ
به منزلت چو لب یار کی بود لب یم
فضایل و کرمت نیست در جهان مشکل
مناقب و هنرت نیست بر خرد مبهم
نه مشکل است سوی خلق هیبت شمشیر
نه مبهم است بر خلق قوت ضیغم
تو مشکی و جگر سوخته است حاسد تو
به مشک ماند لیکن در او نباشد شم
اگرچه هر دو به عالم درند ظلمت و نور
نه اندکی است تفاوت میان نور و ظلم
رصد که راست نهادی میان اهل نجوم
وجود یافت حسابی که داشت بیم عدم
همه صواب کنی آنچه می کنی و بود
خطا جراحت جان و صواب مرهم هم
صوابکار بود هر که دوست دارد مدح
صوابکار همی باش و رستی از همه غم
چو عزمهای صوابت فتوح عمر تواند
منم به جمع فتوحت محمد اعشم
به نظم مدح تو مشغول گشته ام همه سال
که نظم مدح تو شغلی است پیش من معظم
چو بی مدیح تو ماند سقیم گردد مدح
جلال مدح تو او را شفا دهد ز سقم
رسید عید عرب وز تو دید در یک شخص
لطافت عجم و همت عرب شده ضم
فرو کشید کنون بر سرو غنم رقمی
که جرم خاک شود زان رقم به رنگ بقم
غنیمتی است غنم را که کشته تو شود
به دست خویش غنیمت رسان به جان غنم
تو کشته زنده کنی زنده را چگونه کشی
کدام نوش کند در جهان صناعت سم
همیشه تا سبب خرمی بود باده
به باده باد دل و طبع و خاطرت خرم
حریف دست کریمت همه جمال قدح
ندیم طبع لطیفت همه وصال صنم
مباد بزم تو خالی زناله و زاری
یکی ز زاری زیر و یکی ز ناله بم
روانت خرم و چشمت ز شمس دین روشن
ز حلق و چشم بد اندیش تو روان شده دم
ز خط بنفشه دمیده به گرد باغ ارم
رخی که هست به گردش کمند لاله و گل
به هیچ حال ز باغ ارم نباشد کم
به باغ اگر سمن و نرگس و بنفشه بود
زروی و چشم و خطت با همند هر سه به هم
رخت ز دیده من دیر دیر دور مدار
که باغ تازه نماند چو دیر یابد نم
دلم که خسته عشق است مرهمش رخ توست
که دید خسته که او را بود ز مه مرهم
ز زلف دیبه رخساره را رقم زده ای
که زد ز غالیه بر طرف آفتاب رقم
دلم شکار تو گشت ای نگار آهو چشم
تو از شکار من ایمن چو آهوان حرم
به زلف روی بپوشی چو پیش من گذری
مگر جمال تو را نیست چشم من محرم
ز تاب آتش اگر نرم گردد آهن سخت
دل تو زین نفس گرم نرم گردد هم
ز بس که زلف تو بر هم زند گره بر هم
چو زلف توست همه کار من خم اندر خم
اگرچه زاده حوری نه زاده حوا
وصال توست چو افسون زاده مریم
مرا به عشق علم کرده ای و من مانده
ز بیم هجر تو لرزان چو روز باد علم
به چهره باغ خلیلی به غمزه چوب کلیم
به لب دعای مسیحی به زلف خاتم جم
از آن چهار جفاو ستم ندید کسی
از این چهار تو تا کی مرا جفا و ستم
اگر چه رنجه ام از عشق تو به تنگی دل
ز تنگی دهنت هم به رنجه باشد دم
فراخی از پس تنگی بود وز این معنی است
که چشم تنگ تو بر من فراخ دارد غم
اگرچه بر دل تنگم الم رسید ز عشق
به مدح سید شرقم امان رسد ز الم
امیر ساده رضی الملوک مجدالدین
که آفتاب جلال است و آسمان همم
امیر سید عالم علی بن جعفر
که مجتبای خلیفه است و مقتدای امم
ز اوج همت او طیره گنبد اعلی
ز نور نسبت او تیره نیر اعظم
لقای او غرض نعمت زمان و زمین
بقای او سبب حرمت عبید و خدم
از اوست فایده جود و مجد مستوفا
بدوست قاعده علم و فضل مستحکم
رهی است خدمت او کش منافع است دلیل
شهی است منت او کش مکارم است (حشم)
رسید نور جلالش به دیده اعمی
همی رسد خبر حشمتش به گوش اصم
ز بهر مجلس انسش که باده نوشیده است
ستاره مشعله دار است و آسمان طارم
همیشه هست به جودش تکاثر ارزاق
چنانکه هست به جدش تفاخر آدم
اگرچه نسبت پاکش زخاتم الرسل است
در اوست قدر رسولی که معجزش خاتم
شکوه او که به عرق از پیامبر عربی است
پیمبری است پدید آمده میان عجم
کند سیاست خشمش صحیح را معلول
کند سلاست لفظش فصیح را ابکم
شود ز همت او گر شود ستاره خجل
خورد به نعمت او گر خورد زمانه قسم
سلام اوست دلیل ره سلامت و امن
کلام اوست کلید در علوم و حکم
زمانه ای است که فضلش تنی نماند به رنج
ستاره ای که ز عدلش دلی نماند دژم
ز قدر او امرای همه عجم عاجز
ز مدح او فصحای همه عرب مفحم
ثنا و خدمت او حاجب امید و امل
حدیث حرمت (او) چون ره حدوث و قدم؟
شده است نامه فضل و شرف بدو مکتوب
شده است جامه علم و هنر بدو معلم
ز بهر خسرو عالم که جاودانه زیاد
همی تهی کند از فتنه عرصه عالم
جماعتی که از ایشان به رنج بودی خلق
ز بهر قصد ستم کرده خویشتن رستم
چو گرگ و ساخته از کاروان مانده گله
چو شیر و داشته از سنگهای خاره اجم
طریقشان همه چون کیش کافران مظلم
حصارشان همه چون دین مومنان محکم
نه خرقه ای ز صلاحی فرو گرفته به پشت
نه لقمه ای زحلالی فرو شده به شکم
نه هیچ بوده بر الفاظشان کلام نجات
نه هیچ بوده در اسلامشان ثبات قدم
یکی مکابره گیرد به روز خانه خال
یکی معاینه دزدد به شب عمامه عم
ز رنجشان برهانید خلق عالم را
به رنجهای فراوان و گنجهای خدم
زهی ز مدح تو عاجز شده بیان سخن
زهی ز شکر تو قاصر شده زبان قلم
میان بخل و سخا جود کامل تو حجاب
میان عیب و هنر علم شامل تو حکم
تنی نماند ز انعام تو اسیر اسف
دلی نگشت در ایام تو ندیم ندم
سوال سایل علم و سوال سایل مال
ز فضل و بذل تو یابد همی جواب نعم
به نام تو نتوان بود و بود نتوانند
نظیر تو به رسوم و عدیل تو به شیم
نه هست هیچ بنا را متانت کعبه
نه هست هیچ چهی را مثابت زمزم
به مرتبت چو سر شاخ کی بود تن شاخ
به منزلت چو لب یار کی بود لب یم
فضایل و کرمت نیست در جهان مشکل
مناقب و هنرت نیست بر خرد مبهم
نه مشکل است سوی خلق هیبت شمشیر
نه مبهم است بر خلق قوت ضیغم
تو مشکی و جگر سوخته است حاسد تو
به مشک ماند لیکن در او نباشد شم
اگرچه هر دو به عالم درند ظلمت و نور
نه اندکی است تفاوت میان نور و ظلم
رصد که راست نهادی میان اهل نجوم
وجود یافت حسابی که داشت بیم عدم
همه صواب کنی آنچه می کنی و بود
خطا جراحت جان و صواب مرهم هم
صوابکار بود هر که دوست دارد مدح
صوابکار همی باش و رستی از همه غم
چو عزمهای صوابت فتوح عمر تواند
منم به جمع فتوحت محمد اعشم
به نظم مدح تو مشغول گشته ام همه سال
که نظم مدح تو شغلی است پیش من معظم
چو بی مدیح تو ماند سقیم گردد مدح
جلال مدح تو او را شفا دهد ز سقم
رسید عید عرب وز تو دید در یک شخص
لطافت عجم و همت عرب شده ضم
فرو کشید کنون بر سرو غنم رقمی
که جرم خاک شود زان رقم به رنگ بقم
غنیمتی است غنم را که کشته تو شود
به دست خویش غنیمت رسان به جان غنم
تو کشته زنده کنی زنده را چگونه کشی
کدام نوش کند در جهان صناعت سم
همیشه تا سبب خرمی بود باده
به باده باد دل و طبع و خاطرت خرم
حریف دست کریمت همه جمال قدح
ندیم طبع لطیفت همه وصال صنم
مباد بزم تو خالی زناله و زاری
یکی ز زاری زیر و یکی ز ناله بم
روانت خرم و چشمت ز شمس دین روشن
ز حلق و چشم بد اندیش تو روان شده دم
ادیب صابر : قصاید
شمارهٔ ۶۷
بستد ز من آن پسته دهن دل به دو بادام
از پسته و بادام که سازد به از او دام
چون پسته گشادم دهن اندر صفت او
باشد که به من بگذرد آن چشم چو بادام
تا ننگرد این دیده در آن روی چو خورشید
چون چرخ نبینند مرا ساعتی آرام
گر در نگرم هیچ بدان عارض چون ماه
دیده دمدم همچو سپهر از همه اندام
گویی ز نخست آن که همی حرف سخن ساخت
از قد وی و پشت من آورد الف لام
زنده نشوم تا ز لبش نشنوم آواز
گویی لب او عیسی مریم شد و من سام
درباره لعل ازلب نوشینش نشان است
زین است که پیوسته بود در کف من جام
بر لفظ نرانم صفت عارضش ایراک
جویم ز جمال رخ او تازه و پدرام
همواره دلم خانه عشق است و روا باد
هر چند کش از آتش و آب است در و بام
گویند که هر چیز به هنگام بود خوش
ای عشق چه چیزی که خوشی در همه هنگام
در نعت تو ناچیز شود فکرت و تمییز
چون در هنر صدر اجل خاطر و اوهام
مجدالدین فخر شرف و تاج معالی
عالم شرف الساده علی عمده اسلام
برهان همه آل نبی صدر شریعت
صدر همه اولاد علی صاحب صمصام
دولت به وی آراسته چون ملک به انصاف
ملت به وی افروخته چون چرخ به اجرام
نزد نسب عالی او هر نسبی پست
پیش سخن پخته او هرسخنی خام
بی حشمت او دولت چون باد بود تند
بی دولت او حشمت چون خاک بود رام
آنجا که نخواهد نکند دست قدر کار
وانجا که نگوید ننهد پای قضا گام
بی او نرسد خلق به اعزاز و به اجلال
جز وی ندهد راه به انعام و به اکرام
ای بار خدایی که ببخشید جهان را
همچون پدر و جد به تو بخشنده اقسام
بر جد تو گر نام نبوت نشدی ختم
جز بر تو پس از وی به سزا نامدی این نام
از باس تو و رفق تو رنج آمد و راحت
وز نهی تو و امر تو نقض آید و ابرام
بر خاک زمین حلم تو را مایه تقدیم
بر چرخ برین رای تو را پایه اقدام
ضرغام کند پرورش مهر تو روباه
روباه کند سرزنش کین تو ضرغام
در دفتر حکمت سخنت صدر سخنهاست
تا لاجرم آمد قلمت صاحب اقلام
سر خرد از نقطه فهم تو برون نیست
زان خواند خرد فهم تو را سید افهام
دریا نبود با کرم و جود تو هرگز
ناقص نبود با شرف و منزلت تام
آنجا که نباشد شرف نام تو حاصل
مدحت همه هجو است و ستایش همه دشنام
گر عقد کند عقل حساب همه سادات
از نام تو خنصر بود از غیر تو ابهام
در جز تو نباشد شرف و قدر تو هرگز
زیرا نبود مرتبت وحی در الهام
با تو به بزرگی نبود جز تو برابر
دانند بزرگان که نه چون صبح بود شام
در طالع سعد تو بود قوت افلاک
آری و در ارواح بود قوت اجسام
مقهور به جود تو بود انفس و آفاق
مامور به نام تو شود انجم و احکام
آز از شرف جود تو پرداخته عالم
دین از شرف جد تو افراخته اعلام
گویند که نمام نکو نام نباشد
کلک تو نکو نام چرا آمد و نمام
بی آلت رفتار رساننده اخبار
بی آلت گفتار گزارنده پیغام
گر روشن از او شد فلک دولت و دانش
در آب و گل تیره چرا باشد مادام
ای یافته فرجام سخا از دلت و آغاز
ایمن شده آغاز معالیت ز فرجام
چون حاتم ایامی و این نادره حالی است
من بنده در ایام تو ناشاکر از ایام
کردار نکو وام بود بر همه احرار
پس هست ز انعام خداوند مرا وام
تا از دهن خلق ثنا زاید و مدحت
تا از روش چرخ شهور آید و اعوام
بادا روش چرخ تو را بنده مطواع
بادا دهن خلق ز تو شاکر انعام
هر عیش که خوشتر به جهان حظ تو آن عیش
هر کام که بهتر ز فلک قسم تو آن کام
هموار ندیم دل تو شادی بی غم
پیوسته حریف کف تو جام غم انجام
از پسته و بادام که سازد به از او دام
چون پسته گشادم دهن اندر صفت او
باشد که به من بگذرد آن چشم چو بادام
تا ننگرد این دیده در آن روی چو خورشید
چون چرخ نبینند مرا ساعتی آرام
گر در نگرم هیچ بدان عارض چون ماه
دیده دمدم همچو سپهر از همه اندام
گویی ز نخست آن که همی حرف سخن ساخت
از قد وی و پشت من آورد الف لام
زنده نشوم تا ز لبش نشنوم آواز
گویی لب او عیسی مریم شد و من سام
درباره لعل ازلب نوشینش نشان است
زین است که پیوسته بود در کف من جام
بر لفظ نرانم صفت عارضش ایراک
جویم ز جمال رخ او تازه و پدرام
همواره دلم خانه عشق است و روا باد
هر چند کش از آتش و آب است در و بام
گویند که هر چیز به هنگام بود خوش
ای عشق چه چیزی که خوشی در همه هنگام
در نعت تو ناچیز شود فکرت و تمییز
چون در هنر صدر اجل خاطر و اوهام
مجدالدین فخر شرف و تاج معالی
عالم شرف الساده علی عمده اسلام
برهان همه آل نبی صدر شریعت
صدر همه اولاد علی صاحب صمصام
دولت به وی آراسته چون ملک به انصاف
ملت به وی افروخته چون چرخ به اجرام
نزد نسب عالی او هر نسبی پست
پیش سخن پخته او هرسخنی خام
بی حشمت او دولت چون باد بود تند
بی دولت او حشمت چون خاک بود رام
آنجا که نخواهد نکند دست قدر کار
وانجا که نگوید ننهد پای قضا گام
بی او نرسد خلق به اعزاز و به اجلال
جز وی ندهد راه به انعام و به اکرام
ای بار خدایی که ببخشید جهان را
همچون پدر و جد به تو بخشنده اقسام
بر جد تو گر نام نبوت نشدی ختم
جز بر تو پس از وی به سزا نامدی این نام
از باس تو و رفق تو رنج آمد و راحت
وز نهی تو و امر تو نقض آید و ابرام
بر خاک زمین حلم تو را مایه تقدیم
بر چرخ برین رای تو را پایه اقدام
ضرغام کند پرورش مهر تو روباه
روباه کند سرزنش کین تو ضرغام
در دفتر حکمت سخنت صدر سخنهاست
تا لاجرم آمد قلمت صاحب اقلام
سر خرد از نقطه فهم تو برون نیست
زان خواند خرد فهم تو را سید افهام
دریا نبود با کرم و جود تو هرگز
ناقص نبود با شرف و منزلت تام
آنجا که نباشد شرف نام تو حاصل
مدحت همه هجو است و ستایش همه دشنام
گر عقد کند عقل حساب همه سادات
از نام تو خنصر بود از غیر تو ابهام
در جز تو نباشد شرف و قدر تو هرگز
زیرا نبود مرتبت وحی در الهام
با تو به بزرگی نبود جز تو برابر
دانند بزرگان که نه چون صبح بود شام
در طالع سعد تو بود قوت افلاک
آری و در ارواح بود قوت اجسام
مقهور به جود تو بود انفس و آفاق
مامور به نام تو شود انجم و احکام
آز از شرف جود تو پرداخته عالم
دین از شرف جد تو افراخته اعلام
گویند که نمام نکو نام نباشد
کلک تو نکو نام چرا آمد و نمام
بی آلت رفتار رساننده اخبار
بی آلت گفتار گزارنده پیغام
گر روشن از او شد فلک دولت و دانش
در آب و گل تیره چرا باشد مادام
ای یافته فرجام سخا از دلت و آغاز
ایمن شده آغاز معالیت ز فرجام
چون حاتم ایامی و این نادره حالی است
من بنده در ایام تو ناشاکر از ایام
کردار نکو وام بود بر همه احرار
پس هست ز انعام خداوند مرا وام
تا از دهن خلق ثنا زاید و مدحت
تا از روش چرخ شهور آید و اعوام
بادا روش چرخ تو را بنده مطواع
بادا دهن خلق ز تو شاکر انعام
هر عیش که خوشتر به جهان حظ تو آن عیش
هر کام که بهتر ز فلک قسم تو آن کام
هموار ندیم دل تو شادی بی غم
پیوسته حریف کف تو جام غم انجام
ادیب صابر : قصاید
شمارهٔ ۶۹
قد من شد چو دو زلف به خم دوست بخم
دل من شد چو دو چشم دژم دوست دژم
دل دژم گشت و قدم چفته وزین گونه بود
دیده چون چشم دژم بیند و زلفین بخم
عشق زلف و لب معشوق شکیبم بستد
پیشه عشق همه وقت چنین بود نعم
دل من وقف لب و چشم صنم گشت و سزید
کیست کو دل نکند وقف لب و چشم صنم
به همه وقت ز عشقش ستم و ظلم کشم
عشق گویی همه خود معدن ظلم ست و ستم
چشم من چون خط و زلفینش ببیند بیند
عز و ذل و بد و نیک و عمل و عزل به هم
ز لب و غمزه به من نوش همی بخشد و نیش
من بدین عیش و تعب بیش همی بینم و کم
سبب لهو و غمم زلف و لبش گشت و که دید
مشک و می کو سبب لهو شد و موجب غم
سخنش هست به تلخی سبب وحشت دل
دهش هست به تنگی سبب دهشت دم
(به دو لعلست همه خوبی و کشی و خوشی
به نگین بود همه مملکت و دولت جم)
دل من گشت چنین خسته به مشکین زلفش
پس نگویی زچه شد دیده من معدن دم
زلف مشکینش به دل جستن من موصوفست
چون دل موتمن ملک به توفیق و همم
قطب فضل و فلک دولت و مجموع علوم
قبله همت و قسط نعم و دشمن لم
به همه وجه مسلم به همه مجد مثل
به همه فضل مقدم به همه علم علم
زنده زو گشت همه نام بزرگی نه عجب
که شود زنده چو پیوسته بود کشت به نم
مدح فضلش نبود جز همه مقصود سخن
جود دستش نبود جز همه محسود دیم
یم بود معدن لولو و یقین گشت که هست
سخن و طبع لطیفش به صفت لولو و یم
حکمت و جود به دست و دل وی منسو بند
که به کف عمده جودست و به دل گنج حکم
نیست ممکن که بود دشمن منحوس چو تو
چه کند جهد و تکلف چه کند خیل و حشم
نبود فضل چو نقص و نبود نیک چو بد
نبود علم چو جهل و نبود مدح چو ذم
بی کفش هست همه دعوی همت مشکل
بی دلش هست همه معنی حکمت مبهم
دل و طبعش سبب حکمت و فضلند و بلی
نبود نسل و نسب چون نبود پشت و شکم
وقت عفو و گه خشمش به کف دشمن و دوست
سم به معنی همه چون نوش بود نوش چو سم
فلکی گشت به همت ملکی گشت به خلق
ملکش بنده خلق و فلکش تحت قدم
خدمتش هست همیدون به وسیلت کعبه
مدحتش هست همیدون به فضیلت زمزم
قلمش معجزه عقل شد و هست عجب
که همی جلوه کند فعل نبوت زقلم
(نیست پیش قلمش قس سخنگوی فصیح
هست نزد سخنش صولی و عتبی معجم)
هست موصوف به طبعش به لئیمی جیحون
هست منسوب ز دستش به بخیلی قلزم
هست عزمش به همه وقت چو فعلش محمود
هست فضلش به همه وجه چو حزمش محکم
قبله خلق عجم گشت به دست و دل و طبع
کس بدین منقبت و فضل نخیزد ز عجم
گشت مخصوص وجود و عدم جود بدو
نه چنو دید وجود و نه چنو دید عدم
خدمتی گفتم و زین پیش نگفتند چنین
خود چنین خدمت مخدوم که گوید ز خدم
عز و صحت زفلک حصه مخدوم من است
حصه دشمن ملعونش همه ذل و سقم
جویمش دولت و گشته همه شغلش منظوم
بینمش نعمت و عیشی به همه خوبی ضم
دل من شد چو دو چشم دژم دوست دژم
دل دژم گشت و قدم چفته وزین گونه بود
دیده چون چشم دژم بیند و زلفین بخم
عشق زلف و لب معشوق شکیبم بستد
پیشه عشق همه وقت چنین بود نعم
دل من وقف لب و چشم صنم گشت و سزید
کیست کو دل نکند وقف لب و چشم صنم
به همه وقت ز عشقش ستم و ظلم کشم
عشق گویی همه خود معدن ظلم ست و ستم
چشم من چون خط و زلفینش ببیند بیند
عز و ذل و بد و نیک و عمل و عزل به هم
ز لب و غمزه به من نوش همی بخشد و نیش
من بدین عیش و تعب بیش همی بینم و کم
سبب لهو و غمم زلف و لبش گشت و که دید
مشک و می کو سبب لهو شد و موجب غم
سخنش هست به تلخی سبب وحشت دل
دهش هست به تنگی سبب دهشت دم
(به دو لعلست همه خوبی و کشی و خوشی
به نگین بود همه مملکت و دولت جم)
دل من گشت چنین خسته به مشکین زلفش
پس نگویی زچه شد دیده من معدن دم
زلف مشکینش به دل جستن من موصوفست
چون دل موتمن ملک به توفیق و همم
قطب فضل و فلک دولت و مجموع علوم
قبله همت و قسط نعم و دشمن لم
به همه وجه مسلم به همه مجد مثل
به همه فضل مقدم به همه علم علم
زنده زو گشت همه نام بزرگی نه عجب
که شود زنده چو پیوسته بود کشت به نم
مدح فضلش نبود جز همه مقصود سخن
جود دستش نبود جز همه محسود دیم
یم بود معدن لولو و یقین گشت که هست
سخن و طبع لطیفش به صفت لولو و یم
حکمت و جود به دست و دل وی منسو بند
که به کف عمده جودست و به دل گنج حکم
نیست ممکن که بود دشمن منحوس چو تو
چه کند جهد و تکلف چه کند خیل و حشم
نبود فضل چو نقص و نبود نیک چو بد
نبود علم چو جهل و نبود مدح چو ذم
بی کفش هست همه دعوی همت مشکل
بی دلش هست همه معنی حکمت مبهم
دل و طبعش سبب حکمت و فضلند و بلی
نبود نسل و نسب چون نبود پشت و شکم
وقت عفو و گه خشمش به کف دشمن و دوست
سم به معنی همه چون نوش بود نوش چو سم
فلکی گشت به همت ملکی گشت به خلق
ملکش بنده خلق و فلکش تحت قدم
خدمتش هست همیدون به وسیلت کعبه
مدحتش هست همیدون به فضیلت زمزم
قلمش معجزه عقل شد و هست عجب
که همی جلوه کند فعل نبوت زقلم
(نیست پیش قلمش قس سخنگوی فصیح
هست نزد سخنش صولی و عتبی معجم)
هست موصوف به طبعش به لئیمی جیحون
هست منسوب ز دستش به بخیلی قلزم
هست عزمش به همه وقت چو فعلش محمود
هست فضلش به همه وجه چو حزمش محکم
قبله خلق عجم گشت به دست و دل و طبع
کس بدین منقبت و فضل نخیزد ز عجم
گشت مخصوص وجود و عدم جود بدو
نه چنو دید وجود و نه چنو دید عدم
خدمتی گفتم و زین پیش نگفتند چنین
خود چنین خدمت مخدوم که گوید ز خدم
عز و صحت زفلک حصه مخدوم من است
حصه دشمن ملعونش همه ذل و سقم
جویمش دولت و گشته همه شغلش منظوم
بینمش نعمت و عیشی به همه خوبی ضم