عبارات مورد جستجو در ۳۴۴۱ گوهر پیدا شد:
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۰
خوبان بغازه چون رخ خود لاله گون کنند
هر روز تازه در جگر خلق خون کنند
مستان برای نرگس بیمار چشم یار
از بهر خیر، آش خماری برون کنند
میباش سرفگنده، که شاهان ملک شرم
تسخیر دل باین علم سرنگون کنند
تقریب یاد ماست، بدلها غبار ما
یاران مباد کینه ام از دل برون کنند
گیرم که کوهسار دهد سنگ آن قدر!
طفلان وفا باینهمه دیوانه چون کنند؟!
اهل خرد شمرده گذارند پا براه
باید سلوک با فلک نیلگون کنند
آنان که دیده اند دمی التفات دوست
دیگر کی التفات بدنیای درون کنند؟!
گر مایل کتابت دیوان واعظ اند
اهل سخن، بگوی که مشق جنون کنند
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۲
کارها در آب و خاک فقر وارون میشود
سرو اگر کارند اینجا، بید مجنون میشود!
گر چنین از شوق پابوس تو میبالد بخود
زلف آخر مصرع آن قد موزون میشود
گر خیال آن دهان از دل نیاید در نظر
در میان دیده و دل، بر سرش خون میشود
هر نظر با دلبری باشد سرکار دلم
بسکه حسن ماه من، هر لحظه افزون میشود
نیست اشک لاله گون، کز شوق دیدارش نگاه
تا بمژگان میرسد، چون من دلش خون میشود
گر تهیدستی نه واعظ مایه دیوانگیست؟
چیست باعث کز درختان بید مجنون میشود؟!
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۳
تنها ز لفظ، شعر تو دلبر نمیشود
از رنگ گل دماغ معطر نمیشود
ای گوهر یگانه، تو از بس یگانه یی
حرف رخ تو نیز مکرر نمیشود
عارف غمین نمیشود از کسر شأن خویش
آیینه از شکست مکدر نمیشود!
هرگز کسی بقال نگردد ز اهل حال
مفلس ز حرف مال، توانگر نمیشود!
تا کی ز معنی دگرانی زبان دراز؟!
کلک ار سخن نوشت، سخنور نمیشود!
چون آب زندگی است گوارا بمنعمی
کز وی گلوی تشنه لبی تر نمیشود؟!
واعظ ز سوز عشق، سخنور شود زبان
بی آتش این چراغ مرا بر نمیشود
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۱
گهر بر خویشتن پیچد ز فکر عقد دندانش
صدف دندان فشارد بر جگر از رشک مرجانش
چه سان دل میتوان کندن، ز چشم سرمه سای او؟
که قامت میکشد رو بر قفا برگشته مژگانش!
ز گل گشت چمن آن شوخ هر گه باز میگردد
ز غیرت هر گلی دستیست پندارم بدامانش
چه سان هم عهد بینم با کسانش من که از غیرت
نمیخواهم که باشد با درستی عهد و پیمانش
رسید ایام پیری، دل ز اوضاع جهان کندم
بچوگان خمیدن، گوی دل بردم ز میدانش
پریشانی است حاصل دانه دل را همین واعظ
مگر پرورده یی در آب و خاک ملک ایرانش؟!
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۸
چو رنگ خویش، هردم انقلاب ساکنی دارم
چو جوش باده دایم اضطراب ساکنی دارم
ز خود هر چند بگریزم، همان در بند خود باشم
رم آهوی تصویرم، شتاب ساکنی دارم
مباش ای ساحل غم، چشم بر راهم؛که من کشتی
بسان جوهر تیغش در آب ساکنی دارم
دلم چون ساغر چشمت نه هر جاییست در محفل
برو ساقی، که من جام شراب ساکنی دارم
بیابان کرد شهر هستیم را چشم آهویی
که از بس حیرتش موج سراب ساکنی دارم
نباشد پای رفتن از دل من، بیقراری را
چو زلف خوبرویان پیچ و تاب ساکنی دارم
ز بس در گرد کلفت مانده ام از ناتوانیها
چو جوش سبزه در خاک اضطراب ساکنی دارم
نیامد عمر بر سر واعظ ایام جدایی را
ز بخت بد، چه چرخ و آفتاب ساکنی دارم؟!
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۹
حال ما خواهی بدانی، زلف خوبان را ببین
شور خس را گر ندانی، موج توفان را ببین!
گرد راهش گو بیا و، چشم گریان را ببین
ای نسیم از کوی او برخیز و، توفان را ببین
رنجها باید کشیدن، تا دلی آید بدام
پیچ و تاب حلقه زلف پریشان را ببین
زنده دل را منع خود از فیض بخشی مشکل است
گریه بی اختیار تو بهاران را ببین
روز و شب بر گریه بی اختیارت بهر نان
خنده بی اختیار برق و باران را ببین
شد مقدم واعظ، آن کو بر قدمها سر نهاد
شاهد این حرف حالی تیر و پیکان را ببین
واعظ قزوینی : رباعیات
شمارهٔ ۲۲
ما را نه حرف تند یاران ضرر است
تندی صرصر، ملایمت شاخ تر است
دلتنگ ز حرف سرد یاران نشویم
کآن بر دل ما چون نفس شیشه گر است
واعظ قزوینی : رباعیات
شمارهٔ ۳۹
جایی که کسی پی نبرد، بی جایی است
رویی که نریزد آب، ناپیدایی است
چیزی که بماند بکسی، بیچیزی است
یاری که نرنجد ز کسی، تنهایی است
واعظ قزوینی : رباعیات
شمارهٔ ۵۶
آتش اگرت ز عشق در سر باشد
کسی زیر سر تو بالش پر باشد؟
عیب است که با دعوی پرداختگی
چون آینه ات خانه مصور باشد
واعظ قزوینی : ماده تاریخ
شمارهٔ ۱۷ - در مرگ کسی
دلم قمری صفت کوکو زنان گفت
که: «آه آزاد سروی از چمن رفت »
واعظ قزوینی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۲۳
اگر تمکین حسنش بگذرد در دل گلستان را
ز لنگر بگسلد شبنم، کمند مهر تابان را
واعظ قزوینی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۳۰
عشق میگردد دوا زخم دل غم پیشه را
مومیایی میشود آتش، شکست شیشه را
واعظ قزوینی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۵۲
مد نظر، از روی گلت آب حیات است
نخل هوس، از بوس لبت شاخ نبات است!
واعظ قزوینی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۷۵
بر ما سخن سرد عزیزان نه گران است
کآن بر دل ما چون نفس شیشه گران است
واعظ قزوینی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۸۴
افتادگیم ساخته منظور نظرها
دارد به زمین روی اگر چرخ برین است
واعظ قزوینی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۱۶۸
این بساطی که فرو چیده یی از ساده دلی
آن قدر نیست که نقش تو در آن بنشیند
واعظ قزوینی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۲۰۴
گریه از کردار ما، مقبول جانان است و بس
شبنم از گلشن، پسند مهر تابانست و بس
واعظ قزوینی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۲۰۵
شمع است که گریان شده در بزم وصالش؟
یا شعله عرق میکند از شرم جمالش؟!
واعظ قزوینی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۲۰۶
ز بس داغست از رنگینی لبهای میگونش
بمثقب رگ زنی گر لعل را، ناید دگر خونش
واعظ قزوینی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۲۱۳
گمنام بسکه همچو وفا در زمانه ام
کس جز شکست راه نیابد بخانه ام