عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
نظیری نیشابوری : قصاید
شمارهٔ ۲۵ - و له ایضا نعت رسول اکرم (ص) و قصد ترک گجرات
هر شب بذیل صحبت جانان تن آورم
وز دامنش نثار به دامن درآورم
بیرون روم ز ارض جسد در سمای روح
وحی مبین و کشف مبرهن درآورم
انشا کنم به منطق سیمرغ راز غیب
شورش به طایران نوازن درآورم
نیلی لباس و سینه فروزان چو کرم شب
در صحن لفظ معنی روشن درآورم
آتش زبان شمع بخاید چون من به حرف
کلک زبان بریده الکن درآورم
از مد عنبرین که کشم صبح اولین
اشهب به روی عنبر لادن درآورم
سر برزند چو صبح ز دیوار بوستان
کلک و ورق گرفته به گلشن درآورم
هرگه کنم نظاره مرآت گل به نظم
صد معنی از خموشی سوسن درآورم
چون حسن ارغوان نگرم از سرشگ گرم
خون در رگ فسرده روین درآورم
هر گوهری که از شب آبستنم بزاد
روزش به عقد بخت سترون درآورم
گر معنیی بربط سخن توسنی کند
سختش لگام بر سر توسن درآورم
بر صحن چارباغ جهان افکنم سماط
از هشت خلد خوان ملون درآورم
گردد بحل کار، فرومانده بس که من
لعل گران به تیشه کان کن درآورم
طبعم شکفته از طرف کس نمی شود
تا کی دقیقه های مبین درآورم
هر روز گوی برده به دعوی ز آفتاب
بر زین نشسته شور به برزن درآورم
زین زال فتنه جوی کشم کینه قدیم
غارت به خان و مانش چو بهمن درآورم
از دیک سینه جوش برآرم به سوز دل
گردون به رقص همچو نهنبن درآورم
دوران هنوز خون سیاوش نکرده پاک
سهراب را به حرب تهمتن درآورم
صد نوحه جیب و سینه درد در درون و من
از خنده پرده بر رخ شیون درآورم
صد تفته سوزنم به جگر هست و آب نیست
چندان که نم به چشمه سوزن درآورم
از بس گشاد تیر دهد شست روزگار
نگذاردم که دست به جوشن درآورم
صد زخم دل گزا خورم از دست ناکسان
تا لقمه ای به کام چو هاون درآورم
گوهر به مشت می دهم و نیست ناخنم
چندان که یک خراش به معدن درآورم
دستم نمی رسد که برآرم ز آستین
پایم نمی دهد که به دامن درآورم
باید هزار دور کند آسمان که من
یک بار آفتاب به روزن درآورم
امید عیش نیست درین چاه غم مگر
بیژن شوم که مرغ مثمن درآورم
با خصم سخت روترم از تیغ و دوست او
آیینه ام که در دل آهن درآورم
گردون اگر بیازش دستی کرم کند
گل مهره زمین به فلاخن درآورم
افشای راز بت نه صلاح است ورنه من
صد پارسا به کیش برهمن درآورم
آن گفتگو به خاک مذلت فتاده باد
کز بهر مصلحت حیل و فن درآورم
شک نارسانده دست به چوگان اعتقاد
گوی یقین به حال گه ظن درآورم
مگر زمانه پرده یوسف دریده است
کی دل به دست عشوه این زن درآورم؟
پاک از جهان روم که مسیح مجردم
قارون نیم که گنج به مدفن درآورم
بر توسن زمانه کسی ره به سر نبرد
من زیرکم که پای به کودن درآورم
ترسم چنان ز حاصل دوران که دانه را
چون مورچه شکسته به مکمن درآورم
قسمت رسیدنیست ز احسان هر که هست
دست از چه پیش رزق معین درآورم؟
گل در بغل نسیم چمن می کند مرا
من آن نیم که دست به چیدن درآورم
بر نخل شعله هر شرری بلبلی شود
گر خار خار سینه بگلخن درآورم
هر بخیه بر مرقع درویش عقده ایست
غفلت شود که رشته به سوزن درآورم
بر حلقه کمند و خم دام فتنه ام
مرغی نیم که چشم به ارزن درآورم
در وادیی که بیم خطر بیشتر بود
شب نالم و به قافله رهزن درآورم
آن نغمه سنج بلبل باغم که در خزان
مرغان رفته را به نشیمن درآورم
عشقت چو دست فتنه به یغما برآورد
از ره بلای رفته به مأمن درآورم
از بس که پیش عشوه تو بی بهاست جان
شرم آیدم که کیل به خرمن درآورم
ابر بهار حسن توام کز سرشک و آه
شب های رنگ و بوی به گلشن درآورم
مغز جگر گدازم و در دیده ها کشم
تا در چراغ حسن تو روغن درآورم
در همتم چو سرو به آزادگی مثل
قمری نیم که طوق به گردن درآورم
عشاق همتی که ز در صبر رفته را
گر درنیاورد دگری من درآورم
خورشید جرعه نوش شراب خم منست
حاشا که لب به دردی هر دن درآورم
شهدی چو دوستی به قدح خوشگوار نیست
کی لب به زهر کینه دشمن درآورم
نی نی که لاف می زنم و هزل می کنم
کی من به امر و نهی کسی تن درآورم؟
آن روستاییم که به غازان شه ار رسم
اول زبان به گفتن «کم سن » درآورم
در ظاهرم تکبر و در باطنم هوا
سنجاب در ته خزادکن درآورم
از بس بدم کفایت جرمم نمی کند
تاراج اگر به رحمت ذوالمن درآورم
آن سالخورده مطرب دیرم که صبح و شام
انجیل را به نغمه ارغن درآورم
طبعم رحم فسرده شد از شهوت زنان
لب بندم و عقیم بزادن درآورم
دیوان شعر کهنه بشویم ز فکر تو
از نعت خواجه نظم مدون درآورم
شهری ز بیم احمد مرسل کنم بنا
آفاق را به حصن محصن درآورم
وز دامنش نثار به دامن درآورم
بیرون روم ز ارض جسد در سمای روح
وحی مبین و کشف مبرهن درآورم
انشا کنم به منطق سیمرغ راز غیب
شورش به طایران نوازن درآورم
نیلی لباس و سینه فروزان چو کرم شب
در صحن لفظ معنی روشن درآورم
آتش زبان شمع بخاید چون من به حرف
کلک زبان بریده الکن درآورم
از مد عنبرین که کشم صبح اولین
اشهب به روی عنبر لادن درآورم
سر برزند چو صبح ز دیوار بوستان
کلک و ورق گرفته به گلشن درآورم
هرگه کنم نظاره مرآت گل به نظم
صد معنی از خموشی سوسن درآورم
چون حسن ارغوان نگرم از سرشگ گرم
خون در رگ فسرده روین درآورم
هر گوهری که از شب آبستنم بزاد
روزش به عقد بخت سترون درآورم
گر معنیی بربط سخن توسنی کند
سختش لگام بر سر توسن درآورم
بر صحن چارباغ جهان افکنم سماط
از هشت خلد خوان ملون درآورم
گردد بحل کار، فرومانده بس که من
لعل گران به تیشه کان کن درآورم
طبعم شکفته از طرف کس نمی شود
تا کی دقیقه های مبین درآورم
هر روز گوی برده به دعوی ز آفتاب
بر زین نشسته شور به برزن درآورم
زین زال فتنه جوی کشم کینه قدیم
غارت به خان و مانش چو بهمن درآورم
از دیک سینه جوش برآرم به سوز دل
گردون به رقص همچو نهنبن درآورم
دوران هنوز خون سیاوش نکرده پاک
سهراب را به حرب تهمتن درآورم
صد نوحه جیب و سینه درد در درون و من
از خنده پرده بر رخ شیون درآورم
صد تفته سوزنم به جگر هست و آب نیست
چندان که نم به چشمه سوزن درآورم
از بس گشاد تیر دهد شست روزگار
نگذاردم که دست به جوشن درآورم
صد زخم دل گزا خورم از دست ناکسان
تا لقمه ای به کام چو هاون درآورم
گوهر به مشت می دهم و نیست ناخنم
چندان که یک خراش به معدن درآورم
دستم نمی رسد که برآرم ز آستین
پایم نمی دهد که به دامن درآورم
باید هزار دور کند آسمان که من
یک بار آفتاب به روزن درآورم
امید عیش نیست درین چاه غم مگر
بیژن شوم که مرغ مثمن درآورم
با خصم سخت روترم از تیغ و دوست او
آیینه ام که در دل آهن درآورم
گردون اگر بیازش دستی کرم کند
گل مهره زمین به فلاخن درآورم
افشای راز بت نه صلاح است ورنه من
صد پارسا به کیش برهمن درآورم
آن گفتگو به خاک مذلت فتاده باد
کز بهر مصلحت حیل و فن درآورم
شک نارسانده دست به چوگان اعتقاد
گوی یقین به حال گه ظن درآورم
مگر زمانه پرده یوسف دریده است
کی دل به دست عشوه این زن درآورم؟
پاک از جهان روم که مسیح مجردم
قارون نیم که گنج به مدفن درآورم
بر توسن زمانه کسی ره به سر نبرد
من زیرکم که پای به کودن درآورم
ترسم چنان ز حاصل دوران که دانه را
چون مورچه شکسته به مکمن درآورم
قسمت رسیدنیست ز احسان هر که هست
دست از چه پیش رزق معین درآورم؟
گل در بغل نسیم چمن می کند مرا
من آن نیم که دست به چیدن درآورم
بر نخل شعله هر شرری بلبلی شود
گر خار خار سینه بگلخن درآورم
هر بخیه بر مرقع درویش عقده ایست
غفلت شود که رشته به سوزن درآورم
بر حلقه کمند و خم دام فتنه ام
مرغی نیم که چشم به ارزن درآورم
در وادیی که بیم خطر بیشتر بود
شب نالم و به قافله رهزن درآورم
آن نغمه سنج بلبل باغم که در خزان
مرغان رفته را به نشیمن درآورم
عشقت چو دست فتنه به یغما برآورد
از ره بلای رفته به مأمن درآورم
از بس که پیش عشوه تو بی بهاست جان
شرم آیدم که کیل به خرمن درآورم
ابر بهار حسن توام کز سرشک و آه
شب های رنگ و بوی به گلشن درآورم
مغز جگر گدازم و در دیده ها کشم
تا در چراغ حسن تو روغن درآورم
در همتم چو سرو به آزادگی مثل
قمری نیم که طوق به گردن درآورم
عشاق همتی که ز در صبر رفته را
گر درنیاورد دگری من درآورم
خورشید جرعه نوش شراب خم منست
حاشا که لب به دردی هر دن درآورم
شهدی چو دوستی به قدح خوشگوار نیست
کی لب به زهر کینه دشمن درآورم
نی نی که لاف می زنم و هزل می کنم
کی من به امر و نهی کسی تن درآورم؟
آن روستاییم که به غازان شه ار رسم
اول زبان به گفتن «کم سن » درآورم
در ظاهرم تکبر و در باطنم هوا
سنجاب در ته خزادکن درآورم
از بس بدم کفایت جرمم نمی کند
تاراج اگر به رحمت ذوالمن درآورم
آن سالخورده مطرب دیرم که صبح و شام
انجیل را به نغمه ارغن درآورم
طبعم رحم فسرده شد از شهوت زنان
لب بندم و عقیم بزادن درآورم
دیوان شعر کهنه بشویم ز فکر تو
از نعت خواجه نظم مدون درآورم
شهری ز بیم احمد مرسل کنم بنا
آفاق را به حصن محصن درآورم
نظیری نیشابوری : قصاید
شمارهٔ ۲۸ - ایضا در مدح ابوالمظفر جلال الدین اکبر پادشاه این قصیده بعد از قصیده سابق و در ملازمت کردن ثانی در عین ضعف و بیماری گفته شده
چو شمع صبحگهی جان دهم به بوی نسیم
چو صبحدم به شکرخنده می شوم تسلیم
ز تنگ عیشی چو گل تنگ دلی دارم
که خنده گر کنم از ضعف می شوم به دو نیم
جهان چو صفحه رخساره نگار صحیح
همین من از نظر افتاده چون کتاب سقیم
به گنج عشق فرو رفته است پای دلم
ز فرق تا قدمم در میان ناز و نعیم
به نور مهر برون آی و جذب شوق ببین
که ذره گرم تر این ره رود ز ابراهیم
چنان به شوق سوی آفتاب خویش روم
که ذره ام به دگر ذره می کند تقدیم
اگر به این تن زارم ز جا برانگیزند
به خاک ریزدم از یک دگر عظام رمیم
وگر به خلد برندم به این الم رضوان
ز سلسبیل گریزد به سوی ماء حجیم
بلند و پست ز بره دارم
ز بیم جان به عصا راه می روم چو کلیم
ز هول راه به لاحول می نهم پا را
نعوذ بالله از رهزنی دیو رجیم
ز داروی نظر شاه دیده ام صحت
به تازه درد دل آورده ام به نزد حکیم
ز ناتوانی بسیار خود به این شادم
که دیر فرق برآرم ز سجده تسلیم
ز بس که کاسته ام کس نمی کند احساس
تن نزار مرا زیر پا چو نقش گلیم
ز بس نزاری من بر زمین نخست آید
گرم سنان به ظرافت زند به پشت ندیم
ز فرش جبهه من نقش آستانه او
برون رود چو غریب از در سرای مقیم
ملک چو کعبه و من چون حطیم در پایش
مقربان جنابش چو رکن های حطیم
چهار حد جهان را به سوی او اقبال
چو سوی کعبه ایزد چهار حد حریم
یکی به صدق و صفا پیش رفته در لبیک
یکی به بذل و عطا پس دویده در تسلیم
کشیده نعره الله اکبر از هر سو
بگاه دیدنش اصحاب چون گه تحریم
کلاه گوشه جسم جلالش از رفعت
فکنده گوی فلک بر قفا چو نقطه جیم
به این امید که لطفم ز خاک بردارد
فتاده ام چو ذلیلان به پیش پای کریم
ازین امید درازی که در دلست مرا
چو رو به قبله کنم کعبه ام کند تعظیم
ز بعد ما و تو این شعله از نظر دورست
به وقت قرب برآید ز آستین کلیم
به هیچ کس نرسد نوبت ار ز من باشی
گرم جهان همه گویند ممسکت است و لئیم
من و وفا به درت خوارتر ز یک دگریم
مکن مساهله در حق بندگان قدیم
درآ به مجلس مستان و مهربانی بین
که پادشاه نهد بر سر گدا دیهیم
درازدستی بختم نگر که بر در شاه
نشان جبهه کنم سجده گاه هفت اقلیم
خلاصه دو جهان شاه اکبر غازی
که هست لطف و عتابش کلید خلد و جحیم
از بوی خرمی نوبهار دولت او
به سینه غنچه پیکان کند شکفته نسیم
ز بس تمکن او وعده را دلیست صبور
ز بس سلامت او خسته را تنیست سلیم
ز جود اوست که دریا به بخشش است دلیر
ز حلم اوست که دنیا برنجشست حلیم
ز بذل نعمت و مسکین نوازی کرمش
به کنج فقر و قناعت بود بهشت نعیم
به حاجتی که دلم راست اقتدا دارم
به رکن کعبه حاجات شاهزاده سلیم
زهی ز شوق لقای تو شخص نصرت را
به زیر هر بن مویی هزار چشم کلیم
کند خرام درآن پایه دولتت کان جا
ازل نشان به ابد می دهد که اوست قدیم
جهان ز نعمت تو زله بست و عیسی را
نگشت بر سر خوان سپهر نان به دو نیم
سخی تویی که کرم دیده ای به خوان پدر
یتیم اگر همه روح الهست هست یتیم
زمانه تا تو نبودی به مکرمت می گفت
هنوز آدم و حوا سترونند و عقیم
تو کام ران به مراد و جهان به فخر از تو
چو میهمان گرانمایه در سرای کریم
بود عنایت عام تو شاهدی که به رفق
رباید از دکان کاینات عنیم؟
گره گشای خط طره مراد تو را
ز عضوها همه ناخن دمد چوماهی سیم
سخن ز مدح تو با نظم همچو عقد گوهر
گهر ز جود تو بی قدر همچو طفل یتیم
درم به مدح و ثنا خسروان عطا سازند
تو بذل مال کنی با تواع و تعظیم
چو غنچه دست تو بی اختیار بگشاید
چو گل ز دست تو بی انتظام ریزد سیم
چو تو به غیر طلب وام دار زر ندهد
ز بخشش تو غرامت کشد همیشه غریم
ازان بقای ابد خواهمت که دایم هست
وجود هر دو جهان پیش همت تو عدیم
تو را که علم لدنی بود چرا گویم
که کد بدرس نفرموده ای ز طبع فهیم
نه با نواهی و انکار تو خیال غلط
نه با اوامر و احکام تو خصال ذمیم
اگر کفایت قانون تو نگیرد دست
غریق جهل شود در حجاب علم علیم
هزار سطح عریض و طویل طرح کند
کفایتی تو اگر نقطه را کند تقسیم
ز بس افاضه فیضی که در زمانه تست
قواعد حکماشسته ترهات قدیم
چنان به عهد تو طفلان دقیق حرف زنند
که عقل کل نکند فهم بعد صد تفهیم
ز بس عذوبت الفاظ تو اگر کاوند
به زیر پای تو پایند کوثر و تسنیم
کنم چو نیک تأمل به شأن دشمن تست
به هر مقام که نازل شده عذاب الیم
همیشه رنج و حسد خاطر حسود تو را
گرفته است چو دست لئیم حلق لئیم
کنم مشاهده دایم به ظل دولت تو
که جلوه می کند امکان فتح های عظیم
ز فتح کرده شرابی به ساغر و داده
به هر حریف به اندازه وفا تقسیم
به هر مصاف که عزم تو رهنما گردد
چو برگ کاه پرد کوه ها به بال نسیم
درآن دیار که قهر تو قهرمان گردد
پدر به قتل پسر نیست مهربان و رحیم
ز بطن آهن و سنگی برآید ار شرری
ازان فروخته ارد هزار نار جحیم
بود حقوق اولوالامر درجهان واجب
نگشته عاق پدر با اطاعت تو اثیم
ز استواری عهدت سزد اگر گردد
چو نطفه در رحم اندیشه در ضمیر جسیم
چنان ستاره به سطح سپهر بشماری
که جوهری بشمارد گهر به سطح ادیم
مهانیان ضمیر از فروغ بخشش تو
نهاده اند چراغ امید در ره بیم
مبشران قلوب از صلاح حکمت تو
رسانده اند به گوش صمیم صدق صمیم
شهنشها ملکا درد دل ز ما بشنو
که از قبیله عشقیم و خانه زاد قدیم
ز بهر آفت جان می دهیم دل به خطر
ز بهر محنت دل می نهیم جان در بیم
بساز کردن ترتیب مجلست شب و روز
به چشم و سر نگه و سجده می کنم تعلیم
به فکر قرب تو چون خسروان به خانه خویش
درون خرامم و بر میهمان کنم تقدیم
درآر در صف قربانیان «نظیری » را
که نه غزال حرم گردد ونه صید حریم
همیشه تا خلق خویشتن بزرگ کند
گدا به فاقه و فقر و غنی به ناز و نعیم
تو باش و اختر خود با هزار نعمت و ناز
ببخش کام فقیر و برآر کار یتیم
عدوی این دو چراغ حیات را بادا
ز فرق چون تن مقراض تا به ناف دونیم
چو صبحدم به شکرخنده می شوم تسلیم
ز تنگ عیشی چو گل تنگ دلی دارم
که خنده گر کنم از ضعف می شوم به دو نیم
جهان چو صفحه رخساره نگار صحیح
همین من از نظر افتاده چون کتاب سقیم
به گنج عشق فرو رفته است پای دلم
ز فرق تا قدمم در میان ناز و نعیم
به نور مهر برون آی و جذب شوق ببین
که ذره گرم تر این ره رود ز ابراهیم
چنان به شوق سوی آفتاب خویش روم
که ذره ام به دگر ذره می کند تقدیم
اگر به این تن زارم ز جا برانگیزند
به خاک ریزدم از یک دگر عظام رمیم
وگر به خلد برندم به این الم رضوان
ز سلسبیل گریزد به سوی ماء حجیم
بلند و پست ز بره دارم
ز بیم جان به عصا راه می روم چو کلیم
ز هول راه به لاحول می نهم پا را
نعوذ بالله از رهزنی دیو رجیم
ز داروی نظر شاه دیده ام صحت
به تازه درد دل آورده ام به نزد حکیم
ز ناتوانی بسیار خود به این شادم
که دیر فرق برآرم ز سجده تسلیم
ز بس که کاسته ام کس نمی کند احساس
تن نزار مرا زیر پا چو نقش گلیم
ز بس نزاری من بر زمین نخست آید
گرم سنان به ظرافت زند به پشت ندیم
ز فرش جبهه من نقش آستانه او
برون رود چو غریب از در سرای مقیم
ملک چو کعبه و من چون حطیم در پایش
مقربان جنابش چو رکن های حطیم
چهار حد جهان را به سوی او اقبال
چو سوی کعبه ایزد چهار حد حریم
یکی به صدق و صفا پیش رفته در لبیک
یکی به بذل و عطا پس دویده در تسلیم
کشیده نعره الله اکبر از هر سو
بگاه دیدنش اصحاب چون گه تحریم
کلاه گوشه جسم جلالش از رفعت
فکنده گوی فلک بر قفا چو نقطه جیم
به این امید که لطفم ز خاک بردارد
فتاده ام چو ذلیلان به پیش پای کریم
ازین امید درازی که در دلست مرا
چو رو به قبله کنم کعبه ام کند تعظیم
ز بعد ما و تو این شعله از نظر دورست
به وقت قرب برآید ز آستین کلیم
به هیچ کس نرسد نوبت ار ز من باشی
گرم جهان همه گویند ممسکت است و لئیم
من و وفا به درت خوارتر ز یک دگریم
مکن مساهله در حق بندگان قدیم
درآ به مجلس مستان و مهربانی بین
که پادشاه نهد بر سر گدا دیهیم
درازدستی بختم نگر که بر در شاه
نشان جبهه کنم سجده گاه هفت اقلیم
خلاصه دو جهان شاه اکبر غازی
که هست لطف و عتابش کلید خلد و جحیم
از بوی خرمی نوبهار دولت او
به سینه غنچه پیکان کند شکفته نسیم
ز بس تمکن او وعده را دلیست صبور
ز بس سلامت او خسته را تنیست سلیم
ز جود اوست که دریا به بخشش است دلیر
ز حلم اوست که دنیا برنجشست حلیم
ز بذل نعمت و مسکین نوازی کرمش
به کنج فقر و قناعت بود بهشت نعیم
به حاجتی که دلم راست اقتدا دارم
به رکن کعبه حاجات شاهزاده سلیم
زهی ز شوق لقای تو شخص نصرت را
به زیر هر بن مویی هزار چشم کلیم
کند خرام درآن پایه دولتت کان جا
ازل نشان به ابد می دهد که اوست قدیم
جهان ز نعمت تو زله بست و عیسی را
نگشت بر سر خوان سپهر نان به دو نیم
سخی تویی که کرم دیده ای به خوان پدر
یتیم اگر همه روح الهست هست یتیم
زمانه تا تو نبودی به مکرمت می گفت
هنوز آدم و حوا سترونند و عقیم
تو کام ران به مراد و جهان به فخر از تو
چو میهمان گرانمایه در سرای کریم
بود عنایت عام تو شاهدی که به رفق
رباید از دکان کاینات عنیم؟
گره گشای خط طره مراد تو را
ز عضوها همه ناخن دمد چوماهی سیم
سخن ز مدح تو با نظم همچو عقد گوهر
گهر ز جود تو بی قدر همچو طفل یتیم
درم به مدح و ثنا خسروان عطا سازند
تو بذل مال کنی با تواع و تعظیم
چو غنچه دست تو بی اختیار بگشاید
چو گل ز دست تو بی انتظام ریزد سیم
چو تو به غیر طلب وام دار زر ندهد
ز بخشش تو غرامت کشد همیشه غریم
ازان بقای ابد خواهمت که دایم هست
وجود هر دو جهان پیش همت تو عدیم
تو را که علم لدنی بود چرا گویم
که کد بدرس نفرموده ای ز طبع فهیم
نه با نواهی و انکار تو خیال غلط
نه با اوامر و احکام تو خصال ذمیم
اگر کفایت قانون تو نگیرد دست
غریق جهل شود در حجاب علم علیم
هزار سطح عریض و طویل طرح کند
کفایتی تو اگر نقطه را کند تقسیم
ز بس افاضه فیضی که در زمانه تست
قواعد حکماشسته ترهات قدیم
چنان به عهد تو طفلان دقیق حرف زنند
که عقل کل نکند فهم بعد صد تفهیم
ز بس عذوبت الفاظ تو اگر کاوند
به زیر پای تو پایند کوثر و تسنیم
کنم چو نیک تأمل به شأن دشمن تست
به هر مقام که نازل شده عذاب الیم
همیشه رنج و حسد خاطر حسود تو را
گرفته است چو دست لئیم حلق لئیم
کنم مشاهده دایم به ظل دولت تو
که جلوه می کند امکان فتح های عظیم
ز فتح کرده شرابی به ساغر و داده
به هر حریف به اندازه وفا تقسیم
به هر مصاف که عزم تو رهنما گردد
چو برگ کاه پرد کوه ها به بال نسیم
درآن دیار که قهر تو قهرمان گردد
پدر به قتل پسر نیست مهربان و رحیم
ز بطن آهن و سنگی برآید ار شرری
ازان فروخته ارد هزار نار جحیم
بود حقوق اولوالامر درجهان واجب
نگشته عاق پدر با اطاعت تو اثیم
ز استواری عهدت سزد اگر گردد
چو نطفه در رحم اندیشه در ضمیر جسیم
چنان ستاره به سطح سپهر بشماری
که جوهری بشمارد گهر به سطح ادیم
مهانیان ضمیر از فروغ بخشش تو
نهاده اند چراغ امید در ره بیم
مبشران قلوب از صلاح حکمت تو
رسانده اند به گوش صمیم صدق صمیم
شهنشها ملکا درد دل ز ما بشنو
که از قبیله عشقیم و خانه زاد قدیم
ز بهر آفت جان می دهیم دل به خطر
ز بهر محنت دل می نهیم جان در بیم
بساز کردن ترتیب مجلست شب و روز
به چشم و سر نگه و سجده می کنم تعلیم
به فکر قرب تو چون خسروان به خانه خویش
درون خرامم و بر میهمان کنم تقدیم
درآر در صف قربانیان «نظیری » را
که نه غزال حرم گردد ونه صید حریم
همیشه تا خلق خویشتن بزرگ کند
گدا به فاقه و فقر و غنی به ناز و نعیم
تو باش و اختر خود با هزار نعمت و ناز
ببخش کام فقیر و برآر کار یتیم
عدوی این دو چراغ حیات را بادا
ز فرق چون تن مقراض تا به ناف دونیم
نظیری نیشابوری : قصاید
شمارهٔ ۳۳ - این قصیده در مرثیه صبیه و برادر دلبند این کمینه گفته شده
خون دشت کربلا می جوشد از مژگان من
داغ زهرا تازه شد در کلبه احزان من
چشم غواصم به ساحل گوهری آورده بود
باز واصل شد به دریا گوهر غلطان من
چرخ را بر گوهر من بس که می لرزید دل
در زمین از جنبش ارکان فرو شد کان من
روشنایی ضمیرم بود از دیدار او
ای دریغا مرد خضر چشمه حیوان من
با صدف مانم که غواصم به دور افکنده است
بی گهر افتاده بر ساحل تن عریان من
نیش پیکان در جگر دارم ز شست روزگار
چون دم سوفار خونین بین لب خندان من
بس که در جانم فراق او سرایت کرده است
گر بنالم جان برآید همره افغان من
وه که کس اشگی درین ماتم به جیب من نریخت
هیچ یار آبی نزد بر سینه عطشان من
دیده ام آتش نمی بارد ازین شیون دریغ
سرد می کوبند آهن بر دل سندان من
ای که دور از دیده ام در عین جان بنشسته ای
سر برآور تا قیامت بنگری در جان من
ناله من چشم بیمار تو را در خواب کرد
درد من بر تو گواراتر شد از درمان من
زاد راه مرگ شد دارو و درمان طبیب
لقمه کرمان شدی از حکمت لقمان من
چشم از احباب پوشم وقت تاریکی رسید
شد فرو در چاه مغرب اختر تابان من
دخلم از خرجم فزونتر بود مردم یافتند
شحنه شه گنج بیرون برد از ویران من
خضر و عیسی را کند بیمار از بیم اجل
خانه ویران و گورستان آبادان من
هرچه هستی بود با اهل و ولد درباختم
«من علیها فان » رقم کردند بر دیوان من
غیرت حق از دلم مهر علایق برگرفت
شاید ار فردا نگیرد چنگ کس دامان من
نعره «انی اناالله » زآتش وادی رسید
مال و زن بگذاشت در ره موسی عمران من
غیرت من گرنه در شکل بشر ظاهر شدی
«لم یکن کفوا احد» نازل شدی در شان من
نوح فرزندی به طوفان داد بس مشکل نمود
غرق شد مال و زن و فرزند در طوفان من
همچو ابراهیم دیدم شکل قربانی به خواب
«شکر لله » بی عوض مقبول شد قربان من
تندباد دی ز باغ هرکسی شاخی شکست
کنده شد از بیخ و بن خشک و تر بستان من
سر به جای گوی ز اول در میان انداختم
تا کسی دیگر نراند رخش در میدان من
نظم و نثر واژگون بر لوح من بنوشته اند
خواب شیطانی ببیند روح با رحمان من
گر به پیش دیده ام مردم گیا روید چه سود؟
نور چشمم شد ز چشم مردمک افشان من
بر امید آنکه کفو خاندان من شوند
فضل سوی دودمان آورده اند اخوان من
یوسف از کنعان پی عقد زلیخا خوانده اند
گو بیا بنگر زلیخا مرده در زندان من
می نهادم نعل در آتش فریدون را به مهر
دزد چرم کاویانی برد از دکان من
ساغر از عهد الستم می دهد ساقی چه غم
بشکند پیمانه ای گر بر سر پیمان من
می شوم چون چنگ خوش چندان که ضربت می خورم
هرچه مطرب بشکند بهتر دهد تاوان من
نخل بستانم که دهقانم طرازش می کند
رفعت من هست درقطع من و نقصان من
قهر اگر مردود سازد لطف اگر بنوازدم
ناقص و زاید نگردد ذره ای ایمان من
گر به چشم همتم دنیا و عقبی برکشند
سر فرو نارد به سوی پله میزان من
در زجا جم نور لاشرقی و غربی دیده اند
هفت افلاکند چون پروانه سرگردان من
با قفس از شوق مرغ خاندانم برپرد
چون برآید نغمه داود خوش الحان من
غربت و بیماری و مردن نصیب کس مباد
داد از مرگ برادر آه از حرمان من
معجزم بی رنگ سحری نیست برهانش نگر
گشت هارون جای هامان طعمه ثعبان من
ابن یامین بازگشت از مصر و در قید اوفتاد
پیر ماتم کرد ماتم تازه در کنعان من
زادراه انبیا امروز در خوان من است
درد گوناگون نگر رنج و غم الوان من
چرخ طالع بر نحوسات فلک می گرددم
محنت از درها گدایی می کند دوران من
گوهر او تا ز سلک دودمان من گسیخت
انتظام نظم برهم خورد در دیوان من
روضه ای بود از لطافت پر که هرگه دم زدی
سنبل معنی چریدی تا ابد مهمان من
لقمه ام را بود لذت جرعه ام را چاشنی
او که رفت از خانه من شد نمک از خوان من
از عزیزی اشرف الاخوانش می خواندم به نام
با شرف چون نام او بودند ازو اخوان من
ای دریغا در سفر مرد ار به نزد من بدی
تا به صبح حشر محکم داشتی دامان من
سخت در چنگ عتاب و ابتلا افتاده ام
شرم دارم مردمان دانند از عصیان من
شکر می گویم که در دعوی یکرنگی بس است
ابتلای خاندان مصطفی برهان من
داغ زهرا تازه شد در کلبه احزان من
چشم غواصم به ساحل گوهری آورده بود
باز واصل شد به دریا گوهر غلطان من
چرخ را بر گوهر من بس که می لرزید دل
در زمین از جنبش ارکان فرو شد کان من
روشنایی ضمیرم بود از دیدار او
ای دریغا مرد خضر چشمه حیوان من
با صدف مانم که غواصم به دور افکنده است
بی گهر افتاده بر ساحل تن عریان من
نیش پیکان در جگر دارم ز شست روزگار
چون دم سوفار خونین بین لب خندان من
بس که در جانم فراق او سرایت کرده است
گر بنالم جان برآید همره افغان من
وه که کس اشگی درین ماتم به جیب من نریخت
هیچ یار آبی نزد بر سینه عطشان من
دیده ام آتش نمی بارد ازین شیون دریغ
سرد می کوبند آهن بر دل سندان من
ای که دور از دیده ام در عین جان بنشسته ای
سر برآور تا قیامت بنگری در جان من
ناله من چشم بیمار تو را در خواب کرد
درد من بر تو گواراتر شد از درمان من
زاد راه مرگ شد دارو و درمان طبیب
لقمه کرمان شدی از حکمت لقمان من
چشم از احباب پوشم وقت تاریکی رسید
شد فرو در چاه مغرب اختر تابان من
دخلم از خرجم فزونتر بود مردم یافتند
شحنه شه گنج بیرون برد از ویران من
خضر و عیسی را کند بیمار از بیم اجل
خانه ویران و گورستان آبادان من
هرچه هستی بود با اهل و ولد درباختم
«من علیها فان » رقم کردند بر دیوان من
غیرت حق از دلم مهر علایق برگرفت
شاید ار فردا نگیرد چنگ کس دامان من
نعره «انی اناالله » زآتش وادی رسید
مال و زن بگذاشت در ره موسی عمران من
غیرت من گرنه در شکل بشر ظاهر شدی
«لم یکن کفوا احد» نازل شدی در شان من
نوح فرزندی به طوفان داد بس مشکل نمود
غرق شد مال و زن و فرزند در طوفان من
همچو ابراهیم دیدم شکل قربانی به خواب
«شکر لله » بی عوض مقبول شد قربان من
تندباد دی ز باغ هرکسی شاخی شکست
کنده شد از بیخ و بن خشک و تر بستان من
سر به جای گوی ز اول در میان انداختم
تا کسی دیگر نراند رخش در میدان من
نظم و نثر واژگون بر لوح من بنوشته اند
خواب شیطانی ببیند روح با رحمان من
گر به پیش دیده ام مردم گیا روید چه سود؟
نور چشمم شد ز چشم مردمک افشان من
بر امید آنکه کفو خاندان من شوند
فضل سوی دودمان آورده اند اخوان من
یوسف از کنعان پی عقد زلیخا خوانده اند
گو بیا بنگر زلیخا مرده در زندان من
می نهادم نعل در آتش فریدون را به مهر
دزد چرم کاویانی برد از دکان من
ساغر از عهد الستم می دهد ساقی چه غم
بشکند پیمانه ای گر بر سر پیمان من
می شوم چون چنگ خوش چندان که ضربت می خورم
هرچه مطرب بشکند بهتر دهد تاوان من
نخل بستانم که دهقانم طرازش می کند
رفعت من هست درقطع من و نقصان من
قهر اگر مردود سازد لطف اگر بنوازدم
ناقص و زاید نگردد ذره ای ایمان من
گر به چشم همتم دنیا و عقبی برکشند
سر فرو نارد به سوی پله میزان من
در زجا جم نور لاشرقی و غربی دیده اند
هفت افلاکند چون پروانه سرگردان من
با قفس از شوق مرغ خاندانم برپرد
چون برآید نغمه داود خوش الحان من
غربت و بیماری و مردن نصیب کس مباد
داد از مرگ برادر آه از حرمان من
معجزم بی رنگ سحری نیست برهانش نگر
گشت هارون جای هامان طعمه ثعبان من
ابن یامین بازگشت از مصر و در قید اوفتاد
پیر ماتم کرد ماتم تازه در کنعان من
زادراه انبیا امروز در خوان من است
درد گوناگون نگر رنج و غم الوان من
چرخ طالع بر نحوسات فلک می گرددم
محنت از درها گدایی می کند دوران من
گوهر او تا ز سلک دودمان من گسیخت
انتظام نظم برهم خورد در دیوان من
روضه ای بود از لطافت پر که هرگه دم زدی
سنبل معنی چریدی تا ابد مهمان من
لقمه ام را بود لذت جرعه ام را چاشنی
او که رفت از خانه من شد نمک از خوان من
از عزیزی اشرف الاخوانش می خواندم به نام
با شرف چون نام او بودند ازو اخوان من
ای دریغا در سفر مرد ار به نزد من بدی
تا به صبح حشر محکم داشتی دامان من
سخت در چنگ عتاب و ابتلا افتاده ام
شرم دارم مردمان دانند از عصیان من
شکر می گویم که در دعوی یکرنگی بس است
ابتلای خاندان مصطفی برهان من
نظیری نیشابوری : قصاید
شمارهٔ ۳۵ - مطلع دوم در صفت بهار
برزده فصل بهار سر ز گریبان او
سنبل تر ریخته طره به دامان او
سرو و گلش اینقدر پار خرابی نکرد
حسن به شور آمده خواسته طوفان او
بسترش از سنبلش می کند آشفتگی
عربده دارد به خواب نرگس فتان او
حسن تماشا طلب کرده تقاضاگری
پرده به خود می درد شرم نگهبان او
نیک که بر میل دوست جذبه ما غالبست
ورنه نگشتی عیان خواهش پنهان او
خنده شیرین دگر تلخ شود بر لبت
گر شنوی نغمه مرغ گلستان او
رابطه دوستی در گل ما ریشه داشت
پیش که باریده بود بر همه باران او
جز خطر دشمنی بار نمی آورد
حال که گل کرده است خوشه بستان او
آه که مرغ دلم دانه صبری نیافت
چند گر آب و گلم گشت پریشان او
صوت نوا دیگرست شور «نظیری » دگر
بوی کباب جگر می دهد افغان او
شسته بشیر و شکر کام و لبم را سخن
دست طلب کی کشم از سر پستان او
عید تو پرشور و شوق ما همه قربان او
کعبه تو پر صنم ما سگ دربان او!
بر شجر خاطرم روح قدس بلبلی است
باغ خلیلست دل یاد تو دهقان او
عرض سخن می کنم پیش سپهدار عصر
نغمه داود چیست؟ کیست سلیمان او؟
اوست که مهمان اوست شاه به خوان ظفر
جمله سلاطن ملک زله خور خوان او
سنبل تر ریخته طره به دامان او
سرو و گلش اینقدر پار خرابی نکرد
حسن به شور آمده خواسته طوفان او
بسترش از سنبلش می کند آشفتگی
عربده دارد به خواب نرگس فتان او
حسن تماشا طلب کرده تقاضاگری
پرده به خود می درد شرم نگهبان او
نیک که بر میل دوست جذبه ما غالبست
ورنه نگشتی عیان خواهش پنهان او
خنده شیرین دگر تلخ شود بر لبت
گر شنوی نغمه مرغ گلستان او
رابطه دوستی در گل ما ریشه داشت
پیش که باریده بود بر همه باران او
جز خطر دشمنی بار نمی آورد
حال که گل کرده است خوشه بستان او
آه که مرغ دلم دانه صبری نیافت
چند گر آب و گلم گشت پریشان او
صوت نوا دیگرست شور «نظیری » دگر
بوی کباب جگر می دهد افغان او
شسته بشیر و شکر کام و لبم را سخن
دست طلب کی کشم از سر پستان او
عید تو پرشور و شوق ما همه قربان او
کعبه تو پر صنم ما سگ دربان او!
بر شجر خاطرم روح قدس بلبلی است
باغ خلیلست دل یاد تو دهقان او
عرض سخن می کنم پیش سپهدار عصر
نغمه داود چیست؟ کیست سلیمان او؟
اوست که مهمان اوست شاه به خوان ظفر
جمله سلاطن ملک زله خور خوان او
نظیری نیشابوری : قصاید
شمارهٔ ۳۶ - مطلع سیوم در صفت شعر
شعر مسیح دلست معنی او جان او
چاشنی عاشقی شربت دکان او
جوهری از شعر نیست راست نماینده تر
آینه فهم هاست نکته پنهان او
گرچه به جولان فهم پی به سخن برده اند
گرد سخن گشته اند قافیه سنجان او
گرچه سخن نقطه ایست از سر پرگار طبع
هست به وسعت برون از خط دوران او
بلبل وحی اندکی اوج فراتر گرفت
ورنه ز یک پرده اند این من و آن او
گر به خیال دگر از سخن افتاده اند
بحر غلط کرده اند قافیه سنجان او
نسخه شعر مرا گر به عطارد برند
مقطع شعرم شود مطلع دیوان او
نکته مستانه ام گر بسراید ادیب
لوح و قلم بشکند طفل دبستان او
باد که در بوستان عطرفروشی کند
بر ورقم سوده است گوشه دامان او
هرکس ازاین بارگاه خواهش خود می گرفت
ذائقه من شناخت چاشنی خوان او
اهل سخن ناخنی بر دل هم می زدند
زخم مرا خوش نمود گرد نمکدان او
وسوسه خاطرم آب سخن تیره داشت
شکر کنون روشنست چشمه حیوان او
گرچه به پیمانه ام زهر کند روزگار
شهدفروشی کنم بر در دکان او
عقل چهل سال چنگ در جگر خاره زد
نقب کنون خورده است بر گهر کان او
با صدفم ابر جود فیض هنر دیده است
باز نمی ایستد ژاله نیسان او
ور چه به خون ریزیم دار زند آسمان
مدح سرایی کنم در ته زندان او
چرخ که زخمم زند نیست ز نقصان من
گوی سخن برده ام از خم چوگان او
دهر که خصمم شود کی ز قصور منست
عرض هنر کرده ام بر سر میدان او
سعدی و سعدش که اند من که سخن آورم
غیرت خاقانیست حسرت خاقان او
شاهد طبع مرا نعت برازنده است
پیرهن مصطفاست بر قد حسان او
چاشنی عاشقی شربت دکان او
جوهری از شعر نیست راست نماینده تر
آینه فهم هاست نکته پنهان او
گرچه به جولان فهم پی به سخن برده اند
گرد سخن گشته اند قافیه سنجان او
گرچه سخن نقطه ایست از سر پرگار طبع
هست به وسعت برون از خط دوران او
بلبل وحی اندکی اوج فراتر گرفت
ورنه ز یک پرده اند این من و آن او
گر به خیال دگر از سخن افتاده اند
بحر غلط کرده اند قافیه سنجان او
نسخه شعر مرا گر به عطارد برند
مقطع شعرم شود مطلع دیوان او
نکته مستانه ام گر بسراید ادیب
لوح و قلم بشکند طفل دبستان او
باد که در بوستان عطرفروشی کند
بر ورقم سوده است گوشه دامان او
هرکس ازاین بارگاه خواهش خود می گرفت
ذائقه من شناخت چاشنی خوان او
اهل سخن ناخنی بر دل هم می زدند
زخم مرا خوش نمود گرد نمکدان او
وسوسه خاطرم آب سخن تیره داشت
شکر کنون روشنست چشمه حیوان او
گرچه به پیمانه ام زهر کند روزگار
شهدفروشی کنم بر در دکان او
عقل چهل سال چنگ در جگر خاره زد
نقب کنون خورده است بر گهر کان او
با صدفم ابر جود فیض هنر دیده است
باز نمی ایستد ژاله نیسان او
ور چه به خون ریزیم دار زند آسمان
مدح سرایی کنم در ته زندان او
چرخ که زخمم زند نیست ز نقصان من
گوی سخن برده ام از خم چوگان او
دهر که خصمم شود کی ز قصور منست
عرض هنر کرده ام بر سر میدان او
سعدی و سعدش که اند من که سخن آورم
غیرت خاقانیست حسرت خاقان او
شاهد طبع مرا نعت برازنده است
پیرهن مصطفاست بر قد حسان او
نظیری نیشابوری : قصاید
شمارهٔ ۴۰ - این قصیده در راه مکه معظمه بعد از غارت سارقان مذیل به مدح نواب محمد عزیز اعظم خان منظوم شده
کس به مشهد پروانه ام نماید راه
که خون بمسل من نیست زیب این درگاه
به دست و خنجر او صد هزار اسماعیل
به خون خویش نویسند: عبده و فداه
به هر قدم که روم پیش دورتر افتم
که وحشی است غزل و کمند من کوتاه
هنوز ناشد گامی به سوی او نزدیک
هزار مرحله در خون دل شدم به شناه
به گرد وادی این ره نمی توان گشتن
ز وهم عقده او شیر می شود روباه
یکی ز قافله پس مانده از دلیل ضعیف
یکی به بادیه گم گشته از قیاس تباه
ز کشته گشته بیابان پر و نشسته درو
به شکل ماتمیان کعبه در لباس سیاه
صفا ز محنت این تیه غصه می آرم
چو آهن از دم مصقل چو نقره از دل کاه
به حسن غارت خود ناز بیشتر دارم
ز چشم شوخ که ره می زند به حسن نگاه
امیدوار به عجز خودم که آسان تر
ز پا فتاده این ره رسد به منزلگاه
مبر امید که گامی به پای توفیقست
اگر به مرحله یک فرسخست اگر پنجاه
رسیدگان حقیقت نشسته در سیراند
درآن مقام که سالک همی رسد گه گاه
ز بس که تارک مغرور خاک ره شده است
زبان عذر بروید زمین به شکل گیاه
بنه کلاه و کمر گر سر سفر داری
که راه سخت مخوفست و روز بس کوتاه
هزار بار خرد گفت هان به حرمت رو
که نیست جای قدم در ره از نشان جباه
تو خیره توسن جهل و غرور می تازی
به حضرتی که به سر می رود سپهر دوتاه
متاع بتکده داری به سوی کعبه مبر
سر معامله داری ز حج قبول مخواه
من از فریب طمع در جواب می گفتم
که سعی و طوف حرم را زیان ندارد جاه
نگشتم از روش خویش تا برآوردم
به جای نعره لبیک بانگ واویلاه
من از کمینگه دولت مراد می جستم
نشانه تفکرم کرد بخت دولتخواه
ز حسن تربیت فطرتم چه سود که هست
به هر ترقی او آفتی مرا در راه
حیات نقد عزیزی دهد به باد فنا
به هر قدم که کشد یوسفی نفس از چاه
فلک غنیمت عمرم برون برد همه شب
بدان کمند که در روزنم بتابد ماه
قضا به وقت خوشم کرد آن ستم که نکرد
خزان به سایه بید و صبا به برگ گیاه
کجاست جذبه حبل المتین توفیقی؟
که تار طاقتم از بار چرخ شد یکتاه
به سیر مروه و طوف مدینه مشتاقم
کجاست جاذبه ای؟ یا رسول واشوقاه
دلم ز هند و سموم نگر گداخته شد
در آرزوی نشابورم و شمال هراه
گرم به مخلب طایر توان برون آورد
ز چنگ هند جگرخواره یا نبی الله
بشو چو دیده اعرابیم به شیر سفید
که همچو مردمک هندویم به خاک سیاه
تویی که در شب اسری گذشتی از کونین
چنان که بگذرد از مردمان دیده نگاه
براق برق عنان توبی چرا طی کرد
رهی که داشت مه سنبله میاه و گیاه
به دلو ماه عطارد گلاب می افشاند
حمل به نغمه ناهید می نمودش راه
اسد به خنجر مریخ شد عنان گیرش
که آفتاب به پایش فکنده بود کلاه
ز بیم حدت مریخ مشتری آورد
به منزل زحلش آن غلام بی اکراه
گذشت از ملکوت و ملک تکاور تو
که گشت دست دو کون از رکاب او کوتاه
عنان به پایه کرسیش بستی و رفتی
چنان که این قدمت زان قدم نشد آگاه
نشان پای تو بر رهگذار دیده بیافت
که تاج فرق خودش ساخت عرش والاگاه
حدیث دل ز دل و وصل جان ز جان برخاست
که بود رؤیت و گفتار بی عیون و شفاه
گشاده شد درجنت به روی بی برگان
به نزد حق چو گشودی لب شفاعتخواه
سر تفاخر کرسی ز دوش عرش گذشت
کف قدوم تو سودند بر جبین و جباه
به هم ز شوق سرودند کاین همان شخص است
که نور او به جهان داده این جلالت و جاه
ملک به سجده گل سر فرو نمی آورد
سپهر صورت فضلش نگاشت بر درگاه
بدن ز رشحه رحمت به هم نمی آمیخت
جهان نوید وفاقش فکنده در افواه
به صدق دعوت حق او شهادت آورده
ز بعد اشهد ان لا الاه الا الله
ز بس بلند بود همتش گه بخشش
گنه برند برش عاصیان به عذر گناه
سبک عتاب شفیعا! گران خطا بخشا!
که هست مهر تو طاعت فزای و عصیان کاه
تو را که قدرت قرب این بود نجاتی ده
مرا که ظلمت شب می فزایم از دم آه
به قدر خود که مرا همت بلندی ده
که سر فرود نیارم به صدر و منصب شاه
ز هند سفله به جز سفلگی نمی زاید
کراهتست همه حاصل طبیعت و آه!
بضاعت ره دین داده ام به غارت کفر
ز من مربی دین را که می کند آگاه
ستون شرع محمد عزیز اعظم خان
پناه دین نبی پاس دار قول الاه
نمود بدرقه همتش مدد ورنه
هزار گونه خطر بود شرع را در راه
در آن دیار که خورشید فصل او تابد
به ذره درزند آتش فروغ سایه جاه
سپهر و هرچه خدا آفرید سایه تست
شبیه نیست تو را لا الاه الا الله
به خوف گاه نبوت حمایت تو رسید
وگرنه یوسفش افتاده بود اندر چاه
ز طبع و رای تو خورشید آسمان دارد
همان حجاب که اشباه دارد از اشباه
به شیر بیشه گردون دلیر حمله کند
گر آهویی خورد از وادی تو آب و گیاه
متاع دهر نمی ارزد التفات تو را
به سلطنت فکنی سایه از سر اکراه
اگر به هم نکشد همت تو چین جبین
ز نه فلک به سرش برنهد زمانه کلاه
وگر تو نقد شب و روز را به خرج دهی
زمانه کیسه کند خالی از سفید و سیاه
به رای از ملکان ملک آن چنان گیری
که باد از نفس کهربا رباید کاه
ندیده هیبت تو در نبرد روی غنیم
ندیده دولت تو در مصاف پشت سپاه
چو آتش که به خود در تن چنار افتد
کند عدوی تو را قطع نسل قوت باه
به عهد دولتت آن را که دل غمین گردد
چو ریسمان سیاست به حلق پیچد آه
ز همت تو چه گویم امل دراز شود
به سایه تو چو آیم سخن شود کوتاه
بهار طبع امیرا که در حدیقه ملک
نگشته سرو تو از بار «من خلق » دوتاه
سپهر منزلتا بر درت «نظیری » را
نماز شام مصیبت دمید صح پگاه
مخند گر شب ماتم نشاط عید کند
که دیده است به سلخ حیات غره ماه
به درگهت ز بد و نیک داد ازان دارد
که دیده مسند پاداش و بند پادافراه
سخن که خسته افتاده می کند بپذیر
که لخت دل به رخ بسترست و گل درگاه
رخیست غرقه به خونم نثار درگه تو
سزای سکه برآورده ام زری از کاه
امید هست که بر درگه کریم کنند
قبول هدیه ناچیز و تحفه مزجاه
به گوشه نظر التفات محتاجم
به زارییی که توان کشتنم به نیم نگاه
ز بی بضاعتی خود چنان هراسانم
که بهر توشه ره بازگردم از درگاه
به سیل مرحمت از خاک ذلتم بردار
که همچو ماهی عطشان فتاده ام در راه
همیشه تا نشود کشته شمع مهر از باد
مدام تا نشود تیره روی روز از آه
شکوه روی تو آرایش کلاه تو باد
چو نور ماه که بر آسمان زند خرگاه
چراغ عمر تو پرنور تا صباح نشور
که روشنست به نور تو شرع را بنگاه
که خون بمسل من نیست زیب این درگاه
به دست و خنجر او صد هزار اسماعیل
به خون خویش نویسند: عبده و فداه
به هر قدم که روم پیش دورتر افتم
که وحشی است غزل و کمند من کوتاه
هنوز ناشد گامی به سوی او نزدیک
هزار مرحله در خون دل شدم به شناه
به گرد وادی این ره نمی توان گشتن
ز وهم عقده او شیر می شود روباه
یکی ز قافله پس مانده از دلیل ضعیف
یکی به بادیه گم گشته از قیاس تباه
ز کشته گشته بیابان پر و نشسته درو
به شکل ماتمیان کعبه در لباس سیاه
صفا ز محنت این تیه غصه می آرم
چو آهن از دم مصقل چو نقره از دل کاه
به حسن غارت خود ناز بیشتر دارم
ز چشم شوخ که ره می زند به حسن نگاه
امیدوار به عجز خودم که آسان تر
ز پا فتاده این ره رسد به منزلگاه
مبر امید که گامی به پای توفیقست
اگر به مرحله یک فرسخست اگر پنجاه
رسیدگان حقیقت نشسته در سیراند
درآن مقام که سالک همی رسد گه گاه
ز بس که تارک مغرور خاک ره شده است
زبان عذر بروید زمین به شکل گیاه
بنه کلاه و کمر گر سر سفر داری
که راه سخت مخوفست و روز بس کوتاه
هزار بار خرد گفت هان به حرمت رو
که نیست جای قدم در ره از نشان جباه
تو خیره توسن جهل و غرور می تازی
به حضرتی که به سر می رود سپهر دوتاه
متاع بتکده داری به سوی کعبه مبر
سر معامله داری ز حج قبول مخواه
من از فریب طمع در جواب می گفتم
که سعی و طوف حرم را زیان ندارد جاه
نگشتم از روش خویش تا برآوردم
به جای نعره لبیک بانگ واویلاه
من از کمینگه دولت مراد می جستم
نشانه تفکرم کرد بخت دولتخواه
ز حسن تربیت فطرتم چه سود که هست
به هر ترقی او آفتی مرا در راه
حیات نقد عزیزی دهد به باد فنا
به هر قدم که کشد یوسفی نفس از چاه
فلک غنیمت عمرم برون برد همه شب
بدان کمند که در روزنم بتابد ماه
قضا به وقت خوشم کرد آن ستم که نکرد
خزان به سایه بید و صبا به برگ گیاه
کجاست جذبه حبل المتین توفیقی؟
که تار طاقتم از بار چرخ شد یکتاه
به سیر مروه و طوف مدینه مشتاقم
کجاست جاذبه ای؟ یا رسول واشوقاه
دلم ز هند و سموم نگر گداخته شد
در آرزوی نشابورم و شمال هراه
گرم به مخلب طایر توان برون آورد
ز چنگ هند جگرخواره یا نبی الله
بشو چو دیده اعرابیم به شیر سفید
که همچو مردمک هندویم به خاک سیاه
تویی که در شب اسری گذشتی از کونین
چنان که بگذرد از مردمان دیده نگاه
براق برق عنان توبی چرا طی کرد
رهی که داشت مه سنبله میاه و گیاه
به دلو ماه عطارد گلاب می افشاند
حمل به نغمه ناهید می نمودش راه
اسد به خنجر مریخ شد عنان گیرش
که آفتاب به پایش فکنده بود کلاه
ز بیم حدت مریخ مشتری آورد
به منزل زحلش آن غلام بی اکراه
گذشت از ملکوت و ملک تکاور تو
که گشت دست دو کون از رکاب او کوتاه
عنان به پایه کرسیش بستی و رفتی
چنان که این قدمت زان قدم نشد آگاه
نشان پای تو بر رهگذار دیده بیافت
که تاج فرق خودش ساخت عرش والاگاه
حدیث دل ز دل و وصل جان ز جان برخاست
که بود رؤیت و گفتار بی عیون و شفاه
گشاده شد درجنت به روی بی برگان
به نزد حق چو گشودی لب شفاعتخواه
سر تفاخر کرسی ز دوش عرش گذشت
کف قدوم تو سودند بر جبین و جباه
به هم ز شوق سرودند کاین همان شخص است
که نور او به جهان داده این جلالت و جاه
ملک به سجده گل سر فرو نمی آورد
سپهر صورت فضلش نگاشت بر درگاه
بدن ز رشحه رحمت به هم نمی آمیخت
جهان نوید وفاقش فکنده در افواه
به صدق دعوت حق او شهادت آورده
ز بعد اشهد ان لا الاه الا الله
ز بس بلند بود همتش گه بخشش
گنه برند برش عاصیان به عذر گناه
سبک عتاب شفیعا! گران خطا بخشا!
که هست مهر تو طاعت فزای و عصیان کاه
تو را که قدرت قرب این بود نجاتی ده
مرا که ظلمت شب می فزایم از دم آه
به قدر خود که مرا همت بلندی ده
که سر فرود نیارم به صدر و منصب شاه
ز هند سفله به جز سفلگی نمی زاید
کراهتست همه حاصل طبیعت و آه!
بضاعت ره دین داده ام به غارت کفر
ز من مربی دین را که می کند آگاه
ستون شرع محمد عزیز اعظم خان
پناه دین نبی پاس دار قول الاه
نمود بدرقه همتش مدد ورنه
هزار گونه خطر بود شرع را در راه
در آن دیار که خورشید فصل او تابد
به ذره درزند آتش فروغ سایه جاه
سپهر و هرچه خدا آفرید سایه تست
شبیه نیست تو را لا الاه الا الله
به خوف گاه نبوت حمایت تو رسید
وگرنه یوسفش افتاده بود اندر چاه
ز طبع و رای تو خورشید آسمان دارد
همان حجاب که اشباه دارد از اشباه
به شیر بیشه گردون دلیر حمله کند
گر آهویی خورد از وادی تو آب و گیاه
متاع دهر نمی ارزد التفات تو را
به سلطنت فکنی سایه از سر اکراه
اگر به هم نکشد همت تو چین جبین
ز نه فلک به سرش برنهد زمانه کلاه
وگر تو نقد شب و روز را به خرج دهی
زمانه کیسه کند خالی از سفید و سیاه
به رای از ملکان ملک آن چنان گیری
که باد از نفس کهربا رباید کاه
ندیده هیبت تو در نبرد روی غنیم
ندیده دولت تو در مصاف پشت سپاه
چو آتش که به خود در تن چنار افتد
کند عدوی تو را قطع نسل قوت باه
به عهد دولتت آن را که دل غمین گردد
چو ریسمان سیاست به حلق پیچد آه
ز همت تو چه گویم امل دراز شود
به سایه تو چو آیم سخن شود کوتاه
بهار طبع امیرا که در حدیقه ملک
نگشته سرو تو از بار «من خلق » دوتاه
سپهر منزلتا بر درت «نظیری » را
نماز شام مصیبت دمید صح پگاه
مخند گر شب ماتم نشاط عید کند
که دیده است به سلخ حیات غره ماه
به درگهت ز بد و نیک داد ازان دارد
که دیده مسند پاداش و بند پادافراه
سخن که خسته افتاده می کند بپذیر
که لخت دل به رخ بسترست و گل درگاه
رخیست غرقه به خونم نثار درگه تو
سزای سکه برآورده ام زری از کاه
امید هست که بر درگه کریم کنند
قبول هدیه ناچیز و تحفه مزجاه
به گوشه نظر التفات محتاجم
به زارییی که توان کشتنم به نیم نگاه
ز بی بضاعتی خود چنان هراسانم
که بهر توشه ره بازگردم از درگاه
به سیل مرحمت از خاک ذلتم بردار
که همچو ماهی عطشان فتاده ام در راه
همیشه تا نشود کشته شمع مهر از باد
مدام تا نشود تیره روی روز از آه
شکوه روی تو آرایش کلاه تو باد
چو نور ماه که بر آسمان زند خرگاه
چراغ عمر تو پرنور تا صباح نشور
که روشنست به نور تو شرع را بنگاه
نظیری نیشابوری : قصاید
شمارهٔ ۴۷ - ایضا این قصیده در مدح ابوالفتح بهادر عبدالرحیم خان خانان بن بیرام خان واقع است
به کوه و دشت ندارم ز شوق گنجایی
چو سیل تیز روم سر به سر ز شیدایی
خبر دهید به ترکان شوخ چشم از من
که رخت صبر و سکون می دهم به یغمایی
هزار طعنه به دریا زنم ز بی باکی
هزار خانه به طوفان دهم ز خودرایی
دمی ز دهشت دشمن چو گرگ خون آلود
دلی ز وحشت یوسف چو چاه صحرایی
دمی چنانکه رخی از غضب برافروزی
دلی چنانکه خدنگی به خون بیالایی
خدا کند که دچارم شوی که می دانم
چنان نیم که اگر بینیم نبخشایی
به صوت زاری من گوش را بشارت ده
که هر صباح پریشانترست گویایی
شدم خلیل و ز آتش مرا گلی نشکفت
خوشا محبت موسی و نخل پیرایی
خزان طور نزد دم که سنگ درنگرفت
فسون شعله ندارد ز موم گیرایی
ز هیچ کس نگشاید دلم مگر هم تو
گره ز رشته افسون خویش بگشایی
ز بحر تشنه لبم سر کشید ز استغنا
چو ابر سوخته خشک مغز سودایی
در آفتاب جگر تشنه میرم و نروم
به سوی سایه فخر از پی تن آسایی
ز من دو دیده اهل دیار روشن باد
که گرد بادیه آرم به چهره آرایی
ز عرض تحفه من شهر و کوی شیرین است
که می برم شکر از خنده تماشایی
گریزم و نتوانم که برده صاحب من
به گرد نامه لطفم ز پا توانایی
فروغ چهره آفاق خان خانانست
کزو دو دیده امید راست بینایی
زبان به گفتن عبدالرحیم خان نازد
که همچو روح به طبعش بود پذیرایی
ز آدم آمده تا نسل خود بزرگ منش
به او کریم نسب شد بزرگ والایی
اگر ستاره خلافی کند همی رسدش
که گویدش تو به خدمت مرا نمی شایی
وز آفتاب به حشمت رود تواند گفت
که شب به پاس جنابم چرا نمی آیی
ازان نمی دهد انگشت بر شکست سپهر
که آبگینه دلست این سپهر مینایی
عجب کریم نوالی که مطبخ او را
بود هزار شبان همچو حاتم طایی
غریب راه نمایی که وادی او را
رود هزار خضر در لباس سقایی
چو با تو نیست دلش صاف اخترش سیهست
به دانش ار کلف از روی ماه بزدایی
گر او نظر نکند کوتهست تاختنت
ز روز رفته اگر گوی عمر بربایی
رضا و بخشش او بر جبین و چهره خلق
دهد به دولت و نکبت زبان گویایی
به غیر کشتی صلحش مجو پناه که هست
نتایج غضبش موج های دریایی
مکش ز طاعت او سر که سجده در او
دهد به قامت دولت بلند بالایی
هزار مرتبه باید نماز سهو کنی
به راهش ار پی موری به سجده فرسایی
سری که خاک درش را به صد سجود خرید
نمی خرد ز نسیم بهار رعنایی
نیاز گرد غریبی به رخ ز فرقت اوست
زهی ز خاک درت دور زرد سیمایی
خوشست صحبت دنیا ازان که دنیا را
ز رسم های تو گردون کند مطرایی
نشانه ایست خزانت ز بزم برچیدن
نمونه ایست بهارت ز مجلس آرایی
به بذل مال کشاند تو را سخاوت تو
چو وام دار که دستش کشد تقاضایی
ز نیش و نوش ازان موم پرورش یابد
که با کمند و کمانت دهد پذیرایی
سفر کنی که ضعیفی رسد به آسایش
خطر کنی که فقیری کند تن آسایی
نه شرط تست طریق وفا به سر بردن
ز پا درآمدم و بر سرم نمی آیی
کسی که شهره به اظهار شفقت تو شود
به صد حجاب نگردد نهان ز پیدایی
مرنج بیهده ترسم که دشمنان شنوند
زنند طعنه که عهد وفا نمی پایی
قسم به ذات تو خوردن بدی نمی آرد
قسم به مقصد امیدهای هرجایی
به مسندی که رود تاج سر به فراشی
به درگهی که رود آب رو به سقایی
به آن جمال که حسرت ز دیدنش نرود
اگر به پرده چشم ترش بپالایی
به آن شبی که به خون دل و جگر خفتم
ز قول دشمن بیهوده گوی هرجایی
که غیر بوی حقیقت نیاید از نفسم
اگر به خون خلافم دهان بیالایی
وظیفه می و نقلم ازان بسازترست
که نیم ذره بکاهیش یا بیفزایی
وفای دوست عزیزست ورنه در همه جا
به قدر حسن ز یوسف خرند زیبایی
اگر به مصر شود قحط درنخواهد ماند
«نظیری » از سخن و طوطی از شکرخایی
تو نوردیده در ادراک کم نداری هیچ
که بهره ای دهدت توتیای بینایی
تغافل تو به زندان بیدرم دارد
رهی نما که به جان آمدم ز تنهای
به خانه گرد متاع کساد می گیرد
نمی شود که بگل آفتاب اندایی
به سوی دوزخ اگر رخصتم دهی به رضا
به مرگ باز نمانم ز ناشکیبایی
همیشه تا به نگه خوش شود تماشاگر
مدام تا ز زبان دم زند تقاضایی
نشاط را چو نگه از نگه برانگیزی
حیات را چو زمان بر زمان بیفزایی
بدت مباد ز امروز تا به روز جزا
که شادمانی امروز و عیش فردایی
چو سیل تیز روم سر به سر ز شیدایی
خبر دهید به ترکان شوخ چشم از من
که رخت صبر و سکون می دهم به یغمایی
هزار طعنه به دریا زنم ز بی باکی
هزار خانه به طوفان دهم ز خودرایی
دمی ز دهشت دشمن چو گرگ خون آلود
دلی ز وحشت یوسف چو چاه صحرایی
دمی چنانکه رخی از غضب برافروزی
دلی چنانکه خدنگی به خون بیالایی
خدا کند که دچارم شوی که می دانم
چنان نیم که اگر بینیم نبخشایی
به صوت زاری من گوش را بشارت ده
که هر صباح پریشانترست گویایی
شدم خلیل و ز آتش مرا گلی نشکفت
خوشا محبت موسی و نخل پیرایی
خزان طور نزد دم که سنگ درنگرفت
فسون شعله ندارد ز موم گیرایی
ز هیچ کس نگشاید دلم مگر هم تو
گره ز رشته افسون خویش بگشایی
ز بحر تشنه لبم سر کشید ز استغنا
چو ابر سوخته خشک مغز سودایی
در آفتاب جگر تشنه میرم و نروم
به سوی سایه فخر از پی تن آسایی
ز من دو دیده اهل دیار روشن باد
که گرد بادیه آرم به چهره آرایی
ز عرض تحفه من شهر و کوی شیرین است
که می برم شکر از خنده تماشایی
گریزم و نتوانم که برده صاحب من
به گرد نامه لطفم ز پا توانایی
فروغ چهره آفاق خان خانانست
کزو دو دیده امید راست بینایی
زبان به گفتن عبدالرحیم خان نازد
که همچو روح به طبعش بود پذیرایی
ز آدم آمده تا نسل خود بزرگ منش
به او کریم نسب شد بزرگ والایی
اگر ستاره خلافی کند همی رسدش
که گویدش تو به خدمت مرا نمی شایی
وز آفتاب به حشمت رود تواند گفت
که شب به پاس جنابم چرا نمی آیی
ازان نمی دهد انگشت بر شکست سپهر
که آبگینه دلست این سپهر مینایی
عجب کریم نوالی که مطبخ او را
بود هزار شبان همچو حاتم طایی
غریب راه نمایی که وادی او را
رود هزار خضر در لباس سقایی
چو با تو نیست دلش صاف اخترش سیهست
به دانش ار کلف از روی ماه بزدایی
گر او نظر نکند کوتهست تاختنت
ز روز رفته اگر گوی عمر بربایی
رضا و بخشش او بر جبین و چهره خلق
دهد به دولت و نکبت زبان گویایی
به غیر کشتی صلحش مجو پناه که هست
نتایج غضبش موج های دریایی
مکش ز طاعت او سر که سجده در او
دهد به قامت دولت بلند بالایی
هزار مرتبه باید نماز سهو کنی
به راهش ار پی موری به سجده فرسایی
سری که خاک درش را به صد سجود خرید
نمی خرد ز نسیم بهار رعنایی
نیاز گرد غریبی به رخ ز فرقت اوست
زهی ز خاک درت دور زرد سیمایی
خوشست صحبت دنیا ازان که دنیا را
ز رسم های تو گردون کند مطرایی
نشانه ایست خزانت ز بزم برچیدن
نمونه ایست بهارت ز مجلس آرایی
به بذل مال کشاند تو را سخاوت تو
چو وام دار که دستش کشد تقاضایی
ز نیش و نوش ازان موم پرورش یابد
که با کمند و کمانت دهد پذیرایی
سفر کنی که ضعیفی رسد به آسایش
خطر کنی که فقیری کند تن آسایی
نه شرط تست طریق وفا به سر بردن
ز پا درآمدم و بر سرم نمی آیی
کسی که شهره به اظهار شفقت تو شود
به صد حجاب نگردد نهان ز پیدایی
مرنج بیهده ترسم که دشمنان شنوند
زنند طعنه که عهد وفا نمی پایی
قسم به ذات تو خوردن بدی نمی آرد
قسم به مقصد امیدهای هرجایی
به مسندی که رود تاج سر به فراشی
به درگهی که رود آب رو به سقایی
به آن جمال که حسرت ز دیدنش نرود
اگر به پرده چشم ترش بپالایی
به آن شبی که به خون دل و جگر خفتم
ز قول دشمن بیهوده گوی هرجایی
که غیر بوی حقیقت نیاید از نفسم
اگر به خون خلافم دهان بیالایی
وظیفه می و نقلم ازان بسازترست
که نیم ذره بکاهیش یا بیفزایی
وفای دوست عزیزست ورنه در همه جا
به قدر حسن ز یوسف خرند زیبایی
اگر به مصر شود قحط درنخواهد ماند
«نظیری » از سخن و طوطی از شکرخایی
تو نوردیده در ادراک کم نداری هیچ
که بهره ای دهدت توتیای بینایی
تغافل تو به زندان بیدرم دارد
رهی نما که به جان آمدم ز تنهای
به خانه گرد متاع کساد می گیرد
نمی شود که بگل آفتاب اندایی
به سوی دوزخ اگر رخصتم دهی به رضا
به مرگ باز نمانم ز ناشکیبایی
همیشه تا به نگه خوش شود تماشاگر
مدام تا ز زبان دم زند تقاضایی
نشاط را چو نگه از نگه برانگیزی
حیات را چو زمان بر زمان بیفزایی
بدت مباد ز امروز تا به روز جزا
که شادمانی امروز و عیش فردایی
نظیری نیشابوری : قطعات
شمارهٔ ۱ - آغاز
سپهر قدرا بر درگهت «نظیری » را
گمان نبود که بیند به کام دل دشمن
اگرچه دل که ز پیوند تو بریده شود
به راحتش نتوان دوختن به صد سوزن
به عده تو نشستم پری وشی زادم
که خاطرم به عطای تو بود آبستن
دمی به نظم جواهر کنار و کف بگشا
که رشته زیر زبانم گسسته در عدن
دگر به سوی سخن زین غضب نمی آیی
که من به دقت مدح تو درشدم به سخن
تو گر ز راه سخن در روی به مدحت خویش
به آن زمان به طریق ادب برانم من
گمان نبود که بیند به کام دل دشمن
اگرچه دل که ز پیوند تو بریده شود
به راحتش نتوان دوختن به صد سوزن
به عده تو نشستم پری وشی زادم
که خاطرم به عطای تو بود آبستن
دمی به نظم جواهر کنار و کف بگشا
که رشته زیر زبانم گسسته در عدن
دگر به سوی سخن زین غضب نمی آیی
که من به دقت مدح تو درشدم به سخن
تو گر ز راه سخن در روی به مدحت خویش
به آن زمان به طریق ادب برانم من
نظیری نیشابوری : ترکیبات
شمارهٔ ۱ - این ترکیب موحدانه در دارالسلطنه لاهور در فصل گل و بهار در اوان سرمستی ها در تعریف خرمی عالم مذیل به نام نامی صاحبی ابوالفتح بهادر عبدالرحیم خان خانان در استدعای صحبت ایشان گفته شده
آن جلوه که در پرده روش های نهان داشت
از پرده برآمد روشی بهتر از آن داشت
ذوقی به چمن داد که در خنده ابرست
شوری ز گل انگیخت که بلبل به فغان داشت
امروز که شد عشرت می لعل قبا شد
وان روز که بود آفت دی رنگ خزان داشت
این جلوه حسن است که در پرده نگنجد
این قصه عشقست که پنهان نتوان داشت
در باغ خروش از در و دیوار برآمد
کز غنچه لبان خاک به دل راز نهان داشت
بی خواست برآورد سر از طرف چمن ها
چندان که زمین تازه نهالان جوان داشت
مشاطگی هر خس و هر خار صبا کرد
از بس که چمن غالیه در غالیه دان داشت
ایمن نتوان بود که از ابر بهاری
شد لاله ستان هرچه زمین ژاله ستان داشت
دستار گل امروز نگر گشته پریشان
دیروز گر از غنچه به سر تاج کیان داشت
تا هست جهان هست خزانی و بهاری
دل بسته این وضع مکرر نتوان داشت
کو عشق که دود از دل بی درد برآرم
آهی کشم از هستی خود گرد برآرم
عشقست که هم پرده و هم پرده درآمد
غماز دل و شحنه خون جگر آمد
عشقست که بگذشته و آینده ما اوست
در هر نفسی رفت و به رنگی دگر آمد
هان جان و دل آغوش و بغل خوش بگشایید
کان یار سفرکرده ما از سفر آمد
او بود که از سینه به تاراج خرد خاست
او بود که بر آتش دل جلوه گر آمد
شد حسن چو در جلوه خوبی به نظر رفت
شد عشق چو در پرده سودا به سر آمد
آنگاه برانگیخت فراقی و وصالی
در صورت یکتایی از آن هر دو برآمد
تا چشم حسودی نکند کار درین کار
از دل به دل آن عشق بدین سینه درآمد
آن یار که معموری دل از ستم اوست
صد شکر که این بار ستمکارتر آمد
نیک آمدی ای عقل مرا آتش خرمن
لبیک زهی چشم امیدم به تو روشن
خیزید که گیریم می از ساقی مستان
گردیم به حال دل آشوب پرستان
جامی دو سه نوشیم و درآییم به بازار
سر می و میخانه بگوییم به دستان
بس نشئه بلندست اگر لب بگشاییم
بر خویش ببالند ز مستی همه پستان
هان ای دل غافل شده هنگام صبوحست
گر جام ز ساقی نستانی مزه بستان
بی دردسر از خواب برآور که بپیمود
بر ما خم و ساغر در و دیوار گلستان
برخیز که گر بهره ای از نشئه نداریم
باری بنشینیم به همت بر مستان
ایام بهار آمد و در خانه بماندیم
زین شرم که بی می نتوان رفت به بستان
تاریکی غم از افق سینه دمیده
یک شیشه می کو؟ که کنم شمع شبستان
در کشور آن قوم که این باده حلالست
گلرنگ چو رخسار بهارست زمستان
از میکده مگذر که در کعبه فرازست
بسیار مدو تیز که این راه درازست
آن راز که در صومعه محجوب ریا بود
در میکده از صافی دل ها به ملا بود
فکری که غم مدرسه و درس همانست
در ساغر می نشئه و در ساز نوا بود
قهری که شود هیزم او آتش نمرود
دیدیم که خاکستر او لطف و عطا بود
خمار دلش خوش که پی می گه و بیگاه
هرگاه که رفتیم در میکده وا بود
دی راهب بتخانه به من راه حرم را
نزدیک نمود ارچه بسی دورنما بود
خورشید به زنار همی بست میانش
در بتکده هر ذره که بر روی هوا بود
دیدیم که در میکده هم شاهد و ساقیست
آن خانه برانداز که در خانه ما بود
او بود که بر هر که نظر کرد بقا یافت
او بود که از هر که گذر کرد فنا بود
این جلوه همانست کزو گریه بجوشید
شورش شد و در قالب مجنون بخروشید
غافل مگذر بتکده را هم حرمی هست
زان سوی خرابات چو رفتی صنمی هست
در دیده نمک ریز که خوابت نرباید
شایسته دریافتن از عمر دمی هست
در عشق چو عقل و خرد باده پرستان
ویرانم و آگه نه که بر من ستمی هست
در شکوه دلر طفل الف بی نشناسم
زین بیش ندانم که ورق را رقمی هست
آن نیست که در هجر دلم را نخراشد
گر نیست سنان مژه نوک قلمی هست
دلتنگی من چون سبب خوشدلی اوست
دریوزه کنم از در هر دل که غمی هست
ساقی غم نابودن می سخت خماریست
مستیم اگر در قدح و جام نمی هست
دل بر خود و بر هستی خود از چه نهد کس
در هر نفس ما چو وجود و عدمی هست
جز جام می عشق که آیینه صدقست
پیمانه زهرست اگر جام جمی هست
آن به که بغیر از مژه تر نشناسیم
لب تشنه بمیریم و سکندر نشناسیم
گر قیصر و گر ما، همه محتاج گداییم
سیلی خور بیش و کم یک خان و سراییم
بر خویش گل و برگ بچینیم وگرنه
نیکوروش سیر گه نشو و نماییم
عقل و دل و ما بی خبرانیم که یک جا
صد سال نشینیم و ندانیم کجاییم
زین لب که بود بسته تر از کار دل ما
صد کار فروبسته گردون بگشاییم
با آن که ز بال مگسی سایه ندیدیم
هرجا که نشینیم ثناگوی هماییم
شوقی نه گریبان کش و عشقی نه عنان گیر
مشکل که ازین پرده ناموس برآییم
از هستی ما تا رمقی همره ما هست
گر هم تک بادیم که در قید هواییم
انصاف نداریم که با خرمن مقصود
در حسرت کاهی که برد کاه رباییم
خون از جگر غنچه گشودیم «نظیری »
بخروش که بر طرفه گلی نغمه سراییم
می آن نکند با تو که عشق تو به جان کرد
غم با دلم آن کرد که با باغ خزان کرد
داغ دلم افروخته تر شد ز چراغم
هم منصب پروانه بود پنبه داغم
در پوست نمی گنجد ازین نشئه نشاطم
بر دست نمی استد ازین باده ایاغم
صدسال گر از گل به مشامم نرسد بود
افسرده نگوید به خزان بلبل باغم
بر شعله خورشید زند طعنه فروغم
بر گرمی پروانه زند خنده چراغم
سرگرمی بازار جنون باد مبارک
آشفتگیی هست به سودای دماغم
دیوانگی آشفته تمکین و تمیزم
فرزانگی آفت زده لابه و لاغم
آن جا که منم پیر و جوان بی خبرانند
کس رنجه مسازید و مگیرید سراغم
صبحم به خراش جگر و سینه دمیده
روزم شده پیدا به جگرخونی داغم
روز سیهی دیده ام از هجر که امشب
در پیش نظر صبح نماید پر زاغم
نازک تر از ایام بهارست تموزم
خورشید فرو می چکد از چهره روزم
قهرش به سخن تیغ و به دم نیشترم کرد
زهر دل کافور مزاج نظرم کرد
چون خنده ناخوش دهنان بی نمکم ساخت
چون گریه صاحب غرضان بی ثمرم کرد
بیش از همه در دیده غم کرد عزیزم
در چشم نشاط از همه کس خوارترم کرد
از خلوت شرم و ادب آورد برونم
در معرکه شور و جنون جلوه گرم کرد
یک شب به در صبح وصالم نرسانید
این بخت که درمانده خواب سحرم کرد
من بی خودم از لطف کجا بود که ساقی
یک جرعه میم داد که خون در جگرم کرد
کی بود که فرصت دلی از خنده خوشم ساخت
کی بود که قسمت لبی از گریه ترم کرد
کامی به مراد دل خود برنگرفتیم
زان روز که طالع به وفا همسفرم کرد
گفتم سخن عشق به رندی نشدم فاش
نفرین خرابات چنین دربدرم کرد
اینها چه که از پرده هستیم برآورد
از بندگی خاطر خویشم بدر آورد
شادم که دوا درد مرا سود ندارد
بیماری عشقست که بهبود ندارد
یک کس به در صومعه مقبول نظر نیست
نازم به خرابات که مردود ندارد
سرگشته زدم گام به هرجا و ندیدم
یک ذره که ره جانب مقصود ندارد
صد مرتبه زد بخت به هم زبح و رصد را
این هفت فلک اختر مسعود ندارد
بی فایده بر آتش دل ناله سپندست
در مجمر ما بو شکر و عود ندارد
ای خرمنم آتش زده از من چه گریزی؟
اندیشه مکن آتش من دود ندارد
گو گریه مکن شور کز آن کان نمک نیست
یک دل که کباب نمک آلود ندارد
تا از خبر صحبت صاحب نشوم شاد
شادی دلم از نغمه داوود ندارد
افغان که هلال شب عیدم به خسوفست
خورشید مرا ساعت نوروز کسوفست
زان دم که به افسون طبیبانت نیازست
عیسی به فسون دم خود بر سر نازست
در آرزوی صحت تو لحظه بر ایام
همچون شب عیدست که بر طفل درازست
کار تو نه کاریست که آن فاتحه خواهد
در عقده این کار ندانم که چه رازست
برخیز که مفتاح دعا زیر سر تست
برخیز که درهای اجابت ز تو بازست
از عارضه غم نیست که چون دولت دانات
در غیب حکیمی است که بیمار نوازست
بر مرکب صحت نتوان تاخت همه عمر
میدان جهان پر ز نشیبست و فرازست
باد ار به گلستان تو آسیب رسانید
آن نیز ز آسیب گلستان به گدازست
تا بوی گل تازه دماغ تو گرفتست
در موسم گلزار در باغ فرازست
در فتنه تو را ذات خوش از فتنه مصونست
چون نرگس بیمار که بر بستر نازست
ملک از حشر فتح تو نقصان نپذیرد
غم کیست؟ کز اقبال تو درمان نپذیرد
چون ناله نهم بر سر افلاک قدم را
از ضعف برون آورم احسان و کرم را
گر یک تنه بر قلب ملایک نتوان تاخت
از اشگ جهانگیر کشم خیل و حشم را
برخیز که امروز به خوش کردن دل ها
گیتی به حق صحبت تو خورده قسم را
دیروز که سر دل و مقصود اجابت
درکار تو می رفت عرب را و عجم را
در فکر تو عاشق به سؤال لب معشوق
در خاطر آشفته نمی گفت نعم را
حسن از پی شوریدگی عشق بیاراست
ز آشفتگی عارضه ات زلف بخم را
عشاق چو دیدند مبارک الم تو
در عشق فزودند به پیرایه الم را
صد شکر که در ساعت فرخنده نوروز
آراسته دیدیم به جم مسند جم را
آن رفت که بی زله خوانت فلک پیر
سیری شکم نام همی کرد درم را
نام تو که گنجیده به هر ذره جانم
از غایت تعظیم نگنجد به زبانم
خاری که به پای تو خلد باغ یقین است
سنگی که به راه تو فتد کعبه دین است
در عزم قوی باش که اندر ره دولت
مفتاح نجاتست به هر جا که کمین است
در خوش دلی آویز که با عمر تو ایام
گر رشته بگسسته بود حبل متین است
بردار نقاب از رخ و تسکین دلی ده
پیرایه حسنت نه به مصر و نه به چین است
بر بستر نازست اگر جلوه قدست
در پرده حسنست اگر چین حبین است
در خلوت ما هر که نه پروانه برون باد
شمع از نظر جشم بدان خانه نشین است
تا دهر تو را داروی تلخی بچشاند
دولت ز یسارست و سعادت ز یمین است
در کار تو از بی خردی گر بدییی کرد
آن خاصیت طینت دهرست نه کین است
ز ایام مکن شکوه که باشد غم ایام
نوش دم زنبور که با نیش قرین است
گو حادثه بر حادثه در ملک بقا باش
با ایرج و داراب تو در ظل خدا باش
از پرده برآمد روشی بهتر از آن داشت
ذوقی به چمن داد که در خنده ابرست
شوری ز گل انگیخت که بلبل به فغان داشت
امروز که شد عشرت می لعل قبا شد
وان روز که بود آفت دی رنگ خزان داشت
این جلوه حسن است که در پرده نگنجد
این قصه عشقست که پنهان نتوان داشت
در باغ خروش از در و دیوار برآمد
کز غنچه لبان خاک به دل راز نهان داشت
بی خواست برآورد سر از طرف چمن ها
چندان که زمین تازه نهالان جوان داشت
مشاطگی هر خس و هر خار صبا کرد
از بس که چمن غالیه در غالیه دان داشت
ایمن نتوان بود که از ابر بهاری
شد لاله ستان هرچه زمین ژاله ستان داشت
دستار گل امروز نگر گشته پریشان
دیروز گر از غنچه به سر تاج کیان داشت
تا هست جهان هست خزانی و بهاری
دل بسته این وضع مکرر نتوان داشت
کو عشق که دود از دل بی درد برآرم
آهی کشم از هستی خود گرد برآرم
عشقست که هم پرده و هم پرده درآمد
غماز دل و شحنه خون جگر آمد
عشقست که بگذشته و آینده ما اوست
در هر نفسی رفت و به رنگی دگر آمد
هان جان و دل آغوش و بغل خوش بگشایید
کان یار سفرکرده ما از سفر آمد
او بود که از سینه به تاراج خرد خاست
او بود که بر آتش دل جلوه گر آمد
شد حسن چو در جلوه خوبی به نظر رفت
شد عشق چو در پرده سودا به سر آمد
آنگاه برانگیخت فراقی و وصالی
در صورت یکتایی از آن هر دو برآمد
تا چشم حسودی نکند کار درین کار
از دل به دل آن عشق بدین سینه درآمد
آن یار که معموری دل از ستم اوست
صد شکر که این بار ستمکارتر آمد
نیک آمدی ای عقل مرا آتش خرمن
لبیک زهی چشم امیدم به تو روشن
خیزید که گیریم می از ساقی مستان
گردیم به حال دل آشوب پرستان
جامی دو سه نوشیم و درآییم به بازار
سر می و میخانه بگوییم به دستان
بس نشئه بلندست اگر لب بگشاییم
بر خویش ببالند ز مستی همه پستان
هان ای دل غافل شده هنگام صبوحست
گر جام ز ساقی نستانی مزه بستان
بی دردسر از خواب برآور که بپیمود
بر ما خم و ساغر در و دیوار گلستان
برخیز که گر بهره ای از نشئه نداریم
باری بنشینیم به همت بر مستان
ایام بهار آمد و در خانه بماندیم
زین شرم که بی می نتوان رفت به بستان
تاریکی غم از افق سینه دمیده
یک شیشه می کو؟ که کنم شمع شبستان
در کشور آن قوم که این باده حلالست
گلرنگ چو رخسار بهارست زمستان
از میکده مگذر که در کعبه فرازست
بسیار مدو تیز که این راه درازست
آن راز که در صومعه محجوب ریا بود
در میکده از صافی دل ها به ملا بود
فکری که غم مدرسه و درس همانست
در ساغر می نشئه و در ساز نوا بود
قهری که شود هیزم او آتش نمرود
دیدیم که خاکستر او لطف و عطا بود
خمار دلش خوش که پی می گه و بیگاه
هرگاه که رفتیم در میکده وا بود
دی راهب بتخانه به من راه حرم را
نزدیک نمود ارچه بسی دورنما بود
خورشید به زنار همی بست میانش
در بتکده هر ذره که بر روی هوا بود
دیدیم که در میکده هم شاهد و ساقیست
آن خانه برانداز که در خانه ما بود
او بود که بر هر که نظر کرد بقا یافت
او بود که از هر که گذر کرد فنا بود
این جلوه همانست کزو گریه بجوشید
شورش شد و در قالب مجنون بخروشید
غافل مگذر بتکده را هم حرمی هست
زان سوی خرابات چو رفتی صنمی هست
در دیده نمک ریز که خوابت نرباید
شایسته دریافتن از عمر دمی هست
در عشق چو عقل و خرد باده پرستان
ویرانم و آگه نه که بر من ستمی هست
در شکوه دلر طفل الف بی نشناسم
زین بیش ندانم که ورق را رقمی هست
آن نیست که در هجر دلم را نخراشد
گر نیست سنان مژه نوک قلمی هست
دلتنگی من چون سبب خوشدلی اوست
دریوزه کنم از در هر دل که غمی هست
ساقی غم نابودن می سخت خماریست
مستیم اگر در قدح و جام نمی هست
دل بر خود و بر هستی خود از چه نهد کس
در هر نفس ما چو وجود و عدمی هست
جز جام می عشق که آیینه صدقست
پیمانه زهرست اگر جام جمی هست
آن به که بغیر از مژه تر نشناسیم
لب تشنه بمیریم و سکندر نشناسیم
گر قیصر و گر ما، همه محتاج گداییم
سیلی خور بیش و کم یک خان و سراییم
بر خویش گل و برگ بچینیم وگرنه
نیکوروش سیر گه نشو و نماییم
عقل و دل و ما بی خبرانیم که یک جا
صد سال نشینیم و ندانیم کجاییم
زین لب که بود بسته تر از کار دل ما
صد کار فروبسته گردون بگشاییم
با آن که ز بال مگسی سایه ندیدیم
هرجا که نشینیم ثناگوی هماییم
شوقی نه گریبان کش و عشقی نه عنان گیر
مشکل که ازین پرده ناموس برآییم
از هستی ما تا رمقی همره ما هست
گر هم تک بادیم که در قید هواییم
انصاف نداریم که با خرمن مقصود
در حسرت کاهی که برد کاه رباییم
خون از جگر غنچه گشودیم «نظیری »
بخروش که بر طرفه گلی نغمه سراییم
می آن نکند با تو که عشق تو به جان کرد
غم با دلم آن کرد که با باغ خزان کرد
داغ دلم افروخته تر شد ز چراغم
هم منصب پروانه بود پنبه داغم
در پوست نمی گنجد ازین نشئه نشاطم
بر دست نمی استد ازین باده ایاغم
صدسال گر از گل به مشامم نرسد بود
افسرده نگوید به خزان بلبل باغم
بر شعله خورشید زند طعنه فروغم
بر گرمی پروانه زند خنده چراغم
سرگرمی بازار جنون باد مبارک
آشفتگیی هست به سودای دماغم
دیوانگی آشفته تمکین و تمیزم
فرزانگی آفت زده لابه و لاغم
آن جا که منم پیر و جوان بی خبرانند
کس رنجه مسازید و مگیرید سراغم
صبحم به خراش جگر و سینه دمیده
روزم شده پیدا به جگرخونی داغم
روز سیهی دیده ام از هجر که امشب
در پیش نظر صبح نماید پر زاغم
نازک تر از ایام بهارست تموزم
خورشید فرو می چکد از چهره روزم
قهرش به سخن تیغ و به دم نیشترم کرد
زهر دل کافور مزاج نظرم کرد
چون خنده ناخوش دهنان بی نمکم ساخت
چون گریه صاحب غرضان بی ثمرم کرد
بیش از همه در دیده غم کرد عزیزم
در چشم نشاط از همه کس خوارترم کرد
از خلوت شرم و ادب آورد برونم
در معرکه شور و جنون جلوه گرم کرد
یک شب به در صبح وصالم نرسانید
این بخت که درمانده خواب سحرم کرد
من بی خودم از لطف کجا بود که ساقی
یک جرعه میم داد که خون در جگرم کرد
کی بود که فرصت دلی از خنده خوشم ساخت
کی بود که قسمت لبی از گریه ترم کرد
کامی به مراد دل خود برنگرفتیم
زان روز که طالع به وفا همسفرم کرد
گفتم سخن عشق به رندی نشدم فاش
نفرین خرابات چنین دربدرم کرد
اینها چه که از پرده هستیم برآورد
از بندگی خاطر خویشم بدر آورد
شادم که دوا درد مرا سود ندارد
بیماری عشقست که بهبود ندارد
یک کس به در صومعه مقبول نظر نیست
نازم به خرابات که مردود ندارد
سرگشته زدم گام به هرجا و ندیدم
یک ذره که ره جانب مقصود ندارد
صد مرتبه زد بخت به هم زبح و رصد را
این هفت فلک اختر مسعود ندارد
بی فایده بر آتش دل ناله سپندست
در مجمر ما بو شکر و عود ندارد
ای خرمنم آتش زده از من چه گریزی؟
اندیشه مکن آتش من دود ندارد
گو گریه مکن شور کز آن کان نمک نیست
یک دل که کباب نمک آلود ندارد
تا از خبر صحبت صاحب نشوم شاد
شادی دلم از نغمه داوود ندارد
افغان که هلال شب عیدم به خسوفست
خورشید مرا ساعت نوروز کسوفست
زان دم که به افسون طبیبانت نیازست
عیسی به فسون دم خود بر سر نازست
در آرزوی صحت تو لحظه بر ایام
همچون شب عیدست که بر طفل درازست
کار تو نه کاریست که آن فاتحه خواهد
در عقده این کار ندانم که چه رازست
برخیز که مفتاح دعا زیر سر تست
برخیز که درهای اجابت ز تو بازست
از عارضه غم نیست که چون دولت دانات
در غیب حکیمی است که بیمار نوازست
بر مرکب صحت نتوان تاخت همه عمر
میدان جهان پر ز نشیبست و فرازست
باد ار به گلستان تو آسیب رسانید
آن نیز ز آسیب گلستان به گدازست
تا بوی گل تازه دماغ تو گرفتست
در موسم گلزار در باغ فرازست
در فتنه تو را ذات خوش از فتنه مصونست
چون نرگس بیمار که بر بستر نازست
ملک از حشر فتح تو نقصان نپذیرد
غم کیست؟ کز اقبال تو درمان نپذیرد
چون ناله نهم بر سر افلاک قدم را
از ضعف برون آورم احسان و کرم را
گر یک تنه بر قلب ملایک نتوان تاخت
از اشگ جهانگیر کشم خیل و حشم را
برخیز که امروز به خوش کردن دل ها
گیتی به حق صحبت تو خورده قسم را
دیروز که سر دل و مقصود اجابت
درکار تو می رفت عرب را و عجم را
در فکر تو عاشق به سؤال لب معشوق
در خاطر آشفته نمی گفت نعم را
حسن از پی شوریدگی عشق بیاراست
ز آشفتگی عارضه ات زلف بخم را
عشاق چو دیدند مبارک الم تو
در عشق فزودند به پیرایه الم را
صد شکر که در ساعت فرخنده نوروز
آراسته دیدیم به جم مسند جم را
آن رفت که بی زله خوانت فلک پیر
سیری شکم نام همی کرد درم را
نام تو که گنجیده به هر ذره جانم
از غایت تعظیم نگنجد به زبانم
خاری که به پای تو خلد باغ یقین است
سنگی که به راه تو فتد کعبه دین است
در عزم قوی باش که اندر ره دولت
مفتاح نجاتست به هر جا که کمین است
در خوش دلی آویز که با عمر تو ایام
گر رشته بگسسته بود حبل متین است
بردار نقاب از رخ و تسکین دلی ده
پیرایه حسنت نه به مصر و نه به چین است
بر بستر نازست اگر جلوه قدست
در پرده حسنست اگر چین حبین است
در خلوت ما هر که نه پروانه برون باد
شمع از نظر جشم بدان خانه نشین است
تا دهر تو را داروی تلخی بچشاند
دولت ز یسارست و سعادت ز یمین است
در کار تو از بی خردی گر بدییی کرد
آن خاصیت طینت دهرست نه کین است
ز ایام مکن شکوه که باشد غم ایام
نوش دم زنبور که با نیش قرین است
گو حادثه بر حادثه در ملک بقا باش
با ایرج و داراب تو در ظل خدا باش
نظیری نیشابوری : ترکیبات
شمارهٔ ۳ - این ترکیب بند حین وداع و معاودت از مکه معظمه به هندوستان به طرز عرفای موحد در نعت حضرت سید المرسلین مذیل به اسم ابوالفتح بهادر عبدالرحیم خان بن بیرام خان گفته شده
شب گلابی بر رخم خوابم ز چشم تر زدند
از سجود درگه عشقم گلی بر سر زدند
اول شب بانگ نوشانوشم از ذرات خاست
که ندای الصلوة آمد همه ساغر زدند
قبله کردم قصد در چشمم در تارسا نمود
کعبه بستم نقش بر رویم بت آزر زدند
از نم میزاب و تار سبحه حاجت خواستم
قرعه بر شط شراب و بر خم کافر زدند
گردن سرخ صراطی حلق قربانی نمود
کز شراب شعله بارش بر گلو خنجر زدند
مرهم از آب و گل دیر مغان می ساختند
هرکه از خار مغیلانش به پا نشتر زدند
گر شدم مجنون ز حرفم داستان ها ساختند
ور شدم منصور دارم بر سر منبر زدند
از خرابات محبت یافت هرکس هرچه یافت
کعبه را هم حلقه ای پی گم کنان بر در زدند
بولهب از کعبه، ابراهیم از بتخانه خاست
واژگون نعلیست هرجا گونه دیگر زدند
شرع شارع بهر عامست ارنه اهل عشق را
جذبه چون گردید غالب دوش بر رهبر زدند
غیرعاشق نیست کس را ره به معراج وصال
جبرئیلش را گره در راه بر شهپر زدند
آب خضر و جام اسکندر به پشت پا زدیم
خیمه ما بر کنار چشمه کوثر زدند
هر کجا رفتم بدوش روزگارم بار بود
کعبه را محمل کجا بر ناقه لاغر زدند
گر کشم از مکه سر، ترسانم از کردار خویش
طایرانش سنگ عبرت پیل را بر سر زدند
کعبه است اینجا ملک حیران کار افتاده است
آسمان را در گل این خانه بار افتاده است
دیده ام را از جمال کعبه بینا کرده اند
توشه راه خراباتم مهیا کرده اند
خوش تماشاییست گبری سجده می آرد به دیر
دامن عرش و نقاب کعبه بالا کرده اند
برهمن گویا همی سوزد که هر سو در منا
آتشی از خون بسمل بر سر پا کرده اند
آتشین پایی ز وادی می رسد کاندر حرم
ریگ ها را سایه پرورد مصلا کرده اند
از گل و آبش فرح می بارد این آن خانه است
کش خضر سقا و ابراهیم بنا کرده اند
نشئه می سازند رنگین نغمه می سازند خوش
آتش قندیل و آب سبحه یک جا کرده اند
بوسه بر سنگ سیاه او به گستاخی مزن
مردمان دیده را زین سرمه بینا کرده اند
یوسفان را بر سر چاهش سبو بشکسته اند
حوریان را در ره وادیش سودا کرده اند
هم ازین جنسست گر بت را سجود آورده اند
هم به این نقش است گر وصف چلیپا آورده اند
کیش و مذهب را زبان دان گر شوی معنی یکی است
مصحف و انجیل را از هم مجزا کرده اند
قتل اسماعیل رمزی بود این افشاگران
لوح صحرا را به خون کشته انشا کرده اند
زاهد و فاسق به وسعت گنجد آنجایی که اوست
این فقیهان راه حق را تنگ بر ما کرده اند
کعبه را مستانه لبیک آرم از میقات عشق
کز الستم هم به این لبیک گویا کرده اند
عشق می بگرفته پا و سر کبابم سوخته
آتش این هیمه را بسیار گیرا کرده اند
عشقم از کوبی برون آورده از بس تنگیش
کعبه را گه قبله گاهی دیر ترسا کرده اند
مستیم تا پیشگاهی برده از بس وسعتش
خاک عقبا بر سر مشغول دنیا کرده اند
بر سر هر چشمه خالی صد سبو می کرده ام
خضر گم کردست راهی را که من طی کرده ام
این قدر دانم که با نظاره چشمم آشناست
آن که حیران رخ اویم نمی دانم کجاست
پای تا سر محو در نظاره گشتم همچو شمع
درنظر افزود چندانی که از جسمم بکاست
سیل دیدار آمد و خاشاک هستی پاک برد
این که اکنون غوطه در وی می خورم بحر فناست
خواب ازان آشفته تر دیدم که تعبیرش کنی
برنمی آرد قیامت سر ازین شوری که خاست
جمله اجزای وجودم را منور ساخت عشق
سایه پیش آفتاب و مس به نزد کیمیاست
دارم از اقبال عشق اندیشه آزادگی
گر هوایی در سر سروست از باد صباست
بر سر مرغان وادی گل فشانی می کنم
کز سرشگم در کف پا خار در نشو و نماست
در قیامت خون بهای دیده گریان من
دستگاه روز بازار شهیدان مناست
ای صبا خیز و کف خاکی دگر زان کو بیار
نور شد در دیده آن گردی که گفتی توتیاست
قطع گفتن کن که خاموشی درین صف واعظست
ترک دانش کن که نادانی درین ره مقتداست
تا به صدر آشنایی حیرت اندر حیرتست
دیده ای وا کن که بینایی درین ره پیشواست
از سر اخلاص پا بردار مقصد در دلست
از حضور دل زبان بگشا اجابت در دعاست
طرف و سعی حاجیان اظهار شوقی بیش نیست
آن که من می جویمش نی در حرم نی در صفاست
از جهان چندش که جستم هیچ بانگی برنخاست
خم که در میخانه پر گردید از می بی صداست
خیر بادی کعبه را گفتم که سنگ راه بود
پی به دل بردم که راهش سوی آن درگاه بود
گوشه ای خفتم که راهم را سر و پایان نبود
لنگر افکندم که کشتی در خور طوفان نبود
مرغ بینش را شکستم پر که طیران کند داشت
رخت دانش را بریدم پی کزین میدان نبود
سر به سر بازار حکمت کور دیدم خلق را
توتیای حق شناسی در همه دکان نبود
شیشه بر صد که شکستم باده موسی نداشت
غوطه در صد چشمه خوردم چشمه حیوان نبود
اهل معنی را ز صحبت سبزه ای از گل نرست
قوم وادی را ز عرفان تره ای بر خوان نبود
دیده یعقوب بر دیوار و در وا شد دریغ
غیر بوی پیرهن در کلبه احزان نبود
دل به حسرت بر در از نظاره مجلس گداخت
جان به درگه سوخت کش زین بیشتر فرمان نبود
تا نگه کردم عنان برتافت کز یک جلوه اش
پاره پاره دل چو طور موسی عمران نبود
زخم زد اما به جولانی ز خاکم بر نداشت
کاین چنین گو در خور آن دست و آن چوگان نبود
خون ما در گردن بی باک عشق پرده در
حسن تا در ره بود این فتنه در دوران نبود
در بن هر خار صد لیلی است از دیدار او
وادیی دیدی که مجنونی درو حیران نبود
این حجاب از بود ما باشد وگرنه پیش ازین
برقع صورت به پیش چهره جانان نبود
حسن پرتو بر جهان افکند ورنه پیش ازین
ذره دل آشفته و پروانه سرگردان نبود
پرده از عالم برافتد گر برآید آشکار
ما عدم بودیم آن روزی که او پنهان نبود
برنتابد فر حق جز کبریای احمدی
غیر یک دل در دو عالم قابل جولان نبود
احمد مرسل که باطن مشرق انوار داشت
دوست را آیینه بر اندازه دیدار داشت
تا زمین شد مولد و مأوای خیرالمرسلین
صد شرف در منزلت بر آسمان دارد زمین
این جهان در علم او شاخ گیا در بوستان
وین فلک با فضل او بال مگس در انگبین
طور صد موسی برانگیزد ز خاک آستان
شمع صد عیسی برافروزد به باد آستین
آب درجو داشت آن فصلی که عالم بود خاک
دست در گل داشت آن روزی که آدم بود طین
شکل اول را چو کلک آفرینش نقش بست
زو جواز آفرین می خواست صورت آفرین
صنع را مشاطه کل علم را آیینه دار
در بر و پهلوی آدم دیده حوا را جنین
ذیل قدرش چهره آرا بود از اول خاک را
گر نبودی سجده او موی رستی از جبین
گر نگرداند به آیین شریعت چرخ را
پنبه گردد باز تار و پود ایام و سنین
نزد عقل من ز تصدیق نبوت برتر است
رسم او ما راست مذهب کار او ما راست دین
منزلت بنگر که اقرار به او ایمان ماست
خصم اگر گوید کلام اوست قرآن مبین
گل نگار از جلوه اش فرش رخ خلد برین
عطرروب از روضه اش جاروب زلف حور عین
صورت شق القمر بر چرخ می دانی چه بود؟
خاتمی می کرد در انگشت بشکستش نگین
گر نیفتد سایه اش بر خاک چندان دور نیست
بی مکان را هم مکان شد بی نشان را هم نشین
چون سبق کز طفل ماند ماند ازو لوح و قلم
چون قفس کز مرغ ماند ماند ازو عرش برین
گر به یک دم طی کند هفت آسمان نبود عجب
جبرئیلش در رکابست و براقش زیر زین
دیده اش از سرمه «مازاغ » روشن کرده اند
منزلش در «لانبی بعدی » معین کرده اند
مطرب مستم ز خلوتگاه سلطان آمده
سرخوش از احسان شده با خود به الحان آمده
شعله گردم ولی از خار وادی خاسته
سوخته ابرم ولی بر کعبه گریان آمده
وادی از دنبال من گه بر کتف بگریسته
کعبه استقبال من زمزم به دامان آمده
ما به جانان بسته ایم احرام از میقات عشق
کعبه ما قبله گبر و مسلمان آمده
نی هوای کعبه دارم بعد ازین نی فکر دیر
مقصد من بارگاه خان خانان آمده
آن که در ظلمات تنهایی خیال مدح او
تشنه طبعان سخن را آب حیوان آمده
هر که را طومار عهد نیک بختی واکنند
ساعت مولود او بینند عنوان آمده
طبع من سنگیست از تحمید او گویا شده
نظم من خاکیست از مدحش درو جان آمده
گنج از هر نکته ام پیدا توان کردن که او
پای تا سر در مدیح خویش پنهان آمده
سنگ از من لعل گردد خاک از من زر شود
آب و رنگ آفتابم جانب کان آمده
شکرست این نوع لفظ از شکرستان خاسته
بلبلست این جنس خاطر از گلستان آمده
در نمکزار حقوقش خاطرم افتاده بود
خود نمک گردید و سوی نمکدان آمده
بر کف اسکندر امروز آب حیوان دیده اند
مژده الیاس را خضر از بیابان آمده
بلبل مستم پیام نوبهار آورده ام
تازه تر صوتی به باغ از صوت پار آورده ام
هرکجا دامن ز چشم خونفشان افشانده ام
موج خونین بر سر هفت آسمان افشانده ام
پا و دست از مسند و پهلوی جم دزدیده ام
دوش و سر از تاج و تشریف کیان افشانده ام
هم به آن سر بار شوقت را به دوش آورده ام
همه به آن پا دست در راهت ز جان افشانده ام
شرم دارم گر ز نزدیکان تو نامم برند
با چنین دوری که جان بر آستان افشانده ام
لذت درد محبت کی فراموشم شود؟
این نمک را من به مغز استخوان افشانده ام
قسمتم جز بر همان مهمانسرای خود مباد
از کباب دل پرست آن جا که خوان افشانده ام
دور را مهمان گستاخم به بازی بارها
نقل بر ساقی و می بر میزبان افشانده ام
تا چه گل ها بشکفد کز سرگذشت زلف تو
شب عبیری بر دماغ میهمان افشانده ام
در بیان آرزومندی سری شوریده است
هر نقط کز خامه مشکین فشان افشانده ام
بلبل باغم که شاخ و برگ بر گل چیده ام
شبنم صبحم که بر خورشید جان افشانده ام
مست شوقم خرده بر زشت و نکوی من مگیر
از نسیم تست گر گل گر خزان افشانده ام
گرچه با تو در سفر کوته عنانی کرده ام
جان و دل از پی بر آن دست و عنان افشانده ام
کار با ضعف دل افتادست و اشگ عاجزی
جعبه خالی کرده بر دشمن کمان افشانده ام
همتی در کار دل کن کز مزار عافیت
خاک سرگردانیش بر خان و مان افشانده ام
هرکه رخ تابد ازین دولتسرا گمراه باد
کعبه هم لبیک گوی خاک این درگاه باد
از سجود درگه عشقم گلی بر سر زدند
اول شب بانگ نوشانوشم از ذرات خاست
که ندای الصلوة آمد همه ساغر زدند
قبله کردم قصد در چشمم در تارسا نمود
کعبه بستم نقش بر رویم بت آزر زدند
از نم میزاب و تار سبحه حاجت خواستم
قرعه بر شط شراب و بر خم کافر زدند
گردن سرخ صراطی حلق قربانی نمود
کز شراب شعله بارش بر گلو خنجر زدند
مرهم از آب و گل دیر مغان می ساختند
هرکه از خار مغیلانش به پا نشتر زدند
گر شدم مجنون ز حرفم داستان ها ساختند
ور شدم منصور دارم بر سر منبر زدند
از خرابات محبت یافت هرکس هرچه یافت
کعبه را هم حلقه ای پی گم کنان بر در زدند
بولهب از کعبه، ابراهیم از بتخانه خاست
واژگون نعلیست هرجا گونه دیگر زدند
شرع شارع بهر عامست ارنه اهل عشق را
جذبه چون گردید غالب دوش بر رهبر زدند
غیرعاشق نیست کس را ره به معراج وصال
جبرئیلش را گره در راه بر شهپر زدند
آب خضر و جام اسکندر به پشت پا زدیم
خیمه ما بر کنار چشمه کوثر زدند
هر کجا رفتم بدوش روزگارم بار بود
کعبه را محمل کجا بر ناقه لاغر زدند
گر کشم از مکه سر، ترسانم از کردار خویش
طایرانش سنگ عبرت پیل را بر سر زدند
کعبه است اینجا ملک حیران کار افتاده است
آسمان را در گل این خانه بار افتاده است
دیده ام را از جمال کعبه بینا کرده اند
توشه راه خراباتم مهیا کرده اند
خوش تماشاییست گبری سجده می آرد به دیر
دامن عرش و نقاب کعبه بالا کرده اند
برهمن گویا همی سوزد که هر سو در منا
آتشی از خون بسمل بر سر پا کرده اند
آتشین پایی ز وادی می رسد کاندر حرم
ریگ ها را سایه پرورد مصلا کرده اند
از گل و آبش فرح می بارد این آن خانه است
کش خضر سقا و ابراهیم بنا کرده اند
نشئه می سازند رنگین نغمه می سازند خوش
آتش قندیل و آب سبحه یک جا کرده اند
بوسه بر سنگ سیاه او به گستاخی مزن
مردمان دیده را زین سرمه بینا کرده اند
یوسفان را بر سر چاهش سبو بشکسته اند
حوریان را در ره وادیش سودا کرده اند
هم ازین جنسست گر بت را سجود آورده اند
هم به این نقش است گر وصف چلیپا آورده اند
کیش و مذهب را زبان دان گر شوی معنی یکی است
مصحف و انجیل را از هم مجزا کرده اند
قتل اسماعیل رمزی بود این افشاگران
لوح صحرا را به خون کشته انشا کرده اند
زاهد و فاسق به وسعت گنجد آنجایی که اوست
این فقیهان راه حق را تنگ بر ما کرده اند
کعبه را مستانه لبیک آرم از میقات عشق
کز الستم هم به این لبیک گویا کرده اند
عشق می بگرفته پا و سر کبابم سوخته
آتش این هیمه را بسیار گیرا کرده اند
عشقم از کوبی برون آورده از بس تنگیش
کعبه را گه قبله گاهی دیر ترسا کرده اند
مستیم تا پیشگاهی برده از بس وسعتش
خاک عقبا بر سر مشغول دنیا کرده اند
بر سر هر چشمه خالی صد سبو می کرده ام
خضر گم کردست راهی را که من طی کرده ام
این قدر دانم که با نظاره چشمم آشناست
آن که حیران رخ اویم نمی دانم کجاست
پای تا سر محو در نظاره گشتم همچو شمع
درنظر افزود چندانی که از جسمم بکاست
سیل دیدار آمد و خاشاک هستی پاک برد
این که اکنون غوطه در وی می خورم بحر فناست
خواب ازان آشفته تر دیدم که تعبیرش کنی
برنمی آرد قیامت سر ازین شوری که خاست
جمله اجزای وجودم را منور ساخت عشق
سایه پیش آفتاب و مس به نزد کیمیاست
دارم از اقبال عشق اندیشه آزادگی
گر هوایی در سر سروست از باد صباست
بر سر مرغان وادی گل فشانی می کنم
کز سرشگم در کف پا خار در نشو و نماست
در قیامت خون بهای دیده گریان من
دستگاه روز بازار شهیدان مناست
ای صبا خیز و کف خاکی دگر زان کو بیار
نور شد در دیده آن گردی که گفتی توتیاست
قطع گفتن کن که خاموشی درین صف واعظست
ترک دانش کن که نادانی درین ره مقتداست
تا به صدر آشنایی حیرت اندر حیرتست
دیده ای وا کن که بینایی درین ره پیشواست
از سر اخلاص پا بردار مقصد در دلست
از حضور دل زبان بگشا اجابت در دعاست
طرف و سعی حاجیان اظهار شوقی بیش نیست
آن که من می جویمش نی در حرم نی در صفاست
از جهان چندش که جستم هیچ بانگی برنخاست
خم که در میخانه پر گردید از می بی صداست
خیر بادی کعبه را گفتم که سنگ راه بود
پی به دل بردم که راهش سوی آن درگاه بود
گوشه ای خفتم که راهم را سر و پایان نبود
لنگر افکندم که کشتی در خور طوفان نبود
مرغ بینش را شکستم پر که طیران کند داشت
رخت دانش را بریدم پی کزین میدان نبود
سر به سر بازار حکمت کور دیدم خلق را
توتیای حق شناسی در همه دکان نبود
شیشه بر صد که شکستم باده موسی نداشت
غوطه در صد چشمه خوردم چشمه حیوان نبود
اهل معنی را ز صحبت سبزه ای از گل نرست
قوم وادی را ز عرفان تره ای بر خوان نبود
دیده یعقوب بر دیوار و در وا شد دریغ
غیر بوی پیرهن در کلبه احزان نبود
دل به حسرت بر در از نظاره مجلس گداخت
جان به درگه سوخت کش زین بیشتر فرمان نبود
تا نگه کردم عنان برتافت کز یک جلوه اش
پاره پاره دل چو طور موسی عمران نبود
زخم زد اما به جولانی ز خاکم بر نداشت
کاین چنین گو در خور آن دست و آن چوگان نبود
خون ما در گردن بی باک عشق پرده در
حسن تا در ره بود این فتنه در دوران نبود
در بن هر خار صد لیلی است از دیدار او
وادیی دیدی که مجنونی درو حیران نبود
این حجاب از بود ما باشد وگرنه پیش ازین
برقع صورت به پیش چهره جانان نبود
حسن پرتو بر جهان افکند ورنه پیش ازین
ذره دل آشفته و پروانه سرگردان نبود
پرده از عالم برافتد گر برآید آشکار
ما عدم بودیم آن روزی که او پنهان نبود
برنتابد فر حق جز کبریای احمدی
غیر یک دل در دو عالم قابل جولان نبود
احمد مرسل که باطن مشرق انوار داشت
دوست را آیینه بر اندازه دیدار داشت
تا زمین شد مولد و مأوای خیرالمرسلین
صد شرف در منزلت بر آسمان دارد زمین
این جهان در علم او شاخ گیا در بوستان
وین فلک با فضل او بال مگس در انگبین
طور صد موسی برانگیزد ز خاک آستان
شمع صد عیسی برافروزد به باد آستین
آب درجو داشت آن فصلی که عالم بود خاک
دست در گل داشت آن روزی که آدم بود طین
شکل اول را چو کلک آفرینش نقش بست
زو جواز آفرین می خواست صورت آفرین
صنع را مشاطه کل علم را آیینه دار
در بر و پهلوی آدم دیده حوا را جنین
ذیل قدرش چهره آرا بود از اول خاک را
گر نبودی سجده او موی رستی از جبین
گر نگرداند به آیین شریعت چرخ را
پنبه گردد باز تار و پود ایام و سنین
نزد عقل من ز تصدیق نبوت برتر است
رسم او ما راست مذهب کار او ما راست دین
منزلت بنگر که اقرار به او ایمان ماست
خصم اگر گوید کلام اوست قرآن مبین
گل نگار از جلوه اش فرش رخ خلد برین
عطرروب از روضه اش جاروب زلف حور عین
صورت شق القمر بر چرخ می دانی چه بود؟
خاتمی می کرد در انگشت بشکستش نگین
گر نیفتد سایه اش بر خاک چندان دور نیست
بی مکان را هم مکان شد بی نشان را هم نشین
چون سبق کز طفل ماند ماند ازو لوح و قلم
چون قفس کز مرغ ماند ماند ازو عرش برین
گر به یک دم طی کند هفت آسمان نبود عجب
جبرئیلش در رکابست و براقش زیر زین
دیده اش از سرمه «مازاغ » روشن کرده اند
منزلش در «لانبی بعدی » معین کرده اند
مطرب مستم ز خلوتگاه سلطان آمده
سرخوش از احسان شده با خود به الحان آمده
شعله گردم ولی از خار وادی خاسته
سوخته ابرم ولی بر کعبه گریان آمده
وادی از دنبال من گه بر کتف بگریسته
کعبه استقبال من زمزم به دامان آمده
ما به جانان بسته ایم احرام از میقات عشق
کعبه ما قبله گبر و مسلمان آمده
نی هوای کعبه دارم بعد ازین نی فکر دیر
مقصد من بارگاه خان خانان آمده
آن که در ظلمات تنهایی خیال مدح او
تشنه طبعان سخن را آب حیوان آمده
هر که را طومار عهد نیک بختی واکنند
ساعت مولود او بینند عنوان آمده
طبع من سنگیست از تحمید او گویا شده
نظم من خاکیست از مدحش درو جان آمده
گنج از هر نکته ام پیدا توان کردن که او
پای تا سر در مدیح خویش پنهان آمده
سنگ از من لعل گردد خاک از من زر شود
آب و رنگ آفتابم جانب کان آمده
شکرست این نوع لفظ از شکرستان خاسته
بلبلست این جنس خاطر از گلستان آمده
در نمکزار حقوقش خاطرم افتاده بود
خود نمک گردید و سوی نمکدان آمده
بر کف اسکندر امروز آب حیوان دیده اند
مژده الیاس را خضر از بیابان آمده
بلبل مستم پیام نوبهار آورده ام
تازه تر صوتی به باغ از صوت پار آورده ام
هرکجا دامن ز چشم خونفشان افشانده ام
موج خونین بر سر هفت آسمان افشانده ام
پا و دست از مسند و پهلوی جم دزدیده ام
دوش و سر از تاج و تشریف کیان افشانده ام
هم به آن سر بار شوقت را به دوش آورده ام
همه به آن پا دست در راهت ز جان افشانده ام
شرم دارم گر ز نزدیکان تو نامم برند
با چنین دوری که جان بر آستان افشانده ام
لذت درد محبت کی فراموشم شود؟
این نمک را من به مغز استخوان افشانده ام
قسمتم جز بر همان مهمانسرای خود مباد
از کباب دل پرست آن جا که خوان افشانده ام
دور را مهمان گستاخم به بازی بارها
نقل بر ساقی و می بر میزبان افشانده ام
تا چه گل ها بشکفد کز سرگذشت زلف تو
شب عبیری بر دماغ میهمان افشانده ام
در بیان آرزومندی سری شوریده است
هر نقط کز خامه مشکین فشان افشانده ام
بلبل باغم که شاخ و برگ بر گل چیده ام
شبنم صبحم که بر خورشید جان افشانده ام
مست شوقم خرده بر زشت و نکوی من مگیر
از نسیم تست گر گل گر خزان افشانده ام
گرچه با تو در سفر کوته عنانی کرده ام
جان و دل از پی بر آن دست و عنان افشانده ام
کار با ضعف دل افتادست و اشگ عاجزی
جعبه خالی کرده بر دشمن کمان افشانده ام
همتی در کار دل کن کز مزار عافیت
خاک سرگردانیش بر خان و مان افشانده ام
هرکه رخ تابد ازین دولتسرا گمراه باد
کعبه هم لبیک گوی خاک این درگاه باد
نظیری نیشابوری : ترکیبات
شمارهٔ ۸ - در راه مکه مکرمه
کشتی تن شده طوفان زده عصیانم
وای من گر به حمایت نرسد غفرانم
گر دل این چشمه انباشته را بگشاید
به گریبان رسد آلودگی دامانم
بهر آبادی صد بتکده اش آب و گلست
از خود آلایش اگر دور کند ایمانم
صید قربانگه عشقم به قفا ماند کجاست؟
کعبه گردی که به تقصیر کند قربانم
سبل گمرهی از دیده سعیم نرود
تا خسک روب مغیلان نشود مژگانم
نیت طوف حرم کرده ام از صدق درست
بسته احرام بهر رکن چهار ارکانم
سفره بختم اگر هست تنک توشه چه باک
به هم از مایده شوق نیاید خوانم
رکوه بر سنگ زن ای شوق و قدم در ره نه
خضر صد بادیه گردد مژه گریانم
ناخدا کشتی بی مزد به من گر ندهد
چوب نعلین شود زورق صد طوفانم
توشه ره نبود زاد توکل دارم
روزیی در گرو صبر و تحمل دارم
آخر ای کعبه دلیلی که به جایی برسم
دردمندم مددی تا به دوایی برسم
به درت گر نرسم بر سر ره خاک شوم
تا به آن سده مگر از کف پایی برسم
آنچنان طالب شوقم که درآیم از جا
گر به جذب نفس کاه ربایی برسم
در اثر گم شوم و نغمه گرمی جویم
در دل درد روم تا به دوایی برسم
روز عیشم ننشینم که مکدر گردم
شب فقرم بروم تا به ضیایی برسم
کوشش ای ناقه توفیق که دلگیر شدم
تا ازین تنگی راحت به فضایی برسم
دین بر گردن سعیم قدمی بردارم
فرض بر ذمه حجم به ادایی برسم
استخوان آب شد ای وادی سوزان به تنم
کی به سقای دل تشنه همایی برسم
از تنک زادی این راه زبونم وقتست
بر سر مایده خوان صلایی برسم
رشحه ای ابر کرم بادیه ای بی نم را
جرعه ای ماهی هجران زده زمزم را
رهزنی کو؟ که متاع عمل از ما ببرد
مایه طاعت سی ساله به یغما ببرد
کافرم سازد و از نو دهدم ایمانی
به در کعبه ام از خانه ترسا ببرد
عقل زنارکشانم به ره دین آرد
به رسول عربم برهمن آسا ببرد
عزتی درد دلم پیش در کعبه نبرد
آبرویی مگرم آبله پا ببرد
این دل تیره که بر من ره طاعت گم ساخت
نور قندیل در مسجد اقصی ببرد
به گدایی تو ای فیض دلی می آرم
که گرانی تو از مکه بطحا ببرد
این خدا شعله شوقی ره امید مرا
که درین بادیه سرما ید بیضا ببرد
عافیت باد به راحت طلبان ارزانی
من و دردی که ز دل ذوق مداوا ببرد
سجده ام تیرگی از روی حجر بزداید
گریه ام رنگ ز رخساره خارا ببرد
به ادب راه رو ای ناله که بیت الهست
شوخی طبع گران بر دل این درگاهست
دل عفاک الله ازین بیش جنون ده به شتاب
طی میقات کن و زود حرم را دریاب
بر در کعبه ذلیلم اثری واحزناه
در ره مکه فقیرم مددی یا اصحاب
وقت احرام شد و طی مراحل باقیست
گرنه توفیق شود کار خرابست خراب
ای حرم ای کششت سلسله گردن دل
حسبة الله از آواره خود روی متاب
حجرالاسود تو مردمک چشم جهان
طوق زرین درت حلقه گوش احباب
وقت طوف حرمت دیده مشتاقان را
در و دیوار تو برداشته از پیش حجاب
در بیابان رجا زاری گمراهان را
آمده از در توفیق تو لبیک جواب
در صفی کز همه جانب همه کس درماند
بندد از تار گنه رحمت تو دست عذاب
خضر و الیاس به سقایی مردان رهت
به کتف برسر ره از ظلمات آرند آب
چه شود امر کنی هادی توفیقی را
که برد سوی یقین کافر زندیقی را
نور در سینه ندارم که دلم سالوسست
این که قندیل حرم ساخته ام ناقوسست
بر در کعبه زبانم به نیاز آمده است
ورنه در قید صنم دین و دلم محبوسست
عضو عضو جسدت بر تو گواهند ای دل
فعل تو خصم بود نیت تو جاسوسست
سعی کن سعی که در نامه رحمت گنجی
جای مردانگی نام و صف ناموسست
چه شود راست؟ ازین راست ستادن به نماز
نیت نفس کج و اجر عمل معکوسست
غل به گردن نهم و بند به پا عجز کنم
چه کنم از گنهم عفو و کرم محبوسست
دامن حله مشکین ز من ای کعبه مکش
گنهم عفو تو را در هوس پابوسست
منکه قرب حجرالاسود و زمزم یابم
ننگم از جام جم و مسند کیکاووست
یا نبی الله اگر بهره ز طوفت نبرم
آه و صد آه که سود سفرم افسوست
ره غلط کرده شوقم به تو راهی خواهم
خانه برهم زده ام از تو پناهی خواهم
سیل اشکم به زمین بوس دری می آید
ناله راهی به امید اثری می آید
با ملک گوی که درهای فلک بگشایید
که به درگاه دعای سحری می آید
می زنم در ره شوق تو بر آتش خود را
کار پروانه ز بی بال و پری می آید
یک شب آخر به در خانه همسایه رود
این همه سیل که از چشم تری می آید
تو دعا کن که درین بادیه سرگشته شوی
هر قدم بر سر ره راهبری می آید
کعبه لبیک زد و کرد حرم استقبال
بی نوایی ز ره پر خطری می آید
خانه زادان حرم تکیه گه جود کجاست؟
توشه غارت زده ای از سفری می آید
ای شه مکه به چوگان توجه کششی
به قدم گاه تو بی پا و سری می آید
یا نبی الله از اعجاز بیان تلقینی
که عجب گبر ز دین بی خبری می آید
آمدم تا ز قبول تو بضاعت ببرم
رحمتت را به در کعبه شفاعت ببرم
ای خور اندوده به زر کرده نشان پایت
ماه فرسوده ز نعلین فلک فرسایت
عرش و کرسی و فلک پایه معراج تواند
برتر از کون و مکان ساخته بیچون جایت
رونق دین تو بازار ملل کرده کساد
انبیا جان به کف اندر هوس سودایت
طوطیان ملکوتی همه حیران تواند
که سخن در پس آیینه کند عنقایت
مردم چشم خدابین جهانی به یقین
حق جهان بین شده از مردمک بینایت
پیش از خلق وجود تو هبا بود جهان
عقل کل پرتوی از نور جهان آرایت
محو و اثبات جهان از اثر خاطر تست
امر و نهیی ز قضا سر نزند بی رایت
کی بود سده آن روضه بشوییم به اشک
«ادخلوها» شنویم از حرم والایت
درر نعت بر آن مرقد علیا ریزیم
بانگ احسنت به گوش آیدمان ز آوایت
یا نبی یا نبی از شادی آوا گوییم
پیش امر تو سمعنا و اطعنا گوییم
ای ترنج و کف حیرت ز تو ببریده قمر
در دندان تو را کان بدیت داده گهر
خرقه نه فلک از دوش درافکنده به پا
ز آسمان ساخته نعلین وز معراج افسر
اولین دور به خمخانه وحدت رفته
خورده تا آخر جوش خم معنی ساغر
خوانده جایی سبق دانش و بینش کانجا
عقل و ادراک مجرد شده از سمع و بصر
مادر دهر پی عزت تو خورده سداب
تا نبوت چو تو فرزند نزاید دیگر
پیش ازین عهد که نام تو نمی برد خطیب
هیزم شعله آتشکده می شد منبر
گر تو دامان شفاعت به میان برنزنی
گرد اندوه نشیند به جمال کوثر
یا رسول مدنی چشم شفاعت بگشا
از در روضه به خاک سر کویت بنگر
عقل و هوش و دل و دینم به سجود آمده اند
به زمین ریخته از طاق بتان آزر
این سیه نامه که بر خاک ره افتاده تست
می رسد از حرم کعبه که سجاده تست
خواجه از خواب محلست که سر برداری
پرده مصلحت از پیش نظر برداری
بر در روضه ات افتاده ام از پا وقتست
دست بیرون کنی و قفل ز در برداری
از دل پر المم کلفت ره برچینی
از تن پر سقمم بار سفر برداری
لب گشایی و قصورم ز سخن دور کنی
رخ نمایی و حجابم ز بصر برداری
ای قبول تو در آرایش عیب همه کس
چه شود عیب مرا گر به هنر برداری؟
من کز آمرزش تو بهره برم سود کنم
تو که بخشی گنهم را چه ضرر برداری؟
سجده ای دیده قبولست مبادا که به سهو
سر زسجاده خوناب جگر برداری
زاری یی می کنم ای دل دم گرمی داری
به اجابت چه شود دستی اگر برداری؟
حاجت اینست که از بهر ولی نعمت من
قفل از گنج عطایای سحر برداری
خان خانان که فلک در قدم سایه اوست
مایه کعبه روان همت پر مایه اوست
ای ز عدلت در هر ذره خاک آسوده
کف جود تو سراپای جهان پیموده
پرتو نیت تو کار تو را داده فروغ
بر حیات تو عمل های تو عمر افزوده
در دیار تو خسی دست ستم نشکسته
بر درت ناله مظلوم کسی نشنوده
آبرویی است به درگاه تو مسکینان را
که غنا چشم و رخ از گریه فقر آلوده
ذوق تشخیص تو در طبع سخن پرورده
حیرت نطق تو بر کام جواب اندوده
بارها خورده کف پای سخن بر سر عیب
که به جولانگه ادراک تو رخ می سوده
پهلوی ملک مخالف شده از زخم نشان
بال و پر تیر و کمان تو ز هم نگشوده
ای مربی حیات ابدم دولت تو
بی رضای تو همه طاعت من بیهوده
آنقدر سجده پی شکر تو در سر دارم
کاستان حرم کعبه شود فرسوده
یا نبی یا نبی این نخل قوی خرم باد
اصل این شاخ ز سرچشمه این پرنم باد
این خطاپیشه که رد ساخته امت تست
چاکر اوست اگر اجره خور همت تست
خواجه در خانه تاریک تو را نتوان دید
در دل افروز چراغی که دلم خلوت تست
از در دولت ارباب جهان می آیم
دیده ام سیر و دلم گرسنه رحمت تست
من خود از شرم گنه نام شفاعت نبرم
لیک در حشر شود گفته که از امت تست
نامه ام گرچه سیاهست خطی هم ز نجات
بر میانم ز نشان کمر خدمت تست
گو برو بیم که پروانه جرم و گنهم
بال و پر سوخته شمع سر تربت تست
کام من تلخ کی از زهر عقوبت گردد
مرگ شیرین به من از اشهد بالذت تست
ای پناه سخن از لطف بیان تعلیمی
که «نظیری » به سخن آمده مدحت تست
پیرهن جایزه مدح به حسان دادی
طبع عریان مرا هم هوس خلعت تست
عاصیانم به درگاه تو آورده پناه
چشم رحمت ز تو داریم حکایت کوتاه
وای من گر به حمایت نرسد غفرانم
گر دل این چشمه انباشته را بگشاید
به گریبان رسد آلودگی دامانم
بهر آبادی صد بتکده اش آب و گلست
از خود آلایش اگر دور کند ایمانم
صید قربانگه عشقم به قفا ماند کجاست؟
کعبه گردی که به تقصیر کند قربانم
سبل گمرهی از دیده سعیم نرود
تا خسک روب مغیلان نشود مژگانم
نیت طوف حرم کرده ام از صدق درست
بسته احرام بهر رکن چهار ارکانم
سفره بختم اگر هست تنک توشه چه باک
به هم از مایده شوق نیاید خوانم
رکوه بر سنگ زن ای شوق و قدم در ره نه
خضر صد بادیه گردد مژه گریانم
ناخدا کشتی بی مزد به من گر ندهد
چوب نعلین شود زورق صد طوفانم
توشه ره نبود زاد توکل دارم
روزیی در گرو صبر و تحمل دارم
آخر ای کعبه دلیلی که به جایی برسم
دردمندم مددی تا به دوایی برسم
به درت گر نرسم بر سر ره خاک شوم
تا به آن سده مگر از کف پایی برسم
آنچنان طالب شوقم که درآیم از جا
گر به جذب نفس کاه ربایی برسم
در اثر گم شوم و نغمه گرمی جویم
در دل درد روم تا به دوایی برسم
روز عیشم ننشینم که مکدر گردم
شب فقرم بروم تا به ضیایی برسم
کوشش ای ناقه توفیق که دلگیر شدم
تا ازین تنگی راحت به فضایی برسم
دین بر گردن سعیم قدمی بردارم
فرض بر ذمه حجم به ادایی برسم
استخوان آب شد ای وادی سوزان به تنم
کی به سقای دل تشنه همایی برسم
از تنک زادی این راه زبونم وقتست
بر سر مایده خوان صلایی برسم
رشحه ای ابر کرم بادیه ای بی نم را
جرعه ای ماهی هجران زده زمزم را
رهزنی کو؟ که متاع عمل از ما ببرد
مایه طاعت سی ساله به یغما ببرد
کافرم سازد و از نو دهدم ایمانی
به در کعبه ام از خانه ترسا ببرد
عقل زنارکشانم به ره دین آرد
به رسول عربم برهمن آسا ببرد
عزتی درد دلم پیش در کعبه نبرد
آبرویی مگرم آبله پا ببرد
این دل تیره که بر من ره طاعت گم ساخت
نور قندیل در مسجد اقصی ببرد
به گدایی تو ای فیض دلی می آرم
که گرانی تو از مکه بطحا ببرد
این خدا شعله شوقی ره امید مرا
که درین بادیه سرما ید بیضا ببرد
عافیت باد به راحت طلبان ارزانی
من و دردی که ز دل ذوق مداوا ببرد
سجده ام تیرگی از روی حجر بزداید
گریه ام رنگ ز رخساره خارا ببرد
به ادب راه رو ای ناله که بیت الهست
شوخی طبع گران بر دل این درگاهست
دل عفاک الله ازین بیش جنون ده به شتاب
طی میقات کن و زود حرم را دریاب
بر در کعبه ذلیلم اثری واحزناه
در ره مکه فقیرم مددی یا اصحاب
وقت احرام شد و طی مراحل باقیست
گرنه توفیق شود کار خرابست خراب
ای حرم ای کششت سلسله گردن دل
حسبة الله از آواره خود روی متاب
حجرالاسود تو مردمک چشم جهان
طوق زرین درت حلقه گوش احباب
وقت طوف حرمت دیده مشتاقان را
در و دیوار تو برداشته از پیش حجاب
در بیابان رجا زاری گمراهان را
آمده از در توفیق تو لبیک جواب
در صفی کز همه جانب همه کس درماند
بندد از تار گنه رحمت تو دست عذاب
خضر و الیاس به سقایی مردان رهت
به کتف برسر ره از ظلمات آرند آب
چه شود امر کنی هادی توفیقی را
که برد سوی یقین کافر زندیقی را
نور در سینه ندارم که دلم سالوسست
این که قندیل حرم ساخته ام ناقوسست
بر در کعبه زبانم به نیاز آمده است
ورنه در قید صنم دین و دلم محبوسست
عضو عضو جسدت بر تو گواهند ای دل
فعل تو خصم بود نیت تو جاسوسست
سعی کن سعی که در نامه رحمت گنجی
جای مردانگی نام و صف ناموسست
چه شود راست؟ ازین راست ستادن به نماز
نیت نفس کج و اجر عمل معکوسست
غل به گردن نهم و بند به پا عجز کنم
چه کنم از گنهم عفو و کرم محبوسست
دامن حله مشکین ز من ای کعبه مکش
گنهم عفو تو را در هوس پابوسست
منکه قرب حجرالاسود و زمزم یابم
ننگم از جام جم و مسند کیکاووست
یا نبی الله اگر بهره ز طوفت نبرم
آه و صد آه که سود سفرم افسوست
ره غلط کرده شوقم به تو راهی خواهم
خانه برهم زده ام از تو پناهی خواهم
سیل اشکم به زمین بوس دری می آید
ناله راهی به امید اثری می آید
با ملک گوی که درهای فلک بگشایید
که به درگاه دعای سحری می آید
می زنم در ره شوق تو بر آتش خود را
کار پروانه ز بی بال و پری می آید
یک شب آخر به در خانه همسایه رود
این همه سیل که از چشم تری می آید
تو دعا کن که درین بادیه سرگشته شوی
هر قدم بر سر ره راهبری می آید
کعبه لبیک زد و کرد حرم استقبال
بی نوایی ز ره پر خطری می آید
خانه زادان حرم تکیه گه جود کجاست؟
توشه غارت زده ای از سفری می آید
ای شه مکه به چوگان توجه کششی
به قدم گاه تو بی پا و سری می آید
یا نبی الله از اعجاز بیان تلقینی
که عجب گبر ز دین بی خبری می آید
آمدم تا ز قبول تو بضاعت ببرم
رحمتت را به در کعبه شفاعت ببرم
ای خور اندوده به زر کرده نشان پایت
ماه فرسوده ز نعلین فلک فرسایت
عرش و کرسی و فلک پایه معراج تواند
برتر از کون و مکان ساخته بیچون جایت
رونق دین تو بازار ملل کرده کساد
انبیا جان به کف اندر هوس سودایت
طوطیان ملکوتی همه حیران تواند
که سخن در پس آیینه کند عنقایت
مردم چشم خدابین جهانی به یقین
حق جهان بین شده از مردمک بینایت
پیش از خلق وجود تو هبا بود جهان
عقل کل پرتوی از نور جهان آرایت
محو و اثبات جهان از اثر خاطر تست
امر و نهیی ز قضا سر نزند بی رایت
کی بود سده آن روضه بشوییم به اشک
«ادخلوها» شنویم از حرم والایت
درر نعت بر آن مرقد علیا ریزیم
بانگ احسنت به گوش آیدمان ز آوایت
یا نبی یا نبی از شادی آوا گوییم
پیش امر تو سمعنا و اطعنا گوییم
ای ترنج و کف حیرت ز تو ببریده قمر
در دندان تو را کان بدیت داده گهر
خرقه نه فلک از دوش درافکنده به پا
ز آسمان ساخته نعلین وز معراج افسر
اولین دور به خمخانه وحدت رفته
خورده تا آخر جوش خم معنی ساغر
خوانده جایی سبق دانش و بینش کانجا
عقل و ادراک مجرد شده از سمع و بصر
مادر دهر پی عزت تو خورده سداب
تا نبوت چو تو فرزند نزاید دیگر
پیش ازین عهد که نام تو نمی برد خطیب
هیزم شعله آتشکده می شد منبر
گر تو دامان شفاعت به میان برنزنی
گرد اندوه نشیند به جمال کوثر
یا رسول مدنی چشم شفاعت بگشا
از در روضه به خاک سر کویت بنگر
عقل و هوش و دل و دینم به سجود آمده اند
به زمین ریخته از طاق بتان آزر
این سیه نامه که بر خاک ره افتاده تست
می رسد از حرم کعبه که سجاده تست
خواجه از خواب محلست که سر برداری
پرده مصلحت از پیش نظر برداری
بر در روضه ات افتاده ام از پا وقتست
دست بیرون کنی و قفل ز در برداری
از دل پر المم کلفت ره برچینی
از تن پر سقمم بار سفر برداری
لب گشایی و قصورم ز سخن دور کنی
رخ نمایی و حجابم ز بصر برداری
ای قبول تو در آرایش عیب همه کس
چه شود عیب مرا گر به هنر برداری؟
من کز آمرزش تو بهره برم سود کنم
تو که بخشی گنهم را چه ضرر برداری؟
سجده ای دیده قبولست مبادا که به سهو
سر زسجاده خوناب جگر برداری
زاری یی می کنم ای دل دم گرمی داری
به اجابت چه شود دستی اگر برداری؟
حاجت اینست که از بهر ولی نعمت من
قفل از گنج عطایای سحر برداری
خان خانان که فلک در قدم سایه اوست
مایه کعبه روان همت پر مایه اوست
ای ز عدلت در هر ذره خاک آسوده
کف جود تو سراپای جهان پیموده
پرتو نیت تو کار تو را داده فروغ
بر حیات تو عمل های تو عمر افزوده
در دیار تو خسی دست ستم نشکسته
بر درت ناله مظلوم کسی نشنوده
آبرویی است به درگاه تو مسکینان را
که غنا چشم و رخ از گریه فقر آلوده
ذوق تشخیص تو در طبع سخن پرورده
حیرت نطق تو بر کام جواب اندوده
بارها خورده کف پای سخن بر سر عیب
که به جولانگه ادراک تو رخ می سوده
پهلوی ملک مخالف شده از زخم نشان
بال و پر تیر و کمان تو ز هم نگشوده
ای مربی حیات ابدم دولت تو
بی رضای تو همه طاعت من بیهوده
آنقدر سجده پی شکر تو در سر دارم
کاستان حرم کعبه شود فرسوده
یا نبی یا نبی این نخل قوی خرم باد
اصل این شاخ ز سرچشمه این پرنم باد
این خطاپیشه که رد ساخته امت تست
چاکر اوست اگر اجره خور همت تست
خواجه در خانه تاریک تو را نتوان دید
در دل افروز چراغی که دلم خلوت تست
از در دولت ارباب جهان می آیم
دیده ام سیر و دلم گرسنه رحمت تست
من خود از شرم گنه نام شفاعت نبرم
لیک در حشر شود گفته که از امت تست
نامه ام گرچه سیاهست خطی هم ز نجات
بر میانم ز نشان کمر خدمت تست
گو برو بیم که پروانه جرم و گنهم
بال و پر سوخته شمع سر تربت تست
کام من تلخ کی از زهر عقوبت گردد
مرگ شیرین به من از اشهد بالذت تست
ای پناه سخن از لطف بیان تعلیمی
که «نظیری » به سخن آمده مدحت تست
پیرهن جایزه مدح به حسان دادی
طبع عریان مرا هم هوس خلعت تست
عاصیانم به درگاه تو آورده پناه
چشم رحمت ز تو داریم حکایت کوتاه
نظیری نیشابوری : ترجیعات
شمارهٔ ۱ - تبع ترجیع بند شیخ مصلح الدین سعدی شیرازی مذیل به مدح ابوالفتح بهادر عبدالرحیم خان بن بیرام خان گفته شده
ای عقده گشای هر کمندی
بردار ز پای شوق بندی
یک لحظه ز سرکشی فرود آی
تا در تو رسد نیازمندی
صد کام ز چاشنی بسوزد
کز نام تو شکنیم قندی
یک ذره دل شکفته خواهم
صد گریه دهم به زهرخندی
کاین دیده شوربخت ترسم
از گریه رساندت گزندی
با بخت من آسمان چه سازد؟
افتاده در آتشی سپندی
تشریف وصال را بریدند
بر قامت بخت ارجمندی
در گردن وصل خم نگردد
جز بازوی دولت بلندی
رحم آر به دست کوته ما
بگشا ز قبای نازبندی
کاری نگشود سعی خواهم
در گوشه انتظار چندی
بنشینم و پا کشم به دامان
تا کار وفا شود به سامان
آوخ که ز دل قرار برگشت
برگشت جهان چو یار برگشت
در دیده خویش عزتش نیست
هر کز در دوست خوار برگشت
از بس که شکست گریه در دل
صد قلزمم از کنار برگشت
صدبار به قصد خصم آهم
آمد به لب و ز عار برگشت
گفتم که به گریه کار سازم
او را که به اختیار برگشت
صد ره به نصیحت جنونم
عقل آمد و شرمسار برگشت
صبر از دل ناامید بگریخت
شکر از لب شکوه بار برگشت
هشدار که جمله می گریزند
یک صید که در شکار برگشت
در قرعه سال ما چه بینی؟
کز طالع ماست پار برگشت
گل غنچه بخت در گلو داشت
از اختر بد بهار برگشت
سودای تو شکر در سرم هست
گر دست و دلم ز کار برگشت
بنشینم و پا کشم به دامان
تا کار وفا شود به سامان
یک وعده نقاب برنینداخت
کان صد هوس از نظر نینداخت
هرکس آید به خون زند فال
کس قرعه پی ظفر نینداخت
دوری مکن ار به مصلحت دوست
بر حال دلت نظر نینداخت
کس دور نشد که غیرت او
زان جاش به دورتر نینداخت
خاموش که بر شکار تسلیم
کس ضربت کارگر نینداخت
پروانه به وصل بال و پرسوخت
از بزم کسش بدر نینداخت
آزرده مساز دل که عاقل
خود را به چنین خطر نینداز
جز خواری رنجش عزیزان
ما را سخن از اثر نینداخت
گو نخل وصال برمیاور
کس تخم فراق برنینداخت
غم نیست اگر نظر به حالم
آن چشم ستیزه گر نینداخت
بنشینم و پاکشم به دامان
تا کار وفا شود به سامان
از بی غمی طرب برون نیست
خوشحالی عاشقان شگون نیست
من بی سر و برگ وناصبورم
گویی که به سینه دل درون نیست
پیوند نمی توان بریدن
زنجیر مواصلت زبون نیست
هر شعله شمع صد کمندست
پروانه در آتش از جنون نیست
چون پی به فراغتی نبردیم؟
گر نعل مراد واژگون نیس
چون جرعه عشرتی نخوردیم؟
گر کاسه بخت واژگون نیست
بی جذبه او به او رسیدن
اندازه عقل ذوفنون نیست
تا آن سر کوی ره نمایند
کس تا بر دوست رهنمون نیست
در کوی نیاز برندارند
هر سر که میان خاک و خون نیست
رفتم که به صدر وصل باشم
اکنون که ز در رهم درون نیست
بنشینم و پاکشم به دامان
تا کار وفا شود به سامان
افغان که ز زندگی به جانم
فریاد که از جهان گرانم
نوشم همه از سپهر زهرست
در خانه خصم میهمانم
برکنده وفا پر خدنگم
ببریده حیا زه کمانم
بی دست و دلم چنان که گویی
گیرد سر آستین عنانم
از تلخی جان درون سینه
تلخست ز سینه تا دهانم
مردم به بدی گرم بخوانند
بگذار که مایه زیانم
خال کم مهره بساطم
نقش کج داو راستانم
برگشته اجابت از دعایم
رنجیده سرایت از فغانم
سودا زده می دوم به هرسو
دیریست که رفته کاروانم
حالا سر آرمیدنم نیست
گر عشق و جنون دهد امانم
بنشینم و پاکشم به دامان
تا کار وفا شود به سامان
بازآ که به صبر در فراقت
ناسازترم ز اتفاقت
بیگانه ای آن چنان که ترسم
پیشت میرم ز اشتیاقت
طبعت نکشد به ما کز اول
تلخ آمده ایم در مذاقت
بنشین که هزار صلح گردد
گرد سر خشم بی نقاقت
بنشین بنشین کز آتش دل
روشن کنم انده وثاقت
آن ناز و کرشمه را برآرم
از گوشه ابروان طاقت
با بخت ستیزه کار گویم
کو آن غم هجر و طمطراقت
ای اختر بد برو که گم شد
صد ماه امید در محاقت
بسیار رهست تا تو ای عیش
در هندم و جویم از عراقت
رحمی که وفا نمی کند عمرم
تا کی به امید در فراقت؟
بنشینم و پاکشم به دامان
تا کار وفا شود به سامان
یک شمه ز صبر خویش گفتم
صد غم خردم به جان که مفتم
در راه امیدهای نایاب
موی مژه از نگاه سفتم
ننمود رخ آن که مدعا بود
پیدا نشد آنچه می شنفتم
نیکم به بها دهی دروغی
از قیمت خویش در شگفتم
عمرم بگذشت در غریبی
یک شب به نشاط دل نخفتم
چون لاله ز خنده ام چکد خون
از بس که به خون دل شکفتم
خواندی ز وفا ز پی دویدم
راندی به جفا ز پیش رفتم
کی از قدمت ستاره چیدم
کی از رهت آفتاب رفتم
اشگی ز نثار خود بریدم
رویی ز غبار ره نهفتم
بازم به فریب اگر بخوانی
بر خاک ره سگانت افتم
بنشینم و پاکشم به دامان
تا کار وفا شود به سامان
ای در طلب تو سرکشان خاک
هر ذره به جستن تو چالاک
گه پرده دری به خنده گل
گه راه زنی به نشئه تاک
تا گردن خم ز خون ما سرخ
تا دامن گل ز زخم ما چاک
آلوده به خون بی گناهی
از دست وکمند تا به فتراک
بر صید تو رشگ دارم اما
تا دام تو هست ره خطرناک
خاطر ز ملال من بپردازد
حیفست به کوثر تو خاشاک
گر هست به گردنم گناهی
فی الحال به آب تیغ کن پاک
آزاد چه می کنی به قهرم
در دام تو دل طپید حاشاک
مانند شرر ز شعله من
ریزند ستارگان ز افلاک
اما چه کنم که دوست خصم است
در عشق پسند نیست الاک
بنشینم و پاکشم به دامان
تا کار وفا شود به سامان
من هیچ ندیده ام مه نو
ویرانه من فتاده در کو
چون ماه شب چهارده را
بر گوشه بام من فتد ضو
در راه بماند ار کمندی
در روزنم افکن ز پرتو
آن شوق که دربدر ازویم
بر من نظری فکنده در رو
این بیت و غزل که می سرایم
جانسوز فسانه ایست مشنو
یک ذره غم و جهان جهان دل
صد مورچه را بسست یک جو
پیغامش اگر ز جانب تست
گو مرگ به صد شتاب می دو
آن خرمن مه چو بافروغست
گو خوشه شمع، باد بدرو
نوری چو برین خرابه تابد
پروانه برآورد پر نو
ایمن نشوم که رنج فرهاد
شیرین شده در مذاق خسرو
بنشینم و پاکشم به دامان
تا کار وفا شود به سامان
هرجا خوش و ناخوشیست نیکوست
یا شادی اوست یا غم اوست
گر سر ننهم چه چاره سازم
گردن به کمند زلف بدخوست
از طبع نمی رود به شمشیر
زنگار هوس گیاه خودروست
رو صیقل خویشتن مفرسای
کاین آینه زنگ توی بر توست
سرچشمه زلال صاف دارد
از بخت من آب تیره در جوست
هرچند خطا نمی شود تیر
ما را که گمان به زور بازوست
مردی نبود کمین نمودن
آهوی تو در کمند ابروست
با خوی چنین کسی نسازد
دل گفت دعا و جان دعاگوست
بازوی مصاف او تواناست
پیکان دعای من قوی جوست
گفتم به بها رود متاعم
اکنون که نمی خرد دل دوست
بنشینم و پاکشم به دامان
تا کار وفا شود به سامان
دل کنده شدم ز خویش و پیوند
اما ز تو دل نمی توان کند
خاطر به کدام مهر و شفقت
دارم به تصور تو خرسند
بر گردن من نهاده شوقت
کفاره صدهزار سوگند
بر دامن جان ز منت تست
هر گوشه هزار کوه الوند
یک بار ببین که در تمیزت
من چندم و قدر و قیمتم چند
از سر به فسون نمی رود شور
سیلاب به خس نمی شود بند
از بس دهنش پرست از نوش
فریاد نمی کند نی قند
دیوانه آرمیده خواهی
بند تو نکوترست از پند
قربان جنون شوم که سازد
صد گریه تلخ را شکرخند
امروز خوشم به شور و غوغا
فردا که کنی مرا خردمند
بنشینم و پاکشم به دامان
تا کار وفا شود به سامان
تا کی مژه ام ورق نگارد
لب قصه به خون دل برآرد
دایم سر ناخنم پر از خونست
کز صفحه سینه خط شمارد
این نقش و نگار را کسی چند
در معرض خط و خال آرد
زآمد شد کوی او شدم خوار
این شوق مرا نمی گذارد
هرچند شب فراق صبرم
دندان به جگر همی فشارد
سیمای صباح خال شب را
بر صفحه چهره می نگارد
در عشق دلم مده که بیدل
خود را به خطر همی سپارد
مرغی که زند به دام خود را
همت به هلاک می گمارد
گر خاک شوم فلک به خاکم
جز تخم غم و بلا نکارد
پس به که کنم ستیزه با او
گر تیغ جفا به سر ببارد
بنشینم و پاکشم به دامان
تا کار وفا شود به سامان
آمد دهنی ز خنده پر نوش
چون خنده گل شکر در آغوش
می گفت حدیث قتل و می زد
در کام و گلو حلاوتم جوش
محو افتادم به سرکشی گفت:
این کیست؟ که نیست در سرش هوش
بوسم کف پاچه زهره دارم؟
کت دست درآورم در آغوش
بیمست اگر بغل گشایم
از شرم بریزدم برو دوش
خاموش که هر طرف سخن چین
صد دام نهاده در ره گوش
بازآ که به قهر و حیله نتوان
از خاطر کس شدن فراموش
حق نمک قدیم ما را
یکباره به آب جوی مفروش
آواز طپیدن دلست این
تا کی گویی منال و مخروش
این جوش و خروش رسم عشقست
ور می گویی که باش خاموش
بنشینم و پاکشم به دامان
تا کار وفا شود به سامان
دیریست که یار یار ما نیست
دل نیز امیدوار ما نیست
یک دم به مراد خود نشستیم
امروز ز روزگار ما نیست
ما خانه رمیده های ظلمیم
پیغام خوش از دیار ما نیست
نبود ز مصیبت آسمان را
یک داغ که یادگار ما نیست
هرچند که جان نثار کردیم
شادیم که شرمسار ما نیست
بسیار نمود هیچ بودی
چون عزت بی مدار ما نیست
با فتنه جدل کند ««نظیری »»
دیوانه به اختیار ما نیست
با بی خردی چنین نشستن
شایسته اعتبار ما نیست
در معرکه ای که عشقبازان
گویند که صبر کار ما نیست
بنشینم و پاکشم به دامان
تا کار وفا شود به سامان
از خنده نمونه ایست با من
وز گریه لبالبست دامن
غم از در عاشقان درآمد
بودم به میانه آشنا من
وارستگیم وقوع دارد
بگذشت و نرفتم از قفا من
تا از سخنم دلش برنجید
تأثیر ندیدم از دعا من
از نطق و بیان خود شریکم
در خون هزار مدعا من
نی حال و اثر نه سوز و دردی
از هم شده چنگ بینوا من
هرگام جهان جهان شدم دور
کاش از تو نمی شدم جدا من
چون کار نمی رسد به انجام
زانجام روم به ابتدا من
چون طالعی از وفا ندارم
ور عهد تو می شود وفا من
بنشینم و پاکشم به دامان
تا کار وفا شود به سامان
عشق از پس پرده داد پیغام
کاین کار نمی رسد به انجام
من رفتم و عشق در میان ماند
بر من به دروغ ماند این نام
زین گریه به آب می رود رخت
زین ناله شکاف می شود بام
پیمانه و خم به دیگران ده
من مست شدم ز دیدن جام
بلبل که نشاط عشق دارد
از سایه گلبنش شود رام
بوی غم و سوز غربت آمد
آه از دل رفته داد پیغام
در حوصله دوستی نگنجد
تا دل نشود محال آشام
صد مرحله تا قبول عشقست
وان هم به مراد بخت و ایام
روزی تاریک از دم صبح
بختی در خواب از اول شام
غم بار نهاده تنگ بر تنگ
دل برنگرفته گام از گام
جان از طلبم به لب رسیده
آبم ز عطش نرفته در کام
بی فایده تا به کی تکاپوی
این راه نمی رسد به انجام
بنشینم و پاکشم به دامان
تا کار وفا شود به سامان
زین کار دقیق و فکر باریک
ما را دل و دیده گشت تاریک
شد غیرت کار و بار عشقت
زنار میان ترک و تاجیک
زندانی گوشه بلاییم
ای شه گذر برین مفالیک
تا از بن دخمه ها برآریم
شب های دراز و روز تاریک
هرچند که مهر را غبارم
در دیده کند شعاع باریک
نومید نیم که مالکان را
پنهان نظریست با ممالیک
بی جرم ستم کنی بر ایام
لا یرحم لی و لا اعادیک
دل را به جفا ربوده عشقت
چندانش به من نمی سپاریک
بنشینم و پاکشم به دامان
تا کار وفا شود به سامان
از شوق توام سر بشر نی
با خلقم و از کسم خبر نی
هر گوشه به حیرت جمالت
صد دیده و جای یک نظر نی
در عهد که بوده بوستان را
چندین در و بند و یک ثمر نی
دام قفسی که یاد دارد؟
صد طوطی و ذره ای شکر نی
زان لب سخنی بگو، چه سرست؟
درجی ز گهر پر و گهر نی
در شهر که دیده ای؟ که امروز
دستش ز دلش شکسته تر نی
چشم سیه همیشه مستت
صد شیشه شکست و شیشه گر نی
صد ناوک آه در کمینست
جز دست دعای من سپر نی
عمری پی این و آن گرفتم
از جمله به سر ز تو به سر نی
کنجی خواهم که با غم دل
من باشم و تو کسی دگر نی
بنشینم و پاکشم به دامان
تا کار وفا شود به سامان
مردیم و ز کین ما بدردی
کشتی و هنوز در نبردی
وابردن دل مبارکت باد
این بار مرا تمام بردی
یک نقش مراد برنیارم
از حقه چرخ لاجوردی
بازیچه آخر بساطم
هنگامه نهاده رو بسردی
در دعوی نام و ننگ تا چند
بر سنگ زنم عیار مردی
دیوانگیا برآر دستی
تا عادت و رسم درنوردی
گویند به طعنه دشمنانم:
کز بهر چه گرد او نگردی؟
حرمان تو در محبت از چیست
تقصیر به جستجو نکردی
سوزم به حجاب عشق و گویم
اقبال نکرد پایمردی
بی وجه جنایتی و جرمی
باید که بشرم و روی زردی
بنشینم و پاکشم به دامان
تا کار وفا شود به سامان
ای عشق تو را جنون ما کم
چون زلف تو کار عقل درهم
بیمار توراست مرگ درمان
مجروح توراست داغ مرهم
ما را چه خبر ز قرب و بعدست؟
دیوانه کجا و شادی و غم
ما طفل زیییم و طفل میریم
بازیچه ماست هر دو عالم
ما کج به مذاق ها نشستیم
بر سرو تو راستی مسلم
آن رخ به نگاه ما دریغست
هست آینه از سکندر و جم
زنجیر جنون ما مشوران
این سلسله را مریز از هم
ما را به جفا و سرگرانی
گردیده بنای عشق محکم
در شیوه عشق اگر نباشد
بیداد تو بر وفا مقدم
بنشینم و پاکشم به دامان
تا کار وفا شود به سامان
ما بیش بهای کم خریدار
نقصان خودیم و زیب بازار
تا رغبت مشتری بجنبد
بر نام کسی دگر کنم کار
از گلشن ذوق انتظارم
در پای چنان خلیده صد خار
هرجا قلمم روش نماید
طاووس خجل شود ز رفتار
هرجا سر گفتگو گشایم
صد طبله دهد به باد عطار
دم رنجه مکن نمی نشیند
بر آینه بلور زنگار
خاموش وگرنه لب گشایم
تا بو ندهد هزار گلزار
با نافه هرکه بوی عشقست
چون مشگ همی دمد ز گفتار
آدم به سخن شد آدم، ار نه
دارد لب و گوش، نقش دیوار
خواهم همه راه دوست پویم
درحیرتم افکند ز رفتار
بنشینم و پاکشم به دامان
تا کار وفا شود به سامان
آنجا که حدیث عشق و سوداست
رنجش غلط است و شکوه بیجاست
گر شربت تلخ می کنم نوش
غم نیست که کار با مسیحاست
از لذت مدح خان خانان
طوطی زبان من شکرخاست
از شادی کار این جوانبخت
دولت به هزار سود و سوداست
با خاره بخت قدر سنجش
اندیشه بد به سینه میناست
آنجا که عنایتش مربیست
نازکتر از آبگینه خاراست
عهدش به خوشی و شادمانی
رخساره حور را تماشاست
پیراهن عدل خوش ترازش
از جوهر راستی مطراست
هرجا که ظفر صفی بدرد
بر قامت بختش آورد راست
عهدش دم یوسفست کز وی
عالم به جوان شدن زلیخاست
دولت به مقام کارسازیش
یک وامق و صد هزار عذراست
از بهر طراز عمر و جاهش
دایم به دعا و عجز و درخواست
بنشینم و پاکشم به دامان
تا کار وفا شود به سامان
بردار ز پای شوق بندی
یک لحظه ز سرکشی فرود آی
تا در تو رسد نیازمندی
صد کام ز چاشنی بسوزد
کز نام تو شکنیم قندی
یک ذره دل شکفته خواهم
صد گریه دهم به زهرخندی
کاین دیده شوربخت ترسم
از گریه رساندت گزندی
با بخت من آسمان چه سازد؟
افتاده در آتشی سپندی
تشریف وصال را بریدند
بر قامت بخت ارجمندی
در گردن وصل خم نگردد
جز بازوی دولت بلندی
رحم آر به دست کوته ما
بگشا ز قبای نازبندی
کاری نگشود سعی خواهم
در گوشه انتظار چندی
بنشینم و پا کشم به دامان
تا کار وفا شود به سامان
آوخ که ز دل قرار برگشت
برگشت جهان چو یار برگشت
در دیده خویش عزتش نیست
هر کز در دوست خوار برگشت
از بس که شکست گریه در دل
صد قلزمم از کنار برگشت
صدبار به قصد خصم آهم
آمد به لب و ز عار برگشت
گفتم که به گریه کار سازم
او را که به اختیار برگشت
صد ره به نصیحت جنونم
عقل آمد و شرمسار برگشت
صبر از دل ناامید بگریخت
شکر از لب شکوه بار برگشت
هشدار که جمله می گریزند
یک صید که در شکار برگشت
در قرعه سال ما چه بینی؟
کز طالع ماست پار برگشت
گل غنچه بخت در گلو داشت
از اختر بد بهار برگشت
سودای تو شکر در سرم هست
گر دست و دلم ز کار برگشت
بنشینم و پا کشم به دامان
تا کار وفا شود به سامان
یک وعده نقاب برنینداخت
کان صد هوس از نظر نینداخت
هرکس آید به خون زند فال
کس قرعه پی ظفر نینداخت
دوری مکن ار به مصلحت دوست
بر حال دلت نظر نینداخت
کس دور نشد که غیرت او
زان جاش به دورتر نینداخت
خاموش که بر شکار تسلیم
کس ضربت کارگر نینداخت
پروانه به وصل بال و پرسوخت
از بزم کسش بدر نینداخت
آزرده مساز دل که عاقل
خود را به چنین خطر نینداز
جز خواری رنجش عزیزان
ما را سخن از اثر نینداخت
گو نخل وصال برمیاور
کس تخم فراق برنینداخت
غم نیست اگر نظر به حالم
آن چشم ستیزه گر نینداخت
بنشینم و پاکشم به دامان
تا کار وفا شود به سامان
از بی غمی طرب برون نیست
خوشحالی عاشقان شگون نیست
من بی سر و برگ وناصبورم
گویی که به سینه دل درون نیست
پیوند نمی توان بریدن
زنجیر مواصلت زبون نیست
هر شعله شمع صد کمندست
پروانه در آتش از جنون نیست
چون پی به فراغتی نبردیم؟
گر نعل مراد واژگون نیس
چون جرعه عشرتی نخوردیم؟
گر کاسه بخت واژگون نیست
بی جذبه او به او رسیدن
اندازه عقل ذوفنون نیست
تا آن سر کوی ره نمایند
کس تا بر دوست رهنمون نیست
در کوی نیاز برندارند
هر سر که میان خاک و خون نیست
رفتم که به صدر وصل باشم
اکنون که ز در رهم درون نیست
بنشینم و پاکشم به دامان
تا کار وفا شود به سامان
افغان که ز زندگی به جانم
فریاد که از جهان گرانم
نوشم همه از سپهر زهرست
در خانه خصم میهمانم
برکنده وفا پر خدنگم
ببریده حیا زه کمانم
بی دست و دلم چنان که گویی
گیرد سر آستین عنانم
از تلخی جان درون سینه
تلخست ز سینه تا دهانم
مردم به بدی گرم بخوانند
بگذار که مایه زیانم
خال کم مهره بساطم
نقش کج داو راستانم
برگشته اجابت از دعایم
رنجیده سرایت از فغانم
سودا زده می دوم به هرسو
دیریست که رفته کاروانم
حالا سر آرمیدنم نیست
گر عشق و جنون دهد امانم
بنشینم و پاکشم به دامان
تا کار وفا شود به سامان
بازآ که به صبر در فراقت
ناسازترم ز اتفاقت
بیگانه ای آن چنان که ترسم
پیشت میرم ز اشتیاقت
طبعت نکشد به ما کز اول
تلخ آمده ایم در مذاقت
بنشین که هزار صلح گردد
گرد سر خشم بی نقاقت
بنشین بنشین کز آتش دل
روشن کنم انده وثاقت
آن ناز و کرشمه را برآرم
از گوشه ابروان طاقت
با بخت ستیزه کار گویم
کو آن غم هجر و طمطراقت
ای اختر بد برو که گم شد
صد ماه امید در محاقت
بسیار رهست تا تو ای عیش
در هندم و جویم از عراقت
رحمی که وفا نمی کند عمرم
تا کی به امید در فراقت؟
بنشینم و پاکشم به دامان
تا کار وفا شود به سامان
یک شمه ز صبر خویش گفتم
صد غم خردم به جان که مفتم
در راه امیدهای نایاب
موی مژه از نگاه سفتم
ننمود رخ آن که مدعا بود
پیدا نشد آنچه می شنفتم
نیکم به بها دهی دروغی
از قیمت خویش در شگفتم
عمرم بگذشت در غریبی
یک شب به نشاط دل نخفتم
چون لاله ز خنده ام چکد خون
از بس که به خون دل شکفتم
خواندی ز وفا ز پی دویدم
راندی به جفا ز پیش رفتم
کی از قدمت ستاره چیدم
کی از رهت آفتاب رفتم
اشگی ز نثار خود بریدم
رویی ز غبار ره نهفتم
بازم به فریب اگر بخوانی
بر خاک ره سگانت افتم
بنشینم و پاکشم به دامان
تا کار وفا شود به سامان
ای در طلب تو سرکشان خاک
هر ذره به جستن تو چالاک
گه پرده دری به خنده گل
گه راه زنی به نشئه تاک
تا گردن خم ز خون ما سرخ
تا دامن گل ز زخم ما چاک
آلوده به خون بی گناهی
از دست وکمند تا به فتراک
بر صید تو رشگ دارم اما
تا دام تو هست ره خطرناک
خاطر ز ملال من بپردازد
حیفست به کوثر تو خاشاک
گر هست به گردنم گناهی
فی الحال به آب تیغ کن پاک
آزاد چه می کنی به قهرم
در دام تو دل طپید حاشاک
مانند شرر ز شعله من
ریزند ستارگان ز افلاک
اما چه کنم که دوست خصم است
در عشق پسند نیست الاک
بنشینم و پاکشم به دامان
تا کار وفا شود به سامان
من هیچ ندیده ام مه نو
ویرانه من فتاده در کو
چون ماه شب چهارده را
بر گوشه بام من فتد ضو
در راه بماند ار کمندی
در روزنم افکن ز پرتو
آن شوق که دربدر ازویم
بر من نظری فکنده در رو
این بیت و غزل که می سرایم
جانسوز فسانه ایست مشنو
یک ذره غم و جهان جهان دل
صد مورچه را بسست یک جو
پیغامش اگر ز جانب تست
گو مرگ به صد شتاب می دو
آن خرمن مه چو بافروغست
گو خوشه شمع، باد بدرو
نوری چو برین خرابه تابد
پروانه برآورد پر نو
ایمن نشوم که رنج فرهاد
شیرین شده در مذاق خسرو
بنشینم و پاکشم به دامان
تا کار وفا شود به سامان
هرجا خوش و ناخوشیست نیکوست
یا شادی اوست یا غم اوست
گر سر ننهم چه چاره سازم
گردن به کمند زلف بدخوست
از طبع نمی رود به شمشیر
زنگار هوس گیاه خودروست
رو صیقل خویشتن مفرسای
کاین آینه زنگ توی بر توست
سرچشمه زلال صاف دارد
از بخت من آب تیره در جوست
هرچند خطا نمی شود تیر
ما را که گمان به زور بازوست
مردی نبود کمین نمودن
آهوی تو در کمند ابروست
با خوی چنین کسی نسازد
دل گفت دعا و جان دعاگوست
بازوی مصاف او تواناست
پیکان دعای من قوی جوست
گفتم به بها رود متاعم
اکنون که نمی خرد دل دوست
بنشینم و پاکشم به دامان
تا کار وفا شود به سامان
دل کنده شدم ز خویش و پیوند
اما ز تو دل نمی توان کند
خاطر به کدام مهر و شفقت
دارم به تصور تو خرسند
بر گردن من نهاده شوقت
کفاره صدهزار سوگند
بر دامن جان ز منت تست
هر گوشه هزار کوه الوند
یک بار ببین که در تمیزت
من چندم و قدر و قیمتم چند
از سر به فسون نمی رود شور
سیلاب به خس نمی شود بند
از بس دهنش پرست از نوش
فریاد نمی کند نی قند
دیوانه آرمیده خواهی
بند تو نکوترست از پند
قربان جنون شوم که سازد
صد گریه تلخ را شکرخند
امروز خوشم به شور و غوغا
فردا که کنی مرا خردمند
بنشینم و پاکشم به دامان
تا کار وفا شود به سامان
تا کی مژه ام ورق نگارد
لب قصه به خون دل برآرد
دایم سر ناخنم پر از خونست
کز صفحه سینه خط شمارد
این نقش و نگار را کسی چند
در معرض خط و خال آرد
زآمد شد کوی او شدم خوار
این شوق مرا نمی گذارد
هرچند شب فراق صبرم
دندان به جگر همی فشارد
سیمای صباح خال شب را
بر صفحه چهره می نگارد
در عشق دلم مده که بیدل
خود را به خطر همی سپارد
مرغی که زند به دام خود را
همت به هلاک می گمارد
گر خاک شوم فلک به خاکم
جز تخم غم و بلا نکارد
پس به که کنم ستیزه با او
گر تیغ جفا به سر ببارد
بنشینم و پاکشم به دامان
تا کار وفا شود به سامان
آمد دهنی ز خنده پر نوش
چون خنده گل شکر در آغوش
می گفت حدیث قتل و می زد
در کام و گلو حلاوتم جوش
محو افتادم به سرکشی گفت:
این کیست؟ که نیست در سرش هوش
بوسم کف پاچه زهره دارم؟
کت دست درآورم در آغوش
بیمست اگر بغل گشایم
از شرم بریزدم برو دوش
خاموش که هر طرف سخن چین
صد دام نهاده در ره گوش
بازآ که به قهر و حیله نتوان
از خاطر کس شدن فراموش
حق نمک قدیم ما را
یکباره به آب جوی مفروش
آواز طپیدن دلست این
تا کی گویی منال و مخروش
این جوش و خروش رسم عشقست
ور می گویی که باش خاموش
بنشینم و پاکشم به دامان
تا کار وفا شود به سامان
دیریست که یار یار ما نیست
دل نیز امیدوار ما نیست
یک دم به مراد خود نشستیم
امروز ز روزگار ما نیست
ما خانه رمیده های ظلمیم
پیغام خوش از دیار ما نیست
نبود ز مصیبت آسمان را
یک داغ که یادگار ما نیست
هرچند که جان نثار کردیم
شادیم که شرمسار ما نیست
بسیار نمود هیچ بودی
چون عزت بی مدار ما نیست
با فتنه جدل کند ««نظیری »»
دیوانه به اختیار ما نیست
با بی خردی چنین نشستن
شایسته اعتبار ما نیست
در معرکه ای که عشقبازان
گویند که صبر کار ما نیست
بنشینم و پاکشم به دامان
تا کار وفا شود به سامان
از خنده نمونه ایست با من
وز گریه لبالبست دامن
غم از در عاشقان درآمد
بودم به میانه آشنا من
وارستگیم وقوع دارد
بگذشت و نرفتم از قفا من
تا از سخنم دلش برنجید
تأثیر ندیدم از دعا من
از نطق و بیان خود شریکم
در خون هزار مدعا من
نی حال و اثر نه سوز و دردی
از هم شده چنگ بینوا من
هرگام جهان جهان شدم دور
کاش از تو نمی شدم جدا من
چون کار نمی رسد به انجام
زانجام روم به ابتدا من
چون طالعی از وفا ندارم
ور عهد تو می شود وفا من
بنشینم و پاکشم به دامان
تا کار وفا شود به سامان
عشق از پس پرده داد پیغام
کاین کار نمی رسد به انجام
من رفتم و عشق در میان ماند
بر من به دروغ ماند این نام
زین گریه به آب می رود رخت
زین ناله شکاف می شود بام
پیمانه و خم به دیگران ده
من مست شدم ز دیدن جام
بلبل که نشاط عشق دارد
از سایه گلبنش شود رام
بوی غم و سوز غربت آمد
آه از دل رفته داد پیغام
در حوصله دوستی نگنجد
تا دل نشود محال آشام
صد مرحله تا قبول عشقست
وان هم به مراد بخت و ایام
روزی تاریک از دم صبح
بختی در خواب از اول شام
غم بار نهاده تنگ بر تنگ
دل برنگرفته گام از گام
جان از طلبم به لب رسیده
آبم ز عطش نرفته در کام
بی فایده تا به کی تکاپوی
این راه نمی رسد به انجام
بنشینم و پاکشم به دامان
تا کار وفا شود به سامان
زین کار دقیق و فکر باریک
ما را دل و دیده گشت تاریک
شد غیرت کار و بار عشقت
زنار میان ترک و تاجیک
زندانی گوشه بلاییم
ای شه گذر برین مفالیک
تا از بن دخمه ها برآریم
شب های دراز و روز تاریک
هرچند که مهر را غبارم
در دیده کند شعاع باریک
نومید نیم که مالکان را
پنهان نظریست با ممالیک
بی جرم ستم کنی بر ایام
لا یرحم لی و لا اعادیک
دل را به جفا ربوده عشقت
چندانش به من نمی سپاریک
بنشینم و پاکشم به دامان
تا کار وفا شود به سامان
از شوق توام سر بشر نی
با خلقم و از کسم خبر نی
هر گوشه به حیرت جمالت
صد دیده و جای یک نظر نی
در عهد که بوده بوستان را
چندین در و بند و یک ثمر نی
دام قفسی که یاد دارد؟
صد طوطی و ذره ای شکر نی
زان لب سخنی بگو، چه سرست؟
درجی ز گهر پر و گهر نی
در شهر که دیده ای؟ که امروز
دستش ز دلش شکسته تر نی
چشم سیه همیشه مستت
صد شیشه شکست و شیشه گر نی
صد ناوک آه در کمینست
جز دست دعای من سپر نی
عمری پی این و آن گرفتم
از جمله به سر ز تو به سر نی
کنجی خواهم که با غم دل
من باشم و تو کسی دگر نی
بنشینم و پاکشم به دامان
تا کار وفا شود به سامان
مردیم و ز کین ما بدردی
کشتی و هنوز در نبردی
وابردن دل مبارکت باد
این بار مرا تمام بردی
یک نقش مراد برنیارم
از حقه چرخ لاجوردی
بازیچه آخر بساطم
هنگامه نهاده رو بسردی
در دعوی نام و ننگ تا چند
بر سنگ زنم عیار مردی
دیوانگیا برآر دستی
تا عادت و رسم درنوردی
گویند به طعنه دشمنانم:
کز بهر چه گرد او نگردی؟
حرمان تو در محبت از چیست
تقصیر به جستجو نکردی
سوزم به حجاب عشق و گویم
اقبال نکرد پایمردی
بی وجه جنایتی و جرمی
باید که بشرم و روی زردی
بنشینم و پاکشم به دامان
تا کار وفا شود به سامان
ای عشق تو را جنون ما کم
چون زلف تو کار عقل درهم
بیمار توراست مرگ درمان
مجروح توراست داغ مرهم
ما را چه خبر ز قرب و بعدست؟
دیوانه کجا و شادی و غم
ما طفل زیییم و طفل میریم
بازیچه ماست هر دو عالم
ما کج به مذاق ها نشستیم
بر سرو تو راستی مسلم
آن رخ به نگاه ما دریغست
هست آینه از سکندر و جم
زنجیر جنون ما مشوران
این سلسله را مریز از هم
ما را به جفا و سرگرانی
گردیده بنای عشق محکم
در شیوه عشق اگر نباشد
بیداد تو بر وفا مقدم
بنشینم و پاکشم به دامان
تا کار وفا شود به سامان
ما بیش بهای کم خریدار
نقصان خودیم و زیب بازار
تا رغبت مشتری بجنبد
بر نام کسی دگر کنم کار
از گلشن ذوق انتظارم
در پای چنان خلیده صد خار
هرجا قلمم روش نماید
طاووس خجل شود ز رفتار
هرجا سر گفتگو گشایم
صد طبله دهد به باد عطار
دم رنجه مکن نمی نشیند
بر آینه بلور زنگار
خاموش وگرنه لب گشایم
تا بو ندهد هزار گلزار
با نافه هرکه بوی عشقست
چون مشگ همی دمد ز گفتار
آدم به سخن شد آدم، ار نه
دارد لب و گوش، نقش دیوار
خواهم همه راه دوست پویم
درحیرتم افکند ز رفتار
بنشینم و پاکشم به دامان
تا کار وفا شود به سامان
آنجا که حدیث عشق و سوداست
رنجش غلط است و شکوه بیجاست
گر شربت تلخ می کنم نوش
غم نیست که کار با مسیحاست
از لذت مدح خان خانان
طوطی زبان من شکرخاست
از شادی کار این جوانبخت
دولت به هزار سود و سوداست
با خاره بخت قدر سنجش
اندیشه بد به سینه میناست
آنجا که عنایتش مربیست
نازکتر از آبگینه خاراست
عهدش به خوشی و شادمانی
رخساره حور را تماشاست
پیراهن عدل خوش ترازش
از جوهر راستی مطراست
هرجا که ظفر صفی بدرد
بر قامت بختش آورد راست
عهدش دم یوسفست کز وی
عالم به جوان شدن زلیخاست
دولت به مقام کارسازیش
یک وامق و صد هزار عذراست
از بهر طراز عمر و جاهش
دایم به دعا و عجز و درخواست
بنشینم و پاکشم به دامان
تا کار وفا شود به سامان
نظیری نیشابوری : رباعیات
شمارهٔ ۱
نظیری نیشابوری : رباعیات
شمارهٔ ۷
نظیری نیشابوری : رباعیات
شمارهٔ ۸
نظیری نیشابوری : رباعیات
شمارهٔ ۲۳
نظیری نیشابوری : رباعیات
شمارهٔ ۲۷
نظیری نیشابوری : رباعیات
شمارهٔ ۳۴
نظیری نیشابوری : رباعیات
شمارهٔ ۴۳
نظیری نیشابوری : رباعیات
شمارهٔ ۴۹