عبارات مورد جستجو در ۳۶۴۲ گوهر پیدا شد:
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱۷
جوش بهار شد، سرو پا را چه میکنی؟!
وقت برهنگی است، قبا را چه میکنی؟!
از نخل فقر سایه بی برگیت بس است
این سقفهای شمسه طلا را چه میکنی؟!
سرپا برهنگی است، لباسی، همیشه نو
دستار و کفش چرک ربا را چه میکنی؟!
دیوانگی، ز عقل معاش است بی نیاز
زنجیر هست، بند قبا را چه میکنی؟!
چپ را ز راست، فرق ندانی ز جاهلی
چپ راستهای تکمه طلا را چه میکنی!؟
آیینه ایست عین نما، دل بدست تو
آیینه های عکس نما را چه میکنی؟!
بهر طمع بچشم لئیمان چه میروی؟
این رخنه های چشمه نما را چه میکنی؟!
بر وعده های خشک خسان چند چشم آز؟
این دودهای ابرنما را چه میکنی؟!
پیچی اگر بزور ستم، دست منعمی
ای شهریار، دست دعا را چه میکنی؟!
از بهر ثروت، این همه زحمت چه میکشی؟
این رنجهای گنج نما را چه میکنی؟!
مرگ خوشی چو آب حیات ایستاده است
این عمر بی بقا و وفا را چه میکنی؟!
روشن شود چراغ تو از گریه همچو شمع
این خنده های نورزدا را چه میکنی؟!
با داغ عشق، نام گلستان چه میبری؟
با اشک و آه، آب و هوا را چه میکنی؟!
داری بجام باده هوش آوری، چو عشق
این باده های هوش ربا را چه میکنی؟!
سد سکندر است، زبان هست تا خموش
یأجوج حرف حادثه را چه میکنی؟!
از عالمان بی عمل ارشاد ره مجو
این کج روان راست عصا را چه میکنی؟!
وقت برهنگی است، قبا را چه میکنی؟!
از نخل فقر سایه بی برگیت بس است
این سقفهای شمسه طلا را چه میکنی؟!
سرپا برهنگی است، لباسی، همیشه نو
دستار و کفش چرک ربا را چه میکنی؟!
دیوانگی، ز عقل معاش است بی نیاز
زنجیر هست، بند قبا را چه میکنی؟!
چپ را ز راست، فرق ندانی ز جاهلی
چپ راستهای تکمه طلا را چه میکنی!؟
آیینه ایست عین نما، دل بدست تو
آیینه های عکس نما را چه میکنی؟!
بهر طمع بچشم لئیمان چه میروی؟
این رخنه های چشمه نما را چه میکنی؟!
بر وعده های خشک خسان چند چشم آز؟
این دودهای ابرنما را چه میکنی؟!
پیچی اگر بزور ستم، دست منعمی
ای شهریار، دست دعا را چه میکنی؟!
از بهر ثروت، این همه زحمت چه میکشی؟
این رنجهای گنج نما را چه میکنی؟!
مرگ خوشی چو آب حیات ایستاده است
این عمر بی بقا و وفا را چه میکنی؟!
روشن شود چراغ تو از گریه همچو شمع
این خنده های نورزدا را چه میکنی؟!
با داغ عشق، نام گلستان چه میبری؟
با اشک و آه، آب و هوا را چه میکنی؟!
داری بجام باده هوش آوری، چو عشق
این باده های هوش ربا را چه میکنی؟!
سد سکندر است، زبان هست تا خموش
یأجوج حرف حادثه را چه میکنی؟!
از عالمان بی عمل ارشاد ره مجو
این کج روان راست عصا را چه میکنی؟!
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲۵
خردمندی فزاید آدمی را بسکه تنهایی
بدام عقل میترسم فتد مجنون ز یکتایی
ز وسعت خوشتر آید تنگی احوال عارف را
فلاطونی بآن شان را، بخم کرده است دانایی
ز زینت های دنیا، عیب دنیا به شود ظاهر
که باشد شاهدی بر زشتی شاهد خود آرایی
برون کن خواهش زر، تا گشاید عقده ات از دل
که این دنبل نگردد به، بود تا چرک دنیایی
لباس پربهای ژنده پوشی کهنه شد دیگر
نباشد عیب پوشی اهل دنیا را چو دارایی
ز هر خشک و تری، افتاده را یاری طمع باشد
که دارند از عصای خویش کوران چشم بینایی
بده تا میتوانی داد، داد دادن ای منعم
که دست اغنیا را هست دادن شکر گیرایی
گذشتم، توبه کردم، بر ندارم دست از آن دیگر
بدستم گر فتد بار دگر دامان تنهایی
چنان کرده است سست اوضاع دنیا دست دلها را
که نتوان داشت امروز از نمک هم چشم گیرایی
بامید زبان مگذار، شکر دوست را واعظ
زبان را گر ز دست آید، بگوید شکر گویایی
بدام عقل میترسم فتد مجنون ز یکتایی
ز وسعت خوشتر آید تنگی احوال عارف را
فلاطونی بآن شان را، بخم کرده است دانایی
ز زینت های دنیا، عیب دنیا به شود ظاهر
که باشد شاهدی بر زشتی شاهد خود آرایی
برون کن خواهش زر، تا گشاید عقده ات از دل
که این دنبل نگردد به، بود تا چرک دنیایی
لباس پربهای ژنده پوشی کهنه شد دیگر
نباشد عیب پوشی اهل دنیا را چو دارایی
ز هر خشک و تری، افتاده را یاری طمع باشد
که دارند از عصای خویش کوران چشم بینایی
بده تا میتوانی داد، داد دادن ای منعم
که دست اغنیا را هست دادن شکر گیرایی
گذشتم، توبه کردم، بر ندارم دست از آن دیگر
بدستم گر فتد بار دگر دامان تنهایی
چنان کرده است سست اوضاع دنیا دست دلها را
که نتوان داشت امروز از نمک هم چشم گیرایی
بامید زبان مگذار، شکر دوست را واعظ
زبان را گر ز دست آید، بگوید شکر گویایی
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲۶
ز مرگت دوستان را، آن قدرها نیست پروایی
شود زین زهر، کام جملگی شیرین بحلوائی
ز ابنای زمان، یار نوی هر روز پیدا کن
که هرگز یاری امروزشان را، نیست فردایی
نمیجویند در خلوت بجز خواب و خور و راحت
نمیگویند در صحبت، بغیر از حرف دنیائی
باین وحشت فزایان، جای الفت نیست، میخواهم
دلی از شهر بیزار و، دماغ سر بصحرائی
بسی سر در هوا و، پا به گل بودم، کنون باید
سرپا در گلی از سجده، آه عرش پیمایی
فتاده بر سر هم کار و، مزدور بدن کاهل
غم آرام سوزی کو و، درد کار فرمایی؟!
چو دندانی که افتد از دهن، وقت جوانیها
شوم غمگین، بر آرم از دهان گر حرف بیجایی
نداری در ره دنیا، جوی اندیشه فردا
همه اندیشه، اما از برای رزق فردایی
بود یکدست مرگ جمله، گر درویش گر منعم؛
چو اسکندر بری دست تهی هرچند دارایی!
کفت خالیست از دنیا و، دل پر از غم دنیا
نداری گر چه دنیا واعظ، اما ز اهل دنیائی
شود زین زهر، کام جملگی شیرین بحلوائی
ز ابنای زمان، یار نوی هر روز پیدا کن
که هرگز یاری امروزشان را، نیست فردایی
نمیجویند در خلوت بجز خواب و خور و راحت
نمیگویند در صحبت، بغیر از حرف دنیائی
باین وحشت فزایان، جای الفت نیست، میخواهم
دلی از شهر بیزار و، دماغ سر بصحرائی
بسی سر در هوا و، پا به گل بودم، کنون باید
سرپا در گلی از سجده، آه عرش پیمایی
فتاده بر سر هم کار و، مزدور بدن کاهل
غم آرام سوزی کو و، درد کار فرمایی؟!
چو دندانی که افتد از دهن، وقت جوانیها
شوم غمگین، بر آرم از دهان گر حرف بیجایی
نداری در ره دنیا، جوی اندیشه فردا
همه اندیشه، اما از برای رزق فردایی
بود یکدست مرگ جمله، گر درویش گر منعم؛
چو اسکندر بری دست تهی هرچند دارایی!
کفت خالیست از دنیا و، دل پر از غم دنیا
نداری گر چه دنیا واعظ، اما ز اهل دنیائی
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲۸
چون تن درست بود، گو مباش دنیائی
که هیچ نیست بدست تو، به ز گیرایی!
چگونه چشم ندارم ز تیره روزان فیض؟
که میل سرمه بود شمع راه بینایی!
بگیر گوشه عزلت، اگر جهانگیری
توان گرفتن، این ملک را، بتنهایی
ز چشم خلق جهان، در پناه عیب خودیم
نقاب چهره ما گشته نیل رسوایی
ز بسکه نیست سخن آشنایی، اکنون باب
زبان نمیشودم آشنا بگویایی
توان بدرگه حق قرب مفلسان دانست
ازینکه نیست نمازی، قبای دارایی
گذشت کن، که ترا ره بشهر پاکانست
که همت آمده صابون چرک دنیائی
اگر نساخته یی در لباس، مردم باش
که نیست خرقه، صدرنگ جز خودآرائی
بزلف شانه شمشاد صد زبان میگفت
که به شکستگیی از هزار رعنائی
فراید سخنم، نشنوند از آن واعظ
که گوشوار نگردد گهر، ز یکتایی
که هیچ نیست بدست تو، به ز گیرایی!
چگونه چشم ندارم ز تیره روزان فیض؟
که میل سرمه بود شمع راه بینایی!
بگیر گوشه عزلت، اگر جهانگیری
توان گرفتن، این ملک را، بتنهایی
ز چشم خلق جهان، در پناه عیب خودیم
نقاب چهره ما گشته نیل رسوایی
ز بسکه نیست سخن آشنایی، اکنون باب
زبان نمیشودم آشنا بگویایی
توان بدرگه حق قرب مفلسان دانست
ازینکه نیست نمازی، قبای دارایی
گذشت کن، که ترا ره بشهر پاکانست
که همت آمده صابون چرک دنیائی
اگر نساخته یی در لباس، مردم باش
که نیست خرقه، صدرنگ جز خودآرائی
بزلف شانه شمشاد صد زبان میگفت
که به شکستگیی از هزار رعنائی
فراید سخنم، نشنوند از آن واعظ
که گوشوار نگردد گهر، ز یکتایی
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۶۳۱
دیوانه گر نه یی، بخود این دل چه داده یی؟
چون کودکان چرا زپی دل فتاده یی؟!
برخاستن ز خاک، گل خاکساری است
افتادگی بجوی چرا ایستاده یی؟
تحصیل علم ترک علایق، اگر کنی
بس باشد از کتاب ترا لوح ساده یی
زر مینهند بر سر زر، اهل حرص و، تو
ایمان خویش را بسر زر نهاده یی!
چسبیده اند، بسکه بدنیا، ز هر طرف
بر جا نمانده یک دل و دست گشاده یی
بر خود سوار تا نشوی در جهاد نفس
واعظ براه بندگی حق پیاده یی!
چون کودکان چرا زپی دل فتاده یی؟!
برخاستن ز خاک، گل خاکساری است
افتادگی بجوی چرا ایستاده یی؟
تحصیل علم ترک علایق، اگر کنی
بس باشد از کتاب ترا لوح ساده یی
زر مینهند بر سر زر، اهل حرص و، تو
ایمان خویش را بسر زر نهاده یی!
چسبیده اند، بسکه بدنیا، ز هر طرف
بر جا نمانده یک دل و دست گشاده یی
بر خود سوار تا نشوی در جهاد نفس
واعظ براه بندگی حق پیاده یی!
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۶۳۳
با لاف عقل، بازی دنیا چه خورده یی؟
از هیچ و پوچ این همه بر خود سپرده یی
خوش آیدت حلاوت عیش جهان به کام
حق هست با تو، زهر تأسف نخورده یی!
از باد یاد مرگ نلرزی چو برگ بید
از بس چو ریشه پای درین گل فشرده یی
تا چند مرده نفس نفس پر فسون
امروز زنده باش که فرداست مرده یی!
اهل زمانه عاشق ارباب ثروتمند
معشوق بلبل است گل از بهر خرده یی
گلها شدند شعله ور از دامن سحر
ای آه آتشین، تو چه در دل فسرده یی؟!
هر برگ گل رسد به نوایی ز خوان صبح
ای دل تو هم بگیر نصیبی، چه مرده یی؟!
هر عضو من رود برهی از هجوم ضعف
چون خشت و چوب خانه سیلاب برده یی
در پیری آید از نفسم بوی رفتگی
مانند دود شمع سحرگاه مرده یی
خواهی کشید رخت بسر منزل نجات
واعظ بجرم خویش اگر راه برده یی
از هیچ و پوچ این همه بر خود سپرده یی
خوش آیدت حلاوت عیش جهان به کام
حق هست با تو، زهر تأسف نخورده یی!
از باد یاد مرگ نلرزی چو برگ بید
از بس چو ریشه پای درین گل فشرده یی
تا چند مرده نفس نفس پر فسون
امروز زنده باش که فرداست مرده یی!
اهل زمانه عاشق ارباب ثروتمند
معشوق بلبل است گل از بهر خرده یی
گلها شدند شعله ور از دامن سحر
ای آه آتشین، تو چه در دل فسرده یی؟!
هر برگ گل رسد به نوایی ز خوان صبح
ای دل تو هم بگیر نصیبی، چه مرده یی؟!
هر عضو من رود برهی از هجوم ضعف
چون خشت و چوب خانه سیلاب برده یی
در پیری آید از نفسم بوی رفتگی
مانند دود شمع سحرگاه مرده یی
خواهی کشید رخت بسر منزل نجات
واعظ بجرم خویش اگر راه برده یی
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۶۳۵
ای که از سودای گنج سیم و زر دیوانه یی
هست گنج عبرتی در کنج هر ویرانه یی
رزق را آرام جز در کام روزی خوار نیست
رو به سوراخ دهن، موری بود هر دانه یی
در جهان کج نهاد از راستی نبود نشان
غیر حرفی راست، گاهی، آن هم از دیوانه یی
ریخت چون دندان، شود پیچیده تقریر کلام
هست دندان در دهن، زلف سخن را شانه یی
نیست از جوشیدن خلق جهان با یکدگر
در میان جز جوش طفلان بر سر دیوانه یی
آشنارویی ندیدم در جهان واعظ، مگر
گاه حرف آشنایی، آنهم از بیگانه یی
هست گنج عبرتی در کنج هر ویرانه یی
رزق را آرام جز در کام روزی خوار نیست
رو به سوراخ دهن، موری بود هر دانه یی
در جهان کج نهاد از راستی نبود نشان
غیر حرفی راست، گاهی، آن هم از دیوانه یی
ریخت چون دندان، شود پیچیده تقریر کلام
هست دندان در دهن، زلف سخن را شانه یی
نیست از جوشیدن خلق جهان با یکدگر
در میان جز جوش طفلان بر سر دیوانه یی
آشنارویی ندیدم در جهان واعظ، مگر
گاه حرف آشنایی، آنهم از بیگانه یی
واعظ قزوینی : قصاید
شمارهٔ ۹ - در بث الشکوی و مرثیت و مدحت حضرت سیدالشهداء امام حسین «ع »
قضا بدور جان، از فلک حصار کشید
که خوشدلی نتواند بگرد ما گردید
جهان نه تنگ چنان از هجوم غم شده است
که خون تواندم آسان ز دل بچهره دوید
ز بسکه عرصه گیتی است تنگ، حیرانم
که غم چگونه مرا در دل این قدر بالید؟!
محقر است چنان عرصه جهان که در او
نگشته خم نتوانست آسمان گردید!
فشرده تنگ غمم آنچنان که عارض یار
نگه برون نتواند مرا ز دیده کشید!
بلند گشته ز هر سو غبار حادثه یی
خوش آنکه چشم از این تیره خاکدان پوشید
ز گرد فتنه نمیکرد گم اگر خود را
سپهر از پی خود روز و شب چه میگردید؟!
نیند با هم از آن، خلق مهربان که در او
نمی تواند خون از هجوم غم جوشید
ز تنگ چشمی از دود آه درویشان
عجب که اشک تواند بچشمشان گردید
به تنگنای چنین، در تعجبم شب و روز
که این قدر دل یاران ز هم چگونه رمید؟!
جهان پر است از بیگانگی، نمیدانم
که چون بشکوه زبان من آشنا گردید؟
ز بسکه صورت بی معنی اند، خامه صنع
به چهره ها خط بطلان ز چین جبهه کشید
ندیدنی است ز بس روی مردم عالم
عجب مدار گر از خلق بخت بر گردید
ز اهل دولت ز آن سربلند نیست یکی
که هر که بود بیفتاد، بسکه برخود چید
سپهر، گر گهر مردمی نگشتی گم
چراغ مهر به کف، هر طرف چه میگردید؟!
ز بس که دل پرم از دست خلق، حیرانم
که خار غم بدل خسته ام چگونه خلید؟
ز بس که گنده دماغی گرفته عالم را
عجب مدار، سر آسمان اگر گردید!
در این زمانه ز بس راستی بر افتاده است
عجب مدار، قدم گر ز بار درد خمید
امید هست گشاید بروی ما، در مرگ
که ساخت پشت مرا روزگار، خم چو کلید
ز بس که عرصه گیتی پر است از باطل
به حرف حق نتواند زبان من گردید
در این زمانه چنان قدر دین به دینار است
که غیر مالک دینار را نیند مرید
نه ابر ظلمت عصیان چنان جهانگیر است
که ذره یی شود از آفتاب شرع پدید
جهان زآب ورع دشت کربلا شده است
فتاده شرع در او، خوار چون «حسین » شهید
شهید تیغ جفا، نور دیده زهرا
که در عزاش دل و دیده ها بخون غلتید
ستم کشی که، ندانم بزیر بار غمش
زمین چگونه نشست، آسمان چسان گردید؟!
برسم ماتمیان در عزای او تا حشر
برهنه گشت جهان روز و، شب سیه پوشید
برای ماتم او بسته شد عماری چرخ
علم ز صبح شد و سر علم بر آن خورشید
ز دیده روز چه خونها که از شفق افشاند
بسینه شب چه الف ها که از شهاب کشید
ز مهر، زد بزمین هر شب آسمان دستار
ز صبح بر تن خود روزگار جامه درید
دو صبح نیست که میگردد از افق طالع
که روز را ز غمش گیسوان شده است سفید
شفق مگو، که خراشیده گشت سینه چرخ
ز بسکه در غم او روز و شب بخاک تپید!
هلال نیست عیان هر محرم از گردون
که آسمان ز غم او الف بسینه کشید
باین نشاط و طرب، سر چرا فگنده به پیش؟
گر از هلال محرم نشد خجل مه عید؟!
فتاد از شفق، آتش سپهر را در دل
دمی که العطش از کربلا به اوج رسید
سراب نیست بصحرا و، موج نیست ببحر
ز یاد تشنگی اش بحر و بر بخود لرزید
نه سبزه است، که هر سال میدمد از خاک
زبان شود در و دشت از برای لعن یزید
درون لاله شد آخر زدود آه سیاه
ز بس که آتش این غصه اش بدل پیچید!
بآتش عطش آن جگر نزد خود را،
ز شرم لعل لبش آب در عقیق خزید!
نه گوهر است، که از یاد لعل تشنه او
ز غصه آب بحلق صدف گره گردید
نگشت از لب او کامیاب آب فرات
بخاک خواهد از این غصه روز و شب غلتید
نگرید ابر بهاران، مگر بیاد «حسین »
ننوشد آب گلستان، مگر بلعن یزید
بچشم بینش اگر بنگری نه روز و شب است
که رنگ بر رخ گیتی ز نام او گردید
ز بس که تشنه بخون گشته قاتل او را،
کشید تیغ و، بهر سوی میدود خورشید
نشسته در عرق خجلت است، فصل بهار
که بعد از او گل بی آبرو چرا خندید؟!
ز قدر اوست، که طومار طول سجده ما
بحشر معتبر از مهر کربلا گردید
فتاده، در جگر خلق زین ستم، یارب
چه آتش است، که آتش فتد بگور یزید
بدست دیده از آن داده اند سبحه اشک
که ذکر واقعه کربلا کند جاوید
عجب بلند سپهریست درگهش، که در اوست
ز سبحه انجم و، از مهر کربلا خورشید
علو مرتبه قرب را نگر که کنند
بخاک درگه او سجده خدای مجید
تواند از غم آن شاه تا بروز حساب
سرشک معنیم از دل بروی صفحه دوید
ولی کجاست چنان طاقتی که بتواند
حریف ناله آتشفشان من گردید؟!
ز دست رفت قلم، ظرف نامه شد لبریز
ز سیل اشک سخن پای صبرها لغزید
نمیرسد چو بپایان ره سخن، باید
مرا بدامن لب، پای گفتگو پیچید
سحاب باشد تا در عزای او گریان
سپهر خواهد تا از غمش بخود پیچید
بخاکش ابر کرم لحظه لحظه بارد فیض
عذاب قاتل او رفته رفته باد شدید
که خوشدلی نتواند بگرد ما گردید
جهان نه تنگ چنان از هجوم غم شده است
که خون تواندم آسان ز دل بچهره دوید
ز بسکه عرصه گیتی است تنگ، حیرانم
که غم چگونه مرا در دل این قدر بالید؟!
محقر است چنان عرصه جهان که در او
نگشته خم نتوانست آسمان گردید!
فشرده تنگ غمم آنچنان که عارض یار
نگه برون نتواند مرا ز دیده کشید!
بلند گشته ز هر سو غبار حادثه یی
خوش آنکه چشم از این تیره خاکدان پوشید
ز گرد فتنه نمیکرد گم اگر خود را
سپهر از پی خود روز و شب چه میگردید؟!
نیند با هم از آن، خلق مهربان که در او
نمی تواند خون از هجوم غم جوشید
ز تنگ چشمی از دود آه درویشان
عجب که اشک تواند بچشمشان گردید
به تنگنای چنین، در تعجبم شب و روز
که این قدر دل یاران ز هم چگونه رمید؟!
جهان پر است از بیگانگی، نمیدانم
که چون بشکوه زبان من آشنا گردید؟
ز بسکه صورت بی معنی اند، خامه صنع
به چهره ها خط بطلان ز چین جبهه کشید
ندیدنی است ز بس روی مردم عالم
عجب مدار گر از خلق بخت بر گردید
ز اهل دولت ز آن سربلند نیست یکی
که هر که بود بیفتاد، بسکه برخود چید
سپهر، گر گهر مردمی نگشتی گم
چراغ مهر به کف، هر طرف چه میگردید؟!
ز بس که دل پرم از دست خلق، حیرانم
که خار غم بدل خسته ام چگونه خلید؟
ز بس که گنده دماغی گرفته عالم را
عجب مدار، سر آسمان اگر گردید!
در این زمانه ز بس راستی بر افتاده است
عجب مدار، قدم گر ز بار درد خمید
امید هست گشاید بروی ما، در مرگ
که ساخت پشت مرا روزگار، خم چو کلید
ز بس که عرصه گیتی پر است از باطل
به حرف حق نتواند زبان من گردید
در این زمانه چنان قدر دین به دینار است
که غیر مالک دینار را نیند مرید
نه ابر ظلمت عصیان چنان جهانگیر است
که ذره یی شود از آفتاب شرع پدید
جهان زآب ورع دشت کربلا شده است
فتاده شرع در او، خوار چون «حسین » شهید
شهید تیغ جفا، نور دیده زهرا
که در عزاش دل و دیده ها بخون غلتید
ستم کشی که، ندانم بزیر بار غمش
زمین چگونه نشست، آسمان چسان گردید؟!
برسم ماتمیان در عزای او تا حشر
برهنه گشت جهان روز و، شب سیه پوشید
برای ماتم او بسته شد عماری چرخ
علم ز صبح شد و سر علم بر آن خورشید
ز دیده روز چه خونها که از شفق افشاند
بسینه شب چه الف ها که از شهاب کشید
ز مهر، زد بزمین هر شب آسمان دستار
ز صبح بر تن خود روزگار جامه درید
دو صبح نیست که میگردد از افق طالع
که روز را ز غمش گیسوان شده است سفید
شفق مگو، که خراشیده گشت سینه چرخ
ز بسکه در غم او روز و شب بخاک تپید!
هلال نیست عیان هر محرم از گردون
که آسمان ز غم او الف بسینه کشید
باین نشاط و طرب، سر چرا فگنده به پیش؟
گر از هلال محرم نشد خجل مه عید؟!
فتاد از شفق، آتش سپهر را در دل
دمی که العطش از کربلا به اوج رسید
سراب نیست بصحرا و، موج نیست ببحر
ز یاد تشنگی اش بحر و بر بخود لرزید
نه سبزه است، که هر سال میدمد از خاک
زبان شود در و دشت از برای لعن یزید
درون لاله شد آخر زدود آه سیاه
ز بس که آتش این غصه اش بدل پیچید!
بآتش عطش آن جگر نزد خود را،
ز شرم لعل لبش آب در عقیق خزید!
نه گوهر است، که از یاد لعل تشنه او
ز غصه آب بحلق صدف گره گردید
نگشت از لب او کامیاب آب فرات
بخاک خواهد از این غصه روز و شب غلتید
نگرید ابر بهاران، مگر بیاد «حسین »
ننوشد آب گلستان، مگر بلعن یزید
بچشم بینش اگر بنگری نه روز و شب است
که رنگ بر رخ گیتی ز نام او گردید
ز بس که تشنه بخون گشته قاتل او را،
کشید تیغ و، بهر سوی میدود خورشید
نشسته در عرق خجلت است، فصل بهار
که بعد از او گل بی آبرو چرا خندید؟!
ز قدر اوست، که طومار طول سجده ما
بحشر معتبر از مهر کربلا گردید
فتاده، در جگر خلق زین ستم، یارب
چه آتش است، که آتش فتد بگور یزید
بدست دیده از آن داده اند سبحه اشک
که ذکر واقعه کربلا کند جاوید
عجب بلند سپهریست درگهش، که در اوست
ز سبحه انجم و، از مهر کربلا خورشید
علو مرتبه قرب را نگر که کنند
بخاک درگه او سجده خدای مجید
تواند از غم آن شاه تا بروز حساب
سرشک معنیم از دل بروی صفحه دوید
ولی کجاست چنان طاقتی که بتواند
حریف ناله آتشفشان من گردید؟!
ز دست رفت قلم، ظرف نامه شد لبریز
ز سیل اشک سخن پای صبرها لغزید
نمیرسد چو بپایان ره سخن، باید
مرا بدامن لب، پای گفتگو پیچید
سحاب باشد تا در عزای او گریان
سپهر خواهد تا از غمش بخود پیچید
بخاکش ابر کرم لحظه لحظه بارد فیض
عذاب قاتل او رفته رفته باد شدید
واعظ قزوینی : قصاید
شمارهٔ ۱۳ - در مذمت دنیا و مدحت جان و دل و چشم و چراغ دین حضرت امام حسن مجتبی «ع »
حوادث آتش و، ما خار و، غم دود و، سرا بیدر؛
از آن روزم سیه، دل تیره، لب خشکست و مژگان تر!
چه باشد زیر گردون، جز بلا و سوز و رنج و غم
بمجمر چیست، جز نار و شرار و دود و خاکستر؟!
چه امنیت؟ چه جمعیت؟ چه آسایش چه آرامش؟
درین غوغا، درین شورش، باین بالین، باین بستر؟!
درین میدان، درین زندان، درین ویران، درین توفان
مباش ایمن، مجو راحت، مشو ساکن، مکن لنگر!
سرورش را، حضورش را، امیدش را، غرورش را
بران از دل، بده از کف، بکن از جان، بنه از سر!
دروغش را، فسونش را، عطایش را، بقایش را
مدان صادق، مخوان واقع، مشو طامع، مکن باور!
نمی استد، نمی ماند نمی پاید، نمی سازد
بکف سیمش،بلب جامش،بسر تاجش،بتن زیور!
شد از تاج و، شد از تخت و، شد از دنیا، شد از دلها
چه جمشید و، چه کیخسرو، چه دارا و چه اسکندر!
سرکویش، تف عشقش، غم مالش، گل داغش
مکن منزل، مزن برجان، منه بردل، مزن برسر!
بر اثبات فنایش، نزد عقل و هوش و چشم و دل
قضا منشی است، ریحان خط و گل مهر و چمن محضر!
چه میجویی، چه میبویی، چه می بینی، چه میچینی
ز تاکش مل، ز خاکش گل، ز نخلش شهد و، نخلش بر؟!
ز دامانش، ز احسانش، ز بستانش، ز فرمانش
بکش دست و،بکش دامن،بکش پا و،بکش هم سر!
ازین غداره مکاره خون خواره رهزن
مخور بازی، مباش ایمن، مکن طغیان، مشو کافر!
مکن خدمت، مبر فرمان، منه گردن، مشو رامش
مشو بنده، تویی خواجه، چه گردی زن، تویی شوهر!
شد از بس سیل و میلش، تند و تلخ و، مست و ویران کن
بود از بس هوایش درد و رنج و، خبط و شورآور!
اساش شوق و ذوق و دین و دل در وی نگیرد پا
کلاه ترک و فقر و زهد و تقوی زو نگیرد سر!
در این پر شور و شر وادی،در این بی بام و در منزل
بمأوائی، پناهی، مأمنی، کهفی، نیم رهبر!
مگر درگاه شاهی، کابرو برق و، مهر و مه باشد
ز ربط دست و تیغ و، روی و رای او، جهان پرور!
«حسن » جان و دل و چشم و چراغ دین، که هست او را
شریعت ره، هدی رهبر، فلک درگه، ملک عسکر!
غلام او را یقین و زهد و علم و دین، چو جدش را
ز جان مقداد و، پس سلمان و پس عمار و، پس بوذر!
گه رفتار و گفتار و عروج و رزم باشد او
به یم موسی، به دم عیسی، به چرخ احمد، به صف حیدر!
دم شمشیر جانگیر جهانگیرش، بکر و فر
دم مرگ و، دم صبح و، دم صرصر، دم اژدر!
ز رنگینی و سنگینی و آب و تاب، تیغ او
رگ لعل و، رگ کوه و، رگ ابرو، رگ آذر!
از وقایم، از ودایم، از وهالک، از وناجی
صف طاعت، صف یاران، صف اعدا، صف محشر!
ز شرم روی و، قدر و، علم و، مجد او عرق ریزد
چمن از ژاله، کوه از لاله، بحر از در، فلک ز اختر!
روان او، جنان او، زبان او، بیان او
بحق عاشق، بحق واثق، بحق ناطق، بحق رهبر!
براه او، بپای او، ز خشم او، ز چشم او
سپهر استاده، خاک افتاده، آتش خشک و، دریاتر!
شه است او، سروری و، برتری و، دین و علم او را
یکی تاج و، یکی تخت و، یکی ملک و یکی لشکر!
ز شاگردیش، ذکر و فکر و علم و عقل میگردد
سخن در لب، نفس در تن، هوس در دل، هوی در سر!
ندارد پیش سوز و ناله و تسبیح و سیمایش
ضیا شمع و، صفا آب و، بها در و، فروغ اختر!
بیاد روزه و، شبخیزی و، سوز و گداز او
کشد روز و شب و خورشید و مه را آسمان دربر!
بخود لرزد، بخود پیچد، بخود نازد، بخود بالد
ز بذلش جان، ز ترکش کان، ز اشکش در، ز نامش زر!
کند پر دوستان را، پند و امر و مهر و جود او
سر از عقل و، تن از طاعت، دل از ایمان، کف از گوهر!
تهی سازد عدو را، نام و یاد و حمله و تیغش
ز فکرت سر، ز قوت پا، ز غیرت دل، ز جان پیکر!
حدید است و شدید، از بسکه نور وصیت فضل او
حسودش را از آن گردیده چشم و گوش کور و کر!
بود بدگوی و بد بین و حسود و بدسگالش را
بتن درد و، بجان مرگ و، بسر تیغ و، بدل خنجر!
بجای رنگ و صوت و لاف و نخوت، باد خصمش را
خیو بر رخ، رسن در حلق، جان بر لب، اجل بر سر!
ز وصف جنت آن روی و خوی و گفتگو گردد
درون فردوس و، دل چشمه، نفس جو، مدح او کوثر!
ز شرح قهر و، خشم و، مهر و، لطف او شود کس را
دهان مجمر، زبان آذر، نفس عنبر، سخن شکر!
بود از حیرت احسان و جود و حرب و ضرب او
که آب استاده در یاقوت و لعل و دشنه و خنجر!
قلم از وصف جود و علم و خلق و لطف او دارد
در افشانی و، سخندانی، لب خندان، دماغ تر!
طریقش را، حریمش را، ضریحش را، مدیحش را
روم باسر، فتم بر در، کشم در بر، کنم از بر!
هوایش، درگهش، لطفش، غمش، داریم؛ گو: نبود
سر و سامان و، خان و مان و، ملک و مال و، سیم و زر!
چه غم، در چارجا، با ذکر و فکر و طاعت و مدحش
دم مرگ و، لب گور و، دل خاک و، صف محشر؟!
ز فیض مدحت آن شه، چو ابر و باد و، مهر و مه
رسیده صیت گفتارم، بشرق و غرب و بحر و بر!
دعا سر کن، که وصف و نعت و تعریف و ثنای او
نگنجد در زبان و، و در بیان و، نسخه و، دفتر!
نگیرد پیش عز و شان و قدر و مجدش از حیرت
زبانم حرف و، کلکم شق، مدادم مد، ورق مسطر
بود تا شمع و گل، آن محفل و این باغ را زینت
شود تا لعل و در، آن خاتم و این تاج را زیور
چو شمع و گل و،چو لعل و در،همیشه دوستانش را
بود نور و صفا، قدر و بها، هر لحظه افزونتر
از آن روزم سیه، دل تیره، لب خشکست و مژگان تر!
چه باشد زیر گردون، جز بلا و سوز و رنج و غم
بمجمر چیست، جز نار و شرار و دود و خاکستر؟!
چه امنیت؟ چه جمعیت؟ چه آسایش چه آرامش؟
درین غوغا، درین شورش، باین بالین، باین بستر؟!
درین میدان، درین زندان، درین ویران، درین توفان
مباش ایمن، مجو راحت، مشو ساکن، مکن لنگر!
سرورش را، حضورش را، امیدش را، غرورش را
بران از دل، بده از کف، بکن از جان، بنه از سر!
دروغش را، فسونش را، عطایش را، بقایش را
مدان صادق، مخوان واقع، مشو طامع، مکن باور!
نمی استد، نمی ماند نمی پاید، نمی سازد
بکف سیمش،بلب جامش،بسر تاجش،بتن زیور!
شد از تاج و، شد از تخت و، شد از دنیا، شد از دلها
چه جمشید و، چه کیخسرو، چه دارا و چه اسکندر!
سرکویش، تف عشقش، غم مالش، گل داغش
مکن منزل، مزن برجان، منه بردل، مزن برسر!
بر اثبات فنایش، نزد عقل و هوش و چشم و دل
قضا منشی است، ریحان خط و گل مهر و چمن محضر!
چه میجویی، چه میبویی، چه می بینی، چه میچینی
ز تاکش مل، ز خاکش گل، ز نخلش شهد و، نخلش بر؟!
ز دامانش، ز احسانش، ز بستانش، ز فرمانش
بکش دست و،بکش دامن،بکش پا و،بکش هم سر!
ازین غداره مکاره خون خواره رهزن
مخور بازی، مباش ایمن، مکن طغیان، مشو کافر!
مکن خدمت، مبر فرمان، منه گردن، مشو رامش
مشو بنده، تویی خواجه، چه گردی زن، تویی شوهر!
شد از بس سیل و میلش، تند و تلخ و، مست و ویران کن
بود از بس هوایش درد و رنج و، خبط و شورآور!
اساش شوق و ذوق و دین و دل در وی نگیرد پا
کلاه ترک و فقر و زهد و تقوی زو نگیرد سر!
در این پر شور و شر وادی،در این بی بام و در منزل
بمأوائی، پناهی، مأمنی، کهفی، نیم رهبر!
مگر درگاه شاهی، کابرو برق و، مهر و مه باشد
ز ربط دست و تیغ و، روی و رای او، جهان پرور!
«حسن » جان و دل و چشم و چراغ دین، که هست او را
شریعت ره، هدی رهبر، فلک درگه، ملک عسکر!
غلام او را یقین و زهد و علم و دین، چو جدش را
ز جان مقداد و، پس سلمان و پس عمار و، پس بوذر!
گه رفتار و گفتار و عروج و رزم باشد او
به یم موسی، به دم عیسی، به چرخ احمد، به صف حیدر!
دم شمشیر جانگیر جهانگیرش، بکر و فر
دم مرگ و، دم صبح و، دم صرصر، دم اژدر!
ز رنگینی و سنگینی و آب و تاب، تیغ او
رگ لعل و، رگ کوه و، رگ ابرو، رگ آذر!
از وقایم، از ودایم، از وهالک، از وناجی
صف طاعت، صف یاران، صف اعدا، صف محشر!
ز شرم روی و، قدر و، علم و، مجد او عرق ریزد
چمن از ژاله، کوه از لاله، بحر از در، فلک ز اختر!
روان او، جنان او، زبان او، بیان او
بحق عاشق، بحق واثق، بحق ناطق، بحق رهبر!
براه او، بپای او، ز خشم او، ز چشم او
سپهر استاده، خاک افتاده، آتش خشک و، دریاتر!
شه است او، سروری و، برتری و، دین و علم او را
یکی تاج و، یکی تخت و، یکی ملک و یکی لشکر!
ز شاگردیش، ذکر و فکر و علم و عقل میگردد
سخن در لب، نفس در تن، هوس در دل، هوی در سر!
ندارد پیش سوز و ناله و تسبیح و سیمایش
ضیا شمع و، صفا آب و، بها در و، فروغ اختر!
بیاد روزه و، شبخیزی و، سوز و گداز او
کشد روز و شب و خورشید و مه را آسمان دربر!
بخود لرزد، بخود پیچد، بخود نازد، بخود بالد
ز بذلش جان، ز ترکش کان، ز اشکش در، ز نامش زر!
کند پر دوستان را، پند و امر و مهر و جود او
سر از عقل و، تن از طاعت، دل از ایمان، کف از گوهر!
تهی سازد عدو را، نام و یاد و حمله و تیغش
ز فکرت سر، ز قوت پا، ز غیرت دل، ز جان پیکر!
حدید است و شدید، از بسکه نور وصیت فضل او
حسودش را از آن گردیده چشم و گوش کور و کر!
بود بدگوی و بد بین و حسود و بدسگالش را
بتن درد و، بجان مرگ و، بسر تیغ و، بدل خنجر!
بجای رنگ و صوت و لاف و نخوت، باد خصمش را
خیو بر رخ، رسن در حلق، جان بر لب، اجل بر سر!
ز وصف جنت آن روی و خوی و گفتگو گردد
درون فردوس و، دل چشمه، نفس جو، مدح او کوثر!
ز شرح قهر و، خشم و، مهر و، لطف او شود کس را
دهان مجمر، زبان آذر، نفس عنبر، سخن شکر!
بود از حیرت احسان و جود و حرب و ضرب او
که آب استاده در یاقوت و لعل و دشنه و خنجر!
قلم از وصف جود و علم و خلق و لطف او دارد
در افشانی و، سخندانی، لب خندان، دماغ تر!
طریقش را، حریمش را، ضریحش را، مدیحش را
روم باسر، فتم بر در، کشم در بر، کنم از بر!
هوایش، درگهش، لطفش، غمش، داریم؛ گو: نبود
سر و سامان و، خان و مان و، ملک و مال و، سیم و زر!
چه غم، در چارجا، با ذکر و فکر و طاعت و مدحش
دم مرگ و، لب گور و، دل خاک و، صف محشر؟!
ز فیض مدحت آن شه، چو ابر و باد و، مهر و مه
رسیده صیت گفتارم، بشرق و غرب و بحر و بر!
دعا سر کن، که وصف و نعت و تعریف و ثنای او
نگنجد در زبان و، و در بیان و، نسخه و، دفتر!
نگیرد پیش عز و شان و قدر و مجدش از حیرت
زبانم حرف و، کلکم شق، مدادم مد، ورق مسطر
بود تا شمع و گل، آن محفل و این باغ را زینت
شود تا لعل و در، آن خاتم و این تاج را زیور
چو شمع و گل و،چو لعل و در،همیشه دوستانش را
بود نور و صفا، قدر و بها، هر لحظه افزونتر
واعظ قزوینی : رباعیات
شمارهٔ ۷
واعظ قزوینی : رباعیات
شمارهٔ ۱۶
واعظ قزوینی : رباعیات
شمارهٔ ۳۲
واعظ قزوینی : رباعیات
شمارهٔ ۵۰
واعظ قزوینی : رباعیات
شمارهٔ ۶۶
واعظ قزوینی : رباعیات
شمارهٔ ۸۷
واعظ قزوینی : رباعیات
شمارهٔ ۱۳۲
واعظ قزوینی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۲۵
واعظ قزوینی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۴۷
واعظ قزوینی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۱۱۱
واعظ قزوینی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۲۰۸