عبارات مورد جستجو در ۵۸۳۶ گوهر پیدا شد:
محمد بن منور : فصل سیم - در کرامات وی در حیات و وفات
حکایت شمارهٔ ۱۸
در آن وقت کی سلطان سنجررا به سمرقند کفار خطا بشکست و آن حادثۀ بدان عظیمی بیفتاد، خوارزمشاه اتسیز به خراسان آمد، چون بباورد رسید و قصد خاوران کرد در دل داشت کی غارت کند چون بیک فرسنگی میهنه رسید بموضعی که آنرا رباط سر بالا گویند اسبی که برنشسته بود بر جای بیستاد، چندانکه تازیانه زد نمی‌رفت. جنیبت خواست و برنشست آن اسب نیز پیش نمی‌رفت. وزیر او در خدمت او بود، خواجه عراق الصابندی گفت ای پادشاه عادل این موضع را جای عزیز و متبرّک نشان می‌دهند، درین بقعه تربت شیخی کی یگانۀ عالم بوده است اندیشۀ کی در حقّ این بقعه داشتۀ بَدَل فرمای. گفت راست گفتی چنان کنم پس در حال اسب روان شد و او را اعتقادی عظیم در حقّ شیخ پدید آمد، و جاندار خاص را بمیهنه فرستاد بشحنگی و فرمود کی اهل این بقعه را بشارت ده کی ما اندیشۀ که داشتیم بَدَل فرمودیم و فرمود این جان دار را کی چنان می‌باید کی ایشان را هیچ زحمت نداری کی این ولایت خاص خزینۀ ماست و فرمود کی سه روز اینجا مقام خواهد بود. پس فرزندان شیخ و صوفیان بیرون شدند، بسیار اعزاز و اکرام فرمود و جمال الدین بوروح که پسر عم دعاگوی مؤلف این مجموع بود و در فنون علم متبحر، دعا و فصلی نیکو بگفت و از حالات شیخ و کرامات و ریاضات او فصولی مشبع تقریر کرد، او جمع را باز گردانید و جمال الدین را بازگرفت و بعد نماز خفتن حالی باز و بزیارت آمد جمال الدین را بازگردانید برآن قرار کی بامداد پیش او آید و درین سه روز پیوسته بخدمت باشد. چون به لشکر گاه باز شد و مردمان آرام گرفتند آتشی از پیش قبله پدید آمد و هر ساعت آن آتش زیادت می‌شد و شعاع آن بر آسمان می‌افتادو آسمان سرخ می‌نمود چنانک جملۀ کوه میهنه نهاده است و نزدیک رسیده. گفت و گوی در لشکرگاه افتاد، خوارزمشاه از خواب بیدار شد و آن حال مشاهده کرد و ترس لشکر بدید، از آنجا براند وگفت شیخ آتش و اهل میهنه چون بلشکرگاه شدند همه لشکر رفته بودند پس اهل میهنه پرسیدند تا آن آتش چه بوده است؟ معلوم شد که جمعی از برزگران در آن کوه کی نزدیک میهنه است غله کشته بودند و بدروده و خرمنها بسیار جمع کرده، درشب آتش کرده بودند قدری آتش در سوادی زار افتاده باد آنرا تهییج کرده و می‌سوخت و شعاع آن بر اسمان افتادو از جملۀ کرامات شیخ ما یکی این بود که آن فتنه و ظلم خوارزمشاه را رفع کرد و.
محمد بن منور : فصل سیم - در کرامات وی در حیات و وفات
حکایت شمارهٔ ۱۹
اوحد الطایفه محمدبن عبدالسلام از مولا زادگان جد این دعاگوی بود و درین وقت کی حادثۀ غز بیفتادو بیشتر از فرزندان شیخ در آن حادثه شهید گشتند چنانک در میهنه از صلب شیخ ما قدس اللّه روحه العزیز صد و پانزده کس از شکنجه و زخم تیغ کشته شدند بیرون آنکه بعد ازین حادثه بماهی دو سه بیماری و وبای و قحط کی سبب این حوادث بیشتر ایشان بودند، وفات یافتند و اهل میهنه همچنین و فساد آن بود که در جلاء کلی بودند و میهنه خالی مانده و آنچ از مردمان میهنه مانده بودند متفرق بودند تا بعد از آن به سالی دو سه درویشی چند باز آمدند و حصارکی خراب کی در میهنه بود عمارت کرده بودند و در آنجا متوطن گشتند و از آن حصار تا به مشهد شیخ مسافتی باشد نیک دور. و این اوحد محمدعبدالسلام درین مدت بر سر روضۀ مقدس مجاور بود چه اورا عرجی فاحش بود چنانک حرکتی بدشواری توانستی کرد و چون بوقت حرکت و تفرقۀ مردمان در میهنه چهارپای نبود و آنجا که می‌گریختند زن و فرزند در پیش کرده پیاده و اطفال برگردن نهاده می‌رفتند، او به حکم ضرورت آنجا بماند و پناه با دَرِ مشهد کرد و همچنین تنی سه چهار از نابینایان و ضعفا با او بودند. چون مردمان برفتند ایشان تنها و بی‌کس بماندند،حقّ سبحانه به کمال فضل خویش ابواب روزی و نعمت بر آن ضعفا گشاده گردانید و خیرات روی بدان موضع نهاد، و مفسدان تاختن و قصد در باقی کردند و بانواع احسانها می‌رسید تا بحدی کی او حکایت کرد کی در عمر خویش ما را خوشتر از آن یک دو سال نبود و چون مردمان باز آمدند و در حصار متوطن شدند، او همچنان بر سر تربت شیخ بخدمت بیستاد مدت بیست سال زیارت و خدمت آن بقعۀ مبارک می‌کرد و اگر درویشی رسیدی خدمت او بجای آوردی و عورات را به حصار فرستادی و او بر در مشهد می‌بود. پس فراهم آورندۀ این کلمات دعاگوی بخیر پس از آن بمدتها آنجا رسید، از وی سؤال کرد کی درین مدت کی تو بر سر روضۀ مبارک مقیم گشتۀ از کرامات شیخ چه دیدۀ؟ گفت هیچ روز نباشد که مرا کراماتی از آن شیخ ظاهر نگردد کی بر شمردن آن متعذر باشد،اما من ترا دو واقعۀ خویش حکایت کنم این هردو کرامات من دیدم و با مردمان بگفتم کی طاقت پوشیدن نداشتم بعد از آن نیز مثل آن ندیدم و بدانستم کی اگر آن سر نگاه داشتمی بعد از آن چیزها دیدمی بیش ازین، پشیمان شدم و سود نداشت. یکی آن بود که به تابستان باحصار نشدمی به نزدیک فرزندان بلکه همۀ تابستان به در مشهد خفتمی، یک شب خفته بودم و آن شب از شبهای ایام البیض بود که ماه تمام بود، برقرار هر شب درهای مشهد بسته بودم در خواب اول مردی از اهل میهنه اینجا رسید کی به صحرا بوده بود. چون مرا بدید بر در مشهد بر زمین بخفت، چون از شب نیمی بگذشت بیدار شدم، از اندرون مشهد آواز قرآن خواندن می‌آمد، گوش داشتم انا فتحنا می‌خواند، تعجب کردم برخاستم و بنگریستم در مشهد همچنان بسته بود مرا محقّق گشت که این الا آواز شیخ و قرآن خواندن او نیست. حالتی بر من پدید آمد و هرچند جهد کردم خود را نگاه نتوانستم داشتن آن مرد را که آنجا خفته بود بیدار کردم و گفتم بشنو که بعدِ صد و اند سال ازوفات او چگونه صریح می‌توان شنود! چون مرد از خواب بیدار شد آواز در حجاب شد نه من شنودم ونه او. دیگر آنکه مرا معهود بودی کی هر روزی بامداد به زمستان کی از حصار بمشهد آمدمی از جهت چاشت، ما حضری با خود آوردمی کی تا به مشهد مسافتی نیک دور بود و مرا رفتن متعذر. یک روز چیزی نخورده بودم و رنجور گشتم و در آن تب استفراغی برگرفت، دیگر روز بامداد گرسنگی غلبه کرده بود کی یک شبان روز بود تا چیزی نخورده بودم، پارۀ نان و بیضۀ برگرفتم تا بدر مشهد بکار برم. چون آنجا رسیدم درویشی دیدم مرقعی پوشیده بر در مشهد نشسته و سر بخود فرو برده و عصا و ابریق در پهلوی خود نهاده، چون چشم من بر وی افتاد از آدمی گری با من هیچ چیز بنماند و روحی و آسایشی بمن رسید چنانک بی‌خویشتن گشتم، پس آهسته بدر مشهد فراز شدم و در مشهد باز کردم چون آواز در مشهد بشنود سر برآورد، من سلام گفتم او برخاست و جواب داد و مرا دربرگرفت. بنشستم و بپرسیدم و اگرچه هیچ نگفت مرا معلوم گشت که او نماز شام رسیده است و آنجا کسی نبوده است که او را مراعاتی کردی و بی‌برگ مانده است و همه شب آنجا بیدار داشته است. حالی آن نان و بیضه پیش وی بنهادم ومن طریق ایثار می‌سپردم و از جهت موافقت او اندکی بکار می‌بردم و خدمتی بجای می‌آوردم چون فارغ شد دست بشست و وضو تازه کرد و دوی بگزارد و پای افزار کرد و مرا وداع کرد و برفت ومن آن روز نیز گرسنه بماندم اما از راحت صحبت آن درویش آن روز مرا گرسنگی یاد نیامد. چون نماز شام بخانه رفتم در خانه چیزی ناموافق ساخته بودند، نتوانستم خورد و ایشان اعتماد کرده بودند کی من چیزی خورده‌ام، آن شب گرسنه بخفتم و دیگر روز بامداد چون نماز گزاردم برقرار معهود بدر مشهد آمدم و در باز کردم و در رفتم و خدمت کردم. اینجا کی مردمان کفش بیرون کنند برابر پای تربت شیخ کوزۀ نوکبود دیدم پر آب آنجا نهاده و دو تا نان سپید گرم بر سر آن کوزه نهاده، چون دست فرا آن نان کردم اثر حرارت آن نان بدست من می‌رسید، برداشتم و گریستن بر من افتادو دانستم کی این الا محض کرامات شیخ نیست چه درین ساعت اینجا هیچ کس نبود و در دیه کس متوطن نبود کی آن ساعت آن نان پخته بود. بنشستم و آن نان بکار بردم و هرگز تا عمر من بود از آن خوشتر هیچ طعام نخورده بودم و از آن سردتر و خوش و شیرین‌تر آب نخورده بودم و کرامتی دیگر کی من گرسنۀ دو شبانه روزه بودم، بدان دوتا نان سبک چنان سیر شدم کی تا دو روز دیگر مرا اشتهای هیچ طعام نبود. چون نماز شام بحصار آمدم و مردمان به جماعت آمدند این سخن در حوصلۀ من نگنجید چندانکه جهد کردم خود را نگاه نتوانستم داشتن، گفتم ای مردمان شما ندانید کی چه دارید و حقّ این تربت بزرگوار بواجب نگاه نمی‌دارید و این همه بلاها و محنتها از آن می‌بینید و این قصه حکایت کردم، پس حاضران بگریستند اما من پس از آن ازین جنس هیچ دیگر ندیدم کی نااهلی کردم و بدانستم کی اگراین کرامت شیخ اظهار نکردمی بسیار چیزها بر من آشکارا خواست گشت، پشیمان گشتم اما هیچ سود نداشت و لکن از کراماتهای او بردیگران ظاهر شد در حضور من، سخت بسیارست و بر شمردن آن متعذر. شیخ گفته است قدس اللّه روحه فرخ آنکس کی ما را دید و فرخ آنکس کی آنکس رادید کی ما را دید، همچنین هفت کس برشمرد کی فرخ آنکس کی او هفت کس را دید کی او ما را دید.
محمد بن منور : فصل سیم - در کرامات وی در حیات و وفات
حکایت شمارهٔ ۲۰
بدانکه کراماتی کی بعد ازوفات شیخ ما قدس اللّه روحه العزیز ظاهرگشته است بیش از آنست کی در بیان قلم توان آورد چنانک پسر خال داعی ابوالفرج بن المفضل و برادرزادۀ داعی المنور بن ابی سعید حکایت کردند کی درین ایام فترت غُزکی میهنه خراب شده بودو در دیه کسی متوطن نه، مردم میهنه آن قدر کی مانده بودند در حصار بودند و بدیه می‌آمدند، از جهت هیزم درختان توت کی در محلها بود می‌افکندند، ما هر دو با شاگردان بمحلۀ صوفیان آمدیم به نزدیک مشهد درختی می‌زدیم و روز گرمگاه بود و جز ما در محله کسی دیگر نبود و ماچنانک بی‌ادبی کودکان باشد مشغله می‌کردیم و شاگردان تبر می‌زدند و آواز غلبۀ مادر محله افتاده، از در مشهد آوازی شنیدیم کی این چیست کی شما می‌کنید! ما بازنگریستیم پیری دیدیم بر در مشهد ایستاده،محاسنی تا بناف چنانک صفت شیخ ما بود، سرخ و سپید، بانگ بر ما زد کی آخر وقت نیامد کی ما از بی‌ادبی برهیم؟ چون چشم ما بر وی افتاد بگریختیم، آلتها آنجا بگذاشتیم تا بعد از نماز دیگر که در آن محله آدمی پدید آمد ما رفتیم و تبر و جامها برداشتیم و برفتیم و بعد از آن نیز در آن محله از آن جنس بی‌ادبی نکردیم و ازین جنس وقایع بسیار است که حصر آن دشوار بودو اگر آن همه بیاریم کتاب دراز گردد. و همچنین فواید انفاس او و حکایات و کرامات او امثال این بیست مجلد باحالت شیخ قطرۀ بودست از دریایی، چنانک خواجه امام بوالحسن مالکی گفت کی از چند کس از مشایخ بزرگ شنوده‌ام کی می‌گفتند مردمان تعجب می‌کنند از بسیاری کرامات شیخ بوسعید و اشرافی کی او را بر خاطرها و احوال بندگان خدای تعالی بود و شیخ بوسعید گفت که صاحب کرامات را درین درگاه بس منزلتی نیست زیرا کی او به منزلت جاسوسیست و پدید بود کی جاسوس را بر درگاه پادشاه چه منزلت تواند بود تو جهد کن تا صاحب ولایت باشی تا همه تو باشی و هرچ باشد ترا باشد. و ازین سخن شیخ معلوم می‌شود کی کرامات و اشراف بر خواطر هیچ نیست با حالتی کی شیخ ما را بوده است، اما عوام خلق را چشم برین قدر از منزلت شیخ بیش نمی‌افتادست و این نیز عظیم می‌دانسته‌اند و ایشان را آن حالت شگرف می‌آمده است و این خود به نزدیک منزلت شیخ هیچ چیز نبوده است به سبب آنکه تامرد به مقامی بزرگتر نرسد آنکه دانسته باشد حقّیرش نیاید و او را این بنسبت باز آنکه او در آن بوده است هیچ نیامده است اما ما را عظیم از آن سبب می‌آید کی از آنچ حقّیقتست بی‌خبریم و از کارها جز ظاهر نمی‌بینیم و آن نیز تمام نه،حقّ سبحانه و تعالی بینایی کرامت کناد پیش از مرگ کی فردا همه زندۀ این کلمات مبارک خواهند بود.
دعاگوی بخیر درمی‌خواهد از کرم بزرگان کی این مجموع مطالعه کنند و از حالات و مقالات شیخ ما قدس اللّه روحه لذتی یابند یا حالتی و وقتی روی نماید در آن حالت و وقت این ضعیف و دعاگوی را فراموش نکنند واین گناه کار عاصی را بدعا یاد دارند و اگر کسی را از این سخنهای مبارک و ازین حالات شریف هدایتی روی نماید و یا رونده را در راه طریقت و حقّیقت ازین انفاس عزیز گشایشی حاصل آید بهمت ودعا ازین بیچاره غافل نباشند و در اوقات وخلوات بر خاطر مبارک می‌گذارند و فراموش نفرمایند ان شاء اللّه تعالی.
حقّ سبحانه و تعالی برکات این پادشاه دین و سلطان اهل یقین و پیشوای اهل طریقت و مقتدای اهل حقّیقت در هیچ حالت ازما و از کافۀ اسلام منقطع مگرداناد و ما را در دنیا و آخرت درزمرۀ خادمان آن حضرت مبارک و چاکران مقدس حشر کناد و در قیامت بخدمت او مستسعد گرداناد تا چنانک فرمودست کی جواب کهتر بر مهتر بود، شفیع خطاها و زلات ما باشد و دل ما را بر محبت خویش و تن ما را بر خدمت دوستان خویش وقف داراد و ما را یک طرفة العین و کم از آن بما و خلق بازمگذاراد و آنچ ناگزیر دین و دنیا و آخرت ماست یا خدمت و دوستی او و حضرت اوست و محبت او، بارزانی داراد بحقّ محمد و آله اجمعین والحمدلله رب العالمین و الصلوة علی رسوله محمد صلی اللّه علیه و سلم.
قائم مقام فراهانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۵ - جواب قطعه نواب عبدالله میرزای دارا که از جانب نایب السلطنه نوشته
ای بلند اختر برادر کاین ستم گر آسمان
دست خود را از گزند جاه تو کوتاه یافت
خواست تا ناگاه تازد باره بر خیل تو لیک
حافظان باره جاه ترا آگاه یافت
زان بنان و زان بیان هر لفظ و هر معنی که خاست
صد هزارن آفرین از السن و افواه یافت
نامه کامد به من زان خامه شیرین سخن
خویش را خاتون و نظم انوری را داه یافت
دیده و دل چون بدان خط معنبر رو نهاد
ساحتی شادی فزا و راحتی غم کاه یافت
لیک از آن سبک و سیاق و لفظ و معنی یافتم
کان دل نازک ز ما، بی موجبی اکراه یافت
ان بعض الظن ائم ای برادر جان چرا
در میان ما و تو بد خواه و بدگو راه یافت
گر شکایت داری از اقران خود آسوده باش
کاسمانت بر تر از اقران و از اشباه یافت
ای برادر غم مخور کز غدر اخوان حسود
یوسف کنعانی اول چاه و آخر جاه یافت
اول اندک صبر کرد آخر به بیداری بدید
آن چه در خواب از سجود آفتاب و ماه یافت
صبر کن جان برادر زان که کام دل به صبر
حضرت یعقوب باز از حضرت الله یافت
رو به درگاه شهنشه نه که هر کو در جهان
یافت عز و جاه از درگاه شاهنشاه یافت
خاصه زان پس کاین اساس عزل غیر و نصب تو
انتظام از اهتمام ظل ظل الله یافت
بشنو از من پند و در انجام کار خویش کوش
خواه خرج آن نصاب از پنج تا پنجاه یافت
تا نیائی در طلب هرگز نپائی در طرب
کو کسی کو در تجارت بی طلب تنخواه یافت؟
گر ندیدی چاکری مجرم که از یک لطف شاه
ایمنی از شر چندین دشمن بدخواه یافت
خود منم آن بنده عاصی که باز از یک نظر
جاه خود از اوج رفعت در حضیض چاه یافت
خاک درگاه شهنشه باش و عمر خضر بخش
کآب حیوان این صفت از خاک این درگاه یافت
قائم مقام فراهانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۶ - قصیده است در فتح قلعه خبوشان مشهور به قوچان
موت و حیاتی که خیر خلق زمین است
زندگی آصف است و مرگ امین است
مرگ امین لازم است کو به نهانی
خائن درگاه شاه چرخ مکین است
این دو به وقتی بود که پیک بشارت
بر در شاهنشه زمان و زمین است
گوید کای شاه شاد باش که امروز
خادم تو شاد و خائن تو غمین است
چنبر خاور گشوده گشته چو دریا
امت موسی به چنگ شیر عرین است
قلعه که با قرن ثور دوش قرآن داشت
وه که به قارون علی الصباح قرین است
از دم خمپار ه ها و سنگر سرباز
چون دل بیچارگان قلعه انین است
قلعه چو با توب حکم شد که بکوبند
فرق چه ما بین آهنین و گلین است
کنده چه فرمان رسد که بایدش انباشت
ترک چه داند که دار یا که درین است؟
حکم ولی عهد پادشاه پذیرد
هر که درین عهد از بنات و بنین است
زان که برای خود او به کس نکند حکم
بل که برای صلاح دولت و دین است
مهتر شرق است و غرب و درگه شه را
چاکری از جرگ چاکران کمین است
حکم به یورش چو روز روشن فرمود
خاک چناران به خون هنوز عجین است
از تک خندق پیاده لشکری از ترک
رفته به بالای برج های متین است
ترک به چربید بر شهاب که در شب
رو به نشیبش طراز دیو لعین است
از مدد عون کردگار شد این فتح
زان که ولی عهد را خدای معین است
شهر خبوشان شود چو شهر خموشان
گر مدد عون کردگار چنین است
قائم مقام فراهانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۲ - در وصف فروردین و ستایش ولی عهد
باز باغ از فر فرودین جوان شد
گلستان چون روی یار دل ستان شد
طرف گل زار آن چنان شد کز نکوئی
خود تو گوئی رشگ گل زار جنان شد
باغ را ابر بهاری آب یاری،
کرد و باد صبح گاهی باغبان شد
الفت سرو و تذرو و بلبل و گل
چون وصال دوستان در بوستان شد
گاه چون معشوق و عاشق با شقایق
سبزه جفت و گه سمن با ارغوان شد
لاله های روشن اندر صحن گلشن
طیره بخش روشنان آسمان شد
قطره های ژاله بر رخسار لاله
چون عرق بر روی یار مهربان شد
آفتاب از ابر چون رخسار خوبان
گه نهان شد در نقاب و گه عیان شد
ابر نیسان بربساط باغ و بستان
چون کف شاه جهان گوهرفشان شد
صبح دم باد صبا باغ صبا را
تا مگر شاید یکی از خادمان شد
از پی خاشاک روبی چست و چابک
آستین بر کرد و دامن بر میان شد
پس به پاس خدمت و پاداش نعمت
هم چو فراشان شه با فر، وشان شد
شاه عباس آن که از امداد دادش
نام این عهد و زمان مهد امان شد
آسمانی کاسمان و اخترانش
کهنه شادروان، کاخی باستان شد
آفتابی کافتاب آسمانش
چاکری از چاکران آستان شد
هندوی گردون که کیوان نام دارد
بردر ایوان جاهش پاسبان شد
مشتری تا مشتری شد نعت شه را
واعظی نغز و خطیبی نکته دان شد
ترک انجم آن قدر در فوج پنجم
جان فشانی کرد تا صاحب نشان شد
تیر چون این پیر مسکین روز تا شب
دفتر اندر پیش و کلک اندر بنان شد
زهره کامد شهره در شادی بزمش
چون یکی از خادمان شد، شادمان شد
بهر ابلاغ بشارات فتوحش
مه چو پیکی تیزرو هر سو روان شد
خاصه هنگامی که این هنگامه بر پا
در ثغور ملک و دین از کافران شد
روم شوم و روس منحوس از دو جانب
عزمشان تسخیر آذربایجان شد
هم خدا داند که این کشور خدا را
چند رزم سخت و ناورد، گران شد
صد سفر چون هفت خوان کرد این تهمتن
گر تهمتن یک سفر در هفت خوان شد
رایتش را کایت فتح است جولان
گاه در شروان و گه در بیلقان شد
گه براند از ککجه و در ملک گنجه
پنجه اندر پنجه با شیر ژیان شد
گه به روم اندر به عزم رزم قیصر
چون فریدون با درفش کاویان شد
نه چنان کاسکندر اندر رزم دارا
با دو مرد بدکنش هم داستان شد
بل چنین کاین پادشه را استعانت
از یکی ذات عزیز مستعان شد
آن سکندر یک برادر داشت کورا
دیدی آخر کز حسد در قصد جان شد؟
وین سکندر را برادر در برابر
صد چو دارا بین که دارای جهان شد
بر خلاف شاعرانش بنده گویم
نه سیاووش وش، نه روئین تن، توان شد
کان دو با کاووس و با گستاسب کردند
آن چه کردند و به گیتی داستان شد
وین خداوندی که از آغاز گیتی
هر چه را گفت آن چنان شو، آن چنان شد
در بر شاه جهان فتح علی شه
نیست را ماند که با هستش قران شد
زان سبب زین سان که بینی در دو عالم
کامیاب و کامکار و کامران شد
اجتهاد اندر جهان آن است کورا
در جدال رومیان و روسیان شد
کی سکندر چون سمندر هردم اندر،
شعله تنین تنی تندر فغان شد؟
یا سیاووش را به سر باران آتش
بارها باران چو آب از ناودان شد
یا چو خنگ ختلی شه رخش رستم
رو به تیغ و تیر بی بر گستوان شد
کوس کاووسی بلند آوا شد اما
دیدی آخر آن چه اندر خاوران شد؟
وان چه از چنگ پلنگان در سمنگان
وز فسون دیو در مازندران شد
شاه کیخسرو که شد شاهی ازو نو
عاقبت درماند و در غاری نهان شد
جیش شه را زان خطر ناید که شه را
استعانت از خدای مستعان شد
ظلم و جور از طرز و طور و عدل ودادش
ناپدید از وهم و بیرون از گمان شد
دست بیداد از گریبان غریبان
ز احتساب بی کرانش بر کران شد
زین همه بگذر که در هنگام هیجا
حصن حفظش حفظ حصن ایروان شد
تا زیک یورش هزار آشوب و شورش
در بلاد با یزید و موش ووان شد
زان شکست و فتح پی در پی که مارا
در حدود لنکران وار کوان شد
این زمان کایام صلح است و فراغت
کافرم گر فرصت او را یک زمان شد
در چنین فصلی که فرش کوه و هامون
جمله پنداری پرند و پرنیان شد
شاه ما را آن فراغت کو که بیند
گیتی از تاثیر فصل آخر چه سان شد؟
آن قدر فرصت کجا دارد که داند
بوستان را کی بهار و کی خزان شد؟
کی نشاط آرد کسی را کو دمادم
گفت گو از بر کشاد و غر چوان شد
دل توان دادن به ناز نازنینان
بی نیاز ازگینیاز ار می توان شد
ورنه تا آید خبر کاینک فلان کس
در فلان سر حد چنین گفت و چنان شد
یا وجوه صرف سربازان غازی
باقی اندر پیش بهمان و فلان شد
یا نبارید ابر در بازار گیتی
نرخ جان ارزان و نرخ نان گران شد
یا دو نام آور پیام آور به یک جا
خاک بوس درگه شاه جهان شد
این یکی خدمت رسان از شاه مسقو
وان دگر از صاحب هندوستان شد
با چنین فکر و خیال الحق فراغت
خود خیالی بس محال است، امتحان شد
یاد بزم دوست دو کی آرد کسی کو،
نام رزم دشمنش ورد زبان شد
از محمد شه بپرس آن ها که با من
در عراق پرنفاق از این و آن شد
هر که با دیوانه شد هم خانه آخر
بایدش مانند من بی خانمان شد
قائم مقام فراهانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۶ - قائم مقام از قول میرزا شهدی گفته
خسروا، دین پرورا: ای آن که کار ملک را
هر زمان از دولت تو رونق دیگر بود
این همان ملک است و آن کشور که پیش از عهد تو
گفتی از بس شور و شر هنگامه محشر بود
وین زمان در سایه اقبال روز افزون تو
از ریاض خلد رضوان برتر و به تر بود
رود سرخاب است و تبریز این که پنداری کنون
کعبه و زمزم بود یا جنت و کوثر بود
روم و روس از بحر و بردارند عزم، اما چه غم
تا حصار حزم تو برگرد این کشور بود
رزم سلطان بود یا ناورد لشکردار بود
خصم را شایستی ار سودای کین در سر بود
لیک اکنون صلح جویند از تو و نبود عجب
صلح جوید جنگ جو، چون عاجز و مضطر بود
گر نبودی یک سبب بالله که بایستی کنون
سر حد ملک تو قسطنطین و کالنجر بود
بس جسارت باشد اما هر یکی را از خدم
خدمتی فرما که او را لایق و در خور بود
در زمان صلح و هنگام فراغت جز تو کی است
کو، نه غافل از فسون خصم افسون گر بود؟
جز شهنشاه جهان فتحعلی شه از شهان
کی است کور را خسروی مانند تو چاکر بود
وز هزاران بنده کو دارد ز نسل پاک خویش
کی است کورا چون تو خدمت کار و فرمان بر بود؟
ور نبودی این چنین بایست جز تو دیگری
وارث تاج و سریر و یاره و افسر بود
تو پناه دین یزدانی و یزدانت پناه
از نفاق و کید بدخواهان بداختر بود
راست خواهی تیغ تو اصل است و کار شرع فرع
هر که گوید غیر ازین باشد کرا باور بود؟
ملک ایران جمله ویران گردد از اعدای دین
گر نه خیل کافران را تیغ تو کیفر بود
ور نباشد حفظ تو این دولت و این دین همه
پای مال نعل اسب دشمنان یک سر بود
آن توئی کز صولت گرز و شکوه بر زتو
روز هیجا لرزه بر اندام شیر نر بود
زود باشد کز نفاذ امر تو در شرق و غرب
هر کجا دیر و کلیسا، مسجد و منبر بود
عاملان شرع را کی بود جز در عهد تو
کاین همه جاه و جلال و قدر و فخر و فر بود؟
گنج پرویزی به هر دهلیزشان خاک است و باد
در کف خدام دارای سکندر در بود
با کف تو سیم و زر نبود به گیتی، ور بود
پیش خاکی تو شکان در زیر خاک اندر بود
با حفاظت چنگ و نی نبود به عالم ور بود
پیش خاتون فلک در زیر نه چادر بود
هیچ گوشی نشنود در عهد تو آوای جنگ
جز نوا، کز بربط ناهید خنیاگر بود
گر به لب نام شراب آرد کسی در عهد تو
دور نبود گر نفس در حنجرش خنجر بود
ور به دل یاد گناه آرد کسی از بیم تو
هر سر مویش به تن صد ناوک و نشتر بود
بنده شهدی را و چون این بنده بیش از صد هزار
جان فدای این چنین سلطان دین پرور بود
گر، به روز عید فطر از من گناهی رفت، رفت
عفو تو صد بار از آن جرم اعظم و اکبر بود
یاد خمر ار کس کند در عرف کی مجرم شود
نام کفر ار کس برد در شرع، کی کافر بود؟
شاعران را گر نبایستی که در سبک قریض
ذکری از بزم صبوع و باده احمر بود
شعر عبدالله کعب و مالک و حسان و قیس
خود نبایستی پسند طبع پیغمبر بود
یا صبا و عندلیب و مجمر و اصحاب را
این همه نعمت ز دارای جهان داور بود
ور بود منکر کسی این ادعا را، گو: بیا
دفتر اخبار قوم، این بنده را از بر بود
خسروا انصاف ده از راویان آخر بپرس
جرم من کی بیش تر از سید حمیر بود؟
من به لب نام شراب آوردم، او جام شراب
حال او صد بار بایستی ز من بدتر بود
من ز احسان تو دارم چشم آنچ از بذل و فضل
حمیری را در دو کون از حضرت جعفر بود
سید سجاد را بنگر که چند انعام و لطف
از پی یک قطعه با یک مرد آهنگر بود
بونواس فاسق و فاجر به بین کز یک دو بیت
تا کجا مخصوص لطف خسرو خاور بود؟
از کمیت و دعبل و طرماح وصولی قصه ها
با امامان هدی در طی هر دفتر بود
صدق دل باید نه تزوبر زبان ورنه چرا
اشعری در پیش شیر حق نه چون اشتر بود
بالله اندر خبث طینت بس زیادست از زیاد
آن که در اظهار زهد افزون تر از بوذر بود
گرگ چون در جلدمیش آید بود اندیشه بیش
پاسبان باید که از این راز آگه تر بود
پرده گر بر خیزد از کار خلایق یک نفس
کار ما و این جماعت اوضح و اظهر بود
بازکن بر حال من چشم و مبین بر من به خشم
چون شود گر چون توئی را چون منی چاکر بود؟
مال دیوان را همی باید مگر اینان خورند
بنده را هم قسمتی زین گنج باد آور بود
کیل حظ بنده را اوفی کن از انبار خود
تا زگنج فضل سبحان حق تو اوفر بود
قطب دولت را بود یارب به شخص تو مدار
تا مدار قطب گردون جمله بر محور بود
قائم مقام فراهانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۸ - این قصیده را قائم مقام در شکست ایران و استیلای روس از روی دل تنگی گفته است
روزگار است این که گه عزت دهد گه خوار دارد
چرخ بازی گر ازین بازی چه ها بسیار دارد
مهر اگر آرد بسی بی جا و بی هنگام آرد
قهر اگر دارد بسی ناساز و ناهنجار دارد
گه به خود چون زرق کیشان تهمت اسلام بندد
گه چو رهبان و کشیشان جانب کفار دارد
گه نظر با پلکنیک و با کپیتان و افیسر
گاه با سرهنگ و با سرتیپ و با سردار دارد
لشکری را گه به کام گرگ مردم خوار خواهد
کشوری را گه به دست مرد مردم دار دارد
گه به تبریز از پطر بورغ اسپهی غلاب راند
گه به تفلیس از خراسان لشگری جرار دارد
گه بلوری چند از آن جا بر سفاین حمل بندد
گه کروری چند از این جا بر هیونان بار دارد
هر چه زین اطوار دارد عاقبت چون نیک بینی
بر مراد چاکران خسرو قاجار دارد
قائم مقام فراهانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۲۱ - جواب قائم مقام از قطعه تقاضائی بره
قطعه ای را که اوستاد عراق
در تقاضای بره فرماید
قطعه ای آن چنان که با دل و جان
کار سوهان واره فرماید
نه همین دودمان آدم را
قطع عیش و مسره فرماید
بل که قطع حیات عالم را
کره بعد کره فرماید
توپ عباس شاه را ماند
که به کیهان مضره فرماید
خاصه وقتی که بانگ جوش و خروش
مره بعد مره فرماید
گر اجازت بود جوابش را
حاضر الوقت ذره فرماید
سزد ار قطعه ای چنین را شاه
صله از سوط و دره فرماید
یا به او آن چه کرده است نقیب
با ادیب معره فرماید
یا دهان جناب شاعر را
مملو از لای و خره فرماید
دره و کوه درد و کاهد
گر به کوه و به دره فرماید
قائم مقام فراهانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۲۲ - در شکست چوپان اوغلی و پیروزی ولی عهد
نصره و اقبال و بخت و دولت و فتح و ظفر
چاکران آستان شهریار دادگر
هم در آن ساعت که خسرو خیمه زد بیرون شدند
با غلامان رکابش هم رکاب و هم سفر
چون رقیبان در ره خدمت تک و پو میزدند
تا مگر گیرند یک ره سبقتی بر یک دگر
هم چنان رفتیم تا ساحات ملک با یزید
یافت از یمن قدوم شه شکوه و زیب و فر
بخت آمد پیش تخت شهریار وعرضه داشت
کای مطیع امر و نهیت زشت و نیک و خیر و شر
رخصتی فرما که از اردوی مسعود ی رکاب
سوی شهر و قلعه رانم یک دو روزی پیش تر
شاه رخصت داد و چون روزی دو، ره پیموده دید
قلعه ای کز جیب چرخ هفتمین بر کرده سر
گفت سبحان الله این گر ثانی افلاک نیست
از چه رو باشد بروجش در عدد اثنی عشر
لختی آن جا ماند و دهقان زاده ای را پیش خواند
تا مگر از نام آن حصن حصین جوید خبر
گفت حصن زنگ زور است این و نتوانش گشود
نه به توپ و نه به لشگر، نه به زور و نه به زر
بخت خندان گشت ازین گفتار و گفت: اینک به بین
طالع خیر الملوک و باطن خیر البشر
ناگهان از پره هامون غباری تیره خاست
کاندران شد چهره خورشید تابان مسنتر
موکب سردار اعظم قاید جیش عجم
با همه خیل و حشم آمد ز دور اندر نظر
بخت پیش افتاد و لشکر فوج فوج از پی رسید
تا به دست آمد همه برج و حصار و بام و در
هر که جان بیرون کشید از تنگنای آن حصار
سوی شهر بایزید آمد به زاری ره سپر
شورشی افتاد از آن یورش در اهل بایزید
کافتد اندر خیل دجال از ظهور منتظر
شهر پر آشوب شد پورچچن مغلوب شد
بخت گفت این خوب شد حمدالقلاب القدر
هم در آن دم جامه رومی به تن پوشید و رفت
تا در آن کسوت شود پور چچن را راه بر
پیر گم ره چون نپذرفت از جوان ره نمای
بخت از او برگشت و غضبان از حصار آمد به در
جمله از دنبال او مصحف به کف بشتافتند
هر چه شیخ معتمد بود و فقیه معتبر
راهبان عیسوی با صاحبان مولوی
پیش تخت خسروی بر خاک بنهادند سر
این به کف انجیل و خاج و آن به سر مندیل و تاج
کای ترا اکلیل و تاج از ماه و خور رخشنده تر
رحم کن بر حال قومی بی نوای مستمند
عفو کن تقصیر مشتی نا سزای محتقر
آن توئی کز لطف تو خندان شود باغ بهشت
وان توئی کز قهر تو سوزان بود نار سقر
رای رای تست و ما خدمت گزار و موتمن
امر امر تست و ما فرمان پذیر و موتمر
شاه رحم آورد و شفقت کرد و مهلت داد و رفت
خادمی کارد امیر شهر را ازدز بدر
روی گیتی چون زشب مانند روز مدبران
شد سیاه، آمد به شاه از آن سیه کاران خبر
کز بلاد رومیان آمد به کین بسته میان
صفدری بافر و هنک و لشکری بی حد و مر
ناگهان آمد پدید از حصن شهر دز سفید
آتش توپ و تفنگ و شعله تیغ و تبر
شاه شد در خشم و بر خیل و حشم انداخت چشم
تا یکی خیزد به دفع آن گروه بد سیر
نصرت آن جا پیش دستی کرد و دستوری گرفت
تا به یک رکضت کند آن قلعه را زیر و زبر
پس گزین کرد از سپه فوجی زروس و برنشست
باد و فوج دیگر از ایرانیان نامور
تا حصار دز سفید و حصن شهر با یزید
رایتش را شد مقام و موکبش را شد مقر
بر بروج آمد عروج از آن سه فوج بحر موج
چون دعای خستگان بر آسمان اندر سحر
خطبه نصرت به نام خسرو دشمن شکن
خوانده شد چون از حسام لشکر دشمن شکر
صبح دم دیدم جوانی بر در استاده به پای
گفتم: این خود کیست نامش چیست؟ گفتندم: ظفر
گفتمش: گر حاجتی داری به حاحب بازگوی
گفت:«مالی حاجه الا بمن فاق البشر»
الغرض تا پیش شه رفت و ثنا گفت و گرفت
ده هزار از فارسان لشکر پر خاش خر
وزحدود و ناحیه مانند نار حامیه
بر حصون سامیه بارید باران شرر
تا به راهی بس دراز و پرنشیب و پرفراز
ترک تاز از خالیاز آمد به کلی سوله مر
اسب و مرد آمد ستوه از بس دران سقناق و کوه
با دماوندی گروه آمد پیاده پی سپر
تا برآمد بر تلی سرکوب و از هر دو گروه
خاست بانک حرب و ضرب و گیر و دار و کروفر
یک طرف زنهار جوی و یک طرف تکبیر گوی
بانک و فریاد از دو سوی این یا علی آن یا عمر
شاه مردان را به گردان چون مدد آمد شکست،
لشکر شیعی سپاه سنیان بد گهر
از کغی تا دشت ترجان کان مرجان شد زخون
وز خنس تا حد شرشور آمد اندر شور و شر
در بلاد کفر و کین از آب تیغ اهل دین
از سران مشرکین نخل سنان شد بارور
دشنه ها تشنه به خون و تیغ ها شنگرف گون
این همه خارا شکاف و آن همه پولاد در
جان دشمن در تک نعل سمند تیز تک
هوش اعدا بر پر تیر خدنگ تیز پر
خستگان بسته نالان هم چو آهو در کمند
پشته های کشته در خون هم چو ماهی در شمر
غازیان بر تازیان چون بر هژبران پیل مست
سر کشان با مهوشان چون با غزالان شیر نر
دختران پردگی چون اختران در بردگی
نه به چادر در حجاب و نه به معجر معتجر
مهر رخشان بی سلب لعل بدخشان از دو لب
خون خلقی در طلب دیده هبا کرده هدر
کودکان بی گناه اختر فشان بر روی ماه
گل فشانده بر گیاه و مل چشانده از شکر
رخ چو می بینی بشیر و خوی چو ژاله بر حریر
لب چو لاله بر عبیر و خط چو هاله بر قمر
شهد و شکر در رحیق و مشک و عنبر بر شقیق
جام باده بر عقیق و سیم ساده بر حجر
بس پری زادان نغز آمد چو بادام دو مغز
دیو زادان را در آغوش و شیاطین را به بر
این چو کبک، آن چون زغن، این دل نواز، آن دل شکن
این پری، آن اهرمن، این جان شکار، آن جان شکر
این به گل پوشد زره آن بر زره بندد گره
این به چین مشک تتار و آن به کین رشک تتر
این به لب رنگ تبر خون آن به تیر آهار خون
این گهر در لعل رخشان آن به لعل اندر گهر
در حدود ملک میژ آمد ظفر با جیش خویش
باز پیش شهریار مستعان منتصر
فتح آن جا بود و دید آن موکب و جیش و حشم
و آن همه خیل و بغال و ثروت و مال و حشر
ناگه آمد پیش شاه و بوسه زد بر خاک راه
کای غلامان ترا بر خان و قیصر فخر و فر
خدمتی فرما که در انجام آن کوشم به جان
طاعتی فرما که در تقدیم آن پویم به سر
شاه پرسیدش که چند از شهرها خواهی گشود؟
گفت: آن تست ملک ارمنیه سر به سر
باز پرسیدش که چند از غازیان خواهی گزید؟
گفت: یک تن بس ز سالاران دربار خطر
یک تن اما یک سپه در طاعت اعتاب شه
یک کس اما یک جهان در بستن ابواب شر
لوح بی رنگ از برون و نقش ارژنگ از درون
دل به نیرنگ و فسون و لب به آیات عبر
مار بیرون کن ز سوراخ از زبان چرب و نرم
کاروارون کن به دشمن از شئون نفع و ضر
دیده فکر دوربینش در ازل راه هدی
جسته رای نکنه دانش از قضا سر قدر
خوانده در خردی بسی درس هنرهای بزرگ
خورده در طفلی بسی نیش جفاهای پدر
رفتنش سر و سبک خیز و سریع و بی درنگ
گفتنش نغز و همه مغز و مفید و مختصر
این بگفت آن جا و از جا جست و از میران بار
برد با خود مهتری چونان که گفتم باهنر
روز و شب می راند تا وقتی به پای دز رسید
کز دو سو آشوب محشر بود و غوغای حشر
خاک را سیراب دید از چشمه حبل الورید
دشت را لب ریز دید از توده لخت جگر
حلق ببریده برادر بر برادر هر طرف
مشت یازیده پدر هر سو به خون ریز از پسر
لختی آسود و نظر بگشود و طبلی کوفت زود
کز عدو نه نام ماند و نه نشان و نه اثر
هم دران ساعت به غیظ و قهر در اطراف شهر
اندر آمد موکب منصور شاه بحر و بر
بخت دشمن شد به خواب و جیش شه بگذشت از آب
فتح آمد با شتاب و گفت: نعم المستقر
یک دم این جا باش و از کاوش به سازش بر گرای
یک شب این جامان و از یورش به پوزش در گذر
شاه را انکار بود و فتح لابه می فزود
تا رسید از شهر فوجی از ثقات معتذر
تیغ و مصحف بر کف و عجز و ضراعت بر زبان
داغ طاعت بر رخ و ذیل اطاعت بر کمر
داد شه خط امان و فتح هم در آن زمان
رفت و والی را کشان آورد از قلعه به در
دولت آن دم بوالفضولی کرد و راه دز گرفت
تا بیارد حمل های نقد و جنس و سیم و زر
روز دیگر چون به تخت عاج مهر افروخت تاج
میر روم آورد باج از جنس سقلاب و خزر
بدره ها از سیم ساده، صره ها از زر ناب
تنگ ها از قند مصر و نافه ها از مشک تر
شه برو بخشید و بر آثام او خط در کشید
وز خلاع فاخره شد مستمال و مفتخر
فکر شیطانی برآورد از دل و افکنده کرد
کرک عثمانی زبر، تشریف سلطانی به بر
پس بدو داد آن ممالک را و او خطی سپرد
تا دهد صد حمل هر سالی خراج مستمر
بادو ده الف از سپاه راکب و راجل به حلف
کاید اندر برد و برف و حرو حرق اندر سفر
عزم نهضت چون شد اقبال آمد و محکم گرفت
پایه عرش جلال خسرو فرخ سیر
کز همین لشکر که خود زین مملکت بگرفته ایم
باید اندر فصل دی بگرفت کاری در نظر
شاه ازو پذرفت و گفت:
با تو آرد روان نیمی زالاف حشر
او از آن سو شد روان و شهریار خسروان
راند لشکر سر به سر از راه ارجیش و تتر
از دگر سو صفدر غازی حسن خان رفت و بست
بر سپاه دشمنان از هر طرف راه مفر
جیش شه منصور و خیل دشمنان محصور ماست
اینک از تایید فضل کردگار دادگر
نیست حاجت لله الحمد این زمان کاید برت
لشکر از طهران و پول از رشت و سردار از اهر
سرورا، پروردگارا، شادزی، آزاد باش
از غم لیل و نهار و گردش شمس و قمر
جمله سر سبزیم چون گلبن به هنگام ربیع
حال تحریر قصیده خامس شهر صفر
تا جهان باشد شهنشاه جهان سر سبز باد
چون گل از ابر بهای خاصه هنگام سحر
زرفشان بخشنده میغ و سرفشان رخشنده تیغ
این چو ابر بی دریغ و آن چو برق پرشرر
قائم مقام فراهانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۳۵ - قصیده ای است در شکایت از هم وطنان نادان
آه ازین قوم بی حمیت و بی دین
کردری، و ترک خمسه، و لر قزوین
عاجز و مسکین هر چه دشمن و بدخواه
دشمن و بدخواه هر چه عاجز و مسکین
دشمن ازیشان به عیش و شادی و عشرت
دوست ازیشان به آه و ناله و نفرین
تیغ و سنان شان ز کار عاطل و در کار،
دهره هیزم شکاف و داس علف چین
دشمنشان دزگشا به زور خراطیم
خود همه بی دست و پا به سان خراطین
آن به حصار حصون و فتح ممالک
این به حصاد زروع و ضبط طواحین
ریشک رشکین گرفته جاده بالا
سبک مشکین فتاده جانب پائین
قوز برآورده از توالی عشرات
گوز رها کرده از نواحی تسعین
رو به خیار و کدو نهند چو رستم
پشت به خیل عدو کنند چو گرگین
مشته تاببن و مغز و کله سرهنگ
معده سرهنگ و پول و غله تا بین
کالک نارس ز خوی خورند و نه بینند
خربزه نخجوان رسیده و شیرین
دست رس اربودشان به چرخ نماندی
مزرع سبز سپهر و خوشه پروین
شاه جهان از سر ترحم فرمود:
چند نسقچی به هر محلت تعیین
لیک نه بخشید سود، بل که بیفزود
درد دگر از رسوم ببل وتبرزین
با سپهی این چنین و یک دو سپهدار
کرد ولی عهد رو به معرکه کین
مهر به رخسار در مقابل صفین
قهر به کفار چون مقاتل صفین
نعره کوس آن چنان که نعره تندر
حمله روس آن چنان که حمله تنین
روسی دیوانه با پیاده چو بیدق
آصف فرزانه با سواره چو فرزین
خسرو قزوین به عزم رزم مخالف
آمده برزین به سان آذر برزین
توپ ولی عهد ورعدهای نو آهنگ
تیغ حسن خان و برق های نوآئین
معرکه چون گرم گشت از دو طرف خاست،
آتش توپ و تفنگ و نیزه و زوبین
لشکر قزوین و خمسه وری از آن دشت
باز پس آمد ز باد توپ نخستین
ماند ولی عهد شاه و توپ عدو کوب
غلغله افکنده در عوالم ارضین
گفت که: اکرام ضیف باید و آورد،
گرده گرم از تنور و لقمه سنگین
لقمه سختی چنان که هضم نگردد،
تا نکند هضم روح حزب شیاطین
حاد و حاری که هیچ معجون هرگز،
می نکند هم چنان تولد تسخین
الغرض آن روز پا فشرد ولی عهد
یکه و تنها به صد تحمل و تمکین
تا شب تاری رسید و از دو طرف یافت
آتش توپ و تفنگ معرکه تسکین
پس خبر آمد به بارگاه و به هر کس
واجب و لازم شد این تعنت و تهجین
کای همه سر کردگان جیش که داری
اسم خوانین و راه و رسم خواتین
آینه بگرفته با انامل مخضوب
غالیه افشانده بر محاسن مشگین
نازک و نرم آن چنان که رنجه کندتان
بالش مخمل به روی زین و نمد زین
مقنعه ننگتان به عادت نسوان
به بود از جنگتان به عادت دیرین
طایفه ای نو بلوغ و نوخط و نوکار
نو گلشان درع پوش سنبل پرچین
یوسف عصرند در نکوئی و باید،
حلقه نسوان مصر و حربه سکین
بس عجب است این که خانمانه خرامد
دختر ساقی به جنگ سختر و ساکین
سختر و ساکین بهل که رستم دستان
پنجه نیارد زدن به دست نگارین
نه صف ابطال حرب و اسلحه کار
نه بر احزاب کفر و معرکه کین
دست نگارین چنان سزد که ولی عهد
کرد به خون عدوی فخر سلاطین
ای که شنیدی سخن زهول قیامت
خیز و قیامت به دشت هشتدرک بین
هشتدرک نی که صد هزار هزاران
از درکات جحیمش آمده تضمین
حد حسام آن چنان که حدت غساق
آب سنان آن چنان که شربت غسلین
تیپ سوار آن فرشتگان که فرستاد
ناصر «طاها»برای نصره «یاسین»
توپ چیان آن موکلان که سپارند
کافر بی دین به دست مالک سجین
نیزه سرباز و صالدات به یک بار
از دو طرف بر دو سینه آمده پرچین
لشکر تبریز و ایروان و ارومی
خصم شکارند هم چو شیر دژاکین
دیل و سرآورده آن قدر که شمارش
نه به قیاس آید، و نه حدس، و نه تخمین
کفر فتاده به چنگ لشکر اسلام
هم چو کبوتر به زیر چنگل شاهین
ایزد دانا و پادشاه توانا
کرد به عباس شه توجه و تحسین
از پی ابلاغ این بشارت عظمی
رفته به هر سو مبشران و فرامین
خلق دما دم به عیش و عشرت و اطراب
ملک سراسر به زیب و زیور و آئین
خلق به عهدش همه شکفته و خندان
چون که به فصل بهار لاله و نسرین
جمله به اقبال خسروی که نثارش
چرخ بلند آورد ز ماه وز پروین
فتح علی شاه آن که منشی جاهش
بر خطر خسروان کشد خط ترقین
دولت او در جهان بپاید چندان،
کاین فلک نیل گون نپاید چندین
افسر او باد بر ز تارک گردون
تا مه کانون بود پس از مه تشرین
شاه جهان را دعا نگفتم الاک
روح الامین گفت: صد هزاران آمین
قائم مقام فراهانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۴۲ - در سال شکست چوپان اوغلی گفته و بر روی توپ هایی که از لشکر عثمانی گرفتند حک کردند
چون سال بر هزار و دو صد رفت و سی و هفت
قیصر بشد ز فتح علی شاه زرم خواه
عباس شه ز امر ملک شد به مرز روم
زین توپ صد گرفت به یک حمله زان سپاه
آه از آن دم که رفت لابد و ناچار،
رو، به ره ایروان سواره قاجار
یار من از من جدا شد آن دم و گشتم،
یار به اندوه، و رنج و غصه تیمار
قائم مقام فراهانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۴۳ - در مدح میرزا حسین ولد میرزا محمد علی اشکبوس گفته
آن چه از مژگان خون ریز حسین بر من گذشت
بر حسین کی از جفای لشکر دشمن گذشت؟
خال و خط شامی، بناگوش اصبحی، قامت سنان
در جفا زلف حسین از شمر ذی الجوشن گذشت
قائم مقام فراهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۱
شعری که ز طبع فاضل عهد بود
نه شعر بود که شکر و شهد بود
ماند مریم به فکر بکرش اما،
عیسی اگرش عرش برین مهد بود
قائم مقام فراهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۲
خان تقی آن که شاه را یاغی بود
چون دیدیمش کدوبن باغی بود
این پایه و مایه یاغی شاه شدن
گو قافیه قاف شو قرمساقی بود
قائم مقام فراهانی : اشعار عربی
در مدح فتح علی شاه گفته
بالله ما هذالخبر بالله ما هذالخبر
هذا الذی تصفونه ملک کریم اوبشر
من ذاالذی فی الخافقین هوالملیک المقتدر
و هو العزیز المستعان المستغاث المنتصر
من حبه دارالنعیم و بغضه نار السقر
و قضائه سوق القضاء و قدره فوق القدر
و سخائه سکب السحاب و سیبه صوب المطر
و کلامه ملک الکلام و فکره رب المکر
هو سید الشرقین و الغربین من بحر و بر
و مقدر الاقدار فی الاقطار من خیر و شر
و ابوالملوک الساده الطهر المیامین الغرر
و ابن الخواقین القروم القاده الغرا لزهر
من آل قاجار الکرام اولی المهابه و الخطر
خلف به بین الوری ترک ابن یافث مفتخر
یزهوبه ترک کما یزهو بسید نامضر
ظل من الرحمن بالفتح العلی مشتهر
فالفتح منه و العلی و النصر منه و الظفر
و الشمس تجری باسمه حتی تفوز المستقر
ساس الممالک و الملوک اذا نهی و اذامر
فاذا قضی امرا فامار القضاء موتمر
و اذا تنمر بالعتاب فکل جلد مقشعر
وید کدک الصم الجلا میدالصلاب من الحجر
و اذا ترحم بالعباد فکل ذنب مغتفر
ویهز اعصان المنی هزالصباعصن الشجر
و اذا تبسم ضاحکافالورد یبسم عن زهر
فکانما یاقوته تفتر عن عقد الدرر
فو حق من حج الحجیج له ولبی و اعتمر
بمآثر و مفاخر فوق الحکایه و الخبر
البدر یحکی خده حا شاه کلا و القمر
او بشبه الصافی الصقیل بذی و شوم ذی کدر
ان الملیک ابا الملوک هوالذی اعیی الفکر
من کونه معنی و اکوان الوجود هی الصور
ملک الممالک و الارائک و الملایک و البشر
من عنده علم الکتاب و سر آیات السور
و بیانه فصل الخطاب و کشف اسرار اخر
رب الصحایف و الصفاح اذاسطا و اذاسطر
قائم مقام فراهانی : اشعار عربی
ارجوزه در خواهش کردن ولی عهد کشف رمز فاضل خان گروسی مسمی به بجخ حدر را از قائم مقام
الحمدلله الهلی الاجلل
ثم الصلوه للنبی المرسل
و آله الائمه الاطهار
و صحبه الاغره الاخیار
و بعد قدامرت یوم الاربعا
بماسیتلی عن قریب طایعا
لصاحب النعمه و الالاء
ذی الحضره السنیه الوالاء
ذخر الوری ملاذکل الناس
و فخر ارباب النهی عباس
مشید المملکه البهیه
و نائب السلطنه العلیه
رای امیر بعد فحص زایده
قاعده متی قلیل الفایده
قال ائتنا بفکرک السدیده
قاعده موجزه جدیده
فعبده الضعیف فورا بشره
برسم قانون جدید لم یره
و هو یسمی البجخی الحدری
لم یلتفت بهاسوی من یدر
قائم مقام فراهانی : جلایرنامه
بخش ۱
چنین گوید غلام تو جلایر
که من رفتم ز شرا تا ملایر
بدیدم جملگی شه زادگان را
همه سرو سهی آزادگان را
ندیدم مثل شه زاده محمد
که یزدان حافظش بادا ز هر بد
به نستعلیق مثل میرعماد است
شکسته خطش از درویش یاد ست
به نقاشی بود مانند مانی
ندارد در هنرها هیچ ثانی
مهندس باشد و سرباز و جنگی
زبان ها داند از لفظ فرنگی
تن و توشش، تن و توش تهمتن
دل و دستش بود دارا و بهمن
نه مثلش عالم علم و ادب هست
نه منشی مثل او اندر عرب هست
نه رستم مثل او شیرین سوارست
نه نیرم هم چو او در کارزارست
نه یک تیرش خطا آید به آماج
نه بر خاک افتد اندر وقت قیقاج
جریدش صاعقه ای پرزور و تند است
که مثل توپ هفتاد و دو پوند است
جلایر زان جرید بسیار خورده
ز خون روی زمین را لعل کرده
پر از خون چکمه ها از پا کشیده
تفقدها از آن شه زاده دیده
بروجرد و نهاوند و ملایر
همه جا بوده در خدمت، جلایر
پلوهای بروجرد و نهاوند
یخ و مشک و گلاب و شربت قند
خورش های ترش مازندرانی
کباب و قلیه و ساک و بورانی
قطاب و قرص و نقل و آبدندان
نزاکت های نغز باب دندان
مرباهای بالنگ و به و سیب
گرفته از گلاب و قند ترکیب
همه از دولت شه زاده دیده
به کام دل چمن ها را چریده
جلایر نوکر اخلاص کیش است
به خدمت از همه خدام پیش است
شب و روز در حضور شاه زاده
کمر بسته، به خدمت ایستاده
شکار کبک و آهو روز رفته
کشیک چی بوده شب را هم نخفته
به هر جا بوده نهر غرق گاهی
بلا گردان شده بهر سپاهی
به جوی افتاده و از جون گذشته
چو گیو از لجه جیحون گذشته
زمستانش گل و لای و لجن ها
به جای خز و سنجاب و کجن ها
چقر کوبان به هر سو اسب رانده
معلق خورده زیر برف مانده
ملک زاده از آن اوضاع و اطوار
تعجب کرده و خندیده بسیار
جلایر جان دهد در راه آقا
چه پروا دارد از سرما و گرما؟
همان وقتی که اندر جورقان بود
به خدمت روز و شب بسته میان بود
سه الف از مال مردم اخذ کرده
به شه زاده همش را عرض کرده
سپرده جمله بر صندوق خانه
گرفته قبض تحویل از خزانه
قلمرو را جلایر در کف آورد
نه پنداری که سعی آصف آورد
نفاق اندر میان شهر انداخت
کلانتر را به بند قهر انداخت
کلانتر نیمه شب از شهر بگریخت
اساس دولت طهماسبی ریخت
جلایر در تفتن نابلد نیست
تفتن پاره ای اوقات بد نیست
متاع رایج این جا نفاق است
نه آذربایجان، این جا عراق است
جلایر؛ زاده طهماس خان است
نشیمن کرده اندر اصفهان است
هنرها در جوانی کسب کرده
بسی مشق تفنگ و اسب کرده
سفرها کرده در دریا و خشکی
نشسته روی اسب و توی کشتی
نکرده یاد اقوام خراسان
زکف مال پدر را داده آسان
ز مادر چند پاره سنگ مانده
که چون از زندگی دل تنگ مانده
به نازل قیمتی بیع و شراشد
همه خرج و خوراک بچه ها شد
کنون دیگر نماند از مال دنیا
به دست او مگر یک جفت و یک تا
بلی! خالی نباش از کمالی
که گاهی عرضه دارد حسب حالی
جلایر دیده در طی رسایل
فتاوی مجتهدها در مسایل
تمامی حیله های شرع داند
به دعوی و درک ها در نماند
به هر مجلس که آید بی توقف
کند در علم ها دخل و تصرف
به استنجا و حیض و استحاضه
کنند از وی زن و مرد استفاضه
جلایر کاتب مطلب نگاری است
محرر کهنه سررشته داری است
شب مهتاب کاغذها نویسد
غلط هر جا شود فی الفور لیسد
قلم بر دست و عینک بر دماغش
رقم بر روی زانو بی چراغش
قراقر در شکم از شدت جوع
به سر سودای نظم امر مرجوع
شب دیجان بدین سان روز کرده
خیو بر ریش پالان روز کرده
چو پیدا شد به مشرق روشنائی
بخورده شیر گوسفندان دائی
دعا بر دولت شه زاده کرده
هر آن چه بود و نیست آماده کرده
قائم مقام فراهانی : جلایرنامه
بخش ۹
جلایر زان شدید الجوله آید
که استقبال رکن الدوله آید
نهاده رو به دروازه خیابان
گذشته از پل و خندق شتابان
چو مرغی کو قفس را در گشوده
به شوق باغ و بستان پر گشوده
به صد تعجیل و سرعت راه پوید
به هر گامی هزاران شکر گوید
که رکن الدوله را با خاطر شاد
شهنشاه جهان آن جا فرستاد
تعالی الله وجود فایض الجود
اخص واکمل از هر نوع موجود
بهشتی گشته در دنیا پدیدار
به هر بیننده داده بار دیدار
نه آن جنت که در عالم عیان نیست
همه اسم است و رسمی در میان نیست
کنون شادست و خرم هر چه جان است
که روز عید آذربایجان است
خصوصا نایب سلطان غازی
ز رکن الدوله شد این قدر راضی
که را یارای این تقریر مسعود
کرام الکاتبین تحریر فرمود؟
ز دیدار برادر شادمان شد
زمین گوئی که رشک آسمان شد
همه بهجت فزاگشت و طرب خیز
سراسر خطه معمور تبریز
خرابی ها که پار از روس رخ داد
ز رکن الدوله شد امسال آباد
خدای لم یزل چون از ازل خواست
که کاردین و دولت زو شود راست،
شهنشاه جهان او را گزین کرد
مسرت بخش دل های حزین کرد
که در این مملکت با رغم حاسد
به اصلاح آورد هر کار فاسد
زر و سیم آرد از طهران به خروار
که لشکرها بیاراید دگر بار
حدود ملک را محروس دارد
مصون از دست برد روس دارد
رهیم از نیستی، یا بیم هستی
سرآید روزگار تنگ دستی
قائم مقام فراهانی : جلایرنامه
بخش ۱۳
جلایر چون گذارش بر ری افتاد
به مهمان داری کهیای بغداد
بسی اعجوبه در پاشویه ها دید
که الحق واجب الوا گویه ها دید
توای دشت اوجان پیوند جانی
بهشت ملک آذربایجانی
به کام نیک خواهان شادزی، شاد
همیشه سبز و خرم باش و آباد
که اینک نایب شاه جوان بخت
فزاید در فضایت رونق بخت
ز یک سوساز نای و کوس عیش است
دگر سو بانگ های و هوی جیش است
خداوندا ترا دیگر چه عزم است؟
که نای بزم تو با کوس رزم است؟
قفی بالامن قومی بالفراغه
که لشکر می رود سوی مراغه