عبارات مورد جستجو در ۳۲۸۵ گوهر پیدا شد:
صفایی جندقی : نوحه‌ها
شمارهٔ ۳۸
جنبشت ای آسمان گردد سکون
با چنین دوران شوی یارب نگون
زین پس ار گردی چو ما گردی زبون
زورق خضرات گردد بحر خون
آسمان ای آسمان تا کی ستمکاری
فغان ای آسمان امان ای آسمان
در تو یک مونی حمیت نی حیا
نز نبی باکت نه خوفی از خدا
خرگه سلطان دین را ز ابتدا
کندی از یثرب زدی در کربلا
چیست منظورت ندانم هرچه هست
زشت و زیبا پیش و پس بالا و پست
از تو اعدا را نه جز نصرت به دست
اهل بیت مصطفی را جز شکست
تا به کی در حق باطل اهتمام
تا سرانجامت چه باشد انتقام
بی جنایت مکیان را تشنه کام
خواستی کشتن به کام اهل شام
تاکنون هرچه از بنی آدم گذشت
این ستم را هیچ کس صادر نگشت
گشته از خون شهیدان لاله گشت
چون فضای گلستان دامان دشت
بغض حق بودت هرآنچ اندر درون
ریختی یکباره بیرون تاکنون
اختر عباس را کردی نگون
اخترت گردد نگون ای چرخ دون
تارک تابان اکبر زیب نی
قامت عریان قاسم زیر پی
آن بهارش را دمید آغاز دی
این شمارش را رسید انجام طی
نعش شاه تشنه کامان بی کفن
همچو بط در لجه ی خون غوطه زن
تن جدا افتاده از سر، سر ز تن
چاک چاک از تیغ زوبینش بدن
این تطاول بس نبودت خود که باز
بر حریمش دست آوری دراز
جور و کین را خوب کردی برگ و ساز
یک طرف خون ریز و یکسو ترکتاز
بعد قتل و غارت برنا و پیر
آل احمد را نمودی دستگیر
نز صغیرش در گذشتی نز کبیر
ساختی در چنگ نامحرم اسیر
خود پس از آشوب آن انداز و افت
که نه کس گفتن تواند نه شنفت
برزنان کردی مهیا طاق و جفت
خاک خواری و اشک خونین خورد و خفت
پای تا سر، دست و پا در غل و بند
پور در زنجیر و دختر در کمند
پای رحمت لنگ و دست کین بلند
هردم از صد ره برآنان صد گزند
هرکه بود اندر حریمش روز و شب
بیش و کم مشتاق مرگ از بس تعب
مادران را تن به جان، جان ها به لب
کودکان را تاب در تن دل به تب
آنچه کردی عاجز آمد جاودان
پایه ی اوهام از ادراک آن
تا قیامت رانم ار با صد زبان
عشری از معشار نارم در میان
رفت خاک عصمت از جورت به باد
تا به غبرا سایه از گردون فتاد
کس چنین ظلمی ز کس نارد به یاد
از تو نیز این ظلم هرگز رو نداد
کیفر کردار را ویران شوی
همچو ما تا حشر بی سامان شوی
چون صفایی واله و حیران شوی
آس مان همواره سرگردان شوی
گرچه تشویشم همی از محشر است
لیک رحمت مجرمین را در خور است
خاصه آن کش روی ذلت بردر است
وز تواش ظل عنایت برسر است
آسمان ای آسمان تا کی ستمکاری
فغان ای آسمان امان ای آسمان
نظام قاری : قصاید
شمارهٔ ۵ - در عرض دادن موئینه لشکر خود را
شه سمور بعرض سپه علامت را
علم نمود ز پر همای بر افسر
نمود پوشن و جوشن زپشت شیر وپلنگ
شده بتوسن ابلق سوار هر صفدر
زهر دوروی کشیدند صف و آرایش
که هست قیتل رخت و نفایس زیور
مبارزان کتان چون بقلب کیخاتو
عیان شدند زعول قصبچه در لشکر
زرختهای قصاره خروش برغوخاست
چنانکه گوش کلاه فلک ازان شدکر
زتیغ آتش والای سرخ هیجاشد
مثال اطلس چرخی بتاب خسقی خور
زدامن و یقه و آستین وبند قبا
همه ندای ببند و بکش بگیر و ببر
نظام قاری : قصاید
شمارهٔ ۶ - در میدان آمدن و حرب کردن
یکی ز لشکر موئینه تیغ تیز بکف
سنانش سوزن و انگشتوانه اش مغفر
نبرد از سپه بندقی و کتان خواست
بهادری قرمی ازکمینه جست بدر
زپیشک کله جبه او یکی ناچخ
بزد بر او که بخاکش فکند چون میزر
فنک زگوشه میدان حبر روی نمود
کمند و گرز وی از دگمهای ماده و نر
بروی اطلس نازک مزاج زد آن گرز
چنانکه گونه والا ز ترس شد اصفر
وزان کمند بخود در کشید کمخارا
کشان فکندو برو نیز زد لت بیمر
زتیر چوب گزش از کناره کرباس
چنان بزد که برآمد غبارش از پیکر
دلاوری تفک انداز زآستین قبا
که خوانیش مله شد در ملاملامنگر
ز دگمهای کریبان کلوله تشویش
بحرب موینه انداخت چون تگرگ و مطر
نظام قاری : قصاید
شمارهٔ ۷ - در پشت دادن موئینه از محاربه کتان
در آن قتال دله صدر روی گردانید
بداد ابلق سنجاب پشت و کرد حذر
گریختند همه پیش برها چون بز
نایستاد کول نیز گرچه داشت چپر
نمود اگر چه بکین جبه پوستین جبه
چنانچه موی فرو ریخت از غم بیمر
بخاست موی براندامش آندم الپاغی
بخشم ریش بجنباند و گشت ازان مضطر
سمور گفت بقاقم که برنگر سنجاب
چه رو نمود که او پشت داد بر لشکر
منش بتیغ شکم بردرم که بنشیند
سپاه بره و قندس بما تمش بکسر
زروی موی شکافی فنک حدیثی گفت
کزو سپهبد قرساق داشت آن باور
که ما سلاح نداریم حرب گرما را
که هست سایه سنگین بیفکنیم سپر
چو تاب پنچه شیران نیاورد روباه
چه چاره است، اگر چند هست حیلتگر
ولی که در مثلست این که ریش اگر تنگ است
بهر طریق بتابد یکی شتای دگر؟
بروت باز بمالیم در خزان و دریم
چو کهنه جامه صف صدلک از چنین عسکر
بسی لباس بهاری بپوسیتن دیدم
نهاده لب بلب و روبروی یکدیگر
که شد بتیغ جدائی میانشان واقع
دگر بوقت خزان جفت گشته و همبر
بقدر حوصله بین جامه معانی کان
بیان جان و تن تست سرسری مشمر
قصبچه ام که تو پودش مجاز پنداری
حقیقتست همه تار او یقین بنگر
خطوط این قلمی را بسست معنی خاص
که نیست مخفی و پوشیده این براهل هنر
چنین که دکمه لولو به پیشواز بود
بجیب فکرت من از معانیست درر
چو در مشابهت اندک ملابست کافیست
مساز دق دقیق مرا بدق ابتر
خیال فاسد بافندگان و معنی من
چو جامه خواب پکست وقطیفه اخضر
اگر چه عرصه شطرنج ولعب سجاده
بوصف هردو بساطندای گزیده کهر
یکیست خانه بخانه مساکن شیطان
یکی محل سجود و نظر که داور
چنین نفیس لباسی کرا بپوشانی
دریغ قاری اگر بودیت سخن پرور
نظام قاری : مخیّل‌نامه (در جنگ صوف و کمخا)
بخش ۱۵ - در کوچ کردن کمخا و اسبها را طلب داشتن
کمیتی در آورد کمخا دلیر
زوالای بادصبائی بزیر
مطبق براسبی زخسقی نشست
که جزوی نبد سرخ خنگی بدست
یکی تافته از برای کتل
نهادند داغ اتو بر کفل
مجرح بدش اختجی با دوال
که همراه گردد بوقت رحال
دگر بقچه برابرش صندلی
نشسته همی کرد تخت ملی
مدول یکی اطلس بانژاد
برآمد بگلگون والا چو باد
مقرر شدانکه بهر روی بر
که باشد الاغ خودش زآستر
نبودش یکی خام شوره نورد
ببارش ببستند هم در نورد
یک صوفک و خاصک دلپذیر
در آن خیل و امانده بی بارگیر
مگر جقه بود آنجا حکم
بگفتا روند این دو بر پشت هم
بدادند خانشاهی آنکوست خاص
زخود رنگ یک بارگیریش خاص
بر آن بر نهادند از آن پس بخیل
که همجنس گیرد بهمجنس میل
ولی زردک قاری بینوا
بدش کاسری پاره وان در ملا
زبانگ قصاره بکرباس راست
چو در جنگ از اسبها شیهه خاست
برون برد بار و بنه جامه خواب
بزد چارشب خیمه بی طناب
منادی زن چرخ قز بانگ زد
که ای رختها زانکه عینید وزد؟
زسلطان کمخا چنانست جار
کزین قیتل آنکس که جوید فرار
و یا دارد امروز پوشیده رو
نیاویزمش بر سر چارسو
نظام قاری : مخیّل‌نامه (در جنگ صوف و کمخا)
بخش ۱۷ - در لشکر آراستن صوف
وزان روی صوف از پی کارزار
شدش جمع پشمینه بیشمار
بسان فراویز بر دامنش
برآمد زهر سوی پیرامنش
چو طاقین که از جامها اوست طاق
چو سته عشر نامدار عراق
زانکوره کردند یاور طلب
بیامد مدد نیزشان از حلب
زد میزرینی و هم زاغکی
دگر بید بازاری و شالکی
سقرلاط و بزمات و آن بنات
چو ماشاک و تفتیک و عین ثبات
نمدهای باران چه جای چه بور
که مالش بسی آزمودند و زور
زجرجانیان انجمن تیره گشت
زتر بینیان عالمی خیره گشت
زره گشت ناگاه گردی بدید
بگفتند زیلو بلشکر رسید
زهر جنس و هر جای با جهرمی
تو گوئی گرفتند روی زمی
بپشتی بیامد زهر سوکول
به پیکار سرما نموده جدل
بلشکر گهش پوستینها همه
بیامد چو پیش شبانان رمه
چو سنجاب و قاقم سموروفنک
دله صدرو روباه و ابلق ادک
تعلق بدین داشت هر چیر گرم
باو بود وابسته هر جنس نرم
چو بارانی و پیش بند و جقه
دگر چکمه سرفراز از یقه
جبه چه قبا پوستین و سلیم
دگر ینمچه باحنین و سلیم
باین جمله تشریف گفت ای گروه
شما میشوید از معارض ستوه
که در زیر هر جبه پنهان شوید
ببالای پوشی گریزان شوید
نظام قاری : مخیّل‌نامه (در جنگ صوف و کمخا)
بخش ۲۲ - رزم صوف و کمخا
یکی دیده بان از علم بر منار
سپاهی آن لشکر بیشمار
بدید و بدین سر خبر باز داد
که آن رختها آمد اینک چو باد
طلایه زرخت طلادوز بود
چو مهر فلک عالم افروز بود
ندیدند القصه آسایشی
رسیدند با هم در آرایشی
ارخته چو برداشت رخت و بنه
بدش ز آستین میسره میمنه
طلا دوز کرد آن سیاهی نگاه
بگفت این زر سرخ و روی سیاه
چو دستار بافش فرو هل نمود
زدرزو زگو جامه گودرز بود
نگر کیسه میخ حمل لباس
بتحقیق روئین تن او را شناس
میان بندها را علم ساختند
بحرب ملابس بر افراختند
زسرهای دستارچه بد درفش
همه سرخ و زرد و کبود و بنفش
همی بوددستار بر صندلی
ابا تاج بر قلبگاه ملی
که صف را چو آئین بیاراستند
سلحها سراسر به پیراستند
زبس گرد پنبه که ازجبه خاست
یکی روی را آستر شد دور است
فرو رفت و بر رفت در آن نبرد
بهر جبه سوزن زهر خرقه گرد
چپرهابد از خرقه پوستین
سپرهایشان از الرجاق زین
برآورد دستار گرزی گران
فرو کوفت برترک توبی روان
برآهیخت گرزی کدینه برخت
بزد برقدک تا که شد لخت لخت
زحرب و زضرب آن ملاکم نشد
نمد زینشان خشک یکدم نشد
زنیهای جولاهگان نیزه بود
کتکهای قصار همچون عمود
خیاط آنچنان ناوکی در سپوخت
که ده روی از جامه درهم بدوخت
چو دو لشکر برد درهم زدند
برو آستر را بیکدم زدند
کشیده بت و شال و خفری رده
ملای مله جمله برهم زده
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۲
دل نبندی بچرخ و دورانش
وان تهی طبل و کهنه انبانش
خون دل خور ز جام غم، کین زال
همه خون است شیر پستانش
غیر خوناب چشم و لخت جگر
ما حضر نیست بر سر خوانش
گر ببازو چو رستمی ور زال
بشکند پنجه تو دستانش
چه دمی دم در آتش سردش
چه زنی مشت، بر بسندانش
گر بخندد چو مار، مهر مگیر
که بود زهر زیر دندانش
ور بگرید چو ابر، باک مدار
که بود گریه چشم بندانش
زینهارت فریب میندهد
لب خندان و چشم گریانش
این همان دیو دان که رفت بباد
از فسون، مسند سلیمانش
و این همان زال دان که از دستان
در چه افتاد پور دستانش
میرزا حبیب خراسانی : مدایح
شمارهٔ ۸ - ترکیب بند
دامن این خیمه را دست سحر بالا گرفت
ساقی چرخ از می خور ساغر صهبا گرفت
آهوی گردون سوار بره شد مانند شیر
یال و دم رنگین زخون، جادرصف هیجا گرفت
بازگشت از دست ظلمت باز شاهنشاه روم
چون سکندر بار دیگر کشور دارا گرفت
خسرو خاور بکین با خیل اختر در غزا
رخت زی صحرا کشید و جای در بیدا گرفت
خور ز گلزار فلک چون لاله حمرا شگفت
روشنی از دیده صد نرگس شهلا گرفت
شهسوار خیل انجم پادشاه ملک چرخ
بهر قهر جیش ظلمت رایت حمرا گرفت
شد سلیمان فلک را تکیه گه او رنگ جم
همچو شاه دین که جا بر تخت اوادنی گرفت
تکیه شاه خاوران بر زمردین مسند نمود
همچو شاه دین که جابر مسند احمد نمود
صبحدم چون لاله در گلشن بکف ساغر گرفت
آتشی افروخت گل، باد صبا مجمر گرفت
شد تنور لاله افروزان چنان کز شعله اش
آتش اندر جان اطفال چمن یکسر گرفت
باد نوروزی گلاب از چهره گل برکشید
آتش گلزار آب از دیده عبهر گرفت
چشم نگرس بود مخمور از شراب صبحدم
باد صبح آمد خمار از دیده او برگرفت
شد وزان باد بهاران باز بر رغم خزان
همچو دشت چین، گلستان نافه اذفر گرفت
آذر گل در گلستان گشت چون بر دو سلام
قطره شبنم در او جا همچو بن آذر گرفت
تکیه زن شد چون سلیمان گل باورنگ چمن
لحن داودی مگر مرغ سحر از سر گرفت
غنچه اندر مهد چون عیسی بگفتن لب گشود
شاخه همچون مریم از روح القدس شوهر گرفت
آتش موسی عیان شد از درخت گل مگر
کز پی توحید بلبل نغمه دیگر گرفت
تا بلند آوازه گردد در مدیح شه هزار
بر فراز شاخه چون جا شیخ بر منبر گرفت
در ثنای شاه بلبل با نوای دل نواز
تهنیت گویان ز اوراق شجر دفتر گرفت
لب هنوز از ناز نگشوده شکوفه همچو گل
بر زبان حرف نخستین مدحت حیدر گرفت
شاید ار روید بجای لاله از خاک آفتاب
کافتاب دین لوا در عرصه خاور گرفت
شاید ار خیزد بجای گل ز گلشن لعل ناب
کافسر شاهنشی از فرهی گوهر گرفت
باز آن صیاد وحدت دام قدرت در فکند
وز دل حوت فلک تابنده انگشتر گرفت
افسر شاهنشهی ز اهریمن ناکس ستد
گوهر فرماندهی از دیو بد گوهر گرفت
کاخ ظلم و کفر و کین یکباره بی بنیاد شد
خانه ویران دین از دست حق آباد شد
عالم از ارجاس کفر و شرک شیطان پاک شد
جان ایمان شاد و قلب کفر و کین غمناک شد
دوست کانی جام باید نوش کرد از دست دوست
زیر پای دوستان دشمن سرش چون خاک شد
کوس آزادی زدند از چرخ تا هفتم زمین
نعره شادی بلند از خاک تا افلاک شد
دوستانرا سربلندی از سر گردون گذشت
چون سر دشمن ز پستی بسته بر فتراک شد
از منات سومین آمد پس از عزی ولات
کعبه ایمان بحمدالله بکلی پاک شد
درد دل را از سرور سینه ها مرهم رسید
زهر غم را از شفای کینه ها تریاک شد
صبح چونان ذوالفقار شه دل ظلمت شکافت
کز تتق شمع افق چون نور حق بر خلق تافت
شد عیان در کاخ ظلمانی فروغ ذوالجلال
گشت پیدا نور سبحانی ز سبحات جلال
بود پنهان چهره حق در حجاب لم یزل
گشت پیدا سر مطلق در سرای لایزال
نیر اعظم عیان گردید از برج شرف
خسرو خاور سوی کاخ حمل کرد انتقال
شد فروزان از مشبکهای مشکات وجود
وز ز جاج قدس و بزم انس مصباح جمال
شد هویدا بر ملایک سر مالایعلمون
بر خلایق آشکار گشت مهر بی مثال
گشت پیدا هر چه گیتی داشت مضمر در ضمیر
شد هویدا هر چه امکان داشت پنهان در خیال
نحس اکبر شد نهان در مغرب برج افول
سعد اکبر شد عیان در مشرق اوج کمال
اول فصل ربیع و غره ماه ربیع
حبذا از روز و شب، صد مرحبا بر ماه و سال
مستقم آمد ز دست شاه دین قسطاس عدل
چون بمیزان حمل شد روز و شبرا اعتدال
نوبهار دین حق شد فارغ از جور خزان
آفتاب شرع احمد گشت بیظل و زوال
نیر چرخ هدی را گشت ایام طلوع
اختر برج فنا را گشت هنگام زوال
آب روشن شد بکام دشمنان خون جگر
خون دشمن شد بکام دوستان آب زلال
بار دیگر شاه دین شمشیر کین بر کف گرفت
کنز مخفی را کلید از دست کی اعرف گرفت
چون خرد بر کف قلم در مکتب علم گرفت
دل رموز آموزی از اسرار لایعلم گرفت
در معلم خانه تعلیم اسماء، پیر عقل
کودک آسا بر دهان انگشت لا نعلم گرفت
بر سموات و زمین حمل امانت عرضه شد
از گرانباری امرش پشت گردون خم گرفت
از حجاب قدس نورش در سرای انس تافت
دست فیضش دامن خاک از گل آدم گرفت
صوت انی جاعل در هفت بندنای چرخ
دم دمید و شش جهت آواز زیر و بم گرفت
نغمه قالوا بلی رجع الصدا شد از الست
کوس وحدت از زمین تا قبه اعظم گرفت
داد منشور خلافترا چون توقیع وجود
نام آدم زیب طغرای لقد کرم گرفت
دست عهدش عهده از موسای بن عمران ستد
پای امرش نغمه از عیسای بن مریم گرفت
الغرض از جمله ذرات جهان دست الست
عهده عهد تولای علی محکم گرفت
با تمام انبیا همراه بود اما نهان
شد عیان چون نوراحمد در جهان پرچم گرفت
چونکه دوران نبوت را نهایت شد پدید
عالم ایجاد را دور ولایت شد پدید
شد فروزان بر فراز طور نار موسوی
نفس رحمن گشت بر عرش ولایت مستوی
سوخت صد عجل خوار از برق تیغ آبدار
چون عیان شد ذوالفقار شه چو دست موسوی
آتش سینا تجلی کرد در طور وجود
گفت اناالحق آشکارا از درخت معنوی
رمح شه همچون عصای پور عمران در کشید
در دهان صد مار سحر و اژدهای جادوی
تکیه زن آمد فریدون باز براورنگ جم
باز بستد جم ز اهریمن نگین خسروی
بار دیگر پای بر سر چشمه حیوان نهاد
خضر رهبر کش قدم وامانده بود از رهروی
شرک را تن ناتوان شد، کفر را قوت ضعیف
شرعرا بازو توانا، دین حقرا دل قوی
دین حق بنهاد بر سر افسر شاهنشهی
شرع احمد کرد در برباز دیبای نوی
قبضه شمشیر شد منشور انزلنا الحدید
بر زبان تیغ روشن آیت باس شدید
نور لاهوتی عیان در مظهر نارسوت شد
شکل نارسوتی فروغ مجمر لاهوت شد
دیو در زنجیر شد ابلیس بی تدبیر شد
چاه بابل بار دیگر محبس هاروت شد
نوحرا کشتی ز طوفان بر سر جودی رسید
رسته ذوالنون پیمبر از دهان حوت شد
دست داود از فلاخن سنگ قدرت کرد سر
آفت جان و فنای قالب جالوت شد
دشت از خون عدو شد رنگ مانند عقیق
تیغ جوهر دار حیدر غیرت یاقوت شد
کاخ امکانی ز مهر نور حق رونق فزود
چاه ظلمانی مکان و مسکن طاغوت شد
تیغ کین از دست شاه اولیاء چون برق زد
شعله گفتی آفتاب خاوران از شرق زد
ذوالفقار شه بر آمد بار دیگر از غلاف
حیدر صفدر درآمد بار دیگر در مصاف
باز آن سیمرغ هستی شیر جهان شپهر فکند
باز آن عنقای وحدت بازگشت از کوه قاف
از خیال سطوتش شیر فلک خم کرد پشت
از نهیب شوکتش کاو زمین بنهاد ناف
چرخ کجر و از دم تیغ کجش شد راست رو
دور گردون بازگشت از راه جور و اعتساف
باز از شرع پیمبر خاست تذویر و نفاق
باز از دین محمد رفت کفر و اختلاف
باز آن ماه منور چهره بگشود از خسوف
باز آن خورشید خاور رخ نمود از انکساف
شد خلافت چون مقرر بر شه دین بوتراب
گفت کافر از اسف یا لیتنی کنت تراب
چون بنای سقف این طاق مقرنس کرده اند
نام حیدر زیب این کاخ مقدس کرده اند
بهر فراشی بدرگاه رفیعش قدسیان
در بر چرخ نهم دیبای اطلس کرده اند
تا صعود آرند سوی درگهش، از ساق عرش
تا فراز نه فلک نه جا معرس کرده اند
تا بداند رتبه خویش و نهد از سر غرور
از جنابش عرشرانه پایه واپس کرده اند
وهم را در کنه ذاتش لال وابکم ساختند
عقل را در وصف قدرش گنگ و اخرس کرده اند
بهر سا روج درش خاکستر افلاک را
قدسیان در کوره امکان مکلس کرده اند
تا همانند دو قوس از طاق و ایوانش شود
پیش کاران پشت گردونرا مقوس کرده اند
ختم این نامه بنام سرور عالم کنم
تاختام چامه را مشکین دم از خاتم کنم
از ازل چون سقف این کاخ زیر جد ساختند
طاق و ایوانش بلند از نام احمد ساختند
فاضل جسمش که بود از جان و دل، نی آب و گل
بر گرفتند و سپس روح مجرد ساختند
در مقام جمع جمع آید بجمع آنکه بفرق
پس جموع کون از یک نام مفرد ساختند
از محمد وز علی بهر سجود قدسیان
هیکل توحیدی اندر کاخ سرمد ساختند
عهد یزدانی که شد معقود از صبح ازل
باز در شام آبد از نو مجدد ساختند
از سلیمان پاسبان بر بامشان در آسمان
بهر زینت گاه نه چرخ ممرد ساختند
چون علی عین محمد شد، محمد از علی
آفریدند و علی باز از محمد ساختند
در شبستان تجلی چارده مصباح نور
از ضیاء حضرت معبود موقد ساختند
بهر قلبی چارده قالب معین داشتند
بهر ماهی چارده منزل ممهجد ساختند
در میان مهر و قهر و حب و بغض این دو هفت
خلق را از عالی و دانی مردد ساختند
قرعه هرکس بمهر افتاد از صبح ازل
هشت جنت را بر او وقف موبد ساختند
قسمت هر کس به قهر افتاد تا شام ابد
هفت دوزخ را بر او حبس مخلد ساختند
تزهت احبابشان را نقش بندان قضا
قصر امکانرا ز نه گردون مشید ساختند
از ولاشان بهر دست اویز خلق از ساق عرش
تا زمین حبل المتین دین ممدد ساختند
کلک گوهر سلک جان بخش حبیب اندر مدیح
از دم روح القدس گوئی موید ساختند
تیر دلدوز زبانش را بهنگام هجا
بر دل اعدادی دین سهمی مسدد ساختند
حوریان بر گردن اندر خلد زین دلکش سخن
عقدها از در و یاقوت منضد ساختند
نعت آن شاهی که گیتی نامه ای از کلک اوست
نظم و نثر اختران از کلک گوهر سلک اوست
بلند اقبال : قطعات
شمارهٔ ۱۶ - قطعه
حقایق نگار آمد از کربلا
به کوری چشم هر آنکس عدوست
نه درفارس تنها درایران زمین
اگر مرد باغیرتی هست اوست
بلند اقبال : متفرقات
شمارهٔ ۲ - وداع شاه شهید با اهل حرم
بر ذوالجناح شد چو شه بی سپه سوار
گفتی که آفتاب عیان شده ز کوهسار
کلثوم در برابرش آمد علم به کف
زینب به پیش مرکب او شد رکابدار
گفتش روی ومی رودم روح از بدن
باز آی پیش از آنکه بمیرم در انتظار
در آتش است بی تو دل وجان من مگر
آبی زند بر آتش من چشم اشکبار
دور از تو زندگی به چه کار آیدم دگر
بعد ازتوخاک بر سر من باد و روزگار
نبود روا توکشته ومنزنده درجهان
بادا فدایی تو من وهمچو من هزار
بگذار سیر سیر گل عارضت کنم
عمر وامید کوکه بینم دگر بهار
پیش ار سر که بوسه زنم بر گلوی تو
ز آن پیشتر که سر بردت شمر نابکار
ما بیتو در میانه این قوم چون کنیم
راهی نه درفرار وپناهی نه درقرار
شاه شهید چون بشنید این سخن کشید
سوزنده آهی از دل و بگریست زار زار
گفتا که نوشداروی دوری صبوری است
دل را بده رضا به قضاهای کردگار
دارم وصیتی بشنو از زبان من
آنرا بهجای آر پس از من به جان من
وفایی شوشتری : مدایح و مراثی
شمارهٔ ۷ - تجدید مطلع
علی گر، ز الاّ عَلَم بر نمی زد
به جز حرف لا از کسی سر نمی زد
یکی بودن حق نبود آشکارا
به عمرو ار، که تیغ دو پیکر نمی زد
زبان خدا بود در هر مقامی
به جز آن زبان حرف داور نمی زد
نمی بود معراج را، قدر چندان
علی حرف اگر با پیمبر نمی زد
در اسری بس اسرار پنهان نبی را
عیان کرد و از پرده سر بر نمی زد
عجب تر، که حیدر در آن شب به احمد
به جز حرف خود حرف دیگر نمی زد
پی دفع شکّ خدائیست ورنه
نبی بانگ بر، وی برادر نمی زد
به عالم نمی بود ز اسلام نامی
اگر گردن عمرو کافر نمی زد
نمی شد حصین حصن دین گر، زمردی
قدم بر در حصن خیبر نمی زد
چنان کند، در را از آن حصن سنگین
که گر، حلم او حلقه بر در نمی زد
زمین را، هم از جا بکند و فکندی
به جایی که مرغ نظر پر نمی زد
زمین بود چون فلک بی بادبانی
به رویش گر، از حلم لنگر نمی زد
گر، از بیم صمصام آن شه نبودی
بسر چرخ از مهر مغفر نمی زد
بُدی جای سلمان و بوذر، در آذر
گر او خود، به سلمان و بوذر نمی زد
اگر پشت گرم از ولایش نبودی
قدم پور آذر، در آذر نمی زد
نمی کرد اگر جای در جان ایشان
ز افلاکشان خیمه برتر نمی زد
نمی گشت همدستش ار، پور عمران
چنین دست در حلق اژدر نمی زد
گر، از شوق دیدار قنبر نبودی
بهشت اینقدر، زیب و زیور نمی زد
یقین کعبه تا حشر بتخانه بودی
قدم گر، به دوش پیمبر نمی زد
نبودی نبی را نبوّت مسلّم
به روز غدیر، ارکه منبر نمی زد
پیمبر، پیمبر نبودی اگر خود
پی نصیبش آن روز افسر نمی زد
اگر پیک یزدان نمی آمد آندم
نبی دم ز راز مستّر نمی زد
اگر فیض عشقش به هرجا نبودی
«وفایی» قدم سوی شوشتر نمی زد
اگر شور عشق تو در، نی نبودی
قلم یکقدم روی دفتر نمی زد
نمی بود اگر صبر و حلم تو ای شه
عدو آتش کینه بر در نمی زد
ز آتش عدو گر، نمی سوخت آن در
به کرب و بلا شعله اش در نمی زد
خیام حرم را، به آن آتش کین
در آن روز شمر ستمگر نمی زد
چگویم من از سرگذشت حسینش
که آن سر جدا از بلا، سر نمی زد
به حالش قضا و قدر در تعجّب
که تن از قضای مقدّر نمی زد
اگر شور شهد شهادت نبودی
حسین حنجر خود، به خنجر نمی زد
در آن روز اگر تشنه لب جان ندادی
کسی ساغر از حوض کوثر نمی زد
حسین گر قبول شفاعت نکردی
کسی سوی جنّت قدم بر نمی زد
نمی اوفتاد ار، علمدارش از پا
لوای شفاعت به محشر نمی زد
دوبیتی کنم وام از آن کس که روحش
به جز در هوای حسین پر نمی زد
«به قربان آن کشته کز روی غیرت
به خون دست و پا زیر خنجر نمی زد»
«به جز تیر پرّان در آن دشت هیجا
به دور سرش طایری پر نمی زد»
وفایی شوشتری : مدایح و مراثی
شمارهٔ ۳۶ - تجدید مطلع دوم
سمند کین چو بتازی به رزم حیدروار
زمین به چرخ برین برشود بسان غبار
تو مظهری اسدالله را، به عرصه ی جنگ
بسی چو مرحب و عمرت بود کمینه شکار
تو شبل شیر خدایی ز صولتت گرگان
به روز رزم چو روبه همی کنند فرار
ترا، قضا و قدر هر دو چاکران قدیم
یکی روان زیمین و یکی روان زیسار
قضا، به حکم تو هر سو کند کمانداری
قدر، زتیر به چشم عدو زند مسمار
به دشت کین چو بتازی سمند کینه زخشم
فتد ز نعل سمندت به جان خصم شرار
ز سرکشان دلاور، ز فارسان دلیر
ترا، به عرصه ی هیجا چه ده چه صد چه هزار
سخنوران جهان قصّه ی شجاعت تو
بگفته اند و نگفتند عُشری از اعشار
مرا چه حدّ که به وصف تو خود سخن رانم
که پای عقل بود لنگ اندر این مضمار
سمند طبع به مدحت چسان کند جولان
پیاده است در این عرصه صدهزار سوار
«وفایی»ام من و خواهم ز لطف بشماری
مرا، به سِلک غلامان خود به روز شمار
تو و حمایت من بالغدوّ والاصال
من و غلامی تو بالعشیّ والابکار
وفایی شوشتری : مدایح و مراثی
شمارهٔ ۳۸ - تجدید مطلع دوم
عبّاس اگر که دست به شمشیر بر زند
یکباره شعله بر همه ی خشک و تر زند
از تیغ آبدارش گر، یک شراره یی
گردد عیان به خرمن هستی شرر زند
از قتل خود خبر نشود تا به روز حشر
بر فرق هر که تیغ بلا، بی خبر زند
از بسکه هست چابک و چالاک و تند و تیز
شمشیر نارسیده به مغفر به سر زند
سازد دونیم پیکر او بی زیاد و کم
از خشم هرکه را که به سر یا کمر زند
پیوسته نیش بر، رگ جان مخالفان
فصّاد، تیر تیزش چون نیشتر زند
روز وغا قضا و قدر چاکران او
هرجا، اراده کرد قضا و قدر زند
خیّاط وار شخص قضا جامه ی ممات
بهر عدو بود ز فنا آستر زند
صبّاغ وار، دست قدر رخت زندگی
در خمّ نیستی زاجل پیشتر زند
گر، یک شرر، ز شعله ی تیغش رسد به خصم
تا روز حشر نعره ی هذاالسقّر زند
شاها، مرا به مدح تو لطف تو شد دلیل
ورنه چگونه مور، ز دریا گذر زند
مارا، زبان به وصف تو قاصر بود ولی
گنجشگ قدر همّت خود بال و پر زند
تا شد به مدحت تو «وفایی» سخن سرای
نطقش هزار طعنه به قند و شکر زند
سقّا ندیدم و نشنیدم به روزگار
از سوز تشنگی شررش بر جگر زند
وفایی شوشتری : چند مرثیهٔ دیگر
بند نهم
ای خاک کربلا تو به از مشک و عنبری
ازهر چه گویمت تو از آن چیز برتری
ای خاک پاک این نه خطا بود خواندمت
اکسیر اعظمی تو و گوگرد احمری
ای خاک چیستی تو ندانم که عرش هم
با، نیم ذرّه ات ننماید برابری
هر سبحه یی که بسازند از تودر، بها
صد ره فزونتر آمده از مهر و مشتری
هر سجده یی که بر تو نمایند در نماز
آن سجده بگذرد ز ثریّا و از ثری
ای خاک پاک در تو شفا را نهاده حق
داری شرف توبر، دم عیسی زبرتری
زان گوهری که در تو نهان است ای زمین
خاکت شکست رونق بازار گوهری
خوابیده در تو سبز خطان جمله مشکموی
کاینسان عبیر بویی و بهتر ز عنبری
جانهای پاک در تو ز هفتاد تن فزون
در رتبه هر کدام فزون از پیمبری
افتاده در تو سروقدان لاله گون کفن
هریک به چهره ماه و به قامت صنوبری
هر چند بی سرند ولی در، دیار عشق
بر خیل سروران همه دارند سروری
خود آدم است در تو نهان کز وجود او
مسجود بر ملایک و منظور داوری
یا آنکه هست نوح ولی نوح کی چنین
در خون نمود کشتی عشقش شناوری
نی نی خلیل باشد و اکبر ذبیح او
لیلا بسی نموده در این خاک هاجری
یاموسی است و گنبد پرنور طور او
هفتاد تن سبطی اش از پی به یاوری
یا عیسی است و نیزه ی خولیست دار او
خود شد نهان ز کید یهودان سامری
یحیی بود مگر که سر از پیکرش جدا
امّا جدا نگشته ز یحیی به جز سری
یحیی جدا نگشت زهم بند بند او
رأسش نشد به نیزه ز کشور، به کشوری
یحیی عیال او به اسیری نرفته است
یحیی از او نرفته نه اکبر نه اصغری
این خود محمّد است یقین در توای زمین
کاینسان شده است زابر تو هر پیمبری
گر حیدر است در تو نهان از برای کیست
وز بهر چیست ناله و فریاد حیدری
پس شد یقین که فاطمه را نور عین بود
دیگر ترا بس است «وفایی» حسین بود
وفایی شوشتری : چند مرثیهٔ دیگر
بند بیست و دوم
هفتاد تن ز عشق چو از پا در اوفتاد
پس قرعه اش به نام علی اکبر اوفتاد
دیدار را که نرخ به جان بسته بود عشق
دیگر از آن گذشت و ز جان برتر اوفتاد
بالا گرفت قیمت دیدار حسُن یار
چون کار با جوان پری پیکر اوفتاد
جان جهان و روح روان آنکه از نخست
در هر صفت شبیه به پیغمبر اوفتاد
از پای تا به سر همه جان بود جسم او
جان را چه گویمش که زبان قاصر اوفتاد
شور شهادتش به سر افتاد و پس به کف
بنهاد سر به پای پدر با سر اوفتاد
گفت ای پدر ترا نتوانم غریب دید
از بی پناهی ات به دلم آذر اوفتاد
رخصت گرفت و رفت و زد و کُشت می فکند
نوعی که شور حشر در آن لشگر اوفتاد
در عرصه ی نبرد ز شمشیر او بسی
تن های بی سر و سر بی مغفر اوفتاد
شد عرصه گاه جنگ بر اسب عقاب تنگ
از بس به روی هم به زمین پیکر اوفتاد
برگشت سوی باب ولی با دلی کباب
از تاب تشنگی به شکایت در اوفتاد
گفتا ز سوز تشنگی و ثقل آهنم
این تن بسان کوره ی آهنگر اوفتاد
یک قطره آب کاش میسّر شدی پدر
کز التهاب بر جگرم اخگر اوفتاد
انگشتری ز گوهرش اندر دهان نهاد
زین عقد عقده ها به دل گوهر اوفتاد
انسان مکید آب زگوهر که آتشی
از حلق او به حلقه ی انگشتر اوفتاد
پس از پی وداع حرم سوی خیمه رفت
شوری عجیب در حرم اطهر اوفتاد
بر حال آن ذبیح چو لیلا نظاره کرد
در اضطراب و واهمه چون هاجر اوفتاد
گفت ای امید قلب من آیا چه واقع است
شور شهادتت مگر اندر سر اوفتاد
مادر، فراق جسم زجان گرچه مشکل است
امّا فراق روی تو مشکل تر اوفتاد
اندر خیال خال لبت ای پسر دگر
دل همچو عود و سینه مرا مجمر اوفتاد
گفتش نظر نما و ببین زاده ی بتول
در چنگ خصم بی کس و بی یاور اوفتاد
فرزند تست قابل قربانی حسین
بهر تو نزد حق چه از این بهتر اوفتاد
فرزند تو فدایی فرزند بانویی است
کاو از همه زنان به جهان اطهر اوفتاد
داغیست بر دل تو «وفایی» که آتشی
زین شعر تر به مجلس و بر منبر اوفتاد
داغم به دل فزون بود از چارده ولی
این داغِ آخر از همه افزونتر اوفتاد
یارب دلی زداغ «وفایی» خبر مباد
یعنی کسی به ماتم و داغ پسر مباد
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۲ - در مدح علاء الدین محمد بن سلیمان
آورد گرد فتح و ظفر پیش چشم ما
باد از رکاب عالی لازال عالیا
گرد از رکاب عالی بر نصرت و ظفر
در دیده رعیت باشد چو توتیا
عالی علاء دولت و دین آنکه تا بحشر
هرگز مباد دولت و دین را جز او علا
حاقان محمد بن سلیمان که ملک او
دارد نهاد ملک سلیمان پادشا
آن پادشا که تا که خدایست نصرتیست
بر دشمنان مراو را هر روز از خدا
ناصر ویست دین خدای و رسول را
نصرت بجز ورا بجهان کی بود روا
نیک آمد و بد آمد خلق خدا ازوست
آن به بود که قدرت و قوت بود روا
چون گند ناز روی زمین دشمنان دین
سر بر زدند از حد چین تا در ختا
دست فلک ربود سر دشمنان دین
از تیغ گندنا شبه او چو گندنا
آنان که بر مخالفت پادشاه دین
بودند دست برده بمکر و بسیمیا
نه سیمیا و مکر بفر همای شاه
زیشان نشان دهد نه زسیمرغ و کیمیا
آن پادشا که هرکه خلافش صواب دید
شمشیر او صواب جدا کرد از خطا
آن پادشا که هیبت زور سپاه او
افکند فتنه در ختن و خطه ختا
دشمن شکر شهی که چو عزم شکار کرد
از هر کجا که روی نهد تا بهر کجا
چون گردناست نیزه آتش سنان او
دشمن چو مرغ گردان در گرد گردنا
یاقوت را شنیدم کز روی خاصیت
دفع وبا کند چو عفونت بود هوا
روی هوا ز لشکر کفار شد عفن
از گونه گونه وسوسه فاسد و هوی
پیکان تیر شاه چو یاقوت سرخ گشت
از خون دشمنان و درافکندشان ز پا
گردافع و با بد یاقوت ور نبود
آرنده وبا بچه معنی شد و چرا
خاقان قضای ایزد باربست از قیاس
بر دشمنان دین همه شور و شر و بلا
خواهند کز قضا و بلا درکشند روی
کارد فرود بر سر ایشان بلا قضا
کوشد اگر بجهد کسی با قضا بجنگ
مغلوب گردد و بودش جهد نابجا
ایزد سزای نصرت مرشاه را گزید
چون شاه عزم کرد بآوردن غزا
نصرت سزای شاه بدو شه سزای او
واقبال ره نمود سزا را سوی سزا
از کردگار نصرت و از شاه کوشش است
از کافران هزیمت و از مؤمنان دعا
دشمن قفای لشکر شه دیده کی کند
مادام تا که دعوت نیکوست در قفا
ایزد خدایگان جهانرا بقا دهاد
بیرون ز حد غایت و بیرون زانتها
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۳ - در مدح شه مظفر تمغاج خان
شه مظفر تمغاج خان کامروا
که گردش فلک توسن است رام ورا
ورای او ملکی نیست در بسیط زمین
مطاع و نافذ فرمان نباروا و روا
شه بزرگ عطا کدخدای خرد و بزرگ
گرفت خرد و بزرگ از خدای هفت عطا
ملک طغان خان بر وفق رأی صائب شاه
سفر گزید بخط ختا بکشف خطا
بسوی شاه ختا رفت و بر صواب آمد
نه رفتنش بخطا بد نه آمدن بخطا
بدان نیت شد و آمد که گسترد سایه
همای ملت اسلام بر سپاه ختا
همای وار شهنشاه ترک رکن الدین
ز چتر سایه دولت فکند بر دنیا
بحق ما که رعایای حق پرست وئیم
تمام کرد مراعات حق پرستی را
صلاح دین بجگرگوشه برکشید رقم
کراست این دل و این زور و زهره و یارا
ز بهر ما بره دور دیر باز دراز
گسیل کرد بکردار سیل از بالا
خدای عرش باقبال برد و باز آورد
بتخت ملکت اجداد و مسند آبا
خدایگان جهانرا خدای خوشدل کرد
بپادشاهی آبا نشاندن ابنا
بتهنیت امرای نواحی و اطراف
همیرسند بدرگاه شاه بی همتا
چو طوطیان بزمین بوس بارگاه بزرگ
سخن سرای و سخن چین شده لب امرا
چو خار و خرما بودند لشکر از بد و نیک
ملک بعلم جدا کرد خار از خرما
اگر برآید غوغا ز سد اسکندر
فرونشاند شمشیر خسرو آن غوغا
وگر ز عنقا بر صعوه در ولایت شاه
ستم رود بکند صعوه شهپر عنقا
بزندگانی شاه جهان که دیر زیاد
ستم نروید چون بر زمین مرده گیا
زمی نبیره افراسیاب و افریدون
توئی یگانه سزاوار ملک هر دو نیا
بروز رزمی همچون فراسیاب پشنگ
بوقت بزم فریدون آبتین بلقا
چو گاوسار فریدونست تازیانه تو
زرمح تو علم کاویان شود پیدا
اشارت تو بشارت دهد بلشکر تو
ز حمله بردن و لشگر شکستن اعدا
ز جنبش سپه تو سپاه خصم ترا
بکیش در پر و پیکان شود زتیر جدا
شعاع تیغ تو بر روی خصم بگدازد
اگر سپر بود از روی و آهن و خارا
عجب نباشد اگر تیغ آسمان رنگت
بر آسمان کمر از سهم بگسلد جوزا
بهر شب شبه گون آسمان دریا رنگ
دو روز استد از بهر تو بهر دریا
هر آن درر که بدریای حکمت اندر هست
حکیم سوزنی آرد بسلک مدح و ثنا
ثناگر است و دعاگوی و نظم و نثرانگیز
ترا بنظم ثنا گوید و بنثر دعا
ز مجلس تو دعا و ثنا گسسته مباد
ثنای دیر درنگ و دعای دیر بقا
هم از دعا و ثنا باد چتر فروزیت
گه از یمین به یسار و گه از جبین بقفا
همیشه تا بدعا و ثنا بود رغبت
ملوک را ز برای ذخیره فردا
بهر کجا بروی یار هر کجا آئی
خدای یار تو باد ای ز خسروان یکتا
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۵ - در مدح سلطان رکن الدین
خدایگان جهانرا خدای داد عطا
شهنشهی ز شهنشاه زاده والا
خدایگان بعطائی که از خدای گرفت
چه گنجها که بخلق خدای داد عطا
قلج قراخان پیوند ارسلان خاقان
که جست و یافت کنوز و دفاین صحرا
خدایگان جهان شاه شرق رکن الدین
کزوست شهر سمرقند جنت دنیا
ز نور طلعت او فر ارسلان خانی
همی شود چو خیال اندر آینه پیدا
بداد ملک سمرقند چون بهشت نشست
بپادشاهی دنیا بپشت هر دو نیا
یکی نیا ملک بی نظیر افریدون
دوم نیا ملک افراسیاب بی همتا
ز گاوسار فریدون بمارسار چه کرد
بتازیانه همان کرد شاه در هیجا
بتخت ملک چو افراسیاب شاه نشست
بامر و نهی جهان کامران و کامروا
چنانکه گوئی افراسیاب کرد نمود
بتیغ مردی گاه نبرد بر اعدا
بدان عالم نیکان شدند از هیبت
زشاه عالم بد را چو بد رسید جزا
کمر بخدمت شاه جهان همی بندند
ملوک روی زمین چون بر آسمان جوزا
سپهر در کمر بندگان شه نگریست
که شد چو تاج مرصع بلؤلؤ لالا
ملک زدریا در خشکی اوفتاد و بگفت
ستارگان من از در به و من از دریا
بمن اشارت کن تا بسازم اندر وقت
نثار جشن ملکزاده را چنانکه سزا
خدایگانا فرمای تا نثار کنند
فلک کواکب دری و بنده دژ ثنا
نثار سوزنی پیر اگر قبول افتد
از آن قبول شود پیر سوزنی برنا
سزاست ایکه ترا عقل پیر و برنا بخت
که پیر و برنا بر تو ثنا کنند و دعا
بقای تو بدعا خواهم ای ملک ز ملک
که هست عالم را در بقای تو ابقا
برس بکام دل ای شاه زود و دیر بزی
ز گردش فلک زود گرد دیر بقا
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۶ - در مدح قلج تمغاج خان
بسعد اختر میمون مظفر گشت بر اعدا
قلج تمغاج خان مسعود رکن الدین والدنیا
قلج تمغاج خان مسعود رکن الدین والدنیا
بسعد اختر میمون مظفر گشت بر اعدا
مکرر کردم این یک بیت و هر بیتی مکرر به
بمدح خسرو منصور کرار صف هیجا
صف هیجا نخواهد دید گر ممکن بود دیدن
بجز غمر او خورشید می نهادی شاه را همتا
زتیغش یاغی و طاغی دل آوارند و سرگردان
ازینجا تا بقسطنطین و جابلقا و جابلسا
شه غوغا بر غوغا شکن کز سهم تیر او
بنات النعش بر گردون و پروین بشکند غوغا
چو باز عدل و انصافش کند صید ستمکاران
بخندد کبک بر شاهین بگرید قمری از عنقا
ز افریدون و از افراسیاب آن پردلی ماند
که آمد از فریدون فرشه افراسیاب آسا
گذشت از آب جیحون با نکوخواهان و بدخواهان
بتیغ آبگون جیحون دیگر راند بر صحرا
جهانگیر و جهاندار است چون دارا و اسکندر
جهانرا گیرد و دارد چنو اسکندر و دارا
نه دارا داشت این یاراو نه اسکندر این زهره
که شاه خسروان دارد زهی زهره خهی یارا
بحرق و غرق نزدیکند بدخواهان شاهنشه
ز تاب سینه با دوزخ ز آب دیده با دریا
صراط و سهم دوزخ را چرا پنهان کند دهری
چو بر دریا نمودار صراط از تیره شد پیدا
ایا دریای موج انگیز دیبا رنگ تیغ تو
که هست آنکو هر از دریا و رنگ از گنبد خضرا
نگین آرایش آنرا سزد در خاتم شاهی
خود آن زیر نگین تست اگر خضر است یا حمرا
زهی سودای بیهوده که بود اعدات را بر سر
که ناگشته سبک گردن ز سر بیرون نشد سودا
بجباران عهد خویش بنمودی ز فضل حق
چو بر فرعون و بر فرعونیان موسی ید بیضا
شود عالم چنان معمور از انصاف تو کاسان
توان از بلخ با می شد ببام مسجد اقصی
ستانی تخت سلطان را ز نااهلان باهلیت
که جان پاک سلطان خواند بر تو مرحبا اهلا
جهانداری مسلم شد بتو کسبی و میراثی
هم از شمشیر و از بازو هم از اجداد و از آبا
زحد بندگی هر کو تجاوز کرد و عاصی شد
زشمشیر تو یک پیکر دو پیکر گشت چون جوزا
نه سلطانی بمه مانی چو مه داری بسی منزل
بهر منزل که بخرامی تو آن منزل شود زیبا
نگویم شبه و کفوت نیست کاین کفر است اگر گویم
که شبه و کفر اگر داری شه اشباهی و اکفا
جهان کل ملک تست ای شاه خوبان کان افریدون
چو افریدون بفرزندان بر از کل می کنی اجزا
هما آسای بر ما بخت تو چون سایه گستر شد
رعیت سایه پروردان بدند از پیر و از برنا
بدانایان و نادانان رسید از گنج تو ثروت
ثنا و مدح تو شد ورد هر نادان و هر دانا
امام اهل حکمت انوری را دیده روشن شد
بدیدار تو وز گرد رهت پرنور چشم ما
سخنور سوزنی با رشته و سوزن همی آید
بخدمت تا بسلک آرد ز خاطر لؤلؤ لالا
دعا گفتی ثنا خواندی بصد موقف زدی زانو
کزین خدمت اجازت یافتی از مجلس اعلا
بقای مجلس اعلا خداوند جهان بادا
جهانداری بر او باقی جهانرا تا بود ابقا
دل شاه جهان جفت طرب بادا و فرد از غم
ز هر روزی که با فرد است تا آنروز بی فردا