عبارات مورد جستجو در ۱۱۸۹ گوهر پیدا شد:
مسعود سعد سلمان : رباعیات
شمارهٔ ۱۹۲
سیف فرغانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۳
ابن حسام خوسفی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۰
ابن حسام خوسفی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۴۴
ابن حسام خوسفی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۸۶
مولوی : فیه ما فیه
فصل بیستم - شریف پای سوخته گوید
شریف پای سوخته گوید
آن منعم قدس کز جهان مستغنیست
جان همه اوست او ز جان مستغنیست
هرچیز که وهم تو برآن گشت محیط
او قبلهٔ آنست و از آن مستغنیست
این سخن سخت رسواست نه مدح شاهست و نه مدح خود، ای مردک آخر ترا ازین چه ذوق باشد که او از تو مستغنیست این خطاب دوستان نیست این خطاب دشمنانست که دشمن خود گوید که من از تو فارغم و مستغنی اکنون این مسلمان عاشق گرم رو را ببين که در حالت ذوق از معشوق او را این خطابست که ازو مستغنی است مثال این آن باشد که تونیی در تون نشسته باشد و میگوید که سلطان ازمن که تونیم (مستغنیست) و فارغ و از همه تونیان فارغست این تونی مردک را (ازین) چه ذوق باشد که پادشاه ازو فارغ باشد آری سخن این باشد که تونی گوید که من بر بام تون بودم سلطان گذشت وی را سلام کردم در من نظر بسیار کرد و از من گذشت و هنوز در من نظر میکرد این سخنی باشد ذوق دهنده آن تونی را اِلاّ اینک پادشاه از تونیان فارغست این چه مدح باشد پادشاه را و چه ذوق میدهد تونی را هرچیز که وهم تو برآن گشت محیط ای مردک خود در وهم تو چه خواهد گذشتن جز بنکی مردمان ازوهم وخیال تو مستغنیند و اگر از وهم تو بایشان حکایت میکنی ملول شوند و میگریزند چه باشد و هم که خدا از آن مستغنی نباشد خود آیت استغنا برای کافران آمده است حاشا که بمؤمنان این خطاب باشد ای مردک استغنای او ثابت است الا اگر ترا حالی باشد که چیزی ارزد از تو مستغنی نباشد بقدر عزتّ تو.شیخ محلهّ میگفت که اول دیدنست بعد از آن گفت و شنود چنانک سلطان را همه میبینند ولیکن خاص آن کس است که باوی سخن گوید، فرمود که این کژست و رسواست و بازگونه است، موسی علیه السلّام گفت و شنود و بعد ازآن دیدار میطلبید مقام گفت آن موسی و مقام دیدار ا آن محمد صلّی اللهّ علیه و سلمّ پس آن سخن چون راست آید و چون باشد فرمود یکی پیش مولانا شمس الدیّن تبریزی (قدّس اللهّ سرهّ) گفت که من بدلیل قاطع هستی خدا را ثابت کردهام بامداد مولانا شمس الدین فرمود که دوش ملایکه آمده بودند وآن مرد را دعا میکردند که الحمدللهّ خدای ما را ثابت کردخداش عمردهاد در حقّ عالمیان تقصير نکرد ای مردک خدا ثابت است اثبات او را دلیلی مینباید اگر کاری میکنی خود را بمرتبه ومقامی پیش او ثابت کن و اگر نه او بی دلیل ثابت است وَاِنَّ مِنْ شُیْيءٍ اِلاّ یُسَبِّحُ بِحَمْدِهِ درین شک نیست.
فقیهان زیرکند و ده اندرده میبینند درفن خود لیک میان ایشان و آن عالم دیواری کشیدهاند برای نظام یجوز ولایجوز که اگرآن دیوار حجابشان نشود هیچ آن را نخوانند و آن کار معطل ماند و نظير این مولانای بزرگ قدس اللهّ سرهّ العزیز فرموده (است) که آن عالم بمانند دریاییست و این عالم مثال کف و خدای عزوّجل خواست که کف را معمور دارد قومی را پشت بدریا کرد برای عمارت کفک اگر ایشان باین مشغول نشوند خلق یکدیگر را فنا کنند و ازان خرابی کفک لازم آید پس خیمه ایست که زدهاندبرای شاه و قومی را در عمارت این خمیه مشغول گردانیده و یکی میگوید که اگر من طناب نساختمی خیمه چون راست آمدی و آن دیگر میگوید که اگر من میخ نسازم طناب را کجا بندند همه کس دانند که این همه بندگان آن شاهند که در خیمه خواهد نشستن و تفرجّ معشوق خواهد کردن پس اگر جولاه ترک جولاهی کند برای طلب وزیری همه عالم برهنه و عور بمانند.پس او را دران شیوه ذوقی بخشیدند که خرسند شده است پس آن قوم را برای نظام عالم کفک آفریدند و عالم را برای نظام آن ولی، خنک آن را که عالم را برای نظام او آفریده باشند نه او را برای نظام عالم پس هر یکی را دران کارخدای عزوّجل خرسندی و خوشی میبخشد که اگر او را صدهزار سال عمر باشد همان کار میکند و هر روز عشق او در آن کار بیشتر میشود و وی را در آن پیشه دقیقها میزاید و لذتّها و خوشیها ازان میگيرد که وَاِنْ مِنْ شَیْيءٍ اِلَّا یُسَبِّحُ بِحَمْدِهِ طناب کن را تسبیحی دیگر و درودگر را که عمودهای خیمه میسازد تسبیحی دیگر و میخ ساز را تسبیحی دیگر و جامه باف را که جامهٔ خیمه میبافد تسبیحی دیگر.
اکنون این قوم که برمامیآیند اگر خاموش میکنیم ملول میشوند و میرنجند و اگر چیزی میگوییم لایق ایشان میباید گفتن ما میرنجیم میروند و تشینیع میزنند که ازما ملولست و میگریزد هیزم از دیک کی گریزد الا دیک میگریزد طاقت نمیدارد پس گریختن آتش و هیزم گریختن نیست بلک چون او رادید که ضعیف است ازوی دور میشود پس حقیقت علی کل حال دیک میگریزد پس گریختن ما گریختن ایشانست ما آینهایم اگر دریشان گریزیست در ما ظاهر میشود ما برای ایشان میگریزیم آینه آنست که خود را دروی بینند اگر ما را ملول میبینند آن ملالت ایشانست برای آنک ملالت صفت ضعف است اینجاملالت نگنجد و ملالت چه کار دارد. مرادر گرمابه افتاد که شیخ صلاح الدین را تواضعی زیادتی میکردم و شیخ صلاح الدیّن تواضعی بسیار میکرد در مقابله آن تواضع شکایت کردم در دل آمد که تواضع را از حدمّیبری تواضع بتدریج به اولّ دستش بمالی بعد ازان پای اندک اندک بجایی برسانی که آن ظاهر نشود و ننماید و او خو کرده بود لاجرم نبایدش در زحمت افتادن و عوض خدمت خدمت کردن چون بتدریج او را خو گر آن تواضع کرده باشی دوستی را چنين دشمنی را چنين باید کردن اندک اندک بتدریج مثلا دشمنی را اولّ اندک اندک نصیحت بدهی اگر نشنود آنگه وی را بزنی اگر نشنود وی را از خود دور کنی در قرآن میفرماید فَعِظُوْهُنَّ وَاهْجُرُوْهُنَّ فِی الْمَضَاجِعِ وَاْضرِبوُهُنَّ و کارهای عالم بدین سان ميرود نبینی صلح و دوستی بهار در آغاز اندک اندک گرمیی مینماید و آنگه بیشتر و در درختان نگر که چون اندک اندک پیش میآیند اول تبسمی انگه اندک اندک رختها را از برگ و میوه پیدا میکند و درویشانه و صوفیانه همه را در میان مینهد و هرچ دارد جمله درمیبازد پسکارهای عالم را و عقبی شتاب کرد و در اول کار مبالغه نمد آن کار میسرّ او نشد اگر ریاضت است طریقش چنين گفتهاند که اگر منی نان میخورد هر روز در مسنگی کم کند بتدریج چنانک سالیو دو برنگذرد تا آن نان را بنیم من رسانیده باشد چنان کم کند که تن را کمی آن ننماید و همچنين عبادت وخلوت و روی آوردن بطاعت و نماز اگر بکلّی نماز میکرد چون در راه حق درآید اولّ مدّتی پنج نماز را نگاه دارد بعد از آن زیادت میکند الی مالانهایه.
آن منعم قدس کز جهان مستغنیست
جان همه اوست او ز جان مستغنیست
هرچیز که وهم تو برآن گشت محیط
او قبلهٔ آنست و از آن مستغنیست
این سخن سخت رسواست نه مدح شاهست و نه مدح خود، ای مردک آخر ترا ازین چه ذوق باشد که او از تو مستغنیست این خطاب دوستان نیست این خطاب دشمنانست که دشمن خود گوید که من از تو فارغم و مستغنی اکنون این مسلمان عاشق گرم رو را ببين که در حالت ذوق از معشوق او را این خطابست که ازو مستغنی است مثال این آن باشد که تونیی در تون نشسته باشد و میگوید که سلطان ازمن که تونیم (مستغنیست) و فارغ و از همه تونیان فارغست این تونی مردک را (ازین) چه ذوق باشد که پادشاه ازو فارغ باشد آری سخن این باشد که تونی گوید که من بر بام تون بودم سلطان گذشت وی را سلام کردم در من نظر بسیار کرد و از من گذشت و هنوز در من نظر میکرد این سخنی باشد ذوق دهنده آن تونی را اِلاّ اینک پادشاه از تونیان فارغست این چه مدح باشد پادشاه را و چه ذوق میدهد تونی را هرچیز که وهم تو برآن گشت محیط ای مردک خود در وهم تو چه خواهد گذشتن جز بنکی مردمان ازوهم وخیال تو مستغنیند و اگر از وهم تو بایشان حکایت میکنی ملول شوند و میگریزند چه باشد و هم که خدا از آن مستغنی نباشد خود آیت استغنا برای کافران آمده است حاشا که بمؤمنان این خطاب باشد ای مردک استغنای او ثابت است الا اگر ترا حالی باشد که چیزی ارزد از تو مستغنی نباشد بقدر عزتّ تو.شیخ محلهّ میگفت که اول دیدنست بعد از آن گفت و شنود چنانک سلطان را همه میبینند ولیکن خاص آن کس است که باوی سخن گوید، فرمود که این کژست و رسواست و بازگونه است، موسی علیه السلّام گفت و شنود و بعد ازآن دیدار میطلبید مقام گفت آن موسی و مقام دیدار ا آن محمد صلّی اللهّ علیه و سلمّ پس آن سخن چون راست آید و چون باشد فرمود یکی پیش مولانا شمس الدیّن تبریزی (قدّس اللهّ سرهّ) گفت که من بدلیل قاطع هستی خدا را ثابت کردهام بامداد مولانا شمس الدین فرمود که دوش ملایکه آمده بودند وآن مرد را دعا میکردند که الحمدللهّ خدای ما را ثابت کردخداش عمردهاد در حقّ عالمیان تقصير نکرد ای مردک خدا ثابت است اثبات او را دلیلی مینباید اگر کاری میکنی خود را بمرتبه ومقامی پیش او ثابت کن و اگر نه او بی دلیل ثابت است وَاِنَّ مِنْ شُیْيءٍ اِلاّ یُسَبِّحُ بِحَمْدِهِ درین شک نیست.
فقیهان زیرکند و ده اندرده میبینند درفن خود لیک میان ایشان و آن عالم دیواری کشیدهاند برای نظام یجوز ولایجوز که اگرآن دیوار حجابشان نشود هیچ آن را نخوانند و آن کار معطل ماند و نظير این مولانای بزرگ قدس اللهّ سرهّ العزیز فرموده (است) که آن عالم بمانند دریاییست و این عالم مثال کف و خدای عزوّجل خواست که کف را معمور دارد قومی را پشت بدریا کرد برای عمارت کفک اگر ایشان باین مشغول نشوند خلق یکدیگر را فنا کنند و ازان خرابی کفک لازم آید پس خیمه ایست که زدهاندبرای شاه و قومی را در عمارت این خمیه مشغول گردانیده و یکی میگوید که اگر من طناب نساختمی خیمه چون راست آمدی و آن دیگر میگوید که اگر من میخ نسازم طناب را کجا بندند همه کس دانند که این همه بندگان آن شاهند که در خیمه خواهد نشستن و تفرجّ معشوق خواهد کردن پس اگر جولاه ترک جولاهی کند برای طلب وزیری همه عالم برهنه و عور بمانند.پس او را دران شیوه ذوقی بخشیدند که خرسند شده است پس آن قوم را برای نظام عالم کفک آفریدند و عالم را برای نظام آن ولی، خنک آن را که عالم را برای نظام او آفریده باشند نه او را برای نظام عالم پس هر یکی را دران کارخدای عزوّجل خرسندی و خوشی میبخشد که اگر او را صدهزار سال عمر باشد همان کار میکند و هر روز عشق او در آن کار بیشتر میشود و وی را در آن پیشه دقیقها میزاید و لذتّها و خوشیها ازان میگيرد که وَاِنْ مِنْ شَیْيءٍ اِلَّا یُسَبِّحُ بِحَمْدِهِ طناب کن را تسبیحی دیگر و درودگر را که عمودهای خیمه میسازد تسبیحی دیگر و میخ ساز را تسبیحی دیگر و جامه باف را که جامهٔ خیمه میبافد تسبیحی دیگر.
اکنون این قوم که برمامیآیند اگر خاموش میکنیم ملول میشوند و میرنجند و اگر چیزی میگوییم لایق ایشان میباید گفتن ما میرنجیم میروند و تشینیع میزنند که ازما ملولست و میگریزد هیزم از دیک کی گریزد الا دیک میگریزد طاقت نمیدارد پس گریختن آتش و هیزم گریختن نیست بلک چون او رادید که ضعیف است ازوی دور میشود پس حقیقت علی کل حال دیک میگریزد پس گریختن ما گریختن ایشانست ما آینهایم اگر دریشان گریزیست در ما ظاهر میشود ما برای ایشان میگریزیم آینه آنست که خود را دروی بینند اگر ما را ملول میبینند آن ملالت ایشانست برای آنک ملالت صفت ضعف است اینجاملالت نگنجد و ملالت چه کار دارد. مرادر گرمابه افتاد که شیخ صلاح الدین را تواضعی زیادتی میکردم و شیخ صلاح الدیّن تواضعی بسیار میکرد در مقابله آن تواضع شکایت کردم در دل آمد که تواضع را از حدمّیبری تواضع بتدریج به اولّ دستش بمالی بعد ازان پای اندک اندک بجایی برسانی که آن ظاهر نشود و ننماید و او خو کرده بود لاجرم نبایدش در زحمت افتادن و عوض خدمت خدمت کردن چون بتدریج او را خو گر آن تواضع کرده باشی دوستی را چنين دشمنی را چنين باید کردن اندک اندک بتدریج مثلا دشمنی را اولّ اندک اندک نصیحت بدهی اگر نشنود آنگه وی را بزنی اگر نشنود وی را از خود دور کنی در قرآن میفرماید فَعِظُوْهُنَّ وَاهْجُرُوْهُنَّ فِی الْمَضَاجِعِ وَاْضرِبوُهُنَّ و کارهای عالم بدین سان ميرود نبینی صلح و دوستی بهار در آغاز اندک اندک گرمیی مینماید و آنگه بیشتر و در درختان نگر که چون اندک اندک پیش میآیند اول تبسمی انگه اندک اندک رختها را از برگ و میوه پیدا میکند و درویشانه و صوفیانه همه را در میان مینهد و هرچ دارد جمله درمیبازد پسکارهای عالم را و عقبی شتاب کرد و در اول کار مبالغه نمد آن کار میسرّ او نشد اگر ریاضت است طریقش چنين گفتهاند که اگر منی نان میخورد هر روز در مسنگی کم کند بتدریج چنانک سالیو دو برنگذرد تا آن نان را بنیم من رسانیده باشد چنان کم کند که تن را کمی آن ننماید و همچنين عبادت وخلوت و روی آوردن بطاعت و نماز اگر بکلّی نماز میکرد چون در راه حق درآید اولّ مدّتی پنج نماز را نگاه دارد بعد از آن زیادت میکند الی مالانهایه.
مولوی : فیه ما فیه
فصل بیست و ششم - از فقير آن به که سؤال نکنند زیرا که آنچنانست
از فقير آن به که سؤال نکنند زیرا که آنچنانست که او را تحریض میکنی و بر آن میداری که اختراع دروغی کند چرا زیرا که چو او را جسمانیی سؤال کرد او را لازمست جواب گفتن و جواب او آنچنانک حقسّت بوی نتواند گفتن چون او قابل و لایق آن چنان جواب نیست و لایق لب و دهان او آنچنان لقمه نیست پس او لایق حوصلهٔ او و طالع او جوابی دروغ اختراع باید کردن تا او دفع گردد و اگرچه هرچ فقير گوید آن حق باشد و دروغ نباشد ولیکن نسبت با آنچ پیش او آن جوابست و سخن آنست و حق آنست آن دروغ باشد اماّ شنونده را بنسبت راست باشد و افزون از راست.درویشی را شاگردی بود برای او درویزه میکرد روزی از حاصل درویزه او را طعامی آورد و آن درویش بخورد شب محتلم شد پرسید که این طعام را از پیش که آوردی گفت واللهّ من بیست سال است که محتلم نشدهام، این اثر لقمهٔ اوبود و همچنين درویش را احتراز میباید کردن و لقمهٔ هر کسی را نباید خوردن که درویش لطیف است درو اثر میکند چیزها و برو ظاهر میشود همچنانک در جامهٔ پاک سپید اندکی سیاهی ظاهر شود اما بر جامهٔ سیاه که چندین سال از چرک سیاه و رنگ سپیدی ازو گردیده باشد اگر هزار گون چرک و چربش بچکد بر خلق و برو آن ظاهر نگردد پس چون چنين است درویش را لقمهٔ ظالمان و حرام خواران و جسمانیان نباید خوردن در درویش لقمهٔ آنکس اثر کند و اندیشهای فاسد از تأثير آن لقمهٔ بیگانه ظاهر شود همچنانک ازطعام آن دختر درویش محتلم شد (واللهّ اعلم).
مولوی : فیه ما فیه
فصل پنجاه و پنجم - فرمود که خاطرت خوش است و چونست
فرمود که خاطرت خوش است و چونست زیرا که خاطر عزیز چیزیست همچون دام است دام میبایدکه درست باشد تا صید گيرد اگر خاطرناخوش باشد دام دریده باشد بکاری نیاید پس باید که دوستی در حقّ کسی بافراط نباشد و دشمنی بافراط نباشد که ازین هر دو دام دریده شود میانه باید این دوستی که بافراط نمیباید در حقّ غيرحق میگویم اماّ در حقّ باری تعالی هیچ افراط مصوّر نگردد محبّت هرچ بیشتر بهتر زیرا که محبّتِ غير حقّ چون مفرط باشد و خلق مسخرّ چرخ فلکند و چرخ فلک دایرست و احوال خلق هم دایر پس چون دوستی بافراط باشد در حقّ کسی دایماً سعود بزرگی او خواهد و این متعذرّست پس خاطر مشوشّ گردد و دشمنی چون مفرط باشد پیوسته نحوست و نکبتِ او خواهد و چرخ فلک دایرست و احوال اودایر وقتی مسعود و وقتی منحوس این نیز که همیشه منحوس باشد میسرّ نگردد. پس خاطر مشوشّ گردد اماّ محبّت در حقّ باری در همه عالم و خلایق از گبر و جهود و ترسا و جملهٔ موجودات کامِن است کسی موجد خود را چون دوست ندارد دوستی درو کامِنست الاّ موانع آن را محجوب میدارد چون موانع برخیزد آن محبّت ظاهر گردد چه جای موجودات که عدم در جوش است بتوقّع آنک ایشان را موجود گرداند عدمها همچنانک چهار شخص پیش پادشاهی صف زدهاند هر یکی میخواهد و منتظر که پادشاه منصب را به وی مخصوص گرداند و هر یکی از دیگری شرمنده زیرا توقّع او منافی آن دیگرست پس عدمها چون از حقّ متوقّع ایجاداند صف زده که مراهست کن و سَبق ایجاد خود میخواهند از باری، پس از همدگر شرمندهاند اکنون چون عدمها چنين باشند موجودات چون باشند و اِنْ مِنْ شَیْیء اِلَّا یُسَبِّحُ بِحَمْدِهِ عجب نیست این عجبست که وَاِنْ مِنْ لَاشَیْیءٍ یُسَبِّحُ بِحَمْدِهِ کفر و دین هر دودر رهت پویان وحده لاشریک له گویان این خانه بناش از غفلتست و اجسام و عالم را همه قوامش بر غفلتست این جسم نیز که بالیده است از غفلتست، و غفلت کفرست و دین بی وجود کفر ممکن نیست زیرا دین ترک کفرست، پس کفری بباید که ترک او توان کرد پس هر دو یک چیزند چون این بی آن نیست و آن بی این نیست لایتجزّیاند و خالقشان یکی باشد که اگر خالقشان یکی نبودی متجزیّ بودندی زیرا هر یکی چیزی آفریدی پس متجزیّ بودند پس چون خالق یکیست وحده لاشریک باشد.گفتند که سیّد برهان الدیّن سخن خوب میفرماید اماّ شعر سنائی در سخن بسیار میآرد سیّد فرمود همچنان باشدکه میگویند آفتاب خوبست اماّ نور میدهد این عیب دارد زیرا سخن سنائی آوردن نمودن آن سخن است و چیزها را آفتاب نماید و درنور آفتاب توان دیدن مقصود از نور آفتاب آنست که چیزها نماید آخر این آفتاب چیزها مینماید که بکارنیاید آفتابی که چیزها نماید بکار آید حقیقت آفتاب او باشد و این آفتاب فرع و مجاز آن آفتاب حقیقی باشد آخر شما را نیز بقدر عقل جزوی خود ازین آفتاب دل میگيرید ونور علم میطلبید که شما را چیزی غير محسوسات دیده شود و دانش شما در فزایش باشد و از هر استادی و هر یاری متوقّع میباشید که ازو چیزی فهم کنید ودریابید پس دانستیم که آفتاب دیگر هست غير آفتاب صورت که از وی کشف حقایق و معانی میشود و این علم جزوی که در وی میگریزی و ازو خوش میشوی فرع آن علم بزرگست و پرتو آنست این پرتو ترا بآن علم بزرگ و آفتاب اصلی میخواند که اُولئِکَ یُنَادَوْنَ مِنْ مَکَانٍ بَعِیْدٍ تو آن علم را سوی خود میکشی او میگوید که من اینجا نگنجم و توآنجا دیررسی گنجیدن من اینجا محالست و آمدن تو آنجا صعبست تکوین محال محالست اماّ تکوین صعب محال نیست پس اگرچه صعبست جهد کن تا بعلم بزرگ پیوندی و متوقّع مباش که آن اینجا گنجد که محالست و همچنين اغنیا از محبّت غنای حقّ پول پول جمع میکنند و حبّه حبّه تا صفت غِنا ایشان را حاصل گردد از پرتو غنا، پرتو غنا میگوید من منادیام شما را از آن غنای بزرگ مرا چه اینجا میکشید که من اینجا نگنجم شما سوی این غنا آیید فی الجمله اصل عاقبت است عاقبت محمود باد عاقبت محمود آن باشد که درختی که بیخ اودرآن باغ روحانی ثابت باشد و فروع و شاخهای او میوهای او بجای دیگر آویخته شده باشد و میوههای او ریخته عاقبت آن میوها را بآن باغ برند زیرا بیخ در آن باغست و اگر بعکس باشد اگرچه بصورت تسبیح و تهلیل کند چون بیخش درین عالمست آن همه میوه های او را باین عالم آورند و اگر هر دو در آن باغ باشد نور علی نور باشد.
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۲۰۴ - درمدح تاج الدین رافع بن علی شیبانی
ای پناه همه مسلمانی
رافع بن علی شیبانی
تاج دینی و از مکارم تو
همه اصحاب دین بآسانی
در معالی بلند مرتبتی
در معانی فراخ میدانی
دیدهٔ عزم و حزم را بصری
قالب علم و حلم را جانی
همه عین وفا و مکرمتی
همه محض سخا و احسانی
در بزرگی ز روی اصل و نسب
افتخار معد و عدنانی
در سخاوت کریم آفاقی
در شجاعت سوار گیهانی
چون تو از بهر حمله برخیزی
فتنه از روزگار بنشانی
تیغ تو وحش و طیر را در دشت
کرده هنگام حرب مهمانی
بگه بزم و رزم از کف وتیغ
هم زرافشان و هم سرافشانی
همه در بزمگاه در پاشی
هر چه در رزمگاه بستانی
شاکر جود و ذاکر فضلت
هم عراقی و هم خراسانی
هر چه در وصف تو همی گویند
بحقیقت هزار چندانی
سرورا ، بنده را ستانهٔ تو
در خوشی روضه ایست رضوانی
درد افلاس بنده را گه جود
باعطاهای جزل درمانی
نظر همت مبارک تو
برد ز احوال من پریشانی
عز و جا هم بخدمت تو فزود
ای بهر عز و جاه ارزانی
منم آن کس که شکر نتوانم
تویی آن کس که قدر من دانی
تا که تشبیه قد خوبان هست
در غزلها بسرو بستانی
حفظ یزدان نگاهبان تو باد
که نگهبان دین یزدانی
رافع بن علی شیبانی
تاج دینی و از مکارم تو
همه اصحاب دین بآسانی
در معالی بلند مرتبتی
در معانی فراخ میدانی
دیدهٔ عزم و حزم را بصری
قالب علم و حلم را جانی
همه عین وفا و مکرمتی
همه محض سخا و احسانی
در بزرگی ز روی اصل و نسب
افتخار معد و عدنانی
در سخاوت کریم آفاقی
در شجاعت سوار گیهانی
چون تو از بهر حمله برخیزی
فتنه از روزگار بنشانی
تیغ تو وحش و طیر را در دشت
کرده هنگام حرب مهمانی
بگه بزم و رزم از کف وتیغ
هم زرافشان و هم سرافشانی
همه در بزمگاه در پاشی
هر چه در رزمگاه بستانی
شاکر جود و ذاکر فضلت
هم عراقی و هم خراسانی
هر چه در وصف تو همی گویند
بحقیقت هزار چندانی
سرورا ، بنده را ستانهٔ تو
در خوشی روضه ایست رضوانی
درد افلاس بنده را گه جود
باعطاهای جزل درمانی
نظر همت مبارک تو
برد ز احوال من پریشانی
عز و جا هم بخدمت تو فزود
ای بهر عز و جاه ارزانی
منم آن کس که شکر نتوانم
تویی آن کس که قدر من دانی
تا که تشبیه قد خوبان هست
در غزلها بسرو بستانی
حفظ یزدان نگاهبان تو باد
که نگهبان دین یزدانی
رشیدالدین وطواط : رباعیات
شمارهٔ ۵ - در تغزل
رشیدالدین وطواط : رباعیات
شمارهٔ ۱۲ - در تغزل
جامی : دفتر اول
بخش ۱۷ - اشارت به آنکه گفته اند الصوفی کاین باین
جامی : دفتر اول
بخش ۲۶ - در ذکر قلبی آنان که دم از ذکر قلبی زنند و بر خود علامات آن نصب کرده آن را از قبیل ذکر خفیه شمارند و ندانند که آن نیز حکم ذکر جهر دارد بلکه ذکر جهر نیز از آن بهتر است زیرا که در ذکر جهر اصل ذکر متحقق است و احتمال غیر آن ندارد به خلاف ذکر خفیه
وان دگر شیخ پیش خلق جهان
کرده خود را علم به ذکر نهان
چشم پوشیده لب فرو بسته
نفس از حرف و صوت بگسسته
پا به دامن کشیده سر در جیب
یعنی افتاده ام به مکمن غیب
پشت و پایی بر این جهان زده ام
خیمه بر اوج لامکان زده ام
گر فقیری ز دور جنبیده
گفته با وی مرید دزدیده
دور شو دور تا ز لجه راز
جانب ساحلش نیاری باز
شیخ بیچاره خود ز وهم و خیال
غرق بحر امانی و آمال
گاهی از فکر زن فتاده به بند
گه فرو مانده در غم فرزند
گه به فکر عمارت خانه
خویشتن را گرفته مردانه
گه به دکان و تیم گشته گرو
بهر تحصیل اجره در تگ و دو
گه به تخمین و ظن گرفته قیاس
دخل حمام و آسیا و خراس
گه فرو رفته در چه کاریز
ز آب آن غله کشته و پالیز
گاهی از دست نفس بدفرمای
از شریعت نهاده بیرون پای
رفته از همت فرومایه
در جوال خیال بی مایه
بر زن و دخترش فکنده نظر
هر یکی را جدا کشیده به بر
دست برده به غبغب پسرش
تا کند یک دو بوسه از شکرش
او درین شغل و عالمی مغرور
گو نشسته ست در مقام حضور
قلب او ذاکر است و لب خاموش
تا لبش آرمیده جان در جوش
ذکر حق را نهفته می گوید
راه دین را نهفته می پوید
ذکر قلبی کند به صدق و صفا
نه لسانی چون ذکر اهل ریا
داد ازین ابلهان گمره داد
منحرف از طریق عقل و سداد
ذکر اینجا کدام وذاکر کیست
بجز آمد شد خواطر چیست
باطنی همچو خانه زنبور
که کنندش فضولیان در شور
هر زمان خاطری چو زنبوری
که کشد نیش بر تن عوری
می رسد زهرناک از چپ و راست
می زند زخم خویش بی کم و کاست
نه شعاری ز خلعت تقوا
نه حصاری ز عصمت مولا
می خورد زخم لیکن افسرده ست
نیست آگه که زخم ها خورده ست
بامدادان کز آفتاب نشور
شود افسردگی ز جانش دور
درد آن زخم ها پدید آید
دل و جانش ز غم بفرساید
پس نه ذکر است آنکه وسواس است
نیست آن فربهی که آماس است
ذکر اگر نیز هست جهر است آن
نیست تریاق بلکه زهر است آن
گر چه بسته دهان ز ذکر بلند
نصب کرده بر آن نشانی چند
چشم پوشیده و لب خاموش
سرفکنده فرو به سینه و دوش
این سراسر فغان و فریاد است
که مرا ذکر خفیه اوراد است
روز تا شب به ذکر می کوشم
ذکر حق را ز خلق می پوشم
لیکن آنجا که عقل بر کار است
این نه اخفاست بلکه اظهار است
گر چه از یک نشانه کرد گذر
کرد بر پا دو صد نشان دگر
کرده خود را علم به ذکر نهان
چشم پوشیده لب فرو بسته
نفس از حرف و صوت بگسسته
پا به دامن کشیده سر در جیب
یعنی افتاده ام به مکمن غیب
پشت و پایی بر این جهان زده ام
خیمه بر اوج لامکان زده ام
گر فقیری ز دور جنبیده
گفته با وی مرید دزدیده
دور شو دور تا ز لجه راز
جانب ساحلش نیاری باز
شیخ بیچاره خود ز وهم و خیال
غرق بحر امانی و آمال
گاهی از فکر زن فتاده به بند
گه فرو مانده در غم فرزند
گه به فکر عمارت خانه
خویشتن را گرفته مردانه
گه به دکان و تیم گشته گرو
بهر تحصیل اجره در تگ و دو
گه به تخمین و ظن گرفته قیاس
دخل حمام و آسیا و خراس
گه فرو رفته در چه کاریز
ز آب آن غله کشته و پالیز
گاهی از دست نفس بدفرمای
از شریعت نهاده بیرون پای
رفته از همت فرومایه
در جوال خیال بی مایه
بر زن و دخترش فکنده نظر
هر یکی را جدا کشیده به بر
دست برده به غبغب پسرش
تا کند یک دو بوسه از شکرش
او درین شغل و عالمی مغرور
گو نشسته ست در مقام حضور
قلب او ذاکر است و لب خاموش
تا لبش آرمیده جان در جوش
ذکر حق را نهفته می گوید
راه دین را نهفته می پوید
ذکر قلبی کند به صدق و صفا
نه لسانی چون ذکر اهل ریا
داد ازین ابلهان گمره داد
منحرف از طریق عقل و سداد
ذکر اینجا کدام وذاکر کیست
بجز آمد شد خواطر چیست
باطنی همچو خانه زنبور
که کنندش فضولیان در شور
هر زمان خاطری چو زنبوری
که کشد نیش بر تن عوری
می رسد زهرناک از چپ و راست
می زند زخم خویش بی کم و کاست
نه شعاری ز خلعت تقوا
نه حصاری ز عصمت مولا
می خورد زخم لیکن افسرده ست
نیست آگه که زخم ها خورده ست
بامدادان کز آفتاب نشور
شود افسردگی ز جانش دور
درد آن زخم ها پدید آید
دل و جانش ز غم بفرساید
پس نه ذکر است آنکه وسواس است
نیست آن فربهی که آماس است
ذکر اگر نیز هست جهر است آن
نیست تریاق بلکه زهر است آن
گر چه بسته دهان ز ذکر بلند
نصب کرده بر آن نشانی چند
چشم پوشیده و لب خاموش
سرفکنده فرو به سینه و دوش
این سراسر فغان و فریاد است
که مرا ذکر خفیه اوراد است
روز تا شب به ذکر می کوشم
ذکر حق را ز خلق می پوشم
لیکن آنجا که عقل بر کار است
این نه اخفاست بلکه اظهار است
گر چه از یک نشانه کرد گذر
کرد بر پا دو صد نشان دگر
جامی : دفتر اول
بخش ۲۸ - در بیان آنکه آنچه گذشت مذمت ذکر سر و جهر نیست بلکه مذمت جماعتی است که آن را وسیله لذات جسمانی و شهوات نفسانی ساخته اند
آنچه کردم بیان درین گفتار
نیست بر ذکر سر و جهر انکار
غیر ذکر خدا چه سر و چه جهر
نیست دل را نصیب و جان را بهر
هست انکار من بر آنکه کسی
سازد آن را وسیله هوسی
خویش را ز اهل حق کند به دروغ
تا ستاند بهای تره و دوغ
زیر پای آورد کتاب خدای
تا نهد شیشه شراب به جای
عشر زرین بدزدد از مصحف
تا کند زیب چنگ و زیور دف
سازد از نیزه حسین درفش
تا به پای یزید دوزد کفش
خود نزیبد ز مردم دانا
جز برای خدای ذکر خدا
زیرک هوشمند نقد نفیس
کی پسندد طفیل جنس خسیس
هر که از بود خویش یافت خلاص
شد مشرف به خلعت اخلاص
چون ز اخلاص گشت دولتمند
ذکر او خواه پست و خواه بلند
وان که در مانده وجود خود است
صید دام شقاوت ابد است
سر او جهر او تمام ریاست
وز ریاگر برست عجب به جاست
نیست بر ذکر سر و جهر انکار
غیر ذکر خدا چه سر و چه جهر
نیست دل را نصیب و جان را بهر
هست انکار من بر آنکه کسی
سازد آن را وسیله هوسی
خویش را ز اهل حق کند به دروغ
تا ستاند بهای تره و دوغ
زیر پای آورد کتاب خدای
تا نهد شیشه شراب به جای
عشر زرین بدزدد از مصحف
تا کند زیب چنگ و زیور دف
سازد از نیزه حسین درفش
تا به پای یزید دوزد کفش
خود نزیبد ز مردم دانا
جز برای خدای ذکر خدا
زیرک هوشمند نقد نفیس
کی پسندد طفیل جنس خسیس
هر که از بود خویش یافت خلاص
شد مشرف به خلعت اخلاص
چون ز اخلاص گشت دولتمند
ذکر او خواه پست و خواه بلند
وان که در مانده وجود خود است
صید دام شقاوت ابد است
سر او جهر او تمام ریاست
وز ریاگر برست عجب به جاست
جامی : دفتر اول
بخش ۳۰ - در بیان معنی رباعی که منسوب است به یکی از سلسه خانواده خواجگان ماوراء النهر قدس الله اسرارهم
با هر که نشستی و نشد جمع دلت
وز تو نرمید زحمت آب و گلت
زنهار ز صحبتش گریزان می باش
ور نی نکنی روح عزیزان بحلت
از زمین و زمان برون بردت
وز مکین و مکان برون بردت
از می عشق بیخودت سازد
وز علایق مجردت سازد
دولت صحبت چنین پیری
مس قلب توراست اکسیری
تا شود زر مس تو زان اکسیر
بگسل از خویش و دامن آن گیر
بر در او مقیم و قائم باش
تا بود جان بجا ملازم باش
حرف خود بر تراش روز به روز
سبق فقر و درس عشق آموز
تا که آید ز فر دولت او
نسبت جذب عشق بر تو فرو
گر چه عاریت است اول کار
ملک گردد در آخر از تکرار
چیست تکرار آنکه جذب درون
چون شود کم ز شغل گوناگون
آوری سوی پیر روی نیاز
به سر رشته خود آیی باز
پیش آن آفتاب از سر نو
پست گردی برای یک پرتو
تا فتد بر تو پرتوی زان نور
افتی از گفت و گوی عالم دور
همچنین می کن این وظیفه ادا
مرة بعد مرة اخری
تا شود راسخ آن صفت زانسان
که نباشد زوال آن آسان
وز تو نرمید زحمت آب و گلت
زنهار ز صحبتش گریزان می باش
ور نی نکنی روح عزیزان بحلت
از زمین و زمان برون بردت
وز مکین و مکان برون بردت
از می عشق بیخودت سازد
وز علایق مجردت سازد
دولت صحبت چنین پیری
مس قلب توراست اکسیری
تا شود زر مس تو زان اکسیر
بگسل از خویش و دامن آن گیر
بر در او مقیم و قائم باش
تا بود جان بجا ملازم باش
حرف خود بر تراش روز به روز
سبق فقر و درس عشق آموز
تا که آید ز فر دولت او
نسبت جذب عشق بر تو فرو
گر چه عاریت است اول کار
ملک گردد در آخر از تکرار
چیست تکرار آنکه جذب درون
چون شود کم ز شغل گوناگون
آوری سوی پیر روی نیاز
به سر رشته خود آیی باز
پیش آن آفتاب از سر نو
پست گردی برای یک پرتو
تا فتد بر تو پرتوی زان نور
افتی از گفت و گوی عالم دور
همچنین می کن این وظیفه ادا
مرة بعد مرة اخری
تا شود راسخ آن صفت زانسان
که نباشد زوال آن آسان
جامی : دفتر اول
بخش ۳۶ - در بیان سخن آن عارف که گفت دوستان همه عالم دشمنند و همه دشمنان دوستند
عارفی گفت هر که یارم شد
خصم جان امیدوارم شد
جوهر من مناسب خود یافت
رویم از حق به جانب خود تافت
مرد حق زان که را بتر داند
که دلش را ز حق بگرداند
وان که با من ز دشمنی زد دم
دوستدار من اوست در عالم
رویم از خود بتافت در حق کرد
قبله ام وجه حق مطلق کرد
که ازان به به پیش عاشق زار
که کند روی او به جانب یار
دشمنان خدا به مذهب من
دوستانند و دوستان دشمن
تا تو در بند نفس وسواسی
دشمن خود ز دوست نشناسی
نیست بر رهروان ستمگاره
هیچ دشمن ز نفس اماره
خصم جان امیدوارم شد
جوهر من مناسب خود یافت
رویم از حق به جانب خود تافت
مرد حق زان که را بتر داند
که دلش را ز حق بگرداند
وان که با من ز دشمنی زد دم
دوستدار من اوست در عالم
رویم از خود بتافت در حق کرد
قبله ام وجه حق مطلق کرد
که ازان به به پیش عاشق زار
که کند روی او به جانب یار
دشمنان خدا به مذهب من
دوستانند و دوستان دشمن
تا تو در بند نفس وسواسی
دشمن خود ز دوست نشناسی
نیست بر رهروان ستمگاره
هیچ دشمن ز نفس اماره
جامی : دفتر اول
بخش ۵۹ - در بیان آنکه اکثر خلق عالم روی پرستش در موهوم و مخیل خود دارند
خلق عالم همه درین کارند
رو به وهم و خیال خود دارند
همه اندر خداپرستی فاش
لیکن آزر صفت خدای تراش
هر کسی بر امید بهبودی
بسته با خود خیال معبودی
روی تعظیم خود در او کرده
مهر او در درونه پرورده
به عبادت اگر چه مشغول است
عابد آن اله مجعول است
روز حشر که بر عموم بشر
حق تجلی کند به جمله صور
آن تجلی ز حضرت احدش
نبود جز به وفق معتقدش
جز در آن صورت ار شود ظاهر
گردد آن را ز جاهلی منکر
چون تجلی که در معاد بود
همه بر طبق اعتقاد بود
مکن او را به اعتقادی خاص
شو ز قید هر اعتقاد خلاص
نیست حصری خدای را و حدی
که مقید شود به معتقدی
تخته خامه عقاید باش
در همه صورتش مشاهد باش
شو هیولای جمله معتقدات
بو که یابی ز قید و حصر نجات
رو به وهم و خیال خود دارند
همه اندر خداپرستی فاش
لیکن آزر صفت خدای تراش
هر کسی بر امید بهبودی
بسته با خود خیال معبودی
روی تعظیم خود در او کرده
مهر او در درونه پرورده
به عبادت اگر چه مشغول است
عابد آن اله مجعول است
روز حشر که بر عموم بشر
حق تجلی کند به جمله صور
آن تجلی ز حضرت احدش
نبود جز به وفق معتقدش
جز در آن صورت ار شود ظاهر
گردد آن را ز جاهلی منکر
چون تجلی که در معاد بود
همه بر طبق اعتقاد بود
مکن او را به اعتقادی خاص
شو ز قید هر اعتقاد خلاص
نیست حصری خدای را و حدی
که مقید شود به معتقدی
تخته خامه عقاید باش
در همه صورتش مشاهد باش
شو هیولای جمله معتقدات
بو که یابی ز قید و حصر نجات
جامی : دفتر اول
بخش ۷۱ - در بیان آنکه انصاف به عیب خود پرداختن است و نظر به عیب دیگران نه انداختن
جامی این وعظ و تلخگویی چند
خرده گیری و عیبجویی چند
شیوه واعظ آن بود که نخست
فعل خود را کند به قول درست
چون شود کار او موافق گفت
گر دهد پند غیر نیست شگفت
پای تا فرق جمله عیبی و عار
چه کنی عیب عمرو و زید شمار
زشت باشد که عیب خود پوشی
واندر افشای دیگران کوشی
کل به موی دروغ پوشد سر
که بود موی من چو سنبل تر
زند آنگه ز بس تبه گویی
طعنه بر شاهدان به کم مویی
شب عمرت به وقت صبح رسید
صبح شیب از شب شباب دمید
شیب کافورسای چون گردی
بر سرت بیخت گرد دم سردی
سردی آمد طبیعت کافور
چه کنی این طبیعت از وی دور
چرخ گردان جز این نمی داند
کاسیا بر سر تو گرداند
کس چو تو در سرای بیم و امید
ریش در آسیا نکرد سفید
منشین بیش ازین به زیر غبار
خیز و غسلی در آب دیده برآر
به طبیبان میار روی و مجوی
دارویی کان سیاه سازد موی
هست بهر بیاض موی علاج
پنبه برداشتن ز ریش حلاج
هست عیبی به هر سر مو شیب
اینک یک پیری و هزاران عیب
سالها گر تو در هنر کوشی
این همه عیب را چه سان پوشی
گشت موی سرت سفید چو شیر
شد زمانه تو را بشیر و نذیر
یا ز طفلی هنوز دیدت بهر
شیرت از سر گرفت مادر دهر
موی در سر سفیدی افکندت
سر مویی نمی شود پندت
می کنی از بیاض شعر اعراض
روز و شب شعر می بری به بیاض
گاه می خواهی از مداد امداد
می کنی شعر را چو شعر سواد
چون زمانه سواد شعر ربود
خود بگو از سواد شعر چه سود
شهر لهو است بگسل از وی خو
لیت شعری الی متی تلهو
چه زنی در ردیف و قافیه چنگ
کار بر خود کنی چو قافیه تنگ
هست نظمی لطیف عمر شریف
کش مرض قافیه ست و مرگ ردیف
دل گرو کرده ای به نظم سخن
فکر کار ردیف و قافیه کن
شعر بادیست کش کنند ابداع
از مفاعیل و فاعلات زراع
می کنی ز ابلهی و خودرایی
صبح تا شام باد پیمایی
کاملان چون در سخن سفتند
اعذب الشعر اکذبه گفتند
آنچه باشد جمال آن ز دروغ
پیش اهل بصیرتش چه فروغ
وادی شعر کی شود ذی زرع
گر نه آبش دهی ز منبع شرع
شعر مر شرع را چو فرع شود
چون نهد پا بلند شرع شود
ور ندارد ز عین شرع اثر
شعر نامش مکن که باشد شر
خرده گیری و عیبجویی چند
شیوه واعظ آن بود که نخست
فعل خود را کند به قول درست
چون شود کار او موافق گفت
گر دهد پند غیر نیست شگفت
پای تا فرق جمله عیبی و عار
چه کنی عیب عمرو و زید شمار
زشت باشد که عیب خود پوشی
واندر افشای دیگران کوشی
کل به موی دروغ پوشد سر
که بود موی من چو سنبل تر
زند آنگه ز بس تبه گویی
طعنه بر شاهدان به کم مویی
شب عمرت به وقت صبح رسید
صبح شیب از شب شباب دمید
شیب کافورسای چون گردی
بر سرت بیخت گرد دم سردی
سردی آمد طبیعت کافور
چه کنی این طبیعت از وی دور
چرخ گردان جز این نمی داند
کاسیا بر سر تو گرداند
کس چو تو در سرای بیم و امید
ریش در آسیا نکرد سفید
منشین بیش ازین به زیر غبار
خیز و غسلی در آب دیده برآر
به طبیبان میار روی و مجوی
دارویی کان سیاه سازد موی
هست بهر بیاض موی علاج
پنبه برداشتن ز ریش حلاج
هست عیبی به هر سر مو شیب
اینک یک پیری و هزاران عیب
سالها گر تو در هنر کوشی
این همه عیب را چه سان پوشی
گشت موی سرت سفید چو شیر
شد زمانه تو را بشیر و نذیر
یا ز طفلی هنوز دیدت بهر
شیرت از سر گرفت مادر دهر
موی در سر سفیدی افکندت
سر مویی نمی شود پندت
می کنی از بیاض شعر اعراض
روز و شب شعر می بری به بیاض
گاه می خواهی از مداد امداد
می کنی شعر را چو شعر سواد
چون زمانه سواد شعر ربود
خود بگو از سواد شعر چه سود
شهر لهو است بگسل از وی خو
لیت شعری الی متی تلهو
چه زنی در ردیف و قافیه چنگ
کار بر خود کنی چو قافیه تنگ
هست نظمی لطیف عمر شریف
کش مرض قافیه ست و مرگ ردیف
دل گرو کرده ای به نظم سخن
فکر کار ردیف و قافیه کن
شعر بادیست کش کنند ابداع
از مفاعیل و فاعلات زراع
می کنی ز ابلهی و خودرایی
صبح تا شام باد پیمایی
کاملان چون در سخن سفتند
اعذب الشعر اکذبه گفتند
آنچه باشد جمال آن ز دروغ
پیش اهل بصیرتش چه فروغ
وادی شعر کی شود ذی زرع
گر نه آبش دهی ز منبع شرع
شعر مر شرع را چو فرع شود
چون نهد پا بلند شرع شود
ور ندارد ز عین شرع اثر
شعر نامش مکن که باشد شر
جامی : دفتر اول
بخش ۸۱ - در بیان آنکه مراد به انسان کمل افراد انسان است نه اناسی حیوانی که اولئک کالانعام بل هم اضل در شأن ایشان است
حد انسان به مذهب عامه
حیوانیست مستوی القامه
پهن ناخن برهنه پوست ز موی
به دو پا رهسپر به خانه و کوی
هر که را بنگرند کاینسان است
می برندش گمان که انسان است
وان که خود را گمان برد ز خواص
می فزاید بر این معانی خاص
شیخ خود بین برد ز نادانی
ظن که آن شد کمال انسانی
که کند خانقاه و صومعه جای
واکشد پا ز باغ و راغ و سرای
کند اسباب شیخی آماده
بنشیند به روی سجاده
ابلهی چند گرد او گردند
تابع کرد و ورد او گردند
بر خلایق مقدمش دارند
هر چه گوید مسلمش دارند
صد کرامت به نام او سازند
تا سلیمی به دامش اندازند
مقتدای زمانه خواجه فقیه
با درون خبیث و نفس سفیه
حفظ کرده ست چند مسئله ای
در پی افکنده از خران گله ای
سینه پر کینه دل پر از وسواس
کرده ضایع به گفت و گوی انفاس
عمر خود کرده در خلاف و مرا
صرف حیض و نفاس و بیع و شرا
گشته مشعوف لایجوز و یجوز
مانده عاجز به کار دین چو عجوز
با چنین کار و بار کرده قیاس
خویشتن را که هست اکمل ناس
همچنین تا به درزی و جولاه
همه زین گونه اند روی به راه
هر کسی را به خود گمان آنست
که همین اوست آن که انسانست
جنبش هر کسی ز جای وی است
روی هر کس به فکر و رای وی است
حیوانیست مستوی القامه
پهن ناخن برهنه پوست ز موی
به دو پا رهسپر به خانه و کوی
هر که را بنگرند کاینسان است
می برندش گمان که انسان است
وان که خود را گمان برد ز خواص
می فزاید بر این معانی خاص
شیخ خود بین برد ز نادانی
ظن که آن شد کمال انسانی
که کند خانقاه و صومعه جای
واکشد پا ز باغ و راغ و سرای
کند اسباب شیخی آماده
بنشیند به روی سجاده
ابلهی چند گرد او گردند
تابع کرد و ورد او گردند
بر خلایق مقدمش دارند
هر چه گوید مسلمش دارند
صد کرامت به نام او سازند
تا سلیمی به دامش اندازند
مقتدای زمانه خواجه فقیه
با درون خبیث و نفس سفیه
حفظ کرده ست چند مسئله ای
در پی افکنده از خران گله ای
سینه پر کینه دل پر از وسواس
کرده ضایع به گفت و گوی انفاس
عمر خود کرده در خلاف و مرا
صرف حیض و نفاس و بیع و شرا
گشته مشعوف لایجوز و یجوز
مانده عاجز به کار دین چو عجوز
با چنین کار و بار کرده قیاس
خویشتن را که هست اکمل ناس
همچنین تا به درزی و جولاه
همه زین گونه اند روی به راه
هر کسی را به خود گمان آنست
که همین اوست آن که انسانست
جنبش هر کسی ز جای وی است
روی هر کس به فکر و رای وی است
جامی : دفتر اول
بخش ۱۱۲ - در مذمت آنان که بنای مذهب خود بر کم آزاری نهاده اند و در ورطه اباحت و الحاد افتاده
هر که درویش ازو بود بیزار
کی ز درویش آید این کردار
نیست درویشی این که زندقه است
نیست جمعیت این که تفرقه است
اصطلاحات عارفان از بر
کرده و می کند بیان فر فر
دلش از سر کار واقف نه
معرفت بی شمار و عارف نه
همچو جوز تهی نماید نغز
لیک چون بشکنی نیابی مغز
کرده وهم و خیال بیباکان
مندرج در عبادت پاکان
لفظ ها پاک و معنیش گرگین
نافه چین لفافه سرگین
نافه نگشاده مشک افشاند
ور گشایی جهان بگنداند
ترک آزار کردن خواجه
دفتر کفر راست دیباچه
منکر آمد به پیش او معروف
شد به منکر عنان او مصروف
تنفس محنت گریز راحت جوی
داردش در ره اباحت روی
شد یکی پیش او حرام و حلال
می نیندیشد از نکال و وبال
می شود مرتکب مناهی را
می فتد در عقب ملاهی را
گاه لافش ز مذهب تجرید
که گزافش ز مشرب توحید
اینست لاف و گزاف آن غاوی
لیک او را چو نیک واکاوی
مذهبش جمع فضه و ذهب است
مشربش شرب باده عنب است
نه ز احوال سابقش عبرت
نه ز احوال لاحقش خبرت
از علامات عقل و دین عاری
مذهبش حصر در کم آزاری
ورد او از مباحیان کهن
کس میازار و هر چه خواهی کن
نسبت خود کند به درویشان
دم زند از ارادت ایشان
کی ز درویش آید این کردار
نیست درویشی این که زندقه است
نیست جمعیت این که تفرقه است
اصطلاحات عارفان از بر
کرده و می کند بیان فر فر
دلش از سر کار واقف نه
معرفت بی شمار و عارف نه
همچو جوز تهی نماید نغز
لیک چون بشکنی نیابی مغز
کرده وهم و خیال بیباکان
مندرج در عبادت پاکان
لفظ ها پاک و معنیش گرگین
نافه چین لفافه سرگین
نافه نگشاده مشک افشاند
ور گشایی جهان بگنداند
ترک آزار کردن خواجه
دفتر کفر راست دیباچه
منکر آمد به پیش او معروف
شد به منکر عنان او مصروف
تنفس محنت گریز راحت جوی
داردش در ره اباحت روی
شد یکی پیش او حرام و حلال
می نیندیشد از نکال و وبال
می شود مرتکب مناهی را
می فتد در عقب ملاهی را
گاه لافش ز مذهب تجرید
که گزافش ز مشرب توحید
اینست لاف و گزاف آن غاوی
لیک او را چو نیک واکاوی
مذهبش جمع فضه و ذهب است
مشربش شرب باده عنب است
نه ز احوال سابقش عبرت
نه ز احوال لاحقش خبرت
از علامات عقل و دین عاری
مذهبش حصر در کم آزاری
ورد او از مباحیان کهن
کس میازار و هر چه خواهی کن
نسبت خود کند به درویشان
دم زند از ارادت ایشان