عبارات مورد جستجو در ۵۴۳ گوهر پیدا شد:
اسیری لاهیجی : رسائل
شرح بیتی از عطار
بسم اللّٰه الرحمن الرحیم، الحمداللّٰه الذی کانت احدیته الذاتیه منقطعه الاشارات فتجلی بذاته لذاته فی ذاته، فاظهر اعیان الممکنات، ثم تدلی لاظهار کمال اسمائه، فظهر بصوره الحقایق فی مراتب التنزلات، و جعل الانسان فی شهود عکوس صور کمالات ذاته کالمرآت، فشهد فی هذه صوره محاسن وجهه، فاشتاق الی المدانات، فاخذ بالرجوع فدنی حتی وصل الی البدایه من النهایات، و الصلوه و السلام علی من هو مظهر آیات الکمالات، محمد المصطفی و آله و اصحاب ما دامت الارض و السموات!
اما بعد، یکی از برادران دینی معنای این دو بیت مثنوی معنوی حضرت مولوی العزیز را که:
چون که بی‌رنگی اسیر رنگ شد
موسی‌ای با موسی‌ای در جنگ شد
چون به بی‌رنگی رسی کان داشتی
موسی و فرعون دارند آشتی
ازاین فقیر حقیر، محمد لاهیجی نور بخشی التماس نمود، که آنچه زبان وقت املا نماید، در قید کتابت در آورده شود تا رفع شبهه طالبان صادق گردد.
بدان و صلک اللّٰه الی مراتب المشاهدات العیانیه، که ذات احدیت، به اعتبار انتفای اسماء و صفات، مقدس و معرا از جمع قیود و نسبت و اضافات است و این مرتبه را احدیت صرفه می‌نامند و بی‌رنگی اشارات بدین معناست، چه در این مرتبه از قید و رنگ تقید بالکل مبرّاست؛ و چون از آن مقام احدیت به مرتبه واحدیت که منشاء اسماء و صفات و نسب است، تنزل نمود، مقید به قیود و تعینات نسب اسمائی گشت؛ و هر چند از مرتبه اسماء و صفات به مراتب افعال و آثار تنزل می‌فرماید، تقید بیشتر می‌گردد و متلبس به لباس قیود تعینات بیشتر می‌گردد، و اسیر رنگ شدن اشارات به این معناست؛ چه به رنگ جمیع مراتب تعینات و کثرات، اوست که برآمده و ظاهر شده است.
عور شد از لباس بی‌چونی
باز پوشید کسوت چه و چون
و در تجلی شهودی که عبارت از ظهور حق است به صور تعینات به حسب تنوعات استعدادات و قابلیات افراد موجودات و کثرات، چون تضاد و تخالف اسماء جمالی و جلالی بازدید گشت، آن حقیقت واحده به حسب اختلاف صفات، در مظهر هدایت که موسی اشارت بدان است، ضد و مخالف مظهر ضلالت که در مقابل موسی واقع است، شده است. زیرا که نافع و غفّار چون مخالف ضارّ و قهّار است، هر آینه مظهر هر یکی مخالف مظهر آن دیگر تواند بود. و «موسی‌ای با موسی‌ای در جنگ شد»، ایما و اشارت بدین تضاد است که در مرتبه ظهور و اظهار به ظهور پیوسته است. و چون در مراتب، نصف تنزلات مدارج قوسی نزولی آن حقیقت، به مرتبه انسانی به نهایت رسید، در نصف ترقیات، ابتدای قوس عروجی در پیوسته، از مرتبه انسانی بنیاد رجوع و عروج پیدا آمد، و سالک به سیر الی اللّٰه، از مرتبه کثرات آثار و افعال به مراتب تجلیات اسمائی وصول یافت و به سیر فی اللّٰه از مقام صفات عبور نموده، به مقام تجلی ذاتی ترقی نموده، و به تشریف فنا فی اللّٰه مشرف گشت و نقش تعینات و کثرات از لوح وجود محو و متلاشی شده، نقطه اخیره به نقطه اول پیوست و چنانچه اول عیبن آخر گشته بود، آخر نیز عین اول شد و پرده پندار از جمال وحدت حقیقی برافتاد.
حسن خود را از لباس آرد برون
باز در ذات خودش سازد وطن
کثرت کونین را در خود کشد
بحر وحدت چون که گردد موج زن
و رسیدن به مقام بی‌رنگی، اشارات به این سیر و رفع تعینات اشیاست، که حال کمل انبیا و اولیا و عرفاست.ﷷ
خیال از پیش برخیزد به یکبار
نماند غیر حق در دار دیار
و در این مقام، که ظهور اطلاق ذات و محو و انطماس تعینات است، چون تعین و قیود و نسبت و اثنینیت مرتفع است، و جمیع اشیا رنگ وحدت گرفته‌اند، هر آینه موسی و فرعون که در مرتبه ظهور، تخالف و ضدیت و جنگ داشتند، در این مقام که مرتبه محو تعینات است، چنانچه فرموده است آشتی و یگانگی و اتحاد داشته باشند.
من و تو چون نماند در میانه
چه مسجد چه کنش چه دیرخانه
نمود وهمی از هستی جدا کن
نه‌ای بیگانه خود را آشنا کن
به اصل خویش راجع گشت اشیا
همه یک چیز شد پنهان و پیدا
ظاهراً مناسب چنان می‌نمود که در مصرع ثانی بیت اول چنین گفته بودی که موسی‌ای با فرعون در جنگ شد؛ چه صورتا تضاد میان موسی و فرعون است. فامًا از جهت آنکه حقیقت هر دو، بلکه حقیقت همه در اصل یک شی است، تعبیر از هر دو به موسی فرمود، و به فرعون از جهت ضرورت شعر نفرمود. دیگر آنکه چون موسی و فرعون که مظهر جمال و جلالند، به فیض رحمت رحمانی که تجلی جمال است موجود گشته‌اند، لاجرم از هر دو تعبیر به مظهر جمال نموده، که موسی است، تا بدانند، که جلال نیز در حیطه جمال است، و به حقیقت آن جنگ که می‌نماید عین آتشی است.
آن بدی که تو کنی در خشم و جنگ
با طرب‌تر از سماع و بانگ و چنگ
عاشقم برقهر و بر لطفش به جد
ای عجب من عاشق این هر دو ضد
این عجب بلبل که بگشاید دهان
ناخورد او خار را با گلستان
این نه بلبل این نهنگ آشتی است
جمله ناخوشها به پیش او خوشی است
و آنچه در ادبیات لاحق نیز می‌فرماید که:
چون گل از خار است و خار از گل چرا
هر دو در جنگند و اندر ماجرا‌
یا نه جنگ است از برای حکمت است
همچو جنگ خرفروشان صنعت است
مقوی همین معناست که گذاشت، و می‌تواند بود که «موسی‌ای با موسی‌ای در جنگ شد» آن خواسته باشد که در مراتب ظهور و اظهار کمال صفاتی، تخالف و تضاد میان دو مظهر جمالی نیز واقع است، چه مظاهر جمالی هر یکی نیز از خصوصیت خاص مخصوصند که دیگری در آن خصوصیت و صفت با وی شریک نیست، و الا تجلی حق مکرر باشد و این خلاف واقع است، چه «لا یتجلی فی صوره مرتین و لا فی صوره لاثنین» فرموده کاملان است. حاصل المعنی آن باشد که ظهور کثرت اسماء و صفات، مقتضی تخالف مظاهر است، اگر چه همه جمالی باشند؛ و خفای صفات و نسبت و فنای تعینات، موجب اتحاد است، اگر چه در مرتبه ظهور در جمالیت و جلالیت مخالف داشته باشند؛ و توجیه اول با ابیات لاحق انسب و اولی می‌نماید، کمالا یخفی علی المتأمل.
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۷۹
تعالی الله رویست و جمالست
چه انوار تجلی و چه حالست
به هر دم حسن او نوعی نماید
به هر عشق دگرگونش وصالست
به هر صورت که بینی اوست پیدا
بمعنی نقش عالم زو مثالست
نمود یک حقیقت شد دو عالم
چو احول گردو می بینی خیالست
بشوق و عشق رو در راه وصلش
که شوق و عشق جانرا پرو بالست
دلی کو دولت دیدار دریافت
ز خلد و حور جانش را ملالست
اسیری روی او هر دم نماید
بما حسنی که در حد کمالست
ابوعلی عثمانی : دیباچه
بخش ۲
بِسْمِ اللهِ اَلرَّحْمنِ اَلرَّحیم
الْحَمْدُلِلّه الّذی تَفَرَّدَ بِجَلالِ مَلَکوُتِهِ. وَ تَوَحَّدَ بِجَمالِ جَبَروتِهِ. وَتَعَزَّزَ بِعُلُوِّ أحَدِیّتَه. وَتَقَدَّسَ بِسُمُوِّ صَمَدِیَّتِهِ. وَتَکَبَّرَ فی ذاتِهِ عَنْ مُضارِعَةِ کُلِّ نَظیرٍ وَ تَنَزَّه فی صِفاتِهِ عَنْ کُلِّ تناهی وَ قُصُورٍ. لَهُ الصِّفاتُ المُخْتَصَّةُ بِحَقِّهِ. وَ الآیاتُ النّاطِقةُ بأنَّهُ غیرُ مُشْبِهٍ بِخَلقِهِ. فسبحانه مِنْ عَزیزٍ لِاحَدٌّ ینالَهُ وَ لا عَدٌّ یَحتالهُ وَ لا اَمَدٌ یَحْصُرُهُ. و لا أحَدٌ یَنْصُرُهُ. وَ لا وَلَدٌ یَشْفَعَهُ. وَ لا عَدَدٌ یَجْمَعُهُ. وَ لا مَکانٌ یُمْسِکُهُ. وَ لا زَمانٌ یُدْرِکُهُ. وَ لا فَهْمٌ یُقَدِّرُهُ. وَ لا وَهْمٌ یُصَوِّرُهُ. تَعالی عَنْ أن یُقالَ کَیْفَ هُوَ أوْ أیْنَ أوْ اکْتَسبَ بِصُنْعِه الزَّیْنَ. أوْ دَفَعَ بِفِعْلِهِ النَقْصَ وَ الشَّیْنَ. لَیْسَ کَمِثْلِهِ شیءٌ وَ هوَ السمیعُ البَصیرُ. وَ لا یَغْلِبُهُ حَیٌّ وَ هُوَ الخَبیرُ القَدیرُ.
أحْمَدُهُ علی ما یُولی وَیَصنَعُ. وَ أشْکُرُهُ عَلی ما یَزْوی وَ یَدْفَعُ. وَ أتَوَکِّلُ عَلَیْهِ وَ أرضی بِما یُعْطی وَیَمْنَعُ.
وَ أشْهَدُ أن لا إلهَ إ ّلا اللّهُ وَحْدَهُ لاشَریکَ لَهُ شَهادَةَ موُقِنٍ بتوحیدِهِ. مُسْتَجیرٍ بِحسْنِ تأییدِهِ.
وَأشْهَدُ أنَّ مُحَمّداً عَبْدُه المُصطفی. وَ أمینُهُ المُجْتبی. وَرَسوُلُهُ المَبْعوُثُ إلی کافَّةِ الوَری. صلَّی اللّه عَلَیْهِ وَ عَلی آلِهِ مَصابیحِ الدُّجی. وَأصحابِهِ مَفاتِیحِ الهُدی. وَسَلَّمَ تَسْلیماً کثیراً.
ابوعلی عثمانی : باب اول
باب اول - در بیان اعتقاد این طایفه در مسائل اصول
بدانید رَحِمَکُمُ اللّهُ که پیران این طایفه بنا کردند قاعدۀ کارهای خویش بر اصلهای درست اندر توحید و نیّتهای خویش نگاهداشتند از بدعت و آنچه سلف را بر آن یافتند برین گرفتند. و آنچه اهل سنّت بر آن بودند بر آن بیستادند از توحیدی کی اندر وی تشبیه و تعطیل نه. و بشناختند آنچه حق قدیم بود و بدرست بدانستند آنچه صفت موجود بود از صفت عدم و از بهر این گفت سیّد این طریقت جنید رحمه اللّه که توحید آنست که جدا باز کنی قدیم را از مُحْدَث. و محکم کردند اصل نیّتهای خویش بدلیلهای آشکارا و قوی. چنانکه گفت ابومحمد جُرَیْری که هرکه بر علم توحید نرسد بگوائی از گوایان او قدم وی بخزد و اندر هلاک افتد. و مراد بدین آنست که هرکه ایمان بتقلید دارد و حقیقت طلب نکند و دلایل توحید نجوید از راه نجاة بیفتد و هرکه لفظ ایشان نگاه کند واندر نگرد اندر جمله و پراکندۀ سخن ایشان بیابد آنچه اعتماد کند بر آن و یقین بداند که ایشانرا اندر حاصل کردن توحید و حقیقت آن تقصیر نکرده اند.
و ما یاد کنیم اندرین فصل از پراکنده سخن های ایشان آنچه تعلّق دارد بمسائل اصول، پس یاد کنیم بر ترتیب آن آنچه در خورد و از آن محتاج بود از او اندر اعتقادها بر روی کوتاهی، إن شاءَ اللّه تعالی.
از شیخ ابوعبدالرحمن محمدبن الحسین السُلَمَی رَحِمَهُ اللّهُ شنیدم که گفت از عبداللّه بن موسی السُّلامی شنیدم گفت از شبلی شنیدم گفت حدّیکی که او معروفست بیش از حدود و حروف و این سخنی است اطلاق او و هم خطا دارد از بهر آنک قدیم سبحانه ذات او را حد نشاید و سخن او را حرف نبود.
رُویَمْ را پرسیدند کی نخست فریضه که خداوند عزوجل فریضه کرد بر خلق چیست گفت شناختن از بهر آنک گفت: وَمَا خَلَقْتُ الْجِنَّ وَالإنْسَ إ ّلا لِیَعْبُدونَ. ابن عبّاس گوید رَضِیَ اللّه عَنْهُ لِیَعْرِفونَ ای که تا بشناسند مرا.
جنید گوید رحمه اللّه اوّل چیزیکه بنده محتاج است بدان شناخت آفریده است آفریدگار خویش را و آنک بداند مُحْدَثْ را احداث چون بوده است و صفت آفریننده از صفت آفریده بداند و صفت قدیم ازانِ مُحْدَث جدا باز کند و بداند که طاعت آفریدگار بر وی واجب است و هرکه این نشناسد نداند کی بپادشاهی که اولی تر است.
ابو طیّب مراغی همی گوید خرد را دلیلها است و حکمت را اشارة، و معرفت گواه است. عقل راه نماید و حکمت اشارة کند و معرفت گواهی دهد کی عبادت صافی نیاید الاّ از توحید صافی.
جنید را پرسیدند از توحید گفت آن بود که بنده یگانه گردد بحقیقت یگانگی خداوند خویش بکمال احدیّت کی یکی است که ز کس نزاد [و کس از وی نزاد] و چون این بدانست نفی کرد أضْداد و أنْداد را و مانندگی و چگونگی صورت و مثال و آنچه بر وی روا نیست. لَیْسَ کمِثلِهِ شَیءٌ و هو السَّمیعُ الْبَصیرُ.
ابوبکر زاهد آبادی را پرسیدند از معرفت گفت معرفت نامی است و معنی او یافتن تعظیم است اندر دل کی ترا از تشبیه و تعطیل باز دارد.
ابوالحسن بوشنجه گوید توحید آن بود کی بداند که مانندۀ هیچ ذات نیست و او را صفاتست.
حسین بن منصور گوید حَدَثْ همه چیزها را لازم دان زیرا که قدیمی اوراست.
استاد امام مصنّف کتاب گوید رَحِمَهُ اللّه که هرچه بجسم بدانی او را عرض بود و هرچه وقت او را تألیف کند وقت او را پراکنده کند و هرچه وهم را بر روی ظفر باشد صورة را بدو راه بود و هرکی او را محل بود کجائی او را اندر یابد و هرکه او را جنس بود چگونگی را بدو گذر بود، حق سبحانه و تعالی فوق را بدو راه نه و منزّهست کی او را تحت بود و حد را بدو راه نه. و عند گفتن جایز نه. وَخلْف و اَمام صورة نبندد و قبل محالست و بعد گفتن محدود بود و کل او را جمع نکند و کان او را یگانه نکند این همه صفات آفریده است. و صفت او را صفت نه و فعل او را علّت نه و بودن او را غایت نه، از احوال و صفات خلق منزّه است. اندر آفریدنش مزاج نه و فعلش علاج نه، جدا باز شد از خلق بقدیمی چنانک خلق ازو جداست بمحدثی. و اگر گوئی کَی بود بودن او سابق است و اگر گوئی هوهاوواو آفریده است. و اگر گوئی کجا است وجود او ویران کنندۀ مکان است. و حروف آیات او است وجود او اثبات او است. و شناخت او توحید اوست و توحید او جدا باز کردن است او را از خلق او که هرچه صورت بندد اندر وهم بخلاف آنست، حد چون توان کرد او را بدان چیزی که ازو فرا دیدار آمد و باز او گردد، نه چشم بدو نگرسته و نه ظنّها اندرو رسیده نزدیکی او کرامت او بود و دوری او خوار بکردن او بود علوّ او نه بافراشتگی است و مجی ء او نه بحرکت است، اول و آخرست و ظاهر و باطن و قریب و بعید، آنک چنو کس نیست، شنوا و بیناست.
یوسف بن الحسین گوید کسی پیش ذوالنون مصری بیستاد و گفت مرا خبر گوی از توحید تا چیست گفت آنست که بدانی که قدرت خدایرا اندر چیزها مزاج نیست و صنع او چیزها را بعلاج نیست و علّت همه چیزها صنع اوست و صنع او را علّت نیست و هرچه اندر دل تو صورة بندد خدای عزّوجل بخلاف آنست.
جنید گوید کی توحید آنست که بدانی و اقرار دهی که خداوند سبحانه و تعالی فرد است بازلیّت خویش و او را ثانی نیست و هیچ چیز آنک او کند نتواند کرد.
ابوعبداللّه خفیف گوید ایمان باورداشتن است به دل بدانچه حق او را بیاگاهانداز غیبها.
ابوالعباس سیّاری گوید عطاء او بر دو گونه باشد کرامت بود و استدراج بود هرچه با تو بگذارد کرامت بود و هرچه زائل کند استدراج بود. بگو که من مومنم ان شاءاللّه وابوالعباس پیر زمانۀ خویش بود. از استاد ابوعلی دقاق شنیدم رحمة اللّه علیه کی گفت ابوالعباس سیّاری را مغمّزی همی کردند. گفت پائی همی مالی که هرگز اندر معصیت گامی فرا نرفت.
ابوبکر واسطی گوید هرکه گوید من مومنم حقّا او را گویند حقیقت اشاره کند باشرافی یا اطّلاعی واحاطتی و او پیر زمانۀ خویش بود از استاد ابوعلی دقّاق شنیدم کی گفت ابوالعباس سیّاری را پرسید گفت هرکه از وی باز ماند دعوی وی باطل بود در وی. و مرادش آن بود کی اهل سنّت گویند مؤمن حقّا آن بود کی حکم توان کرد ویرا ببهشت، هرکه سرانجام حکم او نداند حکم کردن کی مؤمنم حقّا باطل بود.
سهل بن عبداللّه گوید مؤمنان بخداوند خویش نگران باشند بچشم سر و احاطت و ادراک نبود.
ابوالحسین نوری گوید حق سبحانه و تعالی اندر هیچ دل آن شوق نیافت که اندر دل محمّد علیه الصّلاة والسلام لاجرم او را گرامی بکرد بمعراج و تعجیل رؤیت و خطاب.
ابوعثمان مغربی روزی فرا خادم محمّد محبوب گفت یا محمّد اگر کسی ترا گوید معبود تو کجاست چه گوئی گفت گویم بر آن حالست که اندر ازل بود گفت اگر گوید اندر ازل کجا بود چه گوئی گفت گویم بدان حال که اکنون است یعنی کی اندر ازل او بود و مکان نه. اکنون نیز بمکان حاجت نه. گفت از من بپسندید و بپراهن برکشید و بمن داد. و از استاد ابوبکر فورک شنیدم رَحِمَه اللّه گفت که از ابوعثمان مغربی شنیدم که اعتقاد من جهت بود یعنی که جهت بر حق سبحانه و تعالی جائز بود چون ببغداد آمدم آن از دلم بشد نامه نبشتم بمکه باصحابنا که من به نوی مسلمان شدم.
و هم ابوعثمان مغربی را پرسیدند از خلق، گفت قالبها است احکام قدرت بر ایشان همی رود.
واسطی گوید چون ارواح و اجساد بخدای قائم شدند و بدو پیدا آمدند نه بذات خویش همچنین خطرات و حرکات بدو قائم اند نه بذات خویش از بهر آنک خطرات و حرکات فروع ارواح و اجسادند و پیدا گشت بدین سخن که کسب بنده خدای آفریند و همچنانک جواهر را جز خدای نیافریند جزو کس اعراض نتواند آفرید.
و از ابوسعید خرّاز همی آید کی گفت هر که پندارد کی بجهد به مراد رسد آن کس متمنّی باشد و هرکی پندارد کی بی جهد بیابد رنجور باشد.
واسطی گوید قسمتها کردست و صفتهاست پیدا کرده چون قسمت کرده شد بسعی و حرکت چون توان یافت.
واسطی را پرسیدند از کفر بخدای، گفت کفر و ایمان و دنیا و آخرت از خدای است و با خدای است و بخداست و خدای راست ابتداش با خدای است و انتهاش باز او است و فنا و بقا بخدای است، و ملک او است و آفریدۀ او است.
جنید را پرسیدند از توحید گفت یقین است پس سائل گفت پیدا کن تا چون بود گفت آنک بشناسی کی حرکات خلق و سکون ایشان فعل خدای است تنها، کس را بازو شرکت نیست. چون اینجا بجای آوردی شرط توحید بجای آوردی.
از ذاالنون مصری همی آید کی کسی نزدیک وی آمد که مرا دعا کن گفت اگر ترا قوی کرده اند اندر عالم غیب بصدق توحید بس دعای مستجاب کی ترا برفته است اندر سبقت و اگر بخلاف این است فریاد، غرقه شده را چون رهاند.
واسطی گوید فرعون دعوی خدائی کرد آشکارا و گفت أنا رَبُّکُم الاَعْلی و معتزله پنهان دعوی خدائی کردند و گفتند ما هرچه خواهیم توانیم کرد.
ابوالحسین نوری گوید خاطری که اشارة کند بخدای واندرو تشبیه را راه نبود آن توحید است.
ابوعلی رودباری را رحمه اللّه پرسیدند از توحید گفت استقامت دل است به اثبات مفارقت تعطیل و انکار تشبیه. و توحید اندر این یک کلمه است و آن آنست کی هرچه اندر وهم تو صورت بندد، و بفکرت تو بگذرد دانی که حق سبحانه و تعالی خلاف آنست دلیل قول خدای. لَیْسَ کَمِثْلِهِ شَیْءٌ وَ هُوَ السَّمیعُ الْبَصیر.
ابوالقاسم نصر آبادی گوید رَحِمَهُ اللّه بهشت باقیست به باقی داشتن حق سبحانه و تعالی او را، و ذکر او ترا و رحمتش و دوستی او ترا باقی است به بقاء حق. بسیار فرق بود میان انک او را بدارنده حاجت بود و میان آنکه از اغیار بی نیاز بود و آنچه شیخ ابوالقاسم نصرآبادی گفت غایت تحقیق است. و اهل حق گفته اند صفات ذات قدیم سبحانه باقی اند به بقاء او پیدا شد باین مسئله که آنچه باقی بود به بقاء خلاف آنست کی مخالفان بحق گفتند.
و هم نصر آبادی گوید کی تو مترددّی میان صفات فعل و صفات ذات و هر دو صفت وی است بر حقیقت چون ترا اندر مقام تفرقه دارد پیوسته کرد ترا بصفات فعل خویش. و چون ترا بمقام جمع رساند بصفات ذات رسانیده و این ابوالقاسم نصرابادی پیر وقت بود و از استاد امام ابواسحق اسفراینی شنیدم رَحِمَهُ اللّه گفت چون از بغداد باز آمدم اندر جامع نیسابور درس میکردم اندر مسئلۀ روح و شرح همی کردم که روح آفریده است. ابوالقاسم نصرابادی نشسته بود دورتر، و گوش با سخن من همی داشت پس از آن بمن بگذشت اندکی بیستاد و محمد فرّا را گفت گواه باش کی من بردست این مرد مسلمان شدم و اشارة بمن کرد.
جنید گوید رَحِمَهُ اللّه که پیوسته کی گردد آنکه او را مانند و همتا نیست با آنکه او را مانند و همتا است و این ظنّی سخت عجب است. و این چون تواند کسی مگر بلطف لطیف از آنجا که ادراک روا نیست و وهم را راه نیست و احاطت منفی است از وی مگر اشارة یقین و تحقیق ایمان.
یحیی بن معاذالرازی را گفتند ما را خبر ده از خدا، گفت یک خدایست گفتند چگونه است گفت ملکی قادر گفتند کجا است گفت بر راه سائل گفت ازین نپرسیدم ترا گفت هرچه غیرازین بود صفت آفریده باشد و صفت او این است که ترا گفتم.
ابوعلی رودباری گوید رَحِمَهُ اللّه هرچه وهم گوید چنین است، عقل دلیل فرا نماید کی بخلاف آنست.
ابن شاهین جنید را پرسید از معنی مَعَ گفت بردو معنی بود مع الانبیاءِ بالنُصرةِ والکَلاءَة یاری بود و نگاه داشت چنانک گفت. إنِّنی مَعَکُما أسمعُ و أری. و مَعَ عام را بمعنی علم و احاطت چنانک گفت. ما یَکونُ مِنْ نَجْوی ثَلثَة إ ّلاهو رابِعُهُم. ابن شاهین گفت چون توئی شاید چنین سخن را.
ذاالنون مصری را پرسیدند هم از قول خدای عزوجل. الرَّحْمنُ عَلی الْعَرْشِ استَوی. گفت ذات خویش اثبات کرد و مکان را نفی کرد و وی موجود است بذات خود و چیزها موجوداند بحکم او چنانکه خواست.
شبلی را پرسیدند هم ازین آیة گفت رحمن همیشه بود و عرش مُحْدَث است و عرش مستوی گشت بخواست رحمن.
جعفربن نصیر را هم ازین آیه پرسیدند گفت علم او بهمه چیزها راستست علمش بیک چیز بیش نیست زانک بدیگر. جعفر صادق گفت رضی اللّه عنه هرکه گوید خدا در چیزی است یا بر چیزی مشرک بود که اگر بر چیزی بود آن چیز وی را برگرفته بودی و اگر اندر چیزی بودی که از آن چیز بودی نقص بودی و اگر از چیزی بودی نشان آفریدگان بودی جعفر صادق گوید علیه السلام اندر قول او. ثُمَّ دَنا فَتدلّی هرکه چنان داند کی این دنوّ بنفس بود مسافت آنجا اثبات کرد. تدلّی آن بود که نزدیک گردیده بود بانواع معرفت ها، نزدیکی و دوری بر وی صورت نبندد.
بخط استاد ابوعلی رَحِمَهُ اللّه دیدم که صوفیی را گفتند کو خدای گفت دور بادیا! باعینَ ایْن طلب می کنی.
خرّاز گویدحقیقت قرب پاکی دلست از همه چیزها و آرام دل با خدای عزّوجلّ.
ابراهیم خوّاص گوید مردی را دیدم که او را صرع رنجه میداشت بانگ نماز اندر گوش وی همی گفتم دیوی از اندرون وی آواز دادکی دست بدار تا این را بکشم که او قرآنرا مخلوق گوید.
ابن عطاء گوید، چون خدای حروف را بیافرید او را پنهان داشت چون آدم را بیافرید این سرّ در وی نهاد و هیچکس را از فرشتگان از آن سرّ خبر نداد آن سرّ بر زبان آدم برفت از هرگونه و لغت های گوناگون او را خدای عزّوجلّ صورتها آفرید، آشکارا شد بقول ابن عطاء که حروف مخلوق است. جنید گوید اندر جواب مسائلی که او را همی رفت که حق یگانه است بعلم غیب، دانست آنچه بود و آنچه خواست بود و آنچه نخواست بود و اگر بودی چگونه بودی.
ابن منصور گوید هر که توحید بحقیقت بشناخت لِمَ و کَیْفَ از او بیفتاد.
جنید گوید شریفترین و برترین مجلس ها نشستن بود بفکرت اندر میدان توحید.
واسطی گوید کی خدای عزّوجلّ هیچ چیز نیافرید گرامی تراز روح. بدید کرد که روح آفریده است. و مصنّف این کتاب استاد امام رَحِمَهُ اللّه گوید اندرین حکایت ها دلیلست کی اعتقاد پیران متصوّفه موافق بوده است باقول اهل حق اندر مسائل اصول و بدین قدر بسنده کردیم تا آنچه اختیار است از حد اختصار بیرون شده نیاید.
ابوعلی عثمانی : باب دوم
بخش ۳۱ - ابوعبداللّه عمرو بن عثمان المکّی
و از این طایفه بود ابوعبداللّه عمروبن عثمان المکّی، ابوعبداللّه نِباجی را دیده بود و صحبت ابوسعید خرّاز کرده بود و پیران دیگر، و پیر حرم بود و امام این طایفه اندر اصول طریقت و مرگ وی ببغداد بود اندر سنۀ احدی و تسعین و مأتین.
ابوبکر محمّدبن احمد گوید از عمروبن عثمان شنیدم گفت هرچه اندر دل تو وهم افتد یا اندر مجاری فکرت تو پیدا آید و اگر بخاطر تو گذر کند از معنی حسن یا بها یا انس یا ضیاء یا جمال یا جسم یا نور یا شخص یا خیال خداوند سبحانه وتعالی از آن منزه است نبینی کی خدای عزّوجلّ چه می فرماید. لَیْسَ کَمِثْلِهِ شَی ءٌ وَهُوَ السَّمیعُ الْبَصیرُ و گفت لَمْ یَلِدْ وَلَمْ یوُلَدْ وَلَمْ یَکُنْ لَهُ کُفُوا اَحَدٌ.
و هم بدین اسناد گوید علم پیش رواست و خوف سابق است و نفس حرونست میان این و آن، سرکش است، فریبنده است و بسیار دستان، بر حذر باش و او را بسیاسة علم بسته دار و ویرا آب بتهدید خوف ده تا آنچه خواهی بار آرد.
هم او گوید عبارت را بوجد راه نیست زیرا که سرّ خدایست نزدیک مؤمنان.
ابوعلی عثمانی : باب سوم
بخش ۲۰ - شریعت و حقیقت
و از آن جمله شریعت و حقیقت است شریعت امر بود بالتزام بندگی و حقیقت مشاهدت ربوبیّت بود، هر شریعت کی مؤیّد نباشد بحقیقت پذیرفته نبود و هر حقیقت که بسته نبود بشریعت با هیچ حاصل نیاید و شریعت بتکلیف خلق آمدست و حقیقت خبر دادن است از تصریف حق، شریعت پرستیدن حقست و حقیقت دیدن حق است، شریعت قیام کردن است بآنچه فرمود، و حقیقت دیدن است آنرا که قضا و تقدیر کردست و پنهان و آشکارا کردست.
از استاد ابوعلی دقّاق شنیدم گفت اِیّاکَ نَعْبُدُ نگاهداشتن شریعت است و ایّاکَ نَسْتَعینُ اقرار بحقیقت.
و بدانک حقیقت شریعت است از آنجه که واجب آمد بفرمان وی و حقیقت نیز شریعت است از آنجا که معرفت، بامر او واجب آمد.
ابوعلی عثمانی : باب سوم
بخش ۲۷ - روح
و از آن جمله روح است. ارواح مختلف اند اندرو و اهل تحقیق از اهل سنّت گروهی گویند حیوة است و بس و گروهی گویند اعیانیست نهاده درین قالبها لطیف بعاریت خداوند سبحانه و تعالی تقدیر چنان کردست که تا روح بود اندر تن زنده بود بحیوة ولیکن ارواح مودَعست در قوالب و آنرا ترقّی بود در حال خواب از قالب بیرون شود و بحال بیداری باز آید و مردم روح بود و جسد زیرا که ایزد سبحانه و تعالی این جملت را مسخّر یکدیگر کرده است و ثواب و عقاب و حشر جمله راست. و روح آفریده است و هرکس گوید روح قدیم است خطائی بزرگ بود و اخبارها دلیلست کی آن اعیان لطیف است. وَاللّهُ اَعْلَمُ.
ابوعلی عثمانی : باب ۵۳ تا آخر
بخش ۶ - فصل
فصل: اگر گویند روا بود که اندر دنیا، امروز خدایرا ببیند جهت کرامت جواب آنست که گوئی قوی ترین آنست که این روا نبود زیرا که اجماع برین است.
و از استاد امام ابوبکر فورک رَحِمَهُ اللّهُ شنیدم که حکایت کرد از امام اعظم ابوالحسن اشعری رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ که او را اندرین دو قول است اندر کتاب رؤیةُ الکبیر.
نجم‌الدین رازی : باب دوم
فصل سیم
قال‌الله تعالی: «ان فی خلق‌السموات والارض و اختلاف اللیل و النهار و الفلک التی تجری فی‌البحر بما ینفع الناس و ما انزل‌الله من‌السماء من ماء فاحیا به‌الارض بعدموتها و بت فیها من کل دابه و تصریف الریاح و السحاب المسخربین السماء والارض لایات لقوم یعقلون».
و قال النبی صلی‌الله علیه‌وسلم: «خلق‌الله التربه یوم‌السبت و خلق الجبال فیها یوم الاحد و خلق الشجر یوم الاثنین و خلق المکروه یوم الثلثا و خلق النور یوم الاربعا و بت فیها الدواب یوم الخمیس و خلق آدم بعد العصر من یوم الجمعه فی آخر ساعه من ساعاته فیما بین‌العصر واللیل».
بدانک از مبدأ عالم ارواح تامنتهای عالم اجسام خداوند تعالی عالمهای مختلف آفریده است از دنیا و آخرت و ملک و ملکوت و در هر عالمی صنفی ازمخلوقات آفریده است روحانی وجسمانی و از هر صنف انواع مختلف آفریده و در هر یک خاصیتی دیگر نهاده چنانک از صنف ملکی چندین نوع ملک آفریده است از کروبی و روحانی و حمله عرش و ملایکه هر آسمان تا هفتم که هریک نوعی دیگراند و سفره و برره و کرام الکاتبین و ملایکه هوا که ابر و باران و رعد و برق و باد بحکم ایشان است. در روایت می‌آید که بر هر قطره باران ملکی موکل است تا آن قطره بدان موضع فرود آرد که فرمان خداوندی است و ملایکه که بر دریاها موکل‌اند و ملایکه زمین و ملایکه حفظه از اهل شب و اهل روز (و ملایکه حلقه‌ها و مجالس ذکر و ملایکه ارحام) وملایکه‌ای که در باطن آدمی القاء خواطر کنند و ملایکه‌ای که دفع شیطان از بنی آدم کنند و آنها که محافظت اطفال کنند و منکر و نکیر که سوال کنند و آنها که مبشراند و آنها که معذبند و ملایکه موت که قبض ارواح کنند و ملایکه حیات که نفخ صور کنند و ملایکه که بر روزیها موکل‌اند و ملایکه که رسولانند و آنها که اولی اجتحه مثنی وثلاث و رباع و ملایکه که خزنه بهشت‌اند و رضوان و ملایکه که خدام بهشت‌اند و ملایکه که خزنه دوزخ‌اند و زبانیه و مالکان و آنها که بر دوزخ موکل‌اند و آنها که بر اطباق و درکات موکل‌اند و ملایکه زمین و ملایکه که عروق زمینها و کوه‌ها بدست ایشان است و آن ملک که گاو و ماهی و جهان بر سفت اوست و روح که او در یک صف باشد وجملگی ملایکه در یک صف باشند و دیگر انواع ملایکه که در آسمان و زمین و دنیا و آخرت‌اند که جز خدای تعالی نداند کمیت و کیفیت هر صنف.
پس چون یک عالم از عوالم مختلف عالم ملکی است چندین نوع ملایکه‌اند هریک بصفتی و خاصیتی دیگر مخصوص بنگر تا در عالمهای دیگر چه انواع و اصناف خلق باشد از انسان و حیوان و بری بحری و از اصناف جن و شیاطین و ابالسه و مرده و غیلان و نسناس و اهل جابلقا و جابلسا و یأجوج و مأجوج و دیگر اصناف که در قصص برشمرند و از انواع حوران و وصیفتان و غلمان و و لدان و اجناس مختلف از نباتات و حیوانات و جمادات و معادن و اجسام کثیف و لطیف و بسیط و مفرد و مرکب و عناصر و انواع نور وظلمت و جواهر و اعراض و الوان و طبایع و طباع و خواص و صفات و نتایج و اشکال و هیات و صور و معانی و اسرار و لطایف و حقایق و حواس ظاهر چون سمع و بصرو شم و ذوق و لمس وحواس باطن چون عقل و دل و سر و روح و خفی وقوای بشری چون قوت متخیله و متوهمه و متفکره و متذکره و حافظه و مدبره و حس مشترک واز نوع دیگر قوت جاذبه و ماسکه و هاضمه و دافعه و دیگر قوای عمله که شرح آن در تشریح توان یافت.
و آنچ از قبیل علویات است از عرش و کرسی ولوح و قلم و بروج وافلاک و کواکب از سیارات و ثوابت و منازل و بیت‌المعمور و سدره‌المنتهی و قاب قوسین و لامکان و دیگر اصناف موجودات و انواع مخلوقات چگونه شرح توان داد که بر دقایق آن علی‌الحقیقه جز حضرت خداوندی عزوعلا واقف نباشد «و ما یعلم جنود ربک الاهو».
اما عدد عالمها در بعضی روایت آمده است که هجده هزار عالم است و به روایتی هفتاد هزار عالم است و بروایتی سیصد و شصت هزار عالم است ولیکن جمله در دو عالم خلق وامر که ملک و ملکوت گویند مندرج است چنانک بیان فرمود و در آفریدن آن بر حضرت خداوندی خود ثنا گفت که: «الا له الخلق و الامر تبارک الله رب‌العالمین».
اما مراتب ملک و ملوک و مدارج آن اول مراتب ملکوت است و آن بر دو قسم است: ارواح و نفوس و اما مراتب ارواح اول مراتب ارواح انسانی است بدان شرح که در فصل سابق برفت بعد از آن مراتب ارواح ملکی است و بعد از آن مراتب ارواح جن و آنگه مراتب ارواح شیاطین آنگه مراتب ارواح حیوانات آنگه مراتب نفوس نامیه که روح نامیه هم گویند.
و اما مراتب نفوس مبداء آن عقل کل آمد و بعد مراتب عقول مراتب نفوس عرش و کرسی و لوح است و قلم آنگه مراتب نفوس افلاک و بروج آنگه مراتب نفوس کواکب سیارات و ثوابت آنگه مراتب نفوس مراکز چون مرکز اثیر که مرکز آتش است و هوا که مرکز باد است و محیط که مرکز آب است و زمین که مرکز خاک است. آنکه مراتب نفوس معادن است آنگه مراتب نفوس مرکبات آنگه مراتب نفوس مفردات عناصر. این قدر بر سبیل اقتصار نموده آمد از مدارج و مراتب ملکوتیات عوالم مختلف.
و این جمله آن است که سالکان صاحب بصیرت را کشف شود در مقام ارائت «سنریهم آیاتنا فی آلافاق و فی انفسهم» و اگر در مراتب بعضی تقدیم و تأخیر افتد نه از سهو عالم کشف باشد از سهو نظر نفس باشد در ادراک معانی غیبی یا از سهو قوت متفکره که سفیر عالم غیب و شهادت است زیرا ک آنچ مکشوف نظر روح شود در عالم غیب قابل تفاوت و نقصان نبود خصوصا چون نظر روح موید بود بمدد نورالله که «اتقو فراسه المومن فانه ینظر بنورالله». اماآنچ نصیبه نفس باشد از معانی غیب به تبعیت روح بود و خیال و وهم را مجال تصرف باشد تفاوت و زیادت و نقصان بدان راه یابد و نیز درین معانی و مراتب شرح داده آمدهر طایفه‌ای را از اهل طریقت و اهل حکمت مذاهب مختلف است بحسب نظرها.
نظار گیان روی خوبت
چون در نگرند از کرانها
در آینه نقش خویش بینند
زین است تفاوت نشانها
اما مراتب ظهور عوالم ملک در روایت می‌آید که «لما ارادالله ان یخلق هذا العالم خلق جوهر افنظر الیه بنظر الهیبه فاذابه فصار نصفین من هیبه الرحمن نصفه نار و نصفه ماء فاجری النار علی الماء فصعد منه دخان فخلق من ذلک الدخان السموات و خلق من زبده الارض». آسمان وزمین بدین وجه و بدین ترتیب آفرید و مراتب آنچ در زمین آفریده است چنانک در حدیث باد کرده آمد در اول فصل و در آیت همان معنی است به اجمال. تفصیل آن خواجه علیه الصلوه والسلام فرموده است: زمین را روز شنبه آفرید و آن اول روزی است از روزهای این جهانی زیرا ک روز نتیجه زمان است و زمان نتیجه گردش افلاک. چون آسمانها بیافرید و گردان کرد آغاز روز پدیدآمد شنبه نام نهاد آن را. و در روز یکشنبه کوهها بیافرید و در روز دوشنبه نبات و اشجار بیافرید و در روز سه‌شنبه رنج و مکروه بیافرید و در روز چهارشنبه انوار بیافرید. و در روز پنجشنبه حیوانات بیافرید از هر نوع ودر روز آدینه بعد از نماز دیگر در آخر ساعت از روز آدم را بیافرید علیه‌السلام. این مراتب را از ظاهر نص شنودی حقیقت آن بشنو.
بدانک آنچ از پرتو نور روح خواجه علیه السلام گذر کرد بر مراتب ملکوتیات ارواح تا آنجا که بآخر موجودات رسیدکه ملکوت عناصر مفرده بود و آنچ بر ملکوتیات نفوس گذر کرد هم از پرتو نور روح خواجه بود علیه‌السلام که عقلش گفتیم تا آنجا که هم بملکوت عناصر رسید بر مثال پرگار که گرد دایره برآید چون بنهایت رسد هر دو بهم پیوندد یکی شود. آن هر دو لطیفه از روح وعقل چون گرد عوالم ملکوت ارواح و ملکوت نفوس برگشتند در آخر مرتبه ملکوت عناصر بهم پیوستند و هرچ صاف آن لطیفه‌ها بود خرج شده بود بران نوع که بر مثال قند بیان افتاده است دردی قطاره صفت مانده بود از آن درد آن جوهر بیافرید که می‌فرماید «خلق جوهرا فنظر الیه فاذابه». پس آن جوهر بتاثیر نظر هیبت بدونیم کرد یک نیمه آتش شد ویک نیمه آب. پس آتش را بر آب استیلا داد تا از آب دخان برخاست قصدعلو کرد آتش با دخان روی بعلو نهاد از غایت لطافت و گرم روی آب در نشیب بماند از کثافت و فسردگی طبع.
این لطیفه بشنو که چون آن جوهر را حق تعالی بنظر خودمنظور گردانید آن جزو که از پرتو نور روح محمدی برخاسته بود از آن جزو که از عقل برخاسته بود جدا شد و از نظر حق غذای شوق یافت. دیگر باره قصد علو کرد و آنچ از عقل فسرده برخاسته بود بتردامنی اینجا بماند و این خاصیت از آنجا بود که روح محمدی را صفات مختلف بود چنانک شرح آن برفته است. یک صفت از آن محبت بود و یک صفت نور بود محبت آتش‌سوزان است و نور فسرده. پس آن لطیفه که از روح محمدی بر مراتب ارواح گذر کرد از محبت بود و آنچ عقل از او برخاست و بر مراتب نفوس گذر کرد از نور بود. و میان محبت و عقل منازعت و مخالفت است هرگز بایکدیگر نسازند بهر منزل که محبت رخت اندازد عقل خانه پردازد هر کجا عقل خانه گیرد محبت کرانه گیرد شعر.
عشق آمدو کرد عقل غارت
ای دل تو بجان بر این بشارت
ترک عجمی است عشق دانی
کز ترک عجیب نیست غارت
میخواست که در عبارت آرد
وصف رخ او باستعارت
نور رخ او زبانه‌ای زد
هم عقل بسوخت هم عبارت
آنجا محبت چون از پس چندین حجب افتاده بود و بر مراتب ارواح و ملکوت گذر کرده از محبوب خویش دورمانده در ملکوت عناصر آن لطیفه عالم عقل را دریافت. از و بوی آشنایی شنید که هم از آن ولایت کرده بود اگرچه این سلطان بود واو دربان اما بحکم آشنایی و همولایتی شوق «حب‌الوطن من‌الایمان» در نهادش بجنبید فریاد برآورد که: شعر
بوی جوی مولیان آید همی
بوی یار مهربان آید همی
از غایت اشتیاق محبوب خویش دست در گردن آن لطیفه عقل خرده آورد و می‌گفت: بیت
بر یاد لبت لعل نگین میبوسم
آنم چو بدست نیست این میبوسم
دستم چو بدستبوس وصلت نرسد
میگویم خدمت و زمین میبوسم
ولکن درین مقام که ذوق نظر محبوب حقیقی بکام جانش رسید آتش در وی افتاد و دست از گردن عقل بیرون آورد. عبارت از او این آمد که جوهر بدو نیم شد آن نیمه که از عقل بود عقل بددل بودبترسید از ترس بگداخت آب شد. و آن نیمه که از محبت بوداز نظر محبوب غذا یافت شوق غالب شد آتش محبت شعله برآورد آتش پدید آمد همچنانک میان آب و آتش مضادت است میان عقل و عشق همچنان است. پس عشق با عقل نساخت او را بر هم زد و رها کرد و قصد محبوب خویش کرد. شعر
عقل را با عشق کاری نیست زودش پنبه کن
تاچه خواهی کرد آن اشتردل جولاه را
عقل نزد عشق خود راهی تواند برد نه
نزد شاهنشه چه کار اوباش لشگر گاه را
پس آن جزو که قصد بالا کرد عالم علو از افلاک و انجم و غیر آن ساخته شد و آن جزو که در نشیب بماند زمین وکوه و دریا و دیگر اجناس بدان ترتیب که گفتیم ازو بیافرید. پس آن لطیفه که از صفت محبت محمدی برخاسته بود اول گرد ملکوت ارواحش برآوردند و آنگه از دروزاه جوهر او را بر صورت و صفت ملک و ملکوت گذر دادند تا هیچ ذره از ذرات کاینات از ملک و ملکوت نماندکه در وی سری از اسرار محبت تعبیه نکردند تا هیچ ذره از محبت خالق خویش بقدر استعداد خالی نباشد و بدان بزبان حال خویش حضرت عزت را حمد و ثنا می‌گوید «و ان من شیء الا یسبح بحمده ولکن لاتفقهون تسبیحهم» بیت
گر عرض دهند عاشقانت را
هر ذره که هست در شمار آید
طاوس و مگس بیک محل باشد
چون باز غم تو در شکار آید
ای ملایکه لاف مسبحی مزنید و خود را در مقام هستی پدید میاورید که «و نحن تسبح بحمدک و نقدس لک» آن چیست و کیست که نه مسبح حضرت جلت ماست؟ «سبح‌الله مافی السموات و مافی‌الارض و هوالعزیز الحکیم و حضرت جلت ما از آن عزیزتر و بزرگوارتر است که خود هر کسی حمد و ثنای ما تواند گفت هر تسبیح و تقدیس که بر اهل آسمان و زمین می‌بینی و بر ذرات کاینات مشاهده میکنی همه از پرتو ثنای خداوندی ماست بر حضرت ما که «سبحان ربک رب العزه عما یصفون».
اما بواسطه آینه روح محمدی که عکس بر ذرات کاینات انداخت جمله مسبح و مقدس گشتند هر کسی پنداشت که آن ثناگویی از خاصیت عبودیت اوست ندانستند که منشأ این حمدازکجاست. چون نوبت بخلاصه موجودات رسید و در پرورش و روش گرد ملک وملکوت برگشت و ثمره کردار بر سر شاخ شجره آفرینش آمدکه قاب قوسین عبارت ازوست و بتصرف سر «اوادانی» دیده حقیقت بین او گشاده گردید و خطاب عزت در رسیدکه : «ای محمد همچون دیگر موجودات و ملایکه مرا ثنا بگوی «اثن علی». خواجه بازدیده بود که هر چ از ثناگویی آن حضرت جمله کاینات یافت بودند عاریتی بود و شریعت او آن بود که «العاریه مردوده». بر قضیه «ان‌الله یأمرکم ان تود والامانات الی اهلها» آن امانت رد کرد گفت: از زبان الکن حدوث ثنای ذات قدیم چون درست آید «لا احصی ثناء علیک». ثنای ذات تو هم از صفات تو درست آید «انت کما اثنیت علی نفسک» اینجا نه ملایکه که اطفال نوآموز دبیرستان آدم‌اند که «یا آدم انبئهم باسمائهم» که ایشان خود نام خود نمی‌دانند بلک آدم که معلم ایشان است با جملگی فرزندان در زیر رایت ثناخوانی محمد باشندکه «آدم و من دونه تحت لوائی یوم‌القیامه ولافخر و بیدی لواء و الحمد ولافخر». ازینجا معلوم گردد که تخم آفرینش محمد بود و ثمره هم او بود و شجره آفرینش بحقیقت هم وجود محمدی است بیت.
الحق شگرف مرغی کز تو دو کون پر شد
نه بال باز کرده نه زاشیان پریده
هرچ ملکوتیات است بیخهای آن شجره تصور کن و هر چه جسمانیات است تنه شجره وانبیا علیهم الصلوه والسلام شاخهای شجره و ملایکه برگهای شجره. و بیان ثمره آن شجره در عبارت نگنجد و به زبان قلم دو زبان با کاغذ دو روی نتوان گفت. شعر
قصه‌ها مینوشت خاقانی
قلم اینجا رسید سر بشکست
پس همچنانک شجره در ثمره تعبیه باشد ثمره در شجره تعبیه است تا هیچ ذره از شجره نیست که از وجود ثمره خالی است. و این سر بزرگی است و اصل تخم که از پرتو نور احدیت بود هیچ ذره نیست از شجره و ثمره که از پرتو نور احدیت خالی است که «و نحن اقرب الیه من حبل الورید» سر «وهو معکم» از اینجا معلوم گردد خاصیت «الله نورالسموات و الارض» اینجا ظاهر شود.
و بدانک هر چیز را که حق تعالی در عالم معانی ظاهر کرده است در عالم صورت آن را صورتی پدید آورده است. پس صورت جملگی عوامل ملکوت شخص محمدی آمد علیه‌السلام و صورت بپرتو نور احدیت کلمه توحید «لا اله الاالله» آمد و سربعث انبیاء علیهم الصلوه والسلام از بهر زراعت تخم توحید است در زمین دلها «الدنیا مزرعه الاخره». خواجه علیه‌السلم ازینجا میفرمود «امرت ان اقاتل الناس حتی بقولو لا اله الاالله». این چیست تخم توحید در زمین دلها پاشیدن «ضرب‌الله مثلا کلمه طیبه کشجره طیبه اصلها ثابت و فرعها فی السماء تونی اکلها کل حین باذن ربها و یضرب الله الامثال للناس لعلهم یتذکرون».
نجم‌الدین رازی : باب سیم
باب سیم در معاش خلق
و آن مشتمل است بر بیست فصل بتبرک بقول حق تعالی «ان یکن منکم عشرون صابرون یغلبوا ما تین
فصل اول
در بیان حجت روح انسان از تعلق قالب و آفات آن
قال الله تعالی: «والعصر ان الانسان لفی خسر الا الذین آمنو و عملوا الصالحات»
و قال النبی صلی الله علیه و سلم: «ان لله سبعین الف حجاب من نور و ظلمه»
بدانک چون روح انسان را از قربت و جوار رب العالمین بعالم قالب و ظلمت
آشیان عناصر و وحشت سرای دنیا تعلق میساختند بر جملگی عوالم ملک و ملکوت عبور دادند و از هر عالم آنچ زبده و خلاصه آن عالم بود با او یار کردند و باقی آنچ میگذاشتند از هر عالم یا دران نفعی بود یا ضری با آتش هم نظری میبود و تعلقی از بهر جذب منافع و دفع مضرات که روح انسان مجبول بران است که جذب منافع کند و دفع مضرات.
پس از عبور او بر چندین هزار عوالم مختلف روحانی و جسمانی تا آنگه که بقالب پیوست هفتاد هزار حجاب نورانی و ظلمانی پدید آمده‌‌ بود چه نگرش او بهر چیز در هر عالم اگرچه سبب کمال او خواست بود حال را هر یک او را حجابی شد تا بواسطه آن حجب از مطالعه ملکوت و مشاهده جمال احد یت و ذوق مخاطبه حق و شرف قربت محروم ماند و از اعلی علیین قربت باسفل سافلین طبیعت افتاد.
آسوده بدم با تو فلک نپسندید
خوش بود مرا با تو زمانه نگذاشت
فبتنا علی رغم الحسود و بیننا
حدیث کطیب المسک شیب به الخمر
فلما اضاء الصبح فرق بیننا
و ای نعیم لایکدره الدهر
و بدین روزی چند مختصر که بدین قالب تعلق گرفت آن روح پاک که چندین هزار سال در خلوت خاص بی‌واسطه شرف قربت یافته بود چندان حجب پدید آورد که بکلی آن دولتها فراموش کرد «نسوا الله فنسیهم» و امروز هر چند بر اندیشد از ان عالم هیچ یادش نیاید. اگر نه بشومی این حجب بودی چندین فراموشکار نشدی و آن همه انس که یافته بود بدین وحشت بدل نکردی و جان حقیقی بباد ندادی . شعر
لولا مفارقه الاحباب ما و جدت
لها المنایا الی ارواحنا سبلا
نام انسان مشتق ازا نس بود که اول از حضرت یافته بود. گفته‌اند «سمی الانسان انسانا لا نه انیس». حق تعالی چون از زمان ماضی انسان خبر میدهد او را بنام انسان میخواند «هل اتی علی الانسان حین من الدهر لم یکن شیئا مذکورا» یعنی در حظایر قدس بود و بدین عالم نپیوسته بود «لقد خلقنا الانسان فی احسن تقویم» یعنی در عالم ارواح و چون بدین عالم پیوست و آن انس فراموش کرد نامی دیگرش مناسب فراموش کاری بر نهاد. و چون خطاب کند بیشتر بدین نامش خواند «یا ایها الناس» یعنی ای فراموشکار تابوک از ایام انسش‌ با یاد آید. و گفته‌اند «سمی الناس ناسا لا نه ناس» و از ینجامیفرمود خواجه را علیه الصلوه و السلام «و ذکر هم بایام الله» یعنی اینها را که بروزهای دنیا مشغولند یادشان ده از روزهای خدای که در جوار حضرت و مقام قرب بودند باشد که باز آن مهر و محبت در دلشان بجنبد دیگر باره قصد آشیان اصلی و وطن حقیقی کنند «لعلهم یتذکرون لعلهم یرجعون» اگر محبت وطن در دل بجنبد عین ایمان است که «حب الوطن من الایمان».
[و اگر قصد مراجعت کند و بهمان راه که آمده است باز گردد مرتبه ایقان است و اگر بوطن اصلی بازرسد مقام احسان است و اگر از وطن اصلی در گذردسر حد عتبه عرفان است و اگر آنجا توقف نکند و در پیشگاه بارگاه وصول قدم نهد درجه عیان است و بعد ازین نه حد وصف و عالم بیان است] و اگر آن محبت نجنبد و طلب مراجعت نکند و دل درین جهان بندد نشان بی‌ایمانی است. «و لکنه اخلد الی الارض واتبع هواه فمثله کمثل الکلب» هر که درین حجب بماند و درد برداشت این حجبش نباشد در خسران ابدی «و العصر ان الانسان لفی خسر» بماند.
قسم یاد میکند که روح انسانی بواسطه تعلق قالب مطلقا بآفت خسران گرفتارست الا آن کسانی که بواسطه ایمان و عمل صالح روح را ازین آفات و حجب صفات قالبی خلاص داده‌اند تابمقر اصلی آمدند.
و مثال تعلق روح انسانی بقالب و آفات آن چنان است که شخصی تخمی دارد اگر بکارد و پرورش دهد یکی صد تا هفتصد میشود و اگر آن تخم نکاردهم چنان از ان نوعی انتفاع بتوان گرفت ولیکن چون تخم در زمین اندازد و پرورش ندهد خاصیت خاک آن است تخم را بپوساند و آن استعداد انتفاع که دروی بود باطل کند.
پس تخم روح انسانی پیش ازانک در زمین قالب اندازند استعداد استماع کلام حق حاصل داشت چنانک از عهد «الست بربکم» خبر باز داد و اهلیت جواب «بلی» بازنمود اگرچه از بهر آن کردند این مزارعت تابینایی و شنوایی و گویایی که داشت یکی صد و هفتصد شود.
ولیکن تا این تخم روح را آب ایمان و تربیت عمل صالح بدو نرسیده است حال را در عین خسران است از ان بینایی و شنوایی و گویایی حقیقی محروم مانده و چون آب ایمان و عمل صالح تربیت بدورسد تخم برومند شود و از نشیب زمین بشریت قصد علو عالم عبود یت کند از درکات خسران خلاص یابد و بقدر تربیت و مدد که یابد بدرجات نجات که عبارت از ان جنات است میرسد. و اگر به دون همتی و ابله طبعی سربسبزه شجر گی فرود آرد و طلب ثمرگی نکند از اهل جنات و درجات گردد که «ان اکثر اهل الجنه البله» و اگر بمقام ثمرگی رسد که مرتبه معرفت است از جمله اهل الله و خاصته گردد. و اگر عیاذا بالله تخم روح آب ایمان و تربیت عمل صالح نیابد در زمین بشریت بپوسد و طبیعت خاکی گیرد مخصوص شود بخاصیت «ولکنه اخلد الی‌الارض واتبع هواه». در خسران ابدی بماند که «خالدین فیها ابدا»
و چون طفل در وجود می‌آید ابتدا هنوز حجب تمام مستحکم نشده است و نوعهد قربت حضرت است ذوق انس حضرت با او باقی است در حال که از مادر جدا میشود از رنج مفارقت آن عالم بمی‌گرید و هر ساعت که شوق غلبه کند فریاد و زاری برآورد و دل رنجور و جان مهجور او بزبان حال باحضرت ذوالجلال میگوید بیت
آن دل که تو دیده‌ای فکارست هنوز
وز عشق تو با ناله زارست هنوز
وان آتش دل بر سر کارست هنوز
و آن آب دو دیده برقرارست هنوز
هر لحظه آن طفل را بچیزی دیگر مناسب نظر حس او و خوش آمد طبع او مشغول میکنند و میفریبانند تا او آن عالم فراموش میکند و با این عالم انس میگیرد دیگر باره چون فرا گذارندش پیل هندوستان بخواب بیند باردیگر بسر گریه و زاری بازشود.
و این معنی در شب ز بادت افتد زیرا که بروز نظر او بمحسوسات مشغول شود و در شب مشغولی کمتر بود گریه و زاری بیشتر باشد بیت
آمد شب و بازگشتم اندر غم دوست
هم با سر گریه‌ای چشمم را خوست
از خون دلم هرمژه کز پلک فروست
سیخی است که پاره‌جگر بر سر اوست
مادر مهربان پستان در دهان طفل نهد ذوق شیر بکام او رسد بتدریج با شیر انس میگیرد و انس اصلی فراموش میکند. تا بحد بلاغت رسیدن کار او انس گرفتن است با عالم محسوس و فراموش کردن عالم غیب و از ینجاست که بچه هر چیز باندک روزگار پرورش یابد و بمصالح خویش قیام تواند نمود و بکمال جنس خویش رسد و قوت یابد و جثه تمام کند و بچه آدمی بچهل سال بکمال خود رسد و بپانزده سال بحد بلوغ رسد و مدتی باید تا بمصالح خویش قیام تواند نمود. بدان سبب که آدمی بچه را انس با عالمی دیگر بوده است و ذوق آن مشرب یافته است و بار فراق آن عالم بر جان اوست با این عالم آشنا نمیتواند شد و خو فرا این عالم نمیتواند کرد الا بروزگار دراز تا بتدریج خو از عالم علوی باز کند و خو فرا عالم سفلی کند و ذوق مشارب غیبی فراموش کند و ذوق مشارب حسی بازیابد. آنگه یک جهت این عالم شود که تا در عالم دورنگی غیب و شهادت باشد نشو و نمای زیادتی نکند و بکمال خویش نرسد چون از ان عالم بکلی فراموشی پدید آید بسی حیله و مکر در جذب منافع و دفع مضرات بیندیشد که هیچ حیوان و شیطان بدان نرسد.
اما حیوانات چون از عالمی دیگر خبر ندارند یک جهت این عالم باشند جملگی همت بر مصالح خویش صرف‌ کنند و بشهوتی تمام باستیفای لذات حسی مشغول شوند زود پرورش یابند و بکمال خود رسند.
لقمه با بیم جان زند آهو
زان ندارد شکنبه و پهلو
غرض آنک روح انسانی تا بر ملک و ملکوت روحانی و جسمانی گذر میکند و بقالب انسانی تعلق میگیرد و آلت جسمانی را در افعال استعمال میدهد هر دم و نفس که از وی صادر می‌شود حمله موجب حجب و بعد و ظلمت می‌باشد و سبب حرمان روح از عالم غیب میگردد تا از ان عالم بکلی بیخبر شود و گاه بود که هزار مخبر خبر میدهد که تو وقتی در عالم دیگر بود‌ه‌ای قبول نکند و بدان ایمان نیارد.
اما طایفه‌ای را که منظوران نظر عنایت‌اند اثر آن انس که با حضرت عزت یافته بودند با ایشان باقی مانده باشد. اگر چه بخود ندانند که وقتی در عالم دیگر بوده‌اند ولکن چون مخبری صادق القول بگوید اثر نور صدق آن مخبر و اثر آن انس بیکدیگر پیوندد هر دو دست در گردن یکدیگر آورند زیرا که هر دو همولایتی اند یکدیگر را بشناسند اثر آن موافقت بدلها رسد جمله در حال اقرار کنند.
فی‌الجمله هر کجا از آن انس چیزی باقی است تخم ایمان است به دیر و زود ایمان تواند آورد. و هر کرا آن انس منقطع شده‌است و در دل او با عالم غیب بکلی بسته شده ایمان ممکن نیست «سوا علیهم ا انذرتهم ام لم تنذرهم لایومنون. ختم‌الله علی قلوبهم و علی سمعهم و علی ابصارهم غشاوه و لهم عذاب عظیم»
و بعضی بندگان باشند که حق تعالی حجاب از پیش نظر ایشان بر گیرد تا آن جمله مقامات که عبور کرده‌اند از روحانی و جسمانی بازبینند. و گاه بود که در وقت تعلق روح بقالب بعضی را از نسیان محفوظ دارند اظهار قدرت و اثبات حجت را تا از ان مقام اول که در بدایت تعلق بر جملگی موجودات میگذشت تا بصلب پذر رسیدن و به رحم مادر پیوستن و بدین عالم آمدن جمله بر خاطر دارد و نصب دیده او بود.
چنانک شیخ محمد کوف رحمه‌الله در نیسابور حکایت کردی که شیخ علی موذن را دریافته بود که او فرمود مرا بریادست که از عالم قرب حق بدین عالم میآمدم روح مرا بر آسمانها میگذرانیدند. بهر آسمان که رسیدم اهل آن آسمان بر من بگریستند گفتند دیگر باره بیچاره‌ای را از مقام قرب بعالم بعد میفرستند و از اعلی باسفل میآورند و از افراخنای حظایر قدس بتنگنای زندان سرای دنیا میرسانند. بران تاسفها میخوردند و بر من می‌بخشودند. خطاب عزت بدیشان رسید که مپندارید فرستادن او بدان عالم از راه خواری اوست بعز خداوندی ما که در مدت عمر او دران جهان اگر یک‌بار بر سر چاهی دلوی آب در سبوی پیرزنی کند او را بهتر از آنک صدهزار سال در حظایر قدس بسبوحی و قدوسی مشغول باشد. شما سر در زیر گلیم «کل حزب بمالدیهم فرحون» بکشید و کار خداوندی من بمن بازگذارید که «انی اعلم مالاتعلمون» و صلی‌الله علی محمد و آله اجمعین.
نجم‌الدین رازی : باب سیم
فصل سیم
قال الله تعالی: «اولئک الذین هدی الله فبهد یهم اقتده»
و قال النبی صلی‌الله علیه و سلم: «الانبیا قاده و العلما ساده» الحدیث بدانک خداوند تعالی چون طلسم عالم ملک و ملکوت بر یکدیگر بست بواسطه ازدواج روح و قالب انسان این طلسم را چنان محکم نهاد و بندها سخت کرد از هر نوع که هیچ آدمی و ملک بتصرف نظر خویش هر چند بکوشد آن را باز نتواند گشود. زیراک هفتاد هزار بند حجب نورانی و ظلمانی بسته است و اگر بازشایستی گشود روح هرگز در زندان سرای «الدنیا سجن المومن» قرار نگرفتی هیچ پادشاه که کسی را بزندان فرستد در زندان چنان نبندد که زندانی باز تواند کرد. آن طلسم اعظم بخداوندی خویش نهاده بود و کس را بران اطلاع نداده که «ما اشهد تهم خلق السموات و الارض و لاخلق انفسهم». فتاح حقیقی او بود و مفتاح همه بحکم او بود «له مقالید السموات و الارض» با او تواند که بندهای ابن طلسم بگشاید یا کسی که مفتاح بدست او دهد.
پس خداوند تعالی چون خواست که نسل آدمی در جهان باشد اول آدمی را از خاک بیافرید بی‌مادر و پدر آنگه حوا را از پدر بی‌مادر بیافرید اظهار قدرت را آنگه در آفریدن نسل آدمی بنیابت خویش آدم و حوا را بر کار کرد تا جفت شدند آنگه ازیشان فرزندان پدید میآورد.
همچنین چون خواست که طلسم اعظم موجودات گشاید. و روح انسانی را از قید جنس قالب دهد و بعالم قرب بازرساند با فواید بسیار که درین سفر حاصل کرده باشد در هر قرن و عصر یکی را از جمله خلایق بر گزیند و از همه بندگان برکشد. و بنظر عنایت مخصوص گرداند.
نظری کردی روزی بمن سوخته دل
هر چ من یافته‌ام جمله از ان یافته‌ام
تخم ایت سعادت در عالم ارواح پاشیده بودند در مقام بیواسطگی روح تا اینجا ثمره قبول و قربت بی‌واسطه یافت. چنانک خواجه علیه الصلوه و السلم فرمود «الارواح جنود مجنده» در عهد اول ارواح را چون لشکرها که صف زنند در چهار صف بداشتند: صف اول در مقام بیواسطگی ارواح انبیا بود علیهم الصلوه وصف دوم ارواح اولیا وصف سیم ارواح مومنان وصف چهارم ارواح کافران.
پس آن ارواح که در صف اول بودند در مقام بیواسطگی از نظرهای خاص حق تعالی پرورش و استعداد آن یافته بودند که در طلسم گشایی عالم صورت آدم وقت باشند. آنگه خلایق بواسطه هدایت ایشان طلسم گشودن در آموزند که «اولئک الذین هدی الله فبهدیم اقتده» یعنی انبیا را من آموختم بخودی خود بی‌واسطه علم طلسم گشودن زیراکه ایشان سالها در مقام بیواسطگی تابش انوار نظر یافته بودند قابل آن بودند که ما بتصرف جذبات الوهیت از راه غیب در دل ایشان بگشاییم و اسرار طلسم گشودن در دبیرستان «الرحمن علم القران» در ایشان آموزیم «اولئک الذین اتنیاهم الکتاب و الحکم و انبوه».
اما آن کسان که ابتدا در عالم ارواح از پس حجب ارواح انبیا فیضان فضل ما یافته‌اند امروز بی‌واسطه راه حضرت ما نتوانند رفت و طلسم نهاده ما نتوانند گشود «سنه الله التی قد خلت من قبل و لن تجد لسنه الله تبدیلا» الا بشا گردی دکان انبیا قیام نمایند و داد «و ان هذا صراطی مستقیما فاتبعوه ولا تتبعوا السبل فتفرق بکم عن سبیله» بشرط بدهند. و صل عروس بایدت خدمت پیشکاره کن.
در دبیرستان شرایع اول الف و باء شریعت بباید آموخت که هر امری از او امر شرع کلید بندی از بندهای آن طلسم اعظم است چون بحق هر یک در مقام خویش قیام نمودی بندی از طلسم گشاده شود نسیمی از نفحات الطاف حق از ان راه بمشام جانت رسد که «ان الله فی ایام دهر کم نفحات الافتعرضوا لها» تعرض آن نفحات ادای او امر و نواهی شرع است. بهر قدمی که در شرع بر قانون متابعت نهاده میآید قربتی بحق حاصل میشود یعنی منزلی از منازل آن عالم که از آنجا آمده‌ای قطع کرده میآید که «لن بتقرب الی المتقربون بمثل ادا ما افترضت علیهم». و چون برین جاده قدم بصدق نهی الطاف ربوبیت در صورت استقبال بحقیقت دستگیری قیام نماید که «من تقرب الی شبرا تقربت الیه ذراعا و من تقرب الی ذراعا تقربت الیه باعا و من اتانی بمشی اتیته هر وله» بیت
گر در ره عاشقی قدم راست نهی
معشوقه در اول قدمت پیش آید
چون معلوم شد که بندهای طلسم وجود انسانی جز بکلید شریعت نمیتوان گشود حقیقت‌دان که شریعت را صاحب شرع بباید و آن انبیا اند علیهم السلام.
باقی چند وجه دیگر در فصل بیان احتیاج بشیخ گفته آید ان شاءالله تا معلوم گردد که چون بشیخ حاجت است بپیغمبر اولیتر که حاجت باشد. والله اعلم بالحقیقه.
نجم‌الدین رازی : باب سیم
فصل نوزدهم
قال الله تعالی «فلما تجلی ربه للجبل جعله دکا و خر موسی صعقا».
و قال النبی صلی الله علیه و سلم «ان الله خلق آدم فتجلی فیه و قال اذا تجلی الله لشی خضع له».
بدانک تجلی عبارت از ظهور ذات و صفات الوهیت است جل و علا چنانک شرح آن بیاید ان شاء الله تعالی.
و روح را نیز تجلی باشد و درین معنی سالکان را غلط بسیار افتد گاه بود که صفات روح یا ذات روح تجلی کند سالک را ذوق تجلی حق نماید و بسی روندگان که درین مقام مغرور شوند و پندارند که تجلی حق یافتند. و اگر شیخی کامل صاحب تصرف نباشد ازین ورطه خلاص دشوار توان یافت.
و هر چند در کشف این حقایق مشایخ متقدم- قدس الله ارواحهم- کمتر کوشیده‌اند و تا توانسته‌اند از نظر اغیار پوشیده‌اند‌ اما چون این ضعیف بنابران نظر که بسی مدعیان بی‌معنی در میان این طایفه پدید آمده‌اند‌ و بغرور شیطان و مکر نفس مغرور گشته و بحرفی چند پوسیده که از افواه گرفته‌اند پنداشته‌اند بکمال مقصد و مقصود این راه رسیده‌اند و ذوق مشارب مردان یافته‌ و خود را در مملکت جایز‌التصرف دانسته و با باحت و زندقه در افتاده چنانک میگوید
پوشیده مرقع‌اند ازین خامی چند
بگرفته ز طامات الف لامی چند
نا رفته ره صدق و صفا گامی چند
بد نام کننده نکو نامی چند
خواست تا از برای محک این مدعیان از مقامات و احوال سلوک شمه‌ای بیان کند. تا خود را برین محک زنند اگر ازین احوال در خود چیزی نه بینند از جوال غرور شیطان و کمینگاه مکر نفس بیرون آیند و روی بصراط مستقیم که جاده متابعت است نهند.
و اگر دریشان درد طلب باقی باشد دست در دامن صاحب دولتی زنند که بر فتراک دولت او بمقصد و مقصود رسند. چنانک میفرماید جل و علا «واتوا البیوت من ابوابها». و این ضعیف درین معنی گوید. بیت.
تا زاغ صفت بجیفه بر آلایی
کی چون شاهین در خورشاهان آیی
چون صعوه اگر غذای بازی گردی
بازی گردی که دست شه را شایی
و نیز طالبان محق و مریدان صادق را دلیلی باشد بجاده صواب و مشوقی بود بمرجع و مآب. اکنون شروع کنیم بتأیید ربانی و توفیق یزدانی در شرح تجلی و فرق میان تجلی روحانی و تجلی ربانی.
بدانک چون آینه دل از کدورت وجود ماسوای حضرت صقالت پذیرد و صفا بکمال رسد مشروقه آفتاب جمال حضرت گردد جام جهان نمای ذات متعالی الصفات شود. ولیکن نه هر کرا دولت صقالت و صفا دست داد سعادت تجلی مساعدت نماید «ذلک فضل الله یوتیه من یشاء» اما بدین سعادت هم دلهای صافی مستسعد شود. چنانک شیخ عبدالله انصاری رحمه الله علیه فرمود: «تجلی حق ناگاه آید اما بر دل آگاه آید». و از شیخ علی بونانی شنیدم- قدس- الله روحه العزیز- که از شیخ خویش خواجه ابوبکر شانیان قزوینی رحمه الله روایت میکرد: «نه هر که بدوید گور گرفت اما گور آن گرفت که بدوید».
باشد که در ابتدا چون آینه دل از صفات بشریت و زنگار طبیعت صافی شود بعضی صفات روحانی بر دل تجلی کند و آن از غلبات انوار روجانیت بود. و باشد که نور ذکر و نور طاعت بر انوار روح غلبه کند و دریای روحانیت در تموج آید و فوج موجی بساحل دل تاختن آرد بر صفای آینه دل تجلی پدید آید.
[و گاهی بود که با نور ذکر ذاکر نور ذکر مذکور آمیخته شود ذوق تجلی مذکور بخشد و نه آن بود ]. و گاه بود که روح بجملگی صفات در تجلی آید و این از محو کلی آثار صفات بشری بود. و گاه بود که ذات روح که خلیفه حق است در تجلی آید و بخلافت حق دعوی «انا الحق» کردن گیرد. و گاه بود که جمله موجودات را پیش تخت خلافت روح در سجود یابد در غلط افتد که مگر حضرت حق است قیاس برین حدیث که «اذا تجلی الله لشی خضع له».
ازین جنس غلطها بسیار افتد و نفس از بهر شرب خویش آن غرور بخورد و هر رونده‌ای فرق و تمییز نتواند کرد میان حق و باطل جز منظوران نظر عنایت که محفوظ‌اند از کید نفس و مکر حق.
اما فرق میان تجلی روحانی و تجلی ربانی: اول آن است که تجلی روحانی و صمت حدوث دارد آن را قوت افنا نباشد اگر چه در وقت ظهور ازالت صفات بشری کند اما افنا نتواند کرد چون تجلی در حجاب شد صفات بشری معاودت کند «عاد المیشوم الی طبعه»
تا گاه بود که نفس را از تجلی روحانیت آلتی دیگر حاصل شود از علم و معرفت در مکر و حیلت و تحصیل مقاصد هوای خویش که پیش از ان نبوده باشد و در تجلی حق جل و علا این آفت نتواند بود زیراک از لوازم تجلی حق تد کدک طور نفس است و زهوق صفات باطل او که «جاء الحق و زهق الباطل» الایه.
دیگر آنک باحصول تجلی روحانی طمانینه دل پدید نیاید و از شوایب شک وریبت خلاص نیابد و ذوق معرفت تمام ندهد و تجلی حق بخلاف و ضداین باشد.
دیگر آنک از تجلی روحانی غرور پندار پدید آید و عجب و هستی بیفزاید و درد طلب نقصان پذیرد و خوف و نیاز کم شود. و از تجلی حق این جمله برخیزد و هستی بنیستی مبدل شود و درد طلب بیفزاید و تشنگی زیادت شود. چنانک عزیزی میگوید
سوز دل خسته از وصالش ننشست
وین تشنگی از آب زلالش ننشست
نیرنگ وجود و نقش هستی بر خاست
وز سرهوس عشق جمالش ننشست
و اما تجلی حضرت خداوند‌ی بر دو نوع است: تجلی ذات و تجلی صفات. و تجلی ذات هم بر دو نوع است: تجلی ربوبیت و تجلی الوهیت.
تجلی ربوبیت موسی را بود علیه السلام کوه طفیلی او بود نه او طفیلی کوه که «فلما تجلی ربه للجبل جعله دکا و خر موسی صعقا». از تجلی نصیب کوه تد کدک بود و نصیب موسی صعقه چون حق تعالی بر بوبیت تجلی کرد هستی موسی و کوه بماند اگرچه کوه پاره پاره شد و موسی بیهوش بیفتاد ولیکن حضرت ربوبیت پرورنده و دارنده بود وجود ایشان باقی گذاشت.
و تجلی الوهیت محمد را بود علیه الصلوه تا جملگی هستی محمدی را بتاراج دارد و عوض وجود محمدی وجود ذات الوهیت اثبات فرمود که «ان الذین ببا یعونک انما یبایعون الله ید الله فوق ایدیهم». کمال این سعادت بهیچ کس دیگر از انبیا علیهم السلام ندادند اما خوشه چینان این خرمن را بدین تشریف مشرف گردانیدند و ازین خرمن بدین خوشه رسانیدند که «لایزال العبد یتقرب الی بالنوافل حتی احبه فاذا احببته کنت له سمعاً و بصرا ویدا و لسانا فبی یسمع و بی یبصر و بی یبطش و بی ینطق». و این سعادت از خاصیت تجلی ذات الوهیت بود.
و اما تجلی صفات هم بر دو نوع است: تجلی صفات جمال تجلی صفات جلال.
و تجلی صفات جمال هم بر دو نوع است: صفات ذاتی و صفات فعلی. و تجلی صفات ذاتی هم بر دو نوع است: صفات نفسی و صفات معنوی.
صفات نفسی آن است که خبر مخبر ازان دلالت کند بر ذات باری جل و علا نه بر معنی زیادت بر ذات چنانک موجودی و واحدی وقایم بنفسی. پس اگر بصفت موجودی متجلی شود آن اقتضا کند که جنید میگفت رحمه‌الله علیه «مافی الوجود سوی الله» و اگر بصفت واحدی متجلی شود آن اقتضا کند که ابوسعید رحمه الله علیه میگفت «ما فی الجبه سوی الله» و اگر بصفت قایم بنفسی متجلی شود آن اقتضا کند که ابویزید میگفت «سبحانی ما اعظم شانی».
و صفات معنوی آن است که خبر مخبر از آن دلالت کند بر معنی زیادت بر ذات باری جل و علا چنانک گوییم او را علم است و قدرت و ارادت و سمع و بصر و حیات و کلام و بقا. پس اگر بصفت عالمی متجلی شود چنانک خضر را بود علیه السلام «وعلمناه من لدنا علما» علوم لدنی پدید آید و اگر بقدرت متجلی شود چنان بود که محمد را بود علیه السلام که بیک مشت خاک لشکری را هزیمت کرد که «و مار میت اذ رمیت ولکن الله رمی» و اگر بصفت مریدی متجلی شود چنان بود که بوعثمان حیری را بود میگفت: «سی سال است تا حق تعالی همه آن میخواهد که ما مامیخواهیم» و اگر بصفت سمیعی متجلی شود چنان بود که سلیمان را بود علیه السلام که آواز مورچه میشنید که «وقالت نمله یا ایها النمل ادخلوا مسا کنکم» و اگر بصفت بصیری متجلی شود چنان بود که مصنف میگوید: بیت
زان روی کنون آینه روی توم
از دیده تو بر وی تو مینگرم
و بحقیقت بدانک انسان آینه ذات و صفات حق است چون آینه صافی گشت بهر صفت که حضرت برو تجلی کند بدان صفت در و متجلی شود. هر صفت که از آینه ظاهر شود تصرف صاحب تجلی بود نه از ان آینه او را پذیرای عکس آن بیش نیست چون صافی بود. سر خلافت این است که او مظهر و مظهر ذات و صفات خداوندی باشد.
و اگر بصفت حیات متجلی شود چنان بود که خضر و الیاس را هست حیات باقی و اگر بصفت کلام متجلی شود چنان بود که موسی را بود علیه السلام «و کلم الله موسی تکلیما» و اگر بصفت بقا متجلی شود اقتضای رفع انانیت انسانی و ثبوت صفات ربانی کند که «یمحواالله ما یشاء و ثیبت». حسین منصور از اینجا میگفت:
ببینی و بینک انی یزاحمنی
فارفع بجودک انی من البین
اما صفات فعلی چون: خالقی و رازقی و احیا و اماتت. چون بصفت رازقی متجلی شود چنان بود که مریم را بود علیها السلام «و هزی الیک بجذع النخله تساقط علیک رطبا جنیا» چون بصفت خالقی متجلی شود چنان بود که عیسی را بود علیه السلام «واذ تخلق من الطین کهیه الطیر باذنی» و چون بصفت احیا متجلی شود چنان بود که ابراهیم را علیه السلام بود «رب ارنی کیف تحیی الموتی»و همچنین عیسی را بود علیه السلام که «و اذتخرج الموتی باذنی». و اگر بصفت اماتت تجلی کند چنان بود که مرید ابوتراب نخشبی را افتاد در حال که نظر بایزید بر وی افتاد نعره‌ای بزد و جان بداد. چنین کس همت بر هر کس که گمارد هلاکش کند. و این صفت اگرچه از صفات فعل است اما تعلق بصفت جلال دارد.
و صفات جلال هم بر دو نوع است: صفات ذات و صفات فعل. صفات فعل چنانک در صفت اماتت نموده آمد.
اما صفات ذات هم بر دو نوع است: صفات جبروت و صفات عظموت. چون بصفات جبروت متجلی شود نوری بی‌نهایت در غایت هیبت ظاهر شود بی‌لون و بی‌صورت و بی کیفیت. ابتدا تلالوی مشاهده افتد که در حال فنای صفات انسانیت آشکارا کند و محو آثار هستی آرد گاه بود که شعوری بر فنا بماند و بس. و اگر در جام تجلی ساقی «وسقیهم ربهم شرابا طهورا» یک قطره شراب جلال از قوت ولایت سالک زیادت فرا کند سطوت آن شراب جملگی ولایت چنان فرو گیرد که شعور بروجود و فنای وجود هم رخت بر گیرد صعقه عبارت ازین حالت بود. چنانک گفته‌اند:
فلما استبان الصبح ادرج ضوئه
بانواره اضوا نور الکواکب
تجر عهم کاسا لو ابتلیت لظی
بتجریعه طارت کاسرع ذاهب
مصنف گوید مناسب این حال
زان باده نخورده‌ام که هشیار شوم
وان مست نیم که باز بیدار شوم
یک جام تجلی جلال تو بسم
تا از عدم و وجود بیزار شوم
و تجلی صفات عظموت هم بر دو نوع است: صفت حیی و قیومی. و صفت کبریا و عظمت و قهاری چون بصفت حیی و قیومی متجلی شود فنا الفنا پدید آید و بقا البقا روی نماید و حقیقت آن نور ظاهر گردد چنانک فرمود «یهدی الله لنوره من یشا» ظهوری که هرگز خفا نپذیرد و طلوعی که از غروب ایمن گرداند.
در تجلی صفات جمال گاه ستر بود و گاه تجلی زیراک مقام تلوین است. اما اینجا که تجلی صفات جلال است مقام تمکین است دورنگی بر خاسته اگرچه سخت نادره باشد. چنانک وقتی شیخ ابوسعید در مجلس شیخ ابو علی دقاق- قدس الله روحهما- حاضر بود. شیخ ابو علی در مقام تجلی سخن میراند شیخ ابو سعید را حالت جوانی بود و غلبات وقت. بر خاست و گفت: ای شیخ این حدیث بر دوام باشد؟ گفتا: بنشین که نباشد. دوم بار برخاست و گفت: این حدیث بردوام باشد؟ گفتا: بنشین که نباشد. ساعتی بنشست سیم بار بر خاست و گفت: ای شیخ این حدیث بر دوام باشد؟ گفت: نباشد و اگر باشد نادره باشد. شیخ ابو سعید نعره‌ای بزد و در چرخ آمد و میگفت: «این ازان نادره‌هاست این ازان نادره‌هاست!». درین مقام آنچ ایمان بود عیان گشت و عیان در عین نهان شد اعتبار از کفر و ایمان برخاست و دورنگی وصال و هجران نماند چنانک مولف گوید:
باروی تو روی کفر و ایمان بنماند
با نور تجلیت دل و جان بنماند
چون مایی ما ز ما تجلی بستد
امید وصال و بیم هجران بنماند
حقیقت «لااله الا الله» اینجا متجلی شود که بت وجود بکلی از پیش برخیزد و سلطنت الوهیت ولایت فروگیرد.
[کی بود ما ز ما جدا مانده
من و تو رفته و خدا مانده
چون این حقیقت در ولایت محمدی علیه الصلوه پدید آمد حضرت ازو این عبارت فرمود که «فا علم انه لااله الا الله» تا این مقام مشاهده نشود علم بحقیقت «لااله الا الله» پدید نیاید]. «و الستغفر لذنبک» ای لذنب وجودک. وجودک ذنب لا یقاس به ذنب.
آنچ خواجه علیه السلام میفرمود «انه لیغان علی قلبی و انی لا ستغفر الله فی کل یوم سبعین مره» یعنی از اختلاط خلق و تبلیغ رسالت و اشتغال بمعاملات بشری هر نفس وجودی میزاید و ابر کردار در پیش آفتاب حقیقی میآید من باستغفار نفی آن وجود میکنم روزی هفتاد بار.
دیگر چون بصفات کبریا و عظمت و قهاری خاص بر ولایت سالک متجلی شود باز آنچ یافته بود گم کند و دهشت و حیرت قایم مقام آن بنشیند و علم و معرفت بجهل و نکرت مبدل کند و میگوید: بیت
ای در بچنگ آمده در عمر دراز
آورده ترا ز قعر دریا بفراز
غواص نهاده بر کف دست نیاز
غلتیده ز دست و باز دریا شده باز
خواجه علیه السلام درین مقام بود که بعد از وظیفه «وقل رب ز دنی علما» ورد «یا دلیل المتحیرین ز دنی تحیرا» بر دست گرفت. سالک درین مقام دریا صفت گردد همه وجود مستغرق این حدیث [و از تشنگی جان بر لب آمد.
بد بخت اگر بر لب دریا باشد
جز با لب خشک همچو دریا نبود]
و اگر بصفت کبریا و عظمت و قهاری تجلی عام کند عبارت ازان روز قیام کنند که در ظهور آثار تجلی قهاری رقم «کل شی هالک الا وجهه»
بر ناصیه موجودات کشد و ندای «لمن الملک» در دهد «بلاداع ولا مجیب» تا هم بصفت الوهیت مجیب خطاب عزت گردد که «لله اواحد القهار»
تا ز خود بشنود نه از من و تو
لمن الملک واحد القهار
و بدانک فرقی سخت دقیق است میان مشاهده و مکاشفه و تجلی هر کس از سالکان بران وقوف نیابد. اینجا این قدر نموده میآید که: مشاهده بی‌تجلی باشد و با تجلی باشد و تجلی با مشاهده باشد و بی مشاهده باشد.
و تجلی حقیقی آن است که شعور بر تجلی بی مشاهده زیراک مشاهده از باب مفاعله است اثنینیت اقتضا کند و تجلی حقیقی رفع اثنینیت کند و اثبات وحدت. اما مشاهده و تجلی بی مکاشفه نبود و مکاشفه آن باشد که بی‌ مشاهده و تجلی بود و الله اعلم.
و اما حدیث خواجه علیه السلام آنچ فرمود»ان الله خلق آدم فتجلی فیه» آن تجلی بود درآدم بذات و جمیع صفات بمعنی اظهار نه بمعنی ظهور.
لاجرم مشاهده و شعور نبود اما اظهار صفات بود. و در وقت نفخ روح که «و نفخت فیه من روحی» بتصرف نفخه و بتقید روح خاص مشرف بشرف اضافت «روحی» دو کرامت در نهاد آدم تعبیه افتاد: یکی سر تجلی دوم علم اسما «وعلم آدم الاسما کلها». اشارت «ولقد کرمنا بنی آدم» باختصاص این دو تخم سعادت بود که در طینت آدم و دیعت نهادند و اشارت «لها خلقت بیدی» بدین دو اصل است. و حقیقت خلافت هم ازین معنی است که بذات و جملگی صفات خداوندی در و متجلی بود تا دروی جمله صفات موجود شد و سر سجود ملایکه ازینجا بود چون حق در وی متجلی بود سجده بحقیقت آدم را نبود. چنانک امروز سجده قبله را و کعبه را نیست صاحب البیت راست آنجا هم صاحب البیت را بود. اما ابلیس یک چشم بود بدان چشم بیت میدید و بچشم دیگر صاحب البیت دیدن کور بود او را نتوانست دیدن لعین گشت زیراک «کل ناقص ملعون».
اگرچه تخم تجلی ابتدا در طینت آدم تعبیه افتاد اما در ولایت موسی سبزه پدید آورد و در ولایت محمدی ثمره بکمال رسید. تا منقرض عالم بلکه تا ابدا الاباد خوشه چینان خرمن این دولت ازین ثمره سعادت تناول می‌کنند که «وجوه یومئذ ناضره الی ربها ناظره». و صلی الله علی محمد و آله.
نجم‌الدین رازی : رسالهٔ عشق و عقل (معیار الصدق فی مصداق العشق)
بخش ۱ - بسم الله الرحمن الرحیم
حمد و ثنا و آفرین بی منتها آفریدگاری را که بتدبیر حکمت ازلی و تأثیر قدرت لم یزلی از نابود محض بود دو عالم غیب و شهادت پیدا کرد؛ و از ازدواج غیب و شهادت چندین هزار عالم مختلف از امر و خلق پدید آورد؛ و شخص انسانی را زبدهٔ جملگی عوالم مختلف امر و خلق گردانید «ألا له الخلق و الامر تبارک الله ربّ العالمین.» و رود بی غایت و محمدت بی نهایت مرجملگی انبیاء و رسل را که بر شخص انسانی اعضاء رئیسه بودند و درین صدف در نفیسه خصوصاً بر سیّد ولد آدم و خلاصۀ آفرینش عالم محمّد مصطفی صلی الله علیه که دل شخص انسانی بود و انسان العین مسلمانی.
و امّا بعد «ایّها الصّدیق الصّدیق و الرّفیق الشّفیق زکی الله نفسک عن دنس الاوصاف الذّمیمه و حلاها بحلیهٔ الاخلاق الکریمهٔ و صفی قبلک عن شین طبع الطّبع و [رین] نفس النّفس و نوّره بأنوار تجلّی صفاته بمنّه و کرمه» التماسی که از این ضعیف فرموده ای و استدعا نموده در تقریر شرح کمال عشق و کمال عقل تا هیچ مضادتی می توان بود در کمالیّت هر دو یا نه؛ و فرموده ای که ما هر کجا عقل بیشتر و شریفتر یافتیم در جمله موجودات بود و نموده ای که عقل نه قسمی است از اقسام موجودات بلکه عقل خود جمله موجودات است و وجود او راست از آنکه بعقل بر همه اقسام وجود محیط توان شد و بهیچ قسم از اقسام موجودات بر عقل محیط نمی توان شد.
اینست مجموع سؤالات «و الله اعلم و به الحول و القوهٔ ».
امّا الجواب بدانکه در شبهات این سؤالات و مقالات بسیاری خلق از فضلاء و حکماء و علمای متقدّم و متأخر سرگردان بوده اند و هستند و هر اختلاف که در مسائل اصولی افتاده است محلّ اشکال همه از اینجا بوده است و چون بحقیقت در جواب بیانی شافی افتد بسی مشکلات که بعمرهای دراز از حکمای اوائل در آن رنج برده اند و حل نتوانستند کرد حل افتد «ان شاء الله وحده» ولکن نظری باید منصفانه که از رمص هوا و طبیعت پاک باشد و از رمد عناد و جدل و انکار و جحود و انفت و تقلید مبرّا تا باز بیند و انصاف دهد که تا غایت وقت درین معنی این تقریر و بیان در شرح کمال عقل و عشق و فرق میان هر دو دیگری را بوده است یا نه و بحقیقت بباید دانست که با مجرّد نظر عقل و دلایل عقلی این مشکلات را حل نتوان کرد نظری باید که بعد از نور ایمان مؤیّد باشد بتأیید خصوصیت روح خاص که «کتب فی قلوبهم الایمان و ایّدهم بروح منه.» و بتشریف ارائت «سریهم آیاتنا فی آلافاق و فی انفسهم» از مکاشفات و مشاهدات حضرتی مشرّف باشد تا حقیقت حقیّت هر یک از عقل و عشق را بیان تواند کرد مستمع می باید که ازین عالم بهره دارد تا نور ایمانی که بدان مصدّق و مدرک این حقایق تواند شد.
نظم
آنکس داند حال دل مسکینم
کو را هم ازین نمد کلاهی باشد
و در بیان این حقایق بمقدماتی حاجت افتد که مستمع بشناخت آن مقدمات بر تقریر بیان آن حقائق واقف تواند شد ان شاء الله که چنان روشن و مبرهن نموده اید که بر مایدهٔ فایدهٔ آن خواص و عوام بحسب استعداد خویش محظوظ و بهره مند شوند «اللّهم اجعل التّوفیق رفیقنا و الصّراط المستقیم طریقنا بجودک و کرمک.»
نجم‌الدین رازی : رسالهٔ عشق و عقل (معیار الصدق فی مصداق العشق)
بخش ۵ - فصل
چون بر حقائق آن اسرار که شرح داده شد اندک وقوفی افتد عاقل صاحب بصیرت منصف را محقّق شود که عقل درین بارگاه بر کار کردهٔ دیگرست چون دیگر عوامل او را قسمی از اقسام موجودات بلکه همه موجودات است و از تمویهات و هذیانات و ترّهات سرگشته گم گشته محترز باشد و بخاطر عزیز خود خیالات و شبهات راه ندهد که جمعی از ایشان گفتند بتلقین شیطان که عقل و عاقل و معقول هر سه یکی است و بدان باری تعالی خواستند لفظ عقل از اسماء مشترکه است که بدین لفظ هر طایفه حقیقتی دیگر می خواهند چنانکه بعضی از زنادقهٔ فلاسفه لفظ عقل ایراد می کنند و بدان خداوند تعالی می خواهند کفری بدین صریحی که او را بنامی می خوانند که او و انبیاء او ذات او را جلّ جلاله بدان نام نخوانده اند.
و طایفه ای دیگر هم از فلاسفه لفظ عقل می گویند و بدان عقل کل می خواهند و می گویند معلول اوّل از علّت اولی است و طایفه ای دیگر عقل فعّال می گویند: «و هو الملک الاعظم المدبر لفلک المحیط.» و بعضی عقل مستفاد می گویند و بعضی عقل انسانی می گویند و این آنست که بدان فکر می کنند و تمیز بعضی چیزها از بعضی بدان می کنند و آن بر دو قسمت است:
یکی عقل بالقوّه چنانکه در اطفال هست هنوز کمال نیافته.
و دوم عقل بالفعل چنانکه در عاقل کامل هست که از قوّت بفعل آمده است و در حدّ این عقل گفته اند: «العقل قوّه دالّه علی حقایق الاشیاء کلّها.»
و بعضی گفته اند: «العقل عبارهٔ عن مجموع علوم اذا وجد فی واحد یوجب کونه عاقلاً.» چون هر طایفه ای را از لفظ عقل حقیقتی دیگر مرا دست و در آن بعضی مخطی اند و بعضی مصیب تا از خطای آن فلاسفه را چندین مسئلهٔ کفر متفرّع شده است.
چون بناء این مسائل بر فساد فهم آن خطا افتاد جمله از قبیل «بناء الفاسد علی الفاسد» آمد.
چون ما را به براهین عقلی و نقلی و کشفی محقق است فساد اقاویل فاسد بعضی در اصطلاح لفظ عقل نه بمحّل خویش آن مقالات محالات را اعتباری نمی نهیم.
و امّا ما بدین عقل که ضدّ عشق خوانیمش عقل انسانی می خواهیم که چون پرورش آن در انسان بکمال می رسد مدرک ماهیّت اشیاء می شود و فلاسفه اتفاق دارند و ادراک به نزدیک ایشان عبارتست از حصول ماهیّت معلوم در عالم و معقول در عاقل اگر چه درین خلافی کرده اند ولکن با این همه ایشان از حصول ماهیّت معلوم در عالم و معقول در عاقل آن نمی خواهند که حقیقت آن ماهیّت کماهی در نفس عالم حاصل آید که اگر چنین بودی چون کسی بزید یا بعمر و عالم شدی بایستی که زید یا عمرو در نفس او حاصل آمدی و نه چنین است لکن عبارت ایشان از آنکه ماهیّت معلوم در نفس عالم حاصل آید آنست که مثال آن و صورت آن در عقل داننده پدید آید چنانکه مردم در آینه نگرد صورت روی او در آینه پدید آید نه حقیقت وجود او.
پس بدین مقدمات معلوم و محقّق می شود که کمالیّت عقل آنست که مدرک مثال ماهیّت اشیاء لاکماهی نه مدرک حقیقت اشیاء شود کماهی اگر آن چیز از عالم محسوس باشد که مادون عقل است عقل محتاج می شود به آلتی حسّی در ادراک حقیقت آن محسوس. چنانکه مثلاً اگرعقل خواهد که مدرک حقیقت ترنجی شود بادراک عقل جز مدرک صفات معقول آن نتواند شد که او را چه طبع گرم و خشک یا سرد و تر و غیر آن و چون خواهد که صفات محسوس آن بداند چون رنگ و بوی و طعم و نرمی و درشتی و خردی و بزرگی عقل عاجز ماند و محتاج آلت حواس شود در ادراک و اگر گویند حواس آن ادراک هم بقوت عقل می کند گوئیم حیوانات عقل ندارند و این ادراک بحواس کنند و اگر مسلم داریم که عقل را این قوّت هست که ادراک این حقائق محسوس کند لکن چه لازم آید از ادراک او عالم معقول را که عالم اوست و ادراک محسوسات که مادون اوست و ادراک عالم الوهیّت که ما فوق اوست بلکه فلاسفه متفّق اند که باری تعالی معقول عقل بشر نیست.
پس اینجا روشن که عقل قسمی از اقسام موجوداتست و آن سخن که بکلّ وجود او راست سخنی مموّه است از قول آنها که گفته اند عقل و عاقل و معقول هر سه یکی است و بدین ذات باری تعالی خواسته اند. کفری بدین صریحی و مؤدّی است این مسئله بدانکه ایشان گویند باری تعالی عالم لذاته است و بدین آن خواهند که نفی صفات کنند و دلیل ایشان آن شبهه است که گویند باری تعالی موجودی است مجرّد یعنی جسم نیست و وجود مجرّد هم عقل باشد و هم عاقل و هم معقول این سخن حجتّی فاسد و سخنی باطل است در حق باری تعالی و حجّت و شبهت ایشان درین معنی آنست که : «العلم بالشّیء حضور ماهیهٔ ذلک الشّیء المعلوم.»
باشد در عالم، علم و عالم و معلوم هر سه یکی باشد این شبهت را باطل کرده ایم بدان دلیل که اگر علم حضور ماهیّت معلوم بودی در عالم بایستی که از علم به زید یا به حرارت یا به برودت نفس زید یا حرارت یا برودت در نفس عالم حاصل آمدی و نه چنین است و جوای دیگر ازین اشکال گفته اند و آنست که مفهوم: «کون الشیء عالماً معاند لمفهوم کونه معلوماً، و لذلک یصّح ان یعلم احدهما مع الذّهول عن الاخر. فادا اخذنا الذّات من حیث انّها عالمهٔ کانت مغیرهٔ ً لها من حیث انّها معلومه و اذا حصل التّغایر امکن تحقّق النّسبهٔ المّسماهٔ بالحضور و هذا ایضاً فاسد و ذلک لاّن المّسامه بالعلم التّی هی الحضور لما توقف تحقّقها علی تحقّق الّتغایر و تحقّق التّغایر یتوقّف علی تحقّق کون الشّیء عالماً و معلوما لزم الدّور.»
پس پیدا آمد که آنچه گفته اند:
«الشّیء المجرّد ماهیّته عند ماهیتّه» سخنی مموه ونامعلوم است و چون ادراک عقلی را وجود ماهیّت معقول کماهی در نفس عال حاصل نمی باشد عقل محیط اشیاء کماهی نباشد.
پس کمالیت عقل آن آمد که مدرک ماهیّت اشیاء شود لاکماهی امّا کمالیّت عشق آنست که مدرک ماهیّت اشیاء شود کماهی اشارت: «ارنا الاشیاء کماهی» بدین معنی.
پیش ازین بیان عشق کرده ایم که نتیجهٔ محبت حقّ است و محبت صفت حقّ است امّا محبّت بحقیقت صفت ارادت حق است که از صفات ذاتست که چون بعام تعلّق می گیرد ارادت می گوئیم آفریدن موجودات نتیجهٔ آن ارادت است و چون بخاصّ تعلّق می گیرد بعضی را که بانعامی مخصوص می کند رحمت می خوانیم و چون باخصّ تعلّق می گیرد که بانعامی خاص مخصوص می کند آن را محبت می خوانیم و این انعام خاص که قومی از اخص الخواص بدان مخصوص اند که «یحبّهم و یحبّونه» انعامی است که هیچ موجود دیگر جز انسان استحقاق این سعادت نداشت و بتشریف محبت هیچ موجود دیگر را مشرّف نکردند. ملائکهٔ مقرّب را فرمود: «بل عباد مکرمون.»
اسم محبّی و محبوبی خواص انسان را ثابت فرمود و این مرتبهٔ تمامی نعمت منعم است، و اشارت: «و اتممت علیکم نعمتی» بدین نعمت خاص که مخصوص اند باضافت، و این نعمت آنست که چون باری تعالی بجذبهٔ یحبّهم عاشق را از هستی عاشقی بستاند و بذروهٔ عالم فنا رساند و بتجلّی صفات محبوبی او را از عالم فنا بعالم محبوبی رساند هستی مجازی برخاسته و هستی حقیقی آشکارا شده تا چنانکه بنظر عقل بینای عالم معقول باشد بنظر بی بصر بینای جمال ربوبیّت شود و مدرک حقائق اشیاء کماهی بنظر الهی.
نظم
بخدای ار کسی تواند شد
بی خدای از خدای برخوردار
عقل اگر چه نورانیست بنسبت با عالم جسمانی ظلمانی ولکن و صمت حدوث دارد بنسبت با نور قدم ظلمانی است بادراک نور قدم محیط نتواند شد که: «و لا یحیطون بشیء من علمه ».
ولکن نور قدم بادراک عقل و غیر او محیط تواند شد «و قد احاط بکلّ شیء علماً».
پس محقق شد که چنانکه میان نور و ظلمت مضادتّست میان قدم و حدوث مضادّتست.
امّا آنچه فرموده است ما هر کجا عقل بیشتر می یابیم عشق بر وی ظریفتر و شریفتر و ثابت تر می یابیم چنانکه سیّد کاینات عاقلترین موجودات و عاشقترین موجودات بود.
بحقیقت بدانکه نور عقل با کمال مرتبهٔ او در مثال مشکوهٔ جسد و زجاجهٔ دل و روغن زیت روح بمثابت صفای زیت است که: «یکاد زیتها یضیء» و اگرچه زیت روحانیّت و صفای آن که نور عقل است ملایکه داشتند که: «خلقت الملائکه من نور» و آن زیت بود که قابل ناریت نور الهی بود که: «و لم تمسسه نار.» ولکن مشکوهٔ جسد و زجاجهٔ ء دل و مصباح سرّ و فتیلهٔ خفی نداشتند که قابل ناریّت نور الهی نشدند بی این اسباب و حیوانات اگر چه مشکوهٔ جسد و زجاجهٔ دل بود امّا زیت روحانیت و صفای نور نبود هم قابل نتوانستند آمدن «فأبین ان یحملنها و اشفقن منها».
کمال استعداد قبول آن امانت که بحقیقت نور فیض بی واسطه است انسان را دادند که: «لقد خلقنا الانسان فی احسن تقویم» که او را تنی مشکوهٔ وار و دلی زجاجهٔ صفت و زیت روح با صفای عقل که زجاجه دل بدان چنان نورانی کرد که: «الزّجاجه کانّها کوکب درّی» بداد و در زجاجهٔ دل مصباح سرّ و فتیلهٔ خفی بنهاد و بنار نور الهی بدین مجموعه که آدم عبارت ازوست تجلّی کرد که: «خلق آدم فتجلّی فیه مصباح» نهاد او قابل آن نور الهی آمد که: «و حملها الانسان».
پس هر مصباح که زیت او صافی تر و صفای او در نورانیّت بیشتر چون نار نور الهی بدو رسید آن مصباح در نورانیّت نور علی نور کاملتر و ظریفتر چون هیچ مصباح را در قبول نورانیّت آن کمال استعداد ندادند که مصباح سیّد کاینات را صلی الله علیه و زیت آن مصباح تمامتر و صفای آن زیت که عقل می خوانیم کاملتر و لطیف تر بود لاجرم در قبول نور فیض بی واسطه بدرجهٔ کمال «الیوم اکملت لکم دینکم و اتممت علیکم نعمتی» او رسید و ورد وقت او این دعا بود که هر بامداد بگفتی: «اللّهم اجعل فی قلبی نوراًو فی سمعی نوراً و فی بصری نوراً و فی لسانی نورا ًو عن یمینی نوراً و عن یساری نوراً و من تحتی نوراً و اجعلنی نوراً و اعظم لی نوراً».
و چون همهٔ وجود او آن نور بود حق تعالی او را نور خواند و فرمود جاء کم من الله نور و کتاب مبین.»
امّا بدانکه هر جا که نور عشق که شرر نار نور الهی است بیشتر نور عقل که قابل مشعل آن شرر است بیشتر که «نور علی نور».
ولکن نه هر کجا نور عقل بیشتر یابی لازم آید که نور باشد بیشتر خلق آنند که نور عقل ایشان بی نور عشق است چنانکه فرمود: «یکاد زیتها یضیء و لو لم تمسسه نار.»
و حوالهٔ نور آن نار به مخصوصان مشیّت کرد که: «یدی الله لنوره من یشاء».
پس نور عقل در جبلّت هر شخص مرکوز آمد و نور عشق جز منظوران نظر عنایت را نبود که: «و من لم یجعل الله له نوراً فماله من نور» این دولت بهر متمّنی نرسد.
شعر
عشق تو بهر گدا و سلطان نرسد
وین ملک بهر مورسلمان نرسد
تا دولت عشق تو کرا دست دهد
کاین تاج بهر خسرو و خاقان نرسد
هر چند انسان مطلق را استعداد قبول فیض عشق که شرر نار الهی است داده اند که: «حملها الانسان» امّا توفیق تربیت شجرهٔ زیتونهٔ نفس انسانی بهر کس نمی دهند که «و نفس و ماسویّها فألهمها فجورها وتقویها قد افلح من زکّیها و قد خاب من دسّیها».
و بعضی را که توفیق تربیت شجرهٔ «تؤتی اکلها کلّ حین باذن ربّها»
و بعضی را بثمرکی رسانند نه هر کسی را دولت آن دهند که ثمرهٔ زیتونهٔ او را در معصرهٔ مجاهدت و ریاضت و صدق طلب اندازند تا روغن زیت روحانیّت او را از آلایش صفات نفسانی صافی کنند و در زجاجهٔ دل بمرتبهٔ صفای «الزّجاجهٔ کانّها کوکب درّی» رسانند.
و بعضی را که صفای زیت روحانیّت کرامت کردند نه هر کس را سلطنت یافت نور الهی عشق دست دهد.
شعر
عشق تو کجا رسد بهر خویش پسند
ناکرده وجود خویش پیش تو سپند
عشق تو هماییست که چون پر بگشاد
سلطان کند او را که برو سایه فکند
مصباح وجود هر کس که بدان نور منوّر نیست او اگر چه خود را زنده می داند امّا بحقیقت مرده است.
زندگی حقیقی آنها راست که مصباح ایشان را بدان نور منوّر کرده اند که: «أومن کان میتاً فأحییناه و جعلنا له نوراً یمشی به فی النّاس کمن مثله فی الظّلمات لیس بخارج منها ».
سرّ بعثت صد و بیست و اند هزار نقطه نبوت این یک حرف بود تا خلایق را از ظلمات خلقیت جسمانی و روحانی و مردگی طبیعت خلاص دهند و بنور و زندگی عالم حقیقت رسانند که: «و یخرجهم من الظلمات الی النور».
هر که دعوت ایشان قبول کرد و متابعت نمود بقدر صدق و قبول و سعی متابعت از آن نور و زندگی حظّی یافت که: «أفمن شرح الله صدره للاسلام فهو علی نور من ربه؟» و قوله «فلنحییّنه حیوهٔ طیبّهٔ ».
خواص را که بکمند عشق و جذبات الوهیّت بمرتبهٔ ولایت رسانیدند از ظلمات وجود کلّی خلاص دادند و بنور عالم بقاء حقیقی منوّر گردانیدند که: «الله ولی الذّین آمنوا یخرجهم من الظّلمات ».
و عوام امت اگر چه کلی از ظلمات وجود جسمانی و روحانی خلاص ندادند اما از دریافت ضوء نور حقیقی هر چند از پس حجب بود بی نصیب نکردند.
از پرتو انوار نبوّت وولایت بحسب متابعت و موافقت هر کس را بقدم ارادت و محبّت بحوالی ایشان می گردد از آن نور تبشی و تابشی می رسد : «ان بورک من فی النّار و من حولها».
و هر که از دولت متابعت انبیاء و موافقت اولیاء محروم است و سعادت قبول دعوت و زندگی استماع کلام حق ندارد بحقیقت مرده است که: «انّک لا تسمع الموتی»
آنها که بروح حیوانی نه بروح انسانی زنده اند ایشان را بحقیقت زنده مشمر که زندگی مجازیست. صفت ایشان در دو جهان آنست که: «لا یموت فیها و لا یحیی» زندگان حقیقی آنهااند که بروح خاص حضرتی زنده اند که: «کتب فی قلوبهم الایمان و ایّدهم بروح منه».
بیت
مردان رهش زنده بجانی دگرند
مرغان هواش زآشیانی دگرند
منگر تو بدین چشم بدیشان کایشان
بیرون زدو کون در جهانی دگرند
جمال‌الدین عبدالرزاق : مقطعات
شمارهٔ ۲۱ - وجود حاضر و غایب
بدان خدای که ذات مقدس او را
حدوث و کثرت و امثال این معایب نیست
که گرز حضرت تو بنده غایبست بتن
بدل ز حضرت تو هیچگونه غایب نیست
صفای اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۶
پوشیده ز حق نیست نه اکثر نه اقل
لم یفعل ان لم یشان ان شاء فعل
در ذات و صفات و فعل عالم همه اوست
لا غیر کلام خیر ما قل و دل
اهلی شیرازی : قطعات
شمارهٔ ۸۶
اهلی کسیکه حکمت پنهان حق نیافت
دارد فغان ز غصه و از عیب آه هم
بی عسریسرکی بود این سنة الله است
شد مایه فرح غم درویش و شاه هم
ناگاه کودکی ببر ظلم پیشه یی
پنهان ز مادر و پدر نیکخواه هم
گریند مادر و پدر اندر غم پسر
کو بنده گشت بی سبب و بیگناه هم
غافل که بندگی سبب آن بود که او
در مصر جان عزیز شود پادشاه هم
اهلی شیرازی : رباعیات
شمارهٔ ۳۵۹
گر کوزه تن سفال در یوزه شود
از حکمت حق دگر همان کوزه شود
فیروزه مرده زنده شد پس چه عجب
گر مرده دگر زنده چه فیروزه شود
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۵
هم «انا الله » خوان درختی را به گفتار آورد
هم «انا الحق » گوی مردی را سر دار آورد
ای که پنداری که ناچارست گردون در روش
نیست ناچار آن که گردون را به رفتار آورد
نکته ای داریم و با یاران همی گوییم فاش
طالب دیدار باید تاب دیدار آورد
دانه ها چون ریزد از تسبیح تاری بیش نیست
این مشعبد دیر گاه از سبحه زنار آورد
جذب شوقش بین که در هنگام برگشتن ز دیر
در قفای خویشتن بت را به رفتار آورد
آن کند قطع بیابان این شکافد مغز کوه
عشق هر یک را به طرز خاص در کار آورد
آه ما را بین که نارد از دل سختش خبر
باد را نازم که ابر از سوی کهسار آورد
نزد ما حیف ست گو نزد زلیخا میل باش
جذبه ای کز چاه یوسف را به بازار آورد
نیست چون در منطقش جز ذکر شاهد حرف و صوت
شاهدی باید که غالب را به گفتار آورد
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۵۵
«ستة ایام » گفت و «سبع سماوات »
«ثم علی العرش استوا» است نهایات
حضرت حق را عروش نامتناهیست
فاش بگویم عروش جمله ذرات
بر سر ذره مستویست باسمی
چون بشناسی رسی بنیل مرادات
هرچه که گویم، فقیه گوید: هی هی
هرچه که گوید فقیه، گویم: هیهات!
هرکه شراب خدا ز جام محمد
نوش کند، وارهد ز عشوه وطامات
نعره مستی مزن، که مست هوایی
غایت عمیا بود بجهل مباهات
قاسمی و صحبت فقیه مقلد؟
فاتحه خوانیم بهر دفع بلیات