عبارات مورد جستجو در ۱۵۱۹ گوهر پیدا شد:
عبید زاکانی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۳ - در وصف خطهٔ کرمان و مدح شاه شجاع گوید
سپیدهدم که شهنشاه گنبد گردان
کشید تیغ و بر اطراف شرق گشت روان
سپهر غالیه سا و صبا عبیر آمیز
شمال مجمره گردان نسیم مژده رسان
ز بهر مقدم سلطان چرخ پرتو صبح
به سوی عرصهٔ خاور کشید شاد روان
طلوع کرده ز مشرق طلایهٔ خورشید
چو از بلاد حبش پادشاه ترکستان
بیمن دولت و اقبال شاه بنده نواز
مرا به جانب کرمان کشید بخت عنان
نظر گشادم و دیدم خجسته مملکتی
مقر جاه و جلال و مقام امن و امان
سواد او چو خم زلف حور عنبربار
هوای او چو دم باد صبح مشگ افشان
به هر طرف که روی سبزههای او خرم
به هر چمن که رسی غنچههای او خندان
ز آب صافی او غبطه میخورد کوثر
به لطف روضهٔ او رشگ میبرد رضوان
فضای او همه پر باغ و راغ و گلشن و کاخ
زمین او همه پر یاسمین و پر ریحان
گذشته تارک ایوانهای عالی او
ز اوج منظر برجیس و طارم کیوان
به اعتدال چنان فصلهای او نزدیک
که ایمنست در او برگ گل ز باد خزان
عجب نباشد اگر مرده زنده گرداند
نسیم چون کند اندر فضای او جولان
نظر به قلعهٔ او کن که از بلندی قدر
نه دست وهم بدو میرسد نه پای گمان
هم آستانهٔ او گشته با سپهر قرین
هم آستانهٔ او کرده با ستاره قران
ز شکل طاق و رواقش نشانهای شبدیز
ز وضع کنگرههایش نمونهای هرمان
همه خلایق او آنچنانکه خلق خورند
قسم به جان کریمان خطهٔ کرمان
همه وضیع و شریفش غریق ناز و نعیم
زیمن معدلت خسرو زمین و زمان
جلال دولت و دین پادشاه هفت اقلیم
که آفتاب بلند است و سایهٔ یزدان
سکندر آینه جمشید جاه و فرخ روز
فلک سریر و ملک خلق و آفتاب احسان
جهانگشای جوان بختیار دولت یار
بلند مرتبهٔ تاج بخش ملک ستان
ستاره لشگر و خورشید رای و کیوان قدر
قضا شکوه قدر حملهٔ زمانه توان
همای همت او طایر همایونست
که روز و شب همه بر سدره میکند طیران
به زور تیغ بگیرد جهان مکن تعجیل
که روزگار درازست و شهریار جوان
بلند مرتبه شاها ز عدل شامل تو
خلاص یافت جهان از طوارق حدثان
زمین به بازوی طبع تو میشود آباد
فلک به پشتی جاه تو میکند دوران
اگر نه حلم تو دادی قرار دنیا را
کجا شدی کرهٔ خاک مستقیم ارکان
ز جود و داد تو منسوخ گشت یکباره
عطای حاتم طائی و عدل نوشروان
ز شعر خویش سه بیتم به یاد میآید
در این قصیده همی آورم کنون به میان
به عهد عدل تو جز نی نمیکند ناله
ز دست حادثه جز دف نمیکند افغان
به خواب امن فرو رفت چشمهای زره
ز گوشمال امان یافت گوشهای کمان
فلک به جاه تو خرم چنانکه جان به خرد
جهان به جود تو قایم چنان که تن به روان
جهان پناها من آن کسم که از دل پاک
گشادهام به ولای تو در زمانه زبان
ثنا و مدح تو خواهم بر وضیع و شریف
دعای جان تو گویم به آشکار و نهان
مرا همیشه سلاطین عزیز داشتهاند
ز ابتدای صبا تا به این زمان و اوان
ز حضرت تو همان چشم تربیت دارم
که دیدهام ز بزرگان و خسروان جهان
همیشه تا نبود دور مهر را انجام
مدام تا نبود سیر ماه را پایان
به کامرانی و دولت هزار سال بزی
به شادمانی و عشرت هزار سال بمان
همای چتر ترا آفتاب در سایه
نفاذ امر ترا کاینات در فرمان
کشید تیغ و بر اطراف شرق گشت روان
سپهر غالیه سا و صبا عبیر آمیز
شمال مجمره گردان نسیم مژده رسان
ز بهر مقدم سلطان چرخ پرتو صبح
به سوی عرصهٔ خاور کشید شاد روان
طلوع کرده ز مشرق طلایهٔ خورشید
چو از بلاد حبش پادشاه ترکستان
بیمن دولت و اقبال شاه بنده نواز
مرا به جانب کرمان کشید بخت عنان
نظر گشادم و دیدم خجسته مملکتی
مقر جاه و جلال و مقام امن و امان
سواد او چو خم زلف حور عنبربار
هوای او چو دم باد صبح مشگ افشان
به هر طرف که روی سبزههای او خرم
به هر چمن که رسی غنچههای او خندان
ز آب صافی او غبطه میخورد کوثر
به لطف روضهٔ او رشگ میبرد رضوان
فضای او همه پر باغ و راغ و گلشن و کاخ
زمین او همه پر یاسمین و پر ریحان
گذشته تارک ایوانهای عالی او
ز اوج منظر برجیس و طارم کیوان
به اعتدال چنان فصلهای او نزدیک
که ایمنست در او برگ گل ز باد خزان
عجب نباشد اگر مرده زنده گرداند
نسیم چون کند اندر فضای او جولان
نظر به قلعهٔ او کن که از بلندی قدر
نه دست وهم بدو میرسد نه پای گمان
هم آستانهٔ او گشته با سپهر قرین
هم آستانهٔ او کرده با ستاره قران
ز شکل طاق و رواقش نشانهای شبدیز
ز وضع کنگرههایش نمونهای هرمان
همه خلایق او آنچنانکه خلق خورند
قسم به جان کریمان خطهٔ کرمان
همه وضیع و شریفش غریق ناز و نعیم
زیمن معدلت خسرو زمین و زمان
جلال دولت و دین پادشاه هفت اقلیم
که آفتاب بلند است و سایهٔ یزدان
سکندر آینه جمشید جاه و فرخ روز
فلک سریر و ملک خلق و آفتاب احسان
جهانگشای جوان بختیار دولت یار
بلند مرتبهٔ تاج بخش ملک ستان
ستاره لشگر و خورشید رای و کیوان قدر
قضا شکوه قدر حملهٔ زمانه توان
همای همت او طایر همایونست
که روز و شب همه بر سدره میکند طیران
به زور تیغ بگیرد جهان مکن تعجیل
که روزگار درازست و شهریار جوان
بلند مرتبه شاها ز عدل شامل تو
خلاص یافت جهان از طوارق حدثان
زمین به بازوی طبع تو میشود آباد
فلک به پشتی جاه تو میکند دوران
اگر نه حلم تو دادی قرار دنیا را
کجا شدی کرهٔ خاک مستقیم ارکان
ز جود و داد تو منسوخ گشت یکباره
عطای حاتم طائی و عدل نوشروان
ز شعر خویش سه بیتم به یاد میآید
در این قصیده همی آورم کنون به میان
به عهد عدل تو جز نی نمیکند ناله
ز دست حادثه جز دف نمیکند افغان
به خواب امن فرو رفت چشمهای زره
ز گوشمال امان یافت گوشهای کمان
فلک به جاه تو خرم چنانکه جان به خرد
جهان به جود تو قایم چنان که تن به روان
جهان پناها من آن کسم که از دل پاک
گشادهام به ولای تو در زمانه زبان
ثنا و مدح تو خواهم بر وضیع و شریف
دعای جان تو گویم به آشکار و نهان
مرا همیشه سلاطین عزیز داشتهاند
ز ابتدای صبا تا به این زمان و اوان
ز حضرت تو همان چشم تربیت دارم
که دیدهام ز بزرگان و خسروان جهان
همیشه تا نبود دور مهر را انجام
مدام تا نبود سیر ماه را پایان
به کامرانی و دولت هزار سال بزی
به شادمانی و عشرت هزار سال بمان
همای چتر ترا آفتاب در سایه
نفاذ امر ترا کاینات در فرمان
عبید زاکانی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۴۰ - در تعریف عمارت شاه شیخ ابواسحق
ای کاخ روحپرور و ای قصر دلگشای
چون روضه دلفریبی و چون خلد جانفزای
هم شمسهٔ تو غیرت خورشید نوربخش
هم برگهٔ تو خجلت جام جهان نمای
فرخنده درگه تو شهانراست سجدهگاه
عالی جناب تو ملکانراست بوسه جای
در کنه وصف تو نرسد عقل دور بین
بر قدر بام تو نرود وهم دور پای
زان سایهٔ همای همایون نهادهاند
کز سایهٔ تو میطلبد فرخی همای
چون گلشن بهشتسرا بوستان تست
شادی فزای و خرم و جانبخش و دلربای
از بلبلان مدام پر از ساز زیر و بم
وز مطربان همیشه پر از بانگ چنگ و نای
تا بزمگاه شاه جهان گشتهای شدست
از روی فخر کنگرههایت سپهر سای
خورشید ملک و سایهٔ یزدان جمال دین
سلطان عدل گستر و شاه خجسته رای
هم مانده پیش همت او ابر بیگهر
هم گشته پیش دست و دلش بحر و کان گدای
چون روضه دلفریبی و چون خلد جانفزای
هم شمسهٔ تو غیرت خورشید نوربخش
هم برگهٔ تو خجلت جام جهان نمای
فرخنده درگه تو شهانراست سجدهگاه
عالی جناب تو ملکانراست بوسه جای
در کنه وصف تو نرسد عقل دور بین
بر قدر بام تو نرود وهم دور پای
زان سایهٔ همای همایون نهادهاند
کز سایهٔ تو میطلبد فرخی همای
چون گلشن بهشتسرا بوستان تست
شادی فزای و خرم و جانبخش و دلربای
از بلبلان مدام پر از ساز زیر و بم
وز مطربان همیشه پر از بانگ چنگ و نای
تا بزمگاه شاه جهان گشتهای شدست
از روی فخر کنگرههایت سپهر سای
خورشید ملک و سایهٔ یزدان جمال دین
سلطان عدل گستر و شاه خجسته رای
هم مانده پیش همت او ابر بیگهر
هم گشته پیش دست و دلش بحر و کان گدای
عبید زاکانی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۴۱ - در مدح شاه شیخ ابواسحق
تجلت من سمات الامانی
تباشیر المسرة والامان
و صبح النحج لاح وهب سحرا
نسیم الانس موصوب الجنان
واضحی الروض مخضرا فبادر
الی الاقداح من کف القیان
نهان چون زاهدان تا کی خوری می
چو رندان فاش کن راز نهانی
بزن مطرب نوای ارغنونی
بده ساقی شراب ارغوانی
ادر کاسا و لاتسکن و عجل
ودع هذا التکاسل والتوانی
معتقة لدی الحکماء حلت
علی نغم المثالث والمثانی
غم فردا نخور دیگر تو خوش باش
منت میگویم آن دیگر تو دانی
مجوی از عهد گردون استواری
مخواه از طبع دنیا مهربانی
مده وقت طرب یکباره از دست
دوباره نیست کس را زندگانی
مینوشین ز دست دلبری گیر
که در قد و خدش حیران بمانی
یضاهی خده وردا طریا
تبسم ثغره کالا قحوانی
ز حالش هوشیاران کرده مستی
ز چشمش برده مستان ناتوانی
چو گل افسانه در مجلس فروزی
چو بلبل شهره در شیرین زبانی
خرد گوید چو آری در کنارش
ندیدم کس بدین نازک میانی
زمان عشرتست و بزم خسرو
سلیمان دوم جمشید ثانی
ابواسحق سلطان جوانبخت
که برخوردار بادا از جوانی
شکوه افزای تخت کیقبادی
سریر افروز بزم خسروانی
فریدون حشمتی در تاج بخشی
سکندر رقعتی در کامرانی
به اقبالش فلک را سربلندی
به دورانش جهان را شادمانی
کند پیوسته بر ایوان قدرش
زحل چوبک ز نی مه پاسبانی
همش تایید و نصرت لایزالی
همش اقبال و دولت آسمانی
همایون سایهٔ چتر بلندش
چو خورشید است در کشورستانی
همیشه کوتوال دولت او
کند بر بام گردون دیدهبانی
خجسته کلک او در گنج پاشی
مبارک دست او در زر فشانی
گهربار است چون ابر بهاری
درم ریز است چون باد خزانی
به عهد عدل سلطان جوان بخت
که او را میرسد فرمان روانی
نجونا من تطرق حادثات
عفو نامن بلیات الزمانی
ثنای شاه کار هرکسی نیست
مقرر بر عبید است این معانی
همیشه تا بدین فیروزه گون کاخ
کند خورشید تابان قهرمانی
ظفر با موکب او همعنان باد
که بروی ختم شد صاحبقرانی
تباشیر المسرة والامان
و صبح النحج لاح وهب سحرا
نسیم الانس موصوب الجنان
واضحی الروض مخضرا فبادر
الی الاقداح من کف القیان
نهان چون زاهدان تا کی خوری می
چو رندان فاش کن راز نهانی
بزن مطرب نوای ارغنونی
بده ساقی شراب ارغوانی
ادر کاسا و لاتسکن و عجل
ودع هذا التکاسل والتوانی
معتقة لدی الحکماء حلت
علی نغم المثالث والمثانی
غم فردا نخور دیگر تو خوش باش
منت میگویم آن دیگر تو دانی
مجوی از عهد گردون استواری
مخواه از طبع دنیا مهربانی
مده وقت طرب یکباره از دست
دوباره نیست کس را زندگانی
مینوشین ز دست دلبری گیر
که در قد و خدش حیران بمانی
یضاهی خده وردا طریا
تبسم ثغره کالا قحوانی
ز حالش هوشیاران کرده مستی
ز چشمش برده مستان ناتوانی
چو گل افسانه در مجلس فروزی
چو بلبل شهره در شیرین زبانی
خرد گوید چو آری در کنارش
ندیدم کس بدین نازک میانی
زمان عشرتست و بزم خسرو
سلیمان دوم جمشید ثانی
ابواسحق سلطان جوانبخت
که برخوردار بادا از جوانی
شکوه افزای تخت کیقبادی
سریر افروز بزم خسروانی
فریدون حشمتی در تاج بخشی
سکندر رقعتی در کامرانی
به اقبالش فلک را سربلندی
به دورانش جهان را شادمانی
کند پیوسته بر ایوان قدرش
زحل چوبک ز نی مه پاسبانی
همش تایید و نصرت لایزالی
همش اقبال و دولت آسمانی
همایون سایهٔ چتر بلندش
چو خورشید است در کشورستانی
همیشه کوتوال دولت او
کند بر بام گردون دیدهبانی
خجسته کلک او در گنج پاشی
مبارک دست او در زر فشانی
گهربار است چون ابر بهاری
درم ریز است چون باد خزانی
به عهد عدل سلطان جوان بخت
که او را میرسد فرمان روانی
نجونا من تطرق حادثات
عفو نامن بلیات الزمانی
ثنای شاه کار هرکسی نیست
مقرر بر عبید است این معانی
همیشه تا بدین فیروزه گون کاخ
کند خورشید تابان قهرمانی
ظفر با موکب او همعنان باد
که بروی ختم شد صاحبقرانی
عبید زاکانی : مقطعات
شمارهٔ ۴ - در مدح رکنالدین عمیدالملک وزیر
خدایگان جهان رکن دین عمیدالملک
توئی که چرخ به جاه تو التجا دارد
قضا به هرچه اشارت کنی مطیع شود
قدر به هرچه رضا باشدت رضا دارد
کسیکه پرتو رای تو در ضمیر آرد
چه التفات به جام جهان نما دارد
به دست هرکه فتد خاک آستانهٔ تو
نظر حرام بود گر به کیمیا دارد
توئی که پشت فلک با همه بلندی قدر
ز بار بر تو پیوسته انحنا دارد
حمایت تو کسی را که در پناه آرد
چه غم ز گردش ایام بیحیا دارد
جهان پناها ده سال بیش میگذرد
که بنده نام دعاگوئی شما دارد
نه جز شماش مربی نه جز شما مخدوم
نه جز شما به جهان یار و آشنا دارد
نه جز به لطف تو کان در بیان نمیگنجد
به کس توقع اهلا و مرحبا دارد
نه همچو مردم دیگر به هر کجا که رسد
دری گشاده ببیند سری فرا دارد
ز آستان تو هرگز به هیچ جا نرود
اگرچه پیش وضیع و شریف جا دارد
به عهد چون تو وزیری و این چنین شاهی
روا بود که ورا چرخ در عنا دارد
گهم به سلسله قرض پای بند کند
گهم به منت و افلاس مبتلا دارد
نه خواجه تربیتی میکند مرا هرگز
نه پادشه نظری سوی این گدا دارد
عبید لاجرم اکنون چو دشمن خواجه
نه زر نه جامه نه چادر نه چارپا دارد
نه برگ آنکه تواند ملازمت کردن
نه ساز و آلت و اسباب انزوا دارد
ز بخت خویش برنجم که از نحوست او
همیشه کارک من رو به قهقرا دارد
کمان چرخ به من تیر نکبت اندازد
کمند دهر مرا بستهٔ بلا دارد
ز روزگار فراغت چگونه دارم چشم
چنین که خواجه فراغت ز حال ما دارد
روا بود که چنین خوار و بینوا باشد
کسیکه همچو تو مخدوم و مقتدی دارد
به لطف خاطر یاران و بندگان دریاب
که کار همت یاران باصفا دارد
به وقت فرصت اگر مصلحت بود با شاه
بگو فلان به جنابت امیدها دارد
هزار سال بمان کامران که روحالامین
مزید جاه ترا دست در دعا دارد
توئی که چرخ به جاه تو التجا دارد
قضا به هرچه اشارت کنی مطیع شود
قدر به هرچه رضا باشدت رضا دارد
کسیکه پرتو رای تو در ضمیر آرد
چه التفات به جام جهان نما دارد
به دست هرکه فتد خاک آستانهٔ تو
نظر حرام بود گر به کیمیا دارد
توئی که پشت فلک با همه بلندی قدر
ز بار بر تو پیوسته انحنا دارد
حمایت تو کسی را که در پناه آرد
چه غم ز گردش ایام بیحیا دارد
جهان پناها ده سال بیش میگذرد
که بنده نام دعاگوئی شما دارد
نه جز شماش مربی نه جز شما مخدوم
نه جز شما به جهان یار و آشنا دارد
نه جز به لطف تو کان در بیان نمیگنجد
به کس توقع اهلا و مرحبا دارد
نه همچو مردم دیگر به هر کجا که رسد
دری گشاده ببیند سری فرا دارد
ز آستان تو هرگز به هیچ جا نرود
اگرچه پیش وضیع و شریف جا دارد
به عهد چون تو وزیری و این چنین شاهی
روا بود که ورا چرخ در عنا دارد
گهم به سلسله قرض پای بند کند
گهم به منت و افلاس مبتلا دارد
نه خواجه تربیتی میکند مرا هرگز
نه پادشه نظری سوی این گدا دارد
عبید لاجرم اکنون چو دشمن خواجه
نه زر نه جامه نه چادر نه چارپا دارد
نه برگ آنکه تواند ملازمت کردن
نه ساز و آلت و اسباب انزوا دارد
ز بخت خویش برنجم که از نحوست او
همیشه کارک من رو به قهقرا دارد
کمان چرخ به من تیر نکبت اندازد
کمند دهر مرا بستهٔ بلا دارد
ز روزگار فراغت چگونه دارم چشم
چنین که خواجه فراغت ز حال ما دارد
روا بود که چنین خوار و بینوا باشد
کسیکه همچو تو مخدوم و مقتدی دارد
به لطف خاطر یاران و بندگان دریاب
که کار همت یاران باصفا دارد
به وقت فرصت اگر مصلحت بود با شاه
بگو فلان به جنابت امیدها دارد
هزار سال بمان کامران که روحالامین
مزید جاه ترا دست در دعا دارد
عبید زاکانی : مقطعات
شمارهٔ ۱۰ - در عبرت
عبید زاکانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۹
عبید زاکانی : عشاقنامه
بخش ۲ - در وصف معشوق
بتی فرخ رخی فرخنده رائی
به شهرستان خوبی پادشاهی
میان نازنینان نازنینی
ز شیرینیش شیرین خوشه چینی
رخش گلبرگ خوبی ساز کرده
قدش بر سرو رعنا ناز کرده
گرفته سنبلش بر گل وطن گاه
سهیل آویخته از گوشهٔ ماه
بهار لطف را نازنده سروی
به باغ دلبری رعنا تذروی
ز عنبر راه را پیرایه کرده
گلش را چتر سنبل سایه کرده
نهان در عقد لؤلؤ درج یاقوت
حدیث شکرینش روح را قوت
دو چشمش چون دو جادوی فسونکار
دو زلفش کاروان مشگ تاتار
دهانش در حقیقت کمتر از هیچ
سر زلفین جعدش پیچ در پیچ
به شهرستان خوبی پادشاهی
میان نازنینان نازنینی
ز شیرینیش شیرین خوشه چینی
رخش گلبرگ خوبی ساز کرده
قدش بر سرو رعنا ناز کرده
گرفته سنبلش بر گل وطن گاه
سهیل آویخته از گوشهٔ ماه
بهار لطف را نازنده سروی
به باغ دلبری رعنا تذروی
ز عنبر راه را پیرایه کرده
گلش را چتر سنبل سایه کرده
نهان در عقد لؤلؤ درج یاقوت
حدیث شکرینش روح را قوت
دو چشمش چون دو جادوی فسونکار
دو زلفش کاروان مشگ تاتار
دهانش در حقیقت کمتر از هیچ
سر زلفین جعدش پیچ در پیچ
امیرخسرو دهلوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۶ - اشعار حاوی و قایع تاریخی از قران السعدین (حاوی مجمل کتاب ) مجموع عنوانهای فصول مثنوی و قران السعدین که ضمنا فهرست مندرجات کتاب میباشد نیز بذات خود یک قصیدهٔ مستقل میشود و آنرا در اینجا میریم :
شکر گویم که به توفیق خداوند جهان
بر سر نامه ز توحید نوشتم عنوان
نام این نامهٔ والاست «قران السعدین»
کز بلندیش به سعدین سپهر ست قران
در تضرع به در حق که گنهکاران را
داد باران گنه شوی ز عین غفران
نعت سلطان رسل ، آنکه مسیحا به درش
پرده داری ست نشسته ز پس شاد روان
و صف معراج پیمبر که به شب روشن شد
سراسری ش ز زلف سیه مشک فشان
مدحت شاه که نامش به فلک رفته چنانک
نقش آن داغ شده خنگ فلک را بر ران
در خطاب شه عالم چو به سلک خدمتش
آیم و این گهر چند فشانم ز زبان
صفت حضرت دهلی که سواد اعظم
هست منشور وی از حرسهالله نشان
صفت مسجد جامع که چنان ست درو
شجرهٔ طیبه هر سوی چو طوبی بجنان
صفت شکل مناره که ز رفعت سنگش
از پی خنجر خورشید شده سنگ فشان
صفت حوض که در قالب سنگین گوئی
ریخته دست ملک زآب خضر صورت جان
صفت فصل دی و سردی مهر شه شرق
وامدن تیغ کشیده ز پی ضبط جهان
صفت آتش و آن گرم رویهاش به دی
که شب و روز بود شمع دل و میوهٔ جان
جنبش شاه ز دهلی ز پی کین پدر
گشتن آغاز غبار و شدن مهر نهان
صفت قصر نو و «شهر نو» اندر لب آب
که بود عرصهٔ رفرف چو رف آن ایوان
صفت فصل خزان و بمغل عزم سپاه
هم بر آنسان که به تاراج چمن باد خزان
صفت فصل بهاران که چنان گردد باغ
که بدو نرگس نادیده بماند حیران
صفت موسم نوروز و طرب کردن شاه
بزم دریا و کف دست چو ابر نیسان
صفت چتر سیاه که از پی چشم خورشید
آن سیاهی که تو در خود طلبی هست همان
صفت چتر سپید از پس آن چتر سیاه
چون شب قدر و سپیده دم عید از پس آن
صفت چتر که سبزست ز سرسبزی شاه
برگ نیلوفری اندر سر دریای روان
صفت چتر که گل گز شده از گل گز او
بر سرشاه ز گل سایه کند تابستان
وصف در باش که نزدیک شد از هیبت شاه
گنگ ماندست زحیرت نکند کار زبان
صفت تیغ که با خصم نیامش گوید
که زبهر تو فرو چند برم آب دهان
صفت چرخ کمائی که به بازوی شه است
نیم چرخ ست که او نام نهاده ست کمان
صفت تیر که بارانش به غایت سخت ست
سخت بارانی در تیرمه و درنیسان
صفت رایت لعل و سیهاندر سر شاه
گشته خورشید میان شفق و شام نهان
عزم سلطان به سوی هند به پایان بهار
راندن از شهر چو انبوهی گل از بستان
ذکر باز آمدن قلب شه از قتل مغل
همچو گرگان ز رمه یا علمی از برخان
نامزد گشتن لشکر بیزک سوی «او د ه»
صد سرافراز و ملک «باربک» اندر سرشان
صفت موسم گرما و بره رفتن شاه
ابر بالای سرو باد به دنبال دوان
صفت خربزه کر پردلی آنجا که بود
تیغ و طشتیش مهیا بسرآید غلطان
ذکر پیغام پدر سوی جگر گوشه خویش
سوی یاقوت روان گشتن خونابهٔ کان
گفتن شاه جهان، پاسخ پیغام پدر
قصه یوسف گم گشته به پیر کنعنان
باز پیغام پدر بر پسر خود که برزم
پیل خویش از می خون مست کند در میدان
باز پاسخ ز پسر سوی پدر کاسپ مرا
پیل بندست دو الی که بپیچد به عنان
باز پیغام پدرجانب فرزند عزیز
ماجرای که زخون بود دلش را به میان
باز از شاه جهان پاسخ پیغام پدر
شربت آب حیات از پیسوز هجران
از پدر آمدن شاه جهان کیکاووس
بر برادر ، چو گل نو ببر سرو روان
رفتن شا کیومرث و به تو زک عارض
برشه شرق بیکجا عرض این جوهر آن
اتصال مو و خورشید و قران سعدین
چرخ گر دانست بگرد سرایشان گردان
صفت کشتی و در یابسیان کشتی
موج دریای که رفته زکران تا به کران
ذکر در اسپ فرستادن سلطان به پدر
هم بران گونه که در باغ وزد باد وزان
وصف اسپان که ز سرعت به خروج و به دخول
نتوان خارج شان گفت نه داخل چون جان
صفت آن شب با قدر که تا مطلع فجر
نزد آن روح ملک برد سلام یزدان
صفت شمع که چون بر سرش آید مقراض
در زمان چاک زند پردهٔ ظلمت زمیان
صفت نور چراغی که اگر پرتو او
نبود دردل شب کور بود پیر و جوان
صفت سیر بر وج و روشن منزلها
که همه کار گزار فلکاند، از دوران
صفت اختر و آن طالع وو قت مسعود
که گرفتند دو مسعود به یک برج قران
صفت باده که بینی چو خط بغدادش
بی سوادیش بخوان نسخهٔ آب حیوان
وصف قرا به که بهر حرم دختر رز
شیشه خانه است ببالای سرش روشندان
سخن از وصف صراحی که گر آن نازک را
درگلو دست زنی ، خونش براید ز دهان
سخن از وصف پیاله که ز بس جنبش خون
خون قرا به سوی اوست همه وقت گشان
صفت ساقی رعنا که کندمستان را
به یک آمد شد خود، بی هش ومست و غلطان
صفت چنگ کی بی موست تن یکسانش
موی ساق دگرش تا به زمین آویزان
صفت کاس رباب و بسرش کفچهٔ دست
که دران کاسهٔ خالی ست نعم چند الوان
صفت نای که هر لحظه زدم دادن او
کلهٔ مطرب بر باد شور چون انبان
صفت دف که در و دست کسان کوبد پای
صحن کژ داشته و کوبش پابین بچه سان
صفت پرده و آن پرده نشینان شگرف
که بهر دست نمایند هزاران دستان
صفت مائده خاص که از خوان بهشت
چاشنی داد بهر کام و زبان لذت آن
صفت بیرهٔ تنبول که نزد همه خلق
به ازان نیست نباتی به همه هندوستان
صفت نغمه گریهای زنان مطرب
که بسی لحن کند زهره چو گیرند الحان
صفت تاج مکلل که پسر یافت زشاه
آن پسر کز سرکس تاج ستد از خاقان
صفت تخت که همچون فلک ثابته بود
واز شه شرق به خورشید شرف داد مکان
صفت پیل که شه داد به فرزند عزیز
که شد از جنبش او کوه چو دریا لرزان
صفت صبح و کلاه سیاه و چتر سپید
رفتن شه به پدر روز و شب نور افشان
صفت چشمهٔ خورشید به دریای سپهر
که کند پرتو او ماه سما را تابان
شب دیگر ز پی عیش ملاقات دو شاه
وز پدر دادن پند و ز پسر گوش بران
در وداع دو گرامی که پدر را در اشک
مردم دیده همیرفت زچشم گریان
صفت موسم باران و بره رفتن شاه
جانب شهر شدن از لب «گهگهر» بکران
سخن از وصف قلم، آنکه بلوح محفوظ
هست اول صفتش «ما خلقالله » بخوان
صفت محبره کا و گر چه سیاه دارد دل
آن سیاهی دلش مایهٔ علم است و بیان
صفت کاغذ سیمین که پی دود قلم
سیم سوزی شود و نقش برارد بریان
ذکر باز آمدن شاه بدو لتگهٔ شهر
همچو بر جیس به قوس و قمر اندر سرطان
سخن از ختم کتاب و بخطا خواهش عذر
که بجویند خطارا بدرستی برهان
صفت خاتمه و قطع تعلق کردن
از پی اخترهٔ صحبت ارباب جهان
شد سخن ختم قبولی که خدایش داده ست
تا ابد باقی او باد مبادش پایان
بر سر نامه ز توحید نوشتم عنوان
نام این نامهٔ والاست «قران السعدین»
کز بلندیش به سعدین سپهر ست قران
در تضرع به در حق که گنهکاران را
داد باران گنه شوی ز عین غفران
نعت سلطان رسل ، آنکه مسیحا به درش
پرده داری ست نشسته ز پس شاد روان
و صف معراج پیمبر که به شب روشن شد
سراسری ش ز زلف سیه مشک فشان
مدحت شاه که نامش به فلک رفته چنانک
نقش آن داغ شده خنگ فلک را بر ران
در خطاب شه عالم چو به سلک خدمتش
آیم و این گهر چند فشانم ز زبان
صفت حضرت دهلی که سواد اعظم
هست منشور وی از حرسهالله نشان
صفت مسجد جامع که چنان ست درو
شجرهٔ طیبه هر سوی چو طوبی بجنان
صفت شکل مناره که ز رفعت سنگش
از پی خنجر خورشید شده سنگ فشان
صفت حوض که در قالب سنگین گوئی
ریخته دست ملک زآب خضر صورت جان
صفت فصل دی و سردی مهر شه شرق
وامدن تیغ کشیده ز پی ضبط جهان
صفت آتش و آن گرم رویهاش به دی
که شب و روز بود شمع دل و میوهٔ جان
جنبش شاه ز دهلی ز پی کین پدر
گشتن آغاز غبار و شدن مهر نهان
صفت قصر نو و «شهر نو» اندر لب آب
که بود عرصهٔ رفرف چو رف آن ایوان
صفت فصل خزان و بمغل عزم سپاه
هم بر آنسان که به تاراج چمن باد خزان
صفت فصل بهاران که چنان گردد باغ
که بدو نرگس نادیده بماند حیران
صفت موسم نوروز و طرب کردن شاه
بزم دریا و کف دست چو ابر نیسان
صفت چتر سیاه که از پی چشم خورشید
آن سیاهی که تو در خود طلبی هست همان
صفت چتر سپید از پس آن چتر سیاه
چون شب قدر و سپیده دم عید از پس آن
صفت چتر که سبزست ز سرسبزی شاه
برگ نیلوفری اندر سر دریای روان
صفت چتر که گل گز شده از گل گز او
بر سرشاه ز گل سایه کند تابستان
وصف در باش که نزدیک شد از هیبت شاه
گنگ ماندست زحیرت نکند کار زبان
صفت تیغ که با خصم نیامش گوید
که زبهر تو فرو چند برم آب دهان
صفت چرخ کمائی که به بازوی شه است
نیم چرخ ست که او نام نهاده ست کمان
صفت تیر که بارانش به غایت سخت ست
سخت بارانی در تیرمه و درنیسان
صفت رایت لعل و سیهاندر سر شاه
گشته خورشید میان شفق و شام نهان
عزم سلطان به سوی هند به پایان بهار
راندن از شهر چو انبوهی گل از بستان
ذکر باز آمدن قلب شه از قتل مغل
همچو گرگان ز رمه یا علمی از برخان
نامزد گشتن لشکر بیزک سوی «او د ه»
صد سرافراز و ملک «باربک» اندر سرشان
صفت موسم گرما و بره رفتن شاه
ابر بالای سرو باد به دنبال دوان
صفت خربزه کر پردلی آنجا که بود
تیغ و طشتیش مهیا بسرآید غلطان
ذکر پیغام پدر سوی جگر گوشه خویش
سوی یاقوت روان گشتن خونابهٔ کان
گفتن شاه جهان، پاسخ پیغام پدر
قصه یوسف گم گشته به پیر کنعنان
باز پیغام پدر بر پسر خود که برزم
پیل خویش از می خون مست کند در میدان
باز پاسخ ز پسر سوی پدر کاسپ مرا
پیل بندست دو الی که بپیچد به عنان
باز پیغام پدرجانب فرزند عزیز
ماجرای که زخون بود دلش را به میان
باز از شاه جهان پاسخ پیغام پدر
شربت آب حیات از پیسوز هجران
از پدر آمدن شاه جهان کیکاووس
بر برادر ، چو گل نو ببر سرو روان
رفتن شا کیومرث و به تو زک عارض
برشه شرق بیکجا عرض این جوهر آن
اتصال مو و خورشید و قران سعدین
چرخ گر دانست بگرد سرایشان گردان
صفت کشتی و در یابسیان کشتی
موج دریای که رفته زکران تا به کران
ذکر در اسپ فرستادن سلطان به پدر
هم بران گونه که در باغ وزد باد وزان
وصف اسپان که ز سرعت به خروج و به دخول
نتوان خارج شان گفت نه داخل چون جان
صفت آن شب با قدر که تا مطلع فجر
نزد آن روح ملک برد سلام یزدان
صفت شمع که چون بر سرش آید مقراض
در زمان چاک زند پردهٔ ظلمت زمیان
صفت نور چراغی که اگر پرتو او
نبود دردل شب کور بود پیر و جوان
صفت سیر بر وج و روشن منزلها
که همه کار گزار فلکاند، از دوران
صفت اختر و آن طالع وو قت مسعود
که گرفتند دو مسعود به یک برج قران
صفت باده که بینی چو خط بغدادش
بی سوادیش بخوان نسخهٔ آب حیوان
وصف قرا به که بهر حرم دختر رز
شیشه خانه است ببالای سرش روشندان
سخن از وصف صراحی که گر آن نازک را
درگلو دست زنی ، خونش براید ز دهان
سخن از وصف پیاله که ز بس جنبش خون
خون قرا به سوی اوست همه وقت گشان
صفت ساقی رعنا که کندمستان را
به یک آمد شد خود، بی هش ومست و غلطان
صفت چنگ کی بی موست تن یکسانش
موی ساق دگرش تا به زمین آویزان
صفت کاس رباب و بسرش کفچهٔ دست
که دران کاسهٔ خالی ست نعم چند الوان
صفت نای که هر لحظه زدم دادن او
کلهٔ مطرب بر باد شور چون انبان
صفت دف که در و دست کسان کوبد پای
صحن کژ داشته و کوبش پابین بچه سان
صفت پرده و آن پرده نشینان شگرف
که بهر دست نمایند هزاران دستان
صفت مائده خاص که از خوان بهشت
چاشنی داد بهر کام و زبان لذت آن
صفت بیرهٔ تنبول که نزد همه خلق
به ازان نیست نباتی به همه هندوستان
صفت نغمه گریهای زنان مطرب
که بسی لحن کند زهره چو گیرند الحان
صفت تاج مکلل که پسر یافت زشاه
آن پسر کز سرکس تاج ستد از خاقان
صفت تخت که همچون فلک ثابته بود
واز شه شرق به خورشید شرف داد مکان
صفت پیل که شه داد به فرزند عزیز
که شد از جنبش او کوه چو دریا لرزان
صفت صبح و کلاه سیاه و چتر سپید
رفتن شه به پدر روز و شب نور افشان
صفت چشمهٔ خورشید به دریای سپهر
که کند پرتو او ماه سما را تابان
شب دیگر ز پی عیش ملاقات دو شاه
وز پدر دادن پند و ز پسر گوش بران
در وداع دو گرامی که پدر را در اشک
مردم دیده همیرفت زچشم گریان
صفت موسم باران و بره رفتن شاه
جانب شهر شدن از لب «گهگهر» بکران
سخن از وصف قلم، آنکه بلوح محفوظ
هست اول صفتش «ما خلقالله » بخوان
صفت محبره کا و گر چه سیاه دارد دل
آن سیاهی دلش مایهٔ علم است و بیان
صفت کاغذ سیمین که پی دود قلم
سیم سوزی شود و نقش برارد بریان
ذکر باز آمدن شاه بدو لتگهٔ شهر
همچو بر جیس به قوس و قمر اندر سرطان
سخن از ختم کتاب و بخطا خواهش عذر
که بجویند خطارا بدرستی برهان
صفت خاتمه و قطع تعلق کردن
از پی اخترهٔ صحبت ارباب جهان
شد سخن ختم قبولی که خدایش داده ست
تا ابد باقی او باد مبادش پایان
امیرخسرو دهلوی : مثنویات
شمارهٔ ۳۱ - (بازگشتن کیقباد بسوی دهلی )
کرد چو ره در سرطان آفتاب
چشمهٔ خورشید فرو شد باب
ابر سرا پرده به بالا کشید
سبزه صف خویش به صحرا کشید
تندی سیلاب ز بالای کوه
از شعب آورد زمین را ستوه
برق بهر سوی به تابی دگر
دشت بهر جوی بابی دگر
شالی سر سبز ندانم ز چیست
کاب گذشتش ز سر، آنگاه زیست
آب فراخی همه ره تا به گنگ
آمده لشکر همه از آب تنگ
پای ستوران به زمین در شده
گاو زمین را سم شان سر شده
بود بهر جا که نزول سپاه
تنگی جو بود و فراخی کاه
چشمهٔ خورشید فرو شد باب
ابر سرا پرده به بالا کشید
سبزه صف خویش به صحرا کشید
تندی سیلاب ز بالای کوه
از شعب آورد زمین را ستوه
برق بهر سوی به تابی دگر
دشت بهر جوی بابی دگر
شالی سر سبز ندانم ز چیست
کاب گذشتش ز سر، آنگاه زیست
آب فراخی همه ره تا به گنگ
آمده لشکر همه از آب تنگ
پای ستوران به زمین در شده
گاو زمین را سم شان سر شده
بود بهر جا که نزول سپاه
تنگی جو بود و فراخی کاه
امیرخسرو دهلوی : مثنویات
شمارهٔ ۳۲ - ( رسیدن کیقباد به دهلی )
رخش طلب کرد شه کام گار
شد بگهٔ چاشت به دولت سوار
از روش پیل کران تا کران
سر به سر اندام زمین شد گران
صف سیاه از علم سرخ وز رد
نسخهٔ دیباچهٔ نوروز کرد
شه بتهٔ چتر سیه می چمید
اول شب صبح دوم میدمید
شاه بدر وازهٔ دولت شتافت
دادبدر وازه کشادی که یافت
نغمهٔ مطرب زگلوگاه ساز
گوش نیوشنده همی کرد باز
ماه و شاخ چرخ زنان پای کوب
گشته به مو از ره شه خاکروب
بس که فشاندند ز هر سو نثار
فرش زمین شد ز در شاهوار
شد بگهٔ چاشت به دولت سوار
از روش پیل کران تا کران
سر به سر اندام زمین شد گران
صف سیاه از علم سرخ وز رد
نسخهٔ دیباچهٔ نوروز کرد
شه بتهٔ چتر سیه می چمید
اول شب صبح دوم میدمید
شاه بدر وازهٔ دولت شتافت
دادبدر وازه کشادی که یافت
نغمهٔ مطرب زگلوگاه ساز
گوش نیوشنده همی کرد باز
ماه و شاخ چرخ زنان پای کوب
گشته به مو از ره شه خاکروب
بس که فشاندند ز هر سو نثار
فرش زمین شد ز در شاهوار
امیرخسرو دهلوی : مثنویات
شمارهٔ ۳۳ - صفت دهلی
امیرخسرو دهلوی : مثنویات
شمارهٔ ۳۶ - صفت حوض
در کمر سنگ میان دو کوه
آب گهر صفوة و دریا شکوه
ساخته سلطان سکندر صفات
در سد کوه ، آیینه ز آب حیات
شهر گر از وی نبود آب کش
کس نخورد، در همه شهر ، آب خوش
در نخورد آب وی اندر زمین
کی به زمین در خورد آبی چنین
نیم فلک هست به زیر زمین
چون تهش نیست زمین آن ببین
حوض نه گویم که حبابی ز نور
نور ، کزو دیدهٔ بد باد دور !
آب گهر صفوة و دریا شکوه
ساخته سلطان سکندر صفات
در سد کوه ، آیینه ز آب حیات
شهر گر از وی نبود آب کش
کس نخورد، در همه شهر ، آب خوش
در نخورد آب وی اندر زمین
کی به زمین در خورد آبی چنین
نیم فلک هست به زیر زمین
چون تهش نیست زمین آن ببین
حوض نه گویم که حبابی ز نور
نور ، کزو دیدهٔ بد باد دور !
امیرخسرو دهلوی : مثنویات
شمارهٔ ۳۷ - صفت مردم شهر
امیرخسرو دهلوی : مثنویات
شمارهٔ ۳۸ - در صفت موسم گرمای هند
خانه چو خورشید به جوزا گرفت
رفت در آن خانه درون جا گرفت
رفت در آن خانهٔ تیر از مسیر
محرق ازآتش خورشید تیر
باد ز جوزا شده آتش ز مهر
سوخت جهانی ز زمین تا سپهر
بس که ستد روز جهان را زتاب
دیده نشد نقش شب الا به خواب
صبح هم از تافتن شب برست
طالب شب گشت چراغی بدست
تافته از گرمی خود آفتاب
تابش او کرده جهان را به تاب
شب شده چون روز وی اندر گداز
روز چو شبهای زمستان دراز
بیش بقا، روز بمانند سال
بیش بقا تر شده بعد از زوال
خلق کشان در پنهٔ سایه رخت
سایه گریزان به پناه درخت
جانب سایه شده مردم روان
سایه به دنبالهٔ مردم دوان
بس که شده سایه زگرمی سیاه
گرم در انداخته خود را به چاه
خواست کند خلق زگرمای خویش
در پنهٔ سایهٔ خود جای خویش
لیک ز تاب فلک تا بناک
سایه نماند از تن مردم به خاک
گرم چنان گشت هوا در جهان
آتش گویند، بسوزد زبان !
خون برگ مرد زبون آمده
خوی شد ، از پوست برون آمده
پای مسافر بره گرم دور
ز ابله پر قبر چو نان تنور
چوب شد از غایت خشکی نبات
از پی یک شربت آب حیات
سبزهٔ در پاش ز مرد نمای
کاه شده ، بلکه شده کهربای
لاله سیه کشت زخشکی چو مشک
چون به سیاهی کشد از کشت خشک
سنگ که آتش ز وی اید برون
ماند ز خورشید در آتش درون
باد زنه دست به دست همه
وز دم او باد به دست همه
گرم هوا بر سر هر میوه زار
گرمی او پختگی آورد بار
بر سر هرمیوه ز تاب تموز
مرغ شده پخته خور و خام سوز
ز آتش خورشید که شد میوه پز
بلبل و گنجشک شده میوه گز
خشک شده برگ درختان به شاخ
میوهٔ تر گشته بیستان فراخ
رفت در آن خانه درون جا گرفت
رفت در آن خانهٔ تیر از مسیر
محرق ازآتش خورشید تیر
باد ز جوزا شده آتش ز مهر
سوخت جهانی ز زمین تا سپهر
بس که ستد روز جهان را زتاب
دیده نشد نقش شب الا به خواب
صبح هم از تافتن شب برست
طالب شب گشت چراغی بدست
تافته از گرمی خود آفتاب
تابش او کرده جهان را به تاب
شب شده چون روز وی اندر گداز
روز چو شبهای زمستان دراز
بیش بقا، روز بمانند سال
بیش بقا تر شده بعد از زوال
خلق کشان در پنهٔ سایه رخت
سایه گریزان به پناه درخت
جانب سایه شده مردم روان
سایه به دنبالهٔ مردم دوان
بس که شده سایه زگرمی سیاه
گرم در انداخته خود را به چاه
خواست کند خلق زگرمای خویش
در پنهٔ سایهٔ خود جای خویش
لیک ز تاب فلک تا بناک
سایه نماند از تن مردم به خاک
گرم چنان گشت هوا در جهان
آتش گویند، بسوزد زبان !
خون برگ مرد زبون آمده
خوی شد ، از پوست برون آمده
پای مسافر بره گرم دور
ز ابله پر قبر چو نان تنور
چوب شد از غایت خشکی نبات
از پی یک شربت آب حیات
سبزهٔ در پاش ز مرد نمای
کاه شده ، بلکه شده کهربای
لاله سیه کشت زخشکی چو مشک
چون به سیاهی کشد از کشت خشک
سنگ که آتش ز وی اید برون
ماند ز خورشید در آتش درون
باد زنه دست به دست همه
وز دم او باد به دست همه
گرم هوا بر سر هر میوه زار
گرمی او پختگی آورد بار
بر سر هرمیوه ز تاب تموز
مرغ شده پخته خور و خام سوز
ز آتش خورشید که شد میوه پز
بلبل و گنجشک شده میوه گز
خشک شده برگ درختان به شاخ
میوهٔ تر گشته بیستان فراخ
امیرخسرو دهلوی : مثنویات
شمارهٔ ۴۰ - در صفت باران موسمی هند
کرد چوره در سرطان آفتاب
چشمهٔ خورشید فرو شد باب
ابر سرا پرده به بالا کشید
سبزه صف خویش بصحرا کشید
آب فرو ریخت به کار زمین
زد همه بنشست غبار زمین
سیل، عنان بس که به تندی گزاشت
باد به زنجیر نگاهش نه داشت
چون دهل رعد شد از آب غرق
گرم شد از آتش سوزان برق
گرم چنان شد که چو آواز داد
غلغله در گنبد گردون فتاد
قوس قزح گشت کمان وار کوز
از دو طرف سبز پی و سرخ توز
تاب کشید آتش به رقش چنان
کش نم صد ابر نه دارد زیان
جوی که شد مست خوش و آبدار
آب گرفتش لب و سبزه کنار
صفوت آب ار تو ندانی محال
زیر زمین ابر نمود از خیال
تندی سیلاب به بالای کوه
از شغب آورد زمین را ستوه
ماند همه وقت خط سبزهتر
از کف خورشید نهان شد اثر
هر دمنی یک گل و صد آب جو
هر چمنی صد گل و صد آبرو
برق به شمشیر در آورد تاب
گشت زره پوش سواران آب
برق، بهر سوی، بتابی دگر
دست، بهرجوی، بر آبی دگر
پرده نشین گشت فلک سو به سو
با همه زالی شده پوشیده رو
جوی که شد برهنه سیمین تنش
جامه غوکی شده پیراهنش
خاک ز بی آبی امان یافته
چشمه ز جوی آب روان یافته
چون زمین از آب شده سیم ناب
باد گره بر زده بر سیم آب
جوی رسیده به بلندی ز سیل
هم به تواضع به نشیبش میل
زود ز مستی به فغان آمده
دور خرابی به کران آمده
ماند بهر شهر عمارت در آب
محتکران را شده خانه خراب
چرخ نگون طشت شده سیل بار
طشت نگون، آب نه گیرد قرار
ابر هوا خواه گلستان شده
آب کش مجلس مستان شده
باغ که از سبزه شد آراسته
ابر سیه را به هوا خواسته
برگ درختان تر از شاخسار
هر همه در بار و درآورده بار
ابر شده کوه بلند از شکوه
برق شده بر سر او تیغ کوه
بزر گران در گل لغزان اسیر
تکیهاشان بر کرم دستگیر
شالی سر سبز ندانم که چیست
کاب گذشت از سر و آنگاه زیست
سبزه نورسته تو گوئی مکر
بچه طوطی ست که شد سیخ پر
سبزه به صحرا شده چون نوخطان
ملک جهان گشته به کام بطان
ژاله زنان بر سر کل مرغ سنگ
با سر گل خوش بود از سنگ جنگ
غوطهٔ مرغابی رعنا بجوی
از سر طوفان شده پایاب جوی
نول حواصل شده مقراض پر
جامهٔ او نقره و مقراض زر
جرعه که طاوس ز باران بخورد
هم به سرود آمده هم جلوه کرد
یافته دراج خوشی در هوا
شیر و شکر داد برون از نوا
زاب زمین شوی، بهر شاخ بید
زاغ شده قمری جامه سپید
میوه این فصل رسیده به شاخ
گرد چمن طعمهٔ مرغان فراخ
خسته شده سینهٔ خرما ز خار
خنده همی کرد به پرده انار
موز، به یک برگ بپوشید شاخ
برگ ازو گشته به بستان فراخ
نغزک ا خوش نغز کن بوستان
نغزترین میوه هندوستان
میوه به باغ ار ز یکی ده بود
پخته شود خوردنش آنگه بود
میوه نغزک هم از آغاز بر
گشته نبات زمین از شیره تر
ابر در افشان شهٔ دریا نوال
ابرش خود راند بدار الجلال
آب فراخی همه را تا به گنگ
و آمده لشکر همه از آب تنگ
لشکر انبوه چو دریا بجوش
سیل ز جنبیدن آن در خروش
بود سراسر زمین از آب پر
هم ز هوا سوخته میشد شتر
گر چه که بود آب روان تا شکم
اسپ نکرد آتش خود هیچ کم
پای ستوران به زمین در شده
گاو زمین را سمشان سر شده
خیمه لشکر همه بر روی آب
راست چو دریا که برارد حباب
چشمهٔ خورشید فرو شد باب
ابر سرا پرده به بالا کشید
سبزه صف خویش بصحرا کشید
آب فرو ریخت به کار زمین
زد همه بنشست غبار زمین
سیل، عنان بس که به تندی گزاشت
باد به زنجیر نگاهش نه داشت
چون دهل رعد شد از آب غرق
گرم شد از آتش سوزان برق
گرم چنان شد که چو آواز داد
غلغله در گنبد گردون فتاد
قوس قزح گشت کمان وار کوز
از دو طرف سبز پی و سرخ توز
تاب کشید آتش به رقش چنان
کش نم صد ابر نه دارد زیان
جوی که شد مست خوش و آبدار
آب گرفتش لب و سبزه کنار
صفوت آب ار تو ندانی محال
زیر زمین ابر نمود از خیال
تندی سیلاب به بالای کوه
از شغب آورد زمین را ستوه
ماند همه وقت خط سبزهتر
از کف خورشید نهان شد اثر
هر دمنی یک گل و صد آب جو
هر چمنی صد گل و صد آبرو
برق به شمشیر در آورد تاب
گشت زره پوش سواران آب
برق، بهر سوی، بتابی دگر
دست، بهرجوی، بر آبی دگر
پرده نشین گشت فلک سو به سو
با همه زالی شده پوشیده رو
جوی که شد برهنه سیمین تنش
جامه غوکی شده پیراهنش
خاک ز بی آبی امان یافته
چشمه ز جوی آب روان یافته
چون زمین از آب شده سیم ناب
باد گره بر زده بر سیم آب
جوی رسیده به بلندی ز سیل
هم به تواضع به نشیبش میل
زود ز مستی به فغان آمده
دور خرابی به کران آمده
ماند بهر شهر عمارت در آب
محتکران را شده خانه خراب
چرخ نگون طشت شده سیل بار
طشت نگون، آب نه گیرد قرار
ابر هوا خواه گلستان شده
آب کش مجلس مستان شده
باغ که از سبزه شد آراسته
ابر سیه را به هوا خواسته
برگ درختان تر از شاخسار
هر همه در بار و درآورده بار
ابر شده کوه بلند از شکوه
برق شده بر سر او تیغ کوه
بزر گران در گل لغزان اسیر
تکیهاشان بر کرم دستگیر
شالی سر سبز ندانم که چیست
کاب گذشت از سر و آنگاه زیست
سبزه نورسته تو گوئی مکر
بچه طوطی ست که شد سیخ پر
سبزه به صحرا شده چون نوخطان
ملک جهان گشته به کام بطان
ژاله زنان بر سر کل مرغ سنگ
با سر گل خوش بود از سنگ جنگ
غوطهٔ مرغابی رعنا بجوی
از سر طوفان شده پایاب جوی
نول حواصل شده مقراض پر
جامهٔ او نقره و مقراض زر
جرعه که طاوس ز باران بخورد
هم به سرود آمده هم جلوه کرد
یافته دراج خوشی در هوا
شیر و شکر داد برون از نوا
زاب زمین شوی، بهر شاخ بید
زاغ شده قمری جامه سپید
میوه این فصل رسیده به شاخ
گرد چمن طعمهٔ مرغان فراخ
خسته شده سینهٔ خرما ز خار
خنده همی کرد به پرده انار
موز، به یک برگ بپوشید شاخ
برگ ازو گشته به بستان فراخ
نغزک ا خوش نغز کن بوستان
نغزترین میوه هندوستان
میوه به باغ ار ز یکی ده بود
پخته شود خوردنش آنگه بود
میوه نغزک هم از آغاز بر
گشته نبات زمین از شیره تر
ابر در افشان شهٔ دریا نوال
ابرش خود راند بدار الجلال
آب فراخی همه را تا به گنگ
و آمده لشکر همه از آب تنگ
لشکر انبوه چو دریا بجوش
سیل ز جنبیدن آن در خروش
بود سراسر زمین از آب پر
هم ز هوا سوخته میشد شتر
گر چه که بود آب روان تا شکم
اسپ نکرد آتش خود هیچ کم
پای ستوران به زمین در شده
گاو زمین را سمشان سر شده
خیمه لشکر همه بر روی آب
راست چو دریا که برارد حباب
امیرخسرو دهلوی : مثنویات
شمارهٔ ۴۲ - صفت طعام هندی
گرمترین کارگزاران خوان
مایده کردند ز مطبخ روان
خوانچهٔ آراسته بیش از هزار
بر همه الوان نعم کرده بار
بانگ روا رو که ز اختر گذشت
بلک زنه خوانچه صلا بر گذشت
گشت علم از خورش ارجمند
خوانچه از آن ساخت سه پایه بلند
صد قدح از شیرهٔ آب نبات
در مزه هم شیرهٔ آب حیات
کرد گز رسوئی حریفان نخست
کام می آلوده ز جلاب شست
شربت لبگیر کزان آب خورد
جان گسسته بتوان وصل کرد
از پس آن دور درآمد بخوان
دائرهٔ مهر شده دور نان
نان تنگ صاف بران گونه بود
کز تنگی رو به دگر سو نمود
نان نگوییم که قرص خورست
عیسی اگر خوان بکشد درخورست
نان تنوری ز طرف قبه بست
زانک بخوان شهٔ عالم نشست
کاک در آن مرتبه رو ترش کرد
لاجرمش روئی چنان مانده زرد
یافته سنبو سه ز تثلیث اثر
برهٔ بریان شرف از قرص خور
خواند زبان بره پهلوی بز
بر سر پولاد، که: منی ارز
پهلوی مسلوخ هلالی گشاد
طرفه که سی غره بیک سلخ زاد
چرب دم دنبه دو من یکسره
چرب تر از دم دنبک آهو بره
خنده برون داد سر گو سپند
هم به جوانی شده دندان بلند
دنبهٔ کوهی که بهر خوانچه بر
ده مه رفته و دو قرنش بسر
صد نعم از هر نمطی دیگ پز
مردم از آن لب کزو انگشت مز
پخته بسی مرغ بهر گونه طرز
ازو لج و تیهو و دراج و چرز
صحنک حلوا همه شکر سرشت
چاشنیش از طبقات بهشت
تختهٔ صابونی شکر نوید
راست چو جامه به سفیدی سفید
داده بسی طیب معنبر بران
خورده کافورتر و زعفران
در تن مردان مزه ذاتی شده
ناطقه هم روح نباتی شده
بهرهٔ خود برد چو کام از خورش
یافت ز لذت دل و جان پرورش
مایده کردند ز مطبخ روان
خوانچهٔ آراسته بیش از هزار
بر همه الوان نعم کرده بار
بانگ روا رو که ز اختر گذشت
بلک زنه خوانچه صلا بر گذشت
گشت علم از خورش ارجمند
خوانچه از آن ساخت سه پایه بلند
صد قدح از شیرهٔ آب نبات
در مزه هم شیرهٔ آب حیات
کرد گز رسوئی حریفان نخست
کام می آلوده ز جلاب شست
شربت لبگیر کزان آب خورد
جان گسسته بتوان وصل کرد
از پس آن دور درآمد بخوان
دائرهٔ مهر شده دور نان
نان تنگ صاف بران گونه بود
کز تنگی رو به دگر سو نمود
نان نگوییم که قرص خورست
عیسی اگر خوان بکشد درخورست
نان تنوری ز طرف قبه بست
زانک بخوان شهٔ عالم نشست
کاک در آن مرتبه رو ترش کرد
لاجرمش روئی چنان مانده زرد
یافته سنبو سه ز تثلیث اثر
برهٔ بریان شرف از قرص خور
خواند زبان بره پهلوی بز
بر سر پولاد، که: منی ارز
پهلوی مسلوخ هلالی گشاد
طرفه که سی غره بیک سلخ زاد
چرب دم دنبه دو من یکسره
چرب تر از دم دنبک آهو بره
خنده برون داد سر گو سپند
هم به جوانی شده دندان بلند
دنبهٔ کوهی که بهر خوانچه بر
ده مه رفته و دو قرنش بسر
صد نعم از هر نمطی دیگ پز
مردم از آن لب کزو انگشت مز
پخته بسی مرغ بهر گونه طرز
ازو لج و تیهو و دراج و چرز
صحنک حلوا همه شکر سرشت
چاشنیش از طبقات بهشت
تختهٔ صابونی شکر نوید
راست چو جامه به سفیدی سفید
داده بسی طیب معنبر بران
خورده کافورتر و زعفران
در تن مردان مزه ذاتی شده
ناطقه هم روح نباتی شده
بهرهٔ خود برد چو کام از خورش
یافت ز لذت دل و جان پرورش
امیرخسرو دهلوی : مثنویات
شمارهٔ ۵۹ - مراعات النظیر
امیرخسرو دهلوی : مثنویات
شمارهٔ ۶۳ - تنسیق الصفات
امیرخسرو دهلوی : مثنویات
شمارهٔ ۷۹ - صفت بهار، و گلگشت شجرهٔ بلند بالش مملکت والا خضر خان طوبی له، در باغ بهشت آسا، و بسوی گلهای کرنه گذشتن، و بوی دوست باز یافتن، و هوش به باد دادن
صبا چون باغ را پیرایه نو کرد
دل بلبل به روی گل گرو کرد
درین موسم که از دلهای پر سوز
به شسته گرد غم باران نوروز
دل شاه از جدائی ریش مانده
گرفتار هوای خویش مانده
اگر بشنیدی از مرغی نوائی
برآوردی به درد از سینه وائی
به هر سوی که ابری سر کشیدی
چو ابراز دیده بارانش چکیدی
تمام ار باز رانم شرح این حال
نگوم حال یک شب تا به یک سال
به فردوس حرم باغیت دلکش
که فردوس ارم نبود چنان خوش
به کشور، هر کجا، نادر نهالی
درو نوشیده از کوثر زلالی
ز گلهای خراسان گونه گونه
نموده هر یکی دیگر نمونه
دمیده برگ نازک یاسمین را
لباس پرنیان داده زمین را
بر آب نسترن نسرین شکرخند
چو دو هم شیرهٔ نزدیک مانند
ز گلهای تر هندوستان هم
شده سر گشته با دو بوستان هم
گل کوزه که دور چرخ گردان
پدید از خاک پاک هند کرد آن
گل صد برگ را خوبی ز حد بیش
نموده صدق ورق دیباچهٔ خویش
بسان دفتر شیرازه بسته
ز هر برگش سرشک شیر جسته
اگر چه پارسی نامند اینها
ولی در هند زادند از زمینها
گر این گل در دیار پارسی زاد،
چرا زونیست در گفتارشان یاد؟
بسی گلهای دیگر هندوی نام
کز ایشان بود برد مشک خطا وام
قرنفل هم ز هند ستانست ور دی
که از نام عرب شد شهر گردی
گل ما را به هندی نام زشت است
و گر نه هر گلی باغ بهشت است
گر این گل خواستی در روم یا شام
که بودی پارسی یا تازیش نام
کدامی گل چنین باشد که سالی
دهد بو دور مانده از نهالی
بتان هند را نسبت همین است
به هر یک موی شان صد ملک چین است
چه یاد آری سپید و سرخ را روی
چو گلهای خراسان رنگ بی بوی
و گر پرسی خبر از روم و از روس
از ایشان نیز ناید لابه و لوس
سپید و سرو همچون کندهٔ یخ
کز ایشان رم خورد کانون دوزخ
خطای تنگ چشم و پست بینی
مغل را چشم و بینی خود نه بینی
لب تا تار خود خندان نباشد
ختن را خود نمک چندان نباشد
به مصر و روم هم سیمین خدانند
ولی چستی و چالاکی ندانند
اگر چه بیشتر هندوستان زاد
به سبزی میزند چون سرو آزاد
ولی بسیار با شد سبزهٔ تر
به لطف از لاله و نسرین نکوتر
بسی زیبا کنیز سبز فام است
که صد چون سرو آزادش غلام است
نه چون طاوس بی دنبال زشت اند
که در خوبی چو طاوس بهشتاند
سه گونه رنگ هندوستان زمین است
سیاه وسبز گندم گون همین است
به گندم گونست میل آدمی زاد
که این فتنه ز آدم یافت بنیاد
یکی گندم به کام اندر نمک ده
ز صد قرص سپیدی بی نمک به
سیه را خود بریده جایگاه است
که اندر دیده هم مردم سیاه است
ز بهر دیده با ید سرمه را سود
سپیده عارضی رنگی است بی سود
ازین هر دو نکوتر رنگ سبز است
که زیب اختران ز او رنگ سبز است
به رنگ سبز رحمتها سرشت است
که رنگ سبز پوشان بهشت است
دل اندر سبزهها بی گل شکیباست
گلی بی سبزه در بستان نه زیباست
به رنگ سبز زین بهتر چه مقدار
که از نام خضر خان دارد آثار
خدایا تا گیاها سبز رویست
خضر در باغ و سبزه چشمه جویست
خضر خان با دو دیولدی رانی
به هم چو خضر و آب زندگانی
خضر خانی که نورسته درختش
به آب زندگی پرورده بختش
گلش بی آب از تاب درونی
جگر باران ز نرگسهای خونی
در آن خرم بهار خاطر افروز
بگردان چمن میگشت یک روز
چو مرغان نالهای زار میکرد
دل مرغان باغ افگار میکرد
ز آهی کز دل غمناک میزد
همه گلها گریبان چاک میزد
گل کر نه شگفته بر درختان
به بوی خوش چو خلق نیک بختان
چو در رفت آن نسیم اندر دماغش
به سینه تازه شد دیرینه داغش
به زاری گفت کای گل کاشکی من
گیاهی بودمی، چون تو، به گلشن
که تو آنجا گذر داری و من نی
گل آنجا محرم است و نارون نی
از آن گل کاوست در صد پردهٔ مستور
من مسکین به بوئی قانع از دور
چه بختست این که تو از بخشش غیب
خزی که در گریبان گاه در جیب
جوابش را دهان کر نه بشگفت
که آخر کرنه هم بشنوم گفت
بدو گویم هر آن رازی که گویی
بجویم زو هر آن حاجت که جوئی
پس آنگه گفت شه با صد خرابی
که هر باری که آنجا بار یابی
بگوئی از من نادیده کامی
به صد خون دل آلوده، سلامی
دل بلبل به روی گل گرو کرد
درین موسم که از دلهای پر سوز
به شسته گرد غم باران نوروز
دل شاه از جدائی ریش مانده
گرفتار هوای خویش مانده
اگر بشنیدی از مرغی نوائی
برآوردی به درد از سینه وائی
به هر سوی که ابری سر کشیدی
چو ابراز دیده بارانش چکیدی
تمام ار باز رانم شرح این حال
نگوم حال یک شب تا به یک سال
به فردوس حرم باغیت دلکش
که فردوس ارم نبود چنان خوش
به کشور، هر کجا، نادر نهالی
درو نوشیده از کوثر زلالی
ز گلهای خراسان گونه گونه
نموده هر یکی دیگر نمونه
دمیده برگ نازک یاسمین را
لباس پرنیان داده زمین را
بر آب نسترن نسرین شکرخند
چو دو هم شیرهٔ نزدیک مانند
ز گلهای تر هندوستان هم
شده سر گشته با دو بوستان هم
گل کوزه که دور چرخ گردان
پدید از خاک پاک هند کرد آن
گل صد برگ را خوبی ز حد بیش
نموده صدق ورق دیباچهٔ خویش
بسان دفتر شیرازه بسته
ز هر برگش سرشک شیر جسته
اگر چه پارسی نامند اینها
ولی در هند زادند از زمینها
گر این گل در دیار پارسی زاد،
چرا زونیست در گفتارشان یاد؟
بسی گلهای دیگر هندوی نام
کز ایشان بود برد مشک خطا وام
قرنفل هم ز هند ستانست ور دی
که از نام عرب شد شهر گردی
گل ما را به هندی نام زشت است
و گر نه هر گلی باغ بهشت است
گر این گل خواستی در روم یا شام
که بودی پارسی یا تازیش نام
کدامی گل چنین باشد که سالی
دهد بو دور مانده از نهالی
بتان هند را نسبت همین است
به هر یک موی شان صد ملک چین است
چه یاد آری سپید و سرخ را روی
چو گلهای خراسان رنگ بی بوی
و گر پرسی خبر از روم و از روس
از ایشان نیز ناید لابه و لوس
سپید و سرو همچون کندهٔ یخ
کز ایشان رم خورد کانون دوزخ
خطای تنگ چشم و پست بینی
مغل را چشم و بینی خود نه بینی
لب تا تار خود خندان نباشد
ختن را خود نمک چندان نباشد
به مصر و روم هم سیمین خدانند
ولی چستی و چالاکی ندانند
اگر چه بیشتر هندوستان زاد
به سبزی میزند چون سرو آزاد
ولی بسیار با شد سبزهٔ تر
به لطف از لاله و نسرین نکوتر
بسی زیبا کنیز سبز فام است
که صد چون سرو آزادش غلام است
نه چون طاوس بی دنبال زشت اند
که در خوبی چو طاوس بهشتاند
سه گونه رنگ هندوستان زمین است
سیاه وسبز گندم گون همین است
به گندم گونست میل آدمی زاد
که این فتنه ز آدم یافت بنیاد
یکی گندم به کام اندر نمک ده
ز صد قرص سپیدی بی نمک به
سیه را خود بریده جایگاه است
که اندر دیده هم مردم سیاه است
ز بهر دیده با ید سرمه را سود
سپیده عارضی رنگی است بی سود
ازین هر دو نکوتر رنگ سبز است
که زیب اختران ز او رنگ سبز است
به رنگ سبز رحمتها سرشت است
که رنگ سبز پوشان بهشت است
دل اندر سبزهها بی گل شکیباست
گلی بی سبزه در بستان نه زیباست
به رنگ سبز زین بهتر چه مقدار
که از نام خضر خان دارد آثار
خدایا تا گیاها سبز رویست
خضر در باغ و سبزه چشمه جویست
خضر خان با دو دیولدی رانی
به هم چو خضر و آب زندگانی
خضر خانی که نورسته درختش
به آب زندگی پرورده بختش
گلش بی آب از تاب درونی
جگر باران ز نرگسهای خونی
در آن خرم بهار خاطر افروز
بگردان چمن میگشت یک روز
چو مرغان نالهای زار میکرد
دل مرغان باغ افگار میکرد
ز آهی کز دل غمناک میزد
همه گلها گریبان چاک میزد
گل کر نه شگفته بر درختان
به بوی خوش چو خلق نیک بختان
چو در رفت آن نسیم اندر دماغش
به سینه تازه شد دیرینه داغش
به زاری گفت کای گل کاشکی من
گیاهی بودمی، چون تو، به گلشن
که تو آنجا گذر داری و من نی
گل آنجا محرم است و نارون نی
از آن گل کاوست در صد پردهٔ مستور
من مسکین به بوئی قانع از دور
چه بختست این که تو از بخشش غیب
خزی که در گریبان گاه در جیب
جوابش را دهان کر نه بشگفت
که آخر کرنه هم بشنوم گفت
بدو گویم هر آن رازی که گویی
بجویم زو هر آن حاجت که جوئی
پس آنگه گفت شه با صد خرابی
که هر باری که آنجا بار یابی
بگوئی از من نادیده کامی
به صد خون دل آلوده، سلامی
امیرخسرو دهلوی : مثنویات
شمارهٔ ۸۱ - صفت آرایش شهر و کشور، چون عروس، از برای تزویج شاه و شاهزادهٔ بی جفت، خضرخان، زادت خضره راسه، و شاهت وجه العدو بباسه!
زهی بستان آن شه را جمالی
که باشد چون خضر خانش نهالی
چو الهام الهی شاه را گفت
که آن در سعادت را کند جفت
اشارت کرد تا در گردش دهر
بیارایند یک سر کشور و شهر
کمر بر بست در کارش زمانه
به خرج آمد خزانه در خزانه
بگرداگرد قصر پادشاهی
برآمد قبه از مه تا به ماهی
جهان از قبههای کارداران
شده چون روی دریا روز باران
بهر جانب که مردم بر زمین رفت
همه بر فرش دیباهای چین رفت
ز بس شارع که خفت اندر خز ناب
زمین را کس نه دید الا که در خواب
ز هر سو خاسته غلغل بران سان
که گشته شهر سلطان شهر یزدان
دهل در بانگ و رخشان پیش او تیغ
چو بانگ رعد و رخش برق در میغ
بر آواز دهل مرد سلح کار
معلق زن به نوبت نوبتی دار
رسن باز آن به بالای رسنها
چو دلها گیسوان را در شکنها
نه با آن حبل پیچان کرده بازی
که خود با رشتهٔ جان کرده بازی
فرو برده مشعبد تیغ چون آب
چو مستسقی که نوشد شربت ناب
نموده چهره با زان گونه گون ریو
گهی خود را پری کرده گهی دیو
ز دهر آموخته گوئی دو رنگی
که گه رو مینماید گاه زنگی
چو شاه سازها چنگست ز آهنگ
بزه بر بسته ده جا تیر را چنگ
ز یک ساقش شده مو تا زمین پست
دگر ساقیش بی مو چون کف دست
دف از دیوار خود حصن حصین است
حصار چوب و صحن کاغذین است
نگر در چنگ و بر بط فرق روشن
که هست آن سر بزرگ و این فروتن
نواگر کاسهٔ طنبور حالی
به غایت کاسهای پر لیک خالی
گران سر از کدوی خویش طنبور
فرو غلطیده نی مست و نه مخمور
به رسم هند گوناگون مزامیر
به جانها بسته اشکال از بم و زیر
دگر ساز برنجین نام آن «تال»
بر انگشت پری رویان قتال
دو روئین تن که روباروی در حرب
چو دف در پارسی میزان هر ضرب
کشیده تنبک هندی، فغانی
شده تنبک زنش، چون ترجمانی
خمیر خام، کش بر روز ده پست
نموده صد دقیقه پخته هر دست
عجب رود از کمین دندان نموده
لبش نی و دهن خندان نموده
پری رویان هندی جادوی ساز
ز لب کرده در دیوانگی باز
گرفته چون پیاله تال در دست
نه از می کز سرود خویشتن مست
سرود دلکش از لبهای خوبان
شتابان سوی گردون پای کوبان
به رقص و جست خوبان هوا باز
نهاده پای بر بالای آواز
پرنده همچو طاوسان والا
معلق زن کبوتر سان به بالا
بجستن فرق شان گشته فلک سای
بگاه رقص بیزار از زمین پای
بهر چشمک زدن کشته جوانی
بهر خنده زدن بربوده جانی
خیال زلف شان در جان یاران
چو شام اندر خیال روزه داران
ز زلف افگنده تا پا دام عشاق
بران پا دام بسته ماهی ساق
چو شد عالم همه در زیور و زیب
کلاه قبهها با مه زد آسیب
اشارت شد ز در گه کاهل تقویم
شمارند اختیاری را به تنجیم
مه روزه دراز درجک برون داد
چو روز از مطلع دولت شد آباد
کشاده گویم این تاریخ ابجد
به سال یازده از بعد هفصد
به روز چارشنبه مه سه و بیست
ز روزه خلق اندر بهترین زیست
به ترتیب آن چنان کاقبال میخواست
نشستند اهل اقبال از چپ و راست
بهر کس هدیه دادند از خزائن
خراج مصر و محصول مدائن
که باشد چون خضر خانش نهالی
چو الهام الهی شاه را گفت
که آن در سعادت را کند جفت
اشارت کرد تا در گردش دهر
بیارایند یک سر کشور و شهر
کمر بر بست در کارش زمانه
به خرج آمد خزانه در خزانه
بگرداگرد قصر پادشاهی
برآمد قبه از مه تا به ماهی
جهان از قبههای کارداران
شده چون روی دریا روز باران
بهر جانب که مردم بر زمین رفت
همه بر فرش دیباهای چین رفت
ز بس شارع که خفت اندر خز ناب
زمین را کس نه دید الا که در خواب
ز هر سو خاسته غلغل بران سان
که گشته شهر سلطان شهر یزدان
دهل در بانگ و رخشان پیش او تیغ
چو بانگ رعد و رخش برق در میغ
بر آواز دهل مرد سلح کار
معلق زن به نوبت نوبتی دار
رسن باز آن به بالای رسنها
چو دلها گیسوان را در شکنها
نه با آن حبل پیچان کرده بازی
که خود با رشتهٔ جان کرده بازی
فرو برده مشعبد تیغ چون آب
چو مستسقی که نوشد شربت ناب
نموده چهره با زان گونه گون ریو
گهی خود را پری کرده گهی دیو
ز دهر آموخته گوئی دو رنگی
که گه رو مینماید گاه زنگی
چو شاه سازها چنگست ز آهنگ
بزه بر بسته ده جا تیر را چنگ
ز یک ساقش شده مو تا زمین پست
دگر ساقیش بی مو چون کف دست
دف از دیوار خود حصن حصین است
حصار چوب و صحن کاغذین است
نگر در چنگ و بر بط فرق روشن
که هست آن سر بزرگ و این فروتن
نواگر کاسهٔ طنبور حالی
به غایت کاسهای پر لیک خالی
گران سر از کدوی خویش طنبور
فرو غلطیده نی مست و نه مخمور
به رسم هند گوناگون مزامیر
به جانها بسته اشکال از بم و زیر
دگر ساز برنجین نام آن «تال»
بر انگشت پری رویان قتال
دو روئین تن که روباروی در حرب
چو دف در پارسی میزان هر ضرب
کشیده تنبک هندی، فغانی
شده تنبک زنش، چون ترجمانی
خمیر خام، کش بر روز ده پست
نموده صد دقیقه پخته هر دست
عجب رود از کمین دندان نموده
لبش نی و دهن خندان نموده
پری رویان هندی جادوی ساز
ز لب کرده در دیوانگی باز
گرفته چون پیاله تال در دست
نه از می کز سرود خویشتن مست
سرود دلکش از لبهای خوبان
شتابان سوی گردون پای کوبان
به رقص و جست خوبان هوا باز
نهاده پای بر بالای آواز
پرنده همچو طاوسان والا
معلق زن کبوتر سان به بالا
بجستن فرق شان گشته فلک سای
بگاه رقص بیزار از زمین پای
بهر چشمک زدن کشته جوانی
بهر خنده زدن بربوده جانی
خیال زلف شان در جان یاران
چو شام اندر خیال روزه داران
ز زلف افگنده تا پا دام عشاق
بران پا دام بسته ماهی ساق
چو شد عالم همه در زیور و زیب
کلاه قبهها با مه زد آسیب
اشارت شد ز در گه کاهل تقویم
شمارند اختیاری را به تنجیم
مه روزه دراز درجک برون داد
چو روز از مطلع دولت شد آباد
کشاده گویم این تاریخ ابجد
به سال یازده از بعد هفصد
به روز چارشنبه مه سه و بیست
ز روزه خلق اندر بهترین زیست
به ترتیب آن چنان کاقبال میخواست
نشستند اهل اقبال از چپ و راست
بهر کس هدیه دادند از خزائن
خراج مصر و محصول مدائن