عبارات مورد جستجو در ۶۲۸ گوهر پیدا شد:
عین‌القضات همدانی : لوایح
فصل ۱۵۲
در عشق کار چشم برونق تراست از کار دل اگر چه با یکدیگر پیوسته حسد میکنند و پیوسته از یکدیگر می‌برند:
اَلقَلْبُ یَحْسُدْ عَیْنی لَذَّةَ النَّظَرِ
وَالعَینُ یَحْسُدُ قَلْبی لذَّةَ الفِکرِ
ای درویش چشم عاشق بارگاه جمال معشوق است از آن مردم دیده همیشه در حرکتست و حرکت وی از دو وجه بیرون نیست یا از شادی آنکه با معشوق هم خانه شده است در تقلب است یا از خوف مغلوبی خود از شدت ظهور او بی او بد و در تقلب است و نیکوتر در این معنی آنست که اهل انطباع گفته‌اند که چون صورت مرئی در محل رؤیت منطبع شود دیده دیده شود روحانی گفته است:
چشمی دارم همه پر از صورت دوست
بادیده‌مراخوش‌است چون دوست در اوست
ازدیده و دوست فرق کردن نه نکوست
یا اوست بجای دیده یا دیده خود اوست
عبادی مروزی : مناقب الصوفیه
بخش ۱۶ - فصل دوم: در خوشدلی و خوشرویی
بدان که خوش‌رویی فرع خوشدلی است.کسی که دل او خوش باشد روی او همیشه گشاده باشد.
خوشدلی را اسباب است: یکی قطع طمع، دیگر قمع حرص، سدیگر ترک حسد و حقد، چهارم رضا به قضا، پنجم اعتماد بر حق تعالی.
چون این معانی جایی جمع شد همه خوشدلی وگشاده‌رویی باشد.
از آنکه ظاهر آدمی تبعباطن اوست. هر چه در باطن حرکت کند اثر آن بر ظاهر پدید آید. اگر قبضی در دل آید عبوسی در روی آید، و اگر بسطی در دل آید بشاشتی در وی آید.
و قبض در دل بدان سبب بود که چیزی جوید که آن نصیب او نبود. در نایافت آن رنجور شود و تنگ دل گردد، خوش رویی از وی برود، به هرکه رسد سخن نتواند گفت. همیشه با خلق به سبب فوت نصیب به جنگ باشد و با حق تعالی به سبب خلاف مراد به خشم باشد.
اما چون مرد را معلوم شد که حق‑سبحانه و تعالی‑رسانندهٔ روزی است و نگه دارندهٔ ظاهر و باطن است، و به کسب و حرص هیچ زیادت نخواهد شد و به تقصیر هیچ فوت نشود، همیشه خوشدل و گشاده‌روی بود.
در خبر استکه وقتی رسول بهعبداللّه بن مسعودرسید. وی را تنگ دل و گرفته روی داد.گفت یا عبداللّه خوش‌دل و گشاده‌روی باش که هر چه در تقدیر رفته است به تو رسد و هر چه ترا نهاده‌اند به دیگری ندهند.
خوش‌روی نشان متابعت رسول اللّه است.
عایشه‑رضی اللّه عنه‑در اخلاق رسول ‑آورده است که پیوسته خوش‌روی و گشاده لب و متبسم بودی.
انس‑رضی اللّه عنه‑گوید چندین سال خدمت رسول‑علیه الصلوة والسلام‑کردم، هرگز به کاری که خطا کردم با من نگفت که چرا چنین کردی و روی ترش نکرد. ازآنکهحق تعالی وی را خلعتی داده بود که نه با حق به جنگ بودی و نه با خلق به خشم. لاجرم پیوستهخوشدل و گشاده‌روی بودی.
و سبب خوشدلی و خوش‌رویی موافقت حق است. در خبر است از رسول که گفت اگر کسی به کسی رسد که وی را ناخوش روی بیند بدانید که حق تعالی باوی خشمناک است، که اثر غضب حق تعالی در دل وی پدید آمده است.
پس خوش روی بودن نه از غفلت است که نشان رضای حق است، و خوش سخنی بی‌فحش نشان الهام حق است که یک ساعت مزاح از باب سنت است، «کان رسول اللّه یمزح و لایقول الا حقاً».
غرض ازین آن است که تا در طیبت کردن متصوفه انکار نکنی که احوال ایشان خلاف سنت نباشد. پس گشاده‌رویی و طینت ایشان نه از غفلت و غیبت باشد بلکه از سر حضور و معرفت بود، و از برای آن تا خلق ازو نفور نگردند. امادر دل ایشان چندان درد و اندوه بود که در وصف نیابد.
این قدر سخن در خوشدلی و خوش‌روی ایشان کفایت است.
محمد بن منور : منقولات
شمارهٔ ۴۰
شیخ در میان سخن روی به یکی کرد از قوم و گفت وحشتها از نفس است اگر اورا نکشی او ترا بکشد.
قائم مقام فراهانی : نامه‌های فارسی
شمارهٔ ۸۷ - خطاب به میرزا صادق مروزی وقایع نگار
مخدوما، مطاعا، مشفقا، مهربانا: رقیمه کریمه در اسعد اوقات رسید و مضامین مرقومه را که: ارق من الوهم وانفذ من الفهم و امضی من السهم، بود همه را بعرض اشرف والا رسانیده کما انرل من السمائو حی الارض بعد موتها. عالمی را از پژمردگی و افسردگی برآورد، بل از ورطه فنا بعالم بقا باز رساند.
نفخ صور است صریر قلمت
نفخ صوری نه که در قرآن است
کان نشوری دهد آن را که تنش
بر سر کوی اجل قربان است
وین حیاتی دهد آن را که دلش
خسته حادثه دوران است
راست نوشته بودید وقت سوگواری نیست، هنگام کارگذاری است و آن گاه در آن حالت کثیرالملالت که متی مات ابدی ذوالضیغنه ضغعه و سد الی الطرق العیون لکواشح. پنج روز نگذاشتند فاصله شود، خدا بهتر آگاه است که شب و روز من بچه سیاق میگذرد.
و لوانی استزد تک فوق مابی
من البلوی لاعوزک المزید
ولو عرضت علی الموتی حیوه
بعیش مثل عیشی لم یریدوا
بعد از این وقت هوا و هوش من نیست، خدا را بشهادت میطلبم که حقوق مرحمت های ولیعهد مغفور مبرور، وفور عنایت های شاهزاده اعظم روحی فداه مرا پای بست کرده، والا باین شکسته دلی و پریشان حالی و بی کسی و تنهائی هیچ دیوانه در این کار خطیر پا نمیگذارد نه عمر و معدیکربم که بگویم: اعددت للحدثان سابغه و عداء علندا نه سمول بن عادیا که گفت: بنی لی عادیا حصنا حصینا نه طریف عنبری که میگوید حولی اسید والبحیم و مازن نه نابغه ذبیانی که گفته است: حولی بنودودان لیعصوننی سید ضعیفی فقیر بی طایفه و قبیله بی واسطه و وسیله در مقابل جمعی دشمن و بدخواه خودم و ولیعهد و شاهنشاه ایستاده از نقد و غله و رمه و گله و هر چه شیئی بر او صادق آید بالمره صفرالوطاب هستم و معهذا رضیت من الغنیمه بلایاب نشدم؛ بل اگر ان شاءالله از آن در خانه خاطر جمعی بهم رسد، امیدوارم که حسب الفرمایش شما وقت کارگذاری باشد، والا هنگام سوگواری است. ذهب الذین احبهم و بقیت مثل السیف فردا. والسلام
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۰
نه بیدادست گر چاک گریبان را رفو کردم
حصاری شد مرا تا سر بجیب خود فرو کردم
به بند دهر که چون تیغم، ولی از جوهر ذاتی
گشایش در قدم دارم بهر جانب که رو کردم
ز اهل عقل جز نه در برابر بسکه بشنیدم
شدم دیوانه و با خویش آخر گفتگو کردم
ز شیر دختر رز تا بریدم طفل عادت را
بحکم دایه مشرب بخون توبه خو کردم
چرا از خضر نالم ره بمقصد گر نمی بینم
که من با دیده پوشیده دایم جستجو کردم
زآسیب شکستن پیر جام آنرا نگهدارد
که باز از زهد و تقوی توبه از دست سبو کردم
ندارد قبله اسلام پا برجاتری از من
تمام عمر چون چشمت بیک محراب رو کردم
کلیم از پرتو روشن دلی شرمنده کم گشتم
دل و آئینه را هر گاه با هم روبرو کردم
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۱
تا کی خورم غم دل با نیم جان خسته
دست شکسته بندم بر گردن شکسته
جمعیت هواسم ناید بحال اول
گمگشته دانه ای چند از سبحه گسسته
یکدسته کرده دوران گلهای نه چمن را
وز آن زه گریبان بر دسته رشته بسته
اهل جان نشانشان یکرنگ آشکارست
گرد نفاق دلها بر چهره ها نشسته
مشکل ز تن برآید جان علایق آسود
چسبیده بر غلافست شمشیر زنگ بسته
دارم دلی که هرگز نشکسته خاطریرا
بیمار گشته از غم، پرهیز اگر شکسته
در دامگاه عشقت جانکاه صید و صیاد
مرغ پریده از دام تیر ز صید جسته
اشکت کلیم نگذاشت در نامه ها سیاهی
بهر که می فرستی مکتوبهای شسته
ابوعلی عثمانی : باب سوم
بخش ۱۷ - بَوادِه و هُجُوم
و از آن جمله بَوادِه و هُجُوم است، بواده آن بود کی ناگاه اندر دلت افتد از غیب بر سبیل وهلت، اندوهی واجب کند یا شادی. و هجوم آن بود که بر دل آید بقوّت وقت بی کسب تو، و مختلف بود اندر انواع بحسب قوۀ وارد و ضعف او، و ازیشان بعضی باشند کی بواده ایشانرا از حال خویش بگرداند و هواجم در ایشان تصرف کنند و گروهی باشند که قوّت آن دارند که هیچ حال ایشان را بنگرداند و ایشان سادات وقت باشند چنانک شاعر گوید شعر:
لاتَهْتَدی نُوَبُ الزَّمانِ اِلَیْهِمِ
وَلَهُم عَلَی الخَطبِ الجَلیلِ لِجامُ
ابوعلی عثمانی : باب سوم
بخش ۲۲ - خواطر
و از آن جمله خَواطر است. خواطر خطابی بود که بر ضمایر درآید، بود که از فریشتۀ بود و بود که از دیو بود و بود که حدیث نفس بود و بود که از قبل حق سبحانه چون از قبل فریشته بود الهام بود و چون از دیو بود وسواس بود و چون از قبل نَفْس بود آنرا هواجس نفس گویند و چون از قبل حق بود آنرا خاطر حق گویند. و جملۀ این از جنس سخن بود آنچه از فریشته بود صدق آنرا بموافقت علم بتوان دانست. و این را گویند که هر خاطر که ظاهر او را گواهی ندهد باطل بود و چون از دیو بود بیشتر ویرا بباطل خواند و معصیت و چون از نفس بود با متابعت هوا و شهوت خواند و کبر آوردن و چیزها که خصایص نفس است.
و اتّفاقست میان پیران کی هر که حرام خورد میان الهام و وسواس فرق نداند کرد.
و از استاد ابوعلی شنیدم که هرکه قوت او معلوم بود میان الهام و وسواس فرق نداند کرد و هر که هواجس نفسش خاموش گشت بصدق مجاهدت او فصاحت دلش سخن گوید بحکم مکابدت او.
و اجماعست میان پیران که نفس راست نگوید و دل دروغ نگوید.
یکی از پیران گفته است نفس تو هیچ راست نگوید و دلت دروغ نگوید و اگر همه بسیار جهد کنی تا جانت سخن گوید با تو نگوید.
و فرق کردست جَنَیْد میان هواجس نفس و وسواس شیطان بدانک نفس را چون مطالبت چیزی باشد معاودة همی کند تا بمراد رسد اگرچه روزگار در آن برگذرد مگر صدق مجاهدت بر دوام بود و هم معاودت همی کند و شیطان چون وسوسه کند و بشهوتی خواند چون مخالفت وی کنی از دست بدارد و بزلّتی دیگر وسوسه کند زیرا که او را همه معصیت یکیست همیشه بمعصیتی همی خواند و مرادی نبود بتخصیص یک معصیت.
و گفته اند که خواطر که از فریشته بود صاحب او موافقت کند و بود که مخالفت کند امّا آن خاطر که از حق سبحانه وتعالی بود از بنده آنرا خلاف حاصل نیاید.
و پیران سخن گفته اند در خاطر ثانی، گفته اند دو خاطر بود از حق کدام یکی قوی تر بود از دیگر.
جُنَیْد گفت خاطر اوّل قوی تر بود زیرا که چون بشود خداوند او با تأمل آید و این بشرط علم بود.
ابن عطا گوید خاطر دوم قوی تر بود زیرا که قوّت افزاید بخاطر اوّل.
و ابوعبداللّه خفیف از متأخّران گوید هر دو برابر باشند از آنک هر دو از حق تعالی بود، یکی زیادت نبود بر دیگر و اوّل بدوم حال باقی نماند زیرا که بقا بر آثار روا نبود.
ابوعلی عثمانی : باب سوم
بخش ۲۴ - واردات
و از آن جمله وارداتست. واردات اندر سخن ایشان بسیار بود، وارد آن بود که بر دلها درآید از خواطر پسندیده از آنچه بکسب بنده نبود و آنچه از جمله خواطر نبود این نیز وارد بود، پس واردی بود از حق و واردی بود از علم و واردات عام تر بود زیرا خواطر مخصوص بود بنوعی از خطاب یا آنچه بدان معنی بود. واردات مختلف بود وارد شادی بود یا وارد اندوه یا وارد قبض یا وارد بسط و جز این معنیهای دیگر.
ابوعلی عثمانی : باب ۴ تا ۵۲
باب سیزدهم - در حُزْن
قالَ اللّهُ تَعالی اَلْحَمْدُلِلّهِ الَّذی اَذهَبَ عَنّا الْحَزَنَ. ابوسعید خُدری گوید رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ که از پیغامبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّم شنیدم که هیچ چیز نبود کی ببندۀ مؤمن رسد از دردی یا اندوهی یا مصیبتی یا رنجی الّا که بدان ایشانرا کفارتی باشد از گناه. و اندوه دل را پاک کند از پراکندگی و غفلت و حزن از اوصاف اهل سلوک باشد.
از استاد ابوعلی دقّاق شنیدم که اندوهگن در ماهی راه خدای چندان ببرد که بی اندوهی بسالهای بسیار نبرد. و در خبر می آید که خدای تعالی دل اندوهگنان دوست دارد.
واندر تورات است کچون خدای تعالی بندۀ را دوست دارد نوحه گری اندر دلش بپای کند و چون بندۀ را دشمن دارد مطربی اندر دلش بپای کند.
و روایت کنند کی پیغامبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّم پیوسته اندوهگن بودی و دائم بفکرت بودی.
بشربن الحارث گوید اندوه پادشاهیست چون جائی قرار گرفت رضا ندهد که هیچ چیز بازو قرار گیرد.
و گفته اند هر دل کی اندر وی اندوه نباشد خراب شود همچون سرائی که اندرو ساکن نباشد خراب شود.
بوسعید قرشی گوید گریستن اندو نابینا کند و گریستن شوق چشم را پوشیده کند ولیکن کور نکند. قالَ اللّهُ تَعالی وَابْیَضَّتْ عَیْناهُ مِنَ الحُزْنِ فَهُوَ کَظیمٌ.
ابن خفیف گوید اندوه بازداشتن نفس است در طلب طرب.
رابعه مردی را دید که همی گفت وا اندوها گفت بگوی ای وا بی اندوها اگر اندوه بودی زهره ات نبودی که نفس بزدی.
سُفیان بن عُیَیْنه گوید اگر اندوهگنی اندر امّتی بگرید بر آن امّت، حق رحمت کند بگریستن او.
داود طائی را غلبۀ حال وی اندوهگنی بودی، شب اندر آمدی گفتی الهی اندوه تو بر همه اندوهها غلبه گرفت و خواب از من ببرد.
و گفتی چگونه تسلّی بود از اندوه آنکس را که اندوهش هر ساعت زیادت میشود.
و گفته اند که اندوه از طعام باز دارد و هم از گناه.
کسی را پرسیدند که چه دلیل بود بر اندوه مرد گفت بسیاری نالۀ مرد.
سرّی سقطی گفت خواهم که هر اندوه که مردمانرا است جمله بر من نهادندی.
و اندر حزن بسیار سخن گفته اند و بیشتر بر آن اند که اندوه آخرت محمود بود اما اندوه دنیا ناستوده بود مگر ابوعثمان حیری که گوید اندوه بهمه رویها فضیلت بود و زیادت، مؤمن را که بسبب معصیتی نبود زیرا که اگر تخصیص نبود تمحیص بود.
و از یکی از پیران همی آید که یکی از شاگردان او بسفر شد، گفت هر جا که اندوهگنی را بینی از من سلام کن.
و از استاد ابوعلی دقّاق شنیدم که یکی از پیران فرا آفتاب همی گفت آنگاه که فرو خواست شد که امروز بر هیچ اندوهگنی تافتی.
و هرگز هیچکس حسن بصری را ندیدی مگر پنداشتی که به نوئی ویرا مصیبتی افتادست.
وکیع گوید که چون فضیل فرمان یافت اندوه از پشت زمین برخاست. کسی از گذشتگان گوید نفیس ترین چیزها که بنده اندر صحیفت خویش یاود از نیکوئیها اندوه بود.
فُضَیْلِ عیاض گوید پیران گفته اند بر هر چیزی زکوة است و زکوة عقل درازی اندوه بود.
ابوالحسین ورّاق گوید از ابوعثمان پرسیدم روزی، از اندوه گفت اندوهگن را پروا نبود که از اندوه خود بپرسد، بکوش تا اندوه بدست آری، آنگاه هرچند که خواهی می پرس.
ابوعلی عثمانی : باب ۵۳ تا آخر
بخش ۱۰ - باب پنجاه و چهارم آنچه در خواب بدین قوم نمایند
قالَ اللّهُ تَعالی لَهُمُ الْبُشری فی الْحَیوةِ الدُّنْیا وَ فی الْآخِرَةِ.
گفته اند که این بشری خوابی نیکو است که مرد بیند یا او را ببینند.
ابودَرْدا گوید رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ از پیغامبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ پرسیدم ازین آیت، مرا گفت هیچکس پیش از تو این از من نپرسید این آیت خواب نیکو است که مرد بیند یا او را ببینند.
ابوقتاده گوید رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ که پیغامبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ گفت رؤیا از خدا بود و دیو نیز نماید چون یکی از شما خوابی بیند که کراهیت دارد بگو، سه بار از دست چپ آب دهن بیفکند و بخدا پناه جوید تا آن او را هیچ زیان ندارد.
عبداللّه رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ گوید که پیغامبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ گفت هر که مرا بخواب بیند مرا دیده باشد که شیطان خویشتن بر مثال مرا فرا کس نتواند نمود و معنی خبر آنست که آن خواب صدق بود و تأویل وی حق بود.
و بدان که خواب نوعیست از انواع کرامات و حقیقت خواب خاطری بود که به دل درآید و احوالی که صورت بندد اندر وهم و چون در خواب مستغرق نشود جمله حس، صورت بندد آدمی را بوقت بیداری که گوئی آن خواب بحقیقت دیده است و آن تصوّری باشد و اوهامی که در دل ایشان قرار گرفته باشد چون حسّ ازیشان زایل شود، آن وهم، مجرّد گردد از معلومات که بحسّ و ضرورت بود، آن وقت آن حالت بر مرد قوی گردد و ظاهر شود چون بیدار شود آن حال که تصّور کردست آنرا، ضعیف نماید باضافت با حال حسّ در مشاهدت و حصول علم ضروری و مثال این چنین بود چون کسی که در روشنائی چراغ بود بوقت تاریکی شب چون آفتاب برآید نور چراغ را غلبه کند تا ناچیز شود باضافت بانوار آفتاب پس مثال حال خواب همچنان بود که آن مرد که در روشنائی چراغ بود و مثال بیداری همچنان که آفتاب برو برآمده باشد، و آنکس که بیدار شود باز یاد می آورد آنچه او را متصوّر بوده است در حال خواب او.
و خاطرها که به وی درآید بود که از جهت شیطان بود و بود که از اندیشه نفس بود و بود که از فریشته بود و بود که از تعریفی بود از خدای تعالی که در دل تو بیافریند.
و اندر خبر همی آید که راست ترین خواب شما خواب آنکس بود که راست گوی تر باشد.
و بدانک خواب بر اقسام است خوابی باشد بغفلت و خوابی بود بعادت و آن خوابی بود نه محمود بلکه معلول بود زیرا که برادر مرگ است و در خبر آمده است که خواب برادر مرگ است و خدای تعالی میگوید وهُوَ اَلَّذی یَتَوفَنکم بِاللَّیْلِ و دیگر جای میگوید اللّهُ یَتَوفَّیَ الاَنْفُسَ حینَ مَوْتِها وَ الَّتی لَمْ تَمُتْ فی مَنامها.
و گفته اند اگر اندر خواب خیر کردی در بهشت خواب بودی.
و گفته اند اندر بهشت خواب بر آدم افتاد عَلَیْهِ السَّلامُ حوّا را از وی بیرون آوردند همه بلاها فرا دیدار آمد.
از استاد ابوعلی رَحِمَهُ اللّهُ شنیدم که گفت آنگه که ابراهیم با اسمعیل عَلَیْهِمَاالسَّلامُ اِنّی اَری فی الْمَنامِ اِنّی اَذْبَحُکَ اسمعیل گفت و این جزاء آنست که بخسبد اگر ترا خواب نبودی پسرت را قربان نفرمودندی و گویند خداوندتعالی بداود عَلَیْهِ السَّلامُ وحی فرستاد که ای داود دروغ گوید هر که دعوی دوستی من کند و چون شب درآید بخسبد.
و خواب ضدّ علم است و برای این گفته است شبلی که اندکی خواب در هزار سال فضیحتی بود.
و شبلی گوید حق تَعالی اطّلاع کرد بر من و گفت هرکه بخسبد غافل بود و هرکه غافل شود محجوب بود و شبلی بعد از آن نمک در چشم کردی تا ویرا خواب نیامدی و اندرین معنی گفته اند:
شعر:
عَجَباً لِلْمُحِبِّ کَیْفَ یَنَامْ
کُلُّ نَوْمٍ عَلَی الْمُحِبِّ حَرَامٌ
و گفته اند خوردن مرید از فاقه بود و خواب وی از غلبه و سخن او از ضرورت.
و گفته اند چون آدم عَلَیْهِ السَّلامُ بحضرت بخفت او را گفتند اینک حوّا، بازو آرام گیر که این جزاء آنست که بحضرت ما بخسبد.
و گفته اند اگر حاضری مخسب که خواب در حضرت بی ادبی باشد و اگر چنانست که غائبی تو خداوند مصیبتی و خداوند مصیبت را خواب نباشد.
و امّا خواب خداوندان مجاهده صدقۀ بود از خدای تعالی برایشان و خدای تعالی مباهات کند با فریشتگان ببندۀ که در سجود بخسبد گوید بنگرید ببندۀ من که جان وی بمحلّ راز گفتن است و تن وی بر بساط عبادت گسترده است.
و گفته اند هر که بطهارت بخسبد جان ویرا دستور باشد تا گرد عرش طواف کند و خدایرا سجود کند و خدای عَزَّوَجَلَّ میگوید وَجَعَلْنا نَوْمَکُمْ سُباتاً.
استاد ابوعلی گوید کسی پیش پیری گله کرد از بسیاری خواب گفت برو شکر کن بر عافیت که بسیار بیمار است اندر آرزوی یک ساعت خواب که تو از آن شکایت میکنی.
و گفته اند بر ابلیس هیچ چیز دشوارتر از خواب عاصی نیست گوید کی بود که بیدار شود تا خدای را معصیت کند.
و گفته اند که نیکوترین حال عاصی را آن وقت بود که بخسبد اگر خیری نکند باری شرّی از وی نیاید.
از استاد ابوعلی شنیدم که گفت شاه کرمانی بیخوابی عادت کرده بود وقتی خواب بر وی غلبه کرد، حق سُبْحَانَهُ وَتَعالی را بخواب دید پس از آن تکلّف میکردی تا بخسبد ویرا گفتند این چیست گفت
شعر:
رَأ َیْتُ سُرورَ قَلْبی فی مَنامی
فَاحْبَبْتُ التَّنَعُسَّ وَالْمَنامَا
شادی دل خویش اندر خواب دیدم بر من دوست گشت از سبب او.
پیری بود ویرا دو شاگرد بود میان ایشان، خلاف افتاد اندر حدیث خواب و بیداری یکی گفت خواب بهترست زیرا که خفته معصیت نکند دیگر گفت بیداری بهتر است که بیداری بر معرفت خدای بود، بحاکم شدند، نزدیک پیر خویش پیر گفت ترا که بتفضیل خواب میگوئی مرگ بهتر از زندگانی و ترا که بتفضیل بیداری میگوئی زندگانی بهتر از مرگ.
مردی بندۀ خرید چون شب درآمد ببنده گفت بستر فرو کن بنده گفت ای خواجه ترا هیچ خداوند هست گفت هست گفت وی بخسبد گفت نه گفت تو شرم نداری که خداوند تو نخسبد و تو بخسبی.
و گویند پسر سعیدِ جُبَیْر پدر را گفت تو چرا نخسبی گفت دوزخ رهانمی کند که بخسبم.
و گویند که دختر مالک دینار پدر را گفت چرا نمی خسبی گفت پدر تو از شبیخون می ترسد.
و گویند ربیع بن خُثَیم فرمان یافت دخترکی از همسایۀ ربیع پدر را گفت که ما هر شب استونی می دیدیم درین سرای همسایۀ ما ربیع، کجا شد پدر گفت این همسایۀ ما ربیع بود که از اوّل شب تا آخر شب ایستاده بود و نماز میکرد دخترک پنداشته بود که آن استونی است بحکم آنک بجز شب بر بام نیامدی.
و گفته اند در خواب معنی ها است که اندر بیداری نیست یکی آنک پیغامبر صَلَواتُ اللّهِ وَسَلامُهُ عَلَیْهِ بخواب ببینند و بیداری نبینند و یاران و سلف صالح و خدای تعالی بخواب ببینند و ببیداری نه و این فضلی بزرگست.
ابوبکر آجُرّی حق سُبْحانَهُ وَ تَعالی را بخواب دید حق تَعالی وی را گفت حاجت خواه ابوبکر گفت یارب همه عاصیان امّت محمّد را بیامرز گفت من اولیترم بدین از تو تو حاجت خویش خواه.
کتّانی گوید پیغامبر را صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ بخواب دیدم که مرا گفت هرکس که خویشتن را بچیزی بیاراید که خداوندتعالی از آن، خلاف آن داند حق او را دشمن گیرد.
هم کتّانی گوید پیغامبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ بخواب دیدم گفتم چه دعا کنم تا دل من نمیرد گفت هر روز چهل بار بگوی. یا حَیُّ یا قَیُّومُ یا لااَلهَ اِلّا اَنْتَ.
حسن بن علی سَلامُ اللّهِ عَلَیْها عیسی را عَلَیْهِ السَّلامُ بخواب دید ویرا گفت اگر انگشتری کنم نقش نگین وی چکنم گفت لااِلهَ اِلَّااللّهُ الْمَلِکُ الْحَقُّ الْمُبینُ که این آخر انجیل است.
ابویزید گوید حق سُبْحانَهُ وَ تَعالی را بخواب دیدم گفتم خدایا راه چگونه است بتو گفت نفس دست بدار و بیا.
گویند احمد خضرویه حق را بخواب دید که گفت یا احمد همه مردمان از من آرزوها میخواهند مگر ابویزید که مرا میخواهد.
یحیی بن سعید القَطّان گوید که حق را جَلَّ جَلالُهُ بخواب دیدم گفتم یارب چند خوانم ترا و مرا اجابت نکنی گفت یا یحیی ما آواز تو دوست میداریم.
بشربن الحارث گوید که امیرالمؤمنین علیّ بن ابی طالب را عَلَیْهِ السَّلامُ بخواب دیدم گفتم یاامیرالمؤمنین مرا پندی ده گفت چه نیکو بود شفقت نمودن توانگران بر درویشان برای خدای و نیکوتر از آن تکبّر درویشان بر توانگران بایمنی خدای گفتم یا امیرالمؤمنین زیادت کن این بیتها بگفت:
شعر
قَدْکُنتَ مَیْتاً فَصِرْتَ حَیّاً
وعَنْقَریْبٍ تَصیرُ مَیْتاً
عَزَّ بدارِ الْفَناءِ بَیْتٌ
فَابْنِ بِدارِ البَقَاءِ بَیْتاً
حسن عِصام شیبانی را بخواب دیدند گفتند او را که خدای با تو چه کرد گفت از کریم چه آید مگر کرم.
یکی دیگر را بخواب دیدند از بزرگان از حال او پرسیدند گفت ما را حساب کردند و باریک فرو گرفتند پس منّت برنهادند و آزاد کردند.
حبیب عجمی را بخواب دیدند، او را گفتند توئی حبیب عجمی گفت هیهات آن عُجْمت شد و ما در نعمت بماندیم.
سُفیان ثَوری را بخواب دیدند گفتند خدای با تو چه کرد گفت بر من رحمت کرد، گفتند حال عبداللّه مبارک چیست گفت از جملۀ آنانست که هر روز دوبار بحضرت حق تعالی شود.
از استاد ابوعلی شنیدم که گفت استاد ابوسهل صُعلوکی رَحِمَهُ اللّهُ ابوسهلِ زُجاجی را بخواب دید گفت خدای با تو چه کرد و این ابوسهل بوعید اَبَد بگفتی گفت آنجا کار آسان تر از آنست که ما پنداشتیم.
حسن بصری اندر مسجد شد تا نماز شام کند و امام، حبیب عجمی بود وی نماز نکرد از پس حبیب ترسید که لحن کند اندر اَلْحَمْد که زبان وی گرفته بود، آن شب بخواب دید که اگر از پس او نماز کردی خدای تعالی هر گناه که در پیش کرده بودی ترا بیامرزیدی.
مالکِ اَنَسَ را بخواب دیدند گفتند خدای با تو چه کرد گفت خدای مرا بیامرزید بآن کلمه که عثمانِ عَفّان رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ گفتی چون جنازۀ دیدی سُبْحانَ الْحَیّ الَّذی لایَمُوتُ.
و آن شب که حسن بصریفرمان یافت، بخواب دیدند، درهای آسمان گشوده بودند و منادی ندا میکرد که حسن بصری با خدای خویش آمد و خدای تعالی از وی خشنود شد.
از ابوبکر اِشْکیب شنیدم که گفت استاد ابوسهل صُعْلوکی را بخواب دیدم و حالتی نیکو، گفتم یا استاد بچه یافتی آنچه یافتی گفت بظنّ نیکو بخدای خویش، بظنّ نیکو بخدای خویش، دوبار گفت.
جاحظ را بخواب دیدند گفتند خدای با تو چه کرد این بیت گفت:
فَلا تَکْتُبْبِخَطِّکَ غَیْرَ شَیْءٍ
یَسُرُّکَ فی الْقِیامَةِ اَنْتَراهُ
جنید ابلیس را لَعَنَهُ اللّهُ بخواب دید، برهنه، گفت شرم نداری از مردمان گفت این نه مردمانند، مردمان آنانند که در مسجد شونیزیّه اند، همه تنم بگداختند و جگرم بسوختند جُنید گفت چون بیدار شدم بشتافتم و آنجا شدم جماعتی را دیدم، سرها بر زانو نهاده و در تفکّر چون چشم ایشان بر من افتاد گفتند نگر تا غرّه نشوی بحدیث این پلید.
نصرآبادی را بخواب دیدند بمکّه، پسِ مرگ او ویرا گفتند خدای با تو چه کرد گفت عِتابی بکرد با من چنانک بزرگواران کنند پس ندا کرد یا اباالقاسم پس از وصال انفصال گفتم نه یا ذاالجلال اندر لحد ننهادند مرا تا به اَحَد نرسیدم.
ذوالنّون را بخواب دیدند گفتند خدای با تو چه کرد گفت از وی سه حاجت خواستم بعضی اجابت گردانید امید میدارم دیگران نیز اجابت کند.
شبلی را بخواب دیدند پسِ مرگ و گفتند خدای با تو چه کرد گفت مرا مطالبت نکردند، ببرهان، بر دعویها که من کردم مگر بیک چیز، روزی گفتم هیچ زیان گاری بزرگتر از زیان کردن بهشت نیست و در دوزخ شدن پس مرا گفتند چه زیان گاری است عظیم ترا از زیان کردن آنک از دیدار من باز مانند.
جُرَیْری گفت جنید را بخواب دیدم گفتم خدای با تو چه کرد یا اباالقاسم گفت این همه اشارتها ناپدید شد و آن همه عبارتها همه ناچیز شد و هیچ چیز بکار نیامد مگر آن تسبیحها که بامدادان کردمی.
نِباجی گفت که چیزی آرزو کرد مرا، بخواب دیدم که کسی گوید برطریق انکار نیکو بود که آزاد مرد، خویشتن را در پیش بندگان ذلیل بود و آنچه خواهد از خداوند خویش بیابد.
ابن جلّا گفت در مدینه شدم و فاقۀ عظیم بمن رسیده بود، نزدیک تربت شدم و گفتم یا رسولَ اللّه مهمان توام، بخواب در شدم بخواب دیدم که صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ گردۀ بمن داد، نیمۀ بخوردم، در خواب چون بیدار شدم نیمۀ دیگر در دست داشتم.
یکی گوید که رسول را صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ بخواب دیدم که گوید ابن عون را زیارت کنید که خدای و رسول، ویرا دوست دارند.
گویند عُتبه الغلام حوری را بخواب دید، بر صورتی نیکو، عتبه را گفت یا عتبه من بر تو عاشقم نگر چیزی نکنی که میان من و تو جدا باز کنند عتبه گفت دنیا را سه طلاق دادم، طلاقی که هرگز رجوع نکنم تا آنگه که بتو آیم و ترا بینم.
از منصور مغربی شنیدم که گفت پیری را دیدم در دیار شام، بزرگ حالت و غالب برو قبض بودی مرا گفتند اگر خواهی که این شیخ با تو گشاده روی باشد چون تو در نزدیک وی شوی برو سلام کن بگو خدای حورالعین روزی تو کند تا او بدین دعا از تو خوش دل شود من گفتم چه سبب راست این گفتند که او حورالعینی را در خواب دیده است و در دل او از آن چیزی هست من نزدیک او شدم و سلام کردم برو، گفتم خدای حورالعینی ترا روزی کناد شیخ را خوش آمد و انبساط بسیار نمود.
ایّوب سَخْتِیانی جنازۀ عاصیی دید، اندر دهلیز سرای پنهان شد تا برو نمازش نباید کرد کسی آن مرده را بخواب دید، گفت خدای با تو چه کرد گفت مرا بیامرزید و گفت ایّوب را بگوی لَوْ اَنْتُمْ تَمْلِکُونَ خَزائِنَ رَحْمَةِ رَبّی اِذاً لَاَمْسَکْتُمْ خَشْیَةَ الْاِنْفاقِ یعنی اگر خزینهای رحمت خدای بر دست شما بودی کسی را ذرّه ئی نصیب نبودی.
و گویند آن شب که مالک دینار بمرد کسی در خواب دید که درهاء آسمان گشاده بودی و کسی می گویدی که مالک دینار از ساکنان بهشت است.
حکایت کنند آن شب که داود طائی فرمان یافت بخواب دیدند درهای آسمان گشاده و همه جهان نور گرفته و فریشتگان بزمین همی آمدند و بآسمان می شدند گفت آنکس که شبی است که داود طائی فرمان یافته است و بهشت را بیاراسته اند از بهر جان او.
استاد امام گوید رَحِمَهُ اللّهُ که استاد ابوعلی را بخواب دیدم گفتم خدای با تو چه کرد گفت آمرزش را اینجا بس خطری نیست، کمترین کسی که اینجا آمد فلان کس بود، او را چندین عطا دادند، اندر خواب بر دلم برآمد که آن مرد را که او گفت کسی را بناحق کشته بود.
و گویند کُرزِ وَبْرَه فرمان یافت، در خواب دیدند که گوئی اهل گورستان جمله از گورها برآمده بودندی و برایشان جامهای سپید بودی، نوِ تازه گفتند این چیست ایشان گفتند اهل گورستان را بیاراستند قدوم کُرز را برایشان.
یوسف حسین را در خواب دیدند گفتند خدای با تو چه کرد گفت خدای مرا بیامرزید گفتند بچه چیز گفت بدانک هرگز جدّ را به هزل نیامیختم.
ابوعبداللّهِ زرّاد را بخواب دیدند گفتند خدای با تو چه کرد گفت مرا بپای کرد و بیامرزید هر گناه که بدان اقرار آوردم که کرده بودم، اندر دنیا، مگر یکی که از آن شرم داشتم که یاد کردمی، اندر عرق بازداشت مرا تا آنگه که همه گوشت از روی من بیفتاد گفتند آن چه بود گفت اندر کودکی نگریستم، نیکو روی و مرا خوش آمد شرم داشتم که آن یاد کردمی.
و از ابوسعید شَحّام شنیدم گفت که استاد امام ابوسهل صعلوکی را بخواب دیدم گفتم اَیُّهَاالْشَّیْخُ گفت دست ازین شیخ گفتن بدار، گفتم کجاست آن حالتها که ترا بدان دیدم گفت آنهمه بهیچ کار نیامد گفتم خدای با تو چه کرد گفت مرا بیامرزید بدان مسئلها که پیرزنان از من پرسیدندی.
از ابوبکر رشیدی شنیدم که گفت محمّد طوسیِ معلّم را بخواب دیدم که مرا گفت بوسعید صفّار مُؤ َدَّب را بگو:
وَکُنّا عَلی اَنْلانَحولَ عَن الْهَوی
فَقَدْوَحَیاةِ الْحُبِّ حُلْتُمْوَما حُلْنا
چون بیدار شدم بوسعید صَفّار را بگفتم گفت هر جمعه گور ویرا زیارت کردمی این جمعه نکردم.
کسی گفت پیغامبر را صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ بخواب دیدم گروهی از درویشان نزدیک او نشسته بودندی دو فریشته از آسمان فرود آمدندی یکی طشتی داشتی و دیگر آب جامۀ، طشت پیش پیغامبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ بنهاد و دست بشست و فرمود تا ایشان نیز دست بشستند پس طشت پیش من نهادند، فریشتۀ بدان دیگر گفت آب بدست او مکن که او نه از جملۀ ایشانست من گفتم یارَسولَ اللّهِ از تو روایت کرده اند که تو گفتی مرد با آن بود که او را دوست دارد گفت بلی پس گفتم تو را دوست دارم و این همه درویشانرا، پیغامبر گفت صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ آب بر دست او کن که او از ایشانست.
حکایت کنند مردی بود دائم می گفتی اَلعافیَةَ اَلْعافِیَةَ، گفتند این چه دعا است گفت من حمّالی کردمی، اندر ابتداءِ کار، روزی پارۀ آرد از آنِ کسی برگرفتم می بردم مانده شدم و جائی بنهادم تا بیاسایم گفتم یارب اگر مرا دو قرص دهی بی رنج، من بدان قناعت کنم دو مرد جنگ میکردند، فراز شدم تا میان ایشان صلح کنم یکی چیزی بر سر من زد و خصم را خواست زد، بر من آمد و روی من خون آلود شد، مردِ سلطان بیامد ایشانرا بگرفت، مرا دید خون آلود و مرا نیز بگرفت پنداشت که خصومت کرده ام، همه بزندان بردند و مدّتی دراز اندر زندان بماندم، هر روز دو قرص به من دادندی، شبی بخواب دیدم که گفتند این دو قرص است که تو خواستی بی رنج و عافیت نخواستی چون بیدار شدم گفتم اَلْعَافِیَةَ اَلْعَافِیَةَ، در وقت درِ زندان بزدند و گفتند کجاست عُمَرِ حمّال و مرا رها کردند.
کتّانی گوید مردی بود از اصحاب ما، ویرا چشم درد بود ویرا گفتند داروی نکنی گفت عزم کرده ام که دارو نکنم تا او خود بشود گفت من بخواب دیدم که گفتند اگر این عزم که تو کردۀ که چشم را دارو نکنم بر اهل دوزخ بودی همه را از آنجا بیرون آوردی.
جنید گوید در خواب دیدم که مردمانرا سخن میگفتمی فریشتۀ بیامدی، مرا گفتی چه چیز بهتر بود از عملها که بنده بدان تقرّب نماید بخداوندتعالی گفتم عملی پنهان، بمیزان شرع، فریشته برگردید و گفت کلامی موفّق است واللّه.
مردی علاءِ زیاد را گفت در خواب دیدم که مرا گفتند که تو از اهل بهشتی گفت مگر شیطان خواست که مرا مغرور کند یکی بیاورد که برابر من بگوید که تو از اهل بهشتی.
عطاء سُلّمی را در خواب دیدند گفتند که تو همیشه اندوهگن بودی در دنیا، خداوند جَلَّ جَلالُهُ با تو چه کرد، گفت واللّه که آن اندوه مرا براحت و شادی ابد رسانید، او را گفتند در کدام درجۀ تو گفت مَعَ الَّذیْنَ اَنْعَمَ اللّهُ عَلَیْهِمْ مِنَ النَبِیّنَ وَالصِّدیقینَ.
اَوْزاعی را بخواب دیدند گفت هیچ درجه ندیدم آنجا برتر از درجۀ علما پس آنگاه درجۀ اندوهگنان.
نِباجی گوید بخواب دیدم که مرا گفتند هر که بر خدای اعتماد کند، بروزی خویش، ویرا خوی نیکو زیادت کنند و تن وی سخی گردد و اندر نماز وسواس نبود ویرا.
زُبَیْده را بخواب دیدند گفتند خدای با تو چه کرد گفت مرا بیامرزید، گفتند بدان نفقه بسیار که اندر راه مکّه کردی، گفت نه گفت مزد آن همه باز خداوندان مال دادند ولیکن مرا بنیّت نیکو بیامرزیدند.
سفیان ثَوْری را بخواب دیدند گفتند خدای با تو چه کرد گفت اوّل قدم بر صراط نهادم و دیگر اندر بهشت.
احمدبن ابی الحَواری گفت کنیزکی بخواب دیدم که هرگز از آن نیکوتر ندیده بودم، روی کنیزک می درخشید گفتم چه نیکوروئی داری گفت یاد داری آن شب که بگریستی گفتم دارم گفت من از آن اشک تو برگرفتم، بروی خویش اندر مالیدم روی من چنین شد که می بینی.
یزیدِ رَقاشی پیغامبر را صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ بخواب دید، گفت قرآن برخواندی گریستن کو.
بشر حافی را بخواب دیدند گفتند خدای با تو چه کرد گفت مرا بیامرزید و مرا گفت یا بشر شرم نداشتی که از من چندان بترسیدی.
جنید گوید در خواب دیدم که دو فریشته از آسمان بیامدندی یکی ازیشان مرا سؤال کرد که صِدق چیست من گفتم وفا کردن بعهد، آن دیگر گفت راست گفتی، پس باز آسمان شدند.
بوسلیمان دارانی را بخواب دیدند گفتند خدای با تو چه کرد گفت مرا بیامرزید و بر من رحمت کرد و بر من هیچ چیز نبود زیان گارتر از اشارت مردمان.
جنید گوید خویشتن را بخواب دیدم نزد حق تعالی ایستاده، مرا گفت یااباالقاسم این سخنان ترا از کجاست که میگوئی گفتم خدایا نگویم مگر حق گفت راست گوئی.
علیّ بن الموفَّق گوید روزی تفکّر میکردم بسبب عیال و درویشی ایشان بخواب دیدم، رقعۀ برو نبشته، بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمنِ الرَّحیمِ، ای پسرِ موفّق از درویشی می ترسی و چون من خداوندی داری چون شب تاریک شد مردی بیامد و کیسۀ پیش من بنهاد پنج هزار دینار اندر وی گفت بردار ای ضعیف یقین.
ابوبکر کتّانی گوید جوانی را بخواب دیدم که از آن نیکوتر ندیده بودم گفتم تو کئی گفت من یقینم گفتم کجا نشینی. گفت اندر دل اندوهگنان و چون بازنگرستم زنی را دیدم، سیاه که از آن زشتر چیزی ندیده بودم گفتم تو کئی، گفت من خنده، گفتم تو کجا باشی گفت اندر آن دل که اندرو نشاط و شادی باشد چون بیدار شدم نیّت کردم که هرگز نیز نخندم مگر که بر من غلبه کند.
شیخ باعبداللّهِ خفیف گوید رسول را صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ بخواب دیدم که مرا گفت که هرآنکس که راهی بشناسد بخدای عَزَّوَجَلَّ پس از آن راه باز گردد حق تعالی او را عذاب کند که هیچکس را از عالمیان چنان عذاب نکند.
شبلی را بخواب دیدند گفتند خدای با تو چه کرد گفت تنگ فرا گرفتند مرا چنانک نومید شدم چون مرا دید بدان نومیدی، بر من رحمت کرد.
ابوعثمان مغربی گفت بخواب دیدم که کسی گوید یا با عثمان از خدای عَزَّوَجَلَّ بترس اندر درویشی اگرچه بقدر کنجدی بود.
گویند ابوسعیدِ خَرّاز را پسری بود فرمان یافت، او را در خواب دید گفت ای پسر مرا وصیّتی کن گفت ای پدر با خدای معامله مکن ببد دلی گفتم زیادت کن گفت میان خود و میان خدای تعالی پیراهن در میان مکن گفت بعد از آن سی سال پیراهن نپوشیدم.
گویند کسی بود دعا کرد که یارب آنچه ترا زیان ندارد و ما را از آن منفعت بود از ما باز مدار، بخواب دید که ویرا گفتند آن چیز که ترا زیان دارد و به کارت نیاید دست بدار.
حکایت کنند از ابوالفضل اصفهانی که گفت رسول را صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ بخواب دیدم گفتم یارَسولَ اللّهِ از خدای تَعالی بخواه تا ایمان از من بازنگیرد گفت آن چیزی است کی ازین پرداخته اند.
حکایت کنند از ابوسعیدِ خَرّاز که او گفت ابلیس را در خواب دیدم، عصا برگرفتم که او را بزنم مرا گفت من از عصای شما نترسم، من از نور دل شما ترسم.
یکی از بزرگان گوید هر شب دعا کردمی، رابعة العَدَوِیَّه را، شبی بخواب دیدم او را، مرا گفتی که آن هدیهای تو هر شب بما می رسد، بر طبقهای نور، سر پوشیده، بمیزرهای نور.
روایت کنند از سَمّاکِ حَرْب که او گفت چشم من پوشیده شد در خواب دیدم که یکی مرا گفت بکنار فرات شو، چشمها در میان آب باز کن، چنان کردم بینا شدم.
بشر حافی را بخواب دیدند گفتند خدای با تو چه کرد گفت چون خدایرا عَزَّوَعلا دیدم، مرا گفت مرحبا یا بشر آن روز که ترا اجل رسید هیچکس نبود بر همه روی زمین، دوستر بر من، از تو.
ابوعلی عثمانی : باب ۵۳ تا آخر
بخش ۱۵ - فصل
و از آفات مرید آنست که بنفس او درآید از حسد خَفیّ بر برادران، و آن چنان بود که چون یکی را بیند از برادران که حق تعالی او را بکرامات و کارهای بزرگ مخصوص گردانیده باشد درین طریقت و خویشتن را از آن محروم بیند، حسد بدو درآید باید که بسنده کند بوجود حق تعالی و قِدَم او از مقتضی جود و نعم او و هر که را بینی از مریدان که حق تعالی رتبت او بزرگ گردانیده است باید که تو غاشیۀ او بر دوش گیری که سنّت بزرگان آن راه برین بوده است.
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ۴٧
هست همچون نمونه سخنت
ز آنچه داری تو در بدن محجوب
کر درونت بد است گفتت بد
ور درون تو خوب گفتت خوب
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٢٢۶
ایدل آسوده همی باش که باکی نبود
گر بروی تو حسودی بحسد می نگرد
صبر کن بر حسد و حاسد و دلشاد بزی
کان بد اندیش خود از رنج حسد جان نبرد
غم مخور کز حسد آتشکده ئی شد دل او
که گهی برق زند صاعقه اندر گذرد
آتش ار هیچ نیابد که خورش سازد از آن
کارش اینست که خون دل خود را بخودد
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٢۵٧
چون سفیهی ترا بیازارد
آن دمش گر ادب نیاری کرد
باید آبی زدن بر آتش خشم
تا بتدریج ازو بر آری گرد
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ۴٨٢
از حسد نا اهلم ار گوید بدی
زان بود کز من بدل دردیستش
حاسدان هستند و ما را باک نیست
بیهنر آنکس که حاسد نیستش
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ۵۴۵
آنچه ناگفتنی است در دل خود
دار پنهان بدانمثابه که دل
اگرش مدتی زمان طلبد
نتواند که آردش حاصل
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ۵۵۶
سحر گهی متفکر نشسته در کنجی
بفکر آنکه چرا حال من بد است امسال
ز دیده آب روان و ز سینه آه کشان
ز بهر نعمت دنیا و بهر مال و منال
درین میانه اندیشه ها بدل گفتم
بود که نیک شود خاطر پریشانحال
جواب داد و بگفتا بعهد این مخدوم
ز هی تصور باطل زهی خیال محال
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ۶٣٣
هر دشمنی که با همه کس در ره افتدم
او را برای صاحب خود دوستی کنم
جز دشمنی مردم حاسد که دفع آن
ممکن نباشد ار چه که صد دوستی کنم
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۲۵۲
تا بسته صحبت کسی خواهی بود
چون مرغی اسیر قفسی خواهی بود
امروز باختیار تنها شو از آنک
تنهای ضرورتی بسی خواهی بود