عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۹ گوهر پیدا شد:
عبید زاکانی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۰ - ایضا در مدح همو گوید
سپیده‌دم علم صبح چون روان کردند
زمهر بر سر آفاق زرفشان کردند
مدبران امور فلک ز راه ختن
به تیرگی ز حبش لشگری روان کردند
به صد لباس برآمد سپهر بوقلمون
چو صبح را تتق از ساده پرنیان کردند
چو چتر خسرو خاور خرام پیدا شد
سپاه شب بنه در کوهها نهان کردند
خروس صبح چو زد بال آتشین بر چرخ
غراب را به شب آواره ز آشیان کردند
ز آسمان چو نشان شفق پدید آمد
کنار کوه پر از تازه ارغوان کردند
مسافران سماوی به خطهٔ مغرب
هزیمت از طرف راه کهکشان کردند
ز زنگ آینهٔ صبح زان نفس شد پاک
که تیغ مهر زراندود زرفشان کردند
مجاهزان فلک صدهزار عقد گهر
نثار چتر شهنشاه کامران کردند
کشید تیر بر اعدای دولت سلطان
مبارزان ختن روی در جهان کردند
سحر ز شعلهٔ خورشید دشمنانش را
چو شمع آتش دلسوز در دهان کردند
در آنزمان ز سر صدق قدسیان هردم
دعای دولت شاه از میان جان کردند
سپهر و انجم و خورشید توتیای بصر
ز گرد سم سمند خدایگان کردند
جمال دنیی و دین پادشاه هفت اقلیم
که بخت و دولت بر درگهش قران کردند
شهنشهی که ز دیوان کبریا او را
خطاب شاه سلاطین انس و جان کردند
نظام خدمت او چرخ توامان بستند
کمند طاعت او طوق اختران کردند
ضمیر روشن و رای مبارک او را
بر آسمان و زمین شاه قهرمان کردند
جهان پناها دست و دلت ز روی کردم
جهانیانرا تا حشر میهمان کردند
ترا به دولت سرمد ز بامداد ازل
مدبران قضا و قدر ضمان کردند
جوان شدند ز سر چرخ پیر و دهر خرف
چو التجا به چنین دولت جوان کردند
ز لطف و عنف تو رمزیکه باز میگفتند
زبان کلک و سنان تو ترجمان کردند
چو تیغ قهر کشیدند در ازل آجال
نخست بر سر خصم تو امتحان کردند
در آنزمان که به قدرت مهندسان قضا
بنای شش جهت و هفت آسمان کردند
علو جاه ترا شاهی زمین دادند
سپاه عدل ترا حامی زمان کردند
چو قصر قدر تو میساختند روز ازل
حضیص پایهٔ او فرق فرقدان کردند
فراز بام جلال تو پیر گردون را
چو هندوان گه و بیگاه پاسبان کردند
به عهد عدل تو افسانه گشت در افواه
حکایتی که ز دارا و اردوان کردند
شدند غرق حیا پیش ابر احسانت
کسان که قصهٔ دریا و وصف کان کردند
جناب جاه تو پاینده باد کز ازلش
مقر معدلت و منزل امان کردند
عبید زاکانی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۳ - در ستایش سلطان معزالدین اویس جلایری
ترکم چو قصد خون دل عاشقان کند
ز ابرو و غمزه دست به تیر و کمان کند
آرام جان به نرگس ساحر ز ما برد
تاراج دل به طرهٔ عنبر فشان کند
چون با کمر به راز درآید میان او
جاسوس‌وار باز سری در میان کند
گه بر گل از بنفشه خطی دلربا کشد
گه لاله‌زار سنبل تر سایه‌بان کند
سرمست اگر به باغ رود عکس عارضش
خون در کنار تازه گل و ارغوان کند
از شرم او چه جلوه کند در کنار جوی
سرو از چمن برآید و گل رخ نهان کند
سوسن چو بگذرد متمایل به صد زبان
افسوس بر شمایل سرو روان کند
حال دلم ز زلف پریشان او بپرس
تا مو به مو بگوید و یک یک بیان کند
از چشم او فسانهٔ رنجوریم شنو
تا او به شرح وصف من ناتوان کند
هم دردمند عشق که سودای او پزد
سودش به دست باشد اگر سر زیان کند
در کوی عشق مدعیش نام کرده‌اند
آنرا که نام سر برد و فکر جان کند
دارم امید آنکه به اقبال پادشاه
روزی به وصل خویشتنم میهمان کند
سلطان اویس آنکه فلک هر دمش خطاب
شاه جهان و خسرو گیتی ستان کند
شاهی که بهر کسب سعادت همای فتح
در زیر سایهٔ علمش آشیان کند
گرد سمند سرکش او را سپهر پیر
از روی فخر تاج سر فرقدان کند
بیدانشی بود که کسی با وجود او
بنشیند و حکایت نوشیروان کند
ای خسروی که روز نبرد از نهیب تو
کوه از فزع بنالد و دریا فغان کند
آه از دمیکه گرز و کمان تو با عدو
این چین در ابرو آورد آن سرگران کند
کیوان که گوتوال سپهرت هر شبی
بر درگه تو بندگی پاسبان کند
شهرت به سعد اکبر از آن یافت مشتری
کو روز و شب دعای تو ورد زبان کند
بهرام از برای سپاه تو دائما
ترتیب تیغ و جوشن و بر گستوان کند
خورشید نوربخش جهانگیر شد از آنک
هر بامداد سجدهٔ آن آستان کند
در بزم تو که مجمع شاهان عالمست
ناهید دستیاری خنیاگران کند
منظور خلق دوش از آن شد هلال عید
کو بر فلک ز نعل سمندت نشان کند
جود تو نام هر که به خاطر در آورد
رزق هزار سالهٔ او را ضمان کند
طبع عبید را که چو گنجیست شایگان
معذور دار قافیه گر شایگان کند
بادا قران فتح و ظفر بر جناب تو
تا مهر نوربخش به اختر قران کند
چندانت عمر باد که چرخ عطیه بخش
صد بار پیر گردی و بازت جوان کند
عبید زاکانی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۴ - در مدح شاه شیخ ابواسحاق گوید
جهان خوشست و چمن خرمست و بلبل شاد
ببار بادهٔ گلرنگ هرچه بادا باد
به شش جهت چو از این هفت چرخ بوقلمون
از آنچه هست مقدر نه کم شود نه زیاد
به نای و نی نفسی وقت خویشتن خوش دار
چو نای و نی چه دهی عمر خویشتن بر باد
بگیر دست بتی وز زمانه دست بدار
غلام سرو قدی باش و از جهان آزاد
زمین که بود زتاثیر زمهریر خراب
ز یمن مقدم نوروز می‌شود آباد
به شاهدان چمن صد هزار لخلخه حور
به دست پیک نسیم بهار بفرستاد
چو نقشبند ریاحین قبای غنچه ببست
صبا به لطف سر نافهٔ ختن بگشاد
میان سبزه و گل رقص میکند لاله
به پیش آب روان جلوه میکند شمشاد
درم فشانی بر فرق سبزه‌ها کاریست
که باز لطف نسیم بهار را افتاد
ز رنگ و بوی چمن جنتیست پنداری
که هست درگه اعلای شاه شاه نژاد
جهانگشای جوانبخت شیخ ابواسحاق
که چرخ پیر جوانی چو او ندارد یاد
کمینه بندهٔ او صد چو رستم دستان
کهینه چاکر او صد چو کیقباد و قباد
مهابتیست سر تیغ آبدارش را
که از صلابت او آب میشود فولاد
خدایگانا تا روز حشر لطف خدای
زمام دولت و حکمت به دست حکم تو داد
چو شمع هر که کند سرکشی در این حضرت
عجب مدار گرش آتش اوفتد به نهاد
سمند باد مسیر تو، با صبا هم تک
سنان صاعقه بار تو با قدر همزاد
همیشه شیر فلک آرزوی آن دارد
که با سگان درت دوستی کند بنیاد
به روز معرکه صد خصم را به هم بر دوخت
هر آن خدنگ که از بازوی تو یافت گشاد
مراد خلق ز جود تو میشود حاصل
ز روی لطف مراد دلت خدا بدهاد
عبید زاکانی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۷ - در مدح جلال‌الدین شاه شجاع
نسیم باد سحر عزم بوستان دارد
دمید و بازدمش کیمیای جان دارد
رسید مژده که سلطان گل به طالع سعد
عزیمت چمن و رای گلستان دارد
به ناز تکیه زده بر کنار آب روان
ز بید مروحه وز سرو سایبان دارد
سمن فسانه ز رخسار حور میگوید
چمن طراوت نزهتگه جنان دارد
نمیرود همه شب چشم نرگس اندر خواب
ز بسکه بلبل شوریده دل فغان دارد
هنوز لالهٔ نورسته ناشگفته تمام
چه موجبست که با سبزه سرگران دارد
فروغ روی بتم در قدح بدان ماند
که آب آید و در روی ارغوان دارد
ز عکس چهرهٔ او لاله را به خون جگر
حکایتی است که با غنچه در میان دارد
به سرو نسبت آزادی و سرافرازی
از آن کنند که آیین راستان دارد
زبان درازی از آن در چمن کند سوسن
که حرز مدح شهنشاه بر زبان دارد
سحاب جود مگر از عطای شاه آموخت
که طبع فایض ودست گهر فشان دارد
جلال دنیی و دین خسروی که روز نبرد
ظفر ملازم و اقبال همعنان دارد
شهی که کسوت جاه و منال دولت او
طراز سرمد و ترفیع جاودان دارد
بلند مرتبه دریا دلی که پایهٔ قدر
بسی رفیع‌تر از فرق فرقدان دارد
به پیش بخشش او یک زمان وفا نکند
هر آن متاع که گنجور بحر و کان دارد
جهان پناه که خورشید پادشاهی چرخ
ز خاکبوسی این فرخ آستان دارد
همای دولت آنروز شد همایونفال
که زیر سایهٔ چتر تو آشیان دارد
سری که سر کشیئی با تو آشکارا کرد
دلیکه دشمنئی با تو در میان دارد
قضا به قصد سرش تیغ میکشد ز نیام
قدر به کشتن او تیر در کمان دارد
گرفتم آنکه ز شاهان روزگار کسی
سپاه بیعدد و ملک بیکران دارد
چنین هنر که تو داری کراست در عالم
چنین پدر که تو داری که در جهان دارد
عبید را که مر بی‌عنایت تو بود
امیدها که بدین دولت جوان دارد
ز همت تو به پیرانه سر بیابد زود
چه غم زنائبهٔ دور آسمان دارد
اگر چه قافیه شد شایگان چه باک او را
که از معانی صد گنج شایگان دارد
امیدوار چنانم به فضل حق که ترا
همیشه شاه و سرافراز بی‌گمان دارد
خجسته ذات شریف ترا که باقی باد
ز شر حادثهٔ چرخ در امان دارد
عبید زاکانی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۸ - در مدح خواجه رکن‌الدین عمیدالملک
باز گل جلوه‌کنان روی به صحرا دارد
نوجوان است سر عیش و تماشا دارد
خار در پهلو و پا در گل و خوش میخندد
لطف بین کین گل نورستهٔ رعنا دارد
آب هر لحظه چو داود زره میسازد
باد خاصیت انفاس مسیحا دارد
لاله بر طرف چمن رقص کنان پنداری
نو عروسیست که پیراهن والا دارد
قصهٔ سرو دراز است نمیشاید گفت
کان حدیثیست که آن سر به ثریا دارد
اینچنین زار که بلبل به چمن می‌نالد
نسبتی با من دلدادهٔ شیدا دارد
بوستان را همه اسباب مهیاست ولی
خرم آن کو همه اسباب مهیا دارد
نقد امروز غنیمت شمر از دست مده
کور بختست که اندیشهٔ فردا دارد
بت من جلوه‌کنان گر به چمن درگذرد
با رخش سوی گل و لاله که پروا دارد
آن چه حسن است که آن شکل و شمایل را هست
وان چه لطفست که آن قامت و بالا دارد
گفتمش زلف تو دارد دل من از سرطنز
گفت کین بی سر و پا بین که چه سودا دارد
قطرهٔ اشگ من خسته جگر در غم او
هست خونی که تعلق به سویدا دارد
عالمی بندهٔ اوگشته واو از سر صدق
هوس بندگی صاحب دانا دارد
رکن دین خواجهٔ مه چاکر خورشید غلام
که دل و مرتبهٔ حاتم و دارا دارد
در جهان همسر و همتاش نه بودست و نه هست
به خدائی که نه انباز و نه همتا دارد
دشمن از برق سنانش بگدازد ور خود
تن ز پولاد و دل از صخرهٔ صما دارد
صاحبا شاهد شد سرمهٔ چشم افلاک
خاک پای تو که در دیدهٔ ما جا دارد
خرد پیر ترا دولت برنا یار است
خنک این پیر که آن دولت برنا دارد
دست دریاش گهر بخش تو هنگام عطا
همچو ابریست که خاصیت دریا دارد
پیش رای تو کجا لاف ضیا باید زد
کیست خورشید که این زهره و یارا دارد
حلقهٔ چاکری تست که دارد مه نو
کمر بندگی تست که جوزا دارد
راستی خواجه در این عهد ترا شاید گفت
که زجودت همه کس عیش مهنا دارد
گه گهی تربیتی از سر اشفاق و کرم
بنده از خدمت مخدوم تمنی دارد
می‌نواز از سر انعام دعاگویان را
که دعاهای به اخلاص اثرها دارد
تا ابد در دو جهان نام نکو کسب کند
هر مربی که چو من بنده مربی دارد
دایما کامروا باش و به شادی گذران
که جهانی به جناب تو تولی دارد
عبید زاکانی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۲ - در ستایش باده و تخلص به مدح
باز به صحرا رسید کوکبهٔ نوبهار
ساقی گلرخ بیا بادهٔ گلگون بیار
زان می چون لعل ناب کز مدد او مدام
عیش بود بر دوام عمر بود خوشگوار
روح فزائی که او طبع کند شادمان
آب حیاتی کز و مست شود هوشیار
همدم برنا و پیر مونس شاه و گدا
بر همه‌کس مهربان با همه‌کس سازگار
شیفته را دلپذیر دلشده را ناگزیر
سوخته را دستگیر غمزده را غمگسار
هاضمه را سودمند فاکره را نقش بند
باصره را نوربخش سامعه را گوشوار
موسم آن میرسد باز که در باغ و راغ
لاله بروید ز خاک گل بدر آید ز خار
باد صبا میکشد رخت ریاحین به باغ
دست هوا میکند مشگ تتاری نثار
لالهٔ خوش جلوه را عنبرتر در میان
غنچهٔ خوش خنده را خرمن گل در کنار
ماشطهٔ نوبهار باز چه خوش در گرفت
پای چمن در حنا دست سمن در نگار
نرگس مخمور را رعشه بر اعضا فتد
بس که به وقت سحر آب خورد در خمار
وه که چه زیبا بود بر لب آب روان
عکس گل و ارغوان سایهٔ بید و چنار
ظالم نفس خود است هرکه در این روزگار
انده پیمان خورد می نخورد آشکار
حاصل عمری نیافت ممسک دنیاپرست
لذت عیشی ندید زاهد پرهیزکار
یارب اگر میدهی ناز و نعیمی به ما
عمر به آخر رسید تا کی از این انتظار
در پی امید بود چند توان داشتن
بر سر راه امید دیدهٔ امیدوار
فرصت عیشی بده تا بستانیم داد
از رخ رنگین گل وز لب شیرین یار
بزم صبوحی خوشست خاصه در ایام گل
عیش جوانی خوشست خاصه در این روزگار
کز اثر عدل شاه بار دگر شد پدید
حال زمان را نظام کار جهانرا قرار
خسرو فیروز بخت شاه اویس آنکه هست
مظهر لطف خدا سایهٔ پروردگار
چاکر درگاه او ماه سپهر آشیان
بندهٔ فرمان او خسرو نیلی حصار
همچو روان ناگزیر همچو خرد کامبخش
همچو قضا کامران همچو قدر کامکار
عالمیان را بدو تا به قیامت امید
آدمیان را بدو تا به ابد افتخار
از هنرش گاه رزم وز کرمش روز بزم
رستم دستان خجل حاتم طی شرمسار
تاج دل افروز او داده ز کسری نشان
تخت همایون او مانده زجم یادگار
روز نبرد آنزمان کز سم اسبان شود
پشت زمین پر هلال روی فلک پرغبار
حملهٔ شیر افکنان کوه درآرد ز جای
وز مدد جوی خون جوش برآرد به خار
از فزع رعد کوس کوه شود پرغرور
وز اثر برق تیغ دشت شود پرشرار
پشت دلیران شود چون قد چوگان به خم
کلهٔ گردان شود گوی صفت خاکسار
در صف جنگ آنزمان افکند از گرد راه
تیغ جهانگیر شاه زلزله بر کوهسار
سجده برد پیش او چون بکشد تیغ کین
رستم توران گشای قارن خنجر گذار
از سر پیکان او مهر شود مضطرب
وز دم شمشیر او چرخ کند زینهار
یارب تا ممکنست دور زمانرا بقا
جرم زمین را سکون دور فلک را مدار
باد ز اقبال او پایهٔ دانش بلند
باد ز پشتی او بازوی دین استوار
نعمت او بی زوال معدلتش بر مزید
مملکتش بر دوام سلطنتش پایدار
عبید زاکانی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۵ - در ستایش شاه شیخ ابواسحاق
گذشت روزه و سرما رسید عید و بهار
کجاست ساقی ما گو بیا و باده بیار
صباح عید بده ساغریکه در رمضان
بسوختیم ز تسبیح و زهد و استغفار
دمیکه بی می و معشوق و نای میگذرد
محاسب خردش در نیاورد به شمار
غنیمت است غنیمت شمار و فرصت دان
«توانگری و جوانی و عشق و بوی بهار»
بیا و بزم طرب ساز کن که خوش باشد
«شراب و سبزه و آب روان و روی نگار»
بهر قدح که دهی پر ز باده از سر صدق
دعای دولت شاه جهان کنی تکرار
جمال دنیی و دین شاه شیخ ابواسحاق
خدایگان جهان پادشاه گیتی دار
ستاره جیش قضا حمله و قدر قدرت
سپهر بخشش دریا نوال کوه وقار
مدبری که جهان را به تیغ اوست نظام
شهنشهی که فلک را ز عدل اوست مدار
صدای صیت شکوهش به کوه داد سکون
شهاب عزم سریعش به باد داده قرار
هم از مؤثر رمحش ستاره در لرزه
هم از منافع کلکش جهان پر از ایثار
چو رای ثابت او سایه بر فلک انداخت
درست مغربی مهر شد تمام عیار
کرم پناه جوادیکه هست در جنبش
جهان و هرچه در او هست خوار و بی‌مقدار
خدایگانا آنی که با معالی تو
خطاب چرخ بود: «لیس غیره دیار»
کمینه پیک جناب تو ماه حلقه به گوش
کهینه بندهٔ امرت سماک نیزه گذار
همیشه تا که بود ماه و مهر و کیوان را
در این حدیقهٔ زنگارگون مسیر و مدار
به کامرانی و اقبال باش تا باید
ز عمر و جاه و جوانی و بخت برخوردار
عدو به دام و ولی شادکام و بخت جوان
فلک مطیع و جهانت غلام و دولت یار
عبید زاکانی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۰ - ایضا در مدح عمیدالملک وزیر
بیمن طالع فیروز و بخت فرخ فال
همای دولت و اقبال میگشاید بال
فراز بارگه خواجهٔ زمین و زمان
فلک مهابت مه روی آفتاب نوال
خدایگان جهان رکن دین عمیدالملک
محیط مرکز دولت سپهر جاه و جلال
به قهر حاسد سوز و به لطف مجلس ساز
به جود دشمن مال و به رای دشمن مال
سزد که صدر نشینان کارخانهٔ قدس
کنند از سر تعظیم و ز سر اجلال
ثنای حضرت او بالعشی والابکار
دعای دولت او بالغدو والاصال
اگر چه رشحهٔ فیض سخای او باشد
خرد امید نبندد دگر به نیل منال
جهان پناها عالی جناب حضرت تو
مقر جاه و جلالست و منبع افضال
زنور رای تو گر مقتبس شود مه و مهر
منزه آید از وصمت محاق و زوال
بود چو بود تو سنجند خازنان درت
ترازویش فلک اطلس و زمین مثقال
ترا رسد به جهان سروری به استحقاق
ترا رسد به جهان خواجگی به استقلال
زمین به حکم شما گشت مستقیم ارکان
زمان ز کلک شما گشت منتظم احوال
تصور است عدو را خیال منصب تو
«زهی تصور باطل زهی خیال محال»
در این میان غزلی درج میکنم زیرا
ز جنس شعر، غزل به برای دفع ملال
رسید موسم گل باز کز شمیم شمال
دماغ دهر شود از بخور مالامال
زمین زلاله تذرویست نسترن منقار
هوا ز ابر عقابیست آتشین پر و بال
چو شانه کرد صبا جعد سنبل سیراب
بنفشه بر طرف عارض چمن زد خال
میان صحن چمن عکس برگ گل بر جوی
چو آتشیست بر آمیخته به آب زلال
غزال خرمن سنبل کشید در آغوش
چکاو لالهٔ نعمان کشید در چنگال
پیام گل به سوی باده میبرد گوئی
چنین که باد صبا می‌دود به استقبال
چو شد حرارت بر شاخ ارغوان غالب
طبیب باد صبا خون گشاد از قیفال
میان مصر چمن گل ز بامداد پگاه
چو یوسفیست که برقع برافکند ز جمال
به باغ سوسن آزاد هر زمان گوید
غلام باد شمالم غلام باد شمال
به شادمانی و دولت ببین هزاران عید
به کامرانی و عشرت بمان هزاران سال
علو قدر تو فارغ ز جور دور فلک
کمال جاه تو ایمن ز شرعین کمال
عبید زاکانی : ترکیبات
شمارهٔ ۳ - در مدح شاه شیخ ابواسحق
از شکوفه شاهدان باغ معجز بسته‌اند
نوعروسان چمن را زر و زیور بسته‌اند
نقشبندان طبیعت گوئیا بر شاخ گل
نقشهای تازه از یاقوت و از زر بسته‌اند
بسکه در بستان ریاحین سایبان گسترده‌اند
در چمنها راه بر خورشید خاور بسته‌اند
لاف ضحاکی زند گل لاجرم از عدل شاه
بر سر بازارهایش دستها بر بسته‌اند
طایران گلشن قدس از برای افتخار
حرز مدح شاه بر اطراف شهپر بسته‌اند
گل نگر بر تخت بستان بر سر افسر بافته
آب حیوان خورده و ملک سکندر یافته
باز در بستان صنوبر سرفرازی میکند
بلبل شوریده را گل دلنوازی میکند
لالهٔ سیراب دارد جام لیکن هر زمان
همچو مستان چشم نرگس ترکتازی میکند
ابر سقا رنگ بستان و چمن را بین که باز
رختها چون صوفیان هردم نمازی میکند
میجهد باد صبا هر صبحدم بر بوستان
با عروسان ریاحین دست یازی میکند
سرو اگر با قد یارم لاف یاری میزند
نیست عیبی این حمایت از درازی میکند
نقشبند باغ انواع ریاحین هر زمان
از برای بزم سلطان کارسازی میکند
شیخ ابواسحق شاه تاج بخش کامکار
آفتاب هفت کشور سایهٔ پروردگار
ای جهانرا وارث ملک سلیمان آمده
آسمانت چون زمین در تحت فرمان آمده
هرچه مقدور قدر بد قدرتت قادر شده
هرچه دشوار قضا پیش تو آسان آمده
در ز دریا بر در جود تو زنهاری شده
گوهر از کان پیش دستت داد خواهان آمده
هرکه خاری از خلافت در دلش ره یافته
خاطرش چون طرهٔ خوبان پریشان آمده
هر خدنگی کز کمینگاه قضا بگشاد چرخ
دشمن جاه ترا بر جوشن جان آمده
حاسدت را در بت اندوه و سرسام بلا
جان سپاری حاصل اوقات هجران آمده
مثل تو در هیچ قرنی پادشاهی برنخاست
ملک و ملت را چو تو پشت و پناهی برنخاست
ای سریر سلطنت را تیغ و کلکت قهرمان
وی همان همتت را اوج کیوان آشیان
هم جناب عالیت اقبال را دارالسلام
هم حریم بارگاهت ملک را دارالامان
روز و شب بهر نثار افشان بزمت پرورد
کان جوهر در صمیم دل صدف در در دهان
وز نهیب قهرت اندر قعر دریای محیط
دایما ماهی زره پوشد کشف برکستوان
برق تیغت عکس اگر بر چرخ چارم افکند
زهرهٔ خورشید تابان آب گردد در زمان
خوانده‌ام بیتی که اینجا عرض کردن لازمست
از زبان انوری آن در سخت صاحب زمان
« ای ز یزدان تا ابد ملک سلیمان یافته »
« هرچه جسته جز نظیر از فضل یزدان یافته »
تا بود دور فلک پیوسته دوران تو باد
گوی گردون در خم چوگان فرمان تو باد
در شبستان جلالت چونکه افروزند شمع
جرم خور پروانهٔ شمع شبستان تو باد
کهنه پیر چرخ آنکش مایه جز یک خوشه نیست
خوشه‌چین خرمن انعام و احسان تو باد
در ازل با حضرتت اقبال پیمان بسته است
تا قیامت همچنان در عهد و پیمان تو باد
هر بلای ناگهان کز آسمان نازل شود
بر زمین یکسر نصیب خصم نادان تو باد
روح قدسی آنکه خوانندش خلایق جبرئیل
همچو من دائم دعاگوی و ثناخوان تو باد
امر و نهیت را فلک محکوم فرمان باد و هست
خان و مان دشمنت پیوسته ویران باد و هست
عبید زاکانی : عشاق‌نامه
بخش ۱ - سرآغاز
خدایا تا از این فیروزه ایوان
فروزد ماه و مهر و تیر و کیوان
شه خاور جهان آرای باشد
زمان باقی زمین بر جای باشد
بر این نیلوفری کاخ کیانی
کند خورشید تابان قهرمانی
جهان را چار عنصر مایه باشد
مکان را از جهت شش پایه باشد
ز جوهر تا عرض راهست تاری
هیولا تا کند صورت نگاری
همیشه تا فراز فرش غبرا
معلق باشد این نه سقف مینا
جهان محکوم سلطان جهان باد
فلک مامور شاه کامران باد
نخستین دم که خاطر خامه دربست
بر این دیبای ششتر نقش بربست
چو استاد طبیعت داد سازش
نوشتم نام خسرو بر طرازش
شهنشاه جهان دارای عالم
چراغ دودمان نسل آدم
همایون گوهر دریای شاهی
وجودش آیت لطف الهی
ضمیرش نقطهٔ پرگار معنی
درونش مهبط انوار معنی
جم ثانی جمال دنیی و دین
ابواسحاق سلطان السلاطین
خجسته پادشاه دادگستر
جهانگیر آفتاب هفت کشور
غلام بارگاهش تاجداران
جنابش سجده‌گاه شهریاران
زخیلش هر سوی صاحب کلاهی
سپاهش هریکی میری و شاهی
به روز بزم چون برگاه جمشید
بگاه رزم چون تابنده خورشید
سریرش پایه بر گردون کشیده
قدم بر جای افریدون کشیده
سرافکنده برش هر سر فرازی
ز باغش هر تذوری شاهبازی
بدو بادا فلک را سربلندی
مبادا دشمنش را زورمندی
در او قبلهٔ اقبال بادا
حریمش کعبهٔ آمال بادا
گرم اقبال روزی یار گردد
غنوده بخت من بیدار گردد
بر آن درگاه خواهم داد از این دل
مسلمانان مرا فریاد از این دل
دلی دارم دل از جان برگرفته
امید از کفر و ایمان برگرفته
دل ریشی غم اندوزی بلائی
به دام عشق خوبان مبتلائی
دلی شوریده شکلی بیقراری
دلی دیوانه‌ای آشفته کاری
دلی دارم غم دوری کشیده
ز چشم یار رنجوری کشیده
دلی کو از خدا شرمی ندارد
ز روی خلق آزرمی ندارد
مشقت خانهٔ عشق آشیانی
محلت دیدهٔ بی دودمانی
به خون آغشته ای سودا مزاجی
کهن بیمار عشق بی علاجی
چو چشم شاهدان پیوسته مستی
مغی کافر نهادی بت پرستی
چو زلف کافران آشفته کاری
سیه روئی پریشان روزگاری
همیشه بر بلای عشق مفتون
سراپای وجودش قطرهٔ خون
نباشد در پی مالی و جاهی
نباشد هرگزش روئی به راهی
ز غم هردم به صد دستان برآید
ز بهر خط و خالش جان برآید
ز شیدائی و خود رائی نترسد
چو نادانان ز رسوائی نترسد
شود حیران هر شوخی و شنگی
نباشد هرگزش نامی و ننگی
هر آنکو داردش چون دیده در تاب
نهانش را به خون دل دهد آب
درون خویش دائم ریش خواهد
بلا چندانکه بیند بیش خواهد
همیشه سوگواری پیشه دارد
همیشه عاشقی اندیشه دارد
ز دور ار سرو بالائی ببیند
به پایش در فتد دردش بچیند
چو دست نار پستانی بگیرد
به پیش نار بستانش بمیرد
ز بهر خوبرویان جان ببازد
به کفر زلفشان ایمان ببازد
تو گوئی عادت پروانه دارد
به جان خویشتن پروا ندارد
من از افکار او پیوسته افگار
من از تیمار او پیوسته بیمار
به نور چشم بیند هر کسی راه
دل مسکین ز چشم افتاده در چاه
مرا دل کشت فریاد از که خواهم
اسیر دل شدم داد از که خواهم؟
ز دست این دل دیوانه مستم
درون سینه دشمن میپرستم
ندیده دانه‌ای از وصف دلدار
به دام دل گرفتارم گرفتار
بدینسان خسته کس را دل مبادا
کسی را کار دل مشکل مبادا
ز دست دل شدم با غصه دمساز
خدایا این دلم را چاره‌ای ساز
مرا دل در غم دلداری افکند
به دام عشق گل رخساری افکند
عبید زاکانی : عشاق‌نامه
بخش ۲۳ - آمدن معشوق به خانهٔ عاشق
چو زرین بال عنقای سرافراز
ز مشرق سوی مغرب کرد پرواز
نهان گردید شمع گیتی افروز
سپاه شام شد بر روز پیروز
عروس مهر رفت اندر عماری
مقرر گشت بر شب پرده‌داری
هیون کوه را در سایه بستند
ز گوهر بر فلک پیرایه بستند
فرو شد شاه خاور در سیاهی
برآمد ماه بر اورنگ شاهی
در آن گلشن که ماوا جای من بود
بدان صورت که رسم و رای من بود
به آئین جایگاهی ساز کردم
بروی دوستان در باز کردم
مقامی همچو جنت جانفزائی
چو گلزار ارم بستان سرائی
ز خاکش عنبر تر رشک برده
ز آبش حوض کوثر غوطه خورده
نشستم گوش بر در دیده بر راه
بیمن دولت بیدار ناگاه
خور خرم خرام و حور مهوش
گل نازک مزاج و سرو سرکش
چو گنج از دیدهٔ مردم نهانی
بدان رونق بدان آئین که دانی
درآمد ناگهان سرمست و دلشاد
نقاب از روی چون خورشید بگشاد
مبارک ساعتی فرخنده روزی
که باز آید ز در مجلس فروزی
بدیدم رویش و دیوانه گشتم
بر شمع رخش پروانه گشتم
به دستی چادر از رخ باز میکرد
به دستی زلف مشکین ساز میکرد
چو زد خورشید رویش در سرا تیغ
برون آمد گل از غنچه مه از میغ
ز زیبائی گلش در پای میمرد
صنوبر پیش قدش سجده میبرد
کمند زلف مشکین تاب داده
ز سنبل خرمنی بر گل نهاده
لب از باد نفس افکار گشته
خمارین نرگسش بیمار گشته
دهانش ز آب حیوان آب برده
عقیقش رونق عناب برده
صبا زلفش پریشان کرده در راه
گلاب انگیز گشته گوشهٔ ماه
بهشت آئین شد از وی خانهٔ ما
منور گشت از او کاشانهٔ ما
ز عزت بر سر و چشمش نشاندم
زرش بر سر، سرش در پا فشاندم
ز رویش خانه بستانی دگر شد
سرای ما گلستانی دگر شد
کسی کامی که میجوید همه سال
چو با دست آیدش چون باشد احوال
نشسته او و من استاده خاموش
در او بکشاده چشم و رفته از هوش
چو بیماری که درمان باز یابد
چو درمان مرده‌ای جان باز یابد
ز دل آتش فروزان پیش رویش
چو شمع از دور سوزان پیش رویش
نظر بر شمع رخسارش نهاده
چو شمعم آتشی بر جان فتاده
رمیده صبر و دل از جای رفته
زبان از کار و زور از پای رفته
چو چشم فتنه‌جویان رفته در خواب
مسلط گشته بر آفاق مهتاب
نشاط انگیز بزمی ساز کردیم
ز هر سو مطربان آواز کردیم
درآمد ساقی از در خرم و شاد
می آورد و صلای عیش در داد
گرفتم از رخش فالی مبارک
زهی وقت خوش و حال مبارک
زبانگ نی فلک را گوش بگرفت
جهان آواز نوشا نوش بگرفت
بخار می خرد را خانه پرداز
بخور عود و عنبر گشته غماز
پیاپی جام زرین دور میکرد
دو چشمش ناز و ساقی جور میکرد
جهان بر عشرت ما رشگ میبرد
بر آن شب زهره شبها رشگ میبرد
خرد را چون دماغ از می سبک شد
حیا را شیشهٔ دعوی تنک شد
چو خلخال زرش در پا فتادم
به عزت بوسه بر پایش نهادم
نشستم پیشش از گستاخ روئی
شدم گستاخ در بیهوده گوئی
حدیث تن بر جان عرضه کردم
شکایتهای هجران عرضه کردم
وز آن اندوه بی‌اندازه خوردن
وز آن هرلحظه زخمی تازه خوردن
وز آن آب سرشگ و آه دلسوز
وز آن نالیدن شبهای بی‌روز
وز آن رندی وز آن بی‌آب و رنگی
وز آن مستی وزان بی‌نام و ننگی
وز آن عجز غلام و دایه بردن
حمایت بر در همسایه بردن
چو از حال خودش آگاه کردم
خجل گشتم سخن کوتاه کردم
مرا چون آنچنان بی‌خویشتن دید
به چشم مرحمت در حال من دید
پریشان گشت و با دل داوری کرد
زبان بگشاد و مسکین پروری کرد
حکایتهای عذرآمیز میگفت
شکایتهای شوق انگیز میگفت
به هر لطفی که با این بنده میکرد
تو گوئی مرده‌ای را زنده میکرد
چو خوش باشد سخن با یار گفتن
غم دیرینه با غمخوار گفتن
مرا چون وصل او امیدگاهی
شبی چون سالی و روزی چو ماهی
چه خوش سالی چه خوش ماهیکه آن بود
چه خوش وقتی چه خوش حالیکه آن بود
جوانی بود و عیش و شادمانی
خوشا آن دولت و آن کامرانی
که یابد آنچنان دوران دیگر
که بیند مثل آن دوران، دیگر
خوشا آندور و آن تیمار و آن سوز
خوشا آن موسم و آنوقت و آنروز
گرفتم دولتم دمساز گردد
کجا روز جوانی باز گردد
اگر روزی نشاط و ناز بینم
شب قدری چنان کی باز بینم
همه شب تا سحر می نوش میکرد
مرا از شوق خود مدهوش میکرد
سحرگاهی صبوحی کرد برخاست
به زیبا روی خود گلشن بیاراست
چمن از مقدمش در شادی آمد
ز قدش سرو در آزادی آمد
چمان چون شاخ ریحان میخرامید
چو گل بر طرف بستان میخرامید
گل از شوق رخ رعناش میمرد
صنوبر پیش سر تا پاش میمرد
ز لعلش تنگ مانده غنچه را دل
ز قدش سرو بن را پای درگل
صبا هرگه که رخسارش بدیدی
بخواندی آیتی بروی دمیدی
چو بگذشتی چنان بالا بلندی
فشاندی لاله بر آتش سپندی
چو گل پیش خودش میدید در خود
به صد افسوس میخندید بر خود
نظر چون بر رخ زیباش میکرد
به دامان زر نثار پاش میکرد
شقایق جامه بر تن چاک میزد
ز شوق او کله بر خاک میزد
صنوبر بندهٔ بالاش می‌شد
بساط سبزه خاک پاش می‌شد
بدین رونق چو گامی چند پیمود
نشاط افزود و عزم باده فرمود
کنار آب دید و سایهٔ سرو
دمی از لطف شد همسایهٔ سرو
بهر دم کز شراب ناب میزد
رخش رنگی دگر بر آب میزد
چنین زیبا نگاری دل ستانی
به رعنائی و خوبی داستانی
گهی بر یاد گل می نوش میکرد
گهی آواز بلبل گوش میکرد
نسیم نوبهار و نکهت گل
نوای قمری و گلبانگ بلبل
دل غنچه چو طبع تنگدستان
شده نرگس چو چشم نیم‌مستان
چکاوک بیقراری پیشه کرده
چو من فریاد و زاری پیشه کرده
چو گبران لاله در آتش فشانی
مقرر بر عنادل زنده خوانی
برید سبز پوشان گشته بلبل
ز جوش گل خروشان گشته بلبل
ز هر مستی سرود آغاز کرده
بهر برگی نوائی ساز کرده
دمادم نالهٔ دلسوز میکرد
نوا در پردهٔ نوروز میکرد
به آواز بلند از شاخ شمشاد
سحرگاه این ندا در باغ دردار
بیاور ساقیا می در ده امروز
که بختم فرخ است و روز پیروز
از این خوشتر سر و کاری که دارد
چنین باغی چنین یاری که دارد
زهی موسم زهی جنت زهی حور
از این مجلس خدایا چشم بد دور
بده ساغر که یاران می‌پرستند
ز بوی جرعه گلها نیم مستند
مباش ار عاقلی یک لحظه هشیار
که هشیاری فلاکت آورد بار
مخور غم تا به شادی میتوان خورد
غم دور فلک تا کی توان خورد
غم بیهوده پایانی ندارد
بغیر از باده درمانی ندارد
در این ده روز عمر سست بنیاد
میاور تا توان جز خرمی یاد
عبید زاکانی : عشاق‌نامه
بخش ۲۸ - غزل همام
خیالی بود و خوابی وصل یاران
شب مهتاب و فصل نوبهاران
میان باغ و یار سرو بالا
خرامان بر کنار جویباران
چمن میشد ز عکس عارض او
منور چون دل پرهیزکاران
سر زلفش زباد نوبهاری
چو احوال پریشان روزگاران
برفت آن نوبهار حسن و بگذاشت
دل و چشمم میان برق و باران
خداوندا هنوزم هست امید
بده کام دل امیدواران
همام از نوبهار و سبزه و گل
نمی‌یابد صفا بی‌روی یاران
وهاران ده جانان دیر خوش نی
اوی امان مه دل با مه و هاران
امیرخسرو دهلوی : مثنویات
شمارهٔ ۳۱ - (بازگشتن کیقباد بسوی دهلی )
کرد چو ره در سرطان آفتاب
چشمهٔ خورشید فرو شد باب
ابر سرا پرده به بالا کشید
سبزه صف خویش به صحرا کشید
تندی سیلاب ز بالای کوه
از شعب آورد زمین را ستوه
برق بهر سوی به تابی دگر
دشت بهر جوی بابی دگر
شالی سر سبز ندانم ز چیست
کاب گذشتش ز سر، آنگاه زیست
آب فراخی همه ره تا به گنگ
آمده لشکر همه از آب تنگ
پای ستوران به زمین در شده
گاو زمین را سم شان سر شده
بود بهر جا که نزول سپاه
تنگی جو بود و فراخی کاه
امیرخسرو دهلوی : مثنویات
شمارهٔ ۹۵ - ترجیح ملک هند به عقل از هوای خویش بر روم و بر عراق و خراسان و قندهار
هند چو فردوس شد از صحبت من
بهر هوایش کنون آیم به سخن
شیر صفت مرد به یک توی قبا
گرم چو شیر است گرش نیست عنا
نه چو خراسان که تن از برف فزون
سرد ساری است به ده شقه درون
آنکه به گرماست همین رنجش و بس
لیک شود کشته ز سر ما همه کس
نی چو خراسان که دو سه هفته گلش
آمد و بگذشت چو سیلی ز پلش
وین گل ما بعضی اگر خشک شود
طبله درون نافه چو از مشک شود
میوهٔ بی خسته که نبود به جهان
برگ که چون میوه بود خورد مهان
موز همان میوهٔ بی خسته نگر
برگ ز تنبول نگر بابت خور
امیرخسرو دهلوی : مطلع‌الانوار
بخش ۱۲ - بهار و خزان طبیعت و شباهت طبیعت آدمی به آن
باغ در ایام بهاران خوش است
موسم گل با رخ یاران خوشست
چون گل نوروز کند نافه باز
نرگس سرمست در آید به ناز
سبزه برآرد خط عاشق فریب
از دل بیننده رباید شکیب
برگ شود بر گل نسرین فراخ
آب چکد ز ابر بر اندام شاخ
سرو تر اندام ز لطف صبا
از خز بی‌تار بپوشد قبا
تازه شود لاله چو رخسار دوست
غنچهٔ نوخیز نگنجد به پوست
بر رخ گل غازه کند لاله زار
جلوه‌کنان دست برآرد چنار
از خط سنبل که معنبر شود
خاک چمن غالیهٔ‌تر شود
ابر بگرید به رخ بوستان
باغ بخندد چو لب دوستان
تا بنهد بر جگر لاله داغ
گل همه از باد فروزد چراغ
بط ز ترانه که برود آورد
فاختگان را به سرود آورد
گر چه کند مرغ ز مستی خروش
نیز نهد بر سر گل پا به هوش
با ز چو گل رخت بریزد ز خار
خنده فراموش کند لاله‌زار
باغ دهد حله رنگین به باد
غنچه ببندد لب شیرن کشاد
سرو سرافراشته پست اوفتد
در ورق لاله شکست اوفتد
نافه شکوفه ندهد بوی مشک
پر شکند فاخته از شاخ خشک
مرغ خورد بر گل نسرین دریغ
باد بیارد به سر سبزه تیغ
نسترن از شاخ درافتد نگون
خشک شود در جگر لاله خون
سرد شود چشمه چو افسردگان
زرد شود سبزه چو گل خوردگان
شاخ بنفشه که ز جا بر شود
کز دمهٔ دیده عبهر شود
برهنه گردد چمن حله پوش
شاخ دهد مژده به هیزم فروش
خنجر سوسن چو فتد بر زمین
سایه ببر ز سر یاسمین
ابر نیارد گهری از سپهر
خار نخارد سر نسرین به مهر
عهد جوانی که بهار تن است
نسبتش اینک هم ازین گلشن است
تا بود اسباب جوانی به تن
روی چو گل باشد و تن چون سمن
تازه بود مجلس یاران به تو
جلوه کند صف سواران به تو
شیفتگان دیده به رویت نهند
رخت هوس بر سر کویت نهند
نکهت گیسو چو نسیم سحر
رنگ بناگوش چو نسرین تر
نرگس تو باده نداند گناه
غنچهٔ تو خنده ندارد نگاه
تاب دهد چهره ز برنایست
میل کند سینه به رعناییست
دیده سوی فتنه پرستی کشد
دل همه در شوخی و مستی کشد
ناز کنی ناز کشندت به جان
دل طلبی نیز دهندت روان
روز چه جویی به شبت آن رسد
تا شب تو نیز به پایان رسد
نوبت پیری چو زند کوس درد
دل شود از خوش دلی و عیش سرد
گونهٔ رخسار به زردی زند
آتش معده دم سردی زند
موی سپید از اجل آرد پیام
پش خم از مرگ رساند سلام
در تن و اندام در اید شکست
لرزه کند پای ز سستی چو دست
چشم شود منزوی از خانها
رخته شود رستهٔ دندانها
قوت دل بشکند و زور تن
پوست جدا گردد چون پیرهن
چنگ صفت رگ جهد از پشت پیر
تار بخندد چو کهن شد صریر
عشق بتان بار بریزد ز دوش
دیگ هوس باز نشیند ز جوش
تیره شود مشعلهٔ نور عین
دل به مصلا کشد از کعبتین
خشک شود عمده با زو چو کلک
سست شود مهرهٔ گردن ز سلک
کند شود باد هوا را سنان
میل ز معشوق بتابد عنان
از می و گلزار فراغ اوفتد
زهد ضروری به دماغ اوفتد
بر همه این دو دمادم رسد
از همه بگذشته به ما هم رسد
آن که ایام جوانی گذشت
عمر بدان گونه که دانی گذشت
تیر قدی بر سر پیری نژند
گفت به بازی که کمانت به چند
گفت مکن نرخ تهی مایگان
رو که هم اکنون رسدت رایگان
عهد بهار از گل شبگیر پرس
ذوق جوانی ز دل پیر پرس
پیر شناسد که جوانی چه بود
تا نرود از تو ندانی چه بود
فارغی از قدر جوانی که چیست
تا نشوی پیر ندانی که چیست
امیرخسرو دهلوی : خسرو و شیرین
بخش ۱۳ - عشرت کردن خسرو و شیرین بر لب شهر و دو افسانه گفتن آنان
شبی همچون سواد دیده پر نور
هوا عنبر فشان چون طره حور
زمانه برگ عشرت ساز کرده
فلک درهای دولت باز کرده
فرو مرده چراغ صبح گاهی
نشاط خواب کرده مرغ و ماهی
مقیمان زمین در پردهٔ راز
عروسان فلک در جلوهٔ ناز
کواکب در میان سرمهٔ ناب
درست افگنده مروارید شب تاب
گشاده شب در این طاووس گون باغ
دم طاوس را بر سینه زاغ
فرو برده زمانه جام جمشید
شده مه در زمین مهمان خورشید
ز قصر آهنگ صحرا کرد خسرو
کشیده بارگه بر سبزهٔ نو
لب شهر و دو مطرب زخمه درود
غبار غم جهان را کرد بدرود
معنبر شمعهای مجلس افروز
گشاده در دل شب روزن روز
بخور مجمر از عود قماری
زده ره چون نسیم نو بهاری
نهانی مجلسی کز هیچ سوئی
به جز محرم نمی‌گنجید موئی
ملک را داده گردون دوتا پشت
بشارت نامهٔ مقصود در مشت
صنم با او برسم دل نوازی
نشسته بر سریر سرفرازی
ستد جام شراب از دست ساقی
دمی خورد و به خسرو داد باقی
که چون من چاشنی گیرم ازین جام
ازانکن چاشنی لعل من وام
دو بوسی زان به نوش و ناز بستان
یکی وام ده و صد باز بستان
نشاید عاشقان را می پرستی
کزان دیوانگی خیزد نه مستی
شراب و عاشقی چونشد به هم یار
معاذ الله به رسوائی کشد کار
به جائی کاتشی در خرمن افتد
کجا میرد چو در وی روغن افتد
چو خورد آن باده را مست جگر خوار
به دستوری شد از شیرین شکرخوار
دهان را با دهانش هم نفس کرد
لبش بوسید و هم بر بوسه بس کرد
ز مقصود آنچه باید در نظرگاه
غم و اندیشه زحمت برده از راه
گهی جستند از می جان نوازی
گهی کردند با هم بوسه بازی
گه او در زلف این شبگیر کردی
به گردن زلف را زنجیر کردی
گهی این جعد او بگشادی از ناز
دل درمانده را کردی گره باز
گه آن با این عتاب اندیش گشتی
شفاعت خواه جرم خویش گشتی
که این افسانه‌های ناز گفتی
ز هجران سرگذشتی باز گفتی
گه او از دل برون دادی هوائی
به گریه باز راندی ماجرائی
در ان مجلس که بد از عشق بازار
خرد در خواب بود و فتنه بیدار
ز بس عشرت همه شب تا سحرگاه
بهشت این جهانی بود خرگاه
امیرخسرو دهلوی : خسرو و شیرین
بخش ۳۲ - رفتن خسرو به سوی قصر شیرین و در بستن شیرین به روی خسرو
چو بستان تازه گشت از باد نوروز
جهان بستد بهار عالم افروز
ز آسیب صبا در جلوه شد باغ
به غارت داد بلبل خانهٔ زاغ
هوا کرد از گل آشوب خزان دور
به مشک‌تر به دل شد گرد کافور
عروس غنچه را نو شد عماری
کمر بر بست گل در پرده داری
بنفشه سر بر آورد از لب جوی
زمین گشت از ریاحین عنبرین بوی
نسیم صبح گاه از مشک بوئی
هزاران نافه در بر داشت گوئی
حریر گل ورق در خون سرشته
برات عیش بر ساقی نوشته
ملک بر عزم صحرا بارگی جست
به پشت باد سرو نازنین رست
نخست از گشت کرد آهنگ نخجیر
فرود آورد هر مرغی به یک تیر
به گلزار آمد از نخجیرگه شاد
بساط افگند زیر سرو شمشاد
به می بنشست با خاصان درگاه
بر آمد بانگ نوشا نوش بر ماه
پیاپی گر چه می میکرد بر کار
نمی‌رفت از سرش سودای دلدار
شکیبا بود تا هشیاریی داشت
کفایت را عنان از دست نگذاشت
چو سرها گرم شد از باده‌ای چند
زبان بگشاد با آزاده‌ای چند
که نوروز آمد و گلزار بشگفت
صبا با گل پیام عاشقان گفت
روان شد باد جام لاله بر دست
خمار نرگس بیمار بشکست
همه کس با حریفی باغ در باغ
مرا در دل ز دوری داغ بر داغ
همه شادند و جانم در عذابست
که می بی روی خوبان زهر ناب است
چو چندی زین سخنها گفت حالی
دل از اندیشه لختی کرد خالی
جنیبت جست و ز دل بار برداشت
ره مشکوی آن دلدار برداشت
روان گشت از شراب لعل سرخوش
ولی از سوز سینه دل پر آتش
چو آمد تا به قصر نازنین تنگ
ز مغزش هوش رفت از سینه فرهنگ
خبر بردند بر سرو گلندام
که طوبی بر در فردوس زد گام
به لرزید از هراس آن دستهٔ گل
کزان سیلاب تندش بشکند پل
شکوه ننگ و نام آواره گردد
لباس عصمتش صد پاره گردد
صواب آن دید رای هوشیارش
که ندهد راه در ایوان بارش
عمل داران درگه را به فرمود
که بشتابند پیش آهنگ شه زود
دویدند آن همه فرمان پذیران
به استقبال شاه تخت گیران
چو آمد بر در قصر دلارام
کزان شیرین سخن شیرین کند کام
دری بر بسته دید و میزبان دور
مه اندر برج عصمت مانده مستور
تعجب کرد و حیران ماند زان کار
که نخل بارور چون گشت بی بار
جهان شب شد به چشم نیم خوابش
که ماند اندر پس کوه آفتابش
به خواری بازگشتن خواست در حال
که خواندش نازنین ز آواز خلخال
ملک را کامد آن آواز در گوش
به جان بی خبر باز آمدش هوش
چو سر بر کرد سوی قصر والا
زمین بوسیده ماه سرو بالا
دمید از هر دو جانب صبح امید
مقابل شد به دلگرمی دو خورشید
پری روی از مژه می ریخت آبی
به روی میهمان میزد گلابی
به نظاره فرو ماندند تا دیر
نمی‌گشت از تماشا چشمشان سیر
امیرخسرو دهلوی : آیینه سکندری
بخش ۲ - در مدح شمس السلاطین علاء الدنیا و الدین
خرامان شو ای خامهٔ گنج ریز
به در سفتن الماس را دار تیز
سخن را چنان پایه بر کش به ماه
که بوسد به جرأت کف پای شاه
علاء دین اسکندر تاج بخش
زرفعت به گردون روان کرد رخش
محمد جهانگیر حیدر مصاف
که از پیش او پس خزد کوه قاف
هنرمندکش برگ نبود فراخ
چه میوه دهد دیگری را ز شاخ
به شهر این مثل شهرهٔ عالمست
که هرکش هنر بیش روزی کم است
مرا صد فغان زین هنرهای خام
که نزد خرد هست عیبش تمام
همه روز عمرم به خفتن گذشت
شب من در افسانه گفتن گذشت
چون در باز کردم نخست از قلم
ز مطلع به انوار دادم علم
وزان انگبین شربت انگیختم
به شیرین و خسرو فرو ریختم
وز انجا فرس پیشتر تاختم
به مجنون و لیلی سرافراختم
کنون بر سریر هنر پروری
کنم جلوهٔ ملک اسکندری
ز دانا هر آن در که نا سفته ماند
فشانم به نوعی که دانم فشاند
هنر پرور گنجه گویای پیش
که گنج هنر داشت ز اندازه بیش
نظر چون براین جام صهبا گماشت
ستد صافی و درد بر ما گذاشت
من ار چه بدانمی گران سر شوم
کجا با حریفان برابر شوم
سکندر که فرخ جهان شاه بود
به فرخندگی خاص درگاه بد
گروهی زدند از ولایت درش
گروهی نبشتند پیغمبرش
به تحقیق چون کرده شد باز جست
درستی شدش بر ولایت درست
شگفتی که دانا برو باز بست
گر اعجاز نبود کرامات هست
مگس بهر آن دست مالد به درد
که نارد ز صد کاسه یک لقمه خورد
ازان مار بر خویش پیچد به رنج
که روزیش خاک است بالای گنج
گر از خوان من نبودت توشهٔ
جوی باشد آخر ز هر خوشه
چو یک جو به یک سال گردد منی
پس از روزگاری شود خرمنی
کنون دارم امید کین تخم پاک
بسی خوشهٔ‌تر بر ارد ز خاک
نیندیشی اول چو در پیشها
سرانجام پیش آید اندیشها
کند هر کسی پیشهٔ خویشتن
به مقدار اندیشهٔ خویشتن
قلم ران این نامهٔ چون بهشت
چنین کرد دیباچه را سر به نشت
که چون شد به خاک اختر فیلقوس
به پای سکندر جهان داد بوس
در عدل راکرد زآنگونه باز
که هم خوابهٔ کبک شد جره باز
چو پرداخت از دشمنان مرز و بوم
به کشور گشایی روان شد ز روم
نخست آرم از رزم خاقان سخن
که دیدم به تاریخهای کهن
نظامی که کرد آن جریده نگاه
در آشتی زد میان دو شاه
دگر گونه خواندم من این راز را
دگرگون زدم لابد این ساز را
وگرنه لطافت ندارد بسی
که مر گفته را باز گوید کسی
به تاریخ شاهان پیشین و حال
چنان خواندم این حرف دیرینه سال
که دولت چو رو در سکندر نهاد
سران را به درگاه او سر نهاد
در آفاق نام ظفر زنده کرد
بزرگان آفاق را بنده کرد
چو بر بیشتر خسروان چیره گشت
به شاهی و لشکر کشی خیره گشت
رها کرد بر دیگران راه را
به خاقان چین راند بنگاه را
بر آهنگ چین خوش دل و شاد کام
همی کرد منزل به منزل خرام
به خاقان چین داد ز اورنگ روم
پیامی که پولاد را کرد موم
که بر ما چو کرد ایزد کار ساز
در کارسازی و اقبال باز
درین دم که بند قبا را به کین
به بستیم بر چین و خاقان چین
اگر سر در آری و فرمان بری
به آزادی از تیغ ما جان بری
و گر نه بدین هندی آب دار
بر ارم ز ترکان چینی دمار
نپوشیده بشنید و برداشت راه
به خاقان رسانید پیغام شاه
جهاندار خاقان فرخنده بخت
دل آزرده شد زان نمودار سخت
پس آنگه به آینده داد از ستیز
یکی مشت خاک و یکی تیغ تیز
بدو گفت آنجا براین هر دو چیز
که هست اندرین هر دو رمزی عزیز
بگو آنچه گویی خطا و صواب
منت زین بتر باز گویم جواب
گر آهن هوس داری اینک به دست
وگر گنج و زر بایدت خاک هست
شتابان ز خاقان دو حمال راز
رسیدند پیش سکندر فراز
نموداری آورده دادند پیش
نمودند راز ره آورد خویش
سکندر بخندید از ان داوری
دران نکته دید از فلک یاوری
به آینهٔ شاه چین باز گفت
که تدبیر ما گشت با کام جفت
ز خاقان بما کاین دو کالا رسید
نموداری از فتح والا رسید
چو دشمن به ما تیغ خود خود سپرد
کنون کی تواند سر از تیغ برد
دگر آنکه بر ما فرستاد خاک
نشان خود از خاک چین کرد پاک
گرفتم به فال اینکه بی چشم و کین
زمین را به من داد خاقان چین
فرستاده زان پاسخ نغزوار
سرو پای گم کرده بی مغزوار
هراسان به درگاه خاقان شتافت
فرو ریخت پیشش جوابی که یافت
بجوشید خاقان و شد خشمناک
خیال محابا ز دل کرد پاک
فرستاد فرمان که بر عزم کار
فراهم شود لشکر از هر دیار
ز آب الق تا به دریای چین
چو دریای چین شد ز لشکر زمین
فرود آمدند از دو جانب دو شاه
کشیدند تا آسمان بارگاه
چو صبح از افق تیغ بیرون کشید
همه دامن چرخ در خون کشید
سکندر جهان گرد کشور گشای
به آرایش لشکر آورد رای
دگر سوی خاقان لشکر شکن
چو کوهی سر افراخت شد تیغ زن
هزاهز در آمد به هر دو سپاه
روا رو برآمد به خورشید و ماه
بیابان همه بیشه شیر گشت
جهانی پر از تیر و شمشیر گشت
ز لرز زمین زبر قلب روان
در اندام گاو آرد گشت استخوان
غبار زمین کله بر ماه بست
نفس را درون گلو راه بست
ز موج سلاح و ز گرد زمین
گلین آسمان شد زمین آهنین
به دریای آهن جهان گشت غرق
هوا پر ز میغ و زمین پر ز برق
وزان سوی خاقان شوریده مغز
جهان گشت پر سوس و برگ بید
روان کرد شه تخت جمشید را
به منزل رها کرد خورشید را
به جولان گه آمد صف آراسته
به کوشش چو خورشید شد خاسته
وزان شوی خاقان شوریده مغز
زنا آمد فتح در پای لغز
رسولی فرستاد بر شاه روم
که تنگ آمد از دستت این مرز و بوم
تو ای تاجور کامدی در نبرد
به مردی کن این داوری نی به مرد
به پیکار اگر با منی کینه سنج
سپه را چه بیهوده داری به رنج؟
چو کاری میان من و تست بس
چه جوئیم فریاد فریاد رس
بیا تا به هم دست بیرون کنیم
زره در خوی و تیغ در خون کنیم
زما هر دو تن هر که ماند به جای
بود بر سر روم و چین کدخدای
چو نزد سکندر رسید این پیام
در ان کام جویی دلش یافت کام
سوی حرب گه تاخت با ساز جنگ
بر انسان که نخجیر جوید پلنگ
میانجی به خاقان خیر گفت باز
که اینک برزم آمد ان رزم ساز
روان شد به جولانگری ساخته
ز رخت بقا خانه پرداخته
چو پیلان جنگی دران لعیگاه
در آمد به شطرنج بازی دو شاه
نخست از کمان ناوک انداختند
ز یکدیگر آماجگه ساختند
چو بودند هر دو هنرمند و چست
نیامد بر آماج تیری درست
ز ناوک سوی نیزه بردند دست
زهر دو در ان نیز مویی نخست
به شمشیر گشتند دست آزمای
دران هم نشد قالبی زخم سای
چو کردند چندان که بود از هنر
نگشتند فیروز بر یکدگر
به نیروی بازوی پولاد لخت
دوال کمرها گرفتند سخت
چو پیلان که خرطوم در هم زنند
به پیچند و خرطوم را خم زنند
به تاب و توان در هم آمیختند
قیامت ز یکدیگر انگیختند
هم آخر قوی دست شد شاه روم
ز جا در ربودش چو نخلی ز موم
فرس تاخت باز و برافراخته
ز بازو کسی را ستون ساخته
خروش از صف رومیان شد به ابر
ز ترکان چینی تهی گشت صبر
در افتاد در قلب خاقان شکست
برآورد رومی به تاراج دست
سکندر بفرمود تا بی‌دریغ
سلاح افگنان را نرانند تیغ
به پیمان شه زینهاری کنند
بران زینهار استواری کنند
و گر کس به مردی برابر شود
نکوشند کز تیغ بی سر شود
به نیرنگ و هنجار اسیرش کنند
چو در تابد آماج تیرش کنند
کسی کو به گیتی بود هوشمند
نیابد ز آسیب گیتی گزند
به اندیشه بنیاد کاری کنند
کزان خویش را در حصاری کند
بزرگی کسی را دهد دستگاه
که دارد پناهنده یی را پناه
نه زان ماکیان کمتری در شمار
که بر چوزگان سازدازپر شد
بزرگان که کهتر نوازی شد
نه رسم بزرگی به بازی کنند
سر مرد بهر سری کردن است
چو نبود سری بار بر کردن است
ولیکن سران را توان کرد فرد
که با زیردستان بود پای مرد
کسی بر سر خلق زیبد امیر
که افتادگان را بود دستگیر
کشایندهٔ نافهٔ این سواد
سر نافهٔ چین بدینسان کشاد
که چون فرخ اسکندر سرفراز
به فیروزی از ملک چین گشت باز
بهین روزی از موسم نوبهار
که گیتی شد از خرمی چون نگار
هم از اول بامداد آفتاب
بفرخنده طالع در آمد ز خواب
ز باد بهاری هوا مشک بوی
عروس جهان ز آب گل شسته روی
شده جلوه‌گر نازنینان باغ
رخ آراسته هر یکی چون چراغ
بساط گل از سبزه گلشن شده
چراغ گل از باد روشن شده
به لاله ز فردوس جام آمده
ز رضوان به گلبن سلام آمده
شده مشکبو غنچه در زیر پوست
چو تعویذ مشکین به بازوی دوست
بنفشه سر زلف را خم زده
گره در دل غنچه محکم زده
ز بس تری اندام زیبای گل
شده پاره پاره سرا پای گل
شده سرخ گل مفرش بوستان
به صحرا برون آمده دوستان
هوا بر سر سبزه می‌ریخت سیم
مراغه همی کرد بر گل نسیم
بهر شاخ مرغ ارغنوان ساخته
بهر نغمه گل بن سر انداخته
ازان نغمه کو غارت هوش کرد
مغنی تر نم فراموش کرد
غزل خوانی بلبل صبح خیز
تمنای میخوارگان کرد تیز
ز آواز دراج و رقص تذرو
سبک گشت در خاستن پای سرو
ز نالیدن قمری خوش نوا
کبوتر معلق زنان در هوا
بهر سو گل و غنچه نوشخند
ملک در میان همچو سرو بلند
به بزم ار چه دلبر ز حد بیش بود
دلش همبران دلبر خویش بود
نشانده صنم را به پهلوی خود
چو آیینه نزدیک زانوی خود
بهر دورش آن ساقی نیم خواب
ز لب نقل می داد و از کف شراب
به عشرت نشسته دو سرو جوان
پیاپی شده دوستگانی روان
ملک عاشق رویش از جان و تن
برانسان که او عاشق خویشتن
گهی گل همی ریخت اندر کنار
گهی دست می سود بر سیب و نار
چو می‌رغبت عاشقان تازه کرد
شکیب از میان عزم دروازه کرد
چنان باده در نازنین راه یافت
کزو شرم را دست کوتاه یافت
هوای دلش قفل عصمت شکست
عنان تکلف ربودش ز دست
به افسونگری چنگ را بر گرفت
فسونش به دیو و پری در گرفت
ازان نغمه کاندر پری خانه شد
سلیمان پری وار دیوانه شد
بر ایین خوبان ز شوخی و ناز
سرودی برآورد عاشق خواز
برو تازه بود آن گل مشک بوی
که بویش جهان را کند تازه روی
گه از رنگ تر عشوه بازی کند
گه از بوی خوش دل نوازی کند
چو بشگفت گل خوش بود بوستان
ولیکن به همراهی دوستان
چو سازنده ارغنون توی نوش
بدین رهزنی کرد با تاراج هوش
ز سرها خرد رفت و سرمست رفت
ملک را عنان دل از دست رفت
به خوبان دیگر اشارت نمود
که هر یک به سویی چمیدند زو
نهی گشت خرگاه شاهنشهی
ولیکن شه از خویشتن شد تهی
حکیم الهی طلب کرد شاه
که بستند تا عقد خورشید و ماه
ملک سر خوش و نازنین نیم مست
دو عاشق به یکدیگر آورده دست
رسانیده این خضر صافی صفات
به اسکندر تشنه آب حیات
چو نوشیدن از دست جانان بود
هر آبی که هست آب حیوان بود
گهی نار با سیب پیوسته بود
گه از ناردان سیب را خسته بود
به گنجینه آرزو دست برد
کلید خزینه به خازن سپرد
بکان گهر شاخ مرجان نشاند
گهر سفت و یاقوت بیرون فشاند
چو خورشید را چشم در خواب رفت
پیاله فتاد و می ناب رفت
به بر بط نی زهرهٔ پرده ساز
شد از پرده تار بر بط نواز
به پرده درون خسرو پرده پوش
به خاتون پرده نشین داد هوش
چو مرغی خود از دام نجهد مدام
دگر مرغ را کی رهاند ز دام
طبیبی که پیوسته بیمار ماند
نشاید به بالین بیمار خواند
کسی کو ندانست راز جهان
جهان آفرین را چه داند نهان
ادب را نگهدار کز هیچ رای
خدا را نداند کسی جز خدای
شناسنده حرف دانند گی
چنین کرد ازین تخته خوانندگی
که چون بیرون آمد فلاتون ز آب
تن خاکی از موج توفان خراب
نبودش سر یاری مردمان
روان شد سوی کوه چون بی گمان
زهر بوم برداشت آهنگ خویش
چو سیمرغ بنشست با سنگ خویش
دهان را ز اشام و خور بند کرد
به شاخ گیا سینه خرسند کرد
نیایش‌گر پرده راز گشت
به راز اندران پرده دم ساز گشت
چنان گشت کوشنده در بندگی
که شد سرفراز از سرافکندگی
ز شب زنده داری دلش زنده شد
چراغش خورشید رخشنده شد
برآمد میان همه خاص و عام
فلاتون حکیم الهیش نام
ز نامش که در شهر و کشور رسید
حکایت به گوش سکندر رسید
هوس داشت اسکندر کاردان
به دیدار آن مرد بسیار دان
فرستاد پنهان بلیناس را
که از کان برون آرد الماس را
به فرمان فرمانروای جهان
روان گشت دانا چو کار آگهان
ز اندیشه دادش فلاتون جواب
که ذره ندارد سر آفتاب
من اینجا که گشتم ز دل توشه گیر
ز غوغای عالم شدم گوشه‌گیر
فرستاده کوشش فراوان نمود
نیوشند را رای رفتن نبود
بلیناس چون دید کان هوشمند
کند وقت خود را بخود ارجمند
که آمد چو بیرون فلاتون ز آب؟
بشر باز شد در حین خاک رفت
شنیده سخن یک به یک باز گفت
چو شه رغبت دیدنش پیش داشت
دل اندر پی رغبت خویش داشت
سبک بارگی جست و بر داشت راه
به برج عطارد روان شد چو ماه
نه بود از بزرگان به دنبال کس
جز از هوشمندان تنی چند و بس
سر کوهکن سوی کهسار کرد
به کوه آمد و سر سوی غار کرد
چو در غار شد کرد مرکب رها
به غار اندرون رفت چون اژدها
نگه کرد در کنج آن تنگ نای
فرشته وشی دید مردم نمای
لگیمی در آورده در گرد دوش
خزیده چو روباه پشمینه پوش
کسی گنجش اندر سفالینه خم
کلید زبان در دهان کرده گم
مبرا شده دل ز غم خوردنش
رگ اندر تنش رو نما از صفا
نماینده چون رسته در کهربا
ز تاب درون در افشان او
حکایت کنان روی رخشان او
چو سیمای شه دید برخاست زود
به رسم بزرگان تواضع نمود
پس آنگه گفت از دل عذرخواه
دعای سزاوار تعظیم شاه
بپرسید کاقبال شاه جهان
برین سو چرا رنجه شد ناگهان
جهاندار فرمود کز دیر باز
به دیدار تو بود ما را نیاز
کنونم که آن آرزو دست دادش
سر گنج پنهان بباید گشاد
چو دانست دانای دریا قیاس
که آمد خریدار گوهر شناس
به همان نوزیش بگرفت دست
نشاندش به تعظیم و خود هم نشست
سخن راز هر پرده ساز کرد
ز راز نهان پرده را باز کرد
بهر باز پرسی که شه می‌نمود
حکیمش به اندیشه ره می‌نمود
نخستش بپرسید کای گنج راز
ازین گوشه گیری چه داری نیاز
برون آی ازین غار چون اژدها
وگر غار گنج است هم کن رها
به دستوری خویش دستت دهم
به همدستی خود نشستت دهم
ارسطو که جز رای والاش نیست
تو همتاش باشی که همتاش نیست
فلاتون چو بشنید گفتار شاه
فرو شد به کار خود از کار شاه
برون داد پاسخ به شرمندگی
که ای تو از آفاق را زندگی
نماند آن شکوفه به گلزار من
که آید بدان بو خریدار من
چه جنبانی آن خل بن را به زور
که شد خار او تیر و خرماش گور
چو شاخ تهی را کنی سنگسار
ز بالا همان سنگ بارد نه بار
نگویم به دستوریم شاد کن
که دستوریم بخش و آزاد کن
رودکی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۹۰
هان! صائم نوالهٔ این سفله میزبان
زین بی نمک ابا منه انگشت در دهان
لب تر مکن به آب، که طلقست در قدح
دست از کباب دار، که زهرست توامان
با کام خشک و با جگر تفته درگذر
ایدون که در سراسر این سبز گلستان
کافور همچو گل چکد از دوش شاخسار
زیبق چو آب بر جهد از ناف آبدان
رودکی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۰۶
پشت کوژ و سر تویل و روی بر کردار نیل
ساق چون سوهان و دندان بر مثال استره
بر کنار جوی بینم رستهٔ بادام و سرو
راست پندارم قطار اشتران آبره