عبارات مورد جستجو در ۱۰۴۶ گوهر پیدا شد:
عثمان مختاری : شهریارنامه
بخش ۹ - کشته شدن فرهنگ بدست زرفام گوید
دلاور برون راند آن فیل زود
خروشان وجوشان بیامد چه دود
به فرهنگ بربست راه ستیز
به کف داشت از کینه ساطور تیز
به فرهنگ گفتن که اندر نبرد
ندیدی هنرهای مردان مرد
نمودی به مردان ما دستبرد
ولی کس ز من گوی مردی نبرد
به من در جهان کس هم آورد نیست
بمغرب زمین کس چه من مرد نیست
کنم پیکرت رابساطور نرم
که من چون پلنگم توئی همچو غرم
بدو گفت فرهنگ کای پرگزاف
ز مردان نه نیکوست آئین لاف
من امروز بینم یکی مرگ تو
بکوبم بگرز گران ترک تو
بگفت این و زی رزم آورد روی
برآمد ز گردان یکی های هوی
یکی تیر برداشت پیکان سترک
بزد بر بر زنده پیل بزرگ
نشد تیر بر فیل او کارگر
که بودی در آهن ز پا تا به سر
برافراخت زرفام ساطور کین
خروشان و بر ابرو افکنده چین
درآمد خروشان بتنگ اندرش
برافروخت به ساطور و زد بر سرش
زمن گفت مانا که برگشت بخت
زمن بخت خواهد بپرداخت رخت
بگفت این و یکباره جنگ آورید
مر این مغربی را بچنگ آورید
خروشان وجوشان بیامد چه دود
به فرهنگ بربست راه ستیز
به کف داشت از کینه ساطور تیز
به فرهنگ گفتن که اندر نبرد
ندیدی هنرهای مردان مرد
نمودی به مردان ما دستبرد
ولی کس ز من گوی مردی نبرد
به من در جهان کس هم آورد نیست
بمغرب زمین کس چه من مرد نیست
کنم پیکرت رابساطور نرم
که من چون پلنگم توئی همچو غرم
بدو گفت فرهنگ کای پرگزاف
ز مردان نه نیکوست آئین لاف
من امروز بینم یکی مرگ تو
بکوبم بگرز گران ترک تو
بگفت این و زی رزم آورد روی
برآمد ز گردان یکی های هوی
یکی تیر برداشت پیکان سترک
بزد بر بر زنده پیل بزرگ
نشد تیر بر فیل او کارگر
که بودی در آهن ز پا تا به سر
برافراخت زرفام ساطور کین
خروشان و بر ابرو افکنده چین
درآمد خروشان بتنگ اندرش
برافروخت به ساطور و زد بر سرش
زمن گفت مانا که برگشت بخت
زمن بخت خواهد بپرداخت رخت
بگفت این و یکباره جنگ آورید
مر این مغربی را بچنگ آورید
عثمان مختاری : شهریارنامه
بخش ۳۸ - هنرنمائی کردن فرانک با شهریار گوید
بیامد به پیش فرانک دلیر
سپهدار فرخنده شیر گیر
چه دیدش فرانک برآمد برش
فرود آمد و بوسه زد بر سرش
سپهدار کردش بسی آفرین
که شاهین به تختت بود تیزبین
دگر رای میدان گردان مکن
چنین آرزو رزم میدان مکن
برو تا نداند کسی زین سپاه
که هستی تو دخت جهان جوی شاه
چو باریم بخشد خداوند ماه
بگیرم سر تخت هیتال شاه
وز آن پس تو را سوی ایران برم
تو باشی سربانوان حرم
ولیکن ندانم ایا گلعداز
که بود این چنین زرد پوش سوار
فرانک بدو گفت ای نره شیر
به من نیز ننمود روی آن دلیر
مرا برد و در زیر بند آورید
سرم را به خم کمند آورید
به نیرو گسستم شب تیره بند
بر شیر کی تاب دارد کمند
برون آمدم من ز زندان اوی
بریدم سر پاسبانان اوی
شب تیره و کس نبد با خبر
همه پاسبانان به خواب سحر
بر اسبی نشستم شب تیره من
برفتم برون از دم انجمن
سپهدار گفتا برون باد گرد
بدین سان مکن باز رای نبرد
فرانک سبک سوی لشکر گرفت
سبک آنکه بردست سر برگرفت
جهان جوی برگشت از آوردگاه
فرود آمدند آن دو شاه سپاه
سپهدار فرخنده شیر گیر
چه دیدش فرانک برآمد برش
فرود آمد و بوسه زد بر سرش
سپهدار کردش بسی آفرین
که شاهین به تختت بود تیزبین
دگر رای میدان گردان مکن
چنین آرزو رزم میدان مکن
برو تا نداند کسی زین سپاه
که هستی تو دخت جهان جوی شاه
چو باریم بخشد خداوند ماه
بگیرم سر تخت هیتال شاه
وز آن پس تو را سوی ایران برم
تو باشی سربانوان حرم
ولیکن ندانم ایا گلعداز
که بود این چنین زرد پوش سوار
فرانک بدو گفت ای نره شیر
به من نیز ننمود روی آن دلیر
مرا برد و در زیر بند آورید
سرم را به خم کمند آورید
به نیرو گسستم شب تیره بند
بر شیر کی تاب دارد کمند
برون آمدم من ز زندان اوی
بریدم سر پاسبانان اوی
شب تیره و کس نبد با خبر
همه پاسبانان به خواب سحر
بر اسبی نشستم شب تیره من
برفتم برون از دم انجمن
سپهدار گفتا برون باد گرد
بدین سان مکن باز رای نبرد
فرانک سبک سوی لشکر گرفت
سبک آنکه بردست سر برگرفت
جهان جوی برگشت از آوردگاه
فرود آمدند آن دو شاه سپاه
عثمان مختاری : شهریارنامه
بخش ۹۱ - نامه فرستادن زال زر به نزد وزیر ارجاسب شاه گوید
یکی نامه دیگر هم اندر شتاب
فرستاد زال آن یل کامیاب
به نزدیک دستور ارجاسب شاه
جهان جوی بیورد با دستگاه
که از تخم پیران بد او را نژاد
جهاندیده و مرد پاکیره زاد
که این نامه از پیش دستان شیر
به نزدیک بیورد روشن ضمیر
نبیره سه یل با یکی پور من
گرفت این ستمکاره اهرمن
مبادا کز ارجاسپ آید ستم
بر ایشان و بر ما ازین کینه غم
چه پیران یل کاو نیای تو بود
بما بر همی دست نیکی بسود
تو دانی که چون رستم آید ز راه
نه ارهنگ ماند نه ارجاسپ شاه
سر تخت ارجاسپ آرد بدست
به ارجاسپ آید درین کین شکست
چو شد نامه برنامه بر مهر زال
فرستاد زی مرد فرخنده فال
همان شهر کاکنون است بیورد نام
شنیدم که بیورد کردش تمام
چو آن نامه ها را روان کرد زال
بپوشید گبر و برآورد یال
فراوان همی گشت گرد حصار
چنین تا برآمد خور از کوهسار
فرستاد زال آن یل کامیاب
به نزدیک دستور ارجاسب شاه
جهان جوی بیورد با دستگاه
که از تخم پیران بد او را نژاد
جهاندیده و مرد پاکیره زاد
که این نامه از پیش دستان شیر
به نزدیک بیورد روشن ضمیر
نبیره سه یل با یکی پور من
گرفت این ستمکاره اهرمن
مبادا کز ارجاسپ آید ستم
بر ایشان و بر ما ازین کینه غم
چه پیران یل کاو نیای تو بود
بما بر همی دست نیکی بسود
تو دانی که چون رستم آید ز راه
نه ارهنگ ماند نه ارجاسپ شاه
سر تخت ارجاسپ آرد بدست
به ارجاسپ آید درین کین شکست
چو شد نامه برنامه بر مهر زال
فرستاد زی مرد فرخنده فال
همان شهر کاکنون است بیورد نام
شنیدم که بیورد کردش تمام
چو آن نامه ها را روان کرد زال
بپوشید گبر و برآورد یال
فراوان همی گشت گرد حصار
چنین تا برآمد خور از کوهسار
دقیقی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۵
محیط قمی : هفت شهر عشق
شمارهٔ ۱۱۶ - در مدح آقا سید صادق طباطبایی
فرخنده باد نوروز بر قبله ی خلایق
فرخ سلیل احمد مولی الکرام صادق
آن خواجه ی که آمد چون قلب صافی وی
دامان همتش پاک زآلایش علایق
هر روز او چو نوروز فرخنده باد و فیروز
با روزها شبانش در فرّخی مطابق
گلزار هستی وی شاداب باد و خرم
تا هست چهر معشوق خرّم بهار عاشق
این عیدها که بینی باشد همه مجازی
عید حقیقی ما است آن مظهر حقایق
دارد هرانکه چون او آسوده عالمی را
ذات خجسته ی او است عید همه خلایق
دل ها از او است مسرور سرها از او است پرشور
جان ها به او است مشتاق تنها به او است شایق
با امر پاک یزدان فرمان او است توأم
با گفته ی پیمبر گفتار او موافق
در خورد رتبه ی او گر خیمه ی فرازند
صد بار برتر آید زین مرتفع سرادق
گر بار نخل باسق باشد دُر معانی
کلک دُرر فشانش ماند به نخل باسق
هستش تقرب حق عید و لباس تقوی
آری برای این عید این جامه هست لایق
از چهر شاهد غیب کشف حُجُب نموده
با او گزیده خلوت آسوده از عوایق
با شام تیره گویم شرحی اگر ز رأیش
آن تیره شام گردد روشن چو صبح صادق
از یمن مدحت وی نظم محیط به شکست
نرخ نبات مصری بازار شهد فایق
فرخ سلیل احمد مولی الکرام صادق
آن خواجه ی که آمد چون قلب صافی وی
دامان همتش پاک زآلایش علایق
هر روز او چو نوروز فرخنده باد و فیروز
با روزها شبانش در فرّخی مطابق
گلزار هستی وی شاداب باد و خرم
تا هست چهر معشوق خرّم بهار عاشق
این عیدها که بینی باشد همه مجازی
عید حقیقی ما است آن مظهر حقایق
دارد هرانکه چون او آسوده عالمی را
ذات خجسته ی او است عید همه خلایق
دل ها از او است مسرور سرها از او است پرشور
جان ها به او است مشتاق تنها به او است شایق
با امر پاک یزدان فرمان او است توأم
با گفته ی پیمبر گفتار او موافق
در خورد رتبه ی او گر خیمه ی فرازند
صد بار برتر آید زین مرتفع سرادق
گر بار نخل باسق باشد دُر معانی
کلک دُرر فشانش ماند به نخل باسق
هستش تقرب حق عید و لباس تقوی
آری برای این عید این جامه هست لایق
از چهر شاهد غیب کشف حُجُب نموده
با او گزیده خلوت آسوده از عوایق
با شام تیره گویم شرحی اگر ز رأیش
آن تیره شام گردد روشن چو صبح صادق
از یمن مدحت وی نظم محیط به شکست
نرخ نبات مصری بازار شهد فایق
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۲
دلم بی آن شکر لب ترک عیش خویشتن گیرد
نه گل را بو کند نه ساغر می در دهن گیرد
من از خون خوردن شبهای هجر افتاده ام بیخود
صبوحی کرده او با دیگران راه چمن گیرد
ز جور او کشم تیغ و کنم آهنگ قتل خود
مگر رحمی کند آن بیوفا و دست من گیرد
فغان از طبع شوخ او که چون در دلی گویم
مرا در پیچد و صد نکته بر هر یک سخن گیرد
نسمی گر وزد در کوی او سوزم من بیدل
زرشک آنکه ناگه بوی آن گل پیرهن گیرد
رود با مطرب و می هر شب آن گل در گلستانی
فغانی با دل سوزان ره بیت الحزن گیرد
نه گل را بو کند نه ساغر می در دهن گیرد
من از خون خوردن شبهای هجر افتاده ام بیخود
صبوحی کرده او با دیگران راه چمن گیرد
ز جور او کشم تیغ و کنم آهنگ قتل خود
مگر رحمی کند آن بیوفا و دست من گیرد
فغان از طبع شوخ او که چون در دلی گویم
مرا در پیچد و صد نکته بر هر یک سخن گیرد
نسمی گر وزد در کوی او سوزم من بیدل
زرشک آنکه ناگه بوی آن گل پیرهن گیرد
رود با مطرب و می هر شب آن گل در گلستانی
فغانی با دل سوزان ره بیت الحزن گیرد
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۸
نیست یکدم که نه با ناله و فریادم ازو
تا چه کردم که بدین روز بد افتادم ازو
آنکه نزدیکتر از جان عزیزست بمن
کی تواند که نیاید نفسی یادم ازو
می شوم محو چو رو می دهم گریه ی شوق
آه ازین سیل که ویران شده بنیادم ازو
نیست بر مرحمت و لطف کسم هیچ نظر
چشم دارم که رسد خنجر بیدادم ازو
دید بزم من و دامن بچراغم زد و رفت
رفت بر باد فنا منزل آبادم ازو
در دلم از شکرستان تو شوریست مدام
این چه شیرینی و شکلست که فرهادم ازو
داشت بر آتشم آن شمع و نیامد ببرم
داغ داغست فغانی دل ناشادم ازو
تا چه کردم که بدین روز بد افتادم ازو
آنکه نزدیکتر از جان عزیزست بمن
کی تواند که نیاید نفسی یادم ازو
می شوم محو چو رو می دهم گریه ی شوق
آه ازین سیل که ویران شده بنیادم ازو
نیست بر مرحمت و لطف کسم هیچ نظر
چشم دارم که رسد خنجر بیدادم ازو
دید بزم من و دامن بچراغم زد و رفت
رفت بر باد فنا منزل آبادم ازو
در دلم از شکرستان تو شوریست مدام
این چه شیرینی و شکلست که فرهادم ازو
داشت بر آتشم آن شمع و نیامد ببرم
داغ داغست فغانی دل ناشادم ازو
امامی هروی : رباعیات
شمارهٔ ۴
اوحدالدین کرمانی : الباب الاول: فی التوحید و التقدیس و الذکر و نعت النبوة
شمارهٔ ۲۵۷ - الرجاء
اوحدالدین کرمانی : الباب الثانی: فی الشرعیّات و ما یتعلق بها
شمارهٔ ۱۳۰ - الصدق
اوحدالدین کرمانی : الباب الثالث: فی ما یتعلق باحوال الباطن و المرید
شمارهٔ ۷۱
اوحدالدین کرمانی : الباب الثالث: فی ما یتعلق باحوال الباطن و المرید
شمارهٔ ۱۴۵
اوحدالدین کرمانی : الباب الرابع: فی الطهارة و تهذیب النفس و معارفها و ما یلیق بها عن ترک الشهوات
شمارهٔ ۲۶
اوحدالدین کرمانی : الباب الرابع: فی الطهارة و تهذیب النفس و معارفها و ما یلیق بها عن ترک الشهوات
شمارهٔ ۹۵
اوحدالدین کرمانی : الباب الخامس: فی حسن العمل و ما یتضمّنه من المعانی ممّا اطلق علیه اسم الحسن
شمارهٔ ۲۵
اوحدالدین کرمانی : الباب السادس: فی ما هو جامع لشرایط العشق و المشاهَده و الحسن و الموافقه و ما یلیق بهذا الباب
شمارهٔ ۲۵۸
اوحدالدین کرمانی : الباب الثامن: فی الخصال المذمومة و ما یتولد منها
شمارهٔ ۲۰
اوحدالدین کرمانی : الباب الثامن: فی الخصال المذمومة و ما یتولد منها
شمارهٔ ۴۸
اوحدالدین کرمانی : الباب العاشر: البهاریات
شمارهٔ ۱۵
اوحدالدین کرمانی : الباب العاشر: البهاریات
شمارهٔ ۶۷