عبارات مورد جستجو در ۹۷۰۶ گوهر پیدا شد:
ملک‌الشعرای بهار : ارمغان بهار
فقرۀ ۶۱
زده مرد (‌را) استوار مدار، و آپریکان (‌آبرمند) مرد (‌را) چگونه که آیین بود، هزینه به او ده‌.
کسی کش‌فکندی‌وکردیش‌خوار
مدارش‌ به ‌نزدیک خویش استوار
چو خواهی کنی‌دستکیری زکس
بجوی آبرومند نادسترس
ملک‌الشعرای بهار : ارمغان بهار
فقرۀ ۶۸
از مرد دزد هیچ چیز مگیر و مده و ایشان را ستوه مکن.
مکن هیچ با دزد داد و ستد
کزین داد و استد ترا بد رسد
ز بیداد کوتاه کن دست دزد
چنین است فرمودهٔ اورمزد
ملک‌الشعرای بهار : ارمغان بهار
فقرۀ ۷۰
به هرکس و هر چیز وستار (سست) و گستاخ مباش.
به هر کار گستاخ نتوان بدن
به هرچیز و هرکس‌ نشاید زدن
میانه به هر چیز و هرکار باش
نه گستاخ باش و نه‌ بستار باش
ملک‌الشعرای بهار : ارمغان بهار
فقرۀ ۷۵
راست گوی باش که استوار (‌مورد اعتماد) باشی.
جز از راستی هیچ دم برمیار
که باشی بر مردمان استوار
ملک‌الشعرای بهار : ارمغان بهار
فقرۀ ۷۶، ۷۷، ۷۸
خردتن (‌فروتن‌) باش که بسیار دوست شوی‌. بس دوست باش که نیکنام شوی. نیکنام باش که خوش‌زیست باشی‌.
فروتن شو ای دوست در روزگار
که مرد فروتن فزون جست یار
فزون یار مردم نکونام زیست
ز نام نکو شاد و پدرام زیست
در زندگانی فزون یارگیست
فزون یارگی از نکوکارگیست
ملک‌الشعرای بهار : ارمغان بهار
فقرۀ ۸۲
زن کسان مفریب‌، چه به روان ‌گناه گران بود.
به راه زنان دانهٔ دل مپاش
فریبندهٔ جفت مردم مباش
زن پارسا را مگردان ز راه
که از رهزنی بدتر است این گناه
روان را گناه گران آورد
بس آسیب در دودمان آورد
ملک‌الشعرای بهار : ارمغان بهار
فقرۀ ۸۸
به انجمن سور، هر جای که نشینی بجای برتری‌ منشین کت از آن جای نیاهنجند و به جای فروتر نشانند.
به‌سور انجمن‌جایگه بین درست
بدان جای بنشین که در خورد تست
مبادا برآرندت از آن نشست
به‌جای فروتر نشانند پست
ز فرزانه دهگان شنو پند راست
به جایی نشین کت نبایست خا ست
ملک‌الشعرای بهار : ارمغان بهار
فقرۀ ۹۱
دخت خود را به زیرک و دانا مرد ده‌، چه زیرک و دانا مرد هر آینه چون زمین نیکوست‌. کجا تخم بدو افکند و از او بس جورتاک (‌؟‌) اندر آید.
گرت هست دختر، به داننده ده
ز هر شوهری شوی داننده به
بود مرد داننده چون خوب خاک
که در وی نشانند هرگونه تاک
ملک‌الشعرای بهار : ارمغان بهار
فقرۀ ۹۲
اگر خواهی از کسی دشنام نشنوی‌، به کس دشنام مده‌.
چو خواهی که‌ بد نشنوی از کسان
میاور بد هیچ کس بر زبان
ملک‌الشعرای بهار : ارمغان بهار
فقرۀ ۹۳
تند هلک‌گوی (‌عصبانی و دیوانه‌وار) مباش‌، چه تند هلک‌گوی مردم چنان چون آتش است که اندر بیشه افتد و همه مرغ و ماهی بسوزد و هم خرفستر سوزد.
مشو در سخن تند و زنجیر خای
که تندی‌درخشیست خرمن گرای
بود آتش تیز، گفتار تیز
که در بیشه چیزی نماند به نیز
بسوزد تر و خشک‌ونزدیک‌ودور
چه مرغ‌ و چه ماهی چه مار و چه مور
ملک‌الشعرای بهار : ارمغان بهار
فقرۀ ۹۴
با آن مرد کجا پدر و مادر از او آزرده و ناخشنودند همکار مباش کت داد به دوبار ندارد - هیچت با آن کس دوستی و دوشارم مباد.
جوانی کز او نیست خشنود باب
هم آزرده زو مادر مهریاب
مشو هیچ همکار چونین کسی
کزان مرد بیداد بینی بسی
به جای تو نیکی ندارد نگاه
ازین دوستان تا توانی مخواه
ملک‌الشعرای بهار : ارمغان بهار
فقرۀ ۱۰۱
دوست کهن را دوست نو گیر، چه دوست کهن چون می کهن است که هر چند کهنه‌تر، به خورش شهریاران بیشتر شایسته و سزاوار.
بجو یار نو از کهن دوستان
که می چون کهن گشت نیکوست آن
کهن یار همچون می لاله‌رنگ
که هرچ آن کهن‌تر، گران‌تر به سنگ
ملک‌الشعرای بهار : ارمغان بهار
فقرۀ ۱۰۳
دهیوپد مرد (‌شاه) را نفرین مکن چه شهر پاسبانند، و نیکویی به جهانیان اندازند.
به‌شاهنشهان‌زشت‌و ناخوش مگوی
کجا پاسبانند بر شهر وکوی
به کشور نکویی از ایشان رسد
وزیشان بود کیفرکار بد
ملک‌الشعرای بهار : ارمغان بهار
فقرۀ ۱۰۷
نام خویش را، خویشکاری خویش به‌مهل‌. (‌یعنی به مناسبت نام و مقام از کار و کوشش طفره مزن‌)‌.
مهل نام را، خویشکاری ز دست
که بی‌خویشکاری شود نام پست
دو گیتی است با مردم خویشکار
به مینو خوش و در جهان شادخوار
ملک‌الشعرای بهار : ارمغان بهار
فقرۀ ۱۰۸
دست از دزدی و پای از بی‌خویشکاری رفتن‌ و منش از وارونگی و کجی بازدار، چه کسی که او کرفه کند پاداش یابد و کسی که گنا کند بادافراه برد.
به‌دزدی مبر دست و ستوار باش
منش را ز پستی نگهدار باش
مبر تاب هرگز تن ازکارکرد
که ازکارکردن شود مرد، مرد
ز بی خویشکاری نگهدار پای
که بیکارگی هست پتیاره‌ زای
به‌هرکار پاداشنی همره است
گنهکاره را سخت بادافره است
ملک‌الشعرای بهار : ارمغان بهار
فقرۀ ۱۱۲
شراب به پیمان (‌یعنی به اندازه‌) خور چه هر که او شراب بی‌پیمان خورد، بسا گنه که از وی آید.
اگر باده نوشی به پیمانه نوش
به آیین مردان فرزانه نوش
کز افزونی می ز دل‌ها گناه
برُوید، چو از تند باران گیاه
وگر گفتهٔ من پسند آیدت
مخور می که از می گزند آیدت
‌بود سوزیان این می لعل‌پوش‌
زیانش ز تو، ‌سودش از می‌فروش
ملک‌الشعرای بهار : ارمغان بهار
فقرۀ ۱۵۲
چهار کار دژآگاهی (‌نادانی‌) و دشمنی و بدی با تن خود کردن است: یکی پادیاوندی (‌یعنی‌: زبردستی و زورمندی‌) نمودن‌، دیگر درویش متکبر که با مردی توانگر نبرد آورد، دیگ‌ر مرد پیر ریژخوی که زنی برنا به زنی گیرد و دیگر مرد گشن (‌جوان‌) که زنی پیر به زنی کند.
دژآگه چهار است کز خوی بد
کند دشمنی با تن و جان خود
یکی «پادیاوند» مردم گزای
به‌ هر کار و هر چیز زور آزمای
دگر نره دروبش با داروبرد
که با مهتر از خویش جوید نبرد
سه دیگر کهن سالهٔ ریژخوی
که هنگام ییری شود جفت ‌جوی
کرا پیر سر هست جفت جوان
بود دشمن خویشتن بی گمان
چهارم جوانی که جوید زنی
شود جفت پیره‌زن ربمنی
جوانی که خسبد بر پیره‌زن
بود بی گمان دشمن خوبشتن
ملک‌الشعرای بهار : ارمغان بهار
فقرۀ ۱۵۳
مردم دوستی از بنیک منشی (‌یعنی هواداری اصول‌) و خوب‌خیمی (‌یعنی خوش‌خویی‌) از خوب ایواژی (آراستگی‌) بتوان دانست‌.
قسمت اخیر را طور دیگر هم می‌توان معنی کرد: خوش‌اخلاقی مردم را از خوش‌سخنی و آهنگ گفتار (آواز)‌شان می‌توان دانست‌.
سر خوی‌ها، مردمان دوستی‌است
نگر تا خداوند این خوی کیست
کسی کش منش ره به‌بنیاد داشت
بن و بیخ کار جهان یاد داشت
جهان است پیشش یکی خانه‌ای
نبیند در آن خانه بیگانه‌ای
همه مردمان بستگان ویند
زن و مرد پیوستگان ویند
بجوید دلش مهر برنا و پیر
که از مهر پیوند نبود گریز
به خوی خوش مردم و رازشان
توان راه بردن از آوازشان
ملک‌الشعرای بهار : ارمغان بهار
سی‌روزهٔ آذرباد مارسپندان (از فقره ۱۱۹ تا فقرهٔ ۱۴۸)
هرمزد روز می خور و خرم باش.
بهمن رور جامه نو پوش.
اردیبهشت روز، به آتشگاه شو.
شهریور روز، شاد باش‌.
سپندارمذ روز، ورز زمین پیش گیر.
خورداد روز، جوی کن
امرداد روز، دار و درخت نشان‌.
دی‌باذر روز، سر شوی و موی و ناخن پیرای.
آذر روز، به راه شو و نان مپز چه گناه گران بود.
آبان روز، از آب پرهیز کن و آب را میازار.
خور روز، کودک به دبیرستان ده تا دبیر و فرزانه شود.
ماه روز، شراب خور و با دوستان نیک‌پرسش (‌خوش‌صحبتی و به احوال‌پرسی رفتن‌) کن و از ماه خدای، آمدکار بخواه.
تیر روز، کودک به تیراندازی و نبرد و سواری آموختن فرست‌.
گوش روز، پرورش گوساله کن و گاو به ورز آموز.
دی‌بمهر روز، سر شوی و موی و ناخن پیرای و انگور از رزان باز به چرخشت افکن تا بهتر شود.
مهر روز، اگر تو را از کسی مستمندی رسیده‌است پیش‌مهر بایست از مهر داوری بخواه و گرجش (‌ظ‌:‌گریه‌) کن‌.
سروش روز، بخناری (‌به ضم باء یعنی‌آزادی و آسایش‌) روان خود را از سروش اهرو (‌مقدس‌) آیفت بخواه.
رشن روز، روز کار سبک (‌یعنی‌: کار روزانهٔ مختصر) و کارهای ستایش و نیایش اندر فراوانی پیش‌گیر.
فروردین روز، سوگند مخور و آن روز ستایش فروهر پاکان و اشویان کن تا خشنودتر شوند
بهرام روز، خان‌ومان بن‌ افکن تا زود به فرجام رسد، و بر رزم و کارزار شو تا به پیروزی بازایی.
رام روز، زن خواه و کار و رامش گیر و پیش دادوران شو تا به‌پیروزی‌ و بختگی (آزادی و کامروایی‌) ‌بازگردی.
باد روز درنگی (‌تامل‌) کن و کار نو می‌پیوند.
دی‌بدین روز، کارهای یزشنی وستایش‌گری کن و زن به خانه بر و موی و ناخن پیرای و جامد پوش.
دین روز خرفسترکش (‌خرفستر حیوانات موذی مانند مار و کژدم ر زنبور و موریانه و گرگ و غیره که کشتن آنها نوعی از ثواب‌هاست‌.)
ارد روز هر چیزی نوب خر و آن را به خانه بر.
اشتاد روز، اسب و گاو و ستور برگشن (‌لِقاح‌) افکن تا به درستی بارآورند.
آسمان روز، به‌راه دور شو تا به‌درستی بازآیی‌.
زمیاد روز، دارو مخور.
مارسفند روز، جامه افزای ‌و بدوز و بپوش‌ و زن به زنی گیر که فرزند تیزویر (‌ویر: هوش و حافظه‌) نیک زاید.
انیران روز، موی و ناخن پیرای و زنی به زنی گیرکه فرزند نامدار زاید.
ملک‌الشعرای بهار : اشعار محلی
شمارهٔ ۱ - بهشت خدا
اِمْشَوْ دَرِ بِهشتِ خُدا وٰایَهُ پِنْدَرِیٖ
ماهر عرس منن شو آرایه‌ پندری
او زهره گَه مِگی خَطِرَیْ ماهِرَه مِخَهْ
وَاز مُوشْتِری بزهره خَطِرْ خوایَهْ پِنْدَری
ماه تِمُوم‌، یوسفَ وُ زهره کنج ابر
از پُوشتِ پرده چشم زلیخایَهْ پِنْدَرِی
چُخْدِ فِلک مثال بساط جواهری
پُوْر از جواهِرَه‌، ته دِریایَه‌ْ پِنْدَرِی
یا وَخْتِ صُحْبِ‌، رویِ چمن واوُ نیمه‌وا
سیصد هزار نرگس شهلایَهْ پِنْدَرِی
اَیْ بُرِّ زر وِرَقْ که بِزِی چُخْدِ آسمون
چِسْبُنْده‌اَن‌ْ، بِرِی خَطِرِ مایَهْ پِنْدَرِی
چِسْبُنْدَه قُشْدِلی به کَغَذْباذِشْ آسمون
ور کهکشونش دُنْبَلَه پیدایَهْ پِنْدَرِی
سه خواهرون کشیده به پیش‌جدی قطار
سه چوچه دَنْبَلَهْ سرِ بابایَهْ پِنْدَرِی
گُسبَندِگر ‌نِگا بفلک‌، چهره با گُذَل
میدون شاخ جنگی و دعوایَهْ پِنْدَرِی
جوزا گیریفته گورَنَه افتاده پوشت گو
بومب فلک مثال گورگایه پندری
خرچنـگ کرده خف که بچسبه بِگُند او
ایساخ که پوشت لمبر جوزایه پندری
اُ‌و شیرِ گَز نگـا مِخَه گُندُم چرا کنه
نزدیک‌ خوشه وِسْتَدَه‌، چار وایَهْ پِنْدَرِی
عقرب نشسته پوشت ترازوی ظالمی
یا چالدار و شاطر و نونوایه پندری
نیمسب‌، نِصب تَن اَدِمَه‌ی تیرکمون بدست
نصب دیگش به عسب معینایه‌پندری
اُ‌و بوز‌غَلَر نگا، مِزِنَه ور بپیش چا
ازتوشنگی و، دل بته چایه پندری
ماهی به بوز مِگَه که اگر اَو مِخَی بُدُم
بوزپوز مگردنه که اُ‌وت لایه پندری
ای خیمگای شو بَزِیَ و ای عَرُسچه‌هاش
حکم عرسچه‌های مقوایه پندری
اینا همش‌ درغگنی و پوچ ای رفیق
از پوچ و از درغ چه تمنایه پندری
نزدیک‌اگر بری تو مبینی که هیچه نیست
اوکه ز دورگنبد مینایه پنده‌ری
از بس شنیده گوش توکلپتره و جفنگ
بالای آسمون خنه شایه پنده‌ری
هستک خدا مثال یکی پادشای پیر
آه‌رکش دمین عالم بام‌فه پنده‌ری
بالایِ آسمون تو مِگی عَرشَه و خدا
بالای عرش یکتنه ور پایه پندری
تو پندری خدا بمثال فریشتهٔه
یا نه مثال مزدم دنیایه پندری
هرجاکه را مره آدماش با خدش مرن
دیوون ختش چو حیطه مصفایه پندری
شُو تا سحر مُخُسبَه و از صُحب تا بِه شُو
مشغول جنب وجوش وپقلابه‌پتذری
هر روز دِ مینِ حُولی بیرونیَه مِگی
هر شو دمین حولی سیوایه پندری
لاپرت بنده هاره بزش هر سعت مدن
لاپرت‌ها دمین پکتهایه پندری
فم‌برت هاژه هی مخنه هی حکم مده
حکمش د حق ما و تو مجرایه ‌پندری
هرکس که مومنه به بهشتش متپثن
اونجه اجیل مجتهدا رایه پند‌ری
هرکس که کافر بجهندم مره یقین
اونجه بری مو و تو درش وایه ه‌پندری
یک بنده ر مکوشه یکی ر مزاینه
قِصّابَه العیاذم و ما مایَه پِندَ‌رِی
آجاش دلش نسخته بذی مردم فقیر
او دشمنِ فقیر و مِقیرایَه پِندَرِی
رزق خلایقاره د صندق قیم منه
بخشیدنش بخلق به دلخوایه پندری
از عاقلا مِگیرَه مِبَخشه به جاهلا
از بیخ عدوی مردم دانایه پندری
دانا بِرِی دو پول دَرِ دِکّون مَعَطّلِه
احمق نشسته مین‌ اتل‌، شایه پنده‌ری
نون و دِراغ و هِندَوَنهٔ کَغ اگر نبود
درویش‌ پیش زن بچه رسوایه پندری
اخکوک و نون کنجل وزردک اگررسید
کارگر دمین کرخنه آقای پندری
مردم به‌عیدآلیش مکثن رخت ورخت ما
آلیش نرفته‌، پست تن مایه پندری
خرکس برو که یک بیک کار خرکسا
امروزشا نمونهٔ فردایه پندری
با کیسن خلی‌ امدن ما بذی بساط
تنها بری‌ نگا و تماشایه ‌پندری
فرخ اگر جواب کنه ای قصیده ره
با ما هنز مثال قدیم وایه پند‌ری
ما یک کِلیمه گفتم از اسرار و گپ تموم
کار خدا بهار معمایه پندری