عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
قوامی رازی : دیوان اشعار
شمارهٔ ۸۰ - در غزل است
عشقت شفقت ندارد ای جان
مهرت برکت ندارد ای جان
ازجمله نیکوان عالم
کس این درجت ندارد ای جان
آن کس که ز عشق تو بمیرد
جز غم ترکت ندارد ای جان
در راه فراق تو از آن لب
عاشق نفقت ندارد ای جان
من ساکن از آن شدم که بی تو
جانم حرکت ندارد ای جان
چندان که نگه کنم ز عشقت
کارم ثمرت ندارد ای جان
بر عاشق مشفقت قوامی
آن لب شفقت ندارد ای جان
یک بوسه به بنده باز دادن
چندین عظمت ندارد ای جان
قوامی رازی : دیوان اشعار
شمارهٔ ۸۱ - در غزل است
خوشتر ز عشق خوبان، اندر جهان چه باشد
هرکس که عشق ورزد، زر از گزر تراشد
باغی است عشقبازی که اندر بهار شادی
هم ابر در فشاند، هم باد مشک پاشد
از درد عشقبازان، وز ناز خوب رویان
بلبل همی خروشد، گل رخ همی خراشد
ای دلنواز شیرین، از عاشقان مشفق
خوشدلتر از قوامی،دانی که کس نباشد
یک ناز را دو منت، برخود نهیم زیرا
عذرا کشیم نازت، عذرا یکی دو باشد
قوامی رازی : دیوان اشعار
شمارهٔ ۸۲ - در غزل است
ای که در روزه بال و پر زده ای
عید زن دست و پای اگر زده ای
کوه اندوه را درآر از پای
ای بسا سر که بر کمر زده ای
روح را آب عید برلب زن
که آتش روزه در جگر زده ای
با بتی چون شکر زن اکنون دم
که ازو بر سر شکر زده ای
چون لب او نچشته ای حلوا
گر چه لوزینهای تر زده ای
همه ماهی گرفته ای یک ماه
شست در جوی مختصر زده ای
دست در شست زلف زن چه بسی
دست در سر ز درد سرزده ای
ای سلیمان ما که با داود
به نواهای خوب بر زده ای
قوامی رازی : دیوان اشعار
شمارهٔ ۸۳ - در غزل است
دلبر من کودکست ناز نداند همی
روز مراتیره کرد راز نداند همی
درد دل ریش من گر نشناسد سزد
رنج دل «آزورادباز»؟ نداند همی
راست بعینه بتم ؛ به طبع چون آتش است
داند سوزندگی ؛ ساز نداند همی
قدر دلم وصل او؛ داند نه هجر او
قیمت زر چون محک گاز نداند همی
چشم ستمکار او؛ چون لب او کی بود
رفتن خوش همچو کبک، باز نداند همی
کی چو قوامی رهم؛ تا به قیامت ز عشق
کم دل مسکین ز رنج، ناز نداند همی
پای من از جای شد؛ در غم آن بت که او
دست چپ از دست راست؛ باز نداند همی
قوامی رازی : دیوان اشعار
شمارهٔ ۸۵ - در غزل است
زلف تو دین مرد دینی برد
رویت آب حریر چینی برد
لعبت دیده قوامی را
صورت تو بلاله چینی برد
عارض لاله رنگ گل فامت
قدر اندام یاسمینی برد
لب لوزینه وار پرشکرت
طعم حلوای انگبینی برد
برنشان پی تو در ره تو
چشم من گوی ره نشینی برد
خر پالانکش من اندر عشق
رونق استران زینی برد
ساقی عشق تو ز عالم دست
از لطیفی ز پیش بینی برد
داد ما را بسی پیاله غم
آنگهی نام ساتگینی برد
ناگهان زلف بی امانت تو
همه دلها به ناامینی برد
من چه گویم که آن من باری
ازمیان دو چشم بینی برد
قوامی رازی : دیوان اشعار
شمارهٔ ۸۶ - در غزل واشارت بمدح حسن ابوالعمید است
جانا دل من تو را مرید است
روی تو مرا هزار عید است
آن را که تو شاهدی نگارا
بی شک دانم که او شهید است
در هجر و وصالت غم است و شادی
کی بی کی مگر وعد و وعید است
ماوصل تو عن قریب یابیم
زیرا که فراق تو بعید است
ما طاقت هجر تو نداریم
زیرا که عذاب او شدید است
گفتی که بسنده کن بدیدار
کت در ره عشق دل برید است
ای دوست نیم از این مرا بس
بر قول تو خود کرا مزید است
روی تو به نیکوئی بعینه
چون خوی حسن ابوالمعید است
آن خواجه خواجه زاده کز جود
از جمله همسران فرید است
شاد است روان آن پدر زو
زیرا پسری خوب و رشید است
هرگز نبود چنو حسودش
زیراکه شقی نه چون سعید است
در شهر خرد رئیس بادا
تا شحنه نه همنام عمید است
در خدمت اوباش قوامی
ممدوح مدانش که مرید است
قوامی رازی : دیوان اشعار
شمارهٔ ۸۷ - در غزل و اشارت باسم خواجه علی ضراب است
بپیچ سنبل اندر تاب داری
میان نرگس اندر خواب داری
دل از عشق تو چون قندیل دارم
که روی از حسن چون محراب داری
دلم بیتاب گشت و دیده پرآب
که زلف و رخ بتاب و آب داری
شفا از بوسه تو یافت جانم
همانا در دو لب جلاب داری
شدستی شرمگین تا از بنفشه
طراز لاله سیراب داری
تو را منشور حسن اکنون درست است
که طغرا«ئی» ز مشک ناب داری
اگر تو ماهی ای دلبر چرا پس
مرا رخساره چون مهتاب داری
قوامی خاکپای تو است اگر تو
سر خواجه علی ضراب داری
قوامی رازی : دیوان اشعار
شمارهٔ ۸۸ - در غزل واشارت باسم خواجه اوحد است
ز عشق تو کشیدم گرد دل سد
نهادم در میان سینه مسند
به مسند در نشین فرمان همی ران
که دارد حسن تو ملک مؤید
نشان خال تو بر روی رنگین
بدان ماند که بر آتش نهی ند
فراز عارض تو خط مشکین
چو بر لوح نگارین شکل ابجد
بده چون بوسه ای خواهم که دانی
نشاید کرد قول دوستان رد
تو را بهتر که کم باشد رقیبت
بلی بهتر بود زر مجرد
بنفشه گرد گل بشکفت مندیش
خط آور خوبتر باشد ز امرد
ز بهر بوسه جان و دل و مال
ربودی ای نگار نارون قد
به جان و مال و دل یک بوسه ندهی
نگارینا مبر یک باره از حد
مکن بیگانگی جانا که هستیم
من آن تو، تو آن خواجه اوحد
قوامی رازی : دیوان اشعار
شمارهٔ ۸۹ - در غزل است
هر کو چو تو دلستان ندارد
خورشید شکر فشان ندارد
از دست غم عشق تو جانا
آن جان ببرد که جان ندارد
مشکی که ز شب پدید گردد
جز زلف تو ترجمان ندارد
مرغی که ز آفتاب زاید
جز حسن تو آشیان ندارد
خورشید چو روی تو از آن نیست
کز زلف تو سایه بان ندارد
دادی به غلامی تو اقرار
مسکین چه کند زبان ندارد
هر چند چو سیمرغ وصالت
نامیست که خود نشان ندارد
یک کنج نماندست که دروی
صد بنده به رایگان ندارد
بستان رخت بر چمن لهو
جز عارضت ارغوان ندارد
باران غمم ز بام اندوه
الا مژه ناودان ندارد
در عشقم گوشمال دادی
شاید، که ادب زیان ندارد
کم دار قوام سیم باری
دانی که قوامی آن ندارد
قوامی رازی : دیوان اشعار
شمارهٔ ۹۱ - در غزل واشاره به مدح نوشروان نامی است
ای دل به جان و مال خر گر بوسه جانان خری
هر چون که بفروشد به تو بیعش بکن کارزان خری
مشک از دو زلف یار بر؛ تا عنبر از کودک بری
بوس از لب معشوق خر؛ تا گوهر از نادان خری
از عارض دلبر طلب؛ در گلستان عشق گل
آسان خری در بوستان؛ کز باغبان ریحان خری
یابی حلاوتهای جان، در وصل یار ار می خوری
بینی تماشاهای روح، ار وقت گل بستان خری
از دولت دلدار خواه؛ ار راحت کلی خوهی
از چشمه حیوان بخر، گر عمر جاویدان خری
معشوق عاشق سوز به، بدسار و شوخ و دلستان
تا در عتاب و ناز او، چون دل فروشی جان خری
گر دشت هندو بایدت، حالی توانی یافتن
آسان بنتوانی خرید، ار لعبت کاشان خری
یاری که خوار آید به کف، نیکو نباشد صورتش
نشنیده ای ای دل مگر «ارزان خری انبان خری »
خواهی قوام عشق را، شعر قوامی فهم کن
در عهد نوشروان طلب، چون عدل نوشروان خری
قوامی رازی : دیوان اشعار
شمارهٔ ۹۳ - در غزل است
عاشق خوش طبع با معشوق شیرین خوش خورد
بی دلی باید که تا با دلبری دلکش خورد
جام زرین بر نشاط درج یاقوتین دهد
تیر مشکین از کمان خوب عنبر فش خورد
باده چون آب و آتش دلبری چون ماه و مهر
خوش مبادا هر که را این باشد و ناخوش خورد
بی دلی باید که با دلبر به هجران و وصال
نعره ها بی هش زند اندوهها بی غش خورد
در حضر اسباب و آلت درین کنجی نهد
در سفر واندر حضر او بر سر مفرش خورد
از پی آن تا نرنجد دست جانان از کمان
ناوک عاشق فریب از گوشه ترکش خورد
هرکه او عاشق شود ناچار شد آتش پرست
هر که با ترکش بود لابد غم ابرش خورد
آتش عشق بتان گر خورد مال عاشقان
نیست طرفه گو بخور کالای گبر آتش خورد
شربت جانان قوامی با قوام عاشقی
گر یکی گیرد دو جوید ور سه باید شش خورد
لبیبی : قطعات و قصاید به جا مانده
شمارهٔ ۴ - ابیات منقول در مجمع الفصحاء
فدای آن قد و زلفش که گویی
فرو هشته است از شمشاد شمشار
آن طره مشکریز دلدار
کرده است مرا به غم گرفتار
لبیبی : ابیات پراکنده در لغت نامه اسدی و مجمع الفرس سروری و فرهنگ جهانگیری و رشیدی
شمارهٔ ۱۸ - به شاهد لغت لست، بمعنی چیزی قوی
گر سیر شدی بتا ز من در خور هست
زیرا که ندارم ای صنم چیزی لست
لبیبی : ابیات پراکنده در لغت نامه اسدی و مجمع الفرس سروری و فرهنگ جهانگیری و رشیدی
شمارهٔ ۲۱ - به شاهد لغت فرخچ، بمعنی رشوت
بدهم بهر یک نگاه رخش
گر پذیر دل مرا به فرخچ
لبیبی : ابیات پراکنده در لغت نامه اسدی و مجمع الفرس سروری و فرهنگ جهانگیری و رشیدی
شمارهٔ ۳۶ - به شاهد لغت نیاز، بمعنی دوست
ایا نیاز بمن ساز و مر مرا مگذار
که ناز کردن معشوق دلگداز بود
لبیبی : ابیات پراکنده در لغت نامه اسدی و مجمع الفرس سروری و فرهنگ جهانگیری و رشیدی
شمارهٔ ۶۹ - به شاهد لغت پک، بمعنی چغز ( قورباغه)
ای همچو یک پلید و چنو دیده ها برون
مانند آنکسی که مرا ورا کنی خبک
تا کی همی درآیی و گردم همی دوی
حقا که کمتری و فژاگن تری ز پک
لبیبی : ابیات پراکنده در لغت نامه اسدی و مجمع الفرس سروری و فرهنگ جهانگیری و رشیدی
شمارهٔ ۸۸ - به شاهد لغت خلنده، بمعنی در اندرون رونده و مجروح کننده
بود بر دل ز مژگان خلنده
گهی تیر و گهی ناوک زننده
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۴
ز رخ گر آن پری رو دور گرداند نقابش را
کند سنگ فلاخن چرخ ماه و آفتابش را
سر خود آرد و در حلقه ی فتراکش آویزد
اگر آهو ببیند شوخی چشم رکابش را
درون کلبه ی تاریک خود چشمی که من دارم
فلک پیراهن فانوس سازد ماهتابش را
دهد جان کشته ی معشوق را کیفیت عاشق
به پرواز آورد پروانه ام مرغ کبابش را
به چشمش هر که اندازد نظر خاموش می گردد
نباشد سرمه ی حاجت نرگس چشم سیاهش را
پریشان است همچون زلف خوبان سرو در گلشن
مگر از جوی سنبل باغبان دادست آبش را
به توران سیدا ناصرعلی از هند اگر آید
بگوید بی تأمل طوطی کلکم جوابش را
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۵
شاد کن از وصل یارب جان افگار مرا
صحت کامل عنایت ساز بیمار مرا
چون کمان روزی که پشت من ز پیری خم شود
حلقه گوش جوانان ساز گفتار مرا
چشم زارم را مطیع نفس بی پروا مکن
بر سرم ویران مگردان خار دیوار مرا
از خط رخسار خوبان آب ده مژگان من
در کنار سنبل تر سبز کن خار مرا
سنگ را چون لعل کردی در ترازویم ز لطف
ساز از خورشید رویان گرم بازار مرا
قطره یی از باده توحید در جامم بریز
راست کن همچون نهال سرو رفتار مرا
سینه ام همچو روی ساده رویان صاف کن
خانه آئینه گردان طبع هموار مرا
شست و شویی ده به آب رحمت خود هر سحر
از سیاهی چون لباس صبح دستار مرا
از غمش عمریست آرامی ندارم چون سپند
بر سر لطف آر آن نامهربان یار مرا
بر سر بازار آن روزی که بگشایم دکان
چشم انصافی بده یارب خریدار مرا
بر سر خوان تو روی آورده ام چون سیدا
روزی موران مکن کلک شکربار مرا
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۶
به ابروی تو قسم یاد می کند دل ما
زند به تیغ تو خود را گلوی بسمل ما
چرا به خانه ما بی ابا نمی آیی
چراغ آئینه گل می کند ز منزل ما
به داغ بی ثمری همچو لاله سوخته ایم
سپند سبز شود از بهار حاصل ما
تمام عمر چو زنجیر زلف در گرهیم
جنون کجاست که آید به حل مشکل ما
به راه قافله عمر نقش پایی نیست
به دوش باد صبا بسته اند محمل ما
نهاده ایم به شمشیر گردن تسلیم
اجل کجاست برد مژده یی به قاتل ما
چو سیدا خبر از نیک و بد نیافته ایم
خطی نبرده کسی در قلمرو دل ما