عبارات مورد جستجو در ۵۸۳۶ گوهر پیدا شد:
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ٩٣ - قصیده در مدح طغایتمورخان
هر چند مدتی شدم از روی اضطرار
دور از جناب حضرت میمون شهریار
شاه جهان پناه که بر تخت خسروی
یک تا جور ندید چو او چشم روزگار
شاه جهان طغایتمور خان که ملک را
آورده ز ابر معدلت آبی بروی کار
اما امید هست که بار دگر کشم
در دیده خاک درگه عالیش سرمه وار
من بنده را امید بدین گونه دولتی
دانی که از کجاست پس از فضل کردگار
ز آنجا که رأی سرور گردنکشان عهد
کرد التفات سوی من زار دلفکار
آن سروریکه مملکت شاه را بدو
لابل که ملک جمله جهانراست افتخار
پشت و پناه ملت و دارای مملکت
سر دفتر نتایج این هفت و آن چهار
والا نظام ملت و دین آنکه در جهان
تا گرد این مدر بود افلاک را مدار
ممکن نباشد آنکه چو او هیچ صفدری
پیش سپاه شاه کند رایت آشکار
من بنده را بدر گه عالی خویش خواند
با لطف بی نهایت و با بر بی شمار
تا در رکاب موکب کشور گشای او
بوسم جناب حضرت سلطان کامکار
سلطان تاج بخش و شهنشاه تخت گیر
کزوی گرفت افسر و اورنگ اشتهار
ای شاه کامیاب توئی آنکه یافتی
هر آرزو که خواست دلت ز آفریدگار
اینک سعادتی که ندارد نهایتی
کامروز بندگی ترا کرد اختیار
آن شهسوار عرصه مردی که در نبرد
بر اسب پیلتن چو شود روز کین سوار
رمحش سواد دیده رباید ز چشم مور
تیغش سر عدوت کند چون زبان مار
اخلاص من نهفته همانا نمانده است
بر رأی دوست پرور شاه عدو شکار
زین مخلصی بدست نیاید بقرنها
کو ملک را بتیغ کند کار چون نگار
ای آفتاب عالم ازو سایه بر مگیر
کز تیغ او برآید از اعدای تو دمار
و آنگه نظر بابن یمین کن که تا شود
قلبش ز کیمیای تو همچون زر عیار
تا اهل عقل را بود اجماع و اتفاق
کاندر فصول سال خزان آید و بهار
بادا بهار دولت خصم تو چون خزان
بادا خزان عیش تو خرمتر از بهار
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ٩۴ - مطلع ثانی
دولت بود مساعد و اقبال و بخت یار
آنرا که کرد بندگی شاه اختیار
آن شاه داد بخش که دوران دولتش
آرد بمهرگان ستم عهد نو بهار
سلطان شرق و غرب شهنشاه بحر و بر
خورشید ملک سایه الطاف کردگار
شاه جهان طغایتمور خان که آفتاب
دایم بزیر سایه چترش کند مدار
رأیش فکند در دل خورشید آتشی
کانرا ز ثابتات فروزنده شد شرار
بر اسب پیلتن خرد او را چو دید گفت
بر شیر آسمان شه سیاره شد سوار
در عرض اگر بلجه دریا گذر کنند
خیل و سپاه او که برونند از شمار
گردد شمار چرخ فلک یکعدد فزون
از روی آب بس که رود بر هوا غبار
از رأی پیرو قوت بخت جوان شدست
تا حد قیروانش مسخر ز قندهار
شهباز همتش چو بپرواز برشود
سیمرغ زرنگار فلک را کند شکار
میپرورد بمهر دل اندر صمیم کان
گردون ز بهر بخشش عامش زر عیار
در روزگار معدلت او گوزن و میش
با شیر گشته همبر و با گرگ همکنار
گر منجنیق قهر بگردون روان کند
گردد ز خاک پست تر این نیلگون حصار
شاها توئی که خسرو سیاره هر بگاه
بوسد جناب جاه تو از بهر افتخار
حزم تو رسم مستی از آن گونه برفکند
کز چشم دلبران نرود تا ابد خمار
در مصر هر دلی شده مانند زر عزیز
ز آنرو که زر بود بر تو همچو خاک خوار
گر ذره ئی ز رأی تو عکسی بر آسمان
اندازد آفتاب دگر گردد آشکار
باد ار فشاند از تف قهرت شراره ئی
بر آب بحر خیزد ازو دود چون بخار
جولان کنان بعرصه میدان آسمان
روزی فتاد باره قدر تو را گذار
نعلی فتاد از سم گردون نورد تو
زودش فلک ز بهر شرف کرد گوشوار
ای خسروی که بر درت از سروران عهد
صفها بود کشیده ز هر سو بروز بار
هر یک بصفدری و بگردی و پهلوی
از پور زال برده سبق روز کار زار
ز آنجمله سروران سر گردنکشان ملک
چون کرد شاه بنده نوازش بزرگوار
برباید از جلالت رتبت بفر شاه
از فرق آفتاب فلک تاج زرنگار
والا نظام دولت و ملت که در جهان
دارد چو آفتاب جهانگیر اشتهار
فرخنده طالعی که شهنشاه عهد راست
کو را چنین خجسته مطیع است و دوستدار
شاها نظام ملت و دین چون بجان کمر
در پای تخت فرخ تو بست بنده وار
گردونش دید پیش تو بر رسم تهنیت
گفت ای ستوده شاه ز شاهان روزگار
غیر از تو بنده ئی که بود شه نشان که داشت
چشم بد از تو دور وزان گرد نامدار
او را نواز و تربیت از وی مدار باز
تا مملکت بملک در افزایدت هزار
ختم ثنا کنم پس از این بر دعای خیر
نی بهر آنک بر سخنم نیست اقتدار
اما چو بنده ابن یمین نیک واقف است
بر نازکی طبع تو ای شاه کامکار
آن به که تا ملالت خاطر نباشدت
اطناب را بدل کند اکنون باقتصار
تا ز آب و خاک و آتش و با دست در جهان
ترکیب هر چه زیر فلک باشدش قرار
بادا قرار در کنف عدل رأفتت
هر چیز را که هست مرکب ازین چهار
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ١٠۶ - وله ایضاً در مدح طغایتمورخان
تا شه نهاد پای بر اوج سریر ملک
دولت ز بهر نصرت او شد نصیر ملک
شاه جهان طغایتمورخان که فر اوست
درحادثات دور فلک دستگیر ملک
هرگز مشام جان نشنیدست در جهان
خوشتر ز بوی روضه خلقش عبیر ملک
ز آنسان که ناگزیر بود جسم راز جان
ذات شریف شاه بود ناگزیر ملک
ز آنست دین و ملک برونق که رأی شاه
قطمیر دین شناسد و داند نقیر ملک
شاه جهان کمان کمین چون بزه کند
دادش بدست مالک املاک تیر ملک
خورشید ملک را نبود بعد ازین زوال
چون گشت لطف سایه یزدان ظهیر ملک
دودی کز آتش دل خصمت کند صعود
گردد ز سوز و تاب سپهر اثیر ملک
شاها توئی که تا بجهان رسم خسرویست
ننشست بر سریر چو تو دلپذیر ملک
تخت از وجود تو بفلک آفتاب شد
برجیس میسزد پس از اینت وزیر ملک
ملک آنچنان بماند که یا رد شدن محیط
هر کم بضاعتی بقلیل و کثیر ملک
آمد کنون مداد ز کیوان ورق ز ماه
دیوان ز آسمان و عطارد دبیر ملک
یکچند بی تو ملک جهان بود با نفیر
منت خدایرا که نشاندی نفیر ملک
چشم بد از تو دور که زیبنده کسوتیست
بر قد خسروی تو برد حریر ملک
شاهی جدا چگونه شود از تو چون ترا
پرورد دایه کرم حق به شیر ملک
غیر از دعای دولت شاهنشه جهان
کس نشنود سخن ز جوان و ز پیر ملک
در ملک شه نماند جز ابن یمین فقیر
شاها نظر دریغ مدار از فقیر ملک
تا احترام و عزت تاج و سریر هست
از جمله واجبات صغیر و کبیر ملک
بادا همیشه بر سر شه تاج خسروی
بی پای شه مباد بگیتی سریر ملک
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ١١٣ - ایضاً عرض اخلاص و مدح امیر ابونصر بن علی
ای پیک پی خجسته نسیم سپیده دم
وی چون مسیح و خضر مبارک دم و قدم
از راه لطف عرضه کن اخلاص بنده وار
جائی که همچو کعبه منیع است و محترم
یعنی جناب آنکه فلک بهر بندگی
قامت زداست بر در او حلقه وار خم
فهرست کارنامه شاهان روزگار
آن مقصد طوایف و آن مرجع امم
سلطان نشان امیر ابو نصر بن علی
آن مظهر فتوت و آن مظهر کرم
گر طبع راد او نکند رزق را ضمان
کی تار و پود معده شود متصل بهم
از خشگسال مکرمت و قحط مردمی
با فتح باب همت او خلق را چه غم
بر منظر وجود ز شوق لقای او
آیند ساکنان سرا پرده عدم
بر مار ارقم ار وزد از لطف او نسیم
گردد چو نوش در دهنش قطره های سم
ور بگذرد بر آب یم از قهر او سموم
خیزد چو موج شعله آتش ز آب یم
باشد میان لشکر منصور خویشتن
چون شاه اختران که ز انجم کند حشم
بهر شکوه موکب میمون او بود
رمح شهاب و طره شب پرچم و علم
یک ترکتاز خنجر هندوی او کند
ملک عرب مسخر فرمانش چون عجم
ای صفدری که رزمگهت روز کارزار
از خون دشمنان تو چندان کشیدنم
از خاکش ار دمد گیهی تا بروز حشر
جز بیخ و شاخ او نبود روین و تنم
در وقت آنکه زد قلم حکم کردگار
بر لوح کاینات به بیش و کم رقم
فرمان چنان شدست که از کل کاینات
ذات تو بیش باشد و از روزگار کم
تا شمه ئی ز خاک کف پات ار وزد
بر نرگس و بنفشه نسیم سپیده دم
از روی خاصیت چو مسیحا بیکنفس
از چشم او عمی برد از گوش او صمم
ابن یمین اگر چه که از بوته هوان
دور از تو بد گداخته از آتش ستم
با اینهمه گداز نشد زایل از دلش
یک لحظه مهر مهر تو چون سکه از درم
تا در زمانه وقت کتابت دبیر را
سرچشمه دوات بود مورد قلم
بدخواه تو چو قلم باد و چون دوات
تا سینه سر شکافته پر تیر نی شکم
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ١١٧ - قصیده فی مدح السلطان نظام الدین یحیی
خراسان بار دیگر شد بهشت آسا خوش و خرم
ز فر خسرو عادل خدیو خطه عالم
سر گردنکشان شاهی که رأی عالم آرایش
نموداری بود خرم خلایق را ز جام جم
نظام ملک و دین یحیی که او را میتوان گفتن
سلیمان قدر و آصف رأی و موسی دست و عیسی دم
جوانبختی که از پوشیدگان غیب رأی او
گشاید پرده ز آنمعنی که هم پیرست و هم محرم
بدستت گر کند نسبت کسی ابر بهاری را
خرد باور کجا دارد که چون دریا بود شبنم
نشاید قد قدرش را قبا جز اطلس گردون
ازین استاد صنع او بمهر و مه کند معلم
فلک در موکب جاهش علمداریست ز آن بندد
فراز صبح زرین شهاب از زلف شب پرچم
کند رد قضا حکمش فلک خود اینقدر داند
که با حکم مطاع او نخواهد شد قضا مبرم
چوچنگش گوش دشمن را فرو مالد رباب آسا
ز نایش ناله ها خیزد زمانی زیر و گاهی بم
چنین کو دیو مردم را پری وش کرد در شیشه
سلیمان گر شود زنده در انگشتش کند خاتم
نسیم لطفش ار خواهد کند تریاق جانپرور
ز زهری کز سر دندان فشاند وقت کین ارقم
سموم قهر او روزی گذر کردست پنداری
بسوی بیشه شیران که میسوزد ز تب ضیغم
اگر فرمان دهد گردد به بینائی و گویائی
بسان چشم یعقوب و زبان عیسی مریم
زبان سوسن گویا و چشم نرگس رعنا
اگر چه هست آن ابکم و گر چه هست این بی نم
مجرب شد خلایق را که آمد مایه بخش حان
ز شربتخانه لطفش بسان نوشدارو سم
صفات خلق و خلق او گهی کاندر میان آرم
شوند از بهر تصدیقم جهانی متفق با هم
فلک چو نحلقه میخواهد که دائم بر درش باشد
از آن رو پشت خود دارد بسان حلقه اندر خم
جهاندارا توئی آنکس که هست از رای و روی تو
فروغ شمع گردون و چراغ دوده آدم
بود در نوک کلک تو رموز مهر و کین مضمر
چو اندر ضرب شمشیرت صلاح ملک و دین مدغم
حسودت گر همیخواهد که یابد رتبتی چون تو
ولیکن پارگین هرگز نگردد چشمه زمزم
بمیدان هنر با تو چو خصم اندر جدال آید
زبان قاطع تیغت بیک حرفش کند ملزم
از آندم کاشهب روزست زیر زین فرمانت
ز بخت بد همی آرد حسودت پای درادهم
عدو چون شعرم ار خواهد که اندروزن نام آید
چو تقطیعش کند تیغت بود رکنی ولی اخرم
فلک قدرا تو میدانی نیم ز آنها که در مدحت
ز بی سرمایگی طبعم کند با در شبه منضم
کس از ابن یمین بهتر نداند گفت اوصافت
اگر چه زو نماید خویشتن را هرکسی اعلم
گر او را تربیت باشد ز رأی عالم آرایت
زند کوس فصاحت را ببام گنبد اعظم
چه باک از صدمت گردون اگر یابد جراحتها
چو از دارالشفاء لطفت امیدش بود مرهم
همیشه تا غم و شادی و سور و ماتم گیتی
یکی چون بگذرد گیرد دگر یک جای او محکم
بکام دوستانت باد دائم دشمنان تو
بگاه سور در ماتم بوقت شادی اندر غم
جهان شاد و خوش و خرم ز داد تست و تا باشد
ترا نیز از جهان بادا دلی شاد و خوش و خرم
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ١٢۵ - وله ایضاً در مدح تاج الدین علی سربداری
چون شد سعادت ابدی یار ملک و دین
رونق گرفت بار دگر کار ملک و دین
در دین و ملک آتش فتنه فرو نشاند
مانند آب خنجر سردار ملک و دین
تاج ملوک خواجه علی آنکه زیب و زین
در دین و ملک ازوست باقر ار ملک و دین
سبزست و تازه روضه دین و بهار ملک
تا کلکش آمد ابر گهر بار ملک و دین
زار و نزار ژرده کلکش ز بهر چیست
پیوسته گر بسر نکشد بار ملک و دین
وجه بها چو گوهر تیغست در کفش
نشگفت اگر شدست خریدار ملک و دین
گرم است مشتری و گهر میدهد بها
به ز این مخواه گوهر بازار ملک و دین
دایم ز فیض ابر کف درفشان او
کلکش همی کند گهر ایثار ملک و دین
ای دین پناه ملک ستان گر چه در جهان
بیحد و بیمرند طلبکار ملک و دین
جز دولت جوان ترا زان میان نیافت
گردون پیر محرم اسرار ملک و دین
اصحاب ملک و دین همه شاداب و خرمند
ز آندم که هست رأی تو غمخوار ملک و دین
از یمن عدل شامل تو چشم فتنه را
در خواب کرد دولت بیدار ملک و دین
در دین و ملک جز دل خصمت خراب نیست
ز آندم که هست عدل تو معمار ملک و دین
تیغ تو سر بربقه اقرار در کشید
آنرا که بود در دلش انکار ملک و دین
نبود گر اختیار بود دین و ملک را
در به گزین بغیر تو مختار ملک و دین
در نظم دین و ملک شد آثار تیغ تو
فهرست روزنامه اخبار ملک و دین
ای سایه خدای توئی آنک بر تو بست
از آفتاب رأی تو انوار ملک و دین
در ظل رأفت ابن یمین را بدار از آنک
تا بود و هست و تا بود آثار ملک و دین
سلطان ستای چون من و سلطان نشان چو تو
نامد پدید و ناید از اقطار ملک و دین
از دین و ملک تا بود آثار در جهان
باری بنام نیک نگهدار ملک و دین
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ١۴٧ - وله ایضاً در مدح تاج الدین علی سربداری و بیان رفع نقار و کدورتی که بین سرداران بوده
باز دین و ملک را بر رغم چرخ چنبری
کارها خواهد نهادن روی در نیک اختری
عرضه دارم کز چه معنی این تصور کرده ام
واندر استخراج آن چون کرد فکرم ساحری
بنده را شاهنشه عادل طلب فرموده بود
تا بدرگاهش کنم تقدیم رسم چاکری
چون بتأیید سعادت و اتفاق بخت نیک
یافتم از لطف حق بر پایبوسش قادری
حضرتی دیدم درو شاهی که بروی ختم شد
سروری چون بر محمد معجز و پیغمبری
آصفی رائی سلیمان قدرتی کز حکم او
دیو مردم را کند در شیشه مانند پری
گر نداند کس که این اوصاف را شایسته کیست
وز سرافرازان کرا زیبد کلاه سروری
سرورگردنکشان ملک و ملت را که اوست
در جلالت آفتاب و در سعادت مشتری
ظل یزدان آنکه دارد رأی ملک آرای او
در جهانگیری خواص آفتاب خاوری
شهریار هفت کشور تاج ملک و دین علی
آنکه باشد چون علی در رزمش آئین صفدری
در جناب حضرتش اکنون که آوردم بجای
شرط نیکو بندگی و رسم زیبا محضری
جمع دیدم لشکری انبوه چون مور و ملخ
هر یکی همچون هژبری ازدعات لشکری
سر بسر در روز هیجا بر یلان کارزار
چیره بر آهوی دشتی چون پلنگ بربری
لشکری زینسان بسوی دامغان میبرد شاه
تا سر اعدا کشد در ربقه فرمانبری
ناگه آمد افضل آفاق شمس ملک و دین
آنکه معجز میکند ظاهر بگاه ساحری
آنکه گر سحر حلال شعر او دیدی بخواب
ز آتش غم سوختی پیش از قیامت سامری
بود همدم با امیر نامور دیلانجی
آنکه با وی شیر دستان را دلاور نشمری
قهرمان و پیشوای خطه فرزانگی
سر فراز و رزمساز کشور کند آوری
هیچ دانی کان بزرگان از کجا میآمدند
از همایون حضرتی کز چرخ دارد برتری
حضرت نوئین ملک و داور و دارای دین
آنکه اندر دین و ملک او را برازد سروری
آن سلیمان حشمتی کاورد در فرمان خویش
ملک جن و انس را بی منت انگشتری
خسرو عادل ستلمش بیگ دریا دل که هست
همتش برتر از آن کاندر تصور آوری
خسرو سیارگان پیوسته همچون زرگران
بهر بذلش میکند در کوره کان زرگری
مشتمل بر شرح اشواق و محبت یافتم
هر چه الماس زبانشان سفت از در دری
شاهرا مصدوقه احوال چون معلوم شد
کرد ز آب لطف گلزار محبت را طری
عزم اول فسخ کرد از شوق نوئین جهان
خود چنین باشد ره و رسم شهان گوهری
هر دو را با هم پدید آمد بفضل کردگار
در امور ملک و ملت اتفاق و یاوری
دوستانرا لب ز شادی گشت خندان همچو صبح
دشمن از غم چون شفق منبعد ازین گو خون گری
منت ایزد را که گشتند آفتاب و ماه ملک
آن مرا این و این مر آنرا از دل و جان مشتری
مهربانیها کند زین پس بیمن این صفا
شیر شرزه با گوزن و باز با کبک دری
آنچه دید ابن یمین در کار نظم ملک و دین
گفت رمزی هم در آغاز مدایح گستری
اینزمان پیدا همیگردد که افتاد اتفاق
اجتماع مهر و ماه از دور چرخ چنبری
گوهر شمشیر ایشان کرد خواهد بیخلاف
بر عروس ملک و دین تا روز محشر زیوری
روشنی پیدا شود در ملک و دین لابد از آنک
از جهان بردند بیرون تیرگی و کافری
هر کجا کردند با هم اتفاق این هر دو شاه
بگسلند از هم نطاق فتنه نیلوفری
تا زمحمود و ز سنجر ماند خواهد در جهان
نام نیک از گفته های عنصری و انوری
باد چون محمود و سنجر هر یکی را صد غلام
باد جانشان برده گوی از انوری و عنصری
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ١۵٢ - وله
تا زمان باشد کسی را در زمان سروری
از علاءالدین و الدنیا نزیبد برتری
آن عطا پاش خطا پوشی که از رأی صواب
در ممالک شد مسلم بر سران او را سری
آن وزیر شه نشان کالحق بجای خود بود
گر کند در مدح او محمود کار عنصری
مشتری از طالعش گوئی سعادت کسب کرد
کین چنین مشهور عالم شد به نیکو اختری
نور رأیش بشکند بازار تاب آفتاب
معجز موسی برد رونق ز سحر سامری
حاتم طائی و رستم را بگاه بزم و رزم
ایدل ار با او مشابه در تصور آوری
چون ببینی بخشش و کوشش ازو آن هر دو را
از جوانمردان ندانی وز دلیران نشمری
کشتی دریای امر و نهی و حل و عقد را
بادبانی کرده عزم و کرده حزمش لنگری
اوج کیوانرا نگویم آستان قدر اوست
کی بود با ذره تاب آفتاب خاوری
خدمت در گاه او کردن نشان مقبلیست
روی ازو بر تافتن باشد نشان مدبری
خسروا ابن یمین از بندگان خاص تست
مشتکی می بینمش از جور چرخ چنبری
چرخ چوگانی چو گویش مضطرب دارد مدام
صد خلل در کارش آید گر بحالش ننگری
کار او گوهر فروشی و بدین بازار نیست
هیچکس اینجنس را غیر از عطارد مشتری
حاصلش قلبی سیاهست ار چه باشد روز و شب
چشم او در سیم پالائی و رخ در زرگری
بر سر بازار دانش چون نهدد کان چو هست
رونق یلخی فروشان بیشتر از جوهری
در خراسان بودن عیسی دم زینسان که اوست
اینچنین بی رونقی از بی خری یا از خری
دارد از لطف تو نزد شاه امید تربیت
تربیت کن چون بحمدالله بدینها قادری
من چه گویم تربیت چون کن چو داند رأی تو
بهتر از شاهان عالم رسم چاکر پروری
تا نسیم لطف یزدان بشکفاند هر شبی
اندرین نیلوفری گلزار گلهای طری
بزمت از گل چیده ها بادا بنزهت آنچنانک
زو خجالتها برد این گلشن نیلوفری
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ١۵۵ - وله ایضاً در مدح امیر مولای بیگ
حبذا بختی که ناگه گشت ما را رهنمای
بر در نوئین اعظم سرور فرخنده رای
خسرو عادل امیر شهنشان مولای بیگ
حارس ملک شهنشه حامی دین خدای
آنکه سیمرغ فلک از بیم تیر عدل او
دارد اندر گوشه چون زاغ کمان پیوسته جای
و آنکه اندر خیر و شر و نفع و ضر پیوسته هست
عقل پیرش رایزن بخت جوانش رهنمای
هر کجا شاهی پیاده همچو فرزین رخ نهند
در گریز ار پیلتن اسبت نهد در جنگ پای
دشمنان و دوستانرا روز رزم و گاه بزم
عنف او شد عمر کاه و لطف او شد جانفزای
ناله زیر و بم خصمش چو چنگ از بهر چیست
گر نه سر تا پای بند و زخم دارد همچو نای
کوتوال قلعه هفتم که کیوان نام اوست
هست کمتر خادمش بر درگه و پرده سرای
بر تطاولهای رمحش نرم شد دشمن و لیک
سختش آمد سرزنش از زخم گرزسر گرای
هر که در ظل عقاب رایتش آرام یافت
ز آفتاب غم شد اندر سایه فر همای
گر بچشم احول اندازد نظر بروی سپهر
شاید ار بیند نظیر او جهانرا کدخدای
ای سخی طبعی که سائل چون بدرگاهت رسد
از صریر در ندا آید بگوشش کاندر آی
از نهیب سایس عدل تو در عالم نماند
رهزن و خونخواره الا ساغر و بربط سرای
با ستیزه کاری طبع ار رسد فرمان تو
می نیارد گشت گرد کاه ازین پس کهربای
مادر گیتی سترون گر شود زین پس رواست
چون تو فرزندی چو دارد گود گر هرگز مزای
خسروا ابن یمین گر تربیت یابد ز تو
دیده گردون نبیند همچو او خسرو ستای
تا بود گلزار حسن دلبرانرا رنگ و بوی
از گل سیراب عارض و زدو زلف مشکسای
غیرت باغ ارم یعنی جنابت باد و هست
از بتان حور پیکر چون بهشت دلگشای
مهر و قهرت دوستان و دشمنانرا تا ابد
باد نوشی روحپرور باد زهری جانگزای
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ۴۴
هر چند که در خلاف وعده
مشهور جهان شدی چو عرقوب
با اینهمه نزد من عزیزی
چون یوسف مصر نزد یعقوب
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٩٠
بزرگوار امیری که زبده کرم است
در انتساب حسینی و سیرتش حسن است
سر اکابر سادات مشرق و مغرب
عماد دولت و ملت علی بن حسن است
ملک صفات بزرگی که نطق فایح او
شکست رونق بازار نافه ختن است
ز نور مشعله رای انورش برقی
فروغ شمع زر اندود نیلگون لگن است
بزیر سایه عالی نهال همت او
درخت سدره و طوبی چو سبزه دمن است
جریده ئی برهی داد و عقل گفت اینست
سفینه ئی که در او بحر لؤلؤ عدن است
مثال داد که اثبات کن بر او ابیات
که طبع راست به بیت لطیف مفتتن است
ز امتثال ندیدم گزیر بیتی چند
اگر چه سخت رکیک و عظیم دلشکن است
نوشت خادم و گفتش خرد که لایق نیست
ولی اشارت مخدوم عذر خواه من است
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ١٣۶
صاحب اعظم کریم الدین سر گردنکشان
ایکه در مردی و رادی چون تو سر داری نخاست
رأی پیرت گر چه باشد یاور اندر کارها
لیک چون بخت جوانت در جهان یاری نخاست
فتنه را در خواب مستی سر فروشد تا بدید
در جهان چون حزم هشیار تو بیداری نخاست
هر چه کرد از بهر نظم ملک و ملت رأی تو
در ضمیر آسمان بر کارش انکاری نخاست
فتنه تا در پیش عدلت سر صراحی وش نهاد
در جهان غیر از پیاله هیچ خونخواری نخاست
آز را در خشگسال مکرمت یکدم که دید
کش ز ابر دست گوهر بارت ادراری نخاست
صاحبا گوهر فروشی میکنم از من بخر
کاینچنین جنس نفیس از هیچ بازاری نخاست
پیش ازین گر شاعران بودند چون ابن یمین
شاعری قادرتر از وی اینزمان باری نخاست
بانوا دارش که در گلزار مدحت بلبلی است
بلبلی چون او به دورانها ز گلزاری نخاست
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ١٧٣
مرا مذهب اینست گیری تو نیز
همین ره گرت مردی و مردمیست
که بعد از نبی مقتدای به حق
علی ابن بوطالب هاشمیست
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ١٨٠
هر یکی از شهان بوقت شکار
صید دیگر کند بقوت بخت
شاه یحیی چو عزم صید کند
شهریاران رباید از سر تخت
باد پاینده تا جهان گیرد
بمساعی بخت و بازوی سخت
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٢١۵
آمد مه صیام که بر آصف زمان
این و چنین هزار دگر هم خجسته باد
والا علاء دولت و ملت که جاودان
دست فنا ز دامن جاهش گسسته باد
در بندگیش صف زده آزادگان دهر
زینسان که هست تا به ابد رسته رسته باد
هر کام دل که حاسد او آرزو برد
دستش بآب دیده از آنجمله شسته باد
بهر نشاط خاطر او شیر آسمان
بوزینه وش ز چنبر افلاک جسته باد
زنگار و خون گرفته و سر با سر آژده
چشم و دل عدوش چو بادام و پسته باد
از بیم لشگرش که چو موراند بیشمار
دشمن ملخ صفت پس زانو نشسته باد
دائم ز گوشه جگر خصم جغد فال
بهر عقاب رایتش آماده مسته باد
نیهای نیزه های سپاه مظفرش
در جویبار دیده اعداش رسته باد
ای سرور زمانه ز زلف عروس فتح
پرچم فراز رایت عالیش بسته باد
تیغ ترا چو آهنش از کان نصرتست
دندان ماهی فلکش نیز دسته باد
شیر سپهر اگر ننهد سر برو بهیت
از تیغ آفتاب دلش ریش و خسته باد
چون شمع آسمان بجهان نور در دهد
پروانه از ضمیر منیر تو جسته باد
پیوسته در زمانه ز خیل سخای تو
پشت سپاه فاقه چو اکنون شکسته باد
ابن یمین بیمن مساعی دولتت
از محنت نوایب ایام رسته باد
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٢۵۵
تا شتابان بر فراز خاک خواهد بود باد
تا ز آب آتش نخواهد هیچ وقتی دید داد
داور هر چیز کین زینچار میاید پدید
خسرو عادل محمد بیگ ارغونشاه باد
آنکه تا شد صیت عدل او بگیتی منتشر
منطوی شد نامه اعمال کسری و قباد
وانکه تا ذاتش برادی در جهان مشهور گشت
شد جهانرا ذکر جود حاتم طائی زیاد
ما در ارکان نزاید تا ابد چون او پسر
زانکه تا اکنون ز اغاز و ازل باری نزاد
در هنر با او عدو گر لاف همرنگی زند
هر که را عقلی بود شهباز بشناسد ز خاد
شاد باش از لطف ایزد تا ابد لابد بود
زانکه چون ابن یمین خلقی ازو هستند شاد
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٢٧۶
خلعت شاه جهان بر شهریار شرق و غرب
تا قیامت بر مراد دوستان فرخنده باد
تاج ملک و دین علی آن سایه پروردگار
کافتاب بختش از برج شرف تابنده باد
رونق عالم ز فر دولت میمون اوست
تا بود عالم برونق دولتش پاینده باد
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٣٠١
سکه ئی کاندر سخن فردوسی طوسی نشاند
تا نپنداری که کس از زمره فرسی نشاند
اول از بالای کرسی بر زمین آمد سخن
او دگر بارش ببالا برد و بر کرسی نشاند
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٣۵٧
مکن هرگز ستم بر زیر دستان
که ایشان چون تو حق را بندگانند
حیات دائم از داد و دهش جوی
که نوشروان و حاتم زندگانند
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٣٨٨
ای سروریکه از تو عدو و ولی تو
این تاج دار آمد و آن گشت تاجدار
گر چشم بد بدست درافشان تو رسید
از بنده نیک قصه اینرا تو گوش دار
چون ذوالفقار سرور نام آوران علی
بشکست و پاره پاره شد از دور روزگار
ز آن پاره بدست عدوت اوفتاده بود
چون دیده دستبرد تو در روز کار زار
گفتا مگر علی توئی از دست او بجست
و آمد بفرق و دست تو بوسید ذوالفقار