عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
سیدای نسفی : مسمطات
شمارهٔ ۴۷
به میدان آمدی و گوی و چوگان باختی رفتی
کشیدی تیغ و خونم ریختی و تاختی رفتی
پس از کشتن مرا بر سر علم افراختی رفتی
گذشتی بر مزارم شورشی انداختی رفتی
کف خاک مرا صحرای محشر ساختی رفتی
به هوش از بزرگان افزون تری در سال اگر خوردی
به صورت بیژنی با زور بازو رستم گردی
به اوج آستانت چون هلالم رخت گستردی
مرا اول به معراج قبول بندگی بردی
در آخر همچو نقش پا به خاک انداختی رفتی
به جستجوی تو شبنم صفت از دیده پا کردم
به کویت آمدم از خان و مان خود را جدا کردم
ز من دل خواستی در خدمتت جان را فدا کردم
تمام عمر خود را صرفت ای ناآشنا کردم
شدی بیگانه و حق وفا نشناختی رفتی
مرا افتاده از عشق تو بر جان آتش سودا
نکردی هیچ چون پروانه بر احوال من پروا
به شاخ شعله مانند سمندر کرده ام مأوا
چو شمع از بی کسی سوختم ایستاده بر یکجا
ز تاب آتش غم پیکرم بگداختی رفتی
نمی کردی تو هرگز ناله عشاق را سامع
بود پیوسته از دست نگاهت خنجر قاطع
بگفت سیدا هرگز نگشتی از ستم مانع
جفا کردی جفا کردی نکردی رحم بر جامع
فگندی بر زمین و نیم بسمل ساختی رفتی
کشیدی تیغ و خونم ریختی و تاختی رفتی
پس از کشتن مرا بر سر علم افراختی رفتی
گذشتی بر مزارم شورشی انداختی رفتی
کف خاک مرا صحرای محشر ساختی رفتی
به هوش از بزرگان افزون تری در سال اگر خوردی
به صورت بیژنی با زور بازو رستم گردی
به اوج آستانت چون هلالم رخت گستردی
مرا اول به معراج قبول بندگی بردی
در آخر همچو نقش پا به خاک انداختی رفتی
به جستجوی تو شبنم صفت از دیده پا کردم
به کویت آمدم از خان و مان خود را جدا کردم
ز من دل خواستی در خدمتت جان را فدا کردم
تمام عمر خود را صرفت ای ناآشنا کردم
شدی بیگانه و حق وفا نشناختی رفتی
مرا افتاده از عشق تو بر جان آتش سودا
نکردی هیچ چون پروانه بر احوال من پروا
به شاخ شعله مانند سمندر کرده ام مأوا
چو شمع از بی کسی سوختم ایستاده بر یکجا
ز تاب آتش غم پیکرم بگداختی رفتی
نمی کردی تو هرگز ناله عشاق را سامع
بود پیوسته از دست نگاهت خنجر قاطع
بگفت سیدا هرگز نگشتی از ستم مانع
جفا کردی جفا کردی نکردی رحم بر جامع
فگندی بر زمین و نیم بسمل ساختی رفتی
سیدای نسفی : مسمطات
شمارهٔ ۴۹
شبی ای رشک یوسف بی تو از بیت الحزن رفتم
گریبان چاک هر جانب چو بوی پیرهن رفتم
به چشم گوهرافشان همچو شبنم از وطن رفتم
به بویت صبحدم گریان به گلگشت چمن رفتم
نهادم روی بر روی گل و از خویشتن رفتم
مرا رسم وفاداری تو را باشد جفا آئین
ز من مهر است و دلسوزی نباشد از تو غیر از کین
ز شب تا روز باشد این سخن ورد من مسکین
تو ای گل بعد ازین با هر که می خواهد دلت بنشین
که من چون لاله با داغ جفایت زین چمن رفتم
ز موج گریه غم آستینم گشت دریایی
شد از چاک گریبان سینه ام دامان صحرایی
به کوی عاشقی امروز چون من نیست رسوایی
نه در سر شور مجنونی نه سامان زلیخایی
ازین هنگامه آخر شرمسار مرد و زن رفتم
حدیث روی آتشناک او گفتند در گلشن
کبود از سیلی باد صبا شد چهره سوسن
شتاب آلوده و چون سرو چیده از زمین دامن
بگشت باغ رفت آن شاخ گل با تای پیراهن
منش همچون نسیم از پی به بوی پیرهن رفتم
زبان غنچه را ای سیدا پیچیده گفتارش
ز پا افگنده سرو باغ را مستانه رفتارش
شود نظاره آب از پرتو خورشید رخسارش
ولی می باید و صبری که آرد تاب دیدارش
فغانی گر دلی داری تو باش اینجا که من رفتم
گریبان چاک هر جانب چو بوی پیرهن رفتم
به چشم گوهرافشان همچو شبنم از وطن رفتم
به بویت صبحدم گریان به گلگشت چمن رفتم
نهادم روی بر روی گل و از خویشتن رفتم
مرا رسم وفاداری تو را باشد جفا آئین
ز من مهر است و دلسوزی نباشد از تو غیر از کین
ز شب تا روز باشد این سخن ورد من مسکین
تو ای گل بعد ازین با هر که می خواهد دلت بنشین
که من چون لاله با داغ جفایت زین چمن رفتم
ز موج گریه غم آستینم گشت دریایی
شد از چاک گریبان سینه ام دامان صحرایی
به کوی عاشقی امروز چون من نیست رسوایی
نه در سر شور مجنونی نه سامان زلیخایی
ازین هنگامه آخر شرمسار مرد و زن رفتم
حدیث روی آتشناک او گفتند در گلشن
کبود از سیلی باد صبا شد چهره سوسن
شتاب آلوده و چون سرو چیده از زمین دامن
بگشت باغ رفت آن شاخ گل با تای پیراهن
منش همچون نسیم از پی به بوی پیرهن رفتم
زبان غنچه را ای سیدا پیچیده گفتارش
ز پا افگنده سرو باغ را مستانه رفتارش
شود نظاره آب از پرتو خورشید رخسارش
ولی می باید و صبری که آرد تاب دیدارش
فغانی گر دلی داری تو باش اینجا که من رفتم
سیدای نسفی : مسمطات
شمارهٔ ۵۰
آب و تاب دوستی در سنبل موی تو نیست
رنگ و بوی آشنایی بر گل روی تو نیست
شیوه عهد و وفا در چشم جادوی تو نیست
یک سر مو راستی در طاق ابروی تو نیست
رحم در سر کار مژگان بلاجوی تو نیست
از وصال خویش با من هر زمان دم می زنی
دم به دم بر آتشم آبی چو شبنم می زنی
چشم می پوشی و عالم را به عالم می زنی
می دهی صد وعده و فی الحال بر هم می زنی
این اداها لایق چشم سخنگوی تو نیست
آخر از دست تو پا بر دین و ایمان می نهم
دل به طاق کوچه آتش پرستان می نهم
از غم زلف تو سر در کوی گبران می نهم
پر مرنجانم که رو در کافرستان می نهم
حلقه زنار کم از حلقه موی تو نیست
بر سرم می آیی و افگنده در خون می روی
همره اغیار با رخسار گلگون می روی
هر طرف مانند شاخ بید مجنون می روی
بی سبب از شاهراه وعده بیرون می روی
این روش زیبنده بالای دلجوی تو نیست
می روی با غیر و می سوزی من دیوانه را
می کنی با آشنا ترجیح هر بیگانه را
مست میایی و آتش می زنی کاشانه را
از کنار شمع می آری برون پروانه را
شعله آتش حریف تندیی خوی تو نیست
تا یکی باشد تو ای پیمان شکن ناآشنا
آستانت کرده ام عمریست با خود متکا
ای مه من گوش کن امروز حرف سیدا
آفتاب من عزیزش دار تا روز جزا
غیر صایب خاکساری بر سر کوی تو نیست
رنگ و بوی آشنایی بر گل روی تو نیست
شیوه عهد و وفا در چشم جادوی تو نیست
یک سر مو راستی در طاق ابروی تو نیست
رحم در سر کار مژگان بلاجوی تو نیست
از وصال خویش با من هر زمان دم می زنی
دم به دم بر آتشم آبی چو شبنم می زنی
چشم می پوشی و عالم را به عالم می زنی
می دهی صد وعده و فی الحال بر هم می زنی
این اداها لایق چشم سخنگوی تو نیست
آخر از دست تو پا بر دین و ایمان می نهم
دل به طاق کوچه آتش پرستان می نهم
از غم زلف تو سر در کوی گبران می نهم
پر مرنجانم که رو در کافرستان می نهم
حلقه زنار کم از حلقه موی تو نیست
بر سرم می آیی و افگنده در خون می روی
همره اغیار با رخسار گلگون می روی
هر طرف مانند شاخ بید مجنون می روی
بی سبب از شاهراه وعده بیرون می روی
این روش زیبنده بالای دلجوی تو نیست
می روی با غیر و می سوزی من دیوانه را
می کنی با آشنا ترجیح هر بیگانه را
مست میایی و آتش می زنی کاشانه را
از کنار شمع می آری برون پروانه را
شعله آتش حریف تندیی خوی تو نیست
تا یکی باشد تو ای پیمان شکن ناآشنا
آستانت کرده ام عمریست با خود متکا
ای مه من گوش کن امروز حرف سیدا
آفتاب من عزیزش دار تا روز جزا
غیر صایب خاکساری بر سر کوی تو نیست
سیدای نسفی : مسمطات
شمارهٔ ۵۳
بهار آمد بکش در باغ رخت کامرانی را
ز عکس باده گلگون ساز رنگ زعفرانی را
اگر چون خضر می خواهی حیات جاودانی را
مده از دست در پیری شراب ارغوانی را
شراب کهنه از دل می برد یاد جوانی را
دلا در عشق خود را با غم و اندوه پروردی
سر پر درد خود را در چمن بیهوده آوردی
عبث بر گرد شمع خویش ای پروانه می گردی
به عاشق می دهی تعلیم جان دادن چه بی دردی
چراغ صبح می داند طریق جانفشانی را
فلک با من هلال خویش را تا چند بنماید
گره از رشته من ناخن تدبیر بگشاید
به هر کس هر چه می سازم هماندم پیش میاید
ندامت چون لب من در ته دندان بفرساید
چو گل در خنده کردم صرف ایام جوانی را
به سر شب تا سحر سودای آن روی چو مه دارم
به کنج ناامیدی شکوه از بخت سیه دارم
درون سینه همچون داغ ته بر ته دارم
چه خونها می خورم در پرده دل تا نگه دارم
ز چشم سوزن نامحرم این راز نهانی را
نقاب زلف از رخسار خود روزی که بگشایی
ز حسن خویش معجزها با هل شوق بنمایی
چه باشد گر به سوی ما قدم را رنجه فرمایی
به امیدی که چون باد بهار از در برون آیی
چو گل در دوست خود داریم نقد زندگانی را
مرا دوران اگر تا روز محشر می دهد محنت
به خود می نوشم و ماننده گل می کنم عشرت
در این گلزار نتوانم کشیدن از خسی منت
زبون کس نیم چون باد صبح از پرتو همت
وگرنه یاد می دادم به شمع آتش زبانی را
شبی در خانه من آمد آن گلگون قبا صایب
زجا چون سیدا برخاستم کردم دعا صایب
به تیغش وقت کشتن بس که کردم ماجرا صایب
عجب دارم که بر دارد دگر عذر تو را صایب
به جان آزرده ام از خویشتن آن یار جانی را
ز عکس باده گلگون ساز رنگ زعفرانی را
اگر چون خضر می خواهی حیات جاودانی را
مده از دست در پیری شراب ارغوانی را
شراب کهنه از دل می برد یاد جوانی را
دلا در عشق خود را با غم و اندوه پروردی
سر پر درد خود را در چمن بیهوده آوردی
عبث بر گرد شمع خویش ای پروانه می گردی
به عاشق می دهی تعلیم جان دادن چه بی دردی
چراغ صبح می داند طریق جانفشانی را
فلک با من هلال خویش را تا چند بنماید
گره از رشته من ناخن تدبیر بگشاید
به هر کس هر چه می سازم هماندم پیش میاید
ندامت چون لب من در ته دندان بفرساید
چو گل در خنده کردم صرف ایام جوانی را
به سر شب تا سحر سودای آن روی چو مه دارم
به کنج ناامیدی شکوه از بخت سیه دارم
درون سینه همچون داغ ته بر ته دارم
چه خونها می خورم در پرده دل تا نگه دارم
ز چشم سوزن نامحرم این راز نهانی را
نقاب زلف از رخسار خود روزی که بگشایی
ز حسن خویش معجزها با هل شوق بنمایی
چه باشد گر به سوی ما قدم را رنجه فرمایی
به امیدی که چون باد بهار از در برون آیی
چو گل در دوست خود داریم نقد زندگانی را
مرا دوران اگر تا روز محشر می دهد محنت
به خود می نوشم و ماننده گل می کنم عشرت
در این گلزار نتوانم کشیدن از خسی منت
زبون کس نیم چون باد صبح از پرتو همت
وگرنه یاد می دادم به شمع آتش زبانی را
شبی در خانه من آمد آن گلگون قبا صایب
زجا چون سیدا برخاستم کردم دعا صایب
به تیغش وقت کشتن بس که کردم ماجرا صایب
عجب دارم که بر دارد دگر عذر تو را صایب
به جان آزرده ام از خویشتن آن یار جانی را
سیدای نسفی : مسمطات
شمارهٔ ۵۵
برده تیغ ابرویت آب از دم شمشیرها
زخم کاری خوردهای مژگان شوخت تیرها
پیش خطت عاشقان را کم شده تدبیرها
ای زبون در حلقه زنجیر زلف شیرها
سر به صحرا داده یی زلف خوشت نخجیرها
منت احسان گدا از اهل دنیا می کشد
ساغر از لب تشنگی خود را به مینا می کشد
آب صاف تیره را مرکز به دریا می کشد
گفتگوی کفر و دین آخر به یکجا می کشد
خواب یک خوابست اما مختلف تعبیرها
ای ز شرم عارضت گردید در گلشن گل آب
غنچه دارد از لبت سر در گریبان حجاب
در گلستانی که باشد دیده شبنم به خواب
می کند باد صبا هر روز پیش از آفتاب
دفتر حسن تو را از بوی گل تفسیرها
تا مرا افگنده چشم پر خمارش از نظر
نیست همچون شمع در عالم مرا پروای سر
خط روی یار شد در ملک جانم رخنه گر
از سر تعمیرم ای خضر مروت در گذر
بر نمی دارد مرا از خاک این تعمیرها
سیدا از گریه تا کی دشت را جیحون کنم
لاله صحرا نیم دامان خود پر خون کنم
کی توانم بر سر خود خاک چون مجنون کنم
من کیم صایب که دست از آستین بیرون کنم
در بیابانی که ناخن می گذارد شیرها
زخم کاری خوردهای مژگان شوخت تیرها
پیش خطت عاشقان را کم شده تدبیرها
ای زبون در حلقه زنجیر زلف شیرها
سر به صحرا داده یی زلف خوشت نخجیرها
منت احسان گدا از اهل دنیا می کشد
ساغر از لب تشنگی خود را به مینا می کشد
آب صاف تیره را مرکز به دریا می کشد
گفتگوی کفر و دین آخر به یکجا می کشد
خواب یک خوابست اما مختلف تعبیرها
ای ز شرم عارضت گردید در گلشن گل آب
غنچه دارد از لبت سر در گریبان حجاب
در گلستانی که باشد دیده شبنم به خواب
می کند باد صبا هر روز پیش از آفتاب
دفتر حسن تو را از بوی گل تفسیرها
تا مرا افگنده چشم پر خمارش از نظر
نیست همچون شمع در عالم مرا پروای سر
خط روی یار شد در ملک جانم رخنه گر
از سر تعمیرم ای خضر مروت در گذر
بر نمی دارد مرا از خاک این تعمیرها
سیدا از گریه تا کی دشت را جیحون کنم
لاله صحرا نیم دامان خود پر خون کنم
کی توانم بر سر خود خاک چون مجنون کنم
من کیم صایب که دست از آستین بیرون کنم
در بیابانی که ناخن می گذارد شیرها
سیدای نسفی : مسمطات
شمارهٔ ۵۶
اسیرم کرده جادویی جهان زو کافرستانی
خرابم کرده ظالم مشربی صحبت گریزانی
فریبم می دهد صیاد هوشی برق جولانی
ز من رم می کند آهو نگاهی آفت جانی
به وحشت آشنا چشمی فرنگی زاده مژگانی
بدن گلقند ترکیبی شکرآمیز گفتاری
کمند افگن پری زادی قوی بازو ستمگاری
بلاانگیز بالایی سمن آغوش رخساری
چمن گلبرگ اعضایی بهارانگیز رفتاری
به قامت رو موزونی به رخ شمع شبستانی
غزال دشت پیمایی بیابان گرد نخجیری
عداوت جوی بی رحمی ز سر تا پای تزویری
جبین از خشم پرچینی کمان از کینه پر تیری
غضب آلوده ابرویی به خون تر کرده شمشیری
کجا از دست این کافر امان یابد مسلمانی
سیه چشمی گل اندامی نظر عاشق خریداری
سراپا ناز مطلوبی به حسن خود گرفتاری
تماشا دوست محبوبی تجلی بخش دیداری
نگه دل برده معشوقی صفا آئینه کرداری
به شوخی فتنه دهری به ناز آشوب دورانی
به دوش افگنده می آیی پریشان کرده کاکل
مرا چون سیدا باشد به ره دست تهی از مل
تو را طبعی چو می خرم مرا احوال چون سنبل
من از دست تو مجنونی تو از فریاد من چون گل
تو داری یک قفس بلبل ادا چاک گریبانی
خرابم کرده ظالم مشربی صحبت گریزانی
فریبم می دهد صیاد هوشی برق جولانی
ز من رم می کند آهو نگاهی آفت جانی
به وحشت آشنا چشمی فرنگی زاده مژگانی
بدن گلقند ترکیبی شکرآمیز گفتاری
کمند افگن پری زادی قوی بازو ستمگاری
بلاانگیز بالایی سمن آغوش رخساری
چمن گلبرگ اعضایی بهارانگیز رفتاری
به قامت رو موزونی به رخ شمع شبستانی
غزال دشت پیمایی بیابان گرد نخجیری
عداوت جوی بی رحمی ز سر تا پای تزویری
جبین از خشم پرچینی کمان از کینه پر تیری
غضب آلوده ابرویی به خون تر کرده شمشیری
کجا از دست این کافر امان یابد مسلمانی
سیه چشمی گل اندامی نظر عاشق خریداری
سراپا ناز مطلوبی به حسن خود گرفتاری
تماشا دوست محبوبی تجلی بخش دیداری
نگه دل برده معشوقی صفا آئینه کرداری
به شوخی فتنه دهری به ناز آشوب دورانی
به دوش افگنده می آیی پریشان کرده کاکل
مرا چون سیدا باشد به ره دست تهی از مل
تو را طبعی چو می خرم مرا احوال چون سنبل
من از دست تو مجنونی تو از فریاد من چون گل
تو داری یک قفس بلبل ادا چاک گریبانی
سیدای نسفی : مسمطات
شمارهٔ ۵۸
ای ستمگر ز کجا تازه و تر می آیی
دامن آلوده به خوناب جگر می آیی
در بغل شیشه و خنجر به کمر می آیی
چهره افروخته چون می به نظر می آیی
از شکار دل گرمی که به در می آیی
سبزه در صحن گلستان خط ریحان گردید
نخل شمشاد به هر سوی خرامان گردید
در چمن برگ خزان رونق بستان گردید
ثمر از بید و گل از سرو نمایان گردید
کی تو ای سرو گل اندام به بر می آیی
نیست ممکن که به زلف تو نظر بند شود
دست امید به شمشاد تو پیوند شود
دل من از تو محال است که خرسند شود
به چه تدبیر کسی از تو برومند شود
نه به زاری نه به زور و نه به زر می آیی
پرتو روی مهتاب شبستان حیاست
سایه زلف تو را خاصیت بال هماست
شمع و پروانه گرفتار تواند از چپ و راست
پی نبردست کسی جای تو شبها به کجاست
می روی شام چو خورشید و سحر می آیی
سیدا دید به احوال عجب صایب را
نیست از دوریی تو عیش و طرب صایب را
سوخت هجر تو در آتش همه شب صایب را
جان رسیدست ز شوق تو به لب صایب را
هیچ وقتی به از این نیست اگر می آیی
دامن آلوده به خوناب جگر می آیی
در بغل شیشه و خنجر به کمر می آیی
چهره افروخته چون می به نظر می آیی
از شکار دل گرمی که به در می آیی
سبزه در صحن گلستان خط ریحان گردید
نخل شمشاد به هر سوی خرامان گردید
در چمن برگ خزان رونق بستان گردید
ثمر از بید و گل از سرو نمایان گردید
کی تو ای سرو گل اندام به بر می آیی
نیست ممکن که به زلف تو نظر بند شود
دست امید به شمشاد تو پیوند شود
دل من از تو محال است که خرسند شود
به چه تدبیر کسی از تو برومند شود
نه به زاری نه به زور و نه به زر می آیی
پرتو روی مهتاب شبستان حیاست
سایه زلف تو را خاصیت بال هماست
شمع و پروانه گرفتار تواند از چپ و راست
پی نبردست کسی جای تو شبها به کجاست
می روی شام چو خورشید و سحر می آیی
سیدا دید به احوال عجب صایب را
نیست از دوریی تو عیش و طرب صایب را
سوخت هجر تو در آتش همه شب صایب را
جان رسیدست ز شوق تو به لب صایب را
هیچ وقتی به از این نیست اگر می آیی
سیدای نسفی : مسمطات
شمارهٔ ۵۹
ز گلشن می رسد رنگ حجاب آلوده بینیدش
به رخ پوشیده رومال گلاب آلوده بینیدش
سرانگشت از خون کباب آلوده بینیدش
صبوحی کرده لبهای شراب آلوده بینیدش
خمار باده در چشمان خواب آلوده بینیدش
بتی دارم که مژگانش فگنده رخنه ام در جان
هوای سنبل زلفش دوانده ریشه در ایمان
به کار آن پری ماننده آئینه ام حیران
پس از عمری که سویم بینداز بیم غرض بینان
به هر جانب نگاه اضطراب آلوده بینیدش
زبان را طوطیان بربسته اند از شرم گفتارش
به زیر بال قمری سرو پنهان شد ز رفتارش
نباشد زیر گردون هیچ کس را تاب دیدارش
ره نظاره کردن نیست بر خورشید رخسارش
نقاب عارض ماه حجاب آلوده بیندیش
به میدان می رود تنها نگاه او ز غیوری
دلم را مدتی شد ناتوان کردست مهجوری
مرا دور از شهادتگاه افگندست رنجوری
سر مردم کشی دارد سیه چشمی ز مخموری
به خون آغشته مژگان عتاب آلوده بینیدش
مرا چون لاله داغ ای سیدا خندیدنش دارد
چمن را مضطرب دامان از گل چیدنش دارد
به دل هر کس خیال گرد سر گردیدنش دارد
چو می داند که شانی آرزوی دیدنش دارد
به سوی خانه رفتار شتاب آلوده بینیدش
به رخ پوشیده رومال گلاب آلوده بینیدش
سرانگشت از خون کباب آلوده بینیدش
صبوحی کرده لبهای شراب آلوده بینیدش
خمار باده در چشمان خواب آلوده بینیدش
بتی دارم که مژگانش فگنده رخنه ام در جان
هوای سنبل زلفش دوانده ریشه در ایمان
به کار آن پری ماننده آئینه ام حیران
پس از عمری که سویم بینداز بیم غرض بینان
به هر جانب نگاه اضطراب آلوده بینیدش
زبان را طوطیان بربسته اند از شرم گفتارش
به زیر بال قمری سرو پنهان شد ز رفتارش
نباشد زیر گردون هیچ کس را تاب دیدارش
ره نظاره کردن نیست بر خورشید رخسارش
نقاب عارض ماه حجاب آلوده بیندیش
به میدان می رود تنها نگاه او ز غیوری
دلم را مدتی شد ناتوان کردست مهجوری
مرا دور از شهادتگاه افگندست رنجوری
سر مردم کشی دارد سیه چشمی ز مخموری
به خون آغشته مژگان عتاب آلوده بینیدش
مرا چون لاله داغ ای سیدا خندیدنش دارد
چمن را مضطرب دامان از گل چیدنش دارد
به دل هر کس خیال گرد سر گردیدنش دارد
چو می داند که شانی آرزوی دیدنش دارد
به سوی خانه رفتار شتاب آلوده بینیدش
سیدای نسفی : مسمطات
شمارهٔ ۶۲
سویم آن بت بدخو دوش با درنگ آمد
با لب چو گل خندان بهر صلح و جنگ آمد
سرخوش و غزلخوانان با رباب و چنگ آمد
شب که مست و در بزمم یار شوخ و شنگ آمد
صبر شد گریبان چاک شیشه ام به سنگ آمد
جلوه را سرافرازی داد قد رعنایش
کرد فتنه را بیدار خواب چشم شهلایش
دیده محو رخسارش هوش مست سودایش
بس که سینه لبریز است از می تماشایش
بر طپیدن دل جای همچو غنچه تنگ آمد
زلف همچو زنارش شیخ را ز مأوا برد
دست بسته زاهد را جانب کلیسا برد
خط ز رخ برون آورد عقل و هوش از ما برد
نوبهار ناز آمد دین و دل به یغما برد
شوخ جلوه بدمستم گویی از فرنگ آمد
آمد و قدح بر دست بر سر من مفلس
چهره چون گل رعنا چشم چون گل نرگس
انجمن پریشان شد شمع شد به غم مونس
یاد زلف عنبرسا شب برون شد از مجلس
بر عذار گلفامش رفته رفته رنگ آمد
هر که در جهان آمد خویش را به دریا زد
سر به کنج گمنامی عاقبت چو عنقا زد
پشت پای در عالم سیدا چو عیسی زد
همچو عارف بی خود دست او به دنیا زد
هر که از عدم اینجا بهر نام و ننگ آمد
با لب چو گل خندان بهر صلح و جنگ آمد
سرخوش و غزلخوانان با رباب و چنگ آمد
شب که مست و در بزمم یار شوخ و شنگ آمد
صبر شد گریبان چاک شیشه ام به سنگ آمد
جلوه را سرافرازی داد قد رعنایش
کرد فتنه را بیدار خواب چشم شهلایش
دیده محو رخسارش هوش مست سودایش
بس که سینه لبریز است از می تماشایش
بر طپیدن دل جای همچو غنچه تنگ آمد
زلف همچو زنارش شیخ را ز مأوا برد
دست بسته زاهد را جانب کلیسا برد
خط ز رخ برون آورد عقل و هوش از ما برد
نوبهار ناز آمد دین و دل به یغما برد
شوخ جلوه بدمستم گویی از فرنگ آمد
آمد و قدح بر دست بر سر من مفلس
چهره چون گل رعنا چشم چون گل نرگس
انجمن پریشان شد شمع شد به غم مونس
یاد زلف عنبرسا شب برون شد از مجلس
بر عذار گلفامش رفته رفته رنگ آمد
هر که در جهان آمد خویش را به دریا زد
سر به کنج گمنامی عاقبت چو عنقا زد
پشت پای در عالم سیدا چو عیسی زد
همچو عارف بی خود دست او به دنیا زد
هر که از عدم اینجا بهر نام و ننگ آمد
سیدای نسفی : مسمطات
شمارهٔ ۶۳
جانب کلبهام ای دوستنواز آمدهای
شمع بالین مرا بهر گداز آمدهای
امشب ای قبله ارباب نیاز آمدهای
دلربا باز دگر بر سر ناز آمدهای
از دل من چه به جا مانده که بازآمدهای
ای به فتراک تو بر بسته سر شیر و پلنگ
آتش از تندخویی خوی تو نهان در دل سنگ
جلوه مستانه و بر دوش قبای گلرنگ
در بغل شیشه و بر دست قدح در بر چنگ
چشم بد دور که بسیار به ناز آمدهای
ای ز شرم رخ تو ساخته خورشید غروب
کرده سنبل به سر زلف رهت را جاروب
همه جای تو به جا و همه انداز تو خوب
می بده، می بستان، دست بزن، پای بکوب
در خرابات نه از بهر نماز آمدهای
چون قلم در قدمت بسته میان برخیزم
چون نی از جای به صد آه و فغان برخیزم
بهر تعظیم تو چون سرو روان برخیزم
آنقدر باش که من از سر جان برخیزم
چون به غمخانهام ای بندهنواز آمدهای
مدتی شد که نیاورد کسی از تو پیام
روزگاریست به من ساخته ای ترک سلام
تا کی ای عربدهجو صبح مرا داری شام
بر دل سوختهام رحم کن ای ماه تمام
کی به این بوته مکرر به گداز آمدهای
نگه مست تو کار عجب آموخته است
خاک میخانه و مسجد به هم آمیخته است
شیخ سجاده به بیرون درآویخته است
دل محراب ز قندیل فرو ریخته است
تا تو ای دشمن ایمان به نماز آمدهای
سیدا میل دلم جانب خلوت دارد
جغد در منزل خود خواب فراغت دارد
خامه بی هنران روی به زینت دارد
سخن بیخبران رنگ حقیقت دارد
تا تو صایب به سر کوی مجاز آمدهای
شمع بالین مرا بهر گداز آمدهای
امشب ای قبله ارباب نیاز آمدهای
دلربا باز دگر بر سر ناز آمدهای
از دل من چه به جا مانده که بازآمدهای
ای به فتراک تو بر بسته سر شیر و پلنگ
آتش از تندخویی خوی تو نهان در دل سنگ
جلوه مستانه و بر دوش قبای گلرنگ
در بغل شیشه و بر دست قدح در بر چنگ
چشم بد دور که بسیار به ناز آمدهای
ای ز شرم رخ تو ساخته خورشید غروب
کرده سنبل به سر زلف رهت را جاروب
همه جای تو به جا و همه انداز تو خوب
می بده، می بستان، دست بزن، پای بکوب
در خرابات نه از بهر نماز آمدهای
چون قلم در قدمت بسته میان برخیزم
چون نی از جای به صد آه و فغان برخیزم
بهر تعظیم تو چون سرو روان برخیزم
آنقدر باش که من از سر جان برخیزم
چون به غمخانهام ای بندهنواز آمدهای
مدتی شد که نیاورد کسی از تو پیام
روزگاریست به من ساخته ای ترک سلام
تا کی ای عربدهجو صبح مرا داری شام
بر دل سوختهام رحم کن ای ماه تمام
کی به این بوته مکرر به گداز آمدهای
نگه مست تو کار عجب آموخته است
خاک میخانه و مسجد به هم آمیخته است
شیخ سجاده به بیرون درآویخته است
دل محراب ز قندیل فرو ریخته است
تا تو ای دشمن ایمان به نماز آمدهای
سیدا میل دلم جانب خلوت دارد
جغد در منزل خود خواب فراغت دارد
خامه بی هنران روی به زینت دارد
سخن بیخبران رنگ حقیقت دارد
تا تو صایب به سر کوی مجاز آمدهای
سیدای نسفی : مسمطات
شمارهٔ ۶۴
غنچه ها پیش رخت سر به گریبانی چند
بلبلان در قدمت بی سر و سامانی چند
قمریان بر سر کوی تو غلامانی چند
سروها پیش قدت خاک نشینانی چند
بر رخت آئینه ها دیده حیرانی چند
چهره تازه تر از لاله احمر داری
گرد روی چو مهت خط معنبر داری
بزم آشفته دلان چند معطر داری
کاکل مشک فشانست که بر سر داری
شده بر گرد سرت جمع پریشانی چند
گر چه از باده لبالب چو خم میکده ام
از کسادی به جهان خانه ماتمزده ام
در چمن رفته ام و غنچه صفت آمده ام
بر لب نامه خود مهر خموشی زده ام
بس که افتاده مرا کار به نادانی چند
اهل دنیا ز هنرمند ندارد خبر
هست در طعم برابر نمک و قند و شکر
توشه راه همان به که بوبندم به کمر
کرده از سلسله اهل خرد هوش سفر
وقت آن شد که زنم سر به بیابانی چند
سیدا مرغ خوش الحان ز چمن بیرون است
طوطی و زاغ یکی درنظر گردون است
دلم از زمزمه جغد مزاجان چون است
صایب از قحط سخندان همه کس موزون است
کاش می بود در این وقت سخندانی چند!
بلبلان در قدمت بی سر و سامانی چند
قمریان بر سر کوی تو غلامانی چند
سروها پیش قدت خاک نشینانی چند
بر رخت آئینه ها دیده حیرانی چند
چهره تازه تر از لاله احمر داری
گرد روی چو مهت خط معنبر داری
بزم آشفته دلان چند معطر داری
کاکل مشک فشانست که بر سر داری
شده بر گرد سرت جمع پریشانی چند
گر چه از باده لبالب چو خم میکده ام
از کسادی به جهان خانه ماتمزده ام
در چمن رفته ام و غنچه صفت آمده ام
بر لب نامه خود مهر خموشی زده ام
بس که افتاده مرا کار به نادانی چند
اهل دنیا ز هنرمند ندارد خبر
هست در طعم برابر نمک و قند و شکر
توشه راه همان به که بوبندم به کمر
کرده از سلسله اهل خرد هوش سفر
وقت آن شد که زنم سر به بیابانی چند
سیدا مرغ خوش الحان ز چمن بیرون است
طوطی و زاغ یکی درنظر گردون است
دلم از زمزمه جغد مزاجان چون است
صایب از قحط سخندان همه کس موزون است
کاش می بود در این وقت سخندانی چند!
سیدای نسفی : مسمطات
شمارهٔ ۶۷
در چمن گل چو حدیث تو شنیدن گیرد
بر سر شاخ دل غنچه طپیدن گیرد
آب چون موج به هر سوی دویدن گیرد
در گلستان چو نسیم تو وزیدن گیرد
چشم نرگس به سر سبزه پریدن گیرد
گر لبت میل سوی باده بی غش سازد
جام را در نظر خلق پریوش سازد
خویش را عکس چو پروانه بلاکش سازد
چون رخت آئینه را خرمن آتش سازد
هر طرف سوخته یی آه کشیدن گیرد
تندخویی که مرا ریخته آتش به وطن
به صد افسانه و افسون نشود یار سخن
نیست او را جز از حال دل خسته من
در دلش سوز نهانم شود آن دم روشن
کز شب تیره غم صبح دمیدن گیرد
سینه ام آرزوی ناوک مژگان دارد
در تنم جان هوس خنجر جانان دارد
همچو بلبل همه شب ناله و افغان دارد
بی قراری دل از آن زلف پریشان دارد
مرغ در دام چو افتاد طپیدن گیرد
سیدا در سرت افتاده تمنای وصال
عمر خود صرف مکن در پی این امر محال
با چنین حال خراب و به قد همچو هلال
آصفی چند روی در پی این طرفه غزال
کس ندیدیم که آهو به دویدن گیرد
بر سر شاخ دل غنچه طپیدن گیرد
آب چون موج به هر سوی دویدن گیرد
در گلستان چو نسیم تو وزیدن گیرد
چشم نرگس به سر سبزه پریدن گیرد
گر لبت میل سوی باده بی غش سازد
جام را در نظر خلق پریوش سازد
خویش را عکس چو پروانه بلاکش سازد
چون رخت آئینه را خرمن آتش سازد
هر طرف سوخته یی آه کشیدن گیرد
تندخویی که مرا ریخته آتش به وطن
به صد افسانه و افسون نشود یار سخن
نیست او را جز از حال دل خسته من
در دلش سوز نهانم شود آن دم روشن
کز شب تیره غم صبح دمیدن گیرد
سینه ام آرزوی ناوک مژگان دارد
در تنم جان هوس خنجر جانان دارد
همچو بلبل همه شب ناله و افغان دارد
بی قراری دل از آن زلف پریشان دارد
مرغ در دام چو افتاد طپیدن گیرد
سیدا در سرت افتاده تمنای وصال
عمر خود صرف مکن در پی این امر محال
با چنین حال خراب و به قد همچو هلال
آصفی چند روی در پی این طرفه غزال
کس ندیدیم که آهو به دویدن گیرد
سیدای نسفی : مسمطات
شمارهٔ ۶۸
پیش ما دام طرب نقل و شراب افسانه
نرگست راهزن عاقل و هم دیوانه
خیزد از بهر تو نظاره ز جا مستانه
ای نگاهت به نظر هم می و هم میخانه
گردش چشم تو هم ساغر و هم پیمانه
ای به ذات تو وجود همه اشیا ناظر
وی به حمد تو زبانهای فصیحان قاصر
در دل برهمن و شیخ تو هستی حاضر
هم مسلمان تو ز حاجت طلبد هم کافر
طاق ابروی تو هم کعبه و هم بتخانه
غنچه در فکر تو افتاده ز شب تا به سحر
می خورد لاله ز سودای رخت خون جگر
روز و شب خلق تمنای تو دارند به سر
تو که هم شمعی و هم گل چه عجب باشد اگر
که دهد دل به تو هم بلبل و هم پروانه
ای زو صفت شده ممتاز صفات جبروت
هست غوغای تو پیوسته به ملک ملکوت
کرده اند از ته دل خسرو و فرهاد ثبوت
لب شیرین تو هم قوت بود هم یاقوت
خاک گیرای تو هم دام بود هم دانه
از بهار کرمت گل نکند دلتنگی
عندلیبان تو دورند ز بی آهنگی
غنچه ات گر چه سخن می کند از یکرنگی
نرگست با همه کس آشتی و هم جنگی
نگهت با همه کس محرم و هم بیگانه
سیدا گشت چو طوطی به ثنایت ناطق
این تهیدست به درگاه تو نبود لایق
دید در کوی تو آن ماه و به صبح صادق
گفت جامی که تو دیوانه شدی ما عاشق
ای به قربان تو هم عاشق و هم دیوانه
نرگست راهزن عاقل و هم دیوانه
خیزد از بهر تو نظاره ز جا مستانه
ای نگاهت به نظر هم می و هم میخانه
گردش چشم تو هم ساغر و هم پیمانه
ای به ذات تو وجود همه اشیا ناظر
وی به حمد تو زبانهای فصیحان قاصر
در دل برهمن و شیخ تو هستی حاضر
هم مسلمان تو ز حاجت طلبد هم کافر
طاق ابروی تو هم کعبه و هم بتخانه
غنچه در فکر تو افتاده ز شب تا به سحر
می خورد لاله ز سودای رخت خون جگر
روز و شب خلق تمنای تو دارند به سر
تو که هم شمعی و هم گل چه عجب باشد اگر
که دهد دل به تو هم بلبل و هم پروانه
ای زو صفت شده ممتاز صفات جبروت
هست غوغای تو پیوسته به ملک ملکوت
کرده اند از ته دل خسرو و فرهاد ثبوت
لب شیرین تو هم قوت بود هم یاقوت
خاک گیرای تو هم دام بود هم دانه
از بهار کرمت گل نکند دلتنگی
عندلیبان تو دورند ز بی آهنگی
غنچه ات گر چه سخن می کند از یکرنگی
نرگست با همه کس آشتی و هم جنگی
نگهت با همه کس محرم و هم بیگانه
سیدا گشت چو طوطی به ثنایت ناطق
این تهیدست به درگاه تو نبود لایق
دید در کوی تو آن ماه و به صبح صادق
گفت جامی که تو دیوانه شدی ما عاشق
ای به قربان تو هم عاشق و هم دیوانه
سیدای نسفی : مسمطات
شمارهٔ ۶۹
برای پرسشم ای آهوی حرم برخیز
ز جای خود به خدا می دهم قسم برخیز
مکن به جان و دلم این همه ستم برخیز
سبک ز سینه من ای غبار غم برخیز
ز همنشینی من می کشی الم برخیز
تکلم تو دهد بر رقیب آب حیات
تبسمت دهن غیر پر کند ز نبات
چرا به ملک خرابم کنی ز جور برات
سر قلم بشکن مهر کن دهان دوات
به این سیاه دلان کم نشین و کم برخیز
به منعمان دو جهان را خریدن آسانست
گل از نتیجه زر رونق گلستانست
مرا به گوش حدیثی ز حور و رضوانست
کلید گلشن فردوس دست احسانست
بهشت اگرطلبی از سر درم برخیز
نگاه دار به خود چشم گوهر افشان را
چو گل مدار نباشد نشاط دوران را
مباش این همه پیر و خط جوانان را
به دار عزت موی سفید پیران را
چو آفتاب به تعظیم صبحدم برخیز
مرا چو غنچه بود کار سینه را خستن
به زلف یار تو را آرزوی پیوستن
به بوستان مکن ای سرو قصد به نشستن
درین جهان نبود فرصت کمر بستن
ز خاک تیره کمر بسته چون قلم برخیز
به باغ مرغ چمن از پی خوش الحانیست
به کنج خانه خود جغد در ثنا خوانیست
بهار فیض شب و روز در گل افشانیست
درین دو وقت اجابت کشانده پیشانیست
دل شب ار نتوانی سفیده دم برخیز
چو سیدا به جهان عیش راندهای صایب
به سینه تخم غم اکنون نشاندهای صایب
چو سرو دست ز حاصل فشاندهای صایب
چه پای در گل اندیشه ماندهای صایب
بساز با کم و بیش و ز بیش و کم برخیز
ز جای خود به خدا می دهم قسم برخیز
مکن به جان و دلم این همه ستم برخیز
سبک ز سینه من ای غبار غم برخیز
ز همنشینی من می کشی الم برخیز
تکلم تو دهد بر رقیب آب حیات
تبسمت دهن غیر پر کند ز نبات
چرا به ملک خرابم کنی ز جور برات
سر قلم بشکن مهر کن دهان دوات
به این سیاه دلان کم نشین و کم برخیز
به منعمان دو جهان را خریدن آسانست
گل از نتیجه زر رونق گلستانست
مرا به گوش حدیثی ز حور و رضوانست
کلید گلشن فردوس دست احسانست
بهشت اگرطلبی از سر درم برخیز
نگاه دار به خود چشم گوهر افشان را
چو گل مدار نباشد نشاط دوران را
مباش این همه پیر و خط جوانان را
به دار عزت موی سفید پیران را
چو آفتاب به تعظیم صبحدم برخیز
مرا چو غنچه بود کار سینه را خستن
به زلف یار تو را آرزوی پیوستن
به بوستان مکن ای سرو قصد به نشستن
درین جهان نبود فرصت کمر بستن
ز خاک تیره کمر بسته چون قلم برخیز
به باغ مرغ چمن از پی خوش الحانیست
به کنج خانه خود جغد در ثنا خوانیست
بهار فیض شب و روز در گل افشانیست
درین دو وقت اجابت کشانده پیشانیست
دل شب ار نتوانی سفیده دم برخیز
چو سیدا به جهان عیش راندهای صایب
به سینه تخم غم اکنون نشاندهای صایب
چو سرو دست ز حاصل فشاندهای صایب
چه پای در گل اندیشه ماندهای صایب
بساز با کم و بیش و ز بیش و کم برخیز
سیدای نسفی : مسمطات
شمارهٔ ۷۰
ای سرو ناز بنده ره رفتنت شوم
قربان نرم نرم سخن کردنت شوم
پامال نرگس سیه رهزنت شوم
مفتون چشم کم نگه پر فنت شوم
مجنون آهوانه نگه کردنت شوم
جان مرا فگار چو ایوب می کنی
چشم ز انتظار چو یعقوب می کنی
گاهی نظر تو با من محجوب می کنی
کم می کنی نگاه ولی خوب می کنی
قربان طرح و طرز نگه کردنت شوم
ای شهریار حسن بکن داد و عدل من
معلوم طبع تو نشده جنس و فضل من
می نوش کرده یی به رقیبان سهل من
دامن به ناز برزده یی بهر قتل من
ای من اسیر برزدن دامنت شوم
دیشب چو شمع غمکده بگداختی مرا
با دیگران نشستی و نشناختی مرا
یعنی نشان تیر بلا ساختی مرا
از صد قدم به ناوک انداختی مرا
قربان دست و بازوی صید افگنت شوم
از خنجر عتاب مرا می کنی هلاک
رحمی نمی کنی به من زار و دردناک
مست آمدی به گلشن و گل را زدی به خاک
کردی ز باده پیرهن عاشقانه چاک
شیدای چاک کردن پیراهنت شوم
چون سیدا گرفته ام از همدمان کنار
اعضای من ز داغ شده رشک لاله زار
بهر خدا بناله ام ای غنچه گوش دار
من بلبل ندیده بهارم رو مدار
کاواره همچو محتشم از گلشنت شوم
قربان نرم نرم سخن کردنت شوم
پامال نرگس سیه رهزنت شوم
مفتون چشم کم نگه پر فنت شوم
مجنون آهوانه نگه کردنت شوم
جان مرا فگار چو ایوب می کنی
چشم ز انتظار چو یعقوب می کنی
گاهی نظر تو با من محجوب می کنی
کم می کنی نگاه ولی خوب می کنی
قربان طرح و طرز نگه کردنت شوم
ای شهریار حسن بکن داد و عدل من
معلوم طبع تو نشده جنس و فضل من
می نوش کرده یی به رقیبان سهل من
دامن به ناز برزده یی بهر قتل من
ای من اسیر برزدن دامنت شوم
دیشب چو شمع غمکده بگداختی مرا
با دیگران نشستی و نشناختی مرا
یعنی نشان تیر بلا ساختی مرا
از صد قدم به ناوک انداختی مرا
قربان دست و بازوی صید افگنت شوم
از خنجر عتاب مرا می کنی هلاک
رحمی نمی کنی به من زار و دردناک
مست آمدی به گلشن و گل را زدی به خاک
کردی ز باده پیرهن عاشقانه چاک
شیدای چاک کردن پیراهنت شوم
چون سیدا گرفته ام از همدمان کنار
اعضای من ز داغ شده رشک لاله زار
بهر خدا بناله ام ای غنچه گوش دار
من بلبل ندیده بهارم رو مدار
کاواره همچو محتشم از گلشنت شوم
سیدای نسفی : مسمطات
شمارهٔ ۷۲
صاحبدلان نظاره چو بر پشت پا کنند
با قد خم احاطه ارض و سما کنند
ما را مس وجود چه باشد طلا کنند
آنها که خاک را به نظر کیمیا کنند
آیا بود که گوشه چشمی به ما کنند
آزرده ام ز جور حریفان مدعی
دستم نمی رسد به گریبان مدعی
خود را نهان کنم ز رقیبان مدعی
دردم نهفته به ز طیببان مدعی
باشد که از خزانه غیبش دوا کنند
ای کاروان کجاست سر کوی یوسفم
محراب من بود خم ابروی یوسفم
در چشم من دهد خبر از بوی یوسفم
پیراهنی که آید از او بوی یوسفم
ترسم برادران غیورش قبا کنند
آن یار شرمگین می ساغر نمی کشد
خود را ز خانه جانب منظر نمی کشد
خورشید هم ز ابر برون سر نمی کشد
معشوق چون نقاب ز رخ بر نمی کشد
مردم حکایتی به تصور چرا کنند
بخت تو سیدا به تو رهبر نمی شود
کاشانه ات ز شمع منور نمی شود
آری همیشه یار مسخر نمی شود
حافظ مدام وصل میسر نمی شود
شاهان کم التفات به حال گدا کنند
با قد خم احاطه ارض و سما کنند
ما را مس وجود چه باشد طلا کنند
آنها که خاک را به نظر کیمیا کنند
آیا بود که گوشه چشمی به ما کنند
آزرده ام ز جور حریفان مدعی
دستم نمی رسد به گریبان مدعی
خود را نهان کنم ز رقیبان مدعی
دردم نهفته به ز طیببان مدعی
باشد که از خزانه غیبش دوا کنند
ای کاروان کجاست سر کوی یوسفم
محراب من بود خم ابروی یوسفم
در چشم من دهد خبر از بوی یوسفم
پیراهنی که آید از او بوی یوسفم
ترسم برادران غیورش قبا کنند
آن یار شرمگین می ساغر نمی کشد
خود را ز خانه جانب منظر نمی کشد
خورشید هم ز ابر برون سر نمی کشد
معشوق چون نقاب ز رخ بر نمی کشد
مردم حکایتی به تصور چرا کنند
بخت تو سیدا به تو رهبر نمی شود
کاشانه ات ز شمع منور نمی شود
آری همیشه یار مسخر نمی شود
حافظ مدام وصل میسر نمی شود
شاهان کم التفات به حال گدا کنند
سیدای نسفی : مسمطات
شمارهٔ ۷۴ - واسوخت
ای پری چهره لبی چون گل خندان داری
قد چون سرو رخ چون مه تابان داری
بر سر خود هوس گشت گلستان داری
جانب غیر ز خط سلسله جنبان داری
خاطر جمع مرا چند پریشان داری
مدتی شد که مرا بی سر و سامان داری
وقت آنست که لطفی به من زار کنی
نظری جانب این مرغ گرفتار کنی
چند چون گل ز غمت جامه جان چاک زنم
چند آتش به سرا پرده افلاک زنم
پا به دامن کشم و بر سر خود خاک زنم
سنگ بر دارم و بر سینه غمناک زنم
تیغ از دست تو بر جان هوسناک زنم
آتش افروزم و بر دیده نمناک زنم
از غمت من به چنین حال و تو یار دگران
کار من رفته ز دست تو به کار دگران
بس که سودا زده زلف دو تای تو منم
با قد خم شده در دام بلای تو منم
همچو خورشید فلک کاسه گدای تو منم
چون شفق کشته شمشیر جفای تو منم
دست برداشته از بهر دعای تو منم
راست گویم سبب نشو نمای تو منم
آنکه هرگز به سر عهد و وفا نیست تویی
آنکه اندیشه اش از روز جزا نیست تویی
ناله اهل غرض ای مه من گوش مکن
سایه خویش به این قوم هماغوش مکن
باده خیره نگاهان هوس نوش مکن
با چنین طایفه چون شیشه می جوش مکن
نرگس خویش تو از سرمه سیه پوش مکن
غیر را دیده مرا باز فراموش مکن
هیچ کس همچو منت عاشق صادق نبود
از تو معشوق شدن با همه لایق نبود
مروی بر تافتن و ناز تو را بنده شوم
جلوه سرو سرافراز تو را بنده شوم
شیوه نرگس غماز تو را بنده شوم
نگه چپ غلط انداز تو را بنده شوم
ناخن چنگل شهباز تو را بنده شوم
چهره آئینه پرداز تو را بنده شوم
یک شب ای ماه جبین سوی من آیی چه شود
بر رخ من دری از غیب کشایی چه شود
غیر را شمع شبستان شدهای حیف از تو
یار این جمع پریشان شدهای حیف از تو
سرو بیرون گلستان شدهای حیف از تو
با خزان دست گریبان شدهای حیف از تو
خط برآورده و حیران شدهای حیف از تو
این زمان بیسر و سامان شدهای حیف از تو
آنچنان باش که کس را به تو حجت نشود
دامن پاک تو آلوده تهمت نشود
روشن از روی تو گردیده چراغ دگران
شده یی مرهم کافوریی داغ دگران
از رخت رنگ گرفته گل باغ دگران
نکهت زلف تو پیوسته دماغ دگران
مست و سرخوش شده چشمت ز ایاغ دگران
هست پیوسته نگاهت به سراغ دگران
از من ای برق جهان سوز چه می پرهیزی
سوختم سوختم امروز چه می پرهیزی
پیش از آن دم که ز خط حسن تو زایل گردد
غمزه ات هر طرفی در طلب دل گردد
لشکر شام به صبح تو مقابل گردد
کار با سلسله زلف تو مشکل گردد
لب شکر شکنت زهر هلاهل گردد
پایت از آبله سد ره منزل گردد
آن دم ای سیم بدن یار تو من خواهم بود
رحم کن رحم که غمخوار تو من خواهم بود
از سر کوی تو امروز سفر خواهم کرد
سود خود صرف به سودای دگر خواهم کرد
ابروی سیمبری مد نظر خواهم کرد
شکوه از زلف پریشان تو سر خواهم کرد
دامن خویش پر از خون جگر خواهم کرد
از گلستان تو چون آب گذر خواهم کرد
در پی سرو تو چون سایه دویدن تا کی
وز لب لعل تو حرفی نشنیدن تا کی
از پریشان نظری پا نکشیدی هرگز
سر از این شعله سودا نکشیدی هرگز
گردن از بزم چو مینا نکشیدی هرگز
دامن از خار تمنا نکشیدی هرگز
یوسفی درد زلیخا نکشیدی هرگز
غم بیداریی شبها نکشیدی هرگز
از اسیران تو چه دانی که چهها میگذرد
کوه بیتاب شود آنچه به ما میگذرد
از من ای شوخ مکدر شدهای دانستم
یار با مردم دیگر شدهای دانستم
شوخ و بیباک و ستمگر شدهای دانستم
شعله جان سمندر شدهای دانستم
مایل باده و ساغر شدهای دانستم
طالب کیسه پر زر شدهای دانستم
کاش چون غنچه مرا مشت زری می بودی
تا تو را با من دیوانه سری می بودی
ای خوش آن روز که هر سو نگرانت بینم
خار در پا و چو گل جامه درانت بینم
زیر مشق نظر کج نظرانت بینم
روی گردان شده یی بی بصرانت بینم
چون گل افتاده به چشم دگرانت بینم
آخر دولت حسن گذرانت بینم
خویش را زود تو بی برگ و نوا خواهی کرد
آن زمان یاد من بی سر و پا خواهی کرد
مدتی بر سر کوی تو دویدیم بس است
خاک پایت به سر و دیده کشیدیم بس است
چون گل از دست غمت جامه دریدیم بس است
گفتگوها ز برای تو شنیدیم بس است
قطره ای از می وصل تو چشیدیم بس است
چند روزی به وصال تو رسیدیم بس است
بعد از این ما و دل و دامن یار دگری
تو و جام می اندیشه کار دگری
چند چون زلف خود ای شوخ پریشان باشی
شعله جان من بی سر و سامان باشی
بهر خون ریختم تیر چو مژگان باشی
تیغ خون ریز به کف بر زده دامان باشی
همره غیر تو همچون گل خندان باشی
چیست باعث که به من دست و گریبان باشی
سیدا بهر خود امروز زری پیدا کن
یا نشین کنج غم و گوش کری پیدا کن
قد چون سرو رخ چون مه تابان داری
بر سر خود هوس گشت گلستان داری
جانب غیر ز خط سلسله جنبان داری
خاطر جمع مرا چند پریشان داری
مدتی شد که مرا بی سر و سامان داری
وقت آنست که لطفی به من زار کنی
نظری جانب این مرغ گرفتار کنی
چند چون گل ز غمت جامه جان چاک زنم
چند آتش به سرا پرده افلاک زنم
پا به دامن کشم و بر سر خود خاک زنم
سنگ بر دارم و بر سینه غمناک زنم
تیغ از دست تو بر جان هوسناک زنم
آتش افروزم و بر دیده نمناک زنم
از غمت من به چنین حال و تو یار دگران
کار من رفته ز دست تو به کار دگران
بس که سودا زده زلف دو تای تو منم
با قد خم شده در دام بلای تو منم
همچو خورشید فلک کاسه گدای تو منم
چون شفق کشته شمشیر جفای تو منم
دست برداشته از بهر دعای تو منم
راست گویم سبب نشو نمای تو منم
آنکه هرگز به سر عهد و وفا نیست تویی
آنکه اندیشه اش از روز جزا نیست تویی
ناله اهل غرض ای مه من گوش مکن
سایه خویش به این قوم هماغوش مکن
باده خیره نگاهان هوس نوش مکن
با چنین طایفه چون شیشه می جوش مکن
نرگس خویش تو از سرمه سیه پوش مکن
غیر را دیده مرا باز فراموش مکن
هیچ کس همچو منت عاشق صادق نبود
از تو معشوق شدن با همه لایق نبود
مروی بر تافتن و ناز تو را بنده شوم
جلوه سرو سرافراز تو را بنده شوم
شیوه نرگس غماز تو را بنده شوم
نگه چپ غلط انداز تو را بنده شوم
ناخن چنگل شهباز تو را بنده شوم
چهره آئینه پرداز تو را بنده شوم
یک شب ای ماه جبین سوی من آیی چه شود
بر رخ من دری از غیب کشایی چه شود
غیر را شمع شبستان شدهای حیف از تو
یار این جمع پریشان شدهای حیف از تو
سرو بیرون گلستان شدهای حیف از تو
با خزان دست گریبان شدهای حیف از تو
خط برآورده و حیران شدهای حیف از تو
این زمان بیسر و سامان شدهای حیف از تو
آنچنان باش که کس را به تو حجت نشود
دامن پاک تو آلوده تهمت نشود
روشن از روی تو گردیده چراغ دگران
شده یی مرهم کافوریی داغ دگران
از رخت رنگ گرفته گل باغ دگران
نکهت زلف تو پیوسته دماغ دگران
مست و سرخوش شده چشمت ز ایاغ دگران
هست پیوسته نگاهت به سراغ دگران
از من ای برق جهان سوز چه می پرهیزی
سوختم سوختم امروز چه می پرهیزی
پیش از آن دم که ز خط حسن تو زایل گردد
غمزه ات هر طرفی در طلب دل گردد
لشکر شام به صبح تو مقابل گردد
کار با سلسله زلف تو مشکل گردد
لب شکر شکنت زهر هلاهل گردد
پایت از آبله سد ره منزل گردد
آن دم ای سیم بدن یار تو من خواهم بود
رحم کن رحم که غمخوار تو من خواهم بود
از سر کوی تو امروز سفر خواهم کرد
سود خود صرف به سودای دگر خواهم کرد
ابروی سیمبری مد نظر خواهم کرد
شکوه از زلف پریشان تو سر خواهم کرد
دامن خویش پر از خون جگر خواهم کرد
از گلستان تو چون آب گذر خواهم کرد
در پی سرو تو چون سایه دویدن تا کی
وز لب لعل تو حرفی نشنیدن تا کی
از پریشان نظری پا نکشیدی هرگز
سر از این شعله سودا نکشیدی هرگز
گردن از بزم چو مینا نکشیدی هرگز
دامن از خار تمنا نکشیدی هرگز
یوسفی درد زلیخا نکشیدی هرگز
غم بیداریی شبها نکشیدی هرگز
از اسیران تو چه دانی که چهها میگذرد
کوه بیتاب شود آنچه به ما میگذرد
از من ای شوخ مکدر شدهای دانستم
یار با مردم دیگر شدهای دانستم
شوخ و بیباک و ستمگر شدهای دانستم
شعله جان سمندر شدهای دانستم
مایل باده و ساغر شدهای دانستم
طالب کیسه پر زر شدهای دانستم
کاش چون غنچه مرا مشت زری می بودی
تا تو را با من دیوانه سری می بودی
ای خوش آن روز که هر سو نگرانت بینم
خار در پا و چو گل جامه درانت بینم
زیر مشق نظر کج نظرانت بینم
روی گردان شده یی بی بصرانت بینم
چون گل افتاده به چشم دگرانت بینم
آخر دولت حسن گذرانت بینم
خویش را زود تو بی برگ و نوا خواهی کرد
آن زمان یاد من بی سر و پا خواهی کرد
مدتی بر سر کوی تو دویدیم بس است
خاک پایت به سر و دیده کشیدیم بس است
چون گل از دست غمت جامه دریدیم بس است
گفتگوها ز برای تو شنیدیم بس است
قطره ای از می وصل تو چشیدیم بس است
چند روزی به وصال تو رسیدیم بس است
بعد از این ما و دل و دامن یار دگری
تو و جام می اندیشه کار دگری
چند چون زلف خود ای شوخ پریشان باشی
شعله جان من بی سر و سامان باشی
بهر خون ریختم تیر چو مژگان باشی
تیغ خون ریز به کف بر زده دامان باشی
همره غیر تو همچون گل خندان باشی
چیست باعث که به من دست و گریبان باشی
سیدا بهر خود امروز زری پیدا کن
یا نشین کنج غم و گوش کری پیدا کن
سیدای نسفی : رباعیات
شمارهٔ ۶ - اسبیات
سیدای نسفی : رباعیات
شمارهٔ ۳۲
سیدای نسفی : دیوان اشعار
ترکیب بند - در مرثیه غازی دادخواه گفته
ای فلک امروز شوری در جهان انداختی
آتشت افتد به خان آتش به جان انداختی
باغبان سروی به صد خون جگر پرورده بود
بر زمین مانند شاخ ارغوان انداختی
نازپروردی که جای شیر دادی دایه اش
تشنه لب کردی و در ریگ روان انداختی
گوهری که بود آب روی دریای کرم
از کف خود رایگان در خاکدان انداختی
شهسواری را فگندی در میان خاک و خون
از زمین برداشتی وز آسمان انداختی
این چنین لعلی پس از عمری که آوردی به دست
باز او را بردی و در بحر کان انداختی
نونهالی از بهار عمر بر ناخورده بود
بیخ او کندی و دور از بوستان انداختی
ذوالفقاری بود از حیدر به دوران یادگار
بند و بارش را بریدی از میان انداختی
عالمی را سوختی در ماتم او همچو شمع
خلق را آتش به مغز استخوان انداختی
مو پریشان کرد سنبل گل گریبان چاک زد
عندلیبان را ز دوش آشیان انداختی
باده نابی که افلاطون خم پرورده بود
بردی و او را به کام دشمنان انداختی
دوستان امروز غازی دادخواه من کجاست
خم شد از غم قامتم پشت و پناه من کجاست
ای زمین گنجی به خاک تیره پنهان کرده ای
نور چشمی را چراغ زیر دامان کرده ای
کربلای تازه آورده ای بر روی کار
شوره زار خاک را دریای مرجان کرده ای
لاله ای بشکفته ای را داغ بر دل مانده ای
غنچه ای را تکمه چاک گریبان کرده ای
برده ای او را از این عالم به سال سی و پنج
نه فلک را سد همچون چار ارکان کرده ای
پیکری کز سبزه تر می کشید آزرده گی
بستر و بالینش از خار مغیلان کرده ای
دیده ای کو می گرفت از سرمه در خاطر غبار
کاسه درویزه ای ریگ بیابان کرده ای
فتنه خوابیده از هر گوشه ای بر کرده سر
خاطر خود جمع عالم را پریشان کرده ای
همدمان از ماتم او خاک بر سر می کنند
دوستان رادر فراقش خانه ویران کرده ای
سر برهنه بید مجنون می دود در کوچها
دشت را از خون او رشک گلستان کرده ای
با دل پرخون ز عالم رفت غازی دادخواه
در جوانی کرد جنت را به خود آرامگاه
آمده از ماتم او بر زمین پشت کمان
خاک بر سر می کند دور از خدنگ او نشان
روی خود بر خاک می مالد به یاد او پسر
در غمش بر خویش همچون مار می پیچد سنان
تا گلو در خون نشسته تیغ دور از دست او
آب پیکان ترکشش را غوطه داده در میان
پر شده چشم ز ره از خاک همچون چشم دام
خنجرش را خشک گردیده ز بی آبی زبان
از فراق او تبرزین می زند سر بر زمین
باز کرده خود زرینش ز حیرانی دهان
می کند جولان سمند او به خون خویشتن
رفته است از اختیار و داده است از کف عنان
از غم او سرنگون آویخته خود را رکاب
روی زین بی آب و تاب پیشت زین بی خانمان
پنجه شاهین و باز او جدا گشته ز بند
مانده است از طبل بازش پوستی بر استخوان
کهکشان نبود نمایان گشته از اوج سپهر
سینه خود چاک کرده در فراقش آسمان
بنده و آزاد را شد ماتم او فرض عین
روز حشر از یک گریبان سر برآرد با حسین
ای فلک دست من و دامان تو روز حساب
بهر قتل میر صاحب جود کردی اضطراب
همچو طفل اشک فرزندان او کردی یتیم
خان و مانش را به مرگ بی محل کردی خراب
چند روزی نا شده بردی ز دنبال پدر
از کتاب دهر کردی شاه بیتی انتخاب
در بیابان عدم بردی تو با چندین فریب
جلوه دادی در نظرها و ربودی چون سراب
سینه ای تفسیده شد روی زمین از برق آه
چون تنور نوح شد افلاک از اشک کباب
رفته اند از خویشتن خلوت نشینان زین الم
گشته مژگانها به چشم اهل دل رگهای خواب
سینه خود خیرگاه او نهاده بر زمین
چادرش را پشت بر خاکست و رو در آفتاب
دیده گرداب از این ماتم فرو رفته به سر
پاره شد از گریه کردن پرده چشم حباب
بعد ازین چون او کجا آید سواری در وجود
سرمه ای چون او ندیده بیش از این چشم رکاب
جان صاحب حرمتان را ماتم او کرده خون
حاتم طی را ز مرگ او علم شد سرنگون
ای فدایت جان مشتاقان کجا رفتی کجا
قامت همصحبتان در جستجویت شد دوتا
گوش دوران چون جرس بربود از آوازه ات
رفته ای جایی که هرگز برنمی آید صدا
رحم بر جان جوان خود نخوردی ای دریغ
عالمی را در فراق خویش کردی مبتلا
زین مصیبت گشت در عالم قیامت آشکار
کوچها واحسرتا گو خانها ماتم سرا
خونبهای یکسر موی تو نتوان ساختن
گر رود خون عدو تا دشت قپچاق و خطا
شمع بزمت اوفتاده چون تن بی سر به خاک
گشته مهمانخانه ات خالی ز بانگ مرحبا
آستانت گشته دور از پایبوست خاکمال
می کند زنجیر در افغان به آهنگ درا
چون نویسم نامه آید از دواتم بوی خون
زین تصور خامه را گردیده سر از تن جدا
بر سر افتادگان دست مروت داشتی
در جهان بی دست و پایان را تو بودی دست و پا
شیر خشم آلود می گشتی به وقت کارزار
روز صحبت می شدی خرم چو باغ دلکشا
مشرب خلق تو چون آئینه روی تازه داشت
با حریفان باده بودی با قلندر متکا
سیدا امروز اگر از دیده خون بارد رواست
در جهان او را تو بودی باعث نشونما
رفتی و چون گل به خاک تیره منزل ساختی
خون خود را شبنم دامان قاتل ساختی
آتشت افتد به خان آتش به جان انداختی
باغبان سروی به صد خون جگر پرورده بود
بر زمین مانند شاخ ارغوان انداختی
نازپروردی که جای شیر دادی دایه اش
تشنه لب کردی و در ریگ روان انداختی
گوهری که بود آب روی دریای کرم
از کف خود رایگان در خاکدان انداختی
شهسواری را فگندی در میان خاک و خون
از زمین برداشتی وز آسمان انداختی
این چنین لعلی پس از عمری که آوردی به دست
باز او را بردی و در بحر کان انداختی
نونهالی از بهار عمر بر ناخورده بود
بیخ او کندی و دور از بوستان انداختی
ذوالفقاری بود از حیدر به دوران یادگار
بند و بارش را بریدی از میان انداختی
عالمی را سوختی در ماتم او همچو شمع
خلق را آتش به مغز استخوان انداختی
مو پریشان کرد سنبل گل گریبان چاک زد
عندلیبان را ز دوش آشیان انداختی
باده نابی که افلاطون خم پرورده بود
بردی و او را به کام دشمنان انداختی
دوستان امروز غازی دادخواه من کجاست
خم شد از غم قامتم پشت و پناه من کجاست
ای زمین گنجی به خاک تیره پنهان کرده ای
نور چشمی را چراغ زیر دامان کرده ای
کربلای تازه آورده ای بر روی کار
شوره زار خاک را دریای مرجان کرده ای
لاله ای بشکفته ای را داغ بر دل مانده ای
غنچه ای را تکمه چاک گریبان کرده ای
برده ای او را از این عالم به سال سی و پنج
نه فلک را سد همچون چار ارکان کرده ای
پیکری کز سبزه تر می کشید آزرده گی
بستر و بالینش از خار مغیلان کرده ای
دیده ای کو می گرفت از سرمه در خاطر غبار
کاسه درویزه ای ریگ بیابان کرده ای
فتنه خوابیده از هر گوشه ای بر کرده سر
خاطر خود جمع عالم را پریشان کرده ای
همدمان از ماتم او خاک بر سر می کنند
دوستان رادر فراقش خانه ویران کرده ای
سر برهنه بید مجنون می دود در کوچها
دشت را از خون او رشک گلستان کرده ای
با دل پرخون ز عالم رفت غازی دادخواه
در جوانی کرد جنت را به خود آرامگاه
آمده از ماتم او بر زمین پشت کمان
خاک بر سر می کند دور از خدنگ او نشان
روی خود بر خاک می مالد به یاد او پسر
در غمش بر خویش همچون مار می پیچد سنان
تا گلو در خون نشسته تیغ دور از دست او
آب پیکان ترکشش را غوطه داده در میان
پر شده چشم ز ره از خاک همچون چشم دام
خنجرش را خشک گردیده ز بی آبی زبان
از فراق او تبرزین می زند سر بر زمین
باز کرده خود زرینش ز حیرانی دهان
می کند جولان سمند او به خون خویشتن
رفته است از اختیار و داده است از کف عنان
از غم او سرنگون آویخته خود را رکاب
روی زین بی آب و تاب پیشت زین بی خانمان
پنجه شاهین و باز او جدا گشته ز بند
مانده است از طبل بازش پوستی بر استخوان
کهکشان نبود نمایان گشته از اوج سپهر
سینه خود چاک کرده در فراقش آسمان
بنده و آزاد را شد ماتم او فرض عین
روز حشر از یک گریبان سر برآرد با حسین
ای فلک دست من و دامان تو روز حساب
بهر قتل میر صاحب جود کردی اضطراب
همچو طفل اشک فرزندان او کردی یتیم
خان و مانش را به مرگ بی محل کردی خراب
چند روزی نا شده بردی ز دنبال پدر
از کتاب دهر کردی شاه بیتی انتخاب
در بیابان عدم بردی تو با چندین فریب
جلوه دادی در نظرها و ربودی چون سراب
سینه ای تفسیده شد روی زمین از برق آه
چون تنور نوح شد افلاک از اشک کباب
رفته اند از خویشتن خلوت نشینان زین الم
گشته مژگانها به چشم اهل دل رگهای خواب
سینه خود خیرگاه او نهاده بر زمین
چادرش را پشت بر خاکست و رو در آفتاب
دیده گرداب از این ماتم فرو رفته به سر
پاره شد از گریه کردن پرده چشم حباب
بعد ازین چون او کجا آید سواری در وجود
سرمه ای چون او ندیده بیش از این چشم رکاب
جان صاحب حرمتان را ماتم او کرده خون
حاتم طی را ز مرگ او علم شد سرنگون
ای فدایت جان مشتاقان کجا رفتی کجا
قامت همصحبتان در جستجویت شد دوتا
گوش دوران چون جرس بربود از آوازه ات
رفته ای جایی که هرگز برنمی آید صدا
رحم بر جان جوان خود نخوردی ای دریغ
عالمی را در فراق خویش کردی مبتلا
زین مصیبت گشت در عالم قیامت آشکار
کوچها واحسرتا گو خانها ماتم سرا
خونبهای یکسر موی تو نتوان ساختن
گر رود خون عدو تا دشت قپچاق و خطا
شمع بزمت اوفتاده چون تن بی سر به خاک
گشته مهمانخانه ات خالی ز بانگ مرحبا
آستانت گشته دور از پایبوست خاکمال
می کند زنجیر در افغان به آهنگ درا
چون نویسم نامه آید از دواتم بوی خون
زین تصور خامه را گردیده سر از تن جدا
بر سر افتادگان دست مروت داشتی
در جهان بی دست و پایان را تو بودی دست و پا
شیر خشم آلود می گشتی به وقت کارزار
روز صحبت می شدی خرم چو باغ دلکشا
مشرب خلق تو چون آئینه روی تازه داشت
با حریفان باده بودی با قلندر متکا
سیدا امروز اگر از دیده خون بارد رواست
در جهان او را تو بودی باعث نشونما
رفتی و چون گل به خاک تیره منزل ساختی
خون خود را شبنم دامان قاتل ساختی