عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
نظامی گنجوی : خسرو و شیرین
بخش ۹۸ - در بقای جان
دگر باره شه بیدار بختش
سئوالی زیرکانه کرد سختش
که گر جان را جهان چون کالبد خورد
چرا با ما کند در خواب ناورد
و گر جان ماند و از قالب جدا شد
بگو تا جان چندین کس کجا شد
جوابش داد کاین محکم سئوالست
ولی جان بی جسد دیدن محالست
نه از جان بی جسد پرسید شاید
نه بی‌پرگار جنبش دید شاید
چو از پرگار تن بیکار گردد
فلک را جنبش پرگار گردد
نظامی گنجوی : خسرو و شیرین
بخش ۹۹ - در چگونگی دیدار کالبد در خواب
دگر ره گفت اگر جان هست حاصل
نه نقش کالبدها هست باطل؟
چو می‌بینم به خواب این نقشها چیست؟
نگهدارنده ی این نقشها کیست؟
جوابش داد کز چندین شهادت
خیال مردم را با تست عادت
چو گردد خواب را فکرت خریدار
در آن عادت شود جانها پدیدار
نظامی گنجوی : خسرو و شیرین
بخش ۱۰۰ - در یاد کردن دوره زندگی پس از مرگ
دگر ره گفت بعد از زندگانی
به یاد آرم حدیث این جهانی
جوابش داد پیر دانش‌آموز
که ای روشن چراغ عالم‌افروز
تو آن نوری که پیش از صحبت خاک
ولایت داشتی بر بام افلاک
ز تو گر باز پرسند آن نشانها
نیاری هیچ حرفی یاد از آنها
چو روزی بگذری زین محنت‌آباد
از آن ترسم کز این هم ناوری یاد
کسی کو یاد نارد قصه‌ی دوش
تواند کردن امشب را فراموش
نظامی گنجوی : خسرو و شیرین
بخش ۱۰۳ - چگونگی رفتن جان از جسم
دگر ره باز پرسیدش که جانها
چگونه بر پرند از آشیانها
جوابش داد کز راه ندیده
نشاید گفتن الا از شنیده
شنیدم چار موبد بود هشیار
مسلسل گشته با هم جان هر چار
در این مشکل فرو ماندند یک چند
که از تن چون رود جان خردمند
نظامی گنجوی : خسرو و شیرین
بخش ۱۰۵ - تمثیل موبد دوم
دوم موبد به قصری کرد مانند
که بر گردون کشد گیتی خداوند
از او شخصی فرو افتد گران سنگ
ز بیم جان زند در کنگره چنگ
ز ماندن دست و بازو ریش گردد
وز افتادن مضرت بیش گردد
شکنجه گرچه پنجه‌اش را کند سست
کند سر پنجه را در کنگره چست
هم آخر کار کو بی‌تاب گردد
هم او هم کنگره پرتاب گردد
نظامی گنجوی : خسرو و شیرین
بخش ۱۰۸ - در نبوت پیغمبر اکرم
سخن چون شد به معصومان حوالت
ملک پرسیدش از تاج رسالت
که شخصی در عرب دعوی کند کیست؟
به نسبت دین او با دین ما چیست؟
جوابش داد کان حرف الهی
برونست از سپیدی و سیاهی
به گنبد در کنند این قوم ناورد
برون از گنبد است آواز آن مرد
نه ز انجم گوید ونز چرخ اعلاش
که نقشند این دو او شاگرد نقاش
کند بالای این نه پرده پرواز
نیم زان پرده چون گویم از این راز
مکن بازی شها با دین تازی
که دین حق است و با حق نیست بازی
بجوشید از نهیب اندام پرویز
چو اندام کباب از آتش تیز
ولی چون بخت پیروزی نبودش
صلای احمدی روزی نبودش
چو شیرین دیدکان دیرینه استاد
در گنج سخن بر شاه بگشاد
ثنا گفتش که‌ای پیر یگانه
ندیده چون توئی چشم زمانه
چو بر خسرو گشادی گنج کانی
نصیبی ده مرا نیز ار توانی
کلیدی کن نه زنجیری در این بند
فرو خوان از کلیله نکته‌ای چند
نظامی گنجوی : خسرو و شیرین
بخش ۱۱۰ - حکمت و اندرز سرائی حکیم نظامی
دلا از روشنی شمعی برافروز
ز شمع آتش پرستیدن بیاموز
بیارا خاطر ار آتش‌پرستی
از آتش خانه خطر نشستی
من خاکی کزین محراب هیچم
چنو صد را به حکمت گوش پیچم
بسی دارم سخن کان دل پذیرد
چگویم چون کسم دامن نگیرد
منم دانسته در پرگار عالم
به تصریف و به نحو اسرار عالم
همه زیچ فلک جدول به جدول
به اصطرلاب حکمت کرده‌ام حل
که پرسید از من اسرار فلک را
که معلومش نکردم یک به یک را
زسر تا پای این دیرینه گلشن
کنم گر گوش داری بر تو روشن
از آن نقطه که خطش مختلف بود
نخستین جنبشی کامد الف بود
بدان خط چون دگر خط بست پرگار
بسیطی زان دوی آمد پدیدار
سه خط چون کرد بر مرکز محیطی
به جسم آماده شد شکل بسیطی
خط است آنگه بسیط آنگاه اجسام
که ابعاد ثلثش کرده اندام
توان دانست عالم را به غایت
بدین ترتیب از اول تا نهایت
چو بر عقل این نمونه گشت ظاهر
به یک تک میدود ز اول به آخر
خدایست آنکه حد ظاهر ندارد
وجودش اول و آخر ندارد
خدابین شو که پیش اهل بینش
تنگ باشد حجاب آفرینش
بدان خود را که از راه معانی
خدا را دانی ار خود را بدانی
بدین نزدیکیت آیینه در پیش
فلک چه بود بدان دوری میندیش
تو آن نوری که چرخت طشت شمعست
نمودار دو عالم در تو جمعست
نظامی بیش از این راز نهانی
مگو تا از حکایت وا نمانی
نظامی گنجوی : خسرو و شیرین
بخش ۱۱۳ - جان دادن شیرین در دخمه خسرو
چو صبح از خواب نوشین سر برآورد
هلاک جان شیرین بر سر آورد
سیاهی از حبش کافور می‌برد
شد اندر نیمه ره کافوردان خرد
ز قلعه زنگیی در ماه می‌دید
چو مه در قلعه شد زنگی بخندید
بفرمودش به رسم شهریاری
کیانی مهدی از عود قماری
گرفته مهد را در تخته زر
بر آموده به مروارید و گوهر
به آئین ملوک پارسی عهد
بخوابانید خسرو را در آن مهد
نهاد آن مهد را بر دوش شاهان
به مشهد برد وقت صبح گاهان
جهانداران شده یکسر پیاده
بگرداگرد آن مهد ایستاده
قلم ز انگشت رفته باربد را
بریده چون قلم انگشت خود را
بزرگ امید خرد امید گشته
بلرزانی چو برگ بید گشته
به آواز ضغیف افغان برآورد
که ما را مرگ شاه از جان برآورد
پناه و پشت شاهان عجم کو
سپهسالار و شمشیر و علم کو
کجا کان خسرو دنییش خوانند
گهی پرویز و گه کسریش خوانند
چو در راه رحیل آمد روارو
چه جمشید و چه کسری و چه خسرو
گشاده سر کنیزان و غلامان
چو سروی در میان شیرین خرامان
نهاده گوهرآگین حلقه در گوش
فکنده حلقه‌های زلف بر دوش
کشیده سرمه‌ها در نرگس مست
عروسانه نگار افکنده بر دست
پرندی زرد چون خورشید بر سر
حریری سرخ چون ناهید در بر
پس مهد ملک سرمست میشد
کسی کان فتنه دید از دست میشد
گشاده پای در میدان عهدش
گرفته رقص در پایان مهدش
گمان افتاد هر کس را که شیرین
ز بهر مرگ خسرو نیست غمگین
همان شیرویه را نیز این گمان بود
که شیرین را بر او دل مهربان بود
همه ره پای کوبان میشد آن ماه
بدینسان تا به گنبد خانه شاه
پس او در غلامان و کنیزان
ز نرگس بر سمن سیماب ریزان
چو مهد شاه در گنبد نهادند
بزرگان روی در روی ایستادند
میان دربست شیرین پیش موبد
به فراشی درون آمد به گنبد
در گنبد به روی خلق در بست
سوی مهد ملک شد دشنه در دست
جگرگاه ملک را مهر برداشت
ببوسید آن دهن کاو بر جگر داشت
بدان آیین که دید آن زخم را ریش
همانجا دشنه‌ای زد بر تن خویش
به خون گرم شست آن خوابگه را
جراحت تازه کرد اندام شه را
پس آورد آنگهی شه را در آغوش
لبش بر لب نهاد و دوش بر دوش
به نیروی بلند آواز برداشت
چنان کان قوم از آوازش خبر داشت
که جان با جان و تن و با تن به پیوست
تن از دوری و جان از داوری رست
به بزم خسرو آن شمع جهانتاب
مبارک باد شیرین را شکر خواب
به آمرزش رساد آن آشنائی
که چون اینجا رسد گوید دعائی
کالهی تازه دار این خاکدان را
بیامرز این دو یار مهربان را
زهی شیرین و شیرین مردن او
زهی جان دادن و جان بردن او
چنین واجب کند در عشق مردن
به جانان جان چنین باید سپردن
نه هر کو زن بود نامرد باشد
زن آن مرد است کو بی‌درد باشد
بسا رعنا زنا کو شیر مرد است
بسا دیبا که شیرش در نورد است
غباری بر دمید از راه بیداد
شبیخون کرد بر نسرین و شمشاد
بر آمد ابری از دریای اندوه
فرو بارید سیلی کوه تا کوه
ز روی دشت بادی تند برخاست
هوا را کرد با خاک زمین راست
بزرگان چون شدند آگه ازین راز
برآوردند حالی یکسر آواز
که احسنت ای زمان وای زمین زه
عروسان را به دامادان چنین ده
چو باشد مطرب زنگی و روسی
نشاید کرد ازین بهتر عروسی
دو صاحب تاج را هم تخت کردند
در گنبد بر ایشان سخت کردند
وز آنجا باز پس گشتند غمناک
نوشتند این مثل بر لوح آن خاک
که جز شیرین که در خاک درشتست
کسی از بهر کس خود را نکشت است
منه دل بر جهان کین سرد ناکس
وفا داری نخواهد کرد با کس
چه بخشد مرد را این سفله ایام
که یک یک باز نستاند سرانجام
به صد نوبت دهد جانی به آغاز
به یک نوبت ستاند عاقبت باز
چو بر پائی طلسمی پیچ پیچی
چو افتادی شکستی هیچ هیچی
درین چنبر که محکم شهر بندیست
نشان ده گردنی کو بی کمندیست
نه با چنبر توان پرواز کردن
نه بتوان بند چنبر باز کردن
درین چنبر گشایش چون نمائیم
چو نگشادست کس ما چون گشائیم
همان به کاندرین خاک خطرناک
ز جور خاک بنشینیم بر خاک
بگرییم از برای خویش یکبار
که بر ما کم کسی گرید چو ما زار
شنیدستم که افلاطون شب و روز
به گریه داشتی چشم جهانسوز
بپرسیدند ازو کاین گریه از چیست
بگفتا چشم کس بیهوده نگریست
از آن گریم که جسم و جان دمساز
بهم خو کرده‌اند از دیرگه باز
جدا خواهند گشت از آشنائی
همی گریم بدان روز جدائی
رهی خواهی شدن کان ره درازست
به بی‌برگی مشو بی‌برگ و سازست
بپای جان توانی شد بر افلاک
رها کن شهر بند خاک بر خاک
مگو بر بام گردون چون توان رفت
توان رفت ارز خود بیرون توان رفت
بپرس از عقل دوراندیش گستاخ
که چون شاید شدن بر بام این کاخ
چنان کز عقل فتوی میستانی
علم برکش بر این کاخ کیانی
خرد شیخ الشیوخ رای تو بس
ازو پرس آنچه می‌پرسی نه از کس
سخن کز قول آن پیر کهن نیست
بر پیران وبال است آن سخن نیست
خرد پای و طبیعت بند پایست
نفس یک یک چو سوهان بند سایست
بدین زرین حصار آن شد برومند
که از خود برگرفت این آهنین بند
چو این خصمان که از یارت برارند
بر آن کارند کز کارت برآرند
ازین خرمن مخور یک دانه گاورس
برو میلرز و بر خود نیز میترس
چو عیسی خر برون برزین تنی چند
بمان در پای گاوان خرمنی چند
ازین نه گاوپشت آدمیخوار
بنه بر پشت گاوافکن زمین‌وار
اگر زهره شوی چون بازکاوی
درین خر پشته هم بر پشت گاوی
بسا تشنه که بر پندار بهبود
فریب شوره‌ای کردش نمک سود
بسا حاجی که خود را از اشتر انداخت
که تلخک را ز ترشک باز نشناخت
حصار چرخ چون زندان سرائیست
کمر در بسته گردش اژدهائیست
چگونه تلخ نبود عیش آن مرد
که دم با اژدهائی بایدش کرد
چو بهمن زین شبستان رخت بر بند
حریفی کردنت با اژدها چند
گرت خود نیست سودی زین جدائی
نه آخر ز اژدها یابی رهائی
چه داری دوست آنکش وقت مردن
به دشمن تر کسی باید سپردن
به حرمت شو کزین دیر مسیلی
شود عیسی به حرمت خر به سیلی
سلامت بایدت کس را میازار
که بد را در عوض تیز است بازار
از آن جنبش که در نشونبات است
درختان را و مرغان را حیات است
درخت افکن بود کم زندگانی
به درویشی کشد نخجیر بانی
علم بفکن که عالم تنگ نایست
عنان درکش که مرکب لنگ پایست
نفس بردار ازین نای گلوتنگ
گره بگشای ازین پای کهن لنگ
به ملکی در چه باید ساختن جای
که غل بر گردنست و بند بر پای
ازین هستی که یابد نیستی زود
بباید شد بهست و نیست خشنود
ز مال و ملک و فرزند و زن و زور
همه هستند همراه تو تا گور
روند این همرهان غمناک با تو
نیاید هیچ کس در خاک با تو
رفیقانت همه بدساز گردند
ز تو هر یک به راهی باز گردند
به مرگ و زندگی در خواب و مستی
توئی با خویشتن هر جا که هستی
ازین مشتی خیال کاروان زن
عنان بستان علم بر آسمان زن
خلاف آن شد که در هر کارگاهی
مخالف دید خواهی بارگاهی
نفس کو بر سپهر آهنگ دارد
ز لب تا ناف میدان تنگ دارد
بده گر عاقلی پرواز خود را
که کشتند از تو به صد بار صد را
زمین کز خون ما باکی ندارد
به بادش ده که جز خاکی ندارد
دلا منشین که یاران برنشستند
بنه بر بند کایشان رخت بستند
درین کشتی چو نتوان دیر ماندن
بباید رخت بر دریا فشاندن
درین دریا سر از غم بر میاور
فرو خور غوطه و دم بر میاور
بدین خوبی جمالی کادمی راست
اگر بر آسمان باشد ز می‌راست
بفرساید زمین و بشکند سنگ
نماند کس درین پیغوله تنگ
پی غولان درین پیغوله بگذار
فرشته شو قدم زین فرش بردار
جوانمردان که در دل جنگ بستند
به جان و دل ز جان آهنگ رستند
ز جان کندن کسی جان برد خواهد
که پیش از دادن جان مرد خواهد
نمانی گر بماند خو بگیری
بمیران خویشتن را تا نمیری
بسا پیکر که گفتی آهنین است
به صد زاری کنون زیرزمین است
گر اندام زمین را باز جوئی
همه خاک زمین بودند گوئی
کجا جمشید و افریدون و ضحاک
همه در خاک رفتند ای خوشا خاک
جگرها بین که در خوناب خاک است
ندانم کاین چه دریای هلاک است
که دیدی کامد اینجا کوس پیلش
که برنامد ز پی بانگ رحیلش
اگر در خاک شد خاکی ستم نیست
سرانجام وجود الا عدم نیست
جهان بین تا چه آسان می‌کند مست
فلک بین تا چه خرم می‌زند دست
نظامی بس کن این گفتار خاموش
چه گوئی با جهانی پنبه در گوش
شکایتهای عالم چند گوئی
بپوش این گریه را در خنده‌روئی
چه پیش آرد زمان کان در نگردد
چه افرازد زمین کان برنگردد
درختی را که بینی تازه بیخش
کند روزی ز خشکی چار میخش
بهاری را کند گیتی فروزی
به بادش بر دهد ناگاه روزی
دهد بستاند و عاری ندارد
بجز داد و ستد کاری ندارد
جنایتهای این نه شیشه تنگ
همه در شیشه کن بر شیشه زن سنگ
مگر در پای دور گرم کینه
شکسته گردد این سبز آبگینه
بده دنیی مکن کز بهر هیچت
دهد این چرخ پیچاپیچ پیچت
ز خود بگذر که با این چار پیوند
نشاید رست ازین هفت آهنین بند
گل و سنگ است این ویرانه منزل
درو ما را دو دست و پای در گل
درین سنگ و درین گل مرد فرهنگ
نه گل بر گل نهد نه سنگ بر سنگ
نظامی گنجوی : خسرو و شیرین
بخش ۱۱۵ - در نصیحت فرزند خود محمد گوید
ببین ای هفت ساله قرةالعین
مقام خویشتن در قاب قوسین
منت پروردم و روزی خدا داد
نه بر تو نام من نام خدا باد
درین دور هلالی شاد می‌خند
که خندیدیم ماهم روزکی چند
چو بدر انجمن گردد هلاکت
برافروزند انجم را جمالت
قلم درکش به حرفی کان هوائیست
علم برکش به علمی کان خدائیست
به ناموسی که گوید عقل نامی
زهی فرزانه فرزند نظامی
نظامی گنجوی : خسرو و شیرین
بخش ۱۱۷ - نامه نبشتن پیغمبر به خسرو
خداوندی که خلاق‌الوجود است
وجودش تا ابد فیاض جود است
قدیمی کاولش مطلع ندارد
حکیمی کاخرش مقطع ندارد
تصرف با صفاتش لب بدوزد
خرد گر دم زند حالی بسوزد
اگر هر زاهدی کاندر جهانست
به دوزخ در کشد حکمش روانست
و گر هر عاصیی کو هست غمناک
فرستد در بهشت از کیستش باک
خداوندیش را علت سبب نیست
ده و گیر از خداوندان عجب نیست
به یک پشه کشد پیل افسری را
به موری بر دهد پیغمبری را
ز سیمرغی برد قلاب کاری
دهد پروانه‌ای را قلب داری
سپاس او را کن ار صاحب سپاسی
شناسائی بس آن کو را شناسی
ز هر یادی که بی او لب بگردان
ز هرچ آن نیست او مذهب بگردان
بهر دعوی که بنمائی اله اوست
بهر معنی که خواهی پادشاه اوست
ز قدرت در گذر قدرت قضا راست
تو فرمانرانی و فرمان خدا راست
خدائی ناید از مشتی پرستار
خدائی را خدا آمد سزاوار
تو ای عاجز که خسرو نام داری
و گر کیخسروی صد جام داری
چو مخلوقی نه آخر مرد خواهی؟
ز دست مرگ جان چون برد خواهی
که می‌داند که مشتی خاک محبوس
چه در سر دارد از نیرنگ و ناموس
اگر بی مرگ بودی پادشائی
بسا دعوی که رفتی در خدائی
مبین در خود که خود بین را بصر نیست
خدا بین شو که خود دیدن هنر نیست
ز خود بگذر که در قانون مقدار
حساب آفرینش هست بسیار
زمین از آفرینش هست گردی
وز او این ربع مسکون آبخوردی
عراق از ربع مسکون است بهری
وزان بهره مداین هست شهری
در آن شهر آدمی باشد بهر باب
توئی زان آدمی یک شخص در خواب
قیاسی باز گیر از راه بینش
حد و مقدار خود از آفرینش
ببین تا پیش تعظیم الهی
چه دارد آفرینش جز تباهی
به ترکیبی کز این سان پایمال است
خداوندی طلب کردن محال است
گواهی ده که عالم را خدائیست
نه بر جای و نه حاجتمند جائیست
خدائی کآدمی را سروری داد
مرا بر آدمی پیغمبری داد
ز طبع آتش پرستیدن جدا کن
بهشت شرع بین دوزخ رها کن
چو طاووسان تماشا کن درین باغ
چو پروانه رها کن آتشین داغ
مجوسی را مجس پردود باشد
کسی کآتش کند نمرود باشد
در آتش مانده‌ای وین هست ناخوش
مسلمان شو مسلم گرد از آتش
چو نامه ختم شد صاحب نوردش
به عنوان محمد ختم کردش
به دست قاصدی جلد و سبک خیز
فرستاد آن وثیقت سوی پرویز
چو قاصد عرضه کرد آن نامه ی نو
بجوشید از سیاست خون خسرو
به هر حرفی کز آن منشور برخواند
چو افیون خورده مخمور درماند
ز تیزی گشت هر مویش سنانی
ز گرمی هر رگش آتش‌فشانی
چو عنوان گاه عالم تاب را دید
تو گفتی سگ گزیده آب را دید
خطی دید از سواد هیبت‌انگیز
نوشته کز محمد سوی پرویز
غرور پادشاهی بردش از راه
که گستاخی که یارد با چو من شاه
که را زهره که با این احترامم
نویسد نام خود بالای نامم؟
رخ از سرخی چو آتشگاه خود کرد
ز خشم اندیشه بد کرد و بد کرد
درید آن نامه گردن شکن را
نه نامه بلکه نام خویشتن را
فرستاده چو دید آن خشمناکی
به رجعت پای خود را کرد خاکی
از آن آتش که آن دود تهی داد
چراغ آگهان را آگهی داد
ز گرمی آن چراغ گردن افراز
دعا را داد چون پروانه پرواز
عجم را زان دعا کسری برافتاد
کلاه از تارک کسری در افتاد
ز معجزهای شرع مصطفائی
بر او آشفته گشت آن پادشائی
سریرش را سپهر از زیر برداشت
پسر در کشتنش شمشیر برداشت
بر آمد ناگه از گردون طراقی
ز ایوانش فرو افتاد طاقی
پلی بر دجله ز آهن بود بسته
در آمد سیل و آن پل شد گسسته
پدید آمد سمومی آتش انگیز
نه گلگون ماند بر آخور نه شبدیز
تبه شد لشگرش در حرب ذیقار
عقابش را کبوتر زد به منقار
در آمد مردی از در چوب در دست
به خشم آن چوب را بگرفت و بشکست
بدو گفتا من آن پولاد دستم
که دینت را بدین خواری شکستم
در آن دولت ز معجزهای مختار
بسی عبرت چنین آمد پدیدار
تو آن سنگین دلان را بین که دیدند
به تایید الهی نگرویدند
اگر چه شمع دین دودی ندارد
چو چشم اعمی بود سودی ندارد
هدایت چون بدینسان راند آیت
بدان ماندند محروم از عنایت
زهی پیغمبری کز بیم و امید
قلم راند بر افریدون و جمشید
زهی گردن کشی کز بیم تاجش
کشد هر گردنی طوق خراجش
زهی ترکی که میر هفت خیل است
ز ماهی تا به ماه او را طفیل است
زهی بدری که او در خاک خفته است
زمین تا آسمان نورش گرفته است
زهی سلطان سواری کافرینش
ز خاک او کشد طغرای بینش
زهی سر خیل سرهنگان اسرار
سخن را تا قیامت نوبتی دار
سحرگه پنج نوبت کوفت در خاک
شبانگه چار بالش زد بر افلاک
نظامی گنجوی : خسرو و شیرین
بخش ۱۱۸ - معراج پیغمبر
شبی رخ تافته زین دیر فانی
به خلوت در سرای ام هانی
رسیده جبرئیل از بیت معمور
براقی برق سیر آورده از نور
نگارین پیکری چون صورت باغ
سرش بکر از لکام و رانش از داغ
نه ابر از ابر نیسان درفشان تر
نه باد از باد بستان خوش عنان‌تر
چو دریائی ز گوهر کرده زینش
نگشته وهم کس زورق نشینش
قوی پشت و گران نعل و سبک خیز
بدیدن تیز بین و در شدن تیز
وشاق تنگ چشم هفت خرگاه
بد آن ختلی شده پیش شهنشاه
چو مرغی از مدینه بر پریده
به اقصی الغایت اقصی رسیده
نموده انبیا را قبله خویش
به تفضیل امانت رفته در پیش
چو کرده پیشوائی انبیا را
گرفته پیش راه کبریا را
برون رفته چو وهم تیزهوشان
ز خرگاه کبود سبز پوشان
ازین گردابه چون باد بهشتی
به ساحل گاه قطب آورده کشتی
فلک را قلب در عقرب دریده
اسد را دست بر جبهت کشیده
مجره که کشان پیش براقش
درخت خوشه جوجو ز اشتیاقش
کمان را استخوان بر گنج کرده
ترازو را سعادت سنج کرده
رحم بر مادران دهر بسته
ز حیض دختران نعش رسته
ز رفعت تاج داده مشتری را
ربوده ز آفتاب انگشتری را
به دفع نزلیان آسمان گیر
ز جعبه داده جوزا را یکی تیر
چو یوسف شربتی دردلو خورده
چو یونس وقفه‌ای در حوت کرده
ثریا در رکابش مانده مدهوش
به سرهنگی حمایل بسته بر دوش
به زیرش نسر طایر پر فشانده
وزو چون نسر واقع باز مانده
ز رنگ‌آمیزی ریحان آن باغ
نهاده چشم خود را مهر مازاغ
چو بیرون رفت از آن میدان خضرا
رکاب افشاند از صحرا به صحرا
بدان پرندگی طاوس اخضر
فکند از سرعتش هم بال و هم پر
چو جبریل از رکابش باز پس گشت
عنان بر زد ز میکائیل بگذشت
سرافیل آمد و بر پر نشاندش
به هودج خانه رفرف رساندش
ز رفرف بر رف طوبی علم زد
وز آنجا بر سر سدره قدم زد
جریده بر جریده نقش می‌خواند
بیابان در بیابان رخش می‌راند
چو بنوشت آسمان را فرش بر فرش
به استقبالش آمد تارک عرش
فرس بیرون جهان از کل کونین
علم زد بر سریر قاب قوسین
قدم برقع ز روی خویش برداشت
حجاب کاینات از پیش برداشت
جهت را جعد بر جبهت شکستند
مکان را نیز برقع باز بستند
محمد در مکان بی‌مکانی
پدید آمد نشان بی‌نشانی
کلام سرمدی بی‌نقل بشنید
خداوند جهان را بی‌جهت دید
به هر عضوی تنش رقصی در آورد
ز هر موئی دلش چشمی بر آورد
و زان دیدن که حیرت حاصلش بود
دلش در چشم و چشمش در دلش بود
خطاب آمد که‌ای مقصود درگاه
هر آن حاجت که مقصود است در خواه
سرای فضل بود از بخل خالی
برات گنج رحمت خواست حالی
گنه کاران امت را دعا کرد
خدایش جمله حاجت‌ها روا کرد
چو پوشید از کرامت خلعت خاص
بیامد باز پس با گنج اخلاص
گلی شد سرو قدری بود کامد
هلالی رفت و بدری بود کامد
خلایق را برات شادی آورد
ز دوزخ نامه آزادی آورد
ز ما بر جان چون او نازنینی
پیاپی باد هر دم آفرینی
نظامی گنجوی : خسرو و شیرین
بخش ۱۱۹ - اندرز و ختم کتاب
نظامی هان و هان تا زنده باشی
چنان خواهم چنان کافکنده باشی
نه بینی در که دریاپرور آمد
از افتادن چگونه بر سر آمد
چو دانه گر بیفتی بر سر آیی
چو خوشه سر مکش کز پا درایی
مدارا کن که خوی چرخ تند است
به همت رو که پای عمر کند است
هوا مسموم شد با گرد می ساز
دوا معدوم شد با درد می ساز
طبیب روزگار افسون فروش است
چو زراقان ازان ده رنگ پوش است
گهی نیشی زند کاین نوش اعضاست
گه آرد ترشیی کاین دفع صفراست
علاج‌الرأس او انجیدن گوش
دم‌الاخوین او خون سیاوش
بدین مرهم جراحت بست نتوان
بدین دارو ز علت رست نتوان
چو طفل انگشت خود میمز در این مهد
ز خون خویش کن هم شیر و هم شهد
بگیر آیین خرسندی ز انجیر
که هم طفلست و هم پستان و هم شیر
بر این رقعه که شطرنج زیانست
کمینه بازیش بین‌الرخانست
دریغ آن شد که در نقش خطرناک
مقابل می‌شود رخ با رخ خاک
درین خیمه چه گردی بند بر پای
گلو را زین طنابی چند بگشای
برون کش پای ازین پاچیله تنگ
که کفش تنگ دارد پای را لنگ
قدم درنه که چون رفتی رسیدی
همان پندار کاین ده را ندیدی
اگر عیشی است صد تیمار با اوست
و گر برگ گلی صد خار با اوست
به تلخی و به ترشی شد جوانی
به صفرا و به سودا زندگانی
به وقت زندگی رنجور حالیم
که با گرگان وحشی در جوالیم
به وقت مرگ با صد داغ حرمان
ز گرگان رفت باید سوی کرمان
ز گرگان تا به کرمان راه کم نیست
ز ما تا مرگ موئی نیز هم نیست
سری داریم و آن سرهم شکسته
به حسرت بر سر زانو نشسته
سری کو هیبت جلاد بیند
صواب آن شد که بر زانو نشیند
ولایت بین که ما را کوچگاهست
ولایت نیست این زندان و چاهست
ز گرمائی چو آتش تاب گیریم
جگر درتری بر فاب گیریم
چو موئی برف ریزد پر بریزیم
همه در موی دام و دد گریزیم
بدین پا تا کجا شاید رسیدن
بدین پر تا کجا شاید پریدن
ستم کاری کنیم آنگه بهر کار
زهی مشتی ضعیفان ستمکار
کسی کو بر پر موری ستم کرد
هم از ماری قفای آن ستم خورد
به چشم خویش دیدم در گذرگاه
که زد بر جان موری مرغکی راه
هنوز از صید منقارش نپرداخت
که مرغی دیگر آمد کار او ساخت
چو بد کردی مباش ایمن ز آفات
که واجب شد طبیعت را مکافات
سپهر آیینه عدلست و شاید
که هرچ آن از تو بیند وا نماید
منادی شد جهان را هر که بد کرد
نه با جان کسی با جان خود کرد
مگر نشنیدی از فراش این راه
که هر کو چاه کند افتاد در چاه
سرای آفرینش سرسری نیست
زمین و آسمان بی‌داوری نیست
هران سنگی که دریائی و کانیست
در او دری و یاقوتی نهانیست
چو عیسی هر که درد توتیائی
ز هر بیخی کند دارو گیائی
چو ما را چشم عبرت بین تباهست
کجا دانیم کاین گل یا گیاهست
گرفتم خود که عطار وجودی
تو نیز آخر بسوزی گر چه عودی
و گر خود علم جالینوس دانی
چو مرگ آمد به جالینوس مانی
چو عاجز وار باید عاقبت مرد
چه افلاطون یونانی چه آن کرد
همان به کاین نصیحت یاد گیریم
که پیش از مرگ یک نوبت بمیریم
ز محنت رست هر کو چشم دربست
بدین تدبیر طوطی از قفس رست
اگر با این کهن گرگ خشن پوست
به صد سوگند چون یوسف شوی دوست
لبادت را چنان بر گاو بندد
که چشمی گرید و چشمیت خندد
چه پنداری کز اینسان هفتخوانی
بود موقوف خونی و استخوانی
بدین قاروره تا چند آبریزی
بدین غربال تا کی خاک بیزی
نخواهد ماند آخر جاودانه
در این نه مطبخ این یک چارخانه
چو وقت آید که وقت آید به آخر
نهانیها کنند از پرده ظاهر
نه بینی گرد ازین دوران که بینی
جز آن قالب که در قلبش نشینی
ازین جا توشه بر کانجا علف نیست
در اینجا جو که آنجا جز صدف نیست
درین مشکین صدفهای نهانی
بسا درها که بینی ارمغانی
نو آیین پرده‌ای بینی دلاویز
نوای او نوازشهای نو خیز
کهن کاران سخن پاکیزه گفتند
سخن بگذار مروارید سفتند
سخنهای کهن زالی مطراست
و گر زال زر است انگار عنقاست
درنگ روزگار و گونه گرد
کند رخسار مروارید را زرد
نگویم زر پیشین نو نیرزد
چو دقیانوس گفتی جو نیرزد
گذشت از پانصد و هفتاد شش سال
نزد بر خط خوبان کس چنین خال
چو دانستم که دارد هر دیاری
ز مهر من عروسی در کناری
طلسم خویش را از هم گسستم
بهر بیتی نشانی باز بستم
بدان تا هر که دارد دیدنم دوست
ببیند مغز جانم را در این پوست
اگر من جان محجوبم تن اینست
و گر یوسف شدم پیراهن اینست
عروسی را که فروش گل نپوشد
اگر پوشد ز چشم از دل نپوشد
همه پوشیده‌ای با ماست ظاهر
چو گفتی خضر خضر آنجاست حاضر
نظامی نیز کاین منظومه خوانی
حضورش در سخن یابی عیانی
نهان کی باشد از تو جلوه‌سازی
که در هر بیت گوید با تو رازی
پس از صد سال اگر گوئی کجا او
زهر بیتی ندا خیزد که‌ها او
چو کرم قز شدم از کرده خویش
به ریشم بخشم ار برگی کنم ریش
حرامم باد اگر آبی خورم خام
حلالی بر نیارم پخته از کام
نخسبم شب که گنجی بر نسنجم
دری بی‌قفل دارد کان کنجم
زمین اصلیم در بردن رنج
که از یک جو پدید آرم بسی گنج
ز دانه گر خورم مشتی به آغاز
دهم وقت درودن خرمنی باز
بران خاکی هزاران آفرین بیش
که مشتی جو خورد گنجی کند پیش
کسی کو بر نظامی می‌برد رشک
نفس بی‌آه بیند دیده بی‌اشک
بیا گو شب ببین کان کندنم را
نه کان کندن ببین جان کندنم را
بهر در کز دهن خواهم برآورد
زنم پهلو به پهلو چند ناورد
به صد گرمی بسوزانم دماغی
به دست آرم به شب‌ها شب چراغی
فرستم تا ترازو دار شاهان
جوی چندم فرستد عذرخواهان
خدایا حرف گیران در کمینند
حصاری ده که حرفم را نه بینند
سخن بی‌حرف نیک و بد نباشد
همه کس نیک خواهد خود نباشد
ولی آن کز معانی با نصیبست
بداند کاین سخن طرزی غریبست
اگر شیری غریبان را میفکن
غریبان را سگان باشند دشمن
بسا منکر که آمد تیغ در مشت
مرا زد تیغ و شمع خویش را کشت
بسا گویا که با من گشت خاموش
درازیش از زبان آمد سوی گوش
چو عیسی بر دو زانو پیش بنشست
خری با چارپا آمد فرادست
چه باک از طعنه خاکی و آبی
چو دارم درع زرین آفتابی
گر از من کوکبی شمعی برافروخت
کس از من آفتابی در نیاموخت
که گر در راه خود یک ذره دیدم
به صد دستش علم بالا کشیدم
و گر سنگی دهن در کاس من زد
دری شد چون که در الماس من زد
تحمل بین که بینم هندوی خویش
چو ترکانش جنیبت می‌کشم پیش
گه آن بی‌پرده را موزون کنم ساز
گه این گنجشک راگویم زهی باز
ز هر زاغی به جز چشمی نجویم
به هر زیفی جز احسنتی نگویم
به گوشی جام تلخیها کنم نوش
به دیگر گوش دارم حلقه در گوش
نگهدارم به چندین اوستادی
چراغی را درین طوفان بادی
ز هر کشور که برخیزد چراغی
دهندش روغنی از هر ایاغی
ور اینجا عنبرین شمعی دهد نور
ز باد سردش افشانند کافور
بشکر زهر می باید چشیدن
پس هر نکته دشنامی شنیدن
من ازدامن چو دریا ریخته در
گریبانم ز سنگ طعنه‌ها پر
کلوخ انداخته چون خشت در آب
کلوخ اندازیی ناکرده دریاب
دهان خلق شیرین از زبانم
چو زهر قاتل از تلخی دهانم
چو گاوی در خراس افکنده پویان
همه ره دانه ریز و دانه جویان
چو برقی کو نماید خنده خوش
غریق آب و می‌سوزد در آتش
نه گنجی ای دل از ماران چه نالی
که از ماران نباشد گنج خالی
چو طاوس بهشت آید پدیدار
بجای حلقه دربانی کند مار
بدین طاوس ماران مهره باشند
که طاوسان و ماران خواجه تاشند
نگاری اکدشست این نقش دمساز
پدر هندو و مادر ترک طناز
مسی پوشیده زیر کیمیائی
غلط گفتم که گنجی و اژدهائی
دری در ژرف دریائی نهاده
چراغی بر چلیپائی نهاده
تو در بردار و دریا را رها کن
چراغ از قبله ترسا جدا کن
مبین کاتشگهی را رهنمونست
عبارت بین که طلق اندود خونست
عروسی بکر بین با تخت و با تاج
سرو بن بسته در توحید و معراج
نظامی گنجوی : لیلی و مجنون
بخش ۱ - به نام ایزد بخشاینده
ای نام تو بهترین سرآغاز
بی‌نام تو نامه کی کنم باز؟
ای یاد تو مونس روانم
جز نام تو نیست بر زبانم
ای کار گشای هر چه هستند
نام تو کلید هر چه بستند
ای هیچ خطی نگشته ز اول
بی‌حجت نام تو مسجل
ای هست کن اساس هستی
کوته ز درت دراز دستی
ای خطبه تو تبارک الله
فیض تو همیشه بارک الله
ای هفت عروس نه عماری
بر درگه تو به پرده داری
ای هست نه بر طریق چونی
دانای برونی و درونی
ای هرچه رمیده وارمیده
در کن فیکون تو آفریده
ای واهب عقل و باعث جان
با حکم تو هست و نیست یکسان
ای محرم عالم تحیر
عالم ز تو هم تهی و هم پر
ای تو به صفات خویش موصوف
ای نهی تو منکر امر معروف
ای امر تو را نفاذ مطلق
وز امر تو کائنات مشتق
ای مقصد همت بلندان
مقصود دل نیازمندان
ای سرمه کش بلندبینان
در باز کن درون نشینان
ای بر ورق تو درس ایام
ز آغاز رسیده تا به انجام
صاحب توئی آن دگر غلامند
سلطان توئی آن دگر کدامند
راه تو به نور لایزالی
از شرک و شریک هر دو خالی
در صنع تو کامد از عدد بیش
عاجز شده عقل علت اندیش
ترتیب جهان چنانکه بایست
کردی به مثابتی که شایست
بر ابلق صبح و ادهم شام
حکم تو زد این طویله بام
گر هفت گره به چرخ دادی
هفتاد گره بدو گشادی
خاکستری ار ز خاک سودی
صد آینه را بدان زدودی
بر هر ورقی که حرف راندی
نقش همه در دو حرف خواندی
بی‌کوه کنی ز کاف و نونی
کردی تو سپهر بیستونی
هر جا که خزینه شگرفست
قفلش به کلید این دو حرفست
حرفی به غلط رها نکردی
یک نکته درو خطا نکردی
در عالم عالم آفریدن
به زین نتوان رقم کشیدن
هر دم نه به حق دسترنجی
بخشی به من خراب گنجی
گنج تو به بذل کم نیاید
وز گنج کس این کرم نیاید
از قسمت بندگی و شاهی
دولت تو دهی بهر که خواهی
از آتش ظلم و دود مظلوم
احوال همه تراست معلوم
هم قصه نانموده دانی
هم نامه نانوشته خوانی
عقل آبله پای و کوی تاریک
وآنگاه رهی چو موی باریک
توفیق تو گر نه ره نماید
این عقده به عقل کی گشاید
عقل از در تو بصر فروزد
گر پای درون نهد بسوزد
ای عقل مرا کفایت از تو
جستن ز من و هدایت از تو
من بددل و راه بیمناکست
چون راهنما توئی چه باکست
عاجز شدم از گرانی بار
طاقت نه چگونه باشد این کار
می‌کوشم و در تنم توان نیست
کازرم تو هست باک از آن نیست
گر لطف کنی و گر کنی قهر
پیش تو یکی است نوش یا زهر
شک نیست در اینکه من اسیرم
کز لطف زیم ز قهر میرم
یا شربت لطف دار پیشم
یا قهر مکن به قهر خویشم
گر قهر سزای ماست آخر
هم لطف برای ماست آخر
تا در نقسم عنایتی هست
فتراک تو کی گذارم از دست
وآن دم که نفس به آخر آید
هم خطبه نام تو سراید
وآن لحظه که مرگ را بسیجم
هم نام تو در حنوط پیچم
چون گرد شود وجود پستم
هرجا که روم تو را پرستم
در عصمت اینچنین حصاری
شیطان رجیم کیست باری
چون حرز توام حمایل آمود
سرهنگی دیو کی کند سود
احرام گرفته‌ام به کویت
لبیک زنان به جستجویت
احرام شکن بسی است زنهار
ز احرام شکستنم نگهدار
من بیکس و رخنها نهانی
هان ای کس بیکسان تو دانی
چون نیست به جز تو دستگیرم
هست از کرم تو ناگزیرم
یک ذره ز کیمیای اخلاص
گر بر مس من زنی شوم خاص
آنجا که دهی ز لطف یک تاب
زر گردد خاک و در شود آب
من گر گهرم و گر سفالم
پیرایه توست روی مالم
از عطر تو لافد آستینم
گر عودم و گر درمنه اینم
پیش تو نه دین نه طاعت آرم
افلاس تهی شفاعت آرم
تا غرق نشد سفینه در آب
رحمت کن و دستگیر و دریاب
بردار مرا که اوفتادم
وز مرکب جهل خود پیادم
هم تو به عنایت الهی
آنجا قدمم رسان که خواهی
از ظلمت خود رهائیم ده
با نور خود آشنائیم ده
تا چند مرا ز بیم و امید
پروانه دهی به ماه و خورشید
تا کی به نیاز هر نوالم
بر شاه و شبان کنی حوالم
از خوان تو با نعیم‌تر چیست
وز حضرت تو کریمتر کیست
از خرمن خویش ده زکاتم
منویس به این و آن براتم
تا مزرعه چو من خرابی
آباد شود به خاک و آبی
خاکی ده از آستان خویشم
وابی که دغل برد ز پیشم
روزی که مرا ز من ستانی
ضایع مکن از من آنچه مانی
وآندم که مرا به من دهی باز
یک سایه ز لطف بر من انداز
آن سایه نه کز چراغ دور است
آن سایه که آن چراغ نوراست
تا با تو چو سایه نور گردم
چون نور ز سایه دور گردم
با هر که نفس برآرم اینجا
روزیش فروگذارم اینجا
درهای همه ز عهد خالیست
الا در تو که لایزالیست
هر عهد که هست در حیاتست
عهد از پس مرگ بی‌ثباتست
چون عهد تو هست جاودانی
یعنی که به مرگ و زندگانی
چندانکه قرار عهد یابم
از عهد تو روی برنتابم
بی‌یاد توام نفس نیاید
با یاد تو یاد کس نیاید
اول که نیافریده بودم
وین تعبیه‌ها ندیده بودم
کیمخت اگر از زمیم کردی
با زاز زمیم ادیم کردی
بر صورت من ز روی هستی
آرایش آفرین تو بستی
واکنون که نشانه گاه جودم
تا باز عدم شود وجودم
هرجا که نشاندیم نشستم
وآنجا که بریم زیر دستم
گردیده رهیت من در این راه
گه بر سر تخت و گه بن چاه
گر پیر بوم و گر جوانم
ره مختلف است و من همانم
از حال به حال اگر بگردم
هم بر رق اولین نوردم
بی‌جاحتم آفریدی اول
آخر نگذاریم معطل
گر مرگ رسد چرا هراسم
کان راه بتست می‌شناسم
این مرگ نه، باغ و بوستانست
کو راه سرای دوستانست
تا چند کنم ز مرگ فریاد
چون مرگ ازوست مرگ من باد
گر بنگرم آن چنان که رایست
این مرگ نه مرگ نقل جایست
از خورد گهی به خوابگاهی
وز خوابگهی به بزم شاهی
خوابی که به بزم تست راهش
گردن نکشم ز خوابگاهش
چون شوق تو هست خانه خیزم
خوش خسبم و شادمانه خیزم
گر بنده نظامی از سر درد
در نظم دعا دلیریی کرد
از بحر تو بینم ابر خیزش
گر قطره برون دهد مریزش
گر صد لغت از زبان گشاید
در هر لغتی ترا ستاید
هم در تو به صد هزار تشویر
دارد رقم هزار تقصیر
ور دم نزند چو تنگ حالان
دانی که لغت زبان لالان
گر تن حبشی سرشته تست
ور خط ختنی نبشته تست
گر هر چه نبشته‌ای بشوئی
شویم دهن از زیاده گوئی
ور باز به داورم نشانی
ای داور داوران تو دانی
زان پیش کاجل فرا رسد تنگ
و ایام عنان ستاند از چنگ
ره باز ده از ره قبولم
بر روضه تربت رسولم
نظامی گنجوی : لیلی و مجنون
بخش ۲ - نعت پیغمبر اکرم (ص)
ای شاه سوار ملک هستی
سلطان خرد به چیره دستی
ای ختم پیمبران مرسل
حلوای پسین و ملح اول
نوباوه باغ اولین صلب
لشکرکش عهد آخرین تلب
ای حاکم کشور کفایت
فرمانده فتوی ولایت
هرک آرد با تو خودپرستی
شمشیر ادب خورد دو دستی
ای بر سر سدره گشته راهت
وی منظر عرش پایگاهت
ای خاک تو توتیای بینش
روشن بتو چشم آفرینش
شمعی که نه از تو نور گیرد
از باد بروت خود بمیرد
ای قائل افصح القبایل
یک زخمی اوضح الدلایل
دارنده حجت الهی
داننده راز صبحگاهی
ای سید بارگاه کونین
نسابه شهر قاب قوسین
رفته ز ولای عرش والا
هفتاد هزار پرده بالا
ای صدر نشین عقل و جان هم
محراب زمین و آسمان هم
گشته زمی آسمان ز دینت
نی‌نی شده آسمان زمینت
ای شش جهه از تو خیره مانده
بر هفت فلک جنیبه رانده
شش هفت هزار سال بوده
کین دبدبه را جهان شنوده
ای عقل نواله پیچ خوانت
جان بنده نویس آستانت
هر عقل که بی تو عقل برده
هر جان که نه مرده تو مرده
ای کینت و نام تو موید
بوالقاسم وانگهی محمد
عقل ارچه خلیفه شگرف است
بر لوح سخن تمام حرف است
هم مهر مویدی ندارد
تا مهر محمدی ندارد
ای شاه مقربان درگاه
بزم تو ورای هفت خرگاه
صاحب طرف ولایت جود
مقصود جهان جهان مقصود
سر جوش خلاصه معانی
سرچشمه آب زندگانی
خاک تو ادیم روی آدم
روی تو چراغ چشم عالم
دوران که فرس نهاده تست
با هفت فرس پیاده تست
طوف حرم تو سازد انجم
در گشتن چرخ پی کندگم
آن کیست که بر بساط هستی
با تو نکند چو خاک پستی
اکسیر تو داد خاک را لون
وز بهر تو آفریده شد کون
سر خیل توئی و جمله خیلند
مقصود توئی همه طفیلند
سلطان سریر کایناتی
شاهنشه کشور حیاتی
لشگر گه تو سپهر خضرا
گیسوی تو چتر و غمزه طغرا
وین پنج نماز کاصل توبه است
در نوبتی تو پنج نوبه است
در خانه دین به پنج بنیاد
بستی در صد هزار بیداد
وین خانه هفت سقف کرده
بر چار خلیفه وقف کرده
صدیق به صدق پیشوا بود
فاروق ز فرق هم جدا بود
وان پیر حیائی خدا ترس
با شیر خدای بود همدرس
هر چار ز یک نورد بودند
ریحان یک آبخورد بودند
زین چار خلیفه ملک شدراست
خانه به چهار حد مهیاست
ز آمیزش این چهارگانه
شد خوش نمک این چهارخانه
دین را که چهار ساق دادی
زینگونه چهار طاق دادی
چون ابروی خوب تو در آفاق
هم جفت شد این چهار وهم طاق
از حلقه دست بند این فرش
یک رقص تو تا کجاست تا عرش
ای نقش تو معرج معانی
معراج تو نقل آسمانی
از هفت خزینه در گشاده
بر چهار گهر قدم نهادن
از حوصله زمانه تنگ
بر فرق فلک زده شباهنگ
چون شب علم سیاه برداشت
شبرنگ تو رقص راه برداشت
خلوتگه عرش گشت جایت
پرواز پری گرفت پایت
سر برزده از سرای فانی
بر اوج سرای ام هانی
جبریل رسید طوق در دست
کز بهر تو آسمان کمر بست
بر هفت فلک دو حلقه بستند
نظاره تست هر چه هستند
برخیز هلا نه وقت خوابست
مه منتظر تو آفتابست
در نسخ عطارد از حروفت
منسوخ شد آیت وقوفت
زهره طبق نثار بر فرق
تا نور تو کی برآید از شرق
خورشید به صورت هلالی
زحمت ز ره تو کرده خالی
مریخ ملازم یتاقت
موکب رو کمترین وشاقت
دراجه مشتری بدان نور
از راه تو گفته چشم بد دور
کیوان علم سیاه بر دوش
در بندگی تو حلقه در گوش
در کوکبه چنین غلامان
شرط است برون شدن خرامان
امشب شب قدرتست بشتاب
قدر شب قدر خویش دریاب
ای دولتی آن شبی که چون روز
گشت از قدم تو عالم افروز
پرگار به خاک در کشیدی
جدول به سپهر بر کشیدی
برقی که براق بود نامش
رفق روش تو کرد رامش
بر سفت چنان نسفته تختی
طیاره شدی چو نیک بختی
زآنجا که چنان یک اسبه راندی
دوران دواسبه را بماندی
ربع فلک از چهارگوشه
داده ز درت هزار خوشه
از سرخ و سپید دخل آن باغ
بخش نظر تو مهر ما زاغ
بر طره هفت بام عالم
نه طاس گذاشتی نه پرچم
هم پرچم چرخ را گسستی
هم طاسک ماه را شکستی
طاوس پران چرخ اخضر
هم بال فکنده با تو هم پر
جبریل ز همرهیت مانده
(الله معک) ز دور خوانده
میکائیلت نشانده بر سر
واورده به خواجه تاش دیگر
اسرافیل فتاده در پای
هم نیم رهت بمانده برجای
رفرف که شده رفیق راهت
برده به سریر سدره گاهت
چون از سر سدره بر گذشتی
اوراق حدوث در نوشتی
رفتی ز بساط هفت فرشی
تا طارم تنگبار عرشی
سبوح زنان عرش پایه
از نور تو کرده عرش سایه
از حجله عرش بر پریدی
هفتاد حجاب را دریدی
تنها شدی از گرانی رخت
هم تاج گذاشتی و هم تخت
بازار جهت بهم شکستی
از زحمت تحت وفوق رستی
خرگاه برون زدی ز کونین
در خیمه خاص قاب قوسین
هم حضرت ذوالجلال دیدی
هم سر کلام حق شنیدی
از غایت وهم و غور ادراک
هم دیدن وهم شنودنت پاک
درخواستی آنچه بود کامت
درخواسته خاص شد به نامت
از قربت حضرت الهی
باز آمدی آنچنانکه خواهی
گلزار شکفته از جبینت
توقیع کرم در آستینت
آورده برات رستگاران
از بهر چو ما گناهکاران
ما را چه محل که چون تو شاهی
در سایه خود کند پناهی
زآنجا که تو روشن آفتابی
بر ما نه شگفت اگر نتابی
دریای مروتست رایت
خضرای نبوتست جایت
شد بی تو به خلق بر مروت
بر بسته‌تر از در نبوت
هر که از قدم تو سرکشیده
دولت قلمیش در کشیده
وان کو کمر وفات بسته
بر منظره ابد نشسته
باغ ارم از امید و بیمت
جزیت ده نافه نسیمت
ای مصعد آسمان نوشته
چون گنج به خاک بازگشته
از سرعت آسمان خرامی
سری بگشای بر نظامی
موقوف نقاب چند باشی
در برقع خواب چند باشی
برخیز و نقاب رخ برانداز
شاهی دو سه را به رخ درانداز
این سفره ز پشت بار برگیر
وین پرده ز روی کار برگیر
رنگ از دو سیه سفید بزدای
ضدی ز چهار طبع بگشای
یک عهد کن این دو بی‌وفا را
یک دست کن این چهار پا را
چون تربیت حیات کردی
حل همه مشکلات کردی
زان نافه به باد بخش طیبی
باشد که به ما رسد نصیبی
زان لوح که خواندی از بدایت
در خاطر ما فکن یک آیت
زان صرف که یافتیش بی‌صرف
در دفتر ما نویس یک حرف
بنمای به ما که ما چه نامیم
وز بت گر و بت شکن کدامیم
ای کار مرا تمامی از تو
نیروی دل نظامی از تو
زین دل به دعا قناعتی کن
وز بهر خدا شفاعتی کن
تا پرده ما فرو گذارند
وین پرده که هست بر ندارند
نظامی گنجوی : لیلی و مجنون
بخش ۳ - برهان قاطع در حدوث آفرینش
در نوبت بار عام دادن
باید همه شهر جام دادن
فیاضه ی ابر جود گشتن
ریحان همه وجود گشتن
باریدن بی‌دریغ چون مل
خندیدن بی‌نقاب چون گل
هرجای چو آفتاب راندن
در راه به بدره زر فشاندن
دادن همه را به بخشش عام
وامی و حلال کردن آن وام
پرسیدن هر که در جهان هست
کز فاقه ی روزگار چون رست
گفتن سخنی که کار بندد
زان قطره چو غنچه باز خندد
من کین شکرم در آستین است
ریزم که حریف نازنین است
بر جمله جهان فشانم این نوش
فرزند عزیز خود کند گوش
من بر همه تن شوم غذاساز
خود قسم جگر بدو رسد باز
ای ناظر نقش آفرینش
بر دار خلل ز راه بینش
در راه تو هر کرا وجودیست
مشغول پرستش و سجودیست
بر طبل تهی مزن جرس را
بیکار مدان نوای کس را
هر ذره که هست اگر غباریست
در پرده مملکت به کاریست
این هفت حصار برکشیده
بر هزل نباشد آفریده
وین هفت رواق زیر پرده
آخر به گزاف نیست کرده
کار من و تو بدین درازی
کوتاه کنم که نیست بازی
دیباچه ما که در نورد است
نز بهر هوی و خواب و خورد است
از خواب و خورش به اربتابی
کین در همه گاو و خر بیابی
زان مایه که طبعها سرشتند
ما را ورقی دگر نوشتند
تا در نگریم و راز جوئیم
سررشته ی کار باز جوئیم
بینیم زمین و آسمان را
جوئیم یکایک این و آن را
کاین کار و کیائی از پی چیست
او کیست کیای کار او کیست
هر خط که برین ورق کشید است
شک نیست در آنکه آفرید است
بر هر چه نشانه ی طرازیست
ترتیب گواه کار سازیست
سوگند دهم بدان خدایت
کاین نکته به دوست رهنمایت
کان آینه در جهان که دید است
کاول نه به صیقلی رسیده است
بی‌صیقلی آینه محال است
هردم که جز این زنی وبال است
در هر چه نظر کنی به تحقیق
آراسته کن نظر به توفیق
منگر که چگونه آفریده است
کان دیده‌وری ورای دیده است
بنگر که ز خود چگونه برخاست
وآن وضع به خود چگونه شد راست
تا بر تو به قطع لازم آید
کان از دگری ملازم آید
چون رسم حواله شد برسام
رستی تو ز جهل و من ز دشنام
هر نقش بدیع کایدت پیش
جز مبدع او در او میندیش
زین هفت پرند پرنیان رنگ
گر پای برون نهی خوری سنگ
پنداشتی این پرند پوشی
معلوم تو گردد ار بکوشی
سررشته راز آفرینش
دیدن نتوان به چشم بینش
این رشته قضا نه آنچنان تافت
کورا سررشته وا توان یافت
سررشته قدرت خدائی
بر کس نکند گره گشائی
عاجز همه عاقلان و شیدا
کین رقعه چگونه کرد پیدا
گرداند کس که چون جهان کرد
ممکن که تواند آنچنان کرد
چون وضع جهان ز ما محالست
چونیش برون‌تر از خیالست
در پرده راز آسمانی
سریست ز چشم ما نهانی
چندانکه جنیبه رانم آنجا
پی برد نمی‌توانم آنجا
در تخته هیکل رقومی
خواندم همه نسخه نجومی
بر هر چه از آن برون کشیدم
آرام گهی درون ندیدم
دانم که هر آنچه ساز کردند
بر تعبیه‌ایش باز کردند
هرچ آن نظری در او توان بست
پوشیده خزینه‌ای در آن هست
آن کن که کلید آن خزینه
پولاد بود نه آبگینه
تا چون به خزینه در شتابی
شربت طلبی نه زهر یابی
پیرامن هر چه ناپدیدست
جدول کش خود خطی کشیدست
وآن خط که ز اوج بر گذشته
عطفیست به میل بازگشته
کاندیشه چو سر به خط رساند
جز باز پس آمدن نداند
پرگار چو طوف ساز گردد
در گام نخست باز گردد
این حلقه که گرد خانه بستند
از بهر چنین بهانه بستند
تا هر که ز حلقه بر کند سر
سرگشته شود چو حلقه بر در
در سلسله فلک مزن دست
کین سلسله را هم آخری هست
گر حکم طبایع است بگذار
کو نیز رسد به آخر کار
بیرون‌تر ازین حواله گاهیست
کانجا به طریق عجز راهیست
زان پرده نسیم ده نفس را
کو پرده کژ نداد کس را
این هفت فلک به پرده سازی
هست از جهت خیال بازی
زین پرده ترانه ساخت نتوان
واین پرده به خود شناخت نتوان
گر پرده شناس ازین قیاسی
هم پرده خود نمی‌شناسی
گر باربدی به لحن و آواز
بی‌پرده مزن دمی بر این ساز
با پرده دریدگان خودبین
در خلوت هیچ پرده منشین
آن پرده طلب که چون نظامی
معروف شوی به نیکنامی
تا چند زمین نهاد بودن
سیلی خود خاک و باد بودن
چون باد دویدن از پی خاک
مشغول شدن به خار و خاشاک
بادی که وکیل خرج خاکست
فراش گریوه مغاکست
بستاند ازین بدان سپارد
گه مایه برد گهی بیارد
چندان که زمیست مرز بر مرز
خاکیست نهاده درز بر درز
گه زلزله گاه سیل خیزد
زین ساید خاک و زان بریزد
چون زلزله ریزد آب ساید
درزی زخریطه واگشاید
وان درز به صدمه‌های ایام
وادی کده‌ای شود سرانجام
جوئی که درین گل خرابست
خاریده باد و چاک آبست
از کوی زمین چو بگذری باز
ابر و فلک است در تک و تاز
هر یک به میانه دگر شرط
افتاده به شکل گوی در خرط
این شکل کری نه در زمین است
هر خط که به گرد او چنین است
هر دود کزین مغاک خیزد
تا یک دو سه نیزه بر ستیزد
وآنگه به طریق میل ناکی
گردد به طواف دیر خاکی
ابری که برآید از بیابان
تا مصعد خود شود شتابان
بر اوج صعود خود بکوشد
از حد صعود بر نجوشد
او نیز طواف دیر گیرد
از دایره میل می‌پذیرد
بینیش چو خیمه ایستاده
سر بر افق زمین نهاده
تا در نگری به کوچ و خیلش
دانی که به دایره است میلش
هر جوهر فردکو بسیط است
میلش به ولایت محیط است
گردون که محیط هفت موج است
چندان که همی‌رود در اوج است
گر در افق است و گر در اعلاست
هرجا که رود به سوی بالاست
زآنجا که جهان خرامی اوست
بالائی او تمامی اوست
بالا طلبان که اوج جویند
بالای فلک جز این نگویند
نز علم فلک گره گشائیست
خود در همه علم روشنائیست
گرمایه جویست ور پشیزی
از چار گهر در اوست چیزی
اما نتوان نهفت آن جست
کین دانه در آب و خاک چون رست
گرمایه زمین بدو رساند
بخشیدن صورتش چه داند
وآنجا که زمین به زیر پی‌بود
در دانه جمال خوشه کی بود
گیرم که ز دانه خوشه خیزد
در قالب صورتش که ریزد
در پرده این خیال گردان
آخر سببی است حال گردان
نزدیک تو آن سبب چه چیز است
بنمای که این سخن عزیز است
داننده هر آن سبب که بیند
داند که مسبب آفریند
زنهار نظامیا در این سیر
پابست مشو به دام این دیر
نظامی گنجوی : لیلی و مجنون
بخش ۱۰ - یاد کردن بعضی از گذشتگان خویش
ساقی به کجا که می‌پرستم
تا ساغر می دهد به دستم
آن می که چو اشک من زلالست
در مذهب عاشقان حلالست
در می به امید آن زنم چنگ
تا باز گشاید این دل تنگ
شیریست نشسته بر گذرگاه
خواهم که ز شیر گم کنم راه
زین پیش نشاطی آزمودم
امروز نه آنکسم که بودم
این نیز چو بگذرد ز دستم
عاجزتر از این شوم که هستم
ساقی به من آور آن می لعل
کافکند سخن در آتشم نعل
آن می که گره‌گشای کارست
با روح چو روح سازگارست
گر شد پدرم به سنت جد
یوسف پسر زکی موید
با دور به داوری چه کوشم
دورست نه جور چون خروشم
چون در پدران رفته دیدم
عرق پدری ز دل بریدم
تا هرچه رسد ز نیش آن نوش
دارم به فریضه تن فراموش
ساقی منشین به من ده آن می
کز خون فسرده برکشد خوی
آن می که چو گنگ از آن بنوشد
نطقش به مزاج در بجوشد
گر مادر من رئیسه ی کرد
مادرصفتانه پیش من مرد
از لابه‌گری کرا کنم یاد
تا پیش من آردش به فریاد
غم بیشتر از قیاس خورداست
گردابه فزون ز قد مرد است
زان بیشتر است کاس این درد
کانرا به هزار دم توان خورد
با این غم و درد بی‌کناره
داروی فرامشیست چاره
ساقی پی بارگیم ریش است
می ده که ره رحیل پیش است
آن می‌که چو شور در سرآرد
از پای هزار سر برآرد
گر خواجه ی عمر که خال من بود
خالی شدنش وبال من بود
از تلخ گواری نواله‌ام
درنای گلو شکست ناله‌ام
می‌ترسم از این کبود زنجیر
کافغان کنم او شود گلوگیر
ساقی ز خم شراب خانه
پیش آر میی چو ناردانه
آن می که محیط بخش کشتست
همشیره ی شیره‌ی بهشتست
تا کی دم اهل اهل دم کو
همراه کجا و هم قدم کو
نحلی که به شهد خرمی کرد
آن شهد ز روی همدمی کرد
پیله که بریشمین کلاهست
از یاری همدمان راهست
از شادی همدمان کشد مور
آنرا که ازو فزون بود زور
با هر که درین رهی هم آواز
در پرده ی او نوا همی ساز
در پرده ی این ترانه‌ی تنگ
خارج بود ار ندانی آهنگ
در چین نه همه حریر بافند
گه حله گهی حصیر بافند
در هر چه از اعتدال یاریست
انجامش آن به سازگاریست
هر رود که با غنا نسازد
برد چو غنا گرش نوازد
ساقی می مشکبوی بردار
بند از من چاره‌جوی بردار
آن می که عصاره حیاتست
با کوره کوزهی نباتست
زین خانه خاک پوش تا کی
زان خوردن زهر و نوش تا کی
آن خانه عنکوبت باشد
کو بندد زخم و گه خراشد
گه بر مگسی کند شبیخون
گه دست کسی رهاند از خون
چون پیله ببند خانه را در
تا در شبخواب خوش نهی سر
این خانه که خانه وبال است
پیداست که وقف چند سال است
ساقی ز می‌و نشاط منشین
می‌تلخ ده و نشاط شیرین
آن می که چنان که جال مرداست
ظاهر کند آنچه در نورداست
چون مار مکن به سرکشی میل
کاینجا ز قفا همی‌رسد سیل
گر هفت سرت چو اژدها هست
هر هفت سرت نهند بر دست
به گر خطری چنان نسنجی
کز وی چو بیوفتی و به رنجی
در وقت فرو فتادن از بام
صد گز نبود چنانکه یک کام
خاکی شو و از خطر میندیش
خاک از سه گهر به ساکنی پیش
هر گوهری ارچه تابناکست
منظورترین جمله خاکست
او هست پدید در سه هم کار
وان هر سه در اوست ناپدیدار
ساقی می لاله رنگ برگیر
نصفی به نوای چنگ برگیر
آن می که منادی صبوحست
آباد کن سرای روحست
تا کی غم نارسیده خوردن
دانستن و ناشنیده کردن
به گر سخنم به یاد داری
وز عمر گذشته یاد ناری
آن عمر شده که پیش خوردست
پندار هنوز در نوردست
هم بر ورق گذشته گیرش
واکرده و در نبشه گیرش
انگار که هفت سبع خواندی
یا هفت هزار سال ماندی
آخر نه چو مدت اسپری گشت
آن هفت هزار سال بگذشت؟
چون قامت ما برای غرقست
کوتاه و دراز را چه فرقست
ساقی به صبوح بامدادم
می ده که نخورده نوش بادم
آن می که چو آفتاب گیرد
زو چشمه خشک آب گیرد
تا چند چو یخ فسرده بودن
در آب چو موش مرده بودن
چون گل بگذار نرم خوئی
بگذر چو بنفشه از دوروئی
جائی باشد که خار باید
دیوانگیی به کار باید
کردی خرکی به کعبه گم کرد
در کعبه دوید واشتلم کرد
کاین بادیه را رهی درازست
گم گشتن خر زمن چه رازست
این گفت و چو گفت باز پس دید
خر دید و چو دید خر بخندید
گفتا خرم از میانه گم بود
وایافتنش به اشتلم بود
گر اشتلمی نمی‌زد آن کرد
خر می‌شد و بار نیز می‌برد
این ده که حصار بیهشانست
اقطاع ده زبون کشانست
بی‌شیر دلی بسر نیاید
وز گاو دلان هنر نیاید
ساقی می‌ناب در قدح ریز
آبی بزن آتشی برانگیز
آن می که چو روی سنگ شوید
یاقوت ز روی سنگ روید
پائین طلب خسان چه باشی
دست خوش ناکسان چه باشی
گردن چه نهی به هر قفائی
راضی چه شوی به هر جفائی
چون کوه بلند پشتیی کن
با نرم جهان درشتیی کن
چون سوسن اگر حریر بافی
دردی خوری از زمین صافی
خواری خلل درونی آرد
بیدادکشی زبونی آرد
می‌باش چو خار حربه بر دوش
تا خرمن گل کشی در آغوش
نیرو شکن است حیف و بیداد
از حیف بمیرد آدمیزاد
ساقی منشین که روز دیرست
می ده که سرم ز شغل سیرست
آن می که چراغ رهروان شد
هر پیر که خورد از او جوان شد
با یک دو سه رند لاابالی
راهی طلب از غرور خالی
با ذره‌نشین چو نور خورشید
تو کی و نشاطگاه جمشید
بگذار معاش پادشاهی
کاوارگی آورد سپاهی
از صحبت پادشه به پرهیز
چون پنبه خشک از آتش تیز
زان آتش اگرچه پر ز نورست
ایمن بود آن کسی که دورست
پروانه که نور شمعش افروخت
چون بزم نشین شمع شد سوخت
ساقی نفسم ز غم فروبست
می که ده که به می زغم توان رست
آن می که صفای سیم دارد
در دل اثری عظیم دارد
دل نه به نصیب خاصه خویش
خائیدن رزق کس میندیش
بر گردد بخت از آن سبک رای
کافزون ز گلیم خود کشد پای
مرغی که نه اوج خویش گیرد
هنجار هلاک پیش گیرد
ماری که نه راه خود بسیچد
از پیچش کار خود بپیچد
زاهد که کند سلاج‌پوشی
سیلی خورد از زیاده کوشی
روبه که زند تپانچه با شیر
دانی که به دست کیست شمشیر
ساقی می‌مغز جوش درده
جامی به صلای نوش درده
آن می که کلید گنج شادیست
جان داروی گنج کیقبادیست
خرسندی را به طبع در بند
می‌باش بدانچه هست خرسند
جز آدمیان هرآنچه هستند
بر شقه قانعی نشستند
در جستن رزق خود شتابند
سازند بدان قدر که یابند
چون وجه کفایتی ندارند
یارای شکایتی ندارند
آن آدمی است کز دلیری
کفر آرد وقت نیم سیری
گر فوت شود یکی نواله‌ش
بر چرخ رسد نفیر و ناله‌ش
گرتر شودش به قطره‌ای بام
در ابر زبان کشد به دشنام
ور یک جو سنگ تاب گیرد
خرسنگ در آفتاب گیرد
شرط روش آن بود که چون نور
زالایش نیک و بد شوی دور
چون آب ز روی جان نوازی
با جمله رنگها بسازی
ساقی زره بهانه برخیز
پیش آرمی مغانه برخیز
آن می‌که به بزم ناز بخشد
در رزم سلاح و ساز بخشد
افسرده مباش اگر نه سنگی
رهوارتر آی اگرنه لنگی
گرد از سر این نمد فرو روب
پائی به سر نمد فروکوب
در رقص رونده چون فلک باش
گو جمله راه پر خسک باش
مرکب بده و پیادگی کن
سیلی خور و روگشادگی کن
بار همه میکش ار توانی
بهتر چه ز بار کش رهانی
تا چون تو بیفتی از سر کار
سفت همه کس ترا کشد بار
ساقی می ارغوانیم ده
یاری ده زندگانیم ده
آن می‌که چو با مزاج سازد
جان تازه کند جگر نوازد
زین دامگه اعتکاف بگشای
بر عجز خود اعتراف بنمای
در راه تلی بدین بلندی
گستاخ مشو به زرومندی
با یک سپر دریده چون گل
تا چند شغب کنی چو بلبل
ره پر شکن است پر بیفکن
تیغ است قوی سپر بیفکن
تا بارگی تو پیش تازد
سربار تو چرخ بیش سازد
یکباره بیفت ازین سواری
تا یابی راه رستگاری
بینی که چو مه شکسته گردد
از عقده رخم رسته گردد
ساقی به نفس رسید جانم
تر کن به زلال می دهانم
آن می که نخورده جای جانست
چون خورده شود دوای جانست
فارغ منشین که وقت کوچ است
در خود منگر که چشم لوچ است
تو آبله پای و راه دشوار
ای پاره کار چون بود کار
یا رخت خود از میانه بربند
یا در به رخ زمانه در بند
صحبت چو غله نمی‌دهد باز
جان در غله‌دان خلوت انداز
بی‌نقش صحیفه چند خوانی
بی‌آب سفینه چند رانی
آن به که نظامیا در این راه
بر چشمه زنی چو خضر خرگاه
سیراب شوی چو در مکنون
از آب زلال عشق مجنون
نظامی گنجوی : لیلی و مجنون
بخش ۱۱ - آغاز داستان
گوینده ی داستان چنین گفت:
آن لحظه که در این سخن سفت
کز ملک عرب بزرگواری
بود است به خوب‌تر دیاری
بر عامریان کفایت او را
معمورترین ولایت او را
خاک عرب از نسیم نامش
خوش بوی تر از رحیق جامش
صاحب هنری به مردمی طاق
شایسته‌ترین جمله ی آفاق
سلطان عرب به کامگاری
قارون عجم به مال داری
درویش نواز و میهمان دوست
اقبال درو چو مغز در پوست
می‌بود خلیفه‌وار مشهور
وز پی خلفی چو شمع بی‌نور
محتاج‌تر از صدف به فرزند
چون خوشه به دانه آرزومند
در حسرت آنکه دست بختش
شاخی به در آرد از درختش
یعنی که چو سرو بن بریزد
سوری دگرش ز بن بخیزد
تا چون به چمن رسد تذروی
سروی بیند به جای سروی
گر سرو بن کهن نبیند
در سایه ی سرو نو نشیند
زنده است کسی که در دیارش
ماند خلفی به یادگارش
می‌کرد بدین طمع کرم ها
می‌داد به سائلان درم ها
بدری به هزار بدره می‌جست
می‌کاشت سمن ولی نمی‌رست
در می‌طلبید و در نمی‌یافت
وز درطلبی عنان نمی‌تافت
و آگه نه که در جهان درنگی
پوشیده بود صلاح رنگی
هرچ آن‌طلبی اگر نباشد
از مصلحتی به در نباشد
هر نیک و بدی که در شمارست
چون در نگری صلاح کارست
بس یافته کان به ساز بینی
نایافته به چو باز بینی
بسیار غرض که در نورداست
پوشیدن او صلاح مرد است
هرکس به تکیست بیست در بیست
واگه نه کسی که مصلحت چیست
سررشته ی غیب ناپدیدست
پس قفل که بنگری کلیدست
چون در طلب از برای فرزند
می‌بود چو کان به لعل دربند
ایزد به تضرعی که شاید
دادش پسری چنانکه باید
نو رسته گلی چو نار خندان
چه نار و چه گل هزار چندان
روشن گهری ز تابناکی
شب روز کن سرای خاکی
چون دید پدر جمال فرزند
بگشاد در خزینه را بند
از شادی آن خزینه خیزی
می‌کرد چو گل خزینه ریزی
فرمود ورا به دایه دادن
تا رسته شود ز مایه دادن
دورانش به حکم دایگانی
پرورد به شیر مهربانی
هر شیر که در دلش سرشتند
حرفی ز وفا بر او نوشتند
هر مایه که از غذاش دادند
دل دوستیی در او نهادند
هر نیل که بر رخش کشیدند
افسون دلی بر او دمیدند
چون لاله دهن به شیر می شست
چون برگ سمن به شیر می‌رست
گفتی که به شیر بود شهدی
یا بود مهی میان مهدی
از مه چو دو هفته بود رفته
شد ماه دو هفته بر دو هفته
شرط هنرش تمام کردند
قیس هنریش نام کردند
چون بر سر این گذشت سالی
بفزود جمال را کمالی
عشقش به دو دستی آب می‌داد
زو گوهر عشق تاب می‌داد
سالی دو سه در نشاط و بازی
می‌رست به باغ دل‌نوازی
چون شد به قیاس هفت ساله
آمود بنفشه کرد لاله
کز هفت به ده رسید سالش
افسانه ی خلق شد جمالش
هرکس که رخش ز دور دیدی
بادی ز دعا بر او دمیدی
شد چشم پدر به روی او شاد
از خانه به مکتبش فرستاد
دادش به دبیر دانش‌آموز
تا رنج بر او برد شب و روز
جمع آمده از سر شکوهی
با او به موافقت گروهی
هر کودکی از امید و از بیم
مشغول شده به درس و تعلیم
با آن پسران خرد پیوند
هم لوح نشسته دختری چند
هر یک ز قبیله‌ای و جائی
جمع آمده در ادب سرائی
قیس هنری به علم خواندن
یاقوت لبش به در فشاندن
بود از صدف دگر قبیله
ناسفته دریش هم طویله
آفت نرسیده دختری خوب
چون عقل به نام نیک منسوب
آراسته لعبتی چو ماهی
چون سرو سهی نظاره گاهی
شوخی که به غمزه‌ای کمینه
سفتی نه یکی هزار سینه
آهو چشمی که هر زمانی
کشتی به کرشمه‌ای جهانی
ماه عربی به رخ نمودن
ترک عجمی به دل ربودن
زلفش چو شبی رخش چراغی
یا مشعله‌ای به چنگ زاغی
کوچک دهنی بزرگ سایه
چون تنگ شکر فراخ مایه
شکر شکنی به هر چه خواهی
لشگرشکن از شکر چه خواهی
تعویذ میان هم‌نشینان
در خورد کنار نازنینان
محجوبه ی بیت زندگانی
شه بیت قصیده جوانی
عقد زنخ از خوی جبینش
وز حلقه ی زلف عنبرینش
گلگونه ز خون شیر پرورد
سرمه ز سواد مادر آورد
بر رشته ی زلف و عقد خالش
افزوده جواهر جمالش
در هر دلی از هواش میلی
گیسوش چو لیل و نام لیلی
از دلداری که قیس دیدش
دل داد و به مهر دل خریدش
او نیز هوای قیس می‌جست
در سینه ی هردو مهر می‌رست
عشق آمد و جام خام در داد
جامی به دو خوی رام در داد
مستی به نخست باده سختست
افتادن نافتاده سختست
چون از گل مهر بو گرفتند
با خود همه روزه خو گرفتند
این جان به جمال آن سپرده
دل برده ولیک جان نبرده
وان بر رخ این نظر نهاده
دل داده و کام دل نداده
یاران به حساب علم خوانی
ایشان به حساب مهربانی
یاران سخن از لغت سرشتند
ایشان لغتی دگر نوشتند
یاران ورقی ز علم خواندند
ایشان نفسی به عشق راندند
یاران صفت فعال گفتند
ایشان همه حسب حال گفتند
یاران به شمار پیش بودند
و ایشان به شمار خویش بودند
نظامی گنجوی : لیلی و مجنون
بخش ۱۳ - در صفت عشق مجنون
سلطان سریر صبح خیزان
سر خیل سپاه اشک ریزان
متواری راه دلنوازی
زنجیری کوی عشقبازی
قانون مغنینان بغداد
بیاع معاملان فریاد
طبال نفیر آهنین کوس
رهیان کلیسیای افسوس
جادوی نهفته دیو پیدا
هاروت مشوشان شیدا
کیخسرو بی کلاه و بی‌تخت
دل خوش کن صدهزار بی رخت
اقطاع ده سپاه موران
اورنگ نشین پشت گوران
دراجه قلعه‌های وسواس
دارنده پاس دیر بی‌پاس
مجنون غریب دل شکسته
دریای ز جوش نانشسته
یاری دو سه داشت دل رمیده
چون او همه واقعه رسیده
با آن دو سه یار هر سحرگاه
رفتی به طواف کوی آن ماه
بیرون ز حساب نام لیلی
با هیچ سخن نداشت میلی
هرکس که جز این سخن گشادی
نشنودی و پاسخش ندادی
آن کوه که نجد بود نامش
لیلی به قبیله هم مقامش
از آتش عشق و دود اندوه
ساکن نشدی مگر بر آن کوه
بر کوه شدی و میزدی دست
افتان خیزان چو مردم مست
آواز نشید برکشیدی
بی‌خود شده سو به سو دویدی
وانگه مژه را پر آب کردی
با باد صبا خطاب کردی
کی باد صبا به صبح برخیز
در دامن زلف لیلی آویز
گو آنکه به باد داده تست
بر خاک ره اوفتاده تست
از باد صبا دم تو جوید
با خاک زمین غم تو گوید
بادی بفرستش از دیارت
خاکیش بده به یادگارت
هر کو نه چو باد بر تو لرزد
نه باد که خاک هم نیرزد
وانکس که نه جان به تو سپارد
آن به که ز غصه جان برآرد
گر آتش عشق تو نبودی
سیلاب غمت مرا ربودی
ور آب دو دیده نیستی یار
دل سوختی آتش غمت زار
خورشید که او جهان فروزست
از آه پرآتشم بسوزست
ای شمع نهان خانه جان
پروانه خویش را مرنجان
جادو چشم تو بست خوابم
تا گشت چنین جگر کبابم
ای درد و غم تو راحت دل
هم مرهم و هم جراحت دل
قند است لب تو گر توانی
از وی قدری به من رسانی
کاشفته گی مرا درین بند
معجون مفرح آمد آن قند
هم چشم بدی رسید ناگاه
کز چشم تو اوفتادم ای ماه
بس میوه آبدار چالاک
کز چشم بد اوفتاد بر خاک
انگشت کش زمانه‌اش کشت
زخمیست کشنده زخم انگشت
از چشم رسیدگی که هستم
شد چون تو رسیده‌ای ز دستم
نیلی که کشند گرد رخسار
هست از پی زخم چشم اغیار
خورشید که نیلگون حروفست
هم چشم رسیده کسوفست
هر گنج که برقعی نپوشد
در بردن آن جهان بکوشد
روزی که هوای پرنیان پوش
خلخال فلک نهاد بر گوش
سیماب ستارها در آن صرف
شد ز آتش آفتاب شنگرف
مجنون رمیده دل چو سیماب
با آن دو سه یار ناز برتاب
آمد به دیار یار پویان
لبیک زنان و بیت گویان
می‌شد سوی یار دل رمیده
پیراهن صابری دریده
می‌گشت به گرد خرمن دل
می‌دوخت دریده دامن دل
می‌رفت نوان چو مردم مست
می‌زد به سر و به روی بر دست
چون کار دلش ز دست بگذشت
بر خرگه یار مست بگذشت
بر رسم عرب نشسته آنماه
بر بسته ز در شکنج خرگاه
آن دید درین و حسرتی خورد
وین دید در آن و نوحه‌ای کرد
لیلی چو ستاره در عماری
مجنون چو فلک به پرده‌داری
لیلی کله بند باز کرده
مجنون گله‌ها دراز کرده
لیلی ز خروش چنگ در بر
مجنون چو رباب دست بر سر
لیلی نه که صبح گیتی افروز
مجنون نه که شمع خویشتن سوز
لیلی بگذار باغ در باغ
مجنون غلطم که داغ بر داغ
لیلی چو قمر به روشنی چست
مجنون چو قصب برابرش سست
لیلی به درخت گل نشاندن
مجنون به نثار در فشاندن
لیلی چه سخن؟ پری فشی بود
مجنون چه حکایت؟ آتشی بود
لیلی سمن خزان ندیده
مجنون چمن خزان رسیده
لیلی دم صبح پیش می‌برد
مجنون چو چراغ پیش می‌مرد
لیلی به کرشمه زلف بر دوش
مجنون به وفاش حلقه در گوش
لیلی به صبوح جان نوازی
مجنون به سماع خرقه بازی
لیلی ز درون پرند می‌دوخت
مجنون ز برون سپند می‌سوخت
لیلی چو گل شکفته می‌رست
مجنون به گلاب دیده می‌شست
لیلی سر زلف شانه می‌کرد
مجنون در اشک دانه می‌کرد
لیلی می مشگبوی در دست
مجنون نه ز می ز بوی می مست
قانع شده این از آن به بوئی
وآن راضی از این به جستجوئی
از بیم تجسس رقیبان
سازنده ز دور چون غریبان
تا چرخ بدین بهانه برخاست
کان یک نظر از میانه برخاست
نظامی گنجوی : لیلی و مجنون
بخش ۱۹ - در احوال لیلی
سر دفتر آیت نکوئی
شاهنشه ملک خوبروئی
فهرست جمال هفت پرگار
از هفت خلیفه جامگی خوار
رشک رخ ماه آسمانی
رنج دل سرو بوستانی
منصوبه گشای بیم و امید
میراث ستان ماه و خورشید
محراب نماز بت‌پرستان
قندیل سرای و سرو بستان
هم خوابه عشق و هم سرناز
هم خازن و هم خزینه پرداز
پیرایه گر پرند پوشان
سرمایه ده شکر فروشان
دل‌بند هزار در مکنون
زنجیر بر هزار مجنون
لیلی که بخوبی آیتی بود
وانگشت کش ولایتی بود
سیراب گلشن پیاله در دست
از غنچه نوبری برون جست
سرو سهیش کشیده‌تر شد
میگون رطبش رسیده‌تر شد
می‌رست به باغ دل فروزی
می‌کرد به غمزه خلق سوزی
از جادوئی که در نظر داشت
صد ملک بنیم غمزه برداشت
می‌کرد بوقت غمزه سازی
برتازی و ترک ترکتازی
صیدی ز کمند او نمی‌رست
غمزش بگرفت و زلف می‌بست
از آهوی چشم نافه‌وارش
هم نافه هم آهوان شکارش
وز حلقه زلف وقت نخجیر
بر گردن شیر بست زنجیر
از چهره گل از لب انگبین کرد
کان دید طبرزد آفرین کرد
دلداده هزار نازنینش
در آرزوی گل انگبینش
زلفش ره بوسه خواه می‌رفت
مژگانش خدادهاد می‌گفت
زلفش به کمند پیش می‌خواند
مژگانش به دور باش می‌راند
برده بدو رخ ز ماه بیشی
گل را دو پیاده داده پیشی
قدش چو کشیده زاد سروی
رویش چو به سرو بر تذروی
لبهاش که خنده بر شکرزد
انگشت کشیده بر طبرزد
لعلش که حدیث بوس می‌کرد
بر تنگ شکر فسوس می‌کرد
چاه زنخش که سر گشاده
صد دل به غلط در او فتاده
زلفش رسنی فکنده در راه
تا هر که فتد برآرد از چاه
با اینهمه ناز و دلستانی
خون شد جگرش ز مهربانی
در پرده که راه بود بسته
می‌بود چو پرده بر شکسته
می‌رفت نهفته بر سر بام
نظاره‌کنان ز صبح تا شام
تا مجنون را چگونه بیند
با او نفسی کجا نشیند
او را به کدام دیده جوید
با او غم دل چگونه گوید
از بیم رقیب و ترس بدخواه
پوشیده بنیم شب زدی آه
چون شمع به زهر خنده می‌زیست
شیرین خندید و تلخ بگریست
گل را به سرشک می‌خراشید
وز چوب رفیق می‌تراشید
می‌سوخت به آتش جدائی
نه دود در او نه روشنائی
آیینه درد پیش می‌داشت
مونس ز خیال خویش می‌داشت
پیدا شغبی چو باد می‌کرد
پنهان جگری چو خاک می‌خورد
جز سایه نبود پرده‌دارش
جز پرده کسی نه غمگسارش
از بس که به سایه راز می‌گفت
همسایه او به شب نمی‌خفت
می‌ساخت میان آب و آتش
گفتی که پریست آن پریوش
خنیاگر زن صریر دوک است
تیر آلت جعبه ملوکست
او دوک دو سرفکنده از چنگ
برداشته تیر یکسر آهنگ
از یک سر تیر کارگر شد
سرگردان دوک از آن دو سر شد
دریا دریا گهر بر آهیخت
کشتی کشتی زدیده می‌ریخت
می‌خورد غمی به زیر پرده
غم خورده ورا و غم نخورده
در گوش نهاده به زیر پرده
چون حلقه نهاده گوش بر در
با حلقه گوش خویش می‌ساخت
وان حلقه به گوش کس نینداخت
در جستن نور چشمه ماه
چون چشمه بمانده چشم بر راه
تا خود که بدو پیامی آرد
زآرام دلش سلامی آرد
بادی که ز نجد بردمیدی
جز بوی وفا در او ندیدی
وابری که از آن طرف گشادی
جز آب لطف بدو ندادی
هرجا که ز کنج خانه می‌دید
بر خود غزلی روانه می‌دید
هر طفل که آمدی ز بازار
بیتی گفتی نشانده‌بر کار
هرکس که گذشت زیر بامش
می‌داد به بیتکی پیامش
لیلی که چنان ملاحتی داشت
در نظم سخن فصاحتی داشت
ناسفته دری و در همی سفت
چون خود همه بیت بکر می‌گفت
بیتی که ز حسب حال مجنون
خواندی به مثل چو در مکنون
آنرا دگری جواب گفتی
آتش بشنیدی آب گفتی
پنهان ورقی به خون سرشتی
وان بیتک را بر او نوشتی
بر راهگذر فکندی از بام
دادی ز سمن به سرو پیغام
آن رقعه کسی که بر گرفتی
برخواندی و رقص در گرفتی
بردی و بدان غریب دادی
کز وی سخن غریب زادی
او نیز بدیهه‌ای روانه
گفتی به نشان آن نشانه
زین گونه میان آن دو دلبند
می‌رفت پیام گونه‌ای چند
زاوازه آن دو بلبل مست
هر بلبله‌ای که بود بشکست
زان هردو بریشم خوش آواز
بر ساز بسی بریشم ساز
بر رورد رباب و ناله چنگ
یک رنگ نوای آن دو آهنگ
زایشان سخنی به نکته راندن
وز چنگ زدن ز نای خواندن
از نغمه آن دو هم ترانه
مطرب شده کودکان خانه
خصمان در طعنه باز کردند
در هر دو زبان دراز کردند
وایشان ز بد گزاف گویان
خود را به سرشک دیده شویان
بودند بر این طریق سالی
قانع به خیال و چون خیالی
چون پرده کشید گل به صحرا
شد خاک به روی گل مطرا
خندید شکوفه بر درختان
چون سکه روی نیکبختان
از لاله سرخ و از گل زرد
گیتی علم دو رنگ بر کرد
از برگ و نوا به باغ و بستان
با برگ و نوا هزار دستان
سیرابی سبزه‌های نوخیز
از لولو تر زمرد انگیز
لاله ز ورق فشانده شنگرف
کافتاده سیاهیش بر آن حرف
زلفین بنفشه از درازی
در پای فتاده وقت بازی
غنچه کمر استوار می‌کرد
پیکان کشیی ز خار می‌کرد
گل یافت ستبرق حریری
شد باد به گوشواره‌گیری
نیلوفر از آفتاب گلرنگ
بر آب سپر فکند بی جنگ
سنبل سر نافه باز کرده
گل دست بدو دراز کرده
شمشاد به جعد شانه کردن
گلنار به نار دانه کردن
نرگس ز دماغ آتشین تاب
چون تب زدگان بجسته از خواب
خورشید ز قطره‌های باده
خون از رگ ارغوان گشاده
زان چشمه سیم کز سمن رست
نسرین ورقی که داشت می‌شست
گل دیده ببوس باز می‌کرد
چون مثل ندید ناز می‌کرد
سوسن نه زبان که تیغ در بر
نی نی غلطم که تیغ بر سر
مرغان زبان گرفته چون زاغ
بگشاده زبان مرغ در باغ
دراج زدل کبابی انگیخت
قمری نمکی ز سینه می‌ریخت
هر فاخته بر سر چناری
در زمزمه حدیث یاری
بلبل ز درخت سرکشیده
مجنون صفت آه برکشیدی
گل چون رخ لیلی از عماری
بیرون زده سر به تاجداری
در فصل گلی چنین همایون
لیلی ز وثاق رفت بیرون
بند سر زلف تاب داده
گلراز بنفشه آب داده
از نوش لبان آن قبیله
گردش چو گهر یکی طویله
ترکان عرب نشینشان نام
خوش باشد ترک‌تازی اندام
در حلقه آن بتان چون حور
می‌رفت چنانکه چشم به دور
تا سبزه باغ را به بیند
در سایه سرخ گل نشیند
با نرگس تازه جام گیرد
با لاله نبید خام گیرد
از زلف دهد بنفشه را تاب
وز چهره گل شکفته را آب
آموزد سرو را سواری
شوید ز سمن سپید کاری
از نافه غنچه باج خواهد
وز ملک چمن خراج خواهد
بر سبزه ز سایه نخل بندد
بر صورت سرو و گل بخندد
نه‌نه غرضش نه این سخن بود
نه سرو و گل و نه نسترن بود
بودس غرض آنکه در پناهی
چون سوختگان برآرد آهی
با بلبل مست راز گوید
غمهای گذشته باز گوید
یابد ز نسیم گلستانی
از یار غریب خود نشانی
باشد که دلش گشاده گردد
باری ز دلش فتاده گردد
نخلستانی بدان زمین بود
کارایش نقشبند چین بود
از حله به حله نخل گاهش
در باغ ارم گشاده راهش
نزهت گاهی چنان گزیده
در بادیه چشم کس ندیده
لیلی و دگر عروس نامان
رفتند بدان چمن خرامان
چون گل به میان سبزه بنشست
بر سبزه ز سایه گل همی‌بست
هرجا که نسیم او درآمد
سوسن بشکفت و گل برآمد
بر هر چمنی که دست می‌شست
شمشاد دمید و سرو می‌رست
با سرو بنان لاله رخسار
آمد به نشاط و خنده در کار
تا یک چندی نشاط می‌ساخت
آخر ز نشاطگه برون تاخت
تنها بنشست زیر سروی
چون بر پر طوطیی تذروی
بر سبزه نشسته خرمن گل
نالید چو در بهار بلبل
نالید و بناله در نهانی
می‌گفت ز روی مهربانی
کای یار موافق وفادار
وی چون من وهم به من سزاوار
ای سرو جوانه جوانمرد
وی با دل گرم و با دم سرد
آی از در آنکه در چنین باغ
آیی و زدائی از دلم داغ
با من به مراد دل نشینی
من نارون و تو سرو بینی
گیرم ز منت فراغ من نیست
پروای سرای و باغ من نیست
آخر به زبان نیکنامی
کم زآنکه فرستیم پیامی؟
ناکرده سخن هنوز پرواز
کز رهگذری برآمد آواز
شخصی غزلی چو در مکنون
می‌خواند ز گفتهای مجنون
کی پرده در صلاح کارم
امید تو باد پرده دارم
مجنون به میان موج خونست
لیلی به حساب کار چونست
مجنون جگری همی‌خراشد
ثلیلی نمک از که می‌تراشد
مجنون به خدنگ خار سفته است
لیلی به کدام ناز خفته است
مجنون به هزار نوحه نالد
لیلی چه نشاط می‌سکالد
مجنون همه درد و داغ دارد
لیلی چه بهار و باغ دارد
مجنون کمر نیاز بندد
لیلی به رخ که باز خندد
مجنون ز فراق دل رمیداست
لیلی به چه راحت آرمید است
لیلی چو سماع این غزل کرد
بگریست وز گریه سنگ حل کرد
زانسرو بنان بوستانی
می‌دید در او یکی نهانی
کز دوری دوست بر چه سانست
بر دوست چگونه مهربانست
چون باز شدند سوی خانه
شد در صدف آن در یگانه
داننده راز راز ننهفت
با مادرش آنچه دید بر گفت
تا مادر مشفقش نوازد
در چاره گریش چاره سازد
مادر ز پی عروس ناکام
سرگشته شده چو مرغ در دام
می‌گفت گرش گذارم از دست
آن شیفته گشت و این شود مست
ور صابریی بدو نمایم
بر ناید ازو وزو برآیم
بر حسرت او دریغ می‌خورد
می‌خورد دریغ و صبر می‌کرد
لیلی که چو گنج شد حصاری
می‌بود چو ماه در عماری
می‌زد نفسی گرفته چون میغ
می‌خورد غمی نهفته چون تیغ
دلتنگ چنانکه بود می‌زیست
بی‌تنگ دلی به عشق در کیست
نظامی گنجوی : لیلی و مجنون
بخش ۲۵ - رهانیدن مجنون آهوان را
سازنده ارغنون این ساز
از پرده چنین برآرد آواز
کان مرغ به کام نارسیده
از نوفلیان چو شد بریده
طیاره تند را شتابان
می‌راند چو باد در بیابان
می‌خواند سرود بی‌وفائی
بر نوفل و آن خلاف رائی
با هر دمنی از آن ولایت
می‌کرد ز بخت بد شکایت
می‌رفت سرشک ریز و رنجور
انداخته دید دامی از دور
در دام فتاده آهوئی چند
محکم شده دست و پای در بند
صیاد بدین طمع که خیزد
خون از تن آهوان بریزد
مجنون به شفاعت اسب را راند
صیاد سوار دید و درماند
گفتا که به رسم دامیاری
مهمان توام بدانچه داری
دام از سر آهوان جدا کن
این یک دو رمیده را رها کن
بیجان چه کنی رمیده‌ای را
جانیست هر آفریده‌ای را
چشمی و سرینی اینچنین خوب
بر هر دو نبشته غیر مغضوب
دل چون دهدت که بر ستیزی
خون دو سه بیگنه بریزی
آن کس که نه آدمیست گرگست
آهو کشی آهوئی بزرگست
چشمش نه به چشم یار ماند؟
رویش نه به نوبهار ماند؟
بگذار به حق چشم یارش
بنواز به باد نوبهارش
گردن مزنش که بی‌وفا نیست
در گردن او رسن روا نیست
آن گردن طوق بند آزاد
افسوس بود به تیغ پولاد
وان چشم سیاه سرمه سوده
در خاک خطا بود غنوده
وان سینه که رشک سیم نابست
نه در خور آتش و کبابست
وان ساده سرین نازپرورد
دانی که به زخم نیست در خورد
وان نافه که مشک ناب دارد
خون ریختنش چه آب دارد
وان پای لطیف خیزرانی
درخورد شکنجه نیست دانی
وان پشت که بار کس نسنجد
بر پشت زمین زنی برنجد
صیاد بدان نشید کو خواند
انگشت گرفته در دهن ماند
گفتا سخن تو کردمی گوش
گر فقر نبودمی هم آغوش
نخجیر دو ماهه قیدم اینست
یک خانه عیال و صیدم اینست
صیاد بدین نیازمندی
آزادی صید چون پسندی
گر بر سر صید سایه داری
جان بازخرش که مایه داری
مجنون به جواب آن تهی دست
از مرکب خود سبک فروجست
آهو تک خویش را بدو داد
تا گردن آهوان شد آزاد
او ماند و یکی دو آهوی خرد
صیاد برفت و بارگی برد
می‌داد ز دوستی نه زافسوس
بر چشم سیاه آهوان بوس
کاین چشم اگرنه چشم یار است
زان چشم سیاه یادگار است
بسیار بر آهوان دعا کد
وانگاه ز دامشان رها کرد
رفت از پس آهوان شتابان
فریاد کنان در آن بیابان
بی کینه‌وری سلاح بسته
چون گل به سلاح خویش خسته
در مرحله‌های ریگ جوشان
گشته ز تبش چو دیگ جوشان
از دل به هوا بخار داده
خارا و قصب به خار داده
شب چون قصب سیاه پوشید
خورشید قصب ز ماه پوشید
آن شیفته مه حصاری
چون تار قصب شد از نزاری
زانسان که به هیچ جستجوئی
فرقش نکند کسی ز موئی
شب چون سر زلف یار تاریک
ره چون تن دوستار باریک
شد نوحه کنان درون غاری
چون مار گزیده سوسماری
از بحر دو دیده گوهر افشاند
بنشست ز پای و موج بنشاند
پیچید چنانکه بر زمین مار
یا بر سر آتش افکنی خار
تا روز نخفت از آه کردن
وز نامه چو شب سیاه کردن
چون صبح به فال نیکروزی
برزد علم جهان فروزی
ابروی حبش به چین درآمد
کایینه چین ز چین برآمد
آن آینه خیال در چنگ
چون آینه بود لیک در زنگ
برخاست چنانکه دود از آتش
چون دود عبیر بوی او خوش
ره پیش گرفت بیت خوانان
برداشته بانک مهربانان
ناگاه رسید در مقامی
انداخته دید باز دامی
در دام گوزنی اوفتاده
گردن ز رسن به تیغ داده
صیاد بران گوزن گلرنگ
آورده چو شیر شرزه آهنگ
تا بی گهنیش خون بریزد
خونی که چنین از او چه خیزد
مجنون چو رسید پیش صیاد
بگشاد زبان چو نیش فصاد
کای چون سگ ظالمان زبون گیر
دام از سر عاجزان برون گیر
بگذار که این اسیر بندی
روزی دو کند نشاط‌مندی
زین جفته خون کرانه گیرد
با جفت خود آشیانه گیرد
آن جفت که امشبش نجوید
از گم شدنش ترا چه گوید؟
کای آنکه ترا ز من جدا کرد
مأخوذ مباد جز بدین درد
صیاد تو روز خوش مبیناد
یعنی که به روز من نشیناد
گر ترسی از آه دردمندان
برکن ز چنین شکار دندان
رای تو چه کردی ار به تقدیر
نخجیر گر او شدی تو نخجیر
شکرانه این چه می‌پذیری
کو صید شد و تو صیدگیری
صیاد بدین سخن گزاری
شد دور ز خون آن شکاری
گفتا نکنم هلاک جانش
اما ندهم به رایگانش
وجه خورش من این شکار است
گر بازخریش وقت کار است
مجنون همه ساز و آلت خویش
برکند و سبک نهاد در پیش
صیاد سلیح و ساز برداشت
صیدی سره دید و صید بگذاشت
مجنون سوی آن شکار دلبند
آمد چو پدر به سوی فرزند
مالید بر او چو دوستان دست
هرجا که شکسته دیدمی بست
سر تا پایش به کف بخارید
زو گرد وز دیده اشک بارید
گفت ای ز رفیق خویشتن دور
تو نیز چو من ز دوست مهجور
ای پیشرو سپاه صحرا
خرگاه نشین کوه خضرا
بوی تو ز دوست یادگارم
چشم تو نظیر چشم یارم
در سایه جفت باد جایت
وز دام گشاده باد پایت
دندان تو از دهانه زر
هم در صدف لب تو بهتر
چرم تو که سازمند زه شد
هم بر زه جامه تو به شد
اشک تو اگر چه هست تریاک
ناریخته به چو زهر برخاک
ای سینه گشای گردن افراز
در سوخته سینه‌ای بپرداز
دانم که در این حصار سربست
زان ماه حصاریت خبر هست
وقتی که چرا کنی در آن بوم
حال دل من کنیش معلوم
کی مانده به کام دشمنانم
چونان که بخواهی آنچنانم
تو دور و من از تو نیز هم دور
رنجور من و تو نیز رنجور
پیری نه که در میانه افتد
تیری نه که بر نشانه افتد
بادی که ندارد از تو بوئی
نامش نبرم به هیچ روئی
یادی که ز تو اثر ندارد
بر خاطر من گذر ندارد
زینگونه یکی نه بلکه صد بیش
می‌گفت به حسب حالت خویش
از پای گوزن بند بگشاد
چشمش بوسید و کردش آزاد
چون رفت گوزن دام دیده
زان بقعه روان شد آرمیده
سیاره شب چو بر سر چاه
یوسف روئی خرید چون ماه
از انجمن رصد فروشان
شد مصر فلک چو نیک جوشان
آن میل کشیده میل بر میل
می‌رفت چو نیل جامه در نیل
چندان که زبان به در کند مار
یا مرغ زند به آب منقار
ناسوده چو مار بر دریده
نغنوده چو مرغ پر بریده
مغزش ز حرارت دماغش
سوزنده چو روغن چراغش
گر خود به مثل چو شمع مردی
پهلو به سوی زمین نبردی