عبارات مورد جستجو در ۳۶۴۲ گوهر پیدا شد:
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۱۶
به فرش و اسپ و استام و خزینه
چه افزاری چنین ای خواجه سینه؟
به خوی نیک و دانش فخر باید
بدین پر کن به سینه اندر خزینه
شکر چه نهی به خوان بر چون نداری
به طبع اندر مگر سرکه و ترینه؟
چو نیکو گشته باشد، خوت، بر خوانت
چه میده است و چه کشکینهٔ جوینه
اگر نبود دگر چیزی، نباشد
ز گفتار نکو کمتر هزینه
چو ننوازی و ندهی گشت پیدا
که جز بادی نداری در قنینه
ز خمی دانگ سنگی چاشنی بس
اگر سرکه بود یا انگبینه
زمانه گند پیری سال خورده است
بپرهیز،ای برادر،زین لعینه
چو تو سیصد هزاران آزموده است
اگر نه بیش ،باری بر کمینه
نباشد جز قرین رنج واندوه
قرینی کش چنین باشد قرینه
بسی حنجر بریده است او به دنبه
شکسته است آهنینه بابگینه
به فردا چه امیدستت ؟که فردا
نه موجود است همچون روز دینه
نگه کن تا کجا بودی واینجا
که آوردت در این بی‌در مدینه
چه آویزی درین؟ چون می‌ندانی
که دینه است این مدینه یا کهینه
یکی دریای ژرف است این، که هرگز
نرسته است از هلاکش یک سفینه
ز بهر این زن بدخوی بی‌مهر
چه باید بود با یاران به کینه؟
که از دستش نخواهد رست یک تن
اگر مردینه باشد یا زنینه
ز دانش نردبانی ساز و برشو
بر این پیروزه چرخ پر نگینه
وز این بدخو ببر از پیش آنک او
نهد بر سینه‌ت آن ناخوش برینه
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۱۷
مکر جهان را پدید نیست کرانه
دام جهان را زمانه بینم دانه
دانه به دام اندرون مخور که شوی خوار
چون سپری گشت دانه چون خر لانه
طاعت پیش آرو علم جوی ازیراک
طاعت و علم است بند و فند زمانه
با تو روان است روزگار حذر کن
تا نفریبد در این رهت بروانه
سبزه جوانی است مر تو را چه شتابی
از پس این سبزه همچو گاو جوانه؟
نیک نگه کن که در حصار جوانیت
گرگ درنده است در گلوت و مثانه
دست رست نیست جز به خواب و خور ایراک
شهر جوانی پر از زر است و رسانه
پیری اگر تو درون شوی ز در شهر
سخت کند بر تو در به تنبه و فانه
عالم دجال توست و تو به دروغش
بسته‌ای و مانده‌ای و کشده یگانه
قصهٔ دجال پر فریب شنودی
گوش چه داری چو عامه سوی فسانه؟
گر به سخنهاش خلق فتنه شود پاک
پس سخن اوست بانگ چنگ و چغانه
گوش تو زی بانگ اوست و خواندن او را
بر سر کوی ایستاده‌ای به بهانه
بس به گرانی روی گهی سوی مسجد
سوی خرابات همچو تیر نشانه
دیو بخندد ز تو چو تو بنشینی
روی به محراب و دل به سوی چمانه
از پس دیوی دوان چو کودک لیکن
رود و می‌استت ز لیبیا و لکانه
مؤمنی و می خوری، به جز تو ندیدم
در جسد مؤمنانه جان مغانه
قول و عمل چیست جز ترازوی دینی
قول و عمل ورز و راست‌دار زبانه
راه نمایدت سوی روضهٔ رضوان
گر بروی بر رهی در این دو میانه
دام جهان است برتو و خبرت نیست
گاهی مستی و گه خمار شبانه
پیش تو آن راست قدر کو شنواندت
پیش ترنگ چغانه لحن ترانه
راه خران است خواب و خوردن و رفتن
خیره مرو با خرد به راه خرانه
از خور زی خواب شو زخواب سوی خور
تات برون افگند زمان به کرانه
گنبد گردنده خانه‌ای است سپنجی
مهر چه بندی بر این سپنجی خانه؟
آمدنی اندر این سرای کسانند
خیره برون شو تو زین سرای کسانه
مرگ ستانه است در سرای سپنجی
بگذری آخر تو زین بلند ستانه
دختر و مادرت از این ستانه برون شد
رفت بد و نیک و شد فلان و فلانه
تنگ فراز آمده است حالت رفتنت
سود نداردت کرد گربه به شانه
در ره غمری به یک مراغه چه جوئی
ای خر دیوانه، در شتاب و دوانه؟
اسپ جهان چون همی بخواهدت افگند
علم تو را بس بود اسپ عقل دهانه
گفتهٔ حجت به جمله گوهر علم است
گوهر او را ز جانت ساز خزانه
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۲۲
چو رسم جهان جهان پیش بینی
حذر کن ز بدهاش اگر پیش‌بینی
به تاریکی اندر گزاف از پس او
مدو کت برآید به دیوار بینی
همانا چنین مانده زین پست از آنی
که در انده اسپ رهوار و زینی
چو استر سزاوار پالان و قیدی
اگر از پی استر و زین حزینی
جهان مادری گنده پیر است، بر وی
مشو فتنه، گر در خور حور عینی
به مادر مکن دست، ازیرا که بر تو
حرام است مادر اگر ز اهل دینی
یکی گوهر آسمانی است مردم
که ایزد به بندی ببستش زمینی
به شخص گلین چونکه معجب شده‌ستی؟
در این گل بیندیش تا چون عجینی
نه در خورد در است گل، پس توزین تن
بپرهیز، ازیرا که در ثمینی
وطن مر تو را در جهان برین است
تو هرچند امروز در تیره طینی
جهان مهین را به جان زیب و فری
اگرچه بدین تن جهان کهینی
جهان برین و فرودین توی خود
به تن زین فرودین به جان زان برینی
سزای همه نعمت این و آنی
ز حکمت ازیرا هم آنی هم اینی
به جان خانهٔ حکمت و علم و فضلی
به تن غایت صنع جان‌آفرینی
اگر می‌شناسی جهان‌آفرین را
سزاوار هر نعمت و آفرینی
وگر بد سگالی و نشناسی او را
مکافات بد جز بدی خود نبینی
جهانا من از تو هراسان ازانم
که بس بد نشانی و بد همنشینی
خسیسی که جز با خسیسان نسازی
قرینت نیم من که تو بد قرینی
بر آزادگان کبر داری ولیکن
ینال و تگین را ینال و تگینی
یکی بی‌خرد را به گه بر نشانی
یکی بی‌گنه را به سر برنشینی
هم آن را که خود خوانده باشی برانی
هم آن را کنی خوار کش برگزینی
اگر مردمی بودیئی گفتمی مر
تو را من که دیوانه‌ای راستینی
ولیکن تو این کار ساز اختران را
به فرمان یزدان حصاری حصینی
به خاصه تو ای نحس خاک خراسان
پر از مار و کژدم یکی پارگینی
برآشفته‌اند از تو ترکان نگوئی
میان سگان در یکی ارزبینی
امیرانت اصل فسادند و غارت
فقیهانت اهل می و ساتگینی
مکان نیستی تو نه دنیا نه دین را
کمین‌گاه ابلیس شوم لعینی
فساد و جفا و بلا و عنا را
براحرار گیتی قراری مکینی
تو ای دشمن خاندان پیمبر
ز بهر چه همواره با من به کینی؟
تو را چشم درد است و من آفتابم
ازیرا ز من رخ پر آژنگ و چینی
سخن تا نگوئی به دینار مانی
ولیکن چو گفتی پشیزی مسینی
چو تیره گمانی تو و من یقینم
تو خود زین که من گفتمت بر یقینی
تو مر زرق را چون همی فقه خوانی
چه مرد سخن‌های جزل و متینی؟
خراسان چو بازار چین کرده‌ام من
به تصنیف‌های چو دیبای چینی
چو یکسر معین تو گشتند دیوان
وز ابلیس نحس لعین مستعینی
کمینه معینند دیوانت یکسر
که تو خر نه هم گوشهٔ بو معینی
به میدان تو من همی اسپ تازم
تو خوش خفته چون گربه در پوستینی
تو ای حجت مؤمنان خراسان
امام زمان را امین و یمینی
برانندت آن گه که ایزدت خواند
به عالم درون آیةالعالمینی
دل مؤمنان را ز وسواس امانی
سر ناصبی را به حجت کدینی
جز از بهر مالش نجوید تو را کس
همانا که تو روغن یاسمینی
بها گیر و رخشانی ای شعر ناصر
مگر خود شعری، بدخشی نگینی
بر اعدای دین زهری و مؤمنان را
غذائی، مگر روغن و انگبینی؟
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۲۵
ای آنکه ندیم باده و جامی
تا عمر مگر برین بفرجامی
چون دشت حریر سبز در پوشد
وآید به نشاط حسی از نامی
گه رفته به دشت با تماشائی
گه خفته به زیر شاخ بادامی
بگذشت تموز سی چهل بر تو
از بهر چه مانده‌ای بدین خامی؟
خوش است تو را سحرگهان رفتن
از جامه به جام، اگر بننجامی
لیکن فلکت همی بفرجامد
فرجام نگر، چه فتنه بر جامی؟
دایم به شکار در همی تازی
و آگاه نه‌ای که مانده در دامی
جز خاک ز دهر نیست بهر تو
هرچند که بر فلک چو بهرامی
فردا به عصا همیت باید رفت
امروز چنین چو کبگ چه خرامی؟
قد الفیت لام شد، بنگر،
منگر چندین به زلفک لامی
از حرص به وقت چاشت چون کرگس
در چاچ و، به وقت شام در شامی
چون داد بخواهم از تو بس تندی
لیکن چو ستم کنی خویش و رامی
ایدون شب و روز بر ستم کردن
استاده ز بهر اسپ و استامی
در دنیا سخت سختی و در دین
بس سست و میانه‌کار و هنگامی
سوی تو نیامده است پیغمبر
یا تو نه سزا و اهل پیغامی
هر روز به مذهب دگر باشی
گه در چه ژرف و گاه بر بامی
تا بی‌ادبی همی توانی کرد
خون علما به دم بیاشامی
لیکن چو کسیت میهمانی کرد
از پر خوردن همی نیارامی
گر ناصبیت برد عمر باشی
ور شیعی خواندت علی نامی
وانگه که شدی ضعیف بنشینی
با زهد چو بو یزید بسطامی
با عامه خلق گوئی از خاصم
لیکن سوی خاص کمتر از عامی
ای حجت از این چنین بی‌آزرمان
تا چند کشی محال و ناکامی؟
از خوگ به باغ در چه افزاید
جز زشتی و خامی و بی‌اندامی؟
ابلیس عدو است مر تو را زیرا
تو آدم اهل و اهل احکامی
مشتاب به خون جام ازیرا تو
مر نوح زمان خویش را سامی
از روح شریف همچو ارواحی
گرچه به‌تن از جهان اجسامی
ای معدن فتح ونصر مستنصر
شاهان همه روبه و تو ضرغامی
من بنده توانگرم به علم تو
زیرا تو توانگر از جهان تامی
هر کاری را بود سرانجامی
تو عالم حس را سرانجامی
من بر سر دشمنانت صمصامم
تو صاحب ذوالفقار و صمصامی
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۲۹
کارو کردار تو ای گنبد زنگاری
نه همی بینم جز مکرو ستم‌گاری
بستری پاک و پراگنده کنی فردا
هرچه امروز فراز آری و بنگاری
تو همانا که نه هشیار سری،ور نی
چونکه فعل بد را زشت نینگاری
گر نه مستی،پس بی‌آنکه بیازردیم
ما تو را،ما را از بهر چه آزاری؟
بچه توست همه خلق و تو چون گربه
روز و شب با بچه خویش به پیکاری
مادری هرگز من چون تو ندیده‌ستم
نیست‌مان باتو و، نه‌بی‌تو، مگر خورای
گر نبائیمت از بهر چه زائی‌مان
ور بزائی‌مان چون باز بی‌وباری؟
گرد می‌گردی بر جای چو خون‌خواره
گر ندانی ره نشگفت که خونخواری
زن بدخو را مانی که مرا با تو
سازگاری نه صواب است و نه بیزاری
نیستی اهل و سزاوار ستایش را
نه نکوهش را، زیرا که نه مختاری
بل یکی مطبخ خوب است ز بهر ما
این جهان و، تو یکی مطبخ سالاری
که مر این خاک ترش را تو چو طباخان
می به بوی و مزه و رنگ بیاچاری
کردگارت را من در تو همی بینم
به ره چشم دل، ای گنبد زنگاری
تو به پرگار خرد پیش روانم در
بی‌خطرتر ز یکی نقطه پرگاری
مر مرا سوی خرد بر تو بسی فضل است
به سخن گفتن و تدبیر و به هشیاری
دل من شمع خدای است، چه چیزی تو
چو پر از شمع فروزنده یکی خاری؟
شمع تو راه بیابان بردو دریا
شمع من راه نمای است سوی باری
مر تو را لاجرم ایزد نه همی خواند
بلکه مر ما را خوانده است به همواری
ما خداوند تو را خانهٔ گفتاریم
گر تو او را، فلکا، خانهٔ کرداری
زینهار، ای پسر، این گنبد گردان را
جز یکی کار کن و بنده نپنداری
بر من و تو که بخسپیم نگهبانی است
که نگردد هرگز رنجه ز بیداری
مور و ماهی را بر خاک و به دریا در
نیست پنهان شدن از وی به شب تاری
گر تو را بندهٔ خود خواند سزاوار است
وگرش طاعت داری تو سزاواری
گر همی نعمت دایم طلبی، او را
بندگی کن به درستی و به بیماری
مردوار، ای پسر، ا زعامه به یک سو شو
چه بری روز به خواب و خور خرواری؟
دهر گردنده بدین پیسه رسن، پورا،
خپه خواهدت همی کرد، خبر داری!
تو همی بینی که‌ت پای همی بندد
پس چرا خامشی و خیره؟ نه کفتاری
شست سال است که من در رسن اویم
گر بمیرم تو نگر تا نکنی زاری
مر تو را ناید یاری ز کسی فردا
چون نیامد ز تو امروز مرا یاری
چونکه بر خویشتن امروز نبخشائی؟
رگ اوداج به نشتر ز چه می‌خاری؟
خفته‌ای خفته و گوئی که من آگاهم
کی شود بیرون لنگیت به رهواری؟
گر نه ای خفته ز بهر چه کنی چندین
زرق دنیا را از طبع خریداری؟
بامدادانت دهد وعده به شامی خوش
شام گاهانت دهد وعده به ناهاری
چون نگوئیش که: تا چند کنی بر من
تو روان زرق ستمگاری و غداری؟
آن یکی جادو مکار زبون گیر است
چند گردی سپس او به سبکساری؟
چون طلاقی ندهی این زن رعنا را
چونکه چون مردان کار نکنی کاری؟
این تنوری است یکی گرم و بیوبارد
به هر آنچه‌ش ز تر و خشک بینباری
گر ز بهر خورو خوابستت این کوشش
بس به دست گلوی خویش گرفتاری
خردت داد خداوند جهان تا تو
برهی یک ره از این معدن دشواری
تو چه خر فتنهٔ خور چون شدی، ای نادان؟
اینت نادانی و نحسی و نگونساری!
تا همی دست رست هست به کاری بد
نکنی روی به محراب ز جباری
چون فروماندی از معصیت و نحسی
آنگه قرار بیاری و به گنه‌کاری
گرچه طراری و عیار جهان، از تو
عالم‌الغیب کجا خرد طراری؟
سیرت زشت به اندر خور احرار است
سیرت خوبت کو گر تو ز احراری؟
گرچه بسیار بود زشت همان زشت است
زشت هرگز نشود خوب به بسیاری
به خوی خوب چو دیبا و چو عنبر شو
گرچه در شهر نه بزاز و نه عطاری
سوی شهر خرد و حکمت ره یابی
گر خر از بادیهٔ بیهده باز آری
سخن حکمت از حجت بپذیری
گر تو از طایفهٔ حیدر کراری
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۳۱
ای گشت زمان زمن چه می‌خواهی؟
نیزم مفروش زرق و روباهی
از من، چو شناختم تو را، بگذر
آنگه به فریب هرکه را خواهی
من بر ره این جهان همی رفتم
از مکر و فریب و غدر تو ساهی
نازان و دنان به راه چون دونان
با قامت سرو و روی دیباهی
همراه شدی تو با من و، یکسر
شادی و نشاط و روز برناهی
از من بردی تو دزد بی‌رحمت
دزدان نکنند رحم بر راهی
ای کرده نهنگ دهر قصد تو
روزیت فروخورد بناگاهی
زین چاه همی برآمدت باید
تا چند بوی تو بی گنه چاهی؟
چاه این جسد گران تاریک است
این افگندت به کرم و گمراهی
اکنونت دراز کرد می‌باید
طاعت، که گرفت قد کوتاهی
دوتات شده است پشت، یکتا کن
این پشت دوتا به قول یکتاهی
از حرص بکاه و طاعت افزون کن
زان پس که فزودی و همی کاهی
جان دانهٔ مردم است و تن کاه است
ای فتنهٔ تن تو فتنه بر کاهی
جولاهه گرفت تن تو را ترسم
تو غره شدی بدو به جولاهی
تو ماهیکی ضعیفی و بحر است
این دهر سترگ بدخوی داهی
بی‌پای برون مشو از این دریا
اینک به سخنت دادم آگاهی
زیرا که چون دور ماند از دریا
بس رنجه شود به خشک بر ماهی
ای شاه نصیب خویش بیرون کن
زین جاه بلند و نعمت و شاهی
بنگر به ضعیف حال درویشان
بگزار سپاس آنکه بر گاهی
زیرا که اگر به چه فرو تابد
مه را نشود جلالت ماهی
کاین چرخ بسی ربود شاهان را
ناگاه ز گه چو ترک خرگاهی
حکمت بشنو ز حجت ایراک او
هرگز ندهد پیام درگاهی
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۳۹
ای مانده به کوری و تنگ حالی
بر من ز چه همواره بد سگالی
از کار تو دانی که بی‌گناهم
هرچند تو بدبخت و تنگ حالی
دانی که تو چون خوار و من عزیزم؟
زیرا که منم زر و تو سفالی
از جهل که آن ملک توست، جانم
چون جان تؤست از علوم خالی
نالیدنت از جهل خویش باید
از حجت بیچاره چند نالی؟
از مال مرا چیزهاست بهتر
چون دشمن من تو ز بهر مالی؟
فضل و خرد و مال گرد ناید
با زرق و خرافات و بدفعالی
هرچند که من چون درخت خرما
پر بارم و تو چون شکسته نالی
این حکم خدای است رفته بر ما
او بار خدای است و ما موالی
هرچند که پشم است اصل هردو
بسیار به است از پلاس قالی
گر تو به قفا با درفش کوشی
دانی که علی حال بر محالی
آن به که چو چیز محال جوید
اندیشهٔ تو گوش او بمالی
برتر مشو از حد و نه فروتر
هش‌دار و مقصر مباش و غالی
بر پایگه خویش اگر نباشی
جز رنج نبینی و جز نکالی
بنده چو خداوند خود نباشد
بر چیز زوالی چو لایزالی
هرچند که نیکو و نرم باشد
بر سر ننهد هیچ کس نهالی
هرچند که سیم‌اند پاک هردو
بهتر ز حرامی بود حلالی
نوروز به از مهرگان اگرچه
هردو دو زمانند اعتدالی
ای گشته به درگاه میر چاکر
دعوی چه کنی خیره در معالی؟
دنیا چو رهی پیش من عیال است
تو پیش یکی چون رهی عیالی
گردن ندهد جز مر اهل دین را
این زال فریبندهٔ زوالی
دانا چو تو را پیش میر بیند
داند که تو بدبخت بر ضلالی
چون خویشتنی را رهی شده‌ستی
از بی‌خردی‌ی خویش و بی‌کمالی
همواره دوان و در قفای شاهی
گوئی که مگر شاه را قذالی
مر باز جهان را به تن تذروی
مر یوز طمع را به دل غزالی
هر سر که کشید از رشی که هستی
وز پر طمعی نرم چون دوالی
گاهی به کشاکش دری و گاهی
بی‌کار که گوئی یکی جوالی
بر مذهب و بر رای میزبانی
بر خویشتن از ناکسی وبالی
وز سست لگامی و بیقراری
مر تیرک و مر ناک را مثالی
با باد جنوبی سوی جنوبی
با باد شمالی سوی شمالی
در دیگ خرافات کفچلیزی
در آینهٔ ناکسی خیالی
در مجلس با رود ساز و ساقی
تا وقت سحر مانده در جدالی
بر منبر شبگیر و بامدادان
با اخبرنائی و قال قالی
در مسجد دل‌تنگی و ملولی
در مجلس خوش طبع و بی‌ملالی
در فحش و خرافات عندلیبی
در حجت و آیات گنگ و لالی
بی‌قول و جفاجوی و پر نفاقی
زیرا که عدوی رسول و آلی
گوئی که مسلمانم و ندیدی
هرگز تو مر اسلام را حوالی
تو روی محمد چگونه بینی
چون دشمن آلی ز بد خصالی
تا فعل تو این است وز نحوست
با دشمن آل نبی همالی
ای شاخ درخت ز قوم دوزخ
آن دان که نوالی اگر نوالی
جز سر به نگون قعر دوزخ
منحوس و نگون و بدنهالی
اکنون کن از آتش حذر که اکنون
بر چشمهٔ آب خوش زلالی
گر روی به آل پیمبر آری
از چاه برآئی به چرخ عالی
قارون شوی ار چند در سؤالی
خورشید شوی گرچه تو هلالی
امروز همی از سؤال نالی
وان روز بنالی ز بی‌سالی
آزاد شوی چون الف اگر چند
امروز به زیر طمع چو دالی
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۴۰
تمییز و هوش و فکرت و بیداری
چون داد خیره خیره تو را باری؟
تا کار بندی این همه آلت را
در غدر و مکر و حیلت و طراری؟
تا همچو مور بی خور و بی‌پوشش
کوشش کنی و مال فراز آری!
از خال و عم به ناحق بستانی
وانگه به زید و خالد بسپاری!
تعطیل باشد این و نپندارم
من خیر ازین همی که تو آن داری
من خویش را ازین سه گوا دارم
بیداری و نماز و شب تاری
حیران چرا شدی به نگار اندر؟
زین پس نگر که چیز بننگاری
چیزی نگر که با تو برون آید
زین گرد گرد گنبد زنگاری
دارا برفت مفلس و زین عالم
با او نرفت ملک و جهانداری
پیشهٔ زمانه مکر و فریب آمد
با او مکوش جز که به مکاری
عمر تو را همی ز تو برباید
گر همرهی کنی تو نه هشیاری
جز علم نیست بهر تو زین عالم
زنهار کار خوار نینگاری
از بهر علم داد تو را ایزد
تمییز و هوش و فکرت و بیداری
اینها ز بهر علم بکار آیند
نز بهر بیهشی و سبکساری
گر کاربند باشی اینها را
در مکر و غدر سخت ستمگاری
اینها به ما عطای خدا آمد
پوشیده از ستور بهمواری
وایزد بدین شریف عطاهامان
بگزید بر ستور به سالاری
وانها که زین عطا نه همی یابند
بینی که مانده‌اند بدان خواری
خواهی بدار و خواهی بفروشش
خواهیش کاربند بدشخواری
دانی که نیست آن خر مسکین را
جز جهل هیچ جرم و گنه‌کاری
گر خر تو را خری نکند روزی
بر جانش تازیانه فرو باری
تو مردمی به طاعت یزدان کن
تا از عذاب آتش نازاری
زیراک اگر خر از در چوب آمد
پس چون تو بی‌خرد ز در داری؟
تو با خرد، خری و ستوری را
چون خر چرا همیشه خریداری؟
بار درخت مردمی علم آمد
ای بی‌خرد تو چونکه سپیداری؟
گر در تو این گمان به غلط بردم
پس چونکه هیچ بار همی ناری؟
از پند و حق و خوب سخن سیری
وز هزل و ژاژ و باطل ناهاری
با روی چون نگاری و دانش نه
گوئی مگر که صورت دیواری
از جان یکی شکسته پشیزی تو
وز تن یکی مجرد دیناری
نیکو و ناخوشی و، چنین باشد
پالودهٔ مزور بازاری
مردم ز راه علم بود مردم
نه زین تن مصور دیداری
تا خامشی میان خردمندان
مردی تمام صورتی و کاری
لیکن گه سخنت پدید آید
از جان و دل ضعیفی و بیماری
خاموش بهتری تو مگر باری
لنگی برون شودت به رهواری
گوئی که از نژاد بزرگانم
گفتاری آمدی تو نه کرداری
بی‌فضل کمتری تو ز گنجشکی
گرچه ز پشت جعفر طیاری
بیچاره زنده‌ای بود، ای خواجه،
آنک او ز مردگان طلبد یاری
ننگ است برتو، چونکه نداری خر،
اسپ پدرت و اشتر عماری
چه سود چون همی ز تو گند آید
گر تو به نام احمد عطاری؟
فضل پدر تو را ندهد نفعی
تو چونکه گر خویش نمی‌خاری؟
گشی مکن به جامه که مردان را
ننگ است و عار گشی و عیاری
خاک است کالبد، به چه آرائی
او را، چرا که خوارش نگذاری؟
مرده است هیکلت نشود زنده
گر سر به‌سر زرش بنگاری
پولاد نرم کی شود و شیرین
گرچه در انگبینش بیاغاری؟
هرچیز باز اصل شود باخر
گفتار سود کی کند زاری؟
چون باز خاک تیره شود خاکی
ناچاره باز نار شود ناری
وازاد گردد آنگه از این زندان
این گوهر منور زنهاری
جانت آسمانی است، به بی‌باکی
چندین برو مشو به نگونساری
زین جاهلان به دانش یک سو شو
خیره مباش غره به بسیاری
بیزار شو ز دیو که از شرش
دانا نرست جز که به بیزاری
زین کور و کر لشکر بیزاری
گر بر طریق حیدر کراری
سوی من، ای برادر، معذوری
گر سر برهنه کرد نمی‌یاری
ای حجت خراسان در یمگان
گرچه به بند سخت گرفتاری
چون دیو بر تو دست نمی‌یابد
باید که شکر ایزد بگزاری
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۴۳
پیشهٔ این چرخ چیست؟ مفتعلی
نایدش از خلق شرم و نه خجلی
یک هنرستش که عیب او ببرد
آنکه زوالی است فعلش و بدلی
صبر کنم با جهان ازانکه همی
کار نیاید نکو به تنگ دلی
از تو جهان رنج خویش چون گسلد
چون تو ازو طمع خود نمی‌گسلی؟
از پی نان آب‌روی خویش مبر
آب بکار آیدت کز آب و گلی
گرچه گلی تو چو آب‌روی بود
تو نه گلی بل طری و تازه گلی
گرت نباید بد و بلا و خلل
عادت کن بی بدی و بی خللی
گرت مراد است کز عدول بوی
دست بکش از دروغ و مفتعلی
فعل علی و محمد ار نکنی
خیره چه گوئی محمدی و علی؟
جلدی و مردی همی پدید کنی
تنگ دل و غمگنی و بی‌عملی
تا چو شبه گیسوان فرو نهلد
کی‌رهد ای خواجه کل ز ننگ کلی
چونکه نه مشغول کار خویش بوی؟
باد عمل چون ز سر برون نهلی؟
غافلی اندر نماز و چشم به در،
پیش شه از بیم دست در بغلی
پست نشستی تو و ز بی‌خردی
نیستی آگه که در ره اجلی
آتش و چیز حرام هر دو یکی است
خالد گفت از محمد النحلی
آتش بی‌شک به جانت در نشلد
چون تو به چیز حرام در نشلی
از قبل خشک ریش با همگان
روز و شب اندر خصومت و جدلی
سیم نباشدت اگر برون نکنی
مال یتیم از کف وصی و ولی
بی‌عسل و روغن است نانت و خوان
تا نستانی جهود را عسلی
بانگ به ابر اندرون و خانه تهی
تو به مثل مردمی نه‌ای، دهلی
نه ز خداوند توبه جوئی و نه
هیچ بخواهی ز بندگان بحلی
وای تو گر وعدهٔ خدای حق است،
ای عصی، و نیست این جهان ازلی
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۴۴
جهان بازی گری داند مکن با این جهان بازی
که در مانی به دام او اگرچه تیز پر بازی
برآوردم چو کاخی خوب و اکنون می‌فرود آرد
برآورده فرود آری نباشد کار جز بازی
چه باشد بازی آن باشد که ناید هیچ حاصل زو
تو پس، پورا، به روز و شب پس بازی همی تازی؟
به چنگ باز گیتی در چو بازت گشت سر پیسه
کنونت باز یابد گشت از این بازی و طنازی
نشیبی بود برنائی سرافرازان همی رفتی
فراز پیری آمد پیشت اکنون سر نیفرازی
جوانی چون نشیبت بود ازان تازان همی رفتی
کنون پیری فراز توست ازان خوش خوش همی یازی
همی لافی که من هنگام برنائی چنین کردم
چه چیزستت کنون حاصل؟ نبوده چیز چون نازی؟
چرا هنگام چیز و ناز پس چیزی نیلفغدی
که بگرفتیت دستی وقت بی‌چیزی و بی‌نازی
همه احوال دنیائی چنان ماهی است در دریا
به دریا در تو را ملکی نباشد ماهی، ای غازی
چو روی دهر زی بازی طرازیدن همی بینی
سزد گر زو بتابی روی و کار خویش بطرازی
نپردازد به کار تو تن و جان فریبنده
اگر مر علم و طاعت را تو جان و تن نپردازی
همی این چرخ بی‌انجام عمرت را بینجامد
پس اکنون گر تو کار دین نیاغازی کی آغازی؟
زنا و مسخره و جور و محال و غیبت و دزدی
دروغ و مکر و غش و کبر و طراری و غمازی
ز سیرت‌های دیوان است، اندر نارت اندازد
اگر زینها برون ناری سر و یک‌سوش نندازی
تورا دانش به تکلیف است و نادانی طبیعی، زین
همی با تو بسازد جهل چون با جهل درسازی
چو دل با جهل یکی شد جدائی‌شان ز یکدیگر
بدان باشد که دل را به آتش پرهیز بگدازی
چرا در جستن دانش نگیرد آزت، ای نادان،
اگر در جستن چیزی که آنت نیست با آزی؟
همی تازی به مجلس‌ها که من تازی نکو دانم
ز بهر علم فرقان است عزیز، ای بی‌خرد، تازی
خزینهٔ علم فرقان است، اگر نه بر هوائی تو
که بردت پس هوازی جز هوا زی شعر اهوازی؟
خزینهٔ راز یزدان اینکه فرقان است ازان خوار است
به سوی تو که تو با دیو حیلت‌ساز در رازی
گر انبازی به دین اندر ز حیلت گر جدا گردی
وگر نه مر مرا با تو به دین در نیست انبازی
تو حیلت ساز کی سازی به دل با من به دین اندر؟
که من چون چاه سربازم و تو چون چاه صد بازی
از این لافندگان واواز جویان بگسل ای حجت
که تو مرد حق و زهدی نه مرد لاف و آوازی
تو را زین جاهلان آن بس که رنجی نایدت زیشان
سخن کوتاه کن زیشان نه از چاچی نه از رازی
ترا دیبای عنبر بوی گلرنگ است در خاطر
همی کن عرضه بر دانا که عطاری و بزازی
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۴۵
ای به خطاها بصیر و جلد وملی
نایدت از کار خویش، خود خجلی
هیچ نیابی مرا ز پند و قران
وز غزل و می به طبع در بشلی
حاصل ناید به جسم و جان تو در
از غزل و می مگر که مفتعلی
چون عسلی شد زخانت زرد، چرا
با غزل و می به طبع چون عسلی؟
از غزل و می چو تیر و گل نشود
پشت چو چوگان و روی چون عسلی
آنکه برو گفته‌ای سرود و غزل
از تو گسست و تو زو نمی‌گسلی
او چو فرو هشت زیر پای تو را
چونکه تو او را ز دل برون نهلی؟
سنگ تو از گشت چرخ گشت چو گل
کی نگرد سوی تو کنون چگلی؟
تا که چو گل بر بدیدت آن چگلی
هیچ نبودش گمان که تو ز گلی
تازه گلی به درخت ولیک فلک
زو همه بربود تازگی و گلی
بر خللی سخت، هیچ خشم مگیر
ازمن اگر گفتمت که بر خللی
ور نه جوان شو که هیچ کل نرهد
جز که به جعد سیه ز ننگ کلی
مصحف و تسبیح را سپس چه نهی
چون سپس بربط و می و غزلی؟
عاجز چونی ز خیر و حق و صواب
ای به خطاها بصیر و جلد و ملی؟
چون به سجود و رکوع خم ندهی
پشت شنیعت همی کند دغلی
مجلس می را سبکتر از کدوی
مزگت ما را گران‌تر از وحلی
حلهٔ پیریت برفگند جهان
نیست به از زهد و دین کنونت حلی
مستحلا، پیر مستحل نسزد
چونکه نخواهی ازین و آن بحلی؟
چونکه ندارد همیت باز کنون
حلیت پیری ز جهل و مستحلی
روز شتاب و خطا گذشت، کنون
وقت صواب است و روز محتملی
پیر پر آهستگی و حلم بود
تو همه پر مکر و زرق و پر حیلی
نام نهی اهل علم و حکمت را
رافضی و قرمطی و معتزلی
رافضیم سوی تو و تو سوی من
ناصبئی نیست جای تنگ دلی
ناصبیا، نیستت مناظره جز
آنکه ز بوبکر به نبود علی
علم تو حیله است و بانگ بی‌معنی
سوی من، ای ناصبی، تهی دهلی
رخصت داده است مر تو را که بخور
شهره امامت نبید قطربلی
حبل خدائی محمد است چرا
تو به رسن‌های خلق متصلی؟
رخصت و حیلت مهارهای تو شد
تو سپس این مهارها جملی
حیلت و رخصت هبل نهاد تو را
تو تبع مکر حیله‌گر هبلی
نیست امامی پس از رسول مرا
کوفی نه موصلی و نه ختلی
من ز رسول خدای بی‌بدلم
با بدل خود تو رو که با بدلی
لات و عزی و منات اگر ولی‌اند
هرسه تو را، مر مرا علی است ولی
ناصبی، ای حجت، ار چه با جدل است
پای ندارد به پیش تو جدلی
لشکر دیوند جمله اهل جدل
تو جدلی را به حلق در اجلی
خلق همه فتنهٔ بر مثل‌اند
تو ز پس مغز و معنی مثلی
مغز تو داری و پوست اهل مثل
از همگان تو نفور از این قبلی
بی‌امل‌اند این خران ز دانهٔ تو
مردمی از کاه و دانه یا ابلی
چون ز ستوری به مردمی نشوی
ای پسر، و از خری برون نچلی
عامه ستور است و فانی است ستور
ای که خردمند مردم است ازلی
باد ندارد خطر به پیش جبل
ایشان بادند و تو مثل جبلی
میر گر از مال و ملک با ثقل است
تو ز کمال و ز علم با ثقلی
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۴۷
ای آدمی به صورت و بی‌هیچ مردمی
چونی به فعل دیو چو فرزند آدمی؟
گر اسپ نیست استر و نه خر، تو هم چن او
نه مردمی نه دیو، یکی دیو مردمی
کم دید چشم من چو تو زیرا که چون کمند
همواره پر ز پیچ و پر از تاب و پر خمی
چون خم همی خوری و جزین نیستت هنر
پر خم خمی و بد سیر و بی‌هنر خمی
بی‌هیچ خیر و فضل و همه سر پر از فضول
همچون زمین شورهٔ بی کشت پر نمی
آن به که خویشتن برهانی ز رنج خویش
کز رنج خویش زود شوی، ای پسر، غمی
کژدم که رنج و درد دهد مر تو را، ز تو
روزی همان همی بخورد بر ز کژدمی
اندر دم است کژدم بد را هلاک سرش
از فعل بد تو نیز سر خویش را دمی
از مردمی به صورت جسمی مکن بسند
مردم نه‌ای بدانکه تو خوب و مجسمی
مردم به دانشی تو چو دانا شوی رواست
گر هندوی به جسم و یا ترک و دیلمی
نامی نکو گزین که بدان چون بخوانمت
در جانت شادی آید و در دلت خرمی
بوالفضل بلعمی بتوانی شدن به فضل
گر نیستی به نسبت بوالفضل بلعمی
حاتم میان ما به سخاوت سمر شده است
حاتم توی اگر به سخاوت چو حاتمی
چون خود گزید تیره‌دل و جانت جهل را
از نام خویش چون خر کره چرا رمی؟
فاضل کنند نامت اگر تو به جد و جهد
تا فضل را به دست نیاری نیارمی
چون گشته‌ای به سان پلاس سیه درشت؟
نابسته هیچ کس ره تو سوی مبرمی
برآسمانت خواند خداوند آسمان
بر آسمان چگونه توانی شد از زمی؟
واکنون که خوانده‌ای تو و لبیک گفته‌ای
بر کار خود چو مرد پشیمان چرا شمی؟
تدبیر برشدن به فلک چون نمی‌کنی؟
چون کاروبار خویش نگیری به محکمی؟
یک رش هنوز بر نشدستی نه یک به دست
پنجاه سال شد که در این سبز پشکمی
کم بیش دهر پیر نخواهد شد اسپری
تا کی امید بیشی و تا کی غم کمی؟
درویش رفت و مفلس جمشید از این جهان
درویش رفت خواهی اگر نامور جمی
کس را وفا نیامد از این بی‌وفا جهان
در خاک تیره بر طمع نور چون دمی؟
رفتند همرهان و تو بیچاره روز روز
ناکام و کام از پس ایشان همی چمی
آگاه نیستی که چگونه کجا شدند
بگذشت بر تو چرخ و زمانه به مبهمی
هر کس رهی دگرت نمودند نو به نو
از یکدیگر بتر به سیاهی و مظلمی
این گفت «اگر به خانهٔ مکه درون شوی
ایمن شوی از آتش اگر چند مجرمی»
وان گفت که «ت‌ز قول شهادت عفو کنند
گر تو گناه‌کارترین خلق عالمی»
رفتن به سوی خانهٔ مکه است آرزوت
ز اندیشهٔ دراز نشسته به ماتمی
وز بیم تشنگی قیامت به روز و شب
در آرزوی قطرگکی آب زمزمی
گر راست گفتت آنکه تورا این امید کرد
درویش تشنه ماند و تو رستی که منعمی
فردات امید سندس و حور و ستبرق است
و امروز خود به زیر حریری و ملحمی
رستن به مال نیست به علم است و کارکرد
خیره محال و بیهده تا چند بر خمی؟
چون روی ناوری به سوی آسمان دین
که‌ت گفت آن دروغ و که کرد آن منجمی؟
آن روز هیچ حکم نباشد مگر به عدل
ایزد سدوم را نسپرده است حاکمی
گمراه گشته‌ای ز پس رهبران کور
گم نیست راه راست ولیکن تو خود گمی
هرچند جو به سوی خران به ز گندم است
گندم ز جو به است سوی ما به گندمی
بد را ز نیک باز ندانی همی ازانک
جستی به جهل خویش ز جاهل معلمی
دست خدای گیر و از این ژرف چه بر آی
گر با هزار جور و جفا و مظالمی
داند به عقل مردم دانا که بر زمین
دست خدای هر دو جهان است فاطمی
ای دردمند دور مشو خیره از طبیب
زیرا نشسته بر در عیسی مریمی
ایمن برو به راه، ز کس بدرقه مجوی،
هرچند بد دلی، که تو همراه رستمی
ای حجت زمین خراسان، به شعر زهد
جز طبع عنصریت نشاید به خادمی
گر سوی اهل جهل به دین متهم شوی
سوی خدای به ز براهیم ادهمی
گر جز که دین توست و رسول تو در دلم،
ای کردگار حق، به سرم تو عالمی
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۵۱
آسایشت نبینم ای چرخ آسیائی
خود سوده می‌نگردی ما را همی بسائی
ما را همی فریبد گشت دمادم تو
من در تو چون بپایم گر تو همی نپائی؟
بس بی‌وفا و مهری کز دوستان یکدل
نور جمال و رونق خوش خوش همی ربائی
هر کو همیت جوید تو زو همی گریزی
این است رسم زشتی و آثار بی‌وفائی
بسیار گشت دورت تا مرد بی‌تفکر
گوید همی قدیمی بی‌حد و منتهائی
ایام بر دو قسم است آینده و گذشته
وان را به وقت حاضر باشد ازین جدائی
پس تو به وقت حاضر نزدیک مرد دانا
زان رفته انتهائی ز آینده ابتدائی
پس تو که روزگارت با اول است و آخر
هرچند دیر مانی میرنده همچو مائی
وان را که بی‌بصارت یافه همی در آید
بر محدثیت بس باد از گشتنت گوائی
هرگز قدیم باشد جنبدهٔ مکانی؟
زین قول می‌بخندد شهری و روستائی
پرگرد باغ و بی‌بر شاخ و خلنده خاری
تاریک چاه و ناخوش زشت و درشت جائی
جز زاد ساختن را از بهر راه عقبی
هشیار و پیش بین را هرگز بکار نائی
آن را که دست و رویت چون دوستان ببوسد
چون گرگ روی و دستش بشخاری و بخائی
صیاد بی‌محابا هرگز چو تو ندیدم
غدار گنده پیری پر مکر و با روائی
هرکس پس تو آید از مکر وز مرائی
گوئی که من تو راام چونان که تو مرائی
ای داده دل به دنیا، از پیش و پس نگه کن
بندیش تا چه کردی بنگر که تا کجائی
از بس خطا و زلت ناخوب‌ها که کردی
در چنگل عقابی در کام اژدهائی
گر هوش یار داری امروز بایدت جست
ای هوشیار مردم، زین اژدها رهائی
زین اژدهای پیسه نتواندت رهاندن
ای پر خطا و زلت، جز رحمت خدائی
با خویشتن بیندیش، ای دوست، تابدانی
کز فعل خویش هر بد هر زشت را سزائی
رفتند همرهانت منشین بساز توشه
مر معدن بقا را زین منزل فنائی
جز خواب و خور نبینم کارت، مگر ستوری؟
بر سیرت ستوران گر مردمی چرائی؟
بس سالها برآمد تا تو همی بپوئی
زین پوی پوی حاصل پررنج و درد پائی
مر هر که را بینی یا هر کجا نشینی
گاهی ز درد نالی گاهی ز بی‌نوائی
کشت خدای بودی اکنون تو زرد گشتی
گاه درودن آمد بیهوده چون درائی؟
گر تو ز بهر خدمت رفتن به پیش میران
اندر غم قبائی تو از در قفائی
از بس که بر تو بگذشت این آسیای گیتی
چون مرد آسیابان پر گرد آسیائی
اکنون که از تو بنهفت آن بت رخ زدوده
آن به که مهر او را از دل فرو زدائی
ترسم به دل فروشد از سرت آن سیاهی
وز دل به سر برآمد زان بیم روشنائی
ورنه به کار دنیا چون جلد و سخت کوشی
وانگه به کار دین در بی‌توش و سست رائی
چندین چرا خرامی آراسته بگشی
در جبهٔ بهائی گر نیستی بهائی؟
تن زیر زیب و زینت جان بی‌جمال و رونق
با صورت رجالی بر سیرت نسائی
طاووس خواستندت می‌آفرید از اول
طاووس مردمی تو ایدون همی نمائی
از دوستی دنیا بندهٔ امیر و شاهی
وز آرزوی مرکب خمیده چون حنائی
کی بازگشت خواهی زی خالق، ای برادر
آنگه که نیز خدمت مخلوق را نشائی؟
گر توبه کرد خواهی زان پیش باید این کار
کز تنت باز خواهند این گوهر عطائی
چون نیز هیچ طاقت بر کردنت نماند
آنگاه کرد خواهی پرهیز و پارسائی
گر همت تو این است، ای بی‌تمیز، پس تو
با کردگار عالم در مکر و کیمیائی
ور سوی تو صواب است این کار سوی دانا
والله که بر خطائی حقا که بر خطائی
چون آشنات باشد ابلیس مکر پیشه
با زرق و مکر یابی ناچاره آشنائی
نشگفت اگر نداند جز مکر خلق ایراک
چیزی نماند جز نام از دین مصطفائی
دجال را نبینی بر امت محمد
گسترده در خراسان سلطان و پادشائی؟
یارانش تشنه یکسر و ز دوستی‌ی ریاست
هریک همی به حیلت دعوی کند سقائی
بازار زهد کاسد، سوق فسوق رایج
افگنده خوار دانش، گشته روان مرائی
ترکان به پیش مردان زین پیش در خراسان
بودند خوار و عاجز همچون زنان سرائی
امروز شرم ناید آزاده زادگان را
کردن به پیش ترکان پشت از طمع دوتائی
آب طمع ببرده‌است از خلق شرم یارب
ما را توی نگهبان زین آفت سمائی
تو شعرهای حجت بر خویشتن به حجت
برخوان اگر کهن گشت آن گفتهٔ کسائی
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۵۶
دیوی است جهان پیر و غداری
که‌ش نیست به مکر و جادوی یاری
باغی است پر از گل طری لیکن
بنهفته به زیر هر گلی خاری
گر نیست مراد خستن دستت
زین باغ بسند کن به دیداری
این بلعجبی است، خوش کجا باشد
از بازی او مگر که نظاری
زنهار مشو فتنه برو زیرا
حوری است ز دور و خوب گفتاری
بشکست هزار بار پیمانت
آگه نشدی ز خوی او باری
لیکن چو به دام خویش آوردت
گرگی است به فعل و زشت کفتاری
صد سالت اگر ز مکر او گویم
خوانده نشود خطی ز طوماری
روز و شب بیخ ما همی برد
غمری نرم است و گول طراری
هر روز یکی لباس نو پوشد
از بهر فریب نو خریداری
روزی سقطی شکار او باشد
روزی شاهی و نام برداری
فرقی نکند میان نیک و بد
مستی نشناسد او ز هشیاری
ماری است کزو کسی نخواهد رست
از خلق جهان بجمله دیاری
زین پیش جز از وفای آزادان
کاریش نبود نه بباواری
مر طغرل ترکمان و چغری را
با تخت نبود و با مهی کاری
استاده بدی به بامیان شیری
بنشسته به عز در بشیر شاری
بر هر طرفی نشسته هشیاری
گسترده به داد و عدل آثاری
از فعل بد خسان این امت
ناگاه چنین بخاست آواری
ابلیس لعین بدین زمین اندر
ذریت خویش دید بسیاری
یک چند به زاهدی پدید آمد
بر صورت خوب طیلسان داری
بگشاد به دین درون در حیلت
برساخت به پیش خویش بازاری
گفتا که «اگر کسی به صد دوران
بوده است ستمگری و جباری
چون گفت که لا اله الا الله
نایدش به روی هیچ دشواری»
تا هیچ نماند ازو بدین فتوی
در بلخ بدی و نه گنه‌کاری
وین خلق همه تبه شد و بر زد
هرکس به دلش ز کفر مسماری
هر زشت و خطای تو سوی مفتی
خوب است و روا چو دید دیناری
ور زاهدی و نداده‌ای رشوت
یابیش درست همچو دیواری
گوید که «مرا به درد سر دارد
هر بی‌خردی و هر سبکساری»
و امروز به مهتری برون آمد
با درقه و تیغ چون ستمگاری
گوید که «نبود مر خراسان را
زین پیش چو من سری و دستاری»
خاتون و بگ و تگین شده اکنون
هر ناکس و بنده و پرستاری
باغی بود این که هر درختی زو
حری بودی و خوب کرداری
در هر چمنی نشسته دهقانی
این چون سمنی و آن چو گلناری
پر طوطی و عندلیب اشجارش
بی‌هیچ بلا و شور و پیکاری
دیوی ره یافت اندر این بستان
بد فعلی و ریمنی و غداری
بشکست و بکند سرو آزاده
بنشاند به جای او سپیداری
ننشست ازان سپس در این بستان
جز کرگس مرده‌خوار، طیاری
وز شومی او همی برون آید
از شاخ به جای برگ او ماری
گشتند رهی او ز نادانی
هر بی‌هنری و هر نگون‌ساری
اقرار به بندگی او داده
بی‌هیچ غمی و هیچ تیماری
من گشته هزیمتی به یمگان در
بی‌هیچ گنه شده به زنهاری
چون دیو ببرد خان و مان از من
به زین به جان نیافتم غاری
مانده‌است چو من در این زمین حیران
هر زاهد و عابدی و بنداری
بیچاره شود به دست مستان در
هشیار اگرچه هست عیاری
یک حرف جواب نشنود هرگز
هرچند که گفت مست خرواری
ای مانده چو من بدین زمین اندر
بیمار نه و مثل چو بیماری
هرچند که خوار و رنجه‌ای منگر
زنهار به روی ناسزاواری
زنار، اگرچه قیمتی باشد،
خیره کمری مده به زناری
چون کار جهان چنین فرا شوبد
سر بر کند از جهان جهانداری
چون دود بلند شد به هر حالی
سر بر زند از میان او ناری
این دیو هزیمتی است اینجا در
منگر تو بدانکه ساخت کاچاری
آن خانه که عنکبوت برسازد
تا صید مگس کند چو مکاری
پس زود کندش ساخته لیکن
گنجشک بدردی به منقاری
گر باز به دام او درآویزد
عاری بود آن و سهمگن عاری
ای باز سپید و خورده کبگان را
مردار مخور به سان ناهاری
بنشین بی کار ازانکه بی‌کاری
به زانکه کنی بخیره بیگاری
یک سو کش سرت ازین گشن لشکر
بیهوده مرو پس گشن ساری
این خوب سخن بخیره از حجت
همواره مده به هر سخن خواری
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۵۹
جهانا عهد با من جز چنین بستی
نیاری یاد از آن پیمان که کرده‌ستی
اگر فرزند تو بودم چرا ایدون
چو بد مهران ز من پیوند بگسستی؟
فرود آوردی آنچه‌ش خود برآوردی
گسستی هرچه کان را خود بپیوستی
بسی بسته شکستی پیش من، پس چون
نگوئی یک شکستهٔ خویش کی بستی؟
بگوئی وانگهی از گفته برگردی
بدان ماند که گوئی بی‌هش و مستی
نگار کودکی را که‌ش به من دادی
به آب پیری از رویم فرو شستی
چه کردم چون نسازد طبع تو با من؟
بدان ماند که گوئی نایم و پستی
ز رنج تو نرستم تا برستم من
چه چیزی تو که نه رستی و نه رستی؟
وگر چند از تو سختی بینم و محنت
ندارم دست باز از تو بدین سستی
بکوشم تا ز راه طاعت یزدان
به بامت بر شوم روزی از این پستی
به عهد ایزدی چون من وفا کردم
ندارم باک اگر تو عهد بشکستی
به شستم سال چون ماهی در شستم
به حلقم در تو، ای شستم، قوی شستی
زمانه هرچه دادت باز بستاند
تو، ای نادان تن من، این ندانستی
شکم مادرت زندان اول بودت
که اینجا روزگاری پست بنشستی
گمان بردی که آن جای قرار توست
ازان بهتر نه دانستی و نه جستی
جهان یافتی با راحت و روشن
چو زان تنگی و تاریکی برون جستی
بدان ساعت که از تنگی رها گشتی
شنوده‌ستی که چون بسیار بگرستی؟
ز بیم آنکه جای بتر افتادی
ندانستی که‌ت این به زان کزو رستی
چه خانه است این کزو گشت این گشن لشکر
یکی هندو یکی سگزی یکی بستی
اگر نه بی‌هش و مستی ز نادانی
از اینجا چون نگیرد مر تو را مستی ؟
چو شاخ تر بررستی و چون نخچیر
ر بر جستی و شست از سالیان رستی
به گاه معصیت بر اسپ ناشایست
و نابایست مر کس را نپایستی
کنون زینجا هم از رفتن همی ترسی
نگشتی سیر از این عمری که اندستی
چرا آن را که‌ت او کرد این بلند ایوان
به طوع و رغبت ای هشیار نپرستی؟
از این پنجاه و نه بنگر چه بد حاصل
تو را اکنون که حاصل بر سر شستی
وزینجا چون توان و دست گه داری
چرا زی دشت محشر توشه نفرستی؟
چرا امروز چیزی باز پس ننهی؟
چرا نندیشی از بیم تهی‌دستی؟
که دیو توست این عالم فریبنده
تو در دل دیو ناکس را نپیخستی
به دست دیو دادی دل خطا کردی
به دست دیو جان خویش را خستی
به جای خویش بد کردی چو بد کردی
کرا شانی چو مر خود را نشایستی؟
به کستی با فلک بیرون چرا رفتی؟
کجا داری تو با او طاقت کستی؟
عدوی تو تن است ای دل حذر کن زو
نتاوی با کس ار با او نتاوستی
کمر بسته همی تازی و می‌نازی
کمر بسته چنین درخورد و بایستی
تو با ترسا به یک نرخی سوی دانا
اگرچه تو کمر بستی و او کستی
تو را جائی است بس عالی و نورانی
چو بیرون جستی از جای بدین گستی
بیاموزی قیاس عقلی از حجت
اگر مرد قیاس حجتی هستی
تفکر کن که تو مر بودنی‌ها را
چو بندیشی ز حال بود فهرستی
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۶۲
بر مرکبی به تندی شیطانی
گشتم بگرد دهر فراوانی
اندیشه بود اسپ من و، عقلم
او را سوار همچو سلیمانی
گوئی درشت و تیره همی بینم
آویخته ز نادره ایوانی
ایوان به گرد گوی درون گردان
وز بس چراغ و شمع چو بستانی
بنگر بدو اگرت همی باید
بر مبرم کبود گلستانی
گاهی گمان همی برمش باغی
گه باز تنگ و ناخوش زندانی
افزون شونده‌ای نه همی بینم
کو را همی نیابد نقصانی
نوها همی خلق شود و هرگز
نشنید کس که نو شد خلقانی
وانچ او خلق شود چه بود؟ محدث
هر عاجزی نداند و نادانی
پس محدث است عالم جسمانی
زین خوبتر چه باید برهانی؟
گوئی است این حدیث و برو هر کس
برده‌است دست خویش به چوگانی
رفتم به نزد هر سرو سالاری
گشتم به گرد هر در و میدانی
خوردم ز مادران سخن هر یک
شیری دگر ز دیگر پستانی
دامی نهاده دیدم هر یک را
وز بهر صید ساخته دکانی
هر مفلسی نشسته به صرافی
پر باده کرده سائلی انبانی
دعوی همی کنند به بزازی
هر ناکسی و عاجز و عریانی
بی‌تخم و بی‌ضیاع یکی ورزه
از خویشتن بساخته دهقانی
بی‌هیچ علم و هیچ حقومندی
در پیشگه نشسته چو لقمانی
از علم جز که نام نداند چیز
این حال را که داند درمانی؟
چون کاغذ سپید که بر پشتش
باشد به زرق ساخته عنوانی
ای بانگ بر گرفته به دعوی‌ها
چندان که می‌نباید چندانی
بس‌مان ز بانگ دست مغنی،بس
هات هزاردستان دستانی
گر بانگ بی‌معانی‌مان باید
انگشت برزنیم به پنگانی
هر غیبه‌ای ز جوشن قولت را
دارم ز علم ساخته پیکانی
نه مرد بارنامه و تزویرم
از ماهیی شناسم ثعبانی
دین دیگر است و نان طلبی دیگر
بگذار دین و رو سپس نانی
دین گوهری است خوب که عقل او را
کان الهی است، عجب کانی
کانی که با خرندهٔ این گوهر
عهدی عظیم گیرد و پیمانی
مر گوهر خرد را نسپارد
نه هیچ مدبری و نه شیطانی
در باز کرد سوی من این کان را
بگشاد قفل بسته سخن‌دانی
دست سخن ببست و به من دادش
هرگز چینن نکرد کس احسانی
بنده بدین شده است سخن پیشم
نارد بدانچه خواهم عصیانی
من چون زبان به قول بگردانم
اندر سخن پدید شود جانی
چون گشت حال خلق جهان یارب
بفرست در جهانت نگهبانی
کس ننگرد همی به سوی دینت
وز راستی نداند بهتانی
متواری است و خوار و فرومانده
هرجا که هست پاک مسلمانی
ای کرده خیر خیره تو را حیران
چون خویشتن معطل و حیرانی
بندیش تا بر آنچه همی گوئی
از عقل هست نزد تو میزانی
غره شدی بدانچه پسندیدت
هر کاهل خسیس تن آسانی
هرچیز با قرین خود آرامد
جغدی گرد قرار به ویرانی
این است آن مثل که «فرو ناید
خر بنده جز به خان شتربانی»
بر طاعت مطیع همی خندد
مانند نیستت به جز از مانی
تاوان این سخن بدهی فردا
تاوانی و، چه منکر تاوانی
از منزل شریعت رفته‌ستی
واندر نهاده سر به بیابانی
اعنی که من جدا شوم از عامه
رایی دگر بگیرم و سامانی
ای کرده خمر مغز تو را خیره،
مستی تو در میانهٔ مستانی
در مغز پرفساد کجا آید
جز کز خیال فاسد مهمانی؟
ای حجت خراسان، کوته کن
دست از هر ابلهی و سر اوشانی
دین‌ورز و با خدای حوالت کن
بد گفتن از فلانی و بهمانی
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۷۰
بینی آن باد که گوئی دم یارستی
یاش بر تبت و خرخیز گذارستی
نیستی چون سخن یار موافق خوش
گر نه او پیش رو فوج بهارستی
گر نبودی شده ایمن دل بید از باد
برگش از شاخ برون جست نیارستی
ور نه می لشکر نوروز فراز آید
کی هوا یکسره پر گرد و غبارستی
فوج فوج ابر همی آید پنداری
بر سر دریا اشتر به قطارستی
اشترانند بر این چرخ روان ور نی
دشت همواره نه چون پیسه مهارستی
نه همانا که بر این اشتر نوروزی
جز که کافور و در و گوهر بارستی
دشت گلگون شد گوئی که پرندستی
آب میگون شد گوئی که عقارستی
گرنه می می‌خوردی نرگس‌تر از جوی
چشم او هرگز پر خواب و خمارستی؟
واتش اندر دل خاک ار نزدی نوروز
کی هوا ایدون پر دود و بخارستی؟
شاخ گل گر نکشیدی ستم از بهمن
نه چینن زرد و نوان و نه نزارستی
ای به نوروز شده همچو خران فتنه
من نخواهم که مرا همچو تو یارستی
گوئی «امسال تهی دست چه دانم کرد؟»
کاشک امسال تو را کار چو پارستی
دلم از تو به همه حال بشستی دست
گر تو را در خور دل دست گزارستی
فتنهٔ سبزه شدت دل چو خر، ای بیهش
فتنه سبزه نشدی گر نه حمارستی
نیست فرقی به میان تو و آن خر
جز همی باید که‌ت پای چهارستی
سیرتی بهتر از این یافتیی بی‌شک
گرت ننگستی از این سیرت و عارستی
گر گل حکمت بر جان تو بشکفتی
مر تو را باغ بهاری چه بکارستی؟
مجلست بستانستی و رفیقان را
از درخت سخن خوب ثمارستی
وین گل و لالهٔ خاکی که همی روید
با گل دانش پیشت خس و خارستی
پیش گلزار سخن‌های حکیمانه‌ت
کار لاله بد و کار گل زارستی
مردم آن است که چون مرد ورا بیند
گوید «ای کاش که‌م این صاحب غارستی»
فضل بایدش و خرد بار که خرما بن
گر نه بار آوردی یار چنارستی
خرد است آنکه اگر نور چراغ او
نیستی عالم یکسر شب تارستی
خرد است آنکه اگر نیستی او از ما
نه صغارستی هرگز نه کبارستی
گر نبوده‌ستی این عقل به مردم در
خلق یکسر بتر از کژدم و مارستی
تو چه گوئی که اگر عقل نبوده‌ستی
یک تن از مردم سالار هزارستی؟
ورنه با عقل همی جهل جفا جستی
گرد دانا جهلا را چه مدارستی؟
سر به جهل از خرد و حق همی تابد
آنکه حق است که بر سرش فسارستی
یله کی کردی هر فاحشه را جاهل
گر نه از بیم حد و کشتن و دارستی؟
آنکه طبع یله کردی به خوشی هرگز
معصفر گونه و نیروی شخارستی
ای دهان باز نهاده به جفای من
راست گوئی که یکی کهنه تغارستی
چند گوئی که «از آن تنگ دره حجت
هم برون آیدی ار نیک سوارستی» ؟
اندر این تنگ حصارم ننشستی دل
گرنه گرد دلم از عقل حصارستی
کار تو گر به میان من و تو ناظر
حاکمی عادل بودی بس خوارستی
کار دنیا گر بر موجب عقلستی
مر مرا خیره درین کنج چه کارستی؟
بل سخن‌های دلاویز بلند من
بر سر گنبد گردنده عذارستی
ور سخن‌هام فلاطون بشنوده‌ستی
پیش من حیران چون نقش جدارستی
یوز و باز سخن و نکته‌م را بی‌شک
دل دانای سخن پیشه شکارستی
دهر پر عیبم همچون که تو بگزیدی
گر مرا تن چو تو پر عیب و عوارستی
مر مرا گر پس دانش نشده‌ستی دل
همچو تو اسپ و غلامان و عقارستی
بی‌شمارستی مال و خدم و ملکم
گر نه بیمم همه از روز شمارستی
بی‌قرارستی جانم چو تو در کوشش
گر بدانستی کاین جای قرارستی
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۷۲
ای داده دل و هوش بدین جای سپنجی
بیم است که از کبر در این جای نگنجی
والله که نیاید به ترازوی خرد راست
گر نعمت دنیا را با رنج بسنجی
ور مملکت روم بگیری چو سکندر
هرگز نشود ملک تو این جای سپنجی
وز بند و بلای فلکی رسته نگردی
هرچند تو را بنده شود رومی و طنجی
چون روزی تو نانی و یک مشت برنج است
از بهر چه چندین به شب و روز برنجی
ور همچو خز و بز بپوشدت گلیمی
خزت چه همی باید و دیبای ترنجی
فردات تهی دست به کنجی بسپارند
هرچند ملک‌وار کنون بر سر گنجی
صنعت به تو ضایع شد ازیرا که شب و روز
مشغول به شطرنج و به نرد و شش و پنجی
از بهر چه دادند تو را عقل، چه گوئی؟
ناخوش بخوری چون خر و چون غلبه بلنجی؟
وز بهر چه دادند تو را بار خدائی؟
وز بهر چه شد بنده تو را هندو و زنجی؟
زیرا که تو بیش آمدی اندر دین زیشان
پس چون نکنی شکر و زیادت نلفنجی؟
امروز که شاهی و رتب فنج بیندیش
زیرا که نماند ابدی شاهی و فنجی
از مکر خداوند همی هیچ نترسی
زان است که با بنده پر از مکر و شکنجی
اندیشه کن از بندگی امروز که بنده‌ت
در پیش به پای است و تو بنشسته به شنجی
همچون کدوئی سوی نبیدو، سوی مزگت
آگنده به گاورس دو خرواری غنجی
با مسجد و با مؤذن چون سر که و ترفی
با مسخره و مطرب چون شیر و برنجی
والله که نسجند نماز تو ازیراک
روی تو به قبله است و به دل با دف و صنجی
تا خوی تو این است اگر گوهر سرخی
نزدیک خردمند زراندود برنجی
رخسار تو را ناخن این چرخ شکنجید
تو چند لب و زلفک بت روی شکنجی؟
لختی به ترنج از قبل جانت میان سخت
از بهر تن این سست میان چند ترنجی؟
آن است خردمند که خوردنش خلنج
زان است که تو بی‌خرد از کاسه خلنجی
گرگی تو که بی‌نفعی و بی‌خنج ولیکن
خود روز و شب اندر طلب نفعی و خنجی
همسایهٔ بی‌فایده گر شاید ما را
همسایهٔ نیک است به افرنجه فرنجی
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۸۰
ای همه گفتار خوب بی‌کردار،
بی‌مزه‌ای و نکو چو دستنبوی
روی مکن هر سوئی و باز مگرد
از سخن خویش مباش چو گوی
گوی نه‌ای چون دوروی گشته‌ستی؟
گوی کند هر زمان به هرسو روی
آنچه نخواهی که به درویش مکار
وانچه نخواهی که بشنویش مگوی
منوچهری دامغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۵۷
نبیذ پیش من آمد به شاطی برکه
به خنده گفتم: طوبی لمن یری عکه
خوشم نبیذ و خوشا روی آنکه داد نبیذ
خوشم جوانی و این بوستان و این برکه
من و نبیذ و به خانه درون سماع و رباب
حسود بر در و بسیار گوی در سکه
مرا تو گویی می‌خوردنست اصل فساد
به جان تو که همی‌آیدم ز تو ضحکه
اگر فساد کند هر که او نبیذ خورد
بسا فساد که در یثربست و در مکه
ور این فساد ز من دست باز دار و برو
که نیست با تو مرا نی نکاح و نی شرکه
چرا نبیذ حرامست و هست سرکه حلال
نه هم نبیذ بود ابتدا از آن سرکه؟
نبیذ تلخ چه انگوری و چه میویزی
سپید سیم چه با سکه و چه بی‌سکه
کجا نبیذست آنجا بود جوانمردی
کجا نبیذست آنجایگه بود برکه