عبارات مورد جستجو در ۴۰۳ گوهر پیدا شد:
ادیب الممالک : فرهنگ پارسی
شمارهٔ ۱۱ - بند یازدهم - هفت خط جام جمشیدی و جز آن
رخ برافروخت همچو آیینه
آن پری پیکر سمن سینه
پس ز بحر خفیف باز آورد
این گهرها درون گنجینه
فاعلاتن مفاعلن فعلن
در قدح کن شراب دوشینه
هفت خط داشت جام جمشیدی
هر یکی در صفا چو آئینه
جور و بغداد و بصره و ازرق
«اشک » و «کاسه گر» و «فرودینه »
دستخط شهان و یاره دست
هم برنجن شمر تو «دستینه »
رصد اختران بود «هو دل »
«غلج » قفل است و پلکان زینه
کشک پینو و پینکی است نعاس
«کژنه » بر کفش و پیرهن پینه
می ز انگور و بخسم از گندم
«بوزه » از جو «ترینه » ترخینه
غول و نسناس را بغامه شمر
که بود در شمار بوزینه
هست «شبیاز» و «شب پره » خفاش
«کاروانک » ترند و چوبینه
عید اضحی است «گوسپند کشان
روز نوروز و جمعه «آدینه »
چینه دان طیور هست «کژاژ»
دانه کاندران بود «چینه »
ظهر پیشین و عصر«ایواراست »
به حقیقت بود «هر آیینه »
طیلسان «تالشانه » و «پستک »
فستقبه است و فروه «کرکینه »
آهن آهین و زینت «آذین است »
شیشه و آبگینه آیینه
دشمنی گر برون فتد جنگ است
رو بماند درون دل «کینه »
تهمتن رستم است و تهم دلیر
مام سهراب بوده «تهمینه »
آنکه نازد بر استخوان پدر
«داده بر بادگاه پارینه »
هفت اختر شمار «هفتورنگ »
هفت چرخ است «هفت گنجینه »
هست «یارک » مشیمه «گوزک » کعب
صدر و پستان و سرزنش «سینه »
دانه زن، ساحر است و هارون پیک
بوق «کرنا و خنب روئینه »
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸
از بس دل امشبم ز تو نامهربان پر است
از گریه میکنم تهی و همچنان پر است
رحمی به دامن تهی ام کن، خدای را
اکنون که دامنت ز گل ای باغبان پر است!
ای صید کش، تهی شد اگر یک قفس تو را؛
از صید غم مخور، که هزار آشیان پر است
خالی است کیسه ات چو ز نقد وفا، چه سود
ما را گراز متاع محبت دکان پر است؟!
از رشک غیر، کشتن آذر چه لازم است؟!
گر بد گمان ازو شده ای، امتحان پر است
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۸
شد از دو چشم توام، چشم خونفشان هر دو؛
چه کرده اند، باین هر دو بنگر آن هر دو!
دو چشم نه، دوز بابل رسیده سحرورند؛
که باشد از فن هاروتشان نشان هر دو!
دو چشم نه، دو نکو نرگش گلستانند؛
که گشته در چمن دل نگاهبان هر دو!
دو چشم نه، دو بلا جاودان خونخوارند؛
که خورده خون کسان، گشته ناتوان هر دو!
دو چشم نه، دو عجب سحر پیشه غمازند
که کرده جان بتن سامری روان هر دو!
دو چشم نه، دو سیه مست ترک بیرحم اند؛
که بسته خنجر خونریز بر میان هر دو!
دو چشم نه، دو جفاپیشه دزد طرارند
که میبرند نهان دل ز مردمان هر دو!
دو چشم نه، دو نظر باز رند عیارند؛
که می کنند بسی فتنه ها عیان هر دو!
دو چشم نه، دو سخن ساز طفل خاموشند؛
که میزنند بسی حرف و بی زبان هر دو!
دو چشم نه، دو غزال سفید دل سیهند؛
که میچرند ز شوخی بگلستان هر دو!
دو چشم نه، دو حریفند صید کش، آذر
که کشته صید حرم را در آشیان هر دو!
ز گیسوان مسلسل بدست هر دو کمند
ز ابروان مقرس، بکف کمان هر دو
آذر بیگدلی : قطعات
شمارهٔ ۲ - تعریف شمشیر
درخشنده تیغ ابوالفتح خان
زلالی است از چشمه ی آفتاب
روان از سر سرکشان بگذرد
چو خونخواره دریاست، این قطره آب
از آن گیسوی عدل یابد شکنج
از آن ابروی فتح گیرد خضاب
نشاط اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۶
رخسار تو خورشید جهان افروز است
گیسوی تو تیره شام مشک اندوز است
ابروی تو در میان هلالی ست مگر
کز یک سویش شب و ز یک سو روز است
نشاط اصفهانی : دوبیتی‌ها
شمارهٔ ۴
ابروی نگار چون کمان است
زلفین وی اندر او دخان است
ابروی مقرنس اندر آنست
گویی که کمان قبطیان است
امیرعلیشیر نوایی : مقطعات
شمارهٔ ۱۱
هست عاشق به نمودار چو خاک
لیک معشوق بود چون آتش
این هم افتاده بود هم پامال
آن هم افروخته و هم سرکش
امیرعلیشیر نوایی : رباعیات
شمارهٔ ۳۷
ای دل تو مگر که مشک نابست آن خط
زآنرو که ز زنگ در حجابست آن خط
کز شام رقم بر آفتابست آن خط
نی نی غلطم نقش بر آبست آن خط
مجد همگر : غزلیات
شمارهٔ ۶۳
یارب آن روی است یا صبح است یا ماه تمام
یارب آن زلف است یا شام است یا از مشک دام
نی نه صبح است و نه شام است آن رخ زیبا و زلف
روی و زلف او کدام و صبح و شام آخر کدام
لعل گویا کی گشاید غره رومی چو صبح
مشک بو یا کی نماید طره هندوی شام
آن لب است آن یا شکر یا شهد یا آب حیات
آن بر است آن یاسمن یا یاسمین یا سیم خام
نه شکر گویم لبش رانه سمن خوانم برش
کاین دو را با آن لب و بر نیست تشبیهی تمام
از شکر چندان نیابد خلق دو رسته خوشاب
بر سمن رسته نبیند کس دو نار سیم فام
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۹۶
وصلت که غم جراحت جاوید است
دردیست که هر طبیب ازو نومید است
داغی ست که مرهمش پر سیمرغ است
باغی ست کش آب از دهن خورشید است
مشتاق اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۰۹
ای سرو تو از سرو روان موزون‌تر
لعلت ز شراب ارغوان گلگون‌تر
تو فتنه عالم و ترا پیرو جوان
مفتون و من از پیر و جوان مفتون‌تر
ادیب صابر : غزلیات
شمارهٔ ۳۰
زان دو لب چون عقیق یارم
از دیده همی عقیق بارم
کارست مرا عقیق باری
تا عشق عقیق اوست کارم
کردست سرشک من عقیقین
عشق لب چون عقیق یارم
تا عشق عقیق او گزیدم
چون کار عقیق شد کنارم
هر چند ز دیده با عقیقم
همتای عقیق او ندارم
گر من به یمن عقیق جویم
همچون لب او به کف نیارم
تا رغبت دل به عشق باشد
در عشق عقیق آن نگارم
ادیب صابر : رباعیات
شمارهٔ ۳۰
روی تو به چشم آتش بی دود نمود
دل گفت که بی دود کدام آتش بود
خط تو برون دمید چون ز آتش دود
دودی که از او آتش عشقم بفزود
ادیب صابر : رباعیات
شمارهٔ ۶۲
هم رنگ عقیق است لب جانانم
دیدار لطیف او فزاید جانم
از دیده به اشک اگر عقیق افشانم
آن را سبب از عشق عقیقش دانم
ادیب صابر : قطعات
شمارهٔ ۲۵
حسامش را لقب داده ست نصرت
برآید آب رنگ و آتش افشان
که رنگ آب دارد در نمایش
ولکین آتش افشاند به میدان
ادیب صابر : قطعات
شمارهٔ ۳۱
پیری ز وجود من برون برد
آن لطف و صفا و آن ظریفی
پیری و جوانی این دو در من
این کرد بهاری آن خریفی
ادیب صابر : قطعات
شمارهٔ ۳۳
چهره کآن ماه جبین می سازد
از پی بردن دین می سازد
دهنش چشمه نوش است و در او
از سخن ماء معین می سازد
نی که حقه صدف است از پی آنک
از صدف در ثمین می سازد
نی که حلقه است و چو خاموش شود
باز از آن حلقه نگین می سازد
نی شکر هست و گه بذله در او
مغزها را شکرین می سازد
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۵
چون زبان در گفتگو، بیجا ز کام آید برون
هست شمشیری که در بزم از نیام آید برون
چون بباد لنگر آن خوشخرام آید برون
ناله صبحم بجهد از سینه شام آید برون
نیست در کام خرد چون میوه نارس قبول
در تکلم از زبان حرفی که خام آید برون
در تماشایش ز رفتن باز ماند روزگار
چون بناز از کوی خود آن خوشخرام آید برون
بگذرد در بزم اگر حرف لب میگون او
باده بیتابانه از مینا بجام آید برون
نامه را چون مهر بر عنوان کنم، از شوق او
نامم از خاتم بجای عکس نام آید برون
چون بر آرم نامش از لب، دود آهم در قفاست
خواجه کی از خانه هرگز بیغلام آید برون؟!
بر شکسته بالی مرغ دل واعظ ز رحم
اشک گردد دانه و، از چشم دام آید برون
واعظ قزوینی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۳۲
پنبه سان شکستی چوب نرمی پیشه را
نیست سنگی سخت تر از سختی خود شیشه را
واعظ قزوینی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۵۲
مد نظر، از روی گلت آب حیات است
نخل هوس، از بوس لبت شاخ نبات است!