عبارات مورد جستجو در ۶۰۳ گوهر پیدا شد:
الهامی کرمانشاهی : خیابان دوم
بخش ۶۱ - آوردن امام نعش برادر زاده را به خیام حرم و مویه گری اهل حرم بر آنجناب
پذیره شتابید داماد را
ببینید این سرو آزاد را
نگارین رخ آوردمش زی عروس
بگویید پیش آیدش بافسوس
فشاند گلاب از سرشکش به روی
برد گردش از سنبل مشگبوی
تن خرد او بهر شوی جوان
چو آب بقا در سیاهی نهان
حسن (ع) کوکه گرید بدو زار زار
چو بیند ورا کشته در کارزار
ایا هاشمی دوده ی نامور
برآرید از تربت پاک سر
بگریید بر کشته ی خویشتن
که شد زخت دامادی اوکفن
ز پرده سرا بانوان حجاز
نهادند رخ سوی آه کشته باز
ز یکسوی فرخنده عمزاده اش
ز یکسوی اعمام آزاده اش
زن و مرد آل پیمبر تمام
گرفتند زاری بر آن تشنه کام
به یک ره همه بانوان بانوا
بگفتند کای کشته ی نینوا
نمانیم بی تو دمی زنده شاد
رود خاک هستی جهان را به باد
جوانا چرا زار خفتی چنین
یکی دیده بگشا و برما ببین
که مارا ز مرگت چه آمد به سر
زنان موی کن کودکان مویه گر
پریزاد سرپنجه ی آن سوار؟
که زد بر تو شمشیر در کارزار؟
که چاکت بدینسان به پیکر فکند؟
که کردت چنین پایمال سمند؟
که از خون نگارت به سر پنجه بست؟
که از نعل اسب استخوانت شکست؟
دل مادرش ناگه از غم به جوش
درآمد برآورد از دل خروش
که ای شیر خورده ز پستان من
فروزنده شمع شبستان من
مرآن شیر خورده گوارات باد
مکان اندر آغوش زهرات باد
حسن (ع) چون به محشر نهد پای پیش
زخونت کند سرخ رخسار خویش
بدان خون بلزند سکان عرش
کند غازه یزدانش بر چهر فرش
مرا خوش ز خجلت رها ساختی
که در راه جانان فدا ساختی
به خرم بهشت اندرت سور باد
پرستنده ات روز و شب حور باد
عروس سیه روز یکسو شتافت
وزان انجمن روی فرخ بتافت
به خیمه درون رفت و بر روی خاک
نشست وبه تن پیرهن کرد چاک
همی گفت آهسته کای جان من
برون شو پس از مرگ جانان من
دلا خون شو و ریز بردامنم
مبین ای دو بیننده ی روشنم
تو شو سرنگون ای سپهر کبود
به من این چنین جور بهر چه بود
تو ای بیوفا ابن عم درنگر
سوی جفت غمخوار آسیمه سر
ببین از غم خویشتن زاری اش
به رخ از دو بیننده خونباری اش
چه کردم که ببریدی ازبن تومهر
نهفتی ز چشم ترم خوب چهر
برفتی و از غم مرا سوختی
چنین عهد سست از که آموختی
خطا گفتم ای یار چونان نه ای
ستم پیشه وسست پیمان نه ای
به سوی منت مرگ بربست راه
زخون کرد آکنده راه نگاه
بگریم برآن جسم صد چاک تو
برآن مشکبو موی پر خاک تو
دریغا ازآن روی خورشید گون
که بگرفت تاریکی از خاک وخون
دریغا نگهبان و غمخوار من
ز آشوب گیتی نگهدار من
دریغا که زین پس اسیرم کنند
به بند بلا دستگیرم کنند
سبک دست نامحرم نابکار
برون آرد از گوش من گوشوار
به تو تا بمانم بمویم همی
تو را در دو گیتی بجویم همی
جهان بی تو امروز گور من است
به دگیر سرا با تو سور من است
بسی گفت از اینسان و خاموش شد
به خاک اندر افتاد وبیهوش شد
جهانا پس از کشته داماد شاه
نتابد دگر درتو خورشید و ماه
نه دامادی آید سو ی حجله باز
نه شادان عروسی خرامد به ناز
نه دست نگاری نگارین شود
نه بیننده چشمی جهان بین شود
نیارم نوشتن دگر ای شگفت
به سرپنجه ام خامه آتش گرفت
درافتاد آتش به جانم همی
زبانه کشید از زبانم همی
چه آتش بداین کاستخوانم بسو خت
دل و سینه و جسم و جانم بسوخت
خدایا تو این آتشم تیز کن
زبان مرا آتش انگیز کن
پس از رزم داماد خونین کفن
سخن گویم از احمد بن حسن (ع)
الهامی کرمانشاهی : خیابان دوم
بخش ۶۸ - آوردن ح – ابو الفضل علیه السلام برادران خود را به سوی امام علیه السلام
بگفت ای خداوند دنیا ودین
جگر گوشه ی سیّدا لمرسلین(ص)
گرآید پذیرفته در پیشگاه
سه قربانی آورده ام بهر شاه
اگر خار اگر گل زباغ تواند
فروغی ز روشن چراغ تواند
برآور زجان باختن کامشان
بنه منتی بردل مامشان
بدیشان بده رخصت کارزار
مرا کن دل آسوده ای شهریار
شهنشه چو گفت برادر شنید
زمانی خمش گشت ودم درکشید
به زیر آمد از باره ی راهوار
دمی تنگ بگرفتشان در کنار
بمویید زار و بنالید سخت
ببارید خون از مژه لخت لخت
چو لختی بمویید آن سرفراز
به پیگار داد آن مهان را جواز
نخستین از آن نامداران داد
درجنگ فرخنده عثمان گشاد
به دشمن کشتی اندر افکند اسب
سوی پهنه آمد چو آذر گشسب
بدان لشکر گشن آواز داد
که ای بدگهر قوم ناپاکزاد
گزین بچه ی شیر یزدان منم
دلیر و سرافراز عثمان منم
حسین است فرخ برادر مرا
امام و خداوند و رهبر مرا
شهنشاه آزاده گان است او
سرهاشمی زاده گان است او
سرور دل و جان خیرالنسا است
بهین یادگار رسول خداست
من آن شاه دین را یکی بنده ام
به مهرش دل و جان برآکنده ام
عدو را دم تیغ من مرگ بس
کفن – بهر او جوشن و برگ بس
به شست اندرم ناوک چاربر
زفولاد و خارا نماید گذر
سنانم چو مهر سلیمان ز دیو
ز جان دلیران برآرد غریو
به میدان اگر بی درنگ آمدم
به شوق شهادت به جنگ آمدم
نترسم اگر مرگم آید به پیش
که من زندگی جویم ازمرگ خویش
هرآنکس که از جان خود گشته سیر
بیاید سوی چنگ و دندان شیر
بدیدند چون فرو عزمش سپاه
نیامد به سویش تنی رزمخواه
دلاور چو این دید بازو فراشت
بزد آسب ورو سوی لشگرگذاشت
بکشت وبیفکندو از زین ربود
بسی نامداران با کبر وخود
فتاده در آن لشگر بی شمر
چو آتش که افتد به نیزار در
به هر سو که تیغش شرر برفروخت
تن خصم همچون خس وخارسوخت
بد اندیش خولی زکین ناگهان
به سویش خدنگی گشاد ازکمان
چو آن تیر پران رها شد ز شست
به پیشانی تابناکش نشست
بدان تیر گردید در خاک و خون
تن نازنینش زرین واژگون
چو زان آگهی ناوک انداز یافت
به خون ریزی صید بسمل شتافت
سر پاکش ازتن به خنجر برید
جگر گاه شیر خدا را درید
جوان را سر پاک چون شد جدای
بلرزید بر خویش عرش خدای
چو جعفر برادرش را کشته دید
بزد دست واز غم گریبان درید
برآمد خروشان چو دریای نیل
به زین یکی باره چون زنده پیل
یکی نیزه ی جانشکارش به چنگ
چو شیر خدا تاخت دردشت جنگ
خروشید کای لشکر بی حیا
به کین با خدا وشه انبیا
منم پور حیدر شه تاجدار
بود نام من جعفر کامگار
چو همسنگ عم بلند اخترم
از آن خوانده شیر خدا جعفرم
زسر پنجه ی شاه خیبرگشای
منم خرد انگشت رزم آزمای
حسین (ع) علی پیشوای من است
به سوی خدا رهنمای من است
به مهرش سرو جان ندارم دریغ
به جان می خرم در رهش زخم تیغ
ستایش به بازوی زور آورم
همین بس که از دوده ی حیدرم
بگفت این و زد بر صف کافران
رکاب سبک پوی او شد گران
سمندش چو دردشت کین پویه کرد
زمین بهر سکان خود مویه کرد
بلرزید چرخ و بتوفید دشت
غو خاکیان ز آسمان در گذشت
ز خون شد زمین همچو دریای آب
سرکافران اندر آن چون حباب
زبس سر بیفکند و پیکر بخست
نماندش به تن تاب و نیرو به دست
تبهکار دونی به ناگه زکین
ددی را به میدان بجست از کمین
کمان را به زه کرد و از روی خشم
یکی تیر شهزاده را زد به چشم
بدان ناوک از زین نگونسار گشت
به شه داد جان وز جهان در گذشت
به خون بردار سوی کارزار
شتابید عبدالله نامدار
دل از مرگ عثمان و جعفر دژم
شد از بهر کین دست و تیغش علم
بیفکند چندان به خاک اسب و مرد
که پر کشته گردید دشت نبرد
چو لختی بدان گونه پیگار ساخت
دو اسبه اجل بر سر او بتاخت
به یک ضربت هانی ابن شبیب
برون کرد ناکام پا از رکیب
ازین خاکدان فنا رخ بتافت
به فردوس نزد شهیدان شتافت
الهامی کرمانشاهی : خیابان دوم
بخش ۶۹ - مویه گری ام البنین بر فرزندان خویش وزبانحال آن مخدره
شنیدم ز دانا کز اینسان سرود
که بر جان و پیکرش بادا درود
که در یثرب آگه چو ام البنین
شد ازمرگ آن چار پور گزین
همه روزه باحال افسرده گان
چمیدی سوی تربت مرده گان
برآراستی با سری پر ز شور
زخاک سیه صورت چار گور
نشستی و از دل کشیدی خروش
چنان کز نوا مرغ گشتی خموش
همی مویه کردی دلی سوگوار
به عبدالله و جعفر نامدار
گهی نام عثمان ببردی به درد
کشیدی ز سوزان جگر آه سرد
روان کردی از دیده گان ژرف رود
جهان گشتی از آه وی پر ز دود
سپس بر سپهدار فرخنده شاه
کشیدی ز دل آتش افروز، آه
بگفتی که پورا – سرا –سرورا
جوانا –یلا – زاده ی حیدرا
بگریم به پر خون بریده سرت
ویا بردو بازوی زور آورت
که در خون کشید آن برنامور؟
که آسیمه گشتی ازو شیر نر
زمادر جدا گشته دور از دیار
شدی کشته دریاری شهریار
بگریم بدان برز و بالای تو
ویا حیدری فر والای تو
که افکند آن دست های بلند
که بد صاحب پنجه ی زورمند
جوانا سپردی ندانم روان
چسان؟تشنه لب نزد آب روان
سکینه طلب از تو چون کرد آب
چو آبی نبودت چه بودت جواب؟
چو ازجان همی خواستی شست دست
نگفتی مرا مادری نیز هست
نگفتی که باشد دو چشمش به راه
برفتی و روزش نمودی سیاه
جوانا چرا آنکه زد بر تو تیغ
نیاورد برمام پیرت دریغ
برادر چو آمد به بالین تو
بدیدآن بر چاک خونین تو
ندانم که اورا چه آمد به سر
برآنم که خم گشت او را کمر
جوانا توسالار لشگر بدی
علمدار خیل برادر بدی
نماندی نگهبان لشگر چرا
شکستی تو پشت برادر چرا
دریغا نبودم در آن کارزار
که لختی بگریم به تو زار زار
بشویم به خون حلقه ی جوشنت
کشم نوک تیر از تن روشنت
سرت را گذارم به زانو همی
نهم بر به زخم تنت مرهمی
چرا ای روان من دل دونیم
نمودی دو فرزند خودرا یتیم
به طفلان تو ای گرامی پسر
چه گویم چو خواهند ازمن پدر
چو لختی همی زار گفتی چنین
سرودی مر آن بانوی دل غمین
که ای تشنه لب کشته فرزند من
روان تن من جگر بند من
نمویم دگر بر تو با اشک و آه
سزد مویه وزاری ام بهر شاه
ننالم اگر زنده مانم به کس
همه زاری ام بر حسین (ع) است وبس
که تو مادری باشدت مویه ساز
ولی مادرش نیست شاه حجاز
ندارد اگر مادر آن شاه دین
کنیز بتول است ام البنین
بگریم براو زار روز و شبان
چو بر پور خود مادر مهربان
نگریم به عباس نام آورم
ننالم به عبدالله و جعفرم
بدو تا که باشم بمویم همی
دورخ زآب دیده بشویم همی
مرااین همه غلغل و زمزمه
بود بهر نور دل فاطمه
دریغا از آن شاه بیکس دریغ
که دور از تنش سرشد از زخم تیغ
دریغا از آن شاه بیکس دریغ
که دور از تنش سر شد از زخم تیغ
دریغا ز آزاده ی بوتراب
که از خون او لاله گون شد تراب
دریغا از آن روی خورشید وش
که شد زعفرانی زتاب عطش
دریغ آن تن پروریده به ناز
که شد دشمن دین بدو اسب تاز
زافغان آن بانوی خونجگر
زن و مرد یثرب به هر بام ودر
شب وروز بودند گریان همه
دل از آتش سوک بریان همه
شنیدم که مروان تاری روان
که در مرز یثرب بدی حکمران
یکی روز ازشهر شد سوی دشت
بدان بانوی مویه گر برگذشت
چو بر حالت زار وی بنگریست
دل سخت وی نرم گشت و گریست
چسان ناله می کرد کان زشت مرد
به آن دشمنی ها بدو گریه کرد
نه یکشب زمانی به راحت غنود
نه یکروز از گریه آرام بود
شب و روز بودش خورش خون دل
قرین تنش محنت جان گسل
بدی همچو لاله دلش داغدار
که تا رفت از این دار ناپایدار
بدان بانوی خسرو راستین
درود فزون از جهان آفرین
دگر باد بر چار فرزند او
سلام از جهانبان خداوند او
الهامی کرمانشاهی : خیابان دوم
بخش ۷۵ - رفتن ح عباس به فرمان امام علیه السلام
به بدرود آل رسول امین
روان شد چو جان ازبرشاه دین
ستمدیده گان را چو بدرود کرد
پی آب رو جانب رود کرد
چو آمد به نزدیک رود روان
سپه دیدآنجا کران تا کران
بیاستاد لختی به میدان کین
نگه کرد برآن سپه خشمگین
زمین کرد از سنگ اویال خم
دل ماه وماهی شد از غم دژم
بدیدند لشگر یکی شاه نو
به دستش یکی دشنه چون ماه نو
تو گفتی به کف تیغ آن بی همال
به دریاست افتاده عکس هلال
بر برز آن شیر با تیغ و خود
جهان چون یکی تنگنا خانه بود
فلک خیره بر برز وبالای او
ملک محو دیدار والای او
بگفتند یا رب چه بالاست این
چه فرخنده سیمای والاست این
چه بازوی و دست بلندست این
کدامین یل ارجمندست این
بدیدیم ما نامداران بسی
ندیدیم با فره ی این کسی
همانا که این نامورحیدرست
واین سرزمین وادی خیبرست
به دست اندرش تیغ دشمن شکار
همانا بود سرفشان ذوالفقار
چنان چرمه اش دلدل مرتضی است
سر نیزه دندان مار قضاست
دریغا که این شهسوار عرب
دراین رزمگاه است خشکیده لب
نبودی گر این نامور تشنه کام
نماندی ز دشمن دراین دشت نام
چو دیدند او را دلیران زدور
جهان گشت در چشمشان تنگ گور
از آن دست و ران و رکیب دراز
وزان سفت ویال و بر سرافراز
فسردند نامی سواران به زین
ستاره شد اندر فلک سهمگین
سپهدار چون شرزه شیری دژم
بغرید و گفتا به اهل ستم
که ای قوم عباس نام من است
هیون توسن چرخ رام من است
علمدار شاه شهیدان منم
فدای ره اوست جان و تنم
بود نام او نقش لوح دلم
به مهرش سرشته اسب آب وگلم
سروترک دشمن برآرم به زیر
نمانم که بر شاه گردید چیر
منم آن که جویم نبرد یلان
زنم تیغ بر تارک پر دلان
منم وارث مردی مرتضی
منم فارس پهنه ی کربلا
همینم به مردانگی بس گواه
کهبابم بود حیدر رزم خواه
منم صاحب جود و مهر و وفا
منم برخی زاده ی مرتضی (ع)
دم تیغ من کام نر اژدها ست
سرنیزه ام افعی جانگزاست
همان زور خیبر شکن با من است
که را تاب نیروی من درتن است؟
ببینید دست بلند مرا
پرند و کمان و کمند مرا
به ران و رکیبم یکی بنگرید
ز نیروی بازویم آگه شوید
چو زاینده شادابم از شیر کرد
به گهواره بودم چو مرد نبرد
به خردی بسا کارهای بزرگ
بکردم که ناید ز مرد سترگ
کنونم که شد دست مردی دراز
شما را به من کار افتاده باز
بجویید دوری زکام نهنگ
میارید بر دوده ی خویش تنگ
به چنگال ضیغم میازید دست
میارید بر دوده ی خویش تنگ
مخارید ای بد منش کوفیان
به بازیچه یال هژبر ژیان
بیارید ای مردم بد نهاد
خود از تشنه گی های محشر به یاد
وگرنه به نیروی پروردگار
برانم شما را ازین جویبار
برم آب از بهر طفلان شاه
نیارد کسی خیره بر من نگاه
بدند از سواران هزاری چهار
درآندم نگهبان آن رودبار
زگفت سپهبد به هوش آمدند
چو دیو دژم در خروش آمدند
به یکره سمند ستم تاختند
به رزم سپهبد سنان آختند
نیامد به دل بیم سالار را
برآورد شمشیر خونبار را
بیفراشت شمشیر ودست یلی
چو در جنگ خندق علی ولی (ع)
براند اسب و برآن سپه حمله کرد
ز سم سمندش همی خاست گرد
گرازان سوی شیر حق تاختند
ولی زهره زان تاختن باختند
نه یارست نام آوری رزم خواست
نه دستی به مردی سنان کرد راست
به هر سو که او روی کردی ز دور
رمیدندی از وی چو از شیر گور
زبیمش زدی مرد بر مرد کوس
به تن جمله لرزان به رخ سندروس
به هرکس زدی نعره ی خشمگین
فکندی ز زین خویش را برزمین
چو برق پرندش زبانه کشید
اجل خویش رااز میانه کشید
روان شد ز شمشیر آن پر شکوه
روان ها به دوزخ گروها گروه
سمندش همی کشت دونان به نعل
بدانسان که نعلش زخون گشت لعل
نه از تیر باکش نه از تیغ بیم
همی کرد دونی به زخمی دونیم
زبس خصم دون را دو نیمه نمود
شمار سپه یک به یک برفزود
بیفکند آن شیر دشمن شکار
زنام آوران هشت و پنجه سوار
نه شد تیغ ازوکند نه دست سست
نه دوری زن پیگار بد خواه جست
ازو شد به کوفی سپه کار تنگ
نه پای گریز و نه جای درنگ
زپس آتش تیغ و از پیش آب
گسسته عنان ها بریده رکاب
نمودند هر یک به سویی فرار
تهی شد از ایشان لب رودبار
سپهبد هیون تاخت در رود زود
شگفتا که دریا نگنجد به رودا
چو بر رود آب روان بنگریست
زلب تشنگان کرد یاد و گریست
همی گفت کای آب شیرین گوار
زآب آفرین شاه شرمی بدار
روانی تو برخاک و سنگ زمین
لب تشنه آل رسول امین
تو موج اندر آورده جوشان همی
سکینه برایت خروشان همی
سزد کز تو نوشند مردم تمام؟
بمیرند آل علی تشنه کام
پس از تشنه کامان هاشم نژاد
به کامی تو را خوشگواری مباد
نیاید دگر تشنه ای از تو سیر
همه چشمه سار تو گردد کویر
شگفتا که آب روان زان خطاب
نشد چون ز شرم ابوالفضل آب
سپهبد زانده چنان می گریست
که از بهر او آسمان می گریست
چنان ازعطش بود در التهاب
که گفتی زره بر تنش گردد آب
نفس چون کشیدی همی تیره دود
شدی از لبش سوی چرخ کبود
کفی آب برداشت تا نوشدا
که کمتر دلش از عطش جو شدا
به یاد آمدش کام خشک امام
به خود گفت این آب بادت حرام
ره یاری این نیست آزرم دار
ز روی برادر یکی شرم دار
الهامی کرمانشاهی : خیابان دوم
بخش ۷۸ - مبارزت ح ابو الفضل علیه السلام با دست چپ
بر آن لشکر کشن شد حمله ور
کس از آفرینش نکرد آن هنر
شگفتی چنین کاردست خداست
ندارد بلی دست حق چپ وراست
علی دست حق اوست دست علی
دوبینی در اینجا بود احولی
به یکدست فرزند ضرغام دین
همی کشت خصم وهمی جست کین
همان مشک را نیز بردوش داشت
بدو بسته جان و دل و هوش داشت
حکیم طفیل از کمین ناگهان
بدو تاخت مانند برق جهان
بزد تیغ و دست چپ از پیکرش
بیفکند با آن پرند آورش
دو دستش چو گردید ازتن جدا
بیفتاد از پای دست خدا
سپهدار دین را چو افتاد دست
قوی پشت شاهنشه دین شکست
نبی (ص) و علی راز سررفت هوش
برآمد ز خاتون محشر خروش
حسن در جنان جامه بر تن درید
حسین علی از جهان دل برید
بلرزید ارکان عرش برین
به سر دست زد جبرئیل امین
به جای دو یا زنده دست آن جناب
برآورد پای بلند از رکاب
زدی برسر و سینه ی هر که پای
شدی زین جهان جانش دوزخ گرای
به ناگه ز لشگر یکی تیر تفت
بیامد بدان مشک و آبش برفت
چو برگرم خاک آب سردش بریخت
سپهدار را رشته ی جان گسیخت
به خود گفت دیگر ز کوشش چه سود؟
همه کوششم بهر این آب بود
دریغا همه رنج من شد به باد
کسی را چنین نامرادی مباد
بدین گونه لختی چو پیگار کرد
بیفکند مردان به دشت نبرد
زبس خورد بر پیکرش تیر تیز
بشد مشک بر حال او اشک ریز
دراین بد که ناپاکخو حرمله
ز شست ستم کرد تیری یله
بزد راست بر چشم آن نامدار
جهان بر جهان بین او گشت تار
چپ و راست ازدرد افشاند سر
که از دیده تیرش برآید مگر
نیامد برون تیر و شد بی قرار
زآسیب پیکان زهر آبدار
دو پای ازرکاب آن یل حق پرست
برآورد بر کوهه ی زین نشست
همی خواست کز دیده ی پر زخون
به زانو کشد نوک پیکان برون
به ناگاه شومی بجست از کمین
به دست اندرش گرزه ی آهنین
بدانسان زد آن گرز بر مغفرش
که اززین نگون گشت جنگی برش
تو گفتی نگون گشت عرش برین
ز پشت سپهری به روی زمین
ز زین چون درافتاد سالار شاه
برادرش را خواند با درود و آه
الهامی کرمانشاهی : خیابان دوم
بخش ۹۱ - رفتن ح علی اکبر علیه السلام به وداع اهل حرم
چو زو بانوان آگهی یافتند
به دیدار آن ماه بشتافتند
گرفتند گردش همه مویه ساز
سوی خیمه بردند با خویش باز
یکی رخ به چهر دلاراش سود
یکی چشم خود زار بر پاش سود
چو زینب برآن روی و مو بنگرید
همه روی و موی پیمبر (ص) بدید
بگفت ای نبی و علی را همال
بیازنده بالا و فرخ جمال
چسان سوی پرده سرا آمدی
همانا به بدرود ما آمدی
ز فرخ گهر هاشمی زاده گان
وزان نامداران و آزاده گان
در این دشت کین جزتو برجانماند
درین باغ که سرو بالا نماند
زباد ستم اندرین کارزار
نهال علی گشت بی برگ وبار
تواز مرگ خود ای برومند شاخ
مکن تنگ برما جهان فراخ
بدو پاسخ آورد شهزاده باز
که ای بانوی بانوان حجاز
به دستوری دادگر شهریار
نمودستم اندیشه ی کار زار
مرا عشق او می برد بی دریغ
بدینسان بر زخم پیکان و تیغ
ندیدی که یاران فرخنده شاه
چه کردند در پهنه ی رزمگاه
پدر را – پسر – یارو غمخوار به
به پیکار دشمن مددکار به
نبینی برادرت تنها سوار
ستاده ست در پهنه ی کارزار
سپاهی ابا نیزه ی تن گداز
به رزمش چو گرگان دهن کرده باز
تو نک می پسندی که برشاه چیر
شود خصم و من بنگرم خیر خیر
بسی کرده با عمه زینگونه یاد
به شیرین زبانی شکیبش بداد
چو از گفتگو گشت زینب خموش
برآورد لیلا چو مجنون خروش
ز غم دست برسر زد وکند موی
به زیبا جوان خود آورد روی
الهامی کرمانشاهی : خیابان دوم
بخش ۱۰۴ - شهادت جعفربن سیدالشهدا(ع)به روایت بعضی از علما
نبشتند زینگونه برخی دگر
زدانش پژوهان اهل خبر
که شد کشته ی پاک پور جوان
به خرگه بیاورد زی بانوان
خود آمد بداد آگهی با دریغ
که آن مه نهان گشت درزیر میغ
به یکبار اهل حریم رسول (ص)
همان داغدل دختران بتول (ع)
به میدان ز خرگه دوان آمدند
به بالین سرو جوان آمدند
یکی کودک از شاه جعفر به نام
که بودش رخی همچو ماه تمام
ز پرده سرا نیز بیرون چمید
به دنبال آن بانوان می دوید
به گوش اندرش بود دو گوشوار
گرانمایه چون گوهر شاهوار
یکی پشته ای دید چون پشت طشت
خرامان روان شد سوی آن پشته گشت
چو جا بر سر آن بلندی گرفت
بلندی ز وی ارجمندی گرفت
به پیشانی پاک بنهاد دست
به هر سو نگه کرد بالا و پست
به ناگاه تیر افکنی دل سیاه
بیفکند تیری بدان بی گناه
بهم دوخت زان تیر دست وسرش
هماندم روان رفت از پیکرش
چو شاخ جوان اندرآمد زپای
در آغوش پیغمبرش گشت جای
به بالین آن کشته شان ره فتاد
به ناگه نظرشان بدان مه فتاد
زدیدار اوداغشان تازه شد
جهان از فغانشان پر آوازه شد
یکی شیون از دل بدادند سر
که گریان شد این چرخ بیدادگر
بسی داد این گنبد گرد گرد
به آل پیمبر (ص) چه بیداد کرد
زکین وستم هیچ بر جا نماند
که برخاندان پیمبر (ص) نراند
غم ورنج ایشان ببایست گفت
زبان سخن سنجم اینجا بخفت
الهامی کرمانشاهی : خیابان سوم
بخش ۲ - درستایش شمس المشرقین حضرت ابا عبدالله الحسین علیه السلام
پسین رهبر از پنج آل عبا
شهید ستم شاه گلگون قبا
شهی پر جبریل پیراهنش
به پاکی پر از روح قدسی تنش
هنوزش به قنداقه بد بسته پای
که شد مهد او تا به عرش خدای
از آتش ببردند سوی فلک
که پایش ببوسند خیل ملک
چو این نوگل از باغ احمد برست
بشد کار یزدان شناسی درست
بدو معنی عشق کرد آشکار
هم او بود معشوق پروردگار
گذشت ازسرو جان و مال وعیال
پی دیدن حضرت ذوالجلال
بکشتند او را غریب از دیار
نه لشگر ورا بود ونه دستیار
نه کس داشت پیمان اورا نگاه
نه در بی پناهیش بد یک پناه
نه پاس جلالش نگه داشتند
نه در بی پناهیش بد یک پناه
نه پاس جلالش نگه داشتند
نه بر زاری اش گوش بگذاشتند
نه برزخم او مرهمی جز سرشک
نه بر خستگی غیر تیغش پزشک
نه تابوت جز ریگ گرم زمین
نه کافور جز تربت عنبرین
نه ماتمگری جز وحوش وطیور
نه تن پوش جز نعل سم ستور
نکردش کفن کس به فرخنده تن
مگر خون که بودش به جای کفن
زمین گشت سیراب از خون او
خود او تشنه لب رفت دربزم هو
ندانم به سربود او را چه شور
که گه بود دردیر و گه درتنور
گه آویزه چون میوه بد بر درخت
گهی افسر نیزه ی شوربخت
چو یک نیزه شد سوی بالا سرش
عیان گشت معراج پیغمبرش
چو پیمود با سر همی راه عشق
بشد خون او خون یزدان پاک
گرفت از خداوند خود خونبها
به ملک بقا خلعت کبریا
چو ازدشمنان اندر آخر نفس
بسی خواست آب ونپذیرفت کس
خدایش به هنگامه ی داوری
ببخشید منشور خواهشگری
چو از رنج بد در دلش گنج ها
بشد تربتش داروی رنج ها
بود قبه ی پاکش اندر زمین
مطاف ملک همچو عرش برین
زکعبه فزون باشدش جاه و آب
دعاها همه اندر آن مستجاب
به امید خلق فرود و فراز
به درگاه او سوده روی نیاز
خدایا در آن درگهم خاک کن
زهر بد روان مرا پاک کن
ببخشا روایی به گفتار من
که از رزم شه باز رانم سخن
الهامی کرمانشاهی : خیابان سوم
بخش ۳ - گفتار در تنها ماندن امام تشنه کام و مهیا شدن برای رزم سپاه کوفه وشام
چو لشگرگه شاه اهل ولا
تهی ماند در عرصه ی کربلا
زخویشان ویاران آن شهریار
نماند اندر آن رزمگه یک سوار
بدانسان کزین پیش تر گفته گشت
جهان نامه ی عمرشان درنوشت
بماند اندر آن پهنه فرخنده شاه
نه پور و برادر نه یار و سپاه
به جا پور بیمار بودش یکی
دگر شیر خواره گزین کودکی
پر از تیر وشمشیر آن سرزمین
دل شیر از آن رزمگه سهمگین
درخشان سنان ها کران تا کران
کله خود بر فرق جنگ آوران
ز آوای شیپور و اسب وسوار
سر چرخ گردنده اندر دوار
شهنشاه چون خویش را فرد دید
شرر بار آهی زدل برکشید
زیکسو نگه کرد بردشت جنگ
زمین را ز بدخواه خود دید تنگ
همی تیغ دید و سوار و سمند
به «هل من مبارز» نواها بلند
ز سوی دگر دید یاران خویش
ره نیستی جمله بگرفته پیش
علم گشت پست و سپهبد نگون
بر و یال فرزند رنگین به خون
به پرده سرا دید با چشم تر
زنان موی کن کودکان مویه گر
دل نازکش گشت لبریز درد
بر آورد سر سوی یزدان فرد
بگفتا: که ای پاک پروردگار
تو بینی که این فرقه ی نابکار
چه سازند با پور پیغمبرت
نترسند از پرسش و کیفرت
سپس گشت آماده ی کارزار
بدو دیده ی چرخ بگریست زار
هر آنچه نبی(ص) داشت بی کم وکاست
زپا تا به سر کرد برخویش راست
به زین سمند پیمبر نشست
وزو نیزه ی آبداده، به دست
الهامی کرمانشاهی : خیابان سوم
بخش ۴ - به میدان آمدن شاه بی سپاه از بهر اتمام حجت
بیامد به پیش سپاه ایستاد
به اتمام حجت، زبان برگشاد
بفرمود: آیا در این پهندشت
کسی هست کز جان تواند گذشت؟
کسی هست، کآید مددکار من
در این بی سپاهی شود یار من؟
کسی هست کز خشم پروردگار
بترسد، هراسد ز انجام کار؟
بگرداند از آل احمد (ص) بدی
به نیکی سپارد ره ایزدی
به راه خدا جانفشانی کند
هم از دشمنش جانستانی کند
چو برخاست از شهریار، این ندا
که جان همه دوستانش، فدا
نخست آمد از ایزدی بارگاه
خطابی بدو کای جهان را پناه
تویی عاشق من در این داوری
زمن خواه اگر بایدت یاوری
در این بی پناهی پناهت منم
ظفر بخش در رزمگاهت منم
بخواه آنچه خواهی زدادار خویش
مدان هیچ کس را مدد کار خویش
پس از روح پاک فرستاده گان
به پاسخ بدان شاه آزاده گان
چنین آمد از باغ مینو درود
که ای پادشاه فراز و فرود
بگو تا بیاییم زی کربلا
تو را یار باشیم در هر بلا
هم آغوش گردیم با کشته گان
به راه تو از خویش بگذشته گان
روان نبی (ص) نیز با درد جفت
به پور گرانمایه «لبیک »گفت
که ای بی سپه مانده فرزند من
خزاندیده شاخ برومند من
بگو تا بیایم ز خلد برین
پی یاری تو به روی زمین
کنم جان خود برخی جان تو
سر خویش بازم به میدان تو
از آن پس بیامد ز شیر خدا
به فرزند از بام عرش این ندا
که ای پور آزاده ی سرفراز
گرت هست بر یاری من نیاز
بگو تا بیایم در آن کارزار
به کار آورم جوهر ذوالفقار
رسیدش هم از مجتبی (ع) این خروش
درآن دشت پر محنت و غم به گوش
که ای با من انباز و همتا ویار
برادر زمام و پدر یادگار
بگو تا که آیم به سوی تو من
ببازم سر خود به کوی تو من
چو عباس (ع) و قاسم (ع) فدایت شوم
شهید صف کربلایت شوم
پس از اولیا این ندا گشت راست
که برمات ای شاه فرمان رواست
بگو تا بدانجا سپه برکشیم
زخصمت به شمشیر کیفر کشیم
ز روشن روان شهیدان پیش
که بودند با آن خداوند خویش
درود آمدش کای خداوندگار
بگو تا گراییم زی کارزار
به راه تو بازیم جان ها مگر
شود روی ما پیش حق سرخ تر
همه ساکنان سپهر و زمین
زبگدشته و آینده ی مومنین
همه آفرینش ز خوب و ز زشت
چه اهل جهنم چه اهل بهشت
همه اذن یاری ز شه خواستند
به جانبازی اش پوزش آراستند
شهنشاه جز ایزد دادراست
درآن رزم از آن جمله یاری نخواست
پس آنگاه آن شاه با دین و داد
دمی تکیه بر نیزه ی خویش داد
شهیدان خود را همی بنگریست
از آنان همی یاد کرد وگریست
الهامی کرمانشاهی : خیابان سوم
بخش ۵ - ندا فرمودن حضرت سید الشهدا، شهدا را و پاسخ ایشان
یکایک به اندوه بشمردشان
همی بر زبان نام ها بردشان
نخستین بگفت ای گزین پور عم
یل دشمن انداز و شیر دژم
سرافراز مردا سرا مسلما
نبرده سوار بنی هاشما
کجایی که بینی مرا بی سپاه
به گرد اندرم لشگری کینه خواه
برادر ابولفضل عباس راد
مه هاشمی میر حیدرنژاد
کجایی که آری به شمشیر دست
بدین بد سگالان در آری شکست
کجایی علی(ع) ای جوان پور من
فروغ جهان بین بی نور من
پدر را بیا یار و غمخوار باش
زنان حرم را پرستار باش
کجایی به خون خفته داماد من؟
شکیب دل و جان ناشاد من
بیا عم خود را به غم یار بین
به چنگال گرگان گرفتار بین
تو ای حر! جوان ریاحی نسب
الا ای سوار دلاور وهب
ایا مسلم عوسجه! ای حبیب!
تو عابس ایا پور راد شبیب
ایا پور نافع الا ای زهیر!
الا ای اسد! ای بریر! ای عمیر!
ایا نامداران شمشیر زن
که بودید نیروی بازوی من
چه شد آن همه عهد و پیمانتان؟
مگر سست شد بر من ایمانتان؟
گر اینسان گذشتید از یاری ام
کشیدید دست از مددکاری ام
حریم رسولند این بانوان
که هستند از بی کسی در فغان
الا ای دلیران پرخاشخور
از این خواب نوشین برآرید سر
حریم نبی (ص) را بدارید پاس
زآسیب این قوم حق ناشناس
چو شاه حجاز این نوا کردراست
تو گفتی مگر شور محشر بخاست
شهیدان که بد ماهشان در محاق
ز جور مخالف به دشت عراق
زبانگ حسینی به هوش آمدند
نشستند و اندر خروش آمدند
ز راه گلو پاسخ آراستند
ز شه اذن برخاستن خواستند
بگفتند: کای داور سرفراز
گرت هست بریاری ما نیاز
همه بهر این کار آماده ایم
اگر چند از این پیش جان داده ایم
شهنشه مرآن کشتگان را ستود
فرستاد بر جان هر یک درود
بگفت: ای شهیدان گلگون کفن
بمانید بر حالت خویشتن
من اینک روانم به سوی شما
همی سوزدم آرزوی شما
چو به جای خفتند یاران شاه
برآمد یک شیون ازخیمه گاه
الهامی کرمانشاهی : خیابان سوم
بخش ۶ - شنیدن سیدالساجدین استغاثه ی امام و سلطان دین را و عزم یاوری کردن
پناه جهان سیدالساجدین
امام چهارم شهنشاه دین
برون آمد از خیمه چون مه ز میغ
به دستی عصا و به دستیش تیغ
ز بیماری افتان و خیزان همی
به درد پدر اشکریزان همی
نوان می خرامید لبیک گوی
زبان شاه گوی و روان شاه جوی
چون آن شاه را ام کلثوم دید
سرآسیمه از خیمه بیرون دوید
بدو گفت: جانا کجا می روی؟
بدین ناتوانی چرا می روی؟
تو بیماری اندر تنت تاب نیست
بدو پاسخ آورد شاه و گریست
که ای عمه بنگر که در رزمگاه
بود یکتنه باب من بی سپاه
همی یار خواهد کسش یار نیست
یکی حق پرست و مددکار نیست
بهل تا روم جان فدایش کنم
سر خویش برخی به پایش کنم
پدر را پسر یار و غمخوار به
به پیکار دشمن مددکار به
جهاندار بی یار چون کار پور
نگه کرد آواز دادش زدور
که ای ناتوان زی حرم باز گرد
بدین بیکسان یار و دمساز گرد
تو بر تخت دین جانشین منی
جهانبان ز جان آفرین منی
زتو آل پیغمبر آید پدید
نشاید تو را زین زمین بر چمید
ایا ام کلثوم اخت بتول (ع)
ببرهمرهش زی حریم رسول (ص)
مهل تا شتابد به رزم سپاه
مهل تا شود نسل احمد (ع) تباه
که این ناتوان یادگار من است
خلیفه ز پروردگار من است
چه در مرز کوفه چه درشهر شام
بود یار آل رسول انام
شنید از برادر چو بانو سخن
سوی خرگهش برد با خویشتن
خداوند دین از بر دشمنان
بتابید زی خرگه خود عنان
الهامی کرمانشاهی : خیابان سوم
بخش ۸ - به میدان بردن امام حضرت علی اصغر را به طلب آب و شهادت آن جناب
بفرمود با زینب (ع) غمزده
که ای خواهر زار ماتمزده
برون آر آن گل عذار مرا
همان کودک شیرخوار مرا
که شش مه به سر برده از زنده گی
بود چون ستاره به رخشنده گی
که بینم دمی نازنین رود را
به رویش دهم بوسه بدرود را
گرانمایه را زینب از خیمه گاه
برفت و بیاورد نزدیک شاه
همی گفت زار ای شه دین فروز
نخورده است آب این گرامی سه روز
ببر با خود او را سوی رزمگاه
برای وی از لشگر آبی بخواه
مگر بخشش آرند بر خردی اش
رهانندش از دست تاب عطش
چنان کن که سیراب باز آری اش
که جان های ما سوخت از زاری اش
شه آن نغز نوباوه را برگرفت
چو جان گرامیش ور برگرفت
ببوسید گلدسته ی خویش را
کزو داشت مرهم دل ریش را
به گنج ولایت همان گوهرش
به جا بود و بگرفت از خواهرش
نبی (ص) وار بردش به معراج عشق
بکرد آن دمش دره التاج عشق
در آغوش شه روی نوازده پور
همی تافت چون از بر چرخ هور
پدر بد به عرش خدا گوشوار
پسر در برش گوهری شاهوار
بیامد به پیش سپاه ایستاد
به اتمام حجت زبان برگشاد
که ای دشمنان جهان آفرین
کشیده سر از حکم جان آفرین
بکشتید یاران و خویشان من
گذشتید از عهد و پیمان من
و یا آنکه بخشید یک جرعه آب
که از او عطش برده یکباره تاب
مرا گر گنهکار پنداشتید
که بر من چنین بد روا داشتید
چه کرده است این کودک بیگناه؟
که از تشنگی گشت باید تباه
سه روز است این گل نخورده است آب
به خود دارد از تشنگی از تشنگی پیچ وتاب
بدین پهنه آوردمش آب خواه
یکی سوی او بنگرید ای سپاه
مگر رحم آرید بر حال او
ببینید بر خردی سال او
چشانید او را یکی جرعه آب
بسی گفت و ازکس نیامد جواب
عمر گفت: ای لشگر آبش دهید
بد انسان که باید جوابش دهید
تبه گوهری نام او حرمله
نمود از زه کینه تیری یله
زبانگ زه و جور آن بدگمان
خروشی برآمد زهفت آسمان
بلرزید بر خویش عرش برین
بزد دست بر فرق روح الامین
از آن تیر شد تیره چشم سپهر
زاندوه شد زرد رخسار مهر
از آن تیر شد چیده برگ گلی
که بد جبرییلش کمین بلبلی
گلویی از آن تیر آسیب یافت
کز آسیب آن قلب حیدر شکافت
برون شد چو پیکان ز شست پلید
به حلقوم نوباوه ی شه رسید
بزد چاک و از سوی دیگر بجست
به بازوی فرخ پدر بر نشست
ببرید از گوش او تا به گوش
برآورد شهزاده از دل خروش
بپیچید بر خویش از تاب درد
برون دست ها راز قنداقه کرد
حمایل بیفکند بر دوش باب
شگفتا جهان چون نگشتی خراب؟
شه از نای او برکشید آن خدنگ
شده پر و پیکانش یاقوت رنگ
از آن نای خشکیده چون ناودان
روان گشت خون وان شه غیب دان
به گردون بیفشاندی آن خون پاک
نهشتی که یک قطره آید به خاک
چو دانستی ار خون آن بیگناه
به خاک آید از وی نروید گیاه
عذاب خدایی رسد در زمان
بدان قوم بد اختر از آسمان
شهنشه از آن درد بگریست سخت
فرو ریخت خون از مژه لخت لخت
سپس سر برآورد سوی فراز
بگفتا: که ای داور بی نیاز
تو دانی که من زین ستمگر سپاه
چه دیدم در این سهمگین رزمگاه
از این سخت تر بر من آسان بود
چو دردیده ی پاک یزدان بود
نباشد به درگاهت ای ذوالمنن
کم از ناقه ی صالح این پور من
تو این پیشکش راز من در پذیر
بود خرد اگر خرده بر من مگیر
به دست اندرون داشتم من همین
که آوردمش برخی واپسین
تو افزون شمارش اگر اندک است
بزرگش بفرمای گر کودک است
برفت آنچه بر من ز اعدای من
بیندوزش از بهر فردای من
بگفت این و بوسید روی پسر
پسر گشت خندان به روی پدر
وزین آشیان مرغ روحش بجست
به مینو در آغوش زهرا نشست
شهنشه از آن جای یکران براند
به نزد دگر کشتگانش رساند
فرود آمد و خواند بر وی نماز
پس از کار شکرانه ی بی نیاز
یکی قبر کوچک ابا نوک تیغ
بکند و نهفتش به خاک ای دریغ
همانا بدآگاه فرخنده شاه
که آید به پایان چو رزم سپاه
تن کشتگان را به سم ستور
بسایند آن مردم پر غرور
ندارد تن کودک این توش و تاب
از آتش نهان کرد اندر تراب
و یا شرمگین بود از مادرش
نبرد آن تن کشته را در برش
دریغا از آن اختر تابناک
که افکند تیر و بالش به خاک
دریغا از آن لؤلؤی شاهوار
که یاقوت گون گشتش از خون عذار
دریغا از آن نغز گلبن که داد
خزان ستم برگ و بارش به باد
دریغا ازآن مرغ جبریل فر
که بسمل شد از ناوک چار پر
دریغا از آن باز عرشی شکار
که افکند پر عقابش زکار
دریغا از آن لعل ناخورده شیر
که سیراب کردندش از آب تیر
ندانم چه بگذشت برمادرش
چو شه رفت در خیمه بی اصغرش
من ازکار این کودکم در شگفت
بزرگ است خردش نباید گرفت
ملک در خروش آمد از ماتمش
شفق جامه در خون کشید از غمش
غمین گشت جان نبی (ص) دربهشت
بگریید بانوی حورا سرشت
شکیبا کناد ای رسول خدای
تو را کردگارت به دیگر سرای
زمینو بدین اختر دین فروز
خروش تو درگوشم آید هنوز
بسی آمد از مرگ او برتو رنج
بسی دید روشن روانت شکنج
دل نازکت ای شفیع جزا
چسان تاب آورد در این عزا؟
به آن پر بها گوهرکان عشق
به آن آب خورده ز پیکان عشق
که این بنده ای شه فرامش مکن
چراغ دلم را تو خامش مکن
ببخشا به من تیره گی های من
همان در گنه خیره گی های من
ندارد تن من ز تو آن عتاب
شها روز محشر زمن رخ متاب
مرا چون تو شاهی پناهم تو باش
به روز جزا عذار خواهم توباش
الهامی کرمانشاهی : خیابان سوم
بخش ۹ - آمدن امام علیه السلام به خیمه گاه و وداع نمودن با اهل حرم
زتیر بداندیش چون روزگار
سر آمد بدان کودک شیرخوار
بیامد شه دین به سوی حرم
رخ از گریه پرخون دل از غم دژم
همه بانوان حرم را بخواند
ابا کودکان در بر خود نشاند
همی دست بر روی هر یک بسود
به بدرود ایشان زبان برگشود
بگفتا که ای آل خیرالانام
شما را یکایک درود و سلام
زدیدار من توشه گیرید باز
که آمد مرا گاه رفتن فراز
مرا شوق دیدار پروردگار
زتن برده آرام و از دل قرار
میان من و او حجابی نماند
به جز جان که باید به راهش فشاند
کنون می روم سوی میدان کین
به مهمانی پاک جان آفرین
پس از من خداوند بس یارتان
به هر سختی اندر مددکارتان
زهر بدکه از دشمن آید به سر
پناهنده باشید بردادگر
علی (ع) کو پس از من شه عالم است
در این راهتان محرم و همدم است
در این گفتگو بود شاه امم
که ناگاه بیرون دوید از حرم
یکی ماهرو کودک خردسال
به بالا و چهر و سخن بی مثال
سکینه(ع) زشه داشت فرخنده نام
بدو بود دارای دین شادکام
دمی از کنارش بنگذاشتی
نکوتر ز جان در برش داشتی
زبانی خوش و نغز گفتار داشت
دل آراتر از خلد دیدار داشت
بیامد بر شاه با اشک و آه
نمودش در آغوش بر جایگاه
زدش بوسه بسیار بردست و پای
بدو گفت با دیده ی اشک زای
که ای خاک پای تو تاج سرم
سرافراز باب بلند افسرم
دراین خردسالی یتیم ام مکن
زهجران خود دل دو نیم ام مکن
کنار خود از من مگردان تهی
زمن مگسلان اختر فرهی
دو فرخ برادرم در این زمین
به خون خفتشان پیکر نازنین
سپهدار عم جهانجوی من
جدا شد به شمشیر دستش زتن
زاولاد هاشم هر آنکس که بود
جهانشان همه گشت هستی درود
چو گشت اسپری روزگار همه
توماندی به جا یادگار همه
تو نیز اینچنین دل نهادی به مرگ
سلیح نبرد آمدت ساز و برگ
پس از تو که در برفشاند مرا؟
که سوی خود از مهر خواند مرا؟
بدو گفت شاه ای نکو دخترم
نباشد چو دیگر کسی یاورم
به مرگ ار نهم تن شگفتی مدار
که بی یاوران را همین است کار
سکینه (س) بدو گفت زارای پدر
به یثرب دگر باره ما را ببر
که درسایه ی تربت مصطفی (ص)
نبینیم از بدسگالان جفا
شهش گفت: هیهات ازین آرزوی
که ره گر نبد بسته از چار سوی
نمی خواستم خویش را مبتلا
نمی ماندم اندر زمین بلا
دگر روی یثرب نخواهید دید
مگر من شوم از میان ناپدید
سکینه (س) از آن گفته بگریست زار
فرو ریخت خون از مژه بر کنار
شهش گفت: ای بانوی بانوان
مسوزان دلم تاکه دارم روان
کنون گاه این زاری و گریه نیست
به مرگم بسی زار خواهی گریست
نگون از بر زین چو گشتم به روی
به من هر چه خواهی به زاری بموی
الهامی کرمانشاهی : خیابان سوم
بخش ۱۲ - آمدن سید مظلوم به میدان
سمند سرافراز پر باز کرد
سوی پهنه چون باز پرواز کرد
بنگرفتی اش گر عنان شاه دین
به هم در نوشتی سپهر زمین
عقابی شد آن باره ی باد پای
به زینش همایی سرش عرش سای
ویا خود بدان باره گی کوه طور
تجلی درو کرده از عرش نور
چو آمد به نزدیک لشگر فراز
بزد بر زمین نیزه ی شست باز
بزد تکیه بر آن شه ارجمند
سوی لشگر آورد آوا بلند
بفرمود: کای مردم زشتخوی
زکین با جهان آفرین جنگجوی
زیزدان چرا روی بر کاشتید؟
سوی اهرمن گام بگذاشتید
زکین شما مردم نابکار
سرآمد به شیر خدا روزگار
حسن (ع) رابه کوزه در الماس ناب
بسودید تا زان بنوشید آب
هم اکنون پی کشتن من که هست
پدرم آن شهنشاه یزدان پرست
سوار و پیاده شدید انجمن
به خون خوردن من گشاده دهن
گذشتید ز آیین یزدان خویش
به خوشنودی این دو تن زشت کیش
یکی آن عبیدالله بد نژاد
که ازباب و مامش خدا نیست شاد
دگر پور سعد بداختر که کرد
به کین من این دشت را پر زمرد
گناهی مرا نیست اندر جهان
به جز آن که دارم نژاد از مهان
همی کرده ام فخرها از نیا
دگر از پدرم آن شه اولیا
از این گفته هرگز نگردم خموش
کنون نیز گویم اگر هست گوش
به از آفرینش نیای من است
پس آن باب خیبر گشای من است
من آن شهریار بلند افسرم
که دخت پیمبر بود مادرم
من آنم که از گوهر آزاده ام
منم نقره ای کز طلا زاده ام
منم آن بلند اختر نور تاب
که مامم مه است و پدر آفتاب
منم آن ثمین گوهر آبدار
که زادم ز او لؤلؤ شاهوار
پدرم آن ظفرمند بدر و حنین
زشمشیرش اسلام را زیب وزین
ببرید با تیغ آتشفشان
رگ گردن بد گهر سرکشان
به پا داشت با شهریار حجاز
برای خدا در دو قبله نماز
زخردی بتان را ستایش نکرد
به جز یک خدا را نیایش نکرد
منم یک تن از پنج آل عبا
بود قهر و مهرم سموم و صبا
به گیتی شه اهل بینش منم
همان مرکز آفرینش منم
بود عم من جعفر نامور
که دادش خدا از زمرد دو پر
در آن گرم هنگامه ی واپسین
که همچون مس تفته گردد زمین
نماییم از کوثر و سلسبیل
من و باب بر دوستانمان سبیل
ببوسیده احمد(ص) گل روی من
مرا خوانده ریحانه ی خویشتن
بسی بوسه داده مرا بر گلوی
فزون سوده رخساره بر روی و موی
مرازاد چون پاک مادر بتول (ع)
مزیدم لبن از لبان رسول (ص)
از آن گفت آن خسرو عالمین
حسین (ع) از من است و منم از حسین (ع)
الهامی کرمانشاهی : خیابان سوم
بخش ۱۴ - بیاد آوردن امام انام سواری خویش را بردوش پیغمبر برا ی اتمام حجت
و دیگر به یثرب یکی روز نو
بیامد روان ها به عشرت گرو
همه خردسالان آن سرزمین
بپوشیده زربفت ابریشمین
یکایک ابر اشتری راهوار
به بازیچه درکوی و برزن سوار
درآن روز، من باگرامی حسن (ع)
برفتیم نزد رسول زمن (ص)
بگفتیم کای پادشاه حجاز
درین روز جنشی نو آمد، فراز
همه کودکان با دلی شاد خوار
سوارند بر ناقه ی راهوار
نداریم ما ناقه ی تندتاز
که هستیم شهزاده گان حجاز
پیمبر (ص) گلوی من ولعل او
ببوسید و گفت:ای دو پاکیزه خو
بود برهیون گر نیاز شما
منم ناقه ی سرفراز شما
بگفت این و کرد از یمین و یسار
ابردوش فرخنده ما را سوار
بگفتیم:کای شاه هفت و چهار
چرا ناقه ی ما ندارد مهار؟
پیمبر (ص) دوگیسوی چون مشک ناب
گشود از سرو کرد پر پیچ وتاب
به ما داد و گفتا: مهارست این
چو شد دست ما جای حبل المتین
بگفتیم:کای شاه گیتی پناه
چرا ناقه ی ما نپوید به راه؟
بیامد شهنشاه در هروله
بیفتاد در قدسیان ولوله
دگر باره گفتیم: کای مقتدا
چرا ناقه ی ما ندارد صدا؟
به خوشنودی ما رسول عرب (ص)
به آوای العفو بگشود لب
به ناگه سروشش بگفتا: اگر
بگویی تو العفو بار دگر
به جوش آوری بخشش کردگار
شود دوزخ افسرده و سرد نار
کنون آن تنی را که گشته سوار
ابر دوش پیغمبر تاجدار
شما از چه خواهید با تیغ کین
بریزید خونش دراین سرزمین؟
اگر من نه فرزند پیغمبرم (ص)
چرا هست دستار او برسرم؟
همان جوشن او تنم راست رخت
سپردارم از حمزه ی (ع) نیکبخت
میان بسته دارم به تیغ پدر
که نامش بود ذوالفقار دو سر
چه سازید اگر شکوه ها از شما
نمایند اینان به روز جزا؟
که کشتید یار و تبار مرا
همان دوده ی نامدار مرا
کنون بهر قتل من آماده اید
به خونریزی ام سخت استاده اید
بود همره من حریم رسول (ص)
همان پرده گی دختران بتول
و دیگر بسی کودک خردسال
زاولاد پیغمبر (ص) بی همال
که جز من ندارند فریاد رس
نه محرم نه مونس نه غمخوارکس
گذارید ازین دشت پر شور و شر
برمشان به سوی دیار دگر
به بطحا و یثرب اگر نیست بار
نهم سر سوی روم یا زنگبار
و یا آبی ای مردم پر جفا
ببخشید به عترت مصطفی (ص)
که از تشنگی دست شسته زجان
ندارید امید آن براین این بر آن
زگفتار آن داور بی سپاه
برآمد زماهی فغان تا به ماه
به لشگر درافتاد افغان وشور
فرو ریختند از مژه آب شور
زدل برکشیدند آنسان نوا
که پرناله شد پهنه ی نینوا
همه باره گی ها به زیر سوار
گرستند بر غربت شهریار
چنان شد که در پهنه ی رزمگاه
پراکنده گشتند یکسره سپاه
چو این دید شمر آن زنازاده مرد
زلشگر برون رفت و فریاد کرد
که ای پور لب تشنه ی بوتراب
نخواهیم دادن یکی قطره آب
الهامی کرمانشاهی : خیابان سوم
بخش ۱۷ - آمدن زعفر جنی به یاری آن پادشاه جن و انس به روایت زمخشری
به ناگاه ز هامون یکی تیره گرد
برآمد که آن پهنه را تیره کرد
برون آمد از گرد مردی به زین
ابا پیکر و چهره ی سهمگین
به زیرش سمندی چو آذر گشسب
که پا داشتی چون شتر سر چو اسب
بیامد بر شاه و از تیز گام
فرود آمد و کرد بر وی سلام
شهش پاسخ آورد و گفت: ای شگفت
مرادل زکار تو حیرت گرفت
که ای؟ از کجایی؟ وداری چه نام؟
که در بی کسی بر من آری سلام
چنین گفت آن مرد پاسخ به شاه
که من زعفرم شاه جنی سپاه
خود و لشگر از دوستان توایم
کیهن بنده ی آستان توایم
به فرمان یزدان چوشیر خدای
به بئرالعلم گشت رزم آزمای
من و باب در دست آن شهریار
مسلمان شدیم و ورا دوستدار
چو آمد به سر روزگار پدر
به من داد تخت وکلاه و کمر
درین روز در بنگه خویشتن
بدم ساخته بهر سور انجمن
به ناگه دو جنی شتابان ز راه
به نزدم رسیدند با اشک و آه
بگفتند: شاها چه سور است این؟
چه هنگام جشن و سرور است این؟
همانا ندانی که درکربلا
شه دین حسین (ع) است اندر بلا
پی کشتنش لشگری بدگمان
نهاده همه تیرها در کمان
نه فرزند برجا نه پیوند و یار
شهنشاه تنها و بی دستیار
شنیدم چو از جنیان این سخن
تو گفتی روانم بر آمد زتن
بیاراستم هفت بیور هزار
ز مردان جنگی پی کارزار
کنون با سپاهی چو ابرسیاه
به خدمت رسیدم دراین رزمگاه
که برجان ما جمله منت نهی
به پیگار این قوم رخصت دهی
بدو گفت شاه این نباشد روا
که باشد زمن دور خشم و هوا
شما در نیایید بر چشم کس
به دشمن بتازید از پیش و پس
به یکدم برآرید از ایشان دمار
مروت نباشد چنین کارزار
به شه گفت جنی که ای تاجور
بفرمای تا در لباس بشر
ابا دشمنانت، نبرد آوریم
سرجمله را زیر گرد آوریم
بدو گفت شه خواسته ذوالمنن
مرا کشته اندر ره خویشتن
ندارم نیازی به یار و سپاه
بپیما سوی بنگه خویش راه
به ناچار زعفر به چشم پر آب
ببوسید شه را هلال و رکاب
روانش ز اندوه شد پر ز درد
سوی بنگه خویشتن روی کرد
پس آنگه ز جنی سپاه دگر
ز روی هوا بر گشودندپر
برشاه دین پوزش آراستند
وزو رخصت یاوری خواستند
الهامی کرمانشاهی : خیابان سوم
بخش ۲۲ - رسیدن نامه ی فاطمه دختر امام ازمدینه و چگونگی آن هنگامه
به ناگه یکی مردتازی نژاد
ابر کوهه ی ناقه ای همچو باد
ز هامون بیامد به پیش سپاه
چنین گفت با لشگر کینه خواه
که ای قوم نوباره ی بوتراب
کدام است از این لشگر بی حساب
یکی گفت از آن لشگرنابکار
همان شه که در پهنه ی کارزار
غریبانه بر نیزه بنهاده سر
ز خونش شده روی این پهنه تر
بپوشیده جوشن به روشن بدن
بیفکنده بر روی جوشن کفن
دو رخساره وریش پرگرد و خاک
زره لخت لخت وبرش چاک چاک
همی یار خواهد تنی یار او
نگردد از این مردم کینه جو
حسین (ع) است سبط رسول (ص) حجاز
چو شه را پژوهنده دانست باز
بدانجا که او بود بشتافت زود
شتر را بخواباند و آمد فرود
برشاه دین رفت و کردش سلام
بدو پاسخ آورد فرخ امام
بگفتش: که ای مرد نام تو چیست؟
بدین دل شکسته سلام تو چیست؟
ندارم کسی را در این سرزمین
که از مهر خواند به من آفرین
بگفتا: نوند این امیر عرب
پدید آور روز از تیره شب
نیم من ازین مردم کینه خواه
نوندم زیثرب به نزدیک شاه
همان فاطمه دخت بیمار تو
که بیمار باشد ز تیمار تو
یکی نامه بنوشته با چشم تر
فرستاده با من ز بهر پدر
شهنشه گرفت آن گزین نامه را
همی بوسه زد جای آن خامه را
همی گفت: کای بینوا دخترم
که زد نامه ات برروان اخگرم
تو را تاب تب زار و رنجور کرد
فلک از کنار پدر دور کرد
تو اندر مدینه اسیر بلا
پدر مبتلا در صف کربلا
نبودی در این دشت پر داغ و درد
که با ما ببینی زمانه چه کرد؟
نبودی ببینی ز مرگ پسر
شبه گون چو شب روزگار پدر
نبودی ببینی که عباس من
چه سان شد جدا هر دو دستش زتن
ندیدی که قاسم حنا بردو دست
زخون سر از جور دشمن ببست
ندیدی که اصغر درآغوش باب
چه سان گشت از خون خود سیرآب
ندانم تو را تا چه آید به سر
چو یابی زمرگ عزیزان خبر
چو بودی دگر باره ای جان باب
زچهرت شدی دیده ام کامیاب
نهادی تو سر بر سر دوش من
گرفتی چو جان جا در آغوش من
چو لختی بدان نامه بگریست شاه
به پرده سرا آمد از رزمگاه
خروشید کای بانوان حزین
ایا اهل بیت رسول امین (ص)
به بار آمد از نو نهال غمم
بشد گرم هنگامه ی ماتمم
بیایید از خیمه بیرون همه
که آمد یکی نامه از فاطمه
بگفتار آن نامه دارید گوش
که از دل برد تاب و از مغز هوش
دویدند پوشیده رویان شاه
به نزدیک او جمله با اشک وآه
شهنشه مرآن نامه را کرد باز
بخواندش بر بانوان حجاز
چنین داشت عنوان که از این کنیز
که زار است و افکار و بیمار نیز
به شاه جهان سبط خیرالانام
بسی آفرین باد و افزون سلام
دگر بر برادرش عباس راد
که شه را دل از دیدن اوست شاد
ودیگر به اعمام و عم زآده گان
به هاشم نژادان و آزاده گان
و دیگر بدان عمه های گزین
همان دختران رسول امین
سپس خواهران نکونام من
غریبان دور ازدیار و وطن
توای باب چون سایه ات از سرم
جدا گشت شد رنج افزوم ترم
زهجرانتان روز من چو شب است
دلم داغدار و تنم پرتب است
نه یار و نه مونس نه فریاد رس
غریبی چو من در وطن دیده کس؟
نه یکتن که از من رساند سلام
به نزد توای سبط خیرالانام
نه پیکی که آرد برایم خبر
که برشه چه بگذشت در این سفر؟
تو از من رسان ای شه نیکنام
به اخوان نام آور من سلام
به ویژه برادرم اکبر (ع) که هیچ
نگیرد مش از دل من بسیج
ببوس ای سرافراز بر جای من
زاصغر (ع) رخ و موی و نای و دهن
بگو با سکینه (س) که دل شاد دار
مرا گاه شادی فرا یاد آر
خوشا خرما روزگار شما
که باشد پدر غمگسار شما
ازآن نامه هنگامه ای شد پدید
که چشمی چنان سوگواری ندید
برآمد ز خرد و بزرگ حرم
فغانی که شد دشمن از غم دژم
ز مژگان چنان خون دل ریختند
که آن خاک را با وی آمیختند
وزان پس بیامد سوی قتلگاه
دمی کرد بر آن شهیدان نگاه
برآورد از دل یکی آه سرد
به رخ از دو دیده روان اشک کرد
بگفتا: که ای راد سالار من
ابوالفضل میر علمدار من
ایا کشته فرزند ناشاد من
ایا نامور تازه داماد من
که بستید بیننده از این جهان
گذشتید از وی چو برق جهان
علم سوی لاهوت افراشتید
مرا بی مددکار بگذاشتید
ز یثرب زمین دخت بیمار من
همان ناز پرورده افگار من
شما را در این نامه یک یک به نام
نبشته درود و بداده سلام
بگفت این وافشاند از دیده آب
چو نشنید از آن نامداران جواب
دگر باره آهنگ پیگار کرد
برانگیخت اسب نیا را چو گرد
الهامی کرمانشاهی : خیابان سوم
بخش ۲۸ - حمله ی پنجم خسرو بی سپاه برآن مردم روسیاه
نشست از بر باره ی تیز گرد
دگر باره آهنگ پیگار کرد
بزد نعره چون حیدر پرشکوه
مبارز طلب کرد از آن گروه
به رزمش نیامد کسی زان سپاه
که پر بیم بودند از تیغ شاه
روان نبی (ص)، داور اولیا
خداوند دین، مظهر کبریا
به دستی هلال سپهر ظفر
به دست دگر آفتاب سپر
سمند رسول خدا زیر ران
بزد برصف آن سپاه گران
نور دید درهم ز شمشیر شاه
صف میمنه میسره قلبگاه
به گوش آمدی نعره ی ذوالجناح
گه از ساقه و گه کمین گه جناح
چنان لشگر از بیمش افروختند
که کوپال بر فرق هم کوفتند
گریزان پسر بر پدر کوس زن
شده مرد بیچاره مانند زن
ز جولان اسبان و انبوه گرد
سیه شد بر گنبد لاجورد
زتاب عطش خسرو کاینات
دگر باره در تاخت سوی فرات
نگهبان رودش چو از دور دید
خروشی به یاران خود بر کشید
که گیرید بروی سر راه تنگ
به شمشیر بران و تیر خدنگ
سواران سوی شاه در تاختند
بدو تیر و تیغ و سنان آختند
به یک حمله کرد آن خداوندگار
تهی از سواران سر رود بار
درآمد درآن موج زن آب سرد
یکی رکوه بودش پر از آب کرد
به پیش دهان بردش آن نظیر
نگه کرد و دیدش حصین نمیر
سرش گشت از رشک آن پر زدود
یکی تیر اندر کمان راند زود
چون آن تیر پران بجست از گشاد
بیامد لب شاه را بوسه داد
که شاها لب از آب خوردن ببند
که آبشخور توست چرخ بلند
کشید آن خدنگ از دهان شهریار
شد از خون اولعگون رودبار
بدانست آن داور انس و جان
که باید سپردنش لب تشنه جان
ز دریا لب خشک آمد برون
روان از دهان کرده سیلاب خون
گرفتند گردش سپه بیدرنگ
به زوبین و تیغ و سنان و خدنگ
شهنشاه از ایشان نکرد ایچ باک
سر پر ز شور و دلی خشمناک
از ایشان بسی خصم نامی بکشت
دگر باره بر وی نمودند پشت
چو شمر اینچنین دید گفتا: تفو
به روی شما قوم بی آبرو
که بیچاره گشتید از یک سوار
گریزان شوید از برش چند بار
بتازید و گرد ورا یکسره
بگیرید چون نقطه را دایره
بدوناوک و تیغ و خنجر زنید
زبالای زین بر زمین افکنید
سپه یکسره اسب کین تاختند
به شه تیغ و خنجر بیفراختند
به یک حمله فرزند خیرالانام
پراکنده کرد آن سپه را تمام
نه از تیغ اندیشه بودش نه تیر
بسی کشت دونان شمشیر گیر
چو این دید شمر تبه روزگار
شد از گفته ی خویشتن شرمسار
به سالار لشگر بگفت آن پلید
که چشمی چنین شیر جنگی ندید
گمانم زمنی گر شود پر زمرد
از ایشان برآرد به یک لحظه گرد
ندیدم که یک مرد بی یار و کس
نه پشت و نه یاور نه فریاد رس
به چشم اندرش نعش پیوند و یار
به گوش اندرش بانگ طفلان زار
روانش زمرگ پسر پر ز سوز
ننوشیده آب گوارا سه روز
چنانش بود دل به جان استوار
نپیچید سر از رزم چندین سوار
مگر این پسر کشته پور علی (ع)
که بر وی به پای آمده پر دلی
گواهی دهم سبط پیغمبر (ص) است
به مردانگی وارث حیدر (ع) است
چو افکند بسیار مرد و سمند
سوی مرکز آمد شه ارجمند
به ناگه یکی مرد ژولیده موی
که دین را بدی طالب و راستگوی
به چشم اندر آمد شهنشاه را
که پیمایدی سوی او راه را
الهامی کرمانشاهی : خیابان سوم
بخش ۳۳ - به خیمه رفتن شاه تشنه جگر برای بستن زخم سر
دم واپسین من آمد فراز
بیایید و سیرم ببینید باز
شنیدند چون بانگ وی بانوان
به سویش دویدند زار و توان
بدیدند شه را ولیکن چه شاه
ز خاک وز خون کرده رخت و کلاه
سری کوفته همچو سیراب نار
بدن چاک چاک و زر پاره پار
خو دوباره در موج خون گشته غرق
زمرغان نبودش زبس تیر، فرق
به گفتن گر آوا نیفراختی
کس آن شاه را باز نشناختی
چنان شیون از بانوان شد به پای
که پرشد جهان از غو وای وای
از آن جمله دلخسته دخت رسول (ص)
سر بانوان، جانشین بتول (س)
به پیش برادر بنالید سخت
پراکند و بدرید گیسوی و رخت
بگفت: ای برادر چه حال است این؟
چرا دل نهادی به مرگ اینچین؟
نزادی مرا کاشکی مام من
و یا گم شدی از جهان نام من
نمی دیدمت پر زخون ساز و برگ
ز بیچاره گی تن نهاده به مرگ
حسین (ع) و براز تیغ کین چاک چاک
چرا زینب(س) از غم نگردد هلاک؟
شهنشه بدو گفت: آرام باش
مکن موی و از دیده گان خون مپاش
بدین جانشکر درد اینک بساز
که در پیش دارید رنج دراز
دمی بر نیامد که چون برده ها
بر آرندتان از پس پرده ها
دوانندتان در بر باره گی
نبخشند بر حال بیچاره گی
نشانند بر اشتر بی حجاز
برانند اندر فرود و فراز
کشانند بر کوی و بازارها
نمایند هر گونه آزارها
ازین پس بسی زار خواهی گریست
ولی جز شکیبایی ات چاره نیست
یکی خرقه آرید ایدون مرا
که ستوار بندم به زخم سرا
برفت و بیاورد زینب (س) به درد
یکی کهنه زانسان که شه امر کرد
به سر بست شاه آن کهن جامه را
به بالای آن هیئت، عمامه را
به پا خاست کارد به ناورد رو
بزد چنگ، خواهر به دامان او
بگفت: ای برادر زمانی بپای
که بوسم تو را بهر بدرود،پای
ز دیدار تو توشه گیرم دمی
که دانم نبینمت دیگر همی
ازین روز آگه بدم پیشتر
مرا گفته بد دخت خیرالبشر
مرا گفت آن بانوی راستین
چو دیدی حسینم (ع) دم واپسین
به پیگار دشمن نهاده است روی
به جای منش بوسه زن بر گلوی
بگفت این و شه را به بر در کشید
یکی آه سخت از جگر بر کشید
بزد بوسه بر حنجری کز جفا
به خنجرش ببرید شمر از قفا
سپس بوسه زد پای آن شاه را
که نعلش بدی بوسه گه، ماه را
بیفتاد بر خاک چون بی هشان
روان، سیلش از دیده ی خونفشان
دگر بانوان نیز در پای شاه
فتادند و افغان برآمد به ماه
از آن حال شد قیرگون چهر مهر
به پا گشت شیون به کاخ سپهر
مرآن بیکسان را شه ارجمند
نوازش بسی کرد و فرمود چند
همی تا که خاموش گشتند و شاه
به میدان روان گشت از خیمه گاه
بزد خویش را بر سپه بیدرنگ
چو شیر دژم بر یکی گله رنگ
به هر سو که بازو برافراشتی
روان ها به دوزخ روان داشتی
ز اخبار دانان نیکو سرشت
یکی داستانی در آنجا نوشت