عبارات مورد جستجو در ۴۱۸ گوهر پیدا شد:
واعظ قزوینی : رباعیات
شمارهٔ ۳۰
واعظ قزوینی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۲۱۲
حمیدالدین بلخی : مقامات حمیدی
المقامة الرابعة - فی الربیع
حکایت کرد مرا دوستی که شمع شبهای غربت بود و تعویذ تبهای کربت که وقتی از اوقات با جمعی آزادگان در بلاد آذربایگان می گشتیم و بر حمرای هر چمن و خضرای هر دمن می گذشتیم، عالم در کله ربیعی بود و جهان در حله طبیعی، خاک بساتین پر نقش آزری بود و فرش زمین پر دیبه رومی و ششتری و برگهای چمن پر زهره و مشتری.
بستان ز خوشی چو کوی دلداران بود
رخساره گل چو روی میخواران بود
با خود گفتم: کذبت الزنادقة و ماهم بصادقة که گفته اند: این صنایع و بدایع، زاده طبایع است و این همه نقشهای چالاک از نتایج آب و خاک، بدان خدای که سنگ بدخشان را رنگ و طراوت داد و در لعاب زنبور شفا و حلاوت نهاد که هر که درین ترکیبات و ترتیبات سخن از عناصر گفت از عقل قاصر گفت و هر که حواله این ابداع و اختراع بهیولی و علت اولی کرد مقصر بود؛
بلکه جمله ابداع و انشاء و اختراع و افشاء تعلق بمکون اشیاء و خالق ماشاء دارد، که طبع ازین خانه بیگانه است و عقل درین آشیانه دیوانه؛
در یک جوهر استعداد خل و خمر و بریک شاخ اجتماع خار و تمر، بی ارادت زید و اختیار عمرو، دلیلست بر وجود آنکه الا له الخلق و الامر تبارک الله رب العالمین، چون گامی چند برداشتم و قدر میلی بگذاشتم بنائی دیدم مرتفع و خلقی مجتمع.
پیری بر بالای منبر و طیلسانی بر سر، روئی چون خورشید و موئی سپید، لهجه ای شیرین و دلکش و خوش و زبانی چون زبانه آتش، چون شیر غران و بزبانی همچون شمشیر بران در مواعظ می سفت و درین آیه سخن می گفت که: فانظروا الی آثار رحمة الله کیف یحیی الارض بعد موتها
خلق را گاه بوعده می خندانید و گاه بوعید می گریانید، گاه چون شمع میان جمع آب دیده و آتش سینه جمع می کرد و گاه چون برق گریه و خنده در هم میآمیخت و میگفت: ای مسلمانان نظاره ملکوت زمین و آسمان و اعتبار باختلاف مکان و زمان واجبست، اولم ینظرو فی ملکوت السموات و الارض؟
اما از محتضران بی بصران نظاره این دقایق و اعتبار بدین حقایق درست نیاید والا این غرایب محجوب نیست و این عجایب مستور نه.
ستدرک الکوکب الدری بالنظر
و غرة الشمس لا تخفی علی البصر
صورت عالم آرای آفتاب محجوب نیست اما دیده بینندگان معیوبست اگر غرایب آسمانی مضمر است عجایب زمینی مظهر و اگر حمل و ثور گردون دور و تاریکست گل و نور هامون پیدا و نزدیک است، اگر میزان و سنبله چرخ بعید و دورست ضیمران و سنبل چمن قریب النور است
ربح الموحدون و خسر الملحدون آنکه این نبات اموات را نشر تواند کرد، عظام رفات را حشر تواند کرد، آنکه از گل سیاه گل سپید بردماند، احیای این اجرام و اجسام تواند؟
قل یحییها الذی انشاها اول مرة و هو بکل خلق علیم خاکسار و نگونسار بادا آنکه گوید: این اجزای متفرق را ترکیب نخواهد بود و این اعضای متمزق را ترتیبی نه.
ان الله یحی الارض بعد موتها و ینشی العظام بعد فوتها. هر آینه این مظلمه را استماعی خواهد بود و این تفرقه را اجتماعی، هر صاعی را صاعی و هر یک قفیز را قفیز و ما ذلک علی الله بعزیز، غلام آنم که چشم عبرت گیر و دل پندپذیر دارد و ساعتی گوش هوش بمن آرد و از جان بشنود و بداند که این نقش ارژنگ که آفرید؟
و این بساط صدرنگ که گسترید؟ خاک خشک اغبر را با مشک و عنبر که آمیخت؟ و عقدهای اثمار را از گوشهای اشجار که آویخت؟ عارض گل را که آب داد؟ و زلف بنفشه را که تاب؟
در بنفشه و سوسن تیرگی و روشنائی که نهاد؟ و دل بلبل را با عشق گل که آشنایی داد؟ صحن چمن که نعت دمن است از عدن عدن خوشتر است و خاک سیاه هفت اقلیم از هشت جنات نعیم دلکش تر.
هوا اکنون نهد بر گلبن از زنگار افسرها
صبا اکنون کشد در باغ از شنگرف چادرها
سحاب اکنون بیالاید کف گلبن بحناها
نسیم اکنون بیاراید رخ بستان بزیورها
بسان دیده وامق بگرید ابر برگلها
بشکل عارض عذرا بخندد می بساغرها
گل اندر غنچه پنداری که هست از لعل پیکانها
بنفشه در چمن گوئی که هست از مشگ و عنبرها
ز بس غواصی باران نیسانی بخاک اندر
زمین مانند دریا شد زبس درها و گوهرها
سپهدار بهار اکنون کشد در راغ لشگرها
خطیب عندلیب اکنون نهد در باغ منبرها
چو رهبانان نهد گیتی بباغ اندر چلیپاها
چو فراشان کشد گردون براغ اندر صنوبرها
کنون حالی دگر دارد بخور عشق در دلها
کنون فعلی دگر دارد بخار باده در سرها
ز خاصیات این فصل و ز تاثیرات این نوبت
بجنبد مهر در رگها، بخارد عشق در سرها
ز بیم صولت بهمن شه نوروز در بستان
کند از غنچه پیکانها، کشد از بید خنجرها
غلام آنم که چون درین بساط بوقلمون و بسیط هامون نظاره کند بداند که این کسوت شریف که طراز اعزاز صبغة الله و من احسن من الله صبغة دارد و هیچ دست تصرف غالیه تکلف بر وی نکشیده است و وهم و فهم هیچ صاحب صنعت و استاد بترتیب و ترکیب نهاد او نرسیده است.
هنگام گل و لاله و ایام بهار است
عالم چون رخ خوبان پر نقش و نگار است
نرگس بچمن در صنمی سبز لباس است
سوسن بصف اندر پسری سیم عذار است
گل لعل خدا را رعونتی در برکه من جمالی دارم و سرو بلند قد را نخوتی در سر که من کمالی دارم، شکوفه سفید قبا در مهد صبا پیر شده و در عهد جوانی به پیری اسیر.
پیریش اثر کرده و در مهد هنوز
در عهده پیری و جوان عهد هنوز
بنفشه خطیب در جامه سبز و عمامه نیلوفری چون متفکران سر بزانو نهاده و چون مغبونان سر درپای کشیده
چون چنبر عنبرین بنفشه در هم
گاهیش قدم فرق و گهی فرق قدم
نرگس چون اسخیاء زر بر دو دست نهاده و سوسن چون اولیاء بریکپای ایستاده آنرا دستی بخشنده و این را پایی کشنده.
چون نرگش اگر زرت نباشد در کف
بر پای بایست همچو سوسن در صف
چنار با بید وقت مجارات بزبان مبارات می گوید که مناز و سر مفراز که سر تو تا بقدم ما بیش نرسد و شاخ تو تا بشکم ما بیش نکشد که تو خنجر کشیده داری و ما پنجه گشاده.
خوهی که شوی بسر فلک سای چومن
خنجر مکش و دو دست بگشای چومن
سوسن آزاد با بلبل استاد می گوید که ای مدعی کذاب و ای صیرفی قلاب
سی روز ببوئی و فراموش کنی
یکماه نوا کنی و خاموش کنی
چون من باش که جز بر یکپای نپویم و با ده زبان سخن نگویم که سر عشق نهفتنی است نه گفتنی و بساط مهر پیمودنی است نه نمودنی.
از گفتن سر تو دهان بر بستم
هر چند که ده زبان چو سوسن هستم
و بنفشه مطرا بالاله رعنا بناز راز می گوید که تو دل این کار نداری و تن این بار نداری، ببادی از پای در آئی و با سببی از جای برآئی، آبی داری و لیکن تابی نداری، رنگی داری و لیکن سنگی نداری؛
عاشق تاب دار باید نه آبدار، مشتاق سنگین باید نه رنگین، هم در عاشقی خامی و هم در معشوقی ناتمام، که چون معشوقان رخ افروخته و گاه چون عاشقان دل سوخته.
سر تا سر صورتی و رنگی و نگار
دل چون دل عاشقان و رخ چون رخ یار
پس نماینده ای نه پاینده، لطیف ذاتی لیکن بی ثباتی.
چون سیل زکوه نارسیده بدوی
چون دولت تیز نانشسته بروی
چون من باش که شربت دی چشیده ام و ضربت وی کشیده ام با چندین خستگی و شکستگی از دل بستگی ذره ای کم نکردم، هنوز از آتش عشق رخ پر دود دارم و در ماتم فراق جامه کبود.
در دیده نه جز نقش خیالت دارم
هر سو که نگه کنم توئی پندارم
یک باطن پر ز اشتیاقت دارم
پیراهن ماتم فراقت دارم
گل دو رنگ چون عاشق منافق یکسوی زرد و یکسوی لعل، باطن دیگر و ظاهر دیگر، رنگ و برنگ می نماید و مس بزر می انداید، اگر از وی وفای معشوقان جوئی رخ زرد عاشقان پیش دارد و اگر نیز عاشقان طلبی عارض لعل معشوقان آرد، شراب ناز در قدح نیاز ریخته و عاشقی با معشوقی برآمیخته، نه در معشوقی صاحب جمال ونه در عاشقی صاحب کمال.
چون لاله تهی دست ز بو آمده ئی
یا چون گل دو رنگ دو رو آمده ئی
سمن سپید چون عاشقان بزرگ امید ملوک وار عشق می بازد و سیم سپید در خاک سیاه می اندازد و بزبان حال با مفلسان باغ و مدبران راغ می گوید که مدعیان بی معنی را دهان پر آتش باد و عاشقان بی سیم را شب خوش باد که هر که را این نسیم باید دست و دامن پرسیم باید.
چون گل چه کنی ز عشق پیراهن چاک؟
مانند سمن سیم درانداز بخاک
گل زرد از دل پر درد جواب می گوید که این چه باد پیمائی و رعنائی است و این چه افسوس و لاف است و افسانه و گزاف؟
درین رسته بسیم و پشیز هیچ چیز ندهند ما بسی درستهای زر برین بساط انداخته ایم که این نوامیس را شناخته ایم بجای درمی دیناری دادیم و زبان بدین لاف و گزاف نگشادیم.
دل با شادی ز سیم کی گردد جفت؟
با سیمبران سخن بزر باید گفت
گل سرخ چون گوهر درخشان از کان بدخشان سر برون کرده که آتش در نفت زنید که دولت دولت ماست و نوبت هفت زنید که نوبت نوبت ماست، بستان بی روی ما اغبر است و چمن بی بوی ما ابتر.
آنجا که جمال ما جهان آراید
خورشید فلک روی بکس ننماید
نیلوفر سبز جامه، کحلی عمامه، سر از آب بیرون کرده که ای تاریکان خاکی این چه بی باکیست؟ عاشقی نه پیشه شماست و بیدلی نه اندیشه شما؛
شما را که قدم در آب نیست از غرق چه خبر و شما را که فرق در آفتاب نیست از حرق چه اثر، باری تا دل بر مهر آفتاب افکنده ایم، سپر در روی آب افکنده ایم.
از عشق لب لعل تو ای در خوشاب
چون نیلوفر سپر فکندیم بر آب
بیرون این عجایب و ورای این غرایب صدهزار ترجیح و تفضیل است و این سخن را هزار شرح و تفصیل، که این همه در مشکلات وحدانیت حق مستدلال و معللانند و در انجمن بندگی مسبحان و مهللان.
فحکمته ما لها مدرک
و قدرته مالها غایة
اذا رمت نصا علی کونه
ففی کل شیئی له آیة
گرهمی در کوی وحدت آشنایی بایدت
ورهمی در معرفت روی و روائی بایدت
ساکن و جنبنده عالم گواهی می دهند
گر همی بر هستی صانع گوائی بایدت
از وجود این صنایع دیده را کحلی بساز
گر همی در چشم عبرت توتیائی بایدت
پس گفت ای دوستان زمانی و ای یاران زندانی بدانید که این همه رنگ ها مشوب و ان همه نقشها معیوب، که کاس غرور دنیا را اندک صفاست واین نسیم وزان را باد خزان در قفاست، باش تا سحاب در وکافور فرو بیزد و این گلهای پرنگار از شاخهای اشجار فرو ریزد
لعل رویان باغ را بینی رخساره رنگین بر زمین نهاده و لعبتان چمن را یابی در خاک خواری افتاده، درختان بساتین از رخت و بخت و تاج و دواج جدا گشته و عندلیب هزار نوا بینوا شده، غنای سور و سرور ببکای غم و ماتم بدل گردیده، بزبان حال ای مقال می گوید:
انظروا یا اهل الامصار واعتبروا یا اولی الابصار
این الکرام المؤاخی کنت بینهم
بین لنا این مثواهم و این هم
قالو قضوا نحبهم جلا و قاطبة
لما قضی الدهر بالاجال دینهم
چون ارتجال و انتحال شیخ بدین جای رسید و وصافی بهار تمام شد و تعییر خلق عام گشت، پیر برپا خاست و سفره سفر را زادی بخواست گفت خدایش بیامرزاد که بی آنکه در اطاعت رعونت کند در اسباب استطاعت این غریب را معونت کند
هر یک آنچه داشتند در میان افکندند و پیر آن جمله را در انبان افکند چون خود را با دستگاه کرد، روی عزیمت براه آورد و بعد ما تفرقنا غرب الشیخ و شرقنا
معلوم من نشد که زمانه کجاش برد؟
در بزم روزگار کجا خورد صاف و درد؟
دست امل ورا بکدامین طرف فکند
پای اجل ورا بکدامین زمین سپرد؟
بستان ز خوشی چو کوی دلداران بود
رخساره گل چو روی میخواران بود
با خود گفتم: کذبت الزنادقة و ماهم بصادقة که گفته اند: این صنایع و بدایع، زاده طبایع است و این همه نقشهای چالاک از نتایج آب و خاک، بدان خدای که سنگ بدخشان را رنگ و طراوت داد و در لعاب زنبور شفا و حلاوت نهاد که هر که درین ترکیبات و ترتیبات سخن از عناصر گفت از عقل قاصر گفت و هر که حواله این ابداع و اختراع بهیولی و علت اولی کرد مقصر بود؛
بلکه جمله ابداع و انشاء و اختراع و افشاء تعلق بمکون اشیاء و خالق ماشاء دارد، که طبع ازین خانه بیگانه است و عقل درین آشیانه دیوانه؛
در یک جوهر استعداد خل و خمر و بریک شاخ اجتماع خار و تمر، بی ارادت زید و اختیار عمرو، دلیلست بر وجود آنکه الا له الخلق و الامر تبارک الله رب العالمین، چون گامی چند برداشتم و قدر میلی بگذاشتم بنائی دیدم مرتفع و خلقی مجتمع.
پیری بر بالای منبر و طیلسانی بر سر، روئی چون خورشید و موئی سپید، لهجه ای شیرین و دلکش و خوش و زبانی چون زبانه آتش، چون شیر غران و بزبانی همچون شمشیر بران در مواعظ می سفت و درین آیه سخن می گفت که: فانظروا الی آثار رحمة الله کیف یحیی الارض بعد موتها
خلق را گاه بوعده می خندانید و گاه بوعید می گریانید، گاه چون شمع میان جمع آب دیده و آتش سینه جمع می کرد و گاه چون برق گریه و خنده در هم میآمیخت و میگفت: ای مسلمانان نظاره ملکوت زمین و آسمان و اعتبار باختلاف مکان و زمان واجبست، اولم ینظرو فی ملکوت السموات و الارض؟
اما از محتضران بی بصران نظاره این دقایق و اعتبار بدین حقایق درست نیاید والا این غرایب محجوب نیست و این عجایب مستور نه.
ستدرک الکوکب الدری بالنظر
و غرة الشمس لا تخفی علی البصر
صورت عالم آرای آفتاب محجوب نیست اما دیده بینندگان معیوبست اگر غرایب آسمانی مضمر است عجایب زمینی مظهر و اگر حمل و ثور گردون دور و تاریکست گل و نور هامون پیدا و نزدیک است، اگر میزان و سنبله چرخ بعید و دورست ضیمران و سنبل چمن قریب النور است
ربح الموحدون و خسر الملحدون آنکه این نبات اموات را نشر تواند کرد، عظام رفات را حشر تواند کرد، آنکه از گل سیاه گل سپید بردماند، احیای این اجرام و اجسام تواند؟
قل یحییها الذی انشاها اول مرة و هو بکل خلق علیم خاکسار و نگونسار بادا آنکه گوید: این اجزای متفرق را ترکیب نخواهد بود و این اعضای متمزق را ترتیبی نه.
ان الله یحی الارض بعد موتها و ینشی العظام بعد فوتها. هر آینه این مظلمه را استماعی خواهد بود و این تفرقه را اجتماعی، هر صاعی را صاعی و هر یک قفیز را قفیز و ما ذلک علی الله بعزیز، غلام آنم که چشم عبرت گیر و دل پندپذیر دارد و ساعتی گوش هوش بمن آرد و از جان بشنود و بداند که این نقش ارژنگ که آفرید؟
و این بساط صدرنگ که گسترید؟ خاک خشک اغبر را با مشک و عنبر که آمیخت؟ و عقدهای اثمار را از گوشهای اشجار که آویخت؟ عارض گل را که آب داد؟ و زلف بنفشه را که تاب؟
در بنفشه و سوسن تیرگی و روشنائی که نهاد؟ و دل بلبل را با عشق گل که آشنایی داد؟ صحن چمن که نعت دمن است از عدن عدن خوشتر است و خاک سیاه هفت اقلیم از هشت جنات نعیم دلکش تر.
هوا اکنون نهد بر گلبن از زنگار افسرها
صبا اکنون کشد در باغ از شنگرف چادرها
سحاب اکنون بیالاید کف گلبن بحناها
نسیم اکنون بیاراید رخ بستان بزیورها
بسان دیده وامق بگرید ابر برگلها
بشکل عارض عذرا بخندد می بساغرها
گل اندر غنچه پنداری که هست از لعل پیکانها
بنفشه در چمن گوئی که هست از مشگ و عنبرها
ز بس غواصی باران نیسانی بخاک اندر
زمین مانند دریا شد زبس درها و گوهرها
سپهدار بهار اکنون کشد در راغ لشگرها
خطیب عندلیب اکنون نهد در باغ منبرها
چو رهبانان نهد گیتی بباغ اندر چلیپاها
چو فراشان کشد گردون براغ اندر صنوبرها
کنون حالی دگر دارد بخور عشق در دلها
کنون فعلی دگر دارد بخار باده در سرها
ز خاصیات این فصل و ز تاثیرات این نوبت
بجنبد مهر در رگها، بخارد عشق در سرها
ز بیم صولت بهمن شه نوروز در بستان
کند از غنچه پیکانها، کشد از بید خنجرها
غلام آنم که چون درین بساط بوقلمون و بسیط هامون نظاره کند بداند که این کسوت شریف که طراز اعزاز صبغة الله و من احسن من الله صبغة دارد و هیچ دست تصرف غالیه تکلف بر وی نکشیده است و وهم و فهم هیچ صاحب صنعت و استاد بترتیب و ترکیب نهاد او نرسیده است.
هنگام گل و لاله و ایام بهار است
عالم چون رخ خوبان پر نقش و نگار است
نرگس بچمن در صنمی سبز لباس است
سوسن بصف اندر پسری سیم عذار است
گل لعل خدا را رعونتی در برکه من جمالی دارم و سرو بلند قد را نخوتی در سر که من کمالی دارم، شکوفه سفید قبا در مهد صبا پیر شده و در عهد جوانی به پیری اسیر.
پیریش اثر کرده و در مهد هنوز
در عهده پیری و جوان عهد هنوز
بنفشه خطیب در جامه سبز و عمامه نیلوفری چون متفکران سر بزانو نهاده و چون مغبونان سر درپای کشیده
چون چنبر عنبرین بنفشه در هم
گاهیش قدم فرق و گهی فرق قدم
نرگس چون اسخیاء زر بر دو دست نهاده و سوسن چون اولیاء بریکپای ایستاده آنرا دستی بخشنده و این را پایی کشنده.
چون نرگش اگر زرت نباشد در کف
بر پای بایست همچو سوسن در صف
چنار با بید وقت مجارات بزبان مبارات می گوید که مناز و سر مفراز که سر تو تا بقدم ما بیش نرسد و شاخ تو تا بشکم ما بیش نکشد که تو خنجر کشیده داری و ما پنجه گشاده.
خوهی که شوی بسر فلک سای چومن
خنجر مکش و دو دست بگشای چومن
سوسن آزاد با بلبل استاد می گوید که ای مدعی کذاب و ای صیرفی قلاب
سی روز ببوئی و فراموش کنی
یکماه نوا کنی و خاموش کنی
چون من باش که جز بر یکپای نپویم و با ده زبان سخن نگویم که سر عشق نهفتنی است نه گفتنی و بساط مهر پیمودنی است نه نمودنی.
از گفتن سر تو دهان بر بستم
هر چند که ده زبان چو سوسن هستم
و بنفشه مطرا بالاله رعنا بناز راز می گوید که تو دل این کار نداری و تن این بار نداری، ببادی از پای در آئی و با سببی از جای برآئی، آبی داری و لیکن تابی نداری، رنگی داری و لیکن سنگی نداری؛
عاشق تاب دار باید نه آبدار، مشتاق سنگین باید نه رنگین، هم در عاشقی خامی و هم در معشوقی ناتمام، که چون معشوقان رخ افروخته و گاه چون عاشقان دل سوخته.
سر تا سر صورتی و رنگی و نگار
دل چون دل عاشقان و رخ چون رخ یار
پس نماینده ای نه پاینده، لطیف ذاتی لیکن بی ثباتی.
چون سیل زکوه نارسیده بدوی
چون دولت تیز نانشسته بروی
چون من باش که شربت دی چشیده ام و ضربت وی کشیده ام با چندین خستگی و شکستگی از دل بستگی ذره ای کم نکردم، هنوز از آتش عشق رخ پر دود دارم و در ماتم فراق جامه کبود.
در دیده نه جز نقش خیالت دارم
هر سو که نگه کنم توئی پندارم
یک باطن پر ز اشتیاقت دارم
پیراهن ماتم فراقت دارم
گل دو رنگ چون عاشق منافق یکسوی زرد و یکسوی لعل، باطن دیگر و ظاهر دیگر، رنگ و برنگ می نماید و مس بزر می انداید، اگر از وی وفای معشوقان جوئی رخ زرد عاشقان پیش دارد و اگر نیز عاشقان طلبی عارض لعل معشوقان آرد، شراب ناز در قدح نیاز ریخته و عاشقی با معشوقی برآمیخته، نه در معشوقی صاحب جمال ونه در عاشقی صاحب کمال.
چون لاله تهی دست ز بو آمده ئی
یا چون گل دو رنگ دو رو آمده ئی
سمن سپید چون عاشقان بزرگ امید ملوک وار عشق می بازد و سیم سپید در خاک سیاه می اندازد و بزبان حال با مفلسان باغ و مدبران راغ می گوید که مدعیان بی معنی را دهان پر آتش باد و عاشقان بی سیم را شب خوش باد که هر که را این نسیم باید دست و دامن پرسیم باید.
چون گل چه کنی ز عشق پیراهن چاک؟
مانند سمن سیم درانداز بخاک
گل زرد از دل پر درد جواب می گوید که این چه باد پیمائی و رعنائی است و این چه افسوس و لاف است و افسانه و گزاف؟
درین رسته بسیم و پشیز هیچ چیز ندهند ما بسی درستهای زر برین بساط انداخته ایم که این نوامیس را شناخته ایم بجای درمی دیناری دادیم و زبان بدین لاف و گزاف نگشادیم.
دل با شادی ز سیم کی گردد جفت؟
با سیمبران سخن بزر باید گفت
گل سرخ چون گوهر درخشان از کان بدخشان سر برون کرده که آتش در نفت زنید که دولت دولت ماست و نوبت هفت زنید که نوبت نوبت ماست، بستان بی روی ما اغبر است و چمن بی بوی ما ابتر.
آنجا که جمال ما جهان آراید
خورشید فلک روی بکس ننماید
نیلوفر سبز جامه، کحلی عمامه، سر از آب بیرون کرده که ای تاریکان خاکی این چه بی باکیست؟ عاشقی نه پیشه شماست و بیدلی نه اندیشه شما؛
شما را که قدم در آب نیست از غرق چه خبر و شما را که فرق در آفتاب نیست از حرق چه اثر، باری تا دل بر مهر آفتاب افکنده ایم، سپر در روی آب افکنده ایم.
از عشق لب لعل تو ای در خوشاب
چون نیلوفر سپر فکندیم بر آب
بیرون این عجایب و ورای این غرایب صدهزار ترجیح و تفضیل است و این سخن را هزار شرح و تفصیل، که این همه در مشکلات وحدانیت حق مستدلال و معللانند و در انجمن بندگی مسبحان و مهللان.
فحکمته ما لها مدرک
و قدرته مالها غایة
اذا رمت نصا علی کونه
ففی کل شیئی له آیة
گرهمی در کوی وحدت آشنایی بایدت
ورهمی در معرفت روی و روائی بایدت
ساکن و جنبنده عالم گواهی می دهند
گر همی بر هستی صانع گوائی بایدت
از وجود این صنایع دیده را کحلی بساز
گر همی در چشم عبرت توتیائی بایدت
پس گفت ای دوستان زمانی و ای یاران زندانی بدانید که این همه رنگ ها مشوب و ان همه نقشها معیوب، که کاس غرور دنیا را اندک صفاست واین نسیم وزان را باد خزان در قفاست، باش تا سحاب در وکافور فرو بیزد و این گلهای پرنگار از شاخهای اشجار فرو ریزد
لعل رویان باغ را بینی رخساره رنگین بر زمین نهاده و لعبتان چمن را یابی در خاک خواری افتاده، درختان بساتین از رخت و بخت و تاج و دواج جدا گشته و عندلیب هزار نوا بینوا شده، غنای سور و سرور ببکای غم و ماتم بدل گردیده، بزبان حال ای مقال می گوید:
انظروا یا اهل الامصار واعتبروا یا اولی الابصار
این الکرام المؤاخی کنت بینهم
بین لنا این مثواهم و این هم
قالو قضوا نحبهم جلا و قاطبة
لما قضی الدهر بالاجال دینهم
چون ارتجال و انتحال شیخ بدین جای رسید و وصافی بهار تمام شد و تعییر خلق عام گشت، پیر برپا خاست و سفره سفر را زادی بخواست گفت خدایش بیامرزاد که بی آنکه در اطاعت رعونت کند در اسباب استطاعت این غریب را معونت کند
هر یک آنچه داشتند در میان افکندند و پیر آن جمله را در انبان افکند چون خود را با دستگاه کرد، روی عزیمت براه آورد و بعد ما تفرقنا غرب الشیخ و شرقنا
معلوم من نشد که زمانه کجاش برد؟
در بزم روزگار کجا خورد صاف و درد؟
دست امل ورا بکدامین طرف فکند
پای اجل ورا بکدامین زمین سپرد؟
حمیدالدین بلخی : مقامات حمیدی
المقامة الرابعة عشر - فی الوعظ
حکایت کرد مرا دوستی که در سفر یار موافق بود و در حضر جار ملاصق که: وقتی از اوقات بحکم ضیق حال و اختلال مال از مسقط الهام و منبت الاقلام قصد انتقال کردم و رای ارتحال.
والحر لا یرضی بذلة نفسه
و بما یوخر یومه من امسه
فقذاة مشربه وکدرة حاله
و افول کوکبه و کسفة شمسه
و یخاف نازلة المذلة بغتة
فلربما نزل الکریم برمسه
بتاز صدمت ایام در شکست مباش
بلند قدری اندر مضیق پست مباش
باختیار در ایام پایمال مشو
ز احتقار در اجناس زیر دست مباش
مراد خویش چو مردان بهر مکان بطلب
اگر ز من نشدستی زمین پرست مباش
شراب ناب خور از جام آفتاب فلک
بعشوه های غرور سراب مست مباش
ز بعد صورت هستی چو نیست خواهی شد
همیشه در پی سوادی نیست، هست مباش
پس دل از اقامت برداشتم و نماز با اقامت بگذاشتم، گاه چون سوسمار در رمال وگاه چون پلنگ در جبال، گاهی چون ماهی در آب و گاه چون عقاب در هضاب میرفتم از بیداء به بیداء تا برسیدم بصور و صیدا، خاک آن تربت را با آب غربت سازگار دیدم و نفس را در آن خطه جای آرام و قرار.
روزکی چند در آن حدایق بودم و از بوایق سفر بیاسودم، از هر گوشه ای توشه ای می جستم، دل را مکانی طلب می کردم و منزل را امانی
تایکروز بامداد پگاهی رسیدم بجایگاهی، جمعی دیدم نشسته و قومی ایستاده، منبری آراسته و نهاده، پیری متلبس متطلس با روی زرد و دمی سرد و سینه ای پردرد، از وعظ شمعی افروخته و خلقی را پروانه وار سوخته.
جمعی از وعد و عید او متحیر و از زجر و تهدید او متغیر، هر یک بر گناهی آهی می کرد و بر تبذیری تشویری می خورد، آب از دیده ها می دوید و بر سینه ها می چکید.
گوشها پر سماع و خروش و سینه ها پر شعاع و جوش، چشم بگشادم و گوش بنهادم و استماع را قصد اجتماع کردم، پیر واعظ بزبان فصیح می گفت: ای مسلمانان هر که را در سر سودائیست بداند که امروز را فردائی است.
بدانخدای که این افلاک را بر پای بداشت و این املاک را بر جای که هر حسنه را مکافاتی و هر سیئه را مجازاتی هر حلال را حسابی و هر حرام را عذابی و هر یک را مرجعی و مآبی.
مرگ جوانان در جوانیتان پند داد سودمند نبود و موکل پیریتان بند بر نهاد گزند نکرد، مپندارید که عیش و طیش بآخر نخواهد رسید و لباس عمر بفرجام نخواهد درید کلا و حاشا و لا یکون الا ماشاء منادی شرع در خروش است و واعظ شیب بر بناگوش.
چندین بشیر و نذیر بر در تو آمدند تو بدان پند نپذیرفتی و چندین حکم محکم و قضای مبرم بسر تو رسید اعتبار نگرفتی، در شارع شریعت بازیها کردی و با منادیان حق طنازی ها نمودی
ای بدخول آبی موجود شده و ای بخروج بادی معدوم گشته، این چه باد ریاست است و آتش سیاست، که نه بر غرفات سقف گیتی تخته وقف تست و نه بر شرفات ایوان عالم ارقام نام تو، باش تا اجل معهود دامن امل نامحدود بگیرد و چراغ حیات بوزش باد ممات بمیرد.
این بساط ممدود فرسوده گردد واین انفاس معدود پیموده آید، این ترکیب مشرف وترتیب مزخرف روی بتخریب نهد و انتصاب قامت از انتساب استقامت بگردد، اطناب عروق و اعصاب از درستی رای سستی کند و منظر قامت روی بنشیب و پستی آورد.
فراش اجل فراش امل را در نوردد و ساقی هادم لذات خاشاک و قذات در اقداح افراح اندازد، آنگاه بدانی که این گفته ها را ملامتی است و این کرده ها را غرامتی و مکافات و مجازات را روز قیامتی.
لیجزی الذین اساوا بما عملوا و یجزی الذین احسنو بالحسنی
یا عارف الدنیا و اسرارها
من عرف الدنیا لما اختارها
لا تکرم النفس اذا مااشتهت
اذهی لا تعلم اخطارها
ماالتفتت نفس الی راحة
لو عرف الانفس مقدارها
دل در جهان مبند که یاری است بی وفا
جامی است بی شراب و شرابی است بی صفا
نوشش مچش که زهرافاعی است در عقب
خمرش مخور که رنج خمار است در قفا . . .
نقش کرم مجوی که الدار قدخلت
نام هنر مپرس که الربع قدعفا
پس گفت ای طایفه غربا و زمره ادبا، مراتب سببی مقدم است بر قرابت نسبی و لحمه ادبی زیادت است از لحمی و عصبی که از قرابت سببی نسیم نسبت آید و از قرابت نسبی خصومت و نصب زاید و من برکارگاه کربت باشما همتار و پودم و ببارگاه غربت همزاد و بود، الا آنکه حالی چون حروف جمع یکرقکعه ایم و ساکن یک بقعه
پس دیگر بار بسر وعظ باز شد و از انجام سخن بآغاز شد و گفت ای گرسنگان بادریوزه و ای تهی شکمان بی روزه، خوش باشید که اجوع یومین و اشبع یوما صفت انبیا و نعت اولیاست که راحت دنیامنتهای همت کورانست و علف مدخر عالم مبتغای طبیعت ستوران
فرعون لئیم روزی هزار بره بر خوان مینهاد و موسی کلیم در زیر گلیم از گرسنگی ندای انی لما انزلت الی من خیر فقیر در میداد که نه از آن عزت هزتی تقاضا می کرد و نه از آن قلت زلتی.
فرمان آمد که ای موسی خوش باش که شربت مکالمه را سینه صافی شاید و طعام مؤانست را معده خالی باید که الاکلة مع الاکة مضرتان و البطنة مع الفطنة ضرتان تو از آن عزیزتری که ترا بنان و آب و خور و خواب بازگذاریم کس بود که بفراموشی ده من طعام بخورد، روزه را بپذیریم و در مواعید مکالمه اگر تو خلالی در ندان کنی بر تو بگیریم.
در راه عشق بر تو بگویم نفس نفس
وز کوی شوق بر تو شمارم قدم قدم
در کوره محبت و در بوته هوی
گو تا زند زبانه آتش علم علم
ای سرهنکانی که لباس طریقت قبای شماست و ای کسانی که کسای حقیقت وطاء و ردای شما از نو و کهنه بصورت برهنه و از قصب ممزج بمعنی متوج و مدوج تاج و دواج سبب رواج مؤنثان و مخنثان است نه پوشش مردان میدان.
لنا الترس حجل و الجیاد سریر
لناالسیف شنف و الحدید حریر
هر که نه بجامه علم پوشیده است بی جامه است و هر که نه بعمامه علم آراسته است بی عمامه که هر که را در صف بندگی وصفت خواجگی دو پیراهن دادند.
حلاوت ایمان در بهای یکی نهادند که طراوت جامه دوگانی با حلاوت مسلمانی جمع نشود، پس چون ذیل سخن دراز شد، عنان سخن باز کشید و گفت بدانید که من عزم بلاد بنی شیبه دارم و قصد زیارت خاک طیبه.
هر کرا بر دستارچه مروت عقدی است و در کیسه فتوت نقدی، ابر وار راد باید بود و آزاده وار آزاد، که هر آینه بیابد مکافات این سخا و مجازات این عطا یوم الحشر و الجزاء والله یضاعف لمن یشاء هر که بود چون مار از پوست از جامه بیرون آمد و از کفش و عمامه آزاد شد و شیخ چون سیر صدمه عمامه شد و چون پیاز ده جامه.
چون گل مقصود از چمن امید برست و بیافت آنچه از قوم میجست، جمله اثقال احمال در آغوش کرد و صاحب القمیصین لایجد حلاوة الایمان را فراموش کرد
چون از پایه منبر بزیر آمد، چون ماهی غوطه خورد و چون نهنگ و تمساح عبره کرد بعد از آن خیال او ندیدم و مقال او نشنیدم.
معلوم من نشد که ز احداث روز و شب
با او چه کرد گردش ایام بلعجب؟
در جام او چه کرد جهان زهر یا شکر؟
در دست او چه داد فلک خار یا رطب؟
والحر لا یرضی بذلة نفسه
و بما یوخر یومه من امسه
فقذاة مشربه وکدرة حاله
و افول کوکبه و کسفة شمسه
و یخاف نازلة المذلة بغتة
فلربما نزل الکریم برمسه
بتاز صدمت ایام در شکست مباش
بلند قدری اندر مضیق پست مباش
باختیار در ایام پایمال مشو
ز احتقار در اجناس زیر دست مباش
مراد خویش چو مردان بهر مکان بطلب
اگر ز من نشدستی زمین پرست مباش
شراب ناب خور از جام آفتاب فلک
بعشوه های غرور سراب مست مباش
ز بعد صورت هستی چو نیست خواهی شد
همیشه در پی سوادی نیست، هست مباش
پس دل از اقامت برداشتم و نماز با اقامت بگذاشتم، گاه چون سوسمار در رمال وگاه چون پلنگ در جبال، گاهی چون ماهی در آب و گاه چون عقاب در هضاب میرفتم از بیداء به بیداء تا برسیدم بصور و صیدا، خاک آن تربت را با آب غربت سازگار دیدم و نفس را در آن خطه جای آرام و قرار.
روزکی چند در آن حدایق بودم و از بوایق سفر بیاسودم، از هر گوشه ای توشه ای می جستم، دل را مکانی طلب می کردم و منزل را امانی
تایکروز بامداد پگاهی رسیدم بجایگاهی، جمعی دیدم نشسته و قومی ایستاده، منبری آراسته و نهاده، پیری متلبس متطلس با روی زرد و دمی سرد و سینه ای پردرد، از وعظ شمعی افروخته و خلقی را پروانه وار سوخته.
جمعی از وعد و عید او متحیر و از زجر و تهدید او متغیر، هر یک بر گناهی آهی می کرد و بر تبذیری تشویری می خورد، آب از دیده ها می دوید و بر سینه ها می چکید.
گوشها پر سماع و خروش و سینه ها پر شعاع و جوش، چشم بگشادم و گوش بنهادم و استماع را قصد اجتماع کردم، پیر واعظ بزبان فصیح می گفت: ای مسلمانان هر که را در سر سودائیست بداند که امروز را فردائی است.
بدانخدای که این افلاک را بر پای بداشت و این املاک را بر جای که هر حسنه را مکافاتی و هر سیئه را مجازاتی هر حلال را حسابی و هر حرام را عذابی و هر یک را مرجعی و مآبی.
مرگ جوانان در جوانیتان پند داد سودمند نبود و موکل پیریتان بند بر نهاد گزند نکرد، مپندارید که عیش و طیش بآخر نخواهد رسید و لباس عمر بفرجام نخواهد درید کلا و حاشا و لا یکون الا ماشاء منادی شرع در خروش است و واعظ شیب بر بناگوش.
چندین بشیر و نذیر بر در تو آمدند تو بدان پند نپذیرفتی و چندین حکم محکم و قضای مبرم بسر تو رسید اعتبار نگرفتی، در شارع شریعت بازیها کردی و با منادیان حق طنازی ها نمودی
ای بدخول آبی موجود شده و ای بخروج بادی معدوم گشته، این چه باد ریاست است و آتش سیاست، که نه بر غرفات سقف گیتی تخته وقف تست و نه بر شرفات ایوان عالم ارقام نام تو، باش تا اجل معهود دامن امل نامحدود بگیرد و چراغ حیات بوزش باد ممات بمیرد.
این بساط ممدود فرسوده گردد واین انفاس معدود پیموده آید، این ترکیب مشرف وترتیب مزخرف روی بتخریب نهد و انتصاب قامت از انتساب استقامت بگردد، اطناب عروق و اعصاب از درستی رای سستی کند و منظر قامت روی بنشیب و پستی آورد.
فراش اجل فراش امل را در نوردد و ساقی هادم لذات خاشاک و قذات در اقداح افراح اندازد، آنگاه بدانی که این گفته ها را ملامتی است و این کرده ها را غرامتی و مکافات و مجازات را روز قیامتی.
لیجزی الذین اساوا بما عملوا و یجزی الذین احسنو بالحسنی
یا عارف الدنیا و اسرارها
من عرف الدنیا لما اختارها
لا تکرم النفس اذا مااشتهت
اذهی لا تعلم اخطارها
ماالتفتت نفس الی راحة
لو عرف الانفس مقدارها
دل در جهان مبند که یاری است بی وفا
جامی است بی شراب و شرابی است بی صفا
نوشش مچش که زهرافاعی است در عقب
خمرش مخور که رنج خمار است در قفا . . .
نقش کرم مجوی که الدار قدخلت
نام هنر مپرس که الربع قدعفا
پس گفت ای طایفه غربا و زمره ادبا، مراتب سببی مقدم است بر قرابت نسبی و لحمه ادبی زیادت است از لحمی و عصبی که از قرابت سببی نسیم نسبت آید و از قرابت نسبی خصومت و نصب زاید و من برکارگاه کربت باشما همتار و پودم و ببارگاه غربت همزاد و بود، الا آنکه حالی چون حروف جمع یکرقکعه ایم و ساکن یک بقعه
پس دیگر بار بسر وعظ باز شد و از انجام سخن بآغاز شد و گفت ای گرسنگان بادریوزه و ای تهی شکمان بی روزه، خوش باشید که اجوع یومین و اشبع یوما صفت انبیا و نعت اولیاست که راحت دنیامنتهای همت کورانست و علف مدخر عالم مبتغای طبیعت ستوران
فرعون لئیم روزی هزار بره بر خوان مینهاد و موسی کلیم در زیر گلیم از گرسنگی ندای انی لما انزلت الی من خیر فقیر در میداد که نه از آن عزت هزتی تقاضا می کرد و نه از آن قلت زلتی.
فرمان آمد که ای موسی خوش باش که شربت مکالمه را سینه صافی شاید و طعام مؤانست را معده خالی باید که الاکلة مع الاکة مضرتان و البطنة مع الفطنة ضرتان تو از آن عزیزتری که ترا بنان و آب و خور و خواب بازگذاریم کس بود که بفراموشی ده من طعام بخورد، روزه را بپذیریم و در مواعید مکالمه اگر تو خلالی در ندان کنی بر تو بگیریم.
در راه عشق بر تو بگویم نفس نفس
وز کوی شوق بر تو شمارم قدم قدم
در کوره محبت و در بوته هوی
گو تا زند زبانه آتش علم علم
ای سرهنکانی که لباس طریقت قبای شماست و ای کسانی که کسای حقیقت وطاء و ردای شما از نو و کهنه بصورت برهنه و از قصب ممزج بمعنی متوج و مدوج تاج و دواج سبب رواج مؤنثان و مخنثان است نه پوشش مردان میدان.
لنا الترس حجل و الجیاد سریر
لناالسیف شنف و الحدید حریر
هر که نه بجامه علم پوشیده است بی جامه است و هر که نه بعمامه علم آراسته است بی عمامه که هر که را در صف بندگی وصفت خواجگی دو پیراهن دادند.
حلاوت ایمان در بهای یکی نهادند که طراوت جامه دوگانی با حلاوت مسلمانی جمع نشود، پس چون ذیل سخن دراز شد، عنان سخن باز کشید و گفت بدانید که من عزم بلاد بنی شیبه دارم و قصد زیارت خاک طیبه.
هر کرا بر دستارچه مروت عقدی است و در کیسه فتوت نقدی، ابر وار راد باید بود و آزاده وار آزاد، که هر آینه بیابد مکافات این سخا و مجازات این عطا یوم الحشر و الجزاء والله یضاعف لمن یشاء هر که بود چون مار از پوست از جامه بیرون آمد و از کفش و عمامه آزاد شد و شیخ چون سیر صدمه عمامه شد و چون پیاز ده جامه.
چون گل مقصود از چمن امید برست و بیافت آنچه از قوم میجست، جمله اثقال احمال در آغوش کرد و صاحب القمیصین لایجد حلاوة الایمان را فراموش کرد
چون از پایه منبر بزیر آمد، چون ماهی غوطه خورد و چون نهنگ و تمساح عبره کرد بعد از آن خیال او ندیدم و مقال او نشنیدم.
معلوم من نشد که ز احداث روز و شب
با او چه کرد گردش ایام بلعجب؟
در جام او چه کرد جهان زهر یا شکر؟
در دست او چه داد فلک خار یا رطب؟
یغمای جندقی : رباعیات
شمارهٔ ۲۵
یغمای جندقی : رباعیات
شمارهٔ ۱۳۹
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۱۴۱ - به یکی از بزرگان نوشته
قربان خاک پایت شوم دستخط مبارک که پرورده عقل و آورده صفاست زیارت کردم، بیت:
هم شادمانم هم خجل، هم تازه رو هم تنگدل
کز عهده بیرون آمدن نتوانم این پیغام را
در نوایب سازگاری است و با خصم غالب حریف درمان بردباری. پای شکیب در دامن کش، و اگر بجای باران تیغ از آسمان بارد گردن نه، مصرع: که آخری بود آخر شبان یلدا را.خطت بحمدالله تعالی به توقیع زیبائی و طغرای اسلوب موشح است. در خورد مقدرت کوتاهی مکن.امیدوارم آنچه در حق تو از خدا خواسته ام صورت بندد. تعجیل حامل مجال اطالت نداد، باقی به هنگام دیگر حوالت است فراموش نه ای فراموشم مخواه.
هم شادمانم هم خجل، هم تازه رو هم تنگدل
کز عهده بیرون آمدن نتوانم این پیغام را
در نوایب سازگاری است و با خصم غالب حریف درمان بردباری. پای شکیب در دامن کش، و اگر بجای باران تیغ از آسمان بارد گردن نه، مصرع: که آخری بود آخر شبان یلدا را.خطت بحمدالله تعالی به توقیع زیبائی و طغرای اسلوب موشح است. در خورد مقدرت کوتاهی مکن.امیدوارم آنچه در حق تو از خدا خواسته ام صورت بندد. تعجیل حامل مجال اطالت نداد، باقی به هنگام دیگر حوالت است فراموش نه ای فراموشم مخواه.
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۱۵۱
آقا محسن را باد شادی و زان باد و باغ آزادی بی خزان. نامه همراهی آقا اسدالله رسید و پرده از چهر نهفته های نهادت بازگشاد، دیدم و رسیدم، در سرکار والا به هنگام خود چونانکه باید و کاری گشاید راز خواهم راند، و روانش از سرگرانی و نامهربانی باز خواهم جست تا از بیغاره و پریشانی بازت خواند، و گرد تیمار که دور از این آستان بر گونه کامت نشسته به آستین دل جوئی بازفشاند ولی این را بدان که چون کار چشم به چشمک و بینائی به توتیا و ریش به رنگ و رفتن به دستواره و دست به موم و خوردن به ورزش و جفتی به داور و نوکری به میانداری کشید، دست از همه شستن و کناره جستن خوشتر. چهر مهر افزای تو رو در سیاهی نهاد و مهر چهرآرای او سر در تباهی. در این پیوند او از تو به فرمان خداوندی بندگی خواهد جست و تو بر دستور پیشین از او چشم پرستندگی خواهی داشت. این خودآمیز اذر و سیماب است و آویز مرغ شب و مهر جهانتاب. هنوز ناپیوسته ساز گسستن است و نبسته تا ز شکستن، سود تو در آن است و ما نیز بر آنیم که سودای نوکری درنوردی و به کیش پیشینگان خویش گرد پیشه و کاری گردی.
زنهار اندیشه و آرزو دگر کن و دست در دامن آن پیر هاشمی گوهر زن، تات به سامان راهی نماند و بی ترکتاز اوارجه ساز شهر و دست انداز پاکار رستا و سودی فزاید، کمری تنگ دربند و دستی به چالاکی برگشای. از آن فزون جوئی ها که نه بر هنجار پیشه وری و پیله گری است، خوی در بر و روی برتاب. گشایش بخت و فزایش رخت از بار خدای جوی، و شادخواری و چرب آخوری درمان گروهی انبوه در آن کشور بی کشت و کار و برگ و بار روز می برند و روزی می خورند. ترا نیز راه گذران بسته و آب بازار هست و بود شکسته نخواهد ماند، قطعه:
از پی آرامش تن کام جان
چند خواهی خواست رنج خویشتن
جان و تن را خوشتر از خوان کسان
خون دل از دسترنج خویشتن
زاده آزاده هاشمی نژاده را درکار پاست نگارشی مهرانگیز کردم، پیوسته از این پس نیز در پاس کارت گزارش های سفارش آویز خواهد رفت، پیشه و درنگ بیدگل را رای در پی پوی واندیشه و شتاب ری را پای برسرسای.
زنهار اندیشه و آرزو دگر کن و دست در دامن آن پیر هاشمی گوهر زن، تات به سامان راهی نماند و بی ترکتاز اوارجه ساز شهر و دست انداز پاکار رستا و سودی فزاید، کمری تنگ دربند و دستی به چالاکی برگشای. از آن فزون جوئی ها که نه بر هنجار پیشه وری و پیله گری است، خوی در بر و روی برتاب. گشایش بخت و فزایش رخت از بار خدای جوی، و شادخواری و چرب آخوری درمان گروهی انبوه در آن کشور بی کشت و کار و برگ و بار روز می برند و روزی می خورند. ترا نیز راه گذران بسته و آب بازار هست و بود شکسته نخواهد ماند، قطعه:
از پی آرامش تن کام جان
چند خواهی خواست رنج خویشتن
جان و تن را خوشتر از خوان کسان
خون دل از دسترنج خویشتن
زاده آزاده هاشمی نژاده را درکار پاست نگارشی مهرانگیز کردم، پیوسته از این پس نیز در پاس کارت گزارش های سفارش آویز خواهد رفت، پیشه و درنگ بیدگل را رای در پی پوی واندیشه و شتاب ری را پای برسرسای.
نظام قاری : رباعیات
شمارهٔ ۴
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۲
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۳
هر دم بشارتهای جان، از هاتف دل میرسد
هر کس نهد در ره قدم، آخر به منزل میرسد
ای موسی بحر آشنا خضر است ما را ناخدا
چون بشکند کشتی ما، زودتر به ساحل میرسد
یک نقطه دارد پیش و پس، عاقل ز غافل فرق و بس
با لطف حق در یک نفس، غافل به عاقل میرسد
گر غافلی در بیدلی خیز و بجو اهل دلی
از التفات کاملی، ناقص به کامل میرسد
وامانده از صوت جرس با شبهه و بانگ فرس
گام ار زند در یک نفس همراه محمل میرسد
یک نکته زین درس و سبق باید نگردانی ورق
مشنو که هرگز کس به حق، از راه باطل میرسد
هر کس نهد در ره قدم، آخر به منزل میرسد
ای موسی بحر آشنا خضر است ما را ناخدا
چون بشکند کشتی ما، زودتر به ساحل میرسد
یک نقطه دارد پیش و پس، عاقل ز غافل فرق و بس
با لطف حق در یک نفس، غافل به عاقل میرسد
گر غافلی در بیدلی خیز و بجو اهل دلی
از التفات کاملی، ناقص به کامل میرسد
وامانده از صوت جرس با شبهه و بانگ فرس
گام ار زند در یک نفس همراه محمل میرسد
یک نکته زین درس و سبق باید نگردانی ورق
مشنو که هرگز کس به حق، از راه باطل میرسد
بلند اقبال : بخش سوم
بخش ۳۸ - فی التنبیه
به پیری مجوچون جوانی نشاط
شب آمد دکان بند وبرچین بساط
هوی وهوس را کن از سر به در
دیگر نامی از عیش وعشرت مبر
برون کن ز دل هر چه هست آرزو
دگر آب رفته نیاید بهجو
به باغ وگلستان تو را راه نیست
رفیقی تو راجز غم وآه نیست
به کنجی نشین و غم از کرده خور
که پیمانه عمر گردیده پر
به جز شمع همدم نداری به شب
بتی ناید اندر برت غیر تب
مرو در پی دولت و مال خود
بپرداز یکدم به احوال خود
تو را دیگر از زندگی بهره نیست
دگر جد وجهد تو از بهر چیست
بهناچار باید روی در سفر
به همراه خودتوشه ای هم ببر
رهی پرخطر هست ومنزل دراز
نیامد کس از این سفر هیچ باز
خوشا آنکه اندر جوانی بمرد
غم وحسرت از زندگانی نخورد
شب آمد دکان بند وبرچین بساط
هوی وهوس را کن از سر به در
دیگر نامی از عیش وعشرت مبر
برون کن ز دل هر چه هست آرزو
دگر آب رفته نیاید بهجو
به باغ وگلستان تو را راه نیست
رفیقی تو راجز غم وآه نیست
به کنجی نشین و غم از کرده خور
که پیمانه عمر گردیده پر
به جز شمع همدم نداری به شب
بتی ناید اندر برت غیر تب
مرو در پی دولت و مال خود
بپرداز یکدم به احوال خود
تو را دیگر از زندگی بهره نیست
دگر جد وجهد تو از بهر چیست
بهناچار باید روی در سفر
به همراه خودتوشه ای هم ببر
رهی پرخطر هست ومنزل دراز
نیامد کس از این سفر هیچ باز
خوشا آنکه اندر جوانی بمرد
غم وحسرت از زندگانی نخورد
بلند اقبال : متفرقات
شمارهٔ ۳
قوت اگر نیستت ز شیر وشکر
قوت روح هست خون جگر
کف بود جام آبخور گر نیست
جام بلور یا پیاله زر
در و گوهر گرت میسر نیست
اشک چشمان تو را در وگوهر
سایه وآفتاب پیرهن است
پیرهن گر نباشد اندر بر
سر ندارد کله اگر غم نیست
کله ازمویخویش دارد سر
بالش وبستر از پرندار نیست
خاک راهست بالش وبستر
گرت آتش نباشد اندر دل
آتش عشق بس تو را در بر
خرت ار نیست رو پیاده به راه
کآدمی خود نه کمتر است از خر
در غم ار یاورت کسی نشود
غم چه داری خدا بودیاور
یاور کس چو حی داور شد
زهر درکام اوچو شکر شد
قوت روح هست خون جگر
کف بود جام آبخور گر نیست
جام بلور یا پیاله زر
در و گوهر گرت میسر نیست
اشک چشمان تو را در وگوهر
سایه وآفتاب پیرهن است
پیرهن گر نباشد اندر بر
سر ندارد کله اگر غم نیست
کله ازمویخویش دارد سر
بالش وبستر از پرندار نیست
خاک راهست بالش وبستر
گرت آتش نباشد اندر دل
آتش عشق بس تو را در بر
خرت ار نیست رو پیاده به راه
کآدمی خود نه کمتر است از خر
در غم ار یاورت کسی نشود
غم چه داری خدا بودیاور
یاور کس چو حی داور شد
زهر درکام اوچو شکر شد
وفایی شوشتری : غزلیات
شمارهٔ ۱۰
کسی گوی سعادت از میان بُرد
که در عالم غم بیچارگان خورد
می عشرت منوش از جام گیتی
که باشد صاف اوهم درد وهم دُرد
تکلّف گر نباشد خوش توان زیست
تعلّق گر نباشد خوش توان مُرد
خوش آن عاشق که در کوی محبّت
به جانان جان ز روی شوق بسپرد
مشو ایمن زکید نفس بی باک
مدان هرگز چنان دشمن چنین خُرد
«وفایی» سر بلندی یافت زآنرو
که خود را همچو خاک راه بشمرد
که در عالم غم بیچارگان خورد
می عشرت منوش از جام گیتی
که باشد صاف اوهم درد وهم دُرد
تکلّف گر نباشد خوش توان زیست
تعلّق گر نباشد خوش توان مُرد
خوش آن عاشق که در کوی محبّت
به جانان جان ز روی شوق بسپرد
مشو ایمن زکید نفس بی باک
مدان هرگز چنان دشمن چنین خُرد
«وفایی» سر بلندی یافت زآنرو
که خود را همچو خاک راه بشمرد
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۳۹
فیاض لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۲۹
جیحون یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۲۶
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۳۰۱ - هیزم فروش
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۳
ای زال جهان تا کی جان کندن و نوازدن
وان زادهٔ نوزاده در دست اجل دادن
یکیک ز بطون فرزند آوردن و پروردن
لک لک پی بازیچه زی جنگ فرستادن
از شوی فلک بگسل پیوند زناشوئی
وین خشت زمین بر چین تعطیل کن انیزادن
ای اشرف مخلوقات ای نوع بشر آخر
مانند سبع تا کی بر جان هم افتادن
وین جیفهٔ دنیا را با پنجهٔ قهر از هم
بربودن و با حسرت بگذشتن و بنهادن
چونبرق جهان خندم بر آنکه همیخواهد
چونکوه در اینصحرا بر جای خود استادن
بربند صغیر از خود چشم و بخدا بگشا
زان پیش که نتوانی این بستن و بگشادن
وان زادهٔ نوزاده در دست اجل دادن
یکیک ز بطون فرزند آوردن و پروردن
لک لک پی بازیچه زی جنگ فرستادن
از شوی فلک بگسل پیوند زناشوئی
وین خشت زمین بر چین تعطیل کن انیزادن
ای اشرف مخلوقات ای نوع بشر آخر
مانند سبع تا کی بر جان هم افتادن
وین جیفهٔ دنیا را با پنجهٔ قهر از هم
بربودن و با حسرت بگذشتن و بنهادن
چونبرق جهان خندم بر آنکه همیخواهد
چونکوه در اینصحرا بر جای خود استادن
بربند صغیر از خود چشم و بخدا بگشا
زان پیش که نتوانی این بستن و بگشادن
طغرای مشهدی : ابیات برگزیده از غزلیات
شمارهٔ ۱۳۰