عبارات مورد جستجو در ۳۳۳ گوهر پیدا شد:
فریدون مشیری : از خاموشی
شکسته
آن سوی صحرا
ــ پشت سنگستان مغرب ــ
در شعله های واپسین می سوخت خورشید.
وز بازتاب سرخ غمگین درین سوی
می سوخت از نو «تخت جمشید»!
*
من بودم و رویای دورِ آن شبیخون
وان سرخی بیمار گون
آرام آرام
شد آتش و خون!
تاریکی و توفان و تاراج
پرواز مشعل ها، هیاهوی سواران
موج بلند شعله
تا اوج ستون ها
فریاد ره گم کردگان در جنگل دود!
دود در آتش ماندگان، بی حرفِ بدرود
از هم فروپاشیدن ایوان و تالار
در هم فرو پیچیدن دروازه دیوار!
*
بر روی بام و پله، در دالان و دهلیز
بیداد خنجرهای خونریز
غوغای جنگ تن به تن بود
اوج شکوه شرق گرم سوختن بود!
دود سیاهش بی امان در چشم من بود.
بر نقش دیواری ــ در آن هنگامه ــ دیدم
تندیس پاک اورمزد افتاده بر خاک
شمشیر دست اهریمن بود!
کم کم نهیب شعله ها کوتاه می شد!
شب ــ مثل خاکستر ــ فرو می ریخت خاموش
در پرتو لرزان مهتاب
سنگ و ستونهای به خاک افتاده، از دور
اردوی سربازان خسته
روح پریشان زمان، اینجا و آنجا
چون سایه، بر بالین مجروحان نشسته
بهتی به بغض آمیخته،
در هر گلویی راه بر فریاد بسته
چشم جهان
ــ ماه ــ
تا جاودان بیدار می ماند
من بازمی گشتم شکسته
فریدون مشیری : لحظه ها و احساس
سحر ها همیشه
دو خورشید زرد
می دمید از بلندای بام
بر آن پرده روشن لاجورد
چو از بام ایوان می افراخت قد
چو از لای پیچک می افروخت چشم
به گنجشک ها
درمی افکند هول
ز پروانه ها بر می انگیخت گرد
سبک مخملی بود هنگام مهر
گران آتشی بود هنگام خشم
هم آهنگ باد
به وقت گریز
همانند برق
به گاه نبرد

پلنگی که ناگه فرو می جهید
چو آوار از آٍمان بردرخت
کنون پیش پایم فتاده ست زار
شکسته ست سخت
دو خورشید زردش به حال غروب
نگاهش گلی زیر پای تگرگ
تنش گوییا از بلندای بام
فروجسته
اما نه روی شکار
که درکام مرگ
سحرها هنوز
سحرها همیشه
دو خورشید زرد
بر آن پرده لاجورد 
فریدون مشیری : نوایی هماهنگ باران
مرثیه‌های غروب
افق می گفت: - « آن افسانه ‌گو »
ــ آن افسانه گوی شهر سنگستان،
به دنبال « کبوترهای جادوی بشارت‌گو»
سفر کرده‌ست
شفق می گفت:
«من می‌دیدمش، تنها، تکیده، ناتوان، دلتنگ،
ملول از روزگارانی که در این شهر سر کرده‌ست».

سپیدار کهن پرسید:
« ــ به فریادش رسید آیا،«حریق و سیل یا آوار»؟
صنوبر گفت:
« ـــ توفانی گران‌تر زان‌چه او می‌خواست،
پیرامون او برخاست
که کوبیدش به صد دیوار و پیچیدش به هم طومار!»
سپاه زاغ‌ها از دور پیدا شد
سکوتی سهمگین بر گفتگوها حکم‌فرما شد.

پس از چندی، پر و بالی به هم زد مرغ حق،
آرام و غمگین خواند:
« ــ دریغ از آن سخن سالار
که جان فرسود، از بس گفت تنها
درد دل با غار...!»
توانم گفت او قربانی غم‌ های مردم شد
صدای مرغ حق در های و هوی شوم زاغانی که،
همچون ابر،
رخسار افق را تیره می‌کردند، کم‌کم محوشد، گم شد!

گل سرخ شفق پژمرد،
گوهرهای رنگین افق را تیرگی‌ها برد
صدای مرغ حق، بار دگر چون آخرین آهی که از چاهی برون آید
«چه جای چاه، از ژرفای نومیدی» چنین برخاست:
« ــ مگر اسفندیاری، رستمی، از خاک برخیزد
که این دل‌مرده شهر مردمانش سنگ را
زان خواب جاودیی برانگیزد.»

پس از آن، شب فرو افتاد و با شب
پرده سنگین تاریکی، فراموشی
پس از آن، روزها، شب‌ها گذر کردند

سراسر بهت و خاموشی
پس از آن، سال‌های خون دل نوشی

هنوز اما، شباهنگام
شباهنگان گواهانند
که آوایی حزین از جای جای شهر سنگستان
بسان جویباری جاودان جاری‌ست...

مگر همواره بهرامان ورجاوند، می‌ نالند، سر درغار
«کجایی ای حریق، ای سیل، ای آوار ! »
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۱۳۷
صبحگاهان بسوی خانهٔ خمّار شدم
سرکشیدم دو سه پیمانه و از کار شدم
نور آن مهر زهر ذره نمودارم شد
که اناالحق شنوا از در و دیوار شدم
چنگ در دامن دلدار زدم دوش بخواب
بود دستم بدل خویش که بیدار شدم
آب هر روی جمیلی و جمالش نم و یم
عکس او بود هر آنی که بدویار شدم
هر خم زلف که بر گونهٔ گلگونی بود
دام صیّاد ازل بود گرفتار شدم
شیشهٔ باده بده تا شکنم شیشه نام
بیخودم کن که ملول از سرودستار شدم
سالها بود که اسرار بمارخ ننمود
شکرللّه که دگر محرم اسرار شدم
خسرو گلسرخی : خسرو گلسرخی
با این غرور بلندت ...
در بقعه های ساکتِ بودن ،
همراه خوب من
آن شال ِ سبز کِبر را
به دور بیفکن
و با تمامی وسعت انسانیت بگو
که ما باغی ایم
باغی چنان بزرگ و سبز
که دنیا
در زیر سایه اش -
خواب هزار ساله ی خود را
خمیازه می کشد .
در بقعه های خامُش ِ بودن
از جوار ضریح
چندی است
طنین ضربه ی برخاستن بزرگ تو را نمی شنوم
همراه خوب من
از پله های بلند غرورت
بگیر دست مرا
تا قلب شب بشکافیم
و با ردای ِ سپیده
به رقص برخیزیم ...
*
همراه خوب من
با این غرور بلندت
در سرزمین یائسه ها
تو تمامی خود نرفته ای بر باد ...
اینک
به ریزش رگبار سرخگونه ی خنجر ،
دست مرا بگیر
تا از پل نگاه صادقانه ی مردم
به آفتاب
سفر کنیم ...
خسرو گلسرخی : خسرو گلسرخی
تو
تن تو کوه دماوند است
با غرورش تا عرش
دشنه ی دژخیمان نتواند هرگز
کاری افتد از پشت ،
تن تو دنیایی از چشم است ...
تن تو جنگل بیداری هاست
هم چنان پابرجا
که قیامت
ندارد قدرت
خواب را خاک کند در چشمت
تن تو آن حرف نایاب است
کز زبان یعقوب ،
پسر ِ جنگل عیّاری ها
در مصافِ نان و تیغه ی شمشیر
- میان سبز -
خیمه می بست برای شفق ِ فرداها ...
تن تو یک شهر شمع آجین
که گل زخمش
نه که شادی بخش دستِ آن همسایه است
که برای پسرش جشنی برپا دارد .
گل ِ زخم تو
ویران گر این شادی هاست ...
تن تو سلسله ی البرز است .
اولین برفِ سال
بر دو کوه پلکَت
خواب یک رود ِ ویران گر را می بیند
در بهار ِ هر سال .
دشنه ی دژخیمان نتواند هرگز
کاری افتد از پشت
تن تو
دنیایی از چشم است ...
خسرو گلسرخی : خسرو گلسرخی
سرخ تر ، سرخ تر از بابک باش !
روح ِ بابک در تو
در من هست .
مَهَراس از خون یارانت ، زرد مشو
پنجه در خون زَن و بر چهره بکش !
مثل بابک باش
نه
سرخ تر ،‌ سرخ تر از بابک باش !
دشمن
گرچه خون می ریزد
ولی از جوشش ِ خون می ترسد
مثل ِ خون باش
بجوش !
شهر باید یکسر
بابکِستان گردد
تا که دشمن در خون غرق شود
وین خراب آباد ،
از جغد شود پاک و
گلستان گردد ...
خسرو گلسرخی : خسرو گلسرخی
دشمن و خلق ...
او سوار "آریا – بنز" است
تو
بر دوچرخه .
*
تکیه گاه اوست غرب
تکیه گاه توست خلق ...
*
اوست یک تن
تو
هزاران ، صد هزاران تن
پا بزن
پا بزن ای قدرت خلق !
*
پا بزن بر چرخ و بر دنده
انتهای ِ ره ،
تویی پیروز
اوست بازنده ...
خسرو گلسرخی : خسرو گلسرخی
در دست های خالی ...
تو چهره ات شگفت ترین ست ،
ای مخمل ِ مقدس ِ آتش ،
ای بی خیال ِ من
در چشم های تو
این مشت های بسته
این شعله های بسته
این شعله های پاکِ بلند
آخر به انزوای ِسرد و قفس ها
و فواره های منجمد روز
راه خواهد یافت
و طرح منفجر کننده ی آن
بر گوش های محتضر
مثل دو گوشواره ی زرّین
آویزه می کند :
- اینک سپیده ی آشتی چه قدر نزدیک است
و خون سرخ رنگِ منقبض ما
آخر به عمق ِ قلبِ جهان
راه خواهد یافت ...
*
تو چهره ات شگفت ترین ست
وقتی تو حرف می زنی
آفتاب ،
از اوج شوکت خود به زیر می آید
تا آخرین پیام تو را
مانند برگِ کتاب مقدس
بر نیزه های نور هدیه کند
تا همسایه ها
از تصوّر بی باکی ِ ما بهراسند
و آن روز ِ خفته در حریر بیاید
که بوسه های دختران ِ عاشق ما
طعم ِ سپیده ی موعود ،
و رنگ پاک ترین لحظه را نشانه دهد ...
*
تو چهره ات عزیزترین است ...
و رمز گشودن درها
در دست های خالی توست .
وقتی تو می گریی
بهار نمی آید
و زمستان ادامه خواهد داشت .
وقتی تو می گریی
بذرهای روینده
میان دست های روستایی ما
نابود می شود .
وقتی تو می خندی ...
تو چهره ات عزیزترین است
ای مخمل ِ مقدس ِ آتش
ای بی خیال ِ من ...
خسرو گلسرخی : خسرو گلسرخی
رهروان ...
تا بهار له شده
به زیر ِ گام ها
راه نیست ...
این خجسته است :
رهروان میان خود
بهار ِ بارور
بنا کنند ...
*
این بشارتِ شریف ماست :
سبز می شویم
بر دخیل ِ حسرت کسان
بر در و سلاح و راه ...
سبز می شویم
در سپیده
وعده گاه اجتماع ِ دست ها ...
مولانا خالد نقشبندی : غزلیات
غزل شماره ۴۷
چه دولت بود یا رب دوش من در خواب می دیدم
که نخل مدعا را پر بر و شاداب می دیدم
سکندر بهر آب زندگی ظلمت برید و من
به تاریکی شب سرچشمه آن آب می دیدم
نگه مل، چهره گل، خط سنبل و قد سرو و لب شکر
مژه نشتر وش و کاکل چو مشک ناب می دیدم
قیامت می نمود از قامت و می گفت قدقامت
به روی خویشتن حیران شده محراب می دیدم
شب یلدا به روی روز رستاخیز شد پیدا
ندانم یا دو زلفت پر ز پیچ و تاب می دیدم
زین تشبیه های نامناسب صد معاذالله
که بالله در جهان مانند او نایاب می دیدم
به خاک پاش می غلتیدم و شکرانه می کردم
تو گویی خویش را بر بستر سنجاب میدیدم
ز شوق شمع رویش جمله اعضایم به رقص آمد
ز هر مویش به بند جان دو صد قلاب میدیدم
ندیدم زان شب فرخنده صبحی پرتو افکن تر
اگرچه کلبه را بی شمع و بی مهتاب می دیدم
تنم یکباره شد چشم از برای دیدن رویش
به هر عضوی جمال آن گل سیراب می دیدم
اشارت بر بشارت بود خالد خواب دوشینم
که من بیمارم و گلشکر و عناب می دیدم
ایرج میرزا : قطعه ها
هجو اسب
فرمان روای شرق که عمرش دراز باد
می خواست زحمت من درویش کم کند
از پیری و پیادگی و راه های دور
فرسوده دید و خواست که آسوده ام کند
اسبی کرم نمود که از رم به خاطرم
اندوه روی انده و غم روی غم کند
اسبی کرم نمود که چون گردمش سوار
صد رم به جای یک رم در هر قدم کند
اسبی که هر که خواست سوارش شود نخست
باید قلم گرفته وصایا رقم کند
گر فی المثل به دیدن احباب می رود
اول وداع با همه اهل و خدم کند
گر گاه گاه اسب کسان می کنند رم
این اسب رم قدم به قدم دمبدم کند
باشد درم عزیز ولیکن سوار او
چون لفظ رم در اوست هراس از درم کند
گویی که جن نموده در اندام او حلول
بیچاره از قیافه خود نیز رم کند
بر تخته سنگی ار گذرد در کنار راه
باد افتدش به بینی و لب ها ورم کند
سازد دو گوش تیز و دو چشم آورد به رقص
هی از دماغ و سینه برون باد و دم کند
گویی مگر که سنگ پلنگیست تیز چنگ
کش پنجه بی درنگ فرو در شکم کند
یک پا رود به پیش و دو پا می رود به پس
یک ذرع راه را دو سه نوبت قدم کند
ور هی کنی به خشم دو دست و دو پای خویش
این را ستون نماید و آن را علم کند
گویی که شکوه می کند از من به کردگار
کاین بد سوار بر من بد زین ستم کند
رقاص وار چرخ زند بر سر دو پای
گاهی بغل بدزدد و گه شانه خم کند
ور ضربتش زنی که نهد دست بر زمین
فورا بنا به جفت و لگد پشت هم کند
گر فی المثل چنار کلانی به دشت بود
با ساق و زین چنار کلان را قلم کند
از بس عنان او را باید کشید سخت
چشم سوار را ز تعب پر ز نم کند
از سرکشی عروق بر اندام راکبش
سخت و سطبر و سرخ چو شاخ بقم کند
ناگفته نگذریم که این اسب خوش خصال
تنها نه گاه گیر بود، سرفه هم کند
در روی زین به رقص در آرد سوار را
زان سرفه های سخت که با زیر و بم کند
روزی دو تخم مرغ کنم در گلوی او
تا سینه ملتئم شود و سرفه کم کند
گویند فلفلش بگذارم به زیر دم
گر آرزو کنم که دم خود علم کند
هر چند با سوابق خدمت از این حقیر
ممدوح نیست داده ممدوح ذم کند
عاقل کسی بود که به او هر چه می دهند
لا و نعم نگوید و شکر نعم کند
لیکن مرا چه چاره که این اسب گاه گیر
ترسم روانه ام به دیار عدم کند
من فکر خویش نیستم اندیشه زان کنم
کو خواجه را به کشتن من متهم کند
سمست بر وجود من این اسب زودتر
باید خدایگان اجل دفع سم کند
یا اسب را بگیرد و بخشد به دیگری
آن گه یکی که رم ننماید کرم کند
یا گر عطیه باز نگیرد خدایگان
یک اسب خاصه نیز به این اسب ضم کند
ایرج میرزا : قطعه ها
آب حیات
آب حیات است پدر سوخته
حَبِّ نبات است پدر سوخته
وه چه سیه چرده و شیرین لب است
چون شکلات است پدر سوخته
آب شود گر به دهانش بری
توت هرات است پدر سوخته
تا بتوانیش بگیر و بکن
صَوم و صَلات است پدر سوخته
می نرسد جز به فرومایگان
خمس و زکات است پدر سوخته
سخت بود ره به دلش یافتن
حصن کلات است پدرسوخته
تنگ دهان، موی میان، دل سیاه
عین دوات است پدر سوخته
احمد و از مهر چنین منصرف
خصم نجات است پدر سوخته
با همه ناراستی و بد دلی
خوش حرکات است پدر سوخته
قافیه هر چند غلط می شود
باب لواط است پدر سوخته