عبارات مورد جستجو در ۵۸۳۶ گوهر پیدا شد:
جمال‌الدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۱۵ - مدح ملک اعظم اسپهبد مازندران
زهی بمشرق و مغرب رسیده انعامت
شکوه خطبه وسکه زحشمت نامت
زتست نصرت اسلام از آن فلک خواند است
حسام دولت و دین و علاء اسلامت
بزرگ سایه یزدان و آفتاب ملوک
که فتح و نصرت فخر آورند از ایامت
شعاع رایت صبح است صبح رایاتت
زهاب چشمه فتح است جوی صمصامت
نجوم قبله شناسند طاق ایوانت
ملوک سجده گذارند پیش پیغامت
زمان متابع فرمان آفتاب وشت
زمین مسخر شمشیر آسمان فامت
جلای چشم ستاره غبار موکب تست
طراز دوش ثریا فروغ اعلامت
چو مرک، قاطع آجال عکس شمشیرت
چو ابر، واهب ارزاق رشح اقلامت
زیاد رفته ازل را بدایت ملکت
نشان نداده ابد انتها ی فرجامت
نبود دانه انجم دراین دوازده برج
که پرهمیزد سیمرغ ملک دردامت
ز بس بزرگی اندر نیافت ادراکت
زبس معانی قابل نگشت اوهامت
بدست بخششت این هفت قصر یک قبضه
بپای رفعت این نه سپهر یک گامت
خجل زجود تو نابوده کس مگر گنجت
تهی زپیش تو کس برنگشته جز جامت
کهینه چاوش درگاه قیصر رومت
کمینه هندوک بام زنگی شامت
بسا که رایض تقدیر زیرران میداشت
سپهر تو سن تا کردش اینچنین رامت
ز هر چه تتق غیب روی پوشیدست
ضمیر پاک تو زانجمله کرده اعلامت
چه ماند مشکل بررای تو چو روح القدس
کند بواسطه نور عقل الهامت
بذوق لفظ تو جان خرد نیافت شکر
وگر نداری باور بدان باور بدان دوبادامت
طمع قوی شود از جود گنج پردازت
گنه خجل شود از عفو دوزخ آشامت
زشرق وغرب گذشتست صیت انصافت
بخاص و عام رسیده است فیض انعامت
برتو آمده دریا که تا بیاموزد
سخا زدست گهر بخش معدن انجامت
مرا رسد که نهم زین برابلق ایام
که خوانده بنده خاصم زبخشش عامت
منم زمحض سخایت چو کعبه دردنیا
ندیده ذال سؤال و نداده ابرامت ذل
طمع زدر گه تو غافل و بصد منزل
عطا ندیده فرستاده لطف و اکرامت
گران نبود طمع را که از پی بخشش
بهانه جوید از ینگونه جود خود کامت
از آن ملوک مسلم کنند تقدیمت
که برسخاوت از اینگونه است اقدامت
چو آرزوی زمین بو س حضرتت کردم
زبان هیبت تو گفت نیست هنگامت
تو نور خورشید از دور میطلب که کرم
ضمان همیکند انعام شه باتمامت
همیشه تا که گشایند صورت ارکانت
همیشه تا که نمایند جنبش اجرامت
مباد جز همه در زیر چتر جنبش تو
مباد جز همه بر تخت ملک آرامت
به پیش تخت تو باذند حلقه اندر گوش
ملوک مشرق و مغرب برسم خدامت
کما نگشای وکش چو ماه و خورشیدت
دویت دارو سلیحی چو تیر و بهرامت
جمال‌الدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۸۷ - در مدح اتابک محمد بن ملکشاه
بساط عدل بگسترد باز در عالم
خدایگان جهان خسرو بنی آدم
قوام چتر سلاطین سکندر ثانی
پناه دولت سلجوق اتابک اعظم
خطاب کرده بدو چرخ شهریار زمین
لقب نهاده بر او عقل مرزبان عجم
شهی که تا در او قبله ملوک شدست
چهار گوشه عالم زامن شد چو حرم
بنای ظلم ز شمشیر اوست مستأصل
اساس عدل بانصاف اوست مستحکم
مکونات بنزدیک قدر او ناچیز
محقرات بنزدیک حزم او معظم
بتیغ بستد ملک زمین ز دست ملوک
بتازیانه ببخشید بر عبید و خدم
همی ستاند جان و همی دهد روزی
گهی بصفحه تیغ و گهی بنوک قلم
غبار موکب او توتیای چشم ملوک
دعای دولت او مومیای جان کرم
زهی سر یر تو ارکان عرش را مانند
زهی ضمیر تو اسرار غیب را محرم
توئیکه ذکر تو زیبد طراز دوش ملوک
توئیکه نام تو شاید نگار روی درم
کهینه بارگه تست گرد خیمه چرخ
کمینه پرده گه تست ساحت عالم
بنور رای تو شد چشم سلطنت روشن
زعکس تیغ تو شد آستین دین معلم
تراست زیر نگین طول و عرض رویزمین
که هست بر عدوی تو چو حلقه خاتم
فلک چو زنگی اگر پاسبان بام تو نیست
چرا بطبلک خورشید و مه شود خرم
تو حکم کن ز تو فرمان و از فلک خدمت
تو امرده ز تو در خواست و زستاره نعم
نه بی اجازت تو شام بر گشاید چتر
نه بی اشارت تو صبح بر کشید علم
ولایتیکه ز تشویش پیش ازین بودست
بسان دوزخ نمرود، شد بهشت ارم
کمینه تاختن تو ز گنجه تا بغداد
ازان کناره دریا بدین سواحل یم
بسم اسب زمین را زهفت شش کرده
پس آسمانرا گرده زی گرد آن هشتم
چو آفتاب تو بر نقره خنگ آخته تیغ
چو کوه پیش و پس تو گرفته خیل و حشم
تو پاک کردی این عرصه از مخالف ملک
چنانکه کرد علی پاک کعبه را ز صنم
نه روی ملک خراشیده هیچ ناخن ظلم
نه زلف عدل پژولیده هیچ دست ستم
تو بیخ خصم بآهستگی ز بن بر کن
که چشم عقل شتاب و ظفر ندید بهم
تبارک الله ازین بیکرانه لشگر تو
که ضبط آن نکند شکل هندسی بقلم
هرآنگهی که بجنبید شیر رایت تو
سروی گاو زمین را در آورید بخم
بهر زمین که در او لشگر تو حمله کند
عظیم کاسد باشد در او متاع بقم
که داشت از ملکان لشگری چنین انبوه
ز عهد سنجر بر گیر تا بدولت جم
در آنزمان که دلیران ز حرص گیر و بدار
فرو گذارند اسباب زندگی مبهم
غریو کوس برنجین و بانگ روئین نای
بگوش گردون آواز زیر باشد و بم
سران نیارند از سر فرو نهادن ننگ
یلان ندارند از جان فراسپردن غم
ز خون شیران گلگونه کرده صفحه تیغ
ز گرد گردان سرمه کشیده شیراجم
ز بس خروش در افتاده کوهها را لرز
ز بس نهیب فرو رفته آسمانرا دم
بپیش تیغ اجل درامل فکنده سپر
بپیش حمله فتنه بلا فشرده قدم
سوار و نیزه نماید میان صف نبرد
بشکل شیری پیچان بدست درار قم
روان شیران چون زلف دلبران پرتاب
دهان مردان چون چشم سفلگان بی نم
سر مبارز مالیده زیر پای فنا
دل دلاور خائیده در دهان عدم
ز کر و فر سواران و ضرب و طعن سپاه
در او ز بیم بلرزد مفاصل رستم
بهوش رزم پژوهان اجل گشاده بغل
ز مغز کینه وران مرگ باز کرده شکم
تو اندر آئی آنجا عنان گرفته ظفر
چو ژنده پیل دمان و چو شرزه شیر دژم
بنعل اسب بپوشیده خاک هفت اقلیم
ببانگ کوس بدریده سقف نه طارم
فکنده رایت سلطان قهر بر بیرق
کشیده طره خاتون فتح بر پرچم
بهر کجا که دو صف روی سوی رزم آرند
بسنده باشد شمشیر تو بعدل حکم
جهان ندید و نبیندبعدل تو ملکی
ز دور آدم تا عهد عیسی مریم
همیشه تا عدد آسمان نگردد بیش
همیشه تا مدد فیض خور نگردد کم
نثار بارگه شهریار عادل باد
همه میامن نصرت ز بارگاه قدم
شده ممالک عالم برای تو مضبوط
شده قواعد ملت بتیغ تو محکم
جمال‌الدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۱۲۳ - در مدح حسام الدوله والدین اسپهبد ملک مازندران
ای ملوک جهان مسخر تو
آدمی زاد جمله لشگر تو
شاه غازی حسام دولت و دین
که فلک بر نتابد افسر تو
چشم ایام سوی درگه تست
سر افلاک زیر چنبر تو
روی اقبال رای و رایت تو
پشت اسلام دست و خنجر تو
سایه گر چه در عرض بود همه جای
سایه ایزدست جوهر تو
مایه رحمتست سایه تو
عنصر دولتست پیکر تو
گردش هفت اختر از پی تو
جنبش نه سپهر تا در تو
دفتر غیب نوک خامه تو
نامه رزق روی دفتر تو
هست آیینه رخ اقبال
روح اورنگ و فرمنظر تو
هست عنوان نامه فرهنگ
ذکر اخلاق و شرح مخبر تو
وقت زخم تو گفته قبضه تیغ
آفرین بر دل دلاور تو
بارها بحر گفته پیش کفت
من غلام دل توانگر تو
در بهشت دلت سخا و سخن
شاخ طوبی و حوض کوثر تو
نقل طوطی عقل دانی چیست
آن سخن های همچو شکر تو
ظلم تیره زرای روشن تست
آز فر به زکلک لاغر تو
روش مسرعان عالم نور
بر قضایای رای انور تو
خشم تو آتشیست گردون سوز
وندرو حلم تو سمندر تو
هر چه در غیب روی پوشیدست
همه در ذن تو مصور تو
هر چه اندر جهان باندازه است
جز عطاهای نام مقرر تو
ای سلاطین مشرق و مغرب
همه در صف عرض اکبر تو
تک هر یک بزیر رایت تو
رگ هر یک بزیر نشترتو
چرخ سرگشته از قضازان گشت
که چرا خیمه زد برابر تو
همه را چشم بر دریچه تو
همه را مهره شد مششدر تو
گر بنام تو چرخ خطبه کند
سزد از شاخ سدره منبر تو
چون ثریا نشان اخمص تست
زافرینش برون بود سر تو
ملک گرد جهان بسی برگشت
رخت بنهاد عاقبت بر تو
چون در اقلیم مملکت کس نیست
که سزدهم شریک و هم سر تو
گر چه بینم توانگر و درویش
با تو انباز گشته با زر تو
کس ز پیش تو برنگشته تهی
جز که در روز بزم ساغر تو
روز هیجا سپاه فتح و ظفر
پس رو رایت مظفر تو
بشکند مهره در مفاصل کوه
قوت خشم آسمان در تو
حزم خود را سلاح ساز که نیست
به زحزم تو درع و مغفر تو
دخل حال معادن و حیوان
خرج در یک عطای کمتر تو
آسمان نامده برقص هنوز
که ازو نور میزد اختر تو
جاور البحر و الفلک گفتند
لاجرم بحر شد مجاور تو
دوش با آسمان همی گفتم
آنکه هست آستانه در تو
گفتم او را چراست این چندین
نازش تو بدین مه و خور تو
چه کنی گر ملک بمن بخشد
این دو دینارک مدور تو
گفت هیهات این نشاید بود
نیست در خورد او نه در خور تو
مختصر بخش نیست شاه جهان
کان محقر دهد بچاکر تو
ای گه رزم حیدر کرار
هر کجا پر دلیست قنبر تو
بنده را خاص پروریده بلطف
نعمت عام بنده پرور تو
جلوه گر گشت عقل تا کردم
بعروس مدیح زیور تو
تا شود هر مهی چو زرین نعل
مه ز شوق سم تکاور تو
چتر تو سایبان گردون باد
زیر چتر تو هفت کشور تو
باد جاوید طوعا او کرها
آسمان بنده مسخر تو
آفتاب ترا زوال مباد
تا ابد از سر دو پیکر تو
یاور دین زبان تیغ تو باد
وایزد ذوالجلال یاور تو
جمال‌الدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۱۲۵ - قصیده
زهی ملک و دین از تو رونق گرفته
ز تیغت جهان ملت حق گرفته
شهنشاه عالم که گشتست عالم
ز عدلت شکوه خورنق گرفته
زحزم تو اسلام سدی کشیده
ز باس تو افلاک خندق گرفته
همای بلندی قدرت نشیمن
برین سبز چتر معلق گرفته
در افلاک قدر تو صد طعن کرده
بر اجرام رای تو صد دق گرفته
فلک بارگی ترا روز میدان
کمین مرکبی دهر ابلق گرفته
عدو از پی دوستکانی بزمت
ز دیده شرابی مروق گرفته
دل دشمن دین بهنگام هیجا
چو کلک از سر تیغ تو شق گرفته
توئی از پی نصرت دین اسلام
همه کار دنیا معوق گرفته
رکاب تو عزم مصمم ربوده
عنان تو حزم مصدق گرفته
روان سلاطین ز تو شاد گشته
میادین دین از تو رونق گرفته
ملایک تماشای این کر و فر را
نظاره برین سقف ازرق گرفته
ملک ورد الله اکبر گزیده
فلک بانگ السیف اصدق گرفته
ظفر از چپ و راست تکبیر گویان
پی شهریار مفوق گرفته
همه صحن میدان ز شمشیر و از تیر
ترنگا ترنگ و چقاچق گرفته
همه راه دشمن بلشگر ببسته
همه شاه اعدا به بیدق گرفته
بیک حمله صدصف دشمن شکسته
بیک لحظه صد حصن و سنجق گرفته
زخون عدو رانده دریا و دروی
زاسبان چون باد زورق گرفته
سمندت عدورا به پی در سپرده
کمند تو حلقش مخنق گرفته
بپیش سر تیغ الماس فعلت
زره شکل نسج مخرق گرفته
شده دشمن دین گریزان و لرزان
زشنگرف خون طبع زیبق گرفته
دل پر دلان ترکش تیر کشته
سرسر کشان تن ز بیرق گرفته
ز بس پشت پای حوادث پیاپی
سر دشمنان شکل زنبق گرفته
شده لشگر دین غنی از غنیمت
ز بس گونه گون زر مطبق گرفته
بخروارها زر و زیور ربوده
برزمه حریر و ستبرق گرفته
همه زین زرین مرصع نهاده
همه اسب تازی مطوق گرفته
چو لاله قباهای اطلس بریده
چو نرگس کلاه معرق گرفته
امل در گریبان سر از بیم
اجل دامن خصم احمق گرفته
ز سهم تو شیر فلک مانده در تب
چو تعویذ نام تو دررق گرفته
تهی چشم و بی مغز و بر خویش پیچان
عدو شکلهای مشنق گرفته
بلی پادشاهان و میران دین را
غم دین چنین باید الحق گرفته
زهی از سر تیغ آهن گذارت
شهان اعتباری محقق گرفته
ازین گفته انگشت حیرت بدندان
روان جریر و فرزدق گرفته
همی تا بود شاعری گاه صنعت
پی لفظ های مطابق گرفته
عدوی ترا باد زیر زمین جای
تو روی زمین جمله مطلق گرفته
جمال‌الدین عبدالرزاق : ترکیبات
شمارهٔ ۱۵ - در مدح اقضی القضاة رکن الدین صاعد
اینک اینک چتر سلطان شریعت در رسید
ماه منجوقش بر اوج گنبد اخضر رسید
صدر عالم رکندین اقضی القضاة شرق و غرب
آفتاب مسند و اعجوبه منبر رسید
لعبت چشم شریعت قرة العین وجود
بوالعلاء جاه بخش و صاعد صفدر رسید
پایه جاه رفیع او ز نه گردون گذشت
پرتو رای منیر او بهفت اختر رسید
از نشاط مقدم میمون او از خاص و عام
نعره الله اکبر تا بگردون بر رسید
دین و دولت زین بشارت خوش همین ازندازانک
خواجه دینار بخش و صدردین پرور رسید
فتنه ها شد خفته کامد خواجه بیدار بخت
داوری شد منقطع کاینک جهان داور رسید
طره شب سایه دست سیاهش باد و هست
کوکب گردون نثار خاک راهش باد و هست
مهر خاموشی ز درج نطق بر باید گرفت
پس پی مدح امام بحر و برباید گرفت
ذکر نوشروان و رستم هر دو در باید نوشت
پس حدیث صاعد مسعود در باید گرفت
مایه فضل وی از علم علی باید شناخت
نسخت عدل وی از عدل عمر باید گرفت
چرخ اگر کردست جرمی عذر آن اینک بخواست
پس شمار چرخ با ما سر بسر باید گرفت
تلخ و شیرین فلک بر همدگر باید نهاد
درد و صافی جهان در یکدگر باید گرفت
از سفر مه خلعت خورشید میپوشد زنور
پس حساب این سفر همم زان سفر باید گرفت
ماه چون از خدمت خورشید گردد باز پس
از رخ او فال اقبال و ظفر باید گرفت
خواست دستوری فلک تا بوسه بر پایش دهد
گر شود راضی ملک بر دیدگان جایش دهد
ایکه چشم چرخ چونتو خواجه هرگز ندید
عقل چونتو نوجوانی عاقل و کر بزندید
آیت عدلی و لیکن عدل را صورت که یافت
صورت عقلی ولی کس عقل در حیزندید
هر که لفظ تو ندید اندر لباس خط تو
ساخته با یکدگر هم سحر و هم معجز ندید
کلک تو هر مشکلی حلکرد سر گردانچراست
کس چو کلک تو حقیقت قادر عاجز ندید
علم جز ذات تو کس بر منبری لایق نیافت
شرع جز شخص تو کس بر مسندی جایز ندید
کان حساب دخلش از من ذلک و منها بکرد
وجه خرج جودتو در حشو و در بارز ندید
آنچه می یابد طمع از جود تو هرگز نیافت
وانچه می بیند هنر در عهد تو هرگز ندید
بی شکوهت اصفهان پربیم و پر فریاد بود
همچو بی ملاح مان کشتی بروز باد بود
بی مبارک طلعت تو ظلم خنجر میکشید
بی همایون رایت تو فتنه لشگر میکشید
عافیت بی تو در اصفاهان نمی یارست بود
تو عنان می تافتی او نیز رو درمیکشید
امن در هر جا سپر افکنده بدبر روی آب
تا برادر تیغ بر روی برادر میکشید
گاه خنجر از زبانش جرم آتش می نمود
گاه آتش از زبانه شکل خنجر میکشید
ای بسا مردا که جوشن داشتن عیبی شناخت
پس چو زن در سر ز بیم تیغ چادر میکشید
آنکه او سرگین کشیدی چو نجعل از خانه ها
بس بدامن همچو مجمر عود و عنبر میکشید
وانکه سوگند فلک بودی بخاک پای او
گاه سر میباخت از بام و گهی زر میکشید
صحن دارالملک و فتنه اند او آتش زده!
قبة السلام و مسجدها در او آتشکده!
این جهان میسوخت تا از زخم تیغ افگار شد
وان سگی میکرد تا از بیلکی مردار شد
ای بسا تن کوزدست خویشتن در خاک خفت
وی بسا سر کوبپای خویشتن بردار شد
ْآنکه چشمی پر گهر از گریه چونپیکاننمود
با دهانی پر ز خون از خنده چون سوفار شد
بخش کمتر ژنده پوشی رزمه بزاز بود
قسم هر گنده بغل صد طبله عطار شد
بسکه نعره میزدند این ابلهان تالاجرم
فتنه خفته ز بانگ نعره شان بیدار شد
ای بسا جاهل که جانش در سر پا مزد رفت
وی بسا ظالم که دینش بر سر دینار شد
ای بسا مرد دلیر جنگجوی رزم زن
کش چو من از بیم شمشیر آب در شلوار شد
بود در جان جهان هر ساعتی سوزی دگر
چشم کس هرگز مبیناد آنچنان روزی دگر
از شعاع تیغ هر ساعت جهانی سوختند
وز تف شمشیر هر دم آتشی افروختند
قبة الاسلام را هم عزت اسلام را
بی تهاون روز می کندند و شب میسوختند
می بریدند از سر شمشیر حلق یکدگر
پس بنوک نیزه هم بر یکدیگر میدوختند
من نمیدانم که در آن فتنه آنجولاهگان
از کدام استاد خیاطی همی آموختند
حمله ها بردند تا صف عدو برهم زدند
سعی ها کردند تا هم عاقبت بسیوختند
چون ازان رستیم اینک خادم و زخم چماق
تا فرو دوشند هرچ آن عمرها اندوختند
مایه ها درباختند و چون از انچیزی نماند
ریسمان و چادر بیوه زنان بفروختند
زانهمه نعمت کنون بر مردمان وامی نماند
زر مگر سیمرغ شد زیرا کزاو نامی نماند
منت ایزد را که تا تو صدا دیوان آمدی
منت ایزد را که چون خورشید رخشان آمدی
منت ایزد را که منصور و مظفر دوستکام
راست چونانکه دل ما خواستچو نان آمدی
عالمی رفتی و اینک عالمی باز آمدی
آصفی رفتی و اینک صد سلیمان آمدی
همچو سرو آزاد و سرسبز و چو لاله تازه روی
همچو گل خوش طبع و همچو نشمع خندان آمدی
سایه حقی ازان در سایه حق بوده
ظل یزدانی ازان در ظل یزدان آمدی
در حضر همچون خلیل از آتش اربیرونشدی
از سفر همچون خضر با آب حیوان آمدی
گاه خردی با همه شیران عالم بر زدی
روز طفلی با همه مردان بمیدان آمدی
یارب این صدر جهان را دایما منصور دار
چشم بد از ساحت جاه و جلالش دوردار
تا جهان باشد ترا عز و جلال و جاه باد
آفتاب قدر تو در سایه الله باد
پای صرف نایبات از ساحتت مصروف شد
دست جور روزگار از منصبت کوتاه باد
زافتاب قدر تو چون ذره سرگشتست چرخ
همچو سایه دشمنت محبوس قعر چاه باد
خیمه نیلوفری در هر چه باشد رای تو
صد کمر پیشت بخدمت بسته بی اکراه باد
برخلاف رای تو این صبح آیینه مثال
گر برآرد یکنفس در صحبت صد آه باد
کعبه آمال ارباب خرد دهلیز تست
قبله حاجات اهل فضل این درگاه باد
کلک تو مستخرج ارزاق خاص و عام شد
رای تو روشنتر از تدویر جرم ماه باد
تکیه گاه چرخ جز این درگه عالی مباد
مسند شرع از شکوه طلعتت خالی مباد
جمال‌الدین عبدالرزاق : مقطعات
شمارهٔ ۵۲ - ترهات
دوستی در سمر کتابی داشت
پیش من صفحه ازان میخواند
که فلان شخص در فلان تاریخ
بیکی بیت بدره ها بفشاند
وان دگر پادشه بیک نکته
فاضلی را فراز تخت نشاند
گفتم ایخواجه ترهاتست این
این سخن بر زبان نباید راند
آخر آن قوم عادیان بودند
که خود از نسلشان یکی بنماند؟
عثمان مختاری : شهریارنامه
بخش ۳ - نامه فرستادن هیتال شاه به نزد جمهور شاه در مغرب زمین گوید
یکی نامه فرمود اندر زمان
به نزدیک جمهور روشن روان
سخن در سرنامه آغاز کرد
ز گنج معانی درش باز کرد
بسیم اندر آنسیم عنبر فشاند
بقرب اندر آن سکه بر زر نشاند
چنین گفت کاین نامه نامدار
ز ما نزد جمهور خنجر گزار
بدان ای شهنشاه با رای داد
که از گاه جمشید تا کیقباد
نیاکان من جمله شاهان بدند
بزرگان و فرخ کلاهان بدند
دلیران که بودند در روزگار
چه در هند و سند و سرند و گشار
کس از رای فرمان ایشان نیافت
نه از بندگی کردن ما بتافت
من از نسل مهراج دارم نژاد
چه مهراج شاهی ز مادر بزاد
کنون کار بر من به تنگ آمد است
یکی نامدارم به جنگ آمد است
بود پور برزوی یل شهریار
دلیر است گردافکن کام کار
ندارد کسی تاب بازوی او
نبینم کسی هم ترازوی او
کنون گشته داماد ارژنگشاه
وزین برده ارژنگ بر مه کلاه
سپاهش همه گرد و نام آورند
دلیران و گردان مرز سرند
که جز او بهنگامه کارزار
نتابد گه رزم با شهریار
چو نامه بخوانی سوی ما خرام
ابا نامور شاه با رای و کام
بیاور سپهد ارززفام را
دلیر سرافراز خود کام را
بدین رزم اگر یاری من کنی
مرین لشکر بی شمر بشکنی
بهر رزم کاید تو را نیز پیش
بیایم ابامرد آزاده کیش
چه آئی صد و شصت پیل گزین
ببخشم ترا در گه رزم و کین
بهر فیل بر تختی از زر ناب
درخشنده تر از مه و آفتاب
چه نامه به مهر اندر آورد شاه
یکی مرد جست از سران سپاه
بدو گفت هیتال کای نامور
مراین نامه زین در به مغرب ببر
برو تازیان تا به مغرب زمین
به نزدیک جمهورشاه گزین
ببوسید روی زمین مرد گرد
روان شد سوی مغرب و نامه برد
چه آمد بنزدیک جمهور شاه
بدو داد آن نامه در پیشگاه
چه برخواند جمهور آن نامه شاد
سپه ساز کرد و بیامد چه باد
دوره صدهزار گرد جنگی سوار
همه نام داران خنجرگزار
بسوی سراندیب برداشت راه
همی راند منزل به منزل سپاه
عثمان مختاری : شهریارنامه
بخش ۱۰ - رزم لشکر ارژنگشاه با زرفام گوید
بجنبید لشکر چه دریای چین
دمیدند در دم گره بر جبین
خروشیدن سنج و شیپور و کوس
همی گفت بر نامداران فسوس
وزین روی جمهور و هیتال شاه
کشیدند لشکر سوی رزمگاه
برانگیخت زرفام فیلش ز جای
برآمد غو طیل و آوای نای
ز بس کز دو رویه برآمد خروش
شد از جوش دریای بی بن خموش
تو گوئی بدرید گوش سپهر
درافتاد از طاق فیروزه مهر
ز بیم دم تیغ الماس رنگ
جگر آب شد در درون نهنگ
ز بس خون فرو ریخت روز نبرد
نه برخاست ز آن دشت تا حیزه گرد
به چشم دلیران و مردان جنگ
فزون از مژه بود تیر خدنگ
شکست از سوی شاه ارژنگ بود
سه روز اندرون رزمگه جنگ بود
فتاده تن نامداران بخاک
سر و پشت و پهلو به شمشیر چاک
چه ارژنگ دید آن چنان کارزار
بگرداند رو از دم گیر و دار
همی شد گریزان ز هیتال شاه
دمان و رمان از پس او سپاه
همه راه پرخسته و کشته شد
ز کشته بهر سوی صد پشته شد
یکی کوه پیش اندر آمد براه
بنه سوی که برد فرخنده شاه
یکی کنده در پیش که کرد زود
کز آنجای رفتن نبودش بسود
کز آن کوه ره دورند تا سرند
بکه جای گیرد یکی کنده کند
همه مردمش خسته و بسته دید
گهی دست و گه لب بدندان گزید
چه زد بر سرش گرد آن جام زر
شد از دود آن قلعه زیر و زبر
زمانی چه شد برطرف گشت دود
در دز بروی سپهبد گشود
ز در بند دز زود بیرون دوید
از آن کوه سر سوی هامون دوید
بیآمد بدان چشمه کامد نخست
تنش بود لرزان دلش بود سست
بدان چشمه سر یکدمی بغنوید
بناگه شد از دشت کردی پدید
سواری برون آمد از تیره کرد
که نعل مستورش جهان تیره کرد
فتاده ز سر خود و کیش از میان
نه برجای تیر و نه بر زه کمان
عثمان مختاری : شهریارنامه
بخش ۱۲ - آگاه شدن شهریار از مکر و دستان شیرافکن گوید
جهانجوی شیرافکن آمد ز راه
بدیبا بیاراست آن قلعه گاه
بهشتی شد از بس که دیبای زر
بهر کوی و برزن کشیدند در
برافراز هر روزن از داد نای
زن و مرد آن قلعه بربط سرای
دم نای کر کرد گوش سپهر
به نظاره آمد در آن قلعه مهر
سپهدار آمد در ایوان او
نبد آگه از مکر و دستان او
سه روز اندرون قلعه مهمان شدند
ز می خرم و شاد و خندان شدند
ولیکن نبد آگه آن نامجوی
که دام اوفکند است مهمان اوی
کش آرد بدام و به بند آورد
سر نامور در کمند آورد
ز دانا شنیدم من این داستان
که میگفت از گفته راستان
که هرکس که چه در سر ره کند
رهش را زمان سوی آن چه کند
ز گردان دو صد مرد جنگی گزید
بدیشان به پیمان سخن گسترید
چنین است پیمان که در جشن گاه
چه فردا نشیند سپهبد بگاه
چه سرگرم گردد هم آنکه ز می
زنم دست بردست گویم که هی
سران سربسر حمله آور شوید
یکایک بر این دلاور شوید
ز بالای تختش بزیر آورید
بخم کمندش بزیر آورید
ز فکرش چه بهزاد آگاه شد
دلش تیره زان کار بدخواه شد
بدل گفت این کای سزای منست
که این کپسوان در سرای منست
نباشد سزاوار زه دار و گیر
که دام افکنم در ره نره شیر
همان به کزین کارش آگه کنم
و زو دست بدخواه کوته کنم
بشد زود و این با سپهبد بگفت
سپهبد چو بشنید ماندش شگفت
چنین داد پاسخ بدان نامدار
که کردی نهان بدان آشکار
ترا باد سرسبز و فرخنده بخت
بود روشن از روی تو تاج و تخت
بشد تا به نزد فرانک چو باد
بدان ماه رخ کرد آن نیز یاد
فرانک بدو گفت ای نام دار
برآریم فردا از ایشان دمار
نگفتم که بیرون میارش ز بند
همان تا بماند بخم کمند
عثمان مختاری : شهریارنامه
بخش ۱۳ - رفتن شهریار بشکار و کشتن شیرافکن را گوید
چو خور سر زد از چتر فیروزه رنگ
سپهبد کمر کینه را بست تنگ
بفرمود تا اسب او زین کنند
یلان رابه نخجیر آئین کنند
نشست از بر اسب با ماهروی
برون شد ز قلعه سبک جنگجوی
جهانجوی بهزاد هم برنشست
برون آمد از قلعه چون فیل مست
چه شیرافکن آن رای نخجیر دید
تبه کردنش را نه تدبیر دید
همان نیز آمد برون از حصار
ابا باز شاهین برای شکار
سوار صد از دز بزیر آمدند
به نخجیر کردن دلیر آمدند
چو آمد به نزدیکی شهریار
ستمکاره شیرافکن کامکار
سپهبد چو دیدش برآشفت تند
کز آن تندیش رعد گردید کند
خروشان بدو گفت کای بیخرد
چه بد دیدی از من که کردی تو بد
ز مرد خردمند کی این سزاست
که رخ بربپیچی تواز راه راست
من آزاد کردم سرت را ز بند
بدی ورنه اکنون بخم کمند
بگفت این و از پی برانگیخت اسپ
کش از زین برآرد چو آذر گشسب
دگرباره آردش سر در کمند
چنانست کردار چرخ بلند
بدانست شیرافکن نامدار
که با وی نتابد بهنگام کار
عنان را بپیچید مرد دلیر
چو روبه گریزان شد از نره شیر
سپه دار برداشت پیچان کمند
چو باد از پسش راند سرکش سمند
خروشید کای مرد با نام ننگ
گریزان چرائی ز شیران جنگ
ترا گر بدی نام و ننگ و نژاد
نگشتی به مزدوری دیو شاد
ترا دیو و اژده ازراه برد
هرآن چه که کندی بدان چاه برد
ندانستی ای ابله بیخرد
که بد را مکافات بد میرسد
به تنگ اندرش چون درآمد فکند
خم خام آمد برش زیر بند
ز پشت تکاور کشیدش بزیر
فرود آمد و بست دستش چو شیر
سپردش به بهزاد کاو را بدار
و گرنه تو دانی بدارش برآر
بدو گفت بهزاد کای کامران
بگویم شگفتی یکی داستان
بدارم گر او راکنون زیر بند
از او بر من آید دمادم گزند
من و این دلاور ز یک مادریم
بدین قلعه با هم کنون یاوریم
پدرمان دو باشد ایا نامدار
شگفتی بسی هست در روزگار
ز عم من ای گرد فرخنده زور
یکی دختری مانده بهتر ز حور
کنون عاشق این کس بدان دختر است
بدین کین من در دلش اندر است
بدو در نیارد سر آن ماهروی
که مهرم بدل دارد آن نیکخوی
اگر یابد از من رها مرد کین
مرا می کشد ای سوار گزین
یکی آنکه کردمت آگاه نیز
ز مکر و ز دستان بدخواه نیز
دوم آنکه این دخت را دید شست
سرش رابباید ز تن کرد بست
چه دشمن بدست آیدت کش مدار
وگرنه پشیمانی آرد ببار
بگفت این و برداشت خنجر ز کین
نه شرم از برادر نه از راه دین
بزد تیغ از تن سرش را برید
تن نامدارش به خون در کشید
ز بهر زن او را چنان کشت زار
که گم باد نام زن از روزگار
که ناگه خروشی برآمد ز دشت
سواری صد از دشت دیدار گشت
همه خسته و رنجه و زخم دار
خروشان و جوشان چو ابر بهار
عثمان مختاری : شهریارنامه
بخش ۱۶ - کشته شدن زرفام بدست شهریار گوید
چو شیر اندر آمد روان زیر فیل
یکی برخروشید چون رود نیل
سراندر بر ناف آن فیل برد
برآوردش ازجای یک فیل برد
چنان برزمین کوفت فیل و سوار
میان دو صف آن یل نامدار
که چون سنگ در زیر پی پیل نرم
شود نرم شد استخوانش بچرم
ز بالا چو آن دید ارژنگشاه
ز شادی بیفکند از سر کلاه
برآمد از آن کوه سر بانگ نای
چسان چونکه خندان که بد نزد جای
سپهبد نشست ازبر باره شاد
همی تاخت تاپیش صف همچو باد
گواژه زنان گفت هیتال شاه
که اکنون بینداز کوپال راه
که آمد کت ازتن بسر بی بهاء
ببرم نهم دردم اژدها
همی تاخت تا قلب لشکر چو باد
بدیشان زکین گرز کینه نهاد
بهر حمله فیلی فکندی به خاک
که از کشته شد دشت و که بر مغاک
بهر حمله آوردی آن رزمخواه
فرو کوفتی کوس ارژنگشاه
چنین تا بر تخت هیتال شد
به تیغ و کمند و به کوپال شد
کمند خم اندر خم تاب دار
بیفکند زی او یل نامدار
درافتاد درگردن شه کمند
کمند از بر یال هیتال کند
همیخواست کش زیر آرد ز فیل
که ناگاه ابری بیامد چو نیل
بپیچید ابر سیه بر کمند
کمند از بر شاه هیتال کند
ورا برگرفت از بر فیل برد
برآمد خروشیدن دار و برد
چنان بد که مرجانه دیوسار
بیامد بیاورد این کارزار
چه ارژنگ دید آن برافراز کوه
بیامد تبیره زنان با گروه
چو سیل بلا درهم آویختند
زهر دو طرف مرکب انگیختند
بشمشیر برنده بردند دست
خروشان و جوشان چون پیل مست
زمین شد ز بس تیغ کین آهنین
همی آمد از آسمان گرز کین
فرو ریخت از باد برنده تیغ
سپرهای پی قبه چون لخت میغ
گرفتند شیران شمشیرزن
بکف کاوسرهای خارا شکن
زدند آنچنان سخت بر فرق هم
کزآن پشت گاو زمین یافت خم
فلک گشت از موج خون لاله گون
سرنامداران بخون شد نگون
چنان موج زد بحر تیغ و سپر
کز آن آب شد بستر شیر نر
شده باره کشتی دریا بخون
که شاید برد صاحبش را برون
ز جولان فیلان پولادپوش
محیط ضلالت درآمد بجوش
ز خون گشت گیتی چو دریای نیل
درو بد نهنگ ستیزنده فیل
نشستند فیلان بخون تا به ناف
پراز لاله شد دامن کوه قاف
کجک در کف پیلبان گشت آل
نمود از کف زنگی شب هلال
سپهبد چو (شیر) اندران رزم گاه
بشد تا بر تخت جمهور شاه
بیازید چنگ و گرفتش کمر
ربودش چو (موش) ازبر فیل نر
بزیر کش آورد بردش کشان
بنزدیک ارژنگ چون بیهشان
زدش بر زمین دست بستش چو سنگ
دگر ره درآمد به آهنگ جنگ
چو گرگ اندر آید میان گله
تو گفتی که بد شیر گشته یله
دلیران هندی چو دیدند آن
بگفتند با هم بهندی زبان
کزینگونه مردی ندیدیم ما
نه از نام داران شنیدیم ما
مگر ز اهرمن زاده این نامدار
که زینگونه شد آگهی کارزار
دلیران ارژنگ هریک چو شیر
به تیغ و کمند و بگرز به تیر
ز لشکر بکردند چون پشته دشت
نیارست کس پیش ایشان گذشت
بدین گونه بین رزم کرد آن درشت
برآن تا که بنمود خورشید برپشت
عثمان مختاری : شهریارنامه
بخش ۲۱ - گرفتن عاس شهریار را و بردن پیش هیتال شاه گوید
سرآینده دهقان چنین یاد کرد
چو این از ره داد بنیاد کرد
که عاس آن جفاپیشه نابکار
دل آکنده از کینه شهریار
نداد او بمن دخت هیتال را
سپردم به او من دز مال را
کنون شد سپهبد ورا خوستار
بمن کی گزارد ورا شهریار
همان به که او را به بند آورم
بچاره به خم کمند آورم
ببرم برم پیش هیتال شاه
به هدیه شب تیره از این سپاه
چو او را برم پیش شه بسته دست
ببخشد مرا شاه کوس و . . .
بگفت این و زی خیمه شیر رفت
نهفته بد آن خیمه چون تیر رفت
جهانجوی را خفته در خواب دید
بر تخت او کوزه آب دید
بدان کوزه بر داروی هوش بر
فرو ریخت آن ریمن چاره گر
زمانی به یکسوی آرام کرد
چنین از پی شیر نر دام کرد
زمانی چه شد گرد بیدار گشت
ز بس خفته در خواب بیدار گشت
سر زلف دلدارش آمد بیاد
بپیچید بر خود چو سنبل ز باد
بدی تشنه برداشت چون سر ز خواب
بزد دست برداشت آن ظرف آب
چو خورد آب از آن کوزه بیهوش گشت
بیفتاد بر جای بیتوش گشت
فرو جست عاس از کمینگه چو شیر
فرو بست دست کو شیرگیر
بدوش افکنید ببردش چو باد
شب تیره نزدیک هیتال شاد
بدربان شه گفت شه را بگوی
که آمد همان آب رفته بجوی
جهانجوی عاس آمد آن شیر زوش
یکی هدیه دارد پی شه بدوش
سیه پوش رفت و به شه این بگفت
ز شادی چو بشنید چون گل شکفت
طلب کرد مر عاس را در زمان
بشد تا بر تخت آن بدگمان
زمین را ببوسید گردآفرین
نهاد آن سرافراز را بر زمین
هم اندر زمان بندهای گران
نهادند بر پایش آهنگران
کشیدند مانند شیرش به بند
نبد آگه از بند آن ارجمند
یکی داستان زد به بچه عقاب
که ایمن ز دشمن مشو گاه خواب
چه آمد بهوش آن یل ارجمند
سرپای خود دید در زیر بند
بدو گفت هیتال کای زابلی
دلیری شیرافکن کابلی
هم اکنونت بردار کین آورم
تو را ز آسمان بر زمین آورم
همه کشورم شد ز دست تو پست
سر نام من دست چنگم شکست
سپهبد بدو گفت کای بدکنش
ز کشتن به من بر مزن سرزنش
ازین سرزنش کی مرا غم بود
مرا کینه جوئی چه رستم بود
تهمتن بدین خون شود خواستار
چه این بشنود از یلان سوار
بعاس آن زمان گفت هیتال شاه
به نزد یلان و سران سپاه
از ایدر ببر برکش او را بدار
که او را سر آمد همی روزگار
وزیر پسندیده با شاه گفت
که شاها خرد کن بتدبیر جفت
مکش مرد را تا سرانجام کار
پشیمانی آرد بدین کارزار
کسی را که باشد نیا پور زال
کشی مر روا نیست نیکو سکال
تهمتن بدین کین چه بندد کمر
جهان سازد از کینه زیر و زبر
دگر آن که جمهور زرین کلاه
به بند است در دست ارژنگ شاه
مر او را نگهدار اکنون به بند
که بند آید از شهریاران پسند
ترا دشمن ارژنگ شاه است بس
کزین سان بدین کینه گاهست بس
مر او را چه از کین در آری ز پای
ازآن پس چنان کن که زیبد ز رای
چه بشنید شاه این پسند آمدش
که زینگونه دشمن ببند آمدش
عثمان مختاری : شهریارنامه
بخش ۲۴ - نامه نوشتن ارژنگ شاه به زنگبار و یاری خواستن گوید
وزین رو چه (آن دید) ارژنگ شاه
نمانده کلاه و شکسته سپاه
فرستاد زی خسرو زنگبار
یکی نامه از خون دیده نگار
که ای شاه ما را به فریاد رس
که در آتش افتاده ام همچو خس
شکستی چنین آمد از کین مرا
بماندم کنون در دم اژدها
بیاری اگر شاه آید برم
بگردون گردان بساید سرم
که با من چنین بود پیمان تو را
ایا شاه بارای و فرمان روا
که جائی که آید مرا کار پیش
بیاری سپاهی ز اندازه پیش
کنون گر بیاری سپه سوی من
بیاری برافروزد این روی من
چو شد نامه نزدیک آن نامدار
شد آگه از آن رزم آن نامدار
یکی نامور گرد سرهنگ داشت
که با فیل گردان سر جنگ داشت
جهانجوی را نام نسناس بود
بکین اندر آن همچو الماس بود
دوره سی هزار ازیلان برشمرد
بدو داد گفت ای سپهدار گرد
از ایدر برو تازیان با سپاه
بیاری به نزدیک ارژنگ شاه
به شمشیر بستان ز هیتال باج
ابا گنج و آن باره و تخت عاج
سپار آن همه خود به ارژنگ شاه
وز آنجای برکش سوی من سپاه
برآورد نسناس زنگی ز جای
سپاهی برآمد غو کره نای
بیاورد آن لشکر بیشمار
سرافراز نسناس خنجر گزار
به نزدیک ارژنگ شاه سرند
بدشت سرند آن سپه صف زدند
جهان پر شد از لشکر زنگبار
سراسر بکردار دریای قار
جهان سربسر مرد زنگی گرفت
ز لشکر همه دشت تنگی گرفت
چو ارژنگ دید آن سپه شاد گشت
دلش بود در بند آزاد گشت
زسلطان کجرات هم مرد خواست
وزین روی او یاری آورد خواست
ز کجرات آمد سپه سی هزار
ابا گرد شنگاوه خنجر گزار
چو نزدیک ارژنگ شنگاوه شد
بتن شاه ارژنگ را آوه شد
دگرباره شه ساز لشکر گرفت
جهان سربسر گرز و خنجر گرفت
دو هفته به نسناس شنگاوه شاه
برآراست رزمی به آئین راه
در گنج بگشاد و زر دادشان
زره با کلاه و کمر دادشان
در بسته را زر کلید آورد
هنر بی هنر را پدپد آورد
عثمان مختاری : شهریارنامه
بخش ۲۵ - آمدن ارژنگ شاه با سپاه بر سر هیتال شاه گوید
سپاهی که از زر توانگر بود
بدست از پی کینه اش سر بود
سرهفته بنواخت شیر نای و کوس
شد از گرد لشکر جهان آبنوس
دگر ره بسوی سراندیب شد
چو سیلی که از کوه در شیب شد
کزین آگهی شد به هیتال شاه
که ارژنگ آورد دیگر سپاه
سپاهی که باشد برون از شمار
دلیران زنگی خنجر گزار
چو بشنید هیتال شاه این سخن
بپیچید چون مار بر خویشتن
یلان سپه را سراسر بخواند
یکی انجمن کردو زر برفشاند
سپه را ز کین باز آئین ببست
در کینه بگشاد در زین نشست
بدشت سراندیب لشکر کشید
اجل باز از کینه لشکر کشید
سپاهش چو از شهر بیرون شدند
سراپرده در دشت و هامون زدند
بعاس آن زمان گفت هیتال شاه
که ای نامور پهلوان سپاه
بیاور مر آن زابلی را برم
بدان نام آور یکی بنگرم
چنین گفت ازین پس بدانا وزیر
که ارژنگ آمد ابا دار و گیر
پس از هیجده ماه آمد به راه
بیاورد زی من به کین یک سپاه
بدین سالیان این گو ارجمند
به زندان مهراج باشد به بند
بشد نامه این به زابلستان
بنامد نشانی بدین سالیان
مر این فتنه ارژنگ از بهر اوی
بجوید بدین کینه آورد روی
من او را برآرم کنون سربدار
چه دارمش دربند زین گونه خوار
چو ارژنگ ازین دل شکسته ز راه
بگردد برد باد پس آن سپاه
بهر چند گفتند این روزگار
نباشد تو او را بجا بر بدار
که پیغام دستان رسد دم بدم
بدین آتش کینه دم برسدم
به پذرفت لشکر برآورد زود
بهامان کشید از در کین حدود
ببردند یل رابه نزدیک او
برافروخت آن جان تاریک او
جهان جوی را گفت ای بدسکال
ببرم سرت را هم اکنون زبال
که این فتنه یکسر تو کردی پدید
که ارژنگ ازین گونه لشکر کشید
به هندوستان فتنه از پیش تست
کنون شاه ارژنگ خود خویش تست
کزین گونه زی من سپاه آورد
جهان پیش چشمم سیاه آورد
ببرم چو از تن سرت را به تیغ
نیارد سزد گر بیارد گریغ
چنین داد پاسخ بدو شهریار
که چاره چو از گردش روزگار
مرا گر زمان آمد اکنون فراز
بهیجا نگردد ز من هیچ باز
چو دیدی مرا دست بسته چو سنگ
بخونم چنین کرده ای تیز چنگ
به یزدان که گر دست من بود باز
ترا می زدم (بر) نشیب و فراز
چو هستم چنین (بندی) اکنون چه سود
که نبود بر این کار بر تارپود
چو هیتال پاسخ بدانسان شنید
بلرزید و شد روی چون شنبلید
بفرمود تا بر در بارگاه
یکی دار زد عاس پیش سپاه
بگفتش ببر برکش او را بدار
بدارش چنان بسته چندان بدار
که تا من ازین رزم آیم برت
بگردون گردان رسانم سرت
بشد اهرمن پیش دژخیم زود
یکی دار زد بر در شهر رود
وزان پس بیامد برشهریار
سر پالهنگش گرفت استوار
عثمان مختاری : شهریارنامه
بخش ۳۵ - رها شدن شهریار از بند هیتال شاه گوید
چو صف دو لشکر چنین راست گشت
برآمد یکی گرد از روی دشت
سپاهی سراسر در آهن نهان
همه شیر مردان جنگ آوران
در آهن نهان جمله همچون شرار
سراسر همه کرد خنجر گزار
رسیدند بستند صف یک طرف
همه گرز و شمشیر و خنجر بکف
برابر سه لشکر بکین خروش
سه دریائی از قیر گفتی بجوش
سراینده داستان کهن
ز راوی بدینگونه گوید سخن
که روزیکه کردند یل را بلند
بدان قلعه و شهر حصن بلند
نگهبان آن قلعه بد باج گیر
اباپور فرخنده یل اردشیر
شبی با پسر باج گیر سوار
سراسر همه گرد خنجرگزار
یک امشب در این قلعه هشیار باش
ز خوردن بپرهیز و بیدارباش
بدین تا کنم چشم از خواب گرم
مکن خواب و بیدار می باش نرم
بگفت و بخوابید در خوابگاه
بشد پاسبان اردشیر سیاه
چو نیمی گذشت از شب دیو چهر
به زندان شب در گرفتار مهر
خروس سحر خوان فرو هشته بال
تبیره زن افکنده از کف دوال
دم صبح بشکسته در نای شب
نه آوای زنگ و نه بانگ سلب
بشد پیش یل اردشیر سوار
بدو گفت کای نامور شهریار
ترا گر برون آورم من ز بند
رهانم ازاین حلقه های کمند
چه چیز از بزرگی مرا می دهی
که باشم از این پس تو را من رهی
بدو گفت آن چیز امید هست
نهم من سراسر بدستت درست
بدخت جهانجوی توپال گفت
گرفتارم ای گرد با یال رفت (سفت)
سپهدار گفتا کای نامدار
برون آوری گر مرا زین حصار
چو بردارم ازکینه کوپال را
سپارم بتو دخت توپال را
تو را در سراندیب خسرو کنم
جهان را در آرایش نو کنم
بشد شاد و از بند گردش بدر
نه آگاه از این لشکر نه پدر
بدادش یکی اسب هامان گذار
شب تیره گردش برون از حصار
ز لشکر کس آگه ازین یل نبد
برفت و بخوابید بر جای خود
چو روز دگر سرکشید آفتاب
سر باج گیر اندر آمد ز خواب
ندید آن زمان پهلوان را به بند
همان بند دید و ستون بلند
یکی با پسر زین درشتی نمود
یکی چوب زد بر سرش همچو دود
مکن گفتمت خواب گفت ای پسر
پر از باد باد آرزویت پدر
چو پوزش برم پیش دژخیم شاه
چو پرسد چه پاسخ دهم پیش شاه
وزین در چو شد نامور شهریار
همی راند مرکب چو باد بهار
بدان راه بر تند چون باد شد
چنین تا بر حصن بهزاد شد
دم صبح آمد به پای حصار
خبر یافت بهزاد از شهریار
برون آمد از حصن مانند باد
بکرد آفرین و زمین بوسه داد
جهانجوی گفتا ز گردان کار
گزین کن هزار از پی کارزار
که زی شاه ارژنگ رو آورم
همان آب رفته بجو آورم
گزین کرد بهزاد در دم سوار
ز گردان نامی دوره صدر هزار
برفتند از آنجا می دردم براه
رسیدند شادان بدان رزمگاه
که بودند بسته صف کارزار
دو شاه و سه شکر چو ابر بهار
جهانجوی هم بست صف سپاه
دل آکنده از کین هیتال شاه
عثمان مختاری : شهریارنامه
بخش ۴۱ - صف کشیدن لشکر با همدیگر در برابر همدیگر گوید
دلیران ببستند ساز نبرد
برآمد براین چرخ گردنده گرد
جهان شد بکردار روی عروس
برآمد ز هر سوی آوای کوس
خروش ستوران ثریا گذشت
شد از نیل چون کوه و صحرا گذشت
که امروز بازار رزمست گرم
سر سروان زیر ترکست نرم
سه لشکر برابر دگر گشت راست
ز دست اجل فتنه بر پابخواست
چنان شد ز لشکر در و دشت تنگ
که بر مور آمد شدن گشت تنگ
ز بس لشکر هند انبوه شد
زمین سراندیب چون کوه شد
بیاورد شنگاوه را شهریار
به نزدیک شه در صف کارزار
به ارژنگ شنگاوه تیز چنگ
چنین گفت کای شاه با فرو هنگ
مرا گر ازین بند بیرون کنی
ز هیتالیان دشت جیحون کنی
کمر را ببندم بیاری شاه
چو شیر اندر آیم به آوردگاه
سپهبد چنین گفت با انجمن
بیارید آن آئینه پیش من
بدان تا به بینیم کردار او
دروغست یا راست گفتار او
بیاورد آئینه آئینه دار
به نزدیک شیر ژیان شهریار
به شنگاوه گفتا در آئینه روی
ببین تا شود راستی گفتگوی
در آئینه شنگاوه چون بنگرید
در آئینه رویش نیامد پدید
بزد دست و تیغ از میان برکشید
سرش خواست از تن بزودی درید
چنین گفت شنگاوه کای شهریار
مکن تندی و تیغ کین بر مدار
مرا دل کنون گشت با شاه راست
به بینم در آئینه اکنون گواست
در آئینه بار دوم بنگرید
در آئینه شد چهره او پدید
در آئینه دیدش سپهدار روی
بدانست شد راست گفتار اوی
یکی اسپ تازی و با زین زر
بدادش ابا تاج زرین کمر
بشد تا بر تخت ارژنگ شاه
بزد بوسه بر پایه تخت شاه
شهش داد اسب و کلاه و کمر
یکی جوشن و تیغ و خود و سپر
بپوشید شنگاوه تشریف شاه
به همراه شه رفت تا تختگاه
عثمان مختاری : شهریارنامه
بخش ۴۸ - قسمت کردن شهریار دروازه ها به نامداران کوید
چو آمد به نزدیکی گاه شاه
بدو گفت مر پهلوان سپاه
که فردا چو خورشید از چاه غرق
برآید برآیم زجا همچو برق
ز بالا نیایم از کین شیب من
کنون تا نگیرم سراندیب من
چو بر باره پا دارم از کین نبرد
بدارم ازاین باره برخاک کرد
بکو پال دروازه ها بشکنم
در و بندش از سر بزیر افکنم
به تاراج در شهر رو آورم
ز شمشیر بر دشت جو آوردم
بگیرم سر تخت هیتال من
نهم غل صد منش بر یال من
بیارمش بسته به نزدیک شاه
اگر بخشدم داور هور و ماه
بفرمود ارژنگ کای نامدار
کنون بخش کن با دلیران حصار
که هرکس (کند) رزم بر جای خویش
چو بنهند فردا به کین پای خویش
نخستین ز زنگی سپاهی هزار
طلب کرد بر نامور شهریار
برادر یکی بود نسناس را
که کندی به نیروی سنگ آس را
ورا نام الماس زنگی بدی
که در کینه چون شیر جنگی بدی
سه دروازه شهر گفتا تراست
چو فردا در آید خور از کوه راست
زمین بوسه داد و بشد نامدار
سه دروازه را کرد ره استوار
وز آن پس طلب کرد شنگاوه را
بدو گفت کایمرد فرمانروا
سه دروازه شهر هم زآن تست
فلک زین سپس زیر فرمان تست
بشد با دلیران سه ره ده هزار
شب تیره بگرفت راه حصار
به جمهور شه گفت بس آن دلیر
تو را شد سه دروازه در دار و گیر
بشد گرد جمهور یل با سپاه
سه دروازه را بست سرهای راه
شنیدم که ده داشت دروازه شهر
چنین بخش کرد آن دلاور به قهر
از آن ده یکی و یکی رزمساز
گزید آن دلاور یل سرفراز
وز آن رو به هیتال آمد بجای
شب تیره و بانگ هندی درای
سه دروازه دیگر آن نامدار
بگردی سپردش در آن گیر و دار
سه دروازه شهر با ده هزار
ز گردان جنگی و خنجرگزار
سپرد آن زمان شاه با باجگیر
سه دیگر سپردش به یل اردشیر
مرآن در کشد باز زودت سپاه
نگهدار او شد جهانجوی شاه
بدین گونه آرایش جنگ شد
چنین تازگردان شب آهنگ شد
عثمان مختاری : شهریارنامه
بخش ۵۴ - کشته شدن هیتال شاه بدست بهزاد و بر تخت نشستن ارژنگ گوید
بگردید بخت از شه کامکار
بفرمود تا برکشیدند دار
کشیدند دار آن زمان یوزبان
جهان را بسی هست زین در نهان
دلیران بکردند باران تیر
نظاره بر او بود برنا و پیر
فلک را همیشه چنین است کار
برآرد وز آن پس برآرد دمار
منه دل بر این گوژ پشت ای پسر
که بسیار چون تو بکشت ای پسر
وز آن پس بفرمود ارژنگ را
که روشن کن از خویش اورنگ را
که زیبد تو را تاج مهراج شاه
نهاد آن زمان بر سر آن تاجگاه
نشست از بر تخت و شادی گزید
همه هند در زیر بند آورید
چو شاه سراندیب ارژنگ شد
فرانک از آن شاه دلتنگ شد
مرا گفت کای زندگی در خور است
که ارژنگ مر هند را مهتر است
مرا بی گمان کاین بد از روزگار
رهانیدمی پیش از این روزگار
شدی کشته ماندی بجا باب من
نگشتی چنین تیره از آب من
یکی دام افکند بر راه شاه
بپیچید دیوش سر از دار راه
طلب کرد بهزاد را پیش خویش
که شه را بگو ای یل پاک کیش
که سازد مرا سرفراز جهان
بیاید به مهمانی من دوان
کند روشن از روی خود جان من
شود شاه یک روز مهمان من
بشد پیش ارژنگ و بهزاد گفت
چو بشنید ارژنگ زو برشکفت
سوی خو(ا)ن او رفت ارژنگ شاه
نه آگاه از گردش مهر و ماه
فرانک بیامد به نزدیک او
به جوش از پی مکر بد دیک او
زمین را به مژگان بر شه برفت
دعائی بر آن شهنشاه گفت
نوازش نمودش بسی گشت شاد
که بادت پر از بر درخت مراد
تو را صبر بادا ز مرگ پدر
تو سر سبز بادی همه ساله در
فرانک بدو گفت که ای شهریار
تو باشی (همه) ساله به روزگار
هزاران چو هیتال بادت رهی
همیشه کند دولتت همرهی
وز آن پس یکی مجلس شاهوار
بیاراست از بهر این نامدار
بمن بر از آن داروی هوش بر
برآمیخت پنهان از آن تاجور
از آن می چو یک جام شد کرد نوش
فرو رفت و شد از بر شاه هوش
دلیران همه مست و بیهش شدند
همه بی خور و خواب خامش شدند
دو صد مرد جنگی بدش در کمین
برون آمدند از کمین گاه هین
به بستند مر جمله را دست و پای
هر آنکو در آن مجلس آمد بجای
همان گرد بهزاد و شنگاوه را
دلیران و گردان و جنگ آورا
هر آنکس که دربند ارژنگ بود
برون کرد از بند و از تنگ رود
سپه داری خود به یل اردشیر
سپرد آن زمان آن مه شیرگیر
بسر بر نهاد آن زمان تاج را
بیاراست آن تخت مهراج را
عثمان مختاری : شهریارنامه
بخش ۵۵ - پادشاه شدن فرانک درسراندیب و بند گردن ارژنگ را گوید
به شادی نشست از بر تخت عاج
فشاندند گوهر دلیران تاج
به شاهی بر او هندیان آفرین
بخواندند شد نام او بر نگین
جهان جوی را خواست سازد تباه
بشد ارده شیر آن زمان پیش گاه
که اکنون چه شاهی بتو راست شد
دلت آنچه از دهر می خواست شد
مکش مرد را و بدارش به بند
چنین بسته با حلقه های کمند
مبادا سپهبد برآید ز راه
شود خواستار جهان جوی شاه
تو را با سپهدار خود تاو نیست
برابر بشیر ژیان گاو نیست
ورا گر سر از تن بری دور نیست
که از خون او فتنه دستور نیست
نخست او بدی چاکر شاه ما
که اکنون چنین است بدخواه ما
فرانک چو بشنید از او این سخن
پسندید و شد شاد در انجمن
دل از کین بهزاد آکنده کرد
همه تخم دانش پراکنده کرد
برآشفت و لب را پر از باد کرد
نگه بر سوی گرد بهزاد کرد
بدو گفت ای ناکس و ناسزا
ز بهر چه کردی تو شه را تباه
چه یارا تو را آنکه شاهی کشی
بخون شهی تیغ کین برکشی
بفرمود کو را برند از برش
سر بی بهایش برند از سرش
دلیران چه بردند از پیش شاه
بشد اردشیر آن زمان پیش گاه
بدو گفت کای شاه آزاده بخت
همیشه ترا باد آماده تخت
ورا نیز گر آوری زیر بند
بسی آید از شهریاران پسند
تو گر از سپهبد بریدی امید
توانش ازین پس ز تن سر برید
چه هیتال زنده نگردد هزار
چه بهزاد اگر برکشی سربدار
ور این نیز در بند باید کشید
بدان تا چه آید ز گردون پدید
ورا نیز بردند و کردند بند
به نزدیک ارژنگ شاه سرند
چو خوش گفت این داستان را به چنگ
که زنهار با کس مکن رای جنگ
که نیکوتر از آشتی چیز نیست
که در جنگ جز خنجر تیز نیست
چه کشتی و کشتی یکی را به جنگ
بخون کسانش میالای چنگ
که آخر کنندت بخون قصد جان
مشو میهمان خویش او را بخان
بدو راست شد شاهی هند و سند
زکجر(ا)ت تا مرز بوم سرند
ز دفتر شنیدم که یکسال راست
نشست از بر تخت هیتال راست
شهنشاه ارژنگ بودش ببند
بدین سال یک زیر خم کمند
عثمان مختاری : شهریارنامه
بخش ۵۹ - خبردار شدن لهراسپ از کشتن جهن گوید
چو رستم برفت از در شاه نو
بشد باغ ایران پر از خارخو
پس آگاهی آمد به لهراسپ شاه
که شد کشته جهن سرافرازگاه
بدست ستمکاره ارجاسپ شاه
برفتست زین روی لهراسپ شاه
چنان جهن را کشت از کار چیست
بپرسید لهراسپ ارجاسپ کیست
بگفتا که ای شهریار جهان
که شد آشکارا چنین از نهان
مگر شیده را بود در روزگار
یکی پور ارجاسپ شاهوار
میان ددی جهن یل کینه خواست
جهان را شد از کینه از حب راست
سه جنگ گران شد میان شان بدشت
دو بهر سپه سوی ارجاسپ گشت
به جنگ سوم در سر آفتاب
سر بخت جهن اندر آمد بخواب
بریدند ترکان چینی سرش
فکندند بر خاک و خون پیکرش
شد آن یادگار یل افراسیاب
کنون چون که بیدار گشته ز خواب
یکی قلعه از روی افکنده پی
ابا نامداران فرخنده پی
به توران در آن روی آهن نماند
کزین باره بر باره کین نراند
پی باره از روی و آهن کنند
که در قلعه روی مسکن کنند
بدانگه که آن قلعه بنیاد کرد
چو روبان درش نام آباد کرد
چو پردازد ازباره آهنین
نهند از برباره بادزین
پی کین توران به ایران کشد
سپه سوی شاه دلیران کشد
چو بشنید لهراسپ ترسید سخت
بلرزید بر خود چه شاخ درخت
طلایه فرستاد بر سوی راه
که گر آید از راه توران سپاه
از آن آگهی پیش شاه آورند
مبادا که ترکان سپاه آورند
پس آگاهی آمد به ارجاسپ شاه
که بنشست در بلخ لهراسپ شاه
تهمتن بشد سوی خاور زمین
تهی ماند ایران ز گرد گزین
سپاهی ز ترکان فراهم کشید
کاز گردشان شد جهان ناپدید
زچین و ز خلخ طلب کرد مرد
بایران زکین رای آهنگ کرد
یکی دیو بد پور فولادوند
دلیر و سرافراز و بالا بلند