عبارات مورد جستجو در ۵۸۳۶ گوهر پیدا شد:
ابوالفرج رونی : قصاید
شمارهٔ ۲۹ - ایضاً له
این مبارک پی بنای محکم گردون نهان
کرده شاگردیش گردون خوانده او را اوستاد
روز و شب در آفتاب و سایه اقبال و بخت
جای ابراهیم بن مسعود ابراهیم باد
مشرق میدان شاه دین فروز دین پرست
دیده بان بارگاه خسرو خسرو نژاد
تا جهان را بیخ و شاخ و برگ و بار اندر بقا
آتش گرم ست و آب سرد و خاک خشگ و باد
شاه ابراهیم نازان بر فراز آن بنا
تن درست و دل قوی و طبع راد و روح شاد
او به جاه از جم گذشته کامران بر تخت ملک
بندگان او رسیده زو بجاه کیقباد
کرده شاگردیش گردون خوانده او را اوستاد
روز و شب در آفتاب و سایه اقبال و بخت
جای ابراهیم بن مسعود ابراهیم باد
مشرق میدان شاه دین فروز دین پرست
دیده بان بارگاه خسرو خسرو نژاد
تا جهان را بیخ و شاخ و برگ و بار اندر بقا
آتش گرم ست و آب سرد و خاک خشگ و باد
شاه ابراهیم نازان بر فراز آن بنا
تن درست و دل قوی و طبع راد و روح شاد
او به جاه از جم گذشته کامران بر تخت ملک
بندگان او رسیده زو بجاه کیقباد
ابوالفرج رونی : قصاید
شمارهٔ ۳۰ - ایضاً له
چو صاحب طالع خویش است مسعود
ملک مسعود ابراهیم مسعود
به عدل و فضل و جود و حشمت و جاه
رسانید است عالم را به مقصود
جهانی داندش دانا نه فانی
سپاهی خواندش خوانا نه معدود
نه چون ذاتش بود کوشنده هر ذات
نه چون عود اوفتد بوینده هر عود
به ملک اندر فریدون است و جمشید
به حکم اندر سلیمان ست و داود
«گذشته در جلالش از فلک قدر
سرشته با وجودش از ازل جود»
ملک مسعود ابراهیم مسعود
به عدل و فضل و جود و حشمت و جاه
رسانید است عالم را به مقصود
جهانی داندش دانا نه فانی
سپاهی خواندش خوانا نه معدود
نه چون ذاتش بود کوشنده هر ذات
نه چون عود اوفتد بوینده هر عود
به ملک اندر فریدون است و جمشید
به حکم اندر سلیمان ست و داود
«گذشته در جلالش از فلک قدر
سرشته با وجودش از ازل جود»
ابوالفرج رونی : قصاید
شمارهٔ ۳۲ - در مدح سپهسالار بوحلیم زریر شیبانی سپهسالار سلطان مسعود بن سلطان ابراهیم
ز کسب جاه پدر شاد باد و برخوردار
زریر نجم سپه پروری سپهسالار
عزیز نامی و اصلی که شاخ نسبت او
به جای میوه و گل عز و رفعت آرد بار
سپهر همت او را به اوج برده علم
زمانه حشمت او را بر آب کرده نگار
گه مظالم او حق بلند و باطل پست
بر صلابت او دین عزیز و دنیا خوار
ز گنج او شره و آز فانی او باقی
ز بخت او شغب و فتنه خفته او بیدار
کند به خشم همه عنف ذاتش الا ظلم
کشد به حلم همه رنج عرضش الاعار
ازو لطیف تر اندر عیار چیست بگو
از او شجاع تر اندر مصاف کیست بیار
ببخشد و ننهد منت و نخواهد شکر
بکوشد و ندهد مهلت و نپیچد کار
صهیل تازی کوشای او به قلعه نای
حنین بختی دوشای او به قلعه نار
هنوز رایت منصور او به ظاهر هند
رسید هیبت شمشیر او به دریا بار
ز اصل مولد او طالعی نگاشته یافت
منجمی و فروشد به غور آن هشیار
چه گفت گفت که این شرزه شیر زود نه دیر
به نعل باره بکوبد زمین سکندروار
نه منهال جهد دونه صدومه دینال
نه با سلیق جهد زو نه به شکر و مه بار
فرا شود بسراندیب و رای زرین را
به میخ سیمین دوزد چو نقش بر دیوار
به حرب بار ملک تازد و به نیزه فتح
ز اسک بار برآرد به قهر . . .
یکی خرامد و از فتح زود پیل آرد
چه پیل کرگدن پیل گیر شیر شکار
به پشت عرش سلیمان به سینه هیکل دیو
به گوش قالب صرصر به چشم روژان نار
به کوشش اندر خرطوم او پلنگ افکن
به جوشش اندر حلقوم او نهنگ اوبار
سلاح نصرت و دندانشان فساد صلاح
حصار دولت و بالایشان مترس حصار
نهال فال منجم درخت طوبی گشت
به آب تربیت شهریار گیتی دار
نظام دولت مسعودیان ملک مسعود
که اختیار خدای ست و افتخار تبار
صدای دولت عالی ز کوس او اکنون
به شرق و غرب رساند برید لیل و نهار
اگر مخالف ملکش فرو خزد به زمین
برآرد او را اطراف بسته چون کفتار
کراست از همه شاهان و خسروان جهان
چنین سپهبد رزم آزمای نیزه گذار
روان رستم دستان بسود نتواند
غبار حلقه آورد او گه پیکار
چو نقره خنگ برانگیزد و به خصم رسد
چه یک سوار زره دار خصم او چه هزار
به تیر تلخ کند چشمه مسام زره
به تیغ شور نهد مهره قفای سوار
بزرگ طبعا گردن کشا خداوندا
توئی که فضل تو عام است بر صغار و کبار
توئی که بی تو عطارانه اصل هست و نه فرع
توئی که بی تو سخارانه پود هست و نه تار
خطیب رحم تو گوید دعای مستغفر
طبیب مهر تو داند دوای استغفار
به عون کس نشود بنده تو مستظهر
اگر به عون تو او را نباشد استظهار
همیشه تا به زمین گونه گونه باشد گل
همیشه تا به زمین تیز تیز گردد خار
منش به عیش فرست و هوا به لذت دان
روان به رامش پیوند و دل به لهو سپار
جهان گشای و بر او داغ کامرانی نه
زمین نورد و در او تخم نیکنامی کار
زریر نجم سپه پروری سپهسالار
عزیز نامی و اصلی که شاخ نسبت او
به جای میوه و گل عز و رفعت آرد بار
سپهر همت او را به اوج برده علم
زمانه حشمت او را بر آب کرده نگار
گه مظالم او حق بلند و باطل پست
بر صلابت او دین عزیز و دنیا خوار
ز گنج او شره و آز فانی او باقی
ز بخت او شغب و فتنه خفته او بیدار
کند به خشم همه عنف ذاتش الا ظلم
کشد به حلم همه رنج عرضش الاعار
ازو لطیف تر اندر عیار چیست بگو
از او شجاع تر اندر مصاف کیست بیار
ببخشد و ننهد منت و نخواهد شکر
بکوشد و ندهد مهلت و نپیچد کار
صهیل تازی کوشای او به قلعه نای
حنین بختی دوشای او به قلعه نار
هنوز رایت منصور او به ظاهر هند
رسید هیبت شمشیر او به دریا بار
ز اصل مولد او طالعی نگاشته یافت
منجمی و فروشد به غور آن هشیار
چه گفت گفت که این شرزه شیر زود نه دیر
به نعل باره بکوبد زمین سکندروار
نه منهال جهد دونه صدومه دینال
نه با سلیق جهد زو نه به شکر و مه بار
فرا شود بسراندیب و رای زرین را
به میخ سیمین دوزد چو نقش بر دیوار
به حرب بار ملک تازد و به نیزه فتح
ز اسک بار برآرد به قهر . . .
یکی خرامد و از فتح زود پیل آرد
چه پیل کرگدن پیل گیر شیر شکار
به پشت عرش سلیمان به سینه هیکل دیو
به گوش قالب صرصر به چشم روژان نار
به کوشش اندر خرطوم او پلنگ افکن
به جوشش اندر حلقوم او نهنگ اوبار
سلاح نصرت و دندانشان فساد صلاح
حصار دولت و بالایشان مترس حصار
نهال فال منجم درخت طوبی گشت
به آب تربیت شهریار گیتی دار
نظام دولت مسعودیان ملک مسعود
که اختیار خدای ست و افتخار تبار
صدای دولت عالی ز کوس او اکنون
به شرق و غرب رساند برید لیل و نهار
اگر مخالف ملکش فرو خزد به زمین
برآرد او را اطراف بسته چون کفتار
کراست از همه شاهان و خسروان جهان
چنین سپهبد رزم آزمای نیزه گذار
روان رستم دستان بسود نتواند
غبار حلقه آورد او گه پیکار
چو نقره خنگ برانگیزد و به خصم رسد
چه یک سوار زره دار خصم او چه هزار
به تیر تلخ کند چشمه مسام زره
به تیغ شور نهد مهره قفای سوار
بزرگ طبعا گردن کشا خداوندا
توئی که فضل تو عام است بر صغار و کبار
توئی که بی تو عطارانه اصل هست و نه فرع
توئی که بی تو سخارانه پود هست و نه تار
خطیب رحم تو گوید دعای مستغفر
طبیب مهر تو داند دوای استغفار
به عون کس نشود بنده تو مستظهر
اگر به عون تو او را نباشد استظهار
همیشه تا به زمین گونه گونه باشد گل
همیشه تا به زمین تیز تیز گردد خار
منش به عیش فرست و هوا به لذت دان
روان به رامش پیوند و دل به لهو سپار
جهان گشای و بر او داغ کامرانی نه
زمین نورد و در او تخم نیکنامی کار
ابوالفرج رونی : قصاید
شمارهٔ ۳۳ - در مدح سپهسالار ابوحلیم زریر شیبانی
از جهان آفرین هزار هزار
آفرین باد بر سپهسالار
بو حلیم زریر شیبانی
پیل صفدار و شیر آتش کار
آنکه بفراشت شرع را گردن
آنکه بفزود ملک را بازار
آنکه آسیب تیغ او برسید
از لب سند تا به دریا بار
آنکه در هر هنر مهانل کرد
دشت بی مرد و کوه بی دیوار
آنکه بگذاشت راه با نرسی
ظفر و فتح بر یمین و یسار
آنکه معبود اهل ملهی را
خرد بشکست و ضبط کرد حصار
آنکه بر دل نهاد کی راکی
آنکه در دیده خست خان را خار
آنکه آثار غزوش ار شمرند
عاجز آید ز شرح آن گفتار
فضل ایزد شناس کارش را
که مر آن را پدید نیست کنار
هر که با او برابری طلبد
گو چنین یک دو کار کرد به یار
نیزه بستان و حمله بر بر جای
لشکر دیو پال را بردار
باسها به قلعه شوسوی جنگ
تو به یک پیل از او برآر دمار
«آنگه ره را به دست ساز آئین
در میان هزار و اند سوار»
«دست بردارد از کناره او
گرد کن بارگی بیفکن بار»
کیست امروز دین و دولت را
محتشم تر ز ذات او معمار
نوبهاری ست عدل او خرم
دهر از او شادکام و برخوردار
شربت جود او دهد صحت
هر کرا نیستی کند بیمار
گوئی ارزاق خلق را تقدیر
بر دل و دست او نبشت ادرار
عز او محو کرد کرده ذل
فخر او پاره کرد پرده عار
حاسدش را اگر وفات آید
هم نیابد پس از وفات قرار
جان او را حطب کند آتش
تن او را ادب کند کفتار
ور هوا دار او گذشته شود
نبرد مار تربتش بکوار
زان کجا گردباد هیبت او
برکشد تربتش ز دیده مار
ای چو ذات خرد غنی به شرف
وی چو عرض هنر صحی زعوار
چرخ پست است و همت تو بلند
دهر مست است و رای تو هشیار
نیست در ملک عدل تو مظلوم
نیست در عدل ملک تو آوار
آسمانی ست عزم تو گردان
پاسبانی ست حزم تو بیدار
گردد از مال تو امل منعم
خواهد از تیغ تو اجل زنهار
تا نروید ز جرم آتش گل
تا نخیزد ز طبع آب غبار
همه امسال های دولت تو
بهتر از پار باد و از پیرار
با تو دور فلک به نصرت جفت
با تو جمع فلک به حسبت یار
آفرین باد بر سپهسالار
بو حلیم زریر شیبانی
پیل صفدار و شیر آتش کار
آنکه بفراشت شرع را گردن
آنکه بفزود ملک را بازار
آنکه آسیب تیغ او برسید
از لب سند تا به دریا بار
آنکه در هر هنر مهانل کرد
دشت بی مرد و کوه بی دیوار
آنکه بگذاشت راه با نرسی
ظفر و فتح بر یمین و یسار
آنکه معبود اهل ملهی را
خرد بشکست و ضبط کرد حصار
آنکه بر دل نهاد کی راکی
آنکه در دیده خست خان را خار
آنکه آثار غزوش ار شمرند
عاجز آید ز شرح آن گفتار
فضل ایزد شناس کارش را
که مر آن را پدید نیست کنار
هر که با او برابری طلبد
گو چنین یک دو کار کرد به یار
نیزه بستان و حمله بر بر جای
لشکر دیو پال را بردار
باسها به قلعه شوسوی جنگ
تو به یک پیل از او برآر دمار
«آنگه ره را به دست ساز آئین
در میان هزار و اند سوار»
«دست بردارد از کناره او
گرد کن بارگی بیفکن بار»
کیست امروز دین و دولت را
محتشم تر ز ذات او معمار
نوبهاری ست عدل او خرم
دهر از او شادکام و برخوردار
شربت جود او دهد صحت
هر کرا نیستی کند بیمار
گوئی ارزاق خلق را تقدیر
بر دل و دست او نبشت ادرار
عز او محو کرد کرده ذل
فخر او پاره کرد پرده عار
حاسدش را اگر وفات آید
هم نیابد پس از وفات قرار
جان او را حطب کند آتش
تن او را ادب کند کفتار
ور هوا دار او گذشته شود
نبرد مار تربتش بکوار
زان کجا گردباد هیبت او
برکشد تربتش ز دیده مار
ای چو ذات خرد غنی به شرف
وی چو عرض هنر صحی زعوار
چرخ پست است و همت تو بلند
دهر مست است و رای تو هشیار
نیست در ملک عدل تو مظلوم
نیست در عدل ملک تو آوار
آسمانی ست عزم تو گردان
پاسبانی ست حزم تو بیدار
گردد از مال تو امل منعم
خواهد از تیغ تو اجل زنهار
تا نروید ز جرم آتش گل
تا نخیزد ز طبع آب غبار
همه امسال های دولت تو
بهتر از پار باد و از پیرار
با تو دور فلک به نصرت جفت
با تو جمع فلک به حسبت یار
ابوالفرج رونی : قصاید
شمارهٔ ۳۶ - در مدح سلطان مسعود ابراهیم غزنوی و صفت قصری از قصوروی
این بهار طرب نهال سرور
که به فرمان شاه شد معمور
روضه عشر تست و بیضه لهو
موقف رامش است و موضع سور
آب او آب زمزم و کوثر
خاک او خاک عنبر و کافور
شکل او نابسوده دست صبا
شبه او ناسپرده پای دبور
صفت او به گوش دل نزدیک
صورت او ز چشم حادثه دور
شده بر مدح مادحش مولع
گشته در عشق عاشقش معذور
گوئی از مایه مزاج فلک
قبه رست از زمین پر نور
بلقا با بهشت سوده عنان
به بقا یافت از ازل منشور
کامران باد و کامکار در او
خسرو عصر در سنین و شهور
پشت محمودیان ملک مسعود
روی بازار دولت منصور
آنکه جوید رضای او قیصر
وانکه دارد هوای او فغفور
آنکه در قمع کفر و نصرت حق
ننگرد همتش به حور و قصور
وانکه از عدل او رحیق شود
آب مسموم در دم زنبور
وانکه در ملک او جدا ماند
چنگ شاهین ز دامن عصفور
تا ز لهو و نشاط بهره دهند
ناله چنگ و نغمه طنبور
شاه را در چنین بنا خواهم
شده خرم ز شیره انگور
راوی بنده خوانده در مجلس
مدحت فتح مرو و نیشابور
که به فرمان شاه شد معمور
روضه عشر تست و بیضه لهو
موقف رامش است و موضع سور
آب او آب زمزم و کوثر
خاک او خاک عنبر و کافور
شکل او نابسوده دست صبا
شبه او ناسپرده پای دبور
صفت او به گوش دل نزدیک
صورت او ز چشم حادثه دور
شده بر مدح مادحش مولع
گشته در عشق عاشقش معذور
گوئی از مایه مزاج فلک
قبه رست از زمین پر نور
بلقا با بهشت سوده عنان
به بقا یافت از ازل منشور
کامران باد و کامکار در او
خسرو عصر در سنین و شهور
پشت محمودیان ملک مسعود
روی بازار دولت منصور
آنکه جوید رضای او قیصر
وانکه دارد هوای او فغفور
آنکه در قمع کفر و نصرت حق
ننگرد همتش به حور و قصور
وانکه از عدل او رحیق شود
آب مسموم در دم زنبور
وانکه در ملک او جدا ماند
چنگ شاهین ز دامن عصفور
تا ز لهو و نشاط بهره دهند
ناله چنگ و نغمه طنبور
شاه را در چنین بنا خواهم
شده خرم ز شیره انگور
راوی بنده خوانده در مجلس
مدحت فتح مرو و نیشابور
ابوالفرج رونی : قصاید
شمارهٔ ۳۷ - در مدح سلطان مسعود ابراهیم
ای ملک را جمال تو افزوده کار و بار
مسعود بیخ و شاخ تو مسعود برگ و بار
فرسوده زیر پایه قدر تو آسمان
آسوده زیر سایه چتر تو روزگار
هم کف ذات جود ترا میغ درفشان
هم عکس حزم رای ترا تیغ جزع بار
عهد زمانه عهد تو آورده بر کتف
دور سپهر دور تو پرورده در کنار
فارغ نشسته حزم تو از اختیار چرخ
ناظر نشانده عزم تو در عین اختیار
ناداشته به پاس تو یک تاج تاجور
نایافته برفق تو یک شهر شهریار
سلطان دادگستری و شاه دین پناه
بحر ستم نوردی و خورشید حق گذار
گیتی دل تو جوید هر ساعت اند ره
گردون در تو گیرد هر لحظه اندبار
آتش به فخر یال به عیوق برکشد
چون همت تو بیند تن در دهد به عار
دندان و چنگ درد در کام و کف پلنگ
از هیبت تو دایم در پره شکار
شرق امید خواند رای تو را قضا
کز جیب آن شکافد صبح امید وار
رجم شهاب گوید سهم ترا قدر
کز زخم آن خروشد شیطان جان سپار
رخش درخش نعل ملک راست درنبرد
آری درخش باشد از اینگونه تابدار
ایدون سبک ستاند سیرش ز خاک پی
گوئی نیافت خواهد باد از پیش غبار
پیش از خیال خویش گه حمله قالبش
لشکر فرو گذارد در دیده سوار
صمصام شاه چون ز هنر چاشنی دهد
زخمش برابر آید با زخم ذوالفقار
با حد او نگنجد حد فلک بدانج
قدش دو مغزه گردد چون قد ذوالخمار
شاها خدایگانا اکنون که از خزان
آمد شکست فاحش در نوبت بهار
لشکر ز سردسیر فراران به گرم سیر
چون لشکر کلنگ قطار از پس قطار
قنوج را و بانرسی را خطر منه
این را گرفته انگار آن را زده شمار
«گه مال و دست و حشمت بر سمت او فکن
گه فتح و عون ایزد بر فتح برگمار»
معبود مشرکان را زانجا کشان کشان
برپای پیل بسته به خاری به حضرت آر
تا ز آستین صنع برآید گشاده چنگ
بر ساعد چنار قوی پنجه چنار
شمشیر امر و نهیی با دشمنان بکوش
باران عدل و فضلی بر دوستان به بار
بهتر به طاعت اندر امروز توزدی
خوشتر به نعمت اندر امسال تو ز پار
مسعود بیخ و شاخ تو مسعود برگ و بار
فرسوده زیر پایه قدر تو آسمان
آسوده زیر سایه چتر تو روزگار
هم کف ذات جود ترا میغ درفشان
هم عکس حزم رای ترا تیغ جزع بار
عهد زمانه عهد تو آورده بر کتف
دور سپهر دور تو پرورده در کنار
فارغ نشسته حزم تو از اختیار چرخ
ناظر نشانده عزم تو در عین اختیار
ناداشته به پاس تو یک تاج تاجور
نایافته برفق تو یک شهر شهریار
سلطان دادگستری و شاه دین پناه
بحر ستم نوردی و خورشید حق گذار
گیتی دل تو جوید هر ساعت اند ره
گردون در تو گیرد هر لحظه اندبار
آتش به فخر یال به عیوق برکشد
چون همت تو بیند تن در دهد به عار
دندان و چنگ درد در کام و کف پلنگ
از هیبت تو دایم در پره شکار
شرق امید خواند رای تو را قضا
کز جیب آن شکافد صبح امید وار
رجم شهاب گوید سهم ترا قدر
کز زخم آن خروشد شیطان جان سپار
رخش درخش نعل ملک راست درنبرد
آری درخش باشد از اینگونه تابدار
ایدون سبک ستاند سیرش ز خاک پی
گوئی نیافت خواهد باد از پیش غبار
پیش از خیال خویش گه حمله قالبش
لشکر فرو گذارد در دیده سوار
صمصام شاه چون ز هنر چاشنی دهد
زخمش برابر آید با زخم ذوالفقار
با حد او نگنجد حد فلک بدانج
قدش دو مغزه گردد چون قد ذوالخمار
شاها خدایگانا اکنون که از خزان
آمد شکست فاحش در نوبت بهار
لشکر ز سردسیر فراران به گرم سیر
چون لشکر کلنگ قطار از پس قطار
قنوج را و بانرسی را خطر منه
این را گرفته انگار آن را زده شمار
«گه مال و دست و حشمت بر سمت او فکن
گه فتح و عون ایزد بر فتح برگمار»
معبود مشرکان را زانجا کشان کشان
برپای پیل بسته به خاری به حضرت آر
تا ز آستین صنع برآید گشاده چنگ
بر ساعد چنار قوی پنجه چنار
شمشیر امر و نهیی با دشمنان بکوش
باران عدل و فضلی بر دوستان به بار
بهتر به طاعت اندر امروز توزدی
خوشتر به نعمت اندر امسال تو ز پار
ابوالفرج رونی : قصاید
شمارهٔ ۳۹ - در مدح سلطان ابراهیم
نظام عالم و خورشید ملک و ذات هنر
نصیر دولت و پشت هدی و روی ظفر
ابوالمظفر شاه مظفر ابراهیم
که اختیار خدای است و افتخار بشر
سپهر دولت عالیش را کهین برجی است
زمین ولایت صافیش را کهین کشور
ز حزم اوست بهر کامگاه صد ناظر
ز عزم اوست بهر تیردار صد لشکر
گشاده چشم به دیدار او شهور و سنین
نهاده گوش به گفتار او قضا و قدر
اگر شمایل حلمش به باد برگذرد
دهد شکوه تجلیش باد را لنگر
وگر فضایل طبعش به کوه برشمرند
سبک ز خاصیتش کوه را برآید پر
لطیفه های عرض راز بهر خویشی جنس
همی به چرخ برد همتش گرفته به پر
گرو به جنس عرض نیستی بدین معنی
فرود چرخ نهشتی فراز یک جوهر
چگونه گوئی کز کوکنار یابد خواب
کسی که او را سودا دهد سهر به سحر
از آن سپس که همی عدل و سهم شاه دهند
به چشم راحت خواب و به چشم رنج سهر
بهشت ملک جهان را ز تیغ نصرت شاه
صراط وار پلی مشگل است پیش اندر
که جز به قوت ایمان و امر طاعت او
برو نیارد دور سپهر کرد گذر
کسی که فکرت او برنهد به ذروه قدم
کسی که حکمت او برکشد به جیحون سر
ز دولتش به هوا برگرفته بیند جای
ز نصرتش به زمین درگشاده یابد در
خیال هیبت او گربه بیشه عبره کند
در او به عبرت بگذر به حال او بنگر
به جوی آب درش آب رنگ مانده سراب
به روی خاک برش خاره گشته خاکستر
نه هیچ ساکن و جنبان بر او مگر انجم
نه هیچ طایر و سایر در او مگر صرصر
چو شیر رایت شیر دلیر او بیدل
چو شاخ آهو شاخ درخت او بی بر
توئی که باد نیابد به بارگاه ترا
توئی که خاک ندارد به دستگاه تو زر
زامن عدل تو در صید باز گیرد کبک
ز سهم تیغ تو در رزم ماده گردد نر
به جای جد تو دهر آلتی است هزل نمای
بشان ملک تو عدل آیتی است حق گستر
نهد یقین تو بر طبع سنگ مهر و وفا
نهد نگین تو در مهر موم سمع و بصر
همیشه تا که بود در نظاره گاه سپهر
یکی ز شادی فربه یکی ز غم لاغر
کمال دولت یاب و جمال نعمت بین
نهال ملک نشان و بساط عدل سپر
دهان عالم بر مدحتت گشاده زبان
میان جوزا بر طاعتت ببسته کمر
نصیر دولت و پشت هدی و روی ظفر
ابوالمظفر شاه مظفر ابراهیم
که اختیار خدای است و افتخار بشر
سپهر دولت عالیش را کهین برجی است
زمین ولایت صافیش را کهین کشور
ز حزم اوست بهر کامگاه صد ناظر
ز عزم اوست بهر تیردار صد لشکر
گشاده چشم به دیدار او شهور و سنین
نهاده گوش به گفتار او قضا و قدر
اگر شمایل حلمش به باد برگذرد
دهد شکوه تجلیش باد را لنگر
وگر فضایل طبعش به کوه برشمرند
سبک ز خاصیتش کوه را برآید پر
لطیفه های عرض راز بهر خویشی جنس
همی به چرخ برد همتش گرفته به پر
گرو به جنس عرض نیستی بدین معنی
فرود چرخ نهشتی فراز یک جوهر
چگونه گوئی کز کوکنار یابد خواب
کسی که او را سودا دهد سهر به سحر
از آن سپس که همی عدل و سهم شاه دهند
به چشم راحت خواب و به چشم رنج سهر
بهشت ملک جهان را ز تیغ نصرت شاه
صراط وار پلی مشگل است پیش اندر
که جز به قوت ایمان و امر طاعت او
برو نیارد دور سپهر کرد گذر
کسی که فکرت او برنهد به ذروه قدم
کسی که حکمت او برکشد به جیحون سر
ز دولتش به هوا برگرفته بیند جای
ز نصرتش به زمین درگشاده یابد در
خیال هیبت او گربه بیشه عبره کند
در او به عبرت بگذر به حال او بنگر
به جوی آب درش آب رنگ مانده سراب
به روی خاک برش خاره گشته خاکستر
نه هیچ ساکن و جنبان بر او مگر انجم
نه هیچ طایر و سایر در او مگر صرصر
چو شیر رایت شیر دلیر او بیدل
چو شاخ آهو شاخ درخت او بی بر
توئی که باد نیابد به بارگاه ترا
توئی که خاک ندارد به دستگاه تو زر
زامن عدل تو در صید باز گیرد کبک
ز سهم تیغ تو در رزم ماده گردد نر
به جای جد تو دهر آلتی است هزل نمای
بشان ملک تو عدل آیتی است حق گستر
نهد یقین تو بر طبع سنگ مهر و وفا
نهد نگین تو در مهر موم سمع و بصر
همیشه تا که بود در نظاره گاه سپهر
یکی ز شادی فربه یکی ز غم لاغر
کمال دولت یاب و جمال نعمت بین
نهال ملک نشان و بساط عدل سپر
دهان عالم بر مدحتت گشاده زبان
میان جوزا بر طاعتت ببسته کمر
ابوالفرج رونی : قصاید
شمارهٔ ۵۲ - در مدح سلطان ابراهیم
سپهر دولت و دین آفتاب هفت اقلیم
ابوالمظفر شاه مظفر ابراهیم
کشید رایت منصور سوی لوهاور
به طالعی که تولا کند به دو تقدیم
قضا ز هیبت او دیده حال شرع قوی
قدر به حشمت او کرده کار شرک سقیم
غبار لشکر او بسته راه بادبزان
شهاب صولت او خسته جان دیو رجیم
بروز عدلش میزانهای ظلم سبک
به عون رایش پتیاره های دهر سلیم
کنون بجوشد خون خزانهای مسن
کنون بجنبد مسمار ملک های قدیم
نه بحر گردد با عزم او به عبره عبیر
نه کوه باشد با حلم او به وعده لئیم
نشاط شاهان بینی نهاده روی به غم
امیدرایان یابی نهاده پشت به بیم
سپه کند بگشاد خدنگ دیده روز
چنانکه نوک قلم در شتاب حلقه میم
فرو خورد حشرات زمانه نیزه او
چنانکه جادوی جادوان عصای کلیم
ز نعل خنگش روی زمین گه ناورد
پشیزه یابد بر شبه پشت ماهی شیم
خیال تیغ وی اندر میان پشت پدر
عدوی دولت و دین رامیان زند بدوتیم
نعوذ بالله از آن آب رنگ آتش فعل
که باد زخم دهد زو به خاک رنگ ادیم
به برق ماند و کس برق را ندیده سکون
به باد ماند و کس باد را ندید جسیم
به گاه صلح سبک روح تر ز حلم شجاع
برو ز حرب گرانمایه تر ز خشم حلیم
اسیر بوده او بی نفس چو سنگ صدف
یتیم کرده او بی عقب چو در یتیم
اگر شمیده بود عقل خصم او نه شگفت
بلی شمیده بود عقل در دماغ سلیم
وگر کبیره بیالاید از نفس چه عجب
بلی کبیره بیالاید از عذاب الیم
زهی به بازوی شمشیر کامکار ترا
نظیر نفس عزیز و شبیه فضل عدیم
دهد همی فلک از خلق تو به طبع نشاط
برد همی ملک از خلق تو به خلد نسیم
توئی که مایه دهی ملک را به تیغ و به رای
توئی که سیر کنی آزرا به زر و به سیم
زمین به مهر تو رادی کند به آب زلال
هوا ز خشم تو حامل شود به باد عقیم
همیشه تا بود از اختلاف در عالم
کثیف ضد لطیف و لئیم ضد کریم
به چنگ خیر تو موقوف باد هشت بهشت
به زیر امر تو مضبوط باد هفت اقلیم
ابوالمظفر شاه مظفر ابراهیم
کشید رایت منصور سوی لوهاور
به طالعی که تولا کند به دو تقدیم
قضا ز هیبت او دیده حال شرع قوی
قدر به حشمت او کرده کار شرک سقیم
غبار لشکر او بسته راه بادبزان
شهاب صولت او خسته جان دیو رجیم
بروز عدلش میزانهای ظلم سبک
به عون رایش پتیاره های دهر سلیم
کنون بجوشد خون خزانهای مسن
کنون بجنبد مسمار ملک های قدیم
نه بحر گردد با عزم او به عبره عبیر
نه کوه باشد با حلم او به وعده لئیم
نشاط شاهان بینی نهاده روی به غم
امیدرایان یابی نهاده پشت به بیم
سپه کند بگشاد خدنگ دیده روز
چنانکه نوک قلم در شتاب حلقه میم
فرو خورد حشرات زمانه نیزه او
چنانکه جادوی جادوان عصای کلیم
ز نعل خنگش روی زمین گه ناورد
پشیزه یابد بر شبه پشت ماهی شیم
خیال تیغ وی اندر میان پشت پدر
عدوی دولت و دین رامیان زند بدوتیم
نعوذ بالله از آن آب رنگ آتش فعل
که باد زخم دهد زو به خاک رنگ ادیم
به برق ماند و کس برق را ندیده سکون
به باد ماند و کس باد را ندید جسیم
به گاه صلح سبک روح تر ز حلم شجاع
برو ز حرب گرانمایه تر ز خشم حلیم
اسیر بوده او بی نفس چو سنگ صدف
یتیم کرده او بی عقب چو در یتیم
اگر شمیده بود عقل خصم او نه شگفت
بلی شمیده بود عقل در دماغ سلیم
وگر کبیره بیالاید از نفس چه عجب
بلی کبیره بیالاید از عذاب الیم
زهی به بازوی شمشیر کامکار ترا
نظیر نفس عزیز و شبیه فضل عدیم
دهد همی فلک از خلق تو به طبع نشاط
برد همی ملک از خلق تو به خلد نسیم
توئی که مایه دهی ملک را به تیغ و به رای
توئی که سیر کنی آزرا به زر و به سیم
زمین به مهر تو رادی کند به آب زلال
هوا ز خشم تو حامل شود به باد عقیم
همیشه تا بود از اختلاف در عالم
کثیف ضد لطیف و لئیم ضد کریم
به چنگ خیر تو موقوف باد هشت بهشت
به زیر امر تو مضبوط باد هفت اقلیم
ابوالفرج رونی : قصاید
شمارهٔ ۵۳ - در مدح سلطان ابراهیم
روی بازار ملک هفت اقلیم
پشت حق بوالمظفر ابراهیم
شهریاری که طول عرض فلک
همتش را نیامدست جسیم
کوه با حلم او به مایه سبک
بحر با عزم او بعبره سلیم
دولتش را مزاجهای قوی
نصرتش را جهادهای عظیم
نه به حلم اندرش سؤال درشت
نه به علم اندرش جواب سقیم
پیش سلطانیش فلک عاجز
بر معروفیش زمانه لئیم
مهر او منهل شراب طهور
کین او حفره عذاب الیم
مفلسان را به مالش اندر قسم
ظالمان را به عدلش اندر بیم
گر ز جودش مظاهرت یابد
ژاله زرین زند هوای عقیم
ور ز تیغش مزاحمت بیند
چون دو پیکر اسد شود به دو نیم
در شکارش که شیر بسته اوست
خاک رخ درکشد به رنگ ادیم
در خطابش که رفق مذهب اوست
در پاسخ زند عظام رمیم
چرخ او در جگر شهاب نشاند
هر که را یافت (دید) جنس دیو رجیم
رأی او عاطفت به کار آورد
هر کجا دید شکل در یتیم
کیست امروز در جهان به ازو
از ملوک جهان حدیث و قدیم
عدد لشکرش که دانسته است
به حقیقت به جز خدای علیم
جنبشی حکم کرده اند امسال
خسرو شرق را به ذات کریم
زود بینی ز عرض موکب او
عرصه ها تنگ تر ز حلقه میم
روی هامون ز نعل ادهم و رخش
پر پشیزه چو پشت ماهی شیم
نیزه در چنگ نیزه دار سپاه
اژدها گشته چون عصای کلیم
کوس شاه از فراز پیل زده
نه چو طبل عدوش زیر گلیم
شاه خرم نشسته باده به دست
کرده مضبوط ملک هفت اقلیم
شعرا خوانده شعرهای فتوح
یافته اسب و جامه و زر و سیم
من رهی نیز بازگشته به کام
دیده اقبال شاه و صرف غریم
تا زمین است اصل و فرع بخار
تا هوا راست پر و بال نسیم
مجلس عمر شاه را یارب
در طرب دارو در نشاط مقیم
دولت او را قرین و اختر یار
نصرت او را معین و بخت ندیم
پشت حق بوالمظفر ابراهیم
شهریاری که طول عرض فلک
همتش را نیامدست جسیم
کوه با حلم او به مایه سبک
بحر با عزم او بعبره سلیم
دولتش را مزاجهای قوی
نصرتش را جهادهای عظیم
نه به حلم اندرش سؤال درشت
نه به علم اندرش جواب سقیم
پیش سلطانیش فلک عاجز
بر معروفیش زمانه لئیم
مهر او منهل شراب طهور
کین او حفره عذاب الیم
مفلسان را به مالش اندر قسم
ظالمان را به عدلش اندر بیم
گر ز جودش مظاهرت یابد
ژاله زرین زند هوای عقیم
ور ز تیغش مزاحمت بیند
چون دو پیکر اسد شود به دو نیم
در شکارش که شیر بسته اوست
خاک رخ درکشد به رنگ ادیم
در خطابش که رفق مذهب اوست
در پاسخ زند عظام رمیم
چرخ او در جگر شهاب نشاند
هر که را یافت (دید) جنس دیو رجیم
رأی او عاطفت به کار آورد
هر کجا دید شکل در یتیم
کیست امروز در جهان به ازو
از ملوک جهان حدیث و قدیم
عدد لشکرش که دانسته است
به حقیقت به جز خدای علیم
جنبشی حکم کرده اند امسال
خسرو شرق را به ذات کریم
زود بینی ز عرض موکب او
عرصه ها تنگ تر ز حلقه میم
روی هامون ز نعل ادهم و رخش
پر پشیزه چو پشت ماهی شیم
نیزه در چنگ نیزه دار سپاه
اژدها گشته چون عصای کلیم
کوس شاه از فراز پیل زده
نه چو طبل عدوش زیر گلیم
شاه خرم نشسته باده به دست
کرده مضبوط ملک هفت اقلیم
شعرا خوانده شعرهای فتوح
یافته اسب و جامه و زر و سیم
من رهی نیز بازگشته به کام
دیده اقبال شاه و صرف غریم
تا زمین است اصل و فرع بخار
تا هوا راست پر و بال نسیم
مجلس عمر شاه را یارب
در طرب دارو در نشاط مقیم
دولت او را قرین و اختر یار
نصرت او را معین و بخت ندیم
ابوالفرج رونی : قصاید
شمارهٔ ۵۴ - در مدح سلطان ابراهیم
موکب جشن خاص شاه عجم
اندر آمد به ساحت عالم
چتر میمون ماه پیکر او
سایه گسترده بر بنی آدم
پی آن بر ملک مبارک باد
پیشوای ملوک امام امم
آنکه بر ساحل درش دریا
جز به تکبیر بر نیارد دم
وانکه از رشگ خاتمش ناهید
نام او نقش کرد بر خاتم
همتش را به حیله گنجد روح
در تن کامل ولایت جم
دولتش را به طبع سازد چرخ
از ملک شیعه از نجوم خدم
پیش او هر کجا نشاط کند
عزم او لشکری بود معظم
گرد او هر کجا فرود آید
حزم او باره شود محکم
نور گیرد ز حرمت قدمش
صحن میدان او چو صحن ارم
خشک دارد حرارت فزعش
خون بدخواه او چو خون بقم
گرگ با عدل او جز اندر خواب
نزند راه کاروان غنم
در جهد باس او بشیر فلک
اگر اندر شود بشیر علم
درم از بهر آن فراز آرد
تا دهد خوش منش به قلب درم
هر نفس چون نفس بیفزاید
جود او ذل مال و عز حشم
آز بر عرض خوان همت او
برفکندست خویشتن بشکم
ملک بر عرض ملک پرور او
وقف کرداست خویشتن بستم
تا ز اصل ست بار نامه فرع
تا به لوح است بازگشت قلم
دولتش خویش باد و بخت قرین
نعمتش بیش باد و حاسد کم
عقل و هوشش همه به تاج و به تخت
چشم و گوشش همه زیر و به بم
اختر او چو نام او مسعود
مجلس او چو طبع او خرم
اندر آمد به ساحت عالم
چتر میمون ماه پیکر او
سایه گسترده بر بنی آدم
پی آن بر ملک مبارک باد
پیشوای ملوک امام امم
آنکه بر ساحل درش دریا
جز به تکبیر بر نیارد دم
وانکه از رشگ خاتمش ناهید
نام او نقش کرد بر خاتم
همتش را به حیله گنجد روح
در تن کامل ولایت جم
دولتش را به طبع سازد چرخ
از ملک شیعه از نجوم خدم
پیش او هر کجا نشاط کند
عزم او لشکری بود معظم
گرد او هر کجا فرود آید
حزم او باره شود محکم
نور گیرد ز حرمت قدمش
صحن میدان او چو صحن ارم
خشک دارد حرارت فزعش
خون بدخواه او چو خون بقم
گرگ با عدل او جز اندر خواب
نزند راه کاروان غنم
در جهد باس او بشیر فلک
اگر اندر شود بشیر علم
درم از بهر آن فراز آرد
تا دهد خوش منش به قلب درم
هر نفس چون نفس بیفزاید
جود او ذل مال و عز حشم
آز بر عرض خوان همت او
برفکندست خویشتن بشکم
ملک بر عرض ملک پرور او
وقف کرداست خویشتن بستم
تا ز اصل ست بار نامه فرع
تا به لوح است بازگشت قلم
دولتش خویش باد و بخت قرین
نعمتش بیش باد و حاسد کم
عقل و هوشش همه به تاج و به تخت
چشم و گوشش همه زیر و به بم
اختر او چو نام او مسعود
مجلس او چو طبع او خرم
ابوالفرج رونی : قصاید
شمارهٔ ۶۰ - در مدح سلطان ابراهیم یا سیف الدوله محمود بن ابراهیم
ماه ملک آمد از خسوف برون
تخت ازو یافت رتبت گردون
برد نورش ز ثابتات شکوه
داد سیرش به حادثات سکون
باز بر برگرفت باطل دست
باز بر هم نهاد فتنه جفون
نرم شد نرم چرخ تیز و درشت
رام شد رام دهر تند و حرون
آب در جوی عدل گشت گلاب
نوش در کام ظلم شد افیون
برکشید از نیام صیقل ملک
سیف دولت زدوده آینه گون
چشم زخمی که بر هدی زده بود
برزند خویشتن به شرک اکنون
رای سیفی سرای پرده فتح
سوی هندوستان برد بیرون
از تف تیغ لشکر اسلام
بر رگ کفر در بجوشد خون
میغ بندد بلا و ژاله زند
بشکند پشت کفر و کافر دون
نه چنان ژاله کش بگرداند
ژاله را نان ز کشتها بفسون
یک جهان بت پرست و بت بینی
لگد روزگار کرده نگون
پای رایان گرفته دست زمین
بشکم درکشیده چون قارون
خسروا چون ولایت آذر
آمد اندر تصرف کانون
رزم را آذری فروز چنانک
دل مهیال باشدش کانون
آذری کز نهیب سوزش او
شوربخت است راسل ملعون
آتشی کاندر او دو جوهر اوست
جوهر دیو پال بود اندون
تا چو پروانه حرص جمع کند
خلق را گرد آتش التون
باره ملک را تو دار قوی
خانه عدل را تو باش ستون
امر تو باد بر زمانه روان
عمر تو باد با ابد مقرون
نیک خواهانت مقبل و شادان
بدسگالانت مدبر و محزون
تخت ازو یافت رتبت گردون
برد نورش ز ثابتات شکوه
داد سیرش به حادثات سکون
باز بر برگرفت باطل دست
باز بر هم نهاد فتنه جفون
نرم شد نرم چرخ تیز و درشت
رام شد رام دهر تند و حرون
آب در جوی عدل گشت گلاب
نوش در کام ظلم شد افیون
برکشید از نیام صیقل ملک
سیف دولت زدوده آینه گون
چشم زخمی که بر هدی زده بود
برزند خویشتن به شرک اکنون
رای سیفی سرای پرده فتح
سوی هندوستان برد بیرون
از تف تیغ لشکر اسلام
بر رگ کفر در بجوشد خون
میغ بندد بلا و ژاله زند
بشکند پشت کفر و کافر دون
نه چنان ژاله کش بگرداند
ژاله را نان ز کشتها بفسون
یک جهان بت پرست و بت بینی
لگد روزگار کرده نگون
پای رایان گرفته دست زمین
بشکم درکشیده چون قارون
خسروا چون ولایت آذر
آمد اندر تصرف کانون
رزم را آذری فروز چنانک
دل مهیال باشدش کانون
آذری کز نهیب سوزش او
شوربخت است راسل ملعون
آتشی کاندر او دو جوهر اوست
جوهر دیو پال بود اندون
تا چو پروانه حرص جمع کند
خلق را گرد آتش التون
باره ملک را تو دار قوی
خانه عدل را تو باش ستون
امر تو باد بر زمانه روان
عمر تو باد با ابد مقرون
نیک خواهانت مقبل و شادان
بدسگالانت مدبر و محزون
ابوالفرج رونی : قصاید
شمارهٔ ۶۱ - ایضاً له
ای جمال ترا کمال قرین
طوق طوع تو بر شهور و سنین
از یمین تو ملک برده یسار
به یسار تو دهر خورده یمین
هر کجا حزم تو فرود آید
برکشد امن حصنهای حصین
هر که را سهم تو نزار کند
نکند رفق روزگار سمین
گر بسنجد سپهر رای تو را
بشکند خرد پله شاهین
عقل حلم ترا عرض بنهد
خود عرض کی بود ز غیر مبین
نیست با طول و عرض همت تو
نقطه ای بیش طول و عرض زمین
همه عالم عیال جود تواند
او دهد شان هزینه و کابین
توئی آن شه که روز داد از تو
روی باطل شود ز حق پرچین
دهر چون پاسبان ز حزم تو یافت
فتنه در خواب شد هم اندر حین
ابرو خورشید را به کف و برای
در جهان کیست جز تو پشت و معین
تا ترا بر زمین نجنبد مهر
دانه جنبش نیارد اندر طین
خسروا بنده را در این دو سه سال
در مدیح تو شعرهاست متین
هر یکی کرده راویی انشاد
در سنه اربع ماة ستین
مگر این قطعه کاندرین خدمت
بنده بر خواند و کند تضمین
آفتاب زمان و شمع زمین
میر محمود سیف دولت و دین
آنکه ماهی است روشن اندر صدر
وآنکه شیری است شرزه اندر زین
آنکه آرد سپهر زیر رکاب
وانکه دارد زمانه زیر نگین
حال من بنده باز خواهد راند
با خداوند شرق و شاه گزین
گوید ای شاه بنده ای ست ترا
خاطرش نظم را چنان و چنین
بوده این اتفاق را جویان
کرده این آستانه را بالین
گر وجوهی که داشت مسعودی
کند او را ملک بدان تمکین
او ثنا گوید و شفیع دعا
او دعا گوید و شفیع آمین
جز خداوند من که داند گفت
در شفاعت سخن چنین شیرین
لاجرم زین نظر که خواهد یافت
برساند سرم به علیین
تا بود خاک و باد را هموار
طبع و گوهر ز جنبش و تسکین
چون نیال و تکین بدین درگاه
صد هزاران نیال باد و تکین
برخورند از لقای یکدیگر
شاه و اولاد شاه چون پروین
اختر دشمنان ایشان را
شده رفتار کژتر از فرزین
طوق طوع تو بر شهور و سنین
از یمین تو ملک برده یسار
به یسار تو دهر خورده یمین
هر کجا حزم تو فرود آید
برکشد امن حصنهای حصین
هر که را سهم تو نزار کند
نکند رفق روزگار سمین
گر بسنجد سپهر رای تو را
بشکند خرد پله شاهین
عقل حلم ترا عرض بنهد
خود عرض کی بود ز غیر مبین
نیست با طول و عرض همت تو
نقطه ای بیش طول و عرض زمین
همه عالم عیال جود تواند
او دهد شان هزینه و کابین
توئی آن شه که روز داد از تو
روی باطل شود ز حق پرچین
دهر چون پاسبان ز حزم تو یافت
فتنه در خواب شد هم اندر حین
ابرو خورشید را به کف و برای
در جهان کیست جز تو پشت و معین
تا ترا بر زمین نجنبد مهر
دانه جنبش نیارد اندر طین
خسروا بنده را در این دو سه سال
در مدیح تو شعرهاست متین
هر یکی کرده راویی انشاد
در سنه اربع ماة ستین
مگر این قطعه کاندرین خدمت
بنده بر خواند و کند تضمین
آفتاب زمان و شمع زمین
میر محمود سیف دولت و دین
آنکه ماهی است روشن اندر صدر
وآنکه شیری است شرزه اندر زین
آنکه آرد سپهر زیر رکاب
وانکه دارد زمانه زیر نگین
حال من بنده باز خواهد راند
با خداوند شرق و شاه گزین
گوید ای شاه بنده ای ست ترا
خاطرش نظم را چنان و چنین
بوده این اتفاق را جویان
کرده این آستانه را بالین
گر وجوهی که داشت مسعودی
کند او را ملک بدان تمکین
او ثنا گوید و شفیع دعا
او دعا گوید و شفیع آمین
جز خداوند من که داند گفت
در شفاعت سخن چنین شیرین
لاجرم زین نظر که خواهد یافت
برساند سرم به علیین
تا بود خاک و باد را هموار
طبع و گوهر ز جنبش و تسکین
چون نیال و تکین بدین درگاه
صد هزاران نیال باد و تکین
برخورند از لقای یکدیگر
شاه و اولاد شاه چون پروین
اختر دشمنان ایشان را
شده رفتار کژتر از فرزین
ابوالفرج رونی : قصاید
شمارهٔ ۶۳ - ایضاً له
ای بکوجاه برده موکب شاه
دیده اقبال شاه بر کوجاه
بوده چون هفتهای شادیها
هفته میزبان شاه و سپاه
نه زرنج کشفته خورده دریغ
نه برنج گذشته کرده نگاه
باد بذل تو جسته بر ارکان
یاد خوان تو مانده بر افواه
کوه بابل فراشته بخرد
بحر عمان گذاشته بشناه
هم بمردی شده بدیده شیر
هم به دستان زده ره روباه
حمله در گرد و هم فتنه هنوز
بند عزم تو کرده کوهش کاه
حیله در جنب مکر فتنه هنوز
سد حزم تو بسته پیشش راه
آفتابی ترا ز قرص تو تاج
آسمانی ترا ز قطب تو گاه
عقل عرض تو دید گفت ای عرض
عین فضلی علیک عین الله
ملک برداشت خامه و بنگاشت
صورت طاعت تو بر درگاه
تا همت اختلاف خلق نماند
زین موافق نموده جز به حیاه
به نظر پیل و مهد گردانید
استر و مرقد تو همت شاه
زود باشد که از دگر نظرش
پیل و مهد تو چرخ گردد و ماه
تربیت کردی و رسانیدی
عرق تخمی به آب و رتبت و جاه
لاجرم سایه مبارک آن
گشت پاینده تر ز سایه چاه
پس از این چون تو فحل کی زایند
این دو زاینده سپید و سیاه
وحی و تنزیل و بأس و رفق فلک
بر تو بگسست و شد سخن کوتاه
ایزد از روزگار دولت تو
دور داراد کامه بدخواه
هر کجا آری و بری لشکر
منزلت سبز باد از آب و گیاه
زایران را مقام تو چو مقام
ساکنان را پناه تو چو پناه
دیده اقبال شاه بر کوجاه
بوده چون هفتهای شادیها
هفته میزبان شاه و سپاه
نه زرنج کشفته خورده دریغ
نه برنج گذشته کرده نگاه
باد بذل تو جسته بر ارکان
یاد خوان تو مانده بر افواه
کوه بابل فراشته بخرد
بحر عمان گذاشته بشناه
هم بمردی شده بدیده شیر
هم به دستان زده ره روباه
حمله در گرد و هم فتنه هنوز
بند عزم تو کرده کوهش کاه
حیله در جنب مکر فتنه هنوز
سد حزم تو بسته پیشش راه
آفتابی ترا ز قرص تو تاج
آسمانی ترا ز قطب تو گاه
عقل عرض تو دید گفت ای عرض
عین فضلی علیک عین الله
ملک برداشت خامه و بنگاشت
صورت طاعت تو بر درگاه
تا همت اختلاف خلق نماند
زین موافق نموده جز به حیاه
به نظر پیل و مهد گردانید
استر و مرقد تو همت شاه
زود باشد که از دگر نظرش
پیل و مهد تو چرخ گردد و ماه
تربیت کردی و رسانیدی
عرق تخمی به آب و رتبت و جاه
لاجرم سایه مبارک آن
گشت پاینده تر ز سایه چاه
پس از این چون تو فحل کی زایند
این دو زاینده سپید و سیاه
وحی و تنزیل و بأس و رفق فلک
بر تو بگسست و شد سخن کوتاه
ایزد از روزگار دولت تو
دور داراد کامه بدخواه
هر کجا آری و بری لشکر
منزلت سبز باد از آب و گیاه
زایران را مقام تو چو مقام
ساکنان را پناه تو چو پناه
ابوالفرج رونی : قصاید
شمارهٔ ۶۴ - در مدح سیف الدوله محمود بن ابراهیم
نظام ملک و ولایت جمال تاج و کلاه
سر محامد محمود شاهزاده و شاه
بلاهور درآمد میان موکب خویش
به زینتی که برآید شب چهارده ماه
قضا به روی همی رفت پیش او همه دشت
قدر به دیده همی رفت پیش او همه راه
هوا عنان براقش همی کشیده به دست
ز خاک نعل براقش همی دمیده گیاه
گشاده چشم به دیدار او سپید و سیاه
نهاده گوش به گفتار او سپهر و سپاه
بیافت حشمت او پشت دهر و گشت قوی
بدید هیبت او شیر چرخ و شد روباه
کنون کشد به جهان در سیاستش لشکر
کنون زند به فلک بر سعادتش خرگاه
ز شرم جاهش عیوق برنیارد سر
ز بیم عدلش بی جاده برندارد کاه
گناهکار بپرهیزد از مظالم او
که دست و پای گواهی بر او دهد به گناه
تناسخی که بدان فر ایزدی نگرد
بگوید اشهد ان لا اله الاالله
دلی که آینه فکرتش به چنگ آرد
در او ببیند رازی که نیست زان آگاه
کسی که خواهد کز همتش سخن گوید
دراز گرددش اندیشه و سخن کوتاه
ضمیر گردد تیرش دل مخالف را
از آن چو تیر همی محترق شود گه گاه
بدید گرز گران سنگ ماه بر کتفش
چو سنگ پشت سر اندر کتف کشد هر ماه
نه جست یارد با خشم او زبانه برق
نه کرد یارد در چشم او زمانه نگاه
نهیب حمله او دید دهر گشت جبان
نشاط خدمت او کرد چرخ گشت دو تاه
مظفرا ملکا خسروا خداوندا
همی نباید بر شاهزادگیت گواه
بدین صفت که رسیدی رسیده بود خبر
خبر عیان شد و بفزود بر یکی پنجاه
خدای چشم بد از عرض تو بگرداند
که صدر دولت و دینی و عز مسند و گاه
همیشه تا به هم آرند با سماع شراب
همیشه تا بنگارند بر سپید سیاه
نهال ملک نشان و بساط عدل سپر
رضای ایزد جوی و بقای سلطان خواه
سر محامد محمود شاهزاده و شاه
بلاهور درآمد میان موکب خویش
به زینتی که برآید شب چهارده ماه
قضا به روی همی رفت پیش او همه دشت
قدر به دیده همی رفت پیش او همه راه
هوا عنان براقش همی کشیده به دست
ز خاک نعل براقش همی دمیده گیاه
گشاده چشم به دیدار او سپید و سیاه
نهاده گوش به گفتار او سپهر و سپاه
بیافت حشمت او پشت دهر و گشت قوی
بدید هیبت او شیر چرخ و شد روباه
کنون کشد به جهان در سیاستش لشکر
کنون زند به فلک بر سعادتش خرگاه
ز شرم جاهش عیوق برنیارد سر
ز بیم عدلش بی جاده برندارد کاه
گناهکار بپرهیزد از مظالم او
که دست و پای گواهی بر او دهد به گناه
تناسخی که بدان فر ایزدی نگرد
بگوید اشهد ان لا اله الاالله
دلی که آینه فکرتش به چنگ آرد
در او ببیند رازی که نیست زان آگاه
کسی که خواهد کز همتش سخن گوید
دراز گرددش اندیشه و سخن کوتاه
ضمیر گردد تیرش دل مخالف را
از آن چو تیر همی محترق شود گه گاه
بدید گرز گران سنگ ماه بر کتفش
چو سنگ پشت سر اندر کتف کشد هر ماه
نه جست یارد با خشم او زبانه برق
نه کرد یارد در چشم او زمانه نگاه
نهیب حمله او دید دهر گشت جبان
نشاط خدمت او کرد چرخ گشت دو تاه
مظفرا ملکا خسروا خداوندا
همی نباید بر شاهزادگیت گواه
بدین صفت که رسیدی رسیده بود خبر
خبر عیان شد و بفزود بر یکی پنجاه
خدای چشم بد از عرض تو بگرداند
که صدر دولت و دینی و عز مسند و گاه
همیشه تا به هم آرند با سماع شراب
همیشه تا بنگارند بر سپید سیاه
نهال ملک نشان و بساط عدل سپر
رضای ایزد جوی و بقای سلطان خواه
ابوالفرج رونی : قصاید
شمارهٔ ۶۵ - ایضاً له
ای سرافراز تاج و والاگاه
ملک را تهنیت کنید به شاه
شاه مسعود کز قران سعود
نظرش قدر بیش دارد و جاه
آنکد بی مدح او فلک ننهاد
تیغهای کلام در افواه
وآنکه بی نام او زمانه نکرد
حجت وقف ملک و سعی گواه
بوستانیست عدل او خرم
قهرمانی است پاس او برناه
زود دو عزم او فراز و نشیب
تیز بین حزم او سپید و سیاه
حکم او قاضی زمین و زمان
امر او والی سپهر و سپاه
فتح باب عنایتش بکرم
بد ماند ز شوره مهر گیاه
«آفتاب کفایتش بطلوع
آتش اندر زند به سایه چاه »
گه رایش محرمان زمین
چاره یابند بحر را بشناه
روز بارش مدبران فلک
خاک روبند پیش او بجباه
تازه گشت از جلوس معجز او
شرط پاداش و رسم باد افراه
خیره ماند از قیام غالب او
حمله شیر و حیله روباه
کوه ببسود زخم تیرش گفت
صاعقه است این نه تیر واغوثاه
نه دراز و دراز یازش او
امل خصم را کند کوتاه
یارب این سهمناک روز چه بود
داعی فتنه اندر او پنجاه
همه دعوی پرست و فرصت جوی
همه معنی گذار و بیعت خواه
همه عرق و رحم سپرده بپای
همه عهد و وفا فکنده براه
خسرو اندر مقام پیروزی
سوده اوج هوا به پر کلاه
باره در زیر ران چو هیکل چرخ
چتر از افراز سر چو خرمن ماه
خاصگانش باهل بغی و خروج
اندر افتاده با دوار بکاه
ده ده آورده پیش او طاغی
یک یک اندامشان مقر بگناه
ملک خسروا کیا شاها
دولت افزای و کام حاسد کاه
تا همی تابد آفتاب بفلک
بر سرما تو باش ظل الله
کار تو غزو باد و یار تو حق
عرش تو تاج باد و فرش تو گاه
ملک را تهنیت کنید به شاه
شاه مسعود کز قران سعود
نظرش قدر بیش دارد و جاه
آنکد بی مدح او فلک ننهاد
تیغهای کلام در افواه
وآنکه بی نام او زمانه نکرد
حجت وقف ملک و سعی گواه
بوستانیست عدل او خرم
قهرمانی است پاس او برناه
زود دو عزم او فراز و نشیب
تیز بین حزم او سپید و سیاه
حکم او قاضی زمین و زمان
امر او والی سپهر و سپاه
فتح باب عنایتش بکرم
بد ماند ز شوره مهر گیاه
«آفتاب کفایتش بطلوع
آتش اندر زند به سایه چاه »
گه رایش محرمان زمین
چاره یابند بحر را بشناه
روز بارش مدبران فلک
خاک روبند پیش او بجباه
تازه گشت از جلوس معجز او
شرط پاداش و رسم باد افراه
خیره ماند از قیام غالب او
حمله شیر و حیله روباه
کوه ببسود زخم تیرش گفت
صاعقه است این نه تیر واغوثاه
نه دراز و دراز یازش او
امل خصم را کند کوتاه
یارب این سهمناک روز چه بود
داعی فتنه اندر او پنجاه
همه دعوی پرست و فرصت جوی
همه معنی گذار و بیعت خواه
همه عرق و رحم سپرده بپای
همه عهد و وفا فکنده براه
خسرو اندر مقام پیروزی
سوده اوج هوا به پر کلاه
باره در زیر ران چو هیکل چرخ
چتر از افراز سر چو خرمن ماه
خاصگانش باهل بغی و خروج
اندر افتاده با دوار بکاه
ده ده آورده پیش او طاغی
یک یک اندامشان مقر بگناه
ملک خسروا کیا شاها
دولت افزای و کام حاسد کاه
تا همی تابد آفتاب بفلک
بر سرما تو باش ظل الله
کار تو غزو باد و یار تو حق
عرش تو تاج باد و فرش تو گاه
ابوالفرج رونی : قصاید
شمارهٔ ۷۰ - در مدح سلطان مسعود بن ابراهیم همانا در سال فراز آمدن آن پادشاه والاجاه بر تخت پادشاهی گفته شده است
درود داد خلافت رسید و عهد و لوی
به بارگاه همایون حضرت اعلی
به بارگاهی کز فخر خلعتش جوید
ز ظل پرده او دوش آفتاب ردی
به بارگاهی کز حرص طاعتش خواهد
ز لفظ حاجب او گوش روزگار ندی
به تیر ماه بهاری شگفت حضرت را
گشاده چهره تر از کارنامه مانی
گل نشاط و سرورش به رنگ معجب گشت
هنوز عهد و لوی ناگرفته بوی نوی
یکی برای تماشا به خشک رود برآی
کری کند که برآئی به خشک رود کری
«نهاده گوئی رضوان به شاهراهش پر
میان هر دو سه گامی نهالی از طوبی
به شکل و هیئت جرم سپهر معذور است
اگر نیارد با او به قبه کرد مری
خرد به ساحت او بر دلیل قربان دید
چنانکه عادت باشد به موسم اضحی
به نفس ناطقه تکبیر کرد و ایدون گفت
که قصر خسرو کعبه است و خشک رود منی
بزرگوارا شهرا که شهر غزنین است
چه شهر عالم کبری به عالم صغری
از آنکه عالم صغری ز خشک رودش خود
نباشد الا عضوی کمینه از عضوی
خدای تربت او را عزیز دنیا کرد
به فر مولد میمون خسرو دنیی
نظام دولت محمودیان ملک مسعود
امین عهد و امام و یمین دین و هدی
ستوده سیرت شاهی که روزه مظلمتش
بدو پناهد عالم ز سیرت کبری
به عزم تیزتر از برق راند خنگ ظفر
به حفظ نرم تر از آب کرد صحف نبی
گشاده رایت منصور او در قنوج
شکسته هیبت شمشیر او دل ملهی
مدار هیچ عجب گر ز حول قوت او
به شرق و غرب نیابند فتنه را مأوی
به ایمنیش برون تازد از کمین مهدی
به دوستیش فرود آید از فلک عیسی
همیشه تا نبود کبک را پر شاهین
همیشه تا نبود بنده را دل مولی
سپهر موکب او باد و مهر مرکب او
ستاره کفش بساط و زمانه کبش فدی
براق همت او اوج مشتری و زحل
سریر دولت او فرق فرقد و شعری
نه از جمالش طبع جمال را سیری
نه در کمالش عین کمال را دعوی
بدین عیار سپرده رسول و آل رسول
به تخت ملکش تشریف تاج و عهد و لوی
به بارگاه همایون حضرت اعلی
به بارگاهی کز فخر خلعتش جوید
ز ظل پرده او دوش آفتاب ردی
به بارگاهی کز حرص طاعتش خواهد
ز لفظ حاجب او گوش روزگار ندی
به تیر ماه بهاری شگفت حضرت را
گشاده چهره تر از کارنامه مانی
گل نشاط و سرورش به رنگ معجب گشت
هنوز عهد و لوی ناگرفته بوی نوی
یکی برای تماشا به خشک رود برآی
کری کند که برآئی به خشک رود کری
«نهاده گوئی رضوان به شاهراهش پر
میان هر دو سه گامی نهالی از طوبی
به شکل و هیئت جرم سپهر معذور است
اگر نیارد با او به قبه کرد مری
خرد به ساحت او بر دلیل قربان دید
چنانکه عادت باشد به موسم اضحی
به نفس ناطقه تکبیر کرد و ایدون گفت
که قصر خسرو کعبه است و خشک رود منی
بزرگوارا شهرا که شهر غزنین است
چه شهر عالم کبری به عالم صغری
از آنکه عالم صغری ز خشک رودش خود
نباشد الا عضوی کمینه از عضوی
خدای تربت او را عزیز دنیا کرد
به فر مولد میمون خسرو دنیی
نظام دولت محمودیان ملک مسعود
امین عهد و امام و یمین دین و هدی
ستوده سیرت شاهی که روزه مظلمتش
بدو پناهد عالم ز سیرت کبری
به عزم تیزتر از برق راند خنگ ظفر
به حفظ نرم تر از آب کرد صحف نبی
گشاده رایت منصور او در قنوج
شکسته هیبت شمشیر او دل ملهی
مدار هیچ عجب گر ز حول قوت او
به شرق و غرب نیابند فتنه را مأوی
به ایمنیش برون تازد از کمین مهدی
به دوستیش فرود آید از فلک عیسی
همیشه تا نبود کبک را پر شاهین
همیشه تا نبود بنده را دل مولی
سپهر موکب او باد و مهر مرکب او
ستاره کفش بساط و زمانه کبش فدی
براق همت او اوج مشتری و زحل
سریر دولت او فرق فرقد و شعری
نه از جمالش طبع جمال را سیری
نه در کمالش عین کمال را دعوی
بدین عیار سپرده رسول و آل رسول
به تخت ملکش تشریف تاج و عهد و لوی
ابوالفرج رونی : قصاید
شمارهٔ ۷۴ - ایضاً له
زریر رای رزین ای به حق سپهسالار
توئی که رخش تهمتن نداشت چون تو سوار
توئی که خنگ تو به نوردد آتشین میدان
توئی که گرز تو بنشاند آهنین دیوار
ترا سپهر چه خوانده است عمده حالم
ترا زمانه چه گفته است پیکر پیکار
سپرده باره میمون تو فراز و نشیب
گرفته رایت منصور تو بلاد و قفار
برید قصد تو سیری نیابد از پویه
زبان چرب تو فارغ نگردد از گفتار
مراد قاص تو با کشت شوره آرد بر
امید عاق تو با شاخ بید گیرد بار
وسیلت تو مهین حصه ایست از نعمت
فضیلت تو بهین قصه ایست از گفتار
بیان موجز تو روی کشور گوهر
سوار لشکر تو پشت لشکر جرار
نبوده کرکس و روباه را پس از رستم
به راه کوته و دشوار چون تو مهماندار
به هفت خوان تو بر تیغ و تیر و نیزه و گرز
ز دیو و دام و دد و اژدها نهند آچار
شمار خوار تو مرد افکن است در هرماه
چو روز قمره او در کند به روز شمار
شکارگاه تو باسر است حج کولان
چو رخش برده به ویژه کنندگاه شکار
قضا ز صرصر تو زان به موسم غزوه
کسوف وار نشاند بر آفتاب قرار
که زیر سایه شمشیر تو فرو خواندند
به سمت عزو بر جابری دویست هزار
زهی برید تو مر کف شرع را بازو
خهی خدنگ تو بر دیده شرک را مسمار
به کوه و صحرا کوپال گرز تو دارد
رفیع تر به تناور منیع تر به حصار
درست حزم تو مانا فسان بقامه گذاشت
که نقد ایشان هرگز نداشت بوی عیار
ز دست خشم تو آن را که عفو دارد چشم
به پایمردی خواهد از او اجل زنهار
به جنگ با تو نکوشد ستاره جنگی
به قدر با تو بسوزد زمانه غدار
همیشه تا به نهیب است جستن آهو
هماره تا به فریب است بستن کفتار
ز چنگ نصرت تو خسته باد خصم دژم
به بند هیبت تو بسته باد حاسد زار
فراشته به جهاد تو باره اسلام
گذاشته به صلاح تو قالب کفار
به هر وطن که رسی با تو سعد اکبر جفت
بهر سفر که روی با تو حفظ ایزد یار
توئی که رخش تهمتن نداشت چون تو سوار
توئی که خنگ تو به نوردد آتشین میدان
توئی که گرز تو بنشاند آهنین دیوار
ترا سپهر چه خوانده است عمده حالم
ترا زمانه چه گفته است پیکر پیکار
سپرده باره میمون تو فراز و نشیب
گرفته رایت منصور تو بلاد و قفار
برید قصد تو سیری نیابد از پویه
زبان چرب تو فارغ نگردد از گفتار
مراد قاص تو با کشت شوره آرد بر
امید عاق تو با شاخ بید گیرد بار
وسیلت تو مهین حصه ایست از نعمت
فضیلت تو بهین قصه ایست از گفتار
بیان موجز تو روی کشور گوهر
سوار لشکر تو پشت لشکر جرار
نبوده کرکس و روباه را پس از رستم
به راه کوته و دشوار چون تو مهماندار
به هفت خوان تو بر تیغ و تیر و نیزه و گرز
ز دیو و دام و دد و اژدها نهند آچار
شمار خوار تو مرد افکن است در هرماه
چو روز قمره او در کند به روز شمار
شکارگاه تو باسر است حج کولان
چو رخش برده به ویژه کنندگاه شکار
قضا ز صرصر تو زان به موسم غزوه
کسوف وار نشاند بر آفتاب قرار
که زیر سایه شمشیر تو فرو خواندند
به سمت عزو بر جابری دویست هزار
زهی برید تو مر کف شرع را بازو
خهی خدنگ تو بر دیده شرک را مسمار
به کوه و صحرا کوپال گرز تو دارد
رفیع تر به تناور منیع تر به حصار
درست حزم تو مانا فسان بقامه گذاشت
که نقد ایشان هرگز نداشت بوی عیار
ز دست خشم تو آن را که عفو دارد چشم
به پایمردی خواهد از او اجل زنهار
به جنگ با تو نکوشد ستاره جنگی
به قدر با تو بسوزد زمانه غدار
همیشه تا به نهیب است جستن آهو
هماره تا به فریب است بستن کفتار
ز چنگ نصرت تو خسته باد خصم دژم
به بند هیبت تو بسته باد حاسد زار
فراشته به جهاد تو باره اسلام
گذاشته به صلاح تو قالب کفار
به هر وطن که رسی با تو سعد اکبر جفت
بهر سفر که روی با تو حفظ ایزد یار
ابوالفرج رونی : قصاید
شمارهٔ ۷۵ - ایضاً له
زهی دست وزارت از تو با زور
ندیده چشم گیتی چون تو دستور
ربیب الدین و دولت ای ز رایت
گرفته دین و دولت حظ موفور
به تو بنیاد دولت سقف مرفوع
ز تو صدر وزارت بیت معمور
ز عدلت لشکر بیداد مخذول
ز حکمت رایت اقبال منصور
به دیده خاطرت امروز رازی
که اندر پرده فرداست مستور
همی تابد ز نور روی و رایت
جهان ملک را نور علی نور
ز تو دست وزارت آن شرف یافت
که موسی کلیم از ذروه طور
نه در خوابی است بخت حاسد تو
که بیدارش کند جز نفخه صور
به توقیعت چو شد منشور مطوی
همانگه شد لوای حمد منشور
ز توقیع همایون تو گردد
چو از لاحول دیو فتنه مدحور
ز عهدی کز تحکم بر قلم داشت
نفاذ تیغ یازان گشت مغرور
ندیدم عهد میمونت که در وی
قلم را تیغ شد منهی و مأمور
چو آید در لطافت ذوق طبعت
نماید نوش نحل از نیش زنبور
چو گردد رایت رای تو مرفوع
شود خیل عدو مکسور و مجرور
ترا زان دولت و عمر است ممدود
که داری همتی بر عدل مقصور
سخا وجود گنجی دان که امروز
دل و دستت بدان گنج است گنجور
اگر صاحب ابوالقاسم در آن عهد
برادی و کفایت بود مشهور
ربیب الدین ابوالقاسم در این عهد
توئی مانند او مشهور و مذکور
نه چندانت مکارم جمع شدکان
به آسانی بود معدود و محصور
چه مرد باشق و باز است تیهو
چه هم ناورد شاهین است عصفور
تو فردی در کفایت ور کسی را
همی گویند آن قولی بود زور
بران کافی نباشد اعتمادی
بسی باشد سیه را نام کافور
منم عالی جنابت را دعاگو
گر از نزدیک نتوانم هم از دور
بران منگر که از نور جمالت
به کنجی مانده ام ممنوع و مهجور
ببین کاندر دعای دولت تو
سخن می پرورم منظوم و منثور
دعا نیکوترین چیزی است کان را
شمارد مرد عاقل گنج مذخور
مبارک دان دعای گوشه گیران
به روز روشن و شبهای دیجور
همیشه تا کریمان را به گیتی
بماند نام باقی سعی مشکور
مقدم باد بر هم نام نامت
چو قرآن بر همه مسموع و مأثور
همیشه دوستانت شاد و خرم
همیشه دشمنان مخذول و مقهور
ندیده چشم گیتی چون تو دستور
ربیب الدین و دولت ای ز رایت
گرفته دین و دولت حظ موفور
به تو بنیاد دولت سقف مرفوع
ز تو صدر وزارت بیت معمور
ز عدلت لشکر بیداد مخذول
ز حکمت رایت اقبال منصور
به دیده خاطرت امروز رازی
که اندر پرده فرداست مستور
همی تابد ز نور روی و رایت
جهان ملک را نور علی نور
ز تو دست وزارت آن شرف یافت
که موسی کلیم از ذروه طور
نه در خوابی است بخت حاسد تو
که بیدارش کند جز نفخه صور
به توقیعت چو شد منشور مطوی
همانگه شد لوای حمد منشور
ز توقیع همایون تو گردد
چو از لاحول دیو فتنه مدحور
ز عهدی کز تحکم بر قلم داشت
نفاذ تیغ یازان گشت مغرور
ندیدم عهد میمونت که در وی
قلم را تیغ شد منهی و مأمور
چو آید در لطافت ذوق طبعت
نماید نوش نحل از نیش زنبور
چو گردد رایت رای تو مرفوع
شود خیل عدو مکسور و مجرور
ترا زان دولت و عمر است ممدود
که داری همتی بر عدل مقصور
سخا وجود گنجی دان که امروز
دل و دستت بدان گنج است گنجور
اگر صاحب ابوالقاسم در آن عهد
برادی و کفایت بود مشهور
ربیب الدین ابوالقاسم در این عهد
توئی مانند او مشهور و مذکور
نه چندانت مکارم جمع شدکان
به آسانی بود معدود و محصور
چه مرد باشق و باز است تیهو
چه هم ناورد شاهین است عصفور
تو فردی در کفایت ور کسی را
همی گویند آن قولی بود زور
بران کافی نباشد اعتمادی
بسی باشد سیه را نام کافور
منم عالی جنابت را دعاگو
گر از نزدیک نتوانم هم از دور
بران منگر که از نور جمالت
به کنجی مانده ام ممنوع و مهجور
ببین کاندر دعای دولت تو
سخن می پرورم منظوم و منثور
دعا نیکوترین چیزی است کان را
شمارد مرد عاقل گنج مذخور
مبارک دان دعای گوشه گیران
به روز روشن و شبهای دیجور
همیشه تا کریمان را به گیتی
بماند نام باقی سعی مشکور
مقدم باد بر هم نام نامت
چو قرآن بر همه مسموع و مأثور
همیشه دوستانت شاد و خرم
همیشه دشمنان مخذول و مقهور
ابوالفرج رونی : قصاید
شمارهٔ ۷۶ - ایضاً له
میمون شد و فرخ و مبارک
به فراخت ز چرخ تاج تارک
هم دین محمدی و هم ملک
از عدل خدایگان اتابک
خورشید شهان مظفرالدین
جمشید مهان آل ازبک
شاهی که نشان جور تیغش
از صفحه روز شب کند حک
با همت عالیش فلک پست
با جود کفش محیط اندک
او را چه خطر ز خصم کش هست
اقبال و خرد معین . . . (وارک)
روزی که شود ز تیغ چون برق
هم رنگ شفق زمین معرک
بیرون آید ز پوست یک ره
تا عرض گهر دهد بلارک
از هیبت نیزه زننده
در کار وجود خود کند شک
چنگ اجل آن زمان نبینند
از دامن هیچ نای منفک
هم همدم تیغ گشته گردن
هم محرم راز سینه ناوک
با دشمنت آن رود ز تیغت
کز حمله باز با چکاوک
خصم تو ز تیغت آن ببیند
کز آتش و آب سنگ و آهک
در معرکه بهر حفظ جانت
انبوه ملک گرفته مسلک
بر میمنه لشکرت ز یاسین
بر میسره حرزت از تبارک
مهری که نهد قضای مبرم
جز حکم تو کس نداندش فک
ای عزم تو تیز و حکم ساکن
ای رأی تو پیر و بخت کودک
افزون گه عدل و حسن سیرت
از کسری و اردشیر بابک
با نام سخاوت تو بشکست
مر حاتم و معن و آل برمک
دامی است نهاده هیبت تو
بدخواه تو همچو مرغ زیرک
تو موسی عهد و کسری وقت
خصم تو چو سامری و مزدک
الحان زبور را چه نسبت
با نغمه عندلیب و طوطک
با معجز انبیا چه باشد
زراقی و بازی دوالک
ای سایه چتر تو همایون
ای دیدن روی تو مبارک
بنده به دعای دولت تست
با جمع ملایکه مشارک
دور است ز درگه تو لیکن
در موقف بندگیت اینک
بر خالق خلق می شمارد
انعام و ایادی تو یک یک
تا مطرب خوش ز پرده راست
بیرون آرد نوای سلمک
خاتون طرب که زهره نام است
در بزم تو باد چون کنیزک
تیغ تو به قهر بستده باج
از خیل ختا و خان ایلک
ادرار تو خورده خان و قیصر
مأمور تو بوده رای وفورک
به فراخت ز چرخ تاج تارک
هم دین محمدی و هم ملک
از عدل خدایگان اتابک
خورشید شهان مظفرالدین
جمشید مهان آل ازبک
شاهی که نشان جور تیغش
از صفحه روز شب کند حک
با همت عالیش فلک پست
با جود کفش محیط اندک
او را چه خطر ز خصم کش هست
اقبال و خرد معین . . . (وارک)
روزی که شود ز تیغ چون برق
هم رنگ شفق زمین معرک
بیرون آید ز پوست یک ره
تا عرض گهر دهد بلارک
از هیبت نیزه زننده
در کار وجود خود کند شک
چنگ اجل آن زمان نبینند
از دامن هیچ نای منفک
هم همدم تیغ گشته گردن
هم محرم راز سینه ناوک
با دشمنت آن رود ز تیغت
کز حمله باز با چکاوک
خصم تو ز تیغت آن ببیند
کز آتش و آب سنگ و آهک
در معرکه بهر حفظ جانت
انبوه ملک گرفته مسلک
بر میمنه لشکرت ز یاسین
بر میسره حرزت از تبارک
مهری که نهد قضای مبرم
جز حکم تو کس نداندش فک
ای عزم تو تیز و حکم ساکن
ای رأی تو پیر و بخت کودک
افزون گه عدل و حسن سیرت
از کسری و اردشیر بابک
با نام سخاوت تو بشکست
مر حاتم و معن و آل برمک
دامی است نهاده هیبت تو
بدخواه تو همچو مرغ زیرک
تو موسی عهد و کسری وقت
خصم تو چو سامری و مزدک
الحان زبور را چه نسبت
با نغمه عندلیب و طوطک
با معجز انبیا چه باشد
زراقی و بازی دوالک
ای سایه چتر تو همایون
ای دیدن روی تو مبارک
بنده به دعای دولت تست
با جمع ملایکه مشارک
دور است ز درگه تو لیکن
در موقف بندگیت اینک
بر خالق خلق می شمارد
انعام و ایادی تو یک یک
تا مطرب خوش ز پرده راست
بیرون آرد نوای سلمک
خاتون طرب که زهره نام است
در بزم تو باد چون کنیزک
تیغ تو به قهر بستده باج
از خیل ختا و خان ایلک
ادرار تو خورده خان و قیصر
مأمور تو بوده رای وفورک
ابوالفرج رونی : قصاید
شمارهٔ ۸۳ - ایضاً له
سپاه دولت و دیدن اندر آمدست بزین
همی به غز نهد روی پشت دولت و دین
جهان سیاست او را بطوع داده ضمان
فلک سعادت او را بفتح گشته ضمین
قضا مطابق رأی و قدر موافق عزم
سپهر زیر رکاب و زمانه زیر نگین
ز بیم غارتش اکنون ملوک هندستان
کشیده رخت ز صحرا بحصن های حصین
یکی چو رنگ سبک سرزده بکوه و کمر
یکی چو روبه وحشی فرو شده بزمین
نه هیچ رأی زند رأی جز برای گریز
نه هیچ راه برد راه جز براه حزین
اجل بخندد بر عرصه گاه لشکر آن
امل بگوید بر شامگاه مجلس این
کراست آن دل و زهره که در همه عالم
به پیش خسرو عالم نهد قدم گه کین
گر آن کران نکند رو بدوزدش در حال
گر این حذر نکند تن بدردش در حین
خدایگانا شاهنشها ز تو برسید
خدایگانی و شاهنشهی به علیین
توئی که تخت ز تو گشته باشکوه و بفر
توئی که بخت ز تو هست با یسار و یمین
همیشه تا بدمد مشک و مغز یابد بوی
همیشه تا بوزد باد و آب گیرد چین
به دست دوست بسای و به پای دشمن مال
به گوش نوش نیوش و به چشم حشمت بین
جهان مسخر حکم تو باد و چرخ مطیع
خدای ناصر عزم تو باد و بخت معین
همی به غز نهد روی پشت دولت و دین
جهان سیاست او را بطوع داده ضمان
فلک سعادت او را بفتح گشته ضمین
قضا مطابق رأی و قدر موافق عزم
سپهر زیر رکاب و زمانه زیر نگین
ز بیم غارتش اکنون ملوک هندستان
کشیده رخت ز صحرا بحصن های حصین
یکی چو رنگ سبک سرزده بکوه و کمر
یکی چو روبه وحشی فرو شده بزمین
نه هیچ رأی زند رأی جز برای گریز
نه هیچ راه برد راه جز براه حزین
اجل بخندد بر عرصه گاه لشکر آن
امل بگوید بر شامگاه مجلس این
کراست آن دل و زهره که در همه عالم
به پیش خسرو عالم نهد قدم گه کین
گر آن کران نکند رو بدوزدش در حال
گر این حذر نکند تن بدردش در حین
خدایگانا شاهنشها ز تو برسید
خدایگانی و شاهنشهی به علیین
توئی که تخت ز تو گشته باشکوه و بفر
توئی که بخت ز تو هست با یسار و یمین
همیشه تا بدمد مشک و مغز یابد بوی
همیشه تا بوزد باد و آب گیرد چین
به دست دوست بسای و به پای دشمن مال
به گوش نوش نیوش و به چشم حشمت بین
جهان مسخر حکم تو باد و چرخ مطیع
خدای ناصر عزم تو باد و بخت معین