عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
صفی علیشاه : مسمطات
شمارهٔ ۶
ای ترک چه باشد دگرت باز بهانه
کامروز برون آمده‌ای مست ز خانه
نگشوده هنو چشم ز مستی شبانه
بر رخ نزده آب و به گیسو گل و شانه
نابسته کمر گشته‌ای از خشم روانه
تیرت دو سه در مشت و کمان از بر شانه
تنگ از چه شدت حوصله با کیست تو را جنگ
بخرامی و شائی بخرامیدن از آداب
افکنده بر ابرو بگیسو کره و تاب
چشمی که فتد خیره بر آن نرگس پرخواب
وان عارض خوی کرده و آن خال سیه‌ناب
تا چیست که جاریستش از هر مژه خوناب
در ره مگر آن خون که توریزی بود از آب
در بر مگر آن دل که توداری بود از سنگ
گر هیچ بدل بردن خلقت نبود دل
گیری چه کمند از خم گیسوی با نامل
ور خود بخرابی نبود چشم تو مایل
از چیست که بر جنگ چو مردان مقتال
بندد صف مژگان و بتازد بقبایل
و انخال سیه یکتنه آید بمقابل
بر راکب ور اجل همه گیرد سر ره تنگ
چندار که بود لعل روانبخش تو خاموش
بی‌پرده نگوئی بکس اسرار خود ار هوش
کاسرار شود فاش چو از لب شنود گوش
پیداست از آنگردش چشم و علم دوش
کاندر پی تاراجی بی‌پرده و روپوش
وین بس عجب آید که در آن طره بناگوش
ماند بشه روم که لشگر کشد از رنگ
بر پای تو ریزیم چو ما جان به ارادت
حاجت چو بخونریزی و آشوب و جلادت
ور زانکه ترا این بود اندیشه و عادت
زی شاد و بزه‌ساز کمانرا بر شادت
نازیم بر آن پنجه و بازو بزیادت
بر آنکه خورد تیر تو بدهیم شهادت
کاو بر همه عشاق بود سرور و سرهنگ
آنکس که شود کشته ز تیغ تو گلندام
کارش بود از جمله عشاق تو بر کام
رو کرده بر او بخت پسندیده ز ایام
روزی رسد آیا بمن از لعل تو پیغام
بر قتل صفی باش که فردا کنم اقدام
یابد دلم از وعده فردای تو آرام
چندان که بود وعده خوبان همه نیرنگ
هیچت بود این یاد که گفتی تو مرا کی
کآیم بسرای تو شبی یکدل و یک پی
تا صبح در آغوش تو چون نشاه که درمی
مانم کنم این قصه هجران تو را طی
باشد که بود آن شب یلد از مه دی
کاین عده بپایم نه فرامش کنم از وی
وین راز مگو هیچ بکس غیر نی و چنگ
یعنی که بدل گوی و بدل‌دار که دلدار
داده است مرا وعده دلداری و دیدار
تابو که مگر خانه بپردازد ز اغیار
وین راز نگوید بکس الا که بود یار
تا سر ندهد نیست کسی محرم اسرار
منصور که شد محرم اسرار هم از دار
گردید ز گفتن سر ببریده‌اش آونگ
این وعده بدل دادم و او بود خود آگاه
بنشست مراقب همه شب تا بسحرگاه
چون منتظران بود نگاهش سوی درگاه
کاید بورود تو مگر مژده از راه
آن وعده که دادی چه بدی بود بدلخواه
دل داشت حساب دی و تموز بهر ماه
تا کی به اسد جای کند شمس چو خرچنگ
بس دی شد و اُردی شد و شعبان شد و شوال
بگذشت بسی هفته بسی ماه بسی سال
یادت به نیامد یک از آن عده بمنوال
وین نیست شگفتی که ز خوبان بود اهمال
در وعده و میثاق که بندند با جمال
با آنکه نظیر تو محال است بهر حال
در راستی عهد و وفاداری و فرهنگ
گفتم منت آنروز تو خرم زی و خرسند
بادت شجر حسن ثمربخش و برومند
بر وعده خوبان نتوان بست دلی چند
چندان به نباشند چو بر وعده خود بند
عهدی که نمایند نپایند به پیوند
گفتی تو که بر موی من و مهر تو سوگند
کاندیشه دیگر نکنم یارم و یکرنگ
امروز که از خانه برون آمده باز
داری سر غوغا و کنی عربده آغاز
وز غایت مستی نکنی چشم بکس باز
با عالم و آدم نشوی همدم و همراز
باشد به زمین و به زمانت بروش ناز
زیبد بتو خوانندت اگر خانه برانداز
زینرو که بود جمله بخونریزیت آهنگ
اینسان که برون آمده مست و جلوگیر
دانم چه بسر داری از اندیشه و تدبیر
خواهی که کنی ملک جهان را همه تسخیر
خواهد شدن این زودترا حاصل نی دیر
گیسو چو گشائی کنی از دوش سرازیر
و ابرو بخم آری نبود حاجت شمشیر
چین‌گیری و بیرق زنی از روم به افرنگ
بازم بود امید بر الطاف خدائی
مانا که برأفتد ز میان نام جدائی
با آن همه نازت بفقیران فدائی
باز آئی و از دل کنیم عقده گشائی
می‌نوشی‌ و سرپوشی و گل بوئی و سائی
غم‌سوزی و جان‌بخشی و دلجوئی و شائی
بزدانیم از آئینه دل بوفا زنگ
از دامن آلوده اگر داری پرهیز
لعل تو می‌آلوده و خونخواره بود نیز
من دانم و دل نکته آن لعل دلاویز
پیش لب شیرین تو شکر نبود چیز
افسانه دگر هیچ بخوانند ز پرویز
کو کرد شبی سیر مهمی با پی‌شبدیز
روزی که برانگیزی گرد از سم شبرنگ
گر دیده به آلودگی ار دامن من چاک
جز چاک شدن را نسزد دامن بی‌باک
دامان تو المنته لله که بود پاک
گو پاک بو و دامن و دلق و عنب و تاک
کز زاده او چونکه به پیوست بادراک
در عشق تو گردد خرد آزاده و چالاک
نه نام در اندیشه بجا ماند نه ننگ
ور آنکه بود عارت از اندیشه درویش
ز آمیزش درویش شود فرشهان بیش
وین رسم جدیدی نبود‌، بوده است از پیش
شاهان عدالت روش عاقبت اندیش
بودند به درویشی خود مفتخر از کیش
نازیم بر آن دولت بی‌آفت و تشویش
در خاک نشینی نه که بر شاهی واورنگ
و آنکه بد از من بتو گویند خلایق
کو نیست بر آئینی و بر کیشی واثق
در طبع من آن نیست بسی غیر موافق
دانی تو خود این حال بتحقیق که عاشق
هرگز نبود در خورش آئین و علائق
عشق است مرا کیش و بر این کیشم لایق
اینست مرا راه و نیم بند بخرسنگ
با این همه عیبی که مرا هست و تو دانی
پرسم سخنی از تو خدا را بنهانی
بر گونه زر و داری و سروی و گرانی
از اهل خرابات ومناجات و معانی
داری چو من آیا بحقیقت نه زبانی
دل باخته بر سر کویت بنشانی
کش بر زده باشی تبر از روی وفا سنگ
آن سان که تو بی‌مثلی و مانند در آفاق
در حسن و برازندگی و پاکی و اخلاق
من نیز بگیتی مثلم در همه عشاق
در رندی و چالاکی و قلاشی‌ و میثاق
مانا شده بر عشق من از حسن تو اشراق
در حسن تو بیجفتی و در عشق تو من طاق
من بر دل رستم تو بهشیاری هوشنگ
این شکوه ز بخت است نه زان خصلت نیکو
نبود بجهان خلق و خصالی به از آنخو
از خوی تو شاکی نتوان بودن یک مو
زخم تو بدل به بود از مرهم و دارو
درد تو بجان می‌خرم آرد به من ار رو
شمشیر بمن برکش در هم مکش ابرو
آتش بسرم ریز و میفکن برخ آژنگ
ایا تو نگفتی بمن اندر سر پیمان
خواهم که تو برخیزی در عشق من از جان
آیا نفکندم سر و جان جمله به میدان
آیا نگذشتم برهت از سر و سامان
آیا ننهادم ز غمت سر به بیابان
آیا نرساندم ره عشق تو بپایان
آیا نزدم کام بهر منزل و فرسنگ
یک مایه سخن بجا مانده گویم و بر‌جاست
آشفته نگردد دلت آشفتگی از ماست
آشفته دل ما تو کنی وین ز تو زیبا است
ما را به دعای تو بود دست و هویداست
دانی تو خود این نکته که ما را چه تمناست
زین دست که بر دامن مولی بتولاست
بر ذیل و لایش زده‌ایم از دو جهان چنگ
آن صاحب شمشیر دو دم خواجه قنبر
کز تیغ وی آمد ملک و ملک مسخر
نامش بستم دیده و افتاده و مضطر
افسون مجرب بود و عون میسر
هر مشگلی آسان شود از عونش یکسر
دارند بر این تجربه زندان قلندر
نکنند بکاری بجز از نام وی آهنگ
تریاق سموم الم و دافع هر زهر
حلال هر آن مشکل در باطن و در جهر
خوانند چو نامش بهر آن وادی و هر شهر
جاری شود از سنگ بهر تشنه دو صد نهر
فریاد رس هر که رسیدش ستم دهر
پس گشت پناهنده به آن غالب ذوالقهر
کارش نشد از همت او یکسر مولنگ
ای آنکه براهت بود افهام چو خاشاک
تا فهم کمالت چکند دانش و ادراک
چندار که حمام است برازنده و چالاک
هرگز نتواند پرد از بام بافلاک
هم عقل ز آلایش اگر چند بود پاک
ز ادراک صفات تو بود همسر با خاک
زین رتبه خرد خام و بیان پست و روان دنگ
باشد بدل امید مراکز کرم پیر
ترک ار شده اولی و پدید آمده تقصیر
بخشی د شود آنچه نبوده است به تقدیر
یعنی که بد از ماست نه زان قدرت وتأثیر
خلقند بهر جنبشی ار چند قضاگیر
وانرا که کند کلک قضا نقش ز تغییر
در راست گراسپید بود یا که سیه رنگ
ننگاشت یکی کلک نگارنده خطی کج
کوته نظران بینند ار چند که معوج
تا باشد از افکار نگارنده چو منتج
حرف آمده بیرون همه بستوده ز مخرج
با این همه رفتار کج از ماست به منهج
ز الطاف کریمان بود آمال مروج
تا بود که بر افتاده نگیرند دمی تنگ
صفی علیشاه : رباعیات
شمارهٔ ۳۰
ای لعل لب تو معجز خضر و مسیح
گه زنده برمز می‌کنی گاه صریح
با هم نبود لطیف و خوش و قند و نمک
جز در سخنت که هست شیرین و ملیح
صفی علیشاه : رباعیات
شمارهٔ ۳۴
ای ماه من ای نگار شیرین پاسخ
دی رقت و جهان ز فرودین شد خلخ
بر خیز و بر افروز بزیبائی رخ
تا بر همه نو بهار گرددد فرخ
صفی علیشاه : رباعیات
شمارهٔ ۳۶
از آنکه بجز توأم پناهی نبود
وز حادثه‌ام گریز گاهی نبود
بیچارگیم ببین و راهی بنما
اکنون که گشایشی‌ ز راهی نبود
صفی علیشاه : رباعیات
شمارهٔ ۵۸
باری ز جنون و عقل ما بار نشد
این باب بحیله بر کسی باز نشد
وین نقص کمال و کفر و دین کار نشد
وین یار بشیوه با کسی یار نشد
صفی علیشاه : رباعیات
شمارهٔ ۱۰۷
یارب تو مرا بیار من مقرون کن
حال و دل او بمهر من مفتون کن
از خاطر او غیر مرا بیرون کن
وندر دل او مهر مرا افزون کن
صفی علیشاه : متفرقات
شمارهٔ ۱
ای طره مشکینت برهم‌زن سامان‌ها
وان خال خود آیینت غارتگر ایمان‌ها
از غمزه فتانت بس جان به گرو کانت
وز چاک گریبانت بس چاک گریبان‌ها
خلقی ز غمت هر شب در ناله و در یارب
جان‌ها ز لبت لب‌هاست به دندان‌ها
تا چشم کنی یک سو بندی سر صد جادو
هو مویی از آن گیسو دستی است به دستان‌ها
صفی علیشاه : متفرقات
شمارهٔ ۲
بنما رخ و فرخ کن ایمه می‌ مینو را
بنشین خوش و خلخ کن بفشان گل گیسو را
در زلف چسان بستی یک سلسله مجنونرا
در چشم کجا دادی جا اینهمه جادو را
چشمی که بگرداندی در دیده ما ماندی
یعنی که نه هر چشمی دارد رم آهو را
حرفی بزبان خود با طره مشکین کو
آور بزبان با دل مینای سخنگو را
صفی علیشاه : متفرقات
شمارهٔ ۳
آیا شود آنروزی کائی تو بمهمانم
آری نمک از لعت بهر دل بریانم
وز خنده شکرریزی زان لعل دلاویزم
یاقوت روان‌بخشی زان حقه مرجانم
تعویذ نظر گردد بر گردن تو دستم
قربانی ره گردد بر مقدم تو جانم
گاهی بسپاری دل بر صحبت و گفتارم
گاهی بگذاری سر بر سینه و دامانم
صفی علیشاه : متفرقات
شمارهٔ ۱۰
سراغت دارم دارم ای ماه یگانه
حریفان را روی هر شب بخانه
چون آئی نزد ما ننشسته بر جا
دراندازی پی رفتن بهانه
خوش آنروزی که بودی یار باما
نبودت کار با اهل زمانه
بماز ابرو چو می‌گشتی گمانکش
کشیدی تیر مژگان را کمانه
نکرد اغنی خدنگت با نشانی
همانا جز دل ما را نشانه
صفی علیشاه : متفرقات
شمارهٔ ۱۳
ز تنهایی دلم دیوانه شد آن یار همدم کو
به رسوایی برون از خانه شد آن زلف برهم کو
صفی علیشاه : متفرقات
شمارهٔ ۱۵
دل و دین و علم و عقلم که شدم بعمر حاصل
صنمی چنانکه دانی بلطیفه کرد زایل
صفی علیشاه : متفرقات
شمارهٔ ۱۹
گرهی تا زخم زلف بتی وانکنی
دست از جان نکشی‌ ترک تمنا نکنی
زرد رو داردت این چرخ سیه کار کبود
بقدح با صنمی تا می حمرا نکنی
صفی علیشاه : متفرقات
شمارهٔ ۲۰
وعده کردی که به من یک دل و یکرو باشی
نه ستمکار و دل آزار و جفا جو باشی
صفی علیشاه : متفرقات
شمارهٔ ۲۳
کمند گیسو را گره از چه زنی
کمان ابرو را بزه از چه کنی
صفی علیشاه : متفرقات
شمارهٔ ۲۵
ز خیالت آن پریرو شده پیکرم خیالی
نگذشت از خیالم بلطافتت مثالی
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۱۶۶ - الصبا
صبا نفحات رحمانیست کاید
ز شرق روح و از وی خیز زاید
دهد در هر نفس خیری نشانت
به نیکوئی کشاند مو کشانت
از آن باد صبا اندر بشارت
ز کوی دوست خیزد وین اشارت
گر آید مژده یا پیغام جانان
صبا گویند آنرا نکته دانان
کز آن روح و روان ترویح باید
ز نام دوست دل تفریح یابد
چه جای آنکه زو پیغامی آید
بخاصه کاتب و انعامی آید
ز پیغامات قهرش دل شود شاد
پیام لطف تا چونست کن یاد
کسی این نکته داند کاهل راز است
ز عشقش سر بزانوی نیاز است
بامید پیامی کاید از یار
صباحی شد بود تا صبح بیدار
تو بشنو از صفی سر صبا را
ز اهل درد جو و صفت دوا را
که چمش ز آتش دل اشکبار است
همیشه در امید و انتظار است
شود از هر شمالی خوش خیالش
کز او آید مگر بوی وصالش
چنین بگذشته عمری روزگارش
نبوده سرگهی بیشور یارش
تو از باد صبا غاف از آنی
که اندر تن ز عشقت نیست جانی
کیت بوده است هرگز انتظاری
که آید مژده‌ئی از گلعذاری
دهی بر مژدگانی آن خبر را
حیات و هستی و دستار و سر را
پیام‌آور گذارد چون پیامش
اگر شاهی، کنی خود را غلامش
وگر علامه دهری دهی گوش
چو پیغامش شود علمت فراموش
درین بودم که شد نیکو صفایی
صباح‌الخیز زد باد صبائی
خبر آورد کاید یارم امروز
مرا روزیست با دلدارم امروز
سخنها داشتم رفت از خیالم
ز پیغامش کنون در وجد و حالم
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۳۹۶ - المحاذات
محاذاتت حضور وجه یار است
همان وجهی که بروی انتظار است
سوای او شود از فکر زایل
نبیند غیر او را در شواغل
بجمعیت اگر باشی مراقب
سوای وجهش از فکر است غایب
چو فکر تام این باشد که جائی
نماند در ضمیرت ما سوائی
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۴۰۴ - المسامره
مسامر با اضافه تاست صحبت
که حق در سر کند با اهل وحدت
بعرفست آن سخت در لیل گفتن
بیاری رازها از میل گفتن
بود صحبت بشب نیکو مناسب
خصوصا گر بود یاری مصاحب
تو را گر بوده وقتی هم نشینی
نگاری گلعذاری مه جبینی
که خاطر باویت خوش بوده باشد
بشبهایت سخن فرموده باشد
خود آگاهی ز حال اهل اسرار
گرفتاران شب تا صبح بیدار
صفی ار واقف از حال آنزمانی
که شبها با بتی هم داستانی
بصحبت در کنارت خفته باشد
سخنها در ضمیرت گفته باشد
برون از فکر ماه و هفته باشی
ز هوش از صحبت او رفته باشی
ز خود پیش دهان او شوی گم
که گوی بیدهان کرد او تکلم
بوهم افتی که هیچ او را دهان نیست
وگر باشد دهان بین در میان نیست
هر آنکس آندهان دید از میان رفت
از او اندیشه نام و نشان رفت
کسی کو ترک جان با آن دهن گفت
تواند از دهان او سخن گفت
لب او در تکلم شد لب یار
که بس بشنیده شبها مطلب یار
سخن می‌گفت او و بن میشد از خود
به پیش لعل نوشش بیخود از خود
بحرفش بد صفی سر تا بپا سمع
همه اسباب از خود رفتنش جمع
شبم بد روشن از وی بیچراغی
ز چشمش مست بودم بی‌ایاغی
چراغ اندر میان بیگانه بود
خود او شمع وصفی پروانه بود
سخن می‌گفت او با من نهانی
من از خود می‌شدم همواره فانی
ز زلف خود بدل افسانه می‌گفت
حدیث از بند با دیوانه می‌گفت
بچشمش گر من از دنبال رفتم
نبودم اختیار از حال رفتم
پریشان گر سخن گویم عجب نیست
مریض و مست و مجنون را ادب نیست
گریبانم بدست گلعذاریست
که هر دم با منش حالی و کاریست
گهی گوید ز مویم داستان گو
گهی بندد کمر را میان گو
من از موی و میانش ناتوانم
بحیرت زان کلام و زان دهانم
که آرد هر دم از حرفی بحرفم
همی مواج خواهد بحر ژرفم
خود او گوید سخن کس در میان نیست
بکس در صحبتی همداستان نیست
صفی علیشاه : غزلیات
شمارهٔ ۵۷
در انجمن به خرام آمدی و رو بستی
سخن به پرده سرودی و لب فرو بستی
حدیث حسن تو هر کس به یک زبانی گفت
طلسم دلبری خود به گفت و گو بستی
هوای عشق به دریا دلی توان بستن
سزد ز گریه مراگر به دیده جو بستی
دلم به کشور حسن تو شد به صید نظر
ره برون شدن از خال و خط بر او بستی
نزاع زاهد و صوفی به انتزاع تو بود
که نفس خود همه بر خار و گل نکوبستی