عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
محتشم کاشانی : قطعات
شمارهٔ ۱۱۲ - وله ایضا
ای نمایان سهیل اوج وجود
کافتاب سپهر ایجادی
وی همایون نگین خاتم جود
که چو حاتم به بذل معتادی
دل ویران هرکه بود نهاد
ز التفات تو رو به آبادی
در ترازوی جود سنگ سبک
بهر هیچ آفریده ننهادی
لیک نوبت به دوستان چو رسید
تو به راه تغافل افتادی
وه چه گفتم تو حاتم ید جود
از کرام داد حاتمی دادی
آشکارا اگر چه بر رخ ما
در احسان خویش بگشادی
خدمت چند روزهٔ ما را
دستمزد نکو فرستادی
کافتاب سپهر ایجادی
وی همایون نگین خاتم جود
که چو حاتم به بذل معتادی
دل ویران هرکه بود نهاد
ز التفات تو رو به آبادی
در ترازوی جود سنگ سبک
بهر هیچ آفریده ننهادی
لیک نوبت به دوستان چو رسید
تو به راه تغافل افتادی
وه چه گفتم تو حاتم ید جود
از کرام داد حاتمی دادی
آشکارا اگر چه بر رخ ما
در احسان خویش بگشادی
خدمت چند روزهٔ ما را
دستمزد نکو فرستادی
محتشم کاشانی : قطعات
شمارهٔ ۱۱۴ - در عزل گوید
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۴ - در شکر
من که خاقانیم به منت شاه
پشت خم کردهام ز بار عطا
شاخ را پشت خم کند میوه
هم ز فیض سحاب و بر صبا
شکر دارم که فیض انعامش
داد نان پاره و آبروی مرا
مرغ کابی خورد به کشور شاه
کند از بهر شکر سر بالا
من که نان ملک خورم به سجود
سر به زیر آرم از برای دعا
همه کس ز آسمان کند قبله
پشت گرداند از رکوع دوتا
و آسمان بر درش سجود آورد
گفت سبحان ربی الاعلی
جود شاه ارچه رزق را سبب است
لیکن آن را مسبب است خدا
حسب رزق از خدای دارم و بس
حسبنا الله وحده ابدا
پشت خم کردهام ز بار عطا
شاخ را پشت خم کند میوه
هم ز فیض سحاب و بر صبا
شکر دارم که فیض انعامش
داد نان پاره و آبروی مرا
مرغ کابی خورد به کشور شاه
کند از بهر شکر سر بالا
من که نان ملک خورم به سجود
سر به زیر آرم از برای دعا
همه کس ز آسمان کند قبله
پشت گرداند از رکوع دوتا
و آسمان بر درش سجود آورد
گفت سبحان ربی الاعلی
جود شاه ارچه رزق را سبب است
لیکن آن را مسبب است خدا
حسب رزق از خدای دارم و بس
حسبنا الله وحده ابدا
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۱۰ - در نصیحت و پند
بترس از بد خلق خاقانیا
ولیکن ز بد ده امان خلق را
وفا طبع گردان و ایمن مباش
ز غدری که طبع است آن خلق را
دروغی مران بر زبان و مدان
که صدقی بود بر زبان خلق را
در افعال خلق آشکارا شود
قضائی که آید نهان خلق را
هم از خلق سر بزرند از زمین
بدی کاید از آسمان خلق را
بد خلق هرچت فزونتر رسد
نکوئی فزونتر رسان خلق را
همه دوستی ورز با خلق لیک
به دل دشمن خویش دان خلق را
ولیکن ز بد ده امان خلق را
وفا طبع گردان و ایمن مباش
ز غدری که طبع است آن خلق را
دروغی مران بر زبان و مدان
که صدقی بود بر زبان خلق را
در افعال خلق آشکارا شود
قضائی که آید نهان خلق را
هم از خلق سر بزرند از زمین
بدی کاید از آسمان خلق را
بد خلق هرچت فزونتر رسد
نکوئی فزونتر رسان خلق را
همه دوستی ورز با خلق لیک
به دل دشمن خویش دان خلق را
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۱۱
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۱۲ - در حسب حال خود
من که خاقانیم آزاد دلم
که خرد قائد رای است مرا
بیش جان را نکنم زنگ زده
کاینه عیب نمای است مرا
هم فراغ است کز آئینهٔ جان
صیقل زنگ زدای است مرا
نکنم مدح سرائی به دروغ
که زبان صدق سرای است مرا
همه حسن در تن من سلطان است
جز مشامی که گدای است مرا
به توکل زیم اکنون به کسب
که رضا صبر فزای است مرا
نان دو نان نخورم بیش که دین
توشهٔ هر دو سرای است مرا
من تیمم به سر خاک نجس
کی کنم؟ کآب خدای است مرا
نور پروردهٔ کشف است دلم
که یقین پردهگشای است مرا
ننگ دارم که شوم کرکس طبع
کز خرد نام همای است مرا
بختم انگشت کژ است آوخ از آنک
هنر انگشت نمای است مرا
پاک بودم دم دنیا نزدم
کو جنب بود نشایست مرا
آنچه بایست ندادند به من
وانچه دادند نبایست مرا
که خرد قائد رای است مرا
بیش جان را نکنم زنگ زده
کاینه عیب نمای است مرا
هم فراغ است کز آئینهٔ جان
صیقل زنگ زدای است مرا
نکنم مدح سرائی به دروغ
که زبان صدق سرای است مرا
همه حسن در تن من سلطان است
جز مشامی که گدای است مرا
به توکل زیم اکنون به کسب
که رضا صبر فزای است مرا
نان دو نان نخورم بیش که دین
توشهٔ هر دو سرای است مرا
من تیمم به سر خاک نجس
کی کنم؟ کآب خدای است مرا
نور پروردهٔ کشف است دلم
که یقین پردهگشای است مرا
ننگ دارم که شوم کرکس طبع
کز خرد نام همای است مرا
بختم انگشت کژ است آوخ از آنک
هنر انگشت نمای است مرا
پاک بودم دم دنیا نزدم
کو جنب بود نشایست مرا
آنچه بایست ندادند به من
وانچه دادند نبایست مرا
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۱۴
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۲۱
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۲۲ - در هجو شهر زوری
سیزده جنس نهاده است نبی
که همه مسخ شدند و همه هست
ز آن یکی خرس که بد خنثی طبع
دیگری پیل که شد فسق پرست
من خری دیدم کو مسخ نبود
خوک شد چون ز خری کردن جست
بود اول خر و آخر شد خوک
چون به بنگاه خسان دل دربست
سفلهای بود سفیهی شد دون
پشهای آمد و شد پیلی مست
بتر خلق بدی دان که به طبع
در بدی سفلهتر از خود سست
تا مقر ساخت به شه زور ظلم
چون دل از مولد کم کاست گسست
نیک بد گشت در این منزل بد
گرچه بد بود در آن، مولد پست
احمقی بود سیاهی در دل
ظالمی گشت سپیدی در دست
ظلم خیزد چو طبیعت شد حمق
درج آید چو دقایق شد شصت
چون پس از حمق عوان طبع شود
شهر زوری که به بغداد نشست
که همه مسخ شدند و همه هست
ز آن یکی خرس که بد خنثی طبع
دیگری پیل که شد فسق پرست
من خری دیدم کو مسخ نبود
خوک شد چون ز خری کردن جست
بود اول خر و آخر شد خوک
چون به بنگاه خسان دل دربست
سفلهای بود سفیهی شد دون
پشهای آمد و شد پیلی مست
بتر خلق بدی دان که به طبع
در بدی سفلهتر از خود سست
تا مقر ساخت به شه زور ظلم
چون دل از مولد کم کاست گسست
نیک بد گشت در این منزل بد
گرچه بد بود در آن، مولد پست
احمقی بود سیاهی در دل
ظالمی گشت سپیدی در دست
ظلم خیزد چو طبیعت شد حمق
درج آید چو دقایق شد شصت
چون پس از حمق عوان طبع شود
شهر زوری که به بغداد نشست
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۲۴
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۲۵
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۲۹ - در بیان دوستی و دشمنی خلق
دوست دشمن گشت و دشمن دوست شد خاقانیا
آن زمان کاقبال بیادبار بینی بر درت
تا تو دولت داری آن کت دوستتر دشمنتر است
ز آن که نتواند که بیند شاهد خود در برت
پس چو دولت روی برتابد تو را از هر که هست
دوست تر گشت آنکه بود از ابتدا دشمن ترت
دشمن معشوق خود را دوست دارد هر کسی
این قیاس از خویشتن کن گر نیاید باورت
دوست از نزدیکی دولت شد اول دشمنت
دشمن از دوری دولت شد به آخر غم خورت
آن زمان کاقبال بیادبار بینی بر درت
تا تو دولت داری آن کت دوستتر دشمنتر است
ز آن که نتواند که بیند شاهد خود در برت
پس چو دولت روی برتابد تو را از هر که هست
دوست تر گشت آنکه بود از ابتدا دشمن ترت
دشمن معشوق خود را دوست دارد هر کسی
این قیاس از خویشتن کن گر نیاید باورت
دوست از نزدیکی دولت شد اول دشمنت
دشمن از دوری دولت شد به آخر غم خورت
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۳۴ - در هجو خواجه اسعد
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۳۹
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۴۴ - در ذم غرور به مال
مشو خاقانیا مغرور دولت
که دولت سایهٔ ناپایدار است
به دولت هر که شد غره چنان دان
که میدانش آتش و او نیسوار است
چو صبح است اول و چون گل به آخر
که این کم عمر آن اندک قرار است
به رنگی کز خم نیلی فلک خاست
مشو خرم که رنگ سوگوار است
در آن منگر که نیل او سراب است
که خود نیلش سراب عمر خوار است
بسا دولت که محنت زادهٔ اوست
که خاکستر ز آتش یادگار است
بسا محنت که دولت، آخر اوست
که دی مه را نتیجه نوبهار است
سر دولت غرور است و میان لهو
به پایانش زوال روزگار است
به می ماند که می فسق است ز اول
میانه مستی و آخر خمار است
که دولت سایهٔ ناپایدار است
به دولت هر که شد غره چنان دان
که میدانش آتش و او نیسوار است
چو صبح است اول و چون گل به آخر
که این کم عمر آن اندک قرار است
به رنگی کز خم نیلی فلک خاست
مشو خرم که رنگ سوگوار است
در آن منگر که نیل او سراب است
که خود نیلش سراب عمر خوار است
بسا دولت که محنت زادهٔ اوست
که خاکستر ز آتش یادگار است
بسا محنت که دولت، آخر اوست
که دی مه را نتیجه نوبهار است
سر دولت غرور است و میان لهو
به پایانش زوال روزگار است
به می ماند که می فسق است ز اول
میانه مستی و آخر خمار است
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۴۶ - در عزلت
شاکرم از عزلتی که فاقه و فقر است
فارغم از دولتی که نعمت و ناز است
خون ز رگ آرزو براندم و زین روی
رفت ز من آن تبی کز آتش آز است
بر قد همت قبای عزله بریدم
گرچه به بالای روزگار دراز است
تا کی جوئی طراز آستی من
نیست مرا آستین چه جای طراز است
دور فلک را به گرد من نرسد وهم
گرچه مهندس نهاد و شعوذه باز است
من به صفت کدخدای حجرهٔ رازم
شکل فلک چیست حلقهٔ در راز است
دهر نه جای من است بگذرم از وی
مسکن زاغان نه آشیانهٔ باز است
از تک و تازم ندامت است که آخر
نیستی است آنچه حاصل تک و تاز است
آقچهٔ زر گر هزار سال بماند
عاقبتش جای هم دهانه گاز است
خواه ظلم پاش خواه نور گزین پس
دیدهٔ خاقانی از زمانه فراز است
کار من آن به که این و آن نه طرازند
کانکه مرا آفرید کار طراز است
فارغم از دولتی که نعمت و ناز است
خون ز رگ آرزو براندم و زین روی
رفت ز من آن تبی کز آتش آز است
بر قد همت قبای عزله بریدم
گرچه به بالای روزگار دراز است
تا کی جوئی طراز آستی من
نیست مرا آستین چه جای طراز است
دور فلک را به گرد من نرسد وهم
گرچه مهندس نهاد و شعوذه باز است
من به صفت کدخدای حجرهٔ رازم
شکل فلک چیست حلقهٔ در راز است
دهر نه جای من است بگذرم از وی
مسکن زاغان نه آشیانهٔ باز است
از تک و تازم ندامت است که آخر
نیستی است آنچه حاصل تک و تاز است
آقچهٔ زر گر هزار سال بماند
عاقبتش جای هم دهانه گاز است
خواه ظلم پاش خواه نور گزین پس
دیدهٔ خاقانی از زمانه فراز است
کار من آن به که این و آن نه طرازند
کانکه مرا آفرید کار طراز است
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۴۸
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۵۰ - در حکمت
ای فتی فتوی غدرت ندهم
کافت غدر هلاک امم است
غدر نقابی بنیاد وفاست
اینت بنیاد که جان را حرم است
صبح حشر است مزن نقب چنین
کافت نقب زن از صبحدم است
غدر چون لذت دزدی است نخست
کاخرش دست بریدن الم است
ورم غدر کند رویت سرخ
سرخی عضو دلیل ورم است
تا تو بیمار نفاقی به درست
هرچه صحبت شمری هم سقم است
خانه در کوی وفا گیر و بدان
که تو را حبل متین معتصم است
من وصیت به وفا میکنمت
گرچه امروز وفا در عدم است
دوستی کم کن و چون خواهی کرد
آن چنان کن که شعار کرم است
هرکه را دوست براند تو مخوان
گرنه در چشم وفای تو نم است
وانکه را دوست به انصاف بزد
منوازش که سزای ستم است
وانکه را دوست بیفکند از پای
سرفرازش مکن ار شاه جم است
وانکه را دوست به تهمت رد کرد
مپذیر ار همه ز اهل حرم است
شاخ کو برکند آن را به ستیز
منشان ار همه شاخ ارم است
و آن گلی کو بنشاند به حسد
برمکن گر همه خار قدم است
هر خسی کو به کسی مردم شد
قدر نشناسد کافر نعم است
گل که عیسیش طرازد مرغ است
نی که ادریس نشاند قلم است
لطف در حق رهی چندان کن
که خداوندش از آن دل خرم است
نه حواری صفت است آنکه از او
اسقفان خوشدل و عیسی دژم است
کهتری را که تو تمکینش دهی
عامه گوید که ز مهتر چه کم است
سگ سگ است راچه بیاغالندش
کاستخوان خوارهٔ شیر اجم است
باد در سبلت نااهل مدم
گرچه نااهل خریدار دم است
تو غرورش دهی او چیره شود
ظن برد کو نه رهی، ابنعم است
بیش بر جای خدم ننشیند
ایمه مخدوم چه جای خدم است
کهتر از فر مهان نامور است
بیدق از خدمت شه محتشم است
هر فروتر به بزرگی است عزیز
هر پیمبر به خدا محترم است
مهتر ار چه بزند بنوازد
که یکی لا و هزارش نعم است
گه کند تندی و گه بخشش از آنک
بحر تند است و گهربخش هم است
مهتر آن به که درشت است نه نرم
که درشتی صفت فحل رم است
خارپشت است کم آزار و درشت
مار نرم است و سراپای سم است
از درشتی است سفن قائم تیغ
که بر او تکیهگه روستم است
آب نرم است ولی خائن طبع
ساده رنگ است ولی پیچ و خم است
سنگ در عین درشتی است امین
لاجرم گاه محک گه حکم است
آب را سنگ است اندر بر از آنک
سنگ را بچهٔ خور در شکم است
جملةالامر سری را ز سفینه
فرق کن کاین ملک است آن حشم است
غصه مفزای سران را به ستیز
خاصه کانفاس سران مغتنم است
بیسران را سر و گردن مفراز
برمزن دوش که ما را چه غم است
پس مگو کایمه همه آدمیاند
آدمی هست که شیطان شیم است
در بزرگی جسدشان منگر
که دل خرد بزرگ از همم است
از خلال ملکان فرق بکن
تا عصا کان ز شبان غنم است
نبرد دیده بسی ناز چراغ
زان که با خواب در او بهم است
دیده قبله ز چراغی چکند
تاش محراب ز بدر الظلم است
کاوه را چون فر افریدون یافت
چه غم کوره و سندان و دم است
عیسی از معجزه برسازد رنگ
او چه محتاج به نیل و بقم است
مه و مشکاند مهان کهتر کیست
که نه از مه ضو و نز مشک شم است
این غران خصم سرانند به طبع
آری آری عدوی مشک نم است
زیردستان گله بر عکس کنند
گلهشان از پی نفی تهم است
بینی آن زخم گران بر سر کوس
لرزه و دل سبکی بر علم است
شکل شاگرد غلامانه مکن
گرچه این قاعدهٔ مرتسم است
زانکه شاگرد غلامی نکند
عقل کاستاد سرای قدم است
به ادب زی که به شمشیر ادب
عرب اقلیم ستان عجم است
حرز جان ساز ادب کاین کلمه
بر سر افسر کسری رقم است
نه کبوتر که امان یافت ز تیغ
به ادب خاصهٔ بیت الحرم است
ادب صحبت خلق از سر صدق
نسخت طاعت رب النسم است
هم نمودار سجود صمد است
شمنان را که هوای صنم است
به تنعم جهلا را مستای
که ستودن به علوم و حکم است
یاد کردی به هنر جاه بس است
که ز اسباب همه مدح و ذم است
شمس را خوان بره نیست شرف
شرف شمس به واو قسم است
بشنو این نکته که خاقانی گفت
کو به میزان سخن یک درم است
از بدان نیک حذر دار که بد
کژدم اعمی و مار اصم است
کافت غدر هلاک امم است
غدر نقابی بنیاد وفاست
اینت بنیاد که جان را حرم است
صبح حشر است مزن نقب چنین
کافت نقب زن از صبحدم است
غدر چون لذت دزدی است نخست
کاخرش دست بریدن الم است
ورم غدر کند رویت سرخ
سرخی عضو دلیل ورم است
تا تو بیمار نفاقی به درست
هرچه صحبت شمری هم سقم است
خانه در کوی وفا گیر و بدان
که تو را حبل متین معتصم است
من وصیت به وفا میکنمت
گرچه امروز وفا در عدم است
دوستی کم کن و چون خواهی کرد
آن چنان کن که شعار کرم است
هرکه را دوست براند تو مخوان
گرنه در چشم وفای تو نم است
وانکه را دوست به انصاف بزد
منوازش که سزای ستم است
وانکه را دوست بیفکند از پای
سرفرازش مکن ار شاه جم است
وانکه را دوست به تهمت رد کرد
مپذیر ار همه ز اهل حرم است
شاخ کو برکند آن را به ستیز
منشان ار همه شاخ ارم است
و آن گلی کو بنشاند به حسد
برمکن گر همه خار قدم است
هر خسی کو به کسی مردم شد
قدر نشناسد کافر نعم است
گل که عیسیش طرازد مرغ است
نی که ادریس نشاند قلم است
لطف در حق رهی چندان کن
که خداوندش از آن دل خرم است
نه حواری صفت است آنکه از او
اسقفان خوشدل و عیسی دژم است
کهتری را که تو تمکینش دهی
عامه گوید که ز مهتر چه کم است
سگ سگ است راچه بیاغالندش
کاستخوان خوارهٔ شیر اجم است
باد در سبلت نااهل مدم
گرچه نااهل خریدار دم است
تو غرورش دهی او چیره شود
ظن برد کو نه رهی، ابنعم است
بیش بر جای خدم ننشیند
ایمه مخدوم چه جای خدم است
کهتر از فر مهان نامور است
بیدق از خدمت شه محتشم است
هر فروتر به بزرگی است عزیز
هر پیمبر به خدا محترم است
مهتر ار چه بزند بنوازد
که یکی لا و هزارش نعم است
گه کند تندی و گه بخشش از آنک
بحر تند است و گهربخش هم است
مهتر آن به که درشت است نه نرم
که درشتی صفت فحل رم است
خارپشت است کم آزار و درشت
مار نرم است و سراپای سم است
از درشتی است سفن قائم تیغ
که بر او تکیهگه روستم است
آب نرم است ولی خائن طبع
ساده رنگ است ولی پیچ و خم است
سنگ در عین درشتی است امین
لاجرم گاه محک گه حکم است
آب را سنگ است اندر بر از آنک
سنگ را بچهٔ خور در شکم است
جملةالامر سری را ز سفینه
فرق کن کاین ملک است آن حشم است
غصه مفزای سران را به ستیز
خاصه کانفاس سران مغتنم است
بیسران را سر و گردن مفراز
برمزن دوش که ما را چه غم است
پس مگو کایمه همه آدمیاند
آدمی هست که شیطان شیم است
در بزرگی جسدشان منگر
که دل خرد بزرگ از همم است
از خلال ملکان فرق بکن
تا عصا کان ز شبان غنم است
نبرد دیده بسی ناز چراغ
زان که با خواب در او بهم است
دیده قبله ز چراغی چکند
تاش محراب ز بدر الظلم است
کاوه را چون فر افریدون یافت
چه غم کوره و سندان و دم است
عیسی از معجزه برسازد رنگ
او چه محتاج به نیل و بقم است
مه و مشکاند مهان کهتر کیست
که نه از مه ضو و نز مشک شم است
این غران خصم سرانند به طبع
آری آری عدوی مشک نم است
زیردستان گله بر عکس کنند
گلهشان از پی نفی تهم است
بینی آن زخم گران بر سر کوس
لرزه و دل سبکی بر علم است
شکل شاگرد غلامانه مکن
گرچه این قاعدهٔ مرتسم است
زانکه شاگرد غلامی نکند
عقل کاستاد سرای قدم است
به ادب زی که به شمشیر ادب
عرب اقلیم ستان عجم است
حرز جان ساز ادب کاین کلمه
بر سر افسر کسری رقم است
نه کبوتر که امان یافت ز تیغ
به ادب خاصهٔ بیت الحرم است
ادب صحبت خلق از سر صدق
نسخت طاعت رب النسم است
هم نمودار سجود صمد است
شمنان را که هوای صنم است
به تنعم جهلا را مستای
که ستودن به علوم و حکم است
یاد کردی به هنر جاه بس است
که ز اسباب همه مدح و ذم است
شمس را خوان بره نیست شرف
شرف شمس به واو قسم است
بشنو این نکته که خاقانی گفت
کو به میزان سخن یک درم است
از بدان نیک حذر دار که بد
کژدم اعمی و مار اصم است
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۵۳
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۶۱ - در علم و جهل
نسبت از علم گیر خاقانی
که بقا شاخ علم را ثمره است
علوی را که نیست علم علی
نقش سود است هرچه بر شجره است
عالم است از صف عباد الله
جاهل از زمرهٔ هم الکفره است
عقل عالم نه سغبهٔ جهل است
خیل موسی نه سخرهٔ سحره است
شاه نشناسدت محل گرچه
سخنت زاد سفرهٔ سفره است
نزد مخدوم فضل تو نقص است
پیش مزکوم مشک تو بعره است
زان فرود غران نشانندت
که عطارد فروتر از زهره است
چه عجب زیر که نشیند آب
که زر زیف و آب سیم سره است
زیر دو نان نشین که شیر فلک
به سه منزل فرود گاو و بره است
زیرکان زیر گاو ریشانند
کل عمران فروتر از بقره است
که بقا شاخ علم را ثمره است
علوی را که نیست علم علی
نقش سود است هرچه بر شجره است
عالم است از صف عباد الله
جاهل از زمرهٔ هم الکفره است
عقل عالم نه سغبهٔ جهل است
خیل موسی نه سخرهٔ سحره است
شاه نشناسدت محل گرچه
سخنت زاد سفرهٔ سفره است
نزد مخدوم فضل تو نقص است
پیش مزکوم مشک تو بعره است
زان فرود غران نشانندت
که عطارد فروتر از زهره است
چه عجب زیر که نشیند آب
که زر زیف و آب سیم سره است
زیر دو نان نشین که شیر فلک
به سه منزل فرود گاو و بره است
زیرکان زیر گاو ریشانند
کل عمران فروتر از بقره است