عبارات مورد جستجو در ۴۴۱۰ گوهر پیدا شد:
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۱۱۰ - در مدح حسام الدین
شاه برهان نسب آنست امام بن امام
خسرو شرع ملک زاده حسام بن حسام
آن حسام بن حسامی که حسام نظرش
هرگز از خصم بالزام نشد باز نیام
بحسامی ز نیام آخته شد زنده بمرگ
تا برون آمد از عهده الناس نیام
رایت دولت برهان مات صاحب رأی
بود قایم بحسام از نظر فقه و کلام
بر همان قاعده امروز همان رایت را
از حسام بن حسام است بلندی و قوام
روح باقیست خلف ماننده ز اسلاف بزرگ
نام اسلاف بدوزنده چو ارواح اجسام
کس مشرف تر ازو نیست ز اشراف صدور
کس مکرم ترازو نیست ز ابناء کرام
کرم و احسان بی منت یابند ازو
بندگان ملک ذوالمنن ذوالاکرام
سخن آرای صفات دو کف راد ورا
گه به خورشید سخن نظم دهد گه یغمام
زانکه از آب غمام است وز تاب خورشید
کار ارزاق خلایق را ترتیب و نظام
همچو جد و چو پدر هم بسبق هم بنظر
پادشاه حشم آرای و حدیثش پدرام
استماع سخن عذب وی از هر دو فریق
عقل مغلوب شود چون ز سماع و زمدام
وز در دولت او نکته دلجوئی هست
که بدان نکته کند خصم نظر را الزام
بسخن کام روا باش بر خصم نظر
نارسانیده حروف سخن از حلق بکام
سائلان را گه لم قال بتوحید سئوال
مهله ندهد بصر میم رسانید کلام
متعلم را یکبار که گوید اعلم
کرده باشد ز علوم همه عالم اعلام
پسر خواجه شرعست و پس از صاحب شرع
خواجه ای نیست بعالم که ورا نیست غلام
شاد بادا پسر آن پدری کز پدرش
علما بر فلک افراخته دارند اعلام
دین همنام تو از تقویت تست قوی
دین همنام بتو نازد و تو از همنام
در مصاف نظر از حجت قاطع بر خصم
پور برهانی چون رستم دستان از سام
خوب را در بجهان نیست همال تو کسی
بکجا باشد اگر هست و که خوانند و کدام
دین علام که باقیست بفر علماست
چون رسد کار بفتوای رسول علام
علما یکتن باشند و مر آن یکتن را
سر تو خواهی بدن از همت شیخ الاسلام
گر بسر بردن تو طایفه ای تن ندهند
بره آمده خواهند شد اندام اندام
دشمن توسن تو رام شود با تو چو دید
بر مراد تو مدار فلک توسن رام
فلکی همت صدری و بدان دست رسی
که فلک را چو زمین آری زیر اقدام
تا بفرمان جهاندار جهان داور خلق
هر فلک را حرکاتست و زمین را آرام
از سر قدر و سری سر بفلک بر بفراز
وز ره حلم و تواضع بزمین بر بخرام
پادشاه علما باش چو جد و چو پدر
تا پدید آید در مملکتت خاص از عام
علم محترم دولت دین قیم
مستوی قامت باد از تو تا روز قیام
نوبنو باد سلام تو رسانده بپدر
از در مدرسه ات تا بدر دار سلام
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۱۱۱ - در مدح حسام الدین
ای حسام دگر از گوهر والای حسام
ملک کامروا بر علمای اعلام
سیف و برهان و حسام از تو بنازند که تو
خلف صالحی از سیف وز برهان و حسام
اگر اسلاف تو در دار سلامند مقیم
هر مقامی که بوی هست بتو دار سلام
شد ره دار سلام آن سپرد در عالم
که وی آید بر تو تا بروی تو بسلام
دیده روح الامین سرمه کند خاک رهی
که بران مرکب میمون تو بگذارد گام
فرخ آنشهر که کردی تو بدان شهر نزول
خرم آن خانه که کردی تو در آن خانه خرام
نخشب ای صدر باقبال خرامیدن تو
مکه شد از شرف و مدرسه چون بیت حرام
تا درین مکه و این بیت حرامی از رشک
نیست آن مکه و آن بیت حرم را آرام
توئی آن صاحب صدری که بتو صاحب شرع
علم شرع خود افراخته دارد مادام
بی نیازان را در شام بد آنرسم که چون
خانه پر زر شد بر بام زدندی اعلام
بی نیازی بنمائی تو و گر ننمائی
علم علم ترا عرش بود گوشه یام
هر چه در روی زمین هست یکی ناموری
که بدو شرع رسول قرشی گیرد نام
همه شاگرد و غلام پدر و جد تواند
وانکه زین زمره برونست ندانم که کدام
کس نظیر تو روا نیست بمیدان نظر
که روا نیست نظیر پسر خواجه غلام
هرکه دعوی اقامت کند اندر ره دین
تا غلام تو ندانند بخونیدش نام
هر که بر نکته تو لام لم آرد بزبان
لام الف ورا زبانش بشکافد در کام
داد مرطبع ترا قوت احیای سخن
آنکه او دارد و بس قدرت احیای عظام
چون سخن در نظر از لفظ تو اندام گرفت
بعدم باز رود خصم تو اندام اندام
نارد ایام ترا مثل و عدیل اندر شرع
که حسام شده را باز نیارد ایام
طمع از مثل و عدیل تو بباید برداشت
چو حسام نظرت آخته گردد ز نیام
تو کریم بن کریمی و تواضع کردن
هست رسم و سیر عادت ابناء کرام
این تواضع که تو کردی بحق فخرالدین
که برون آمدنی نیست ازین عهده وام
هرگز اندر دل فخرالدین این هم نبود
که رسد از تو بزرگیش بدین استحکام
یار شاهنشه دنیا بدو میهمان عزیز
عذر و تقصیر پذیرفت بفضل از خدام
تو که شاهنشه دینی ز ره فضل و کرم
عذر بپذیر که زیبد ز تو فضل و اکرام
میزبان تو بجانست و بدل فخرالدین
جان و دل بهره تو نان و نمک بهره عام
تا بود شمس فلک نور ده ماه و نجوم
تا نینجامد دور فلک آینه فام
شمس اسلام توئی درس تو بر ماه و نجوم
دادن تو ز تو هرگز نپذیرد انجام
هر مرادی که ترا دینی و دنیائی هست
آن مراد تو محصل شده بادا و تمام
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۱۱۶ - در مدح محمودبن عبدالکریم
مهتر آن بهتر که باشد فاضل و راد و کریم
تا هم از وی مدح او را مایه بردارد حکیم
حکمت آرا اینقدر داند که مهتر به بود
فاضل و راد و کریم از جاهل و زفت و لئیم
هر لئیم و زفت و جاهل را نگوید مدح از آنک
مادح او باشد اندر نزد دانایان ذمیم
مدح بر زفت و لئیم و جاهل آمد بیگمان
ابتر و سرد و گران و ناخوش و سست و سقیم
مرکریم و راد و فاضل را کنم مدح و ثنا
تا بود پاکیزه و عذب و خوش و سهل و سلیم
فاضل و راد و کریم امروز از ابناء کرام
نیست الا تاج دین محمود بن عبدالکریم
نایب صدر وزیران صاحب عادل که هست
صاحب جاه عریض و صاحب فضل عمیم
آنکه اندر دار دنیا از برای دین حق
یک قدم ننهاد الا بر صراط مستقیم
مستقیم احوال باشد آنکه در تیمار اوست
محترم باشد هر آن کز حرمتش سازد حریم
در فنون فضل و دانش در همه روی زمین
همبر و همتا ندارد از حدیث و از قدیم
چون الف کز راستی اصل حروف معجم است
در مقام راستان با راستی باشد مقیم
چون الف صدر سرافرازان خود شد لاجرم
تا بحرف یاو حرف باو تا و ثا و جیم
هرگز آلوده نشد لام لبش از میم می
قلب او مایل نشد هرگز بقلب لام و میم
از پی احسنت و زه نفکند خود را در بزه
وز برای لنگ را ننهاد بر آتش گلیم
پشت دست او نشد از عکس جام باده لعل
تا بمحشر با ید بیضا برآید چون کلیم
ای ید بیضا ترا در جمله انواع فضل
در مشامت از گل بستان فضل آمد نسیم
نزد تو عزت هنر دارد کز او گشتی عزیز
نزد کف راد تو عزت نه زر دارد نه سیم
خط تو از روی تشبیه است بر شکل شبه
کم کسی باشد که باشد آنمعانی را فهیم
نامهای مشترک دارند با حق بندگانت
این حدیث از روی صورت هیبتی دارد عظیم
حق شرکت نیست ثابت بنده را در ذات حق
خود کس این سودا نیارد در سویدای صمیم
گر چه شرکت باشد اندر نام با حق بنده
نیست مشرک را چنین تشریف بالله العظیم
نام حق محمود و نام نور حق محمود و تو
اندرین محمود نامی نی بنزد حق اثیم
بنده حقی و بر تو حق رحیم است وز تو
هست راضی تا بوی بر بندگان حق رحیم
حق حلیم است وز حلم خود ردادادت که تو
از برای حق بوی با بندگان او حلیم
اهل دین و اهل دنیا از برای حرص و آز
جمله در دخل نعیمند و تو در بذل نعیم
تو عدیم المثلی اندر عالم از جود و سخا
هرکه من مثل تو گوید گردد از عالم عدیم
مهترانرا از حریفی وزند یمی چاره نیست
زان هنر با تو حریف است و خرد با تو ندیم
مر ترا با صاحب ری گر قیاس آرم بفضل
دور نبود گر حیات آید از آن عظم رمیم
دیگران در می سخا ورزند و تو بیرون می
وان سخاوت نیست جز تلقین شیطان رجیم
تو توانی جود و احسان کرد با خلق خدا
بی مئی کز بعد آن آید ز غسلین حمیم
در چنین ماه معظم با چنین اهل صلاح
در چنین مجلس که با خلد است چون سیبی دو نیم
بر تو شاید آفرین گفتن که از دین واجبست
آفرین گفتن بر اهل آفرین بی ترس و بیم
جاودان در آفرین بادی چو اصحاب جنان
حاسد جاه تو در نفرین چو اصحاب حجیم
دشمن تو با غم و انده قرین باشد مدام
با نشاط و عیش باشد دوستت توام مقیم
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۱۲۳ - امام کیست
ایا گرفته تو اندر سرای جهل مقام
تهی ز دانش و غرقه میان بحر ظلام
ایا بعمری دایم فسوس گشته دیو
ز مصطفی بتو بر صد هزار گونه ملام
ایا گسسته ز حبل خدا و دعوت حق
بکام خود بسرت کرده است دیو لگام
ایا مخالف اسلام و راه دین هدی
کشیده گردن از بیعت اولوالارحام
ره صواب ندانی همی ز راه خطا
ره حلال ندانی همی ز راه حرام
نه مشک بازشناسی همی ز پشک سیاه
نه عود و عنبر و کافور را ز سنگ رخام
نه حق ز ناحق دانی نه بنده راز خدای
نه مرد ناقص پر عیب راز مرد تمام
همی ندانی ای کور دل بعمری خویش
که احمد قرشی را وصی که بود و کدام
نگر که پای ابر کتف مصطفی که نهاد
بتان ز کعبه که افکند و پاک کرد مقام
نگر که از پس پیغمبر خدای بزرگ
کدام بود بعلم و بدانش و احکام
نگر که مهتر آل نبی که بود از اصل
نگر که خالق جبار را که بدضرغام
نگر که ایزد شمششیر خویشتن بکه داد
بکه سپرد پیمبر پس از فراق حسام
نگر که بن عم و داماد مصطفی که بداست
نگر که فضل کرا کرد از بنی اعمام
نگر که گردش ترویج دین و بودش یار
ولی که بود ابر ذوالجلال و الاکرام
گر که دست که بگرفت مصطفی بغدیر
که را امام هدی خواند و فخر وزین همام
یکی فضیلت بد پیش ازین امامت را
همی دهی بدل خویش اندرین آرام
اگر بغار بد او یار مصطفی یکشب
بدین فضیلت بایدش سروری فرجام
چهل شبانروز ابلیس بند بنوح نبی
بدان سفینه پر آب اندرونش مقام
وگر بپیری کس را رسد امامت خلق
کسی بپیری ابلیس بد در آن ایام؟
ایا مناسب دل کور ابله ملعون
ز کور بختی دایم دراوفتاده بدام
مرا امام هم از جایگاه وصی خداست
ز جایگاه نبی مرترا امام کدام
امام آنکه بپیش بتان نکرده نماز
نکرده جز ملک العرش را صلوة و صیام
امام آنکه خداوند علم و شمع هدی است
امام آنکه تقی و نقی و ز اصل کرام
امام آنکه بچیز کسان نکرده طمع
نخورده چیز یتیمان حلال خورده مدام
امام آنکه بزور و درم نشد مشغول
ازین بعید نبود ار همیشه بودش وام
امام آنکه فدا کرد تن بجای نبی
ز وقت خفتن تا صبح روز دادن بام
امام آنکه بروزه بدی سه روز و سه شب
طعام داد بسائل بوقت خوردن شام
امام آنکه خدای بزرگ روز غدیر
بفضل کرد بنزدیک مصطفی پیغام
امام آنکه بجز طاعت خدای نکرد
بر او امام پسندی تو عابد اصنام
امام آنکه با مصطفی برو قضا
بود ابر لب حوض و بدستش اندر جام
امام آنکه علیرغم این مناصب را
لوای حمد بدستش بود بروز قیام
امام آنکه امید شفاعتم همه اوست
که در محبت او در شوم بدار سلام
اگر تو خواهی مؤمن شوی بیا بشنو
ز قول شاعر سوز نگر این درست کلام
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۱۲۴ - در رثاء طبیب استاد کوسوی
ز مرگ چاره نباشد صحیح را و سقیم
کریم را بفنا رفتن است همچو لئیم
عزیز را چو ذلیل و جواد را چو بخیل
فصیح را چو کلیل و سفیه را چو فهیم
امید و بیم بعمر اندرست مردم را
هزار سال امید است عمر و یکدم بیم
ز عمر رفته علم خلق را که چه رفت
ز عمر مانده نداند بجز خدای علیم
چه غفلت است و چه بی آگهی و بی خبری
ز زندگانی کان یکدم است یا یک و نیم
به نیم دم نتوان زیست بر زیادت ازان
که کرده باشد قسام بنده را تقسیم
بدست هیچ حکیمی مدان زیادت عمر
که ممکن ار بودی بد بدست خواجه حکیم
سر اطبا استاد کوسوی کوهست
ز پشت هفت پدر او ستاد هفت اقلیم
شفای جان و دل خلق بود طلعت او
دوای او سبب صحت علیل و سقیم
ببندگان خدائی رحیمتر بعلاج
رحیم بودی خاص از پی خدای رحیم
بنیکنامی کوشید و نیکنامی یافت
چو اصل نیکی نامش بدو تیغ زر و سیم
تنی و مالی هرکس کز او سئوالی کرد
نعم شنید ز لفظ وی و گرفت نعیم
شفای تب زدگان بود شربتش گوئی
که برد شربتش از سلسبیل و از تسنیم
یتیم ماند پسر از وی و ز چشم یتیم
سرشک بر رخ باریده شد چو در یتیم
غریو و ناله پوشیدگان پرده او
دریده پرده صبر و خرد دریده عظیم
حکیم بود ز اقران خود عدیم المثل
چو مثل خویش ز اقران خویش گشت عدیم
سپید روی برانگیخته شود چو بنزع
ندید چهره اهریمن سیاه گلیم
چو بود شفقت او عام بر همه عالم
بدو خدایا رحمت کنی بفضل عمیم
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۱۴۰ - در مدح برهان الدین
دارم هوای آنکه پر از در کنم جهان
تا از ثنای صدر جهان برکنم جهان
صدر جهان که صدر فلک بارگاه اوست
وز بارگاه او بفلک برشدن توان
برهان دین که هست به بنیان علم و شرع
برهان سبق حسام نظر سیف حکم ران
حکمی که او کند خط فرمان که او کشد
نتوان گذشت از آنکه از آنسوست لامکان
شه را خجسته فال بدیدار روی اوست
وندر جهان خجسته تر از فال شه مدان
بی خاندان برهان در دین شکوه نیست
زو با شکوهتر نه درین دین و خاندان
زین آستانه تا حرم کعبه اهل علم
شاگرد دودمان ویند . . . دمان
تا ز آستان کعبه بدینجا نهاد روی
سکان کعبه دارند این آستان خوان
سلطان ملک شرع و پست و بملک شرع
باشد چو پاسبان شب و روز او نگاهبان
تا مرو را ببیند اندر جهان کسی
جز مرو را نه بیند سلطان و پاسبان
از شرق تا بغرب سپاهند مرو را
در ملک شرع و تیغ زبان و قلم ستان
از تیغ و از سنانشان در اصل و فرع شرع
سنت پدید گشته و بدعت شده نهان
ای سر بسر ستوده پدید و نهان تو
شد بر جهانیان خبر خیر تو عیان
از حشمت تو محتشمان سر نهاده اند
بر آستان مدرسه جوز جانیان
تار و نشان چو روی سپهر از هلال صوم
گیرد ز نعل مرکب میمون تو نشان
در ماه روزه درس و سبق رسم جدتست
بر رسم جد خویش بمان و بکن چنان
بر آسمان دو برج بشمس است نامزد
هرچند از آن اوست همه ملک آسمان
از شمس آسمان چو یکی بیت مرترا
کم زان بود که سازی در شهر خانمان
بی تو بخاریانرا در آرزوی تو
دلهاست شعله شعله و دمها دخار جان
بر خنمان اهل بخارا کراست دست
از اهل بغی و طغیان از سهم و بیم جان
خاک حسام برهان او را ربض نیست
وینرا حسام بست ربض بهر خامیان
خاقان جهان بروی تو بیند ز دوستی
باشد یقین هرآنچه بخاقان بری گمان
شاهی که اهل علم بدو شادمان بوند
شادی و کامرانی او باد جاودان
صدر جهان بدانکه تو محبوب هردلی
از بهر آنکه باشی مذکور هر زبان
در بوستان جاه تو شد بنده سوزنی
باده زبان چو سوسن آزاد مدح خوان
تا نام وی بتذکره مدحتت بود
زود آشنا شود چو طفیلی بمیهمان
تا اهل علم و شرع ز لقمان کنند یاد
بادی بعلم نعمان نعمان این زمان
روی تو باد لاله نعمان باغ شرع
باران رحمت امده در صحن بر . . . ان
پذرفته باد روزه و فرخنده عید تو
از روزه با مثوبت و از عید شادمان
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۱۶۴ - در مدح وزیر صدرالدین
ای صدر دین و دنیا دنیا آفرین تو
خالی نیند یکنفس از آفرین تو
هم آفرین کنندت و هم آفرین خوهند
مرجان و بر تن تو ز جان آفرین تو
صدق و یقین تست بیزدان تو درست
تا کار تست در خور صدق و یقین تو
چون تاج بر سراست ترا شغلهای دین
زاین است شغل دنیا زیر نگین تو
گر نازش وزیر بتاج و نگین تو است
انصاف تست و عدل تو تاج و نگین تو
بر آستان تست بخدمت جبین خلق
چونان که شکر و خدمت حق را جبین تو
پای تو زاستان تو جز بر ره سخا
ناید برون چو دست تو از آستین تو
صاحبقران بود که نباشد کسش قرین
صاحبقران وقتی کس نی قرین تو
هر شاهرا دفین در و گوهر است و هست
اندر دل تو نیست نیکو دفین تو
هر دم دفین خویش کنی بر جهان نثار
تا عالمی شوند رهی و رهین تو
روی ستم نیاید پیدا بچشم کس
از بیم هیبت تو و ازهان و هین تو
گر سال و ماه ابر بلا بارد و عنا
نبت ستم نروید اندر زمین تو
آنگه که ایزد از طین آدم بیافرید
اندر مکان طین عمر بود طین تو
تو خلدی از قیاس همه خلق را و هست
خلق خوش تو کوثر و ماه معین تو
جان و سر تو گشت یمین پادشاه را
داده یمین ببیعت عهد و یمین تو
تا مهر ملک و سلطنت اندر یسار اوست
ملک و زار تست و سری در یمین تو
چون پادشاه را پدر به گزین توئی
شد نزد پادشا پدر به گزین تو
رأی مبین تو سفرش اختیار کرد
خیر اختیار با دارای مبین تو
فرزند نازنین تو گر نزد شاه شد
رنجور دل مباد تن نازنین تو
هر کس بنزد شاه امینی گزین کند
فرزند هر آینه بهتر امین تو
فرخ بود بدو نظر پادشاه دین
این رأی نیک دید و دل پاک بین تو
زودا که بینی آمده او را به نزد خویش
بر تخت عز و جاه شده همنشین تو
تا در جهان شهور و سنین خواهد آمدن
در عز و ناز باد شهور و سنین تو
تا کار دین و دنیا دارد و طریقها
جز بر طریق راست مباد آن و این تو
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۱۶۹ - در توبه از گناهان
چون در هوای دل تن من گشت پادشاه
آمد به پیش سینه من از سفه سپاه
لشکرگه سفاهت من عرضه داد دیو
من ایستاده همبر عارض بعرضه گاه
دیو سیه گلیم بران بود تا کند
همچون گلیم خویش لباس دلم سیاه
بنمود خیل خیل گنه پیش چشم من
تا در کدام خیل کنم بیشتر نگاه
آن خیل را بچشم من آرایشی دهد
زان نوع دانه سازد و دام افکند براه
رفتم براه دیو و فتادم بدام او
وز دیو دیوتر شدم از سیرت تباه
یکروز بی گناه نبودم بعمر خویش
گوئی که بود بی گنهی نزد من گناه
هرگونه گناه ز اعضای من برست
چون از زمین نم زده هرگونه گیاه
فردا بروز حشر گر امروز منکرند
اعضای من بوند بر اعمال من گواه
ای تن که پادشاه شدی بر هوای دل
هم بنده ای از آنکه الله است پادشاه
در قدرت اله نگه کن بچشم عقل
تا عجز خویش بینی در قدرت الله
قامت دو تاه کردی یکتا شو و مباش
همتای دیو تا نروی از جهان دو تاه
پیری رسید و موی سیاهت سپید شد
یار سپید روی سیه موی را مخواه
زین پس بنعت چه ذقنان بر غزل مگوی
کز نظم نعت چه ذقنان اوفتی بچاه
گر جاه و آبروی خوهی معصیت مورز
از طاعت خدای طلب آبروی و جاه
یکدم مباش از آنکه دو دم پیش نیست عمر
بی حسرت و ندامت و بی آب چشم و آه
نیران دو رخ از تو برآرد شرار دود
گر از ندم نباری از دیدگان میاه
گر از عذاب نار بترسی بجو پناه
تو توبه را و سایه طوبی ترا پناه
ای سوزنی اگر تنت از کوه آهنست
در کوره دل چو سوزن ز غم بکاه
در پیش چشم عقل جهان فراخ بین
چون چشم سوزنی کن و بندیش گاهگاه
ناآمد از تو هیچ گناهی ز کوه کم
با هیچ طاعتی ز تو آید فزون ز کاه
ز اهل سموم هاویه ای و همی خوهی
تا نزد تو نسیم شمال آید از هراه
عصیان کنی و جای مطیعان کنی طمع
بسیار کله هاست بسودای این کلاه
با توبه آشنا شو و بیگانه شو زجرم
تا در بحار رحمت یزدان کنی گناه
با چهره چو زر شو و با اشک همچو در
بگذار تن چو سیم و سرب در میان کاه
دینرا نگاه دارد که دارد زهر بدی
ایزد ترا نگاه چو دین داشتی نگاه
ای قادری که هست بتقدیر حکم تو
گردنده چشم اخضر و تابنده مهر و ماه
هستم یگانه عاصی و عاصی چو من بسی است
جمله نیازمند بفضل تو سال و ماه
از روی بی نیازی بخشای و فضل کن
بر من یگانه عاصی و بر جمله عصاه
کافی توئی و قاضی حاجات هم توئی
نی بر کفا تکیه ما و نه بر قضاه
حاجات جمله مکفی و مقضی تو کن بفضل
ما را مران بصدر قضاة و در کفاه
از ما بخوابگاه پیمبر رسان درود
ما را ز خواب غفلت روزی کن انتباه
ایمان ما و قوت اسلام و دین ما
از ما جدا مکن بجدا گشتن حیاه
بر ما لباس خاک چو جیب کلیم گن
تا چون کف کلیم برآریم ازان جباه
ای راوی این قصیده بخوان و مرا به بین
کالسمع بالمعیدی خیر من ان تراه
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۱۸۰ - در مدح محمد بن محمد الهروی
ایا ستوده بتو خانواده نبوی
جهان گرفته برأی صواب و عام قوی
توئی بحق شرف دین کردگار جهان
نه دین بود نه شرف هر کجا که تو بنوی
اجل سید عالم سپهر جاه و شرف
محمد بن علی بن محمد الهروی
بزرگوارتر از تو ندید کس بجهان
بزرگوارتر از تو توئی و باز توی
جهان پیر کهن گشته ز کار شده
بدولت تو جوانی گرفت باز و توی
اگر بر آدمئی صد زبان پدید شود
زصد زبان همه مدح و ثنای خود شنوی
شبی که از تو فقیری دو صد غنی نشود
بروز ناری تا بامدادو کم غنوی
غریق من احسان بی شمار تواند
بزیر منت باری مدان که تو گروی
پیمبری بسخا گر کسی کند دعوی
زدوستی سخا شاید ار بر او گروی
زرای تو همه کس بر ره سواره روند
زرای خویش تو هم بر ره صواب روی
منازعان تو هرچند طاعن و قریند
بنزد اهل خرد جمله طاغیند و غوی
اگر ترا بجهان بیعدد عدوست و امت
بگاه کینه قویتر ز صد جهان عدوی
منازعان تو نار عداوت افروزنت
ز بخت تو همه بر نار خود شوند شوی
گرفته اند نکوخواه و بدخواه تو مدام
یکی طریق هلالت یکی طریق سوی
عدوت با تو برابر بود باصل و نسب
اگر برایت باشد کلیم با شطوی
کسی که با تو دم اتحاد و صدق نزد
اگر چه هست و حد یکی است با ثنوی
ثنا و مدح تو بر سوزنی فریضه شده است
ز اعیاد تو با فخر تخمه نبوی
همیشه تا که شناسند اهل حکمت و شرع
صحیح را زسقیم و ردیف را زروی
هزار شاعر استاد باد مداحت
چو بحتری و جریر و چو اصمعی لغوی
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۱۹۰ - در مدح اطهر بن اشرف بن بوعلی
ای که در ملک سیادت خسرو دریا دلی
مفخری بر عترت مختار بی آل ولی
هر حدیث از لفظ تو دریست از دریای لفظ
از دل دریا برآید در تو دریا دلی
زینت آل حسین بن علی المرتضی
میر میران اطهر بن اشرف بن بوعلی
بوعلی از اشرف و اشرف ز تو نازد بحشر
پیش مختار و علی آن شاه کافی و ملی
آن علی کو عمر و عنتر را بزخم ذوالفقار
سر جدا کرد از قفا همچو ترنج آملی
آنعلی کاندر مصاف صد هزاران خصم خواست
هر یکی چون رستم دستان و زال زاولی
آن علی را از نژاد بوعلی اندر جهان
نیست همتای تو فرزندی بوالله العلی
گر کسی گوید که همتای تو دیدم سیدی
هم ترا دیده بود وان دیده دارد احولی
صدر و بدر مرسلان بدسید آخر زمان
تو بنسبت صد رو بد عترت آن مرسلی
سید اول وی است و سید آخر وی است
سید آخر وئی گر آخری یا اولی
گر کند با تو کسی دعوی بصاحب گیسوئی
گیسو از شرمت فرو ریزد پدید آید کلی
خرمی هر محفلی از صدر آن محفل بود
خرم آن محفل که تو صدر و سر آن محفلی
محسن و مجمل بود در خور بمدح و آفرین
آفرین بر تو که تو هم محسن و هم مجملی
تیز رو باشد بسوی راه دوزخ روز حشر
هرکه اینجا در ره مهرت رود با کاهلی
منت ایزد را که من باری نیم زان کاهلان
کاهلی آن ره بود یا خارجی یا حنبلی
گر مرا آئینه خاطر شود زنگار گیر
زنگ برخیزد چو از مدح تو سازم صیقلی
منزل آل ولی الله اعلی منزل است
وز همه آل ولی الله اعلی منزلی
دین حق را از کمال جاه تو قوت فزود
گر کمال الدین لقب داری که نی بر باطلی
آن کمال الدین توئی ای اطهر اشرف نسب
کز همه عالم بگو هر اشرف و اکملی
پیش حلم و جود تو هرگز نیارد کرد جز
کوه جودی ذرگی دریای قلزم جدولی
آفتاب جودت از نور افکند برمد خلی
در زمان چون سایه بگریزد ز طبعش مدخلی
شکر حنظل زکین مهر تو پیدا شدند
بر موالی شکری و بر معادی حنظلی
خار و گل دارند نعت عنف و وصف لطف تو
تا ولیرا بوی بخشی و عدو را دل خلی
شاعران از هر طرف نزدیک تو شعر آورند
من بصدر تو خموش این نیست جز از تنبلی
وحی منزل بود مدح جد تو از آسمان
تو چو جد خود سزای مدح و وحی منزلی
گر بدانم کز ثنا و مدح من خوشآیدت
در ثنای او نخواهم کرد هرگز کاهلی
ور بدان کز طبع من زاید بوی راضی رسد
کاروان بر کاروان و خنگلی بر خنگلی
حاصل آندان گر پسند آید ترا اشعار من
یکدم از گفتن نیاسایم بود بی حاصلی
جویم از درگاه تو مر خویشتن را آبروی
همچو از درگاه هرون بو سحاق موصلی
باد درگاه تو دایم جایگاه اهل فضل
گرچه در هر فضل از هر اهل فضلی افضلی
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۳ - پسر بوالعطا
آمد پسر دیو بوالعطا را
قیمت شد ازو در پربها را
آری شبه آرد بها گهر را
عزت درم ناروا روا را
چون ابرو شب است آن پلید زاده
از ظلمت و نور این دو پادشا را
زان داد که تا دیو را بینند
لاحول بکار دارند و دعا را
شویش بسر خوان مامکش برد
نه از پی راحت بل از بلا را
تا صورت نان را کند فراموش
از خوردن چلیو لوبیا را
تا شور بیفتدت همی در سر
یکسر بخورد یک شوربا را
گویند که در کوهسارها هست
از بیخ گیا خوردن اولیا را
ماننده اولیا نخواهد شدن
از یاوه خوردن خر گیا را
یکروزه درین سور و میزبانی
کامد بسر آن دیو بیوفا را
آمد بسر ما دوان و پویان
گفتا که بسی جسته ام شما را
تا دعوت و سور مرا بیند
یکسر همه رسم و نهاد ما را
خواجه بدرم را مدیح گوئید
زو چشم بدارید مر عطارا
گفتیم هلا و سپاس داریم
گوئیم در او مدحت و ثنا را
نی از پی آن تا بریم صلت
لیکن ز پی باز پس هجا را
رفتیم در آن باغ تا ببینم
آن دعوت بی نان و با را
اندر رد و اندر محلت او
نسپرده بر راه رو چرا را
پاسخ تراشان و پای کوبان
زانو زده همساج اولیا را
دیدیم یکی خوان مایه جسته
از بهر خدا و از پی عشا را
آویخته زو نان ریشه ریشه
مانند درخت دعار وارا
مطرب ز بر خوان بایستاده
ایجان من ای نان زدی دعا را
ما جمله بر آن گرد خوان نشسته
جویان شده نان پاره جدا را
بر خوان بسی نان نشد شکسته
یکتن نشکستیم ناشتا را
گیرم بند آن خود نبیره او
بایست کردی او ز روی ریا را
پس گفت که بر خوانم آفرین گوی
گفتم بگویم ولی کجا را
جای بره و مرغ را ستایم
یا جای خلیلی و مربا را
بر خوان تهی آفرین بگویم
بر من بنویسد ایزد خطا را
در جنگ بنده رنج بیش بری
گر خر کره دازی آشنا را
بر خوانش سزای ثنا ندیدم
جز سید اولاد مصطفی را
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۱۷ - در هجو ملیح
ملیح را ببخارا از این خبر نبود
که در سر پل نی زو ملیحتر نبود
غنیمت است دم آنرا که روی او بیند
که طعن و ضرب و ده و گیر و کر و فر نبود
حلاوتست بلفظ ملیح در شکر
که بی حلاوت نفس شکر شکر نبود
اگر هزار هنر دارد اندر او عیب است
که عیب عیب بود آن هنر هنر نبود
ز جمله ثنوی زادگانش میشمرند
اگر بود نه عجب هم عجب اگر نبود
درین اگر مگری میرود حقیقت نیست
کجا حقیقت باشد اگر مگر نبود
موحد است گذشته ز ملت ثنوی
ولکن از ثنوی زادگی گذر نبود
خوهر فشارد و مادر کشد سپس نگرد
پسر سپوزد و زین جمله بر حذر نبود
بخاریانرا مغ مزدکی بود نامی
که مزدکی را بی مادر و خوهر نبود
ملیح را نپسندند خویش خود گفتن
که خال و عم ورا مادر و پدر نبود
زبان بی سخن اندر دهان بی دندان
نهفته دارد و باز از دولی بدر نبود
بغرچگان رباط چهار سو سوگند
همیخورند که جفت ملیج خر نبود
بیاو پردگیانرا بغرچگان بگذار
که پرده دار نباشد که پرده در نبود
هزار زخمه بدانگی است نرخ کردن نو
بنسیه میدهی آنرا که نقد خر نبود
بموم و روغن و گل سرخ زخمگه کن نرم
که تا بدست بزرگان دین ضرر نبود
چو خاضع و متواضع شدی بزرگانرا
یکان یکانک شرطست اگر حشر نبود
چو آستانه صدر جهان کنی بالین
کسی که قصد قفای تو کرد سر نبود
چو سیف دین را خدمت کنی شوی مخدوم
جزای خدمت وی جز بدینقدر نبود
چو طوق منت جور حسام دین داری
سم ستور ترا کم ز نعل زر نبود
بملک دین خلف است از حسام دین شهید
چو شاهزاده شهادت بمرگ بر نبود
بود محال جگرگوشه را خلف خواندن
خلف چراست چرا گوشه جگر نبود
زهی خلیقه درس پدر حسام حسام
که کس نظیر تو اندر صف نظر نبود
ترا بنام پدر خواند و مراد وی این
که تا بنام پدر جز تو نامور نبود
بجاه صدر زبردستی است و اسم ترا
چنانکه دست کس از دست تو زبر نبود
توئی که بر فلک شرع سید القرشی
بنور و ذهن و ذکای تو ماه و حور نبود
بشرع شرع محمد که سید البشر است
همال تو کس از ابنای بوالبشر نبود
ترا بنظم و بنثر آفرین چنان گویم
که نثر من عبث و نظم من هدر نبود
در آل برهان ابیات من ز خوشی و لطف
اگر نه بیش کم از رشته درر نبود
طویله کردم و در گردن ملیح افکند
ملیح را به ازین حسن زیب و فر نبود
بقای صدر جهان با دو آل برهان کل
که هیچ سلسله زین آل خوبتر نبود
ملیح شاید بر سوزنی نیاز آرد
که در مطایبت سوزنی بتر نبود
وگر بتر بود اندر هجای او بمثل
جز از برای سر سهمناک خر نبود
سوزنی سمرقندی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶ - جلال الدین کیست؟
ز سیم ساده یکی کوه دیده ام بدو نیم
دو نیمه کوه که دید است کان بود از سیم
ز سیم ساده یکی کوه، لیک پنداری
که کرده اند بشمشیر کوه را بدو نیم
گهی بگونه کافور کان بود از گل
میان کاخگه اندر ز لعل حلقه میم
چهی است در که و از سیم کرده سیمایش
که دارد از گل و گلنار افسری بدو نیم
فراز او همه سیم و نشیب او همه زر
کران او همه خوف و میان او همه بیم
کهی که دیده نسرین ازو شود حیران
کهی که خرمن سوسن ورا کند تعظیم
بنرمی و بسفیدی مثال تل سمن
بپاکی و بنظیفی بسان در یتیم
بجهد شیشه سیماب گر در او ریزی
بشیشه تو کند شوشه های زر تسلیم
زهی کهی و خهی چشمه ای که اندروی
قرار گیرد مار شکنج و ماهی شیم
هرآنکه سایه آنکوه دید و آن چشمه
بدید سایه طوبی و چشمه تسلیم
ولیک راه مخوفست و کس بدو نرسد
مگر کسی که خدایش بداد کف کریم
جلال دین سبب افخار چار ارکان
کز او نظام گرفته است صحن هفت اقلیم
سوزنی سمرقندی : قطعات
شمارهٔ ۱۵ - زن سعد
دو دسته کاغذ سعدی نواختم فرمود
بحسب خواجه مؤید شهاب دین احمد
اگر بمدح محمد همه سیه نکنم
هزار . . .یر خر اندر . . . س زن اسعد
سوزنی سمرقندی : قطعات
شمارهٔ ۴۸ - ولوله در ولوله در ولوله
مار بسی گرد حنائی خبه
راه بسی داد گزر درد به
سوخت در خون حنائی بدان
کز ره خون خورد بسی نار به
ولوله در ولوله در ولوله
دبدبه در دبدبه در دبدبه
بر در . . . ونش چو بود خفته مست
. . . ایه او گنده ترا مصطبه
ایری تا . . . ایه ندانم که چند
از کلهش یک گز تا غبغبه
روزی صد . . . ایر چنیق راتبت
کم نکند هیچ ازین راتبه
سوزنی سمرقندی : بخش دوم قطعات
شمارهٔ ۳ - بشنو حکایتی ز من
کور و کر و دراز و سطبر است و سرنگون
سرگرد و بن قوی و سیه پوش و احمر است
ططناز و پر هراس و چو پستانست در لباس
کناس و دیر آس و میانش رگ آور است
نامش قضیب و خوره و کالم بدان و ایر
نیمور و بوالعمیر است کنده چو کند راست
اندر شود به . . . ونها این ایر دزد وار
. . . ایه چو دیده بانی استاده بر درست
چون . . . ایه طاق طاق کند . . . ایه چاک چاک
در بسترم تو گوئی میدان نو درست
من دوش خفته بودم در بستر از قضا
گفتم بلای در کشاده در اندرست
در اوفتاد بدین بوالعمیر من
گوئی که سختیش چو یکی پای استرست
گفتا غلام خواهم چون ماه کنده ای
ورنه بدرم آنچه لحافست و چادرست
چو طاقتم نماند برون آمدم بدر
دیدم یکی غلام که گوئی صنوبرست
مست از نبید منکر و گم کرده راه خویش
موی زنخ درشت تو گوئی که کنگر است
برتافتم ازو رخ و گفتا که ای حکیم
خواهی تو میهمانی کو مست چون خرست
گفتم چرا نخواهم برخیز و اندر آی
کامشب ترا کتاب زمانست و شاعرست
من چون یکی دو . . . ادم ووار خود بخواب بود
آنجا ببوفتاد که گوئی نه جانور است
من دست پیش بردم و بگشاده بند او
تا . . . دلش سخت فربه یا سخت لاغر است
دیدم برهنه . . . ونی سرخ و سفید و گرد
. . . ونی نبود . . . ون که یکی باغ بی درست
بسیار بوسه دادم و پس برنهادمش
گفتم به . . . ون فراخی خلقیت چاکر است
آ . . . دو . . . رد کردم و آگاهیش نبود
گوئی که مست خفته بنزدیک مادر است
بگرفتم و فشردم اندر میان پاش
گفتمش آرزوی . . . ون تو امشب مزور است
خوش خسب و دیر خیز و مترس از بلای ایر
کت باک نیست گر همه گر ز سکندر است
بشنو حکایتی ز من از وصف ایر من
کز ایرهای سخت همین عنبرتر است
سوزنی سمرقندی : رباعیات
شمارهٔ ۵
خمخانه سریست کوزه دار سرخم
بسته است جلاجل جلالی بردم
هرچند خر منست از سر تا سم
صد شکر کنم گر کنمش روزی گم
سوزنی سمرقندی : رباعیات
شمارهٔ ۷
یارب گل دینم از پژمردن
در عصمت خود دار گه جان بردن
در دل دارم میوه دل پروردن
ایمن کنم از خزان کافر مردن
سوزنی سمرقندی : رباعیات
شمارهٔ ۵۵
ای از خر دجال بسی یافته بهر
یک گوش بر دست او و یک گوش بنهر
خر زهره و هم بحنه تا از تو بقهر
خرمهره جدا کنم چو خر زهره ز زهر
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۸
گفته‌ای بیدار باید عاشق دیدار ما
پاس این حرف تو دارد دیده ی بیدار ما
رتبه ی افتادگی را خوش به بالا برده‌ایم
سایه بر بالای خود می‌افکند دیوار ما
دوستان مرهم‌گذار و دشمنان الماس‌ریز
کس نمی‌داند علاج سینه ی افگار ما
چون نسیمی کز چمن برگ گلی آرد برون
ناله ی لخت دل برون کی آرد از گلزار ما
هر یک از پود نفس در دستِ تارِ ناله‌ایست
دیگر ای حسرت چه می‌خواهی ز جان زار ما!
زهد زاهد شعبه‌ای از دودمان کفر ماست
خویشی نزدیک دارد سبحه با زنّار ما
گرچه در آلوده دامانی مثل گشتیم لیک
آب رحمت می‌رود در جوی استغفار ما
تا کدامین فتنه بازش بر سر ناز آورد
بوی خون می‌آید امروز از در و دیوار ما
ما ز اوج آسمان بر آستان افتاده‌ایم
از مروّت نیست فیّاض این قدر آزار ما