عبارات مورد جستجو در ۳۰۱۶ گوهر پیدا شد:
عطار نیشابوری : بخش پنجم
الحكایة و التمثیل
بود اندر مطبخ جم ای عجب
دیگ و کاسه در خصومت روز و شب
دیگ سنگین بود قصد جنگ کرد
کاسه زرین بود قصد سنگ کرد
هر دو تن از خشم در شور آمدند
سنگ وزر بودند در زور آمدند
دیگ گفتش گر اباگر روغن است
شور وشیرین هرچه هست آن منست
کار تو بی من کجا گیرد نظام
گر منت ندهم تهی مانی مدام
تو ز سنگ آئی در اول آشکار
باز بر سنگت زنند اندر عیار
گر ترا سنگی نباشد در نهاد
دایماً بی سنگ خواهی اوفتاد
تو چنین زیباو سنگین از منی
تو بسنگ و هنگ رنگین ازمنی
کس سیه دیگم نمیخواند بنام
چون سیه کاسه توئی در هر مقام
چون شنیدی این دلیل دلپذیر
دست چون من دیگر در کاسه مگیر
این سخن چون کاسه را آمد بگوش
همچو دیگی خون او آمد بجوش
گفت تو از هرچه گفتی بیش و کم
فارغم من چون منم در پیش جم
خیز تا خود را بصرافان بریم
تا زما هر دو کدامین برتریم
چون محک پیدا شود صراف را
خود محک گوید جواب این لاف را
تو ببین وقت گرو در سنگ و زر
تا ازین هر دو کدام ارزنده تر
در گرو کهنه ز نو آید پدید
کار در وقت گرو آید پدید
تا سفر در خود نیاری پیش تو
کی بکنه خود رسی از خویش تو
گر بکنه خویش ره یابی تمام
قدسیان را فرع خود یابی مدام
لیک تا در خود سفر نبود ترا
در حقیقت این نظر نبود ترا
عطار نیشابوری : بخش هشتم
الحكایة و التمثیل
گفت یک روزی سلیمان کای اله
بهر من ابلیس را آور براه
تا چو هر دیوی شود فرمانبرم
بی پری جفتی نهد سر در برم
حق بدو گفتا مشو او را شفیع
تاکنم در حکم تو او را مطیع
عاقبت ابلیس شد فرمان برش
گشت چون باد ای عجب خاک درش
گرچه چندانی سلیمان کار داشت
کز زمین تا عرش گیر و دار داشت
مسکنت را قدر چون بشناخت او
قوت از زنبیل بافی ساخت او
خادمش یک روز در بازار شد
از پی زنبیل او در کار شد
گرچه بسیاری بگشت از پیش و پس
عاقبت نخرید آن زنبیل کس
بازگشت و سوی او آورد باز
شد گرسنگی سلیمان را دراز
روز دیگر دیگری بهتر ببافت
تا خریداری تواند بو که یافت
برد خادم هر دو بازاری نبود
تا بشب گشت و خریداری نبود
چون نمیآمد خریداری پدید
ضعف شد القصه بسیاری پدید
شد ز بی قوتی سلیمان دردناک
آمدش بی قوتی در جان پاک
حق تعالی گفتش آخر حال چیست
کز ضعیفی بر تو دشوارست زیست
گفت نان میبایدم ای کردگار
گفت نان خور چند باشی بیقرار
گفت یا رب نان ندارم در نگر
گفت بفروش آن متاعت نان بخر
گفت زنبیلم فرستادم بسی
نیست این ساعت خریدارم کسی
گفت کی زنبیل باید کار را
بنده کرده مهتر بازار را
بی شکی شیطان چو محبوس آیدت
کار دنیا جمله مدروس آیدت
چونبود در بند ابلیس پلید
کی توان کردن فروشی یا خرید
کار دنیا جمله موقوف ویست
نهی منکر امر معروف ویست
عطار نیشابوری : بخش یازدهم
الحكایة و التمثیل
هست در دریا یکی حیوان گرم
نام بوقلمون و هفت اعضاش نرم
نرمی اعضای او چندان بود
کو هر آن شکلی که خواهد آن بود
هر زمان شکلی دگر نیکو کند
هرچه بیند خویش مثل او کند
چون شود حیوان بحری آشکار
او بدان صورت درآید از کنار
چون همه چون خویش بینندش ز دور
کی شوند از جنس خود هرگز نفور
او درآید لاجرم از گوشهٔ
خویش را سازد از ایشان توشهٔ
چون طلسم او نگردد آشکار
او بدین حیلت کند دایم شکار
گر دلت آگاه معنی آمدست
کار دینت ترک دنیا آمدست
عطار نیشابوری : بخش دوازدهم
الحكایة و التمثیل
شد بر دیوانهٔ آن مرد پاک
دید او را در میان خون و خاک
همچو مستی واله و حیرانش دید
سرنگونش یافت و سرگردانش دید
گفت ای دیوانهٔ بی روی و راه
در چه کاری روز و شب اینجایگاه
گفت هستم حق طلب در روز وشب
مرد گفتش من همین دارم طلب
مرد مجنون گفت پس پنجاه سال
همچو من در خون نشین در کل حال
کاسهٔ پرخون تو میخور ای عزیز
بعد از آن می ده بمن یک کاسه نیز
تاکه این دریا شود پرداخته
یا نه کار ما شود برساخته
این گره را چون گشادن روی نیست
هم بمردن هم بزادن روی نیست
این قدر دانم که با این پیچ پیچ
می ندانم می ندانم هیچ هیچ
عطار نیشابوری : بخش سیزدهم
الحكایة و التمثیل
کردروزی چند سارخگی قرار
بر درختی بس قوی یعنی چنار
چون سفر را کرد آخر کار راست
از چنار کوه پیکر عذر خواست
گفت زحمت دادمت بسیار من
زحمتی ندهم دگر این بار من
مهر برداشت از زفان حالی چنار
گفت خود را بیش ازین رنجه مدار
فارغم از آمدن وز رفتنت
نیست جز بیهوده درهم گفتنت
زانکه گرچون تو درآید صد هزار
یک دمم با آن نباشد هیچ کار
خواه بامن صبر کن خواهی مکن
تو که بای تا ز من گوئی سخن
لیک اگر از عجز آئی پیش در
زانچه میجوئی بیابی بیشتر
عطار نیشابوری : بخش سیزدهم
الحكایة و التمثیل
پادشاهی در رهی میشد پکاه
خاک بیزی میگذشت آنجایگاه
پس زفان بگشاده بود آن خاک بیز
کای خدا بر فرق کردم خاک ریز
گر مرا بایست رفتن سوی کار
تاکنون در کار بودم بی قرار
ور پگه بایست کردن عزم راه
کار را برخاستم اینک پگاه
آنچه بر من بود آوردم بجای
کار اکنون با تو افتاد ای خدای
شاه خوش شد از حدیث خاک بیز
گفت گیر این بدره در غربال ریز
چون پگاهی کار را بشتافتی
آنچه جستی بیشتر زان یافتی
عطار نیشابوری : بخش نوزدهم
الحكایة و التمثیل
کرد عمرو قیس را مردی سؤال
گفت اگر فردا خدای ذوالجلال
سر بدوزخ در دهد ناگه ترا
در چه شغلی ره بود آنگه ترا
گفت برگیرم عصا و رکوهٔ
میزنم در گرد دوزخ خطوهٔ
زار میگویم که این زندان اوست
وین سزای آنکه اورا داشت دوست
دید آن شب حق تعالی را بخواب
کرد عمرو قیس را حالی خطاب
گفت هان ای بدگمان خلق آفرین
کی کند با دوستان خود چنین
دوستان آید بفردوسم دریغ
کی ز دوزخشان نهم بر حلق تیغ
عطار نیشابوری : بخش بیست و یکم
الحكایة و التمثیل
کشتئی افتاد در غرقاب سخت
بود در کشتی حریصی شور بخت
نقدش آهن بود خرواری مگر
بود با او همنشین مردی دگر
نقد این پرحواصل بود و بس
موج چون بسیار شد از پیش و پش
آنکه داشت آهن همه بر پشت بست
وین بدان پر حواصل بر نشست
عاقبت چون گشت آن کشتی خراب
مرد را افکند آن آهن در آب
وان دگر یک راه ساحل برگرفت
خوش خوشش پرحواصل برگرفت
ای شده عمری گران بار گناه
مینترسی پیش و پس آبی سیاه
بادلی چون آهن و باری گران
کی رسد کشتی ایمان با کران
گر ز دریا راه ساحل بایدت
بار چون پر حواصل بایدت
ورنه در غرقاب خون افتاده گیر
از گران باری نگون افتاده گیر
کار خود در زندگانی کن ببرگ
زانکه نتوان کرد کاری روز مرگ
این زمان دریاب کاسان باشدت
ور نه دشواری فراوان باشدت
عطار نیشابوری : بخش بیست و یکم
الحكایة و التمثیل
خواجهٔ در نزع جمعی را بخواست
گفت کار من کنید ای جمع راست
هر یکی را کار دیگر راست کرد
حاجتی از هر کسی درخواست کرد
چون ز عمر خود نمیدید او امان
زود زود آن حرف میگفت آن زمان
بود بر بالین او شوریدهٔ
گفت تو کوری نداری دیدهٔ
آن ثریدی را که تو در کل حال
در شکستی مدت هفتاد سال
چون براری آنهمه در یک زمان
هین فرو کن پای و جان ده زود جان
در چنین عمری دراز ای بی هنر
تو کجا بودی کنونت شد خبر
جملهٔ عمرت چنین بودست کار
وین زمان هم درحسابی و شمار
می بمیری خنده زن چون شمع میر
زین بشولش تا کی آخر جمع میر
عطار نیشابوری : بخش بیست و سوم
الحكایة و التمثیل
روستائیی بشهر مرو رفت
در میان مسجد جامع بخفت
بود بر پایش کدوئی بسته چست
تا نگردد گم در آن شهر از نخست
دیگری آن باز کرد از پای او
بست بر پا خفت بر بالای او
مرد چون بیدار شد دل خسته دید
کاین کدو بر پای آن کس بسته دید
در تحیر آمد و سرگشته شد
گفت یا رب روستائی گشته شد
ای خدا گر او منم پس من چهام
ور منست او او نگوید من کیم
در میان نفی و اثباتم مدام
نه بمن شد کار و نه بی من تمام
در میان این و آن درماندهام
در یقین و در گمان درماندهام
عطار نیشابوری : بخش بیست و سوم
الحكایة و التمثیل
گفت رکن الدین اکافی مگر
می فشاند اندر سخن روزی گهر
مجلس او پارهٔ شوریده شد
خواجه را آن از کسی پرسیده شد
کاین چه افتادست وین شورش چراست
ما نمیدانیم بر گوئید راست
آن یکی گفتش فلان مرد نه خرد
در نهان کفشی بدزدید و ببرد
کفش ازو میبستدیم اینجایگاه
شورشی برخاست زان گم کرده راه
خواجه میگفتش مکن قصه دراز
زانکه گر روزی خدای بی نیاز
برفکندی پردهٔ عصمت ز ما
کفش دزد اولستی این گدا
کس چه داند تا چه حکمت میرود
هر وجودی را چه قسمت میرود
خون صدیقان ازین حسرت بریخت
واسمان بر فرق ایشان خاک بیخت
گرچه ره جستند هر سوئی ازین
پی نبردند ای عجب موئی ازین
صد جهان حسرت بجان پاک در
میتوان دیدن بزیر خاک در
عطار نیشابوری : بخش بیست و سوم
الحكایة و التمثیل
سالخورده پیر زالی تنگدست
کرده بودی پیش گورستان نشست
سال و ماهش خرقهٔ در پیش بود
صد هزاران بخیه بر وی بیش بود
هر دمش چون مردهٔ در میرسید
او بهر یک بخیهٔ بر میکشید
گر شدی یک مرده گر ده آشکار
او بهر یک بخیهٔ بردی بکار
چون همی افتاد مرگی هر زمان
خرقه شد در بخیه صد پاره نهان
عاقبت روزی بسی مرگ اوفتاد
پیره زن را کار از برگ اوفتاد
مرده آوردند بسیارش به پیش
در غلط افتاد زن در کار خویش
گشت عاجز برد در فریاد دست
رشته را گسست و سوزن راشکست
گفت نیست این کار کار چون منی
تا کیم از رشتهٔ و سوزنی
نیزم از سوزن نباید دوختن
خرقه بر آتش بخواهم سوختن
این چنین کاری که هر ساعت مراست
کی شود از سوزن و از رشته راست
چون فلک میبایدم سرگشتهٔ
کاین نه کار سوزنست و رشتهٔ
چون تو دایم ماندهٔ بی عقل و هوش
در نیاری این سخن هرگز بگوش
زانک اگر تو بشنوی زین یک سخن
در بر تو پیرهن گردد کفن
عطار نیشابوری : بخش بیست و چهارم
الحكایة و التمثیل
کودکی با خویش تنها ساختی
جوز با خود جمله تنها باختی
آن یکی پرسید از وی کای غلام
از چه تنها جوز میبازی مدام
گفت میری دوست میدارم بسی
تا همه من میر باشم نه کسی
عطار نیشابوری : بخش بیست و هفتم
المقالة السابعة‌و العشرون
سالک دلدادهٔ بیدل دلیر
پیش جن آمد ز جان خویش سیر
گفت ای پوشیده از غیرت جمال
خیمهٔ خاص تو از خدر خیال
تو چو جان از انس پنهان آمدی
نه غلط کردم تو خود جان آمدی
مصطفی را لیلةالجن دیدهٔ
قصهٔ ثقلین ازو پرسیدهٔ
انس جان انس و جان دانستهٔ
در نهان سرجهان دانستهٔ
از لطافت نامدی در غور جسم
جان رود در جسم و جان داری تو اسم
پیش از آدم بعالم بودهٔ
تا بعهد مصطفی هم بودهٔ
سورتی و سورتی قرآن تراست
هر زفانی در دهن گردان تراست
هر زفانی مختلف کان در جهانست
هم بدانی هم بدان حکمت رواست
گر هنر بخشند وگر عیبت دهند
بازگوئی آنچه از غیبت دهند
قبهٔ ملک سلیمان دیدهٔ
حل وعقد درد ودرمان دیدهٔ
حصهٔ ثقلین تکلیف آمدست
گاه دوزخ گاه تشریف آمدست
در دو عالم کار ایشان را فتاد
کانچه افتاد انس را جان رافتاد
آدمی را چون توانی اوفکند
هم توانی نیز ازو برداشت بند
بستهٔ بند خودم بندم گشای
سوی سر حق دری چندم گشای
پیش تو بر بوی آن زین آمدم
راستی خواهی بجان زین آمدم
جن چو بشنود این سخن جانش نماند
یک پری گوئی مسلمانش نماند
گفت آخر من پری جفت آمده
ره بمردم جسته در گفت آمده
گر سخن گویم زفان او بود
هرچه گویم حال جان او بود
گرچه عمری و جهانی دیدهام
قوت و قوت ز استخوانی دیدهام
هر زمان در خط و در خوابم کنند
وز فسون درشیشهٔ آبم کنند
آتش من چون بود آب شما
من نیارم لحظهٔ تاب شما
لاجرم بی صبر و بی آرام من
زود سر بر خط نهم ناکام من
گه بود کز نور شرع و نور غیب
گاه گویم از هنر گاهی ز عیب
لیکن این رازی که میجوئی تو باز
هرگز از غیبم نبود این شیوه راز
روزگار خویش و من چندی بری
درگذر چون نیست این کار پری
سالک آمد پیش پیر کار ساز
آنچه پیش آمد ز جنش گفت باز
پیر گفتش تا که گشتم رهنمون
فعل مس الجن میبینم جنون
هرکرا بوی جنون آمد پدید
همچو گوئی سرنگون آمد پدید
هرکه او شوریده چون دریا بود
هرچه گوید از سر سودا بود
چون بگستاخی رود ز ایشان سخن
مرد چون دیوانه باشد رد مکن
عطار نیشابوری : بخش بیست و هفتم
الحكایة و التمثیل
بود مجنونی نکردی یک نماز
کرد یک روزی نماز آغاز باز
سایلی گفتش که ای شوریده رای
گوئیا خشنودی امروز از خدای
کاین چنین گرمی بطاعت کردنش
سر نمیپیچی ز فرمان بردنش
گفت آری گرسنه بودم چو شیر
چون مرا امروز حق کردست سیر
میگزارم پیش اونیکو نماز
زانکه او با من نکوئی کرد ساز
کارگو چون مردمان کن هر زمان
تا کنم من نیز هم چون مردمان
عشق میبارد ازین شیوه سخن
خواه تو انکار کن خواهی مکن
شرع چون دیوانه را آزاد کرد
تو بانکارش نیاری یاد کرد
عطار نیشابوری : بخش بیست و هفتم
الحكایة و التمثیل
گاو ریشی بود در برزیگری
داشت جفتی گاو و او طاق از خری
از قضا در ده وبای گاو خاست
از اجل آن روستائی داو خواست
گاو را بفروخت حالی خر خرید
گاویش بود و خری بر سر خرید
چون گذشت از بیع ده روز از شمار
شد وبای خر در آن ده آشکار
مرد ابله گفت ای دانای راز
گاو را از خر نمیدانی تو باز
عطار نیشابوری : بخش سی و یکم
المقالة الحادیة الثلثون
سالک جان کرده بر خلعت سبیل
چون خلالی باز شد پیش خلیل
گفت ای دارای دارالملک جان
خاک پایت قبلهٔ خلق جهان
از سه کوژت راستی هر دو کون
راست تر زان کژ که دید از هیچ لون
هم اب ملت ز دولت آمدی
هم سر اصحاب خلت آمدی
خویش در اصل اصول انداختی
مهر و مه رادر افول انداختی
جملهٔ ملکوت چون دیدی عیان
جان نهادی پیش جانان در میان
چون شدی از خویش وز فرزند فرد
لاجرم جبریل را گفتی که برد
پرده از روی جهان برداشتی
بی جهان راز نهان برداشتی
چون جهان بر یکدگر انداختی
حجت ازوجهت وجهی ساختی
چون نبودی مرد دیوان پدر
قرب دادت حق ز قربان پسر
از وجود خویشتن پاک آمدی
زان درآتش چست و چالاک آمدی
در جهان معرفت بالغ شدی
از خود و از این و آن فارغ شدی
چون خلیل مطلقی در راه تو
هم ز جانی هم ز تن آگاه تو
چون ندارم من زجان و تن نشان
از رهت گردی بجان من رسان
آمدم مهمانت با کرباس و تیغ
تو نداری هیچ از مهمان دریغ
خواجهٔ خلت بدو گفت ای پسر
تا ننالی مدتی زیر و زبر
راه ننمایند یک ساعت ترا
می بباید عالمی طاعت ترا
گرچه دولت دادنش بی علت است
طاعت حق کار صاحب دولت است
گر تو باشی دولتی طاعت کنی
ورنه طاعت نیز یک ساعت کنی
چون چنین رفتست سنت کار کن
کارکن و اندک مکن بسیار کن
چون تو مرد کار باشی روز و شب
زود بگشاید در تو این طلب
گر رهی میبایدت اندر وفا
حلقهٔ فرزند من زن مصطفی
دست از فتراک اویک دم مدار
گر قبولت کرد هرگز غم مدار
گر قبول اومسلم گرددت
کمترین ملکی دو عالم گرددت
گر بسوی مصطفی داری سفر
بر در موسی عمران کن گذر
سالک آمد پیش پیر پیش بین
پیش او برگفت حالی درد دین
پیر گفتش هست ابراهیم پاک
بحر خلّت عالم تسلیم پاک
هرکرا یک ذره خلت دست داد
هردمش صد گونه دولت دست داد
اول خلّت محبت آمدست
آخرش تشریف خلّت آمدست
از مودّت در محبت ره دهند
وز محبت خلّتت آنگه دهند
گر محبت ذرهٔ پیدا شود
کوه از نیروی او دریا شود
عطار نیشابوری : بخش سی و چهارم
الحكایة و التمثیل
شد جوانی را حج اسلام فوت
از دلش آهی برون آمد بصوت
بود سفیان حاضر آنجا غم زده
آن جوان را گفت ای ماتم زده
چار حج دارم برین درگاه من
میفروشم آن بدین یک آه من
آن جوان گفتا خریدم و او فروخت
آن نکو بخرید وین نیکو فروخت
دید آن شب ای عجب سفیان بخواب
کامدی از حق تعالیش این خطاب
کز تجارت سود بسیار آمدت
گر بکاری آمد این بار آمدت
شد همه حجها قبول از سود تو
تو زحق خشنود و او خشنود تو
کعبه اکنون خاک جان پاک تست
گر حجست امروز برفتراک تست
عطار نیشابوری : بخش سی و هفتم
المقالة السابعة و الثلثون
سالک آتش دل شوریده حال
شد ز خیل حس برون پیش خیال
گفت ای در اصل یک ذات آمده
پنج محسوست مقامات آمده
تو یکی و جملهٔ پاک و نجس
میکنی ادراک همچون پنج حس
شم و ذوق و لمس با سمع و بصر
کرده یک لوح ترا ذات الصور
آنچه حاجت بود پنج آلت برونش
تو بیک آلت گرفتی در درونش
پارهٔ چون دور بودی از عدد
پنج مدرک نقدت آمد از احد
چون زمانی و مکانی آمدی
پنج ره در خرده دانی آمدی
گرچه بودت پنج محسوس آشکار
مدرکت هر پنج شد در پنج یار
چون نیارستی بیک ره پنج دید
از زمان ذات تو چندین رنج دید
وی عجب از پنج ادراک قوی
صورتی ماند از زمانه معنوی
چون بوحدت آمدی نزدیک تر
بود راه تو ز حس باریک تر
پس بوحدت از عدد درکش مرا
ره بمن بنمای و کن دلخوش مرا
تا برون آیم ز چندین تفرقه
خرقه بر آتش نهم ازمخرقه
سر بوادی محبت آورم
ره درین غربت بقربت آورم
زین سخن همچون خیالی شد خیال
حال بر وی گشت حالی زین محال
گفت من زین نقد بس دور آمدم
زینچه میجوئی تو مهجور آمدم
چون بمن در خواب میآید خطاب
کی توانم دید بیداری بخواب
هیچ صورت هیچ معنی هیچ کار
نیست جز در پرده بر من آشکار
آنکه در پرده بود فریاد خواه
دیگری را چون دهد در پرده راه
هیچ نگشاید ز من در هیچ حال
من خیالم چند پیمائی خیال
گر طلبکاری ازینجا نقل کن
پای نه بر حس و ره بر عقل کن
سالک آمد پیش پیر مهربان
حال خود با او نهاد اندر میان
پیر گفتش هست دیوان خیال
از حس و از عقل پر خیل مثال
هرکجا صورت جمال آرد پدید
زو مثالی در خیال آرد پدید
قسم حس آمد فراق اما خیال
نقددارد از همه عالم وصال
هرچه خواهد جمله در پیشش بود
وینچنین وصلی هم از خویشش بود
حس چنان در بعد افتادست طاق
کز وصال نقد بیند صد فراق
نانهاده یک قدم در وصل خویش
صد فراقش آید از هر سوی پیش
عطار نیشابوری : بخش سی و هشتم
الحكایة و التمثیل
بلعمی کو مرد عهد خویش بود
چارصد سالش عبادت بیش بود
کرده بود او چار صد پاره کتاب
جمله در توحید و در رفع حجاب
چارصد روز و شبش در یک سجود
غرقه کرده بود دریای وجود
یک شب از شبها شبی بس سهمگین
روی خود برداشت از خاک زمین
صد دلیل نفی صانع بیش گفت
شمع گردون را خدای خویش گفت
روی خویش آورد سوی آفتاب
سجده کردش صار کلب من کلاب
عقل چون از حد امکان بگذرد
بلعمی گردد زایمان بگذرد
عقل در حد سلامت بایدت
فارغ از مدح و ملامت بایدت
گرتو عقل ساده مییابی ز خویش
از چنان صد عقل دم بریده بیش
گر چه عقلت ساده باشد بی نظام
لیک مقصود تو گرداند تمام
دورتر باشد چنین عقل از خطر
وی عجب مقصود یابد زودتر