عبارات مورد جستجو در ۳۲۸۵ گوهر پیدا شد:
فردوسی : پادشاهی بهرام گور
بخش ۲۴
چو شد ساخته کار آتشکده
همان جای نوروز و جشن سده
بیامد سوی آذرآبادگان
خود و نامداران و آزادگان
پرستندگان پیش آذر شدند
همه موبدان دست بر سر شدند
پرستندگان را ببخشید چیز
وز آتشکده روی بنهاد تیز
خرامان بیامد به شهر صطخر
که شاهنشهان را بدان بود فخر
پراگنده از چرم گاوان میش
که بر پشت پیلان همی راند پیش
هزار و صد و شست قنطار بود
درم بو ازو نیز و دینار بود
که بر پهلوی موبد پارسی
همی نام بردیش پیداوسی
بیاورد پس مشکهای ادیم
بگسترد و شادان برو ریخت سیم
به ره بر هران پل که ویران بدید
رباطی که از کاروانان شنید
ز گیتی دگر هرکه درویش بود
وگر نانش از کوشش خویش بود
سدگیر به کپان بسختید سیم
زن بیوه و کودکان یتیم
چهارم هران پیر کز کارکرد
فروماند وزو روز ننگ و نبرد
به پنجم هرانکس که بد با نژاد
توانگر نکردی ازو هیچ یاد
ششم هرکه آمد ز راه دراز
همی داشت درویشی خویش راز
بدیشان ببخشید چندین درم
نبد شاه روزی ز بخشش دژم
غنیمت همه بهر لشکر نهاد
نیامدش از آگندن گنج باد
بفرمود پس تاج خاقان چین
که پیش آورد مردم پاکدین
گهرها که بود اندرو آژده
بکندند و دیوار آتشکده
به زر و به گوهر بیاراستند
سر تخت آذر بپیراستند
وزان جایگه شد سوی طیسفون
که نرسی بد و موبد رهنمون
پذیره شدندش همه مهتران
بزرگان ایران و کنداوران
چو نرسی بدید آن سر و تاج شاه
درفش دلفروز و چندان سپاه
پیاده شد و برد پیشش نماز
بزرگان و هم موبد سرفراز
بفرمود بهرام تا برنشست
گرفت آن زمان دست او را به دست
بیامد نشست از بر تخت زر
بزرگان به پیش اندرون با کمر
ببخشید گنجی به مرد نیاز
در تنگ زندان گشادند باز
زمانه پر از رامش و داد شد
دل غمگنان از غم آزاد شد
ز هر کشوری رنج و غم دور کرد
ز بهر بزرگان یکی سور کرد
بدان سور هرکس که بشتافتی
همه خلعت مهتری یافتی
همان جای نوروز و جشن سده
بیامد سوی آذرآبادگان
خود و نامداران و آزادگان
پرستندگان پیش آذر شدند
همه موبدان دست بر سر شدند
پرستندگان را ببخشید چیز
وز آتشکده روی بنهاد تیز
خرامان بیامد به شهر صطخر
که شاهنشهان را بدان بود فخر
پراگنده از چرم گاوان میش
که بر پشت پیلان همی راند پیش
هزار و صد و شست قنطار بود
درم بو ازو نیز و دینار بود
که بر پهلوی موبد پارسی
همی نام بردیش پیداوسی
بیاورد پس مشکهای ادیم
بگسترد و شادان برو ریخت سیم
به ره بر هران پل که ویران بدید
رباطی که از کاروانان شنید
ز گیتی دگر هرکه درویش بود
وگر نانش از کوشش خویش بود
سدگیر به کپان بسختید سیم
زن بیوه و کودکان یتیم
چهارم هران پیر کز کارکرد
فروماند وزو روز ننگ و نبرد
به پنجم هرانکس که بد با نژاد
توانگر نکردی ازو هیچ یاد
ششم هرکه آمد ز راه دراز
همی داشت درویشی خویش راز
بدیشان ببخشید چندین درم
نبد شاه روزی ز بخشش دژم
غنیمت همه بهر لشکر نهاد
نیامدش از آگندن گنج باد
بفرمود پس تاج خاقان چین
که پیش آورد مردم پاکدین
گهرها که بود اندرو آژده
بکندند و دیوار آتشکده
به زر و به گوهر بیاراستند
سر تخت آذر بپیراستند
وزان جایگه شد سوی طیسفون
که نرسی بد و موبد رهنمون
پذیره شدندش همه مهتران
بزرگان ایران و کنداوران
چو نرسی بدید آن سر و تاج شاه
درفش دلفروز و چندان سپاه
پیاده شد و برد پیشش نماز
بزرگان و هم موبد سرفراز
بفرمود بهرام تا برنشست
گرفت آن زمان دست او را به دست
بیامد نشست از بر تخت زر
بزرگان به پیش اندرون با کمر
ببخشید گنجی به مرد نیاز
در تنگ زندان گشادند باز
زمانه پر از رامش و داد شد
دل غمگنان از غم آزاد شد
ز هر کشوری رنج و غم دور کرد
ز بهر بزرگان یکی سور کرد
بدان سور هرکس که بشتافتی
همه خلعت مهتری یافتی
فردوسی : پادشاهی بهرام گور
بخش ۲۵
سیوم روز بزم ردان ساختند
نویسنده را پیش بنشاختند
به می خوردن اندر چو بگشاد چهر
یکی نامه بنوشت شادان به مهر
سر نامه کرد آفرین از نخست
بران کو روان را به شادی بشست
خرد بر دل خویش پیرایه کرد
به رنج تن از مردمی مایه کرد
همه نیکویها ز یزدان شناخت
خرد جست و با مرد دانا بساخت
بدانید کز داد جز نیکویی
نیاید نکوبد در بدخویی
هرانکس که از کارداران ما
سرافراز و جنگی سواران ما
بنالد نه بیند به جز چاه و دار
وگر کشته بر خاک افگنده خوار
بکوشید تا رنجها کم کنید
دل غمگنان شاد و بیغم کنید
که گیتی فراوان نماند به کس
بیآزاری و داد جویید و بس
بدین گیتی اندر نشانه منم
سر راستی را بهانه منم
که چندان سپه کرد آهنگ من
هم آهنگ این نامدار انجمن
از ایدر برفتم به اندک سپاه
شدند آنک بدخواه بد نیک خواه
یکی نامداری چو خاقان چین
جهاندار با تاج و تخت و نگین
به دست مناندر گرفتار شد
سر بخت ترکان نگونسار شد
مرا کرد پیروز یزدان پاک
سر دشمنان رفت در زیر خاک
جز از بندگی پیشهٔ من مباد
جز از راست اندیشهٔ من مباد
نخواهم خراج از جهان هفت سال
اگر زیردستی بود گر همال
به هر کارداری و خودکامهای
نوشتند بر پهلوی نامهای
که از زیردستان جز از رسم و داد
نرانید و از بد نگیرید یاد
هرانکس که درویش باشد به شهر
که از روز شادی نیابند بهر
فرستید نزدیک ما نامشان
برآریم زان آرزو کامشان
دگر هرک هستند پهلونژاد
که گیرند از رفتن رنج یاد
هم از گنج ما بینیازی دهید
خردمند را سرفرازی دهید
کسی را که فامست و دستش تهیست
به هر کار بیارج و بی فرهیست
هم از گنجماشان بتوزید فام
به دیوانهایشان نویسید نام
ز یزدان بخواهید تا هم چنین
دل ما بدارد به آیین و دین
بدین مهر ما شادمانی کنید
بران مهتران مهربانی کنید
همان بندگان را مدارید خوار
که هستند هم بندهٔ کردگار
کسی کش بود پایهٔ سنگیان
دهد کودکان را به فرهنگیان
به دانش روان را توانگر کنید
خرد را ز تن بر سر افسر کنید
ز چیز کسان دور دارید دست
بیآزار باشید و یزدانپرست
بکوشید و پیمان ما مشکنید
پی و بیخ و پیوند بد برکنید
به یزدان پناهید و فرمان کنید
روان را به مهرش گروگان کنید
مجویید آزار همسایگان
هم آن بزرگان و پرمایگان
هرانکس که ناچیز بد چیره گشت
وز اندازهٔ کهتری برگذشت
بزرگش مخوانید کان برتری
سبک بازگردد سوی کهتری
ز درویش چیزی مدارید باز
هرانکس که هست از شما بینیاز
به پاکان گرایید و نیکی کنید
دل و پشت خواهندگان مشکنید
هران چیز کان دور گشت از پسند
بدان چیز نزدیک باشد گزند
ز دارنده بر جان آنکس درود
که از مردمی باشدش تار و پود
چو اندر نوشتند چینی حریر
سر خامه را کرد مشکین دبیر
به عنوان برش شاه گیتی نوشت
دل داد و دانندهٔ خوب و زشت
خداوند بخشایش و فر و زور
شهنشاه بخشنده بهرام گور
سوی مرزبانان فرمانبران
خردمند و دانا و جنگی سران
به هر سو نوند و سوار و هیون
همی رفت با نامهٔ رهنمون
چو آن نامه آمد به هر کشوری
به هر نامداری و هر مهتری
همی گفت هرکس که یزدان سپاس
که هست این جهاندار یزدان شناس
زن و مرد و کودک به هامون شدند
به هر کشور از خانه بیرون شدند
همی خواندند آفرین نهان
بران دادگر شهریار جهان
ازان پس به خوردن بیاراستند
می و رود و رامشگران خواستند
یکی نیمه از روز خوردن بدی
دگر نیمه زو کارکردن بدی
همی نو به هر بامدادی پگاه
خروشی بدی پیش درگاه شاه
که هرکس که دارد خورید و دهید
سپاسی ز خوردن به خود برنهید
کسی کش نیازست آید به گنج
ستاند ز گنج درم سخته پنج
سه من تافته بادهٔ سالخورده
به رنگ گل نار و با رنگ زرد
هانی به رامش نهادند روی
پرآواز میخواره شد شهر و کوی
چنان بد که از بید و گل افسری
ز دیدار او خواستندی کری
یکی شاخ نرگس به تای درم
خریدی کسی زان نگشتی دژم
ز شادی جوان شد دل مرد پیر
به چشمه درون آبها گشت شیر
جهانجوی کرد از جهاندار یاد
که یکسر جهان دید زانگونه شاد
نویسنده را پیش بنشاختند
به می خوردن اندر چو بگشاد چهر
یکی نامه بنوشت شادان به مهر
سر نامه کرد آفرین از نخست
بران کو روان را به شادی بشست
خرد بر دل خویش پیرایه کرد
به رنج تن از مردمی مایه کرد
همه نیکویها ز یزدان شناخت
خرد جست و با مرد دانا بساخت
بدانید کز داد جز نیکویی
نیاید نکوبد در بدخویی
هرانکس که از کارداران ما
سرافراز و جنگی سواران ما
بنالد نه بیند به جز چاه و دار
وگر کشته بر خاک افگنده خوار
بکوشید تا رنجها کم کنید
دل غمگنان شاد و بیغم کنید
که گیتی فراوان نماند به کس
بیآزاری و داد جویید و بس
بدین گیتی اندر نشانه منم
سر راستی را بهانه منم
که چندان سپه کرد آهنگ من
هم آهنگ این نامدار انجمن
از ایدر برفتم به اندک سپاه
شدند آنک بدخواه بد نیک خواه
یکی نامداری چو خاقان چین
جهاندار با تاج و تخت و نگین
به دست مناندر گرفتار شد
سر بخت ترکان نگونسار شد
مرا کرد پیروز یزدان پاک
سر دشمنان رفت در زیر خاک
جز از بندگی پیشهٔ من مباد
جز از راست اندیشهٔ من مباد
نخواهم خراج از جهان هفت سال
اگر زیردستی بود گر همال
به هر کارداری و خودکامهای
نوشتند بر پهلوی نامهای
که از زیردستان جز از رسم و داد
نرانید و از بد نگیرید یاد
هرانکس که درویش باشد به شهر
که از روز شادی نیابند بهر
فرستید نزدیک ما نامشان
برآریم زان آرزو کامشان
دگر هرک هستند پهلونژاد
که گیرند از رفتن رنج یاد
هم از گنج ما بینیازی دهید
خردمند را سرفرازی دهید
کسی را که فامست و دستش تهیست
به هر کار بیارج و بی فرهیست
هم از گنجماشان بتوزید فام
به دیوانهایشان نویسید نام
ز یزدان بخواهید تا هم چنین
دل ما بدارد به آیین و دین
بدین مهر ما شادمانی کنید
بران مهتران مهربانی کنید
همان بندگان را مدارید خوار
که هستند هم بندهٔ کردگار
کسی کش بود پایهٔ سنگیان
دهد کودکان را به فرهنگیان
به دانش روان را توانگر کنید
خرد را ز تن بر سر افسر کنید
ز چیز کسان دور دارید دست
بیآزار باشید و یزدانپرست
بکوشید و پیمان ما مشکنید
پی و بیخ و پیوند بد برکنید
به یزدان پناهید و فرمان کنید
روان را به مهرش گروگان کنید
مجویید آزار همسایگان
هم آن بزرگان و پرمایگان
هرانکس که ناچیز بد چیره گشت
وز اندازهٔ کهتری برگذشت
بزرگش مخوانید کان برتری
سبک بازگردد سوی کهتری
ز درویش چیزی مدارید باز
هرانکس که هست از شما بینیاز
به پاکان گرایید و نیکی کنید
دل و پشت خواهندگان مشکنید
هران چیز کان دور گشت از پسند
بدان چیز نزدیک باشد گزند
ز دارنده بر جان آنکس درود
که از مردمی باشدش تار و پود
چو اندر نوشتند چینی حریر
سر خامه را کرد مشکین دبیر
به عنوان برش شاه گیتی نوشت
دل داد و دانندهٔ خوب و زشت
خداوند بخشایش و فر و زور
شهنشاه بخشنده بهرام گور
سوی مرزبانان فرمانبران
خردمند و دانا و جنگی سران
به هر سو نوند و سوار و هیون
همی رفت با نامهٔ رهنمون
چو آن نامه آمد به هر کشوری
به هر نامداری و هر مهتری
همی گفت هرکس که یزدان سپاس
که هست این جهاندار یزدان شناس
زن و مرد و کودک به هامون شدند
به هر کشور از خانه بیرون شدند
همی خواندند آفرین نهان
بران دادگر شهریار جهان
ازان پس به خوردن بیاراستند
می و رود و رامشگران خواستند
یکی نیمه از روز خوردن بدی
دگر نیمه زو کارکردن بدی
همی نو به هر بامدادی پگاه
خروشی بدی پیش درگاه شاه
که هرکس که دارد خورید و دهید
سپاسی ز خوردن به خود برنهید
کسی کش نیازست آید به گنج
ستاند ز گنج درم سخته پنج
سه من تافته بادهٔ سالخورده
به رنگ گل نار و با رنگ زرد
هانی به رامش نهادند روی
پرآواز میخواره شد شهر و کوی
چنان بد که از بید و گل افسری
ز دیدار او خواستندی کری
یکی شاخ نرگس به تای درم
خریدی کسی زان نگشتی دژم
ز شادی جوان شد دل مرد پیر
به چشمه درون آبها گشت شیر
جهانجوی کرد از جهاندار یاد
که یکسر جهان دید زانگونه شاد
فردوسی : پادشاهی بهرام گور
بخش ۲۹
چو از کار رومی بپردخت شاه
دلش گشت پیچان ز کار سپاه
بفرمود تا موبد رایزن
بشد با یکی نامدار انجمن
ببخشید روی زمین سربسر
ابر پهلوانان پرخاشخر
درم داد و اسپ و نگین و کلاه
گرانمایه را کشور و تاج و گاه
پر از راستی کرد یکسر جهان
وزو شادمانه کهان و مهان
هرانکس که بیداد بد دور کرد
به نادادن چیز و گفتار سرد
وزان پس چنین گفت با موبدان
که ای پرهنر پاکدل بخردان
جهان را ز هرگونه دارید یاد
ز کردار شاهان بیداد و داد
بسی دست شاهان ز بیداد و آز
تهی ماند و هم تن ز آرام و ناز
جهان از بداندیش در بیم بود
دل نیکمردان به دو نیم بود
همه دست کرده به کار بدی
کسی را نبد کوشش ایزدی
نبد بر زن و زاده کس پادشا
پر از غم دل مردم پارسا
به هر جای گستردن دست دیو
بریده دل از بیم گیهان خدیو
سر نیکویها و دست بدیست
در دانش و کوشش بخردیست
همه پاک در گردن پادشاست
که پیدا شود زو همه کژ و راست
پدر گر به بیداد یازید دست
نبد پاک و دانا و یزدانپرست
مدارید کردار او بس شگفت
که روشن دلش رنگ آتش گرفت
ببینید تا جم و کاوس شاه
چه کردند کز دیو جستند راه
پدر همچنان راه ایشان بجست
به آب خرد جان تیره نشست
همه زیردستانش پیچان شدند
فراوان ز تندیش بیجان شدند
کنون رفت و زو نام بد ماند و بس
همی آفرین او نیابد ز کس
ز ما باد بر جان او آفرین
مبادا که پیچد روانش ز کین
کنون بر نشستم بر گاه اوی
به مینو کشد بیگمان راه اوی
همی خواهم از کردگار جهان
که نیرو دهد آشکار و نهان
که با زیردستان مدارا کنیم
ز خاک سیه مشک سارا کنیم
که با خاک چون جفت گردد تنم
نگیرد ستمدیدهای دامنم
شما همچنین چادر راستی
بپوشید شسته دل از کاستی
که جز مرگ را کس ز مادر نزاد
ز دهقان و تازی و رومی نژاد
به کردار شیرست آهنگ اوی
نپیچد کسی گردن از چنگ اوی
همان شیر درنده را بشکرد
به خواری تن اژدها بسپرد
کجا آن سر و تاج شاهنشهان
کجا آن بزرگان و فرخ مهان
کجا آن سواران گردنکشان
کزیشان نبینم به گیتی نشان
کجا ان پری چهرگان جهان
کزیشان بدی شاد جان مهان
هرانکس که رخ زیر چادر نهفت
چنان دان که گشتست با خاک جفت
همه دست پاکی و نیکی بریم
جهان را به کردار بد نشمریم
به یزدان دارنده کو داد فر
به تاج و به تخت و نژاد و گهر
که گر کارداری به یک مشک خاک
زبان جوید اندر بلند و مغاک
همانجا بسوزم به آتش تنش
کنم بر سر دار پیراهنش
وگر در گذشته ز شب چند پاس
بدزدد ز درویش دزدی پلاس
به تاوانش دیبا فرستم ز گنج
بشویم دل غمگنان را ز رنج
وگر گوسفندی برند از رمه
به تیره شب و روزگار دمه
یکی اسپ پرمایه تاوان دهم
مبادا که بر وی سپاسی نهم
چو با دشمنم کارزاری بود
وزان جنگ خسته سواری بود
فرستمش یکساله زر و درم
نداریم فرزند او را دژم
ز دادار دارنده یکسر سپاس
که اویست جاوید نیکیشناس
به آب و به آتش میازید دست
مگر هیربد مرد آتشپرست
مریزید هم خون گاوان ورز
که ننگست در گاو کشتن به مرز
ز پیری مگر گاو بیکار شد
به چشم خداوند خود خوار شد
نباید ز بن کشت گاو زهی
که از مرز بیرون شود فرهی
همه رای با مرد دانا زنید
دل کودک بیپدر مشکنید
از اندیشهٔ دیو باشید دور
گه جنگ دشمن مجویید سور
اگر خواهم از زیردستان خراج
ز دارنده بیزارم و تخت عاج
اگر بدکنش بد پدر یزدگرد
به پاداش آن داد کردیم گرد
همه دل ز کردار او خوش کنید
به آزادی آهنگ آتش کنید
ببخشد مگر کردگارش گناه
ز دوزخ به مینو نمایدش راه
کسی کو جوانست شادی کنید
دل مردمان جوان مشکنید
به پیری به مستی میازید دست
که همواره رسوا بود پیر مست
گنهکار یزدان مباشید هیچ
به پیری به آید به رفتن بسیچ
چو خشنود گردد ز ما کردگار
به هستی غم روز فردا مدار
دل زیردستان به ما شاد باد
سر سرکشان از غم آزاد باد
همه نامداران چو گفتار شاه
شنیدند و کردند نیکو نگاه
همه دیده کردند پیشش پر آب
ازان شاه پردانش و زودیاب
خروشان برو آفرین خواندند
ورا پادشا زمین خواندند
دلش گشت پیچان ز کار سپاه
بفرمود تا موبد رایزن
بشد با یکی نامدار انجمن
ببخشید روی زمین سربسر
ابر پهلوانان پرخاشخر
درم داد و اسپ و نگین و کلاه
گرانمایه را کشور و تاج و گاه
پر از راستی کرد یکسر جهان
وزو شادمانه کهان و مهان
هرانکس که بیداد بد دور کرد
به نادادن چیز و گفتار سرد
وزان پس چنین گفت با موبدان
که ای پرهنر پاکدل بخردان
جهان را ز هرگونه دارید یاد
ز کردار شاهان بیداد و داد
بسی دست شاهان ز بیداد و آز
تهی ماند و هم تن ز آرام و ناز
جهان از بداندیش در بیم بود
دل نیکمردان به دو نیم بود
همه دست کرده به کار بدی
کسی را نبد کوشش ایزدی
نبد بر زن و زاده کس پادشا
پر از غم دل مردم پارسا
به هر جای گستردن دست دیو
بریده دل از بیم گیهان خدیو
سر نیکویها و دست بدیست
در دانش و کوشش بخردیست
همه پاک در گردن پادشاست
که پیدا شود زو همه کژ و راست
پدر گر به بیداد یازید دست
نبد پاک و دانا و یزدانپرست
مدارید کردار او بس شگفت
که روشن دلش رنگ آتش گرفت
ببینید تا جم و کاوس شاه
چه کردند کز دیو جستند راه
پدر همچنان راه ایشان بجست
به آب خرد جان تیره نشست
همه زیردستانش پیچان شدند
فراوان ز تندیش بیجان شدند
کنون رفت و زو نام بد ماند و بس
همی آفرین او نیابد ز کس
ز ما باد بر جان او آفرین
مبادا که پیچد روانش ز کین
کنون بر نشستم بر گاه اوی
به مینو کشد بیگمان راه اوی
همی خواهم از کردگار جهان
که نیرو دهد آشکار و نهان
که با زیردستان مدارا کنیم
ز خاک سیه مشک سارا کنیم
که با خاک چون جفت گردد تنم
نگیرد ستمدیدهای دامنم
شما همچنین چادر راستی
بپوشید شسته دل از کاستی
که جز مرگ را کس ز مادر نزاد
ز دهقان و تازی و رومی نژاد
به کردار شیرست آهنگ اوی
نپیچد کسی گردن از چنگ اوی
همان شیر درنده را بشکرد
به خواری تن اژدها بسپرد
کجا آن سر و تاج شاهنشهان
کجا آن بزرگان و فرخ مهان
کجا آن سواران گردنکشان
کزیشان نبینم به گیتی نشان
کجا ان پری چهرگان جهان
کزیشان بدی شاد جان مهان
هرانکس که رخ زیر چادر نهفت
چنان دان که گشتست با خاک جفت
همه دست پاکی و نیکی بریم
جهان را به کردار بد نشمریم
به یزدان دارنده کو داد فر
به تاج و به تخت و نژاد و گهر
که گر کارداری به یک مشک خاک
زبان جوید اندر بلند و مغاک
همانجا بسوزم به آتش تنش
کنم بر سر دار پیراهنش
وگر در گذشته ز شب چند پاس
بدزدد ز درویش دزدی پلاس
به تاوانش دیبا فرستم ز گنج
بشویم دل غمگنان را ز رنج
وگر گوسفندی برند از رمه
به تیره شب و روزگار دمه
یکی اسپ پرمایه تاوان دهم
مبادا که بر وی سپاسی نهم
چو با دشمنم کارزاری بود
وزان جنگ خسته سواری بود
فرستمش یکساله زر و درم
نداریم فرزند او را دژم
ز دادار دارنده یکسر سپاس
که اویست جاوید نیکیشناس
به آب و به آتش میازید دست
مگر هیربد مرد آتشپرست
مریزید هم خون گاوان ورز
که ننگست در گاو کشتن به مرز
ز پیری مگر گاو بیکار شد
به چشم خداوند خود خوار شد
نباید ز بن کشت گاو زهی
که از مرز بیرون شود فرهی
همه رای با مرد دانا زنید
دل کودک بیپدر مشکنید
از اندیشهٔ دیو باشید دور
گه جنگ دشمن مجویید سور
اگر خواهم از زیردستان خراج
ز دارنده بیزارم و تخت عاج
اگر بدکنش بد پدر یزدگرد
به پاداش آن داد کردیم گرد
همه دل ز کردار او خوش کنید
به آزادی آهنگ آتش کنید
ببخشد مگر کردگارش گناه
ز دوزخ به مینو نمایدش راه
کسی کو جوانست شادی کنید
دل مردمان جوان مشکنید
به پیری به مستی میازید دست
که همواره رسوا بود پیر مست
گنهکار یزدان مباشید هیچ
به پیری به آید به رفتن بسیچ
چو خشنود گردد ز ما کردگار
به هستی غم روز فردا مدار
دل زیردستان به ما شاد باد
سر سرکشان از غم آزاد باد
همه نامداران چو گفتار شاه
شنیدند و کردند نیکو نگاه
همه دیده کردند پیشش پر آب
ازان شاه پردانش و زودیاب
خروشان برو آفرین خواندند
ورا پادشا زمین خواندند
فردوسی : پادشاهی بهرام گور
بخش ۳۱
چو بنهاد بر نامهبر مهر شاه
برآراست بر ساز نخچیرگاه
به لشکر ز کارش کس آگه نبود
جز از نامدارانش همره نبود
بیامد بدینسان به هندوستان
گذشت از بر آب جادوستان
چو نزدیک ایوان شنگل رسید
در پرده و بارگاهش بدید
برآوردهای بود سر در هوا
بدربر فراوان سلیح و نوا
سواران و پیلان بدربر به پای
خروشیدن زنگ با کرنای
شگفتی بان بارگه بر بماند
دلش را به اندیشه اندر نشاند
چنین گفت با پردهداران اوی
پرستنده و پایکاران اوی
که از نزد پیروز بهرامشاه
فرستاده آمد بدین بارگاه
هم اندر زمان رفت سالار بار
ز پرده درون تا بر شهریار
بفرمود تا پرده برداشتند
به ارجش ز درگاه بگذاشتند
خرامان همی رفت بهرام گور
یکی خانه دید آسمانش بلور
ازارش همه سیم و پیکرش زر
نشانده به هر جای چندی گهر
نشسته به نزدیک او رهنمای
پس پشت او ایستاده به پای
برادرش را دید بر زیرگاه
نهاده به سر بر ز گوهر کلاه
چو آمد به نزدیک شنگل فراز
ورا دید با تاج بر تخت ناز
همه پایهٔ تخت زر و بلور
نشسته برو شاه با فر و زور
بر تخت شد شاه و بردش نماز
همی بود پیشش زمانی دراز
چنین گفت زان کو ز شاهان مهست
جهاندار بهرام یزدانپرست
یکی نامه دارم بر شاه هند
نوشته خطی پهلوی بر پند
چو آواز بهرام بشنید شاه
بفرمود زرین یکی زیرگاه
بران کرسی زرش بنشاندند
ز درگاه یارانش را خواندند
چو بنشست بگشاد لب را ز بند
چنین گفت کای شهریار بلند
زبان برگشایم چو فرمان دهی
که بیتو مبادا بهی و مهی
بدو گفت شنگل که بر گوی هین
که گوینده یابد ز چرخ آفرین
چنین گفت کز شاه خسرونژاد
که چون او به گیتی ز مادر نزاد
مهست آن سرافراز بر روی دهر
که با داد او زهر شد پای زهر
بزرگان همه باژ دار ویاند
به نخچیر شیران شکار ویاند
چو شمشیر خواهد به رزم اندرون
بیابان شود همچو دریای خون
به بخشش چو ابری بود دربار
بود پیش او گنج دینار خوار
پیامی رسانم سوی شاه هند
همان پهلوی نامهای برپرند
برآراست بر ساز نخچیرگاه
به لشکر ز کارش کس آگه نبود
جز از نامدارانش همره نبود
بیامد بدینسان به هندوستان
گذشت از بر آب جادوستان
چو نزدیک ایوان شنگل رسید
در پرده و بارگاهش بدید
برآوردهای بود سر در هوا
بدربر فراوان سلیح و نوا
سواران و پیلان بدربر به پای
خروشیدن زنگ با کرنای
شگفتی بان بارگه بر بماند
دلش را به اندیشه اندر نشاند
چنین گفت با پردهداران اوی
پرستنده و پایکاران اوی
که از نزد پیروز بهرامشاه
فرستاده آمد بدین بارگاه
هم اندر زمان رفت سالار بار
ز پرده درون تا بر شهریار
بفرمود تا پرده برداشتند
به ارجش ز درگاه بگذاشتند
خرامان همی رفت بهرام گور
یکی خانه دید آسمانش بلور
ازارش همه سیم و پیکرش زر
نشانده به هر جای چندی گهر
نشسته به نزدیک او رهنمای
پس پشت او ایستاده به پای
برادرش را دید بر زیرگاه
نهاده به سر بر ز گوهر کلاه
چو آمد به نزدیک شنگل فراز
ورا دید با تاج بر تخت ناز
همه پایهٔ تخت زر و بلور
نشسته برو شاه با فر و زور
بر تخت شد شاه و بردش نماز
همی بود پیشش زمانی دراز
چنین گفت زان کو ز شاهان مهست
جهاندار بهرام یزدانپرست
یکی نامه دارم بر شاه هند
نوشته خطی پهلوی بر پند
چو آواز بهرام بشنید شاه
بفرمود زرین یکی زیرگاه
بران کرسی زرش بنشاندند
ز درگاه یارانش را خواندند
چو بنشست بگشاد لب را ز بند
چنین گفت کای شهریار بلند
زبان برگشایم چو فرمان دهی
که بیتو مبادا بهی و مهی
بدو گفت شنگل که بر گوی هین
که گوینده یابد ز چرخ آفرین
چنین گفت کز شاه خسرونژاد
که چون او به گیتی ز مادر نزاد
مهست آن سرافراز بر روی دهر
که با داد او زهر شد پای زهر
بزرگان همه باژ دار ویاند
به نخچیر شیران شکار ویاند
چو شمشیر خواهد به رزم اندرون
بیابان شود همچو دریای خون
به بخشش چو ابری بود دربار
بود پیش او گنج دینار خوار
پیامی رسانم سوی شاه هند
همان پهلوی نامهای برپرند
فردوسی : پادشاهی بهرام گور
بخش ۳۲
چو بشنید شد نامه را خواستار
شگفتی بماند اندران نامدار
چو آن نامه برخواند مرد دبیر
رخ تاجور گشت همچون زریر
بدو گفت کای مرد چیرهسخن
به گفتار مشتاب و تندی مکن
بزرگی نماید همی شاه تو
چنان هم نماید همی راه تو
کسی باژ خواهد ز هندوستان
نباشم ز گوینده همداستان
به لشکر همی گوید این گر به گنج
وگر شهر و کشور سپردن به رنج
کلنگاند شاهان و من چون عقاب
وگر خاک و من همچو دریای آب
کسی با ستاره نکوشد به جنگ
نه با آسمان جست کس نام و ننگ
هنر بهتر از گفتن نابکار
که گیرد ترا مرد داننده خوار
نه مردی نه دانش نه کشور نه شهر
ز شاهی شما را زبانست بهر
نهفته همه بوم گنج منست
نیاکان بدو هیچ نابرده دست
دگر گنج برگستوان و زره
چو گنجور ما برگشاید گره
به پیلانش باید کشیدن کلید
وگر ژنده پیلش تواند کشید
وگر گیری از تیغ و جوشن شمار
ستاره شود پیش چشم تو خوار
زمین بر نتابد سپاه مرا
همان ژنده پیلان و گاه مرا
هزار ار به هندی زنی در هزار
بود کس که خواند مرا شهریار
همان کوه و دریای گوهر مراست
به من دارد اکنون جهان پشت راست
همان چشمهٔ عنبر و عود و مشک
دگر گنج کافور ناگشته خشک
دگر داروی مردم دردمند
به روی زمین هرک گردد نژند
همه بوم ما را بدینسان برست
اگر زر و سیمست و گر گوهرست
چو هشتاد شاهند با تاج زر
به فرمان من تنگ بسته کمر
همه بوم را گرد دریاست راه
نیاید بدین خاکبر دیو گاه
ز قنوج تا مرز دریای چین
ز سقلاب تا پیش ایران زمین
بزرگان همه زیردست منند
به بیچارگی در پرست منند
به هند و به چین و ختن پاسبان
نرانند جز نام من بر زبان
همه تاج ما را ستایندهاند
پرستندگی را فزایندهاند
به مشکوی من دخت فغفور چین
مرا خواند اندر جهانآفرین
پسر دارم از وی یکی شیردل
که بستاند از که به شمشیر دل
ز هنگام کاوس تا کیقباد
ازین بوم و برکس نکردست یاد
همان نامبردار سیصد هزار
ز لشکر که خواند مرا شهریار
ز پیوستگانم هزار و دویست
کزیشان کسی را به من راه نیست
همه زاد بر زاد خویش منند
که در هند بر پای پیش منند
که در بیشه شیران به هنگام جنگ
ز آورد ایشان بخاید دو چنگ
گر آیین بدی هیچ آزاده را
که کشتی به تندی فرستاده را
سرت را جدا کردمی از تنت
شدی مویهگر بر تو پیراهنت
بدو گفت بهرام کای نامدار
اگر مهتری کام کژی مخار
مرا شاه من گفت کو را بگوی
که گر بخردی راه کژی مجوی
ز درگه دو دانا پدیدار کن
زبانآور و کامران بر سخن
گر ایدونک زیشان به رای و خرد
یکی بر یکی زان ما بگذرد
مرا نیز با مرز تو کار نیست
که نزدیک بخرد سخن خوار نیست
وگرنه ز مردان جنگاوران
کسی کو گراید به گرز گران
گزین کن ز هندوستان صد سوار
که با یک تن از ما کند کارزار
نخواهیم ما باژ از مرز تو
چو پیدا شدی مردی و ارز تو
شگفتی بماند اندران نامدار
چو آن نامه برخواند مرد دبیر
رخ تاجور گشت همچون زریر
بدو گفت کای مرد چیرهسخن
به گفتار مشتاب و تندی مکن
بزرگی نماید همی شاه تو
چنان هم نماید همی راه تو
کسی باژ خواهد ز هندوستان
نباشم ز گوینده همداستان
به لشکر همی گوید این گر به گنج
وگر شهر و کشور سپردن به رنج
کلنگاند شاهان و من چون عقاب
وگر خاک و من همچو دریای آب
کسی با ستاره نکوشد به جنگ
نه با آسمان جست کس نام و ننگ
هنر بهتر از گفتن نابکار
که گیرد ترا مرد داننده خوار
نه مردی نه دانش نه کشور نه شهر
ز شاهی شما را زبانست بهر
نهفته همه بوم گنج منست
نیاکان بدو هیچ نابرده دست
دگر گنج برگستوان و زره
چو گنجور ما برگشاید گره
به پیلانش باید کشیدن کلید
وگر ژنده پیلش تواند کشید
وگر گیری از تیغ و جوشن شمار
ستاره شود پیش چشم تو خوار
زمین بر نتابد سپاه مرا
همان ژنده پیلان و گاه مرا
هزار ار به هندی زنی در هزار
بود کس که خواند مرا شهریار
همان کوه و دریای گوهر مراست
به من دارد اکنون جهان پشت راست
همان چشمهٔ عنبر و عود و مشک
دگر گنج کافور ناگشته خشک
دگر داروی مردم دردمند
به روی زمین هرک گردد نژند
همه بوم ما را بدینسان برست
اگر زر و سیمست و گر گوهرست
چو هشتاد شاهند با تاج زر
به فرمان من تنگ بسته کمر
همه بوم را گرد دریاست راه
نیاید بدین خاکبر دیو گاه
ز قنوج تا مرز دریای چین
ز سقلاب تا پیش ایران زمین
بزرگان همه زیردست منند
به بیچارگی در پرست منند
به هند و به چین و ختن پاسبان
نرانند جز نام من بر زبان
همه تاج ما را ستایندهاند
پرستندگی را فزایندهاند
به مشکوی من دخت فغفور چین
مرا خواند اندر جهانآفرین
پسر دارم از وی یکی شیردل
که بستاند از که به شمشیر دل
ز هنگام کاوس تا کیقباد
ازین بوم و برکس نکردست یاد
همان نامبردار سیصد هزار
ز لشکر که خواند مرا شهریار
ز پیوستگانم هزار و دویست
کزیشان کسی را به من راه نیست
همه زاد بر زاد خویش منند
که در هند بر پای پیش منند
که در بیشه شیران به هنگام جنگ
ز آورد ایشان بخاید دو چنگ
گر آیین بدی هیچ آزاده را
که کشتی به تندی فرستاده را
سرت را جدا کردمی از تنت
شدی مویهگر بر تو پیراهنت
بدو گفت بهرام کای نامدار
اگر مهتری کام کژی مخار
مرا شاه من گفت کو را بگوی
که گر بخردی راه کژی مجوی
ز درگه دو دانا پدیدار کن
زبانآور و کامران بر سخن
گر ایدونک زیشان به رای و خرد
یکی بر یکی زان ما بگذرد
مرا نیز با مرز تو کار نیست
که نزدیک بخرد سخن خوار نیست
وگرنه ز مردان جنگاوران
کسی کو گراید به گرز گران
گزین کن ز هندوستان صد سوار
که با یک تن از ما کند کارزار
نخواهیم ما باژ از مرز تو
چو پیدا شدی مردی و ارز تو
فردوسی : پادشاهی بهرام گور
بخش ۳۳
چو بشنید شنگل به بهرام گفت
که رای تو با مردمی نیست جفت
زمانی فرودآی و بگشای بند
چه گویی سخنهای ناسودمند
یکی خرم ایوان بپرداختند
همه هرچ بایست برساختند
بیاسود بهرام تا نیمروز
چو بر اوج شد تاج گیتی فروز
چو در پیش شنگل نهادند خوان
یکی را بفرمود کو را بخوان
کز ایران فرستادهٔ خسروپرست
سخنگوی و هم کامگار نوست
کسی را که با اوست هم زیننشان
بیاور به خوان رسولان نشان
بشد تیز بهرام و بر خوان نشست
بنان دست بگشاد و لب را ببست
چو نان خورده شد مجلس آراستند
نوازندهٔ رود و می خواستند
همی بوی مشک آمد از خوردنی
همان زیر زربفت گستردنی
بزرگان چو از باده خرم شدند
ز تیمار نابوده بیغم شدند
دو تن را بفرمود زورآزمای
به کشتی که دارند با دیو پای
برفتند شایسته مردان کار
ببستندشان بر میانها ازار
همی کرد زور ان برین این بران
گرازان و پیچان دو مرد گران
چو برداشت بهرام جام بلور
به مغزش نبید اندرافگند شور
بشنگل چنین گفت کای شهریار
بفرمای تا من ببندم ازار
چو با زورمندان به کشتی شوم
نه اندر خرابی و مستی شوم
بخندید شنگل بدو گفت خیز
چو زیر آوری خون ایشان بریز
چو بشنید بهرام بر پای خاست
به مردی خم آورد بالای راست
کسی را که بگرفت زیشان میان
چو شیری که یازد به گور ژیان
همی بر زمین زد چنان کاستخوانش
شکست و بپالود رنگ رخانش
بدو مانده بد شنگل اندر شگفت
ازان برز بالا و آن زور و کفت
به هندی همی نام یزدان بخواند
ورا از چهل مرد برتر نشاند
چو گشتند مست از می خوشگوار
برفتند ز ایوان گوهرنگار
چو گردون بپوشید چینی حریر
ز خوردن برآسود برنا و پیر
چو زرین شد آن چادر مشکبوی
فروزنده بر چرخ بنمود روی
شه هندوان باره را برنشست
به میدان خرامید چوگان به دست
ببردند با شاه تیر و کمان
همی تاخت بر آرزو یک زمان
به بهرام فرمود تا بر نشست
کمان کیانی گرفته به دست
به شنگل چنین گفت کای شهریار
چنان دان که هستند با من سوار
همی تیر و چوگان کنند آرزوی
چو فرمان دهد شاه آزادهخوی
چنین گفت شنگل که تیر و کمان
ستون سواران بود بیگمان
تو با شاخ و یالی بیفراز دست
به زه کن کمان را و بگشای شست
کمان را به زه کرد بهرام گرد
عنان را به اسپ تگاور سپرد
یکی تیر بگرفت و بگشاد شست
نشانه به یک چوبه بر هم شکست
گرفتند یکسر برو آفرین
سواران میدان و مردان کین
که رای تو با مردمی نیست جفت
زمانی فرودآی و بگشای بند
چه گویی سخنهای ناسودمند
یکی خرم ایوان بپرداختند
همه هرچ بایست برساختند
بیاسود بهرام تا نیمروز
چو بر اوج شد تاج گیتی فروز
چو در پیش شنگل نهادند خوان
یکی را بفرمود کو را بخوان
کز ایران فرستادهٔ خسروپرست
سخنگوی و هم کامگار نوست
کسی را که با اوست هم زیننشان
بیاور به خوان رسولان نشان
بشد تیز بهرام و بر خوان نشست
بنان دست بگشاد و لب را ببست
چو نان خورده شد مجلس آراستند
نوازندهٔ رود و می خواستند
همی بوی مشک آمد از خوردنی
همان زیر زربفت گستردنی
بزرگان چو از باده خرم شدند
ز تیمار نابوده بیغم شدند
دو تن را بفرمود زورآزمای
به کشتی که دارند با دیو پای
برفتند شایسته مردان کار
ببستندشان بر میانها ازار
همی کرد زور ان برین این بران
گرازان و پیچان دو مرد گران
چو برداشت بهرام جام بلور
به مغزش نبید اندرافگند شور
بشنگل چنین گفت کای شهریار
بفرمای تا من ببندم ازار
چو با زورمندان به کشتی شوم
نه اندر خرابی و مستی شوم
بخندید شنگل بدو گفت خیز
چو زیر آوری خون ایشان بریز
چو بشنید بهرام بر پای خاست
به مردی خم آورد بالای راست
کسی را که بگرفت زیشان میان
چو شیری که یازد به گور ژیان
همی بر زمین زد چنان کاستخوانش
شکست و بپالود رنگ رخانش
بدو مانده بد شنگل اندر شگفت
ازان برز بالا و آن زور و کفت
به هندی همی نام یزدان بخواند
ورا از چهل مرد برتر نشاند
چو گشتند مست از می خوشگوار
برفتند ز ایوان گوهرنگار
چو گردون بپوشید چینی حریر
ز خوردن برآسود برنا و پیر
چو زرین شد آن چادر مشکبوی
فروزنده بر چرخ بنمود روی
شه هندوان باره را برنشست
به میدان خرامید چوگان به دست
ببردند با شاه تیر و کمان
همی تاخت بر آرزو یک زمان
به بهرام فرمود تا بر نشست
کمان کیانی گرفته به دست
به شنگل چنین گفت کای شهریار
چنان دان که هستند با من سوار
همی تیر و چوگان کنند آرزوی
چو فرمان دهد شاه آزادهخوی
چنین گفت شنگل که تیر و کمان
ستون سواران بود بیگمان
تو با شاخ و یالی بیفراز دست
به زه کن کمان را و بگشای شست
کمان را به زه کرد بهرام گرد
عنان را به اسپ تگاور سپرد
یکی تیر بگرفت و بگشاد شست
نشانه به یک چوبه بر هم شکست
گرفتند یکسر برو آفرین
سواران میدان و مردان کین
فردوسی : پادشاهی بهرام گور
بخش ۳۵
یکی کرگ بود اندران شهر شاه
ز بالای او بسته بر باد راه
ازان بیشه بگریختی شیر نر
هم از آسمان کرگس تیرپر
یکایک همه هند زو پر خروش
از آواز او کر شدی تیز گوش
به بهرام گفت ای پسندیده مرد
برآید به دست تو این کارکرد
به نزدیک آن کرگ باید شدن
همه چرم او را به تیر آژدن
اگر زو تهی گردد این بوم و بر
به فر تو این مرد پیروزگر
یکی دست باشدت نزدیک من
چه نزدیک این نامدار انجمن
که جاوید در کشور هندوان
بود زنده نام تو تا جاودان
بدو گفت بهرام پاکیزهرای
که با من بباید یکی رهنمای
چو بینم به نیروی یزدان تنش
ببینی به خون غرقه پیراهنش
بدو داد شنگل یکی رهنمای
که او را نشیمن بدانست و جای
همی رفت با نیکدل رهنمون
بدان بیشهٔ کرگ ریزنده خون
همی گفت چندی ز آرام اوی
ز بالا و پهنا و اندام اوی
چو بنمود و برگشت و بهرام رفت
خرامان بدان بیشهٔ کرگ تفت
پس پشت او چند ایرانیان
به پیکار آن کرگ بسته میان
چو از دور دیدند خرطوم اوی
ز هنگش همی پست شد بوم اوی
بدو هرکسی گفت شاها مکن
ز مردی همی بگذرد این سخن
نکردست کس جنگ با کوه و سنگ
وگر چه دلیرست خسرو به چنگ
به شنگل چنین گوی کاین راه نیست
بدین جنگ دستوری شاه نیست
چنین داد پاسخ که یزدان پاک
مرا گر به هندوستان داد خاک
به جای دگر مرگ من چون بود
که اندیشه ز اندازه بیرون بود
کمان را به زه کرد مرد جوان
تو گفتی همی خوار گیرد روان
بیامد دوان تا به نزدیک کرگ
پر از خشم سر دل نهاده به مرگ
کمان کیانی گرفته به چنگ
ز ترکش برآورد تیر خدنگ
همی تیر بارید همچون تگرگ
برین همنشان تا غمین گشت کرگ
چو دانست کو را سرآمد زمان
برآهیخت خنجر به جای کمان
سر کرگ را راست ببرید و گفت
به نام خداوند بییار و جفت
که او داد چندین مرا فر و زور
به فرمان او تابد از چرخ هور
بفرمود تا گاو و گردون برند
سر کرگ زان بیشه بیرون برند
ببردند چون دید شنگل ز دور
به دیبا بیاراست ایوان سور
چو بر تخت بنشست پرمایه شاه
نشاندند بهرام را پیش گاه
همی کرد هر کس برو آفرین
بزرگان هند و سواران چنین
برفتند هر مهتری با نثار
به بهرام گفتند کای نامدار
کسی را سزای تو کردار نیست
به کردار تو راه دیدار نیست
ازو شادمان شنگل و دل به غم
گهی تازهروی و زمانی دژم
ز بالای او بسته بر باد راه
ازان بیشه بگریختی شیر نر
هم از آسمان کرگس تیرپر
یکایک همه هند زو پر خروش
از آواز او کر شدی تیز گوش
به بهرام گفت ای پسندیده مرد
برآید به دست تو این کارکرد
به نزدیک آن کرگ باید شدن
همه چرم او را به تیر آژدن
اگر زو تهی گردد این بوم و بر
به فر تو این مرد پیروزگر
یکی دست باشدت نزدیک من
چه نزدیک این نامدار انجمن
که جاوید در کشور هندوان
بود زنده نام تو تا جاودان
بدو گفت بهرام پاکیزهرای
که با من بباید یکی رهنمای
چو بینم به نیروی یزدان تنش
ببینی به خون غرقه پیراهنش
بدو داد شنگل یکی رهنمای
که او را نشیمن بدانست و جای
همی رفت با نیکدل رهنمون
بدان بیشهٔ کرگ ریزنده خون
همی گفت چندی ز آرام اوی
ز بالا و پهنا و اندام اوی
چو بنمود و برگشت و بهرام رفت
خرامان بدان بیشهٔ کرگ تفت
پس پشت او چند ایرانیان
به پیکار آن کرگ بسته میان
چو از دور دیدند خرطوم اوی
ز هنگش همی پست شد بوم اوی
بدو هرکسی گفت شاها مکن
ز مردی همی بگذرد این سخن
نکردست کس جنگ با کوه و سنگ
وگر چه دلیرست خسرو به چنگ
به شنگل چنین گوی کاین راه نیست
بدین جنگ دستوری شاه نیست
چنین داد پاسخ که یزدان پاک
مرا گر به هندوستان داد خاک
به جای دگر مرگ من چون بود
که اندیشه ز اندازه بیرون بود
کمان را به زه کرد مرد جوان
تو گفتی همی خوار گیرد روان
بیامد دوان تا به نزدیک کرگ
پر از خشم سر دل نهاده به مرگ
کمان کیانی گرفته به چنگ
ز ترکش برآورد تیر خدنگ
همی تیر بارید همچون تگرگ
برین همنشان تا غمین گشت کرگ
چو دانست کو را سرآمد زمان
برآهیخت خنجر به جای کمان
سر کرگ را راست ببرید و گفت
به نام خداوند بییار و جفت
که او داد چندین مرا فر و زور
به فرمان او تابد از چرخ هور
بفرمود تا گاو و گردون برند
سر کرگ زان بیشه بیرون برند
ببردند چون دید شنگل ز دور
به دیبا بیاراست ایوان سور
چو بر تخت بنشست پرمایه شاه
نشاندند بهرام را پیش گاه
همی کرد هر کس برو آفرین
بزرگان هند و سواران چنین
برفتند هر مهتری با نثار
به بهرام گفتند کای نامدار
کسی را سزای تو کردار نیست
به کردار تو راه دیدار نیست
ازو شادمان شنگل و دل به غم
گهی تازهروی و زمانی دژم
فردوسی : پادشاهی بهرام گور
بخش ۳۶
یکی اژدها بود بر خشک و آب
به دریا بدی گاه بر آفتاب
همی درکشیدی به دم ژنده پیل
وزو خاستی موج دریای نیل
چنین گفت شنگل به یاران خویش
بدان تیزهش رازداران خویش
که من زین فرستادهٔ شیرمرد
گهی شادمانم گهی پر ز درد
مرا پشت بودی گر ایدر بدی
به قنوج بر کشوری سر بدی
گر از نزد ما سوی ایران شود
ز بهرام قنوج ویران شود
چو کهتر چنین باشد و مهتر اوی
نماند برین بوم ما رنگ و بوی
همه شب همی کار او ساختم
یکی چارهٔ دیگر انداختم
فرستمش فردا بر اژدها
کزو بیگمانی نیابد رها
نباشم نکوهیدهٔ کار اوی
چو با اژدها خود شود جنگجوی
بگفت این و بهرام را پیش خواند
بسی داستان دلیران براند
بدو گفت یزدان پاکآفرین
ترا ایدر آورد ز ایران زمین
که هندوستان را بشویی ز بد
چنان کز ره نامداران سزد
یکی کار پیش است با درد و رنج
به آغاز رنج و به فرجام گنج
چو این کرده باشی زمانی مپای
به خشنودی من برو باز جای
به شنگل چنین پاسخ آورد شاه
ک از رای تو بگذرم نیست راه
ز فرمان تو نگذرم یک زمان
مگر بد بود گردش آسمان
بدو گفت شنگل که چندین بلاست
بدین بوم ما در یکی اژدهاست
به خشکی و دریا همی بگذرد
نهنگ دم آهنگ را بشمرد
توانی مگر چارهای ساختن
ازو کشور هند پرداختن
به ایران بری باژ هندوستان
همه مرز باشند همداستان
همان هدیهٔ هند با باژ نیز
ز عود و ز عنبر ز هرگونه چیز
بدو گفت بهرام کای پادشا
بهند اندرون شاه و فرمانروا
به فرمان دارنده یزدان پاک
پی اژدها را ببرم ز خاک
ندانم که او را نشیمن کجاست
بباید نمودن به من راه راست
فرستاد شنگل یکی راهجوی
که آن اژدها را نماید بدوی
همی رفت با نامور سی سوار
از ایران سواران خنجرگزار
همی تاخت تا پیش دریا رسید
به تاریکی آن اژدها را بدید
بزرگان ایران خروشان شدند
وزان اژدها نیز جوشان شدند
به بهرام گفتند کای شهریار
تو این را چو آن کرگ پیشین مدار
به ایرانیان گفت بهرام گرد
که این را به دادار باید سپرد
مرا گر زمانه بدین اژدهاست
به مردی فزونی نگیرد نه کاست
کمان را به زه کرد و بگزید تیر
که پیکانش را داده بد زهر و شیر
بران اژدها تیرباران گرفت
چپ و راست جنگ سواران گرفت
به پولاد پیکان دهانش بدوخت
همی خار زان زهر او برفروخت
دگر چار چوبه بزد بر سرش
فرو ریخت با زهر خون از برش
تن اژدها گشت زان تیر سست
همی خاک را خون زهرش بشست
یکی تیغ زهرآبگون برکشید
به تندی دل اژدها بردرید
به تیغ و تبرزین بزد گردنش
به خاک اندر افگند بیجان تنش
به گردون سرش سوی شنگل کشید
چو شاه آن سر اژدها را بدید
برآمد ز هندوستان آفرین
ز دادار بر بوم ایرانزمین
که زاید برآن خاک چونین سوار
که با اژدها سازد او کارزار
برین برز بالا و این شاخ و یال
نباشد جز از شهریارش همال
به دریا بدی گاه بر آفتاب
همی درکشیدی به دم ژنده پیل
وزو خاستی موج دریای نیل
چنین گفت شنگل به یاران خویش
بدان تیزهش رازداران خویش
که من زین فرستادهٔ شیرمرد
گهی شادمانم گهی پر ز درد
مرا پشت بودی گر ایدر بدی
به قنوج بر کشوری سر بدی
گر از نزد ما سوی ایران شود
ز بهرام قنوج ویران شود
چو کهتر چنین باشد و مهتر اوی
نماند برین بوم ما رنگ و بوی
همه شب همی کار او ساختم
یکی چارهٔ دیگر انداختم
فرستمش فردا بر اژدها
کزو بیگمانی نیابد رها
نباشم نکوهیدهٔ کار اوی
چو با اژدها خود شود جنگجوی
بگفت این و بهرام را پیش خواند
بسی داستان دلیران براند
بدو گفت یزدان پاکآفرین
ترا ایدر آورد ز ایران زمین
که هندوستان را بشویی ز بد
چنان کز ره نامداران سزد
یکی کار پیش است با درد و رنج
به آغاز رنج و به فرجام گنج
چو این کرده باشی زمانی مپای
به خشنودی من برو باز جای
به شنگل چنین پاسخ آورد شاه
ک از رای تو بگذرم نیست راه
ز فرمان تو نگذرم یک زمان
مگر بد بود گردش آسمان
بدو گفت شنگل که چندین بلاست
بدین بوم ما در یکی اژدهاست
به خشکی و دریا همی بگذرد
نهنگ دم آهنگ را بشمرد
توانی مگر چارهای ساختن
ازو کشور هند پرداختن
به ایران بری باژ هندوستان
همه مرز باشند همداستان
همان هدیهٔ هند با باژ نیز
ز عود و ز عنبر ز هرگونه چیز
بدو گفت بهرام کای پادشا
بهند اندرون شاه و فرمانروا
به فرمان دارنده یزدان پاک
پی اژدها را ببرم ز خاک
ندانم که او را نشیمن کجاست
بباید نمودن به من راه راست
فرستاد شنگل یکی راهجوی
که آن اژدها را نماید بدوی
همی رفت با نامور سی سوار
از ایران سواران خنجرگزار
همی تاخت تا پیش دریا رسید
به تاریکی آن اژدها را بدید
بزرگان ایران خروشان شدند
وزان اژدها نیز جوشان شدند
به بهرام گفتند کای شهریار
تو این را چو آن کرگ پیشین مدار
به ایرانیان گفت بهرام گرد
که این را به دادار باید سپرد
مرا گر زمانه بدین اژدهاست
به مردی فزونی نگیرد نه کاست
کمان را به زه کرد و بگزید تیر
که پیکانش را داده بد زهر و شیر
بران اژدها تیرباران گرفت
چپ و راست جنگ سواران گرفت
به پولاد پیکان دهانش بدوخت
همی خار زان زهر او برفروخت
دگر چار چوبه بزد بر سرش
فرو ریخت با زهر خون از برش
تن اژدها گشت زان تیر سست
همی خاک را خون زهرش بشست
یکی تیغ زهرآبگون برکشید
به تندی دل اژدها بردرید
به تیغ و تبرزین بزد گردنش
به خاک اندر افگند بیجان تنش
به گردون سرش سوی شنگل کشید
چو شاه آن سر اژدها را بدید
برآمد ز هندوستان آفرین
ز دادار بر بوم ایرانزمین
که زاید برآن خاک چونین سوار
که با اژدها سازد او کارزار
برین برز بالا و این شاخ و یال
نباشد جز از شهریارش همال
فردوسی : پادشاهی بهرام گور
بخش ۳۹
چو بهرام با دخت شنگل بساخت
زن او همی شاه گیتی شناخت
شب و روز گریان بد از مهر اوی
نهاده دو چشم اندران چهر اوی
چو از مهرشان شنگل آگاه شد
ز بدها گمانیش کوتاه شد
نشستند یک روز شادان بهم
همی رفت هرگونه از بیش و کم
سپینود را گفت بهرامشاه
که دانم که هستی مرا نیکخواه
یکی راز خواهم همی با تو گفت
چنان کن که ماند سخن در نهفت
همی رفت خواهم ز هندوستان
تو باشی بدین کار همداستان
به تنها بگویم ترا یک سخن
نباید که داند کس از انجمن
به ایران مرا کار زین بهترست
همم کردگار جهان یاورست
به رفتن گر ایدونک رای آیدت
به خوبی خرد رهنمای آیدت
به هر جای نام تو بانو بود
پدر پیش تختت به زانو بود
سپینود گفت ای سرافراز مرد
تو بر خیره از راه دانش مگرد
بهین زنان جهان آن بود
کزو شوی همواره خندان بود
اگر پاک جانم ز پیمان تو
بپیچد به بیزارم از جان تو
بدو گفت بهرام پس چاره کن
وزین راز مگشای بر کس سخن
سپینود گفت ای سزاوار تخت
بسازم اگر باشدم یار بخت
یکی جشنگاهست ز ایدر نه دور
که سازد پدرم اندران بیشه سور
که دارند فرخ مران جای را
ستایند جای بتآرای را
بود تا بران بیشه فرسنگ بیست
که پیش بت اندر بباید گریست
بدان جای نخچیر گوران بود
به قنوج در عود سوزان بود
شود شاه و لشکر بدان جایگاه
که بیره نماید بران بیشه راه
اگر رفت خواهی بدانجای رو
همیشه کهن باش و سال تو نو
ز امروز بشکیب تا نیم روز
چو پیدا شود تاج گیتی فروز
چو از شهر بیرون رود شهریار
به رفتن بیارای و بر ساز کار
ز گفتار او گشت بهرام شاد
نخفت اندر اندیشه تا بامداد
چو بنمود خورشید بر چرخ دست
شب تیره بار غریبان ببست
نشست از بر باره بهرام گور
همی راند با ساز نخچیر گور
به زن گفت بر ساز و با کس مگوی
نهادیم هر دو سوی راه روی
هرانکس که بودند ایرانیان
به رفتن ببستند با او میان
بیامد چو نزدیک دریا رسید
به ره بار بازارگانان بدید
که بازارگانان ایران بدند
به آب و به خشکی دلیران بدند
چو بازارگان روی بهرام دید
شهنشاه لب را به دندان گزید
نفرمود بردن به پیشش نماز
ز نادان سخن را همی داشت راز
به بازارگان گفت لب را ببند
کزین سودمندی و هم با گزند
گرین راز در هند پیدا شود
ز خون خاک ایران چو دریا شود
گشاده بران کار کو لب ببست
زبان بسته باید گشاده دو دست
زبان شما را به سوگند سخت
ببندیم تا بازیابیم بخت
بگویید کز پاک یزدان خدای
بریدیم و بستیم با دیو رای
اگر هرگز از رای بهرامشاه
بپیچیم و داریم بد را نگاه
چو سوگند شد خورده و ساخته
دل شاه زان رنج پرداخته
بدیشان چنین گفت پس شهریار
که نزد شما از من این زنهار
بدارید و با جان برابر کنید
چو خواهید کز پندم افسر کنید
گر از من شود تخت پرداخته
سپاه آید از هر سوی ساخته
نه بازارگان ماند ایدر نه شاه
نه دهقان نه لشکر نه تخت و کلاه
چو زانگونه دیدند گفتار اوی
برفتند یکسر پر از آب روی
که جان بزرگان فدای تو باد
جوانی و شاهی روای تو باد
اگر هیچ راز تو پیدا شود
ز خون کشور ما چو دریا شود
که یارد بدین گونه اندیشه کرد
مگر بخت را گوید از ره بگرد
چو بشنید شاه آن گرفت آفرین
بران نامداران با فر و دین
همی رفت پیچان به ایوان خویش
به یزدان سپرده تن و جان خویش
بدانگه که بهرام شد سوی راه
چنین گفت با زن که ای نیکخواه
ابا مادر خویشتن چاره ساز
چنان کو درستی نداندت راز
که چون شاه شنگل سوی جشنگاه
شود خواستار آید از نزد شاه
بگوید که برزوی شد دردمند
پذیردش پوزش شه هوشمند
زن این بند بنهاد با مادرش
چو بشنید پس مادر از دخترش
همی بود تا تازه شد جشنگاه
گرانمایگان برگرفتند راه
چو برساخت شنگل که آید به دشت
زنش گفت برزوی بیمار گشت
به پوزش همی گوید ای شهریار
تو دل را بمن هیچ رنجه مدار
چو ناتندرستی بود جشنگاه
دژم باشد و داند این مایه شاه
به زن گفت شنگل که این خود مباد
که بیمار باشد کند جشن یاد
ز قنوج شبگیر شنگل برفت
ابا هندوان روی بنهاد تفت
چو شب تیره شد شاه بهرام گفت
که آمد گه رفتن ای نیک جفت
بیامد سپینود را برنشاند
همی پهلوی نام یزدان بخواند
بپوشید خفتان و خود برنشست
کمندی به فتراک و گرزی به دست
همی راند تا پیش دریا رسید
چو ایرانیان را همه خفته دید
برانگیخت کشتی و زورق بساخت
به زورق سپینود را در نشاخت
به خشکی رسیدند چون روز گشت
جهان پهلوان گیتی افروز گشت
زن او همی شاه گیتی شناخت
شب و روز گریان بد از مهر اوی
نهاده دو چشم اندران چهر اوی
چو از مهرشان شنگل آگاه شد
ز بدها گمانیش کوتاه شد
نشستند یک روز شادان بهم
همی رفت هرگونه از بیش و کم
سپینود را گفت بهرامشاه
که دانم که هستی مرا نیکخواه
یکی راز خواهم همی با تو گفت
چنان کن که ماند سخن در نهفت
همی رفت خواهم ز هندوستان
تو باشی بدین کار همداستان
به تنها بگویم ترا یک سخن
نباید که داند کس از انجمن
به ایران مرا کار زین بهترست
همم کردگار جهان یاورست
به رفتن گر ایدونک رای آیدت
به خوبی خرد رهنمای آیدت
به هر جای نام تو بانو بود
پدر پیش تختت به زانو بود
سپینود گفت ای سرافراز مرد
تو بر خیره از راه دانش مگرد
بهین زنان جهان آن بود
کزو شوی همواره خندان بود
اگر پاک جانم ز پیمان تو
بپیچد به بیزارم از جان تو
بدو گفت بهرام پس چاره کن
وزین راز مگشای بر کس سخن
سپینود گفت ای سزاوار تخت
بسازم اگر باشدم یار بخت
یکی جشنگاهست ز ایدر نه دور
که سازد پدرم اندران بیشه سور
که دارند فرخ مران جای را
ستایند جای بتآرای را
بود تا بران بیشه فرسنگ بیست
که پیش بت اندر بباید گریست
بدان جای نخچیر گوران بود
به قنوج در عود سوزان بود
شود شاه و لشکر بدان جایگاه
که بیره نماید بران بیشه راه
اگر رفت خواهی بدانجای رو
همیشه کهن باش و سال تو نو
ز امروز بشکیب تا نیم روز
چو پیدا شود تاج گیتی فروز
چو از شهر بیرون رود شهریار
به رفتن بیارای و بر ساز کار
ز گفتار او گشت بهرام شاد
نخفت اندر اندیشه تا بامداد
چو بنمود خورشید بر چرخ دست
شب تیره بار غریبان ببست
نشست از بر باره بهرام گور
همی راند با ساز نخچیر گور
به زن گفت بر ساز و با کس مگوی
نهادیم هر دو سوی راه روی
هرانکس که بودند ایرانیان
به رفتن ببستند با او میان
بیامد چو نزدیک دریا رسید
به ره بار بازارگانان بدید
که بازارگانان ایران بدند
به آب و به خشکی دلیران بدند
چو بازارگان روی بهرام دید
شهنشاه لب را به دندان گزید
نفرمود بردن به پیشش نماز
ز نادان سخن را همی داشت راز
به بازارگان گفت لب را ببند
کزین سودمندی و هم با گزند
گرین راز در هند پیدا شود
ز خون خاک ایران چو دریا شود
گشاده بران کار کو لب ببست
زبان بسته باید گشاده دو دست
زبان شما را به سوگند سخت
ببندیم تا بازیابیم بخت
بگویید کز پاک یزدان خدای
بریدیم و بستیم با دیو رای
اگر هرگز از رای بهرامشاه
بپیچیم و داریم بد را نگاه
چو سوگند شد خورده و ساخته
دل شاه زان رنج پرداخته
بدیشان چنین گفت پس شهریار
که نزد شما از من این زنهار
بدارید و با جان برابر کنید
چو خواهید کز پندم افسر کنید
گر از من شود تخت پرداخته
سپاه آید از هر سوی ساخته
نه بازارگان ماند ایدر نه شاه
نه دهقان نه لشکر نه تخت و کلاه
چو زانگونه دیدند گفتار اوی
برفتند یکسر پر از آب روی
که جان بزرگان فدای تو باد
جوانی و شاهی روای تو باد
اگر هیچ راز تو پیدا شود
ز خون کشور ما چو دریا شود
که یارد بدین گونه اندیشه کرد
مگر بخت را گوید از ره بگرد
چو بشنید شاه آن گرفت آفرین
بران نامداران با فر و دین
همی رفت پیچان به ایوان خویش
به یزدان سپرده تن و جان خویش
بدانگه که بهرام شد سوی راه
چنین گفت با زن که ای نیکخواه
ابا مادر خویشتن چاره ساز
چنان کو درستی نداندت راز
که چون شاه شنگل سوی جشنگاه
شود خواستار آید از نزد شاه
بگوید که برزوی شد دردمند
پذیردش پوزش شه هوشمند
زن این بند بنهاد با مادرش
چو بشنید پس مادر از دخترش
همی بود تا تازه شد جشنگاه
گرانمایگان برگرفتند راه
چو برساخت شنگل که آید به دشت
زنش گفت برزوی بیمار گشت
به پوزش همی گوید ای شهریار
تو دل را بمن هیچ رنجه مدار
چو ناتندرستی بود جشنگاه
دژم باشد و داند این مایه شاه
به زن گفت شنگل که این خود مباد
که بیمار باشد کند جشن یاد
ز قنوج شبگیر شنگل برفت
ابا هندوان روی بنهاد تفت
چو شب تیره شد شاه بهرام گفت
که آمد گه رفتن ای نیک جفت
بیامد سپینود را برنشاند
همی پهلوی نام یزدان بخواند
بپوشید خفتان و خود برنشست
کمندی به فتراک و گرزی به دست
همی راند تا پیش دریا رسید
چو ایرانیان را همه خفته دید
برانگیخت کشتی و زورق بساخت
به زورق سپینود را در نشاخت
به خشکی رسیدند چون روز گشت
جهان پهلوان گیتی افروز گشت
فردوسی : پادشاهی بهرام گور
بخش ۴۰
سواری ز قنوج تازان برفت
به آگاهی رفتن شاه تفت
که برزوی و ایرانیان رفتهاند
همان دختر شاه را بردهاند
شنید این سخن شنگل از نیکخواه
چو آتش بیامد ز نخچیرگاه
همه لشکر خویش را برنشاند
پس شاه بهرام لشکر براند
بدینگونه تا پیش دریا رسید
سپینود و بهرام یل را بدید
غمی گشت و بگذاشت دریا به خشم
ازان سوی دریا چو بر کرد چشم
بدیدش سپینود و بهرام را
مران مرد بیباک خودکام را
به دختر چنین گفت کای بدنژاد
که چون تو ز تخم بزرگان مباد
تو با این فریبنده مرد دلیر
ز دریا گذشتی به کردار شیر
که بیآگهی من به ایران شوی
ز مینوی خرم به ویران شوی
ببینی کنون زخم ژوپین من
چو ناگاه رفتی ز بالین من
بدو گفت بهرام کای بدنشان
چرا تاختی باره چون بیهشان
مرا آزمودی گه کارزار
چنانم که با باده و میگسار
تو دانی که از هندوان صدهزار
بود پیش من کمتر از یک سوار
چو من باشم و نامور یار سی
زرهدار با خنجر پارسی
پر از خون کنم کشور هندوان
نمانم که باشد کسی با روان
بدانست شنگل که او راست گفت
دلیری و گردی نشاید نهفت
بدو گفت شنگل که فرزند را
بیفگندم و خویش و پیوند را
ز دیده گرامیترت داشتم
به سر بر همی افسرت داشتم
ترا دادم آن را که خود خواستی
مرا راستی بد ترا کاستی
جفا برگزیدی به جای وفا
وفا را جفا کی پسندی سزا
چه گویم تراکانک فرزند بود
به اندیشهٔ من خردمند بود
کنون چون دلاور سواری شدست
گمانم که او شهریاری شدست
دل پارسی باوفا کی بود
چو آری کند رای او نی بود
چنان بچهٔ شیر بودی درست
که از خون دل دایگانش بشست
چو دندان برآورد و شد تیز چنگ
به پروردگار آمدش رای جنگ
بدو گفت بهرام چون دانیم
بداندیش و بدساز چون خوانیم
به رفتن نباشد مرا سرزنش
نخواهی مرا بددل و بدکنش
شهنشاه ایران و توران منم
سپهدار و پشت دلیران منم
ازین پس سزای تو نیکی کنم
سر بدسگالت ز تن برکنم
به ایران به جای پدر دارمت
هم از باژ کشور نیازارمت
همان دخترت شمع خاور بود
سر بانوان را چو افسر بود
ز گفتار او ماند شنگل شگفت
ز سر شارهٔ هندوی برگرفت
بزد اسپ وز پیش چندان سپاه
بیامد به پوزش به نزدیک شاه
شهنشاه را شاد در بر گرفت
وزان گفتها پوزش اندر گرفت
به دیدار بهرام شد شادکام
بیاراست خوان و بیاورد جام
برآورد بهرام راز از نهفت
سخنهای ایرانیان باز گفت
که کردار چون بود و اندیشه چون
که بودم بدین داستان رهنمون
می چند خوردند و برخاستند
زبان را به پوزش بیاراستند
دو شاه دلارای یزدانپرست
وفا را بسودند بر دست دست
کزین پس دل از راستی نشکنیم
همی بیخ کژی ز بن برکنیم
وفادار باشیم تا جاودان
سخن بشنویم از لب بخردان
سپینود را نیز پدرود کرد
بر خویش تار و برش پود کرد
سبک پشت بر یکدگر گاشتند
دل کینه بر جای بگذاشتند
یکی سوی خشک و یکی سوی آب
برفتند شاداندل و پرشتاب
به آگاهی رفتن شاه تفت
که برزوی و ایرانیان رفتهاند
همان دختر شاه را بردهاند
شنید این سخن شنگل از نیکخواه
چو آتش بیامد ز نخچیرگاه
همه لشکر خویش را برنشاند
پس شاه بهرام لشکر براند
بدینگونه تا پیش دریا رسید
سپینود و بهرام یل را بدید
غمی گشت و بگذاشت دریا به خشم
ازان سوی دریا چو بر کرد چشم
بدیدش سپینود و بهرام را
مران مرد بیباک خودکام را
به دختر چنین گفت کای بدنژاد
که چون تو ز تخم بزرگان مباد
تو با این فریبنده مرد دلیر
ز دریا گذشتی به کردار شیر
که بیآگهی من به ایران شوی
ز مینوی خرم به ویران شوی
ببینی کنون زخم ژوپین من
چو ناگاه رفتی ز بالین من
بدو گفت بهرام کای بدنشان
چرا تاختی باره چون بیهشان
مرا آزمودی گه کارزار
چنانم که با باده و میگسار
تو دانی که از هندوان صدهزار
بود پیش من کمتر از یک سوار
چو من باشم و نامور یار سی
زرهدار با خنجر پارسی
پر از خون کنم کشور هندوان
نمانم که باشد کسی با روان
بدانست شنگل که او راست گفت
دلیری و گردی نشاید نهفت
بدو گفت شنگل که فرزند را
بیفگندم و خویش و پیوند را
ز دیده گرامیترت داشتم
به سر بر همی افسرت داشتم
ترا دادم آن را که خود خواستی
مرا راستی بد ترا کاستی
جفا برگزیدی به جای وفا
وفا را جفا کی پسندی سزا
چه گویم تراکانک فرزند بود
به اندیشهٔ من خردمند بود
کنون چون دلاور سواری شدست
گمانم که او شهریاری شدست
دل پارسی باوفا کی بود
چو آری کند رای او نی بود
چنان بچهٔ شیر بودی درست
که از خون دل دایگانش بشست
چو دندان برآورد و شد تیز چنگ
به پروردگار آمدش رای جنگ
بدو گفت بهرام چون دانیم
بداندیش و بدساز چون خوانیم
به رفتن نباشد مرا سرزنش
نخواهی مرا بددل و بدکنش
شهنشاه ایران و توران منم
سپهدار و پشت دلیران منم
ازین پس سزای تو نیکی کنم
سر بدسگالت ز تن برکنم
به ایران به جای پدر دارمت
هم از باژ کشور نیازارمت
همان دخترت شمع خاور بود
سر بانوان را چو افسر بود
ز گفتار او ماند شنگل شگفت
ز سر شارهٔ هندوی برگرفت
بزد اسپ وز پیش چندان سپاه
بیامد به پوزش به نزدیک شاه
شهنشاه را شاد در بر گرفت
وزان گفتها پوزش اندر گرفت
به دیدار بهرام شد شادکام
بیاراست خوان و بیاورد جام
برآورد بهرام راز از نهفت
سخنهای ایرانیان باز گفت
که کردار چون بود و اندیشه چون
که بودم بدین داستان رهنمون
می چند خوردند و برخاستند
زبان را به پوزش بیاراستند
دو شاه دلارای یزدانپرست
وفا را بسودند بر دست دست
کزین پس دل از راستی نشکنیم
همی بیخ کژی ز بن برکنیم
وفادار باشیم تا جاودان
سخن بشنویم از لب بخردان
سپینود را نیز پدرود کرد
بر خویش تار و برش پود کرد
سبک پشت بر یکدگر گاشتند
دل کینه بر جای بگذاشتند
یکی سوی خشک و یکی سوی آب
برفتند شاداندل و پرشتاب
فردوسی : پادشاهی بهرام گور
بخش ۴۱
چو آگاهی آمد به ایران که شاه
بیامد ز قنوج خود با سپاه
ببستند آذین به راه و به شهر
همی هرکس از کار برداشت بهر
درم ریختند از کران تا کران
هم از مشک و دینار و هم زعفران
چو آگاه شد پور او یزدگرد
سپاه پراگنده را کرد گرد
چو نرسی و چون موبد موبدان
پذیره شدندش همه بخردان
چو بهرام را دید فرزند اوی
بیامد بمالید بر خاک روی
برادرش نرسی و موبد همان
پر از گرد رخسار و دل شادمان
چنان هم بیامد به ایوان خویش
به یزدان سپرده تن و جان خویش
بیاسود چون گشت گیتی سیاه
به کردار سیمین سپر گشت ماه
چو پیراهن شب بدرید روز
پدید آمد آن شمع گیتی فروز
شهنشاه بر تخت زرین نشست
در بار بگشاد و لب را ببست
برفتند هر کس که بد مهتری
خردمند و در پادشاهی سری
جهاندار بر تخت بر پای خاست
بیاراست پاکیزه گفتار راست
نخست از جهانآفرین یاد کرد
ز وام خرد گردن آزاد کرد
چنین گفت کز کردگار جهان
شناسندهٔ آشکار و نهان
بترسید و او را ستایش کنید
شب تیره پیشش نیایش کنید
که او داد پیروزی و دستگاه
خداوند تابنده خورشید و ماه
هرانکس که خواهد که یابد بهشت
نگردد به گرد بد و کار زشت
چو داد و دهش باشد و راستی
بپیچد دل از کژی و کاستی
ز ما کس مباشید زین پس به بیم
اگر کوه زر دارد و گنج سیم
ز دلها همه بیم بیرون کنید
نیایش به دارای بیچون کنید
کشاورز گر مرد دهقاننژاد
بکوشید با ما به هنگام داد
هران را که ما تاج دادیم و تخت
ز یزدان شناسید وز داد و بخت
نکوشم به آگندن گنج من
نخواهم پراگنده کرد انجمن
یکی گنج خواهم نهادن ز داد
که باشد روانم پس از مرگ شاد
برین نیز گر خواست یزدان بود
دل روشن از بخت خندان بود
برین نیکویها فزایش کنیم
سوی نیکبختی نمایش کنیم
گر از لشکر و کارداران من
ز خویشان و جنگی سواران من
کسی رنج بگزید و با من نگفت
همی دارد آن کژی اندر نهفت
ورا از تن خویش باشد بزه
بزه کی گزیند کسی بیمزه(؟)
منم پیش یزدان ازو دادخواه
که در چادر ابر بنهفت ماه
شما را مگر دیگرست آرزوی
که هرکس دگرگونه باشد به خوی
بگویید گستاخ با من سخن
مگر نو کنم آرزوی کهن
همه گوش دارید و فرمان کنید
ازین پند آرایش جان کنید
بگفت این و بنشست بر تخت داد
کلاه کیانی به سر بر نهاد
بزرگان برو خواندند آفرین
که بیتو مبادا کلاه و نگین
چو دانا بود شاه پیروز بخت
بنازد بدو کشور و تاج و تخت
ترا مردی و دانش و فرهی
فزون آمد از تخت شاهنشهی
بزرگی و هم دانش و هم نژاد
چو تو شاه گیتی ندارد به یاد
کنون آفرین بر تو شد ناگزیر
ز ما هر که هستیم برنا و پیر
هم آزادی تو به یزدان کنیم
دگر پیش آزادمردان کنیم
برین تخت ارزانیانست شاه
به داد و به پیروزی و دستگاه
همه مردگان را برآری ز خاک
به داد و به بخشش به گفتار پاک
خداوند دارنده یار تو باد
سر اختر اندر کنار تو باد
برفتند با رامش از پیش تخت
بزرگان و فرزانهٔ نیکبخت
نشست آن زمان شاه و لشکر بر اسپ
بیامد سوی خان آذر گشسپ
بسی زر و گوهر به درویش داد
نیاز آنک بنهفت ازو بیش داد
پرستندهٔ آتش زردهشت
همی رفت با باژ و برسم به مشت
سپینود را پیش او برد شاه
بیاموختش دین و آیین و راه
بشستش به دین به و آب پاک
ازو دور شد گرد و زنگار و خاک
در تنگ زندانها باز کرد
به هرسو درم دادن آغاز کرد
بیامد ز قنوج خود با سپاه
ببستند آذین به راه و به شهر
همی هرکس از کار برداشت بهر
درم ریختند از کران تا کران
هم از مشک و دینار و هم زعفران
چو آگاه شد پور او یزدگرد
سپاه پراگنده را کرد گرد
چو نرسی و چون موبد موبدان
پذیره شدندش همه بخردان
چو بهرام را دید فرزند اوی
بیامد بمالید بر خاک روی
برادرش نرسی و موبد همان
پر از گرد رخسار و دل شادمان
چنان هم بیامد به ایوان خویش
به یزدان سپرده تن و جان خویش
بیاسود چون گشت گیتی سیاه
به کردار سیمین سپر گشت ماه
چو پیراهن شب بدرید روز
پدید آمد آن شمع گیتی فروز
شهنشاه بر تخت زرین نشست
در بار بگشاد و لب را ببست
برفتند هر کس که بد مهتری
خردمند و در پادشاهی سری
جهاندار بر تخت بر پای خاست
بیاراست پاکیزه گفتار راست
نخست از جهانآفرین یاد کرد
ز وام خرد گردن آزاد کرد
چنین گفت کز کردگار جهان
شناسندهٔ آشکار و نهان
بترسید و او را ستایش کنید
شب تیره پیشش نیایش کنید
که او داد پیروزی و دستگاه
خداوند تابنده خورشید و ماه
هرانکس که خواهد که یابد بهشت
نگردد به گرد بد و کار زشت
چو داد و دهش باشد و راستی
بپیچد دل از کژی و کاستی
ز ما کس مباشید زین پس به بیم
اگر کوه زر دارد و گنج سیم
ز دلها همه بیم بیرون کنید
نیایش به دارای بیچون کنید
کشاورز گر مرد دهقاننژاد
بکوشید با ما به هنگام داد
هران را که ما تاج دادیم و تخت
ز یزدان شناسید وز داد و بخت
نکوشم به آگندن گنج من
نخواهم پراگنده کرد انجمن
یکی گنج خواهم نهادن ز داد
که باشد روانم پس از مرگ شاد
برین نیز گر خواست یزدان بود
دل روشن از بخت خندان بود
برین نیکویها فزایش کنیم
سوی نیکبختی نمایش کنیم
گر از لشکر و کارداران من
ز خویشان و جنگی سواران من
کسی رنج بگزید و با من نگفت
همی دارد آن کژی اندر نهفت
ورا از تن خویش باشد بزه
بزه کی گزیند کسی بیمزه(؟)
منم پیش یزدان ازو دادخواه
که در چادر ابر بنهفت ماه
شما را مگر دیگرست آرزوی
که هرکس دگرگونه باشد به خوی
بگویید گستاخ با من سخن
مگر نو کنم آرزوی کهن
همه گوش دارید و فرمان کنید
ازین پند آرایش جان کنید
بگفت این و بنشست بر تخت داد
کلاه کیانی به سر بر نهاد
بزرگان برو خواندند آفرین
که بیتو مبادا کلاه و نگین
چو دانا بود شاه پیروز بخت
بنازد بدو کشور و تاج و تخت
ترا مردی و دانش و فرهی
فزون آمد از تخت شاهنشهی
بزرگی و هم دانش و هم نژاد
چو تو شاه گیتی ندارد به یاد
کنون آفرین بر تو شد ناگزیر
ز ما هر که هستیم برنا و پیر
هم آزادی تو به یزدان کنیم
دگر پیش آزادمردان کنیم
برین تخت ارزانیانست شاه
به داد و به پیروزی و دستگاه
همه مردگان را برآری ز خاک
به داد و به بخشش به گفتار پاک
خداوند دارنده یار تو باد
سر اختر اندر کنار تو باد
برفتند با رامش از پیش تخت
بزرگان و فرزانهٔ نیکبخت
نشست آن زمان شاه و لشکر بر اسپ
بیامد سوی خان آذر گشسپ
بسی زر و گوهر به درویش داد
نیاز آنک بنهفت ازو بیش داد
پرستندهٔ آتش زردهشت
همی رفت با باژ و برسم به مشت
سپینود را پیش او برد شاه
بیاموختش دین و آیین و راه
بشستش به دین به و آب پاک
ازو دور شد گرد و زنگار و خاک
در تنگ زندانها باز کرد
به هرسو درم دادن آغاز کرد
فردوسی : پادشاهی بهرام گور
بخش ۴۲
پس آگاه شد شنگل از کار شاه
ز دختر که شد شاه را پیشگاه
به دیدار ایران بدش آرزوی
بر دختر شاه آزادهخوی
فرستاد هندی فرستادهای
سخنگوی مردی و آزادهای
یکی عهد نو خواست از شهریار
که دارد به خان اندرون یادگار
به نوی جهاندار عهدی نوشت
چو خورشید تابان به باغ بهشت
یکی پهلوی نامه از خط شاه
فرستاده آورد و بنمود راه
فرستاده چون نزد شنگل رسید
سپهدار قنوج خطش بدید
ز هندوستان ساز رفتن گرفت
ز خویشان چینی نهفتن گرفت
بیامد به درگاه او هفت شاه
که آیند با رای شنگل به راه
یکی شاه کابل دگر هند شاه
دگر شاه سندل بشد با سپاه
دگر شاه مندل که بد نامدار
همان نیز جندل که بد کامگار
ابا ژنده پیلان و زنگ و درای
یکی چتر هندی به سر بر به پای
همه نامجوی و همه نامدار
همه پاک با طوق و با گوشوار
همه ویژه با گوهر و سیم و زر
یکی چتر هندی ز طاوس نر
به دیبا بیاراسته پشت پیل
همی تافت آن لشکر از چند میل
ابا هدیهٔ شاه و چندان نثار
که دینار شد خوار بر شهریار
همی راند منزل به منزل سپاه
چو زان آگهی یافت بهرامشاه
بزرگان ز هر شهر برخاستند
پذیره شدن را بیاراستند
بیامد شهنشاه تا نهروان
خردمند و بیدار و روشنروان
دو شاه گرانمایه و نیکساز
رسیدند پس یک به دیگر فراز
به نزدیک اندر فرود آمدند
که با پوزش و با درود آمدند
گرفتند مر یکدگر را به بر
دو شاه سرافراز با تاج و فر
پیاده شده لشکر از هر دو روی
جهانی سراسر پر از گفتوگوی
دو شاه و دو لشکر رسیده بهم
همی رفت هرگونه از بیش و کم
به زین بر نشستند هر دو سوار
همان پرهنر لشکر نامدار
به ایوانها تخت زرین نهاد
برو جامهٔ خسرو آیین نهاد
به ره بر بره مرغ بریان نهاد
به یک تیر پرتاب بر خوان نهاد
می آورد و برخواند رامشگران
همه جام پر از کران تا کران
چو نان خورده شد مجلس شاهوار
بیاراست پر بوی و رنگ و نگار
پرستندگان ایستاده به پای
بهشتی شده کاخ و گاه و سرای
همه آلت می سراسر بلور
طبقهای زرین ز مشک و بخور
ز زر افسری بر سر میگسار
به پای اندرون کفش گوهرنگار
فروماند زان کاخ شنگل شگفت
به می خوردن اندیشه اندر گرفت
که تا این بهشتست یا بوستان
همی بوی مشک آید از دوستان
چنین گفت با شاه ایران به راز
که با دخترم راه دیدار ساز
بفرمود تا خادمان سپاه
پدر را گذراند نزدیک ماه
همی رفت با خادمان نامدار
سرای دگر دید چون نوبهار
چو دخترش را دید بر تخت عاج
نشسته به آرام با فر و تاج
بیامد پدر بر سرش بوسه داد
رخان را به رخسار او برنهاد
پدر زار بگریست از مهر اوی
همان بر پدر دختر ماهروی
همی دست بر سود شنگل به دست
ازان کاخ و ایوان و جای نشست
سپینود را گفت اینت بهشت
برستی ز کاخ بتآرای زشت
همان هدیهها را که آورده بود
اگر بدره و تاج و گر برده بود
بدو داد با هدیهٔ شهریار
شد آن خرم ایوان چو باغ بهار
وزان جایگه شد به نزدیک شاه
همی کرد مرد اندر ایوان نگاه
بزرگان چو خرم شدند از نبید
پرستار او خوابگاهی گزید
سوی خوابگه رفتن آراستند
ز هرگونهای جامهها خواستند
چو پیدا شد این چادر مشکرنگ
ستاره بروبر چو پشت پلنگ
بکردند میخوارگان خواب خوش
همه ناز را دست کرده بکش
چنین تا پدید آمد آن زرد جام
که خورشید خوانی مر او را به نام
بینداخت آن چادر لاژورد
بگسترد بر دشت یاقوت زرد
به نخچیر شد شاه بهرام گرد
شهنشاه هندوستان را ببرد
چو از دشت نخچیر باز آمدند
خجسته پی و بزمساز آمدند
چنین هم بگوی و به نخچیر و سور
زمانی نبودی ز بهرام دور
ز دختر که شد شاه را پیشگاه
به دیدار ایران بدش آرزوی
بر دختر شاه آزادهخوی
فرستاد هندی فرستادهای
سخنگوی مردی و آزادهای
یکی عهد نو خواست از شهریار
که دارد به خان اندرون یادگار
به نوی جهاندار عهدی نوشت
چو خورشید تابان به باغ بهشت
یکی پهلوی نامه از خط شاه
فرستاده آورد و بنمود راه
فرستاده چون نزد شنگل رسید
سپهدار قنوج خطش بدید
ز هندوستان ساز رفتن گرفت
ز خویشان چینی نهفتن گرفت
بیامد به درگاه او هفت شاه
که آیند با رای شنگل به راه
یکی شاه کابل دگر هند شاه
دگر شاه سندل بشد با سپاه
دگر شاه مندل که بد نامدار
همان نیز جندل که بد کامگار
ابا ژنده پیلان و زنگ و درای
یکی چتر هندی به سر بر به پای
همه نامجوی و همه نامدار
همه پاک با طوق و با گوشوار
همه ویژه با گوهر و سیم و زر
یکی چتر هندی ز طاوس نر
به دیبا بیاراسته پشت پیل
همی تافت آن لشکر از چند میل
ابا هدیهٔ شاه و چندان نثار
که دینار شد خوار بر شهریار
همی راند منزل به منزل سپاه
چو زان آگهی یافت بهرامشاه
بزرگان ز هر شهر برخاستند
پذیره شدن را بیاراستند
بیامد شهنشاه تا نهروان
خردمند و بیدار و روشنروان
دو شاه گرانمایه و نیکساز
رسیدند پس یک به دیگر فراز
به نزدیک اندر فرود آمدند
که با پوزش و با درود آمدند
گرفتند مر یکدگر را به بر
دو شاه سرافراز با تاج و فر
پیاده شده لشکر از هر دو روی
جهانی سراسر پر از گفتوگوی
دو شاه و دو لشکر رسیده بهم
همی رفت هرگونه از بیش و کم
به زین بر نشستند هر دو سوار
همان پرهنر لشکر نامدار
به ایوانها تخت زرین نهاد
برو جامهٔ خسرو آیین نهاد
به ره بر بره مرغ بریان نهاد
به یک تیر پرتاب بر خوان نهاد
می آورد و برخواند رامشگران
همه جام پر از کران تا کران
چو نان خورده شد مجلس شاهوار
بیاراست پر بوی و رنگ و نگار
پرستندگان ایستاده به پای
بهشتی شده کاخ و گاه و سرای
همه آلت می سراسر بلور
طبقهای زرین ز مشک و بخور
ز زر افسری بر سر میگسار
به پای اندرون کفش گوهرنگار
فروماند زان کاخ شنگل شگفت
به می خوردن اندیشه اندر گرفت
که تا این بهشتست یا بوستان
همی بوی مشک آید از دوستان
چنین گفت با شاه ایران به راز
که با دخترم راه دیدار ساز
بفرمود تا خادمان سپاه
پدر را گذراند نزدیک ماه
همی رفت با خادمان نامدار
سرای دگر دید چون نوبهار
چو دخترش را دید بر تخت عاج
نشسته به آرام با فر و تاج
بیامد پدر بر سرش بوسه داد
رخان را به رخسار او برنهاد
پدر زار بگریست از مهر اوی
همان بر پدر دختر ماهروی
همی دست بر سود شنگل به دست
ازان کاخ و ایوان و جای نشست
سپینود را گفت اینت بهشت
برستی ز کاخ بتآرای زشت
همان هدیهها را که آورده بود
اگر بدره و تاج و گر برده بود
بدو داد با هدیهٔ شهریار
شد آن خرم ایوان چو باغ بهار
وزان جایگه شد به نزدیک شاه
همی کرد مرد اندر ایوان نگاه
بزرگان چو خرم شدند از نبید
پرستار او خوابگاهی گزید
سوی خوابگه رفتن آراستند
ز هرگونهای جامهها خواستند
چو پیدا شد این چادر مشکرنگ
ستاره بروبر چو پشت پلنگ
بکردند میخوارگان خواب خوش
همه ناز را دست کرده بکش
چنین تا پدید آمد آن زرد جام
که خورشید خوانی مر او را به نام
بینداخت آن چادر لاژورد
بگسترد بر دشت یاقوت زرد
به نخچیر شد شاه بهرام گرد
شهنشاه هندوستان را ببرد
چو از دشت نخچیر باز آمدند
خجسته پی و بزمساز آمدند
چنین هم بگوی و به نخچیر و سور
زمانی نبودی ز بهرام دور
فردوسی : پادشاهی بهرام گور
بخش ۴۳
بیامد ز میدان چو تیر از کمان
بر دختر خویش رفت آن زمان
قلم خواست از ترک و قرطاس خواست
ز مشک سیه سوده انقاس خواست
سر عهد کرد آفرین از نخست
بران کو جهان از نژندی بشست
بگسترد هم پاکی و راستی
سوی دیو شد کژی و کاستی
سپینود را جفت بهرامشاه
سپردم بدین نامور پیشگاه
شهنشاه تا جاودان زنده باد
بزرگان همه پیش او بنده باد
چو من بگذرم زین سپنجی سرای
به قنوج بهرامشاهست رای
ز فرمان این تاجور مگذرید
تن مرده را سوی آتش برید
سپارید گنجم به بهرامشاه
همان کشور و تاج و گاه و سپاه
سپینود را داد منشور هند
نوشته خطی هندوی بر پرند
به ایران همی بود شنگل دو ماه
فرستاد پس مهتری نزد شاه
به دستوری بازگشتن به جای
خود و نامداران فرخندهرای
بدان شد شهنشاه همداستان
که او بازگردد به هندوستان
ز چیزی که باشد به ایران زمین
بفرمود تا کرد موبد گزین
ز دینار و ز گوهر شاهوار
ز تیغ و ز خود و کمر بیشمار
ز دیبا و از جامهٔ نابسود
که آن را شمار و کرانه نبود
به اندازه یارانش را هم چنین
بیاراست اسپان به دیبای چین
گسی کردشان شاد و خشنود شاه
سه منزل همی راند با او به راه
نبد هم بدین هدیه همداستان
علف داد تا مرز هندوستان
بر دختر خویش رفت آن زمان
قلم خواست از ترک و قرطاس خواست
ز مشک سیه سوده انقاس خواست
سر عهد کرد آفرین از نخست
بران کو جهان از نژندی بشست
بگسترد هم پاکی و راستی
سوی دیو شد کژی و کاستی
سپینود را جفت بهرامشاه
سپردم بدین نامور پیشگاه
شهنشاه تا جاودان زنده باد
بزرگان همه پیش او بنده باد
چو من بگذرم زین سپنجی سرای
به قنوج بهرامشاهست رای
ز فرمان این تاجور مگذرید
تن مرده را سوی آتش برید
سپارید گنجم به بهرامشاه
همان کشور و تاج و گاه و سپاه
سپینود را داد منشور هند
نوشته خطی هندوی بر پرند
به ایران همی بود شنگل دو ماه
فرستاد پس مهتری نزد شاه
به دستوری بازگشتن به جای
خود و نامداران فرخندهرای
بدان شد شهنشاه همداستان
که او بازگردد به هندوستان
ز چیزی که باشد به ایران زمین
بفرمود تا کرد موبد گزین
ز دینار و ز گوهر شاهوار
ز تیغ و ز خود و کمر بیشمار
ز دیبا و از جامهٔ نابسود
که آن را شمار و کرانه نبود
به اندازه یارانش را هم چنین
بیاراست اسپان به دیبای چین
گسی کردشان شاد و خشنود شاه
سه منزل همی راند با او به راه
نبد هم بدین هدیه همداستان
علف داد تا مرز هندوستان
فردوسی : پادشاهی یزدگرد هجده سال بود
بخش ۱ - پادشاهی یزدگرد هجده سال بود
چو شد پادشا بر جهان یزدگرد
سپاه پراگنده را کرد گرد
نشستند با موبدان و ردان
بزرگان و سالاروش بخردان
جهانجوی بر تخت زرین نشست
در رنج و دست بدی را ببست
نخستین چنین گفت کن کز گناه
برآسود شد ایمن از کینهخواه
هر آنکس که دل تیره دارد ز رشک
مر آن درد را دور باشد پزشک
که رشک آورد آز و گرم و گداز
دژ آگاه دیوی بود دیرساز
هرآن چیز کنت نیاید پسند
دل دوست و دشمن بر آن برمبند
مدارا خرد را برابر بود
خرد بر سر دانش افسر بود
به جای کسی گر تو نیکی کنی
مزن بر سرش تا دلش نشکنی
چو نیکی کنش باشی و بردبار
نباشی به چشم خردمند خوار
اگر بخت پیروز یاری دهد
مرا بر جهان کامگاری دهد
یکی دفتری سازم از راستی
که بندد در کژی و کاستی
همیداشت یک چند گیتی بداد
زمانه بدو شاد و او نیز شاد
به هر سو فرستاد بیمر سپاه
همیداشت گیتی ز دشمن نگاه
ده و هشت بگذشت سال از برش
به پاییز چون تیره گشت افسرش
بزرگان و دانندگان را بخواند
بر تخت زرین به زانو نشاند
چنین گفت کین چرخ ناپایدار
نه پرورده داند نه پرودگار
به تاج گرانمایگان ننگرد
شکاری که یابد همی بشکرد
کنون روز من بر سر آید همی
به نیرو شکست اندر آید همی
سپردم به هرمز کلاه و نگین
همه لشکر و گنج ایران زمین
همه گوش دارید و فرمان کنید
ز پیمان او رامش جان کنید
اگر چند پیروز با فر و یال
ز هرمز فزونست چندی به سال
ز هرمز همیبینم آهستگی
خردمندی و داد و شایستگی
بگفت این و یک هفته زان پس بزیست
برفت و برو تخت چندی گریست
اگر صد بمانی و گر بیستوپنج
ببایدت رفتن ز جای سپنج
هران چیز کید همی در شمار
سزد گر نخوانی ورا پایدار
سپاه پراگنده را کرد گرد
نشستند با موبدان و ردان
بزرگان و سالاروش بخردان
جهانجوی بر تخت زرین نشست
در رنج و دست بدی را ببست
نخستین چنین گفت کن کز گناه
برآسود شد ایمن از کینهخواه
هر آنکس که دل تیره دارد ز رشک
مر آن درد را دور باشد پزشک
که رشک آورد آز و گرم و گداز
دژ آگاه دیوی بود دیرساز
هرآن چیز کنت نیاید پسند
دل دوست و دشمن بر آن برمبند
مدارا خرد را برابر بود
خرد بر سر دانش افسر بود
به جای کسی گر تو نیکی کنی
مزن بر سرش تا دلش نشکنی
چو نیکی کنش باشی و بردبار
نباشی به چشم خردمند خوار
اگر بخت پیروز یاری دهد
مرا بر جهان کامگاری دهد
یکی دفتری سازم از راستی
که بندد در کژی و کاستی
همیداشت یک چند گیتی بداد
زمانه بدو شاد و او نیز شاد
به هر سو فرستاد بیمر سپاه
همیداشت گیتی ز دشمن نگاه
ده و هشت بگذشت سال از برش
به پاییز چون تیره گشت افسرش
بزرگان و دانندگان را بخواند
بر تخت زرین به زانو نشاند
چنین گفت کین چرخ ناپایدار
نه پرورده داند نه پرودگار
به تاج گرانمایگان ننگرد
شکاری که یابد همی بشکرد
کنون روز من بر سر آید همی
به نیرو شکست اندر آید همی
سپردم به هرمز کلاه و نگین
همه لشکر و گنج ایران زمین
همه گوش دارید و فرمان کنید
ز پیمان او رامش جان کنید
اگر چند پیروز با فر و یال
ز هرمز فزونست چندی به سال
ز هرمز همیبینم آهستگی
خردمندی و داد و شایستگی
بگفت این و یک هفته زان پس بزیست
برفت و برو تخت چندی گریست
اگر صد بمانی و گر بیستوپنج
ببایدت رفتن ز جای سپنج
هران چیز کید همی در شمار
سزد گر نخوانی ورا پایدار
فردوسی : پادشاهی یزدگرد هجده سال بود
بخش ۲ - پادشاهی هرمز یک سال بود
چو هرمز برآمد به تخت پدر
به سر برنهاد آن کیی تاج زر
چو پیروز را ویژه گفتی ز خشم
همی آب رشک اندر آمد به چشم
سوی شاه هیتال شد ناگهان
ابا لشکر و گنج و چندی مهان
چغانی شهی بد فغانیش نام
جهانجوی با لشکر و گنج و کام
فغانیش را گفت کای نیکخواه
دو فرزند بودیم زیبای گاه
پدر تاج شاهی به کهتر سپرد
چو بیدادگر بد سپرد و بمرد
چو لشکر دهی مر مرا گنج هست
سلیح و بزرگی و نیروی دست
فغانی بدو گفت که آری رواست
جهاندار هم بر پدر پادشاست
به پیمان سپارم سپاهی تو را
نمایم سوی داد راهی تو را
که باشد مرا ترمذ و ویسه گرد
که خون عهد این دارم از یزدگرد
بدو گفت پیروز کری رواست
فزون زان بتو پادشاهی سزاست
بدو داد شمشیرزن سیهزار
ز هیتالیان لشکری نامدار
سپاهی بیاورد پیروزشاه
که از گرد تاریک شد چرخ ماه
برآویخت با هرمز شهریار
فراوان ببودستشان کارزار
سرانجام هرمز گرفتار شد
همه تاجها پیش او خوار شد
چو پیروز روی برادر بدید
دلش مهر پیوند او برگزید
بفرمود تا بارگی برنشست
بشد تیز و ببسود رویش بدست
فرستاد بازش بایوان خویش
بدو خوانده بد عهد و پیمان خویش
به سر برنهاد آن کیی تاج زر
چو پیروز را ویژه گفتی ز خشم
همی آب رشک اندر آمد به چشم
سوی شاه هیتال شد ناگهان
ابا لشکر و گنج و چندی مهان
چغانی شهی بد فغانیش نام
جهانجوی با لشکر و گنج و کام
فغانیش را گفت کای نیکخواه
دو فرزند بودیم زیبای گاه
پدر تاج شاهی به کهتر سپرد
چو بیدادگر بد سپرد و بمرد
چو لشکر دهی مر مرا گنج هست
سلیح و بزرگی و نیروی دست
فغانی بدو گفت که آری رواست
جهاندار هم بر پدر پادشاست
به پیمان سپارم سپاهی تو را
نمایم سوی داد راهی تو را
که باشد مرا ترمذ و ویسه گرد
که خون عهد این دارم از یزدگرد
بدو گفت پیروز کری رواست
فزون زان بتو پادشاهی سزاست
بدو داد شمشیرزن سیهزار
ز هیتالیان لشکری نامدار
سپاهی بیاورد پیروزشاه
که از گرد تاریک شد چرخ ماه
برآویخت با هرمز شهریار
فراوان ببودستشان کارزار
سرانجام هرمز گرفتار شد
همه تاجها پیش او خوار شد
چو پیروز روی برادر بدید
دلش مهر پیوند او برگزید
بفرمود تا بارگی برنشست
بشد تیز و ببسود رویش بدست
فرستاد بازش بایوان خویش
بدو خوانده بد عهد و پیمان خویش
فردوسی : پادشاهی یزدگرد هجده سال بود
بخش ۳ - پادشاهی پیروز بیست و هفت سال بود
بیامد بتخت کیی برنشست
چنان چون بود شاه یزدانپرست
نخستین چنین گفت با مهتران
که ای پرهنر پاکدل سروران
همیخواهم از داور بینیاز
که باشد مرا زندگانی دراز
که که را به که دارم و مه به مه
فراوان خرد باشدم روز به
سر مردمی بردباری بود
سبک سر همیشه بخواری بود
ستون خرد داد و بخشایشست
در بخشش او را چو آرایشست
زبان چرب و گویندگی فر اوست
دلیری و مردانگی پر اوست
هران نامور کو ندارد خرد
ز تخت بزرگی کجا برخورد
خردمند هم نیز جاوید نیست
فری برتر از فر جمشید نیست
چو تاجش به ماه اندر آمد بمرد
نشست کیی دیگری را سپرد
نماند برین خاک جاوید کس
ز هر بد به یزدان پناهید و بس
همیبود یک سال با داد و پند
خردمند وز هر بدی بیگزند
دگر سال روی هوا خشک شد
به جو اندرون آب چون مشک شد
سه دیگر همان و چهارم همان
ز خشکی نبد هیچکس شادمان
هوا را دهان خشک چون خاک شد
ز تنگی به جو آب تریاک شد
ز بس مردن مردم و چارپای
پیی را ندیدند بر خاک جای
شهنشاه ایران چو دید آن شگفت
خراج و گزیت از جهان برگرفت
به هر سو که انبار بودش نهان
ببخشید بر کهتران و مهان
خروشی برآمد ز درگاه شاه
که ای نامداران با دستگاه
غله هرچ دارید پیدا کنید
ز دینار پیروز گنج آگنید
هر آنکس که دارد نهانی غله
وگر گاو و گر گوسفند و گله
به نرخی فروشد که او را هواست
که از خوردنی جانور بینواست
به هر کارداری و خودکامهای
فرستاد تازان یکی نامهای
که انبارها برگشایند باز
به گیتی برآنکس که هستش نیاز
کسی گر بمیرد بنایافت نان
ز برنا و از پیر مرد و زنان
بریزم ز تن خون انباردار
کجا کار یزدان گرفتست خوار
بفرمود تا خانه بگذاشتند
به دشت آمد و دست برداشتند
همی به آسمان اندر آمد خروش
ز بس مویه و درد و زاری و جوش
ز کوه و بیابان وز دشت و غار
ز یزدان همیخواستی زینهار
برین گونه تا هفت سال از جهان
ندیدند سبزی کهان و مهان
بهشتم بیامد مه فوردین
برآمد یکی ابر با آفرین
همی در بارید بر خاک خشک
همیآمد از بوستان بوی مشک
شده ژاله برگل چو مل در قدح
همیتافت از ابر قوس قزح
زمانهبرست از بد بدگمان
به هرجای بر زه نهاده کمان
چو پیروز ازان روز تنگیبرست
بر آرام بر تخت شاهی نشست
یکی شارستان کرد پیروز کام
بفرمود کو را نهادند نام
جهاندار گوینده گفت این ریست
که آرمام شاهان فرخ پیست
دگر کرد بادان پیروزنام
خنیده بهرجایش آرام و کام
که اکنونش خوانی همی اردبیل
که قیصر بدو دارد از داد میل
چو این بومها یکسر آباد کرد
دل مردم پر خرد شاد کرد
درم داد با لشکر نامدار
سوی جنگ جستن برآراست کار
بدان جنگ هرمز بدی پیشرو
همیرفت با کارسازان نو
قباد از پس پشت پیروز شاه
همیراند چون باد لشکر به راه
که پیروز را پاک فرزند بود
خردمند شاخی برومند بود
بلاش از بر تخت بنشست شاد
که کهتر پسر بود با مهر و داد
یکی پارسی بود بس نامدار
ورا سوفزا خواندی شهریار
بفرمود پیروز کایدر بباش
چو دستور شایسته نزد بلاش
سپه را سوی جنگ ترکان کشید
همی تاج و تخت کیی را سزید
همیراند با لشکر و گنج و ساز
که پیکار جویند با خوشنواز
نشانی که بهرام یل کرده بود
ز پستی بلندی برآورده بود
نبشته یکی عهد شاهنشهان
که از ترک و ایرانیان در جهان
کسی زین نشان هیچ برنگذرد
کزان رود برتر زمین نشمرد
چو پیروز شیراوژن آنجا رسید
نشان کردن شاه ایران بدید
چنین گفت یکسر بگردنکشان
که از پیش ترکان برین همنشان
مناره برآرم به شمشیر و گنج
ز هیتال تا کس نباشد به رنج
چو باشد مناره به پیش برک
بزرگان به پیش من آرند چک
بگویم که آن کرد بهرام گور
به مردی و دانایی و فر و زور
نمانم بجایی پی خوشنواز
به هیتال و ترک از نشیب و فراز
چو بشنید فرزند خاقان که شاه
ز جیحون گذر کرد خود با سپاه
همیبشکند عهد بهرام گور
بدان تازه شد کشتن و جنگ و شور
دبیر جهاندیده را خوشنواز
بفرمود تا شد بر او فراز
یکی نامه بنوشت با آفرین
ز دادار بر شهریار زمین
چنین گفت کز عهد شاهان داد
به گردی نخوانمت خسرونژاد
نه این بود عهد نیاکان تو
گزیده جهاندار و پاکان تو
چو پیمان آزادگان بشکنی
نشان بزرگی به خاک افگنی
مرا با تو پیمان بباید شکست
به ناچار بردن بشمشیر دست
به نامه ز هر کارش آگاه کرد
بسی هدیه با نامه همراه کرد
سواری سراینده و سرفراز
همیرفت با نامهٔ خوشنواز
چو آن نامه برخواند پیروز شاه
برآشفت زان نامور پیشگاه
فرستاده را گفت برخیز و رو
به نزدیک آن مرد دیوانه شو
بگویش که تا پیش رود برک
شما را فرستاد بهرام چک
کنون تا لب رود جیحون تو راست
بلندی و پستی و هامون تو راست
من اینک بیارم سپاهی گران
سرافراز گردان جنگ آوران
نمانم مگر سایهٔ خوشنواز
که باشد بروی زمین بر دراز
فرستاده آمد بکردار گرد
شنیده سخنها همه یاد کرد
همیگفت یک چند با خوشنواز
ازان شاه گردنکش و دیرساز
چو گفتار بشنید و نامه بخواند
سپاه پراگنده را برنشاند
بیاورد لشکر به دشت نبرد
همان عهد را بر سر نیزه کرد
که بستد نیایش ز بهرامشاه
که جیحون میانجیست ما را به راه
یکی مرد بینادل و چربگوی
ز لشکر گزین کرد با آبروی
بدو گفت نزدیک پیروز رو
به چربی سخنگوی و پاسخ شنو
بگویش که عهد نیای تو را
بلند اختر و رهنمای تو را
همی بر سر نیزه پیش سپاه
بیارم چو خورشید تابان به راه
بدان تا هر آنکس که دارد خرد
به منشور آن دادگر بنگرد
مرا آفرین بر تو نفرین بود
همان نام تو شاه بیدین بود
نه یزدان پسندد نه یزدانپرست
نه اندر جهان مردم زیردست
که بیداد جوید کسی در جهان
بپیچد سر از عهد شاهنشهان
به داد و به مردی چو بهرام شاه
کسی نیز ننهاد بر سر کلاه
برین بر جهاندار یزدان گواست
که او را گوا خواستن ناسزاست
که بیداد جوید همی جنگ من
چنین با سپه کردن آهنگ من
نباشی تو زین جنگ پیروزگر
نیابی مگر ز اختر نیک بر
ازین پس نخواهم فرستاد کس
بدین جنگ یزدان مرا یار بس
فرستاده با نامه آمد چو گرد
سخنها به پیروز بر یاد کرد
چو برخواند آن نامهٔ خوشنواز
پر از خشم شد شاه گردن فراز
فرستاده را گفت چندین سخن
نگویم جهاندیده مرد کهن
که از چاچ یک پی نهد نزد رود
به نوک سنانش فرستم درود
فرستاده آمد بر خوشنواز
فراوان سخن گفت با او به راز
که نزدیک پیروز ترس خدای
ندیدم نبودش کسی رهنمای
همه دیدمش جنگ جوید همی
به فرمان یزدان نگوید همی
چو بشندی زو این سخن خوشنواز
به یزدان پناهید و بردش نماز
چنین گفت کای داور داد و پاک
تویی آفرینندهٔ هور و خاک
تو دانی که پیروز بیدادگر
ز بهرام بیشی ندارد هنر
پی او ز روی زمین برگسل
مه نیرو مه آهنگ جانش مه دل
سخنهای بیداد گوید همی
بزرگی به شمشیر جوید همی
به گرد سپه بر یکی کنده کرد
سرش را بپوشید و آگنده کرد
کمندی فزون بود بالای اوی
همان سی ارش کرده پهنای اوی
چو این کرده شد نام یزدان بخواند
ز پیش سمرقند لشکر براند
وزان روی سرگشته پیروز شاه
همیراند چون باد لشکر به راه
وزین روی پر بیم دل خوشنواز
چنین تا برکنده آمد فراز
برآمد ز هردو سپه بوق و کوس
هوا شد ز گرد سپاه آبنوس
چنان تیرباران بد از هر دو روی
که چون آب خون اندر آمد به جوی
چو نزدیکی کنده شد خوشنواز
همیگفت با داور پاک راز
وزان روی چون باد پیروزشاه
همیتاخت با خوارمایه سپاه
چو آمد به نزدیکی خوشنواز
سپهدار ترکان ازو گشت باز
عنان را بپیچید و بنمود پشت
پس او سپاه اندر آمد درشت
برانگیخت پس باره پیروزشاه
همیراند با گرز و رومی کلاه
به کنده در افتاد با چند مرد
بزرگان و شیران روز نبرد
چو نرسی برادرش و فرخ قباد
بزرگان و شاهان فرخ نژاد
برین سان نگون شد سر هفت شاه
همه نامداران زرین کلاه
وزان جایگه شاددل خوشنواز
به نزدیکی کنده آمد فراز
برآورد زان کنده هر کس که زیست
همان خاک بربخت ایشان گریست
بزرگان و پیکارجویان هران
کسی را که در کنده آمد زمان
شکسته سر و پشت پیروزشاه
شه نامداران با تاج و گاه
ز شاهان نبد زنده جز کیقباد
شد آن لشکر و پادشاهی بباد
همیراند با کام دل خوشنواز
سرافراز با لشکر رزمساز
به تاراج داده سپاه و بنه
نه کس میسره دید و نه میمنه
ز ایرانیان چند بردند اسیر
چه افگنده بر خاک و خسته به تیر
نباید که باشد جهانجوی زفت
دل زفت با خاک تیرهست جفت
چنین آمد این چرخ ناپایدار
چه با زیردست و چه با شهریار
بپیچاند آن را که خود پرورد
اگر تو شوی پاسبان خرد
نماند برین خاک جاوید کس
تو را توشه از راستی باد و بس
چو بگذشت برکنده بر خوشنواز
سپاهش شد از خواسته بینیاز
به آهن ببستند پای قباد
ز تخت و نژادش نکردند یاد
چو آگاهی آمد به ایران سپاه
ازان کنده و رزم پیروز شاه
خروشی برآمد ز کشور بدرد
ازان شهر یاران آزادمرد
چو اندر جهان این سخن گشت فاش
فرود آمد از تخت زرین بلاش
همه گوشت بازو به دندان بکند
همیریخت بر تخت خاک نژند
سپاهی و شهری ز ایران بدرد
زن و مرد و کودک همی مویه کرد
همه کنده موی و همه خسته روی
همه شاهجوی و همه راهجوی
که تا چون گریزند ز ایران زمین
گرآیند لشکر ازان دشت کین
چنان چون بود شاه یزدانپرست
نخستین چنین گفت با مهتران
که ای پرهنر پاکدل سروران
همیخواهم از داور بینیاز
که باشد مرا زندگانی دراز
که که را به که دارم و مه به مه
فراوان خرد باشدم روز به
سر مردمی بردباری بود
سبک سر همیشه بخواری بود
ستون خرد داد و بخشایشست
در بخشش او را چو آرایشست
زبان چرب و گویندگی فر اوست
دلیری و مردانگی پر اوست
هران نامور کو ندارد خرد
ز تخت بزرگی کجا برخورد
خردمند هم نیز جاوید نیست
فری برتر از فر جمشید نیست
چو تاجش به ماه اندر آمد بمرد
نشست کیی دیگری را سپرد
نماند برین خاک جاوید کس
ز هر بد به یزدان پناهید و بس
همیبود یک سال با داد و پند
خردمند وز هر بدی بیگزند
دگر سال روی هوا خشک شد
به جو اندرون آب چون مشک شد
سه دیگر همان و چهارم همان
ز خشکی نبد هیچکس شادمان
هوا را دهان خشک چون خاک شد
ز تنگی به جو آب تریاک شد
ز بس مردن مردم و چارپای
پیی را ندیدند بر خاک جای
شهنشاه ایران چو دید آن شگفت
خراج و گزیت از جهان برگرفت
به هر سو که انبار بودش نهان
ببخشید بر کهتران و مهان
خروشی برآمد ز درگاه شاه
که ای نامداران با دستگاه
غله هرچ دارید پیدا کنید
ز دینار پیروز گنج آگنید
هر آنکس که دارد نهانی غله
وگر گاو و گر گوسفند و گله
به نرخی فروشد که او را هواست
که از خوردنی جانور بینواست
به هر کارداری و خودکامهای
فرستاد تازان یکی نامهای
که انبارها برگشایند باز
به گیتی برآنکس که هستش نیاز
کسی گر بمیرد بنایافت نان
ز برنا و از پیر مرد و زنان
بریزم ز تن خون انباردار
کجا کار یزدان گرفتست خوار
بفرمود تا خانه بگذاشتند
به دشت آمد و دست برداشتند
همی به آسمان اندر آمد خروش
ز بس مویه و درد و زاری و جوش
ز کوه و بیابان وز دشت و غار
ز یزدان همیخواستی زینهار
برین گونه تا هفت سال از جهان
ندیدند سبزی کهان و مهان
بهشتم بیامد مه فوردین
برآمد یکی ابر با آفرین
همی در بارید بر خاک خشک
همیآمد از بوستان بوی مشک
شده ژاله برگل چو مل در قدح
همیتافت از ابر قوس قزح
زمانهبرست از بد بدگمان
به هرجای بر زه نهاده کمان
چو پیروز ازان روز تنگیبرست
بر آرام بر تخت شاهی نشست
یکی شارستان کرد پیروز کام
بفرمود کو را نهادند نام
جهاندار گوینده گفت این ریست
که آرمام شاهان فرخ پیست
دگر کرد بادان پیروزنام
خنیده بهرجایش آرام و کام
که اکنونش خوانی همی اردبیل
که قیصر بدو دارد از داد میل
چو این بومها یکسر آباد کرد
دل مردم پر خرد شاد کرد
درم داد با لشکر نامدار
سوی جنگ جستن برآراست کار
بدان جنگ هرمز بدی پیشرو
همیرفت با کارسازان نو
قباد از پس پشت پیروز شاه
همیراند چون باد لشکر به راه
که پیروز را پاک فرزند بود
خردمند شاخی برومند بود
بلاش از بر تخت بنشست شاد
که کهتر پسر بود با مهر و داد
یکی پارسی بود بس نامدار
ورا سوفزا خواندی شهریار
بفرمود پیروز کایدر بباش
چو دستور شایسته نزد بلاش
سپه را سوی جنگ ترکان کشید
همی تاج و تخت کیی را سزید
همیراند با لشکر و گنج و ساز
که پیکار جویند با خوشنواز
نشانی که بهرام یل کرده بود
ز پستی بلندی برآورده بود
نبشته یکی عهد شاهنشهان
که از ترک و ایرانیان در جهان
کسی زین نشان هیچ برنگذرد
کزان رود برتر زمین نشمرد
چو پیروز شیراوژن آنجا رسید
نشان کردن شاه ایران بدید
چنین گفت یکسر بگردنکشان
که از پیش ترکان برین همنشان
مناره برآرم به شمشیر و گنج
ز هیتال تا کس نباشد به رنج
چو باشد مناره به پیش برک
بزرگان به پیش من آرند چک
بگویم که آن کرد بهرام گور
به مردی و دانایی و فر و زور
نمانم بجایی پی خوشنواز
به هیتال و ترک از نشیب و فراز
چو بشنید فرزند خاقان که شاه
ز جیحون گذر کرد خود با سپاه
همیبشکند عهد بهرام گور
بدان تازه شد کشتن و جنگ و شور
دبیر جهاندیده را خوشنواز
بفرمود تا شد بر او فراز
یکی نامه بنوشت با آفرین
ز دادار بر شهریار زمین
چنین گفت کز عهد شاهان داد
به گردی نخوانمت خسرونژاد
نه این بود عهد نیاکان تو
گزیده جهاندار و پاکان تو
چو پیمان آزادگان بشکنی
نشان بزرگی به خاک افگنی
مرا با تو پیمان بباید شکست
به ناچار بردن بشمشیر دست
به نامه ز هر کارش آگاه کرد
بسی هدیه با نامه همراه کرد
سواری سراینده و سرفراز
همیرفت با نامهٔ خوشنواز
چو آن نامه برخواند پیروز شاه
برآشفت زان نامور پیشگاه
فرستاده را گفت برخیز و رو
به نزدیک آن مرد دیوانه شو
بگویش که تا پیش رود برک
شما را فرستاد بهرام چک
کنون تا لب رود جیحون تو راست
بلندی و پستی و هامون تو راست
من اینک بیارم سپاهی گران
سرافراز گردان جنگ آوران
نمانم مگر سایهٔ خوشنواز
که باشد بروی زمین بر دراز
فرستاده آمد بکردار گرد
شنیده سخنها همه یاد کرد
همیگفت یک چند با خوشنواز
ازان شاه گردنکش و دیرساز
چو گفتار بشنید و نامه بخواند
سپاه پراگنده را برنشاند
بیاورد لشکر به دشت نبرد
همان عهد را بر سر نیزه کرد
که بستد نیایش ز بهرامشاه
که جیحون میانجیست ما را به راه
یکی مرد بینادل و چربگوی
ز لشکر گزین کرد با آبروی
بدو گفت نزدیک پیروز رو
به چربی سخنگوی و پاسخ شنو
بگویش که عهد نیای تو را
بلند اختر و رهنمای تو را
همی بر سر نیزه پیش سپاه
بیارم چو خورشید تابان به راه
بدان تا هر آنکس که دارد خرد
به منشور آن دادگر بنگرد
مرا آفرین بر تو نفرین بود
همان نام تو شاه بیدین بود
نه یزدان پسندد نه یزدانپرست
نه اندر جهان مردم زیردست
که بیداد جوید کسی در جهان
بپیچد سر از عهد شاهنشهان
به داد و به مردی چو بهرام شاه
کسی نیز ننهاد بر سر کلاه
برین بر جهاندار یزدان گواست
که او را گوا خواستن ناسزاست
که بیداد جوید همی جنگ من
چنین با سپه کردن آهنگ من
نباشی تو زین جنگ پیروزگر
نیابی مگر ز اختر نیک بر
ازین پس نخواهم فرستاد کس
بدین جنگ یزدان مرا یار بس
فرستاده با نامه آمد چو گرد
سخنها به پیروز بر یاد کرد
چو برخواند آن نامهٔ خوشنواز
پر از خشم شد شاه گردن فراز
فرستاده را گفت چندین سخن
نگویم جهاندیده مرد کهن
که از چاچ یک پی نهد نزد رود
به نوک سنانش فرستم درود
فرستاده آمد بر خوشنواز
فراوان سخن گفت با او به راز
که نزدیک پیروز ترس خدای
ندیدم نبودش کسی رهنمای
همه دیدمش جنگ جوید همی
به فرمان یزدان نگوید همی
چو بشندی زو این سخن خوشنواز
به یزدان پناهید و بردش نماز
چنین گفت کای داور داد و پاک
تویی آفرینندهٔ هور و خاک
تو دانی که پیروز بیدادگر
ز بهرام بیشی ندارد هنر
پی او ز روی زمین برگسل
مه نیرو مه آهنگ جانش مه دل
سخنهای بیداد گوید همی
بزرگی به شمشیر جوید همی
به گرد سپه بر یکی کنده کرد
سرش را بپوشید و آگنده کرد
کمندی فزون بود بالای اوی
همان سی ارش کرده پهنای اوی
چو این کرده شد نام یزدان بخواند
ز پیش سمرقند لشکر براند
وزان روی سرگشته پیروز شاه
همیراند چون باد لشکر به راه
وزین روی پر بیم دل خوشنواز
چنین تا برکنده آمد فراز
برآمد ز هردو سپه بوق و کوس
هوا شد ز گرد سپاه آبنوس
چنان تیرباران بد از هر دو روی
که چون آب خون اندر آمد به جوی
چو نزدیکی کنده شد خوشنواز
همیگفت با داور پاک راز
وزان روی چون باد پیروزشاه
همیتاخت با خوارمایه سپاه
چو آمد به نزدیکی خوشنواز
سپهدار ترکان ازو گشت باز
عنان را بپیچید و بنمود پشت
پس او سپاه اندر آمد درشت
برانگیخت پس باره پیروزشاه
همیراند با گرز و رومی کلاه
به کنده در افتاد با چند مرد
بزرگان و شیران روز نبرد
چو نرسی برادرش و فرخ قباد
بزرگان و شاهان فرخ نژاد
برین سان نگون شد سر هفت شاه
همه نامداران زرین کلاه
وزان جایگه شاددل خوشنواز
به نزدیکی کنده آمد فراز
برآورد زان کنده هر کس که زیست
همان خاک بربخت ایشان گریست
بزرگان و پیکارجویان هران
کسی را که در کنده آمد زمان
شکسته سر و پشت پیروزشاه
شه نامداران با تاج و گاه
ز شاهان نبد زنده جز کیقباد
شد آن لشکر و پادشاهی بباد
همیراند با کام دل خوشنواز
سرافراز با لشکر رزمساز
به تاراج داده سپاه و بنه
نه کس میسره دید و نه میمنه
ز ایرانیان چند بردند اسیر
چه افگنده بر خاک و خسته به تیر
نباید که باشد جهانجوی زفت
دل زفت با خاک تیرهست جفت
چنین آمد این چرخ ناپایدار
چه با زیردست و چه با شهریار
بپیچاند آن را که خود پرورد
اگر تو شوی پاسبان خرد
نماند برین خاک جاوید کس
تو را توشه از راستی باد و بس
چو بگذشت برکنده بر خوشنواز
سپاهش شد از خواسته بینیاز
به آهن ببستند پای قباد
ز تخت و نژادش نکردند یاد
چو آگاهی آمد به ایران سپاه
ازان کنده و رزم پیروز شاه
خروشی برآمد ز کشور بدرد
ازان شهر یاران آزادمرد
چو اندر جهان این سخن گشت فاش
فرود آمد از تخت زرین بلاش
همه گوشت بازو به دندان بکند
همیریخت بر تخت خاک نژند
سپاهی و شهری ز ایران بدرد
زن و مرد و کودک همی مویه کرد
همه کنده موی و همه خسته روی
همه شاهجوی و همه راهجوی
که تا چون گریزند ز ایران زمین
گرآیند لشکر ازان دشت کین
فردوسی : پادشاهی یزدگرد هجده سال بود
بخش ۴ - پادشاهی بلاش پیروز چهار سال بود
چو بنشست با سوگ ماهی بلاش
سرش پر ز گرد و رخش پرخراش
سپاه آمد و موبد موبدان
هر آنکس که بود از رد و بخردان
فراوان بگفتند با او ز پند
سخنها که بودی ورا سودمند
بران تخت شاهیش بنشاندند
بسی زر و گوهر برافشاندند
چو بنشست بر گاه گفت ای ردان
بجویید رای و دل بخردان
شما را بزرگیست نزدیک من
چو روشن شود رای تاریک من
به گیتی هر آنکس که نیکی کند
بکوشد که تا رای ما نشکند
هر آنکس کجا باشد او بدسگال
که خواهد همی کار خود را همال
نخستین به پندش توانگر کنم
چو نپذیرد از خونش افسر کنم
هرآنگه که زین لشکر دینپرست
بنالد بر ما یکی زیردست
دل مرد بیدادگر بشکنم
همه بیخ و شاخش ز بن برکنم
مباشید گستاخ با پادشا
بویژه کسی کو بود پارسا
که او گاه زهرست و گه پایزهر
مجویید از زهر تریاک بهر
ز گیتی تو خوشنودی شاهجوی
مشو پیش تختش مگر تازهروی
چو خشم آورد شاه پوزش گزین
همی خوان به بیداد و دادآفرین
هرآنگه که گویی که دانا شدم
به هر دانشی بر توانا شدم
چنان دان که نادانتری آن زمان
مشو بر تن خویش بر بدگمان
وگر کار بندید پند مرا
سخن گفتن سودمند مرا
ز شاهان داننده یابید گنج
کسی را ز دانش ندیدم به رنج
برو مهتران آفرین خواندند
ز دانایی او فرو ماندند
برفتند خشنود ز ایوان اوی
به یزدان سپرده تن و جان اوی
بدآنگه که پیروز شد سوی جنگ
یکی پهلوان جست با رای و سنگ
که باشد نگهبان تخت و کلاه
بلاش جوان را بود نیکخواه
بدان کار شایسته بد سوفزای
یکی نامور بود پاکیزهرای
جهاندیده از شهر شیراز بود
سپهبددل و گردنافراز بود
هم او مرزبان بد بزابلستان
ببست و بغزنین و کابلستان
چو آگاهی آمد سوی سوفزای
ز پیروز بیرای و بیرهنمای
ز مژگان سرشکش برخ برچکید
همه جامهٔ پهلوی بردرید
ز سر برگرفتند گردان کلاه
به ماتم نشستند با سوگ شاه
همیگفت بر کینهٔ شهریار
بلاش جوان چون بود خواستار
بدانست کان کار بیسود شد
سر تاج شاهی پر از دود شد
سپاه پراگنده را گرد کرد
بزد کوس وز دشت برخاست گرد
فراز آمدش تیغزن صد هزار
همه جنگجوی از در کارزار
درم داد و آن لشکر آباد کرد
دل مردم کینهور شاد کرد
فرستادهای خواند شیرینزبان
خردمند و بیدار و روشنروان
یکی نامه بنوشت پر داغ و درد
دو دیده پر از آب و رخسار زرد
به نامه درون پندها یاد داد
ز جمشید و کیخسرو کیقباد
وزان پس فرستاد نزد بلاش
که شاها تو از مرگ غمگین مباش
که این مرگ هر کس نخواهد چشید
شکیبایی و نام باید گزید
ز باد آمده باز گردد بدم
یکی داد خواندش و دیگر ستم
کنون من به دستوری شهریار
بسیجم برین گونه بر کارزار
کزین کینه و خون پیروز شاه
بنالد ز چرخ روان هور و ماه
فرستاده زین روی برداشت پای
وزان سوی گریان بشد باز جای
بیاراست لشکر چو پر تذرو
بیامد ز زاولستان سوی مرو
یکی مرد بگزید بیداردل
که آهسته دارد به گفتار دل
نویسندهٔ نامه را گفت خیز
که آمد سر خامه را رستخیز
یکی نامه بنویس زی خوشنواز
که ای بیخرد روبه دیوساز
گنهکار کردی به یزدان تنت
شود مویه گر بر تو پیراهنت
به شاه آنک تو کردی ای بیوفا
ببینی کنون زور تیغ جفا
به کشتی شهنشاه را بیگناه
نبیره جهاندار بهرام شاه
یکی کین نو ساختی در جهان
که آن کینه هرگز نگردد نهان
چرا پیش او چون یکی چابلوس
نرفتی چو برخاست آوای کوس
نیای تو زین خاندان زنده بود
پدر پیش بهرام پاینده بود
من اینک به مرو آمدم کینهخواه
نماند به هیتالیان تاج و گاه
اسیران و آن خواسته هرچ هست
که از رزمگاه آمدستت بدست
همه بازخواهم به شمشیر کین
بخ مرو آورم خاک توران زمین
نمانم جهان را بفرزند تو
نه بر دوده و خویش و پیوند تو
بفرمان یزدان ببرم سرت
ز خون همچو دریا کنم کشورت
نه کین باشد این چند گویم دراز
که از کین پیروز با خوشنواز
شود زیر خاک پی من تباه
به یزدان روانش بود دادخواه
فرستاده با نامهٔ سوفزای
بیامد چو شیر دلاور ز جای
چو آشفته آمد بر خوشنواز
بشد پیش تخت و ببردش نماز
بدو داد پس نامهٔ سوفزای
همیبود یک چند پیشش بپای
نویسندهٔ نامه را داد و گفت
که پنهان بگوی آنچ نرمست و زفت
به مهتر چنین گفت مرد دبیر
که این نامه پر گرز و تیغست و تیر
شکسته شد آن مرد جنگآزمای
ازان پر سخن نامهٔ سوفزار
هم اندر زمان زود پاسخ نبشت
سخن هرچ بود اندرو خوب و زشت
نخستین چنین گفت کز کردگار
بترسیم وز گردش روزگار
که هر کس که بودست یزدانپرست
نیاورد در عهد شاهان شکست
فرستادمش نامهٔ پندمند
دگر عهد آن شهریار بلند
برو خوار بود آنچ گفتم سخن
هم اندیشهٔ روزگار کهن
چو او کینهور گشت و من چارهجوی
سپه را چو روی اندر آمد به روی
به پیروز بر اختر آشفته شد
نه برکام من شاه تو کشته شد
چو بشکست پیمان شاهان داد
نبود از جوانیش یک روز شاد
نیامد پسند جهانآفرین
تو گویی که بگرفت پایش زمین
هر آنکس که عهد نیا بشکند
سر راستی را بپای افگند
چو پیروز باشد به دشت نبرد
شکسته بکنده درون پر ز گرد
گر آیی تو ایدر هم آراستست
نه جنگ و نه جنگآوران کاستست
فرستاده با نامه تازان ز جای
به یک هفته آمد سوی سوفزای
چو برخواند آن نامه را پهلوان
به دشنام بگشاد گویا زبان
ز میدان خروشیدن گاودم
شنیدند و آوای رویینه خم
بکش میهن آورد چندان سپاه
که بر چرخ خورشید گم کرد راه
برین همنشان روز بگذاشتند
همی راه را خانه پنداشتند
چو آگاهی آمد سوی خوشنواز
به دشت آمد و جنگ را کرد ساز
به پیکند شد رزمگاهی گزید
که چرخ روان روی هامون ندید
وزین روی پر کینه دل سوفزای
به کردار باد اندر آمد ز جای
چو شب تیره شد پهلوان سپاه
به پیلان آسوده بربست راه
طلایه همیگشت بر هر دو سوی
جهان شد پر آواز پرخاشجوی
غو پاسبانان و بانگ جرس
همیآمد از دور بر پیش و پس
چنین تا پدید آمد از میغ شید
در و دشت شد چون بلور سپید
دو لشکر همی جنگ را ساختند
درفش بزرگی برافراختند
از آواز گردان پرخاشخر
بدرید مر اژدها را جگر
هوا دام کرکس شد از پر تیر
زمین شد ز خون سران آبگیر
ز هر سو ز مردان تلی کشته بود
کرا از جهان روز برگشته بود
بجنبید بر قلبگه سوفزای
یکایک سپاه اندر آمد ز جای
وزان روی با تیغ کین خوشنواز
بپیچید و آمد به تنگی فراز
یکی تیغ زد بر سرش سوفزای
سپاه اندر آمد به تندی ز جای
بجست از کف تیغزن خوشنواز
به شیب اندر انداخت اسب از فراز
بدید آنک شد روزگارش درشت
عنان را بپیچید و بنمود پشت
چو باد دمان از پسش سوفزای
همیتاخت با نیزهٔ سرگرای
بسی کرد زان نامداران اسیر
بسی کشته شد هم بپیکان و تیر
همیتاخت تا پیش لشکر رسید
بره بر بسی کشته و خسته دید
ز بالا نگه کرد پس خوشنواز
سپه را به هامون نشیب و فراز
همه دشت پرکشته و خواسته
شده دشت چون چرخ آراسته
سلیح و کمرها و اسب و رهی
ستام و سنان و کلاه مهی
همیبرد هر کس بر سوفزای
تلی گشته چون کوه البرز جای
ببخشید یکسر همه بر سپاه
نکرد اندر آن چیز ترکان نگاه
به لشکر چنین گفت کامروز کار
به کام ما بد از روزگار
چو خورشید بنماید از چرخ دست
برین دشت خیره نباید نشست
به کین شهنشاه ایران شویم
برین دز به کردار شیران شویم
همه لشکرش دست بر برزدند
همی هر کسی رای دیگر زدند
برین همنشان تا ز خم سپهر
پدید آمد آن زیور تاج مهر
تبیره برآمد ز پردهسرای
نشست از بر باره بر سوفزای
فرستادهای آمد از خوشنواز
به نزدیک سالار گردنفراز
که از جنگ و پیکار و خون ریختن
نباشد جز از رنج و آویختن
دو مرد خردمند نیکو گمان
به دوزخ فرستیم هر دو روان
اگر بازجویی ز راه ردی
بدانی که آن کار بد ایزدی
نه بر باد شد کشته پیروزشاه
کز اختر سرآمد بدو سال و ماه
گنهکار شد زانک بشکست عهد
گزین کرد حنظل بینداخت شهد
کنون بودنی بود و بر ما گذشت
خنک آنک گرد گذشته نگشت
اسیران وز خواسته هرچ بود
ز سیم و زر و گوهر نابسود
ز اسب و سلیح و ز تاج و ز تخت
که آن روز بگذاشت پیروزبخت
فرستم همه نزد سالار شاه
سراپرده و گنج و پیل و سپاه
چو پیروزگر سوی ایران شوی
به نزدیک شاه دلیران شوی
نباشد مرا سوی ایران بسیچ
تو از عهد بهرام گردن مپیچ
شهنشاه گیتی ببخشید راست
مرا ترک و چین است و ایران تو راست
چو بشنید پیغام او سوفراز
بیاورد لشکر به پردهسرای
فرستاده را گفت پیش سپاه
بگوی آنچ بشنیدی از رزمخواه
بیامد فرستادهٔ خوشنواز
بگفت آنچ بود آشکارا و راز
چنین گفت لشکر که فرمان تو راست
بدین آشتی رای و پیمان تو راست
به ایران نداند کسی از تو به
بما بر تویی شاه و سالار و مه
چنین گفت با سرکشان سوفزای
که امروز ما را جزین نیست رای
کزیشان ازین پس نجوییم جنگ
به ایران بریم این سپه بیدرنگ
که در دست ایشان بود کیقباد
چو فرزند پیروز خسرو نژاد
همان موبد موبدان اردشیر
ز لشکر بزرگان برنا و پیر
اگر جنگ سازیم با خوشنواز
شودکار بیسود بر ما دراز
کشد آنک دارد ز ایران اسیر
قباد جهانجوی چون اردشیر
اگر نیستی در میانه قباد
ز موبد نکردی دل و مغز یاد
گر او را ز ترکان بد آید بروی
نماند به ایران جز از گفت و گوی
یکی ننگ باشد که تا رستخیز
بماند میان دلیران ستیز
فرستاده را نغز پاسخ دهیم
درین آشتی رای فرخ نهیم
مگر باز بینیم روی قباد
که بی او سر پادشاهی مباد
همان موبد پاکدل اردشیر
کسی را که بینید برنا و پیر
فرستاده را خواند پس پهلوان
سخن گفت با او به شیرین زبان
چنین گفت کاین ایزدی بود و بس
جهان بد سگالد نگوید بکس
بزرگان ایران که هستند اسیر
قبادست با نامدار اردشیر
دگر هر که دارید بر نای بند
فرستید سوی منش ارجمند
دگر خواسته هرچ دارید نیز
ز دینار وز تاج و هرگونه چیز
یکایک فرستید نزدیک من
به پیش بزرگان این انجمن
به تاراج و کشتن نیازیم دست
که ما بینیازیم و یزدانپرست
ز جیحون به روز دهم بگذریم
وزان پس پیی خاک را نسپریم
همه هرچ گفتم تو را گوشدار
چو رفتی یکایک برو برشمار
فرستاده هم در زمان گشت باز
بیامد گرازان بر خوشنواز
بگفت آنچ بشنید وزو گشت شاد
همانگاه برداشت بند قباد
همان خواسته سر به سر گرد کرد
کجا یافت از خاک و دشت نبرد
همان تخت با تاج پیروز شاه
چو چیز پراگندهٔ آن سپاه
فرستاد یکسر سوی سوفزای
به دست یکی مرد پاکیزهرای
چو لشکر بدیدند روی قباد
ز دیدار او انجمن گشت شاد
بزرگان همه خیمه بگذاشتند
همه دست بر آسمان داشتند
که پور شهنشاه را بیگزند
بدیدند با هرک بد ارجمند
همانگه فروهشت پردهسرای
سپهبد باسب اندر آورد پای
ز جیحون گذر کرد پیروز و شاد
ابا نامور موبد و کیقباد
چو آگاهی آمد به ایران زمین
ازان نیکپی مهتر بفرین
همان جنگ و پیکار با خوشنواز
ز رای چنان مرد نیرنگساز
همان موبد موبدان اردشیر
اسیران که بودند برنا و پیر
که از جنگ برگشت پیروز و شاد
گشاده شد از بند پای قباد
بیاورد و اکنون ز جیحون گذشت
ز ایران سپاهست بر کوه و دشت
خروشی ز ایران برآمد که گوش
تو گفتی همی کر شود زان خروش
بزرگان فرزانه برخاستند
پذیره شدن را بیاراستند
بلاش آن زمان تخت زرین نهاد
که تا برنشیند برو کیقباد
چو آمد به شهر اندرون سوفزای
بزرگان برفتند یک سر ز جای
پذیره شدن را بیاراست شاه
همیرفت با آنک بودش سپاه
بلاش آن زمان دید روی قباد
رها گشته از بند پیروز و شاد
مر او را سبک شاه در برگرفت
ز هیتال و چین دست بر سر گرفت
ز راه اندر ایوان شاه آمدند
گشادهدل و نیکخواه آمدند
بفرمود تا خوان بیاراستند
می و رود و رامشگران خواستند
همیبود جشنی نه بر آرزوی
ز تیمار پیروز آزادهخوی
همه چامه گر سوفزا را ستود
ببربط همی رزم ترکان سرود
مهان را همه چشم بر سوفزای
ازو گشته شاد و بدو داده رای
همه شهر ایران بدو گشت باز
کسی را که بد کینهٔ خوشنواز
بدان پهلوان دل همی شاد کرد
روان را ز اندیشه آزاد کرد
ببد سوفزای از جهان بیهمال
همیرفت زین گونه تا چار سال
نبودی جز آن چیز کو خواستی
جهان را به رای خود آراستی
چر فرمان او گشت در شهر فاش
به خوبی بپرداخت گاه از بلاش
بدو گفت شاهی نرانی همی
بدان را ز نیکان ندانی همی
همی پادشاهی به بازی کنی
ز پری وز بینیازی کنی
قباد از تو در کار داناترست
بدین پادشاهی تواناترست
به ایوان خویش اندر آمد بلاش
نیارست گفتن که ایدر مباش
همیگفت بیرنج تخت این بود
که بیکوشش و درد و نفرین بود
سرش پر ز گرد و رخش پرخراش
سپاه آمد و موبد موبدان
هر آنکس که بود از رد و بخردان
فراوان بگفتند با او ز پند
سخنها که بودی ورا سودمند
بران تخت شاهیش بنشاندند
بسی زر و گوهر برافشاندند
چو بنشست بر گاه گفت ای ردان
بجویید رای و دل بخردان
شما را بزرگیست نزدیک من
چو روشن شود رای تاریک من
به گیتی هر آنکس که نیکی کند
بکوشد که تا رای ما نشکند
هر آنکس کجا باشد او بدسگال
که خواهد همی کار خود را همال
نخستین به پندش توانگر کنم
چو نپذیرد از خونش افسر کنم
هرآنگه که زین لشکر دینپرست
بنالد بر ما یکی زیردست
دل مرد بیدادگر بشکنم
همه بیخ و شاخش ز بن برکنم
مباشید گستاخ با پادشا
بویژه کسی کو بود پارسا
که او گاه زهرست و گه پایزهر
مجویید از زهر تریاک بهر
ز گیتی تو خوشنودی شاهجوی
مشو پیش تختش مگر تازهروی
چو خشم آورد شاه پوزش گزین
همی خوان به بیداد و دادآفرین
هرآنگه که گویی که دانا شدم
به هر دانشی بر توانا شدم
چنان دان که نادانتری آن زمان
مشو بر تن خویش بر بدگمان
وگر کار بندید پند مرا
سخن گفتن سودمند مرا
ز شاهان داننده یابید گنج
کسی را ز دانش ندیدم به رنج
برو مهتران آفرین خواندند
ز دانایی او فرو ماندند
برفتند خشنود ز ایوان اوی
به یزدان سپرده تن و جان اوی
بدآنگه که پیروز شد سوی جنگ
یکی پهلوان جست با رای و سنگ
که باشد نگهبان تخت و کلاه
بلاش جوان را بود نیکخواه
بدان کار شایسته بد سوفزای
یکی نامور بود پاکیزهرای
جهاندیده از شهر شیراز بود
سپهبددل و گردنافراز بود
هم او مرزبان بد بزابلستان
ببست و بغزنین و کابلستان
چو آگاهی آمد سوی سوفزای
ز پیروز بیرای و بیرهنمای
ز مژگان سرشکش برخ برچکید
همه جامهٔ پهلوی بردرید
ز سر برگرفتند گردان کلاه
به ماتم نشستند با سوگ شاه
همیگفت بر کینهٔ شهریار
بلاش جوان چون بود خواستار
بدانست کان کار بیسود شد
سر تاج شاهی پر از دود شد
سپاه پراگنده را گرد کرد
بزد کوس وز دشت برخاست گرد
فراز آمدش تیغزن صد هزار
همه جنگجوی از در کارزار
درم داد و آن لشکر آباد کرد
دل مردم کینهور شاد کرد
فرستادهای خواند شیرینزبان
خردمند و بیدار و روشنروان
یکی نامه بنوشت پر داغ و درد
دو دیده پر از آب و رخسار زرد
به نامه درون پندها یاد داد
ز جمشید و کیخسرو کیقباد
وزان پس فرستاد نزد بلاش
که شاها تو از مرگ غمگین مباش
که این مرگ هر کس نخواهد چشید
شکیبایی و نام باید گزید
ز باد آمده باز گردد بدم
یکی داد خواندش و دیگر ستم
کنون من به دستوری شهریار
بسیجم برین گونه بر کارزار
کزین کینه و خون پیروز شاه
بنالد ز چرخ روان هور و ماه
فرستاده زین روی برداشت پای
وزان سوی گریان بشد باز جای
بیاراست لشکر چو پر تذرو
بیامد ز زاولستان سوی مرو
یکی مرد بگزید بیداردل
که آهسته دارد به گفتار دل
نویسندهٔ نامه را گفت خیز
که آمد سر خامه را رستخیز
یکی نامه بنویس زی خوشنواز
که ای بیخرد روبه دیوساز
گنهکار کردی به یزدان تنت
شود مویه گر بر تو پیراهنت
به شاه آنک تو کردی ای بیوفا
ببینی کنون زور تیغ جفا
به کشتی شهنشاه را بیگناه
نبیره جهاندار بهرام شاه
یکی کین نو ساختی در جهان
که آن کینه هرگز نگردد نهان
چرا پیش او چون یکی چابلوس
نرفتی چو برخاست آوای کوس
نیای تو زین خاندان زنده بود
پدر پیش بهرام پاینده بود
من اینک به مرو آمدم کینهخواه
نماند به هیتالیان تاج و گاه
اسیران و آن خواسته هرچ هست
که از رزمگاه آمدستت بدست
همه بازخواهم به شمشیر کین
بخ مرو آورم خاک توران زمین
نمانم جهان را بفرزند تو
نه بر دوده و خویش و پیوند تو
بفرمان یزدان ببرم سرت
ز خون همچو دریا کنم کشورت
نه کین باشد این چند گویم دراز
که از کین پیروز با خوشنواز
شود زیر خاک پی من تباه
به یزدان روانش بود دادخواه
فرستاده با نامهٔ سوفزای
بیامد چو شیر دلاور ز جای
چو آشفته آمد بر خوشنواز
بشد پیش تخت و ببردش نماز
بدو داد پس نامهٔ سوفزای
همیبود یک چند پیشش بپای
نویسندهٔ نامه را داد و گفت
که پنهان بگوی آنچ نرمست و زفت
به مهتر چنین گفت مرد دبیر
که این نامه پر گرز و تیغست و تیر
شکسته شد آن مرد جنگآزمای
ازان پر سخن نامهٔ سوفزار
هم اندر زمان زود پاسخ نبشت
سخن هرچ بود اندرو خوب و زشت
نخستین چنین گفت کز کردگار
بترسیم وز گردش روزگار
که هر کس که بودست یزدانپرست
نیاورد در عهد شاهان شکست
فرستادمش نامهٔ پندمند
دگر عهد آن شهریار بلند
برو خوار بود آنچ گفتم سخن
هم اندیشهٔ روزگار کهن
چو او کینهور گشت و من چارهجوی
سپه را چو روی اندر آمد به روی
به پیروز بر اختر آشفته شد
نه برکام من شاه تو کشته شد
چو بشکست پیمان شاهان داد
نبود از جوانیش یک روز شاد
نیامد پسند جهانآفرین
تو گویی که بگرفت پایش زمین
هر آنکس که عهد نیا بشکند
سر راستی را بپای افگند
چو پیروز باشد به دشت نبرد
شکسته بکنده درون پر ز گرد
گر آیی تو ایدر هم آراستست
نه جنگ و نه جنگآوران کاستست
فرستاده با نامه تازان ز جای
به یک هفته آمد سوی سوفزای
چو برخواند آن نامه را پهلوان
به دشنام بگشاد گویا زبان
ز میدان خروشیدن گاودم
شنیدند و آوای رویینه خم
بکش میهن آورد چندان سپاه
که بر چرخ خورشید گم کرد راه
برین همنشان روز بگذاشتند
همی راه را خانه پنداشتند
چو آگاهی آمد سوی خوشنواز
به دشت آمد و جنگ را کرد ساز
به پیکند شد رزمگاهی گزید
که چرخ روان روی هامون ندید
وزین روی پر کینه دل سوفزای
به کردار باد اندر آمد ز جای
چو شب تیره شد پهلوان سپاه
به پیلان آسوده بربست راه
طلایه همیگشت بر هر دو سوی
جهان شد پر آواز پرخاشجوی
غو پاسبانان و بانگ جرس
همیآمد از دور بر پیش و پس
چنین تا پدید آمد از میغ شید
در و دشت شد چون بلور سپید
دو لشکر همی جنگ را ساختند
درفش بزرگی برافراختند
از آواز گردان پرخاشخر
بدرید مر اژدها را جگر
هوا دام کرکس شد از پر تیر
زمین شد ز خون سران آبگیر
ز هر سو ز مردان تلی کشته بود
کرا از جهان روز برگشته بود
بجنبید بر قلبگه سوفزای
یکایک سپاه اندر آمد ز جای
وزان روی با تیغ کین خوشنواز
بپیچید و آمد به تنگی فراز
یکی تیغ زد بر سرش سوفزای
سپاه اندر آمد به تندی ز جای
بجست از کف تیغزن خوشنواز
به شیب اندر انداخت اسب از فراز
بدید آنک شد روزگارش درشت
عنان را بپیچید و بنمود پشت
چو باد دمان از پسش سوفزای
همیتاخت با نیزهٔ سرگرای
بسی کرد زان نامداران اسیر
بسی کشته شد هم بپیکان و تیر
همیتاخت تا پیش لشکر رسید
بره بر بسی کشته و خسته دید
ز بالا نگه کرد پس خوشنواز
سپه را به هامون نشیب و فراز
همه دشت پرکشته و خواسته
شده دشت چون چرخ آراسته
سلیح و کمرها و اسب و رهی
ستام و سنان و کلاه مهی
همیبرد هر کس بر سوفزای
تلی گشته چون کوه البرز جای
ببخشید یکسر همه بر سپاه
نکرد اندر آن چیز ترکان نگاه
به لشکر چنین گفت کامروز کار
به کام ما بد از روزگار
چو خورشید بنماید از چرخ دست
برین دشت خیره نباید نشست
به کین شهنشاه ایران شویم
برین دز به کردار شیران شویم
همه لشکرش دست بر برزدند
همی هر کسی رای دیگر زدند
برین همنشان تا ز خم سپهر
پدید آمد آن زیور تاج مهر
تبیره برآمد ز پردهسرای
نشست از بر باره بر سوفزای
فرستادهای آمد از خوشنواز
به نزدیک سالار گردنفراز
که از جنگ و پیکار و خون ریختن
نباشد جز از رنج و آویختن
دو مرد خردمند نیکو گمان
به دوزخ فرستیم هر دو روان
اگر بازجویی ز راه ردی
بدانی که آن کار بد ایزدی
نه بر باد شد کشته پیروزشاه
کز اختر سرآمد بدو سال و ماه
گنهکار شد زانک بشکست عهد
گزین کرد حنظل بینداخت شهد
کنون بودنی بود و بر ما گذشت
خنک آنک گرد گذشته نگشت
اسیران وز خواسته هرچ بود
ز سیم و زر و گوهر نابسود
ز اسب و سلیح و ز تاج و ز تخت
که آن روز بگذاشت پیروزبخت
فرستم همه نزد سالار شاه
سراپرده و گنج و پیل و سپاه
چو پیروزگر سوی ایران شوی
به نزدیک شاه دلیران شوی
نباشد مرا سوی ایران بسیچ
تو از عهد بهرام گردن مپیچ
شهنشاه گیتی ببخشید راست
مرا ترک و چین است و ایران تو راست
چو بشنید پیغام او سوفراز
بیاورد لشکر به پردهسرای
فرستاده را گفت پیش سپاه
بگوی آنچ بشنیدی از رزمخواه
بیامد فرستادهٔ خوشنواز
بگفت آنچ بود آشکارا و راز
چنین گفت لشکر که فرمان تو راست
بدین آشتی رای و پیمان تو راست
به ایران نداند کسی از تو به
بما بر تویی شاه و سالار و مه
چنین گفت با سرکشان سوفزای
که امروز ما را جزین نیست رای
کزیشان ازین پس نجوییم جنگ
به ایران بریم این سپه بیدرنگ
که در دست ایشان بود کیقباد
چو فرزند پیروز خسرو نژاد
همان موبد موبدان اردشیر
ز لشکر بزرگان برنا و پیر
اگر جنگ سازیم با خوشنواز
شودکار بیسود بر ما دراز
کشد آنک دارد ز ایران اسیر
قباد جهانجوی چون اردشیر
اگر نیستی در میانه قباد
ز موبد نکردی دل و مغز یاد
گر او را ز ترکان بد آید بروی
نماند به ایران جز از گفت و گوی
یکی ننگ باشد که تا رستخیز
بماند میان دلیران ستیز
فرستاده را نغز پاسخ دهیم
درین آشتی رای فرخ نهیم
مگر باز بینیم روی قباد
که بی او سر پادشاهی مباد
همان موبد پاکدل اردشیر
کسی را که بینید برنا و پیر
فرستاده را خواند پس پهلوان
سخن گفت با او به شیرین زبان
چنین گفت کاین ایزدی بود و بس
جهان بد سگالد نگوید بکس
بزرگان ایران که هستند اسیر
قبادست با نامدار اردشیر
دگر هر که دارید بر نای بند
فرستید سوی منش ارجمند
دگر خواسته هرچ دارید نیز
ز دینار وز تاج و هرگونه چیز
یکایک فرستید نزدیک من
به پیش بزرگان این انجمن
به تاراج و کشتن نیازیم دست
که ما بینیازیم و یزدانپرست
ز جیحون به روز دهم بگذریم
وزان پس پیی خاک را نسپریم
همه هرچ گفتم تو را گوشدار
چو رفتی یکایک برو برشمار
فرستاده هم در زمان گشت باز
بیامد گرازان بر خوشنواز
بگفت آنچ بشنید وزو گشت شاد
همانگاه برداشت بند قباد
همان خواسته سر به سر گرد کرد
کجا یافت از خاک و دشت نبرد
همان تخت با تاج پیروز شاه
چو چیز پراگندهٔ آن سپاه
فرستاد یکسر سوی سوفزای
به دست یکی مرد پاکیزهرای
چو لشکر بدیدند روی قباد
ز دیدار او انجمن گشت شاد
بزرگان همه خیمه بگذاشتند
همه دست بر آسمان داشتند
که پور شهنشاه را بیگزند
بدیدند با هرک بد ارجمند
همانگه فروهشت پردهسرای
سپهبد باسب اندر آورد پای
ز جیحون گذر کرد پیروز و شاد
ابا نامور موبد و کیقباد
چو آگاهی آمد به ایران زمین
ازان نیکپی مهتر بفرین
همان جنگ و پیکار با خوشنواز
ز رای چنان مرد نیرنگساز
همان موبد موبدان اردشیر
اسیران که بودند برنا و پیر
که از جنگ برگشت پیروز و شاد
گشاده شد از بند پای قباد
بیاورد و اکنون ز جیحون گذشت
ز ایران سپاهست بر کوه و دشت
خروشی ز ایران برآمد که گوش
تو گفتی همی کر شود زان خروش
بزرگان فرزانه برخاستند
پذیره شدن را بیاراستند
بلاش آن زمان تخت زرین نهاد
که تا برنشیند برو کیقباد
چو آمد به شهر اندرون سوفزای
بزرگان برفتند یک سر ز جای
پذیره شدن را بیاراست شاه
همیرفت با آنک بودش سپاه
بلاش آن زمان دید روی قباد
رها گشته از بند پیروز و شاد
مر او را سبک شاه در برگرفت
ز هیتال و چین دست بر سر گرفت
ز راه اندر ایوان شاه آمدند
گشادهدل و نیکخواه آمدند
بفرمود تا خوان بیاراستند
می و رود و رامشگران خواستند
همیبود جشنی نه بر آرزوی
ز تیمار پیروز آزادهخوی
همه چامه گر سوفزا را ستود
ببربط همی رزم ترکان سرود
مهان را همه چشم بر سوفزای
ازو گشته شاد و بدو داده رای
همه شهر ایران بدو گشت باز
کسی را که بد کینهٔ خوشنواز
بدان پهلوان دل همی شاد کرد
روان را ز اندیشه آزاد کرد
ببد سوفزای از جهان بیهمال
همیرفت زین گونه تا چار سال
نبودی جز آن چیز کو خواستی
جهان را به رای خود آراستی
چر فرمان او گشت در شهر فاش
به خوبی بپرداخت گاه از بلاش
بدو گفت شاهی نرانی همی
بدان را ز نیکان ندانی همی
همی پادشاهی به بازی کنی
ز پری وز بینیازی کنی
قباد از تو در کار داناترست
بدین پادشاهی تواناترست
به ایوان خویش اندر آمد بلاش
نیارست گفتن که ایدر مباش
همیگفت بیرنج تخت این بود
که بیکوشش و درد و نفرین بود
فردوسی : پادشاهی کسری نوشین روان چهل و هشت سال بود
بخش ۱ - آغاز داستان
چو کسری نشست از بر تخت عاج
به سر برنهاد آن دلافروز تاج
بزرگان گیتی شدند انجمن
چو بنشست سالار با رایزن
سر نامداران زبان برگشاد
ز دادار نیکی دهش کرد یاد
چنین گفت کز کردگار سپهر
دل ما پر از آفرین باد و مهر
کزویست نیک و بدویست کام
ازو مستمندیم وزو شادکام
ازویست فرمان و زویست مهر
به فرمان اویست بر چرخ مهر
ز رای وز تیمار او نگذریم
نفس جز به فرمان او نشمریم
به تخت مهی بر هر آنکس که داد
کند در دل او باشد از داد شاد
هر آنکس که اندیشهٔ بد کند
به فرجام بد با تن خود کند
ز ما هرچ خواهند پاسخ دهیم
بخواهش گران روز فرخ نهیم
از اندیشهٔ دل کس آگاه نیست
به تنگی دل اندر مرا راه نیست
اگر پادشا را بود پیشه داد
بود بیگمان هر کس از داد شاد
از امروز کاری به فردا ممان
که داند که فردا چه گردد زمان
گلستان که امروز باشد به بار
تو فردا چنی گل نیاید به کار
بدانگه که یابی تن زورمند
ز بیماری اندیش و درد و گزند
پس زندگی یاد کن روز مرگ
چنانیم با مرگ چون باد و برگ
هر آنگه که در کار سستی کنی
همه رای ناتندرستی کنی
چو چیره شود بر دل مرد رشک
یکی دردمندی بود بیپزشک
دل مرد بیکار و بسیار گوی
ندارد به نزد کسان آبروی
وگر بر خرد چیره گردد هوا
نخواهد به دیوانگی بر گوا
بکژی تو را راه نزدیکتر
سوی راستی راه باریکتر
به کاری کزو پیشدستی کنی
به آید که کندی و سستی کنی
اگر جفت گردد زبان بر دروغ
نگیرد ز بخت سپهری فروغ
سخن گفتن کژ ز بیچارگیست
به بیچارگان بربباید گریست
چو برخیزد از خواب شاه از نخست
ز دشمن بود ایمن و تندرست
خردمند وز خوردنی بینیاز
فزونی برین رنج و دردست و آز
وگر شاه با داد و بخشایشست
جهان پر ز خوبی و آسایشست
وگر کژی آرد بداد اندرون
کبستش بود خوردن و آب خون
هر آنکس که هست اندرین انجمن
شنید این برآورده آواز من
بدانید و سرتاسر آگاه بید
همه ساله با بخت همراه بید
که ما تاجداری به سر بردهایم
بداد و خرد رای پروردهایم
ولیکن ز دستور باید شنید
بد و نیک بیاو نیاید پدید
هر آنکس که آید بدین بارگاه
ببایست کاری نیابند راه
نباشم ز دستور همداستان
که بر من بپوشد چنین داستان
بدرگاه بر کارداران من
ز لشکر نبرده سواران من
چو روزی بدیشان نداریم تنگ
نگه کرد باید بنام و به ننگ
همه مردمی باید و راستی
نباید به کار اندرون کاستی
هر آنکس که باشد از ایرانیان
ببندد بدین بارگه برمیان
بیابد ز ما گنج و گفتار نرم
چو باشد پرستنده با رای و شرم
چو بیداد جوید یکی زیردست
نباشد خردمند و خسروپرست
مکافات باید بدان بد که کرد
نباید غم ناجوانمرد خورد
شما دل به فرمان یزدان پاک
بدارید وز ما مدارید باک
که اویست بر پادشا پادشا
جهاندار و پیروز و فرمانروا
فروزندهٔ تاج و خورشید و ماه
نماینده ما را سوی داد راه
جهاندار بر داوران داورست
ز اندیشهٔ هر کسی برترست
مکان و زمان آفرید و سپهر
بیاراست جان و دل ما به مهر
شما را دل از مهر ما برفروخت
دل و چشم دشمن به ما بربدوخت
شما رای و فرمان یزدان کنید
به چیزی که پیمان دهد آن کنید
نگهدار تا جست و تخت بلند
تو را بر پرستش بود یارمند
همه تندرستی به فرمان اوست
همه نیکویی زیر پیمان اوست
ز خاشاک تا هفت چرخ بلند
همان آتش و آب و خاک نژند
به هستی یزدان گوایی دهند
روان تو را آشنایی دهند
ستایش همه زیر فرمان اوست
پرستش همه زیر پیمان اوست
چو نوشینروان این سخن برگرفت
جهانی ازو مانده اندر شگفت
همه یک سر از جای برخاستند
برو آفرین نو آراستند
شهنشاه دانندگان را بخواند
سخنهای گیتی سراسر براند
جهان را ببخشید بر چار بهر
وزو نامزد کرد آبادشهر
نخستین خراسان ازو یاد کرد
دل نامداران بدو شاد کرد
دگر بهره زان بد قم و اصفهان
نهاد بزرگان و جای مهان
وزین بهره بود آذرابادگان
که بخشش نهادند آزادگان
وز ارمینیه تا در اردبیل
بپیمود بینادل و بوم گیل
سیوم پارس و اهواز و مرز خزر
ز خاور ورا بود تا باختر
چهارم عراق آمد و بوم روم
چنین پادشاهی و آباد بوم
وزین مرزها هرک درویش بود
نیازش به رنج تن خویش بود
ببخشید آگنده گنجی برین
جهانی برو خواندند آفرین
ز شاهان هرآنکس که بد پیش ازوی
اگر کم بدش گاه اگر بیش ازوی
بجستند بهره ز کشت و درود
نرستست کس پیش ازین نابسود
سه یک بود یا چار یک بهر شاه
قباد آمد و ده یک آورد راه
زده یک بر آن بد که کمتر کند
بکوشد که کهتر چو مهتر کند
زمانه ندادش بران بر درنگ
به دریا بس ایمن مشو بر نهنگ
به کسری رسید آن سزاوار تاج
ببخشید بر جای ده یک خراج
شدند انجمن بخردان و ردان
بزرگان و بیداردل موبدان
همه پادشاهان شدند انجمن
زمین را ببخشید و برزد رسن
گزیتی نهادند بر یک درم
گر ای دون که دهقان نباشد دژم
کسی را کجا تخم گر چارپای
به هنگام ورزش نبودی بجای
ز گنج شهنشاه برداشتی
وگرنه زمین خوار بگذاشتی
بنا کشته اندر نبودی سخن
پراگنده شد رسمهای کهن
گزیت رز بارور شش درم
به خرما ستان بر همین بد رقم
ز زیتون و جوز و ز هر میوهدار
که در مهرگان شاخ بودی ببار
ز ده بن درمی رسیدی به گنج
نبوید جزین تا سر سال رنج
وزین خوردنیهای خردادماه
نکردی به کار اندرون کس نگاه
کسی کش درم بود و دهقان نبود
ندیدی غم رنج و کشت و درود
بر اندازه از ده درم تا چهار
بسالی ازو بستدی کاردار
کسی بر کدیور نکردی ستم
به سالی به سه بهره بود این درم
گزارنده بودی به دیوان شاه
ازین باژ بهری به هر چار ماه
دبیر و پرستندهٔ شهریار
نبودی به دیوان کسی زین شمار
گزیت و خراج آنچ بد نام برد
بسه روزنامه به موبد سپرد
یکی آنک بر دست گنجور بود
نگهبان آن نامه دستور بود
دگر تا فرستد به هر کشوری
به هر نامداری و هر مهتری
سه دیگر که نزدیک موبد برند
گزیت و سر باژها بشمرند
به فرمان او بود کاری که بود
ز باژ و خراج و ز کشت و درود
پراگنده کاراگهان در جهان
که تا نیک و بد زو نماند نهان
همه روی گیتی پر از داد کرد
بهرجای ویرانی آباد کرد
بخفتند بر دشت خرد و بزرگ
به آبشخور آمد همی میش و گرگ
یکی نامه فرمود بر پهلوی
پسند آیدت چون ز من بشنوی
نخستین سر نامه کرد از مهست
شهنشاه کسری یزدانپرست
به بهرام روز و بخرداد شهر
که یزدانش داد از جهان تاج بهر
برومند شاخ از درخت قباد
که تاج بزرگی به سر برنهاد
سوی کارداران باژ و خراج
پرستنده شایستهٔ فر و تاج
بیاندازه از ما شما را درود
هنر با نژاد این بود با فزود
نخستین سخن چون گشایش کنیم
جهانآفرین را ستایش کنیم
خردمند و بینادل آنرا شناس
که دارد ز دادار کیهان سپاس
بداند که هست او ز ما بینیاز
به نزدیک او آشکارست راز
کسی را کجا سرفرازی دهد
نخستین ورا بینیازی دهد
مرا داد فرمان و خود داورست
ز هر برتری جاودان برترست
به یزدان سزد ملک و مهتر یکیست
کسی را جز از بندگی کار نیست
ز مغز زمین تا به چرخ بلند
ز افلاک تا تیره خاک نژند
پی مور بر خویشتن برگواست
که ما بندگانیم و او پادشاست
نفرمود ما را جز از راستی
که دیو آورد کژی و کاستی
اگر بهر من زین سرای سپنج
نبودی جز از باغ و ایوان و گنج
نجستی دل من به جز داد و مهر
گشادن بهر کار بیدار چهر
کنون روی بوم زمین سر به سر
ز خاور برو تا در باختر
به شاهی مرا داد یزدان پاک
ز خورشید تابنده تا تیره خاک
نباید که جز داد و مهر آوریم
وگر چین به کاری بچهر آوریم
شبان بداندیش و دشت بزرگ
همی گوسفندان بماند بگرگ
نباید که بر زیردستان ما
ز دهقان وز دینپرستان ما
به خشکی به خاک و بکشتی برآب
برخشنده روز و به هنگام خواب
ز بازارگانان تر و ز خشک
درم دارد و در خوشاب و مشک
که تابنده خور جز بداد و به مهر
نتابد بریشان ز خم سپهر
برینگونه رفت از نژاد و گهر
پسر تاج یابد همی از پدر
به جز داد و خوبی نبد در جهان
یکی بود با آشکارا نهان
نهادیم بر روی گیتی خراج
درخت گزیت از پی تخت عاج
چو این نامه آرند نزد شما
که فرخنده باد اورمزد شما
کسی کو برین یک درم بگذرد
ببیداد بر یک نفس بشمرد
به یزدان که او داد دیهیم و فر
که من خود میانش ببرم به ار
برین نیز بادافرهٔ کردگار
نباید که چشم بد آید به کار
همین نامه و رسم بنهید پیش
مگردید ازین فرخ آیین خویش
به هر چار ماهی یکی بهر ازین
بخواهید با داد و با آفرین
به جایی که باشد زیان ملخ
وگر تف خورشید تابد به شخ
دگر تف باد سپهر بلند
بدان کشتمندان رساند گزند
همان گر نبارد به نوروز نم
ز خشکی شود دشت خرم دژم
مخواهید با ژاندران بوم و رست
که ابر بهاران به باران نشست
ز تخم پراگنده و مزد رنج
ببخشید کارندگانرا ز گنج
زمینی که آن را خداوند نیست
به مرد و ورا خویش و پیوند نیست
نباید که آن بوم ویران بود
که در سایهٔ شاه ایران بود
که بدگو برین کار ننگ آورد
که چونین بهانه بچنگ آورد
ز گنج آنچ باید مدارید باز
که کردست یزدان مرا بینیاز
چو ویران بود بوم در بر من
نتابد درو سایهٔ فر من
کسی را که باشد برین مایه کار
اگر گیرد این کار دشوار خوار
کنم زنده بر دار جایی که هست
اگر سرفرازست و گر زیردست
بزرگان که شاهان پیشین بدند
ازین کار بر دیگر آیین بدند
بد و نیک با کارداران بدی
جهان پیش اسبسواران بدی
خرد را همه خیره بفریفتند
بافزونی گنج نشکیفتند
مرا گنج دادست و دهقان سپاه
نخواهیم بدینار کردن نگاه
شما را جهان بازجستن بداد
نگه داشتن ارج مرد نژاد
گرامیتر از جان بدخواه من
که جوید همی کشور و گاه من
سپهبد که مردم فروشد به زر
نباید بدین بارگه برگذر
کسی را کند ارج این بارگاه
که با داد و مهرست و با رسم و راه
چو بیداردل کارداران من
به دیوان موبد شدند انجمن
پدید آید از گفت یک تن دروغ
ازان پس نگیرد بر ما فروغ
به بیدادگر بر مرا مهر نیست
پلنگ و جفاپیشه مردم یکیست
هر آنکس که او راه یزدان بجست
بب خرد جان تیره بشست
بدین بارگاهش بلندی بود
بر موبدان ارجمندی بود
به نزدیک یزدان ز تخمی که کشت
به باید بپاداش خرم بهشت
که ما بینیازیم ازین خواسته
که گردد به نفرین روان کاسته
گر از پوست درویش باشد خورش
ز چرمش بود بیگمان پرورش
پلنگی به از شهریاری چنین
که نه شرم دارد نه آیین نه دین
گشادست بر ما در راستی
چه کوبیم خیره در کاستی
نهانی بدو داد دادن بروی
بدان تا رسد نزد ما گفت و گوی
به نزدیک یزدان بود ناپسند
نباشد بدین بارگه ارجمند
ز یزدان وز ما بدان کس درود
که از داد و مهرش بود تاروپود
اگر دادگر باشدی شهریار
بماند به گیتی بسی پایدار
که جاوید هر کس کنند آفرین
بران شاه کباد دارد زمین
ز شاهان که با تخت و افسر بدند
به گنج و به لشکر توانگر بدند
نبد دادگرتر ز نوشینروان
که بادا همیشه روانش جوان
نه زو پرهنرتر به فرزانگی
به تخت و بداد و به مردانگی
ورا موبدی بود بابک بنام
هشیوار و دانادل و شادکام
بدو داد دیوان عرض و سپاه
بفرمود تا پیش درگاه شاه
بیاراست جایی فراخ و بلند
سرش برتر از تیغ کوه پرند
بگسترد فرشی برو شاهوار
نشستند هرکس که بود او به کار
ز دیوان بابک برآمد خروش
نهادند یک سر برآواز گوش
که ای نامداران جنگ آزمای
سراسر به اسب اندر آرید پای
خرامید یکیک به درگاه شاه
به سر برنهاده ز آهن کلاه
زرهدار با گرزهٔ گاوسار
کسی کو درم خواهد از شهریار
بیامد به ایوان بابک سپاه
هوا شد ز گرد سواران سیاه
چو بابک سپه را همه بنگرید
درفش و سر تاج کسری ندید
ز ایوان باسب اندر آورد پای
بفرمودشان بازگشتن ز جای
برین نیز بگذشت گردان سپهر
چو خورشید تابنده بنمود چهر
خروشی برآمد ز درگاه شاه
که ای گرزداران ایران سپاه
همه با سلیح و کمان و کمند
بدیوان بابک شوید ارجمند
برفتند با نیزه و خود و کبر
همی گرد لشکر برآمد به ابر
نگه کرد بابک به گرد سپاه
چو پیدا نبد فر و اورند شاه
چنین گفت کامروز با مهر و داد
همه بازگردید پیروز و شاد
به روز سه دیگر برآمد خروش
که ای نامداران با فر و هوش
مبادا که از لشکری یک سوار
نه با ترگ و با جوشن کارزار
بیاید برین بارگه بگذرد
عرض گاه و ایوان او بنگرد
هر آنکس که باشد به تاج ارجمند
به فر و بزرگی و تخت بلند
بداند که بر عرض آزرم نیست
سخن با محابا و با شرم نیست
شهنشاه کسری چو بگشاد گوش
ز دیوان بابک برآمد خروش
بخندید کسری و مغفر بخواست
درفش بزرگی برافراشت راست
به دیوان بابک خرامید شاه
نهاده ز آهن به سر بر کلاه
فروهشت از ترگ رومی زره
زده بر زره بر فراوان گره
یکی گرزهٔ گاوپیکر به چنگ
زده بر کمرگاه تیر خدنگ
به بازو کمان و بزین بر کمند
میان را بزرین کمر کرده بند
برانگیخت اسب و بیفشارد ران
به گردن برآورد گرز گران
عنان را چپ و راست لختی بسود
سلیح سواری به بابک نمود
نگه کرد بابک پسند آمدش
شهنشاه را فرمند آمدش
بدو گفت شاها انوشه بدی
روان را به فرهنگ توشه بدی
بیاراستی روی کشور بداد
ازین گونه داد از تو داریم یاد
دلیری بد از بنده این گفت و گوی
سزد گر نپیچی تو از داد روی
عنان را یکی بازپیچی براست
چنان کز هنرمندی تو سزاست
دگرباره کسری برانگیخت اسب
چپ و راست برسان آذرگشسب
نگه کرد بابک ازو خیره ماند
جهانآفرین را فراوان بخواند
سواری هزار و گوی دوهزار
نبودی کسی را گذر بر چهار
درمی فزون کرد روزی شاه
به دیوان خروش آمد از بارگاه
که اسب سر جنگجویان بیار
سوار جهان نامور شهریار
فراوان بخندید نوشین روان
که دولت جوان بود و خسرو جوان
چو برخاست بابک ز دیوان شاه
بیامد بر نامور پیشگاه
بدو گفت کای شهریار بزرگ
گر امروز من بنده گشتم سترگ
همه در دلم راستی بود و داد
درشتی نگیرد ز من شاه یاد
درشتی نمایم چو باشم درست
انوشه کسی کو درشتی نجست
بدو گفت شاه ای هشیوار مرد
تو هرگز ز راه درستی مگرد
تن خویش را چون محابا کنی
دل راستی را همیبشکنی
بدین ارز تو نزد من بیش گشت
دلم سوی اندیشه خویش گشت
که ما در صف کار ننگ و نبرد
چگونه برآریم ز آورد گرد
چنین داد پاسخ به پرمایه شاه
که چون نو نبیند نگین و کلاه
چو دست و عنان تو ای شهریار
به ایوان ندیدست پیکرنگار
به کام تو گردد سپهر بلند
دلت شاد بادا تنت بیگزند
به موبد چنین گفت نوشینروان
که با داد ما پیر گردد جوان
به گیتی نباید که از شهریار
بماند جز از راستی یادگار
چرا باید این گنج و این روز رنج
روان بستن اندر سرای سپنج
چو ایدر نخواهی همیآرمید
بباید چرید و بباید چمید
پراندیشه بودم ز کار جهان
سخن را همیداشتم در نهان
که تا تاج شاهی مرا دشمنست
همه گرد بر گرد آهرمنست
به دل گفتم آرم ز هر سو سپاه
بخواهم ز هر کشوری رزمخواه
نگردد سپاه انجمن جز به گنج
به بی مردی آید هم از گنج رنج
اگر بد به درویش خواهد رسید
ازین آرزو دل بباید برید
همیراندم با دل خویش راز
چو اندیشه پیش خرد شد فراز
سوی پهلوانان و سوی ردان
هم از پند بیداردل بخردان
نبشتم بخ هر کشوری نامهای
به هر نامداری و خودکامهای
که هر کس که دارید هوش و خرد
همی کهتری را پسر پرورد
به میدان فرستید با ساز جنگ
بجویند نزدیک ما نام و ننگ
نباید که اندر فراز و نشیب
ندانند چنگ و عنان و رکیب
به گرز و به شمشیر و تیر و کمان
بدانند پیچید با بدگمان
جوان بیهنر سخت ناخوش بود
اگر چند فرزند آرش بود
عرض شد ز در سوی هر کشوری
درم برد نزدیک هر مهتری
چهل روز بودی درم را درنگ
برفتند از شهر با ساز جنگ
ز دیوان چو دینار برداشتند
بدان خرمی روز بگذاشتند
کنون لاجرم روی گیتی بمرد
بیاراستم تا کی آید نبرد
مرا ساز و لشکر ز شاهان پیش
فزونست و هم دولت و رای بیش
سخنها چو بشنید موبد ز شاه
بسی آفرین خواند بر تاج و گاه
چو خورشید بنمود تابنده چهر
در باغ بگشاد گردان سپهر
پدید آمد آن تودهٔ شنبلید
دو زلف شب تیره شد ناپدید
نشست از بر تخت نوشین روان
خجسته دلفروز شاه جوان
جهانی به درگاه بنهاد روی
هر آنکس که بد بر زمین راهجوی
خروشی برآمد ز درگاه شاه
که هر کس که جوید سوی داد راه
بیاید بدرگاه نوشین روان
لب شاه خندان و دولت جوان
به آواز گفت آن زمان شهریار
که جز پاک یزدان مجویید یار
که دارنده اویست و هم رهنمای
همو دست گیرد به هر دوسرای
مترسید هرگز ز تخت و کلاه
گشادست بر هر کس این بارگاه
هر آنکس که آید به روز و به شب
ز گفتار بسته مدارید لب
اگر می گساریم با انجمن
گر آهسته باشیم با رایزن
به چوگان و بر دشت نخچیرگاه
بر ما شما را گشادست راه
به خواب و به بیداری و رنج و ناز
ازین بارگه کس مگردید باز
مخسبید یک تن ز من تافته
مگر آرزوها همه یافته
بدان گه شود شاد و روشن دلم
که رنج ستم دیدهگان بگسلم
مبادا که از کارداران من
گر از لشکر و پیشکاران من
نخسبد کسی با دلی دردمند
که از درد او بر من آید گزند
سخنها اگرچه بود در نهان
بپرسد ز من کردگار جهان
ز باژ و خراج آن کجا مانده است
که موبد به دیوان ما رانده است
نخواهند نیز از شما زر و سیم
مخسبید زین پس ز من دل ببیم
برآمد ز ایوان یکی آفرین
بجوشید تابنده روی زمین
که نوشین روان باد با فرهی
همه ساله با تخت شاهنشهی
مبادا ز تو تخت پردخت و گاه
مه این نامور خسروانی کلاه
برفتند با شادی و خرمی
چو باغ ارم گشت روی زمی
ز گیتی ندیدی کسی را دژم
ز ابر اندر آمد به هنگام نم
جهان شد به کردار خرم بهشت
ز باران هوا بر زمین لاله کشت
در و دشت و پالیز شد چون چراغ
چو خورشید شد باغ و چون ماه راغ
پس آگاهی آمد به روم و به هند
که شد روی ایران چو رومی پرند
زمین را به کردار تابنده ماه
به داد و به لشکر بیاراست شاه
کسی آن سپه را نداند شمار
به گیتی مگر نامور شهریار
همه با دل شاد و با ساز جنگ
همه گیتی افروز با نام و ننگ
دل شاه هر کشوری خیره گشت
ز نوشینروان رایشان تیره گشت
فرستاده آمد ز هند و ز چین
همه شاه را خواندند آفرین
ندیدند با خویشتن تاو او
سبک شد به دل باژ با ساو او
همه کهتری را بیاراستند
بسی بدره و بردهها خواستند
به زرین عمود و به زرین کلاه
فرستادگان برگرفتند راه
به درگاه شاه جهان آمدند
چه با ساو و باژ مهان آمدند
بهشتی بد آراسته بارگاه
ز بس برده و بدره و بارخواه
برین نیز بگذشت چندی سپهر
همیرفت با شاه ایران به مهر
خردمند کسری چنان کرد رای
کزان مرز لختی بجنبد ز جای
بگردد یکی گرد خرم جهان
گشاده کند رازهای نهان
بزد کوس وز جای لشکر براند
همی ماه و خورشید زو خیره ماند
ز بس پیکر و لشکر و سیم و زر
کمرهای زرین و زرین سپر
تو گفتی بکان اندرون زر نماند
همان در خوشاب و گوهر نماند
تن آسان بسوی خراسان کشید
سپه را به آیین ساسان کشید
به هر بوم آباد کو بربگذشت
سراپرده و خیمهها زد به دشت
چو برخاستی نالهٔ کرنای
منادیگری پیش کردی به پای
که ای زیردستان شاه جهان
که دارد گزندی ز ما در نهان
مخسبید ناایمن از شهریار
مدارید ز اندیشه دل نابکار
ازین گونه لشکر بگرگان کشید
همی تاج و تخت بزرگان کشید
چنان دان که کمی نباشد ز داد
هنر باید از شاه و رای و نژاد
ز گرگان بخ ساری و آمل شدند
به هنگام آواز بلبل شدند
در و دشت یه کسر همه بیشه بود
دل شاه ایران پراندیشه بود
ز هامون به کوهی برآمد بلند
یکی تازیی برنشسته سمند
سر کوه و آن بیشهها بنگرید
گل و سنبل و آب و نخچیر دید
چنین گفت کای روشن کردگار
جهاندار و پیروز و پروردگار
تویی آفرینندهٔ هور و ماه
گشاینده و هم نماینده راه
جهان آفریدی بدین خرمی
که از آسمان نیست پیدا زمی
کسی کو جز از تو پرستد همی
روان را به دوزخ فرستد همی
ازیرا فریدون یزدانپرست
بدین بیشه برساخت جای نشست
بدو گفت گوینده کای دادگر
گر ایدر ز ترکان نبودی گذر
ازین مایهور جا بدین فرهی
دل ما ز رامش نبودی تهی
نیاریم گردن برافراختن
ز بس کشتن و غارت و تاختن
نماند ز بسیار و اندک به جای
ز پرنده و مردم و چارپای
گزندی که آید به ایران سپاه
ز کشور به کشور جزین نیست راه
بسی پیش ازین کوشش و رزم بود
گذر ترک را راه خوارزم بود
کنون چون ز دهقان و آزادگان
برین بوم و بر پارسازادگان
نکاهد همی رنج کافزایشست
به ما برکنون جای بخشایست
نباشد به گیتی چنین جای شهر
گر از داد تو ما بیابیم بهر
همان آفریدون یزدانپرست
به بد بر سوی ما نیازید دست
اگر شاه بیند به رای بلند
به ما برکند راه دشمن ببند
سرشک از دو دیده ببارید شاه
چو بشنید گفتار فریادخواه
به دستور گفت آن زمان شهریار
که پیش آمد این کار دشوار خوار
نشاید کزین پس چمیم و چریم
وگر تاج را خویشتن پروریم
جهاندار نپسندد از ما ستم
که باشیم شادان و دهقان دژم
چنین کوه و این دشتهای فراخ
همه از در باغ و میدان و کاخ
پر از گاو و نخچیر و آب روان
ز دیدن همی خیره گردد روان
نمانیم کین بوم ویران کنند
همی غارت از شهر ایران کنند
ز شاهی وز روی فرزانگی
نشاید چنین هم ز مردانگی
نخوانند بر ما کسی آفرین
چو ویران بود بوم ایران زمین
به دستور فرمود کز هند و روم
کجا نام باشد به آباد بوم
ز هر کشوری مردم بیش بین
که استاد بینی برین برگزین
یکی باره از آب برکش بلند
برش پهن و بالای او ده کمند
به سنگ و به گچ باید از قعر آب
برآورده تا چشمهٔ آفتاب
هر آنگه که سازیم زین گونه بند
ز دشمن به ایران نیاید گزند
نباید که آید یکی زین به رنج
بده هرچ خواهند و بگشای گنج
کشاورز و دهقان و مرد نژاد
نباید که آزار یابد ز داد
یکی پیر موبد بران کار کرد
بیابان همه پیش دیوار کرد
دری برنهادند ز آهن بزرگ
رمه یک سر ایمن شد از بیم گرگ
همه روی کشور نگهبان نشاند
چو ایمن شد از دشت لشکر براند
ز دریا به راه الانان کشید
یکی مرز ویران و بیکار دید
به آزادگان گفت ننگست این
که ویران بود بوم ایران زمین
نشاید که باشیم همداستان
که دشمن زند زین نشان داستان
ز لشکر فرستادهای برگزید
سخنگوی و دانا چنان چون سزید
بدو گفت شبگیر ز ایدر بپوی
بدین مرزبانان لشکر بگوی
شنیدم ز گفتار کارآگهان
سخن هرچ رفت آشکار و نهان
که گفتید ما را ز کسری چه باک
چه ایران بر ما چه یک مشت خاک
بیابان فراخست و کوهش بلند
سپاه از در تیر و گرز و کمند
همه جنگجویان بیگانهایم
سپاه و سپهبد نه زین خانهایم
کنون ما به نزد شما آمدیم
سراپرده و گاه و خیمه زدیم
در و غار جای کمین شماست
بر و بوم و کوه و زمین شماست
فرستاده آمد بگفت این سخن
که سالار ایران چه افگند بن
سپاه الانی شدند انجمن
بزرگان فرزانه و رای زن
سپاهی که شان تاختن پیشه بود
وز آزادمردی کماندیشه بود
از ایشان بدی شهر ایران ببیم
نماندی بکس جامه و زر و سیم
زن و مرد با کودک و چارپای
به هامون رسیدی نماندی بجای
فرستاده پیغام شاه جهان
بدیشان بگفت آشکار و نهان
رخ نامداران ازان تیره گشت
دل از نام نوشینروان خیره گشت
بزرگان آن مرز و کنداوران
برفتند با باژ و ساو گران
همه جامه و برده و سیم و زر
گرانمایه اسبان بسیار مر
از ایشان هر آنکس که پیران بدند
سخنگوی و دانشپذیران بدند
همه پیش نوشینروان آمدند
ز کار گذشته نوان آمدند
چو پیش سراپردهٔ شهریار
رسیدند با هدیه و با نثار
خروشان و غلتان به خاک اندرون
همه دیده پر خاک و دل پر ز خون
خرد چون بود با دلاور به راز
به شرم و به پوزش نیاید نیاز
بر ایشان ببخشود بیدار شاه
ببخشید یک سر گذشته گناه
بفرمود تا هرچ ویران شدست
کنام پلنگان و شیران شدست
یکی شارستانی برآرند زود
بدو اندرون جای کشت و درود
یکی بارهای گردش اندر بلند
بدان تا ز دشمن نیابد گزند
بگفتند با نامور شهریار
که ما بندگانیم با گوشوار
برآریم ازین سان که فرمود شاه
یکی باره و نامور جایگاه
وزان جایگه شاه لشکر براند
به هندوستان رفت و چندی بماند
به فرمان همه پیش او آمدند
به جان هر کسی چارهجو آمدند
ز دریای هندوستان تا دو میل
درم بود با هدیه و اسب و پیل
بزرگان همه پیش شاه آمدند
ز دوده دل و نیکخواه آمدند
بپرسید کسری و بنواختشان
براندازه بر پایگه ساختشان
به دل شاد برگشت ز آن جایگاه
جهانی پر از اسب و پیل و سپاه
به راه اندر آگاهی آمد به شاه
که گشت از بلوجی جهانی سیاه
ز بس کشتن و غارت و تاختن
زمین را به آب اندر انداختن
ز گیلان تباهی فزونست ازین
ز نفرین پراگنده شد آفرین
دل شاه نوشین روان شد غمی
برآمیخت اندوه با خرمی
به ایرانیان گفت الانان و هند
شد از بیم شمشیر ما چون پرند
بسنده نباشیم با شهر خویش
همی شیر جوییم پیچان ز میش
بدو گفت گوینده کای شهریار
به پالیز گل نیست بیزخم خار
همان مرز تا بود با رنج بود
ز بهر پراگندن گنج بود
ز کار بلوج ارجمند اردشیر
بکوشید با کاردانان پیر
نبد سودمندی به افسون و رنگ
نه از بند وز رنج و پیکار و جنگ
اگرچند بد این سخن ناگزیر
بپوشید بر خویشتن اردشیر
ز گفتار دهقان برآشفت شاه
به سوی بلوج اندر آمد ز راه
چو آمد به نزدیک آن مرز و کوه
بگردید گرد اندرش با گروه
برآنگونه گرد اندر آمد سپاه
که بستند ز انبوه بر باد راه
همه دامن کوه تا روی شخ
سپه بود برسان مور و ملخ
منادیگری گرد لشکر بگشت
خروش آمد از غار وز کوه و دشت
که از کوچگه هرک یابید خرد
وگر تیغ دارند مردان گرد
وگر انجمن باشد از اندکی
نباید که یابد رهایی یکی
چو آگاه شد لشکر از خشم شاه
سوار و پیاده ببستند راه
از ایشان فراوان و اندک نماند
زن و مرد جنگی و کودک نماند
سراسر به شمشیر بگذاشتند
ستم کردن و رنج برداشتند
ببود ایمن از رنج شاه جهان
بلوجی نماند آشکار و نهان
چنان بد که بر کوه ایشان گله
بدی بینگهبان و کرده یله
شبان هم نبودی پس گوسفند
به هامون و بر تیغ کوه بلند
همه رختها خوار بگذاشتند
در و کوه را خانه پنداشتند
وزان جایگه سوی گیلان کشید
چو رنج آمد از گیل و دیلم پدید
ز دریا سپه بود تا تیغ کوه
هوا پر درفش و زمین پر گروه
پراگنده بر گرد گیلان سپاه
بشد روشنایی ز خورشید و ماه
چنین گفت کایدر ز خرد و بزرگ
نیاید که ماند یکی میش و گرگ
چنان شد ز کشته همه کوه و دشت
که خون در همه روی کشور بگشت
ز بس کشتن و غارت و سوختن
خروش آمد و نالهٔ مرد و زن
ز کشته به هر سو یکی توده بود
گیاها به مغز سر آلوده بود
ز گیلان هر آنکس که جنگی بدند
هشیوار و بارای و سنگی بدند
ببستند یک سر همه دست خویش
زنان از پس و کودک خرد پیش
خروشان بر شهریار آمدند
دریدهبر و خاکسار آمدند
شدند اندران بارگاه انجمن
همه دستها بسته و خسته تن
که ما بازگشتیم زین بدکنش
مگر شاه گردد ز ما خوش منش
اگر شاه را دل ز گیلان بخست
ببریم سرها ز تنها بدست
دل شاه خشنود گردد مگر
چو بیند بریده یکی توده سر
چو چندان خروش آمد از بارگاه
وزان گونه آوار بشنید شاه
برایشان ببخشود شاه جهان
گذشته شد اندر دل او نهان
نوا خواست از گیل و دیلم دوصد
کزان پس نگیرد یکی راه بد
یکی پهلوان نزد ایشان بماند
چو بایسته شد کار لشکر براند
ز گیلان به راه مداین کشید
شمار و کران سپه را ندید
به ره بر یکی لشکر بیکران
پدید آمد از دور نیزهوران
سواری بیامد به کردار گرد
که در لشکر گشن بد پای مرد
پیاده شد از اسب و بگشاد لب
چنین گفت کاین منذرست از عرب
بیامد که بیند مگر شاه را
ببوسد همی خاک درگاه را
شهنشاه گفتا گر آید رواست
چنان دان که این خانهٔ ما وراست
فرستاده آمد زمین بوس داد
برفت و شنیده همه کرد یاد
چو بشنید منذر که خسرو چه گفت
برخساره خاک زمین را برفت
همانگه بیامد به نزدیک شاه
همه مهتران برگشادند راه
بپرسید زو شاه و شادی نمود
ز دیدار او روشنایی فزود
جهاندیده منذر زبان برگشاد
ز روم وز قیصر همیکرد یاد
بدو گفت اگر شاه ایران تویی
نگهدار پشت دلیران تویی
چرا رومیان شهریاری کنند
به دشت سواران سواری کنند
اگر شاه برتخت قیصر بود
سزد کو سرافراز و مهتر بود
چه دستور باشد گرانمایه شاه
نبیند ز ما نیز فریادخواه
سواران دشتی چو رومی سوار
بیابند جوشن نیاید به کار
ز گفتار منذر برآشفت شاه
که قیصر همیبرفرازد کلاه
ز لشکر زبانآوری برگزید
که گفتار ایشان بداند شنید
بدو گفت ز ایدر برو تا بروم
میاسای هیچ اندر آباد بوم
به قیصر بگو گر نداری خرد
ز رای تو مغز تو کیفر برد
اگر شیر جنگی بتازد بگور
کنامش کند گور و هم آب شور
ز منذر تو گر دادیابی بسست
که او را نشست از بر هر کسست
چپ خویش پیدا کن از دست راست
چو پیدا کنی مرز جویی رواست
چو بخشندهٔ بوم و کشور منم
به گیتی سرافراز و مهتر منم
همه آن کنم کار کز من سزد
نمانم که بادی بدو بروزد
تو با تازیان دست یازی بکین
یکی در نهان خویشتن را ببین
و دیگر که آن پادشاهی مراست
در گاو تا پشت ماهی مراست
اگر من سپاهی فرستم بروم
تو را تیغ پولاد گردد چو موم
فرستاده از نزد نوشینروان
بیامد به کردار باد دمان
بر قیصر آمد پیامش بداد
بپیچید بیمایه قیصر ز داد
نداد ایچ پاسخ ورا جز فریب
همی دور دید از بلندی نشیب
چنین گفت کز منذر کم خرد
سخن باور آن کن که اندر خورد
اگر خیره منذر بنالد همی
برینگونه رنجش ببالد همی
ور ای دون که از دشت نیزهوران
نبالد کسی از کران تا کران
زمین آنک بالاست پهنا کنیم
وزان دشت بیآب دریا کنیم
فرستاده بشنید و آمد چو گرد
شنیده سخنها همه یاد کرد
برآشفت کسری بدستور گفت
که با مغز قیصر خرد نیست جفت
من او را نمایم که فرمان کراست
جهان جستن و جنگ و پیمان کراست
ز بیشی وز گردن افراختن
وزین کشتن و غارت و تاختن
پشیمانی آنگه خورد مرد مست
که شب زیر آتش کند هر دو دست
بفرمود تا برکشیدند نای
سپاه اندر آمد ز هر سو ز جای
ز درگاه برخاست آوای کوس
زمین قیرگون شد هوا آبنوس
گزین کرد زان لشکر نامدار
سواران شمشیرزن سیهزار
به منذر سپرد آن سپاه گران
بفرمود کز دشت نیزهوران
سپاهی بر از جنگجویان بروم
که آتش برآرند زان مرز و بوم
که گر چند من شهریار توام
برین کینه بر مایهدار توام
فرستادهای ما کنون چربگوی
فرستیم با نامهای نزد اوی
مگر خود نیاید تو را زان گزند
به روم و به قیصر تو ما را پسند
نویسندهای خواست از بارگاه
به قیصر یکی نامه فرمود شاه
ز نوشینروان شاه فرخنژاد
جهانگیر وزنده کن کیقباد
به نزدیک قیصر سرافراز روم
نگهبان آن مرز و آباد بوم
سر نامه کرد آفرین از نخست
گرانمایگی جز به یزدان نجست
خداوند گردنده خورشید و ماه
کزویست پیروزی و دستگاه
که بیرون شد از راه گردان سپهر
اگر جنگ جوید وگر داد و مهر
تو گر قیصری روم را مهتری
مکن بیش با تازیان داوری
وگر میش جویی ز چنگال گرگ
گمانی بود کژ و رنجی بزرگ
وگر سوی منذر فرستی سپاه
نمانم به تو لشکر و تاج و گاه
وگر زیردستی بود بر منش
به شمشیر یابد ز من سرزنش
تو زان مرز یک رش مپیمای پای
چو خواهی که پیمان بماند بجای
وگر بگذری زین سخن بگذرم
سر و گاه تو زیر پی بسپرم
درود خداوند دیهیم و زور
بدان کو نجوید ببیداد شور
نهادند بر نامه بر مهر شاه
سواری گزیدند زان بارگاه
چنانچون ببایست چیرهزبان
جهاندیده و گرد و روشنروان
فرستاده با نامهٔ شهریار
بیامد بر قیصر نامدار
برو آفرین کرد و نامه بداد
همان رای کسری برو کرد یاد
سخنهاش بشنید و نامه بخواند
بپیچید و اندر شگفتی بماند
ز گفتار کسری سرافزار مرد
برو پر ز چین کرد و رخساره زرد
نویسنده را خواند و پاسخ نوشت
پدیدار کرد اندرو خوب و زشت
سر خامه چون کرد رنگین بقار
نخست آفرین کرد بر کردگار
نگارندهٔ برکشیده سپهر
کزویست پرخاش و آرام و مهر
به گیتی یکی را کند تاجور
وزو به یکی پیش او با کمر
اگر خود سپهر روان زان تست
سر مشتری زیر فرمان تست
به دیوان نگه کن که رومینژاد
به تخم کیان باژ هرگز نداد
تو گر شهریاری نه من کهترم
همان با سر و افسر و لشکرم
چه بایست پذرفت چندین فسوس
ز بیم پی پیل و آوای کوس
بخواهم کنون از شما باژ و ساو
که دارد به پرخاش با روم تاو
به تاراج بردند یک چند چیز
گذشت آن ستم برنگیریم نیز
ز دشت سواران نیزهوران
برآریم گرد از کران تا کران
نه خورشید نوشینروان آفرید
وگر بستد از چرخ گردان کلید
که کس را نخواند همی از مهان
همه کام او یابد اندر جهان
فرستاده را هیچ پاسخ نداد
به تندی ز کسری نیامدش یاد
چو مهر از بر نامه بنهاد گفت
که با تو صلیب و مسیحست جفت
فرستاده با او نزد هیچ دم
دژم دید پاسخ بیامد دژم
بیامد بر شهر ایران چو گرد
سخنهای قیصر همه یاد کرد
چو برخواند آن نامه را شهریار
برآشفت با گردش روزگار
همه موبدان و ردان را بخواند
ازان نامه چندی سخنها براند
سه روز اندران بود با رایزن
چه با پهلوانان لشکر شکن
چهارم بران راست شد رای شاه
که راند سوی جنگ قیصر سپاه
برآمد ز در نالهٔ گاودم
خروشیدن نای و روینیه خم
به آرام اندر نبودش درنگ
همی از پی راستی جست جنگ
سپه برگرفت و بنه برنهاد
ز یزدان نیکی دهش کرد یاد
یکی گرد برشد که گفتی سپهر
به دریای قیر اندر اندود چهر
بپوشید روی زمین را به نعل
هوا یک سر از پرنیان گشت لعل
نبد بر زمین پشه را جایگاه
نه اندر هوا باد را ماند راه
ز جوشن سواران وز گرد پیل
زمین شد به کردار دریای نیل
جهاندار با کاویانی درفش
همیرفت با تاج و زرینه کفش
همی برشد آوازشان بر دو میل
به پیش سپاه اندرون کوس و پیل
پس پشت و پیش اندر آزادگان
همیرفته تا آذرابادگان
چو چشمش برآمد بذرگشسب
پیاده شد از دور و بگذاشت اسب
ز دستور پاکیزه برسم بجست
دو رخ را به آب دو دیده بشست
به باژ اندر آمد به آتشکده
نهاده به درگاه جشن سده
بفرمود تا نامهٔ زند و است
بواز برخواند موبد درست
رد و هیربد پیش غلتان به خاک
همه دامن قرطها کرده چاک
بزرگان برو گوهر افشاندند
به زمزم همی آفرین خواندند
چو نزدیکتر شد نیایش گرفت
جهانآفرین را ستایش گرفت
ازو خواست پیروزی و دستگاه
نمودن دلش را سوی داد راه
پرستندگان را ببخشید چیز
به جایی که درویش دیدند نیز
یکی خیمه زد پیش آتشکده
کشیدند لشکر ز هر سو رده
دبیر خردمند را پیش خواند
سخنهای بایسته با او براند
یکی نامه فرمود با آفرین
سوی مرزبانان ایران زمین
که ترسنده باشید و بیدار بید
سپه را ز دشمن نگهدار بید
کنارنگ با پهلوان هرک هست
همه داد جویید با زیردست
بدارید چندانک باید سپاه
بدان تا نیابد بداندیش راه
درفش مرا تا نبیند کسی
نباید که ایمن بخسبد بسی
از آتشکده چون بشد سوی روم
پراگنده شد زو خبر گرد بوم
به پیش آمد آنکس که فرمان گزید
دگر زان بر و بوم شد ناپدید
جهاندیده با هدیه و با نثار
فراوان بیامد بر شهریار
به هر بوم و بر کو فرود آمدی
ز هر سو پیام و درود آمدی
ز گیتی به هر سو که لشکر کشید
جز از بزم و شادی نیامد پدید
چنان بد که هر شب ز گردان هزار
به بزم آمدندی بر شهریار
چو نزدیک شد رزم را ساز کرد
سپه را درم دادن آغاز کرد
سپهدار شیروی بهرام بود
که در جنگ با رای و آرام بود
چپ لشکرش را به فرهاد داد
بسی پندها بر برو کرد یاد
چو استاد پیروز بر میمنه
گشسب جهانجوی پیش بنه
به قلب اندر اورند مهران به پای
که در کینه گه داشتی دل به جای
طلایه به هرمزد خراد داد
بسی گفت با او ز بیداد و داد
به هر سوی رفتند کارآگهان
بدان تا نماند سخن در نهان
ز لشکر جهاندیدگان را بخواند
بسی پند و اندرز نیکو براند
چنین گفت کین لشکر بیکران
ز بیمایگان وز پرمایگان
اگر یک تن از راه من بگذرند
دم خویش بیرای من بشمرند
بدرویش مردم رسانند رنج
وگر بر بزرگان که دارند گنج
وگر کشتمندی بکوبد به پای
وگر پیش لشکر بجنبد ز جای
ور آهنگ بر میوهداری کند
وگر ناپسندیده کاری کند
به یزدان که او داد دیهیم و زور
خداوند کیوان و بهرام و هور
که در پی میانش ببرم به تیغ
وگر داستان را برآید به میغ
به پیش سپه در طلایه منم
جهانجوی و در قلب مایه منم
نگهبان پیل و سپاه و بنه
گهی بر میان گاه برمیمنه
به خشکی روم گر بدریای آب
نجویم برزم اندر آرام و خواب
منادیگری نام او رشنواد
گرفت آن سخنهای کسری به یاد
بیامد دوان گرد لشکر بگشت
به هر خیمه و خرگهی برگذشت
خروشید کای بیکرانه سپاه
چنینست فرمان بیدار شاه
که گر جز به داد و به مهر و خرد
کسی سوی خاک سیه بنگرد
بران تیره خاکش بریزند خون
چو آید ز فرمان یزدان برون
به بانگ منادی نشد شاه رام
به روز سپید و شب تیرهفام
همی گرد لشکر بگشتی به راه
همیداشتی نیک و بد را نگاه
ز کار جهان آگهی داشتی
بد و نیک را خوار نگذاشتی
ز لشکر کسی کو به مردی به راه
ورا دخمه کردی بران جایگاه
اگر بازماندی ازو سیم و زر
کلاه و کمان و کمند و کمر
بد و نیک با مرده بودی به خاک
نبودی به از مردم اندر مغاک
جهانی بدو مانده اندر شگفت
که نوشین روان آن بزرگی گرفت
به هر جایگاهی که جنگ آمدی
ورارای و هوش و درنگ آمدی
فرستادهای خواستی راستگوی
که رفتی بر دشمن چارهجوی
اگر یافتندی سوی داد راه
نکردی ستم خود خردمند شاه
اگر جنگ جستی به جنگ آمدی
به خشم دلاور نهنگ آمدی
به تاراج دادی همه بوم و رست
جهان را به داد و به شمشیر جست
به کردار خورشید بد رای شاه
که بر تر و خشکی بتابد به راه
ندارد ز کس روشنایی دریغ
چو بگذارد از چرخ گردنده میغ
همش خاک و هم ریگ و هم رنگ و بوی
همش در خوشاب و هم آب جوی
فروغ و بلندی نبودش ز کس
دلفروز و بخشنده او بود و بس
شهنشاه را مایه این بود و فر
جهان را همیداشت در زیر پر
ورا جنگ و بخشش چو بازی بدی
ازیران چنان بینیازی بدی
اگر شیر و پیل آمدندیش پیش
نه برداشتی جنگ یک روز بیش
سپاهی که با خود و خفتان جنگ
به پیش سپاه آمدی به یدرنگ
اگر کشته بودی و گر بسته زار
بزاندان پیروزگر شهریار
چنین تا بیامد بران شارستان
که شوراب بد نام آن کارستان
برآوردهای دید سر بر هوا
پر از مردم و ساز جنگ و نوا
ز خارا پی افگنده در قعر آب
کشیده سر باره اندر سحاب
بگرد حصار اندر آمد سپاه
ندیدند جایی به درگاه راه
برو ساخت از چار سو منجنیق
به پای آمد آن بارهٔ جاثلیق
برآمد ز هر سوی دز رستخیز
ندیدند جایی گذار و گریز
چو خورشید تابان ز گنبد بگشت
شد آن بارهٔ دز به کردار دشت
خروش سواران و گرد سپاه
ابا دود و آتش برآمد به ماه
همه حصن بیتن سر و پای بود
تن بیسرانشان دگر جای بود
غو زینهاری و جوش زنان
برآمد چو زخم تبیرهزنان
از ایشان هر آنکس که پرمایه بود
به گنج و به مردی گرانپایه بود
ببستند بر پیل و کردند بار
خروش آمد و نالهٔ زینهار
نبخشود بر کس به هنگام رزم
نه بر گنج دینار برگاه بزم
وزان جایگاه لشکر اندر کشید
بره بر دزی دیگر آمد پدید
که در بند او گنج قیصر بدی
نگهدار آن دز توانگر بدی
که آرایش روم بد نام اوی
ز کسری برآمد به فرجام اوی
بدان دز نگه کرد بیدار شاه
هنوز اندرو نارسیده سپاه
بفرمود تا تیرباران کنند
هوا چون تگرگ بهاران کنند
یکی تاجور خود به لشکر نماند
بران بوم و بر خار و خاور بماند
همه گنج قیصر به تاراج داد
سپه را همه بدره و تاج داد
برآورد زان شارستان رستخیز
همه برگرفتند راه گریز
خروش آمد از کودک و مرد و زن
همه پیر و برنا شدند انجمن
به پیش گرانمایه شاه آمدند
غریوان و فریادخواه آمدند
که دستور و فرمان و گنج آن تست
بروم اندرون رزم و رنج آن تست
به جان ویژه زنهار خواه توایم
پرستار فر کلاه توایم
بفرمود پس تا نکشتند نیز
برایشان ببخشود بسیار چیز
وزان جایگه لشکر اندر کشید
از آرایش روم برتر کشید
نوندی ز گفتار کارآگهان
بیامد به نزدیک شاه جهان
که قیصر سپاهی فرستاد پیش
ازان نامداران و گردان خویش
به پیش اندرون پهلوانی سترگ
به جنگ اندرون هر یکی همچو گرگ
به رومیش خوانند فرفوریوس
سواری سرافراز با بوق و کوس
چو این گفته شد پیش بیدار شاه
پدید آمد از دور گرد سپاه
بخندید زان شهریار جهان
بدو گفت کین نیست از ما نهان
کجا جنگ را پیش ازین ساختیم
ز اندیشه هرگونه پرداختیم
کی تاجور بر لب آورد کف
بفرمود تا برکشیدند صف
سپاهی بیامد به پیش سپاه
بشد بسته بر گرد و بر باد راه
شده، نامور لشکری انجمن
یلان سرافراز شمشیرزن
همه جنگ را تنگ بسته میان
بزرگان و فرزانگان و کیان
به خون آب داده همه تیغ را
بدان تیغ برنده مر میغ را
سپه را نبد بیشتر زان درنگ
که نخچیر گیرد ز بالا پلنگ
به هر سو ز رومی تلی کشته بود
دگر خسته از جنگ برگشته بود
بشد خسته از جنگ فرفوریوس
دریده درفش و نگونسار کوس
سواران ایران بسان پلنگ
به هامون کجا غرمش آید بچنگ
پس رومیان در همیتاختند
در و دشت ازیشان بپرداختند
چنان هم همیرفت با ساز جنگ
همه نیزه و گرز و خنجر به چنگ
سپه را بهامونی اندر کشید
برآوردهٔ دیگر آمد پدید
دزی بود با لشکر و بوق و کوس
کجا خواندندیش قالینیوس
سر باره برتر ز پر عقاب
یکی کندهای گردش اندر پر آب
یکی شارستان گردش اندر فراخ
پر ایوان و پالیز و میدان و کاخ
ز رومی سپاهی بزرگ اندروی
همه نامداران پرخاشجوی
دو فرسنگ پیش اندرون بود شاه
سیه گشت گیتی ز گرد سپاه
خروشی برآمد ز قالینیوس
کزان نعره اندک شد آواز کوس
بدان شارستان در نگه کرد شاه
همی هر زمانی فزون شد سپاه
ز دروازها جنگ برساختند
همه تیر و قاروره انداختند
چو خورشید تابنده برگشت زرد
ز گردنده یک بهره شد لاژورد
ازان بارهٔ دز نماند اندکی
همه شارستان با زمی شد یکی
خروشی برآمد ز درگاه شاه
که ای نامداران ایران سپاه
همه پاک زین شهر بیرون شوید
به تاریکی اندر به هامون شوید
اگر هیچ بانگ زن و مرد پیر
وگر غارت و شورش و داروگیر
به گوش من آید بتاریک شب
که بگشاید از رنج یک مردلب
هم اندر زمان آنک فریاد ازوست
پر از کاه بینند آگنده پوست
چو برزد ز خرچنگ تیغ آفتاب
بفرسود رنج و بپالود خواب
تبیره برآمد ز درگاه شاه
گرانمایگان برگرفتند راه
ازان دز و آن شارستان مرد و زن
به درگاه کسری شدند انجمن
که ایدر ز جنگی سواری نماند
بدین شارستان نامداری نماند
همه کشته و خسته شد بیگناه
گه آمد که بخشایش آید ز شاه
زن و کودک خرد و برنا و پیر
نه خوب آید از داد یزدان اسیر
چنان شد دز و باره و شارستان
کزان پس ندیدند جز خارستان
چو قیصر گنهکار شد ما کهایم
بقالینیوس اندرون بر چهایم
بران رومیان بر ببخشود شاه
گنهکار شد رسته و بیگناه
بسی خواسته پیش ایشان بماند
وزان جایگه نیز لشکر براند
هران کس که بود از در کارزار
ببستند بر پیل و کردند بار
به انطاکیه در خبر شد ز شاه
که با پیل و لشکر بیامد به راه
سپاهی بران شهر شد بیکران
دلیران رومی و کنداوران
سه روز اندران شاه را شد درنگ
بدان تا نباشد به بیداد جنگ
چهارم سپاه اندر آمد چو کوه
دلیران ایران گروها گروه
برفتند یک سر سواران روم
ز بهر زن و کودک و گنج و بوم
به شهر اندر آمد سراسر سپاه
پیی را نبد بر زمین نیز راه
سه جنگ گران کرده شد در سه روز
چهارم چو بفروخت گیتیفروز
گشاده شد آن مرز آباد بوم
سواری ندیدند جنگی بروم
بزرگان که با تخت و افسر بدند
هم آنکس که گنجور قیصر بدند
به شاه جهاندار دادند گنج
به چنگ آمدش گنج چون دید رنج
اسیران و آن گنج قیصر به راه
به سوی مداین فرستاد شاه
وزیشان هران کس که جنگی بدند
نهادند بر پشت پیلان ببند
زمین دید رخشانتر از چرخ ماه
بگردید بر گرد آن شهر شاه
ز بس باغ و میدان و آب روان
همی تازه شد پیر گشته جهان
چنین گفت با موبدان شهریار
که انطاکیه است این اگر نوبهار
کسی کو ندیدست خرم بهشت
ز مشک اندرو خاک وز زر خشت
درختش ز یاقوت و آبش گلاب
زمینش سپهر آسمان آفتاب
نگه کرد باید بدین تازه بوم
که آباد بادا همه مرز روم
یکی شهر فرمود نوشین روان
بدو اندرون آبهای روان
به کردار انطاکیه چون چراغ
پر از گلشن و کاخ و میدان و باغ
بزرگان روشندل و شادکام
ورا زیب خسرو نهادند نام
شد آن زیب خسرو چو خرم بهار
بهشتی پر از رنگ و بوی و نگار
اسیران کزان شهرها بسته بود
ببند گران دست و پا خسته بود
بفرمود تا بند برداشتند
بدان شهرها خوار بگذاشتند
چنین گفت کاین نوبر آورده جای
همش گلشن و بوستان و سرای
بکردیم تا هر کسی را به کام
یکی جای باشد سزاوار نام
ببخشید بر هر کسی خواسته
زمین چون بهشتی شد آراسته
ز بس بر زن و کوی و بازارگاه
تو گفتی نماندست بر خاک راه
بیامد یکی پرسخن کفشگر
چنین گفت کای شاه بیدادگر
بقالینیوس اندرون خان من
یکی تود بد پیش پالان من
ازین زیب خسرو مرا سود نیست
که بر پیش درگاه من تود نیست
بفرمود تا بر در شوربخت
بکشتند شاداب چندی درخت
یکی مرد ترسا گزین کرد شاه
بدو داد فرمان و گنج و کلاه
بدو گفت کاین زیب خسرو تو راست
غریبان و این خانه نو تو راست
به سان درخت برومند باش
پدر باش گاهی چو فرزند باش
ببخشش بیارای و زفتی مکن
بر اندازه باید ز هر در سخن
ز انطاکیه شاه لشکر براند
جهاندیده ترسا نگهبان نشاند
پس آگاهی آمد ز فرفوریوس
بگفت آنچ آمد بقالینیوس
به قیصر چنین گفت کآمد سپاه
جهاندار کسری ابا پیل و گاه
سپاهست چندانک دریا و کوه
همیگردد از گرد اسبان ستوه
بگردید قیصر ز گفتار خویش
بزرگان فرزانه را خواند پیش
ز نوشینروان شد دلش پر هراس
همی رای زد روز و شب در سهپاس
بدو گفت موبد که این رای نیست
که با رزم کسری تو را پای نیست
برآرند ازین مرز آباد خاک
شود کردهٔ قیصر اندر مغاک
زوان سراینده و رای سست
جز از رنج بر پادشاهی نجست
چو بشنید قیصر دلش خیره گشت
ز نوشینروان رای او تیره گشت
گزین کرد زان فیلسوفان روم
سخنگوی با دانش و پاک بوم
به جای آمد از موبدان شست مرد
به کسری شدن نامزدشان بکرد
پیامی فرستاد نزدیک شاه
گرانمایگان برگرفتند راه
چو مهراس دانندهشان پیش رو
گوی در خرد پیر و سالار نو
ز هر چیز گنجی به پیش اندرون
شمارش گذر کرده بر چند و چون
بسی لابه و پند و نیکو سخن
پشیمان ز گفتارهای کهن
فرستاد با باژ و ساو گران
گروگان ز خویشان و کنداوران
چو مهراس گفتار قیصر شنید
پدید آمد آن بند بد را کلید
رسیدند نزدیک نوشینروان
چو الماس کرده زبان با روان
چو مهراس نزدیک کسری رسید
برومی یکی آفرین گسترید
تو گفتی ز تیزی وز راستی
ستاره برآرد همی زآستی
به کسری چنین گفت کای شهریار
جهان را بدین ارجمندی مدار
برومی تو اکنون و ایران تهیست
همه مرز بیارز و بیفرهیست
هران گه که قیصر نباشد بروم
نسنجد به یک پشه این مرز و بوم
همه سودمندی ز مردم بود
چو او گم شود مردمی گم بود
گر این رستخیز از پی خواستست
که آزرم و دانش بدو کاستست
بیاوردم اکنون همه گنج روم
که روشنروان بهتر از گنج و بوم
چو بشنید زو این سخن شهریار
دلش گشت خرم چو باغ بهار
پذیرفت زو هرچ آورده بود
اگر بدرهٔ زر و گر برده بود
فرستادگان را ستایش گرفت
بران نیکویها فزایش گرفت
بدو گفت کای مرد روشن خرد
نبرده کسی کو خرد پرورد
اگر زر گردد همه خاک روم
تو سنگیتری زان سرافزار بوم
نهادند بر روم بر باژ و ساو
پراگنده دینار ده چرم گاو
وزان جایگه نالهٔ گاودم
شنیدند و آواز رویینه خم
جهاندار بیدار لشکر براند
به شام آمد و روزگاری بماند
بیاورد چندان سلیح و سپاه
همان برده و بدره و تاج و گاه
که پشت زمی را همیداد خم
ز پیلان وز گنجهای درم
ازان مرز چون رفتن آمدش رای
به شیروی بهرام بسپرد جای
بدو گفت کاین باژ قیصر بخواه
مکن هیچ سستی به روز و به ماه
ببوسید شیروی روی زمین
همیخواند بر شهریار آفرین
که بیدار دل باش و پیروزبخت
مگر داد زرد این کیانی درخت
تبیره برآمد ز درگاه شاه
سوی اردن آمد درفش سپاه
جهاندار کسری چو خورشید بود
جهان را ازو بیم و امید بود
برین سان رود آفتاب سپهر
به یک دست شمشیر و یک دست مهر
نه بخشایش آرد به هنگام خشم
نه خشم آیدش روز بخشش به چشم
چنین بود آن شاه خسرونژاد
بیاراسته بد جهان را بداد
به سر برنهاد آن دلافروز تاج
بزرگان گیتی شدند انجمن
چو بنشست سالار با رایزن
سر نامداران زبان برگشاد
ز دادار نیکی دهش کرد یاد
چنین گفت کز کردگار سپهر
دل ما پر از آفرین باد و مهر
کزویست نیک و بدویست کام
ازو مستمندیم وزو شادکام
ازویست فرمان و زویست مهر
به فرمان اویست بر چرخ مهر
ز رای وز تیمار او نگذریم
نفس جز به فرمان او نشمریم
به تخت مهی بر هر آنکس که داد
کند در دل او باشد از داد شاد
هر آنکس که اندیشهٔ بد کند
به فرجام بد با تن خود کند
ز ما هرچ خواهند پاسخ دهیم
بخواهش گران روز فرخ نهیم
از اندیشهٔ دل کس آگاه نیست
به تنگی دل اندر مرا راه نیست
اگر پادشا را بود پیشه داد
بود بیگمان هر کس از داد شاد
از امروز کاری به فردا ممان
که داند که فردا چه گردد زمان
گلستان که امروز باشد به بار
تو فردا چنی گل نیاید به کار
بدانگه که یابی تن زورمند
ز بیماری اندیش و درد و گزند
پس زندگی یاد کن روز مرگ
چنانیم با مرگ چون باد و برگ
هر آنگه که در کار سستی کنی
همه رای ناتندرستی کنی
چو چیره شود بر دل مرد رشک
یکی دردمندی بود بیپزشک
دل مرد بیکار و بسیار گوی
ندارد به نزد کسان آبروی
وگر بر خرد چیره گردد هوا
نخواهد به دیوانگی بر گوا
بکژی تو را راه نزدیکتر
سوی راستی راه باریکتر
به کاری کزو پیشدستی کنی
به آید که کندی و سستی کنی
اگر جفت گردد زبان بر دروغ
نگیرد ز بخت سپهری فروغ
سخن گفتن کژ ز بیچارگیست
به بیچارگان بربباید گریست
چو برخیزد از خواب شاه از نخست
ز دشمن بود ایمن و تندرست
خردمند وز خوردنی بینیاز
فزونی برین رنج و دردست و آز
وگر شاه با داد و بخشایشست
جهان پر ز خوبی و آسایشست
وگر کژی آرد بداد اندرون
کبستش بود خوردن و آب خون
هر آنکس که هست اندرین انجمن
شنید این برآورده آواز من
بدانید و سرتاسر آگاه بید
همه ساله با بخت همراه بید
که ما تاجداری به سر بردهایم
بداد و خرد رای پروردهایم
ولیکن ز دستور باید شنید
بد و نیک بیاو نیاید پدید
هر آنکس که آید بدین بارگاه
ببایست کاری نیابند راه
نباشم ز دستور همداستان
که بر من بپوشد چنین داستان
بدرگاه بر کارداران من
ز لشکر نبرده سواران من
چو روزی بدیشان نداریم تنگ
نگه کرد باید بنام و به ننگ
همه مردمی باید و راستی
نباید به کار اندرون کاستی
هر آنکس که باشد از ایرانیان
ببندد بدین بارگه برمیان
بیابد ز ما گنج و گفتار نرم
چو باشد پرستنده با رای و شرم
چو بیداد جوید یکی زیردست
نباشد خردمند و خسروپرست
مکافات باید بدان بد که کرد
نباید غم ناجوانمرد خورد
شما دل به فرمان یزدان پاک
بدارید وز ما مدارید باک
که اویست بر پادشا پادشا
جهاندار و پیروز و فرمانروا
فروزندهٔ تاج و خورشید و ماه
نماینده ما را سوی داد راه
جهاندار بر داوران داورست
ز اندیشهٔ هر کسی برترست
مکان و زمان آفرید و سپهر
بیاراست جان و دل ما به مهر
شما را دل از مهر ما برفروخت
دل و چشم دشمن به ما بربدوخت
شما رای و فرمان یزدان کنید
به چیزی که پیمان دهد آن کنید
نگهدار تا جست و تخت بلند
تو را بر پرستش بود یارمند
همه تندرستی به فرمان اوست
همه نیکویی زیر پیمان اوست
ز خاشاک تا هفت چرخ بلند
همان آتش و آب و خاک نژند
به هستی یزدان گوایی دهند
روان تو را آشنایی دهند
ستایش همه زیر فرمان اوست
پرستش همه زیر پیمان اوست
چو نوشینروان این سخن برگرفت
جهانی ازو مانده اندر شگفت
همه یک سر از جای برخاستند
برو آفرین نو آراستند
شهنشاه دانندگان را بخواند
سخنهای گیتی سراسر براند
جهان را ببخشید بر چار بهر
وزو نامزد کرد آبادشهر
نخستین خراسان ازو یاد کرد
دل نامداران بدو شاد کرد
دگر بهره زان بد قم و اصفهان
نهاد بزرگان و جای مهان
وزین بهره بود آذرابادگان
که بخشش نهادند آزادگان
وز ارمینیه تا در اردبیل
بپیمود بینادل و بوم گیل
سیوم پارس و اهواز و مرز خزر
ز خاور ورا بود تا باختر
چهارم عراق آمد و بوم روم
چنین پادشاهی و آباد بوم
وزین مرزها هرک درویش بود
نیازش به رنج تن خویش بود
ببخشید آگنده گنجی برین
جهانی برو خواندند آفرین
ز شاهان هرآنکس که بد پیش ازوی
اگر کم بدش گاه اگر بیش ازوی
بجستند بهره ز کشت و درود
نرستست کس پیش ازین نابسود
سه یک بود یا چار یک بهر شاه
قباد آمد و ده یک آورد راه
زده یک بر آن بد که کمتر کند
بکوشد که کهتر چو مهتر کند
زمانه ندادش بران بر درنگ
به دریا بس ایمن مشو بر نهنگ
به کسری رسید آن سزاوار تاج
ببخشید بر جای ده یک خراج
شدند انجمن بخردان و ردان
بزرگان و بیداردل موبدان
همه پادشاهان شدند انجمن
زمین را ببخشید و برزد رسن
گزیتی نهادند بر یک درم
گر ای دون که دهقان نباشد دژم
کسی را کجا تخم گر چارپای
به هنگام ورزش نبودی بجای
ز گنج شهنشاه برداشتی
وگرنه زمین خوار بگذاشتی
بنا کشته اندر نبودی سخن
پراگنده شد رسمهای کهن
گزیت رز بارور شش درم
به خرما ستان بر همین بد رقم
ز زیتون و جوز و ز هر میوهدار
که در مهرگان شاخ بودی ببار
ز ده بن درمی رسیدی به گنج
نبوید جزین تا سر سال رنج
وزین خوردنیهای خردادماه
نکردی به کار اندرون کس نگاه
کسی کش درم بود و دهقان نبود
ندیدی غم رنج و کشت و درود
بر اندازه از ده درم تا چهار
بسالی ازو بستدی کاردار
کسی بر کدیور نکردی ستم
به سالی به سه بهره بود این درم
گزارنده بودی به دیوان شاه
ازین باژ بهری به هر چار ماه
دبیر و پرستندهٔ شهریار
نبودی به دیوان کسی زین شمار
گزیت و خراج آنچ بد نام برد
بسه روزنامه به موبد سپرد
یکی آنک بر دست گنجور بود
نگهبان آن نامه دستور بود
دگر تا فرستد به هر کشوری
به هر نامداری و هر مهتری
سه دیگر که نزدیک موبد برند
گزیت و سر باژها بشمرند
به فرمان او بود کاری که بود
ز باژ و خراج و ز کشت و درود
پراگنده کاراگهان در جهان
که تا نیک و بد زو نماند نهان
همه روی گیتی پر از داد کرد
بهرجای ویرانی آباد کرد
بخفتند بر دشت خرد و بزرگ
به آبشخور آمد همی میش و گرگ
یکی نامه فرمود بر پهلوی
پسند آیدت چون ز من بشنوی
نخستین سر نامه کرد از مهست
شهنشاه کسری یزدانپرست
به بهرام روز و بخرداد شهر
که یزدانش داد از جهان تاج بهر
برومند شاخ از درخت قباد
که تاج بزرگی به سر برنهاد
سوی کارداران باژ و خراج
پرستنده شایستهٔ فر و تاج
بیاندازه از ما شما را درود
هنر با نژاد این بود با فزود
نخستین سخن چون گشایش کنیم
جهانآفرین را ستایش کنیم
خردمند و بینادل آنرا شناس
که دارد ز دادار کیهان سپاس
بداند که هست او ز ما بینیاز
به نزدیک او آشکارست راز
کسی را کجا سرفرازی دهد
نخستین ورا بینیازی دهد
مرا داد فرمان و خود داورست
ز هر برتری جاودان برترست
به یزدان سزد ملک و مهتر یکیست
کسی را جز از بندگی کار نیست
ز مغز زمین تا به چرخ بلند
ز افلاک تا تیره خاک نژند
پی مور بر خویشتن برگواست
که ما بندگانیم و او پادشاست
نفرمود ما را جز از راستی
که دیو آورد کژی و کاستی
اگر بهر من زین سرای سپنج
نبودی جز از باغ و ایوان و گنج
نجستی دل من به جز داد و مهر
گشادن بهر کار بیدار چهر
کنون روی بوم زمین سر به سر
ز خاور برو تا در باختر
به شاهی مرا داد یزدان پاک
ز خورشید تابنده تا تیره خاک
نباید که جز داد و مهر آوریم
وگر چین به کاری بچهر آوریم
شبان بداندیش و دشت بزرگ
همی گوسفندان بماند بگرگ
نباید که بر زیردستان ما
ز دهقان وز دینپرستان ما
به خشکی به خاک و بکشتی برآب
برخشنده روز و به هنگام خواب
ز بازارگانان تر و ز خشک
درم دارد و در خوشاب و مشک
که تابنده خور جز بداد و به مهر
نتابد بریشان ز خم سپهر
برینگونه رفت از نژاد و گهر
پسر تاج یابد همی از پدر
به جز داد و خوبی نبد در جهان
یکی بود با آشکارا نهان
نهادیم بر روی گیتی خراج
درخت گزیت از پی تخت عاج
چو این نامه آرند نزد شما
که فرخنده باد اورمزد شما
کسی کو برین یک درم بگذرد
ببیداد بر یک نفس بشمرد
به یزدان که او داد دیهیم و فر
که من خود میانش ببرم به ار
برین نیز بادافرهٔ کردگار
نباید که چشم بد آید به کار
همین نامه و رسم بنهید پیش
مگردید ازین فرخ آیین خویش
به هر چار ماهی یکی بهر ازین
بخواهید با داد و با آفرین
به جایی که باشد زیان ملخ
وگر تف خورشید تابد به شخ
دگر تف باد سپهر بلند
بدان کشتمندان رساند گزند
همان گر نبارد به نوروز نم
ز خشکی شود دشت خرم دژم
مخواهید با ژاندران بوم و رست
که ابر بهاران به باران نشست
ز تخم پراگنده و مزد رنج
ببخشید کارندگانرا ز گنج
زمینی که آن را خداوند نیست
به مرد و ورا خویش و پیوند نیست
نباید که آن بوم ویران بود
که در سایهٔ شاه ایران بود
که بدگو برین کار ننگ آورد
که چونین بهانه بچنگ آورد
ز گنج آنچ باید مدارید باز
که کردست یزدان مرا بینیاز
چو ویران بود بوم در بر من
نتابد درو سایهٔ فر من
کسی را که باشد برین مایه کار
اگر گیرد این کار دشوار خوار
کنم زنده بر دار جایی که هست
اگر سرفرازست و گر زیردست
بزرگان که شاهان پیشین بدند
ازین کار بر دیگر آیین بدند
بد و نیک با کارداران بدی
جهان پیش اسبسواران بدی
خرد را همه خیره بفریفتند
بافزونی گنج نشکیفتند
مرا گنج دادست و دهقان سپاه
نخواهیم بدینار کردن نگاه
شما را جهان بازجستن بداد
نگه داشتن ارج مرد نژاد
گرامیتر از جان بدخواه من
که جوید همی کشور و گاه من
سپهبد که مردم فروشد به زر
نباید بدین بارگه برگذر
کسی را کند ارج این بارگاه
که با داد و مهرست و با رسم و راه
چو بیداردل کارداران من
به دیوان موبد شدند انجمن
پدید آید از گفت یک تن دروغ
ازان پس نگیرد بر ما فروغ
به بیدادگر بر مرا مهر نیست
پلنگ و جفاپیشه مردم یکیست
هر آنکس که او راه یزدان بجست
بب خرد جان تیره بشست
بدین بارگاهش بلندی بود
بر موبدان ارجمندی بود
به نزدیک یزدان ز تخمی که کشت
به باید بپاداش خرم بهشت
که ما بینیازیم ازین خواسته
که گردد به نفرین روان کاسته
گر از پوست درویش باشد خورش
ز چرمش بود بیگمان پرورش
پلنگی به از شهریاری چنین
که نه شرم دارد نه آیین نه دین
گشادست بر ما در راستی
چه کوبیم خیره در کاستی
نهانی بدو داد دادن بروی
بدان تا رسد نزد ما گفت و گوی
به نزدیک یزدان بود ناپسند
نباشد بدین بارگه ارجمند
ز یزدان وز ما بدان کس درود
که از داد و مهرش بود تاروپود
اگر دادگر باشدی شهریار
بماند به گیتی بسی پایدار
که جاوید هر کس کنند آفرین
بران شاه کباد دارد زمین
ز شاهان که با تخت و افسر بدند
به گنج و به لشکر توانگر بدند
نبد دادگرتر ز نوشینروان
که بادا همیشه روانش جوان
نه زو پرهنرتر به فرزانگی
به تخت و بداد و به مردانگی
ورا موبدی بود بابک بنام
هشیوار و دانادل و شادکام
بدو داد دیوان عرض و سپاه
بفرمود تا پیش درگاه شاه
بیاراست جایی فراخ و بلند
سرش برتر از تیغ کوه پرند
بگسترد فرشی برو شاهوار
نشستند هرکس که بود او به کار
ز دیوان بابک برآمد خروش
نهادند یک سر برآواز گوش
که ای نامداران جنگ آزمای
سراسر به اسب اندر آرید پای
خرامید یکیک به درگاه شاه
به سر برنهاده ز آهن کلاه
زرهدار با گرزهٔ گاوسار
کسی کو درم خواهد از شهریار
بیامد به ایوان بابک سپاه
هوا شد ز گرد سواران سیاه
چو بابک سپه را همه بنگرید
درفش و سر تاج کسری ندید
ز ایوان باسب اندر آورد پای
بفرمودشان بازگشتن ز جای
برین نیز بگذشت گردان سپهر
چو خورشید تابنده بنمود چهر
خروشی برآمد ز درگاه شاه
که ای گرزداران ایران سپاه
همه با سلیح و کمان و کمند
بدیوان بابک شوید ارجمند
برفتند با نیزه و خود و کبر
همی گرد لشکر برآمد به ابر
نگه کرد بابک به گرد سپاه
چو پیدا نبد فر و اورند شاه
چنین گفت کامروز با مهر و داد
همه بازگردید پیروز و شاد
به روز سه دیگر برآمد خروش
که ای نامداران با فر و هوش
مبادا که از لشکری یک سوار
نه با ترگ و با جوشن کارزار
بیاید برین بارگه بگذرد
عرض گاه و ایوان او بنگرد
هر آنکس که باشد به تاج ارجمند
به فر و بزرگی و تخت بلند
بداند که بر عرض آزرم نیست
سخن با محابا و با شرم نیست
شهنشاه کسری چو بگشاد گوش
ز دیوان بابک برآمد خروش
بخندید کسری و مغفر بخواست
درفش بزرگی برافراشت راست
به دیوان بابک خرامید شاه
نهاده ز آهن به سر بر کلاه
فروهشت از ترگ رومی زره
زده بر زره بر فراوان گره
یکی گرزهٔ گاوپیکر به چنگ
زده بر کمرگاه تیر خدنگ
به بازو کمان و بزین بر کمند
میان را بزرین کمر کرده بند
برانگیخت اسب و بیفشارد ران
به گردن برآورد گرز گران
عنان را چپ و راست لختی بسود
سلیح سواری به بابک نمود
نگه کرد بابک پسند آمدش
شهنشاه را فرمند آمدش
بدو گفت شاها انوشه بدی
روان را به فرهنگ توشه بدی
بیاراستی روی کشور بداد
ازین گونه داد از تو داریم یاد
دلیری بد از بنده این گفت و گوی
سزد گر نپیچی تو از داد روی
عنان را یکی بازپیچی براست
چنان کز هنرمندی تو سزاست
دگرباره کسری برانگیخت اسب
چپ و راست برسان آذرگشسب
نگه کرد بابک ازو خیره ماند
جهانآفرین را فراوان بخواند
سواری هزار و گوی دوهزار
نبودی کسی را گذر بر چهار
درمی فزون کرد روزی شاه
به دیوان خروش آمد از بارگاه
که اسب سر جنگجویان بیار
سوار جهان نامور شهریار
فراوان بخندید نوشین روان
که دولت جوان بود و خسرو جوان
چو برخاست بابک ز دیوان شاه
بیامد بر نامور پیشگاه
بدو گفت کای شهریار بزرگ
گر امروز من بنده گشتم سترگ
همه در دلم راستی بود و داد
درشتی نگیرد ز من شاه یاد
درشتی نمایم چو باشم درست
انوشه کسی کو درشتی نجست
بدو گفت شاه ای هشیوار مرد
تو هرگز ز راه درستی مگرد
تن خویش را چون محابا کنی
دل راستی را همیبشکنی
بدین ارز تو نزد من بیش گشت
دلم سوی اندیشه خویش گشت
که ما در صف کار ننگ و نبرد
چگونه برآریم ز آورد گرد
چنین داد پاسخ به پرمایه شاه
که چون نو نبیند نگین و کلاه
چو دست و عنان تو ای شهریار
به ایوان ندیدست پیکرنگار
به کام تو گردد سپهر بلند
دلت شاد بادا تنت بیگزند
به موبد چنین گفت نوشینروان
که با داد ما پیر گردد جوان
به گیتی نباید که از شهریار
بماند جز از راستی یادگار
چرا باید این گنج و این روز رنج
روان بستن اندر سرای سپنج
چو ایدر نخواهی همیآرمید
بباید چرید و بباید چمید
پراندیشه بودم ز کار جهان
سخن را همیداشتم در نهان
که تا تاج شاهی مرا دشمنست
همه گرد بر گرد آهرمنست
به دل گفتم آرم ز هر سو سپاه
بخواهم ز هر کشوری رزمخواه
نگردد سپاه انجمن جز به گنج
به بی مردی آید هم از گنج رنج
اگر بد به درویش خواهد رسید
ازین آرزو دل بباید برید
همیراندم با دل خویش راز
چو اندیشه پیش خرد شد فراز
سوی پهلوانان و سوی ردان
هم از پند بیداردل بخردان
نبشتم بخ هر کشوری نامهای
به هر نامداری و خودکامهای
که هر کس که دارید هوش و خرد
همی کهتری را پسر پرورد
به میدان فرستید با ساز جنگ
بجویند نزدیک ما نام و ننگ
نباید که اندر فراز و نشیب
ندانند چنگ و عنان و رکیب
به گرز و به شمشیر و تیر و کمان
بدانند پیچید با بدگمان
جوان بیهنر سخت ناخوش بود
اگر چند فرزند آرش بود
عرض شد ز در سوی هر کشوری
درم برد نزدیک هر مهتری
چهل روز بودی درم را درنگ
برفتند از شهر با ساز جنگ
ز دیوان چو دینار برداشتند
بدان خرمی روز بگذاشتند
کنون لاجرم روی گیتی بمرد
بیاراستم تا کی آید نبرد
مرا ساز و لشکر ز شاهان پیش
فزونست و هم دولت و رای بیش
سخنها چو بشنید موبد ز شاه
بسی آفرین خواند بر تاج و گاه
چو خورشید بنمود تابنده چهر
در باغ بگشاد گردان سپهر
پدید آمد آن تودهٔ شنبلید
دو زلف شب تیره شد ناپدید
نشست از بر تخت نوشین روان
خجسته دلفروز شاه جوان
جهانی به درگاه بنهاد روی
هر آنکس که بد بر زمین راهجوی
خروشی برآمد ز درگاه شاه
که هر کس که جوید سوی داد راه
بیاید بدرگاه نوشین روان
لب شاه خندان و دولت جوان
به آواز گفت آن زمان شهریار
که جز پاک یزدان مجویید یار
که دارنده اویست و هم رهنمای
همو دست گیرد به هر دوسرای
مترسید هرگز ز تخت و کلاه
گشادست بر هر کس این بارگاه
هر آنکس که آید به روز و به شب
ز گفتار بسته مدارید لب
اگر می گساریم با انجمن
گر آهسته باشیم با رایزن
به چوگان و بر دشت نخچیرگاه
بر ما شما را گشادست راه
به خواب و به بیداری و رنج و ناز
ازین بارگه کس مگردید باز
مخسبید یک تن ز من تافته
مگر آرزوها همه یافته
بدان گه شود شاد و روشن دلم
که رنج ستم دیدهگان بگسلم
مبادا که از کارداران من
گر از لشکر و پیشکاران من
نخسبد کسی با دلی دردمند
که از درد او بر من آید گزند
سخنها اگرچه بود در نهان
بپرسد ز من کردگار جهان
ز باژ و خراج آن کجا مانده است
که موبد به دیوان ما رانده است
نخواهند نیز از شما زر و سیم
مخسبید زین پس ز من دل ببیم
برآمد ز ایوان یکی آفرین
بجوشید تابنده روی زمین
که نوشین روان باد با فرهی
همه ساله با تخت شاهنشهی
مبادا ز تو تخت پردخت و گاه
مه این نامور خسروانی کلاه
برفتند با شادی و خرمی
چو باغ ارم گشت روی زمی
ز گیتی ندیدی کسی را دژم
ز ابر اندر آمد به هنگام نم
جهان شد به کردار خرم بهشت
ز باران هوا بر زمین لاله کشت
در و دشت و پالیز شد چون چراغ
چو خورشید شد باغ و چون ماه راغ
پس آگاهی آمد به روم و به هند
که شد روی ایران چو رومی پرند
زمین را به کردار تابنده ماه
به داد و به لشکر بیاراست شاه
کسی آن سپه را نداند شمار
به گیتی مگر نامور شهریار
همه با دل شاد و با ساز جنگ
همه گیتی افروز با نام و ننگ
دل شاه هر کشوری خیره گشت
ز نوشینروان رایشان تیره گشت
فرستاده آمد ز هند و ز چین
همه شاه را خواندند آفرین
ندیدند با خویشتن تاو او
سبک شد به دل باژ با ساو او
همه کهتری را بیاراستند
بسی بدره و بردهها خواستند
به زرین عمود و به زرین کلاه
فرستادگان برگرفتند راه
به درگاه شاه جهان آمدند
چه با ساو و باژ مهان آمدند
بهشتی بد آراسته بارگاه
ز بس برده و بدره و بارخواه
برین نیز بگذشت چندی سپهر
همیرفت با شاه ایران به مهر
خردمند کسری چنان کرد رای
کزان مرز لختی بجنبد ز جای
بگردد یکی گرد خرم جهان
گشاده کند رازهای نهان
بزد کوس وز جای لشکر براند
همی ماه و خورشید زو خیره ماند
ز بس پیکر و لشکر و سیم و زر
کمرهای زرین و زرین سپر
تو گفتی بکان اندرون زر نماند
همان در خوشاب و گوهر نماند
تن آسان بسوی خراسان کشید
سپه را به آیین ساسان کشید
به هر بوم آباد کو بربگذشت
سراپرده و خیمهها زد به دشت
چو برخاستی نالهٔ کرنای
منادیگری پیش کردی به پای
که ای زیردستان شاه جهان
که دارد گزندی ز ما در نهان
مخسبید ناایمن از شهریار
مدارید ز اندیشه دل نابکار
ازین گونه لشکر بگرگان کشید
همی تاج و تخت بزرگان کشید
چنان دان که کمی نباشد ز داد
هنر باید از شاه و رای و نژاد
ز گرگان بخ ساری و آمل شدند
به هنگام آواز بلبل شدند
در و دشت یه کسر همه بیشه بود
دل شاه ایران پراندیشه بود
ز هامون به کوهی برآمد بلند
یکی تازیی برنشسته سمند
سر کوه و آن بیشهها بنگرید
گل و سنبل و آب و نخچیر دید
چنین گفت کای روشن کردگار
جهاندار و پیروز و پروردگار
تویی آفرینندهٔ هور و ماه
گشاینده و هم نماینده راه
جهان آفریدی بدین خرمی
که از آسمان نیست پیدا زمی
کسی کو جز از تو پرستد همی
روان را به دوزخ فرستد همی
ازیرا فریدون یزدانپرست
بدین بیشه برساخت جای نشست
بدو گفت گوینده کای دادگر
گر ایدر ز ترکان نبودی گذر
ازین مایهور جا بدین فرهی
دل ما ز رامش نبودی تهی
نیاریم گردن برافراختن
ز بس کشتن و غارت و تاختن
نماند ز بسیار و اندک به جای
ز پرنده و مردم و چارپای
گزندی که آید به ایران سپاه
ز کشور به کشور جزین نیست راه
بسی پیش ازین کوشش و رزم بود
گذر ترک را راه خوارزم بود
کنون چون ز دهقان و آزادگان
برین بوم و بر پارسازادگان
نکاهد همی رنج کافزایشست
به ما برکنون جای بخشایست
نباشد به گیتی چنین جای شهر
گر از داد تو ما بیابیم بهر
همان آفریدون یزدانپرست
به بد بر سوی ما نیازید دست
اگر شاه بیند به رای بلند
به ما برکند راه دشمن ببند
سرشک از دو دیده ببارید شاه
چو بشنید گفتار فریادخواه
به دستور گفت آن زمان شهریار
که پیش آمد این کار دشوار خوار
نشاید کزین پس چمیم و چریم
وگر تاج را خویشتن پروریم
جهاندار نپسندد از ما ستم
که باشیم شادان و دهقان دژم
چنین کوه و این دشتهای فراخ
همه از در باغ و میدان و کاخ
پر از گاو و نخچیر و آب روان
ز دیدن همی خیره گردد روان
نمانیم کین بوم ویران کنند
همی غارت از شهر ایران کنند
ز شاهی وز روی فرزانگی
نشاید چنین هم ز مردانگی
نخوانند بر ما کسی آفرین
چو ویران بود بوم ایران زمین
به دستور فرمود کز هند و روم
کجا نام باشد به آباد بوم
ز هر کشوری مردم بیش بین
که استاد بینی برین برگزین
یکی باره از آب برکش بلند
برش پهن و بالای او ده کمند
به سنگ و به گچ باید از قعر آب
برآورده تا چشمهٔ آفتاب
هر آنگه که سازیم زین گونه بند
ز دشمن به ایران نیاید گزند
نباید که آید یکی زین به رنج
بده هرچ خواهند و بگشای گنج
کشاورز و دهقان و مرد نژاد
نباید که آزار یابد ز داد
یکی پیر موبد بران کار کرد
بیابان همه پیش دیوار کرد
دری برنهادند ز آهن بزرگ
رمه یک سر ایمن شد از بیم گرگ
همه روی کشور نگهبان نشاند
چو ایمن شد از دشت لشکر براند
ز دریا به راه الانان کشید
یکی مرز ویران و بیکار دید
به آزادگان گفت ننگست این
که ویران بود بوم ایران زمین
نشاید که باشیم همداستان
که دشمن زند زین نشان داستان
ز لشکر فرستادهای برگزید
سخنگوی و دانا چنان چون سزید
بدو گفت شبگیر ز ایدر بپوی
بدین مرزبانان لشکر بگوی
شنیدم ز گفتار کارآگهان
سخن هرچ رفت آشکار و نهان
که گفتید ما را ز کسری چه باک
چه ایران بر ما چه یک مشت خاک
بیابان فراخست و کوهش بلند
سپاه از در تیر و گرز و کمند
همه جنگجویان بیگانهایم
سپاه و سپهبد نه زین خانهایم
کنون ما به نزد شما آمدیم
سراپرده و گاه و خیمه زدیم
در و غار جای کمین شماست
بر و بوم و کوه و زمین شماست
فرستاده آمد بگفت این سخن
که سالار ایران چه افگند بن
سپاه الانی شدند انجمن
بزرگان فرزانه و رای زن
سپاهی که شان تاختن پیشه بود
وز آزادمردی کماندیشه بود
از ایشان بدی شهر ایران ببیم
نماندی بکس جامه و زر و سیم
زن و مرد با کودک و چارپای
به هامون رسیدی نماندی بجای
فرستاده پیغام شاه جهان
بدیشان بگفت آشکار و نهان
رخ نامداران ازان تیره گشت
دل از نام نوشینروان خیره گشت
بزرگان آن مرز و کنداوران
برفتند با باژ و ساو گران
همه جامه و برده و سیم و زر
گرانمایه اسبان بسیار مر
از ایشان هر آنکس که پیران بدند
سخنگوی و دانشپذیران بدند
همه پیش نوشینروان آمدند
ز کار گذشته نوان آمدند
چو پیش سراپردهٔ شهریار
رسیدند با هدیه و با نثار
خروشان و غلتان به خاک اندرون
همه دیده پر خاک و دل پر ز خون
خرد چون بود با دلاور به راز
به شرم و به پوزش نیاید نیاز
بر ایشان ببخشود بیدار شاه
ببخشید یک سر گذشته گناه
بفرمود تا هرچ ویران شدست
کنام پلنگان و شیران شدست
یکی شارستانی برآرند زود
بدو اندرون جای کشت و درود
یکی بارهای گردش اندر بلند
بدان تا ز دشمن نیابد گزند
بگفتند با نامور شهریار
که ما بندگانیم با گوشوار
برآریم ازین سان که فرمود شاه
یکی باره و نامور جایگاه
وزان جایگه شاه لشکر براند
به هندوستان رفت و چندی بماند
به فرمان همه پیش او آمدند
به جان هر کسی چارهجو آمدند
ز دریای هندوستان تا دو میل
درم بود با هدیه و اسب و پیل
بزرگان همه پیش شاه آمدند
ز دوده دل و نیکخواه آمدند
بپرسید کسری و بنواختشان
براندازه بر پایگه ساختشان
به دل شاد برگشت ز آن جایگاه
جهانی پر از اسب و پیل و سپاه
به راه اندر آگاهی آمد به شاه
که گشت از بلوجی جهانی سیاه
ز بس کشتن و غارت و تاختن
زمین را به آب اندر انداختن
ز گیلان تباهی فزونست ازین
ز نفرین پراگنده شد آفرین
دل شاه نوشین روان شد غمی
برآمیخت اندوه با خرمی
به ایرانیان گفت الانان و هند
شد از بیم شمشیر ما چون پرند
بسنده نباشیم با شهر خویش
همی شیر جوییم پیچان ز میش
بدو گفت گوینده کای شهریار
به پالیز گل نیست بیزخم خار
همان مرز تا بود با رنج بود
ز بهر پراگندن گنج بود
ز کار بلوج ارجمند اردشیر
بکوشید با کاردانان پیر
نبد سودمندی به افسون و رنگ
نه از بند وز رنج و پیکار و جنگ
اگرچند بد این سخن ناگزیر
بپوشید بر خویشتن اردشیر
ز گفتار دهقان برآشفت شاه
به سوی بلوج اندر آمد ز راه
چو آمد به نزدیک آن مرز و کوه
بگردید گرد اندرش با گروه
برآنگونه گرد اندر آمد سپاه
که بستند ز انبوه بر باد راه
همه دامن کوه تا روی شخ
سپه بود برسان مور و ملخ
منادیگری گرد لشکر بگشت
خروش آمد از غار وز کوه و دشت
که از کوچگه هرک یابید خرد
وگر تیغ دارند مردان گرد
وگر انجمن باشد از اندکی
نباید که یابد رهایی یکی
چو آگاه شد لشکر از خشم شاه
سوار و پیاده ببستند راه
از ایشان فراوان و اندک نماند
زن و مرد جنگی و کودک نماند
سراسر به شمشیر بگذاشتند
ستم کردن و رنج برداشتند
ببود ایمن از رنج شاه جهان
بلوجی نماند آشکار و نهان
چنان بد که بر کوه ایشان گله
بدی بینگهبان و کرده یله
شبان هم نبودی پس گوسفند
به هامون و بر تیغ کوه بلند
همه رختها خوار بگذاشتند
در و کوه را خانه پنداشتند
وزان جایگه سوی گیلان کشید
چو رنج آمد از گیل و دیلم پدید
ز دریا سپه بود تا تیغ کوه
هوا پر درفش و زمین پر گروه
پراگنده بر گرد گیلان سپاه
بشد روشنایی ز خورشید و ماه
چنین گفت کایدر ز خرد و بزرگ
نیاید که ماند یکی میش و گرگ
چنان شد ز کشته همه کوه و دشت
که خون در همه روی کشور بگشت
ز بس کشتن و غارت و سوختن
خروش آمد و نالهٔ مرد و زن
ز کشته به هر سو یکی توده بود
گیاها به مغز سر آلوده بود
ز گیلان هر آنکس که جنگی بدند
هشیوار و بارای و سنگی بدند
ببستند یک سر همه دست خویش
زنان از پس و کودک خرد پیش
خروشان بر شهریار آمدند
دریدهبر و خاکسار آمدند
شدند اندران بارگاه انجمن
همه دستها بسته و خسته تن
که ما بازگشتیم زین بدکنش
مگر شاه گردد ز ما خوش منش
اگر شاه را دل ز گیلان بخست
ببریم سرها ز تنها بدست
دل شاه خشنود گردد مگر
چو بیند بریده یکی توده سر
چو چندان خروش آمد از بارگاه
وزان گونه آوار بشنید شاه
برایشان ببخشود شاه جهان
گذشته شد اندر دل او نهان
نوا خواست از گیل و دیلم دوصد
کزان پس نگیرد یکی راه بد
یکی پهلوان نزد ایشان بماند
چو بایسته شد کار لشکر براند
ز گیلان به راه مداین کشید
شمار و کران سپه را ندید
به ره بر یکی لشکر بیکران
پدید آمد از دور نیزهوران
سواری بیامد به کردار گرد
که در لشکر گشن بد پای مرد
پیاده شد از اسب و بگشاد لب
چنین گفت کاین منذرست از عرب
بیامد که بیند مگر شاه را
ببوسد همی خاک درگاه را
شهنشاه گفتا گر آید رواست
چنان دان که این خانهٔ ما وراست
فرستاده آمد زمین بوس داد
برفت و شنیده همه کرد یاد
چو بشنید منذر که خسرو چه گفت
برخساره خاک زمین را برفت
همانگه بیامد به نزدیک شاه
همه مهتران برگشادند راه
بپرسید زو شاه و شادی نمود
ز دیدار او روشنایی فزود
جهاندیده منذر زبان برگشاد
ز روم وز قیصر همیکرد یاد
بدو گفت اگر شاه ایران تویی
نگهدار پشت دلیران تویی
چرا رومیان شهریاری کنند
به دشت سواران سواری کنند
اگر شاه برتخت قیصر بود
سزد کو سرافراز و مهتر بود
چه دستور باشد گرانمایه شاه
نبیند ز ما نیز فریادخواه
سواران دشتی چو رومی سوار
بیابند جوشن نیاید به کار
ز گفتار منذر برآشفت شاه
که قیصر همیبرفرازد کلاه
ز لشکر زبانآوری برگزید
که گفتار ایشان بداند شنید
بدو گفت ز ایدر برو تا بروم
میاسای هیچ اندر آباد بوم
به قیصر بگو گر نداری خرد
ز رای تو مغز تو کیفر برد
اگر شیر جنگی بتازد بگور
کنامش کند گور و هم آب شور
ز منذر تو گر دادیابی بسست
که او را نشست از بر هر کسست
چپ خویش پیدا کن از دست راست
چو پیدا کنی مرز جویی رواست
چو بخشندهٔ بوم و کشور منم
به گیتی سرافراز و مهتر منم
همه آن کنم کار کز من سزد
نمانم که بادی بدو بروزد
تو با تازیان دست یازی بکین
یکی در نهان خویشتن را ببین
و دیگر که آن پادشاهی مراست
در گاو تا پشت ماهی مراست
اگر من سپاهی فرستم بروم
تو را تیغ پولاد گردد چو موم
فرستاده از نزد نوشینروان
بیامد به کردار باد دمان
بر قیصر آمد پیامش بداد
بپیچید بیمایه قیصر ز داد
نداد ایچ پاسخ ورا جز فریب
همی دور دید از بلندی نشیب
چنین گفت کز منذر کم خرد
سخن باور آن کن که اندر خورد
اگر خیره منذر بنالد همی
برینگونه رنجش ببالد همی
ور ای دون که از دشت نیزهوران
نبالد کسی از کران تا کران
زمین آنک بالاست پهنا کنیم
وزان دشت بیآب دریا کنیم
فرستاده بشنید و آمد چو گرد
شنیده سخنها همه یاد کرد
برآشفت کسری بدستور گفت
که با مغز قیصر خرد نیست جفت
من او را نمایم که فرمان کراست
جهان جستن و جنگ و پیمان کراست
ز بیشی وز گردن افراختن
وزین کشتن و غارت و تاختن
پشیمانی آنگه خورد مرد مست
که شب زیر آتش کند هر دو دست
بفرمود تا برکشیدند نای
سپاه اندر آمد ز هر سو ز جای
ز درگاه برخاست آوای کوس
زمین قیرگون شد هوا آبنوس
گزین کرد زان لشکر نامدار
سواران شمشیرزن سیهزار
به منذر سپرد آن سپاه گران
بفرمود کز دشت نیزهوران
سپاهی بر از جنگجویان بروم
که آتش برآرند زان مرز و بوم
که گر چند من شهریار توام
برین کینه بر مایهدار توام
فرستادهای ما کنون چربگوی
فرستیم با نامهای نزد اوی
مگر خود نیاید تو را زان گزند
به روم و به قیصر تو ما را پسند
نویسندهای خواست از بارگاه
به قیصر یکی نامه فرمود شاه
ز نوشینروان شاه فرخنژاد
جهانگیر وزنده کن کیقباد
به نزدیک قیصر سرافراز روم
نگهبان آن مرز و آباد بوم
سر نامه کرد آفرین از نخست
گرانمایگی جز به یزدان نجست
خداوند گردنده خورشید و ماه
کزویست پیروزی و دستگاه
که بیرون شد از راه گردان سپهر
اگر جنگ جوید وگر داد و مهر
تو گر قیصری روم را مهتری
مکن بیش با تازیان داوری
وگر میش جویی ز چنگال گرگ
گمانی بود کژ و رنجی بزرگ
وگر سوی منذر فرستی سپاه
نمانم به تو لشکر و تاج و گاه
وگر زیردستی بود بر منش
به شمشیر یابد ز من سرزنش
تو زان مرز یک رش مپیمای پای
چو خواهی که پیمان بماند بجای
وگر بگذری زین سخن بگذرم
سر و گاه تو زیر پی بسپرم
درود خداوند دیهیم و زور
بدان کو نجوید ببیداد شور
نهادند بر نامه بر مهر شاه
سواری گزیدند زان بارگاه
چنانچون ببایست چیرهزبان
جهاندیده و گرد و روشنروان
فرستاده با نامهٔ شهریار
بیامد بر قیصر نامدار
برو آفرین کرد و نامه بداد
همان رای کسری برو کرد یاد
سخنهاش بشنید و نامه بخواند
بپیچید و اندر شگفتی بماند
ز گفتار کسری سرافزار مرد
برو پر ز چین کرد و رخساره زرد
نویسنده را خواند و پاسخ نوشت
پدیدار کرد اندرو خوب و زشت
سر خامه چون کرد رنگین بقار
نخست آفرین کرد بر کردگار
نگارندهٔ برکشیده سپهر
کزویست پرخاش و آرام و مهر
به گیتی یکی را کند تاجور
وزو به یکی پیش او با کمر
اگر خود سپهر روان زان تست
سر مشتری زیر فرمان تست
به دیوان نگه کن که رومینژاد
به تخم کیان باژ هرگز نداد
تو گر شهریاری نه من کهترم
همان با سر و افسر و لشکرم
چه بایست پذرفت چندین فسوس
ز بیم پی پیل و آوای کوس
بخواهم کنون از شما باژ و ساو
که دارد به پرخاش با روم تاو
به تاراج بردند یک چند چیز
گذشت آن ستم برنگیریم نیز
ز دشت سواران نیزهوران
برآریم گرد از کران تا کران
نه خورشید نوشینروان آفرید
وگر بستد از چرخ گردان کلید
که کس را نخواند همی از مهان
همه کام او یابد اندر جهان
فرستاده را هیچ پاسخ نداد
به تندی ز کسری نیامدش یاد
چو مهر از بر نامه بنهاد گفت
که با تو صلیب و مسیحست جفت
فرستاده با او نزد هیچ دم
دژم دید پاسخ بیامد دژم
بیامد بر شهر ایران چو گرد
سخنهای قیصر همه یاد کرد
چو برخواند آن نامه را شهریار
برآشفت با گردش روزگار
همه موبدان و ردان را بخواند
ازان نامه چندی سخنها براند
سه روز اندران بود با رایزن
چه با پهلوانان لشکر شکن
چهارم بران راست شد رای شاه
که راند سوی جنگ قیصر سپاه
برآمد ز در نالهٔ گاودم
خروشیدن نای و روینیه خم
به آرام اندر نبودش درنگ
همی از پی راستی جست جنگ
سپه برگرفت و بنه برنهاد
ز یزدان نیکی دهش کرد یاد
یکی گرد برشد که گفتی سپهر
به دریای قیر اندر اندود چهر
بپوشید روی زمین را به نعل
هوا یک سر از پرنیان گشت لعل
نبد بر زمین پشه را جایگاه
نه اندر هوا باد را ماند راه
ز جوشن سواران وز گرد پیل
زمین شد به کردار دریای نیل
جهاندار با کاویانی درفش
همیرفت با تاج و زرینه کفش
همی برشد آوازشان بر دو میل
به پیش سپاه اندرون کوس و پیل
پس پشت و پیش اندر آزادگان
همیرفته تا آذرابادگان
چو چشمش برآمد بذرگشسب
پیاده شد از دور و بگذاشت اسب
ز دستور پاکیزه برسم بجست
دو رخ را به آب دو دیده بشست
به باژ اندر آمد به آتشکده
نهاده به درگاه جشن سده
بفرمود تا نامهٔ زند و است
بواز برخواند موبد درست
رد و هیربد پیش غلتان به خاک
همه دامن قرطها کرده چاک
بزرگان برو گوهر افشاندند
به زمزم همی آفرین خواندند
چو نزدیکتر شد نیایش گرفت
جهانآفرین را ستایش گرفت
ازو خواست پیروزی و دستگاه
نمودن دلش را سوی داد راه
پرستندگان را ببخشید چیز
به جایی که درویش دیدند نیز
یکی خیمه زد پیش آتشکده
کشیدند لشکر ز هر سو رده
دبیر خردمند را پیش خواند
سخنهای بایسته با او براند
یکی نامه فرمود با آفرین
سوی مرزبانان ایران زمین
که ترسنده باشید و بیدار بید
سپه را ز دشمن نگهدار بید
کنارنگ با پهلوان هرک هست
همه داد جویید با زیردست
بدارید چندانک باید سپاه
بدان تا نیابد بداندیش راه
درفش مرا تا نبیند کسی
نباید که ایمن بخسبد بسی
از آتشکده چون بشد سوی روم
پراگنده شد زو خبر گرد بوم
به پیش آمد آنکس که فرمان گزید
دگر زان بر و بوم شد ناپدید
جهاندیده با هدیه و با نثار
فراوان بیامد بر شهریار
به هر بوم و بر کو فرود آمدی
ز هر سو پیام و درود آمدی
ز گیتی به هر سو که لشکر کشید
جز از بزم و شادی نیامد پدید
چنان بد که هر شب ز گردان هزار
به بزم آمدندی بر شهریار
چو نزدیک شد رزم را ساز کرد
سپه را درم دادن آغاز کرد
سپهدار شیروی بهرام بود
که در جنگ با رای و آرام بود
چپ لشکرش را به فرهاد داد
بسی پندها بر برو کرد یاد
چو استاد پیروز بر میمنه
گشسب جهانجوی پیش بنه
به قلب اندر اورند مهران به پای
که در کینه گه داشتی دل به جای
طلایه به هرمزد خراد داد
بسی گفت با او ز بیداد و داد
به هر سوی رفتند کارآگهان
بدان تا نماند سخن در نهان
ز لشکر جهاندیدگان را بخواند
بسی پند و اندرز نیکو براند
چنین گفت کین لشکر بیکران
ز بیمایگان وز پرمایگان
اگر یک تن از راه من بگذرند
دم خویش بیرای من بشمرند
بدرویش مردم رسانند رنج
وگر بر بزرگان که دارند گنج
وگر کشتمندی بکوبد به پای
وگر پیش لشکر بجنبد ز جای
ور آهنگ بر میوهداری کند
وگر ناپسندیده کاری کند
به یزدان که او داد دیهیم و زور
خداوند کیوان و بهرام و هور
که در پی میانش ببرم به تیغ
وگر داستان را برآید به میغ
به پیش سپه در طلایه منم
جهانجوی و در قلب مایه منم
نگهبان پیل و سپاه و بنه
گهی بر میان گاه برمیمنه
به خشکی روم گر بدریای آب
نجویم برزم اندر آرام و خواب
منادیگری نام او رشنواد
گرفت آن سخنهای کسری به یاد
بیامد دوان گرد لشکر بگشت
به هر خیمه و خرگهی برگذشت
خروشید کای بیکرانه سپاه
چنینست فرمان بیدار شاه
که گر جز به داد و به مهر و خرد
کسی سوی خاک سیه بنگرد
بران تیره خاکش بریزند خون
چو آید ز فرمان یزدان برون
به بانگ منادی نشد شاه رام
به روز سپید و شب تیرهفام
همی گرد لشکر بگشتی به راه
همیداشتی نیک و بد را نگاه
ز کار جهان آگهی داشتی
بد و نیک را خوار نگذاشتی
ز لشکر کسی کو به مردی به راه
ورا دخمه کردی بران جایگاه
اگر بازماندی ازو سیم و زر
کلاه و کمان و کمند و کمر
بد و نیک با مرده بودی به خاک
نبودی به از مردم اندر مغاک
جهانی بدو مانده اندر شگفت
که نوشین روان آن بزرگی گرفت
به هر جایگاهی که جنگ آمدی
ورارای و هوش و درنگ آمدی
فرستادهای خواستی راستگوی
که رفتی بر دشمن چارهجوی
اگر یافتندی سوی داد راه
نکردی ستم خود خردمند شاه
اگر جنگ جستی به جنگ آمدی
به خشم دلاور نهنگ آمدی
به تاراج دادی همه بوم و رست
جهان را به داد و به شمشیر جست
به کردار خورشید بد رای شاه
که بر تر و خشکی بتابد به راه
ندارد ز کس روشنایی دریغ
چو بگذارد از چرخ گردنده میغ
همش خاک و هم ریگ و هم رنگ و بوی
همش در خوشاب و هم آب جوی
فروغ و بلندی نبودش ز کس
دلفروز و بخشنده او بود و بس
شهنشاه را مایه این بود و فر
جهان را همیداشت در زیر پر
ورا جنگ و بخشش چو بازی بدی
ازیران چنان بینیازی بدی
اگر شیر و پیل آمدندیش پیش
نه برداشتی جنگ یک روز بیش
سپاهی که با خود و خفتان جنگ
به پیش سپاه آمدی به یدرنگ
اگر کشته بودی و گر بسته زار
بزاندان پیروزگر شهریار
چنین تا بیامد بران شارستان
که شوراب بد نام آن کارستان
برآوردهای دید سر بر هوا
پر از مردم و ساز جنگ و نوا
ز خارا پی افگنده در قعر آب
کشیده سر باره اندر سحاب
بگرد حصار اندر آمد سپاه
ندیدند جایی به درگاه راه
برو ساخت از چار سو منجنیق
به پای آمد آن بارهٔ جاثلیق
برآمد ز هر سوی دز رستخیز
ندیدند جایی گذار و گریز
چو خورشید تابان ز گنبد بگشت
شد آن بارهٔ دز به کردار دشت
خروش سواران و گرد سپاه
ابا دود و آتش برآمد به ماه
همه حصن بیتن سر و پای بود
تن بیسرانشان دگر جای بود
غو زینهاری و جوش زنان
برآمد چو زخم تبیرهزنان
از ایشان هر آنکس که پرمایه بود
به گنج و به مردی گرانپایه بود
ببستند بر پیل و کردند بار
خروش آمد و نالهٔ زینهار
نبخشود بر کس به هنگام رزم
نه بر گنج دینار برگاه بزم
وزان جایگاه لشکر اندر کشید
بره بر دزی دیگر آمد پدید
که در بند او گنج قیصر بدی
نگهدار آن دز توانگر بدی
که آرایش روم بد نام اوی
ز کسری برآمد به فرجام اوی
بدان دز نگه کرد بیدار شاه
هنوز اندرو نارسیده سپاه
بفرمود تا تیرباران کنند
هوا چون تگرگ بهاران کنند
یکی تاجور خود به لشکر نماند
بران بوم و بر خار و خاور بماند
همه گنج قیصر به تاراج داد
سپه را همه بدره و تاج داد
برآورد زان شارستان رستخیز
همه برگرفتند راه گریز
خروش آمد از کودک و مرد و زن
همه پیر و برنا شدند انجمن
به پیش گرانمایه شاه آمدند
غریوان و فریادخواه آمدند
که دستور و فرمان و گنج آن تست
بروم اندرون رزم و رنج آن تست
به جان ویژه زنهار خواه توایم
پرستار فر کلاه توایم
بفرمود پس تا نکشتند نیز
برایشان ببخشود بسیار چیز
وزان جایگه لشکر اندر کشید
از آرایش روم برتر کشید
نوندی ز گفتار کارآگهان
بیامد به نزدیک شاه جهان
که قیصر سپاهی فرستاد پیش
ازان نامداران و گردان خویش
به پیش اندرون پهلوانی سترگ
به جنگ اندرون هر یکی همچو گرگ
به رومیش خوانند فرفوریوس
سواری سرافراز با بوق و کوس
چو این گفته شد پیش بیدار شاه
پدید آمد از دور گرد سپاه
بخندید زان شهریار جهان
بدو گفت کین نیست از ما نهان
کجا جنگ را پیش ازین ساختیم
ز اندیشه هرگونه پرداختیم
کی تاجور بر لب آورد کف
بفرمود تا برکشیدند صف
سپاهی بیامد به پیش سپاه
بشد بسته بر گرد و بر باد راه
شده، نامور لشکری انجمن
یلان سرافراز شمشیرزن
همه جنگ را تنگ بسته میان
بزرگان و فرزانگان و کیان
به خون آب داده همه تیغ را
بدان تیغ برنده مر میغ را
سپه را نبد بیشتر زان درنگ
که نخچیر گیرد ز بالا پلنگ
به هر سو ز رومی تلی کشته بود
دگر خسته از جنگ برگشته بود
بشد خسته از جنگ فرفوریوس
دریده درفش و نگونسار کوس
سواران ایران بسان پلنگ
به هامون کجا غرمش آید بچنگ
پس رومیان در همیتاختند
در و دشت ازیشان بپرداختند
چنان هم همیرفت با ساز جنگ
همه نیزه و گرز و خنجر به چنگ
سپه را بهامونی اندر کشید
برآوردهٔ دیگر آمد پدید
دزی بود با لشکر و بوق و کوس
کجا خواندندیش قالینیوس
سر باره برتر ز پر عقاب
یکی کندهای گردش اندر پر آب
یکی شارستان گردش اندر فراخ
پر ایوان و پالیز و میدان و کاخ
ز رومی سپاهی بزرگ اندروی
همه نامداران پرخاشجوی
دو فرسنگ پیش اندرون بود شاه
سیه گشت گیتی ز گرد سپاه
خروشی برآمد ز قالینیوس
کزان نعره اندک شد آواز کوس
بدان شارستان در نگه کرد شاه
همی هر زمانی فزون شد سپاه
ز دروازها جنگ برساختند
همه تیر و قاروره انداختند
چو خورشید تابنده برگشت زرد
ز گردنده یک بهره شد لاژورد
ازان بارهٔ دز نماند اندکی
همه شارستان با زمی شد یکی
خروشی برآمد ز درگاه شاه
که ای نامداران ایران سپاه
همه پاک زین شهر بیرون شوید
به تاریکی اندر به هامون شوید
اگر هیچ بانگ زن و مرد پیر
وگر غارت و شورش و داروگیر
به گوش من آید بتاریک شب
که بگشاید از رنج یک مردلب
هم اندر زمان آنک فریاد ازوست
پر از کاه بینند آگنده پوست
چو برزد ز خرچنگ تیغ آفتاب
بفرسود رنج و بپالود خواب
تبیره برآمد ز درگاه شاه
گرانمایگان برگرفتند راه
ازان دز و آن شارستان مرد و زن
به درگاه کسری شدند انجمن
که ایدر ز جنگی سواری نماند
بدین شارستان نامداری نماند
همه کشته و خسته شد بیگناه
گه آمد که بخشایش آید ز شاه
زن و کودک خرد و برنا و پیر
نه خوب آید از داد یزدان اسیر
چنان شد دز و باره و شارستان
کزان پس ندیدند جز خارستان
چو قیصر گنهکار شد ما کهایم
بقالینیوس اندرون بر چهایم
بران رومیان بر ببخشود شاه
گنهکار شد رسته و بیگناه
بسی خواسته پیش ایشان بماند
وزان جایگه نیز لشکر براند
هران کس که بود از در کارزار
ببستند بر پیل و کردند بار
به انطاکیه در خبر شد ز شاه
که با پیل و لشکر بیامد به راه
سپاهی بران شهر شد بیکران
دلیران رومی و کنداوران
سه روز اندران شاه را شد درنگ
بدان تا نباشد به بیداد جنگ
چهارم سپاه اندر آمد چو کوه
دلیران ایران گروها گروه
برفتند یک سر سواران روم
ز بهر زن و کودک و گنج و بوم
به شهر اندر آمد سراسر سپاه
پیی را نبد بر زمین نیز راه
سه جنگ گران کرده شد در سه روز
چهارم چو بفروخت گیتیفروز
گشاده شد آن مرز آباد بوم
سواری ندیدند جنگی بروم
بزرگان که با تخت و افسر بدند
هم آنکس که گنجور قیصر بدند
به شاه جهاندار دادند گنج
به چنگ آمدش گنج چون دید رنج
اسیران و آن گنج قیصر به راه
به سوی مداین فرستاد شاه
وزیشان هران کس که جنگی بدند
نهادند بر پشت پیلان ببند
زمین دید رخشانتر از چرخ ماه
بگردید بر گرد آن شهر شاه
ز بس باغ و میدان و آب روان
همی تازه شد پیر گشته جهان
چنین گفت با موبدان شهریار
که انطاکیه است این اگر نوبهار
کسی کو ندیدست خرم بهشت
ز مشک اندرو خاک وز زر خشت
درختش ز یاقوت و آبش گلاب
زمینش سپهر آسمان آفتاب
نگه کرد باید بدین تازه بوم
که آباد بادا همه مرز روم
یکی شهر فرمود نوشین روان
بدو اندرون آبهای روان
به کردار انطاکیه چون چراغ
پر از گلشن و کاخ و میدان و باغ
بزرگان روشندل و شادکام
ورا زیب خسرو نهادند نام
شد آن زیب خسرو چو خرم بهار
بهشتی پر از رنگ و بوی و نگار
اسیران کزان شهرها بسته بود
ببند گران دست و پا خسته بود
بفرمود تا بند برداشتند
بدان شهرها خوار بگذاشتند
چنین گفت کاین نوبر آورده جای
همش گلشن و بوستان و سرای
بکردیم تا هر کسی را به کام
یکی جای باشد سزاوار نام
ببخشید بر هر کسی خواسته
زمین چون بهشتی شد آراسته
ز بس بر زن و کوی و بازارگاه
تو گفتی نماندست بر خاک راه
بیامد یکی پرسخن کفشگر
چنین گفت کای شاه بیدادگر
بقالینیوس اندرون خان من
یکی تود بد پیش پالان من
ازین زیب خسرو مرا سود نیست
که بر پیش درگاه من تود نیست
بفرمود تا بر در شوربخت
بکشتند شاداب چندی درخت
یکی مرد ترسا گزین کرد شاه
بدو داد فرمان و گنج و کلاه
بدو گفت کاین زیب خسرو تو راست
غریبان و این خانه نو تو راست
به سان درخت برومند باش
پدر باش گاهی چو فرزند باش
ببخشش بیارای و زفتی مکن
بر اندازه باید ز هر در سخن
ز انطاکیه شاه لشکر براند
جهاندیده ترسا نگهبان نشاند
پس آگاهی آمد ز فرفوریوس
بگفت آنچ آمد بقالینیوس
به قیصر چنین گفت کآمد سپاه
جهاندار کسری ابا پیل و گاه
سپاهست چندانک دریا و کوه
همیگردد از گرد اسبان ستوه
بگردید قیصر ز گفتار خویش
بزرگان فرزانه را خواند پیش
ز نوشینروان شد دلش پر هراس
همی رای زد روز و شب در سهپاس
بدو گفت موبد که این رای نیست
که با رزم کسری تو را پای نیست
برآرند ازین مرز آباد خاک
شود کردهٔ قیصر اندر مغاک
زوان سراینده و رای سست
جز از رنج بر پادشاهی نجست
چو بشنید قیصر دلش خیره گشت
ز نوشینروان رای او تیره گشت
گزین کرد زان فیلسوفان روم
سخنگوی با دانش و پاک بوم
به جای آمد از موبدان شست مرد
به کسری شدن نامزدشان بکرد
پیامی فرستاد نزدیک شاه
گرانمایگان برگرفتند راه
چو مهراس دانندهشان پیش رو
گوی در خرد پیر و سالار نو
ز هر چیز گنجی به پیش اندرون
شمارش گذر کرده بر چند و چون
بسی لابه و پند و نیکو سخن
پشیمان ز گفتارهای کهن
فرستاد با باژ و ساو گران
گروگان ز خویشان و کنداوران
چو مهراس گفتار قیصر شنید
پدید آمد آن بند بد را کلید
رسیدند نزدیک نوشینروان
چو الماس کرده زبان با روان
چو مهراس نزدیک کسری رسید
برومی یکی آفرین گسترید
تو گفتی ز تیزی وز راستی
ستاره برآرد همی زآستی
به کسری چنین گفت کای شهریار
جهان را بدین ارجمندی مدار
برومی تو اکنون و ایران تهیست
همه مرز بیارز و بیفرهیست
هران گه که قیصر نباشد بروم
نسنجد به یک پشه این مرز و بوم
همه سودمندی ز مردم بود
چو او گم شود مردمی گم بود
گر این رستخیز از پی خواستست
که آزرم و دانش بدو کاستست
بیاوردم اکنون همه گنج روم
که روشنروان بهتر از گنج و بوم
چو بشنید زو این سخن شهریار
دلش گشت خرم چو باغ بهار
پذیرفت زو هرچ آورده بود
اگر بدرهٔ زر و گر برده بود
فرستادگان را ستایش گرفت
بران نیکویها فزایش گرفت
بدو گفت کای مرد روشن خرد
نبرده کسی کو خرد پرورد
اگر زر گردد همه خاک روم
تو سنگیتری زان سرافزار بوم
نهادند بر روم بر باژ و ساو
پراگنده دینار ده چرم گاو
وزان جایگه نالهٔ گاودم
شنیدند و آواز رویینه خم
جهاندار بیدار لشکر براند
به شام آمد و روزگاری بماند
بیاورد چندان سلیح و سپاه
همان برده و بدره و تاج و گاه
که پشت زمی را همیداد خم
ز پیلان وز گنجهای درم
ازان مرز چون رفتن آمدش رای
به شیروی بهرام بسپرد جای
بدو گفت کاین باژ قیصر بخواه
مکن هیچ سستی به روز و به ماه
ببوسید شیروی روی زمین
همیخواند بر شهریار آفرین
که بیدار دل باش و پیروزبخت
مگر داد زرد این کیانی درخت
تبیره برآمد ز درگاه شاه
سوی اردن آمد درفش سپاه
جهاندار کسری چو خورشید بود
جهان را ازو بیم و امید بود
برین سان رود آفتاب سپهر
به یک دست شمشیر و یک دست مهر
نه بخشایش آرد به هنگام خشم
نه خشم آیدش روز بخشش به چشم
چنین بود آن شاه خسرونژاد
بیاراسته بد جهان را بداد
فردوسی : پادشاهی کسری نوشین روان چهل و هشت سال بود
بخش ۲ - داستان نوشزاد با کسری
اگر شاه دیدی وگر زیردست
وگر پاکدل مرد یزدانپرست
چنان دان که چاره نباشد ز جفت
ز پوشیدن و خورد و جای نهفت
اگر پارسا باشد و رایزن
یکی گنج باشد براگنده زن
بویژه که باشد به بالا بلند
فروهشته تا پای مشکین کمند
خردمند و هشیار و با رای و شرم
سخن گفتنش خوب و آوای نرم
برین سان زنی داشت پرمایه شاه
به بالای سرو و به دیدار ماه
بدین مسیحا بد این ماهروی
ز دیدار او شهر پر گفت و گوی
یکی کودک آمدش خورشید چهر
ز ناهید تابندهتر بر سپهر
ورا نامور خواندی نوشزاد
نجستی ز ناز از برش تندباد
ببالید برسان سرو سهی
هنرمند و زیبای شاهنشهی
چو دوزخ بدانست و راه بهشت
عزیز و مسیح و ره زردهشت
نیامد همیزند و استش درست
دو رخ را به آب مسیحا بشست
ز دین پدر کیش مادر گرفت
زمانه بدو مانده اندر شگفت
چنان تنگدل گشته زو شهریار
که از گل نیامد جز از خار بار
در کاخ و فرخنده ایوان او
ببستند و کردند زندان او
نشستنگهش جند شاپور بود
از ایران وز باختر دور بود
بسی بسته و پر گزندان بدند
برین بهره با او به زندان بدند
بدان گه که باز آمد از روم شاه
بنالید زان جنبش و رنج راه
چنان شد ز سستی که از تن بماند
ز ناتندرستی باردن بماند
کسی برد زی نوشزاد آگهی
که تیره شد آن فر شاهنشهی
جهانی پر آشوب گردد کنون
بیارند هر سو به بد رهنمون
جهاندار بیدار کسری بمرد
زمان و زمین دیگری را سپرد
ز مرگ پدر شاد شد نوشزاد
که هرگز ورا نام نوشین مباد
برین داستان زد یکی مرد پیر
که گر شادی از مرگ هرگز ممیر
پسر کو ز راه پدر بگذرد
ستمکاره خوانیمش ار بیخرد
اگر بیخ حنظل بود تر و خشک
نشاید که بار آورد شاخ مشک
چرا گشت باید همی زان سرشت
که پالیزبانش ز اول بکشت
اگر میل یابد همی سوی خاک
ببرد ز خورشید وز باد و خاک
نه زو بار باید که یابد نه برگ
ز خاکش بود زندگانی و مرگ
یکی داستان کردم از نوشزاد
نگه کن مگر سر نپیچی ز داد
اگر چرخ را کوش صدری بدی
همانا که صدریش کسری بدی
پسر سر چرا پیچد از راه اوی
نشست که جوید ابر گاه اوی
ز من بشنو این داستان سر به سر
بگویم تو را ای پسر در بدر
چو گفتار دهقان بیاراستم
بدین خویشتن را نشان خواستم
که ماند ز من یادگاری چنین
بدان آفرین کو کند آفرین
پس از مرگ بر من که گویندهام
بدین نام جاوید جویندهام
چنین گفت گویندهٔ پارسی
که بگذشت سال از برش چار سی
که هر کس که بر دادگر دشمنست
نه مردم نژادست که آهرمنست
هم از نوشزاد آمد این داستان
که یاد آمد از گفته باستان
چو بشنید فرزند کسری که تخت
بپردخت زان خسروانی درخت
در کاخ بگشاد فرزند شاه
برو انجمن شد فراوان سپاه
کسی کو ز بند خرد جسته بود
به زندان نوشینروان بسته بود
ز زندانها بندها برگرفت
همه شهر ازو دست بر سر گرفت
به شهر اندرون هرک ترسا بدند
اگر جاثلیق ار سکوبا بدند
بسی انجمن کرد بر خویشتن
سواران گردنکش و تیغزن
فراز آمدندش تنی سیهزار
همه نیزهداران خنجرگزار
یکی نامه بنوشت نزدیک خویش
ز قیصر چو آیین تاریک خویش
که بر جندشاپور مهتر تویی
همآواز و همکیش قیصر تویی
همه شهر ازو پرگنهکار شد
سر بخت برگشته بیدار شد
خبر زین به شهر مداین رسید
ازان که آمد از پور کسری پدید
نگهبان مرز مداین ز راه
سواری برافگند نزدیک شاه
سخن هرچ بشنید با او بگفت
چنین آگهی کی بود در نهفت
فرستاده برسان آب روان
بیامد به نزدیک نوشینروان
بگفت آنچ بشنید و نامه بداد
سخنها که پیدا شد از نوشزاد
ازو شاه بشنید و نامه بخواند
غمی گشت زان کار و تیره بماند
جهاندار با موبد سرفراز
نشست و سخن رفت چندی به راز
چو گشت آن سخن بر دلش جای گیر
بفمود تا نزد او شد دبیر
یکی نامه بنوشت با داغ و درد
پرآژنگ رخ لب پر از باد سرد
نخستین بران آفرین گسترید
که چرخ و زمان و زمین آفرید
نگارندهٔ هور و کیوان و ماه
فروزندهٔ فر و دیهیم و گاه
ز خاشاک ناچیز تا شیر و پیل
ز گرد پی مور تا رود نیل
همه زیر فرمان یزدان بود
وگر در دم سنگ و سندان بود
نه فرمان او را کرانه پدید
نه زو پادشاهی بخواهد برید
بدانستم این نامهٔ ناپسند
که آمد ز فرزند چندین گزند
وزان پرگناهان زندانشکن
که گشتند با نوشزاد انجمن
چنین روز اگر چشم دارد کسی
سزد گر نماند به گیتی بسی
که جز مرگ را کس ز مادر نزاد
ز کسری بر آغاز تا نوشزاد
رها نیست از چنگ و منقار مرگ
پی پشه و مور با پیل و کرگ
زمین گر گشاده کند راز خویش
بپیماید آغاز و انجام خویش
کنارش پر از تاجداران بود
برش پر ز خون سواران بود
پر از مرد دانا بود دامنش
پر از خوب رخ جیب پیراهنش
چه افسر نهی بر سرت بر چه ترگ
بدو بگذرد زخم پیکان مرگ
گروهی که یارند با نوشزاد
که جز مرگ کسری ندارند یاد
اگر خود گذر یابی از روز بد
به مرگ کسی شاه باشی سزد
و دیگر که از مرگ شاهان داد
نگیرد کسی یاد جز بدنژاد
سر نوشزاد از خرد بازگشت
چنین دیو با او همآواز گشت
نباشد برو پایدار این سخن
برافراخت چون خواست آمد ببن
نبایست کو نزد ما دستگاه
بدین آگهی خیره کردی تباه
اگر تخت گشتی ز خسرو تهی
همو بود زیبای شاهنشهی
چنین بود خود در خور کیش اوی
سزاوار جان بداندیش اوی
ازین بر دل اندیشه و باک نیست
اگر کیش فرزند ما پاک نیست
وزین کس که با او بهم ساختند
وز آزرم ما دل بپرداختند
وزان خواسته کو تبه کرد نیز
همی بر دل ما نسنجد به چیز
بداندیش و بیکار و بدگوهرند
بدین زیردستی نه اندر خورند
ازین دست خوارست بر ما سخن
ز کردار ایشان تو دل بد مکن
مرا بیم و باک از جهانداورست
که از دانش برتو ران برترست
نباید که شد جان ما بیسپاس
به نزدیک یزدان نیکیشناس
مرا داد پیروزی و فرهی
فزونی و دیهیم شاهنشهی
سزای دهش گر نیایش بدی
مرا بر فزونی فزایش بدی
گر از پشت من رفت یک قطره آب
به جای دگر یافته جای خواب
چو بیدار شد دشمن آمد مرا
بترسم که رنج از من آمد مرا
وگر گاه خشم جهاندار نیست
مرا از چنین کار تیمار نیست
وزان کس که با او شدند انجمن
همه زار و خوارند بر چشم من
وزان نامه کز قیصر آمد بدوی
همی آب تیره درآمد به جوی
ازان کو همآواز و هم کیش اوست
گمانند قیصر بتن خویش اوست
کسی را که کوتاه باشد خرد
بدین نیاکان خود ننگرد
گران بیخرد سر بپیچد ز داد
به دشنام او لب نباید گشاد
که دشنام او ویژه دشنام ماست
کجا از پی و خون و اندام ماست
تو لشکر بیارای و بر ساز جنگ
مدارا کن اندر میان با درنگ
ور ای دون که تنگ اندر آید سخن
به جنگ اندرون هیچ تندی مکن
گرفتنش بهتر ز کشتن بود
مگرش از گنه بازگشتن بود
از آبی کزو سرو آزاد رست
سزد گر نباید بدو خاک شست
وگر خوار گیرد تن ارجمند
به پستی نهد روی سرو بلند
سرش برگراید ز بالین ناز
مدار ایچ ازو گرز و شمشیر باز
گرامی که خواری کند آرزوی
نشاید جدا کرد او را ز خوی
یکی ارجمندی بود کشته خوار
چو با شاه گیتی کند کارزار
تواز کشتن او مدار ایچ باک
چوخون سرخویش گیرد به خاک
سوی کیش قیصر گراید همی
ز دیهیم ما سر بتابدهمی
عزیزی بود زار و خوار و نژند
گزیده به شاهی ز چرخ بلند
بدین داستان زد یکی مهرنوش
پرستار با هوش و پشمینه پوش
که هرکو به مرگ پدر گشت شاد
ورا رامش و زندگانی مباد
تو از تیرگی روشنایی مجوی
که با آتش آب اندر آید به جوی
نه آسانیی دید بی رنج کس
که روشن زمانه برینست و بس
تو با چرخ گردان مکن دوستی
کهگه مغز اویی و گه پوستی
چه جویی زکردار او رنگ و بوی
بخواهد ربودن چو به نمود روی
بدان گه بود بیم رنج و گزند
که گردون گردان برآرد بلند
سپاهی که هستند با نوش زاد
کجا سر به پیچند چندین ز داد
تو آن را جز از باد و بازی مدان
گزاف زنان بود و رای بدان
هران کس که ترساست از لشکرش
همی از پی کیش پیچد سرش
چنینست کیش مسیحا که دم
زنی تیز و گردد کسی زو دژم
نه پروای رای مسیحابود
به فرجام خصمش چلیپا بود
دگر هرکه هست از پراگندگان
بدآموز و بدخواه و از بندگان
از ایشان یکی برتری رای نیست
دم باد با رای ایشان یکیست
به جنگ ار گرفته شود نوشزاد
برو زین سخنها مکن هیچ یاد
که پوشیده رویان او در نهان
سرآرند برخویشتن بر زمان
هم ایوان او ساز زندان اوی
ابا آنک بردند فرمان اوی
در گنج یک سر بدو برمبند
وگر چه چنین خوار شد ارجمند
ز پوشیده رویان و از خوردنی
ز افگندنی هم ز گستردنی
برو هیچ تنگی نباید به چیز
نباید که چیزی نیابد به نیز
وزین مرزبانان ایرانیان
هران کس که بستند با او میان
چو پیروز گردی مپیچان سخن
میانشان به خنجر به دو نیم کن
هران کس که او دشمن پادشاست
به کام نهنگش سپاری رواست
جزان هرک ما را به دل دشمنست
ز تخم جفا پیشه آهرمنست
ز ما نیکوییها نگیرند یاد
تو را آزمایش بس ازنوش زاد
ز نظاره هرکس که دشنام داد
زبانش بجنبید بر نوش زاد
بران ویژه دشنام ما خواستند
به هنگام بدگفتن آراستند
مباش اندرین نیزهمداستان
که بدخواه راند چنین داستان
گراو بی هنرشد هم ازپشت ماست
دل ما برین راستی برگواست
زبان کسی کو ببد کرد یاد
وزو بود بیداد برنوش زاد
همه داغ کن برسر انجمن
مبادش زبان ومبادش دهن
کسی کو بجوید همی روزگار
که تا سست گردد تن شهریار
به کار آورد کژی و دشمنی
بداندیشی و کیش آهرمنی
بدین پادشاهی نباشد رواست
که فر و سر و افسر و چهر ماست
نهادند برنامه بر مهر شاه
فرستاده برگشت پویان به راه
چو از ره سوی رام برزین رسید
بگفت آنچ از شاه کسری شنید
چو آن گفته شد نامه او بداد
به فرمان که فرمود با نوش زاد
سپه کردن و جنگ را ساختن
وز آزرم او مغز پرداختن
چوآن نامه برخواند مرد کهن
شنید از فرستاده چندی سخن
بدانگه که خیزد خروش خروس
ز درگاه برخاست آوای کوس
سپاهی بزرگ از مداین برفت
بشد رام برزین سوی جنگ تفت
پس آگاهی آمد سوی نوشزاد
سپاه انجمن کرد و روزی بداد
همه جاثلیقان و به طریق روم
که بودند زان مرز آبادبوم
سپهدار شماس پیش اندرون
سپاهی همه دست شسته به خون
برآمد خروش از در نوشزاد
بجنبید لشکر چو دریا ز باد
به هامون کشیدند یکسر ز شهر
پر از جنگ سر دل پر از کین و زهر
چو گرد سپه رام برزین بدید
بزد نای رویین وصف بر کشید
ز گرد سواران جوشنوران
گراییدن گرزهای گران
دل سنگ خارا همیبردرید
کسی روی خورشید تابان ندید
به قلب سپاه اندرون نوشزاد
یکی ترگ رومی به سر برنهاد
سپاهی بد از جاثلقیان روم
که پیدا نبد از پی نعل بوم
تو گفتی مگر خاک جوشان شدست
هوا بر سر او خروشان شدست
زره دار گردی بیامد دلیر
کجا نام اوبود پیروز شیر
خروشید کای نامور نوشزاد
سرت را که پیچید چونین ز داد
بگشتی ز دین کیومرثی
هم از راه هوشنگ و طهمورثی
مسیح فریبنده خود کشته شد
چو از دین یزدان سرش گشته شد
ز دین آوران کین آنکس مجوی
کجا کارخود را ندانست روی
اگر فر یزدان برو تافتی
جهود اندرو راه کی یافتی
پدرت آن جهاندار آزادمرد
شنیدی که با روم و قیصر چه کرد
تو با او کنون جنگ سازی همی
سرت به آسمان برفرازی همی
بدین چهرچون ماه و این فرو برز
برین یال و کتف و برین دست و گرز
نبینم خرد هیچ نزدیک تو
چنین خیره شد جان تاریک تو
دریغ آن سرو تاج و نام و نژاد
که اکنون همیداد خواهی به باد
تو با شاه کسری بسنده نهای
وگر پیل و شیر دمنده نهای
چو دست و عنان توای شهریار
بایوان شاهان ندیدم نگار
چو پای و رکیب تو و یال تو
چنین شورش و دست و کوپال تو
نگارندهٔ چین نگاری ندید
زمانه چو تو شهریاری ندید
جوانی دل شاه کسری مسوز
مکن تیره این آب گیتیفروز
پیاده شو از باره زنهار خواه
به خاک افگن این گرز و رومی کلاه
اگر دور از ایدر یکی باد سرد
نشاند بروی تو بر تیره گرد
دل شهریار از تو بریان شود
ز روی تو خورشید گریان شود
به گیتی همه تخم زفتی مکار
ستیزه نه خوب آید از شهریار
گر از رای من سر به یک سو بری
بلندی گزینی و کنداوری
بسی پند پیروز یاد آیدت
سخن هی ابد گوی یاد آیدت
چنین داد پاسخ ورانوشزاد
کهای پیر فرتوت سر پر ز باد
ز لشکر مرا زینهاری مخواه
سرافراز گردان و فرزند شاه
مرا دین کسری نباید همی
دلم سوی مادر گراید همی
که دین مسیحاست آیین اوی
نگردم من از فره و دین اوی
مسیحای دین دار اگرکشته شد
نه فر جهاندار ازو گشته شد
سوی پاک یزدان شد آن رای پاک
بلندی ندید اندرین تیره خاک
اگرمن شوم کشته زان باک نیست
کجا زهر مرگست و تریاک نیست
بگفت این سخن پیش پیروز پیر
بپوشید روی هوا را بتیر
برفتند گردان لشکر ز جای
خروش آمد از کوس وز کرنای
سپهبد چوآتش برانگیخت اسب
بیامد بکردار آذر گشسب
چپ لشکر شاه ایران ببرد
به پیش سپه در نماند ایچ گرد
فراوان ز مردان لشکر بکشت
ازان کار شد رام برزین درشت
بفرمود تا تیرباران کنند
هوا چون تگرگ بهاران کنند
بگرد اندرون خسته شد نوشزاد
بسی کرد از پند پیروز یاد
بیامد به قلب سپه پر ز درد
تن از تیر خسته رخ از درد زرد
چنین گفت پیش دلیران روم
که جنگ پدر زار و خوارست و شوم
بنالید و گریان سقف را بخواند
سخن هرچ بودش به دل در براند
بدو گفت کین روزگارم دژم
ز من بر من آورد چندین ستم
کنون چون به خاک اندر آید سرم
سواری برافگن بر مادرم
بگویش که شد زین جهان نوشزاد
سرآمدبدو روز بیداد و داد
تو از من مگر دل نداری به رنج
که اینست رسم سرای سپنج
مرا بهره اینست زین تیره روز
دلم چون بدی شاد و گیتیفروز
نزاید جز از مرگ را جانور
اگر مرگ دانی غم من مخور
سر من ز کشتن پر از دود نیست
پدر بتر از من که خشنود نیست
مکن دخمه و تخت و رنج دراز
به رسم مسیحا یکی گور ساز
نه کافور باید نه مشک و عبیر
که من زین جهان کشته گشتم بتیر
بگفت این و لب را بهم برنهاد
شد آن نامور شیردل نوشزاد
چو آگاه شد لشکر از مرگ شاه
پراگنده گشتند زان رزمگاه
چو بشنید کو کشته شد پهلوان
غریوان به بالین او شد دوان
ازان رزمگه کس نکشتند نیز
نبودند شاد و نبردند چیز
و را کشته دیدند و افگنده خوار
سکوبای رومی سرش بر کنار
همه رزمگه گشت زو پر خروش
دل رام برزین پر از درد و جوش
زاسقف بپرسید کزنوش زاد
از اندرز شاهی چه داری به یاد
چنین داد پاسخ که جز مادرش
برهنه نباید که بیند برش
تن خویش چون دید خسته به تیر
ستودان نفرمود و مشک و عبیر
نه افسر نه دیبای رومی نه تخت
چو از بندگان دید تاریک بخت
برسم مسیحا کنون مادرش
کفن سازد و گور و هم چادرش
کنون جان او با مسیحا یکیست
همانست کاین خسته بردار نیست
مسیحی بشهر اندرون هرک بود
نبد هیچ ترسای رخ ناشخود
خروش آمد از شهروز مرد و زن
که بودند یک سر شدند انجمن
تن شهریار دلیر و جوان
دل و دیده شاه نوشینروان
به تابوتش از جای برداشتند
سه فرسنگ بر دست بگذاشتند
چوآگاه شد زان سخن مادرش
به خاک اندرآمد سر و افسرش
ز پرده برهنه بیامد به راه
برو انجمن گشته بازارگاه
سراپردهای گردش اندر زدند
جهانی همه خاک بر سر زدند
به خاکش سپردند و شد نوشزاد
ز باد آمد و ناگهان شد به باد
همه جند شاپور گریان شدند
ز درد دل شاه بریان شدند
چه پیچی همی خیره در بند آز
چودانی که ایدر نمانی دراز
گذرجوی و چندین جهان را مجوی
گلش زهر دارد به سیری مبوی
مگردان سرازدین وز راستی
که خشم خدای آورد کاستی
چو این بشنوی دل زغم بازکش
مزن بر لبت بر ز تیمار تش
گرت هست جام میزرد خواه
به دل خرمی را مدان از گناه
نشاط وطرب جوی وسستی مکن
گزافه مپرداز مغزسخن
اگر در دلت هیچ حب علیست
تو را روز محشر به خواهش ولیست
وگر پاکدل مرد یزدانپرست
چنان دان که چاره نباشد ز جفت
ز پوشیدن و خورد و جای نهفت
اگر پارسا باشد و رایزن
یکی گنج باشد براگنده زن
بویژه که باشد به بالا بلند
فروهشته تا پای مشکین کمند
خردمند و هشیار و با رای و شرم
سخن گفتنش خوب و آوای نرم
برین سان زنی داشت پرمایه شاه
به بالای سرو و به دیدار ماه
بدین مسیحا بد این ماهروی
ز دیدار او شهر پر گفت و گوی
یکی کودک آمدش خورشید چهر
ز ناهید تابندهتر بر سپهر
ورا نامور خواندی نوشزاد
نجستی ز ناز از برش تندباد
ببالید برسان سرو سهی
هنرمند و زیبای شاهنشهی
چو دوزخ بدانست و راه بهشت
عزیز و مسیح و ره زردهشت
نیامد همیزند و استش درست
دو رخ را به آب مسیحا بشست
ز دین پدر کیش مادر گرفت
زمانه بدو مانده اندر شگفت
چنان تنگدل گشته زو شهریار
که از گل نیامد جز از خار بار
در کاخ و فرخنده ایوان او
ببستند و کردند زندان او
نشستنگهش جند شاپور بود
از ایران وز باختر دور بود
بسی بسته و پر گزندان بدند
برین بهره با او به زندان بدند
بدان گه که باز آمد از روم شاه
بنالید زان جنبش و رنج راه
چنان شد ز سستی که از تن بماند
ز ناتندرستی باردن بماند
کسی برد زی نوشزاد آگهی
که تیره شد آن فر شاهنشهی
جهانی پر آشوب گردد کنون
بیارند هر سو به بد رهنمون
جهاندار بیدار کسری بمرد
زمان و زمین دیگری را سپرد
ز مرگ پدر شاد شد نوشزاد
که هرگز ورا نام نوشین مباد
برین داستان زد یکی مرد پیر
که گر شادی از مرگ هرگز ممیر
پسر کو ز راه پدر بگذرد
ستمکاره خوانیمش ار بیخرد
اگر بیخ حنظل بود تر و خشک
نشاید که بار آورد شاخ مشک
چرا گشت باید همی زان سرشت
که پالیزبانش ز اول بکشت
اگر میل یابد همی سوی خاک
ببرد ز خورشید وز باد و خاک
نه زو بار باید که یابد نه برگ
ز خاکش بود زندگانی و مرگ
یکی داستان کردم از نوشزاد
نگه کن مگر سر نپیچی ز داد
اگر چرخ را کوش صدری بدی
همانا که صدریش کسری بدی
پسر سر چرا پیچد از راه اوی
نشست که جوید ابر گاه اوی
ز من بشنو این داستان سر به سر
بگویم تو را ای پسر در بدر
چو گفتار دهقان بیاراستم
بدین خویشتن را نشان خواستم
که ماند ز من یادگاری چنین
بدان آفرین کو کند آفرین
پس از مرگ بر من که گویندهام
بدین نام جاوید جویندهام
چنین گفت گویندهٔ پارسی
که بگذشت سال از برش چار سی
که هر کس که بر دادگر دشمنست
نه مردم نژادست که آهرمنست
هم از نوشزاد آمد این داستان
که یاد آمد از گفته باستان
چو بشنید فرزند کسری که تخت
بپردخت زان خسروانی درخت
در کاخ بگشاد فرزند شاه
برو انجمن شد فراوان سپاه
کسی کو ز بند خرد جسته بود
به زندان نوشینروان بسته بود
ز زندانها بندها برگرفت
همه شهر ازو دست بر سر گرفت
به شهر اندرون هرک ترسا بدند
اگر جاثلیق ار سکوبا بدند
بسی انجمن کرد بر خویشتن
سواران گردنکش و تیغزن
فراز آمدندش تنی سیهزار
همه نیزهداران خنجرگزار
یکی نامه بنوشت نزدیک خویش
ز قیصر چو آیین تاریک خویش
که بر جندشاپور مهتر تویی
همآواز و همکیش قیصر تویی
همه شهر ازو پرگنهکار شد
سر بخت برگشته بیدار شد
خبر زین به شهر مداین رسید
ازان که آمد از پور کسری پدید
نگهبان مرز مداین ز راه
سواری برافگند نزدیک شاه
سخن هرچ بشنید با او بگفت
چنین آگهی کی بود در نهفت
فرستاده برسان آب روان
بیامد به نزدیک نوشینروان
بگفت آنچ بشنید و نامه بداد
سخنها که پیدا شد از نوشزاد
ازو شاه بشنید و نامه بخواند
غمی گشت زان کار و تیره بماند
جهاندار با موبد سرفراز
نشست و سخن رفت چندی به راز
چو گشت آن سخن بر دلش جای گیر
بفمود تا نزد او شد دبیر
یکی نامه بنوشت با داغ و درد
پرآژنگ رخ لب پر از باد سرد
نخستین بران آفرین گسترید
که چرخ و زمان و زمین آفرید
نگارندهٔ هور و کیوان و ماه
فروزندهٔ فر و دیهیم و گاه
ز خاشاک ناچیز تا شیر و پیل
ز گرد پی مور تا رود نیل
همه زیر فرمان یزدان بود
وگر در دم سنگ و سندان بود
نه فرمان او را کرانه پدید
نه زو پادشاهی بخواهد برید
بدانستم این نامهٔ ناپسند
که آمد ز فرزند چندین گزند
وزان پرگناهان زندانشکن
که گشتند با نوشزاد انجمن
چنین روز اگر چشم دارد کسی
سزد گر نماند به گیتی بسی
که جز مرگ را کس ز مادر نزاد
ز کسری بر آغاز تا نوشزاد
رها نیست از چنگ و منقار مرگ
پی پشه و مور با پیل و کرگ
زمین گر گشاده کند راز خویش
بپیماید آغاز و انجام خویش
کنارش پر از تاجداران بود
برش پر ز خون سواران بود
پر از مرد دانا بود دامنش
پر از خوب رخ جیب پیراهنش
چه افسر نهی بر سرت بر چه ترگ
بدو بگذرد زخم پیکان مرگ
گروهی که یارند با نوشزاد
که جز مرگ کسری ندارند یاد
اگر خود گذر یابی از روز بد
به مرگ کسی شاه باشی سزد
و دیگر که از مرگ شاهان داد
نگیرد کسی یاد جز بدنژاد
سر نوشزاد از خرد بازگشت
چنین دیو با او همآواز گشت
نباشد برو پایدار این سخن
برافراخت چون خواست آمد ببن
نبایست کو نزد ما دستگاه
بدین آگهی خیره کردی تباه
اگر تخت گشتی ز خسرو تهی
همو بود زیبای شاهنشهی
چنین بود خود در خور کیش اوی
سزاوار جان بداندیش اوی
ازین بر دل اندیشه و باک نیست
اگر کیش فرزند ما پاک نیست
وزین کس که با او بهم ساختند
وز آزرم ما دل بپرداختند
وزان خواسته کو تبه کرد نیز
همی بر دل ما نسنجد به چیز
بداندیش و بیکار و بدگوهرند
بدین زیردستی نه اندر خورند
ازین دست خوارست بر ما سخن
ز کردار ایشان تو دل بد مکن
مرا بیم و باک از جهانداورست
که از دانش برتو ران برترست
نباید که شد جان ما بیسپاس
به نزدیک یزدان نیکیشناس
مرا داد پیروزی و فرهی
فزونی و دیهیم شاهنشهی
سزای دهش گر نیایش بدی
مرا بر فزونی فزایش بدی
گر از پشت من رفت یک قطره آب
به جای دگر یافته جای خواب
چو بیدار شد دشمن آمد مرا
بترسم که رنج از من آمد مرا
وگر گاه خشم جهاندار نیست
مرا از چنین کار تیمار نیست
وزان کس که با او شدند انجمن
همه زار و خوارند بر چشم من
وزان نامه کز قیصر آمد بدوی
همی آب تیره درآمد به جوی
ازان کو همآواز و هم کیش اوست
گمانند قیصر بتن خویش اوست
کسی را که کوتاه باشد خرد
بدین نیاکان خود ننگرد
گران بیخرد سر بپیچد ز داد
به دشنام او لب نباید گشاد
که دشنام او ویژه دشنام ماست
کجا از پی و خون و اندام ماست
تو لشکر بیارای و بر ساز جنگ
مدارا کن اندر میان با درنگ
ور ای دون که تنگ اندر آید سخن
به جنگ اندرون هیچ تندی مکن
گرفتنش بهتر ز کشتن بود
مگرش از گنه بازگشتن بود
از آبی کزو سرو آزاد رست
سزد گر نباید بدو خاک شست
وگر خوار گیرد تن ارجمند
به پستی نهد روی سرو بلند
سرش برگراید ز بالین ناز
مدار ایچ ازو گرز و شمشیر باز
گرامی که خواری کند آرزوی
نشاید جدا کرد او را ز خوی
یکی ارجمندی بود کشته خوار
چو با شاه گیتی کند کارزار
تواز کشتن او مدار ایچ باک
چوخون سرخویش گیرد به خاک
سوی کیش قیصر گراید همی
ز دیهیم ما سر بتابدهمی
عزیزی بود زار و خوار و نژند
گزیده به شاهی ز چرخ بلند
بدین داستان زد یکی مهرنوش
پرستار با هوش و پشمینه پوش
که هرکو به مرگ پدر گشت شاد
ورا رامش و زندگانی مباد
تو از تیرگی روشنایی مجوی
که با آتش آب اندر آید به جوی
نه آسانیی دید بی رنج کس
که روشن زمانه برینست و بس
تو با چرخ گردان مکن دوستی
کهگه مغز اویی و گه پوستی
چه جویی زکردار او رنگ و بوی
بخواهد ربودن چو به نمود روی
بدان گه بود بیم رنج و گزند
که گردون گردان برآرد بلند
سپاهی که هستند با نوش زاد
کجا سر به پیچند چندین ز داد
تو آن را جز از باد و بازی مدان
گزاف زنان بود و رای بدان
هران کس که ترساست از لشکرش
همی از پی کیش پیچد سرش
چنینست کیش مسیحا که دم
زنی تیز و گردد کسی زو دژم
نه پروای رای مسیحابود
به فرجام خصمش چلیپا بود
دگر هرکه هست از پراگندگان
بدآموز و بدخواه و از بندگان
از ایشان یکی برتری رای نیست
دم باد با رای ایشان یکیست
به جنگ ار گرفته شود نوشزاد
برو زین سخنها مکن هیچ یاد
که پوشیده رویان او در نهان
سرآرند برخویشتن بر زمان
هم ایوان او ساز زندان اوی
ابا آنک بردند فرمان اوی
در گنج یک سر بدو برمبند
وگر چه چنین خوار شد ارجمند
ز پوشیده رویان و از خوردنی
ز افگندنی هم ز گستردنی
برو هیچ تنگی نباید به چیز
نباید که چیزی نیابد به نیز
وزین مرزبانان ایرانیان
هران کس که بستند با او میان
چو پیروز گردی مپیچان سخن
میانشان به خنجر به دو نیم کن
هران کس که او دشمن پادشاست
به کام نهنگش سپاری رواست
جزان هرک ما را به دل دشمنست
ز تخم جفا پیشه آهرمنست
ز ما نیکوییها نگیرند یاد
تو را آزمایش بس ازنوش زاد
ز نظاره هرکس که دشنام داد
زبانش بجنبید بر نوش زاد
بران ویژه دشنام ما خواستند
به هنگام بدگفتن آراستند
مباش اندرین نیزهمداستان
که بدخواه راند چنین داستان
گراو بی هنرشد هم ازپشت ماست
دل ما برین راستی برگواست
زبان کسی کو ببد کرد یاد
وزو بود بیداد برنوش زاد
همه داغ کن برسر انجمن
مبادش زبان ومبادش دهن
کسی کو بجوید همی روزگار
که تا سست گردد تن شهریار
به کار آورد کژی و دشمنی
بداندیشی و کیش آهرمنی
بدین پادشاهی نباشد رواست
که فر و سر و افسر و چهر ماست
نهادند برنامه بر مهر شاه
فرستاده برگشت پویان به راه
چو از ره سوی رام برزین رسید
بگفت آنچ از شاه کسری شنید
چو آن گفته شد نامه او بداد
به فرمان که فرمود با نوش زاد
سپه کردن و جنگ را ساختن
وز آزرم او مغز پرداختن
چوآن نامه برخواند مرد کهن
شنید از فرستاده چندی سخن
بدانگه که خیزد خروش خروس
ز درگاه برخاست آوای کوس
سپاهی بزرگ از مداین برفت
بشد رام برزین سوی جنگ تفت
پس آگاهی آمد سوی نوشزاد
سپاه انجمن کرد و روزی بداد
همه جاثلیقان و به طریق روم
که بودند زان مرز آبادبوم
سپهدار شماس پیش اندرون
سپاهی همه دست شسته به خون
برآمد خروش از در نوشزاد
بجنبید لشکر چو دریا ز باد
به هامون کشیدند یکسر ز شهر
پر از جنگ سر دل پر از کین و زهر
چو گرد سپه رام برزین بدید
بزد نای رویین وصف بر کشید
ز گرد سواران جوشنوران
گراییدن گرزهای گران
دل سنگ خارا همیبردرید
کسی روی خورشید تابان ندید
به قلب سپاه اندرون نوشزاد
یکی ترگ رومی به سر برنهاد
سپاهی بد از جاثلقیان روم
که پیدا نبد از پی نعل بوم
تو گفتی مگر خاک جوشان شدست
هوا بر سر او خروشان شدست
زره دار گردی بیامد دلیر
کجا نام اوبود پیروز شیر
خروشید کای نامور نوشزاد
سرت را که پیچید چونین ز داد
بگشتی ز دین کیومرثی
هم از راه هوشنگ و طهمورثی
مسیح فریبنده خود کشته شد
چو از دین یزدان سرش گشته شد
ز دین آوران کین آنکس مجوی
کجا کارخود را ندانست روی
اگر فر یزدان برو تافتی
جهود اندرو راه کی یافتی
پدرت آن جهاندار آزادمرد
شنیدی که با روم و قیصر چه کرد
تو با او کنون جنگ سازی همی
سرت به آسمان برفرازی همی
بدین چهرچون ماه و این فرو برز
برین یال و کتف و برین دست و گرز
نبینم خرد هیچ نزدیک تو
چنین خیره شد جان تاریک تو
دریغ آن سرو تاج و نام و نژاد
که اکنون همیداد خواهی به باد
تو با شاه کسری بسنده نهای
وگر پیل و شیر دمنده نهای
چو دست و عنان توای شهریار
بایوان شاهان ندیدم نگار
چو پای و رکیب تو و یال تو
چنین شورش و دست و کوپال تو
نگارندهٔ چین نگاری ندید
زمانه چو تو شهریاری ندید
جوانی دل شاه کسری مسوز
مکن تیره این آب گیتیفروز
پیاده شو از باره زنهار خواه
به خاک افگن این گرز و رومی کلاه
اگر دور از ایدر یکی باد سرد
نشاند بروی تو بر تیره گرد
دل شهریار از تو بریان شود
ز روی تو خورشید گریان شود
به گیتی همه تخم زفتی مکار
ستیزه نه خوب آید از شهریار
گر از رای من سر به یک سو بری
بلندی گزینی و کنداوری
بسی پند پیروز یاد آیدت
سخن هی ابد گوی یاد آیدت
چنین داد پاسخ ورانوشزاد
کهای پیر فرتوت سر پر ز باد
ز لشکر مرا زینهاری مخواه
سرافراز گردان و فرزند شاه
مرا دین کسری نباید همی
دلم سوی مادر گراید همی
که دین مسیحاست آیین اوی
نگردم من از فره و دین اوی
مسیحای دین دار اگرکشته شد
نه فر جهاندار ازو گشته شد
سوی پاک یزدان شد آن رای پاک
بلندی ندید اندرین تیره خاک
اگرمن شوم کشته زان باک نیست
کجا زهر مرگست و تریاک نیست
بگفت این سخن پیش پیروز پیر
بپوشید روی هوا را بتیر
برفتند گردان لشکر ز جای
خروش آمد از کوس وز کرنای
سپهبد چوآتش برانگیخت اسب
بیامد بکردار آذر گشسب
چپ لشکر شاه ایران ببرد
به پیش سپه در نماند ایچ گرد
فراوان ز مردان لشکر بکشت
ازان کار شد رام برزین درشت
بفرمود تا تیرباران کنند
هوا چون تگرگ بهاران کنند
بگرد اندرون خسته شد نوشزاد
بسی کرد از پند پیروز یاد
بیامد به قلب سپه پر ز درد
تن از تیر خسته رخ از درد زرد
چنین گفت پیش دلیران روم
که جنگ پدر زار و خوارست و شوم
بنالید و گریان سقف را بخواند
سخن هرچ بودش به دل در براند
بدو گفت کین روزگارم دژم
ز من بر من آورد چندین ستم
کنون چون به خاک اندر آید سرم
سواری برافگن بر مادرم
بگویش که شد زین جهان نوشزاد
سرآمدبدو روز بیداد و داد
تو از من مگر دل نداری به رنج
که اینست رسم سرای سپنج
مرا بهره اینست زین تیره روز
دلم چون بدی شاد و گیتیفروز
نزاید جز از مرگ را جانور
اگر مرگ دانی غم من مخور
سر من ز کشتن پر از دود نیست
پدر بتر از من که خشنود نیست
مکن دخمه و تخت و رنج دراز
به رسم مسیحا یکی گور ساز
نه کافور باید نه مشک و عبیر
که من زین جهان کشته گشتم بتیر
بگفت این و لب را بهم برنهاد
شد آن نامور شیردل نوشزاد
چو آگاه شد لشکر از مرگ شاه
پراگنده گشتند زان رزمگاه
چو بشنید کو کشته شد پهلوان
غریوان به بالین او شد دوان
ازان رزمگه کس نکشتند نیز
نبودند شاد و نبردند چیز
و را کشته دیدند و افگنده خوار
سکوبای رومی سرش بر کنار
همه رزمگه گشت زو پر خروش
دل رام برزین پر از درد و جوش
زاسقف بپرسید کزنوش زاد
از اندرز شاهی چه داری به یاد
چنین داد پاسخ که جز مادرش
برهنه نباید که بیند برش
تن خویش چون دید خسته به تیر
ستودان نفرمود و مشک و عبیر
نه افسر نه دیبای رومی نه تخت
چو از بندگان دید تاریک بخت
برسم مسیحا کنون مادرش
کفن سازد و گور و هم چادرش
کنون جان او با مسیحا یکیست
همانست کاین خسته بردار نیست
مسیحی بشهر اندرون هرک بود
نبد هیچ ترسای رخ ناشخود
خروش آمد از شهروز مرد و زن
که بودند یک سر شدند انجمن
تن شهریار دلیر و جوان
دل و دیده شاه نوشینروان
به تابوتش از جای برداشتند
سه فرسنگ بر دست بگذاشتند
چوآگاه شد زان سخن مادرش
به خاک اندرآمد سر و افسرش
ز پرده برهنه بیامد به راه
برو انجمن گشته بازارگاه
سراپردهای گردش اندر زدند
جهانی همه خاک بر سر زدند
به خاکش سپردند و شد نوشزاد
ز باد آمد و ناگهان شد به باد
همه جند شاپور گریان شدند
ز درد دل شاه بریان شدند
چه پیچی همی خیره در بند آز
چودانی که ایدر نمانی دراز
گذرجوی و چندین جهان را مجوی
گلش زهر دارد به سیری مبوی
مگردان سرازدین وز راستی
که خشم خدای آورد کاستی
چو این بشنوی دل زغم بازکش
مزن بر لبت بر ز تیمار تش
گرت هست جام میزرد خواه
به دل خرمی را مدان از گناه
نشاط وطرب جوی وسستی مکن
گزافه مپرداز مغزسخن
اگر در دلت هیچ حب علیست
تو را روز محشر به خواهش ولیست
فردوسی : پادشاهی کسری نوشین روان چهل و هشت سال بود
بخش ۵ - رزم خاقان چین با هیتالیان
چنین گفت پرمایه دهقان پیر
سخن هرچ زو بشنوی یادگیر
که از نامداران با فر و داد
ز مردان جنگی به فر ونژاد
چوخاقان چینی نبود از مهان
گذشته ز کسری بگرد جهان
همان تا لب رود جیحون ز چین
برو خواندندی بداد آفرین
سپهدار با لشکر و گنج و تاج
بگلزریون بودزان روی چاج
سخنهای کسری به گرد جهان
پراگنده شد درمیان مهان
به مردی و دانایی و فرهی
بزرگی وآیین شاهنشهی
خردمند خاقان بدان روزگار
همی دوستی جست با شهریار
یکی چند بنشست با رایزن
همه نامداران شدند انجمن
بدان دوستی را همی جای جست
همان از رد و موبدان رای جست
یکی هدیه آراست پس بیشمار
همه یاد کرد از در شهریار
ز اسبان چینی و دیبای چین
ز تخت وز تاج وز تیغ و نگین
طرایف که باشد به چین اندرون
بیاراست از هر دری برهیون
ز دینار چینی ز بهر نثار
به گنجور فرمود تا سی هزار
بیاورد و با هدیهها یار کرد
دگر را همه بار دینار کرد
سخنگوی مردی بجست از مهان
خردمند و گردیده گرد جهان
بفرمود تا پیش اوشد دبیر
ز خاقان یکی نامهای برحریر
نبشتند برسان ارژنگ چین
سوی شاه با صد هزار آفرین
گذر مرد را سوی هیتال بود
همه ره پر از تیغ و کوپال بود
ز سغد اندرون تا به جیحون سپاه
کشیده رده پیش هیتال شاه
گوی غاتفر نام سالارشان
به جنگ اندورن نامبردارشان
چو آگه شد از کار خاقان چین
وزان هدیهٔ شهریار زمین
ز لشکر جهاندیده گان را بخواند
سخن سر به سر پیش ایشان براند
چنین گفت باسرکشان غاتفر
که مارا بدآمد ز اختر به سر
اگر شاه ایران و خاقان چین
بسازند وز دل کنند آفرین
هراسست زین دوستی بهر ما
برین روی ویران شود شهرما
بباید یکی تاختن ساختن
جهان از فرستاده پرداختن
زلشکر یکی نامور برگزید
سرافراز جنگی چنانچون سزید
بتاراج داد آن همه خواسته
هیونان واسبان آراسته
فرستاده را سر بریدند پست
ز ترکان چینی سواری نجست
چوآگاهی آمد به خاقان چین
دلش گشت پر درد و سر پر ز کین
سپه را ز قجغارباشی براند
به چین وختن نامداری نماند
ز خویشان ارجاسب وافراسیاب
نپرداخت یک تن به آرام و خواب
برفتند یکسر به گلزریون
همه سر پر از خشم و دل پر زخون
سپهدار خاقان چین سنجه بود
همی به آسمان بر زد از خاک دود
ز جوش سواران به چاچ اندرون
چو خون شد به رنگ آب گلزریون
چو آگاه شد غاتفر زان سخن
که خاقان چینی چه افگند بن
سپاهی ز هیتالیان برگزید
که گشت آفتاب ازجهان ناپدید
زبلخ وز شگنان و آموی و زم
سلیح وسپه خواست و گنج درم
ز سومان وز ترمذ و ویسه گرد
سپاهی برآمد زهرسوی گرد
ز کوه و بیابان وز ریگ و شخ
بجوشید لشکر چو مور و ملخ
چو بگذشت خاقان برود برک
توگفتی همی تیغ بارد فلک
سپاه انجمن کرد بر مای و مرغ
سیه گشت خورشید چون پر چرغ
ز بس نیزه وتیغهای بنفش
درفشیدن گونه گونه درفش
به خارا پر از گرد وکوپال بود
که لشکرگه شاه هیتال بود
بشد غاتفر با سپاهی چو کوه
ز هیتال گرد آور دیده گروه
چو تنگ اندرآمد ز هر سو سپاه
ز تنگی ببستند بر باد راه
درخشیدن تیغهای سران
گراییدن گرزهای گران
توگفتی که آهن زبان داردی
هوا گرز را ترجمان داردی
یکی باد برخاست و گردی سیاه
بشد روشنایی ز خورشید و ماه
کشانی وسغدی شدند انجمن
پر از آب رو کودک و مرد وزن
که تا چون بود کارآن رزمگاه
کرا بردهد گردش هور وماه
یکی هفته آن لشکر جنگجوی
بروی اندر آورده بودند روی
به هر جای برتودهای کشته بود
ز خون خاک وسنک ارغوان گشته بود
ز بس نیزه و گرز و کوپال و تیغ
توگفتی همی سنگ بارد ز میغ
نهان شد بگرد اندرون آفتاب
پر از خاک شد چشم پران عقاب
بهشتم سوی غاتفر گشت گرد
سیه شد جهان چوشب لاژورد
شکست اندر آمد به هیتالیان
شکستی که بستنش تا سالیان
ندیدند وهرکس کزیشان بماند
به دل در همی نام یزدان بخواند
پراگنده بر هر سویی خسته بود
همه مرز پرکشته وبسته بود
همی این بدان آن بدین گفت جنگ
ندیدیم هرگز چنین با درنگ
همانا نه مردم بدند آن سپاه
نشایست کردن بدیشان نگاه
به چهره همه دیو بودند و دد
به دل دور ز اندیشه نیک و بد
ز ژوپین وز نیزه و گرز و تیغ
توگفتی ندانند راه گریغ
همه چهرهٔ اژدها داشتند
همه نیزه بر ابر بگذاشتند
همه چنگهاشان بسان پلنگ
نشد سیر دلشان توگویی ز جنگ
یکی زین ز اسبان نبرداشتند
بخفتند و بر برف بگذاشتند
خورش بارگی راهمه خار بود
سواری بخفتی دو بیدار بود
نداریم ما تاب خاقان چین
گذر کرد باید به ایران زمین
گر ای دون که فرمان برد غاتفر
ببندد به فرمان کسری کمر
سپارد بدو شهر هیتال را
فرامش کند گرز و کوپال را
وگرنه خود از تخمهٔ خوشنواز
گزینیم جنگاوری سرفراز
که اوشاد باشد بنوشینروان
بدو دولت پیر گردد جوان
بگوید بدو کار خاقان چین
جهانی بروبر کنند آفرین
که با فر و برزست و بخش و خرد
همی راستی را خرد پرورد
نهادست بر قیصران باژ و ساو
ندارند با او کسی زور و تاو
ز هیتالیان کودک و مرد وزن
برین یک سخن برشدند انجمن
چغانی گوی بود فرخنژاد
جهانجوی پر دانش و بخش و داد
خردمند و نامش فغانیش بود
که با گنج و با لشکر خویش بود
بزرگان هیتال وخاقان چین
به شاهی برو خواندند آفرین
پس آگاهی آمد به شاه بزرگ
ز خاقان که شد نامدار سترگ
ز هیتال و گردان آن انجمن
که آمد ز خاقان بریشان شکن
ز شاه چغانی که با بخت نو
بیامد نشست از بر تخت نو
پراندیشه بنشست شاه جهان
ز گفتار بیدار کارآگهان
به ایوان بیاراست جای نشست
برفتند گردان خسروپرست
ابا موبد موبدان اردشیر
چوشاپور وچون یزدگرد دبیر
همان بخردان نماینده راه
نشستند یک سر بر تخت شاه
چنین گفت کسری که ای بخردان
جهان گشته و کار دیده ردان
یکی آگهی یافتم ناپسند
سخنهای ناخوب و ناسودمند
ز هیتال وز ترک وخاقان چین
وزان مرزبانان توران زمین
بی اندازه لشکر شدند انجمن
ز چاچ وز چین وز ترک و ختن
یکی هفته هیتال با ترک و چین
ز اسبان نبرداشتند ایچ زین
به فرجام هیتال برگشته شد
دو بهره مگر خسته و کشته شد
بدان نامداری که هیتال بود
جهانی پر از گرز وکوپال بود
شگفتست کآمد بریشان شکست
سپهبد مباد ایچ با رای پست
اگر غاتفر داشتی نام و رای
نبردی سپهر آن سپه را ز جای
چوشد مرز هیتالیان پر ز شور
بجستند از تخم بهرام گور
نو آیین یکی شاه بنشاندند
به شاهی برو آفرین خواندند
نشستست خاقان بدان روی چاج
سرافراز با لشگر و گنج تاج
ز خویشان ارجاسب و افراسیاب
جز از مرز ایران نبینند به خواب
ز پیروزی لشکر غاتفر
همیبرفرازد به خورشید سر
سزد گر نباشیم همداستان
که خاقان نخواند چنین داستان
که تا آن زمین پادشاهی مراست
که دارند ازو چینیان پشت راست
همه زیردستان از ایشان به رنج
سپرده بدیشان زن و مرد و گنج
چه بینید یکسر کنون اندرین
چه سازیم با ترک وخاقان چین
بزرگان داننده برخاستند
همه پاسخش را بیاراستند
گرفتند یک سر برو آفرین
که ای شاه نیک اختر و پاکدین
همه مرز هیتال آهرمنند
دورویند واین مرز را دشمنند
بریشان سزد هرچ آید ز بد
هم از شاه گفتار نیکو سزد
ازیشان اگر نیستی کین و درد
جز از خون آن شاه آزادمرد
بکشتند پیروز را ناگهان
چنان شهریاری چراغ جهان
مبادا که باشند یک روز شاد
که هرگز نخیزد ز بیداد داد
چنینست بادافره دادگر
همان بدکنش را بد آید به سر
ز خاقان اگر شاه راند سخن
که دارد به دل کین و درد کهن
سزد گر ز خویشان افراسیاب
بدآموز دارد دو دیده پرآب
دگر آنک پیروز شد دل گرفت
اگر زو بترسی نباشد شگفت
ز هیتال وز لشکر غاتفر
مکن یاد وتیمار ایشان مخور
ز خویشان ارجاسب و افراسیاب
زخاقان که بنشست ازان روی آب
به روشن روان کار ایشان بساز
تویی درجهان شاه گردن فراز
فروغ از تو گیرد روان و خرد
انوشه کسی کو روان پرورد
تو داناتری از بزرگ انجمن
نبایدت فرزانه و رای زن
تو را زیبد اندر جهان تاج وتخت
که با فر و برزی و با رای و بخت
اگر شاه سوی خراسان شود
ازین پادشاهی هراسان شود
هرآن گه که بینند بیشاه بوم
زمان تا زمان لشکر آید ز روم
از ایرانیان باز خواهند کین
نماند بروبوم ایران زمین
نه کس پای برخاک ایران نهاد
نه زین پادشاهی ببد کرد یاد
اگر شاه را رای کینست وجنگ
ازو رام گردد به دریا نهنگ
چو بشنید ز ایرانیان شهریار
ز بزم وز پرخاش وز کارزار
کسی را نبد گرد رزم آرزوی
به بزم و بناز اندرون کرده خوی
بدانست شاه جهان کدخدای
که اندر دل بخردان چیست رای
چنین داد پاسخ که یزدان سپاس
کزو دارم اندر دو گیتی هراس
که ایشان نجستند جز خواب وخورد
فراموش کردند گرد نبرد
شما را بر آسایش و بزمگاه
گران شد چنینتان سر از رزمگاه
تن آسان شود هرک رنج آورد
ز رنج تنش باز گنج آورد
به نیروی یزدان سرماه را
بسیجیم یک سر همه راه را
به سوی خراسان کشم لشکری
بخواهم سپاهی ز هرکشوری
جهان از بدان پاک بیخوکنم
بداد ودهش کشوری نو کنم
همه نامداران فروماندند
به پوزش برو آفرین خواندند
که ای شاه پیروز با فر و داد
زمانه به دیدار توشاد باد
همه نامداران تو را بندهایم
به فرمان و رایت سرافگندهایم
هرآنگه که فرمان دهد کارزار
نبیند ز ما کاهلی شهریار
ازان پس چو بنشست با رایزن
بزرگان وکسری شدند انجمن
همیبود ازین گونه تا ماه نو
برآمد نشست از برگاه نو
تو گفتی که جامی ز یاقوت زرد
نهادند بر چادر لاژورد
بدیدند بر چهرهٔ شاه ماه
خروشی برآمد ز درگاه شاه
چو برزد سر از کوه رخشان چراغ
زمین شد به کردار زرین جناغ
خروش آمد و نالهٔ گاو دم
ببستند بر پیل رویینه خم
دمادم به لشکر گه آمد سپاه
تبیره زنان برگرفتند راه
بدرگاه شد یزدگرد دبیر
ابا رایزن موبد اردشیر
نبشتند نامه به هر کشوری
بهر نامداری و هرمهتری
که شد شاه با لشکر از بهر رزم
شما کهتری را مسازید بزم
بفرمود نامه بخاقان چین
فغانیش راهم بکرد آفرین
یکی لشکری از مداین براند
که روی زمین جز بدریا نماند
زمین کوه تاکوه یک سر سپاه
درفش جهاندار بر قلبگاه
یکی لشکری سوی گرگان کشید
که گشت آفتاب از جهان ناپدید
بیاسود چندی ز بهر شکار
همیگشت درکوه و در مرغزار
بسغد اندرون بود خاقان که شاه
به گرگان همی رای زد با سپاه
ز خویشان ارجاسب و افراسیاب
شده سغد یکسر چو دریای آب
همیگفت خاقان سپاه مرا
زمین برنتابد کلاه مرا
از ایدر سپه سوی ایران کشیم
وز ایران به دشت دلیران کشیم
همه خاک ایران به چین آوریم
همان تازیان را بدین آوریم
نمانم که کس تاج دارد نه تخت
نه اورنگ شاهی نه از تخت بخت
همیبود یک چند باگفت وگوی
جهانجوی با لشکری جنگجوی
چنین تا بیامد ز شاه آگهی
کز ایران بجنبید با فرهی
وزان به خت پیروزی و دستگاه
ز دریا به دریا کشیده سپاه
بپیچید خاقان چو آگاه شد
به رزم اندرون راه کوتاه شد
به اندیشه بنشست با رایزن
بزرگان لشکر شدند انجمن
سپهدار خاقان به دستور گفت
که این آگهی خوار نتوان نهفت
شنیدم که کسری به گرگان رسید
همه روی کشور سپه گسترید
ندارد همانا ز ما آگاهی
وگر تارک از رای دارد تهی
ز چین تا به جیحون سپاه منست
جهان زیر فر کلاه منست
مرا پیش او رفت باید به جنگ
بپوشد درم آتش نام وننگ
گماند کزو بگذری راه نیست
و گر در زمانه جز او شاه نیست
بیاگاهد اکنون چومن جنگجوی
شوم با سواران چین پیش اوی
خردمند مردی به خاقان چین
چنین گفت کای شهریار زمین
تو با شاه ایران مکن رزم یاد
مده پادشاهی و لشکر به باد
ز شاهان نجوید کسی جای اوی
مگر تیره باشد دل و رای اوی
که با فر او تخت را شاه نیست
بدیدار او در فلک ماه نیست
همی باژ خواهد ز هند وز روم
ز جایی که گنجست و آباد بوم
خداوند تاجست و زیبای تخت
جهاندار و بیدار و پیروز بخت
چوبشنید خاقان ز موبد سخن
یکی رای شایسته افگند بن
چنین گفت با کاردان راهجوی
که این را چه بیند خردمند روی
دوکارست پیش اندرون ناگزیر
که خامش نشاید بدن خیره خیر
که آن را به پایان جز از رنج نیست
به از بر پراگندن گنج نیست
ز دینار پوشش نیاید نه خورد
نه گستردنی روز ننگ و نبرد
بدو ایمنی باید و خوردنی
همان پوشش و نغز گستردنی
هرآنکس که از بد هراسان شود
درم خوار گیرد تن آسان شود
ز لشکر سخنگوی ده برگزید
که دانند گفتار دانا شنید
یکی نامه بنبشت با آفرین
سخندان چینی چو ار تنگ چین
برفت آن خرد یافته ده سوار
نهان پرسخن تا درشهریار
به کسری چو برداشتند آگهی
بیاراست ایوان شاهنشهی
بفرمود تا پرده برداشتند
ز درگاهشان شاد بگذاشتند
برفتند هر ده برشهریار
ابا نامه و هدیه و با نثار
جهاندار چون دید بنواختشان
ز خاقان بپرسید و بنشاختشان
نهادند سر پیش او بر زمین
بدادند پیغام خاقان چین
به چینی یکی نامهای برحریر
فرستاده بنهاد پیش دبیر
دبیر آن زمان نامه خواندن گرفت
همه انجمن ماند اندر شگفت
سر نامه بود از نخست آفرین
ز دادار بر شهریار زمین
دگر سر فرازی و گنج و سپاه
سلیح وبزرگی نمودن به شاه
سه دیگر سخن آنک فغفور چین
مراخواند اندر جهان آفرین
مرا داد بیآرزو دخترش
نجویند جز رای من لشکرش
وزان هدیه کز پیش نزدیک شاه
فرستاد وهیتال بستد ز راه
بران کینه رفتم من از شهر چاج
که بستانم از غاتفر گنج وتاج
بدان گونه رفتم ز گلزریون
که شد لعلگون آب جیحون ز خون
چو آگاهی آمد به ماچین و چین
بگوینده برخواندیم آفرین
ز پیروزی شاه ومردانگی
خردمندی و شرم و فرزانگی
همه دوستی بودی اندرنهان
که جوییم باشهریار جهان
چو آن نامه بشنید و گفتار اوی
بزرگی ومردی وبازار اوی
فرستاده راجایگه ساختند
ستودند بسیار و بنواختند
چو خوان ومی آراستی میگسار
فرستاده راخواستی شهریار
ببودند یک ماه نزدیک شاه
به ایوان بزم و به نخچیرگاه
یکی بارگه ساخت روزی به دشت
ز گردسواران هوا تیره گشت
همه مرزبانان زرین کمر
بلوچی و گیلی به زرین سپر
سراسر بدان بارگاه آمدند
پرستنده نزدیک شاه آمدند
چوسیصدز پیلان زرین ستام
ببردند وشمشیر زرین نیام
درخشیدن تیغ و ژوپین وخشت
توگویی که زر اندر آهن سرشت
بدیبا بیاراسته پشت پیل
بدو تخت پیروزه هم رنگ نیل
زمین پرخروش وهوا پر ز جوش
همی کر شد مردم تیزگوش
فرستادهٔ بردع وهند و روم
ز هر شهریاری ز آباد بوم
ز دشت سواران نیزه گزار
برفتند یک سر سوی شهریار
به چینی نمود آنک شاهی کراست
ز خورشید تا پشت ماهی کراست
هوا پر شد از جوش گرد سوار
زمین پرشد از آلت کار زار
به دشت اندر آورد گه ساختند
سواران جنگی همیتاختند
به کوپال و تیغ و بتیر و کمان
بگشتند گردنکشان یک زمان
همه دشت ژوپینزن و نیزهدار
به یک سو پیاده به یک سو سوار
فرستادهگان را ز هر کشوری
ز هر نامداری و هر مهتری
شگفت آمد از لشکر و ساز اوی
همان چهره و نام وآواز اوی
فرستادگان یک به دیگر به راز
بگفتند کین شاه گردنفراز
هنر جوید وهیچ پیچد عنان
به کردار پیکر نماید سنان
هنرگرد نمودی به ما شهریار
ازو داشتی هر یکی یادگار
چو هریک برفتی برشاه خویش
سخن داشتی یارهمراه خویش
بگفتی که چون شاه نوشینروان
بدیده نبینند پیر و جوان
سخن هرچ گفتند اندر نهان
بگفتند با شهریار جهان
به گنجور فرمود پس شهریار
که آرد به دشت آلت کارزار
بیاورد خفتان وخود و زره
بفرمود تا برگشاید گره
گشاده برون کرد زورآزمای
نبرداشتی جوشن او زجای
همان خود و خفتان و کوپال اوی
نبرداشتی جز بر و یال اوی
کمانکش نبودی به لشکر چنوی
نه ازنامداران چنان جنگجوی
به آوردگه رفت چون پیل مست
یکی گرزه گاو پیکر به دست
به زیر اندرون با رهٔ گامزن
ز بالای او خیره شد انجمن
خروش آمد و ناله کرنای
هم از پشت پیلان جرنگ درای
تبیره زنان پیش بردند سنج
زمین آمد از سم اسبان به رنج
شهنشاه با خود و گبر و سنان
چپ و راست گردان و پیچان عنان
فرستادگان خواندند آفرین
یکایک نهادند سر بر زمین
به ایوان شد از دشت شاه جهان
یکایک برفتند با اومهان
بفرمود تا پیش او شد دبیر
ابا موبد موبدان اردشیر
به قرطاس برنامهٔ خسروی
نویسنده بنوشت بر پهلوی
قلم چون دو رخ را به عنبر بشست
سرنامه کرد آفرین از نخست
بران دادگر کوسپهر آفرید
بلندی وتندی و مهر آفرید
همه بندهگانیم و او پادشاست
خرد برتوانایی او گواست
نفس جز به فرمان اونشمرد
پی مور بی او زمین نسپرد
ازو خواستم تا مگر آفرین
رساند ز ما سوی خاقان چین
نخست آنک گفتی ز هیتالیان
کزان گونه بستند بد را میان
به بیداد برخیره خون ریختند
به دام نهاده خود آویختند
اگر بد کنش زور دارد چو شیر
نباید که باشد به یزدان دلیر
چوایشان گرفتند راه پلنگ
تو پیروز گشتی برایشان به جنگ
و دیگر که گفتی ز گنج و سپاه
ز نیروی فغفور و تخت و کلاه
کسی کز بزرگی زند داستان
نباشد خردمند همداستان
توتخت بزرگی ندیدی نه تاج
شگفت آمدت لشکر و مرز چاج
چنین باکسی گفت باید که گنج
نبیند نه لشکر نه رزم و نه رنج
بزرگان گیتی مرا دیدهاند
کسان کم ندیدند بشنیدهاند
که دریای چین را ندارم به آب
شود کوه از آرام من درشتاب
سراسر زمین زیر گنج منست
کجا آب وخاکست رنج منست
سه دیگر کجا دوستی خواستی
به پیوند ما دل بیاراستی
همی بزم جویی مرا نیست رزم
نه خرد کسی رزم هرگز به بزم
و دیگر که با نامبردار مرد
نجوید خردمند هرگز نبرد
بویژه که خود کرده باشد به جنگ
گه رزم جستن نجوید درنگ
بسی دیده باشد گه کارزار
نخواهد گه رزم آموزگار
دل خویش باید که درجنگ سخت
چنان رام دارد که با تاج و تخت
تو را یار بادا جهان آفرین
بماناد روشن کلاه و نگین
نهادند برنامه بر مهر شاه
بیاراست آن خسروی تاج و گاه
برسم کیان خلعت آراستند
فرستاده را پیش اوخواستند
ز پیغام هرچش به دل بود نیز
به گفتار بر نامه بفزود نیز
بخوبی برفتند ز ایوان شاه
ستایش کنان برگرفتند راه
رسیدند پس پیش خاقان چین
سراسر زبانها پر از آفرین
جهاندیده خاقان بپردخت جای
بیامد برتخت او رهنمای
فرستادهگان راهمه پیش خواند
ز کسری فراوان سخنها براند
نخست ازهش و دانش و رای اوی
ز گفتار و دیدار و بالای او
دگر گفت چندست با او سپاه
ازیشان که دارد نگین و کلاه
ز داد وز بیداد وز کشورش
هم از لشکر و گنج وز افسرش
فرستاده گویا زبان برگشاد
همه دیدها پیش او کرد یاد
به خاقان چین گفت کای شهریار
تواو را بدین زیردستی مدار
بدین روزگاری که ما نزد اوی
ببودیم شادان دل و تازه روی
به ایوان رزم و به دشت شکار
ندیدیم هرگز چنو شهریار
به بالای سروست و هم زور پیل
به بخشندگی همچو دریای نیل
چو برگاه باشد سپهر وفاست
به آورد گه هم نهنگ بلاست
اگر تیز گردد بغرد چو ابر
از آواز او رام گردد هژبر
وگر میگسارد به آواز نرم
همی دل ستاند به گفتار گرم
خجسته سرو شست بر گاه و تخت
یکی بارور شاخ زیبا درخت
همه شهر ایران سپاه ویند
پرستندگان کلاه ویند
چوسازد به دشت اندرون بارگاه
نگنجد همی درجهان آن سپاه
همه گرزداران با زیب وفر
همه پیشکاران به زرین کمر
ز پیل وز بالا و از تخت عاج
ز اورنگ وز یاره و طوق و تاج
کس آیین او رانداند شمار
به گیتی جز از دادگر شهریار
اگر دشمنش کوه آهن شود
برخشم اوچشم سوزن شود
هرآنکس که سیر آید از روزگار
شود تیز وبا او کند کارزار
چوخاقان چین آن سخنها شنید
بپژمرد وشد چون گل شنبلید
دلش زان سخنها بدو نیم شد
وز اندیشه مغزش پر از بیم شد
پراندیشه بنشست با رایزن
چنین گفت با نامدار انجمن
که ای بخردان روی این کارچیست
پراندیشه وخسته ز آزار کیست
نباید که پیروز گشته به جنگ
همه نامها بازگردد به ننگ
ز هرگونهٔ موبدان خواستند
چپ و راست گفتند و آراستند
چنین گفت خاقان که اینست راه
که مردم فرستیم نزدیک شاه
به اندیشه در کار پیشی کنیم
بسازیم با شاه وخویشی کنیم
پس پرده ما بسی دخترست
که برتارک بانوان افسرست
یکی را به نام شهنشه کنیم
ز کار وی اندیشه کوته کنیم
چو پیوند سازیم با او به خون
نباشد کس اورا به بد رهنمون
بدو نازش وسرفرازی بود
وزو بگذری جنگ و بازی بود
ردان را پسند آمد این رایشاه
به آواز گفتند کاین است راه
ز لشکر سه پرمایه را برگزید
که گویند و دانند پاسخ شنید
درگنج دینار بگشاد و گفت
که گوهر چرا باید اندر نهفت
اگر نام راباید و ننگ را
وگر بخشش و رزم و آهنگ را
یکی هدیهای ساخت کاندر جهان
کسی آن ندید از کهان ومهان
دبیر جهاندیده را پیش خواند
سخن هرچ بودش به دل در براند
نخست آفرین کرد برکردگار
توانا ودانا و پروردگار
خداوند کیوان و خورشید وماه
خداوند پیروزی ودستگاه
ز بنده نخواهد جز از راستی
نجوید به داد اندرون کاستی
ازو باد برشاه ایران درود
خداوند شمشیر و کوپال و خود
خداوند دانایی وتاج وتخت
ز پیروزگر یافته کام و بخت
بداند جهاندار خسرونژاد
خردمند با سنگ و فرهنگ و راد
که مردم به مردم بوند ارجمند
اگر چند باشد بزرگ و بلند
فرستادگان خردمند من
که بودند نزدیک پیوند من
ازان بارگه چون بدین بارگاه
رسیدند وگفتند چندی ز شاه
ز داد وخردمندی و بخت اوی
ز تاج و سرافرازی و تخت اوی
چنان آرزو خاست کز فر تو
بباشیم در سایهٔ پرتو
گرامیتو راز خون دل چیز نیست
هنرمند فرزند با دل یکیست
یکی پاک دامن که آهستهتر
فزونتر بدیدار وشایستهتر
بخواهد ز من گر پسند آیدش
همانا که این سودمند آیدش
نباشد جدا مرز ایران ز چین
فزاید ز ما درجهان آفرین
پس اندر نبشتند چینی حریر
ببردند با مهر پیش وزیر
سه مرد گرانمایه وچربگوی
گزین کرد خاقان ز خویشان اوی
برفتند زان بارگاه بلند
به ایران به نزدیک شاه ارجمند
چو بشنید کسری بیاراست تاج
نشست از بر خسروی تخت عاج
سه مرد گرانمایه و هوشمند
رسیدند نزدیک تخت بلند
سه بدره ز دینار چون سی هزار
ببردند و کردند پیشش نثار
ز زرین و سیمین و دیبای چین
درفشانتر ازآسمان بر زمین
فرستادگان را چو بنشاختند
به چینی زبان آفرین ساختند
سزاوار ایشان یکی جایگاه
همانگه بیاراست دستور شاه
بگشت اندرین نیز یک شب سپهر
چو برزد سر از کوه تابنده مهر
نشست از برتخت پیروز شاه
ز یاقوت بنهاد بر سر کلاه
بفرمود تاموبد و رایزن
برفتند با نامدار انجمن
چنین گفت کان نامهٔ برحریر
بیارند و بنهند پیش دبیر
همه نامداران نشستند گرد
خرامان بر شاه شد یزدگرد
چو آن نامه بر شاه ایران بخواند
همه انجمن در شگفتی بماند
ز بس خوبی و پوزش وآفرین
که پیدا بد از گفت خاقان چین
همه سرفرازان پرهیزکار
ستایش گرفتند برشهریار
که یزدان سپاس و بدویم پناه
که ننشست یک شاه بر پیشگاه
به پیروزی و فرو اورند شاه
بخوبی ونرمی و پیوند شاه
همه دشمنان پیش تو بندهاند
وگر کهتری راسرافگندهاند
همه بیم زان لشکر چاج بود
ز خاقان که با گنج و با تاج بود
به فر شهنشاه شد نیکخواه
همی راه جوید به نزدیک شاه
هرآنکس که دارد ز گردان خرد
تن آسانی و راستی پرورد
چودانست خاقان که او تاو شاه
ندارد به پیوند او جست راه
نباید بدین کار کردن درنگ
که کس را ز پیوند اونیست ننگ
ز چین تا بخارا سپاه ویند
همه مهتران نیک خواه ویند
چو بشنید گفتار آن بخردان
بزرگان و بیداردل موبدان
ز بیگانه ایوان بپرداختند
فرستاده را پیش بنشاختند
شهنشاه بسیار بنواختشان
به نزدیکی تخت بنشاختشان
پیام جهاندار بگزاردند
براسب سخن پای بفشاردند
چو بشنید شاه آن سخنهای گرم
ز گردان چینی به آواز نرم
چنین داد پاسخ که خاقان چین
بزرگست و با دانش وآفرین
به فرزند پیوند جوید همی
رخ دوستی را بشوید همی
هرآنکس که دارد روانش خرد
به چشم خرد کارها بنگرد
بسازیم و این رای فرخ نهیم
سخن هرچ گفتست پاسخ دهیم
چنان باید اکنون که خاقان چین
دل ماکند شاد بر به گزین
کسی را فرستم که دارد خرد
شبستان او سر به سر بنگرد
یکی برگزیند که نامی ترست
به خاقان چین برگرامی ترست
ببیند که تا چون بود مادرش
بود از نژاد کیان گوهرش
چواین کرده باشد که کردیم یاد
سخن را به پیوستگی داد داد
فرستادگان خواندند آفرین
که از شاه شادست خاقان چین
که در پرده پوشیده رویان اوی
ز دیدار آنکس نپوشند روی
شهنشاه بشنید ز ایشان سخن
برو تازه شد روزگار کهن
نویسندهٔ نامه را پیش خواند
ز خاقان فراوان سخنها براند
بفرمود تا نامه پاسخ نبشت
گزینده سخنهای فرخ نبشت
نخست آفرین کرد بر کردگار
جهاندار پیروز و پروردگار
به فرمان اویست گیتی به پای
همویست بر نیک و بد رهنمای
کسی راکه خواهد کند ارجمند
ز پستی برآرد به چرخ بلند
دگر مانده اندر بد روزگار
چو نیکی نخواهد بدو کردگار
بهرنیکی از وی شناسم سپاس
وگر بد کنم زو دل اندر هراس
نباید که جان باشد اندر تنم
اگر بیم و امید از و برکنم
رسید این فرستادهٔ به آفرین
ابا گرم گفتار خاقان چین
شنیدم ز پیوستگی هرچ گفت
ز پاکان که او دارد اندر نهفت
مرا شاد شد دل زپیوند تو
بویژه ز پوشیده فرزند تو
فرستادم اینک یکی هوشمند
که دارد خرد جان او را ببند
بیاید بگوید همه راز من
ز فرجام پیوند و آغاز من
همیشه تن و جانت پرشرم باد
دلت شاد و پشتت به ما گرم باد
نویسنده چون خامه بیکار گشت
بیاراست قرطاس واندر نوشت
همان چون سرشک قلم کرد خشک
نهادند مهری بروبر ز مشک
برایشان یکی خلعت افگند شاه
کزان ماند اندر شگفتی سپاه
گزین کرد کسری خردمند و راد
کجا نام او بود مهران ستاد
ز ایرانیان نامور صد سوار
سخنگوی و شایسته و نامدار
چنین گفت کسری به مهران ستاد
که رو شاد و پیروز با مهر و داد
زبان وگمان بایدت چربگوی
خرد رهنمای ودل آزر مجوی
شبستان او را نگه کن نخست
بد و نیک بایدکه دانی درست
به آرایش چهره و فر و زیب
نباید که گیرندت اندر فریب
پس پردهٔ او بسی درخترست
که با فر و بالا و با افسرست
پرستار زاده نیاید به کار
اگر چند باشد پدر شهریار
نگر تا کدامست با شرم و داد
به مادر که دارد ز خاتون نژاد
نبیره جهاندار فغفور چین
ز پشت سپهدار خاقان چین
اگر گوهرتن بود با نژاد
جهان زو شود شاد او نیز شاد
چوبشنید مهران ستاد این ز شاه
بسی آفرین کرد بر تاج و گاه
برفت از بر گاه گیتیفروز
به فرخنده فال و بخرداد روز
به خاقان چین آگهی شد که شاه
فرستاده مهران ستاد و سپاه
چوآمد به نزدیک خاقان چین
زمین را ببوسید و کرد آفرین
جهانجوی چون دید بنواختش
یکی نامور جایگه ساختش
ازان کارخاقان پراندیشه گشت
به سوی شبستان خاتون گذشت
سخنهای نوشینروان برگشاد
ز گنج وز لشکر بسی کرد یاد
بدو گفت کین شاه نوشینروان
جوانست و بیدار و دولت جوان
یکی دختری داد باید بدوی
که ما را فزاید بدو آبروی
تو را در پس پرده یک دخترست
کجا بر سر بانوان افسرست
مرا آرزویست از مهر اوی
که دیده نبردارم از چهر اوی
چهارست نیز از پرستندگان
پرستار و بیداردل بندگان
از ایشان یکی را سپارم بدوی
برآسایم از جنگ وز گفت و گوی
بدو گفت خاتون که با رای تو
نگیرد کس اندر جهان جای تو
برین گونه یک شب بپیمود خواب
چنین تا برآمد ز کوه آفتاب
بیامد بدر گاه مهران ستاد
برتخت او رفت و نامه بداد
چوآن نامه برخواند خاقان چین
ز پیمان بخندید وز به گزین
کلید شبستان بدو داد و گفت
برو تا کرا بینی اندر نهفت
پرستار با او بیامد چهار
که خاقان بدیشان بدی استوار
چومهران ستاد آن سخنها شنید
بیاورد با استواران کلید
درحجره بگشاد و اندر شدند
پرستندگان داستانها زدند
که آن راکه اکنون تو بینی بداد
ستاره ندیدست و خورشید و باد
شبستان بهشتی شد آراسته
پر از ماه و خورشید و پرخواسته
پری چهره بر گاه بنشست پنج
همه برسران تاج و در زیر گنج
مگر دخت خاتون که افسر نداشت
همان یاره وطوق وگوهرنداشت
یکی جامهٔ کهنه بد بر برش
کلاهی زمشک ایزدی بر سرش
ز گرده برخ برنگارش نبود
جز آرایش کردگارش نبود
یکی سرو بد بر سرش ماه نو
فروزان ز دیدار او گاه نو
چومهران ستاد اندرو بنگرید
یکی را بدیدار چون او ندید
بدانست بینادل رای راد
که دورند خاقان وخاتون ز داد
به دستار ودستان همی چشم اوی
بپوشید وزان تازه شد خشم اوی
پرستنده را گفت نزدیک شاه
فراوان بود یاره و تاج و گاه
من این را که بیتاج و آرایشست
گزیدم که این اندر افزایشست
به رنج از پی به گزین آمدم
نه از بهر دیبای چین آمدم
بدو گفت خاتون که ای مرد پیر
نگویی همی یک سخن دلپذیر
تو آن را با فر و زیبست و رای
دل فروز گشته رسیده به جای
به بالای سرو و برخ چون بهار
بداند پرستیدن شهریار
همی کودکی نارسیده به جای
برو برگزینی نه ای پاکرای
چنین پاسخ آورد مهران ستاد
که خاقان اگر سر بپیچد ز داد
بداند که شاه جهان کدخدای
بخواند مرا نیز ناپاک رای
من این را پسندم که بیتخت عاج
ندارد ز بن یاره وطوق وتاج
اگر مهتران این نبینند رای
چوفرمان بود باز گردم به جای
نگه کرد خاقان به گفتار اوی
شگفت آمدش رای وکردار اوی
بدانست کان پیر پاکیزه مغز
بزرگست و شاسیته کار نغز
خردمند بنشست با رایزن
بپالود زایوان شاه انجمن
چو پردخته شد جایگاه نشست
برفتند با زیج رومی بدست
ستاره شناسان و کندآوران
هرآنکس که بودند ز ایشان سران
بفرمود تا هر کرا بود مهر
بجستند یک سر شمار سپهر
همیکرد موبد به اختر نگاه
زکردار خاقان و پیوند شاه
چنین گفت فرجام کای شهریار
دلت را ببد هیچ رنجه مدار
که این کار جز بر بهی نگذرد
ببد رای دشمن جهان نسپرد
چنینست راز سپهر بلند
همان گردش اختر سودمند
کزین دخت خاقان وز پشت شاه
بیاید یکی شاه زیبای گاه
برو شهریاران کنند آفرین
همان پرهنر سرفرازان چین
چو بشنید خاقان دلش گشت خوش
بخندید خاتون خورشیدفش
چو از چاره دلها بپرداختند
فرستاده را پیش بنشاختند
بگفتند چیزی که بایست گفت
ز فرزند خاتون که بد در نهفت
بپذرفت مهران ستاد از پدر
به نام شهنشاه پیروزگر
میانجی بپذرفت خاقان به داد
همان راکه دارد ز خاتون نژاد
پرستندگان با نثار آمدند
به شادی بر شهریار آمدند
وزان پس یکی گنج آراسته
بدو در ز هر گونهای خواسته
ز دینار و ز گوهر و طوق و تاج
همان مهر پیروزه و تخت عاج
یکی دیگر ازعود هندی به زر
برو بافته چند گونه گهر
ابا هر یکی افسری شاهوار
صد اسب و صد استر به زین و به بار
شتر بارکرده ز دیبای چین
بیاراسته پشت اسبان به زین
چهل را ز دیبای زربفت گون
کشیده زبر جد به زر اندرون
صد اشتر ز گستردنی بار کرد
پرستنده سیصد پدیدار کرد
همیبود تاهرکسی برنشست
برآیین چین با درفشی بدست
بفرمود خاقان پیروزبخت
که بنهند برکوههٔ پیل تخت
برو بافته شوشهٔ سیم و زر
به شوشه درون چند گونه گهر
درفشی درفشان به دیبای چین
که پیدا نبودی ز دیبا زمین
به صد مردش از جای برداشتند
ز هامون به گردون برافراشتند
ز دیبا بیاراست مهدی به زر
به مهد اندرون نابسوده گهر
چو سیصد پرستار با ماهروی
برفتند شاداندل و راهجوی
فرستاد فرزند را نزد شاه
سپاهی همیرفت با او به راه
پرستنده پنجاه و خادم چهل
برو برگذشتند شادان به دل
چوپردخته شد زان بیامد دبیر
بیاورد مشک و گلاب وحریر
یکی نامه بنوشت ار تنگوار
پر آرایش و بوی و رنگ و نگار
نخستین ستود آفریننده را
جهاندار و بیدار و بیننده را
که هرچیز کو سازد اندر بوش
بران سو بود بندگان را روش
شهنشاه ایران مرا افسرست
نه پیوند او از پی دخترست
که تامن شنیدستم از بخردان
بزرگان و بیدار دل موبدان
ز فر و بزرگی و اورند شاه
بجستم همی رای و پیوند شاه
که اندر جهان سر به سر دادگر
جهاندار چون او نبندد کمر
به مردی و پیروزی و دستگاه
به فر و بنیرو و تخت و کلاه
به رادی و دانش به رای وخرد
ورا دین یزدان همیپرورد
فرستادم اینک جهان بین خویش
سوی شاه کسری به آیین خویش
بفرمودهام تا بود بندهوار
چوشاید پس پردهٔ شهریار
خردگیرد از فر و فرهنگ اوی
بیاموزد آیین وآهنگ اوی
که بخت وخرد رهنمون تو باد
بزرگی ودانش ستون تو باد
نهادند مهر از بر مشک چین
فرستاده را داد و کرد آفرین
یکی خلعت از بهر مهران ستاد
بیاراست کان کس ندارد به یاد
که دادی کسی از مهان جهان
فرستاده را آشکار ونهان
همان نیز یارانش را هدیه داد
ز دینار وز مشکشان کرد شاد
همیرفت با دختر وخواسته
سواران و پیلان آراسته
چنین تا لب رود جیحون کشید
به مژگان همی از دلش خون کشید
همیبود تا رود بگذاشتند
ز خشکی بران روی برداشتند
ز جیحون دلی پر زخون بازگشت
ز فرزند با درد انباز گشت
جو آگاهی آمد ز مهران ستاد
همی هر کس آن مر ده را هدیه داد
یکایک همیخواندند آفرین
ابرشاه ایران وسالار چین
دلی شاد با هدیه و با نثار
همه مهربان و همه دوستار
ببستند آذین به شهر و به راه
درم ریختند از بر تخت شاه
به آموی و راه بیابان مرو
زمین بود یک سر چو پر تذرو
چنین تا به بسطام وگرگان رسید
تو گفتی زمین آسمان را ندید
زآیین که بستند بر شهر و دشت
براهی که لشکر همیبرگذشت
وز ایران همه کودک و مرد و زن
به راه بت چین شدند انجمن
ز بالا بر ایشان گهر ریختند
به پی زعفران و درم بیختند
برآمیخته طشتهای خلوق
جهان پرشد از نالهٔ کوس و بوق
همه یال اسبان پر از مشک ومی
شکر با درم ریخته زیر پی
ز بس نالهٔ نای و چنگ و رباب
نبد بر زمین جای آرام وخواب
چوآمد بت اندر شبستان شاه
به مهد اندرون کرد کسری نگاه
یکی سرو دین از برش گرد ماه
نهاده به مه بر ز عنبر کلاه
کلاهی به کردار مشکین زره
ز گوهر کشیده گره برگره
گره بسته از تار و برتافته
به افسون یک اندر دگر بافته
چو از غالیه برگل انگشتری
همه زیر انگشتری مشتری
درو شاه نوشینروان خیره ماند
برو نام یزدان فراوان بخواند
سزاوار او جای بگزید شاه
بیاراستند از پی ماه گاه
چو آگاهی آمد به خاقان چین
ز ایران و ز شاه ایران زمین
وزان شادمانی به فرزند اوی
شدن شاد وخرم به پیوند اوی
بپردخت سغد وسمرقند وچاج
به قجغار باشی فرستاد تاج
ازین شهرها چون برفت آن سپاه
همی مرزبانان فرستاد شاه
جهان شد پر از داد نوشینروان
بخفتند بردشت پیر و جوان
یکایک همیخواندند آفرین
ز هر جای برشهریار زمین
همه دست برداشته به آسمان
که ای کردگارمکان و زمان
تواین داد برشاه کسری بدار
بگردان ز جانش بد روزگار
که از فر و اورند او در جهان
بدی دور گشت آشکار و نهان
به نخجیر چون او به گرگان رسید
گشاده کسی روی خاقان ندید
بشد خواب وخورد از سواران چین
سواری نبرداشت از اسب زین
پراگنده شد ترک سیصد هزار
به جایی نبد کوشش کارزار
کمانی نبایست کردن به زه
نه که بد از ایدر نه چینی نه مه
بدین سان بود فر و برز کیان
به نخچیر آهنگ شیر ژیان
که نام وی و اختر شاه بود
که هم تخت و هم بخت همراه بود
وزان پس بزرگان شدند انجمن
از آموی تا شهر چاچ و ختن
بگفتند کاین شهرهای فراخ
پر از باغ و میدان و ایوان و کاخ
ز چاچ و برک تا سمرقند و سغد
بسی بود ویران و آرام جغد
چغانی وسومان وختلان و بلخ
شده روز بر هر کسی تار و تلخ
بخارا وخوارزم وآموی و زم
بسی یاد دارمی با درد و غم
ز بیداد وز رنج افراسیاب
کسی را نبد جای آرام وخواب
چوکیخسرو آمد برستیم از اوی
جهانی برآسود از گفت وگوی
ازان پس چو ارجاسب شد زورمند
شد این مرزها پر ز درد وگزند
از ایران چو گشتاسب آمد به جنگ
ندید ایچ ارجاسب جای درنگ
برآسود گیتی ز کردار اوی
که هرگز مبادا فلک یاراوی
ازان پس چونرسی سپهدار شد
همه شهرها پر ز تیمار شد
چوشاپور ارمزد بگرفت جای
ندانست نرسی سرش را ز پای
جهان سوی داد آمد و ایمنی
ز بد بسته شد دست آهرمنی
چوخاقان جهان بستد از یزدگرد
ببد تیزدستی برآورد گرد
بیامد جهاندار بهرام گور
ازو گشت خاقان پر از درد و شور
شد از داد او شهرها چون بهشت
پراگنده شد کار ناخوب و زشت
به هنگام پیروز چون خوشنواز
جهان کرد پر درد و گرم و گداز
مبادا فغانیش فرزند اوی
مه خویشان مه تخت ومه اورند اوی
جهاندار کسری کنون مرز ما
بپذرفت و پرمایه شد ارز ما
بماناد تا جاودان این بر اوی
جهان سر به سر چون تن و چون سر اوی
که از وی زمین داد بیند کنون
نبینیم رنج ونه ریزیم خون
ازان پس ز هیتال وترک وختن
به گلزریون برشدند انجمن
به هر سو که بد موبدی کاردان
ردی پاک وهشیار و بسیاردان
ز پیران هرآنکس که بد رایزن
بروبر ز ترکان شدند انجمن
چنان رای دیدند یک سر سپاه
که آیند با هدیه نزدیک شاه
چو نزدیک نوشینروان آمدند
همه یک دل و یک زبان آمدند
چنان گشت ز انبوه درگاه شاه
که بستند برمور و بر پشه راه
همه برنهادند سر برزمین
همه شاه راخواندند آفرین
بگفتند کای شاه ما بندهایم
به فرمان تو در جهان زندهایم
همه سرفرازیم با ساز جنگ
به هامون بدریم چرم پلنگ
شهنشاه پذرفت ز ایشان نثار
برستند پاک از بد روزگار
از ایشان فغانیش بد پیشرو
سپاهی پسش جنگ سازان نو
ز گردان چو خشنود شد شهریار
بیامد به درگاه سالار بار
بپرسید بسیار و بنواختشان
بهر برزنی جایگه ساختشان
وزان پس شهنشاه یزدانپرست
به خاک آمد از جایگاه نشست
ستایش همیکرد برکردگار
که ای برتر از گردش روزگار
تودادی مرا فر وفرهنگ و رای
تو باشی بهر نیکئی رهنمای
هر آنکس که یابد ز من آگهی
ازین پس نجوید کلاه مهی
همه کهتری را بسازند کار
ندارد کسی زهرهٔ کارزار
به کوه اندرون مرغ و ماهی بر آب
چو من خفته باشم نجویند خواب
همه دام ودد پاسبان منند
مهان جهان کهتران منند
کرا برگزینی تو او خوار نیست
جهان را جز از تو جهاندار نیست
تو نیرو دهی تا مگر در جهان
نخسبد ز من مور خسته روان
چنین پیش یزدان فراوان گریست
نگر تا چنین درجهان شاه کیست
به تخت آمد از جایگه نماز
ز گرگان برفتن گرفتند ساز
برآمد خروشیدن گاودم
ز درگاه آواز رویینه خم
سپه برنشست و بنه برنهاد
ز یزدان نیکی دهش کرد یاد
ز دینار و دیبا و تاج و کمر
ز گنج درم هم ز در و گهر
ز اسبان و پوشیده رویان و تاج
دگر مهد پیروزه و تخت عاج
نشستند بر زین پرستندگان
بت آرای وهرگونهای بندگان
فرستاد یکسر سوی طیسفون
شبستان چینی به پیش اندرون
به فرخنده فال و به روز آسمان
برفتند گرد اندرش خادمان
سرموبدان بود مهران ستاد
بشد با شبستان خاقان نژاد
سوی طیسفون رفت گنج و بنه
سپاهی نماند از یلان یک تنه
همه ویژه گردان آزداگان
بیامد سوی آذرآبادگان
سپاهی بیامد ز هر کشوری
ز گیلان و ز دیلمان لشکری
ز کوه بلوج و ز دشت سروچ
گرازان برفتند گردان کوچ
همه پاک با هدیه و با نثار
به پیش سراپردهٔ شهریار
بدان شهرشد شهریار بزرگ
که ازمیش کوته کند چنگ گرگ
به فر جهاندار کسری سپهر
دگرگونهتر شد به کین و به مهر
به شهری کجا برگذشتی سپاه
نیازارد زان کشتمندی به راه
نجستی کسی ازکسی نان وآب
برهبر بیاراستی جای خواب
برینسان همی گرد گیتی بگشت
نگه کرد هرجای هامون و دشت
جهان دید یک سر پر از کشتمند
در و دشت پرگاو و پرگوسفند
زمینی که آباد هرگز نبود
بروبر ندیدند کشت و درود
نگه کرد کسری برومند یافت
بهرخانهای چند فرزند یافت
خمیده سر از بار شاخ درخت
به فر جهاندار بیداربخت
به منزل رسیدند نزدیک شاه
فرستادهٔ قیصر آمد به راه
ابا هدیه و جامه و سیم و زر
ز دیبای رومی و چینی کمر
نثاری که پوشیده شد روی بوم
چنان باژ هرگز نیامد ز روم
ز دینار پر کرده ده چرم گاو
سه ساله فرستاده شد باژ و ساو
ز قیصر یکی نامهای با نثار
نبشته سوی نامور شهریار
فرستاده را پیش بنشاندند
نگه کرد و نامه برو خواندند
بسی نرم پیغامها داده بود
ز چیزی که پیشش فرستاده بود
کزین پس فزونتر فرستیم چیز
که این ساو بد باژ بایست نیز
بپذرفت شاه آنک او دید رنج
فرستاد یکسر همه سوی گنج
وزان تخت شاه اندر آمد به اسب
همیراند تا خان آذرگشسب
چو از دور جای پرستش بدید
شد از آب دیده رخش ناپدید
فرود آمد از اسب برسم بدست
به زمزم همیگفت ولب را ببست
همان پیش آتش ستایش گرفت
جهان آفرین را نیایش گرفت
همه زر و گوهر فزونی که برد
سراسر به گنجور آتش سپرد
پراگند بر موبدان سیم و زر
همه جامه بخشیدشان با گهر
همه موبدان زو توانگر شدند
نیایش کنان پیش آذر شدند
به زمزم همیخواندند آفرین
بران دادگر شهریار زمین
و زانجا بیامد سوی طیسفون
زمین شد ز لشکر که بیستون
ز بس خواسته کان پراگنده شد
ز زر و درم کشور آگنده شد
وزان شهر سوی مداین کشید
که آنجا بدی گنجها را کلید
گلستان چین با چهل اوستاد
همیراند در پیش مهران ستاد
چو کسری بیامد برتخت خویش
گرازان و انباز با بخت خویش
جهان چون بهشتی شد آراسته
ز داد و ز خوبی پر از خواسته
نشستند شاهان ز آویختن
به هر جای بیداد و خون ریختن
جهان پرشد از فره ایزدی
ببستند گفتی دو دست از بدی
ندانست کس غارت و تاختن
دگر دست سوی بدی آختن
جهانی به فرمان شاه آمدند
ز کژی و تاری به راه آمدند
کسی کو بره بر درم ریختی
ازان خواسته دزد بگریختی
ز دیبا و دینار بر خشک و آب
برخشنده روز و به هنگام خواب
بپیوست نامه به هر کشوری
به هرنامداری و هر مهتری
ز بازارگانان ترک و ز چین
ز سقلاب وهرکشوری همچنین
ز بس نافهٔ مشک و چینی پرند
از آرایش روم وز بوی هند
شد ایران به کردار خرم بهشت
همه خاک عنبر شد و زر خشت
جهانی به ایران نهادند روی
بر آسوده از رنج وز گفت وگوی
گلابست گویی هوا را سرشک
بر آسوده از رنج مرد و پزشک
ببارید برگل به هنگام نم
نبد کشتورزی ز باران دژم
جهان گشت پرسبزه وچارپای
در و دشت گل بود و بام سرای
همه رودها همچو دریا شده
به پالیز گلبن ثریا شده
به ایران زبانها بیاموختند
روانها بدانش برافروختند
ز بازارگانان هر مرز و بوم
ز ترک و ز چین و ز سقلاب و روم
ستایش گرفتند بر رهنمای
فزایش گرفت از گیا چارپای
هرآنکس که از دانش آگاه بود
ز گویندگان بر در شاه بود
رد وموبد و بخردان ارجمند
بداندیش ترسان ز بیم گزند
چوخورشید گیتی بیاراستی
خروشی ز درگاه برخاستی
که ای زیردستان شاه جهان
مدارید یک تن بد اندر نهان
هرآنکس که از کار دیدهست رنج
نیابد به اندازهٔ رنج گنج
بگویند یکسر به سالار بار
کز آنکس کند مزد او خواستار
وگر فام خواهی بیاید ز راه
درم خواهد از مرد بیدستگاه
نباید که یابد تهیدست رنج
که گنجور فامش بتوزد ز گنج
کسی کو کند در زن کس نگاه
چوخصمش بیاید به درگاه شاه
نبیند مگر چاه ودار بلند
که با دار تیرست و با چاه بند
وگر اسب یابند جایی یله
که دهقان بدر بر کند زان گله
بریزند خونش بران کشتمند
برد گوشت آنکس که یابد گزند
پیاده بماند سوارش ز اسب
به پوزش رود نزد آذرگشسب
عرض بسترد نام دیوان اوی
به پای اندر آرند ایوان اوی
گناهی نباشد کم و بیش ازین
ز پستر بود آنک بد پیش ازین
نباشد بران شاه همداستان
بدر بر نخواهد جز از راستان
هرآنکس که نپسندد این راه ما
مبادا که باشد به درگاه ما
جهاندار یک روز بنشست شاد
بزرگان داننده را بار داد
سخن گفت خندان و بگشاد چهر
برتخت بنشست بوزرجمهر
یکی آفرین کرد برکردگار
خداوند پیروز و پروردگار
چنین گفت کای داور تازه روی
که بر تو نیابد سخن زشت گوی
خجسته شهنشاه پیروزگر
جهاندار بادانش و با گهر
نبشتم سخن چند بر پهلوی
ابر دفتر و کاغذ خسروی
سپردم به گنجور تا روزگار
برآید بخواند مگر شهریار
بدیدم که این گنبد دیرساز
نخواهد همی لب گشادن به راز
اگرمرد برخیزد از تخت بزم
نهد برکف خویش جان را برزم
زمین را بپردازد از دشمنان
شود ایمن از رنج آهرمنان
شود پادشا بر جهان سر به سر
بیابد سخنها همه دربدر
شود دستگاهش چو خواهد فراخ
کند گلشن و باغ و میدان و کاخ
نهد گنج و فرزند گرد آورد
بسی روز برآرزو بشمرد
فر از آورد لشکر وخواسته
شود کاخ و ایوانش آراسته
گر ای دون که درویشباشد به رنج
فراز آرد از هر سویی نام و گنج
ز روی ریا هرچ گرد آورد
ز صد سال بودنش برنگذرد
شود خاک وبیبر شود رنج اوی
به دشمن بماند همه گنج اوی
نه فرزند ماند نه تخت و کلاه
نه ایوان شاهی نه گنج و سپاه
چو بشنید آن جستن و باد اوی
ز گیتی نگیرد کسییاد اوی
بدین کار چون بگذرد روزگار
ازو نام نیکی بود یادگار
ز گیتی دوچیزیست جاوید بس
دگر هرچباشد نماند به کس
سخن گفتن نغز و کردار نیک
نگردد کهن تا جهانست ریک
بدین سان بود گردش روزگار
خنک مرد با شرم و پرهیزگار
مکن شهریارا گنه تا توان
بویژه کزو شرم دارد روان
بیآزاری وسودمندی گزین
که اینست فرهنگ آیین و دین
ز من یادگارست چندی سخن
گمانم که هرگز نگردد کهن
چو بگشاد روشن دل شهریار
فروان سخن کرد زو خواستار
بدو گفت فرخ کدامست مرد
که دارد دلی شاد بیباد سرد
چنین گفت کانکو بود بیگناه
نبردست آهرمن او راز راه
بپرسیدش از کژی و راه دیو
ز راه جهاندار کیهان خدیو
بدو گفت فرمان یزدان بهیست
که اندر دوگیتی ازو فرهیست
دربرتری راه آهرمنست
که مرد پرستنده را دشمنست
خنک درجهان مرد پیمان منش
که پاکی وشرمست پیرامنش
چوجانش تنش را نگهبان بود
همه زندگانیش آسان بود
بماند بدو رادی و راستی
نکوبد درکژی وکاستی
هران چیز کان بهره تن بود
روانش پس از مرگ روشن بود
ازین هر دو چیزی ندارد دریغ
که به هر نیامست گر به هر تیغ
کسی کو بود برخرد پادشا
روان را ندارد به راه هوا
سخن نشنو ازمرد افزون منش
که با جان روشن بود بدکنش
چوخستو بیاید به دیگر سرای
هم ایدر پر از درد ماند به جای
کزین بگذری سفله آن را شناس
که از پاک یزدان ندارد سپاس
دریغ آیدش بهرهٔ تن ز تن
شود ز آرزوها ببندد دهن
همان بهر جانش که دانش بود
نداند نه از دانشی بشنود
بپرسید کسری که از کهتران
کرا باشد اندیشهٔ مهتران
چنین گفت کان کس که داناترست
بهر آرزو بر تواناترست
کدامست دانا بدوشاه گفت
که دانش بود مرد را درنهفت
چنین گفت کان کو به فرمان دیو
نپردازد از راه کیهان خدیو
دهاند اهرمن هم به نیروی شیر
که آرند جان وخرد را به زیر
بدو گفت کسری که ده دیو چیست
کزیشان خرد را بباید گریست
چنین داد پاسخ که آز و نیاز
دو دیوند با زور و گردن فراز
دگر خشم و رشک است و ننگ است و کین
چو نمام و دوروی و ناپاک دین
دهم آنک از کس ندارد سپاس
به نیکی وهم نیست یزدان شناس
بدو گفت ازین شوم ده باگزند
کدامست آهرمن زورمند
چنین داد پاسخ به کسری که آز
ستمکاره دیوی بود دیرساز
که اورا نبینند خشنود ایچ
همه درفزونیش باشد بسیچ
نیاز آنک او را ز اندوه و درد
همی کور بینند و رخساره زرد
کزین بگذری خسرو ادیو رشک
یکی دردمندی بود بیپزشک
اگر در زمانه کسی بیگزند
به تندی شود جان او دردمند
دگر ننگ دیوی بود با ستیز
همیشه ببد کرده چنگال تیز
دگر دیو کینست پرخشم وجوش
ز مردم بتابد گه خشم هوش
نه بخشایش آرد بروبر نه مهر
دژآگاه دیوی پرآژنگ چهر
دگر دیو نمام کو جز دروغ
نداند نراند سخن با فروغ
بماند سخن چین ودوروی دیو
بریده دل از بیم کیهان خدیو
میان دوتن کین وجنگ آورد
بکوشد که پیوستگی بشکرد
دگر دیو بیدانش وناسپاس
نباشد خردمند و نیکی شناس
به نزدیک او رای و شرم اندکیست
به چشمش بدو نیک هردو یکیست
ز دانا بپرسید پس شهریار
که چون دیو با دل کند کارزار
ببنده چه دادست کیهان خدیو
که از کار کوته کند دست دیو
چنین داد پاسخ که دست خرد
ز کردار آهرمنان بگذرد
خرد باد جان تو را رهنمون
که راهی درازست پیش اندرون
ز شمشیر دیوان خرد جوشنست
دل وجان داننده زو روشنست
گذشته سخن یاد دارد خرد
به دانش روان را همیپرورد
وگر خود بود آنک خوانیم خیم
که با او ندارد دل از دیو بیم
جهان خوش بود بردل نیکخوی
نگردد بگرد در آرزوی
سخنهای باینده گویم کنون
که دلرا به شادی بود رهنمون
همیشه خردمند و امیدوار
نبیند جز از شادی روزگار
نیندیشد از کار بد یک زمان
ره راست گیرد نگیرد کمان
دگر هر که خشنود باشد به گنج
نیازد نیارد تنش را به رنج
کسی کو به گنج و درم ننگرد
همه روز او برخوشی بگذرد
دگر دین یزدان پرستست و بس
به رنج و به گنج و به آزرم کس
ز فرمان یزدان نگردد سرش
سرشت بدی نیست هم گوهرش
برین همنشانست پرهیز نیز
که نفروشد او راه یزدان به چیز
بدو گفت زین ده کدامست شاه
سوی نیکویها نماینده راه
چنین داد پاسخ که راه خرد
ز هر دانشی بیگمان بگذرد
همان خوی نیکوکه مردم بدوی
بماند همه ساله با آب روی
وزین گوهران گوهر استوار
تن خشندی دیدم از روزگار
وزیشان امیدست آهستهتر
برآسوده از رنج و شایستهتر
وزین گوهران آز دیدم به رنج
که همواره سیری نیابد ز گنج
بدو گفت شاه از هنرها چه به
که گردد بدو مرد جوینده مه
چنین داد پاسخ که هر کو ز راه
نگردد بود با تنی بیگناه
بیابد ز گیتی همه کام ونام
از انجام فرجام و آرام و کام
بپرسید ازو نامبردار گو
کزین ده کدامین بود پیشرو
چنین داد پاسخ به آواز نرم
سخنهای دانش به گفتار گرم
فزونی نجوید برین بر خرد
خرد بیگمان برهنر بگذرد
وزان پس ز دانا بپرسید مه
که فرهنگ مردم کدامست به
چنین داد پاسخ که دانش بهست
خردمند خود برجهان برمهست
که دانا بلندی نیازد به گنج
تن خویش را دور دارد ز رنج
ز نیروی خصمش بپرسید شاه
که چون جست خواهی همی دستگاه
چنین داد پاسخ که کردار بد
بود خصم روشنروان وخرد
ز دانا بپرسید پس دادگر
که فرهنگ بهتر بود گر گهر
چنین داد پاسخ بدو رهنمون
که فرهنگ باشد ز گوهر فزون
گهر بی هنر زار وخوارست وسست
به فرهنگ باشد روان تندرست
بدو گفت جان را زدودن بچیست
هنرهای تن را ستودن بچیست
بگویم کنون گفتها سر به سر
اگر یادگیری همه دربدر
خرد مرد را خلعت ایزدیست
ز اندیشه دورست ودور از بدیست
هنرمند کز خویشتن درشگفت
بماند هنر زو نباید گرفت
همان خوش منش مردم خویش دار
نباشد به چشم خردمند خوار
اگر بخشش ودانش و رسم و داد
خردمند گرد آورد با نژاد
بزرگی و افزونی و راستی
همیگیرد از خوی بدکاستی
ازان پس بپرسید کسری ازوی
کهای نامور مرد فرهنگ جوی
بزرگی به کوشش بود گر به بخت
که یابد جهاندار ازو تاج وتخت
چنین داد پاسخ که بخت وهنر
چنانند چون جفت با یکدیگر
چنان چون تن وجان که یارند وجفت
تنومند پیدا و جان در نهفت
همان کالبد مرد را پوششست
اگر بخت بیدار در کوششست
به کوشش نیاید بزرگی به جای
مگر بخت نیکش بود رهنمای
و دیگر که گیتی فسانه ست و باد
چو خوابی که بیننده دارد به یاد
چو بیدار گردد نبیند به چشم
اگر نیکویی دید اگر درد وخشم
دگر پرسشی برگشاد از نهفت
بدانا ستوده کدامست گفت
چنین داد پاسخ که شاهی که تخت
بیاراید و زور یابد ز بخت
اگر دادگر باشد و نیکنام
بیابد ز گفتار و کردار کام
بدو گفت کاندر جهان مستمند
کدامست بدروز و ناسودمند
چنین داد پاسخ که درویش زشت
که نه کام یابد نه خرم بهشت
بپرسید و گفتا که بدبخت کیست
که همواره از درد باید گریست
چنین داد پاسخ که داننده مرد
که دارد ز کردار بد روی زرد
بپرسید ازو گفت خرسند کیست
به بیشی ز چیز آرزومند کیست
چنین داد پاسخ که آنکس که مهر
ندارد برین گرد گردان سپهر
بدو گفت ما را چه شایستهتر
چنین گفت کان کس که آهستهتر
بپرسید ازو گفت آهسته کیست
که بر تیز مردم بباید گریست
چنین داد پاسخ که از عیب جوی
نگر تاکه پیچد سر از گفتگوی
به نزدیک او شرم و آهستگی
هنرمندی و رای و شایستگی
بپرسید ازو نامور شهریار
که ازمردمان کیست امیدوار
چنین گفت کان کس که کوشاترست
دوگوشش بدانش نیوشاترست
بپرسید ازو شهریار جهان
از آگاهی نیک و بد در نهان
چنین داد پاسخ که از آگهی
فراوان بود کژ ومغزش تهی
مگر آنک گفتند خاکست جای
ندانم چه گویم ز دیگر سرای
بدو گفت کسری که آباد شهر
کدامست و مازو چه داریم بهر
چنین داد پاسخ که آبادجای
ز داد جهاندار باشد به پای
بپرسید کسری که بیدارتر
پسندیدهتر مرد وهشیارتر
به گیتی کدامست بامن بگوی
که بفزاید از دانش آبروی
چنین داد پاسخ که دانای پیر
که با آزمایش بود یادگیر
بدو گفت کسری که رامش کراست
که دارد به شادی همی پشت راست
چنین داد پاسخ که هر کو زبیم
بود ایمن و باشدش زر و سیم
بدو گفت ما را ستایش به چیست
به نزدیک هرکس پسندیده کیست
چنین داد پاسخ که او را نیاز
بپوشد همی رشک با ننگ و آز
همان رشک و کینش نباشد نهان
پسندیده او باشد اندر جهان
ز مرد شکیبا بپرسید شاه
که از صبر دارد به سر بر کلاه
چنین گفت کان کس که نومید گشت
دل تیرهرایش چوخورشید گشت
دگرآنک روزش بباید شمرد
به کار بزرگ اندرون دست برد
بدو گفت غم دردل کیست بیش
کز اندوه سیرآید از جان خویش
چنین داد پاسخ که آنکو ز تخت
بیفتاد و نومید گردد ز بخت
بپرسید ازو شهریار بلند
که از ما که دارد دلی دردمند
چنین گفت کان کو خردمند نیست
توانگر کش از بخت فرزند نیست
بپرسید شاه از دل مستمند
نشسته به گرم اندرون بی گزند
بدو گفت با دانشی پارسا
که گردد برو ابلهی پادشا
بپرسید نومیدتر کس کدام
که دارد توانایی و نیک نام
چنین گفت کان کو ز کار بزرگ
بیفتد بماند نژند وسترگ
بپرسید ازو شاه نوشینروان
که ای مرد دانا و روشنروان
که دانی که بینام وآرایشست
که او از در مهر و بخشایشست
بدو گفت مرد فراوان گناه
گنهکار درویش و بیدستگاه
بپرسید وگفتش که برگوی راست
که تا از گذشته پشیمان کراست
چنین داد پاسخ که آن تیره ترگ
که بر سر نهد پادشا روز مرگ
پشیمان شود دل کند پرهراس
که جانش به یزدان بود ناسپاس
ودیگر که کردار دارد بسی
به نزدیک آن ناسپاسان کسی
بپرسید وگفت ای خرد یافته
هنرها یک اندر دگر بافته
چه دانی کزو تن بود سودمند
همان بر دل هر کسی ارجمند
چنین داد پاسخ که ناتندرست
که دل را جز از شادمانی نجست
چو از درد روزی بسستی بود
همه آرزو تندرستی بود
بپرسید و گفتش که از آرزوی
چه بیشست پیداکن ای نیک خوی
بدو گفت چون سرفرازی بود
همه آرزو بینیازی بود
چو ازبینیازی بود تندرست
نباید جز از کام دل چیز جست
ازان پس چنین گفت با رهنمون
که بردل چه اندیشه آید فزون
چنین داد پاسخ که ای را سه روی
بسازد خردمند با راهجوی
یکی آنک اندیشد از روز بد
مگر بیگنه برتنش بد رسد
بترسد ز کار فریبنده دوست
که با مغز جان خواهد وخون وپوست
سه دیگر ز بیدادگر شهریار
که بیگار بستاند از مرد کار
چه نیکو بود گردش روزگار
خردیافته مرد آموزگار
جهان روشن وپادشا دادگر
ز گردون نیابی فزون زین هنر
بپرسیدش از دین و از راستی
کزو دور باشد بدو کاستی
بدو گفت شاها بدینی گرای
کزو نگسلد یاد کرد خدای
همان دوری از کژی و راه دیو
بترس از جهانبان و کیهان خدیو
به فرمان یزدان نهاده دو گوش
وزیشان نباشد کسی با خروش
ازان پس بپرسیدش از پادشا
که فرماروانست بر پارسا
کزایشان کدامست پیروزبخت
که باشد به گیتی سزاوار تخت
چنین گفت کان کوبود دادگر
خرد دارد و رای و شرم و هنر
بپرسیدش از دوستان کهن
که باشند هم کوشه و یکسخن
چنین داد پاسخ که از مرد دوست
جوانمردی وداد دادن نکوست
نخواهد به تو بد به آزرم کس
به سختی بود یار و فریادرس
بدو گفت کسری کرا بیش دوست
که با او یکی بود از مغز و پوست
چنین داد پاسخ که از نیک دل
جدایی نخواهد جز از دل گسل
دگر آنکسی کو نوازندهتر
نکوتر به کردار و سازندهتر
بپرسید دشمن کرا بیشتر
که باشد بدو بر بداندیشتر
چنین داد پاسخ که برترمنش
که باشد فروان بدو سرزنش
همان نیز کاو آز دارد درشت
پرآژنگ رخساره و بسته مشت
بپرسید تا جاودان دوست کیست
ز درد جدایی که خواهد گریست
چنین داد پاسخ که کردار نیک
نخواهد جدا بودن از یار نیک
چه ماند بدو گفت جاوید چیز
که آن چیز کمی نگیرد به نیز
چنین داد پاسخ که انباز مرد
نه کاهد نه سوزد نه ترسد ز درد
چنین گفت کین جان دانا بود
که بر آرزوها توانا بود
بدو گفت شاه ای خداوند مهر
چه باشد به پهنا فزون از سپهر
چنین گفت کان شاه بخشنده دست
ودیگر دل مرد یزدانپرست
بپرسید وگفتا چه با زیبتر
کزان برفرازد خردمند سر
چنین داد پاسخ که ای پادشا
مده گنج هرگز بناپارسا
چو کردار با ناسپاسان کنی
همی خشن خشک اندر آب افگنی
بدو گفت اندر چه چیزست رنج
کزو کم شود مرد را آز گنج
بدو داد پاسخ که ای شهریار
همیشه دلت باد چون نوبهار
پرستندهٔ شاه بدخو ز رنج
نخواهد تن و زندگانی و گنج
بپرسید وگفتش چه دیدی شگفت
کزان برتر اندازه نتوان گرفت
چنین گفت با شاه بوزرجمهر
که یک سر شگفتست کار سپهر
یکی مرد بینیم با دستگاه
کلاهش رسیده بابر سیاه
که او دست چپ را نداند ز راست
ز بخشش فزونی نداند نه کاست
یکی گردش آسمان بلند
ستاره بگوید که چونست وچند
فلک رهنمونش به سختی بود
همه بهر او شوربختی بود
گرانتر چه دانی بدو گفت شاه
چنین داد پاسخ که سنگ گناه
بپرسید کز برتری کارها
ز گفتارها هم ز کردارها
کدامست با ننگ و با سرزنش
که باشد ورا هر کسی بدکنش
چنین داد پاسخ که زفتی ز شاه
ستیهیدن مردم بیگناه
توانگرکه تنگی کند درخورش
دریغ آیدش پوشش و پرورش
زنانی که ایشان ندارند شرم
بگفتن ندارند آواز نرم
همان نیکمردان که تندی کنند
وگر تنگدستان بلندی کنند
دروغ آنک بیرنگ و زشتست وخوار
چه بر نابکار و چه بر شهریار
به گیتی ز نیکی چه چیزست گفت
که هم آشکارست و هم در نهفت
کزو مرد داننده جوشن کند
روان را بدان چیز روشن کند
چنین داد پاسخ که کوشان بدین
به گیتی نیابد جز از آفرین
دگر آنک دارد ز یزدان سپاس
بود دانشی مرد نیکی شناس
بدو گفت کسری که کرده چه به
چه ناکرده از شاه وز مرد مه
چه بهتر کزو باز داریم چنگ
گرفته چه بهتر ز بهر درنگ
چه بهتر ز فرمودن وداشتن
وگر مرد را خوار بگذاشتن
به پاسخ نگه داشتن گفت خشم
که از بیگناهان بخوابند چشم
دگر آنک بیدار داری روان
بکوشی تو در کارها تا توان
فروهشته کین برگرفته امید
بتابد روان زو به کردار شید
ز کار بزه چند یابی مزه
بیفگن مزه دور باش از بزه
سپاس ازخداوند خورشید و ماه
که رستم ز بوزرجمهر و ز شاه
چو این کار دلگیرت آمد ببن
ز شطرنج باید که رانی سخن
سخن هرچ زو بشنوی یادگیر
که از نامداران با فر و داد
ز مردان جنگی به فر ونژاد
چوخاقان چینی نبود از مهان
گذشته ز کسری بگرد جهان
همان تا لب رود جیحون ز چین
برو خواندندی بداد آفرین
سپهدار با لشکر و گنج و تاج
بگلزریون بودزان روی چاج
سخنهای کسری به گرد جهان
پراگنده شد درمیان مهان
به مردی و دانایی و فرهی
بزرگی وآیین شاهنشهی
خردمند خاقان بدان روزگار
همی دوستی جست با شهریار
یکی چند بنشست با رایزن
همه نامداران شدند انجمن
بدان دوستی را همی جای جست
همان از رد و موبدان رای جست
یکی هدیه آراست پس بیشمار
همه یاد کرد از در شهریار
ز اسبان چینی و دیبای چین
ز تخت وز تاج وز تیغ و نگین
طرایف که باشد به چین اندرون
بیاراست از هر دری برهیون
ز دینار چینی ز بهر نثار
به گنجور فرمود تا سی هزار
بیاورد و با هدیهها یار کرد
دگر را همه بار دینار کرد
سخنگوی مردی بجست از مهان
خردمند و گردیده گرد جهان
بفرمود تا پیش اوشد دبیر
ز خاقان یکی نامهای برحریر
نبشتند برسان ارژنگ چین
سوی شاه با صد هزار آفرین
گذر مرد را سوی هیتال بود
همه ره پر از تیغ و کوپال بود
ز سغد اندرون تا به جیحون سپاه
کشیده رده پیش هیتال شاه
گوی غاتفر نام سالارشان
به جنگ اندورن نامبردارشان
چو آگه شد از کار خاقان چین
وزان هدیهٔ شهریار زمین
ز لشکر جهاندیده گان را بخواند
سخن سر به سر پیش ایشان براند
چنین گفت باسرکشان غاتفر
که مارا بدآمد ز اختر به سر
اگر شاه ایران و خاقان چین
بسازند وز دل کنند آفرین
هراسست زین دوستی بهر ما
برین روی ویران شود شهرما
بباید یکی تاختن ساختن
جهان از فرستاده پرداختن
زلشکر یکی نامور برگزید
سرافراز جنگی چنانچون سزید
بتاراج داد آن همه خواسته
هیونان واسبان آراسته
فرستاده را سر بریدند پست
ز ترکان چینی سواری نجست
چوآگاهی آمد به خاقان چین
دلش گشت پر درد و سر پر ز کین
سپه را ز قجغارباشی براند
به چین وختن نامداری نماند
ز خویشان ارجاسب وافراسیاب
نپرداخت یک تن به آرام و خواب
برفتند یکسر به گلزریون
همه سر پر از خشم و دل پر زخون
سپهدار خاقان چین سنجه بود
همی به آسمان بر زد از خاک دود
ز جوش سواران به چاچ اندرون
چو خون شد به رنگ آب گلزریون
چو آگاه شد غاتفر زان سخن
که خاقان چینی چه افگند بن
سپاهی ز هیتالیان برگزید
که گشت آفتاب ازجهان ناپدید
زبلخ وز شگنان و آموی و زم
سلیح وسپه خواست و گنج درم
ز سومان وز ترمذ و ویسه گرد
سپاهی برآمد زهرسوی گرد
ز کوه و بیابان وز ریگ و شخ
بجوشید لشکر چو مور و ملخ
چو بگذشت خاقان برود برک
توگفتی همی تیغ بارد فلک
سپاه انجمن کرد بر مای و مرغ
سیه گشت خورشید چون پر چرغ
ز بس نیزه وتیغهای بنفش
درفشیدن گونه گونه درفش
به خارا پر از گرد وکوپال بود
که لشکرگه شاه هیتال بود
بشد غاتفر با سپاهی چو کوه
ز هیتال گرد آور دیده گروه
چو تنگ اندرآمد ز هر سو سپاه
ز تنگی ببستند بر باد راه
درخشیدن تیغهای سران
گراییدن گرزهای گران
توگفتی که آهن زبان داردی
هوا گرز را ترجمان داردی
یکی باد برخاست و گردی سیاه
بشد روشنایی ز خورشید و ماه
کشانی وسغدی شدند انجمن
پر از آب رو کودک و مرد وزن
که تا چون بود کارآن رزمگاه
کرا بردهد گردش هور وماه
یکی هفته آن لشکر جنگجوی
بروی اندر آورده بودند روی
به هر جای برتودهای کشته بود
ز خون خاک وسنک ارغوان گشته بود
ز بس نیزه و گرز و کوپال و تیغ
توگفتی همی سنگ بارد ز میغ
نهان شد بگرد اندرون آفتاب
پر از خاک شد چشم پران عقاب
بهشتم سوی غاتفر گشت گرد
سیه شد جهان چوشب لاژورد
شکست اندر آمد به هیتالیان
شکستی که بستنش تا سالیان
ندیدند وهرکس کزیشان بماند
به دل در همی نام یزدان بخواند
پراگنده بر هر سویی خسته بود
همه مرز پرکشته وبسته بود
همی این بدان آن بدین گفت جنگ
ندیدیم هرگز چنین با درنگ
همانا نه مردم بدند آن سپاه
نشایست کردن بدیشان نگاه
به چهره همه دیو بودند و دد
به دل دور ز اندیشه نیک و بد
ز ژوپین وز نیزه و گرز و تیغ
توگفتی ندانند راه گریغ
همه چهرهٔ اژدها داشتند
همه نیزه بر ابر بگذاشتند
همه چنگهاشان بسان پلنگ
نشد سیر دلشان توگویی ز جنگ
یکی زین ز اسبان نبرداشتند
بخفتند و بر برف بگذاشتند
خورش بارگی راهمه خار بود
سواری بخفتی دو بیدار بود
نداریم ما تاب خاقان چین
گذر کرد باید به ایران زمین
گر ای دون که فرمان برد غاتفر
ببندد به فرمان کسری کمر
سپارد بدو شهر هیتال را
فرامش کند گرز و کوپال را
وگرنه خود از تخمهٔ خوشنواز
گزینیم جنگاوری سرفراز
که اوشاد باشد بنوشینروان
بدو دولت پیر گردد جوان
بگوید بدو کار خاقان چین
جهانی بروبر کنند آفرین
که با فر و برزست و بخش و خرد
همی راستی را خرد پرورد
نهادست بر قیصران باژ و ساو
ندارند با او کسی زور و تاو
ز هیتالیان کودک و مرد وزن
برین یک سخن برشدند انجمن
چغانی گوی بود فرخنژاد
جهانجوی پر دانش و بخش و داد
خردمند و نامش فغانیش بود
که با گنج و با لشکر خویش بود
بزرگان هیتال وخاقان چین
به شاهی برو خواندند آفرین
پس آگاهی آمد به شاه بزرگ
ز خاقان که شد نامدار سترگ
ز هیتال و گردان آن انجمن
که آمد ز خاقان بریشان شکن
ز شاه چغانی که با بخت نو
بیامد نشست از بر تخت نو
پراندیشه بنشست شاه جهان
ز گفتار بیدار کارآگهان
به ایوان بیاراست جای نشست
برفتند گردان خسروپرست
ابا موبد موبدان اردشیر
چوشاپور وچون یزدگرد دبیر
همان بخردان نماینده راه
نشستند یک سر بر تخت شاه
چنین گفت کسری که ای بخردان
جهان گشته و کار دیده ردان
یکی آگهی یافتم ناپسند
سخنهای ناخوب و ناسودمند
ز هیتال وز ترک وخاقان چین
وزان مرزبانان توران زمین
بی اندازه لشکر شدند انجمن
ز چاچ وز چین وز ترک و ختن
یکی هفته هیتال با ترک و چین
ز اسبان نبرداشتند ایچ زین
به فرجام هیتال برگشته شد
دو بهره مگر خسته و کشته شد
بدان نامداری که هیتال بود
جهانی پر از گرز وکوپال بود
شگفتست کآمد بریشان شکست
سپهبد مباد ایچ با رای پست
اگر غاتفر داشتی نام و رای
نبردی سپهر آن سپه را ز جای
چوشد مرز هیتالیان پر ز شور
بجستند از تخم بهرام گور
نو آیین یکی شاه بنشاندند
به شاهی برو آفرین خواندند
نشستست خاقان بدان روی چاج
سرافراز با لشگر و گنج تاج
ز خویشان ارجاسب و افراسیاب
جز از مرز ایران نبینند به خواب
ز پیروزی لشکر غاتفر
همیبرفرازد به خورشید سر
سزد گر نباشیم همداستان
که خاقان نخواند چنین داستان
که تا آن زمین پادشاهی مراست
که دارند ازو چینیان پشت راست
همه زیردستان از ایشان به رنج
سپرده بدیشان زن و مرد و گنج
چه بینید یکسر کنون اندرین
چه سازیم با ترک وخاقان چین
بزرگان داننده برخاستند
همه پاسخش را بیاراستند
گرفتند یک سر برو آفرین
که ای شاه نیک اختر و پاکدین
همه مرز هیتال آهرمنند
دورویند واین مرز را دشمنند
بریشان سزد هرچ آید ز بد
هم از شاه گفتار نیکو سزد
ازیشان اگر نیستی کین و درد
جز از خون آن شاه آزادمرد
بکشتند پیروز را ناگهان
چنان شهریاری چراغ جهان
مبادا که باشند یک روز شاد
که هرگز نخیزد ز بیداد داد
چنینست بادافره دادگر
همان بدکنش را بد آید به سر
ز خاقان اگر شاه راند سخن
که دارد به دل کین و درد کهن
سزد گر ز خویشان افراسیاب
بدآموز دارد دو دیده پرآب
دگر آنک پیروز شد دل گرفت
اگر زو بترسی نباشد شگفت
ز هیتال وز لشکر غاتفر
مکن یاد وتیمار ایشان مخور
ز خویشان ارجاسب و افراسیاب
زخاقان که بنشست ازان روی آب
به روشن روان کار ایشان بساز
تویی درجهان شاه گردن فراز
فروغ از تو گیرد روان و خرد
انوشه کسی کو روان پرورد
تو داناتری از بزرگ انجمن
نبایدت فرزانه و رای زن
تو را زیبد اندر جهان تاج وتخت
که با فر و برزی و با رای و بخت
اگر شاه سوی خراسان شود
ازین پادشاهی هراسان شود
هرآن گه که بینند بیشاه بوم
زمان تا زمان لشکر آید ز روم
از ایرانیان باز خواهند کین
نماند بروبوم ایران زمین
نه کس پای برخاک ایران نهاد
نه زین پادشاهی ببد کرد یاد
اگر شاه را رای کینست وجنگ
ازو رام گردد به دریا نهنگ
چو بشنید ز ایرانیان شهریار
ز بزم وز پرخاش وز کارزار
کسی را نبد گرد رزم آرزوی
به بزم و بناز اندرون کرده خوی
بدانست شاه جهان کدخدای
که اندر دل بخردان چیست رای
چنین داد پاسخ که یزدان سپاس
کزو دارم اندر دو گیتی هراس
که ایشان نجستند جز خواب وخورد
فراموش کردند گرد نبرد
شما را بر آسایش و بزمگاه
گران شد چنینتان سر از رزمگاه
تن آسان شود هرک رنج آورد
ز رنج تنش باز گنج آورد
به نیروی یزدان سرماه را
بسیجیم یک سر همه راه را
به سوی خراسان کشم لشکری
بخواهم سپاهی ز هرکشوری
جهان از بدان پاک بیخوکنم
بداد ودهش کشوری نو کنم
همه نامداران فروماندند
به پوزش برو آفرین خواندند
که ای شاه پیروز با فر و داد
زمانه به دیدار توشاد باد
همه نامداران تو را بندهایم
به فرمان و رایت سرافگندهایم
هرآنگه که فرمان دهد کارزار
نبیند ز ما کاهلی شهریار
ازان پس چو بنشست با رایزن
بزرگان وکسری شدند انجمن
همیبود ازین گونه تا ماه نو
برآمد نشست از برگاه نو
تو گفتی که جامی ز یاقوت زرد
نهادند بر چادر لاژورد
بدیدند بر چهرهٔ شاه ماه
خروشی برآمد ز درگاه شاه
چو برزد سر از کوه رخشان چراغ
زمین شد به کردار زرین جناغ
خروش آمد و نالهٔ گاو دم
ببستند بر پیل رویینه خم
دمادم به لشکر گه آمد سپاه
تبیره زنان برگرفتند راه
بدرگاه شد یزدگرد دبیر
ابا رایزن موبد اردشیر
نبشتند نامه به هر کشوری
بهر نامداری و هرمهتری
که شد شاه با لشکر از بهر رزم
شما کهتری را مسازید بزم
بفرمود نامه بخاقان چین
فغانیش راهم بکرد آفرین
یکی لشکری از مداین براند
که روی زمین جز بدریا نماند
زمین کوه تاکوه یک سر سپاه
درفش جهاندار بر قلبگاه
یکی لشکری سوی گرگان کشید
که گشت آفتاب از جهان ناپدید
بیاسود چندی ز بهر شکار
همیگشت درکوه و در مرغزار
بسغد اندرون بود خاقان که شاه
به گرگان همی رای زد با سپاه
ز خویشان ارجاسب و افراسیاب
شده سغد یکسر چو دریای آب
همیگفت خاقان سپاه مرا
زمین برنتابد کلاه مرا
از ایدر سپه سوی ایران کشیم
وز ایران به دشت دلیران کشیم
همه خاک ایران به چین آوریم
همان تازیان را بدین آوریم
نمانم که کس تاج دارد نه تخت
نه اورنگ شاهی نه از تخت بخت
همیبود یک چند باگفت وگوی
جهانجوی با لشکری جنگجوی
چنین تا بیامد ز شاه آگهی
کز ایران بجنبید با فرهی
وزان به خت پیروزی و دستگاه
ز دریا به دریا کشیده سپاه
بپیچید خاقان چو آگاه شد
به رزم اندرون راه کوتاه شد
به اندیشه بنشست با رایزن
بزرگان لشکر شدند انجمن
سپهدار خاقان به دستور گفت
که این آگهی خوار نتوان نهفت
شنیدم که کسری به گرگان رسید
همه روی کشور سپه گسترید
ندارد همانا ز ما آگاهی
وگر تارک از رای دارد تهی
ز چین تا به جیحون سپاه منست
جهان زیر فر کلاه منست
مرا پیش او رفت باید به جنگ
بپوشد درم آتش نام وننگ
گماند کزو بگذری راه نیست
و گر در زمانه جز او شاه نیست
بیاگاهد اکنون چومن جنگجوی
شوم با سواران چین پیش اوی
خردمند مردی به خاقان چین
چنین گفت کای شهریار زمین
تو با شاه ایران مکن رزم یاد
مده پادشاهی و لشکر به باد
ز شاهان نجوید کسی جای اوی
مگر تیره باشد دل و رای اوی
که با فر او تخت را شاه نیست
بدیدار او در فلک ماه نیست
همی باژ خواهد ز هند وز روم
ز جایی که گنجست و آباد بوم
خداوند تاجست و زیبای تخت
جهاندار و بیدار و پیروز بخت
چوبشنید خاقان ز موبد سخن
یکی رای شایسته افگند بن
چنین گفت با کاردان راهجوی
که این را چه بیند خردمند روی
دوکارست پیش اندرون ناگزیر
که خامش نشاید بدن خیره خیر
که آن را به پایان جز از رنج نیست
به از بر پراگندن گنج نیست
ز دینار پوشش نیاید نه خورد
نه گستردنی روز ننگ و نبرد
بدو ایمنی باید و خوردنی
همان پوشش و نغز گستردنی
هرآنکس که از بد هراسان شود
درم خوار گیرد تن آسان شود
ز لشکر سخنگوی ده برگزید
که دانند گفتار دانا شنید
یکی نامه بنبشت با آفرین
سخندان چینی چو ار تنگ چین
برفت آن خرد یافته ده سوار
نهان پرسخن تا درشهریار
به کسری چو برداشتند آگهی
بیاراست ایوان شاهنشهی
بفرمود تا پرده برداشتند
ز درگاهشان شاد بگذاشتند
برفتند هر ده برشهریار
ابا نامه و هدیه و با نثار
جهاندار چون دید بنواختشان
ز خاقان بپرسید و بنشاختشان
نهادند سر پیش او بر زمین
بدادند پیغام خاقان چین
به چینی یکی نامهای برحریر
فرستاده بنهاد پیش دبیر
دبیر آن زمان نامه خواندن گرفت
همه انجمن ماند اندر شگفت
سر نامه بود از نخست آفرین
ز دادار بر شهریار زمین
دگر سر فرازی و گنج و سپاه
سلیح وبزرگی نمودن به شاه
سه دیگر سخن آنک فغفور چین
مراخواند اندر جهان آفرین
مرا داد بیآرزو دخترش
نجویند جز رای من لشکرش
وزان هدیه کز پیش نزدیک شاه
فرستاد وهیتال بستد ز راه
بران کینه رفتم من از شهر چاج
که بستانم از غاتفر گنج وتاج
بدان گونه رفتم ز گلزریون
که شد لعلگون آب جیحون ز خون
چو آگاهی آمد به ماچین و چین
بگوینده برخواندیم آفرین
ز پیروزی شاه ومردانگی
خردمندی و شرم و فرزانگی
همه دوستی بودی اندرنهان
که جوییم باشهریار جهان
چو آن نامه بشنید و گفتار اوی
بزرگی ومردی وبازار اوی
فرستاده راجایگه ساختند
ستودند بسیار و بنواختند
چو خوان ومی آراستی میگسار
فرستاده راخواستی شهریار
ببودند یک ماه نزدیک شاه
به ایوان بزم و به نخچیرگاه
یکی بارگه ساخت روزی به دشت
ز گردسواران هوا تیره گشت
همه مرزبانان زرین کمر
بلوچی و گیلی به زرین سپر
سراسر بدان بارگاه آمدند
پرستنده نزدیک شاه آمدند
چوسیصدز پیلان زرین ستام
ببردند وشمشیر زرین نیام
درخشیدن تیغ و ژوپین وخشت
توگویی که زر اندر آهن سرشت
بدیبا بیاراسته پشت پیل
بدو تخت پیروزه هم رنگ نیل
زمین پرخروش وهوا پر ز جوش
همی کر شد مردم تیزگوش
فرستادهٔ بردع وهند و روم
ز هر شهریاری ز آباد بوم
ز دشت سواران نیزه گزار
برفتند یک سر سوی شهریار
به چینی نمود آنک شاهی کراست
ز خورشید تا پشت ماهی کراست
هوا پر شد از جوش گرد سوار
زمین پرشد از آلت کار زار
به دشت اندر آورد گه ساختند
سواران جنگی همیتاختند
به کوپال و تیغ و بتیر و کمان
بگشتند گردنکشان یک زمان
همه دشت ژوپینزن و نیزهدار
به یک سو پیاده به یک سو سوار
فرستادهگان را ز هر کشوری
ز هر نامداری و هر مهتری
شگفت آمد از لشکر و ساز اوی
همان چهره و نام وآواز اوی
فرستادگان یک به دیگر به راز
بگفتند کین شاه گردنفراز
هنر جوید وهیچ پیچد عنان
به کردار پیکر نماید سنان
هنرگرد نمودی به ما شهریار
ازو داشتی هر یکی یادگار
چو هریک برفتی برشاه خویش
سخن داشتی یارهمراه خویش
بگفتی که چون شاه نوشینروان
بدیده نبینند پیر و جوان
سخن هرچ گفتند اندر نهان
بگفتند با شهریار جهان
به گنجور فرمود پس شهریار
که آرد به دشت آلت کارزار
بیاورد خفتان وخود و زره
بفرمود تا برگشاید گره
گشاده برون کرد زورآزمای
نبرداشتی جوشن او زجای
همان خود و خفتان و کوپال اوی
نبرداشتی جز بر و یال اوی
کمانکش نبودی به لشکر چنوی
نه ازنامداران چنان جنگجوی
به آوردگه رفت چون پیل مست
یکی گرزه گاو پیکر به دست
به زیر اندرون با رهٔ گامزن
ز بالای او خیره شد انجمن
خروش آمد و ناله کرنای
هم از پشت پیلان جرنگ درای
تبیره زنان پیش بردند سنج
زمین آمد از سم اسبان به رنج
شهنشاه با خود و گبر و سنان
چپ و راست گردان و پیچان عنان
فرستادگان خواندند آفرین
یکایک نهادند سر بر زمین
به ایوان شد از دشت شاه جهان
یکایک برفتند با اومهان
بفرمود تا پیش او شد دبیر
ابا موبد موبدان اردشیر
به قرطاس برنامهٔ خسروی
نویسنده بنوشت بر پهلوی
قلم چون دو رخ را به عنبر بشست
سرنامه کرد آفرین از نخست
بران دادگر کوسپهر آفرید
بلندی وتندی و مهر آفرید
همه بندهگانیم و او پادشاست
خرد برتوانایی او گواست
نفس جز به فرمان اونشمرد
پی مور بی او زمین نسپرد
ازو خواستم تا مگر آفرین
رساند ز ما سوی خاقان چین
نخست آنک گفتی ز هیتالیان
کزان گونه بستند بد را میان
به بیداد برخیره خون ریختند
به دام نهاده خود آویختند
اگر بد کنش زور دارد چو شیر
نباید که باشد به یزدان دلیر
چوایشان گرفتند راه پلنگ
تو پیروز گشتی برایشان به جنگ
و دیگر که گفتی ز گنج و سپاه
ز نیروی فغفور و تخت و کلاه
کسی کز بزرگی زند داستان
نباشد خردمند همداستان
توتخت بزرگی ندیدی نه تاج
شگفت آمدت لشکر و مرز چاج
چنین باکسی گفت باید که گنج
نبیند نه لشکر نه رزم و نه رنج
بزرگان گیتی مرا دیدهاند
کسان کم ندیدند بشنیدهاند
که دریای چین را ندارم به آب
شود کوه از آرام من درشتاب
سراسر زمین زیر گنج منست
کجا آب وخاکست رنج منست
سه دیگر کجا دوستی خواستی
به پیوند ما دل بیاراستی
همی بزم جویی مرا نیست رزم
نه خرد کسی رزم هرگز به بزم
و دیگر که با نامبردار مرد
نجوید خردمند هرگز نبرد
بویژه که خود کرده باشد به جنگ
گه رزم جستن نجوید درنگ
بسی دیده باشد گه کارزار
نخواهد گه رزم آموزگار
دل خویش باید که درجنگ سخت
چنان رام دارد که با تاج و تخت
تو را یار بادا جهان آفرین
بماناد روشن کلاه و نگین
نهادند برنامه بر مهر شاه
بیاراست آن خسروی تاج و گاه
برسم کیان خلعت آراستند
فرستاده را پیش اوخواستند
ز پیغام هرچش به دل بود نیز
به گفتار بر نامه بفزود نیز
بخوبی برفتند ز ایوان شاه
ستایش کنان برگرفتند راه
رسیدند پس پیش خاقان چین
سراسر زبانها پر از آفرین
جهاندیده خاقان بپردخت جای
بیامد برتخت او رهنمای
فرستادهگان راهمه پیش خواند
ز کسری فراوان سخنها براند
نخست ازهش و دانش و رای اوی
ز گفتار و دیدار و بالای او
دگر گفت چندست با او سپاه
ازیشان که دارد نگین و کلاه
ز داد وز بیداد وز کشورش
هم از لشکر و گنج وز افسرش
فرستاده گویا زبان برگشاد
همه دیدها پیش او کرد یاد
به خاقان چین گفت کای شهریار
تواو را بدین زیردستی مدار
بدین روزگاری که ما نزد اوی
ببودیم شادان دل و تازه روی
به ایوان رزم و به دشت شکار
ندیدیم هرگز چنو شهریار
به بالای سروست و هم زور پیل
به بخشندگی همچو دریای نیل
چو برگاه باشد سپهر وفاست
به آورد گه هم نهنگ بلاست
اگر تیز گردد بغرد چو ابر
از آواز او رام گردد هژبر
وگر میگسارد به آواز نرم
همی دل ستاند به گفتار گرم
خجسته سرو شست بر گاه و تخت
یکی بارور شاخ زیبا درخت
همه شهر ایران سپاه ویند
پرستندگان کلاه ویند
چوسازد به دشت اندرون بارگاه
نگنجد همی درجهان آن سپاه
همه گرزداران با زیب وفر
همه پیشکاران به زرین کمر
ز پیل وز بالا و از تخت عاج
ز اورنگ وز یاره و طوق و تاج
کس آیین او رانداند شمار
به گیتی جز از دادگر شهریار
اگر دشمنش کوه آهن شود
برخشم اوچشم سوزن شود
هرآنکس که سیر آید از روزگار
شود تیز وبا او کند کارزار
چوخاقان چین آن سخنها شنید
بپژمرد وشد چون گل شنبلید
دلش زان سخنها بدو نیم شد
وز اندیشه مغزش پر از بیم شد
پراندیشه بنشست با رایزن
چنین گفت با نامدار انجمن
که ای بخردان روی این کارچیست
پراندیشه وخسته ز آزار کیست
نباید که پیروز گشته به جنگ
همه نامها بازگردد به ننگ
ز هرگونهٔ موبدان خواستند
چپ و راست گفتند و آراستند
چنین گفت خاقان که اینست راه
که مردم فرستیم نزدیک شاه
به اندیشه در کار پیشی کنیم
بسازیم با شاه وخویشی کنیم
پس پرده ما بسی دخترست
که برتارک بانوان افسرست
یکی را به نام شهنشه کنیم
ز کار وی اندیشه کوته کنیم
چو پیوند سازیم با او به خون
نباشد کس اورا به بد رهنمون
بدو نازش وسرفرازی بود
وزو بگذری جنگ و بازی بود
ردان را پسند آمد این رایشاه
به آواز گفتند کاین است راه
ز لشکر سه پرمایه را برگزید
که گویند و دانند پاسخ شنید
درگنج دینار بگشاد و گفت
که گوهر چرا باید اندر نهفت
اگر نام راباید و ننگ را
وگر بخشش و رزم و آهنگ را
یکی هدیهای ساخت کاندر جهان
کسی آن ندید از کهان ومهان
دبیر جهاندیده را پیش خواند
سخن هرچ بودش به دل در براند
نخست آفرین کرد برکردگار
توانا ودانا و پروردگار
خداوند کیوان و خورشید وماه
خداوند پیروزی ودستگاه
ز بنده نخواهد جز از راستی
نجوید به داد اندرون کاستی
ازو باد برشاه ایران درود
خداوند شمشیر و کوپال و خود
خداوند دانایی وتاج وتخت
ز پیروزگر یافته کام و بخت
بداند جهاندار خسرونژاد
خردمند با سنگ و فرهنگ و راد
که مردم به مردم بوند ارجمند
اگر چند باشد بزرگ و بلند
فرستادگان خردمند من
که بودند نزدیک پیوند من
ازان بارگه چون بدین بارگاه
رسیدند وگفتند چندی ز شاه
ز داد وخردمندی و بخت اوی
ز تاج و سرافرازی و تخت اوی
چنان آرزو خاست کز فر تو
بباشیم در سایهٔ پرتو
گرامیتو راز خون دل چیز نیست
هنرمند فرزند با دل یکیست
یکی پاک دامن که آهستهتر
فزونتر بدیدار وشایستهتر
بخواهد ز من گر پسند آیدش
همانا که این سودمند آیدش
نباشد جدا مرز ایران ز چین
فزاید ز ما درجهان آفرین
پس اندر نبشتند چینی حریر
ببردند با مهر پیش وزیر
سه مرد گرانمایه وچربگوی
گزین کرد خاقان ز خویشان اوی
برفتند زان بارگاه بلند
به ایران به نزدیک شاه ارجمند
چو بشنید کسری بیاراست تاج
نشست از بر خسروی تخت عاج
سه مرد گرانمایه و هوشمند
رسیدند نزدیک تخت بلند
سه بدره ز دینار چون سی هزار
ببردند و کردند پیشش نثار
ز زرین و سیمین و دیبای چین
درفشانتر ازآسمان بر زمین
فرستادگان را چو بنشاختند
به چینی زبان آفرین ساختند
سزاوار ایشان یکی جایگاه
همانگه بیاراست دستور شاه
بگشت اندرین نیز یک شب سپهر
چو برزد سر از کوه تابنده مهر
نشست از برتخت پیروز شاه
ز یاقوت بنهاد بر سر کلاه
بفرمود تاموبد و رایزن
برفتند با نامدار انجمن
چنین گفت کان نامهٔ برحریر
بیارند و بنهند پیش دبیر
همه نامداران نشستند گرد
خرامان بر شاه شد یزدگرد
چو آن نامه بر شاه ایران بخواند
همه انجمن در شگفتی بماند
ز بس خوبی و پوزش وآفرین
که پیدا بد از گفت خاقان چین
همه سرفرازان پرهیزکار
ستایش گرفتند برشهریار
که یزدان سپاس و بدویم پناه
که ننشست یک شاه بر پیشگاه
به پیروزی و فرو اورند شاه
بخوبی ونرمی و پیوند شاه
همه دشمنان پیش تو بندهاند
وگر کهتری راسرافگندهاند
همه بیم زان لشکر چاج بود
ز خاقان که با گنج و با تاج بود
به فر شهنشاه شد نیکخواه
همی راه جوید به نزدیک شاه
هرآنکس که دارد ز گردان خرد
تن آسانی و راستی پرورد
چودانست خاقان که او تاو شاه
ندارد به پیوند او جست راه
نباید بدین کار کردن درنگ
که کس را ز پیوند اونیست ننگ
ز چین تا بخارا سپاه ویند
همه مهتران نیک خواه ویند
چو بشنید گفتار آن بخردان
بزرگان و بیداردل موبدان
ز بیگانه ایوان بپرداختند
فرستاده را پیش بنشاختند
شهنشاه بسیار بنواختشان
به نزدیکی تخت بنشاختشان
پیام جهاندار بگزاردند
براسب سخن پای بفشاردند
چو بشنید شاه آن سخنهای گرم
ز گردان چینی به آواز نرم
چنین داد پاسخ که خاقان چین
بزرگست و با دانش وآفرین
به فرزند پیوند جوید همی
رخ دوستی را بشوید همی
هرآنکس که دارد روانش خرد
به چشم خرد کارها بنگرد
بسازیم و این رای فرخ نهیم
سخن هرچ گفتست پاسخ دهیم
چنان باید اکنون که خاقان چین
دل ماکند شاد بر به گزین
کسی را فرستم که دارد خرد
شبستان او سر به سر بنگرد
یکی برگزیند که نامی ترست
به خاقان چین برگرامی ترست
ببیند که تا چون بود مادرش
بود از نژاد کیان گوهرش
چواین کرده باشد که کردیم یاد
سخن را به پیوستگی داد داد
فرستادگان خواندند آفرین
که از شاه شادست خاقان چین
که در پرده پوشیده رویان اوی
ز دیدار آنکس نپوشند روی
شهنشاه بشنید ز ایشان سخن
برو تازه شد روزگار کهن
نویسندهٔ نامه را پیش خواند
ز خاقان فراوان سخنها براند
بفرمود تا نامه پاسخ نبشت
گزینده سخنهای فرخ نبشت
نخست آفرین کرد بر کردگار
جهاندار پیروز و پروردگار
به فرمان اویست گیتی به پای
همویست بر نیک و بد رهنمای
کسی راکه خواهد کند ارجمند
ز پستی برآرد به چرخ بلند
دگر مانده اندر بد روزگار
چو نیکی نخواهد بدو کردگار
بهرنیکی از وی شناسم سپاس
وگر بد کنم زو دل اندر هراس
نباید که جان باشد اندر تنم
اگر بیم و امید از و برکنم
رسید این فرستادهٔ به آفرین
ابا گرم گفتار خاقان چین
شنیدم ز پیوستگی هرچ گفت
ز پاکان که او دارد اندر نهفت
مرا شاد شد دل زپیوند تو
بویژه ز پوشیده فرزند تو
فرستادم اینک یکی هوشمند
که دارد خرد جان او را ببند
بیاید بگوید همه راز من
ز فرجام پیوند و آغاز من
همیشه تن و جانت پرشرم باد
دلت شاد و پشتت به ما گرم باد
نویسنده چون خامه بیکار گشت
بیاراست قرطاس واندر نوشت
همان چون سرشک قلم کرد خشک
نهادند مهری بروبر ز مشک
برایشان یکی خلعت افگند شاه
کزان ماند اندر شگفتی سپاه
گزین کرد کسری خردمند و راد
کجا نام او بود مهران ستاد
ز ایرانیان نامور صد سوار
سخنگوی و شایسته و نامدار
چنین گفت کسری به مهران ستاد
که رو شاد و پیروز با مهر و داد
زبان وگمان بایدت چربگوی
خرد رهنمای ودل آزر مجوی
شبستان او را نگه کن نخست
بد و نیک بایدکه دانی درست
به آرایش چهره و فر و زیب
نباید که گیرندت اندر فریب
پس پردهٔ او بسی درخترست
که با فر و بالا و با افسرست
پرستار زاده نیاید به کار
اگر چند باشد پدر شهریار
نگر تا کدامست با شرم و داد
به مادر که دارد ز خاتون نژاد
نبیره جهاندار فغفور چین
ز پشت سپهدار خاقان چین
اگر گوهرتن بود با نژاد
جهان زو شود شاد او نیز شاد
چوبشنید مهران ستاد این ز شاه
بسی آفرین کرد بر تاج و گاه
برفت از بر گاه گیتیفروز
به فرخنده فال و بخرداد روز
به خاقان چین آگهی شد که شاه
فرستاده مهران ستاد و سپاه
چوآمد به نزدیک خاقان چین
زمین را ببوسید و کرد آفرین
جهانجوی چون دید بنواختش
یکی نامور جایگه ساختش
ازان کارخاقان پراندیشه گشت
به سوی شبستان خاتون گذشت
سخنهای نوشینروان برگشاد
ز گنج وز لشکر بسی کرد یاد
بدو گفت کین شاه نوشینروان
جوانست و بیدار و دولت جوان
یکی دختری داد باید بدوی
که ما را فزاید بدو آبروی
تو را در پس پرده یک دخترست
کجا بر سر بانوان افسرست
مرا آرزویست از مهر اوی
که دیده نبردارم از چهر اوی
چهارست نیز از پرستندگان
پرستار و بیداردل بندگان
از ایشان یکی را سپارم بدوی
برآسایم از جنگ وز گفت و گوی
بدو گفت خاتون که با رای تو
نگیرد کس اندر جهان جای تو
برین گونه یک شب بپیمود خواب
چنین تا برآمد ز کوه آفتاب
بیامد بدر گاه مهران ستاد
برتخت او رفت و نامه بداد
چوآن نامه برخواند خاقان چین
ز پیمان بخندید وز به گزین
کلید شبستان بدو داد و گفت
برو تا کرا بینی اندر نهفت
پرستار با او بیامد چهار
که خاقان بدیشان بدی استوار
چومهران ستاد آن سخنها شنید
بیاورد با استواران کلید
درحجره بگشاد و اندر شدند
پرستندگان داستانها زدند
که آن راکه اکنون تو بینی بداد
ستاره ندیدست و خورشید و باد
شبستان بهشتی شد آراسته
پر از ماه و خورشید و پرخواسته
پری چهره بر گاه بنشست پنج
همه برسران تاج و در زیر گنج
مگر دخت خاتون که افسر نداشت
همان یاره وطوق وگوهرنداشت
یکی جامهٔ کهنه بد بر برش
کلاهی زمشک ایزدی بر سرش
ز گرده برخ برنگارش نبود
جز آرایش کردگارش نبود
یکی سرو بد بر سرش ماه نو
فروزان ز دیدار او گاه نو
چومهران ستاد اندرو بنگرید
یکی را بدیدار چون او ندید
بدانست بینادل رای راد
که دورند خاقان وخاتون ز داد
به دستار ودستان همی چشم اوی
بپوشید وزان تازه شد خشم اوی
پرستنده را گفت نزدیک شاه
فراوان بود یاره و تاج و گاه
من این را که بیتاج و آرایشست
گزیدم که این اندر افزایشست
به رنج از پی به گزین آمدم
نه از بهر دیبای چین آمدم
بدو گفت خاتون که ای مرد پیر
نگویی همی یک سخن دلپذیر
تو آن را با فر و زیبست و رای
دل فروز گشته رسیده به جای
به بالای سرو و برخ چون بهار
بداند پرستیدن شهریار
همی کودکی نارسیده به جای
برو برگزینی نه ای پاکرای
چنین پاسخ آورد مهران ستاد
که خاقان اگر سر بپیچد ز داد
بداند که شاه جهان کدخدای
بخواند مرا نیز ناپاک رای
من این را پسندم که بیتخت عاج
ندارد ز بن یاره وطوق وتاج
اگر مهتران این نبینند رای
چوفرمان بود باز گردم به جای
نگه کرد خاقان به گفتار اوی
شگفت آمدش رای وکردار اوی
بدانست کان پیر پاکیزه مغز
بزرگست و شاسیته کار نغز
خردمند بنشست با رایزن
بپالود زایوان شاه انجمن
چو پردخته شد جایگاه نشست
برفتند با زیج رومی بدست
ستاره شناسان و کندآوران
هرآنکس که بودند ز ایشان سران
بفرمود تا هر کرا بود مهر
بجستند یک سر شمار سپهر
همیکرد موبد به اختر نگاه
زکردار خاقان و پیوند شاه
چنین گفت فرجام کای شهریار
دلت را ببد هیچ رنجه مدار
که این کار جز بر بهی نگذرد
ببد رای دشمن جهان نسپرد
چنینست راز سپهر بلند
همان گردش اختر سودمند
کزین دخت خاقان وز پشت شاه
بیاید یکی شاه زیبای گاه
برو شهریاران کنند آفرین
همان پرهنر سرفرازان چین
چو بشنید خاقان دلش گشت خوش
بخندید خاتون خورشیدفش
چو از چاره دلها بپرداختند
فرستاده را پیش بنشاختند
بگفتند چیزی که بایست گفت
ز فرزند خاتون که بد در نهفت
بپذرفت مهران ستاد از پدر
به نام شهنشاه پیروزگر
میانجی بپذرفت خاقان به داد
همان راکه دارد ز خاتون نژاد
پرستندگان با نثار آمدند
به شادی بر شهریار آمدند
وزان پس یکی گنج آراسته
بدو در ز هر گونهای خواسته
ز دینار و ز گوهر و طوق و تاج
همان مهر پیروزه و تخت عاج
یکی دیگر ازعود هندی به زر
برو بافته چند گونه گهر
ابا هر یکی افسری شاهوار
صد اسب و صد استر به زین و به بار
شتر بارکرده ز دیبای چین
بیاراسته پشت اسبان به زین
چهل را ز دیبای زربفت گون
کشیده زبر جد به زر اندرون
صد اشتر ز گستردنی بار کرد
پرستنده سیصد پدیدار کرد
همیبود تاهرکسی برنشست
برآیین چین با درفشی بدست
بفرمود خاقان پیروزبخت
که بنهند برکوههٔ پیل تخت
برو بافته شوشهٔ سیم و زر
به شوشه درون چند گونه گهر
درفشی درفشان به دیبای چین
که پیدا نبودی ز دیبا زمین
به صد مردش از جای برداشتند
ز هامون به گردون برافراشتند
ز دیبا بیاراست مهدی به زر
به مهد اندرون نابسوده گهر
چو سیصد پرستار با ماهروی
برفتند شاداندل و راهجوی
فرستاد فرزند را نزد شاه
سپاهی همیرفت با او به راه
پرستنده پنجاه و خادم چهل
برو برگذشتند شادان به دل
چوپردخته شد زان بیامد دبیر
بیاورد مشک و گلاب وحریر
یکی نامه بنوشت ار تنگوار
پر آرایش و بوی و رنگ و نگار
نخستین ستود آفریننده را
جهاندار و بیدار و بیننده را
که هرچیز کو سازد اندر بوش
بران سو بود بندگان را روش
شهنشاه ایران مرا افسرست
نه پیوند او از پی دخترست
که تامن شنیدستم از بخردان
بزرگان و بیدار دل موبدان
ز فر و بزرگی و اورند شاه
بجستم همی رای و پیوند شاه
که اندر جهان سر به سر دادگر
جهاندار چون او نبندد کمر
به مردی و پیروزی و دستگاه
به فر و بنیرو و تخت و کلاه
به رادی و دانش به رای وخرد
ورا دین یزدان همیپرورد
فرستادم اینک جهان بین خویش
سوی شاه کسری به آیین خویش
بفرمودهام تا بود بندهوار
چوشاید پس پردهٔ شهریار
خردگیرد از فر و فرهنگ اوی
بیاموزد آیین وآهنگ اوی
که بخت وخرد رهنمون تو باد
بزرگی ودانش ستون تو باد
نهادند مهر از بر مشک چین
فرستاده را داد و کرد آفرین
یکی خلعت از بهر مهران ستاد
بیاراست کان کس ندارد به یاد
که دادی کسی از مهان جهان
فرستاده را آشکار ونهان
همان نیز یارانش را هدیه داد
ز دینار وز مشکشان کرد شاد
همیرفت با دختر وخواسته
سواران و پیلان آراسته
چنین تا لب رود جیحون کشید
به مژگان همی از دلش خون کشید
همیبود تا رود بگذاشتند
ز خشکی بران روی برداشتند
ز جیحون دلی پر زخون بازگشت
ز فرزند با درد انباز گشت
جو آگاهی آمد ز مهران ستاد
همی هر کس آن مر ده را هدیه داد
یکایک همیخواندند آفرین
ابرشاه ایران وسالار چین
دلی شاد با هدیه و با نثار
همه مهربان و همه دوستار
ببستند آذین به شهر و به راه
درم ریختند از بر تخت شاه
به آموی و راه بیابان مرو
زمین بود یک سر چو پر تذرو
چنین تا به بسطام وگرگان رسید
تو گفتی زمین آسمان را ندید
زآیین که بستند بر شهر و دشت
براهی که لشکر همیبرگذشت
وز ایران همه کودک و مرد و زن
به راه بت چین شدند انجمن
ز بالا بر ایشان گهر ریختند
به پی زعفران و درم بیختند
برآمیخته طشتهای خلوق
جهان پرشد از نالهٔ کوس و بوق
همه یال اسبان پر از مشک ومی
شکر با درم ریخته زیر پی
ز بس نالهٔ نای و چنگ و رباب
نبد بر زمین جای آرام وخواب
چوآمد بت اندر شبستان شاه
به مهد اندرون کرد کسری نگاه
یکی سرو دین از برش گرد ماه
نهاده به مه بر ز عنبر کلاه
کلاهی به کردار مشکین زره
ز گوهر کشیده گره برگره
گره بسته از تار و برتافته
به افسون یک اندر دگر بافته
چو از غالیه برگل انگشتری
همه زیر انگشتری مشتری
درو شاه نوشینروان خیره ماند
برو نام یزدان فراوان بخواند
سزاوار او جای بگزید شاه
بیاراستند از پی ماه گاه
چو آگاهی آمد به خاقان چین
ز ایران و ز شاه ایران زمین
وزان شادمانی به فرزند اوی
شدن شاد وخرم به پیوند اوی
بپردخت سغد وسمرقند وچاج
به قجغار باشی فرستاد تاج
ازین شهرها چون برفت آن سپاه
همی مرزبانان فرستاد شاه
جهان شد پر از داد نوشینروان
بخفتند بردشت پیر و جوان
یکایک همیخواندند آفرین
ز هر جای برشهریار زمین
همه دست برداشته به آسمان
که ای کردگارمکان و زمان
تواین داد برشاه کسری بدار
بگردان ز جانش بد روزگار
که از فر و اورند او در جهان
بدی دور گشت آشکار و نهان
به نخجیر چون او به گرگان رسید
گشاده کسی روی خاقان ندید
بشد خواب وخورد از سواران چین
سواری نبرداشت از اسب زین
پراگنده شد ترک سیصد هزار
به جایی نبد کوشش کارزار
کمانی نبایست کردن به زه
نه که بد از ایدر نه چینی نه مه
بدین سان بود فر و برز کیان
به نخچیر آهنگ شیر ژیان
که نام وی و اختر شاه بود
که هم تخت و هم بخت همراه بود
وزان پس بزرگان شدند انجمن
از آموی تا شهر چاچ و ختن
بگفتند کاین شهرهای فراخ
پر از باغ و میدان و ایوان و کاخ
ز چاچ و برک تا سمرقند و سغد
بسی بود ویران و آرام جغد
چغانی وسومان وختلان و بلخ
شده روز بر هر کسی تار و تلخ
بخارا وخوارزم وآموی و زم
بسی یاد دارمی با درد و غم
ز بیداد وز رنج افراسیاب
کسی را نبد جای آرام وخواب
چوکیخسرو آمد برستیم از اوی
جهانی برآسود از گفت وگوی
ازان پس چو ارجاسب شد زورمند
شد این مرزها پر ز درد وگزند
از ایران چو گشتاسب آمد به جنگ
ندید ایچ ارجاسب جای درنگ
برآسود گیتی ز کردار اوی
که هرگز مبادا فلک یاراوی
ازان پس چونرسی سپهدار شد
همه شهرها پر ز تیمار شد
چوشاپور ارمزد بگرفت جای
ندانست نرسی سرش را ز پای
جهان سوی داد آمد و ایمنی
ز بد بسته شد دست آهرمنی
چوخاقان جهان بستد از یزدگرد
ببد تیزدستی برآورد گرد
بیامد جهاندار بهرام گور
ازو گشت خاقان پر از درد و شور
شد از داد او شهرها چون بهشت
پراگنده شد کار ناخوب و زشت
به هنگام پیروز چون خوشنواز
جهان کرد پر درد و گرم و گداز
مبادا فغانیش فرزند اوی
مه خویشان مه تخت ومه اورند اوی
جهاندار کسری کنون مرز ما
بپذرفت و پرمایه شد ارز ما
بماناد تا جاودان این بر اوی
جهان سر به سر چون تن و چون سر اوی
که از وی زمین داد بیند کنون
نبینیم رنج ونه ریزیم خون
ازان پس ز هیتال وترک وختن
به گلزریون برشدند انجمن
به هر سو که بد موبدی کاردان
ردی پاک وهشیار و بسیاردان
ز پیران هرآنکس که بد رایزن
بروبر ز ترکان شدند انجمن
چنان رای دیدند یک سر سپاه
که آیند با هدیه نزدیک شاه
چو نزدیک نوشینروان آمدند
همه یک دل و یک زبان آمدند
چنان گشت ز انبوه درگاه شاه
که بستند برمور و بر پشه راه
همه برنهادند سر برزمین
همه شاه راخواندند آفرین
بگفتند کای شاه ما بندهایم
به فرمان تو در جهان زندهایم
همه سرفرازیم با ساز جنگ
به هامون بدریم چرم پلنگ
شهنشاه پذرفت ز ایشان نثار
برستند پاک از بد روزگار
از ایشان فغانیش بد پیشرو
سپاهی پسش جنگ سازان نو
ز گردان چو خشنود شد شهریار
بیامد به درگاه سالار بار
بپرسید بسیار و بنواختشان
بهر برزنی جایگه ساختشان
وزان پس شهنشاه یزدانپرست
به خاک آمد از جایگاه نشست
ستایش همیکرد برکردگار
که ای برتر از گردش روزگار
تودادی مرا فر وفرهنگ و رای
تو باشی بهر نیکئی رهنمای
هر آنکس که یابد ز من آگهی
ازین پس نجوید کلاه مهی
همه کهتری را بسازند کار
ندارد کسی زهرهٔ کارزار
به کوه اندرون مرغ و ماهی بر آب
چو من خفته باشم نجویند خواب
همه دام ودد پاسبان منند
مهان جهان کهتران منند
کرا برگزینی تو او خوار نیست
جهان را جز از تو جهاندار نیست
تو نیرو دهی تا مگر در جهان
نخسبد ز من مور خسته روان
چنین پیش یزدان فراوان گریست
نگر تا چنین درجهان شاه کیست
به تخت آمد از جایگه نماز
ز گرگان برفتن گرفتند ساز
برآمد خروشیدن گاودم
ز درگاه آواز رویینه خم
سپه برنشست و بنه برنهاد
ز یزدان نیکی دهش کرد یاد
ز دینار و دیبا و تاج و کمر
ز گنج درم هم ز در و گهر
ز اسبان و پوشیده رویان و تاج
دگر مهد پیروزه و تخت عاج
نشستند بر زین پرستندگان
بت آرای وهرگونهای بندگان
فرستاد یکسر سوی طیسفون
شبستان چینی به پیش اندرون
به فرخنده فال و به روز آسمان
برفتند گرد اندرش خادمان
سرموبدان بود مهران ستاد
بشد با شبستان خاقان نژاد
سوی طیسفون رفت گنج و بنه
سپاهی نماند از یلان یک تنه
همه ویژه گردان آزداگان
بیامد سوی آذرآبادگان
سپاهی بیامد ز هر کشوری
ز گیلان و ز دیلمان لشکری
ز کوه بلوج و ز دشت سروچ
گرازان برفتند گردان کوچ
همه پاک با هدیه و با نثار
به پیش سراپردهٔ شهریار
بدان شهرشد شهریار بزرگ
که ازمیش کوته کند چنگ گرگ
به فر جهاندار کسری سپهر
دگرگونهتر شد به کین و به مهر
به شهری کجا برگذشتی سپاه
نیازارد زان کشتمندی به راه
نجستی کسی ازکسی نان وآب
برهبر بیاراستی جای خواب
برینسان همی گرد گیتی بگشت
نگه کرد هرجای هامون و دشت
جهان دید یک سر پر از کشتمند
در و دشت پرگاو و پرگوسفند
زمینی که آباد هرگز نبود
بروبر ندیدند کشت و درود
نگه کرد کسری برومند یافت
بهرخانهای چند فرزند یافت
خمیده سر از بار شاخ درخت
به فر جهاندار بیداربخت
به منزل رسیدند نزدیک شاه
فرستادهٔ قیصر آمد به راه
ابا هدیه و جامه و سیم و زر
ز دیبای رومی و چینی کمر
نثاری که پوشیده شد روی بوم
چنان باژ هرگز نیامد ز روم
ز دینار پر کرده ده چرم گاو
سه ساله فرستاده شد باژ و ساو
ز قیصر یکی نامهای با نثار
نبشته سوی نامور شهریار
فرستاده را پیش بنشاندند
نگه کرد و نامه برو خواندند
بسی نرم پیغامها داده بود
ز چیزی که پیشش فرستاده بود
کزین پس فزونتر فرستیم چیز
که این ساو بد باژ بایست نیز
بپذرفت شاه آنک او دید رنج
فرستاد یکسر همه سوی گنج
وزان تخت شاه اندر آمد به اسب
همیراند تا خان آذرگشسب
چو از دور جای پرستش بدید
شد از آب دیده رخش ناپدید
فرود آمد از اسب برسم بدست
به زمزم همیگفت ولب را ببست
همان پیش آتش ستایش گرفت
جهان آفرین را نیایش گرفت
همه زر و گوهر فزونی که برد
سراسر به گنجور آتش سپرد
پراگند بر موبدان سیم و زر
همه جامه بخشیدشان با گهر
همه موبدان زو توانگر شدند
نیایش کنان پیش آذر شدند
به زمزم همیخواندند آفرین
بران دادگر شهریار زمین
و زانجا بیامد سوی طیسفون
زمین شد ز لشکر که بیستون
ز بس خواسته کان پراگنده شد
ز زر و درم کشور آگنده شد
وزان شهر سوی مداین کشید
که آنجا بدی گنجها را کلید
گلستان چین با چهل اوستاد
همیراند در پیش مهران ستاد
چو کسری بیامد برتخت خویش
گرازان و انباز با بخت خویش
جهان چون بهشتی شد آراسته
ز داد و ز خوبی پر از خواسته
نشستند شاهان ز آویختن
به هر جای بیداد و خون ریختن
جهان پرشد از فره ایزدی
ببستند گفتی دو دست از بدی
ندانست کس غارت و تاختن
دگر دست سوی بدی آختن
جهانی به فرمان شاه آمدند
ز کژی و تاری به راه آمدند
کسی کو بره بر درم ریختی
ازان خواسته دزد بگریختی
ز دیبا و دینار بر خشک و آب
برخشنده روز و به هنگام خواب
بپیوست نامه به هر کشوری
به هرنامداری و هر مهتری
ز بازارگانان ترک و ز چین
ز سقلاب وهرکشوری همچنین
ز بس نافهٔ مشک و چینی پرند
از آرایش روم وز بوی هند
شد ایران به کردار خرم بهشت
همه خاک عنبر شد و زر خشت
جهانی به ایران نهادند روی
بر آسوده از رنج وز گفت وگوی
گلابست گویی هوا را سرشک
بر آسوده از رنج مرد و پزشک
ببارید برگل به هنگام نم
نبد کشتورزی ز باران دژم
جهان گشت پرسبزه وچارپای
در و دشت گل بود و بام سرای
همه رودها همچو دریا شده
به پالیز گلبن ثریا شده
به ایران زبانها بیاموختند
روانها بدانش برافروختند
ز بازارگانان هر مرز و بوم
ز ترک و ز چین و ز سقلاب و روم
ستایش گرفتند بر رهنمای
فزایش گرفت از گیا چارپای
هرآنکس که از دانش آگاه بود
ز گویندگان بر در شاه بود
رد وموبد و بخردان ارجمند
بداندیش ترسان ز بیم گزند
چوخورشید گیتی بیاراستی
خروشی ز درگاه برخاستی
که ای زیردستان شاه جهان
مدارید یک تن بد اندر نهان
هرآنکس که از کار دیدهست رنج
نیابد به اندازهٔ رنج گنج
بگویند یکسر به سالار بار
کز آنکس کند مزد او خواستار
وگر فام خواهی بیاید ز راه
درم خواهد از مرد بیدستگاه
نباید که یابد تهیدست رنج
که گنجور فامش بتوزد ز گنج
کسی کو کند در زن کس نگاه
چوخصمش بیاید به درگاه شاه
نبیند مگر چاه ودار بلند
که با دار تیرست و با چاه بند
وگر اسب یابند جایی یله
که دهقان بدر بر کند زان گله
بریزند خونش بران کشتمند
برد گوشت آنکس که یابد گزند
پیاده بماند سوارش ز اسب
به پوزش رود نزد آذرگشسب
عرض بسترد نام دیوان اوی
به پای اندر آرند ایوان اوی
گناهی نباشد کم و بیش ازین
ز پستر بود آنک بد پیش ازین
نباشد بران شاه همداستان
بدر بر نخواهد جز از راستان
هرآنکس که نپسندد این راه ما
مبادا که باشد به درگاه ما
جهاندار یک روز بنشست شاد
بزرگان داننده را بار داد
سخن گفت خندان و بگشاد چهر
برتخت بنشست بوزرجمهر
یکی آفرین کرد برکردگار
خداوند پیروز و پروردگار
چنین گفت کای داور تازه روی
که بر تو نیابد سخن زشت گوی
خجسته شهنشاه پیروزگر
جهاندار بادانش و با گهر
نبشتم سخن چند بر پهلوی
ابر دفتر و کاغذ خسروی
سپردم به گنجور تا روزگار
برآید بخواند مگر شهریار
بدیدم که این گنبد دیرساز
نخواهد همی لب گشادن به راز
اگرمرد برخیزد از تخت بزم
نهد برکف خویش جان را برزم
زمین را بپردازد از دشمنان
شود ایمن از رنج آهرمنان
شود پادشا بر جهان سر به سر
بیابد سخنها همه دربدر
شود دستگاهش چو خواهد فراخ
کند گلشن و باغ و میدان و کاخ
نهد گنج و فرزند گرد آورد
بسی روز برآرزو بشمرد
فر از آورد لشکر وخواسته
شود کاخ و ایوانش آراسته
گر ای دون که درویشباشد به رنج
فراز آرد از هر سویی نام و گنج
ز روی ریا هرچ گرد آورد
ز صد سال بودنش برنگذرد
شود خاک وبیبر شود رنج اوی
به دشمن بماند همه گنج اوی
نه فرزند ماند نه تخت و کلاه
نه ایوان شاهی نه گنج و سپاه
چو بشنید آن جستن و باد اوی
ز گیتی نگیرد کسییاد اوی
بدین کار چون بگذرد روزگار
ازو نام نیکی بود یادگار
ز گیتی دوچیزیست جاوید بس
دگر هرچباشد نماند به کس
سخن گفتن نغز و کردار نیک
نگردد کهن تا جهانست ریک
بدین سان بود گردش روزگار
خنک مرد با شرم و پرهیزگار
مکن شهریارا گنه تا توان
بویژه کزو شرم دارد روان
بیآزاری وسودمندی گزین
که اینست فرهنگ آیین و دین
ز من یادگارست چندی سخن
گمانم که هرگز نگردد کهن
چو بگشاد روشن دل شهریار
فروان سخن کرد زو خواستار
بدو گفت فرخ کدامست مرد
که دارد دلی شاد بیباد سرد
چنین گفت کانکو بود بیگناه
نبردست آهرمن او راز راه
بپرسیدش از کژی و راه دیو
ز راه جهاندار کیهان خدیو
بدو گفت فرمان یزدان بهیست
که اندر دوگیتی ازو فرهیست
دربرتری راه آهرمنست
که مرد پرستنده را دشمنست
خنک درجهان مرد پیمان منش
که پاکی وشرمست پیرامنش
چوجانش تنش را نگهبان بود
همه زندگانیش آسان بود
بماند بدو رادی و راستی
نکوبد درکژی وکاستی
هران چیز کان بهره تن بود
روانش پس از مرگ روشن بود
ازین هر دو چیزی ندارد دریغ
که به هر نیامست گر به هر تیغ
کسی کو بود برخرد پادشا
روان را ندارد به راه هوا
سخن نشنو ازمرد افزون منش
که با جان روشن بود بدکنش
چوخستو بیاید به دیگر سرای
هم ایدر پر از درد ماند به جای
کزین بگذری سفله آن را شناس
که از پاک یزدان ندارد سپاس
دریغ آیدش بهرهٔ تن ز تن
شود ز آرزوها ببندد دهن
همان بهر جانش که دانش بود
نداند نه از دانشی بشنود
بپرسید کسری که از کهتران
کرا باشد اندیشهٔ مهتران
چنین گفت کان کس که داناترست
بهر آرزو بر تواناترست
کدامست دانا بدوشاه گفت
که دانش بود مرد را درنهفت
چنین گفت کان کو به فرمان دیو
نپردازد از راه کیهان خدیو
دهاند اهرمن هم به نیروی شیر
که آرند جان وخرد را به زیر
بدو گفت کسری که ده دیو چیست
کزیشان خرد را بباید گریست
چنین داد پاسخ که آز و نیاز
دو دیوند با زور و گردن فراز
دگر خشم و رشک است و ننگ است و کین
چو نمام و دوروی و ناپاک دین
دهم آنک از کس ندارد سپاس
به نیکی وهم نیست یزدان شناس
بدو گفت ازین شوم ده باگزند
کدامست آهرمن زورمند
چنین داد پاسخ به کسری که آز
ستمکاره دیوی بود دیرساز
که اورا نبینند خشنود ایچ
همه درفزونیش باشد بسیچ
نیاز آنک او را ز اندوه و درد
همی کور بینند و رخساره زرد
کزین بگذری خسرو ادیو رشک
یکی دردمندی بود بیپزشک
اگر در زمانه کسی بیگزند
به تندی شود جان او دردمند
دگر ننگ دیوی بود با ستیز
همیشه ببد کرده چنگال تیز
دگر دیو کینست پرخشم وجوش
ز مردم بتابد گه خشم هوش
نه بخشایش آرد بروبر نه مهر
دژآگاه دیوی پرآژنگ چهر
دگر دیو نمام کو جز دروغ
نداند نراند سخن با فروغ
بماند سخن چین ودوروی دیو
بریده دل از بیم کیهان خدیو
میان دوتن کین وجنگ آورد
بکوشد که پیوستگی بشکرد
دگر دیو بیدانش وناسپاس
نباشد خردمند و نیکی شناس
به نزدیک او رای و شرم اندکیست
به چشمش بدو نیک هردو یکیست
ز دانا بپرسید پس شهریار
که چون دیو با دل کند کارزار
ببنده چه دادست کیهان خدیو
که از کار کوته کند دست دیو
چنین داد پاسخ که دست خرد
ز کردار آهرمنان بگذرد
خرد باد جان تو را رهنمون
که راهی درازست پیش اندرون
ز شمشیر دیوان خرد جوشنست
دل وجان داننده زو روشنست
گذشته سخن یاد دارد خرد
به دانش روان را همیپرورد
وگر خود بود آنک خوانیم خیم
که با او ندارد دل از دیو بیم
جهان خوش بود بردل نیکخوی
نگردد بگرد در آرزوی
سخنهای باینده گویم کنون
که دلرا به شادی بود رهنمون
همیشه خردمند و امیدوار
نبیند جز از شادی روزگار
نیندیشد از کار بد یک زمان
ره راست گیرد نگیرد کمان
دگر هر که خشنود باشد به گنج
نیازد نیارد تنش را به رنج
کسی کو به گنج و درم ننگرد
همه روز او برخوشی بگذرد
دگر دین یزدان پرستست و بس
به رنج و به گنج و به آزرم کس
ز فرمان یزدان نگردد سرش
سرشت بدی نیست هم گوهرش
برین همنشانست پرهیز نیز
که نفروشد او راه یزدان به چیز
بدو گفت زین ده کدامست شاه
سوی نیکویها نماینده راه
چنین داد پاسخ که راه خرد
ز هر دانشی بیگمان بگذرد
همان خوی نیکوکه مردم بدوی
بماند همه ساله با آب روی
وزین گوهران گوهر استوار
تن خشندی دیدم از روزگار
وزیشان امیدست آهستهتر
برآسوده از رنج و شایستهتر
وزین گوهران آز دیدم به رنج
که همواره سیری نیابد ز گنج
بدو گفت شاه از هنرها چه به
که گردد بدو مرد جوینده مه
چنین داد پاسخ که هر کو ز راه
نگردد بود با تنی بیگناه
بیابد ز گیتی همه کام ونام
از انجام فرجام و آرام و کام
بپرسید ازو نامبردار گو
کزین ده کدامین بود پیشرو
چنین داد پاسخ به آواز نرم
سخنهای دانش به گفتار گرم
فزونی نجوید برین بر خرد
خرد بیگمان برهنر بگذرد
وزان پس ز دانا بپرسید مه
که فرهنگ مردم کدامست به
چنین داد پاسخ که دانش بهست
خردمند خود برجهان برمهست
که دانا بلندی نیازد به گنج
تن خویش را دور دارد ز رنج
ز نیروی خصمش بپرسید شاه
که چون جست خواهی همی دستگاه
چنین داد پاسخ که کردار بد
بود خصم روشنروان وخرد
ز دانا بپرسید پس دادگر
که فرهنگ بهتر بود گر گهر
چنین داد پاسخ بدو رهنمون
که فرهنگ باشد ز گوهر فزون
گهر بی هنر زار وخوارست وسست
به فرهنگ باشد روان تندرست
بدو گفت جان را زدودن بچیست
هنرهای تن را ستودن بچیست
بگویم کنون گفتها سر به سر
اگر یادگیری همه دربدر
خرد مرد را خلعت ایزدیست
ز اندیشه دورست ودور از بدیست
هنرمند کز خویشتن درشگفت
بماند هنر زو نباید گرفت
همان خوش منش مردم خویش دار
نباشد به چشم خردمند خوار
اگر بخشش ودانش و رسم و داد
خردمند گرد آورد با نژاد
بزرگی و افزونی و راستی
همیگیرد از خوی بدکاستی
ازان پس بپرسید کسری ازوی
کهای نامور مرد فرهنگ جوی
بزرگی به کوشش بود گر به بخت
که یابد جهاندار ازو تاج وتخت
چنین داد پاسخ که بخت وهنر
چنانند چون جفت با یکدیگر
چنان چون تن وجان که یارند وجفت
تنومند پیدا و جان در نهفت
همان کالبد مرد را پوششست
اگر بخت بیدار در کوششست
به کوشش نیاید بزرگی به جای
مگر بخت نیکش بود رهنمای
و دیگر که گیتی فسانه ست و باد
چو خوابی که بیننده دارد به یاد
چو بیدار گردد نبیند به چشم
اگر نیکویی دید اگر درد وخشم
دگر پرسشی برگشاد از نهفت
بدانا ستوده کدامست گفت
چنین داد پاسخ که شاهی که تخت
بیاراید و زور یابد ز بخت
اگر دادگر باشد و نیکنام
بیابد ز گفتار و کردار کام
بدو گفت کاندر جهان مستمند
کدامست بدروز و ناسودمند
چنین داد پاسخ که درویش زشت
که نه کام یابد نه خرم بهشت
بپرسید و گفتا که بدبخت کیست
که همواره از درد باید گریست
چنین داد پاسخ که داننده مرد
که دارد ز کردار بد روی زرد
بپرسید ازو گفت خرسند کیست
به بیشی ز چیز آرزومند کیست
چنین داد پاسخ که آنکس که مهر
ندارد برین گرد گردان سپهر
بدو گفت ما را چه شایستهتر
چنین گفت کان کس که آهستهتر
بپرسید ازو گفت آهسته کیست
که بر تیز مردم بباید گریست
چنین داد پاسخ که از عیب جوی
نگر تاکه پیچد سر از گفتگوی
به نزدیک او شرم و آهستگی
هنرمندی و رای و شایستگی
بپرسید ازو نامور شهریار
که ازمردمان کیست امیدوار
چنین گفت کان کس که کوشاترست
دوگوشش بدانش نیوشاترست
بپرسید ازو شهریار جهان
از آگاهی نیک و بد در نهان
چنین داد پاسخ که از آگهی
فراوان بود کژ ومغزش تهی
مگر آنک گفتند خاکست جای
ندانم چه گویم ز دیگر سرای
بدو گفت کسری که آباد شهر
کدامست و مازو چه داریم بهر
چنین داد پاسخ که آبادجای
ز داد جهاندار باشد به پای
بپرسید کسری که بیدارتر
پسندیدهتر مرد وهشیارتر
به گیتی کدامست بامن بگوی
که بفزاید از دانش آبروی
چنین داد پاسخ که دانای پیر
که با آزمایش بود یادگیر
بدو گفت کسری که رامش کراست
که دارد به شادی همی پشت راست
چنین داد پاسخ که هر کو زبیم
بود ایمن و باشدش زر و سیم
بدو گفت ما را ستایش به چیست
به نزدیک هرکس پسندیده کیست
چنین داد پاسخ که او را نیاز
بپوشد همی رشک با ننگ و آز
همان رشک و کینش نباشد نهان
پسندیده او باشد اندر جهان
ز مرد شکیبا بپرسید شاه
که از صبر دارد به سر بر کلاه
چنین گفت کان کس که نومید گشت
دل تیرهرایش چوخورشید گشت
دگرآنک روزش بباید شمرد
به کار بزرگ اندرون دست برد
بدو گفت غم دردل کیست بیش
کز اندوه سیرآید از جان خویش
چنین داد پاسخ که آنکو ز تخت
بیفتاد و نومید گردد ز بخت
بپرسید ازو شهریار بلند
که از ما که دارد دلی دردمند
چنین گفت کان کو خردمند نیست
توانگر کش از بخت فرزند نیست
بپرسید شاه از دل مستمند
نشسته به گرم اندرون بی گزند
بدو گفت با دانشی پارسا
که گردد برو ابلهی پادشا
بپرسید نومیدتر کس کدام
که دارد توانایی و نیک نام
چنین گفت کان کو ز کار بزرگ
بیفتد بماند نژند وسترگ
بپرسید ازو شاه نوشینروان
که ای مرد دانا و روشنروان
که دانی که بینام وآرایشست
که او از در مهر و بخشایشست
بدو گفت مرد فراوان گناه
گنهکار درویش و بیدستگاه
بپرسید وگفتش که برگوی راست
که تا از گذشته پشیمان کراست
چنین داد پاسخ که آن تیره ترگ
که بر سر نهد پادشا روز مرگ
پشیمان شود دل کند پرهراس
که جانش به یزدان بود ناسپاس
ودیگر که کردار دارد بسی
به نزدیک آن ناسپاسان کسی
بپرسید وگفت ای خرد یافته
هنرها یک اندر دگر بافته
چه دانی کزو تن بود سودمند
همان بر دل هر کسی ارجمند
چنین داد پاسخ که ناتندرست
که دل را جز از شادمانی نجست
چو از درد روزی بسستی بود
همه آرزو تندرستی بود
بپرسید و گفتش که از آرزوی
چه بیشست پیداکن ای نیک خوی
بدو گفت چون سرفرازی بود
همه آرزو بینیازی بود
چو ازبینیازی بود تندرست
نباید جز از کام دل چیز جست
ازان پس چنین گفت با رهنمون
که بردل چه اندیشه آید فزون
چنین داد پاسخ که ای را سه روی
بسازد خردمند با راهجوی
یکی آنک اندیشد از روز بد
مگر بیگنه برتنش بد رسد
بترسد ز کار فریبنده دوست
که با مغز جان خواهد وخون وپوست
سه دیگر ز بیدادگر شهریار
که بیگار بستاند از مرد کار
چه نیکو بود گردش روزگار
خردیافته مرد آموزگار
جهان روشن وپادشا دادگر
ز گردون نیابی فزون زین هنر
بپرسیدش از دین و از راستی
کزو دور باشد بدو کاستی
بدو گفت شاها بدینی گرای
کزو نگسلد یاد کرد خدای
همان دوری از کژی و راه دیو
بترس از جهانبان و کیهان خدیو
به فرمان یزدان نهاده دو گوش
وزیشان نباشد کسی با خروش
ازان پس بپرسیدش از پادشا
که فرماروانست بر پارسا
کزایشان کدامست پیروزبخت
که باشد به گیتی سزاوار تخت
چنین گفت کان کوبود دادگر
خرد دارد و رای و شرم و هنر
بپرسیدش از دوستان کهن
که باشند هم کوشه و یکسخن
چنین داد پاسخ که از مرد دوست
جوانمردی وداد دادن نکوست
نخواهد به تو بد به آزرم کس
به سختی بود یار و فریادرس
بدو گفت کسری کرا بیش دوست
که با او یکی بود از مغز و پوست
چنین داد پاسخ که از نیک دل
جدایی نخواهد جز از دل گسل
دگر آنکسی کو نوازندهتر
نکوتر به کردار و سازندهتر
بپرسید دشمن کرا بیشتر
که باشد بدو بر بداندیشتر
چنین داد پاسخ که برترمنش
که باشد فروان بدو سرزنش
همان نیز کاو آز دارد درشت
پرآژنگ رخساره و بسته مشت
بپرسید تا جاودان دوست کیست
ز درد جدایی که خواهد گریست
چنین داد پاسخ که کردار نیک
نخواهد جدا بودن از یار نیک
چه ماند بدو گفت جاوید چیز
که آن چیز کمی نگیرد به نیز
چنین داد پاسخ که انباز مرد
نه کاهد نه سوزد نه ترسد ز درد
چنین گفت کین جان دانا بود
که بر آرزوها توانا بود
بدو گفت شاه ای خداوند مهر
چه باشد به پهنا فزون از سپهر
چنین گفت کان شاه بخشنده دست
ودیگر دل مرد یزدانپرست
بپرسید وگفتا چه با زیبتر
کزان برفرازد خردمند سر
چنین داد پاسخ که ای پادشا
مده گنج هرگز بناپارسا
چو کردار با ناسپاسان کنی
همی خشن خشک اندر آب افگنی
بدو گفت اندر چه چیزست رنج
کزو کم شود مرد را آز گنج
بدو داد پاسخ که ای شهریار
همیشه دلت باد چون نوبهار
پرستندهٔ شاه بدخو ز رنج
نخواهد تن و زندگانی و گنج
بپرسید وگفتش چه دیدی شگفت
کزان برتر اندازه نتوان گرفت
چنین گفت با شاه بوزرجمهر
که یک سر شگفتست کار سپهر
یکی مرد بینیم با دستگاه
کلاهش رسیده بابر سیاه
که او دست چپ را نداند ز راست
ز بخشش فزونی نداند نه کاست
یکی گردش آسمان بلند
ستاره بگوید که چونست وچند
فلک رهنمونش به سختی بود
همه بهر او شوربختی بود
گرانتر چه دانی بدو گفت شاه
چنین داد پاسخ که سنگ گناه
بپرسید کز برتری کارها
ز گفتارها هم ز کردارها
کدامست با ننگ و با سرزنش
که باشد ورا هر کسی بدکنش
چنین داد پاسخ که زفتی ز شاه
ستیهیدن مردم بیگناه
توانگرکه تنگی کند درخورش
دریغ آیدش پوشش و پرورش
زنانی که ایشان ندارند شرم
بگفتن ندارند آواز نرم
همان نیکمردان که تندی کنند
وگر تنگدستان بلندی کنند
دروغ آنک بیرنگ و زشتست وخوار
چه بر نابکار و چه بر شهریار
به گیتی ز نیکی چه چیزست گفت
که هم آشکارست و هم در نهفت
کزو مرد داننده جوشن کند
روان را بدان چیز روشن کند
چنین داد پاسخ که کوشان بدین
به گیتی نیابد جز از آفرین
دگر آنک دارد ز یزدان سپاس
بود دانشی مرد نیکی شناس
بدو گفت کسری که کرده چه به
چه ناکرده از شاه وز مرد مه
چه بهتر کزو باز داریم چنگ
گرفته چه بهتر ز بهر درنگ
چه بهتر ز فرمودن وداشتن
وگر مرد را خوار بگذاشتن
به پاسخ نگه داشتن گفت خشم
که از بیگناهان بخوابند چشم
دگر آنک بیدار داری روان
بکوشی تو در کارها تا توان
فروهشته کین برگرفته امید
بتابد روان زو به کردار شید
ز کار بزه چند یابی مزه
بیفگن مزه دور باش از بزه
سپاس ازخداوند خورشید و ماه
که رستم ز بوزرجمهر و ز شاه
چو این کار دلگیرت آمد ببن
ز شطرنج باید که رانی سخن