عبارات مورد جستجو در ۷۳۰ گوهر پیدا شد:
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٨٣٣
خداوندا بحق آن کرامت
که ما را در ازل کردی گرامی
بنزدیک ملایک نفس ما شد
بتعلیم اسامی از تو سامی
ز ما نادیده استحقاق احسان
لقد اعطیتها فوق المرامی
مرا کافتاد عقد صحت ذات
ز دستان فلک در بی نظامی
ز لطف خود بدین معنی نگه کن
و بدل حال سقمی بالسلامی
اذا ابدات بالاحسان تمم
فما الاحسان الا بالتمامی
بنام نیک نیزم هم بمیران
بود عمر مخلد نیکنامی
ابن یمین فَرومَدی : ترکیبات
شمارهٔ ۶ - ایضاً له مخمس در مدح علاءالدین محمد
در حضرت با نصرت مخدوم حقیقی
مستجمع انواع هنر بحر فضایل
دستور فلک رتبه علاء دول و دین
آنکس که بود درگه او کهف افاضل
زمین بوس من عرضه دار ایصبا
در حیز تقریر نگنجد که چسانست
شوق من دلخسته بدان شکل و شمایل
از حضرت عزت شهدالله که شب و روز
خواهم بتضرع که بود کام تو حاصل
مبادا بجز مستجاب این دعا
من بنده که دارم رقم مهر تو بر جان
کردم بهوا داری تو قطع منازل
احرام در قبله اقبال گرفتم
و آیند بدین قبلگه اعیان قبایل
بامید الطاف بی منتها
شک نیست که دلسوختگان شور برآرند
جائیکه بدانند که عذبست مناهل
من بنده هم امید کرم دارم و خود هست
پیوسته بر احوال رهی لطف تو شامل
برین لطف واجب بود شکرها
تصدیع گذشت از حد و ابرام ز غایت
دانم که ندارد سر این صاحب عادل
تا نام و نشان باشد از اقبال و زادبار
تا هست بدو نیک اثر مدبر و مقبل
مباد از تو اقبال هرگز جدا
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۱۴
یا رب ز خرد مدار محروم مرا
میدار بنام نیک موسوم مرا
پیرایه تو داده ای مرا گوهر نظم
عاطل مکن از گوهر منظوم مرا
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۱۲۱
برخیز سحرگه ای صبا چابک و چست
با خواجه شهاب دین بگورست و درست
کز ابن یمین شفقت خود باز مگیر
کو از دل دیده بنده مخلص تست
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۳۹۳
یا رب تو جمال آن مه مهر انگیز
آراسته ئی بسنبل عنبر بیز
پس حکم همی کنی که در وی منگر
اینحکم چنان بود که کژ دار و مریز
ابن یمین فَرومَدی : اشعار عربی
شمارهٔ ۴٣ - ایضاً
یارب ان لم یکن فی وصله طمع
ولیس لی فرج من طول هجرته
فاشف السقام الذی فی مقلته
و استر صباحه خدیه بلحیته
ابن یمین فَرومَدی : اشعار عربی
شمارهٔ ٧٧ - ایضاً ملمع
خداوندا بحق ان کرامت
که ما را در ازل کردی گرامی
بنزدیک ملایک نفس ما شد
بتعلیم اسامی از تو سامی
ز ما نا دیده اسحتقاق احسان
لقد اعطیتنا فوق المرام
مرا کافتاد عقد صحت ذات
ز دستان فلک در بی نظامی
ز لطف خود بدینمعنی نگه کن
و بدل حال سقمی بالسلام
اذا أبدئت بالاحسان تمم
فما الاحسان الا بالتمام
بنام نیک نیزم هم بمیران
بود عمر مخلد نیکنامی
جمال‌الدین عبدالرزاق : مقطعات
شمارهٔ ۱۶ - تقاضای رسم
ای کریمی که در جهان کرم
کس چو تو صدر بنده پرور نیست
مثل طبع تو هیچ دریا نی
همچو رای تو هیچ اختر نیست
بکرم یک دو لفظ من بشنو
ور چه وقت صداع چاکر نیست
پار تشریف بنده فرمودی
که ازان خلعتی نکو تر نیست
آنچنان جبه و دستاری
که نظیرش بمصر و ششتر نیست
خود نکوئی چرا نپوشیدست
خود نپرسی چراش بر سر نیست
بگرو کرده ام که بی برگم
وز تو پوشیده حال مضطر نیست
موسم رسم بنده رفت و هنوز
هیچ از رسم او میسر نیست
هست ماهی که مدحتت خواندم
که ازان به بکار دفتر نیست
هیچ ترویج هم نمی بینم
آه ترسم که بنده در خور نیست
گز ز بهر قصیده بود عطا
این هم از آن قصیده کمتر نیست
مکن ایصدر بنده را بنواز
که مرا راه جز بدین در نیست
زر بده گر نمیدهی دستار
جو و گندم بده اگر زر نیست
یا قضیم خری بفرمایش
گر چه در پایگاه تو خر نیست
هر چه شاید بده که در خوردست
کرنه گر هست مطلقا ور نیست
پس بترکش بگویم و بروم
که مرا هیچ وجه باور نیست
این سخن بین که چون رکیک آمد
زانکه کرنه بطبع من در نیست
آنچه گفتم برون ز طبع منست
تا نگوئی سخن مخمر نیست
جمال‌الدین عبدالرزاق : مقطعات
شمارهٔ ۹۴ - تقاضای کاه
ای کریمی که هست گاه کرم
دل و دست تو کان و دریابم
من گرانی نکرده ام هرگز
وز پی نان نبرده ام آبم
گر اشارت شود بکمتر چیز
مثلا کاه پاره یابم
جمال‌الدین عبدالرزاق : رباعیات
شمارهٔ ۶
روئیست چو ماه عنبرآمیز او را
زلفیست چو مار فتنه انگیز او را
شیرین سخنانیست دل آویز او را
یارب تو ز چشم بد بپرهیز او را
صفای اصفهانی : مثنوی
بخش ۲۲ - فی المناجات
خدایا سینه من را صفا ده
دلم را حکمت بی منتهی ده
ز صفوت بخش انوار سرورم
نشان بر صفه ایوان نورم
عروجم ده بمعراج حقیقت
بنه بر تار کم تاج حقیقت
سویدای مرا سر قدم ده
وجود لایزالی بر عدم ده
مرا از قید امکانی رها کن
بتمکین وجوبی آشنا کن
منه بر جبهه ام داغ سوائی
بکار بنده خود کن خدائی
خدائی کن بکار بنده خود
بمیران از خودی کن زنده خود
دماغم از شراب ذات تر کن
دل و جانم دل و جان دگر کن
ز پای من بمائی پشت پا زن
بدست من منیت را قفا زن
که من با اینکه با کثرت دو چارم
بمحو و محق و طمس امیدوارم
توئی گنجینه ویرانه من
نباشد جز تو کس در خانه من
کدامین من کدامین خانه هشدار
درینجا نیست غیر از یار دیار
بود خود حکمت منطوق و مسکوت
که رزاقست و روزی خواره وقوت
بود با خانه صاحب خانه یک چیز
بوحدت از دوئی برخاست تمییز
دل و دارنده دل در دز دل
یکی باشد بود این معجز دل
من و معشوق من در دولت عشق
دوتا نبود بنازم قدرت عشق
مرا معشوق در خود کرده فانی
ندارد عشق زین بهتر نشانی
نهال نیستی بار آورد مرگ
درخت نفی را نه بار و نه برگ
اگر شاخ و اگر برگ و اگر بار
نهال عشق را باشد سزاوار
نهال عشق را اصلیست ثابت
فروعش نبت گردون را منابت
بر او گوهر گنجینه من
طلوع طلع سرش سینه من
وجودش نقد دولت خانه ما
که این گنجست در ویرانه ما
درخت عشق را بستان بود دل
نباشد آبش از سرچشمه گل
خیابانش دماغ می پرستان
روان آبش ز جوی مغز مستان
رگ من زیر بار ریشه اوست
چه شیرست اینکه رگها ریشه اوست
نماید شیر دشتی صید آهو
ز ناهاری که میتازد بهر سو
چه شیرست اینکه در رگ رفته چون دم
شکار او دلست و مغز آدم
بود در استخوان و در رگ و پی
رگ و استخوان و پی مینا و اومی
شراب صافی و مینای بی رنگ
مصفا هر دو از آلایش زنگ
دو همدم هر دو را با هم تشبه
دوئی را برد سیلاب تنزه
یکی شد مشتبه شد دوست با دوست
ندانم عشق باشد یا رگ و پوست
ندانم خویش را از رفع سوزش
همی دانم که میسوزم در آتش
چنان بنهاد پایم عشق در نار
که بند نعل آتش زد بدستار
خدایا آتش عشقم قوی کن
شرار من شرار موسوی کن
مرا در وادی ایمن گذرده
کف نور و عصای راهبر ده
عطا کن از عصاهای شعیبم
که گردد اژدهای مار عیبم
بهارون هدایم آشنا کن
مرا موسای فرعون هوی کن
نیوشان از درخت قلب آگاه
ندای لا تخف انی انا الله
بالقای عصا کن امر توری
مؤید کن بتاییدات طوری
مرا در شبروی ثابت قدم ساز
دلم روشن بنور صبحدم ساز
صفای اصفهانی : مثنوی
بخش ۳۰ - فی المناجات
خدایا نفس ما را راهبر کن
سر و سرخیل ارباب سفر کن
مر این مرغ همم را بال و پر ده
شکوه و فر معراج ظفر ده
رسان بر وحدت جمع کمالم
به از این کن که اکنونست حالم
مرا در سیر ثانی گرم پی کن
علاج سرد طبعان را بمی کن
مرا زان می که دور از رنگ و از بوست
زمانی دور کن چون مغز از پوست
شرابی ده بقدرت هم ترازو
که من با او بسنجم زور بازو
اگر بازوی مائی ماند از کار
شوم بازوی قدرت را سزاوار
بجامم ریز آن صهبای سرمد
که تاکش رسته از بطحای احمد
رزی کش آب جوی از جدول ذات
شراب اوست دور از رنج آفات
رزی کش صدر خمتی مرتبت باغ
بود کحل زمینش کحل مازاغ
شرابی کش خمستی سر منصور
بود انگور تاکش آیه نور
میی کز ساغر حبل المتینست
خم او رحمه للعالمینست
خدایا سیر ما را سرمدی کن
رفیق سیر سر احمدی کن
کلید قفل صندوق ولایت
بدست تست ما را کن عنایت
بنام خویش هستی را رقم زن
سوائی را بسر سنگ عدم زن
تو در سیر و سلوک از جمله بیشی
کسی نبود تو خود در سیر خویشی
ز بدو سیر تا ختم مسالک
تو وجه باقی و غیر از تو هالک
توئی سیار و سیر و راه و مقصود
نباشد جز تو در اسفار موجود
علی و سائل و مردود و مقبول
توئی این نقطه محسوس معقول
توئی این نقطه سیال ساری
ازل را تا ابد در دور جاری
نه پیدائی نه پنهانی ز بیرون
ز پیدا و نهان ای ذات بیچون
خمستی گاه و گه می گاه ساقی
درین میخانه نبود جز تو باقی
بدور ما خم و خمخانه و جام
نباشد غیر رند دردی آشام
بچشم ما اگر شام ارد مشقست
تمامی پرتو انوار عشقست
اگر سنگست برهان تجلیست
اگر رویست عکس روی مولیست
بدید دل اگر سنگ و اگر روست
نباشد غیر جان در جامه پوست
که جامه پوست در شهری که یارست
نباشد پوست مغز هوشیارست
توئی طالب توئی مطلوب مطلق
ببام خویش زن کوس اناالحق
انا الحق بانگ کوس بام هستیست
اناالموجود سر می پرستیست
انا اللهست بار نخله طور
بسینای ولایت لمعه نور
سویدای ولی الله مقامش
که باشد مهدی موجود نامش
انا المحبوب ما را سر ساریست
سوی المطلوب امر اعتباریست
حقیقت نیست غیر ذات وحدت
خدا پیداست از مرآت وحدت
مرا این آب تا ناخن ز حلقست
خدا آبیست کاندر جوی خلقست
بر چشمی که بیمویست و بیناست
سر موی سر اندر ناخن پاست
بدید دل که در توحید طاقست
حقیقت بود خلق اختلاقست
نمود ما سوی اللهست بی بود
زیان ما سوی حق را بود سود
بجز حق خویش را در جستجو نیست
بعالم جسته ام من غیر او نیست
تو گر بر دیده مجنون نشینی
بجز دیدار لیلی را نبینی
من و مجنون دو هم سیر پریشیم
دو عاشق پیشه فرخنده کیشیم
هدف معشوق و ما تیر شهابیم
بپیکان طلب پر عقابیم
ابوالحسن فراهانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۲۵
ناصحا از عشق منع مکن بار دگر
منع من کم کن که من کم کرده ام کار دگر
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۲
تویی که هیچ گرفتی گل و شراب کسی
مدام خنده زدی بر دل کباب کسی
تو کز دریچه ی خورشید سر بدر کردی
کجا پسند کنی خانه ی خراب کسی
ترا که خانه پر از در شبچراغ بود
چه احتیاج بگلگشت ماهتاب کسی
همین ز چشمه ی خورشید خود بر آمده یی
قدم نکرده تر از ناز از گلاب کسی
ز آب و آینه هم روی خویش پوشیدی
ز شرم چشم نکردی بر آفتاب کسی
مگو که شب ز خیالم چه خواب می بینی
مپرس ازین که پریشان مباد خواب کسی
اثر نماند ز گردم فغانی آنهم رفت
که می شدم بصد آشوب در رکاب کسی
اوحدالدین کرمانی : الباب الاول: فی التوحید و التقدیس و الذکر و نعت النبوة
شمارهٔ ۳۶
یا رب بپذیر از کرم آوردهٔ ما
بنگر به طریق لطف در کردهٔ ما
ما ننگ به زیر خرقه پنهان داریم
تو از کرم و لطف مدر پردهٔ ما
اوحدالدین کرمانی : الباب الاول: فی التوحید و التقدیس و الذکر و نعت النبوة
شمارهٔ ۴۳
یا رب زبد و نیک جهانم بستان
دست هوس از دامن جانم بستان
آباد کن این دل خرابم به کرم
وز هر چه نه آن تست زانم بستان
اوحدالدین کرمانی : الباب الاول: فی التوحید و التقدیس و الذکر و نعت النبوة
شمارهٔ ۴۴
یا رب تو به فضل خویش موزونم کن
وز دست فضول خویش بیرونم کن
لطف تو به هیچ بخششی کم نشود
چون بیم کمیت نیست افزونم کن
اوحدالدین کرمانی : الباب الاول: فی التوحید و التقدیس و الذکر و نعت النبوة
شمارهٔ ۴۵
یا رب ز سرشک رخ زر و سیمم ده
یعنی قدم رضا و تسلیمم ده
در مکتب اخلاص و ره صدق و صفا
حرفی دو زصبر و شکر تعلیمم ده
اوحدالدین کرمانی : الباب الاول: فی التوحید و التقدیس و الذکر و نعت النبوة
شمارهٔ ۴۷
یا رب تو مرا زخواب بیداری ده
وز مستی غفلتم تو هشیاری ده
دریافتن آنچ مرا به بودَه است
من عاجزم ای خدا توَم یاری ده
اوحدالدین کرمانی : الباب الاول: فی التوحید و التقدیس و الذکر و نعت النبوة
شمارهٔ ۴۸
یا رب ما را زخود هراسان گردان
بر ما ره رسم طلب آسان گردان
مردیم زعیب خویش ما را به کرم
از جملهٔ خویشتن شناسان گردان