عبارات مورد جستجو در ۵۸۳۶ گوهر پیدا شد:
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۸۱ - آمدن سپاه از چین و تدبیر آتبین
ستاره چو گشت از هوا ناپدید
سپیده ز سیماب لشکر کشید
خروش آمد از دیده ی کوهسار
که شاها، سپه را تباه است کار
که از چین سپاهی پیاده رسید
که شد بیشه از تیغشان ناپدید
بپرسید خسرو از آن دیده بان
که برخیر چندین چه رانی زبان
نگه کن که چونند و چندند مرد
کجایند و اکنون چه خواهند کرد
چنین پاسخ آورد کای شهریار
همانا فزون است پنحه هزار
هوا پر ز زوبین و پر خنجر است
همه دشت و بیشه پر از لشکر است
رسیدند نزدیک میلی زمین
پذیره شده لشکر شاه چین
به ایرانیان گفت خسرو به درد
که ما را چو چرخ روان خیره کرد
یکی چاره باید سگالید باز
که از رزم دشمن شوم بی نیاز
که ایشان نیایند فردا به رزم
می و جام و آرایش آرند و بزم
بفرمود تا رختشان هرچه بود
همه بر سر کوه بردند زود
بر آن کوه سی پاره سنگ کلان
به دندانه برداشتند آن یلان
پسِ سنگها شد نهان چند تن
دلیران جنگی و لشکرشکن
به هر جای بر دیده بانی نشاند
از آن پس یلانِ سپه را بخواند
بدیشان چنین گفت شاه آتبین
که ای سرفرازان ایران زمین
بدان کردم این، تا چو سالار چین
بیاید، نبیند مرا در زمین
درستی بداند که من با گروه
گریزان شدم بر سر تیغِ کوه
چو کوش از پس ما بیاید به جنگ
گشایند از این کوه سی پاره سنگ
امیدم چنان است کز چینیان
از این پس سواری نبندد میان
پیاده شود بی گمان ریز ریز
سواران از این سنگ گیرد گریز
پسندیده دیدند کردار اوی
همه شادمانه ز گفتار اوی
نشانی نهادند با دیده بان
ز گفتار آن نامور مرزبان
که چون کوه بینند گشته بنفش
ز رنگ درخشنده رخشان درفش
سپه را یکایک دهد آگهی
که «از چینیان دور شد فرّهی»
چو این گفته یابند مردان جنگ
گشایند دندانه ها زیر سنگ
سپیده ز سیماب لشکر کشید
خروش آمد از دیده ی کوهسار
که شاها، سپه را تباه است کار
که از چین سپاهی پیاده رسید
که شد بیشه از تیغشان ناپدید
بپرسید خسرو از آن دیده بان
که برخیر چندین چه رانی زبان
نگه کن که چونند و چندند مرد
کجایند و اکنون چه خواهند کرد
چنین پاسخ آورد کای شهریار
همانا فزون است پنحه هزار
هوا پر ز زوبین و پر خنجر است
همه دشت و بیشه پر از لشکر است
رسیدند نزدیک میلی زمین
پذیره شده لشکر شاه چین
به ایرانیان گفت خسرو به درد
که ما را چو چرخ روان خیره کرد
یکی چاره باید سگالید باز
که از رزم دشمن شوم بی نیاز
که ایشان نیایند فردا به رزم
می و جام و آرایش آرند و بزم
بفرمود تا رختشان هرچه بود
همه بر سر کوه بردند زود
بر آن کوه سی پاره سنگ کلان
به دندانه برداشتند آن یلان
پسِ سنگها شد نهان چند تن
دلیران جنگی و لشکرشکن
به هر جای بر دیده بانی نشاند
از آن پس یلانِ سپه را بخواند
بدیشان چنین گفت شاه آتبین
که ای سرفرازان ایران زمین
بدان کردم این، تا چو سالار چین
بیاید، نبیند مرا در زمین
درستی بداند که من با گروه
گریزان شدم بر سر تیغِ کوه
چو کوش از پس ما بیاید به جنگ
گشایند از این کوه سی پاره سنگ
امیدم چنان است کز چینیان
از این پس سواری نبندد میان
پیاده شود بی گمان ریز ریز
سواران از این سنگ گیرد گریز
پسندیده دیدند کردار اوی
همه شادمانه ز گفتار اوی
نشانی نهادند با دیده بان
ز گفتار آن نامور مرزبان
که چون کوه بینند گشته بنفش
ز رنگ درخشنده رخشان درفش
سپه را یکایک دهد آگهی
که «از چینیان دور شد فرّهی»
چو این گفته یابند مردان جنگ
گشایند دندانه ها زیر سنگ
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۸۲ - جنگ در کوه و پیروزی آتبین
چو هور از بر کوه زیور نهاد
سپاهی سوی کوهیان سر نهاد
زمین آسمانگون ز پولاد تیغ
ز گرد سپه بر سر کوه میغ
خروش پیاده رسیده به ماه
رخِ شید تیره ز خاک سیاه
سپه چون سوی کوهپایه رسید
از ایرانیان هیچ کس را ندید
چو آتش برون زد ز لشکر سمند
همی تاخت تا پیش کوه بلند
بن کوه بی انجمن یافتند
بسی خیمه های کهن یافتند
چنین گفت با لشکر خویش کوش
که دشمن همانا رمیده ست دوش
نباید شدن بر پی گمرهان
نباید که گردند جایی نهان
دهند این سپه را دگرباره کار
ز گردان بماند دل شهریار
چو بر کوه زد کوش را اسب دست
میان هر یکی را به رفتن ببست
ز هر سو سپاهی سوی آسمان
روان گشت مانند تیر از کمان
فزون آمد، افزونتر از سی هزار
پیاده که بر کوه رفت و سوار
پلنگ دلاور بر آن کوهسار
نبود آن چنان کآن دلیران کار
از آن کوه ترسنده گشتند باز
بسی اشتر و اسب گردنفراز
دل هر کسی تیزتر شد به جنگ
به چشمش چو هاموش شد آن کوه و سنگ
چو از کوه یک نیمه بگذاشتند
از ایران سپه نعره برداشتند
که «پیروز و آباد باد آتبین
همه ساله پیچان دل شاه چین»
خروش اندر آمد به گوش یلان
بدرّید گفتی دل بددلان
نمود آتبین شاه نیرنگ خویش
رها کرد پس هر کسی سنگ خویش
چو سنگ اندر آمد ز بالا به زیر
نه بد دل بماند و نه مرد دلیر
ببارید بر چینیان مرگ، سنگ
نه راه گریز و نه سامان جنگ
ز هول و خروشِ روان سنگها
گریزان سواران به فرسنگها
از آن بیکران لشکر پر ز جوش
فزونتر ز پانصد بماندند و کوش
نه بر کوه بر نامداری بماند
نه در کوهپایه سواری بماند
چو آن مایه لشکر به خسرو رسید
همی هر زمانش غم نو رسید
که از صد سوارش یکی رسته بود
چه رسته که او نیز هم خسته بود
همی گفت کاین سختی و بند چیست
که داند که راز خداوند چیست
به جان و سر نامور شهریار
به خون سرافراز نیو سوار
که سالی من آنجا درنگ آورم
مگر آتبین را بچنگ آورم
بخواهم از او کین فرزند خویش
همان کین مردان و گردان پیش
همی بود یک ماه در پیش کوه
مگر آتبین گردد از بدستوه
فرود آید از تیغِ آن کوهسار
بیابدش بر دشت و بر مرغزار
یکایک برآید بدو کامِ دل
برانگیزد از خون یارانش گل
نبود آتبین را بدان هیچ رای
بزد بر سر کوه پرده سرای
ز خیمه چنان شد سر تیغ کوه
که گفتی همه ساله بود آن گروه
فرود آمدندی چه روز و چه شب
وز آن کشتگان بستدندی سلب
برآمد بر این روزگاری نه دیر
دل هر دو لشکر شد از جنگ سیر
سپاهی سوی کوهیان سر نهاد
زمین آسمانگون ز پولاد تیغ
ز گرد سپه بر سر کوه میغ
خروش پیاده رسیده به ماه
رخِ شید تیره ز خاک سیاه
سپه چون سوی کوهپایه رسید
از ایرانیان هیچ کس را ندید
چو آتش برون زد ز لشکر سمند
همی تاخت تا پیش کوه بلند
بن کوه بی انجمن یافتند
بسی خیمه های کهن یافتند
چنین گفت با لشکر خویش کوش
که دشمن همانا رمیده ست دوش
نباید شدن بر پی گمرهان
نباید که گردند جایی نهان
دهند این سپه را دگرباره کار
ز گردان بماند دل شهریار
چو بر کوه زد کوش را اسب دست
میان هر یکی را به رفتن ببست
ز هر سو سپاهی سوی آسمان
روان گشت مانند تیر از کمان
فزون آمد، افزونتر از سی هزار
پیاده که بر کوه رفت و سوار
پلنگ دلاور بر آن کوهسار
نبود آن چنان کآن دلیران کار
از آن کوه ترسنده گشتند باز
بسی اشتر و اسب گردنفراز
دل هر کسی تیزتر شد به جنگ
به چشمش چو هاموش شد آن کوه و سنگ
چو از کوه یک نیمه بگذاشتند
از ایران سپه نعره برداشتند
که «پیروز و آباد باد آتبین
همه ساله پیچان دل شاه چین»
خروش اندر آمد به گوش یلان
بدرّید گفتی دل بددلان
نمود آتبین شاه نیرنگ خویش
رها کرد پس هر کسی سنگ خویش
چو سنگ اندر آمد ز بالا به زیر
نه بد دل بماند و نه مرد دلیر
ببارید بر چینیان مرگ، سنگ
نه راه گریز و نه سامان جنگ
ز هول و خروشِ روان سنگها
گریزان سواران به فرسنگها
از آن بیکران لشکر پر ز جوش
فزونتر ز پانصد بماندند و کوش
نه بر کوه بر نامداری بماند
نه در کوهپایه سواری بماند
چو آن مایه لشکر به خسرو رسید
همی هر زمانش غم نو رسید
که از صد سوارش یکی رسته بود
چه رسته که او نیز هم خسته بود
همی گفت کاین سختی و بند چیست
که داند که راز خداوند چیست
به جان و سر نامور شهریار
به خون سرافراز نیو سوار
که سالی من آنجا درنگ آورم
مگر آتبین را بچنگ آورم
بخواهم از او کین فرزند خویش
همان کین مردان و گردان پیش
همی بود یک ماه در پیش کوه
مگر آتبین گردد از بدستوه
فرود آید از تیغِ آن کوهسار
بیابدش بر دشت و بر مرغزار
یکایک برآید بدو کامِ دل
برانگیزد از خون یارانش گل
نبود آتبین را بدان هیچ رای
بزد بر سر کوه پرده سرای
ز خیمه چنان شد سر تیغ کوه
که گفتی همه ساله بود آن گروه
فرود آمدندی چه روز و چه شب
وز آن کشتگان بستدندی سلب
برآمد بر این روزگاری نه دیر
دل هر دو لشکر شد از جنگ سیر
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۸۴ - نامه ی آتبین به نزدیک بهک، شاه ماچین
دبیر خردمند را پیش خواند
وز این در سخنها فراوان براند
به ماچین یکی نامه فرمود شاه
به پیش بهک خسرو نیکخواه
به نام خداوند پروردگار
توانا و روزی ده و کردگار
کند هرچه خواهد که هستش توان
جهان پیر دارد گه و گه جوان
ز تیره شب، آرد پدیدار روز
جهان را پس از دی کند دلفروز
مرا گه غمی دارد و گاه شاد
نهادِ جهان را بدین سان نهاد
ندانی تو ای شهریار بلند
که ما را ز گردون چه آمد گزند
چنین روزگاری درآمد دراز
دواند مرا در نشیب و فراز
چو گرگان گهی گرد بیشه دوان
گهی چون پلنگان به کُه بر روان
ز ضحّاکیان سال و مه در گریز
گهی در گریز و گهی در ستیز
ز گفتار جمشید پاکیزه دین
نهان بود باید مرا این چنین
که چون دید از اخترکه کارش بگشت
ز شاهی دل روزگارش بگشت
گرفتار خواهد شد آن مستمند
ز ضحاک بر وی بیاید گزند
نیای مرا آن که بودش پسر
بخواند و نمودش همه سربسر
که چندان که در دشت و صحرا بوید
وگر زیر دریا به زندان بوید
ز ضحاکیان کس نباید که نیز
ببیند، فریبد شما را به چیز
تو فرزند خود را همین پند ده
مر او را بدین پند سوگند ده
بگو تا نهان باشد از بدنژاد
که چون او نژادی به گیتی مباد
چو ضحّاک بر سر کشد روزگار
پدید آید از ما یکی شهریار
که او را بگیرد، به بند آورد
به ضحّاکیان بر گزند آورد
شما را شود پادشاهی چو بود
دهد روشنایی از این تیره دود
کنون من به گفتار این پاکدین
نهان و گریزان شدستم چنین
همی تا توانم که جنگ آورم
نخواهم که نامم به ننگ آورم
چه مایه بکوشیم از بهر نام
زمانه همی باز دارد لگام
من از جنگ و چاره بماندم کنون
سپهر روان کرد ما را زبون
به تو دست و امید خوشی آختم
پناه تن و جان تو را ساختم
از اندرز جمشید و از پند او
مرا این رسانید فرزند او
که چون تنگ دارد شما را جهان
بُنه سوی ماچین کشید از نهان
که شاهی ست با داد و یزدان پرست
بر آن شاه، ضحّاک را نیست دست
نترسد جز از پاک یزدان ز کس
پناه شما زایزد اوی است و بس
تواند که دارد شما را نگاه
به یزدان و او کرد باید پناه
برآمد کنون سالیان بیشمار
که هستیم پی خسته ی روزگار
ز ما و نیاکان ما چرخ، مهر
بریده ست ای خسرو خوبچهر
ندادیم هرگز تو را دردسر
نکردیم بر مرز خسرو گذر
کنون کار از اندازه اندر گذشت
ز گردن همان آب بر سر گذشت
سر کوه داریم و دشمن ز پس
تو را دانم امروز فریاد رس
که آری بر خویش ما را فرود
ز ما بر تو ای شاه زیبا، درود
چو از نامه برداشت کلک روان
یکی نامزد کرد با کاروان
به بازارگانان بسی چیز داد
ز دینار وز اسب تازی نژاد
برفتند با نامه و مرد شاه
به پیش بهک خسرو نیکخواه
چو آگه شد از نامه و مرد او
بدانست سرتاسر آن درد او
بپیچید و اندر دلش کارکرد
به کار اندرش رای هشیار کرد
فرستاده را داشت مهمان سه روز
چهارم چو بفروخت گیتی فروز
وز این در سخنها فراوان براند
به ماچین یکی نامه فرمود شاه
به پیش بهک خسرو نیکخواه
به نام خداوند پروردگار
توانا و روزی ده و کردگار
کند هرچه خواهد که هستش توان
جهان پیر دارد گه و گه جوان
ز تیره شب، آرد پدیدار روز
جهان را پس از دی کند دلفروز
مرا گه غمی دارد و گاه شاد
نهادِ جهان را بدین سان نهاد
ندانی تو ای شهریار بلند
که ما را ز گردون چه آمد گزند
چنین روزگاری درآمد دراز
دواند مرا در نشیب و فراز
چو گرگان گهی گرد بیشه دوان
گهی چون پلنگان به کُه بر روان
ز ضحّاکیان سال و مه در گریز
گهی در گریز و گهی در ستیز
ز گفتار جمشید پاکیزه دین
نهان بود باید مرا این چنین
که چون دید از اخترکه کارش بگشت
ز شاهی دل روزگارش بگشت
گرفتار خواهد شد آن مستمند
ز ضحاک بر وی بیاید گزند
نیای مرا آن که بودش پسر
بخواند و نمودش همه سربسر
که چندان که در دشت و صحرا بوید
وگر زیر دریا به زندان بوید
ز ضحاکیان کس نباید که نیز
ببیند، فریبد شما را به چیز
تو فرزند خود را همین پند ده
مر او را بدین پند سوگند ده
بگو تا نهان باشد از بدنژاد
که چون او نژادی به گیتی مباد
چو ضحّاک بر سر کشد روزگار
پدید آید از ما یکی شهریار
که او را بگیرد، به بند آورد
به ضحّاکیان بر گزند آورد
شما را شود پادشاهی چو بود
دهد روشنایی از این تیره دود
کنون من به گفتار این پاکدین
نهان و گریزان شدستم چنین
همی تا توانم که جنگ آورم
نخواهم که نامم به ننگ آورم
چه مایه بکوشیم از بهر نام
زمانه همی باز دارد لگام
من از جنگ و چاره بماندم کنون
سپهر روان کرد ما را زبون
به تو دست و امید خوشی آختم
پناه تن و جان تو را ساختم
از اندرز جمشید و از پند او
مرا این رسانید فرزند او
که چون تنگ دارد شما را جهان
بُنه سوی ماچین کشید از نهان
که شاهی ست با داد و یزدان پرست
بر آن شاه، ضحّاک را نیست دست
نترسد جز از پاک یزدان ز کس
پناه شما زایزد اوی است و بس
تواند که دارد شما را نگاه
به یزدان و او کرد باید پناه
برآمد کنون سالیان بیشمار
که هستیم پی خسته ی روزگار
ز ما و نیاکان ما چرخ، مهر
بریده ست ای خسرو خوبچهر
ندادیم هرگز تو را دردسر
نکردیم بر مرز خسرو گذر
کنون کار از اندازه اندر گذشت
ز گردن همان آب بر سر گذشت
سر کوه داریم و دشمن ز پس
تو را دانم امروز فریاد رس
که آری بر خویش ما را فرود
ز ما بر تو ای شاه زیبا، درود
چو از نامه برداشت کلک روان
یکی نامزد کرد با کاروان
به بازارگانان بسی چیز داد
ز دینار وز اسب تازی نژاد
برفتند با نامه و مرد شاه
به پیش بهک خسرو نیکخواه
چو آگه شد از نامه و مرد او
بدانست سرتاسر آن درد او
بپیچید و اندر دلش کارکرد
به کار اندرش رای هشیار کرد
فرستاده را داشت مهمان سه روز
چهارم چو بفروخت گیتی فروز
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۸۵ - نامه ی بهک شاه ماچین به نزدیک آتبین و پاسخ وی
بفرمود تا پیشش آمد دبیر
جوانی خردپرور تیزویر
یکی پاسخ نامه فرمود شاه
به نام خداوند خورشید و ماه
شب تیره از ماه روشن کند
زمین را ز خورشید جوشن کند
بهار آرد از مغز سرما برون
جهانی بیاراید از کاف و نون
رسید و بدانستم این داستان
که گفتی تو ای مایه ی راستان
دژم گشتم از روزگار دژم
که بارد بر این تخمه چندین ستم
که دارد خود از چرخ گردون وفا
که دارد چنان تخمه را بینوا
ولیکن کس از رازش آگاه نیست
به کارش مرا و تو را راه نیست
سرانجام باید که نیکو شود
تن شاه ایران بنیرو شود
شود چرخ گردنده با او به مهر
برآرد دمار از تن دیوچهر
و دیگر که جستی ز چاکر پناه
پناه تو بادا خداوند ماه
مرا کشور و لشکر آراسته ست
همه گنج و خانه پر از خواسته ست
به بخت تو هستم، نگویم که نیست
که این خانه، وآن خانه هر دو یکی ست
از اسبان تازی و خفتان و تیغ
ز تو شهریارا ندارم دریغ
ولیکن از آن جای نااستوار
مرا ایمنی نیست از روزگار
به رنجم ز ضحّاکیان ماه و سال
مرا روز و شب شاه چین بدسگال
چو آگاه گردد که هستی برم
برآرد دمار از زهمه لشکرم
یکی لشکر آرد که خورشید پاک
به ماچین دژم گردد از تیره خاک
نه کوشیدنم روی با آن سپاه
نه کردن توانم تو را زو پناه
مرا بیم جان باشد از تیغ کوش
گران گر نیایدت بشنو به هوش
جوانمردی از مایه ی راستی ست
دروغ فزونی همه کاستی ست
برِ راستی روشنایی بوَد
درستی سرِ پارسایی بوَد
اگر راست باشی و باشی درست
چنان دان که هر دو جهان آنِ توست
کنون من تو را ره نمایم نهان
به اندرز جمشید شاه جهان
دو ماچین یکی ایدروی ترست
به ماچینِ من باید آمد نخست
پس آن گاه یک ماهه راه اندر آب
به کشتی بباید شدن با شتاب
یکی کوه بینی سرِ ماه، ژرف
درازا و پهنا و بالا شگرف
ز دریا نی تن شده در هوا
به فرمان یزدان فرمانروا
درازای فرسنگش آید دویست
درازا و پهناش هر دو یکی است
بدان کوه هشتاد شهر گزین
که هر یک نکوتر ز ما چین و چین
بر آن شهرها بر چهاران هزار
ده آید پر از باغ و پر میوه دار
یکی شهریار است بر کوه و شهر
ز گیتی همه کامرانیش بهر
هشیوار شاهی و طیهور نام
رسانیده بخت بلندش به کام
ز یزدان پرستی چنان است شاه
که گویی نکرده ست هرگز گناه
بدان کوه یک جای راه است و بس
که نتوان بر آن راه رفتن دو کس
یکی سخت دربند چون چاه ژرف
همه ساله آگنده بینی ز برف
اگر هر چه در روی گیتی سپاه
نهد سر بدان نامبردار شاه
به در، مردشان بازدارد ز کوه
نترسند، نه جنگ آورند با گروه
چنین است و زین خوبتر کشور است
ز ریگ بیابان فزون لشکر است
برادر نخفت ارمرا سال و ماه
چنان نامور خسرو نیکخواه
تو را گر بود نزد آن شاه رای
همه هرچه باید من آرم بجای
بسازم، فرستم به دریا کنار
تو آهنگ دریا کن ای شهریار
چو نزدیک دریا رسی، هم زمان
سپاهم سوی تو رسد بی گمان
فرستم تنی چند با تو به راه
کنم نامه ای نزد طیهور شاه
ز کار تو اگاه گردانمش
به یزدان و دوزخ بترسانمش
چو آن جا رسیدی، شدی بی گزند
چه ضحاک جادو، چه دیو نژند
اگر مرغ پرّان شود پیلگوش
وگر کوش گردد همایون سروش
نیابد به فرسنگ آن کوه راه
تو به دان کنون ای سرافراز شاه
پزشک ارچه داننده ی نرم و خشک
ز بیمار بهتر نداند پزشک
فرستاده را داد بسیار چیز
چنان شد که چیزش نبایست نیز
یکی را فرستاد با او به هم
که از آتبین بر رسد بیش و کم
به دریا اگر هیچ رای آورد
نیاید، سخنها بجای آورد
بسازد همه هر چه آید بکار
فرستد به نزدیک دریا کنار
فرستادگان برگرفتند راه
به ده روزه رفتند نزدیک شاه
ز پاسخ دل آتبین گشت شاد
فرستاده را چیز بسیار داد
بدو گفت رو شاه خود را بگوی
که ما را همین است امروز روی
تو از کشتی و هر چه باید بساز
به دریا فرست ای شه سرفراز
که من با سپاه اینک آیم همی
فزون از دو هفته نپایم همی
فرستاده برگشت و برداشت راه
بی آزار بر کوه بنشست شاه
نه فرمود جنگ و نه انداخت سنگ
برابر همی کرد دشمن درنگ
چو یک ماه دیگر برآمد بر این
دژم گشت از آن کوه سالار چین
جوانی خردپرور تیزویر
یکی پاسخ نامه فرمود شاه
به نام خداوند خورشید و ماه
شب تیره از ماه روشن کند
زمین را ز خورشید جوشن کند
بهار آرد از مغز سرما برون
جهانی بیاراید از کاف و نون
رسید و بدانستم این داستان
که گفتی تو ای مایه ی راستان
دژم گشتم از روزگار دژم
که بارد بر این تخمه چندین ستم
که دارد خود از چرخ گردون وفا
که دارد چنان تخمه را بینوا
ولیکن کس از رازش آگاه نیست
به کارش مرا و تو را راه نیست
سرانجام باید که نیکو شود
تن شاه ایران بنیرو شود
شود چرخ گردنده با او به مهر
برآرد دمار از تن دیوچهر
و دیگر که جستی ز چاکر پناه
پناه تو بادا خداوند ماه
مرا کشور و لشکر آراسته ست
همه گنج و خانه پر از خواسته ست
به بخت تو هستم، نگویم که نیست
که این خانه، وآن خانه هر دو یکی ست
از اسبان تازی و خفتان و تیغ
ز تو شهریارا ندارم دریغ
ولیکن از آن جای نااستوار
مرا ایمنی نیست از روزگار
به رنجم ز ضحّاکیان ماه و سال
مرا روز و شب شاه چین بدسگال
چو آگاه گردد که هستی برم
برآرد دمار از زهمه لشکرم
یکی لشکر آرد که خورشید پاک
به ماچین دژم گردد از تیره خاک
نه کوشیدنم روی با آن سپاه
نه کردن توانم تو را زو پناه
مرا بیم جان باشد از تیغ کوش
گران گر نیایدت بشنو به هوش
جوانمردی از مایه ی راستی ست
دروغ فزونی همه کاستی ست
برِ راستی روشنایی بوَد
درستی سرِ پارسایی بوَد
اگر راست باشی و باشی درست
چنان دان که هر دو جهان آنِ توست
کنون من تو را ره نمایم نهان
به اندرز جمشید شاه جهان
دو ماچین یکی ایدروی ترست
به ماچینِ من باید آمد نخست
پس آن گاه یک ماهه راه اندر آب
به کشتی بباید شدن با شتاب
یکی کوه بینی سرِ ماه، ژرف
درازا و پهنا و بالا شگرف
ز دریا نی تن شده در هوا
به فرمان یزدان فرمانروا
درازای فرسنگش آید دویست
درازا و پهناش هر دو یکی است
بدان کوه هشتاد شهر گزین
که هر یک نکوتر ز ما چین و چین
بر آن شهرها بر چهاران هزار
ده آید پر از باغ و پر میوه دار
یکی شهریار است بر کوه و شهر
ز گیتی همه کامرانیش بهر
هشیوار شاهی و طیهور نام
رسانیده بخت بلندش به کام
ز یزدان پرستی چنان است شاه
که گویی نکرده ست هرگز گناه
بدان کوه یک جای راه است و بس
که نتوان بر آن راه رفتن دو کس
یکی سخت دربند چون چاه ژرف
همه ساله آگنده بینی ز برف
اگر هر چه در روی گیتی سپاه
نهد سر بدان نامبردار شاه
به در، مردشان بازدارد ز کوه
نترسند، نه جنگ آورند با گروه
چنین است و زین خوبتر کشور است
ز ریگ بیابان فزون لشکر است
برادر نخفت ارمرا سال و ماه
چنان نامور خسرو نیکخواه
تو را گر بود نزد آن شاه رای
همه هرچه باید من آرم بجای
بسازم، فرستم به دریا کنار
تو آهنگ دریا کن ای شهریار
چو نزدیک دریا رسی، هم زمان
سپاهم سوی تو رسد بی گمان
فرستم تنی چند با تو به راه
کنم نامه ای نزد طیهور شاه
ز کار تو اگاه گردانمش
به یزدان و دوزخ بترسانمش
چو آن جا رسیدی، شدی بی گزند
چه ضحاک جادو، چه دیو نژند
اگر مرغ پرّان شود پیلگوش
وگر کوش گردد همایون سروش
نیابد به فرسنگ آن کوه راه
تو به دان کنون ای سرافراز شاه
پزشک ارچه داننده ی نرم و خشک
ز بیمار بهتر نداند پزشک
فرستاده را داد بسیار چیز
چنان شد که چیزش نبایست نیز
یکی را فرستاد با او به هم
که از آتبین بر رسد بیش و کم
به دریا اگر هیچ رای آورد
نیاید، سخنها بجای آورد
بسازد همه هر چه آید بکار
فرستد به نزدیک دریا کنار
فرستادگان برگرفتند راه
به ده روزه رفتند نزدیک شاه
ز پاسخ دل آتبین گشت شاد
فرستاده را چیز بسیار داد
بدو گفت رو شاه خود را بگوی
که ما را همین است امروز روی
تو از کشتی و هر چه باید بساز
به دریا فرست ای شه سرفراز
که من با سپاه اینک آیم همی
فزون از دو هفته نپایم همی
فرستاده برگشت و برداشت راه
بی آزار بر کوه بنشست شاه
نه فرمود جنگ و نه انداخت سنگ
برابر همی کرد دشمن درنگ
چو یک ماه دیگر برآمد بر این
دژم گشت از آن کوه سالار چین
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۸۶ - رای زدن به مرد با شاه چین
یکی روز به مرد دستور گفت
که با جان شاه آفرین باد جفت
بدین جای بی کار بودن چه سود
که بود آن که با کوه رزم آزمود
گر از بیم، دشمن نیاید به زیر
تو را دل نیاید از این بیشه سیر
ز دشمن زمین کردی امروز پاک
بر آن کوه گردد ز سرما هلاک
ز کارش مگر خسرو آگاه نیست
که جز راه ماچین ورا راه نیست
اگر سوی ماچین شود بی درنگ
مر او را به یک نامه آرم بچنگ
فرستد مر او را بهک نزد شاه
وگرنه فرستیم بر وی سپاه
بهک را و ایرانیان را به بند
بیارند نزدیک شاه بلند
براند بر آن همگنان کام خویش
برافرازد از سرکشان نام خویش
چنین پاسخش داد سالار چین
که سوگند دارم به داد و به دین
که از آتبین برنگردم به جنگ
جز آنگه که او را بیارم بچنگ
بخواهم از او کین نیواسب گُرد
خردمند، سوگند نشمرد خُرد
به سوگند هرگز که یازید دست
جز آن کاو به تیر زمانه بخست
بترتر ز سوگند، پتیاره نیست
چو سوگند خوار ایچ خونخواره نیست
بدو گفت به مرد کای شهریار
به گفتار بنده کنون گوش دار
تو از کین نیواسب پرداختی
ز فرزندِ دشمن چو کین آختی
وگر بازگردی از ایدر به جای
نه از رزم دشمنت برگشت رای
دگر باره آهنگ دشمن توان
که داری جوانی و نوشه روان
چو دشمن به کوه است و ما بر زمین
چه شاید بدو کردن ای شاه چین
ولیکن که فرزند شاه جهان
چنان آرزو دارد اندر نهان
که آید که بیند یکی تخت شاه
دلش خرّمی یابد از بخت شاه
که با جان شاه آفرین باد جفت
بدین جای بی کار بودن چه سود
که بود آن که با کوه رزم آزمود
گر از بیم، دشمن نیاید به زیر
تو را دل نیاید از این بیشه سیر
ز دشمن زمین کردی امروز پاک
بر آن کوه گردد ز سرما هلاک
ز کارش مگر خسرو آگاه نیست
که جز راه ماچین ورا راه نیست
اگر سوی ماچین شود بی درنگ
مر او را به یک نامه آرم بچنگ
فرستد مر او را بهک نزد شاه
وگرنه فرستیم بر وی سپاه
بهک را و ایرانیان را به بند
بیارند نزدیک شاه بلند
براند بر آن همگنان کام خویش
برافرازد از سرکشان نام خویش
چنین پاسخش داد سالار چین
که سوگند دارم به داد و به دین
که از آتبین برنگردم به جنگ
جز آنگه که او را بیارم بچنگ
بخواهم از او کین نیواسب گُرد
خردمند، سوگند نشمرد خُرد
به سوگند هرگز که یازید دست
جز آن کاو به تیر زمانه بخست
بترتر ز سوگند، پتیاره نیست
چو سوگند خوار ایچ خونخواره نیست
بدو گفت به مرد کای شهریار
به گفتار بنده کنون گوش دار
تو از کین نیواسب پرداختی
ز فرزندِ دشمن چو کین آختی
وگر بازگردی از ایدر به جای
نه از رزم دشمنت برگشت رای
دگر باره آهنگ دشمن توان
که داری جوانی و نوشه روان
چو دشمن به کوه است و ما بر زمین
چه شاید بدو کردن ای شاه چین
ولیکن که فرزند شاه جهان
چنان آرزو دارد اندر نهان
که آید که بیند یکی تخت شاه
دلش خرّمی یابد از بخت شاه
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۸۸ - پیام طیهور به آتبین
چو آگه شد از نامه ی آتبین
تو گفتی ببسته ست پایش زمین
دو دیده به لؤلؤ بیاگند پُر
کنارش شد از دیدگان پر ز دُر
همی گفت لبها پر از باد سر
که با نیکمردان زمانه چه کرد!
دریغا که آن پاکدینان پیش
گذشتند و پیدا شد این زشت کیش!
ز گیتی بریده شد آن تخم پاک
جهان گشت بر دست دیوان هلاک
بزرگان پراگنده گشتند نیز
نگر تا به گیتی بتر زین چه چیز
فرستاده ی آتبین را بخواند
بپرسید و در پیشگاهش نشاند
که با من بگو تا چگونه ست کار
کجا پیش رفتی تو از شهریار
ز دربند گفتا به یک روزه راه
مرا پیش خسرو فرستاد شاه
به دستور فرمود تا نامه کرد
همه مردمی بر سر خامه کرد
که شاه جهان شادباد و درست
سوی خانه ی خویشتن راه جست
همه پیش توست آنچه دارم ز گنج
وگر جان گزینی ندارم به رنج
چو اندر رسیدی تو را باک نیست
به پیش تو کمتر ز ضحّاک نیست
مرا پادشاهی همه پیش توست
دل و جان من مرهم ریش توست
روان است فرمانت بر لشکرم
چو لشکر ز فرمانت من نگذرم
همی باش چندان که خواهی به کام
شب و روز با شادکامی و جام
چنین تا ز ضحّاک و دیوان زفت
جهان پاک گردد چو جمشید گفت
چو گردد تو را کار گیتی بکام
از ایدر به شادی به شاهی خرام
فرستادگان را بسی داد زر
چه اسب و قبا و کلاه و کمر
فرستادگان بهک را بخواند
بخوبی گُسی کرد و کشتی براند
وز آن پس دو فرزند خود را بخواند
مر آن هر دو را با سپه برنشاند
پذیره فرستادشان نزد شاه
همی رفت چون موج دریا سپاه
فرستاده چون نزد خسرو رسید
به نامه چنان مردمیها بدید
از آن نیکویی شادمان شد به دل
ولیکن ز طیهور گشت او خجل
تو گفتی ببسته ست پایش زمین
دو دیده به لؤلؤ بیاگند پُر
کنارش شد از دیدگان پر ز دُر
همی گفت لبها پر از باد سر
که با نیکمردان زمانه چه کرد!
دریغا که آن پاکدینان پیش
گذشتند و پیدا شد این زشت کیش!
ز گیتی بریده شد آن تخم پاک
جهان گشت بر دست دیوان هلاک
بزرگان پراگنده گشتند نیز
نگر تا به گیتی بتر زین چه چیز
فرستاده ی آتبین را بخواند
بپرسید و در پیشگاهش نشاند
که با من بگو تا چگونه ست کار
کجا پیش رفتی تو از شهریار
ز دربند گفتا به یک روزه راه
مرا پیش خسرو فرستاد شاه
به دستور فرمود تا نامه کرد
همه مردمی بر سر خامه کرد
که شاه جهان شادباد و درست
سوی خانه ی خویشتن راه جست
همه پیش توست آنچه دارم ز گنج
وگر جان گزینی ندارم به رنج
چو اندر رسیدی تو را باک نیست
به پیش تو کمتر ز ضحّاک نیست
مرا پادشاهی همه پیش توست
دل و جان من مرهم ریش توست
روان است فرمانت بر لشکرم
چو لشکر ز فرمانت من نگذرم
همی باش چندان که خواهی به کام
شب و روز با شادکامی و جام
چنین تا ز ضحّاک و دیوان زفت
جهان پاک گردد چو جمشید گفت
چو گردد تو را کار گیتی بکام
از ایدر به شادی به شاهی خرام
فرستادگان را بسی داد زر
چه اسب و قبا و کلاه و کمر
فرستادگان بهک را بخواند
بخوبی گُسی کرد و کشتی براند
وز آن پس دو فرزند خود را بخواند
مر آن هر دو را با سپه برنشاند
پذیره فرستادشان نزد شاه
همی رفت چون موج دریا سپاه
فرستاده چون نزد خسرو رسید
به نامه چنان مردمیها بدید
از آن نیکویی شادمان شد به دل
ولیکن ز طیهور گشت او خجل
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۹۱ - آتبین و طیهور در نخچیرگاه
چو ده روز بگذشت طیهور شاه
به پرسش سوی آتبین شد ز گاه
به دیدار او آتبین گشت شاد
نشستند و کردند هرگونه یاد
وز آن روزگاران که اندر گذشت
بگفت آتبین این همه سرگذشت
دژم گشت طیهور از گفت شاه
همی تنگدل شد در آن جایگاه
بدو گفت شاهنشه ای شهریار
تویی تنگدل زین بد روزگار
اگر رای داری به نخچیر و دشت
بر این شت فردا بباید گذشت
ز گفتار او شاد شد آتبین
بخندید و بر شاه کرد آفرین
دگر دید طیهور بخت سپاه
بر اسبان نشستند و آمد به راه
همان آتبین با سواران خویش
دلیران و خنجر گزاران خویش
برفتند با یوز و شاهین و باز
فراوان شکاری سگ تیز تاز
به میدان به پیش سپاه آمدند
چو نزدیک طیهور شاه آمدند
نه سگ بود با او نه یوز و نه باز
فروماند از آن خسرو سرفراز
دگر بود کار و گمانی دگر
که پیش از سپه رفته باشد مگر
چو رفتند نزدیک نخچیرگاه
شکار اندر آید ز هر سو به راه
شکاری نه آهو نه غرم و نه گور
سپه دید بر یک برآورده نور
دلیران ایران ز یوز و ز سگ
فرس باز کردند و شد تیز تگ
ندیدند در دشت گرد شکار
خجل بازگشتند و دلخسته خوار
زمانی دگر بود طیهور شاه
گرازان همی آمد از پس سپاه
از آن هر سواری دو بربسته بود
چه کشته چه از تیرشان خسته بود
خجل گشت خسرو چو زآن سان بدید
در اسبانشان تیزتر بنگرید
دو دست و دو پای از ستوران فزون
درازی گردن بسان هیون
به پرسش سوی آتبین شد ز گاه
به دیدار او آتبین گشت شاد
نشستند و کردند هرگونه یاد
وز آن روزگاران که اندر گذشت
بگفت آتبین این همه سرگذشت
دژم گشت طیهور از گفت شاه
همی تنگدل شد در آن جایگاه
بدو گفت شاهنشه ای شهریار
تویی تنگدل زین بد روزگار
اگر رای داری به نخچیر و دشت
بر این شت فردا بباید گذشت
ز گفتار او شاد شد آتبین
بخندید و بر شاه کرد آفرین
دگر دید طیهور بخت سپاه
بر اسبان نشستند و آمد به راه
همان آتبین با سواران خویش
دلیران و خنجر گزاران خویش
برفتند با یوز و شاهین و باز
فراوان شکاری سگ تیز تاز
به میدان به پیش سپاه آمدند
چو نزدیک طیهور شاه آمدند
نه سگ بود با او نه یوز و نه باز
فروماند از آن خسرو سرفراز
دگر بود کار و گمانی دگر
که پیش از سپه رفته باشد مگر
چو رفتند نزدیک نخچیرگاه
شکار اندر آید ز هر سو به راه
شکاری نه آهو نه غرم و نه گور
سپه دید بر یک برآورده نور
دلیران ایران ز یوز و ز سگ
فرس باز کردند و شد تیز تگ
ندیدند در دشت گرد شکار
خجل بازگشتند و دلخسته خوار
زمانی دگر بود طیهور شاه
گرازان همی آمد از پس سپاه
از آن هر سواری دو بربسته بود
چه کشته چه از تیرشان خسته بود
خجل گشت خسرو چو زآن سان بدید
در اسبانشان تیزتر بنگرید
دو دست و دو پای از ستوران فزون
درازی گردن بسان هیون
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۹۴ - زنهار دادن طیهور آتبین را
به طیهور گفت آتبین از میان
که من با تنی چند از ایرانیان
به زنهار نزدیک شاه آمدیم
بدین مایه ور بارگاه آمدیم
بجای من آن کن که از تو سزاست
که نا خوبی از پادشا ناسزاست
بدو گفت طیهور کای پاک هوش
بگفتی، کنون سوی من دارگوش
به یزدان که پروردگار من است
به سختی و اندوه یار من است
که هرگز نجویم من آزار تو
وگر جان شود در سرِ کار تو
بجای آورم تا توانم وفا
نمانم که آید به رویت جفا
به دشمنت نسپارم از هیچ روی
تو بر گردِ اندیشه ی بد مپوی
نیاگان ما، شهریاران پیش
کسی را ندیدند برتر ز خویش
نه گردن نهادند کین راستر
نه ماچین و چین داشتند و نه خر
مرا پادشاهی نه ز آن کشور است
جزیره ست و خود کشوری دیگر است
بر این کوه جز یک گذرگاه نیست
همانا که دیدی جز آن راه نیست
ز دریا که گرد جهان اندر است
بزرگ است وز گوهران برتر است
دو پهلوش دریا که ندهد گذار
نه زورق، نه کشتی توان کردکار
دگر پهلو از راه ماچین و چین
همی کشتی آید ز ایران زمین
چهارم به پهلو به یک سال و نیم
به دریا همی راند باید به بیم
پدید آید آن گاه دریا کنار
همان کوه قاف اندر او مرغزار
ز دریا برآید ستمدیده مرد
دل از رنج دریا رسیده به درد
براردت و در چند شهر است باز
همه در غم و رنج و ننگ و نیاز
برابرش یأجوج و مأجوج نیز
شب و روز از ایشان دمانند چیز
وز آن جا بباید گذشتن به قاف
نهاد جهان را مبین از گزاف
ز قاف اندر آید به سقلاب و روم
رسد بوی آباد آن مرز و بوم
وز آن شهرها کز پس کوهسار
بیایند بازارگان بیشمار
به هر بیست سالی بیایند نیز
از آن جا بیارند هرگونه چیز
تو این خانه را خانه ی خویش دان
مرا هم پدر دان و هم خویش دان
به روز آهو افگن، به شب جام گیر
بت ماه پیکر در آغوش گیر
چنان دان تو ای پرهنر شهریار
که سال اندر آمد فزون از هزار
که بنیاد این شهر ما کرده ایم
بدین سان به گردون برآورده ایم
نیای من افگند بنیاد شهر
که او را همی روشنی باد بهر
مر این شهر را نامِ خود برنهاد
بدان تا بداریم نامش به یاد
بدین کوه کس هیچ ننهاد پای
مر این رزم با کس نکرده ست رای
بر او آتبین آفرین کرد و گفت
که با جان خسرو خرد باد جفت
همه هرچه گویی چنین است راست
از اندرز جمشید چیزی نکاست
که تو مهربانی و یزدان پرست
پناه از تو بهتر نیاید به دست
به دستور فرمود کاندرزِ شاه
هم اکنون بیاور براین پیشگاه
بیاورد دستور هم در زمان
به طیهور برخواندش ترجمان
نبشته چو بشنید از آن پیش بین
همی خواند بر دانشش آفرین
بر او بوسه داد و به زاری گریست
بدین دانش اندر جهان، گفت کیست
دریغا که بردست آن بدنژاد
چنین دانش خسروی شد به باد
ببوسید پس دیده ی آتبین
بدو گفت کای شهریار زمین
جهان آفرین از تو خشنود باد
دل کوش و ضحاک پر دود باد
چو این جا رسیدی میندیش هیچ
می و جام و شادی و رامش بسیچ
که سوگند خوردم به ماه و به مهر
به جان گرامی و خورشید چهر
که تا باشی ایدر نیازارمت
چو جان گرامی همی دارمت
نمانم که دشمن ببیند رخت
نه هرگز به زشتی کنم پاسخت
به پیش تو دارم تن و خواسته
همین لشکر گشن آراسته
بفرمود تا سی کنیزک چو ماه
پرستنده آورد نزدیک شاه
همه پایکوب و همه چنگ ساز
همه دلفریب و همه دلنواز
به چهره سراسر گل زاولی
به غمزه همه جادوی بابلی
به بالا بکردار سرو روان
به رخسار همچون گل و ارغوان
کمان کرده از مشک سارا به زه
کمند عبیری زده بر گره
به بازی و رامش کشیدند دست
از ایشان همه خیره شد مرد مست
به پایان بزم آن بتان را رمه
بداد آن بتان آتبین را همه
دو اسب گرانمایه دادش بنیز
ز دیبای زربفت و هرگونه چیز
یکی تخت با افسر شاهوار
ز یاقوت و پیروزه او را نگار
چو با آتبین هوش بیگانه شد
بدان شادکامی سوی خانه شد
همه شب ز دیدارشان بود شاد
ز شادی و مستی همی داد داد
قمر دید چون دیدگان باز کرد
بشد هوش یکبارگی را ز مرد
فزون بودشان خوبی از یکدگر
همین زآن، همان زین بسی خوبتر
زن و مرد آن شهر مانند ماه
رخی همچو خورشید و رویی چو ماه
به دیدن پری و به بالا شگرف
به رخساره ماننده ی خون و برف
خوش آواز و نازکدل و تندرست
کدامین که پیوند ایشان نجست
که من با تنی چند از ایرانیان
به زنهار نزدیک شاه آمدیم
بدین مایه ور بارگاه آمدیم
بجای من آن کن که از تو سزاست
که نا خوبی از پادشا ناسزاست
بدو گفت طیهور کای پاک هوش
بگفتی، کنون سوی من دارگوش
به یزدان که پروردگار من است
به سختی و اندوه یار من است
که هرگز نجویم من آزار تو
وگر جان شود در سرِ کار تو
بجای آورم تا توانم وفا
نمانم که آید به رویت جفا
به دشمنت نسپارم از هیچ روی
تو بر گردِ اندیشه ی بد مپوی
نیاگان ما، شهریاران پیش
کسی را ندیدند برتر ز خویش
نه گردن نهادند کین راستر
نه ماچین و چین داشتند و نه خر
مرا پادشاهی نه ز آن کشور است
جزیره ست و خود کشوری دیگر است
بر این کوه جز یک گذرگاه نیست
همانا که دیدی جز آن راه نیست
ز دریا که گرد جهان اندر است
بزرگ است وز گوهران برتر است
دو پهلوش دریا که ندهد گذار
نه زورق، نه کشتی توان کردکار
دگر پهلو از راه ماچین و چین
همی کشتی آید ز ایران زمین
چهارم به پهلو به یک سال و نیم
به دریا همی راند باید به بیم
پدید آید آن گاه دریا کنار
همان کوه قاف اندر او مرغزار
ز دریا برآید ستمدیده مرد
دل از رنج دریا رسیده به درد
براردت و در چند شهر است باز
همه در غم و رنج و ننگ و نیاز
برابرش یأجوج و مأجوج نیز
شب و روز از ایشان دمانند چیز
وز آن جا بباید گذشتن به قاف
نهاد جهان را مبین از گزاف
ز قاف اندر آید به سقلاب و روم
رسد بوی آباد آن مرز و بوم
وز آن شهرها کز پس کوهسار
بیایند بازارگان بیشمار
به هر بیست سالی بیایند نیز
از آن جا بیارند هرگونه چیز
تو این خانه را خانه ی خویش دان
مرا هم پدر دان و هم خویش دان
به روز آهو افگن، به شب جام گیر
بت ماه پیکر در آغوش گیر
چنان دان تو ای پرهنر شهریار
که سال اندر آمد فزون از هزار
که بنیاد این شهر ما کرده ایم
بدین سان به گردون برآورده ایم
نیای من افگند بنیاد شهر
که او را همی روشنی باد بهر
مر این شهر را نامِ خود برنهاد
بدان تا بداریم نامش به یاد
بدین کوه کس هیچ ننهاد پای
مر این رزم با کس نکرده ست رای
بر او آتبین آفرین کرد و گفت
که با جان خسرو خرد باد جفت
همه هرچه گویی چنین است راست
از اندرز جمشید چیزی نکاست
که تو مهربانی و یزدان پرست
پناه از تو بهتر نیاید به دست
به دستور فرمود کاندرزِ شاه
هم اکنون بیاور براین پیشگاه
بیاورد دستور هم در زمان
به طیهور برخواندش ترجمان
نبشته چو بشنید از آن پیش بین
همی خواند بر دانشش آفرین
بر او بوسه داد و به زاری گریست
بدین دانش اندر جهان، گفت کیست
دریغا که بردست آن بدنژاد
چنین دانش خسروی شد به باد
ببوسید پس دیده ی آتبین
بدو گفت کای شهریار زمین
جهان آفرین از تو خشنود باد
دل کوش و ضحاک پر دود باد
چو این جا رسیدی میندیش هیچ
می و جام و شادی و رامش بسیچ
که سوگند خوردم به ماه و به مهر
به جان گرامی و خورشید چهر
که تا باشی ایدر نیازارمت
چو جان گرامی همی دارمت
نمانم که دشمن ببیند رخت
نه هرگز به زشتی کنم پاسخت
به پیش تو دارم تن و خواسته
همین لشکر گشن آراسته
بفرمود تا سی کنیزک چو ماه
پرستنده آورد نزدیک شاه
همه پایکوب و همه چنگ ساز
همه دلفریب و همه دلنواز
به چهره سراسر گل زاولی
به غمزه همه جادوی بابلی
به بالا بکردار سرو روان
به رخسار همچون گل و ارغوان
کمان کرده از مشک سارا به زه
کمند عبیری زده بر گره
به بازی و رامش کشیدند دست
از ایشان همه خیره شد مرد مست
به پایان بزم آن بتان را رمه
بداد آن بتان آتبین را همه
دو اسب گرانمایه دادش بنیز
ز دیبای زربفت و هرگونه چیز
یکی تخت با افسر شاهوار
ز یاقوت و پیروزه او را نگار
چو با آتبین هوش بیگانه شد
بدان شادکامی سوی خانه شد
همه شب ز دیدارشان بود شاد
ز شادی و مستی همی داد داد
قمر دید چون دیدگان باز کرد
بشد هوش یکبارگی را ز مرد
فزون بودشان خوبی از یکدگر
همین زآن، همان زین بسی خوبتر
زن و مرد آن شهر مانند ماه
رخی همچو خورشید و رویی چو ماه
به دیدن پری و به بالا شگرف
به رخساره ماننده ی خون و برف
خوش آواز و نازکدل و تندرست
کدامین که پیوند ایشان نجست
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۹۶ - گفتار اندر رسیدن شاه چین به خمدان و آرایش کردن شهر
کنون بازگردم به گفتار کوش
ز دهقان دیندار بشنو به هوش
چو سالار چین با سپه برگرفت
سوی شهر خمدان ره اندر گرفت
همه شهرهایی که بر راه بود
کز آن شاه و دستورش آگاه بود
به کام دل شاه برخاستند
سراسر به دیبا بیاراستند
بدان کامگاری همی رفت شاه
به خمدان درآمد به آرامگاه
همه کوی بروی درم ریختند
به سر بر ورا زعفران بیختند
ز دیبای چین بود دیوارها
پر از رامش و رود بازارها
سرایی ز خمدان بپرداختند
بدو اندرون سازها ساختند
نهادند در پیشگه تخت عاج
بیاویختند از بر تخت تاج
بر او کوش را شاد بنشاندند
ورا شاه مکران و چین خواندند
فرستاد نزدیک او صد غلام
صد اسب گزیده به زرّین ستام
ز خوبان خلّخ صد و ده کنیز
ز گنج گرانمایه هرگونه چیز
ز دهقان دیندار بشنو به هوش
چو سالار چین با سپه برگرفت
سوی شهر خمدان ره اندر گرفت
همه شهرهایی که بر راه بود
کز آن شاه و دستورش آگاه بود
به کام دل شاه برخاستند
سراسر به دیبا بیاراستند
بدان کامگاری همی رفت شاه
به خمدان درآمد به آرامگاه
همه کوی بروی درم ریختند
به سر بر ورا زعفران بیختند
ز دیبای چین بود دیوارها
پر از رامش و رود بازارها
سرایی ز خمدان بپرداختند
بدو اندرون سازها ساختند
نهادند در پیشگه تخت عاج
بیاویختند از بر تخت تاج
بر او کوش را شاد بنشاندند
ورا شاه مکران و چین خواندند
فرستاد نزدیک او صد غلام
صد اسب گزیده به زرّین ستام
ز خوبان خلّخ صد و ده کنیز
ز گنج گرانمایه هرگونه چیز
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۹۷ - نامه ی شاه چین به بهک و پاسخ وی
بر آن بود سه ماه سالار چین
که رفته ست پیش بهک آتبین
یکی نامه فرمود نزد بهک
ز سر تا به پایان سخن بی نمک
که راز تو نزدیک من شده درست
که آن بدگهرآتبین پیش توست
اگر بنده ای تو به دل شاه را
چرا راه دادی تو بدخواه را
به صد چاره از دست فرزند من
از این لشکر و خویش و پیوند من
شد آواره از بیشه ی چین به کوه
پس از کوه پیش تو شد با گروه
کنون گر نخواهی که یابی گزند
مر آن بی بنان را یکایک ببند
نگهدار، تا من فرستم سپاه
بدان تا فرستی بدین بارگاه
وگر جز چنین رای دیگر کنی
همی آتش تیز بر سر کنی
فرستاده آمد به ماچین چو باد
برِ شاه شد، نامه پیشش نهاد
چو آگاه شد زآنچه در نامه بود
فراوان همی شاه چین را ستود
فرستاده را کرد خشنود نیز
به دیبا و دینار و هرگونه چیز
همان گه یکی پاسخ نامه کرد
که با دشمن شاه غم باد و درد
درست است نزدیک شاه این سخن
که این بنده از روزگار کهن
مر آن خانه را بوده ام دوستدار
ستایشگر فرّه شهریار
از ایرانیان گر رسیدی خبر
که دارند در کشور من گذر
نه خوش خوردمی من نه آسودمی
سر دشمن شاه بربودمی
فرستادمی پیش دارای چین
مرا نیز نامی بُدی در زمین
ولیکن چه سود است کان بدنژاد
شب تیره بگذشت از ایدر چو باد
سر هفته چون گشتم آگاه از این
سپاهی فرستادم از پس به کین
به دریا رسیدند بی برگ و ساز
چو کس را ندیدند گشتند باز
سپه را به کشتی درآورده بود
بُنه نیز با خویشتن برده بود
به سوی جزیره ی بسیلا رسید
به نزدیک طیهور، چون من شنید
اگر گردد آن شاه بر من درشت
که من دیده ام آتبین را درست
ندارم ز پادافره شاه درد
به من بر روا دارم او هرچه کرد
فرستاده شد، گفت با شاه چین
که شب رانده و برگذشت آتبین
نه آگاه بوده ست آن کاه دل
وز این نامه ی شاه گشت او خجل
بدو گفت دشمن چو بیچاره گشت
همان به که مرده، گر آواره گشت
که رفته ست پیش بهک آتبین
یکی نامه فرمود نزد بهک
ز سر تا به پایان سخن بی نمک
که راز تو نزدیک من شده درست
که آن بدگهرآتبین پیش توست
اگر بنده ای تو به دل شاه را
چرا راه دادی تو بدخواه را
به صد چاره از دست فرزند من
از این لشکر و خویش و پیوند من
شد آواره از بیشه ی چین به کوه
پس از کوه پیش تو شد با گروه
کنون گر نخواهی که یابی گزند
مر آن بی بنان را یکایک ببند
نگهدار، تا من فرستم سپاه
بدان تا فرستی بدین بارگاه
وگر جز چنین رای دیگر کنی
همی آتش تیز بر سر کنی
فرستاده آمد به ماچین چو باد
برِ شاه شد، نامه پیشش نهاد
چو آگاه شد زآنچه در نامه بود
فراوان همی شاه چین را ستود
فرستاده را کرد خشنود نیز
به دیبا و دینار و هرگونه چیز
همان گه یکی پاسخ نامه کرد
که با دشمن شاه غم باد و درد
درست است نزدیک شاه این سخن
که این بنده از روزگار کهن
مر آن خانه را بوده ام دوستدار
ستایشگر فرّه شهریار
از ایرانیان گر رسیدی خبر
که دارند در کشور من گذر
نه خوش خوردمی من نه آسودمی
سر دشمن شاه بربودمی
فرستادمی پیش دارای چین
مرا نیز نامی بُدی در زمین
ولیکن چه سود است کان بدنژاد
شب تیره بگذشت از ایدر چو باد
سر هفته چون گشتم آگاه از این
سپاهی فرستادم از پس به کین
به دریا رسیدند بی برگ و ساز
چو کس را ندیدند گشتند باز
سپه را به کشتی درآورده بود
بُنه نیز با خویشتن برده بود
به سوی جزیره ی بسیلا رسید
به نزدیک طیهور، چون من شنید
اگر گردد آن شاه بر من درشت
که من دیده ام آتبین را درست
ندارم ز پادافره شاه درد
به من بر روا دارم او هرچه کرد
فرستاده شد، گفت با شاه چین
که شب رانده و برگذشت آتبین
نه آگاه بوده ست آن کاه دل
وز این نامه ی شاه گشت او خجل
بدو گفت دشمن چو بیچاره گشت
همان به که مرده، گر آواره گشت
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۹۸ - لشکرکشی کوش برای محاصره ی سرزمین طیهور
سوی پیل دندان رسید آگهی
که ماچین و چین زآتبین شد تهی
ز دریا به کوه بسیلا رسید
کنون با بسیلا که شاید چخید
برآشفت و آمد به پیش پدر
پدر را چنین گفت کای تاجور
ز دشمن نه ایمن بود مرد هوش
جز آن گه که گردد تنش خاک پوش
همی تا بود در جهان آتبین
نه ضحاک ایمن نه دارای چین
سپه دِه مرا تا شوم پیش از این
کجا راه دریا ببندد جز این
بسیلا اگر زآسمان برتر است
وگر کوه و دریا پر از لشکر است
من آن کوه را همچو هامون کنم
به رنگ، آب دریا طبرخون کنم
فرستم بزودی بر شاه چین
سرِ شاه طیهور با آتبین
بخندید خسرو ز گفتار اوی
بدو گفت کای سرکشِ نامجوی
اگر تو به دریا گذاره کنی
همی آسمان را چه چاره کنی
که ضحاک با فرّه ایزدی
بدان رای و آن دانش موبدی
ندانست خود چاره ای ساختن
ز طیهوریان کوه پرداختن
یکی چاره هست و جز آن نیست راه
کز ایدر فرستم به دریا سپاه
نمانم که یک تن ز ماچین و چین
شود سوی کوه از پس آتبین
چو بازارگان کمتر آید به کوه
زن و مرد گردد ز تنگی ستوه
چو یک سال کم بیش باشد حصار
فرستد بخواهد ز ما زینهار
فرستدش طیهور پیشم به بند
نه رنج سپاه و نه بر تو گزند
بدو گفت کای خسرو رهنمای
از این بِهْ ندید هیچ فرزانه رای
ولیکن چنین کار، کارِ من است
که پرخاش و کین روزگار من است
از ایدر به دریا برآرم سپاه
ببندم به ماهی و بر مرغ راه
نباید که مانیش سالی بر این
که بسته برِ تو رسد آتبین
بدو گفت شاه ای گرامی دلیر
ندیدم تو را من بدین دیده سیر
همی باش تا شادمانی برم
که هست از ستاره فزون لشکرم
فرستم سپاهی که دریای آب
فزون زآن ندیده ست و شاهی به خواب
چنین داد پاسخ به دارای چین
که من تا نپردازم از آتبین
دلم کمتر آرام گیرد همی
نه رامش روانم پذیرد همی
از اندیشه چون دل نباشد تهی
تو رامش فزایی، بوَد ابلهی
دلی رَسته باید ز تیمار و غم
از اندیشه دور و تهی از ستم
که یابد در او رامش و نوش جای
وگر بر شود جام می جانفزای
چنین دل به گیتی نیاید به دست
تو گر خواه هشیار باش ار نه مست
می ارچه غمان را چو مرهم بوَد
نه شادی بود کز پسش غم خورد
بپیچی تو روی از می خوشگوار
چو رنجور دارد شره از خمار
مرا زنده، دشمن به گیتی دُرست
چرا بایدم کار و کام تو جست
جهان را چو کردم ز دشمن تهی
بجای است جام می و فرّهی
ز دشمن چو ایمن شود شهریار
همه داد بستانم از روزگار
همی تا بوَد تخم جمشیدیان
ز پیکارشان کی گشایم میان
ز گفتار او شاد شد شاه چین
همی خواند بردانشش آفرین
همان گه درِ گنجها کرد باز
سپه را بفرمود یک ساله ساز
ز لشکر گزین کرد پنجه هزار
سواران رزم و دلیران کار
به کوش دلاور سپرد آن سپاه
سپه را برآراست و برداشت راه
به دریا رسید آن دلیر سترگ
چه دریا که خوانی تو آن را بزرگ
فرود آمد و سخت بگرفت راه
به هر جای بنشاند لختی سپاه
بهک را چو آگاه کردند از اوی
بپرسید و سوی وی آورد روی
فراوان ز هرگونه ای خوردنی
بیاورد، اسبان و گستردنی
وز آن پس یکی کشتی آراست کوش
نشاند اندر او مردم سخت کوش
به گرد بسیلا فرستادشان
ز هر گونه ای پندها دادشان
که ماچین و چین زآتبین شد تهی
ز دریا به کوه بسیلا رسید
کنون با بسیلا که شاید چخید
برآشفت و آمد به پیش پدر
پدر را چنین گفت کای تاجور
ز دشمن نه ایمن بود مرد هوش
جز آن گه که گردد تنش خاک پوش
همی تا بود در جهان آتبین
نه ضحاک ایمن نه دارای چین
سپه دِه مرا تا شوم پیش از این
کجا راه دریا ببندد جز این
بسیلا اگر زآسمان برتر است
وگر کوه و دریا پر از لشکر است
من آن کوه را همچو هامون کنم
به رنگ، آب دریا طبرخون کنم
فرستم بزودی بر شاه چین
سرِ شاه طیهور با آتبین
بخندید خسرو ز گفتار اوی
بدو گفت کای سرکشِ نامجوی
اگر تو به دریا گذاره کنی
همی آسمان را چه چاره کنی
که ضحاک با فرّه ایزدی
بدان رای و آن دانش موبدی
ندانست خود چاره ای ساختن
ز طیهوریان کوه پرداختن
یکی چاره هست و جز آن نیست راه
کز ایدر فرستم به دریا سپاه
نمانم که یک تن ز ماچین و چین
شود سوی کوه از پس آتبین
چو بازارگان کمتر آید به کوه
زن و مرد گردد ز تنگی ستوه
چو یک سال کم بیش باشد حصار
فرستد بخواهد ز ما زینهار
فرستدش طیهور پیشم به بند
نه رنج سپاه و نه بر تو گزند
بدو گفت کای خسرو رهنمای
از این بِهْ ندید هیچ فرزانه رای
ولیکن چنین کار، کارِ من است
که پرخاش و کین روزگار من است
از ایدر به دریا برآرم سپاه
ببندم به ماهی و بر مرغ راه
نباید که مانیش سالی بر این
که بسته برِ تو رسد آتبین
بدو گفت شاه ای گرامی دلیر
ندیدم تو را من بدین دیده سیر
همی باش تا شادمانی برم
که هست از ستاره فزون لشکرم
فرستم سپاهی که دریای آب
فزون زآن ندیده ست و شاهی به خواب
چنین داد پاسخ به دارای چین
که من تا نپردازم از آتبین
دلم کمتر آرام گیرد همی
نه رامش روانم پذیرد همی
از اندیشه چون دل نباشد تهی
تو رامش فزایی، بوَد ابلهی
دلی رَسته باید ز تیمار و غم
از اندیشه دور و تهی از ستم
که یابد در او رامش و نوش جای
وگر بر شود جام می جانفزای
چنین دل به گیتی نیاید به دست
تو گر خواه هشیار باش ار نه مست
می ارچه غمان را چو مرهم بوَد
نه شادی بود کز پسش غم خورد
بپیچی تو روی از می خوشگوار
چو رنجور دارد شره از خمار
مرا زنده، دشمن به گیتی دُرست
چرا بایدم کار و کام تو جست
جهان را چو کردم ز دشمن تهی
بجای است جام می و فرّهی
ز دشمن چو ایمن شود شهریار
همه داد بستانم از روزگار
همی تا بوَد تخم جمشیدیان
ز پیکارشان کی گشایم میان
ز گفتار او شاد شد شاه چین
همی خواند بردانشش آفرین
همان گه درِ گنجها کرد باز
سپه را بفرمود یک ساله ساز
ز لشکر گزین کرد پنجه هزار
سواران رزم و دلیران کار
به کوش دلاور سپرد آن سپاه
سپه را برآراست و برداشت راه
به دریا رسید آن دلیر سترگ
چه دریا که خوانی تو آن را بزرگ
فرود آمد و سخت بگرفت راه
به هر جای بنشاند لختی سپاه
بهک را چو آگاه کردند از اوی
بپرسید و سوی وی آورد روی
فراوان ز هرگونه ای خوردنی
بیاورد، اسبان و گستردنی
وز آن پس یکی کشتی آراست کوش
نشاند اندر او مردم سخت کوش
به گرد بسیلا فرستادشان
ز هر گونه ای پندها دادشان
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۱۰۱ - حمله ی کوش به دربند
نهادندش آن پاسخ نامه پیش
همی هرچه دیدند بی کمّ و بیش
بدو باز گفتند و نامه بخواند
ز کینه همی خون به لب برفشاند
بفرمود تا کشتی آرند و ساز
که سوی بسیلا شود رزمساز
فرستاده گفت ای نبرده دلیر
مگر گشتی از لشکر خویش سیر
اگر هیج پذرفت خواهی تو پند
ستیزه مکن با بلا و گزند
اگر تو شوی باد و لشکرْت ابر
وگر تو شوی شیر و یارانت ببر
ز کوه بسیلا نیابی تو رنگ
گر آن جا شوی بازگردی به ننگ
چو بشنید گفتار آن پندده
به ابرو برافگند از چین گره
ز دریا بسی کشتی آراست باز
نهاد اندر او هرچه بایست ساز
به کشتی نشست آن دلاور سوار
گزیده دلیران ده و دو هزار
به کوه بسیلا نهادند روی
زبان یاوه گوی و روان جنگجوی
فرستاده از کوه چون بازگشت
ز کوش آن جزیره پرآواز گشت
به طیهور پیغام کرد آتبین
که اندیشه ی شاه باید دراین
تنی چند را پیش دربندیان
که خسرو فرستد ندارد زیان
که بس گربز است آن بد دیو زاد
فسون داند و چاره داند نهاد
چنان ریمن و تند و بدگوهر است
که تنها یکی نامور لشکر است
به دربندیان چون رسد یارگر
شویم ایمن از کار آن بدگهر
چو طیهور بشنید پیغام اوی
بخندید و زی موبد آورد روی
که پنداری ایرانی از بیم کوش
بترسید و شد از دلش رای و هوش
نداند که گر کوش گردد چو باد
نیارد بدین کوه پایش نهاد
روان پس برآمد بر آن چند روز
پراندیشه شد شاه گیتی فروز
پسند آمدش گفته ی آتبین
ز لشکر تنی چند کردش گزین
فرستاد نزدیک دربندیان
ز هرگونه ای داد او پندشان
که هشیار باشید روز و شبان
نگهبان دربند با باژبان
سر چاه دیگر فرستم سپاه
شما باز گردید یکسر ز راه
چنین بود خواهد سپه را چنین
چنین تا کند دشمن آهنگ چین
چون او بازگردد ز دریا کنار
شوم ایمن از گردش روزگار
ز سیصد تن افزون نبود آن سپاه
که زی باژبانشان فرستاد شاه
سوی باژبان نارسیده هنوز
که بخث بد باژبان گشت کوز
ز دریا برآمد شب تیره کوش
ز یاران بسی کرده پولادپوش
نهانی نهاد او به دربند روی
سری پر ز پرخاش و دل کینه جوی
مر آن باژبان را همه خفته مست
کشیدند تیغ و گشادند دست
یکایک بکشتند بر جایشان
نجنبید بر تن سر و پایشان
چنین است کار می هوش بر
تو گر هوشمندی چو یانی مخَور
بدی را جز از می ندیدم کلید
کلید در دوزخ آمد نبید
به لشکر فرستاد کوش آگهی
که در بند کردم ز دشمن تهی
ز دریا هلا تیزتر بگذرید
مگر راه دربند را بسپرید
چو یک نیمه افزون بریدند راه
ز طیهوریان پیشش آمد سپاه
بدید آن که در بند پر لشکر است
اگر کوش اگر دشمنی دیگر است
سپه را به یک جای بر گرد کرد
بر آمد خروشیدن دار و برد
سواری دوان رفت نزدیک شاه
که در بند بگرفت کوش و سپاه
همه باژبان را بکشته ست پاک
تو فریادرس گرنه آمد هلاک
به پیش آمدش جای تنگ و درشت
سپاهش بدان جایگه داد پشت
همی هرچه دیدند بی کمّ و بیش
بدو باز گفتند و نامه بخواند
ز کینه همی خون به لب برفشاند
بفرمود تا کشتی آرند و ساز
که سوی بسیلا شود رزمساز
فرستاده گفت ای نبرده دلیر
مگر گشتی از لشکر خویش سیر
اگر هیج پذرفت خواهی تو پند
ستیزه مکن با بلا و گزند
اگر تو شوی باد و لشکرْت ابر
وگر تو شوی شیر و یارانت ببر
ز کوه بسیلا نیابی تو رنگ
گر آن جا شوی بازگردی به ننگ
چو بشنید گفتار آن پندده
به ابرو برافگند از چین گره
ز دریا بسی کشتی آراست باز
نهاد اندر او هرچه بایست ساز
به کشتی نشست آن دلاور سوار
گزیده دلیران ده و دو هزار
به کوه بسیلا نهادند روی
زبان یاوه گوی و روان جنگجوی
فرستاده از کوه چون بازگشت
ز کوش آن جزیره پرآواز گشت
به طیهور پیغام کرد آتبین
که اندیشه ی شاه باید دراین
تنی چند را پیش دربندیان
که خسرو فرستد ندارد زیان
که بس گربز است آن بد دیو زاد
فسون داند و چاره داند نهاد
چنان ریمن و تند و بدگوهر است
که تنها یکی نامور لشکر است
به دربندیان چون رسد یارگر
شویم ایمن از کار آن بدگهر
چو طیهور بشنید پیغام اوی
بخندید و زی موبد آورد روی
که پنداری ایرانی از بیم کوش
بترسید و شد از دلش رای و هوش
نداند که گر کوش گردد چو باد
نیارد بدین کوه پایش نهاد
روان پس برآمد بر آن چند روز
پراندیشه شد شاه گیتی فروز
پسند آمدش گفته ی آتبین
ز لشکر تنی چند کردش گزین
فرستاد نزدیک دربندیان
ز هرگونه ای داد او پندشان
که هشیار باشید روز و شبان
نگهبان دربند با باژبان
سر چاه دیگر فرستم سپاه
شما باز گردید یکسر ز راه
چنین بود خواهد سپه را چنین
چنین تا کند دشمن آهنگ چین
چون او بازگردد ز دریا کنار
شوم ایمن از گردش روزگار
ز سیصد تن افزون نبود آن سپاه
که زی باژبانشان فرستاد شاه
سوی باژبان نارسیده هنوز
که بخث بد باژبان گشت کوز
ز دریا برآمد شب تیره کوش
ز یاران بسی کرده پولادپوش
نهانی نهاد او به دربند روی
سری پر ز پرخاش و دل کینه جوی
مر آن باژبان را همه خفته مست
کشیدند تیغ و گشادند دست
یکایک بکشتند بر جایشان
نجنبید بر تن سر و پایشان
چنین است کار می هوش بر
تو گر هوشمندی چو یانی مخَور
بدی را جز از می ندیدم کلید
کلید در دوزخ آمد نبید
به لشکر فرستاد کوش آگهی
که در بند کردم ز دشمن تهی
ز دریا هلا تیزتر بگذرید
مگر راه دربند را بسپرید
چو یک نیمه افزون بریدند راه
ز طیهوریان پیشش آمد سپاه
بدید آن که در بند پر لشکر است
اگر کوش اگر دشمنی دیگر است
سپه را به یک جای بر گرد کرد
بر آمد خروشیدن دار و برد
سواری دوان رفت نزدیک شاه
که در بند بگرفت کوش و سپاه
همه باژبان را بکشته ست پاک
تو فریادرس گرنه آمد هلاک
به پیش آمدش جای تنگ و درشت
سپاهش بدان جایگه داد پشت
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۱۰۳ - پیام کوش به نزد پدر و پاسخ او
وز آن روی چون کوش با آن سپاه
ز دریا گذر کرد و آمد به راه
ز کشتی به خشکی کشیدند رخت
همه راهها باز بگرفت سخت
نوندی فرستاد نزد پدر
که ما را ز گردون چه آمد به سر
از آن سان در آورده بودم به تنگ
که سرتاسر آرم جزیره به چنگ
همان بود کز بخت یاری نبود
مرا لشکر کارزاری نبود
چو دیدند کهسار و گردنده سنگ
نمودند پشت و نکردند جنگ
همه لاجرم کشته و خسته اند
ز گردان تنی هفتصد رسته اند
من اکنون به دریا کنارم درست
نخواهم فروهشتن این کار سست
برآشفت از آن آگهی شاه چین
دژم گشت و زد تاج خود بر زمین
همی گفت با دل که این خیره مرد
دوباره ز لشکر برآورده گرد
فرستاده را گفت هرک از پدر
سخن نانیوشد بد آید به سر
پسر گرچه دانا و روشنروان
به دانش نه چون پیر باشد جوان
پدر گر همه بد نمایدْت راه
بدان راه رو کاو تو را نیکخواه
پدر را سرشت آمده ست از بدی
به فرزند هرگز نخواهد بدی
نگهدار، گفتمت کشتی به راه
ز دریا گذاره مکن با سپاه
که آن کوه را شاه گیتی گشای
به دانش نیاورد چاره بجای
ز فرمان من دست برداشتی
سپه در دم مرگ بگذاشتی
دوبار این چنین کار پیش آمدت
نه چرخ روان خون خویش آمدت
شنیدی که هرگز گزیده ست مار
ز سوراخ، مرد خرد را، دوبار
سبکسار بودن نه از مردمی ست
از این بادساری که را خرّمی ست
نکوهیده دارند مردان شتاب
شتاب اندر آرد خرد را به خواب
کنون چون نگهدار بودت خدای
سپه خوارتر چون تو هستی بجای
سزد گر همان جا درنگ آوری
دگر با جزیره مکن داوری
چو طیهور را سختی آید به روی
برآید تو را کار بی گفت و گوی
فرستد به تو دشمنان تو را
کند شادمان دوستان تو را
من از گنج وز ساز وز لشکرت
فرستم همی هرچه باید برت
فرستاده چون پاسخ آورد باز
چنین گفت با لشکر آن دیوساز
که گر شاه چاره ندانست بست
من آورده بودم جزیره به دست
که دربند تا سر چو بگشادمی
به طیهوریان کارها دادمی
فزونتر ز یک میل مانده نبود
چو یزدان نخواهد ز مردی چه سود
به دریا کنار آمد او با سپاه
ببستند بر مرغ و بر باد راه
سر سال آن راه چونان گرفت
که کشتی به راه جزیره نرفت
نیامد در او هیچ تنگی پدید
ز خورد و ز پوشش چنان کم شنید
ز دریا گذر کرد و آمد به راه
ز کشتی به خشکی کشیدند رخت
همه راهها باز بگرفت سخت
نوندی فرستاد نزد پدر
که ما را ز گردون چه آمد به سر
از آن سان در آورده بودم به تنگ
که سرتاسر آرم جزیره به چنگ
همان بود کز بخت یاری نبود
مرا لشکر کارزاری نبود
چو دیدند کهسار و گردنده سنگ
نمودند پشت و نکردند جنگ
همه لاجرم کشته و خسته اند
ز گردان تنی هفتصد رسته اند
من اکنون به دریا کنارم درست
نخواهم فروهشتن این کار سست
برآشفت از آن آگهی شاه چین
دژم گشت و زد تاج خود بر زمین
همی گفت با دل که این خیره مرد
دوباره ز لشکر برآورده گرد
فرستاده را گفت هرک از پدر
سخن نانیوشد بد آید به سر
پسر گرچه دانا و روشنروان
به دانش نه چون پیر باشد جوان
پدر گر همه بد نمایدْت راه
بدان راه رو کاو تو را نیکخواه
پدر را سرشت آمده ست از بدی
به فرزند هرگز نخواهد بدی
نگهدار، گفتمت کشتی به راه
ز دریا گذاره مکن با سپاه
که آن کوه را شاه گیتی گشای
به دانش نیاورد چاره بجای
ز فرمان من دست برداشتی
سپه در دم مرگ بگذاشتی
دوبار این چنین کار پیش آمدت
نه چرخ روان خون خویش آمدت
شنیدی که هرگز گزیده ست مار
ز سوراخ، مرد خرد را، دوبار
سبکسار بودن نه از مردمی ست
از این بادساری که را خرّمی ست
نکوهیده دارند مردان شتاب
شتاب اندر آرد خرد را به خواب
کنون چون نگهدار بودت خدای
سپه خوارتر چون تو هستی بجای
سزد گر همان جا درنگ آوری
دگر با جزیره مکن داوری
چو طیهور را سختی آید به روی
برآید تو را کار بی گفت و گوی
فرستد به تو دشمنان تو را
کند شادمان دوستان تو را
من از گنج وز ساز وز لشکرت
فرستم همی هرچه باید برت
فرستاده چون پاسخ آورد باز
چنین گفت با لشکر آن دیوساز
که گر شاه چاره ندانست بست
من آورده بودم جزیره به دست
که دربند تا سر چو بگشادمی
به طیهوریان کارها دادمی
فزونتر ز یک میل مانده نبود
چو یزدان نخواهد ز مردی چه سود
به دریا کنار آمد او با سپاه
ببستند بر مرغ و بر باد راه
سر سال آن راه چونان گرفت
که کشتی به راه جزیره نرفت
نیامد در او هیچ تنگی پدید
ز خورد و ز پوشش چنان کم شنید
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۱۰۴ - رسیدن خبر مرگ پدر به کوش پیل دندان و بر تخت نشستن او
به گوش آگهی شد که خاور خدای
که شد شاه خاور به دیگر سرای
رمه بی شبان ماند و تختش تهی
تو را گشت دیهیم شاهنشهی
ز دشمن بترسید و بربست رخت
سپه را همی راند تا پیش تخت
به تاج پدر بر پراگند خاک
ز سوگش همی جامه را کرد چاک
یکی هفته با سوگ بود و دژم
به هشتم روانش تهی شد ز غم
چنین است کردار و کار پسر
فزونی نباشدش مهر پدر
که مرگ پدر چون گذارد سه روز
شود مهرش از مغز وز دلش سوز
نکو گفت دهقان فرزانه سر
کرا دیده دوزی ز دل دورتر
به هشتم نشست از بر تخت و گاه
به درگاه او شد سراسر سپاه
بر آن تاج بر گوهر افشاندند
وراشاه خاور زمین خواندند
که شد شاه خاور به دیگر سرای
رمه بی شبان ماند و تختش تهی
تو را گشت دیهیم شاهنشهی
ز دشمن بترسید و بربست رخت
سپه را همی راند تا پیش تخت
به تاج پدر بر پراگند خاک
ز سوگش همی جامه را کرد چاک
یکی هفته با سوگ بود و دژم
به هشتم روانش تهی شد ز غم
چنین است کردار و کار پسر
فزونی نباشدش مهر پدر
که مرگ پدر چون گذارد سه روز
شود مهرش از مغز وز دلش سوز
نکو گفت دهقان فرزانه سر
کرا دیده دوزی ز دل دورتر
به هشتم نشست از بر تخت و گاه
به درگاه او شد سراسر سپاه
بر آن تاج بر گوهر افشاندند
وراشاه خاور زمین خواندند
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۱۰۵ - آگاه شدن طیهور و آتبین از مرگ پدر کوش
چو دریا ز کوش و سپه گشت پاک
بهک را نماند از کسی ترس و باک
به طیهور مژده فرستاد از این
که گیتی تهی شد ز دارای چین
ز دریا بشد کوش و لشکر بهم
روان پر ز تیمار و دل پر ز غم
از آن شاد دل گشت طیهور شاه
وز او شادتر آتبین با سپاه
فرستاده آمد کسی، داد چیز
ز اسب و ز دیبا و دینار نیز
بدو گفت آن نیکدل را بگوی
که از مژده شادی به ما کرد روی
زمان تا زمان چشم داریم و گوش
که مژده فرستی به ضحاک و کوش
وز این روز فرخنده تر آن بود
که لشکر بدین هر دو گریان بود
بدین مژده داریم از تو سپاس
زهی نیکدل شاه نیکی شناس
فرستاده آمد به ماچین چو دود
بگفت آن سخنها که بشنیده بو
بهک را نماند از کسی ترس و باک
به طیهور مژده فرستاد از این
که گیتی تهی شد ز دارای چین
ز دریا بشد کوش و لشکر بهم
روان پر ز تیمار و دل پر ز غم
از آن شاد دل گشت طیهور شاه
وز او شادتر آتبین با سپاه
فرستاده آمد کسی، داد چیز
ز اسب و ز دیبا و دینار نیز
بدو گفت آن نیکدل را بگوی
که از مژده شادی به ما کرد روی
زمان تا زمان چشم داریم و گوش
که مژده فرستی به ضحاک و کوش
وز این روز فرخنده تر آن بود
که لشکر بدین هر دو گریان بود
بدین مژده داریم از تو سپاس
زهی نیکدل شاه نیکی شناس
فرستاده آمد به ماچین چو دود
بگفت آن سخنها که بشنیده بو
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۱۰۶ - کوش پیل دندان، نوشانِ به مرد را به وزارت برمی گزیند
به چین اندرون کوش سر برفراخت
همه کارها را به آیین بساخت
یکی نیکدل بود با نام و کام
که نوشانِ به مرد بودیش نام
ز به مرد دستور کوش مهین
نیامد پسر داشتی جز همین
چو هر دو پدر را جهان دور کرد
پسر مر پسر را به دستور کرد
به نوشان چنین گفت کز ناگزیر
به درگاه شاه جهان راه گیر
ز من نامه ای بر به شاه جهان
به پیش آشکارا و رازش نهان
نگه کن که با ما چه دارد به دل
نباید که گردم به رویش خجل
ببوسید نوشان به پیشش زمین
منم گفت فرمانبر شاه چین
همه کارها را به آیین بساخت
یکی نیکدل بود با نام و کام
که نوشانِ به مرد بودیش نام
ز به مرد دستور کوش مهین
نیامد پسر داشتی جز همین
چو هر دو پدر را جهان دور کرد
پسر مر پسر را به دستور کرد
به نوشان چنین گفت کز ناگزیر
به درگاه شاه جهان راه گیر
ز من نامه ای بر به شاه جهان
به پیش آشکارا و رازش نهان
نگه کن که با ما چه دارد به دل
نباید که گردم به رویش خجل
ببوسید نوشان به پیشش زمین
منم گفت فرمانبر شاه چین
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۱۰۷ - نامه کردن کوش به سوی ضحاک
همان گه نبیسنده را خواند پیش
سخن راند با او ز اندازه بیش
به ضحاک فرمود تا نامه کرد
سخنها روان از سر خامه کرد
که شاه جهان جاودان شاه باد
هنر رهبر و بخت همراه باد
سرش سبز بادا و گردونش گاه
بلند اختر افسر، ستاره سپاه
همانا ز کار پدرْم آگهی
رسیده بود پیش تخت مهی
بماناد جاوید شاه بزرگ
جهان بنده ی پیشگاه سترگ
ز کردار من بنده ی مهربان
کمر بسته با رنج روز و شبان
مگر دشمن شاه را کم کنم
همه کاخشان پر ز ماتم کنم
از آن پس که ده سال کردیم جنگ
به کوه و به بیشه، به تیغ و به سنگ
چو درماند ناکام، ترکش بریخت
برفت و به کوه بسیلا گریخت
برآمد کنون سالیانی چهار
که دارم من آن کوه و دریا حصار
اگر نیز سالی درنگ آورم
همانا که دشمن بچنگ آورم
به فرمان نهادم کنون چشم و گوش
چه فرمایدم شاه پاکیزه هوش
بیایم پرستش کنم پیش شاه
وگر راه این کوه دارم نگاه
چو فرمان شاه آیدم، آن کنم
روان پیش فرمانش قربان کنم
وز آن پس در گنجها باز کرد
ز هرگونه ای هدیه ای ساز کرد
ده اشتر ز زرّ و گهر کرد بار
ده اشتر همه جامه ی زرنگار
غلامان خلّخ، کنیزان چین
یکایک چنانچون گل و یاسمین
گزیده ستوران چو آب روان
همان هندوی تیغ و برگستوان
ز لشکر گزین کرد پس دو هزار
دو اسبه سواران نیزه گزار
به دستورشان داد و اندرز کرد
کز این پس شتابید چون باد و گرد
درنگی مباشید جایی به راه
چنین تا ببینید درگاه شاه
چو نوشان چنان خواسته برگرفت
سبک با سواران ره اندر گرفت
دو منزل یکی کرد دستور چین
چنین تا به درگاه شاه زمین
همی داشت ضحاک شه آگهی
که گشت از برادرش گیتی تهی
به جایش نشسته ست بر تخت کوش
سواری یکی نامبردار زوش
ز نوشان خبر یافت کآمد ز راه
بفرمود تا شد پذیره سپاه
یکی جای خرّم گزیدندشان
به باغی فرود آوریدندشان
فرستادشان خوردنیها و ساز
سزاوار و در خورد راه دراز
برآسود یک هفته از رنج راه
به هشتم بیامد به درگاه شاه
چو ضحاک را دید دستور چین
به رخسار بپسود خاک زمین
چنین گفت گوینده دستور چین
که جاوید ماناد شاه زمین
نهاد آن زمان نامه در پیش شاه
همان خواسته برد در پیش گاه
بپذرفت ضحّاک و شد شادمان
بدونامه برخواند پس ترجمان
ز نامه چو آگاه شد شاه زوش
.................................
.................................
چه داری بدو گفت پیغام شاه
همی گوید آن بنده ی شهریار
که دانم که آگاهی از روزگار
همانا برآید کنون سال شست
که ننهاده ام تیغ هندی ز دست
شب و روز با دشمن شه به جنگ
به بیشه گه و گاه بر کوه سنگ
بریدم سر پنجه ی آتبین
که چون او نبرده نبُد در زمین
فرستادمش سر به درگاه شاه
سپاهش همه شد ز دستم تباه
پراگنده، آواره گشت از جهان
شب تیره بگذاشت دریا نهان
به نزدیک طیهور شد زینهار
گرفتم کنون کوه و دریا حصار
اگر مرگ کار گرامی پدر
نکردی، چو کرده ست زیر و زبر
که ما را همی یار بایست گشت
ز دریا همی خواستم برگذشت
که آن دشمنان را بیاورم ز کوه
فرستم به درگاه شاه آن گروه
کنون کار دخمه همه ساختم
ز کار سپه نیز پرداختم
یکی راه و آیین نهادم به چین
که بپسندد آن شهریار زمین
همی چشم دارم به فرمان شاه
که من راه و فرمانش دارم نگاه
که گر شاه گوید که آیم به دور
نیابم ز فرمانش هرگز گذر
به چشم و به سر بسپرم راه را
بیایم پرستش کنم شاه را
وگر پیش دریا درنگ آورم
سر دشمنان را بچنگ آورم
چو ضحّاک بشنید پیغام کوش
به کار اندرون تیزتر کرد هوش
چنین گفت کاو هست دلبند ما
بگو تا چه سان است فرزند ما
چنین گفت نوشان که ای شهریار
به گیتی کسی را چو تو نیست یار
به رزم اندرون پیل در جوشن است
چو خشم آیدش گویی از آتش است
به پیشش سپاهی، سواری بود
به چشم اژدهاییش ماری بود
به دستش زبونتر ز روباه، شیر
به تیر آورد مرغ پرّان به زیر
بگیرد به یک پای اسب سوار
برآرد به جای آن یل نامدار
از اسبان تازی به تگ بگذرد
همی پنجه ی پیل با هم درد
اگر پیش دشمن بماندی دو سال
ز تیغش شدی مردم چین زوال
ز دشمن چو برگشت و برگاشت پشت
همان روز فرزند او را بکشت
همی راند از بیشه و کوهسار
کنون تا بسیلا کند کارزار
جز آن نیست کش روی زشت است سخت
دو دندان پیشین بسان درخت
دو گوشش همانند دو گوش پیل
درازا و پهنا، و دیده چو نیل
یکی خویشکام است و بدخواه و تند
دل شیر گردد ز تندیش کند
به هنگام کینه یکی آتش است
دلیر و سرافراز و گردنکش است
بدو شاه گفتا تو بی دانشی
هنر باشد از سرکشی، سرکشی
دل پادشا همچو آتش بود
چو خاکستر است ار نه سرکش بود
چه نیکوست آتش که سوزد بلند
سگی باشد آن شیر، گر بی گزند
چو دریا که موج است، نماید هراس
چو موجش نباشد تو جویی سپاس
اگر کوش تند است و گر سرکش است
مرا در دل این داستان بس خوش است
ز مردان هنر باید و سرکشی
زنان را سزد گر بگویی کشی
بگفت این و برخاست و شد سوی دشت
به نوشان شب تیره گون برگذشت
سخن راند با او ز اندازه بیش
به ضحاک فرمود تا نامه کرد
سخنها روان از سر خامه کرد
که شاه جهان جاودان شاه باد
هنر رهبر و بخت همراه باد
سرش سبز بادا و گردونش گاه
بلند اختر افسر، ستاره سپاه
همانا ز کار پدرْم آگهی
رسیده بود پیش تخت مهی
بماناد جاوید شاه بزرگ
جهان بنده ی پیشگاه سترگ
ز کردار من بنده ی مهربان
کمر بسته با رنج روز و شبان
مگر دشمن شاه را کم کنم
همه کاخشان پر ز ماتم کنم
از آن پس که ده سال کردیم جنگ
به کوه و به بیشه، به تیغ و به سنگ
چو درماند ناکام، ترکش بریخت
برفت و به کوه بسیلا گریخت
برآمد کنون سالیانی چهار
که دارم من آن کوه و دریا حصار
اگر نیز سالی درنگ آورم
همانا که دشمن بچنگ آورم
به فرمان نهادم کنون چشم و گوش
چه فرمایدم شاه پاکیزه هوش
بیایم پرستش کنم پیش شاه
وگر راه این کوه دارم نگاه
چو فرمان شاه آیدم، آن کنم
روان پیش فرمانش قربان کنم
وز آن پس در گنجها باز کرد
ز هرگونه ای هدیه ای ساز کرد
ده اشتر ز زرّ و گهر کرد بار
ده اشتر همه جامه ی زرنگار
غلامان خلّخ، کنیزان چین
یکایک چنانچون گل و یاسمین
گزیده ستوران چو آب روان
همان هندوی تیغ و برگستوان
ز لشکر گزین کرد پس دو هزار
دو اسبه سواران نیزه گزار
به دستورشان داد و اندرز کرد
کز این پس شتابید چون باد و گرد
درنگی مباشید جایی به راه
چنین تا ببینید درگاه شاه
چو نوشان چنان خواسته برگرفت
سبک با سواران ره اندر گرفت
دو منزل یکی کرد دستور چین
چنین تا به درگاه شاه زمین
همی داشت ضحاک شه آگهی
که گشت از برادرش گیتی تهی
به جایش نشسته ست بر تخت کوش
سواری یکی نامبردار زوش
ز نوشان خبر یافت کآمد ز راه
بفرمود تا شد پذیره سپاه
یکی جای خرّم گزیدندشان
به باغی فرود آوریدندشان
فرستادشان خوردنیها و ساز
سزاوار و در خورد راه دراز
برآسود یک هفته از رنج راه
به هشتم بیامد به درگاه شاه
چو ضحاک را دید دستور چین
به رخسار بپسود خاک زمین
چنین گفت گوینده دستور چین
که جاوید ماناد شاه زمین
نهاد آن زمان نامه در پیش شاه
همان خواسته برد در پیش گاه
بپذرفت ضحّاک و شد شادمان
بدونامه برخواند پس ترجمان
ز نامه چو آگاه شد شاه زوش
.................................
.................................
چه داری بدو گفت پیغام شاه
همی گوید آن بنده ی شهریار
که دانم که آگاهی از روزگار
همانا برآید کنون سال شست
که ننهاده ام تیغ هندی ز دست
شب و روز با دشمن شه به جنگ
به بیشه گه و گاه بر کوه سنگ
بریدم سر پنجه ی آتبین
که چون او نبرده نبُد در زمین
فرستادمش سر به درگاه شاه
سپاهش همه شد ز دستم تباه
پراگنده، آواره گشت از جهان
شب تیره بگذاشت دریا نهان
به نزدیک طیهور شد زینهار
گرفتم کنون کوه و دریا حصار
اگر مرگ کار گرامی پدر
نکردی، چو کرده ست زیر و زبر
که ما را همی یار بایست گشت
ز دریا همی خواستم برگذشت
که آن دشمنان را بیاورم ز کوه
فرستم به درگاه شاه آن گروه
کنون کار دخمه همه ساختم
ز کار سپه نیز پرداختم
یکی راه و آیین نهادم به چین
که بپسندد آن شهریار زمین
همی چشم دارم به فرمان شاه
که من راه و فرمانش دارم نگاه
که گر شاه گوید که آیم به دور
نیابم ز فرمانش هرگز گذر
به چشم و به سر بسپرم راه را
بیایم پرستش کنم شاه را
وگر پیش دریا درنگ آورم
سر دشمنان را بچنگ آورم
چو ضحّاک بشنید پیغام کوش
به کار اندرون تیزتر کرد هوش
چنین گفت کاو هست دلبند ما
بگو تا چه سان است فرزند ما
چنین گفت نوشان که ای شهریار
به گیتی کسی را چو تو نیست یار
به رزم اندرون پیل در جوشن است
چو خشم آیدش گویی از آتش است
به پیشش سپاهی، سواری بود
به چشم اژدهاییش ماری بود
به دستش زبونتر ز روباه، شیر
به تیر آورد مرغ پرّان به زیر
بگیرد به یک پای اسب سوار
برآرد به جای آن یل نامدار
از اسبان تازی به تگ بگذرد
همی پنجه ی پیل با هم درد
اگر پیش دشمن بماندی دو سال
ز تیغش شدی مردم چین زوال
ز دشمن چو برگشت و برگاشت پشت
همان روز فرزند او را بکشت
همی راند از بیشه و کوهسار
کنون تا بسیلا کند کارزار
جز آن نیست کش روی زشت است سخت
دو دندان پیشین بسان درخت
دو گوشش همانند دو گوش پیل
درازا و پهنا، و دیده چو نیل
یکی خویشکام است و بدخواه و تند
دل شیر گردد ز تندیش کند
به هنگام کینه یکی آتش است
دلیر و سرافراز و گردنکش است
بدو شاه گفتا تو بی دانشی
هنر باشد از سرکشی، سرکشی
دل پادشا همچو آتش بود
چو خاکستر است ار نه سرکش بود
چه نیکوست آتش که سوزد بلند
سگی باشد آن شیر، گر بی گزند
چو دریا که موج است، نماید هراس
چو موجش نباشد تو جویی سپاس
اگر کوش تند است و گر سرکش است
مرا در دل این داستان بس خوش است
ز مردان هنر باید و سرکشی
زنان را سزد گر بگویی کشی
بگفت این و برخاست و شد سوی دشت
به نوشان شب تیره گون برگذشت
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۱۰۸ - پاسخ کوش پیل دندان از ضحّاک
چو شد روی گیتی به رنگ زریر
ز رخساره ی خور فرو شست قیر
نویسنده را پیش خواند و نشاند
بفرمود تا پاسخ نامه راند
چنین گفت کای نیک فرزند من
گرامیتر از هرچه پیوند من
نبشته رسید و مرا شد درست
که نیروی بدخواه گشت از تو سست
همه هرچه کردی پسندیده ام
گرامیتری بر من از دیده ام
کسی را به نزدیک ما پایگاه
نباشد فزون از تو ای نیکخواه
من آن پادشاهی سپردم تو را
به فرزند مهتر شمردم تو را
دل من ز گفتار نوشان، راست
چنان گشت، کِم آرزوی تو خاست
چو نامه بخوانی زمانی مپای
سبک باش و دیدارْ ما را نمای
چو آیی چنانت فرستیم باز
که ماند دل دشمن اندر گداز
چو در نامه این داستانها براند
همان گاه دستور چین را بخواند
بدو داد و گفت از من او را بگوی
که در آمدن پس یکی در مجوی
گر اندیشه ی ما نبودی در این
که ویران شود کشور و مرز چین
که کوه و در و دشت پر لشکر است
ز هر هفت کشور سپاه ایدر است
من آهنگ دیدار تو کردمی
به چهر تو دیده بپروردمی
ولیکن اگر من بجنبم ز جای
سپاه آورد لشکرت زیر پای
تو را رنج تن باشد و دردسر
تو بهتر توانی که آیی به در
به نوشان ورا رانس بسیار چیز
فرستاد و بس خلعت افگند نیز
ز درگه سوی چین نهادند روی
همه راه شادان دل و پوی پوی
ز ده منزلی ده سوار گزین
به مژده فرستاد زی شاه چین
ز نوشان چو آگاه شد شاه کوش
بفرمود تا موبد تیزهوش
به یک منزلی پیش بردش سپاه
پذیره شدش کوش یک میل راه
چو دیدارش از دور نوشان بدید
زمین را ببوسید و پیشش دوید
به پای و رکابش همی بوسه داد
فروان بر او آفرین کرد یاد
بفرمود پس کوش تا بر نشست
همی راند دستش گرفته به دست
سخنها ز ضحاک پرسید شاه
ز آیین و از ساز و از بارگاه
هم از لشکر، از تخت و از افسرش
ز گنج و ز پیلان، وز کشورش
بدو گفت نوشان که ضحاک شاه
همی برتر آید ز خورشید و ماه
ز تاجش همی نور بارد درست
ز فرّش درخت سیاست برست
ستاره ش سپاه است و تختش سپهر
بر او شاه گیتی چو تابنده مهر
ز هول چنان اژدهای دلیر
دل دیو کنده ست و دندان شیر
جهان ایمن از دسترنج وی است
زمین سربسر نام و گنج وی است
چنین تا درآمد به ایوان شاه
همی گفت نوشان از این گونه راه
نشست از بر تخت شاه دلیر
یکی کرسی زر نهادند زیر
گرانمایه نوشان بر آن برنشست
همان گه سوی آستین کرد دست
چو نامه برون کرد و پیشش نهاد
زبان را به پیغامها برگشاد
ز رخساره ی خور فرو شست قیر
نویسنده را پیش خواند و نشاند
بفرمود تا پاسخ نامه راند
چنین گفت کای نیک فرزند من
گرامیتر از هرچه پیوند من
نبشته رسید و مرا شد درست
که نیروی بدخواه گشت از تو سست
همه هرچه کردی پسندیده ام
گرامیتری بر من از دیده ام
کسی را به نزدیک ما پایگاه
نباشد فزون از تو ای نیکخواه
من آن پادشاهی سپردم تو را
به فرزند مهتر شمردم تو را
دل من ز گفتار نوشان، راست
چنان گشت، کِم آرزوی تو خاست
چو نامه بخوانی زمانی مپای
سبک باش و دیدارْ ما را نمای
چو آیی چنانت فرستیم باز
که ماند دل دشمن اندر گداز
چو در نامه این داستانها براند
همان گاه دستور چین را بخواند
بدو داد و گفت از من او را بگوی
که در آمدن پس یکی در مجوی
گر اندیشه ی ما نبودی در این
که ویران شود کشور و مرز چین
که کوه و در و دشت پر لشکر است
ز هر هفت کشور سپاه ایدر است
من آهنگ دیدار تو کردمی
به چهر تو دیده بپروردمی
ولیکن اگر من بجنبم ز جای
سپاه آورد لشکرت زیر پای
تو را رنج تن باشد و دردسر
تو بهتر توانی که آیی به در
به نوشان ورا رانس بسیار چیز
فرستاد و بس خلعت افگند نیز
ز درگه سوی چین نهادند روی
همه راه شادان دل و پوی پوی
ز ده منزلی ده سوار گزین
به مژده فرستاد زی شاه چین
ز نوشان چو آگاه شد شاه کوش
بفرمود تا موبد تیزهوش
به یک منزلی پیش بردش سپاه
پذیره شدش کوش یک میل راه
چو دیدارش از دور نوشان بدید
زمین را ببوسید و پیشش دوید
به پای و رکابش همی بوسه داد
فروان بر او آفرین کرد یاد
بفرمود پس کوش تا بر نشست
همی راند دستش گرفته به دست
سخنها ز ضحاک پرسید شاه
ز آیین و از ساز و از بارگاه
هم از لشکر، از تخت و از افسرش
ز گنج و ز پیلان، وز کشورش
بدو گفت نوشان که ضحاک شاه
همی برتر آید ز خورشید و ماه
ز تاجش همی نور بارد درست
ز فرّش درخت سیاست برست
ستاره ش سپاه است و تختش سپهر
بر او شاه گیتی چو تابنده مهر
ز هول چنان اژدهای دلیر
دل دیو کنده ست و دندان شیر
جهان ایمن از دسترنج وی است
زمین سربسر نام و گنج وی است
چنین تا درآمد به ایوان شاه
همی گفت نوشان از این گونه راه
نشست از بر تخت شاه دلیر
یکی کرسی زر نهادند زیر
گرانمایه نوشان بر آن برنشست
همان گه سوی آستین کرد دست
چو نامه برون کرد و پیشش نهاد
زبان را به پیغامها برگشاد
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۱۰۹ - فرستادن دیهیم و پیام کوش به بهک
چو پیغام بشنید و نامه بخواند
ز شادی بخندید و خیره بماند
بدو گفت اکنون برو ساز کن
در گنجهای پدر بازکن
فرستاد نامه به هر کشوری
به هر نامداری و هر مهتری
سراسر سپه را به درگاه خواند
بدان سان که در چین سورای نماند
گزین کرد از آن لشکری چل هزار
ستوده سوار از درِ کارزار
به سالارْ دیهیم داد آن سپاه
یکی نیکدل، شاه را نیکخواه
بدو گفت از ایدر به دریا شتاب
نگهدار یکسر گذرگاه آب
چنان کن که پرّنده مرغ هوا
شود زی جزیره، نداری روا
که آن دشمنان گر بدانند باز
از ایشان شود کار بر ما دراز
ز ماچین بخواه آنچه باید تو را
بهک مردمیها نماید تو را
یکی نامه فرمود کردن بدوی
همه مهربانی، همه رنگ و بوی
کنون رفت خواهم همی بامهان
بزودی به درگاه شاه جهان
ببینمش و رنک و کردیم باز
تو ای نیکدل، نیکخو، نیک ساز
همه ساله هستی نکوخواه ما
به دل دوست بودی تو را شاه ما
فرستاده ام سرکشی با سپاه
که دارد گذرگاه دریا نگاه
هر آنچ او بخواهد دریغی مدار
ز کشتی و از آلت کارزار
ز پوشیدنی و ز گستردنی
هم از چارپایان، هم از خوردنی
چنان کن که من باز گردم ز شاه
به پیش من آزادی آرد به راه
فرستاده را داد و لشکر برفت
چو دیهیم و لشکر به دریا برفت
ز شادی بخندید و خیره بماند
بدو گفت اکنون برو ساز کن
در گنجهای پدر بازکن
فرستاد نامه به هر کشوری
به هر نامداری و هر مهتری
سراسر سپه را به درگاه خواند
بدان سان که در چین سورای نماند
گزین کرد از آن لشکری چل هزار
ستوده سوار از درِ کارزار
به سالارْ دیهیم داد آن سپاه
یکی نیکدل، شاه را نیکخواه
بدو گفت از ایدر به دریا شتاب
نگهدار یکسر گذرگاه آب
چنان کن که پرّنده مرغ هوا
شود زی جزیره، نداری روا
که آن دشمنان گر بدانند باز
از ایشان شود کار بر ما دراز
ز ماچین بخواه آنچه باید تو را
بهک مردمیها نماید تو را
یکی نامه فرمود کردن بدوی
همه مهربانی، همه رنگ و بوی
کنون رفت خواهم همی بامهان
بزودی به درگاه شاه جهان
ببینمش و رنک و کردیم باز
تو ای نیکدل، نیکخو، نیک ساز
همه ساله هستی نکوخواه ما
به دل دوست بودی تو را شاه ما
فرستاده ام سرکشی با سپاه
که دارد گذرگاه دریا نگاه
هر آنچ او بخواهد دریغی مدار
ز کشتی و از آلت کارزار
ز پوشیدنی و ز گستردنی
هم از چارپایان، هم از خوردنی
چنان کن که من باز گردم ز شاه
به پیش من آزادی آرد به راه
فرستاده را داد و لشکر برفت
چو دیهیم و لشکر به دریا برفت
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۱۱۰ - رفتن کوش پیل دندان به نزدیک ضحاک
چو لشکر برفت و برآراست کار
سه ماهش درنگ آمد و روزگار
درِ گنجهای پدر برگشاد
دلش گشت از آن مایه ور گنج شاد
برون کرد چیزی که بایسته تر
به نزدیک ضحّاک شایسته تر
ز پیروزه پانصد، دو سیصد بلخش
که بود از فروغش شب تیره رخش
یکی تخت هر تخته صد من ز زر
ز هرگونه در وی نشانده گهر
نشستی به سر برش مردی هزار
هنوزش تهی بود مانده کنار
هزار اسب رهوار زرّین ستام
کنیزان هزار و هزاران غلام
همه با قبا و کلاه و کمر
قبا و کلاه و کمرشان ز زر
همان تخت دیبای چین دو هزار
ز دندان فیلان فزون از شمار
ز نافه هزار و هزاران زره
که داود پیغمبرش زد گره
کرا بود نزدیک شاه ارجمند
چو دستور و فرزندِ شاهِ بلند
بسی هدیه ها هر کسی را بساخت
بدان ساخته کوش گردن فراخت
لشکر گزین کرد هفتاد بار
هزاران دلیران خنجر گزار
بر این کامگاری به درگاه شد
به بیت المقدس به درگاه شد
به سه روزه راهش چو آمد فرود
فرستاد نزدیک خسرو درود
به فرزند و دستور فرمود شاه
که لشکر پذیره برندش به راه
سپاه اندکی بود از آن روز پیش
ز هفتصد هزاران نبودند بیش
ز بیت المقدس چو برخاست موج
سپاه اندر آمد همی فوج فوج
پیاده شدندی همه پیش کوش
ز سهمش ز مردم همی رفت هوش
چو کوش آن سپه دید و آن ساز دید
دل خویش در پنجه ی باز دید
چنان بود لشکرش با آن سپاه
که اندر بیابان یکی پشته کاه
چو فرزندِ ضحاک را دید، زود
فرود آمد او را ستایش نمود
پیاده شد و تیره ره برگرفت
ببوسید و سختش به بر درگرفت
ز دیدار او خیره فرزند شاه
همی هر زمان کرد در وی نگاه
همی گفت کز شهریاران چین
کرا بچه آمد به روی زمین
چه چیز آن که گردون نیارد پدید
ز گردون چنین رنج باید کشید
جوان را همی نیک نآمد ز کوش
از آن روی نازیب و دندان و گوش
همی رفت با او برابر به راه
همی کرد هر کس به رویش نگاه
چو نزدیک بیت المقدس کشید
به یک میل ضحاک پیشش رسید
سپاهی دگر دید و سازی دگر
به هر گوشه ای سرفرازی دگر
بدید آن تن خویش مانند کاه
سپاهش گم آمد میان سپاه
چو ضحّاک را دید آن زیب و فرّ
چو مرغی شدش پیش بی پای و سر
از اسب اندر آمد چو آذرگشسب
ببوسید ضحاک را سمّ اسب
رکابش ببوسید و یال و برش
نظاره همی پیش او لشکرش
به بر درگرفتش گرانمایه شاه
نشاندش بر اسب و بریدند راه
به نزدیک شهرش یکی جای کرد
پرستنده بسیار بر پای کرد
سرایی برآراسته چون بهار
همه زرّ بر لاژوردش نگار
همه فرشها سبز و دیبای چین
همه باغ او پر گل و یاسمین
گلش پر ز بلبل چمن پر ز سرو
خروشان ز سرو نوآیین تذرو
ز دنبالِ طاووس بر روی باغ
چنانچون فروزان هزاران چراغ
زده گونه گونه چنان سرخ گل
چو بردست معشوق پیغام مل
سپاهش به هامون فرود آمدند
همان روز با جام و رود آمدند
فرستاد روز دگر خواسته
به درگاه ضحاک، آراسته
همی گفت ضحّاک کاین نیکدل
از این خواسته کرد ما را خجل
مگر هرچه در چین و در گنج بود
همان کس که نادیده بود و شنود
همه گرد کرده ست و اندر کشید
شگفتی بدید اندر آن هر که دید
خورشهاش چندان فرستاد شاه
که در باغ تنگ آمدش جایگاه
همی داشت مهمان یک ماه بیش
ابا لشکر و هر که آمد به پیش
به رزم و به بزم و به گوی و شکار
بسی، آزمودش همی شهریار
از آن بهتر آمد که خسرو شنود
در آن لشکر گشن چون او نبود
کمانش به گردان چو برداشتند
بدیدند و از دست بگذاشتند
کشیدن نشایست یک نیمه بیش
خجل گشت، هر یک ز نیروی خویش
چو از جای بر کرد تازی سمند
به تیری همیشه دو آهو فگند
به شمیر کردی به دو نیمه گور
به نیزه زدی بر دل شیر گور
یکی تازبانرا هرون داشتی
بنیره زبان را هیون داشتی
بیفگند بر دشت چندان شکار
که آهو نمی خورد مردار خوار
سه ماهش درنگ آمد و روزگار
درِ گنجهای پدر برگشاد
دلش گشت از آن مایه ور گنج شاد
برون کرد چیزی که بایسته تر
به نزدیک ضحّاک شایسته تر
ز پیروزه پانصد، دو سیصد بلخش
که بود از فروغش شب تیره رخش
یکی تخت هر تخته صد من ز زر
ز هرگونه در وی نشانده گهر
نشستی به سر برش مردی هزار
هنوزش تهی بود مانده کنار
هزار اسب رهوار زرّین ستام
کنیزان هزار و هزاران غلام
همه با قبا و کلاه و کمر
قبا و کلاه و کمرشان ز زر
همان تخت دیبای چین دو هزار
ز دندان فیلان فزون از شمار
ز نافه هزار و هزاران زره
که داود پیغمبرش زد گره
کرا بود نزدیک شاه ارجمند
چو دستور و فرزندِ شاهِ بلند
بسی هدیه ها هر کسی را بساخت
بدان ساخته کوش گردن فراخت
لشکر گزین کرد هفتاد بار
هزاران دلیران خنجر گزار
بر این کامگاری به درگاه شد
به بیت المقدس به درگاه شد
به سه روزه راهش چو آمد فرود
فرستاد نزدیک خسرو درود
به فرزند و دستور فرمود شاه
که لشکر پذیره برندش به راه
سپاه اندکی بود از آن روز پیش
ز هفتصد هزاران نبودند بیش
ز بیت المقدس چو برخاست موج
سپاه اندر آمد همی فوج فوج
پیاده شدندی همه پیش کوش
ز سهمش ز مردم همی رفت هوش
چو کوش آن سپه دید و آن ساز دید
دل خویش در پنجه ی باز دید
چنان بود لشکرش با آن سپاه
که اندر بیابان یکی پشته کاه
چو فرزندِ ضحاک را دید، زود
فرود آمد او را ستایش نمود
پیاده شد و تیره ره برگرفت
ببوسید و سختش به بر درگرفت
ز دیدار او خیره فرزند شاه
همی هر زمان کرد در وی نگاه
همی گفت کز شهریاران چین
کرا بچه آمد به روی زمین
چه چیز آن که گردون نیارد پدید
ز گردون چنین رنج باید کشید
جوان را همی نیک نآمد ز کوش
از آن روی نازیب و دندان و گوش
همی رفت با او برابر به راه
همی کرد هر کس به رویش نگاه
چو نزدیک بیت المقدس کشید
به یک میل ضحاک پیشش رسید
سپاهی دگر دید و سازی دگر
به هر گوشه ای سرفرازی دگر
بدید آن تن خویش مانند کاه
سپاهش گم آمد میان سپاه
چو ضحّاک را دید آن زیب و فرّ
چو مرغی شدش پیش بی پای و سر
از اسب اندر آمد چو آذرگشسب
ببوسید ضحاک را سمّ اسب
رکابش ببوسید و یال و برش
نظاره همی پیش او لشکرش
به بر درگرفتش گرانمایه شاه
نشاندش بر اسب و بریدند راه
به نزدیک شهرش یکی جای کرد
پرستنده بسیار بر پای کرد
سرایی برآراسته چون بهار
همه زرّ بر لاژوردش نگار
همه فرشها سبز و دیبای چین
همه باغ او پر گل و یاسمین
گلش پر ز بلبل چمن پر ز سرو
خروشان ز سرو نوآیین تذرو
ز دنبالِ طاووس بر روی باغ
چنانچون فروزان هزاران چراغ
زده گونه گونه چنان سرخ گل
چو بردست معشوق پیغام مل
سپاهش به هامون فرود آمدند
همان روز با جام و رود آمدند
فرستاد روز دگر خواسته
به درگاه ضحاک، آراسته
همی گفت ضحّاک کاین نیکدل
از این خواسته کرد ما را خجل
مگر هرچه در چین و در گنج بود
همان کس که نادیده بود و شنود
همه گرد کرده ست و اندر کشید
شگفتی بدید اندر آن هر که دید
خورشهاش چندان فرستاد شاه
که در باغ تنگ آمدش جایگاه
همی داشت مهمان یک ماه بیش
ابا لشکر و هر که آمد به پیش
به رزم و به بزم و به گوی و شکار
بسی، آزمودش همی شهریار
از آن بهتر آمد که خسرو شنود
در آن لشکر گشن چون او نبود
کمانش به گردان چو برداشتند
بدیدند و از دست بگذاشتند
کشیدن نشایست یک نیمه بیش
خجل گشت، هر یک ز نیروی خویش
چو از جای بر کرد تازی سمند
به تیری همیشه دو آهو فگند
به شمیر کردی به دو نیمه گور
به نیزه زدی بر دل شیر گور
یکی تازبانرا هرون داشتی
بنیره زبان را هیون داشتی
بیفگند بر دشت چندان شکار
که آهو نمی خورد مردار خوار