عبارات مورد جستجو در ۴۴۱۰ گوهر پیدا شد:
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۷۸ - حفظ‌العهد
ز حفظ‌العهد بشنو کان حدود است
عبادالله را ز آن نفع و سود است
وقوف از این حدودت حفظ عهد است
بکام آنکه واقف گشت شهد است
ز سر امر و نهیش در مواقف
نشد جز مرد صاحب سیر واقف
اگر خواهی تو باشی صاحب اسرار
حدودش را بجان و دل نگه‌دار
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۷۹ - حفظ عهد الربوبیه و العبودیه
یکی دیگر ز حفظ العهد آنست
که در این سیر سالک را نشانست
ز رب بیند کمال و حسن خالص
ز عهد ناقص اهمال و نقایص
هر آن خیری که بینی از خدادان
شرور از نفس شوم خودنما دان
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۸۲ - حقایق‌الاسماء
خود اسماء را حقایق آن صفاتست
که در معنی تعینهای ذات است
بآن اوصاف و اسماء یافت تمییز
زیکدیگر چنین کردند تجویز
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۸۵ - باب‌الخاء‌الخاطر
نگردد خاطرت هرگز مکدر
نیوشی از صفی تا شرح خاطر
شود بر قلب وارد ار خطایی
بدون اختیار و اکتسابی
ورودش چار قسم اندر خبر دان
چو ربانی بود اول اثر دان
در او از اصل تبدیل و خطا نیست
که از غیب است و با هم آشنا نیست
شود وارد بتسلیط و فتوت
بدفعش نیست کس را هیچ قدرت
ز الهام ملک ثانیست حادث
که بر مفروض و مندوبست باعث
دگر نفسانی است و از هواجس
دگر شیطانی آمد وز وساوس
حظوظ خویش را نفس است مایل
نباشد کار او بر حق و باطل
ولی شیطان بباطل شد نهادش
بود تکذیب امر حق مرادش
تمیز جمله از خیر و مخالف
بسی سهل است اندر نزد عارف
شناسد گر که از رب یاسر و شست
و گرز ابلیس و نفس خود فروشست
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۸۹ - الخطره
بود آن خطره کایدپیش سالک
بدفع آن نباشد عبد مالک
یکی داعیست خواند بر الهش
که تا دارد ز لغرش نگاهش
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۹۴ - باب الدال الدبور
بود آن صولت نفس عقورت
باستیلا چون باد دبورت
ز غرب طبع جسمانی بمشهور
و زد کش خواند عارف مغرب نور
دگر باد صبا کز مشرق آید
باستیلا چو روح مشفق آید
از آنرو گفت پیغمبر که نصرت
مرا بود از صبا در صبح رحمت
همان باد دبور آمد هلاکت
گروه عاد را با صد فلاکت
مرا یعنی از آنمشرق فتوح است
کز و اندر تموج باد روح است
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۱۰۱ - باب‌الراء
شنو از راعی ار داری کیاست
بود آن کش بود علم سیاست
شناسد نظم عالم را کماهی
بر این باشد بتایید الهی
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۱۰۴ - رب‌الارباب
بود حق رب‌الارباب مکرم
بحیث اعتبار اسم اعظم
که باشد غایه‌الغایات اسما
هم آن اول تعیین راست منشأ
بسوی اوست گردنها کشیده
معین و معطی هر آفریده
مطالب را تماما اوست حاوی
رسد بر ما سوی فیضش مساوی
از و ارباب و مربوبات یکجا
کنند ادراک فیض اندر تمنا
سه قسم اسماء رب را خواند عارف
وز این سه نیست خارج در معارف
خود آن ذاتی و فعلی و صفاتیست
کنون بشنو که حرف از اسم ذاتیست
دو قسم است آن بدان نز علم کسبی
یکی نسبی و دیگر غیر نسبی
خود آن نسبی بمحض اعتبار است
بخارج زو نه عینی بر قرار است
مثال او غنی در خاطر آمد
و یا چون اول و چون آخر آمد
وجود از اولیت و آخریت
برونست این بود خود محض نسبت
غنی هم نسبی است و اعتباری
اگر فهمی نکو مردی و کاری
دگر آن غیر نسبی کو بنام است
مثالش اسم قدوس و سلام است
بنزد عقل این اسماء ذات است
خود آنعقلی که بی‌نقص از جهاتست
دگر اسما که معنای وجودی
تصور زو کند عقل شهودی
نه زاید باشد او در عقل بر ذات
نه موقوف است بر غیر آن باثبات
مثالش گر زنی برحی و واجب
بود تعبیر عقلی را مناسب
دگر اسما که موقوفست بر غیر
وجودش نزد عقل کامل السیر
مثال عالم و قادر بمعلوم
باسماء صفات اینهاست موسوم
دگر اسماء که بر عقل است مکشوف
بود هم بر وجود غیر موقوف
مثال منعم و رزاق و خالق
بر اینها اسماء افعالست صادق
بزند عارفی کاهل یقین است
خود اسماء را مراتب این چنین است
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۱۰۷ - الرحیم
رحیم اسمیست کز وی می‌شود خاص
بقرب حق وجود اهل اخلاص
هر آنرا فهم معنای رحیم است
در این ره صاحب قلب سلیم است
هر آن فیضی که در قوس صعودت
رسد در کشف ایمان از وجودت
ز توحید و مقامات و منازل
شود تا قطره‌ات بر بحر و اصل
خود آن فیض رحیمی بر رجال است
هم او مخصوص بر اهل کمالست
غرض باشد مفیض اهل اخلاص
رحیم اندر کمال رحمت خاص
نباشد گر که تایید از رحیمت
نگردد طی صراط مستقیمت
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۱۲۲ - الزیتون
بود زیتون همان نفسی که مذکور
بتفصیل آمد اندر آیه نور
هماره مستعد اشتعال است
بنور قدس کان جمع کمال است
از آن نور است قوه فکر کامل
مطالب با سهولت زوست حاصل
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۱۳۳ - السر
شنو از سر و سر حق نگهدار
که هر سر دار گردد زود سردار
بود سر آنکه در ایجاد از وی
بشیئیت بود مخصوص هر شی‌ء
از آن شد نزد اهل حق محقق
که حق را هیچکس نشناخت جز حق
نه او را غیر او کس گشت طالب
محب اوست هم او بیشوائب
هر آن آگه زعین ما خلق شد
بسر ذات خود عارف بحق شد
چو او را طالب الا سر او نیست
محب او جز آنوجه نکونیست
نبی کو را بحق بد تام حبی
عرفت گفت زان ربی بریی
گر این سر یافتی اسرار دانی
بعرفان محرم این آستانی
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۱۴۳ - السرائر
شنو باز از سرائر بی ز آثار
بحق است انمحاق مرد سیار
جوانمردان که راه وصل پویند
و را محق از وصول تام گویند
نبی فرمود زانرو لی مع‌الله
کز آن حالت نباشد غیر آگاه
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۱۶۰ - الشیخ
مراد از شیخ باشد مرشد راه
ز حال خلق و عیب نفس آگاه
ز علم شرع و آداب طریقت
بود آگه هم از سر حقیقت
ره تکمیل را پیموده باشد
بفرق بعد جمع آسوده باشد
بود آگاه از امراض و آفات
و را مقدور هم دفع بلیات
بداند هر دوئی را خواصش
که باشد بر چه دردی اختصاصش
چنین شیخی در او روی وریانیست
ز ارشادش بجز حق مدعانیست
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۱۶۹ - الصداء
صدا بر دل خطور ناپسند است
که از آثار نفس پرگزند است
فرو گیردبظلمت وجهه قلب
کند نور حقایق را ز دل سلب
شود از سیئات نفس حادث
کدورات نهانی راست باعث
صداها آید از نفس جهولش
کند محجوب ز انوار قبلوش
بزیر از اوج اقبالش کشاند
که بر حد رسوخش ره نماند
گر این حالت رسد باری بغایت
که هست آن بعد و حرمانرا نهایت
خود آنرا رین و ران گویند جمهور
صفی را دار یارب زین صدا دور
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۱۸۹ - ظل الاول
دگر دان ظل اول عقل اول
که ظاهر شد ز حق در نقل اول
اطاعت زامر حق در ماسبق کرد
قبول صورت کثرت ز حق کرد
بود کثرت شئون وحدت ذات
بترتیب است ذاتش را شئونات
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۱۹۳ - العارف
ز عارف گوش کن گر مرد راهی
بذات و وصف و فعل حق گواهی
بود عارف کسی کو را دهد حق
شهودش در صفات و ذات مطلق
و ز آن اشهاد او را هست حالی
که باشد معرفت بی احتمالی
ز حالی کز شهودش گشت حادث
همانا معرفت را اوست باعث
بود فعلش خدائی زانکه بیناست
بفعل حق از آن شد کار او راست
بمیرد جمله از خلق و صفاتش
شود پس بر صفات‌الله حیاتش
شود در ذات حق ذاتش چو فانی
خود آنرا عارف ارخوانی توانی
چنین شخصی بمعنی حق‌شناس است
جز این عارف شدن و هم و قیاس است
هر آنچیزی که بروی واقعی تو
باو بر قدر دانش عارفی تو
بحق چون ره ندارد علم و ادراک
ز خود باید در او فانی شدن پاک
که از راه فنا عارف توان شد
ز سر من عرف واقف توان شد
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۱۹۷ - و من المتعرفین
گروهی کاهل علم و اختصاصند
تعرف را بطور و طرز خاصند
به برهان می‌کنند اثبات توحید
ولی خود پیرو ظنند و تقلید
دهند از بیخودی درس معارف
بجای خود ولی چون سنگ واقفند
کفایت کرده او بر لفظ و حرفی
کز و هرگز نشاید بست طرفی
چه سود از اینهمه الفاظ عالی
که محی‌الدین نوشته یا غزالی
اگر گفتند آنها بهر این است
که آید در ره آن کاهل یقین است
نه بهر آنکه در لفظش وساوس
کنند ارباب ظاهر در مجالس
در این الفاظ چون گشتند کامل
شوند از کسب بمعنی سخت غافل
نشد زین علمشان حاصل کمالی
بغیر از گفتگو و قیل و قالی
بیان فقر کاهلش خاص بودند
به بحر معرفت غواص بودند
باهل قشر و صورت منتسب شد
بلفظ بی حقیقت منقلب شد
گرش گوئی معارف گر قبولست
چرا خاطر ترا زاهلش ملول است
بلفظش قائلی بی‌فعل چونست
گر این آبست چون بهره تو خونست
نه تنها نیستی حامل بگفتار
کز اهلش هم کنی پیوسته انکار
بگوید ما ولی را با دلایل
شناسیم اینکه بینی نیست کامل
از آن غافل که فرض او بحث نیست
صفات اولیا بر یک نسق نیست
هر آن یک را صفات و خلق خاصی است
مگر بر وصف حقشان کاختصاصی است
ولی میزان که کردی فرض وهمست
عجب دارم که پنداری ز فهم است
تو آن میزان که کردی فرض و همست
عجب دارم که پنداری ز فهم است
اگر میزان تو دور از خطا بود
دلت مرات نور اولیا بود
تو خود گوئی که عالم بیولی نیست
خلافت بی‌عمر حق بی‌علی نیست
شناسی هم صفات و خلق و خورا
چرا نشناختی عمری پس او را
اگر گوئی ندیدم ناشناسی
و گر گوئی نباشد ناسپاسی
کسی که آرد دلیل اثبات شی را
شناسد هم بوصف و رسم ویرا
بعمری گرنجست او را دغل بود
دلش بی‌نور و علمش بی‌عمل بود
نه او را ذوق باشد نه بصیرت
نه تحقیقش بکس برهان و حجت
غرض از لفظ عرفان حاصلی نیست
تو را تا رهنمای کاملی نیست
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۲۰۲ - العامه
شنو از عامه کاهل اقتصارند
بظاهر در شریعت آشکارند
خود اهل علمشان اهل رسومند
جدا زاریاب تحقیق و علومند
ندارند از معارف اطلاعی
وزین دولت نیابند انتفاعی
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۲۰۵ - العبادله
عبادله بنزد مرد دانا
بوند اهل تجلیات اسما
چو اسمی را تحقق بر حقیقت
عیان یابند از اسمای حضرت
شوندار بر صفات اسم موصوف
ربوبیت شود زان اسم مکشوف
عبودیت پس ایشانراست للحق
خود از حیث ربوبیت بمطلق
که ایشانرا شود زان اسم مشهود
چه هر اسمی خود اوربست و معبود
پس ایشانند عبد اسم ذوالمن
شنو تفصیل هر یک را تو از من
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۲۱۸ - عبدالخالق
ز عبدالخالق ارپرسی هویداست
بخلق او بر مراد حق تواناست
تجلی کرده حق با فعل و تأثیر
بقلب او بوصف خلق و تقدیر
بشیئی نیست با آن قدر و پیوند
توانا جز بتقدیر خداوند
چو تقدیری بجز تقدیر حق نیست
همان تقدیر حق زین عبد جاریست