عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
صفی علیشاه : قصاید
شمارهٔ ۱۲
گل چرا ماند به گلشن بعد فوت گلعذاری
مه چرا تابد به گردون بی مه روی نگاری
سرو بالائی برفت از پیش چشم رود بارم
سرو گو بالا نگیرد دیگر اندر جویباری
ملک زیبایی و خوبی شد ز عالم تاج خالی
نیست زیبا زین سپس گیرد به خویش ار تا جداری
در بهار زندگانی ریخت از گلبن چو آن گل
کی گشاید خاطرم دیگر زبستان و بهاری
عندلیبی بر پرید از شاخ حسن اندر جوانی
گو شود ویرانه گلشن تا که نخروشد هزاری
از غم و زاری من آور بیاد اندر بهاران
گر خروش مرغزاری بشنوی از مرغزاری
ای نصیحت گو مرا بگذار با این اشک خونین
حال طوفان دیده را داندمگر دریا گذاری
هرگزم ناید به خاطر کاید اندر دور گیتی
اینچنین حور از بهشتی وین چنین یار از دیاری
داستانها مانده از خوبان بدفترها ز خوبی
پس بجا بوده است چون او بوده گر در روزگاری
آسمان از دوده آه من بود نیلی و گوید
شد فرو اندر زمین روح روان کوه و قاری
چون پری از چشم مردم شد نهان شوخی پریوش
نازنینی دلفریبی مهربانی بردباری
زالکی باشد جهان فرهادکش وز وی عجب نی
قصر شیرین لعبتان را گر کند مشکین حصاری
در جبلت داشت عقل وعفت و مهر و ادب را
جز خدایش کس نبد در هیچ وصف آموزگاری
گفتمش روزی که امروزم بود دردسر افزون
گفت گر باشد قبولت جان من باشد نثاری
کی کند باور اگر گویم یکی از صد صفاتش
گر چه ناید هیچ وصفش در نگارش یا شماری
در چمن بس باد ناکامی دمید از چار جانب
نخل شادیرا عجب نبود نماند از برگ و باری
نقش خود بردیده ما بست و داغ خویش بر دل
اینچنین ماند ز یاران بهر یاران یادگاری
سال تاریخ و فاتش باشد این بیبیش و بیکم
شد سوی جنّت ز مینوی مهی زیبا نگاری
مه چرا تابد به گردون بی مه روی نگاری
سرو بالائی برفت از پیش چشم رود بارم
سرو گو بالا نگیرد دیگر اندر جویباری
ملک زیبایی و خوبی شد ز عالم تاج خالی
نیست زیبا زین سپس گیرد به خویش ار تا جداری
در بهار زندگانی ریخت از گلبن چو آن گل
کی گشاید خاطرم دیگر زبستان و بهاری
عندلیبی بر پرید از شاخ حسن اندر جوانی
گو شود ویرانه گلشن تا که نخروشد هزاری
از غم و زاری من آور بیاد اندر بهاران
گر خروش مرغزاری بشنوی از مرغزاری
ای نصیحت گو مرا بگذار با این اشک خونین
حال طوفان دیده را داندمگر دریا گذاری
هرگزم ناید به خاطر کاید اندر دور گیتی
اینچنین حور از بهشتی وین چنین یار از دیاری
داستانها مانده از خوبان بدفترها ز خوبی
پس بجا بوده است چون او بوده گر در روزگاری
آسمان از دوده آه من بود نیلی و گوید
شد فرو اندر زمین روح روان کوه و قاری
چون پری از چشم مردم شد نهان شوخی پریوش
نازنینی دلفریبی مهربانی بردباری
زالکی باشد جهان فرهادکش وز وی عجب نی
قصر شیرین لعبتان را گر کند مشکین حصاری
در جبلت داشت عقل وعفت و مهر و ادب را
جز خدایش کس نبد در هیچ وصف آموزگاری
گفتمش روزی که امروزم بود دردسر افزون
گفت گر باشد قبولت جان من باشد نثاری
کی کند باور اگر گویم یکی از صد صفاتش
گر چه ناید هیچ وصفش در نگارش یا شماری
در چمن بس باد ناکامی دمید از چار جانب
نخل شادیرا عجب نبود نماند از برگ و باری
نقش خود بردیده ما بست و داغ خویش بر دل
اینچنین ماند ز یاران بهر یاران یادگاری
سال تاریخ و فاتش باشد این بیبیش و بیکم
شد سوی جنّت ز مینوی مهی زیبا نگاری
صفی علیشاه : مسمطات
شمارهٔ ۱
بشناختمت در همه جا ای بت عیار
بی این همه پیرایه و بی این همه آثار
پوشی رخ اگر چند بصد پرده اسرار
ور بفکنی از طلعت خود پرده بیکبار
هیچم نبود فرق به پنهان و پدیدار
در ظلمت آنگونه شناسم که در انوار
در میکده رفتم خم و خُمخانه تو بودی
در حلقه مستان می و پیمانه تو بودی
در کعبه شدم با همه در خانه تو بودی
دیدیم بهر انجمن افسانه تو بودی
بر موی خودآشفته و دیوانه تو بودی
در کعبه شدی سبحه و در میکده زنار
من رخ چو نمودی بتمنای تو بودم
در جلوه تو محو تماشای تو بودم
افتاده به پیش قد رعنای تو بودم
چون سایه به همراهی بالای تو بودم
در عین سکون جنبش دریای تو بودم
آورد مرا عشق تو از خانه ببازار
زان پیش که آواره بصحرای تو گردم
از منظر پنهان تو پیدای تو گردم
در فرق ز جمع تو هویدای تو گردم
در انجمنت بینم و رسوای تو گردم
در مجلس مستان تو صهبای تو گردم
سر مست در آیم بدر از خانه خمار
در کوی تو حالی که مرا بود نکو بود
من از پی روپوش بود من همه او بود
رو سوی توأم بود نه رو بود نه سو بود
این آب که در کوزه و جام است بجو بود
دل در شکن طره آن سلسله مو بود
اینست که اکنون بود از سلسله ناچار
روزی که نبودی اثر از عالم و افلاک
بودی سر عشاق بسی بسته بفتراک
میداد مرا عشق تو تعلیم به لولاک
چون بود نهان گنج غم عشق تو در خاک
گر خاک شدم نیستم از خاک شدن باک
از خاک شوم باعث افلاک دگر بار
گشتی متجلی چو در آئینه اعیان
اشیاء همه گردید در آن جلوه نمایان
اشیاء نبود غیر شئونات فراوان
کز حسن تو بنموده در آئینه امکان
جز مو نبود زلف و خط و ابرو و مژگان
جز آب نباشد شط و جوی ویم و زخار
چون لب بشکر خنده گشودی و تکلم
افتاد دگر عقل بوسواس تجسم
کو را ز دهان دور بود راه توهم
آمد ز کجا این همه گفتار و تبسم
ذاتی که خرد گشت و هم اندیشه در اوگم
بنمود چسان روی در آئینه به آثار
در راه نبی کرد فدا جان گرامی
در بستر او خفت بعنوان غلامی
بنمود ره و رسم حقیقت بتمامی
کاینگونه رهد نفس ز خود خواهی و خامی
ممتاز شود هادی صفوت ز حرامی
هر بیهده گردی نشود قافله سالار
حکمش که سق یافت ز تأثیر ز تقدیر
حکمست هم از وی که بود دور ز تغییر
با زو.ر کف قنبر او پنجه نهد شیر
در پیش تک دلدل او چرخ زمین گیر
بر جنگ بدانگونه مصمم ک بنخجیر
بر مرگ بدانگونه مهیا که بایثار
هرگز نشنیدیم ز مردان قبائل
یک مرد که با او زرهی بود مقابل
در رزم چنان شاد که در بزم اماثل
میدان قتالش بهمانسان که محافل
بیفرق نبردش ز دگر گونه مشاغل
لایشغله شأن صفت اوست بکردار
روزی که بد از بهر غزا معرکه اندوز
فیروزتر آن روز بر او بود ز نوروز
شیران شکاریش گه رزم کم از یوز
افروختی از شعله شمشیر جهانسوز
ناری که از او سوخت تن خصم بدآموز
برقی که از او خست دل دیو تبهکار
آن روز که میزد بصف معرکه اورنگ
میرفت دل از دست هژیران قوی چنگ
ناگشته رکابش ز پی حملهگران سنگ
میبود سر سنگدلان کوفته بر سنگ
ننموده هنوز او بسوی تاختن آهنگ
میگشت ز هر سو علم کفر نگونسار
میبود ابر باره یکی قلزم آتش
پرجوش و قوی هوش و جلوبند و سپهکش
میشد ز خر و شش ملکالموت مشوش
تا روح کرا زود کند قبض بنا خوش
هر گوشه ز خون دامنه دشت منقش
جونانکه در اردی ز شقایق رخ گلزار
زان پیش که در جنگ کند عزم سواری
شیران جهانگیر و هژیران شکاری
بودند بهر پشته و بیغوله فراری
یا در دهن مار و دل مور حصاری
ناگشته مقابل متواتر متواری
بودند دلیران به پس دره و دیوار
در معرکه تازی و تکاپوی و تکاور
میکرد بگرد آینه مهر مکدر
وز ولوله کوفتن و کندن و کیفر
میبرد ز سر هوش هژیران تناور
میآمد و میرفت پس از خشم مکرر
سرور شد و صفدر شد و حیدر شد و کرّار
تیغش همه چون باد خزان بود مجرب
در ریختن برگ رزان غیر مرتب
هی ریخت سر مرد و تن مرده ز مرکب
آورد گه از پشت و پی و موفق و منکب
و ز کتف و کف و سینه و سر بود لبالب
وز پیکر و بر روی هم افتاده بخروار
تا چشم همی دید ز اسپاه منسق
و ز لشگر همدوش و سواران هم ابلق
هی بود ز مرکب تن بیراس معلق
هم روح ز اجساد بیک نظم مطلق
هم دشت ز مقتول به یک دست مطبق
هم اسب ز اثقال به یکبار سبکبار
ز آشوب و هیاهوی و تکاپوی و تبتل
میبود چو سیماب زمینش بتزلزل
گر معرکه میبود پر از رستم زابل
کس هیچ نمیدید بجز راکب و دلدل
میریخت چو باران بزمین کله و کاکل
میرفت به غارت زیلان جوشن و دستار
هرگاه که در معرکه میخواست هم آورد
میگشت ز آوازه او رنگ یلان زرد
خون در تن هر یک شد از هیب او سد
جبرئیل که بود از همه در منقبتش فرد
میگفت به گیتی است همین تیغ و همین مرد
هم بلکه در این دار جز او نبود دیار
حرفی است که میبرد گر و تیغ وی از برق
کی میگذرد برق هم از غرب و هم از شرق
در حال شکافد به یکی بارقه صد فرق
صد فلک شود هر دم از او دریم خون غرق
از ابر نیام ار بجهد بر اثر خرق
با دشت کند کوه و کمر را همه هموار
گر مشت زدی بر سر و کتفی پیناموس
میشد به زمین تاه تن مرد چو فانوس
گر خصم بدش زهره گیو و فر کاوس
از هستی خود بود در آن هائله مایوس
با جلوهتر او را پی تیر از پر طاوس
خوشرنگتر او را دم تیغ از لب دلدار
میتاخت چو در معرلکه بیوحشت و پرهیز
امواج بلاخاستی از بحر خطر خیز
گردان قوی چنگ ز میدان غمانگیز
بودند بیک لحظه پراکنده و ناچیز
غربال فنا بود که میگشت اجل بیز
یا ابر قضا بود که میبود بالا بار
بس مرکب صحرائی بیصاحب خسته
بودند دوان هر طرف افسار گسسته
وان قوم بماننده افواج شکسته
هر سوی روان سوی عدم دست به دسته
در هر قدمی کشته و افتاده و بسته
بسیارتر از موج یم و ریزش کهسار
بر رزم بیک عزم چون میگشت مهیا
با آنکه عدو بود بانبوه صف آرا
او را روش این بود که میرفت بتنها
زیرا که بیکتایی خود بود هویدا
یار همه کس بود و بذات از همه یکتا
وز وحدت خود نیز در آیات نمودار
این بود جهادتش که بظاهر بود اصغر
هم نیز جهادیست ورا اعظم و اکبر
وان کشتن نفس است که فرموده پیمبر
بر نفس بدانگونه مسلط که بکافر
هم نفس بدان مرتبه مغلوب و مسخر
در پنجه قهرش که بدی قلعه کفار
دست دو عدو بست که شد در دو جهانشاه
حق خواند در این هر دو جهادش اسدالله
نگذاشت در آن هر دو غزا بهر عدو راه
سد کرد ثغوری که از آن خصم بد آگاه
شد راهروان را همگی کار بدلخواه
بنمود چنان راه کز او بود سزاوار
اقطاب براینند که آن جلوه مشهور
کاول متجلی شداز آن طلعت مستور
پیداست که بوده است همان روی و همان نور
بودند خلایق ز شناسایی اوکور
زان جلوه که فرمود در آئینه منصور
آواز اَنا الحق به هنوز آید ازدار
ای آنکه توئی شاه در ادوار ولایت
هر دور بخلق از تو رسد فیض هدایت
در فقر ولای تو صفی را بود آیت
دارد ز تو در هر نفس امید عنایت
بر وی ز تو زیبنده بود عفو جنایت
کاورا بهر آن لغزش و عیبی بود اقرار
بودم چون گیاهی بگلستان تو معیوب
گشتم بثنای تو گلی تازه و مرغوب
نگذاشت مرا دست تولای تو مغلوب
مغلوب نگشت آنکه شد از حق بتو منسوب
اکنون بتو منسوبم اگر زشتم اگر خوب
در گلشن محبوبم اگر وردم اگر خار
بنوشت گر انگشت تو بر لوح جبینم
کاینست یک از خاک نشینان زمینم
با آن همه عیبی که بخود بود یقینم
پوشیدی و کردی ز چنان حال چنیم
نبود عجبی زانکه تو آنی و من اینم
تو آنهمه دارائی و من آینهمه نادار
بی این همه پیرایه و بی این همه آثار
پوشی رخ اگر چند بصد پرده اسرار
ور بفکنی از طلعت خود پرده بیکبار
هیچم نبود فرق به پنهان و پدیدار
در ظلمت آنگونه شناسم که در انوار
در میکده رفتم خم و خُمخانه تو بودی
در حلقه مستان می و پیمانه تو بودی
در کعبه شدم با همه در خانه تو بودی
دیدیم بهر انجمن افسانه تو بودی
بر موی خودآشفته و دیوانه تو بودی
در کعبه شدی سبحه و در میکده زنار
من رخ چو نمودی بتمنای تو بودم
در جلوه تو محو تماشای تو بودم
افتاده به پیش قد رعنای تو بودم
چون سایه به همراهی بالای تو بودم
در عین سکون جنبش دریای تو بودم
آورد مرا عشق تو از خانه ببازار
زان پیش که آواره بصحرای تو گردم
از منظر پنهان تو پیدای تو گردم
در فرق ز جمع تو هویدای تو گردم
در انجمنت بینم و رسوای تو گردم
در مجلس مستان تو صهبای تو گردم
سر مست در آیم بدر از خانه خمار
در کوی تو حالی که مرا بود نکو بود
من از پی روپوش بود من همه او بود
رو سوی توأم بود نه رو بود نه سو بود
این آب که در کوزه و جام است بجو بود
دل در شکن طره آن سلسله مو بود
اینست که اکنون بود از سلسله ناچار
روزی که نبودی اثر از عالم و افلاک
بودی سر عشاق بسی بسته بفتراک
میداد مرا عشق تو تعلیم به لولاک
چون بود نهان گنج غم عشق تو در خاک
گر خاک شدم نیستم از خاک شدن باک
از خاک شوم باعث افلاک دگر بار
گشتی متجلی چو در آئینه اعیان
اشیاء همه گردید در آن جلوه نمایان
اشیاء نبود غیر شئونات فراوان
کز حسن تو بنموده در آئینه امکان
جز مو نبود زلف و خط و ابرو و مژگان
جز آب نباشد شط و جوی ویم و زخار
چون لب بشکر خنده گشودی و تکلم
افتاد دگر عقل بوسواس تجسم
کو را ز دهان دور بود راه توهم
آمد ز کجا این همه گفتار و تبسم
ذاتی که خرد گشت و هم اندیشه در اوگم
بنمود چسان روی در آئینه به آثار
در راه نبی کرد فدا جان گرامی
در بستر او خفت بعنوان غلامی
بنمود ره و رسم حقیقت بتمامی
کاینگونه رهد نفس ز خود خواهی و خامی
ممتاز شود هادی صفوت ز حرامی
هر بیهده گردی نشود قافله سالار
حکمش که سق یافت ز تأثیر ز تقدیر
حکمست هم از وی که بود دور ز تغییر
با زو.ر کف قنبر او پنجه نهد شیر
در پیش تک دلدل او چرخ زمین گیر
بر جنگ بدانگونه مصمم ک بنخجیر
بر مرگ بدانگونه مهیا که بایثار
هرگز نشنیدیم ز مردان قبائل
یک مرد که با او زرهی بود مقابل
در رزم چنان شاد که در بزم اماثل
میدان قتالش بهمانسان که محافل
بیفرق نبردش ز دگر گونه مشاغل
لایشغله شأن صفت اوست بکردار
روزی که بد از بهر غزا معرکه اندوز
فیروزتر آن روز بر او بود ز نوروز
شیران شکاریش گه رزم کم از یوز
افروختی از شعله شمشیر جهانسوز
ناری که از او سوخت تن خصم بدآموز
برقی که از او خست دل دیو تبهکار
آن روز که میزد بصف معرکه اورنگ
میرفت دل از دست هژیران قوی چنگ
ناگشته رکابش ز پی حملهگران سنگ
میبود سر سنگدلان کوفته بر سنگ
ننموده هنوز او بسوی تاختن آهنگ
میگشت ز هر سو علم کفر نگونسار
میبود ابر باره یکی قلزم آتش
پرجوش و قوی هوش و جلوبند و سپهکش
میشد ز خر و شش ملکالموت مشوش
تا روح کرا زود کند قبض بنا خوش
هر گوشه ز خون دامنه دشت منقش
جونانکه در اردی ز شقایق رخ گلزار
زان پیش که در جنگ کند عزم سواری
شیران جهانگیر و هژیران شکاری
بودند بهر پشته و بیغوله فراری
یا در دهن مار و دل مور حصاری
ناگشته مقابل متواتر متواری
بودند دلیران به پس دره و دیوار
در معرکه تازی و تکاپوی و تکاور
میکرد بگرد آینه مهر مکدر
وز ولوله کوفتن و کندن و کیفر
میبرد ز سر هوش هژیران تناور
میآمد و میرفت پس از خشم مکرر
سرور شد و صفدر شد و حیدر شد و کرّار
تیغش همه چون باد خزان بود مجرب
در ریختن برگ رزان غیر مرتب
هی ریخت سر مرد و تن مرده ز مرکب
آورد گه از پشت و پی و موفق و منکب
و ز کتف و کف و سینه و سر بود لبالب
وز پیکر و بر روی هم افتاده بخروار
تا چشم همی دید ز اسپاه منسق
و ز لشگر همدوش و سواران هم ابلق
هی بود ز مرکب تن بیراس معلق
هم روح ز اجساد بیک نظم مطلق
هم دشت ز مقتول به یک دست مطبق
هم اسب ز اثقال به یکبار سبکبار
ز آشوب و هیاهوی و تکاپوی و تبتل
میبود چو سیماب زمینش بتزلزل
گر معرکه میبود پر از رستم زابل
کس هیچ نمیدید بجز راکب و دلدل
میریخت چو باران بزمین کله و کاکل
میرفت به غارت زیلان جوشن و دستار
هرگاه که در معرکه میخواست هم آورد
میگشت ز آوازه او رنگ یلان زرد
خون در تن هر یک شد از هیب او سد
جبرئیل که بود از همه در منقبتش فرد
میگفت به گیتی است همین تیغ و همین مرد
هم بلکه در این دار جز او نبود دیار
حرفی است که میبرد گر و تیغ وی از برق
کی میگذرد برق هم از غرب و هم از شرق
در حال شکافد به یکی بارقه صد فرق
صد فلک شود هر دم از او دریم خون غرق
از ابر نیام ار بجهد بر اثر خرق
با دشت کند کوه و کمر را همه هموار
گر مشت زدی بر سر و کتفی پیناموس
میشد به زمین تاه تن مرد چو فانوس
گر خصم بدش زهره گیو و فر کاوس
از هستی خود بود در آن هائله مایوس
با جلوهتر او را پی تیر از پر طاوس
خوشرنگتر او را دم تیغ از لب دلدار
میتاخت چو در معرلکه بیوحشت و پرهیز
امواج بلاخاستی از بحر خطر خیز
گردان قوی چنگ ز میدان غمانگیز
بودند بیک لحظه پراکنده و ناچیز
غربال فنا بود که میگشت اجل بیز
یا ابر قضا بود که میبود بالا بار
بس مرکب صحرائی بیصاحب خسته
بودند دوان هر طرف افسار گسسته
وان قوم بماننده افواج شکسته
هر سوی روان سوی عدم دست به دسته
در هر قدمی کشته و افتاده و بسته
بسیارتر از موج یم و ریزش کهسار
بر رزم بیک عزم چون میگشت مهیا
با آنکه عدو بود بانبوه صف آرا
او را روش این بود که میرفت بتنها
زیرا که بیکتایی خود بود هویدا
یار همه کس بود و بذات از همه یکتا
وز وحدت خود نیز در آیات نمودار
این بود جهادتش که بظاهر بود اصغر
هم نیز جهادیست ورا اعظم و اکبر
وان کشتن نفس است که فرموده پیمبر
بر نفس بدانگونه مسلط که بکافر
هم نفس بدان مرتبه مغلوب و مسخر
در پنجه قهرش که بدی قلعه کفار
دست دو عدو بست که شد در دو جهانشاه
حق خواند در این هر دو جهادش اسدالله
نگذاشت در آن هر دو غزا بهر عدو راه
سد کرد ثغوری که از آن خصم بد آگاه
شد راهروان را همگی کار بدلخواه
بنمود چنان راه کز او بود سزاوار
اقطاب براینند که آن جلوه مشهور
کاول متجلی شداز آن طلعت مستور
پیداست که بوده است همان روی و همان نور
بودند خلایق ز شناسایی اوکور
زان جلوه که فرمود در آئینه منصور
آواز اَنا الحق به هنوز آید ازدار
ای آنکه توئی شاه در ادوار ولایت
هر دور بخلق از تو رسد فیض هدایت
در فقر ولای تو صفی را بود آیت
دارد ز تو در هر نفس امید عنایت
بر وی ز تو زیبنده بود عفو جنایت
کاورا بهر آن لغزش و عیبی بود اقرار
بودم چون گیاهی بگلستان تو معیوب
گشتم بثنای تو گلی تازه و مرغوب
نگذاشت مرا دست تولای تو مغلوب
مغلوب نگشت آنکه شد از حق بتو منسوب
اکنون بتو منسوبم اگر زشتم اگر خوب
در گلشن محبوبم اگر وردم اگر خار
بنوشت گر انگشت تو بر لوح جبینم
کاینست یک از خاک نشینان زمینم
با آن همه عیبی که بخود بود یقینم
پوشیدی و کردی ز چنان حال چنیم
نبود عجبی زانکه تو آنی و من اینم
تو آنهمه دارائی و من آینهمه نادار
صفی علیشاه : مسمطات
شمارهٔ ۲
تو پریچهره مر از مردم بالائی
که در آئی و بچشم اندر مینائی
دل هر دل شده یا بی بربائی
یا که خونسازی از دیده بپالائی
ببری ور که کنی خون تو دل آرائی
بدل آرائی و دل بردن میشائی
میرود بینم دل از بر من کمکم
بکمندی همه چین در چین خم در خم
جو بچشم آید پا بنهم باشدیم
گو تو ما ناپری است این نه بنیآدم
که نهان دل برد از آدمیان هر دم
ور بود آدم با کس نبود توأم
چابک آنگونه دل از کف برد آنمهوش
که بتابد بمثل مومی از آتش
آدمی یا که کند از دیدن پریان غش
وین گوارنده بود ما را نی ناخوش
چه گوارنده تر از اینکه بتی دلکش
برد از ما دل با آنهمه هش و بش
نتوان بستن بر رویش هم درها
ور به بندی کشد از هر در او سرها
از هوا آید پنداری بیپرها
بندد از هر سو بر هر کس معبرها
بروش خیزد از لعلش گوهرها
بسخن ریزد از لعلش شکرها
بکفش باشد چون گوئی این گردون
دهدت بازی چند ار بوی افلاطون
نبود چیزی پیشش خرد و قانون
نتوان بردن جانی ز کفش بیرون
جان کم ار گیری پیشش کندت افزون
بنهد منّت و زکس نشود ممنون
آنقدر چابک و پرمایه و حرف افکن
همه باشندش در فهم سخن کودن
پیش او باشد چندار که سخن روشن
ننهد وزنی بر گفته و برگفتن
بجوی گیرد نه دانه و نه خرمن
بل گذارد بسخن جرمت بر گردن
بچه اندازه تو ای شوخ زبر دستی
که ببردی دل و بر گیسو پیوستی
نشدم آگه کی بردی و کی بستی
همچو هشیاری کاید بسر مستی
در ره دل بکدامین سو بنشستی
که ندیدت کس بادامی یاشستی
گفته بودندم ایمه که تو عیاری
کله مردم از سر همه برداری
ببری آنچه بچالاکی و طراری
نگذاری نه دهی پس نه نگهداری
و گر آید ز پیش کس توبه نگذری
چو بره بینیش از طعنه بیازاری
سر مردم بزبان پیچی در گرفته
نشوی گاه سخن گفتن آشفته
گفتهها کانسان کس هیچ به نشنفته
پس بدلها روی آهسته و بنهفته
همچو عیاری کاید بسر خفته
خانه بیند چو شود بیدار او رفته
من براینم که تو ای شوخ پری پیکر
بدرت بود ملک یا پریت مادر
زانکه آئی ز در بسته بکاخ اندر
همچو آن صورت کاندر دل عارف سر
بدر آرد چو رخ آدم در منظر
و آدم است آن نه چو آدمها در محضر
بود اعلی مثل آن فهمی اگر یانی
نه که مثلی بود او را که برد کس پی
نه باو ماند چیزی نه چیزی وی
داریش گر بنظر لیس کمثله شئی
چو در آید شود اندیشه اشیاء طی
نشاه پیدا نه و پیداست نشاط از می
تو نپنداری کانصورت اللهی
بود آن صهبا یا ساقی برواهی
بل بساقی بود آن باقی اگر خواهی
آردش ساقی در ساغر ز آگاهی
چوبنوشی رسدت نشأه بناگاهی
کندت ساقی در اینهمه همراهی
عنب آن می فکر است و خمش وحدت
پرورش یابد با نفخه از جنّت
گرمی عشق بجوش آردش از فکرت
پس شود صافی چون روحی بیکثرت
دل نوشنده از آن افتد در حیرت
که حقیقت بود این با معنی با صورت
چون بدل اید بیرون نرود هرگز
نیست در خارج پیدا شدنش جایز
جز که برحکمتی از آیت یا معجز
همچو بر مریم کامد ملکی ذی عز
یا که او دیدش چون رفت برون از دز
از همان چشمی کوبیند بی حاجز
باشد آن صورت از یک پیر از یک شه
اندر آید بدل از یک حیث از یک ره
تابد آن نور از یک مهر از یک مه
متعدد نشود هرگز برناگه
تا نه بیند رخ رحمتعلی از اله
دل زیکتائی هرگز نشود آگه
من و دل دانیم آن طلعت روحانی
که نه هرگز بتکثر بود ارزانی
زانکه آن چهره نه جسمست نه جسمانی
اولی باشد کورا نبود ثانی
لیک از غببش شاید بسر اخوانی
هم تواش بینی بر صورت انسانی
چونکه ساکن شود آنصورت در سینه
دل و جان یابد تسکین و طمأنینه
وجه غیب آید و گیرد ز دل آئینه
بتو گوید سخن آن دلبر دیرینه
زاول شنبه تا آخر آدینه
گنح مخفی را دل گردد گنجینه
گفتمش روزی کی عالی از اندیشه
صورت از معنی مکفی است در این پیشه
گفت بر صورت شیرت نبود بیشه
به پری لیک توان برد پی از شیشه
شجر از شاخه نباشد بود از ریشه
بین که بر شاخه فکرت نزنی تیشه
شجر و شاخه و ریشه است همه با هم
شجر و شاخ ز ریشه است ولی محکم
اثر از ریشه رسد بر شاخ هر دم
زاده از مریم عیسی نبود مبهم
داده روحالقدس از غیبش گر دم
پسر روح او را کس خواند فافهم
لیک آبست ز جبرئیل نشد هر زن
خاصه کان زانیه باشد نه نکو دامن
مریمی باید با تایید از ذوالمنن
تا شود از دم روحالقدس آبستن
پس مسیحا نفسی زاید کامل فن
که دل مرده زوی زنده شود در تن
تا نپنداری صوفی است هر ابلیسی
احمقی خامی کوته نظری پیسی
نشده همدم عیسائی و ادریسی
که بیاموزد درسم و ره تقدیسی
نشکیبد بوی الا که قدح لیسی
کو گلی زان باغ ار نبود تدلیسی
بتو ز سراسر حقیقت قدری گفتم
آنچه بد در خور توضیح به ننهفتم
من به آن منطق هنگام سخن جفتم
همه آن گویم که گوید واشنفتم
بس گهرهای معانی به بیان سفتم
نیک دریاب که راهت بصفا رفتم
با تو گویم سخنی دیگر اندر سر
مکن آنرا ز صفی چون شنوی ظاهر
آنکه کس نبود بردیدن او قادر
عقلها یکجا از معرفتش قاصر
حسن کند در کش این ناید در خاطر
جز تو او گردی و انکه شویش ناظر
هر چه تو بیرون از خود روی او آید
تا تو ننمائی او ماند و این شاید
بجز او چیزی یکجو ز تو ننماید
همه او باشد و او بالدو او باید
فکرتی میرد چون فکرت نو زاید
تا دگر چیزی بر اصل تو بفزاید
بس غیور است او بر طلعت نیکویش
هیچ نگذارد غیری نگرد سویش
تاکسی باقی است از هستی یک مویش
نتواند دید یک موئی ز ابرویش
جز کسی کوشد فانی ز خود و خودیش
گردد او ناظر از چشمش بر رویش
وادئی کانجا سیمرغ پر اندازد
در خور از عصفور نبود که بپر نازد
جز که از هستی یکباره بپردازد
وانگهی خود را هم پر ملک سازد
ملک ار چند دل وهش بازد
آنکه داند نبرد پی بخرد نازد
سالها من خود هم پر ملک بودم
راهها را همه پی بردم و پیمودم
قطع هر وادی و هر مرحله بنمودم
هر دری را زدم و بستم و بگشودم
ز آنهمه غیر تحیر به نیفزودم
پیش پای خود بنشستم و آسودم
واجبی هویداگشت در لباس امکانی
با شروط مولائی با شؤن سلطانی
واحد و آللهی لا بشرط و فردانی
بود فرد و لا یعرف گشت مرد میدانی
دردنو خود عالی در علو خود دانی
غیر وجه هالک غیر ذاته فانی
بحر وحدت مطالق در ازل تلاطم کرد
جوش تا بروی از قعر لحظه لحظه قلزم کرد
نور حسن خود تابان بر سپهر و انجم کرد
تا نداندش هر کس رخ نهفت و پی گم کرد
شد ببزم میخواران در قدح می از خم کرد
هر که خود را از آن میگشت غرق بحر حیرانی
در حجاب وحدت بود بر جمال خو مایل
عشق او بخود آراست صد هزار گون محفل
وا ندران محافل گشت از هزار در داخل
یک نگاهش از خود برد آنچه دیده در ره دل
دل نه آنکه بود از غیر غیره هوا لباطل
هم دل او و هم دلدار هم بنا هم بانی
صد هزار آئینه هشت پیش رخسارش
و ز هر آن یکی گردید جلوهگر در آثارش
عشق پردهسوز آورد از حرم ببازارش
کس نبود تا گردد در نظر خریدارش
شد روان تماشا را خود بکل اطوارش
تا جمال خود بیند خود بعین وحدانی
شد بباغ و رخ بگوشد آب و رنگ بر گل داد
حسن بر چمن بخشید عشق گل به بلبل داد
سبزه را مزین کرد سرو را تمایل داد
بر شقایق و نسرین رونق و تجمل داد
ناز بر سمن آموخت شاهدی بسنبل داد
اینچنین کند هر جا نفخههای رحمانی
برچمن یکی بگذر تا رخش چو من بینی
آب و رنگ رخسارش در گل و سمن بینی
از لطافت نسرین لطف آن بدن بینی
نی که لطف نسرین است چون تنش که تن بینی
حسن یوسف آن نبود کش به پیرهن بینی
چشم حسن بین خواهد عشق پیرکنعانی
حسن پرده در هر جا خود نما و خودساز است
لن ترانی ار گوید از تجمل و ناز است
باب رؤیتش هر دم بهر عاشقان باز است
رب ارنی از عاشق جذب یار طناز است
پیش عاشق و معشوق زین روش دو صد راز است
بیخبر بوند اغیار زان رموز پنهانی
آنکه را که اندر سر شور و عشق و مستی نیست
در وجود او یکجو جذبه الستی نیست
هم بلوح او نقشی غیر خودپرستی نیست
ره بهستی آن یابدکش نشان ز هستی نیست
در علو آثارش احتمال پستی نیست
همچو فوق هر دستی دست شیر یزدانی
یکه تاز دریا دل قلعه کوب خیبر کن
بت برافکن از کعبه ریشه بر کن از دشمن
در قتال خصم آتش درنبرد مرد آهن
گاه رزم در میدان صف شکاف و شیر افکن
میشکافت بر تنها از نهیب او جوشن
روز سرکشان از وی همچو شام ظلمانی
در غزای اسلامی تیره روز شیران کرد
در جهاد عرفانی ملک نفس ویران کرد
رونق تصوف گشت یاری فقیران کرد
مر صفیعلی شه را فتخار پیران کرد
در طریقت و بیعت دست دستگیران کرد
اینچنین بقا بخشد بر کسی که شد فانی
از فنای درویشان واقف ار شوی اندک
بر فنای خودکشی از خودی شوی مندک
از صحیفه هستی نقش خود نمائی حک
پس بحق شوی باقی بر یقین رسی از شک
چشم دیو بربندی کاو دو بیند آدم یک
سر علم الاسماءء این بود اگر دانی
زان بجای احمد خفت مرتضای کامل دم
چون فزون بهستی بود بیخودیت از عالم
تا بعارف آموزد نکته لقد کرم
یعنی از فنا گردد کامل الظهور آدم
یا بی ازکمی بیشی بیش خود چوگیری کم
خواهد ار کسی برهان گو خود اینت برهانی
سوره بر دو در حج خواند سوی مکه او تنها
یعنی آنکه پیدانیست بر کس آن منم پیدا
در کفم کم از کاهی است این سپهر و مافیها
خصم اگر بود کوهی میر بایمش از جا
خار و خس فتد یکسو وقت جنبش دریا
کاه و کوه یکسانست پیش یم بطوفانی
کافری خیو افکند در نبرد بر رویش
خود ز فعل آن بدخو منقلب نشد خویش
ترک قتل او فرمود برگشود بازویش
کی بود کسی واقف از خصال نیکویش
جز کسی که پیوست با محیط او جویش
صوفیان صافی دم عارفان ربانی
من زیمن اقبالش چون شدم بمیخانه
دیدم آتش افروزی دلفریب و فرزانه
هر که میرسید از راه آن حریف جانانه
بادهاش به پیمودی پی بپی به پیمانه
تا نمودی از مستی ترک عقل و افسانه
عالم دگر دیدی از جهان اعیانی
روی خلق آن عالم همچو مهر تابنده
از صفات خود مرده بر حیات حق زنده
جان ز جان و تن رسته دل ز ما سوی کنده
فارغ اندر استغراق از گذشته و آینده
با چنین شهنشاهی پیش مرتضی بنده
از یقین درویشی نه از گمان شیطانی
اهل ظن و صورت را هل بجا که معذورند
بر دغل دوروئی دل بستهاند و مشهورند
بر هوای تن سر خوش و ز جمال جان کورند
هر زمان ز اهلالله بر بهانه دورند
چون فخاش ظلمت جود رعنا با نورند
با ولی حق در جنگ بر مراد سفیانی
صلح و جنگ این دو نان ای پسر پی نان است
نی که آن معاویه دیو یا سلیمان است
وانکه رسته زین اغراض یارشاه مردانست
بر هر آنچه شد هنگام دان که مرد میدانست
بر غزا چو شد نوبت پور زال دستانست
بر فنا چو شد هنگام عارفیست سبحانی
من بتجربت امروز از جهانیان بیشم
و ز جهانیان یکسر بی ز طمع و تشویشم
تا همی نه پنداری گوشهگیر و درویشم
از دوکون بیگانه باهران تنی خویشم
خلق و خوی هر کسی هست چون نوشته در پیشم
نادر است اگر باشد کس بخوی انسانی
خصلت نکو اول صدق و دیگر انصافست
هر که دارد این خصلت دل زنا حقش صافست
قلب صافی از ناحق کامل اندر اوصافست
کامل الصفات از حق مستحق الطافست
لطف حق چو شد شامل مرد قطب اعرافست
یا نبی کامل دم یا علی عمرانی
قصه خلافت را واگذار و بیغم شو
از فدک مکن صحبت از فلک مقدم شود
هستی ار بنی آدم چون پدر مکرم شو
پا به فرق عالم زن سرفراز عالم شو
در حریم میخانه خرقه سوز و محرم شو
با لباس ازرق نیست ره به کوی عریانی
جای معرفت ای جان خانقاه و مسجد نیست
زانکه واحد مطلق بر مکان مقید نیست
دل سرای توحید است معبد و مشاهد نیست
دیر و کعبه یکسان است گر در آن موحد نیست
تیغ و نی چه حاصل چون بازوی مجاهد نیست
تاکر است در اسلام معنی مسلمانی
که در آئی و بچشم اندر مینائی
دل هر دل شده یا بی بربائی
یا که خونسازی از دیده بپالائی
ببری ور که کنی خون تو دل آرائی
بدل آرائی و دل بردن میشائی
میرود بینم دل از بر من کمکم
بکمندی همه چین در چین خم در خم
جو بچشم آید پا بنهم باشدیم
گو تو ما ناپری است این نه بنیآدم
که نهان دل برد از آدمیان هر دم
ور بود آدم با کس نبود توأم
چابک آنگونه دل از کف برد آنمهوش
که بتابد بمثل مومی از آتش
آدمی یا که کند از دیدن پریان غش
وین گوارنده بود ما را نی ناخوش
چه گوارنده تر از اینکه بتی دلکش
برد از ما دل با آنهمه هش و بش
نتوان بستن بر رویش هم درها
ور به بندی کشد از هر در او سرها
از هوا آید پنداری بیپرها
بندد از هر سو بر هر کس معبرها
بروش خیزد از لعلش گوهرها
بسخن ریزد از لعلش شکرها
بکفش باشد چون گوئی این گردون
دهدت بازی چند ار بوی افلاطون
نبود چیزی پیشش خرد و قانون
نتوان بردن جانی ز کفش بیرون
جان کم ار گیری پیشش کندت افزون
بنهد منّت و زکس نشود ممنون
آنقدر چابک و پرمایه و حرف افکن
همه باشندش در فهم سخن کودن
پیش او باشد چندار که سخن روشن
ننهد وزنی بر گفته و برگفتن
بجوی گیرد نه دانه و نه خرمن
بل گذارد بسخن جرمت بر گردن
بچه اندازه تو ای شوخ زبر دستی
که ببردی دل و بر گیسو پیوستی
نشدم آگه کی بردی و کی بستی
همچو هشیاری کاید بسر مستی
در ره دل بکدامین سو بنشستی
که ندیدت کس بادامی یاشستی
گفته بودندم ایمه که تو عیاری
کله مردم از سر همه برداری
ببری آنچه بچالاکی و طراری
نگذاری نه دهی پس نه نگهداری
و گر آید ز پیش کس توبه نگذری
چو بره بینیش از طعنه بیازاری
سر مردم بزبان پیچی در گرفته
نشوی گاه سخن گفتن آشفته
گفتهها کانسان کس هیچ به نشنفته
پس بدلها روی آهسته و بنهفته
همچو عیاری کاید بسر خفته
خانه بیند چو شود بیدار او رفته
من براینم که تو ای شوخ پری پیکر
بدرت بود ملک یا پریت مادر
زانکه آئی ز در بسته بکاخ اندر
همچو آن صورت کاندر دل عارف سر
بدر آرد چو رخ آدم در منظر
و آدم است آن نه چو آدمها در محضر
بود اعلی مثل آن فهمی اگر یانی
نه که مثلی بود او را که برد کس پی
نه باو ماند چیزی نه چیزی وی
داریش گر بنظر لیس کمثله شئی
چو در آید شود اندیشه اشیاء طی
نشاه پیدا نه و پیداست نشاط از می
تو نپنداری کانصورت اللهی
بود آن صهبا یا ساقی برواهی
بل بساقی بود آن باقی اگر خواهی
آردش ساقی در ساغر ز آگاهی
چوبنوشی رسدت نشأه بناگاهی
کندت ساقی در اینهمه همراهی
عنب آن می فکر است و خمش وحدت
پرورش یابد با نفخه از جنّت
گرمی عشق بجوش آردش از فکرت
پس شود صافی چون روحی بیکثرت
دل نوشنده از آن افتد در حیرت
که حقیقت بود این با معنی با صورت
چون بدل اید بیرون نرود هرگز
نیست در خارج پیدا شدنش جایز
جز که برحکمتی از آیت یا معجز
همچو بر مریم کامد ملکی ذی عز
یا که او دیدش چون رفت برون از دز
از همان چشمی کوبیند بی حاجز
باشد آن صورت از یک پیر از یک شه
اندر آید بدل از یک حیث از یک ره
تابد آن نور از یک مهر از یک مه
متعدد نشود هرگز برناگه
تا نه بیند رخ رحمتعلی از اله
دل زیکتائی هرگز نشود آگه
من و دل دانیم آن طلعت روحانی
که نه هرگز بتکثر بود ارزانی
زانکه آن چهره نه جسمست نه جسمانی
اولی باشد کورا نبود ثانی
لیک از غببش شاید بسر اخوانی
هم تواش بینی بر صورت انسانی
چونکه ساکن شود آنصورت در سینه
دل و جان یابد تسکین و طمأنینه
وجه غیب آید و گیرد ز دل آئینه
بتو گوید سخن آن دلبر دیرینه
زاول شنبه تا آخر آدینه
گنح مخفی را دل گردد گنجینه
گفتمش روزی کی عالی از اندیشه
صورت از معنی مکفی است در این پیشه
گفت بر صورت شیرت نبود بیشه
به پری لیک توان برد پی از شیشه
شجر از شاخه نباشد بود از ریشه
بین که بر شاخه فکرت نزنی تیشه
شجر و شاخه و ریشه است همه با هم
شجر و شاخ ز ریشه است ولی محکم
اثر از ریشه رسد بر شاخ هر دم
زاده از مریم عیسی نبود مبهم
داده روحالقدس از غیبش گر دم
پسر روح او را کس خواند فافهم
لیک آبست ز جبرئیل نشد هر زن
خاصه کان زانیه باشد نه نکو دامن
مریمی باید با تایید از ذوالمنن
تا شود از دم روحالقدس آبستن
پس مسیحا نفسی زاید کامل فن
که دل مرده زوی زنده شود در تن
تا نپنداری صوفی است هر ابلیسی
احمقی خامی کوته نظری پیسی
نشده همدم عیسائی و ادریسی
که بیاموزد درسم و ره تقدیسی
نشکیبد بوی الا که قدح لیسی
کو گلی زان باغ ار نبود تدلیسی
بتو ز سراسر حقیقت قدری گفتم
آنچه بد در خور توضیح به ننهفتم
من به آن منطق هنگام سخن جفتم
همه آن گویم که گوید واشنفتم
بس گهرهای معانی به بیان سفتم
نیک دریاب که راهت بصفا رفتم
با تو گویم سخنی دیگر اندر سر
مکن آنرا ز صفی چون شنوی ظاهر
آنکه کس نبود بردیدن او قادر
عقلها یکجا از معرفتش قاصر
حسن کند در کش این ناید در خاطر
جز تو او گردی و انکه شویش ناظر
هر چه تو بیرون از خود روی او آید
تا تو ننمائی او ماند و این شاید
بجز او چیزی یکجو ز تو ننماید
همه او باشد و او بالدو او باید
فکرتی میرد چون فکرت نو زاید
تا دگر چیزی بر اصل تو بفزاید
بس غیور است او بر طلعت نیکویش
هیچ نگذارد غیری نگرد سویش
تاکسی باقی است از هستی یک مویش
نتواند دید یک موئی ز ابرویش
جز کسی کوشد فانی ز خود و خودیش
گردد او ناظر از چشمش بر رویش
وادئی کانجا سیمرغ پر اندازد
در خور از عصفور نبود که بپر نازد
جز که از هستی یکباره بپردازد
وانگهی خود را هم پر ملک سازد
ملک ار چند دل وهش بازد
آنکه داند نبرد پی بخرد نازد
سالها من خود هم پر ملک بودم
راهها را همه پی بردم و پیمودم
قطع هر وادی و هر مرحله بنمودم
هر دری را زدم و بستم و بگشودم
ز آنهمه غیر تحیر به نیفزودم
پیش پای خود بنشستم و آسودم
واجبی هویداگشت در لباس امکانی
با شروط مولائی با شؤن سلطانی
واحد و آللهی لا بشرط و فردانی
بود فرد و لا یعرف گشت مرد میدانی
دردنو خود عالی در علو خود دانی
غیر وجه هالک غیر ذاته فانی
بحر وحدت مطالق در ازل تلاطم کرد
جوش تا بروی از قعر لحظه لحظه قلزم کرد
نور حسن خود تابان بر سپهر و انجم کرد
تا نداندش هر کس رخ نهفت و پی گم کرد
شد ببزم میخواران در قدح می از خم کرد
هر که خود را از آن میگشت غرق بحر حیرانی
در حجاب وحدت بود بر جمال خو مایل
عشق او بخود آراست صد هزار گون محفل
وا ندران محافل گشت از هزار در داخل
یک نگاهش از خود برد آنچه دیده در ره دل
دل نه آنکه بود از غیر غیره هوا لباطل
هم دل او و هم دلدار هم بنا هم بانی
صد هزار آئینه هشت پیش رخسارش
و ز هر آن یکی گردید جلوهگر در آثارش
عشق پردهسوز آورد از حرم ببازارش
کس نبود تا گردد در نظر خریدارش
شد روان تماشا را خود بکل اطوارش
تا جمال خود بیند خود بعین وحدانی
شد بباغ و رخ بگوشد آب و رنگ بر گل داد
حسن بر چمن بخشید عشق گل به بلبل داد
سبزه را مزین کرد سرو را تمایل داد
بر شقایق و نسرین رونق و تجمل داد
ناز بر سمن آموخت شاهدی بسنبل داد
اینچنین کند هر جا نفخههای رحمانی
برچمن یکی بگذر تا رخش چو من بینی
آب و رنگ رخسارش در گل و سمن بینی
از لطافت نسرین لطف آن بدن بینی
نی که لطف نسرین است چون تنش که تن بینی
حسن یوسف آن نبود کش به پیرهن بینی
چشم حسن بین خواهد عشق پیرکنعانی
حسن پرده در هر جا خود نما و خودساز است
لن ترانی ار گوید از تجمل و ناز است
باب رؤیتش هر دم بهر عاشقان باز است
رب ارنی از عاشق جذب یار طناز است
پیش عاشق و معشوق زین روش دو صد راز است
بیخبر بوند اغیار زان رموز پنهانی
آنکه را که اندر سر شور و عشق و مستی نیست
در وجود او یکجو جذبه الستی نیست
هم بلوح او نقشی غیر خودپرستی نیست
ره بهستی آن یابدکش نشان ز هستی نیست
در علو آثارش احتمال پستی نیست
همچو فوق هر دستی دست شیر یزدانی
یکه تاز دریا دل قلعه کوب خیبر کن
بت برافکن از کعبه ریشه بر کن از دشمن
در قتال خصم آتش درنبرد مرد آهن
گاه رزم در میدان صف شکاف و شیر افکن
میشکافت بر تنها از نهیب او جوشن
روز سرکشان از وی همچو شام ظلمانی
در غزای اسلامی تیره روز شیران کرد
در جهاد عرفانی ملک نفس ویران کرد
رونق تصوف گشت یاری فقیران کرد
مر صفیعلی شه را فتخار پیران کرد
در طریقت و بیعت دست دستگیران کرد
اینچنین بقا بخشد بر کسی که شد فانی
از فنای درویشان واقف ار شوی اندک
بر فنای خودکشی از خودی شوی مندک
از صحیفه هستی نقش خود نمائی حک
پس بحق شوی باقی بر یقین رسی از شک
چشم دیو بربندی کاو دو بیند آدم یک
سر علم الاسماءء این بود اگر دانی
زان بجای احمد خفت مرتضای کامل دم
چون فزون بهستی بود بیخودیت از عالم
تا بعارف آموزد نکته لقد کرم
یعنی از فنا گردد کامل الظهور آدم
یا بی ازکمی بیشی بیش خود چوگیری کم
خواهد ار کسی برهان گو خود اینت برهانی
سوره بر دو در حج خواند سوی مکه او تنها
یعنی آنکه پیدانیست بر کس آن منم پیدا
در کفم کم از کاهی است این سپهر و مافیها
خصم اگر بود کوهی میر بایمش از جا
خار و خس فتد یکسو وقت جنبش دریا
کاه و کوه یکسانست پیش یم بطوفانی
کافری خیو افکند در نبرد بر رویش
خود ز فعل آن بدخو منقلب نشد خویش
ترک قتل او فرمود برگشود بازویش
کی بود کسی واقف از خصال نیکویش
جز کسی که پیوست با محیط او جویش
صوفیان صافی دم عارفان ربانی
من زیمن اقبالش چون شدم بمیخانه
دیدم آتش افروزی دلفریب و فرزانه
هر که میرسید از راه آن حریف جانانه
بادهاش به پیمودی پی بپی به پیمانه
تا نمودی از مستی ترک عقل و افسانه
عالم دگر دیدی از جهان اعیانی
روی خلق آن عالم همچو مهر تابنده
از صفات خود مرده بر حیات حق زنده
جان ز جان و تن رسته دل ز ما سوی کنده
فارغ اندر استغراق از گذشته و آینده
با چنین شهنشاهی پیش مرتضی بنده
از یقین درویشی نه از گمان شیطانی
اهل ظن و صورت را هل بجا که معذورند
بر دغل دوروئی دل بستهاند و مشهورند
بر هوای تن سر خوش و ز جمال جان کورند
هر زمان ز اهلالله بر بهانه دورند
چون فخاش ظلمت جود رعنا با نورند
با ولی حق در جنگ بر مراد سفیانی
صلح و جنگ این دو نان ای پسر پی نان است
نی که آن معاویه دیو یا سلیمان است
وانکه رسته زین اغراض یارشاه مردانست
بر هر آنچه شد هنگام دان که مرد میدانست
بر غزا چو شد نوبت پور زال دستانست
بر فنا چو شد هنگام عارفیست سبحانی
من بتجربت امروز از جهانیان بیشم
و ز جهانیان یکسر بی ز طمع و تشویشم
تا همی نه پنداری گوشهگیر و درویشم
از دوکون بیگانه باهران تنی خویشم
خلق و خوی هر کسی هست چون نوشته در پیشم
نادر است اگر باشد کس بخوی انسانی
خصلت نکو اول صدق و دیگر انصافست
هر که دارد این خصلت دل زنا حقش صافست
قلب صافی از ناحق کامل اندر اوصافست
کامل الصفات از حق مستحق الطافست
لطف حق چو شد شامل مرد قطب اعرافست
یا نبی کامل دم یا علی عمرانی
قصه خلافت را واگذار و بیغم شو
از فدک مکن صحبت از فلک مقدم شود
هستی ار بنی آدم چون پدر مکرم شو
پا به فرق عالم زن سرفراز عالم شو
در حریم میخانه خرقه سوز و محرم شو
با لباس ازرق نیست ره به کوی عریانی
جای معرفت ای جان خانقاه و مسجد نیست
زانکه واحد مطلق بر مکان مقید نیست
دل سرای توحید است معبد و مشاهد نیست
دیر و کعبه یکسان است گر در آن موحد نیست
تیغ و نی چه حاصل چون بازوی مجاهد نیست
تاکر است در اسلام معنی مسلمانی
صفی علیشاه : مسمطات
شمارهٔ ۳
در شهر ما بتی است که بر جان بود امیر
چالاک و چست و چابک و عیار و شیرگیر
در شاهدی یگانه و در دلبری دلیر
هر جا دلیست در خم زلفش بود اسیر
نبود بجز در آینه حسن ورانظیر
خندیدنش چو خنده شیر است در نظر
خندد ولی بگرید از آن خنده شیر نر
درد ز خنده زهره شیران پیل بر
ایدل نماز خنده شیرافکنش حذر
کز وی هزار بلعم با عور خورده تیر
بر مور اگر بچشم عنایت کند نگاه
مانا رباید از سر مریخ و مه کلاه
بر وی ز مکر دیو سلیمان برد پناه
بر چشم بندگان درش همچو پر کاه
دنیا کجا که ملک دو عالم بود حقیر
سرپا بر هنگان درش از ره رضا
یکسر زنند بر سر کونین پشت پا
هم بندگان مجرم آن شاه ذوالعطا
هستند گر چه خویش ز سر تا بپا خطا
بخشند جرم عالم و آوم بعون پیر
مستان جام باده لبریزش ای عجب
دریا بلب کشند و به بر لب زنند لب
مردان حق دمند و امیران حق طلب
جانشان عری ز هایله علت و سبب
لبشان خمش ز قائله قلت و کثیر
از مهر شاه سینه آن بندگان حر
همچون صدف بفلزم جانست پر زدر
چون هسنشان زکوی خرابات آبخور
خمخانه را کشند و نه چون خم شوند پر
میخانه را خورند و نه از می شوند سیر
هر یک زیمن طالع فیروز و فریخت
بر لامکان کشیده از این کل خاک رخت
گردیده عرش اعظمشان تخته ز تخت
دلها شود ز سطوت ذوالعرش لخت لخت
چون بر زنند تکیه ز اجلال بر سریر
دومش که بود دل ز غم عشق پر ز شور
سوزان بنار فرقتم این جان ناصور
ناگه کشید جذبه عشقم بکوه طور
بر کوی آن نگار بر انداخت دل عبور
در خاک آن بهشت بر اندوخت جان عبیر
عالی دری رفیعتر از عالم قیاس
گشتم عیان که عرش بد آن سطح را مماس
عنقای عقل مدرک و سیمرغ و هم ناس
در اولین دریچه آن درگه از هراس
افکنده بال و پنجه و منقار ناگزیر
ترسا مغی براه در آنجا شدم دلیل
آمد پی دخول در آن حضرتم دخیل
بردم در آن حرم که نبد محرمش خلیل
بستر نموده حاجبش از پر جبرئیل
بر چشم او دو کون کم از قدر یک شعیر
دیدم نشسته پیر بصدر مغان چو یم
از میکشان حریم وزوی صدر محترم
عیسی دمی که بود مسیحش یک از خدم
هر دم هزار عیسیش احیا زنم دم
حاجات خلق جمله و را نقش در ضمیر
رازی که دیدهاند در آئینه اهل جام
سر تابسر معآینه او را ز خشت شام
دلهای آن گروه که در عشق آن همام
بد در ثابت سختتر از آهن و رخام
یکجا بدست قدرت او نرم چون خمیر
بر دور پیر مصطبه رندان بادهنوش
بنشسته فارغ از دو جهان دوش تا بدوش
بر دور جام و نغمه نی جمله چشم و گوش
مستانه سرکشیده ز غوغای عقل و هوش
رندانه پشت پا زده بر فرق ماه و تیر
از عقل و فرق بین همه را جان پاک فرد
پوشیده جمله چشم ز تمییز سرخ و زرد
غافل ز غیر یار چه درمان بود چه درد
وارسته از خیال که گردون کدام و گرد
بیگانه زان تمیز که بالا کجا و زیر
ساقی در انتظار که زان واجبالوجود
دیگر کدام بنده شود مستحق جود
کافتادمش بخاک من رسته از قیود
دادم پس از سجود بیکتائیش درود
خواندم پس از درود بهر حاجتش خبیر
اندر طلب چو پاک ز هستی شدم فنا
برداشت سر بسوی من آن خسرو بقا
آنسان که درد خسته دلانرا کند دوا
گفتا که کیستی و چه حاجت ترا بما
گفتم گدای سائل و محتاج و مستجیر
پیرم چو یافت از اثرات وجود طی
باقی نه هیچ از اثرم غیر مهر وی
بر زد نهیب ساقی سر مست را که هی
آتتش فکن بخرمن جانش ز جام می
تا زان شراب نفس حرونش شود ستیر
برداشت چست و چابک ساقی پاک ذیل
پیمانه که بود بمستان خیل کیل
از وی نموده ناب حقیقت کمیل میل
هر دم از او رسیده بتکمیل صد کمیل
کسب ضیاء کرده از او مهر مستنیر
لبریز کرد زان میسوزندهتر ز نار
زان آتشی که سوخت ز منصور اختیار
زان میکشید و گشت انالحق سرابدار
دادم بدست و گفت استغفار کن سه بار
از هستی وجود که جرمی است بس کبیر
بگرفتم و کشیدم چون جام را بسر
آتش گرفت جانم از آن باده سر بسر
فارغ شدم ز دغدغه خیر و خوف شر
ز آثار من نماند بجز صورتی اثر
زان صورتی که گشت سیر دمش اثیر
شد پوزبند و سوسهای عشق تیز دست
کامد بدست و پنجه وسواس را شکست
جانم زبند تفرقه و قید جمع رست
یکسر فتادم ازخرد و هوش دنگ و مست
شد ما سوی فرامشم از خاطر خطیر
روح صعود کرده چو از عالم عقول
در تنگنای جسم عنان داد بر نزول
گفتم سروش غیب ز اسرار مایقول
کاینک بهوش باش تو ای حامل جهول
تا در عیان ز معنی وحدت شوی خبیر
کردم چو دیده باز در آئینه روبهرو
شد سر لا اله موجه مرا در او
یعنی نبد معآینه ز آئینه غیر هو
بود آنچه در بساط ز جام می و کدو
باقی نبود هیچ بجز ذات پاک پیر
صبحست ای ندیم چو افتاده خمار
شد طالع آفتاب سر از خواب غم بر آر
چون نفی غیر میکند اثبات کردگار
زان میکه غیر کند ساغری بیار
تا دل شود ز صیقل رشحات او منیر
بر خیز تا کیشم بر سم قلندری
جام قلندرانه ز صهبای حیدری
برتر زنیم خیمه ازین چرخ چنبری
یابد مگر وجود صفات منوری
بینا شود بنور حق این دیده ضریر
تا آنکه دور دوره بخشایش و عطاست
هر مجرمی مؤید الطاف کبریاست
بیرون عطا و رحمت بیچونی از چراست
عالم تمام غرق یم رحمت خداست
مینوش و باش منتظر رحمت ای فقیر
چالاک و چست و چابک و عیار و شیرگیر
در شاهدی یگانه و در دلبری دلیر
هر جا دلیست در خم زلفش بود اسیر
نبود بجز در آینه حسن ورانظیر
خندیدنش چو خنده شیر است در نظر
خندد ولی بگرید از آن خنده شیر نر
درد ز خنده زهره شیران پیل بر
ایدل نماز خنده شیرافکنش حذر
کز وی هزار بلعم با عور خورده تیر
بر مور اگر بچشم عنایت کند نگاه
مانا رباید از سر مریخ و مه کلاه
بر وی ز مکر دیو سلیمان برد پناه
بر چشم بندگان درش همچو پر کاه
دنیا کجا که ملک دو عالم بود حقیر
سرپا بر هنگان درش از ره رضا
یکسر زنند بر سر کونین پشت پا
هم بندگان مجرم آن شاه ذوالعطا
هستند گر چه خویش ز سر تا بپا خطا
بخشند جرم عالم و آوم بعون پیر
مستان جام باده لبریزش ای عجب
دریا بلب کشند و به بر لب زنند لب
مردان حق دمند و امیران حق طلب
جانشان عری ز هایله علت و سبب
لبشان خمش ز قائله قلت و کثیر
از مهر شاه سینه آن بندگان حر
همچون صدف بفلزم جانست پر زدر
چون هسنشان زکوی خرابات آبخور
خمخانه را کشند و نه چون خم شوند پر
میخانه را خورند و نه از می شوند سیر
هر یک زیمن طالع فیروز و فریخت
بر لامکان کشیده از این کل خاک رخت
گردیده عرش اعظمشان تخته ز تخت
دلها شود ز سطوت ذوالعرش لخت لخت
چون بر زنند تکیه ز اجلال بر سریر
دومش که بود دل ز غم عشق پر ز شور
سوزان بنار فرقتم این جان ناصور
ناگه کشید جذبه عشقم بکوه طور
بر کوی آن نگار بر انداخت دل عبور
در خاک آن بهشت بر اندوخت جان عبیر
عالی دری رفیعتر از عالم قیاس
گشتم عیان که عرش بد آن سطح را مماس
عنقای عقل مدرک و سیمرغ و هم ناس
در اولین دریچه آن درگه از هراس
افکنده بال و پنجه و منقار ناگزیر
ترسا مغی براه در آنجا شدم دلیل
آمد پی دخول در آن حضرتم دخیل
بردم در آن حرم که نبد محرمش خلیل
بستر نموده حاجبش از پر جبرئیل
بر چشم او دو کون کم از قدر یک شعیر
دیدم نشسته پیر بصدر مغان چو یم
از میکشان حریم وزوی صدر محترم
عیسی دمی که بود مسیحش یک از خدم
هر دم هزار عیسیش احیا زنم دم
حاجات خلق جمله و را نقش در ضمیر
رازی که دیدهاند در آئینه اهل جام
سر تابسر معآینه او را ز خشت شام
دلهای آن گروه که در عشق آن همام
بد در ثابت سختتر از آهن و رخام
یکجا بدست قدرت او نرم چون خمیر
بر دور پیر مصطبه رندان بادهنوش
بنشسته فارغ از دو جهان دوش تا بدوش
بر دور جام و نغمه نی جمله چشم و گوش
مستانه سرکشیده ز غوغای عقل و هوش
رندانه پشت پا زده بر فرق ماه و تیر
از عقل و فرق بین همه را جان پاک فرد
پوشیده جمله چشم ز تمییز سرخ و زرد
غافل ز غیر یار چه درمان بود چه درد
وارسته از خیال که گردون کدام و گرد
بیگانه زان تمیز که بالا کجا و زیر
ساقی در انتظار که زان واجبالوجود
دیگر کدام بنده شود مستحق جود
کافتادمش بخاک من رسته از قیود
دادم پس از سجود بیکتائیش درود
خواندم پس از درود بهر حاجتش خبیر
اندر طلب چو پاک ز هستی شدم فنا
برداشت سر بسوی من آن خسرو بقا
آنسان که درد خسته دلانرا کند دوا
گفتا که کیستی و چه حاجت ترا بما
گفتم گدای سائل و محتاج و مستجیر
پیرم چو یافت از اثرات وجود طی
باقی نه هیچ از اثرم غیر مهر وی
بر زد نهیب ساقی سر مست را که هی
آتتش فکن بخرمن جانش ز جام می
تا زان شراب نفس حرونش شود ستیر
برداشت چست و چابک ساقی پاک ذیل
پیمانه که بود بمستان خیل کیل
از وی نموده ناب حقیقت کمیل میل
هر دم از او رسیده بتکمیل صد کمیل
کسب ضیاء کرده از او مهر مستنیر
لبریز کرد زان میسوزندهتر ز نار
زان آتشی که سوخت ز منصور اختیار
زان میکشید و گشت انالحق سرابدار
دادم بدست و گفت استغفار کن سه بار
از هستی وجود که جرمی است بس کبیر
بگرفتم و کشیدم چون جام را بسر
آتش گرفت جانم از آن باده سر بسر
فارغ شدم ز دغدغه خیر و خوف شر
ز آثار من نماند بجز صورتی اثر
زان صورتی که گشت سیر دمش اثیر
شد پوزبند و سوسهای عشق تیز دست
کامد بدست و پنجه وسواس را شکست
جانم زبند تفرقه و قید جمع رست
یکسر فتادم ازخرد و هوش دنگ و مست
شد ما سوی فرامشم از خاطر خطیر
روح صعود کرده چو از عالم عقول
در تنگنای جسم عنان داد بر نزول
گفتم سروش غیب ز اسرار مایقول
کاینک بهوش باش تو ای حامل جهول
تا در عیان ز معنی وحدت شوی خبیر
کردم چو دیده باز در آئینه روبهرو
شد سر لا اله موجه مرا در او
یعنی نبد معآینه ز آئینه غیر هو
بود آنچه در بساط ز جام می و کدو
باقی نبود هیچ بجز ذات پاک پیر
صبحست ای ندیم چو افتاده خمار
شد طالع آفتاب سر از خواب غم بر آر
چون نفی غیر میکند اثبات کردگار
زان میکه غیر کند ساغری بیار
تا دل شود ز صیقل رشحات او منیر
بر خیز تا کیشم بر سم قلندری
جام قلندرانه ز صهبای حیدری
برتر زنیم خیمه ازین چرخ چنبری
یابد مگر وجود صفات منوری
بینا شود بنور حق این دیده ضریر
تا آنکه دور دوره بخشایش و عطاست
هر مجرمی مؤید الطاف کبریاست
بیرون عطا و رحمت بیچونی از چراست
عالم تمام غرق یم رحمت خداست
مینوش و باش منتظر رحمت ای فقیر
صفی علیشاه : مسمطات
شمارهٔ ۵
تا شد دلم شکسته آن زلف عنبرین
برداشتم درست دل از عقل و جان و دین
سودا بد آنچه در سر شوریده شد مکین
در هر کجا ز حلقه دیوانگان بر این
افسانه گشت قصه حال من غمین
گمگشته مراست که او را دل است نام
بودش همیشه در شکن طره مقام
روزی اسیر سلسله گشت و هین مدام
میجویمش ز نام کجا در هزار دام
میپرسمش ز حال کجا در هزار چین
دارد هزار گوشه در آن طره دل درنگ
زین کرده سخت بر من دیوانه کار تنگ
از چار سو برگردانم افکنده پا لهنگ
گاهی کشد برومم و گاهی کشد بزنگ
گاه افکند بهندم و گاه آورد بچین
هر تار موی خم بخمش راست صد شکن
در هر شکن اسیر دل و دین دو صد چو من
در وی گرفته هر دل آواره وطن
فرزانه ساحریست همه رنگ و مکرو فن
پیچیده اژدریست همه شید و کید و کین
اندیشه را عبور نه زانموی مدلهم
تا چون نهد زبیم براه غمش قدم
هر جا فتد چو مرغ معلق بدام غم
گویا مستر است در او خام خم بخم
مانا مکرر است در اودام چین بچین
گفتم برم پناه از این غم بعاقله
او هم چو بنده بودگرفتار سلسله
صبر و قرار و حسن و هش و عقل و حوصله
بودند جمله با دل دیوانه یکدله
یعنی در آن دو طره عقل آزمارهین
دوشم که بود خاطر از آن موی مشک فر
مجنون صفت بوادی اندوه در بدر
ناگه بجان فتاد مرا آتشی دگر
یکباره زد بهستی موهوم من شرر
پرداختم وجود ز غوغای آن و این
کردم تهی ز زارغ و زغن آشیانه را
پرداختم تمام ز هستی میانه را
خالی نمودم از خود و اغیار خانه را
دیدم ببزم جمع نگار یگانه را
کافکنده پرده بر طرف از روی نازنین
چشمش ز شب نشینی بسیار نیم خواب
جعدش بدلربائی عشاق نیم تاب
بنهفته در دو لعل لبش صد قرابه ناب
بد محتجب ز پرتو رخسارش آفتاب
زان رخ شدم حقیقت حقالبقین یقین
لعلش که بود از خم اسرار باده نوش
یکباره برد ازمن سرمست عقل و هوش
ز افسانه وجود چو یکجا شدم خموش
بود آنچه میرسید در آنحالتم بگوش
تمجید پیر عشق از آن لعل گوهرین
ایدل گرت هواست که در عالم نیاز
گردد بنفس عارجه معراجت این نماز
همت طلب نخست ز مردان پاکباز
تکبیر پس بگوی وز هستی کن احتراز
یعنی چهار بار دل از شش جهه گزین
کردی چو قصد وروی نمودی بحق زجان
کونین را بپشت سر انداز آن زمان
سر حضور نیست گرت باور ای جوان
در ضمن گفتگو کنم آن راز را بیان
هشدار تا دلت شود از نور حق مبین
اول شناس نقطه بارا توای حکیم
هم فرض دان و لای را در دل ایسلیم
بسمالله است آیه آن نقطه عظیم
پس گو بنام دوست تو رحمن والرحیم
یعنی بعام و خاص بودر رحمتش قرین
محمود مطلق است چون آن سید مجید
حمدش فتاده فرض بهر عبدی از عبید
این حمد قفل رحمت حقل را بود کلید
توفیق حمد پس طلب از حامد حمید
آنگاه زن مدام دم از رب عالمین
چون سابق است بر غضبش رحمت ایفلان
تکرار کرده رحمت خود را ببندگان
آنجا بشرط مغفرت اینجا به شرط جان
رحمن الرحیم باین قصد پس بخوان
تا در دوکون بر تو شود رحمتش معین
گر داری اعتقاد به عدل حق ای جواد
بر موقف حساب ترا باید اعتقاد
کآنجا براستی کند اظهار عدل و داد
تعدیل کفر و دین شود اندر صف معاد
پس مال کس بگوی بر اثبات بوم دین
سرّ حضور پیش تراگفتم ای ولی
دل کردمت ز جلوه معبود صیقلی
آن نکته را تمام کنم بر تو من جلی
تا رو کند بجانت ظهور سینجلی
خواند حقت براه عبادت ز مخلصین
این بندگان مقام حضور است ای فقیر
وان جذبه تو چیست تو لا بعون پیر
ایاک نعبد است پس از آن فعل مستجیر
مقصود از این سلوک بود جذبه مجیر
جز جذبه نیست زین عمل آمال مؤمنین
اندر سلوک و فعل چو ای سالک شهود
باقی ترا هنوز بود هستی از وجود
پس در عمل تو طالب این جذبه باش زود
یعنی بجوی یاری از آن پادشاه جود
تا از خودی بجذبه شوی خالص و امین
ظاهر شدت چو سر عبادت بدین نمط
روکن کنون بدرگه معبود بی غلط
کاین رهنما ماست زهی جاذب فقط
دادی بقسم حصر چو بر بندگیش خط
از صدق دل بگوی پس ایاک نستعین
دل در حضور پیر چو بر کندی از دو کون
زینسان شدی تمام مجرد زکون و لون
شد دیدهات زهر چه بجز دوست لایرون
یعنی ترا پرستم و خواهم ترا بعون
یعنی ترا ستایم و جویم ترا معین
خواهی اگر ز سر صراطت کنم علیم
مرد حق است معنی آن راه مستقیم
در اِهدنا نابجوی تو زان یار ای حکیم
پس نه قدم به همت هادی بدون بیم
در راه تا شوی تو ز اصحاب راستین
وان نعمتی که کرده حق اتمام در الست
راه ولای سید ما نعمهالله است
بردار دل ز دوستی غیر هرچه هست
بنشین بخوان نعمتش ای مرد حقپرست
تا در صراط راست شوی ز اهلالذین
راز دگر نیوش گرت گوش دل بجاست
از سر غیر ضال که آن نکته رضاست
یعنی رضای حق ز تو در مسلک رضاست
پس این صراط راست که گفتم تراکجاست
جاریست از هدایت مولای هشتیمن
دارد بحق براستی این راه اتصال
باقی دگر تمام بود غفلت و ضلال
آن کو براه راست نزد گام لامجال
گمراه و غافلست تو خوانش مضل و ضال
پس دلبری نمای ز مغضوب و ضالین
ای طالب طریق هدایت بلا کلام
جویای اولیا نشود نطفه حرام
داری تو چون بجستن راه حق اهتمام
بیشک ز شیر پاک دلت دیده انفطام
میکن به مادر و پدر خویش آفرین
شکر خدا که بنده پیران رهبرم
در ملک فقر صاحب اکلیل و افسرم
در آستان پیر مغان خاک شد سرم
روشندل از تجلی انوار حیدرم
و اعجاز موسویست هزارم در آستین
سری که از کلیم حقش داشت مکتتم
و آندم که بر مسیح نزد زان صریح دم
وان یم نداد هیچ کس نیم قطره نم
از ما نداشت پیر طریقت دریغ هم
ای مرحبا بغیریت آن غیرت آفرین
ای جان جان عشق که جان جهان ز تست
در جسم ما ز عشق تو گر هست جان ز تست
صورت ز ما و معنی روح روان ز تست
گفتم غلط چه باز که این از من آن ز تست
بادم زبان بریده هم آن از تو و هم این
من کیستم که دم زنم از نیست یا که هست
معدوم محض ای ز تو عالی هر آنچه پست
الطاف خسروانه محمودی تو هست
کز ما فتادگان مذلت گرفته دست.
تا نگذرم ز قصه چاروق و پوستین
هیچیم ما و هیچتر از هیچ در بسیچ
آید چه ای کریم از این مشت هیچ هیچ
با آنکه تو بتوست ز ما جرم پیچ پیچ
بر جرممان مگیر و بر افعالمان مپیچ
یعنی مردان ز درگه احسانمان چنین
بی علتی ز فقر چو دادی تو نعمتی
از ما مگیر داده خود را بعلتی
جزجرم گر چه هیچ نکردیم خدمتی
گر ما مقصریم تو دریای رحمتی
اغفرلنا بفضلک یارب آمین
از ما مجو حساب که سرمایه گشت چون
ما را بس خجلت بسیار خود کنون
داریم گر نه سود زیانستمان فزون
تا چون کند عطای تو ای شاه ذوفنون
با جان بندگان زیانکار مستکین
برداشتم درست دل از عقل و جان و دین
سودا بد آنچه در سر شوریده شد مکین
در هر کجا ز حلقه دیوانگان بر این
افسانه گشت قصه حال من غمین
گمگشته مراست که او را دل است نام
بودش همیشه در شکن طره مقام
روزی اسیر سلسله گشت و هین مدام
میجویمش ز نام کجا در هزار دام
میپرسمش ز حال کجا در هزار چین
دارد هزار گوشه در آن طره دل درنگ
زین کرده سخت بر من دیوانه کار تنگ
از چار سو برگردانم افکنده پا لهنگ
گاهی کشد برومم و گاهی کشد بزنگ
گاه افکند بهندم و گاه آورد بچین
هر تار موی خم بخمش راست صد شکن
در هر شکن اسیر دل و دین دو صد چو من
در وی گرفته هر دل آواره وطن
فرزانه ساحریست همه رنگ و مکرو فن
پیچیده اژدریست همه شید و کید و کین
اندیشه را عبور نه زانموی مدلهم
تا چون نهد زبیم براه غمش قدم
هر جا فتد چو مرغ معلق بدام غم
گویا مستر است در او خام خم بخم
مانا مکرر است در اودام چین بچین
گفتم برم پناه از این غم بعاقله
او هم چو بنده بودگرفتار سلسله
صبر و قرار و حسن و هش و عقل و حوصله
بودند جمله با دل دیوانه یکدله
یعنی در آن دو طره عقل آزمارهین
دوشم که بود خاطر از آن موی مشک فر
مجنون صفت بوادی اندوه در بدر
ناگه بجان فتاد مرا آتشی دگر
یکباره زد بهستی موهوم من شرر
پرداختم وجود ز غوغای آن و این
کردم تهی ز زارغ و زغن آشیانه را
پرداختم تمام ز هستی میانه را
خالی نمودم از خود و اغیار خانه را
دیدم ببزم جمع نگار یگانه را
کافکنده پرده بر طرف از روی نازنین
چشمش ز شب نشینی بسیار نیم خواب
جعدش بدلربائی عشاق نیم تاب
بنهفته در دو لعل لبش صد قرابه ناب
بد محتجب ز پرتو رخسارش آفتاب
زان رخ شدم حقیقت حقالبقین یقین
لعلش که بود از خم اسرار باده نوش
یکباره برد ازمن سرمست عقل و هوش
ز افسانه وجود چو یکجا شدم خموش
بود آنچه میرسید در آنحالتم بگوش
تمجید پیر عشق از آن لعل گوهرین
ایدل گرت هواست که در عالم نیاز
گردد بنفس عارجه معراجت این نماز
همت طلب نخست ز مردان پاکباز
تکبیر پس بگوی وز هستی کن احتراز
یعنی چهار بار دل از شش جهه گزین
کردی چو قصد وروی نمودی بحق زجان
کونین را بپشت سر انداز آن زمان
سر حضور نیست گرت باور ای جوان
در ضمن گفتگو کنم آن راز را بیان
هشدار تا دلت شود از نور حق مبین
اول شناس نقطه بارا توای حکیم
هم فرض دان و لای را در دل ایسلیم
بسمالله است آیه آن نقطه عظیم
پس گو بنام دوست تو رحمن والرحیم
یعنی بعام و خاص بودر رحمتش قرین
محمود مطلق است چون آن سید مجید
حمدش فتاده فرض بهر عبدی از عبید
این حمد قفل رحمت حقل را بود کلید
توفیق حمد پس طلب از حامد حمید
آنگاه زن مدام دم از رب عالمین
چون سابق است بر غضبش رحمت ایفلان
تکرار کرده رحمت خود را ببندگان
آنجا بشرط مغفرت اینجا به شرط جان
رحمن الرحیم باین قصد پس بخوان
تا در دوکون بر تو شود رحمتش معین
گر داری اعتقاد به عدل حق ای جواد
بر موقف حساب ترا باید اعتقاد
کآنجا براستی کند اظهار عدل و داد
تعدیل کفر و دین شود اندر صف معاد
پس مال کس بگوی بر اثبات بوم دین
سرّ حضور پیش تراگفتم ای ولی
دل کردمت ز جلوه معبود صیقلی
آن نکته را تمام کنم بر تو من جلی
تا رو کند بجانت ظهور سینجلی
خواند حقت براه عبادت ز مخلصین
این بندگان مقام حضور است ای فقیر
وان جذبه تو چیست تو لا بعون پیر
ایاک نعبد است پس از آن فعل مستجیر
مقصود از این سلوک بود جذبه مجیر
جز جذبه نیست زین عمل آمال مؤمنین
اندر سلوک و فعل چو ای سالک شهود
باقی ترا هنوز بود هستی از وجود
پس در عمل تو طالب این جذبه باش زود
یعنی بجوی یاری از آن پادشاه جود
تا از خودی بجذبه شوی خالص و امین
ظاهر شدت چو سر عبادت بدین نمط
روکن کنون بدرگه معبود بی غلط
کاین رهنما ماست زهی جاذب فقط
دادی بقسم حصر چو بر بندگیش خط
از صدق دل بگوی پس ایاک نستعین
دل در حضور پیر چو بر کندی از دو کون
زینسان شدی تمام مجرد زکون و لون
شد دیدهات زهر چه بجز دوست لایرون
یعنی ترا پرستم و خواهم ترا بعون
یعنی ترا ستایم و جویم ترا معین
خواهی اگر ز سر صراطت کنم علیم
مرد حق است معنی آن راه مستقیم
در اِهدنا نابجوی تو زان یار ای حکیم
پس نه قدم به همت هادی بدون بیم
در راه تا شوی تو ز اصحاب راستین
وان نعمتی که کرده حق اتمام در الست
راه ولای سید ما نعمهالله است
بردار دل ز دوستی غیر هرچه هست
بنشین بخوان نعمتش ای مرد حقپرست
تا در صراط راست شوی ز اهلالذین
راز دگر نیوش گرت گوش دل بجاست
از سر غیر ضال که آن نکته رضاست
یعنی رضای حق ز تو در مسلک رضاست
پس این صراط راست که گفتم تراکجاست
جاریست از هدایت مولای هشتیمن
دارد بحق براستی این راه اتصال
باقی دگر تمام بود غفلت و ضلال
آن کو براه راست نزد گام لامجال
گمراه و غافلست تو خوانش مضل و ضال
پس دلبری نمای ز مغضوب و ضالین
ای طالب طریق هدایت بلا کلام
جویای اولیا نشود نطفه حرام
داری تو چون بجستن راه حق اهتمام
بیشک ز شیر پاک دلت دیده انفطام
میکن به مادر و پدر خویش آفرین
شکر خدا که بنده پیران رهبرم
در ملک فقر صاحب اکلیل و افسرم
در آستان پیر مغان خاک شد سرم
روشندل از تجلی انوار حیدرم
و اعجاز موسویست هزارم در آستین
سری که از کلیم حقش داشت مکتتم
و آندم که بر مسیح نزد زان صریح دم
وان یم نداد هیچ کس نیم قطره نم
از ما نداشت پیر طریقت دریغ هم
ای مرحبا بغیریت آن غیرت آفرین
ای جان جان عشق که جان جهان ز تست
در جسم ما ز عشق تو گر هست جان ز تست
صورت ز ما و معنی روح روان ز تست
گفتم غلط چه باز که این از من آن ز تست
بادم زبان بریده هم آن از تو و هم این
من کیستم که دم زنم از نیست یا که هست
معدوم محض ای ز تو عالی هر آنچه پست
الطاف خسروانه محمودی تو هست
کز ما فتادگان مذلت گرفته دست.
تا نگذرم ز قصه چاروق و پوستین
هیچیم ما و هیچتر از هیچ در بسیچ
آید چه ای کریم از این مشت هیچ هیچ
با آنکه تو بتوست ز ما جرم پیچ پیچ
بر جرممان مگیر و بر افعالمان مپیچ
یعنی مردان ز درگه احسانمان چنین
بی علتی ز فقر چو دادی تو نعمتی
از ما مگیر داده خود را بعلتی
جزجرم گر چه هیچ نکردیم خدمتی
گر ما مقصریم تو دریای رحمتی
اغفرلنا بفضلک یارب آمین
از ما مجو حساب که سرمایه گشت چون
ما را بس خجلت بسیار خود کنون
داریم گر نه سود زیانستمان فزون
تا چون کند عطای تو ای شاه ذوفنون
با جان بندگان زیانکار مستکین
صفی علیشاه : مسمطات
شمارهٔ ۶
ای ترک چه باشد دگرت باز بهانه
کامروز برون آمدهای مست ز خانه
نگشوده هنو چشم ز مستی شبانه
بر رخ نزده آب و به گیسو گل و شانه
نابسته کمر گشتهای از خشم روانه
تیرت دو سه در مشت و کمان از بر شانه
تنگ از چه شدت حوصله با کیست تو را جنگ
بخرامی و شائی بخرامیدن از آداب
افکنده بر ابرو بگیسو کره و تاب
چشمی که فتد خیره بر آن نرگس پرخواب
وان عارض خوی کرده و آن خال سیهناب
تا چیست که جاریستش از هر مژه خوناب
در ره مگر آن خون که توریزی بود از آب
در بر مگر آن دل که توداری بود از سنگ
گر هیچ بدل بردن خلقت نبود دل
گیری چه کمند از خم گیسوی با نامل
ور خود بخرابی نبود چشم تو مایل
از چیست که بر جنگ چو مردان مقتال
بندد صف مژگان و بتازد بقبایل
و انخال سیه یکتنه آید بمقابل
بر راکب ور اجل همه گیرد سر ره تنگ
چندار که بود لعل روانبخش تو خاموش
بیپرده نگوئی بکس اسرار خود ار هوش
کاسرار شود فاش چو از لب شنود گوش
پیداست از آنگردش چشم و علم دوش
کاندر پی تاراجی بیپرده و روپوش
وین بس عجب آید که در آن طره بناگوش
ماند بشه روم که لشگر کشد از رنگ
بر پای تو ریزیم چو ما جان به ارادت
حاجت چو بخونریزی و آشوب و جلادت
ور زانکه ترا این بود اندیشه و عادت
زی شاد و بزهساز کمانرا بر شادت
نازیم بر آن پنجه و بازو بزیادت
بر آنکه خورد تیر تو بدهیم شهادت
کاو بر همه عشاق بود سرور و سرهنگ
آنکس که شود کشته ز تیغ تو گلندام
کارش بود از جمله عشاق تو بر کام
رو کرده بر او بخت پسندیده ز ایام
روزی رسد آیا بمن از لعل تو پیغام
بر قتل صفی باش که فردا کنم اقدام
یابد دلم از وعده فردای تو آرام
چندان که بود وعده خوبان همه نیرنگ
هیچت بود این یاد که گفتی تو مرا کی
کآیم بسرای تو شبی یکدل و یک پی
تا صبح در آغوش تو چون نشاه که درمی
مانم کنم این قصه هجران تو را طی
باشد که بود آن شب یلد از مه دی
کاین عده بپایم نه فرامش کنم از وی
وین راز مگو هیچ بکس غیر نی و چنگ
یعنی که بدل گوی و بدلدار که دلدار
داده است مرا وعده دلداری و دیدار
تابو که مگر خانه بپردازد ز اغیار
وین راز نگوید بکس الا که بود یار
تا سر ندهد نیست کسی محرم اسرار
منصور که شد محرم اسرار هم از دار
گردید ز گفتن سر ببریدهاش آونگ
این وعده بدل دادم و او بود خود آگاه
بنشست مراقب همه شب تا بسحرگاه
چون منتظران بود نگاهش سوی درگاه
کاید بورود تو مگر مژده از راه
آن وعده که دادی چه بدی بود بدلخواه
دل داشت حساب دی و تموز بهر ماه
تا کی به اسد جای کند شمس چو خرچنگ
بس دی شد و اُردی شد و شعبان شد و شوال
بگذشت بسی هفته بسی ماه بسی سال
یادت به نیامد یک از آن عده بمنوال
وین نیست شگفتی که ز خوبان بود اهمال
در وعده و میثاق که بندند با جمال
با آنکه نظیر تو محال است بهر حال
در راستی عهد و وفاداری و فرهنگ
گفتم منت آنروز تو خرم زی و خرسند
بادت شجر حسن ثمربخش و برومند
بر وعده خوبان نتوان بست دلی چند
چندان به نباشند چو بر وعده خود بند
عهدی که نمایند نپایند به پیوند
گفتی تو که بر موی من و مهر تو سوگند
کاندیشه دیگر نکنم یارم و یکرنگ
امروز که از خانه برون آمده باز
داری سر غوغا و کنی عربده آغاز
وز غایت مستی نکنی چشم بکس باز
با عالم و آدم نشوی همدم و همراز
باشد به زمین و به زمانت بروش ناز
زیبد بتو خوانندت اگر خانه برانداز
زینرو که بود جمله بخونریزیت آهنگ
اینسان که برون آمده مست و جلوگیر
دانم چه بسر داری از اندیشه و تدبیر
خواهی که کنی ملک جهان را همه تسخیر
خواهد شدن این زودترا حاصل نی دیر
گیسو چو گشائی کنی از دوش سرازیر
و ابرو بخم آری نبود حاجت شمشیر
چینگیری و بیرق زنی از روم به افرنگ
بازم بود امید بر الطاف خدائی
مانا که برأفتد ز میان نام جدائی
با آن همه نازت بفقیران فدائی
باز آئی و از دل کنیم عقده گشائی
مینوشی و سرپوشی و گل بوئی و سائی
غمسوزی و جانبخشی و دلجوئی و شائی
بزدانیم از آئینه دل بوفا زنگ
از دامن آلوده اگر داری پرهیز
لعل تو میآلوده و خونخواره بود نیز
من دانم و دل نکته آن لعل دلاویز
پیش لب شیرین تو شکر نبود چیز
افسانه دگر هیچ بخوانند ز پرویز
کو کرد شبی سیر مهمی با پیشبدیز
روزی که برانگیزی گرد از سم شبرنگ
گر دیده به آلودگی ار دامن من چاک
جز چاک شدن را نسزد دامن بیباک
دامان تو المنته لله که بود پاک
گو پاک بو و دامن و دلق و عنب و تاک
کز زاده او چونکه به پیوست بادراک
در عشق تو گردد خرد آزاده و چالاک
نه نام در اندیشه بجا ماند نه ننگ
ور آنکه بود عارت از اندیشه درویش
ز آمیزش درویش شود فرشهان بیش
وین رسم جدیدی نبود، بوده است از پیش
شاهان عدالت روش عاقبت اندیش
بودند به درویشی خود مفتخر از کیش
نازیم بر آن دولت بیآفت و تشویش
در خاک نشینی نه که بر شاهی واورنگ
و آنکه بد از من بتو گویند خلایق
کو نیست بر آئینی و بر کیشی واثق
در طبع من آن نیست بسی غیر موافق
دانی تو خود این حال بتحقیق که عاشق
هرگز نبود در خورش آئین و علائق
عشق است مرا کیش و بر این کیشم لایق
اینست مرا راه و نیم بند بخرسنگ
با این همه عیبی که مرا هست و تو دانی
پرسم سخنی از تو خدا را بنهانی
بر گونه زر و داری و سروی و گرانی
از اهل خرابات ومناجات و معانی
داری چو من آیا بحقیقت نه زبانی
دل باخته بر سر کویت بنشانی
کش بر زده باشی تبر از روی وفا سنگ
آن سان که تو بیمثلی و مانند در آفاق
در حسن و برازندگی و پاکی و اخلاق
من نیز بگیتی مثلم در همه عشاق
در رندی و چالاکی و قلاشی و میثاق
مانا شده بر عشق من از حسن تو اشراق
در حسن تو بیجفتی و در عشق تو من طاق
من بر دل رستم تو بهشیاری هوشنگ
این شکوه ز بخت است نه زان خصلت نیکو
نبود بجهان خلق و خصالی به از آنخو
از خوی تو شاکی نتوان بودن یک مو
زخم تو بدل به بود از مرهم و دارو
درد تو بجان میخرم آرد به من ار رو
شمشیر بمن برکش در هم مکش ابرو
آتش بسرم ریز و میفکن برخ آژنگ
ایا تو نگفتی بمن اندر سر پیمان
خواهم که تو برخیزی در عشق من از جان
آیا نفکندم سر و جان جمله به میدان
آیا نگذشتم برهت از سر و سامان
آیا ننهادم ز غمت سر به بیابان
آیا نرساندم ره عشق تو بپایان
آیا نزدم کام بهر منزل و فرسنگ
یک مایه سخن بجا مانده گویم و برجاست
آشفته نگردد دلت آشفتگی از ماست
آشفته دل ما تو کنی وین ز تو زیبا است
ما را به دعای تو بود دست و هویداست
دانی تو خود این نکته که ما را چه تمناست
زین دست که بر دامن مولی بتولاست
بر ذیل و لایش زدهایم از دو جهان چنگ
آن صاحب شمشیر دو دم خواجه قنبر
کز تیغ وی آمد ملک و ملک مسخر
نامش بستم دیده و افتاده و مضطر
افسون مجرب بود و عون میسر
هر مشگلی آسان شود از عونش یکسر
دارند بر این تجربه زندان قلندر
نکنند بکاری بجز از نام وی آهنگ
تریاق سموم الم و دافع هر زهر
حلال هر آن مشکل در باطن و در جهر
خوانند چو نامش بهر آن وادی و هر شهر
جاری شود از سنگ بهر تشنه دو صد نهر
فریاد رس هر که رسیدش ستم دهر
پس گشت پناهنده به آن غالب ذوالقهر
کارش نشد از همت او یکسر مولنگ
ای آنکه براهت بود افهام چو خاشاک
تا فهم کمالت چکند دانش و ادراک
چندار که حمام است برازنده و چالاک
هرگز نتواند پرد از بام بافلاک
هم عقل ز آلایش اگر چند بود پاک
ز ادراک صفات تو بود همسر با خاک
زین رتبه خرد خام و بیان پست و روان دنگ
باشد بدل امید مراکز کرم پیر
ترک ار شده اولی و پدید آمده تقصیر
بخشی د شود آنچه نبوده است به تقدیر
یعنی که بد از ماست نه زان قدرت وتأثیر
خلقند بهر جنبشی ار چند قضاگیر
وانرا که کند کلک قضا نقش ز تغییر
در راست گراسپید بود یا که سیه رنگ
ننگاشت یکی کلک نگارنده خطی کج
کوته نظران بینند ار چند که معوج
تا باشد از افکار نگارنده چو منتج
حرف آمده بیرون همه بستوده ز مخرج
با این همه رفتار کج از ماست به منهج
ز الطاف کریمان بود آمال مروج
تا بود که بر افتاده نگیرند دمی تنگ
کامروز برون آمدهای مست ز خانه
نگشوده هنو چشم ز مستی شبانه
بر رخ نزده آب و به گیسو گل و شانه
نابسته کمر گشتهای از خشم روانه
تیرت دو سه در مشت و کمان از بر شانه
تنگ از چه شدت حوصله با کیست تو را جنگ
بخرامی و شائی بخرامیدن از آداب
افکنده بر ابرو بگیسو کره و تاب
چشمی که فتد خیره بر آن نرگس پرخواب
وان عارض خوی کرده و آن خال سیهناب
تا چیست که جاریستش از هر مژه خوناب
در ره مگر آن خون که توریزی بود از آب
در بر مگر آن دل که توداری بود از سنگ
گر هیچ بدل بردن خلقت نبود دل
گیری چه کمند از خم گیسوی با نامل
ور خود بخرابی نبود چشم تو مایل
از چیست که بر جنگ چو مردان مقتال
بندد صف مژگان و بتازد بقبایل
و انخال سیه یکتنه آید بمقابل
بر راکب ور اجل همه گیرد سر ره تنگ
چندار که بود لعل روانبخش تو خاموش
بیپرده نگوئی بکس اسرار خود ار هوش
کاسرار شود فاش چو از لب شنود گوش
پیداست از آنگردش چشم و علم دوش
کاندر پی تاراجی بیپرده و روپوش
وین بس عجب آید که در آن طره بناگوش
ماند بشه روم که لشگر کشد از رنگ
بر پای تو ریزیم چو ما جان به ارادت
حاجت چو بخونریزی و آشوب و جلادت
ور زانکه ترا این بود اندیشه و عادت
زی شاد و بزهساز کمانرا بر شادت
نازیم بر آن پنجه و بازو بزیادت
بر آنکه خورد تیر تو بدهیم شهادت
کاو بر همه عشاق بود سرور و سرهنگ
آنکس که شود کشته ز تیغ تو گلندام
کارش بود از جمله عشاق تو بر کام
رو کرده بر او بخت پسندیده ز ایام
روزی رسد آیا بمن از لعل تو پیغام
بر قتل صفی باش که فردا کنم اقدام
یابد دلم از وعده فردای تو آرام
چندان که بود وعده خوبان همه نیرنگ
هیچت بود این یاد که گفتی تو مرا کی
کآیم بسرای تو شبی یکدل و یک پی
تا صبح در آغوش تو چون نشاه که درمی
مانم کنم این قصه هجران تو را طی
باشد که بود آن شب یلد از مه دی
کاین عده بپایم نه فرامش کنم از وی
وین راز مگو هیچ بکس غیر نی و چنگ
یعنی که بدل گوی و بدلدار که دلدار
داده است مرا وعده دلداری و دیدار
تابو که مگر خانه بپردازد ز اغیار
وین راز نگوید بکس الا که بود یار
تا سر ندهد نیست کسی محرم اسرار
منصور که شد محرم اسرار هم از دار
گردید ز گفتن سر ببریدهاش آونگ
این وعده بدل دادم و او بود خود آگاه
بنشست مراقب همه شب تا بسحرگاه
چون منتظران بود نگاهش سوی درگاه
کاید بورود تو مگر مژده از راه
آن وعده که دادی چه بدی بود بدلخواه
دل داشت حساب دی و تموز بهر ماه
تا کی به اسد جای کند شمس چو خرچنگ
بس دی شد و اُردی شد و شعبان شد و شوال
بگذشت بسی هفته بسی ماه بسی سال
یادت به نیامد یک از آن عده بمنوال
وین نیست شگفتی که ز خوبان بود اهمال
در وعده و میثاق که بندند با جمال
با آنکه نظیر تو محال است بهر حال
در راستی عهد و وفاداری و فرهنگ
گفتم منت آنروز تو خرم زی و خرسند
بادت شجر حسن ثمربخش و برومند
بر وعده خوبان نتوان بست دلی چند
چندان به نباشند چو بر وعده خود بند
عهدی که نمایند نپایند به پیوند
گفتی تو که بر موی من و مهر تو سوگند
کاندیشه دیگر نکنم یارم و یکرنگ
امروز که از خانه برون آمده باز
داری سر غوغا و کنی عربده آغاز
وز غایت مستی نکنی چشم بکس باز
با عالم و آدم نشوی همدم و همراز
باشد به زمین و به زمانت بروش ناز
زیبد بتو خوانندت اگر خانه برانداز
زینرو که بود جمله بخونریزیت آهنگ
اینسان که برون آمده مست و جلوگیر
دانم چه بسر داری از اندیشه و تدبیر
خواهی که کنی ملک جهان را همه تسخیر
خواهد شدن این زودترا حاصل نی دیر
گیسو چو گشائی کنی از دوش سرازیر
و ابرو بخم آری نبود حاجت شمشیر
چینگیری و بیرق زنی از روم به افرنگ
بازم بود امید بر الطاف خدائی
مانا که برأفتد ز میان نام جدائی
با آن همه نازت بفقیران فدائی
باز آئی و از دل کنیم عقده گشائی
مینوشی و سرپوشی و گل بوئی و سائی
غمسوزی و جانبخشی و دلجوئی و شائی
بزدانیم از آئینه دل بوفا زنگ
از دامن آلوده اگر داری پرهیز
لعل تو میآلوده و خونخواره بود نیز
من دانم و دل نکته آن لعل دلاویز
پیش لب شیرین تو شکر نبود چیز
افسانه دگر هیچ بخوانند ز پرویز
کو کرد شبی سیر مهمی با پیشبدیز
روزی که برانگیزی گرد از سم شبرنگ
گر دیده به آلودگی ار دامن من چاک
جز چاک شدن را نسزد دامن بیباک
دامان تو المنته لله که بود پاک
گو پاک بو و دامن و دلق و عنب و تاک
کز زاده او چونکه به پیوست بادراک
در عشق تو گردد خرد آزاده و چالاک
نه نام در اندیشه بجا ماند نه ننگ
ور آنکه بود عارت از اندیشه درویش
ز آمیزش درویش شود فرشهان بیش
وین رسم جدیدی نبود، بوده است از پیش
شاهان عدالت روش عاقبت اندیش
بودند به درویشی خود مفتخر از کیش
نازیم بر آن دولت بیآفت و تشویش
در خاک نشینی نه که بر شاهی واورنگ
و آنکه بد از من بتو گویند خلایق
کو نیست بر آئینی و بر کیشی واثق
در طبع من آن نیست بسی غیر موافق
دانی تو خود این حال بتحقیق که عاشق
هرگز نبود در خورش آئین و علائق
عشق است مرا کیش و بر این کیشم لایق
اینست مرا راه و نیم بند بخرسنگ
با این همه عیبی که مرا هست و تو دانی
پرسم سخنی از تو خدا را بنهانی
بر گونه زر و داری و سروی و گرانی
از اهل خرابات ومناجات و معانی
داری چو من آیا بحقیقت نه زبانی
دل باخته بر سر کویت بنشانی
کش بر زده باشی تبر از روی وفا سنگ
آن سان که تو بیمثلی و مانند در آفاق
در حسن و برازندگی و پاکی و اخلاق
من نیز بگیتی مثلم در همه عشاق
در رندی و چالاکی و قلاشی و میثاق
مانا شده بر عشق من از حسن تو اشراق
در حسن تو بیجفتی و در عشق تو من طاق
من بر دل رستم تو بهشیاری هوشنگ
این شکوه ز بخت است نه زان خصلت نیکو
نبود بجهان خلق و خصالی به از آنخو
از خوی تو شاکی نتوان بودن یک مو
زخم تو بدل به بود از مرهم و دارو
درد تو بجان میخرم آرد به من ار رو
شمشیر بمن برکش در هم مکش ابرو
آتش بسرم ریز و میفکن برخ آژنگ
ایا تو نگفتی بمن اندر سر پیمان
خواهم که تو برخیزی در عشق من از جان
آیا نفکندم سر و جان جمله به میدان
آیا نگذشتم برهت از سر و سامان
آیا ننهادم ز غمت سر به بیابان
آیا نرساندم ره عشق تو بپایان
آیا نزدم کام بهر منزل و فرسنگ
یک مایه سخن بجا مانده گویم و برجاست
آشفته نگردد دلت آشفتگی از ماست
آشفته دل ما تو کنی وین ز تو زیبا است
ما را به دعای تو بود دست و هویداست
دانی تو خود این نکته که ما را چه تمناست
زین دست که بر دامن مولی بتولاست
بر ذیل و لایش زدهایم از دو جهان چنگ
آن صاحب شمشیر دو دم خواجه قنبر
کز تیغ وی آمد ملک و ملک مسخر
نامش بستم دیده و افتاده و مضطر
افسون مجرب بود و عون میسر
هر مشگلی آسان شود از عونش یکسر
دارند بر این تجربه زندان قلندر
نکنند بکاری بجز از نام وی آهنگ
تریاق سموم الم و دافع هر زهر
حلال هر آن مشکل در باطن و در جهر
خوانند چو نامش بهر آن وادی و هر شهر
جاری شود از سنگ بهر تشنه دو صد نهر
فریاد رس هر که رسیدش ستم دهر
پس گشت پناهنده به آن غالب ذوالقهر
کارش نشد از همت او یکسر مولنگ
ای آنکه براهت بود افهام چو خاشاک
تا فهم کمالت چکند دانش و ادراک
چندار که حمام است برازنده و چالاک
هرگز نتواند پرد از بام بافلاک
هم عقل ز آلایش اگر چند بود پاک
ز ادراک صفات تو بود همسر با خاک
زین رتبه خرد خام و بیان پست و روان دنگ
باشد بدل امید مراکز کرم پیر
ترک ار شده اولی و پدید آمده تقصیر
بخشی د شود آنچه نبوده است به تقدیر
یعنی که بد از ماست نه زان قدرت وتأثیر
خلقند بهر جنبشی ار چند قضاگیر
وانرا که کند کلک قضا نقش ز تغییر
در راست گراسپید بود یا که سیه رنگ
ننگاشت یکی کلک نگارنده خطی کج
کوته نظران بینند ار چند که معوج
تا باشد از افکار نگارنده چو منتج
حرف آمده بیرون همه بستوده ز مخرج
با این همه رفتار کج از ماست به منهج
ز الطاف کریمان بود آمال مروج
تا بود که بر افتاده نگیرند دمی تنگ
صفی علیشاه : رباعیات
شمارهٔ ۳۰
صفی علیشاه : رباعیات
شمارهٔ ۳۴
صفی علیشاه : رباعیات
شمارهٔ ۳۶
صفی علیشاه : رباعیات
شمارهٔ ۵۸
صفی علیشاه : رباعیات
شمارهٔ ۱۰۷
صفی علیشاه : متفرقات
شمارهٔ ۱
صفی علیشاه : متفرقات
شمارهٔ ۲
صفی علیشاه : متفرقات
شمارهٔ ۳
صفی علیشاه : متفرقات
شمارهٔ ۱۰
صفی علیشاه : متفرقات
شمارهٔ ۱۳
صفی علیشاه : متفرقات
شمارهٔ ۱۵
صفی علیشاه : متفرقات
شمارهٔ ۱۹
صفی علیشاه : متفرقات
شمارهٔ ۲۰
صفی علیشاه : متفرقات
شمارهٔ ۲۳