عبارات مورد جستجو در ۴۴۱۰ گوهر پیدا شد:
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۲۲۴ - عبدالرزق
ولیی عبد رزاقش بود نام
که از حق یافت رزقش وسعتی تام
کند پس بر عبادالله ایثار
برزق خویش و دارد شکر ازینکار
اگر خواهد دهد از نیم نانی
بعمری رزق بر خلق جهانی
شوند ار خلق یکجا مهیمانش
نیاید هیچ کم از سفره نانش
از آن رزق مبارک کش خداداد
بایثار او بکل ماسوا داد
کسی کو یبسط الرزقش نصیب است
بفیض من یشاالله قریب است
حق از خیرش جهانرا کرد آباد
برزق خلق بسط از خیر او داد
دهد رزاق مطلق بر خلایق
هر آن رزقی که در حالیست لایق
بود رزق بدن ماکول و ملبوس
دگر هم رزق حس ادراک محسوس
بود رزق خیال ادراک عالی
بر اشباح و صورهای خیالی
خود آن از ماده باشد مجرد
بمعنی دون مقدار اینست در حد
بتحقیق محقق رزق و هم است
معانیی که جزئی نزد فهم است
دگر هم رزق عقل است ار که دانی
علوم حقه و آن کلی معانی
بود پس واسطه کل عبد رازق
رسد هر رزق از وی بر خلایق
که از حق یافت رزقش وسعتی تام
کند پس بر عبادالله ایثار
برزق خویش و دارد شکر ازینکار
اگر خواهد دهد از نیم نانی
بعمری رزق بر خلق جهانی
شوند ار خلق یکجا مهیمانش
نیاید هیچ کم از سفره نانش
از آن رزق مبارک کش خداداد
بایثار او بکل ماسوا داد
کسی کو یبسط الرزقش نصیب است
بفیض من یشاالله قریب است
حق از خیرش جهانرا کرد آباد
برزق خلق بسط از خیر او داد
دهد رزاق مطلق بر خلایق
هر آن رزقی که در حالیست لایق
بود رزق بدن ماکول و ملبوس
دگر هم رزق حس ادراک محسوس
بود رزق خیال ادراک عالی
بر اشباح و صورهای خیالی
خود آن از ماده باشد مجرد
بمعنی دون مقدار اینست در حد
بتحقیق محقق رزق و هم است
معانیی که جزئی نزد فهم است
دگر هم رزق عقل است ار که دانی
علوم حقه و آن کلی معانی
بود پس واسطه کل عبد رازق
رسد هر رزق از وی بر خلایق
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۲۳۴ - عبدالحکم
میان بندگان عبدالحکم را
بدان حاکم بحکم الله شیم را
بحکم از حق بود بر خلق مأمور
زریب وظن و اوهام و ریا دور
نه تنها حکم او در امر شرعست
که حکمش جاری اندر اصل و فرعست
نشان حکم او باشد که بادی
کند در کاه و گندم افتقادی
ز حکمش شد شکار گربه عصفور
که کرمی خورده بود از ملک معمور
ز حکمش باد برد آرامش از گل
چو او بر باد بر باد داد آرام بلبل
ز حکمش خورد قاضی چوب رشوت
بحکم حق چو قاضی کرد حیلت
ز حکمش زاهدی شد همدم خلق
که او را بس دغلها بود در دلق
بدینسان حکم او جاریست مطلق
شکافد موی در احقاق هر حق
بدان حاکم بحکم الله شیم را
بحکم از حق بود بر خلق مأمور
زریب وظن و اوهام و ریا دور
نه تنها حکم او در امر شرعست
که حکمش جاری اندر اصل و فرعست
نشان حکم او باشد که بادی
کند در کاه و گندم افتقادی
ز حکمش شد شکار گربه عصفور
که کرمی خورده بود از ملک معمور
ز حکمش باد برد آرامش از گل
چو او بر باد بر باد داد آرام بلبل
ز حکمش خورد قاضی چوب رشوت
بحکم حق چو قاضی کرد حیلت
ز حکمش زاهدی شد همدم خلق
که او را بس دغلها بود در دلق
بدینسان حکم او جاریست مطلق
شکافد موی در احقاق هر حق
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۲۶۰ - عبدالمتین
کسی عبدالمتین اندر شکوه است
که صلب و محکم اندر دین چون کوه است
تاثر را در او ره نیست اصلا
که از چیزی تواند گشت اغوا
ز راه قوت نفس دلیرش
نیندازد صدای ببر و شیرش
بجنبند ار جهان بر دفعش اصلا
خیالش را نجنبانند از جا
نسازد نرم او را هیچ سنگی
نلغزد از حق اندر صلح و جنگی
در او راه تاثر جمله سد است
بهر امری ز هر چیزی اشد است
در او شیئی ندارد هیچ تأثیر
ز موجودی نیابد هیچ تغییر
قوی یعنی بهر شیئی مؤثر
متین نبود بر او شیئی مغیر
قوی غالب بمعنی بر بد و خوب
متین یعنی بچیزی نیست مغلوب
کسی کو مظهر اسم قوی شد
ز استیلا بر اشیاء مستوی شد
هم آنکو مظهر اسم متین است
نه مستولی بر او شیئی یقین است
قویرا با متین فرق اینچنین بود
تو دریاب از متانت کاین متین بود
که صلب و محکم اندر دین چون کوه است
تاثر را در او ره نیست اصلا
که از چیزی تواند گشت اغوا
ز راه قوت نفس دلیرش
نیندازد صدای ببر و شیرش
بجنبند ار جهان بر دفعش اصلا
خیالش را نجنبانند از جا
نسازد نرم او را هیچ سنگی
نلغزد از حق اندر صلح و جنگی
در او راه تاثر جمله سد است
بهر امری ز هر چیزی اشد است
در او شیئی ندارد هیچ تأثیر
ز موجودی نیابد هیچ تغییر
قوی یعنی بهر شیئی مؤثر
متین نبود بر او شیئی مغیر
قوی غالب بمعنی بر بد و خوب
متین یعنی بچیزی نیست مغلوب
کسی کو مظهر اسم قوی شد
ز استیلا بر اشیاء مستوی شد
هم آنکو مظهر اسم متین است
نه مستولی بر او شیئی یقین است
قویرا با متین فرق اینچنین بود
تو دریاب از متانت کاین متین بود
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۲۷۹ - عبدالاول
تو عبدالاول آنرا دان که رؤیت
در اشیاء کرد وجه اولیت
بکل شیء بیند وجه حق را
که اول گشت منشأ ما خلق را
تحقق یافت او بر اسم اول
پس او خود اول الاشیاءست و افضل
خود او بر اولیت گشت لایق
بطاعات و بخیراتست سابق
دگر بیند ازل را در تعلق
چو بر اسم ازل یابد تحقق
شود واقف همانا بالخلیقه
که سلطان ازل شد بالحقیقه
چو خلقیت حدوثش بالعیانست
ازل دور از حدوث کن فکانست
در اشیاء کرد وجه اولیت
بکل شیء بیند وجه حق را
که اول گشت منشأ ما خلق را
تحقق یافت او بر اسم اول
پس او خود اول الاشیاءست و افضل
خود او بر اولیت گشت لایق
بطاعات و بخیراتست سابق
دگر بیند ازل را در تعلق
چو بر اسم ازل یابد تحقق
شود واقف همانا بالخلیقه
که سلطان ازل شد بالحقیقه
چو خلقیت حدوثش بالعیانست
ازل دور از حدوث کن فکانست
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۲۸۵ - عبدالبر
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۲۹۴ - عبدالغنی
ز حق عبدالغنی دارد غنائی
که ز استغنا نبیند ما سوائی
نمود از ما سوا حق بینیازش
باستغناست از خلق امتیازش
بمحتاجان عطا بیمسئلت کرد
باستعداد لیک آن موهبت کرد
دهد بی مسئلت الا که قائل
باستعداد باشد نطق سائل
دهد یعنی عطاگر بیسوالی
طلب ز او کردهاند از نطق حالی
چه باشد فقر ذاتی بهر ممکن
بمعنی افتقار اوست بین
سوی آن کو بهمتهاست جامع
باو فقر و غناها جمله راجع
غنا چون بحرش اندر آستین است
بذات خود غنی از عالمین است
چو ذاتش فانی اندر ذات حق است
غنایش ثابت از اثبات حق است
که ز استغنا نبیند ما سوائی
نمود از ما سوا حق بینیازش
باستغناست از خلق امتیازش
بمحتاجان عطا بیمسئلت کرد
باستعداد لیک آن موهبت کرد
دهد بی مسئلت الا که قائل
باستعداد باشد نطق سائل
دهد یعنی عطاگر بیسوالی
طلب ز او کردهاند از نطق حالی
چه باشد فقر ذاتی بهر ممکن
بمعنی افتقار اوست بین
سوی آن کو بهمتهاست جامع
باو فقر و غناها جمله راجع
غنا چون بحرش اندر آستین است
بذات خود غنی از عالمین است
چو ذاتش فانی اندر ذات حق است
غنایش ثابت از اثبات حق است
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۲۹۸ - عبدالنور
ز عبدالنور گویم اوست بینا
بنور حق که اشیاء زوست پیدا
بعبدالنور عالم مستبین است
که او خود نور حق در عالمین است
بود نور آنکه خود ظاهر بذاتست
دگر مظهر بکل ممکنات است
ازو اعیان و اکوان گشت ظاهر
تجلی کرده حق زاو در مظاهر
مگر اعیان ظهورش در حقایق
بعلم آمد اگر دانی دقایق
مگر اکوان ظهورش بر مناسب
بود مشهود اگر دانی مراتب
مراتب زان یکی لیل و نهار است
که این هر دو بیک نور آشکار است
نپنداری که لیل از نور دور است
سفیدی و سیاهی هر دو نور است
شب از نور است کاینسان منظلم شد
لب روز از فروغش مبتسم شد
زمین و آسمان و عرض و افلاک
همه نور است نزد اهل ادراک
بعالم هر چه بینی عین نور است
از و حق در تجلی و ظهور است
بیان آن بشرح آیت نور
شد ار باشد بیادت شرح مذکور
رجوعی کن هم ار نبود بیادت
که گردد دور دانش بر مرادت
بنور حق که اشیاء زوست پیدا
بعبدالنور عالم مستبین است
که او خود نور حق در عالمین است
بود نور آنکه خود ظاهر بذاتست
دگر مظهر بکل ممکنات است
ازو اعیان و اکوان گشت ظاهر
تجلی کرده حق زاو در مظاهر
مگر اعیان ظهورش در حقایق
بعلم آمد اگر دانی دقایق
مگر اکوان ظهورش بر مناسب
بود مشهود اگر دانی مراتب
مراتب زان یکی لیل و نهار است
که این هر دو بیک نور آشکار است
نپنداری که لیل از نور دور است
سفیدی و سیاهی هر دو نور است
شب از نور است کاینسان منظلم شد
لب روز از فروغش مبتسم شد
زمین و آسمان و عرض و افلاک
همه نور است نزد اهل ادراک
بعالم هر چه بینی عین نور است
از و حق در تجلی و ظهور است
بیان آن بشرح آیت نور
شد ار باشد بیادت شرح مذکور
رجوعی کن هم ار نبود بیادت
که گردد دور دانش بر مرادت
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۳۲۴ - الفتوح
فتوح اندر لغت باشد گشایش
که هر جائی کند نوعی نمایش
فتوح دنیوی رزق است و نعمت
دگر هم مال و جاه و عز و نصرت
فتوح اخروی شد حسن اعمال
دگر تهذیب خلق و صحت حال
بعارف نسبت فتح از شهود است
بسالک فتح در سیر وجود است
فتوح قلب را کشف حجب دان
ز بهر عاشق استعمال حب دان
غرض در هر مقامش وجه خاصیست
بهر حیثیت او را اختصاصی است
که هر جائی کند نوعی نمایش
فتوح دنیوی رزق است و نعمت
دگر هم مال و جاه و عز و نصرت
فتوح اخروی شد حسن اعمال
دگر تهذیب خلق و صحت حال
بعارف نسبت فتح از شهود است
بسالک فتح در سیر وجود است
فتوح قلب را کشف حجب دان
ز بهر عاشق استعمال حب دان
غرض در هر مقامش وجه خاصیست
بهر حیثیت او را اختصاصی است
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۳۲۶ - الفتح المبین
گرت فتح مبین باشد مبین
خود آن فتح از ولایت شد معین
شود ز انوار اسماء الهی
تجلیها بمرد ره کما هی
خود از فتح مبین است این عبارت
که در «انا فتحنا» شد اشارت
شد اینجا سالکان را محو یکسر
ذنوب ما تقدم ما تاخر
ز خود یعنی دو عالم کرده سلب او
گذشته از صفات نفس و قلب او
گناه ما تأخیر ما تقدم
حجاب قلب و نفس آمد مسلم
خود آن فتح از ولایت شد معین
شود ز انوار اسماء الهی
تجلیها بمرد ره کما هی
خود از فتح مبین است این عبارت
که در «انا فتحنا» شد اشارت
شد اینجا سالکان را محو یکسر
ذنوب ما تقدم ما تاخر
ز خود یعنی دو عالم کرده سلب او
گذشته از صفات نفس و قلب او
گناه ما تأخیر ما تقدم
حجاب قلب و نفس آمد مسلم
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۳۴۲ - القیام بالله
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۳۴۴ - القدم
قدم باشد از حق آنحکم سابق
که بر عبد از ازل بدخاص و لایق
شود ز او تام استعداد و کامل
بآخر موهبت بر عبد قابل
رسیده است اینحدیث از فخر عالم
بمحشر در خروش آید جهنم
همی در نعره «هل من مزید» است
خورد گر عالمی بازش امید است
نهد جبار پس در وی قدم را
کند بر خلق تا کامل کرم را
به «قطنی قطنی» او پس بینفس شد
ندارم جا دگر یعنی که بس شد
قدم باشد اگر دانی کنایت
ز جسم و صورت انسان نهایت
بعبد از حق مواهب دمبدم دان
خود آخر موهبت آنرا قدم دان
ز اسماء موهبتها بر نظام است
بآخر اسم سیر ما تمام است
بعبد اسمای حق دارد مراتب
بآخر اسم شد ختم مواهب
بسی این نکته باریک و دقیق است
کسی فهمد که ادراکش عمیق است
معانی جمله اندر لفظ ناید
شد از وی ذکر آنقدری که شاید
غرض زان اسم کو آخر جهت شد
تمام از وی بسالک موهبت شد
از و سیر وجودش بر کمال است
بحق درعین قرب و اتصالست
چو اشیاء ظل اسماء جلیلند
که هر شیی را بشیئیت دخیلند
باسماء شد مرتب در حقایق
وجود ممکنات از حکم سابق
نباشد پر کاهی گر بری پی
که اسماء جمله نبود ظاهر از وی
تو را خود این طبیعت تا بکار است
بسر فکر علو و اقتدار است
نگردد سیر هیچ از آرزوئی
بهر آنی بود در جستجوئی
رسد تا آنکه سیرش بر نهایت
بمقداریکه بودش در بدایت
خود آنسالک که اندر سیراشیاءست
بهردم اسمی او را کشف زاسماست
باسم آخر او را سیر اصل است
که استعداد هر شیی از چه فصل است
مقام جمع اسمائیست اینجا
ز اشیاء غیر واحد نیست اینجا
که بر عبد از ازل بدخاص و لایق
شود ز او تام استعداد و کامل
بآخر موهبت بر عبد قابل
رسیده است اینحدیث از فخر عالم
بمحشر در خروش آید جهنم
همی در نعره «هل من مزید» است
خورد گر عالمی بازش امید است
نهد جبار پس در وی قدم را
کند بر خلق تا کامل کرم را
به «قطنی قطنی» او پس بینفس شد
ندارم جا دگر یعنی که بس شد
قدم باشد اگر دانی کنایت
ز جسم و صورت انسان نهایت
بعبد از حق مواهب دمبدم دان
خود آخر موهبت آنرا قدم دان
ز اسماء موهبتها بر نظام است
بآخر اسم سیر ما تمام است
بعبد اسمای حق دارد مراتب
بآخر اسم شد ختم مواهب
بسی این نکته باریک و دقیق است
کسی فهمد که ادراکش عمیق است
معانی جمله اندر لفظ ناید
شد از وی ذکر آنقدری که شاید
غرض زان اسم کو آخر جهت شد
تمام از وی بسالک موهبت شد
از و سیر وجودش بر کمال است
بحق درعین قرب و اتصالست
چو اشیاء ظل اسماء جلیلند
که هر شیی را بشیئیت دخیلند
باسماء شد مرتب در حقایق
وجود ممکنات از حکم سابق
نباشد پر کاهی گر بری پی
که اسماء جمله نبود ظاهر از وی
تو را خود این طبیعت تا بکار است
بسر فکر علو و اقتدار است
نگردد سیر هیچ از آرزوئی
بهر آنی بود در جستجوئی
رسد تا آنکه سیرش بر نهایت
بمقداریکه بودش در بدایت
خود آنسالک که اندر سیراشیاءست
بهردم اسمی او را کشف زاسماست
باسم آخر او را سیر اصل است
که استعداد هر شیی از چه فصل است
مقام جمع اسمائیست اینجا
ز اشیاء غیر واحد نیست اینجا
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۳۴۶ - القرب
دگر قرب از فنا باشد عبارت
بعهد ماسبق دارد اشارت
همان عهدی که بین عبد و حق بود
بر آن چیزی که اندر ماسبق بود
«الست ربکم» حق در ازل گفت
هم او «قالوابلی» خود در محل گفت
«الست ربکم» حکم وجود است
دگر «قالوابلی» ارسال جود است
نبد غیری خود آن گفت و خود این گفت
خود او بود آنکه در عهد خود سفت
بجائی دون غیر از قول حق گفت
بجائی از زبان ما خلق گفت
نبود آن ما خلق غیر از نمودش
که گشت از غیب ظاهر در شهودش
خود او بشنود گر گفت او الستی
تو پنداری بلی گفتی که مستی
الست آن سیر صورت در مرایاست
بلی یعنی رخ از آئینه پیداست
الست آن آفتاب پر ز نور است
بلی یعنی که در ضوئش ظهور است
الست آن جلوه حسن و جمال است
بلی آن دیدن خود بر کمال است
الست آن جنبش بحر الخطابست
بلی یعنی که موج و قطر آب است
الست آمد ظهور فاعلیت
بلی باشد نمود قابلیت
الست اظهار حسن او بخود بود
بلی تأثیر عشق معتمد بود
الست اعنی که حسنم بینظیر است
بلی یعنی ز کوتم بر فقیر است
الست اعنی که ثابت در وجودم
بلی یعنی که ساری در حدودم
الست اعنی که مستغنی بذاتم
بلی یعنی که ظاهر در صفاتم
الست اعنی که شاه و ذوالجلالم
بلی یعنی که مشهود از جمالم
بود قربت فنا باری ز کونین
هم آن باشد مقام قاب قوسین
بعهد ماسبق دارد اشارت
همان عهدی که بین عبد و حق بود
بر آن چیزی که اندر ماسبق بود
«الست ربکم» حق در ازل گفت
هم او «قالوابلی» خود در محل گفت
«الست ربکم» حکم وجود است
دگر «قالوابلی» ارسال جود است
نبد غیری خود آن گفت و خود این گفت
خود او بود آنکه در عهد خود سفت
بجائی دون غیر از قول حق گفت
بجائی از زبان ما خلق گفت
نبود آن ما خلق غیر از نمودش
که گشت از غیب ظاهر در شهودش
خود او بشنود گر گفت او الستی
تو پنداری بلی گفتی که مستی
الست آن سیر صورت در مرایاست
بلی یعنی رخ از آئینه پیداست
الست آن آفتاب پر ز نور است
بلی یعنی که در ضوئش ظهور است
الست آن جلوه حسن و جمال است
بلی آن دیدن خود بر کمال است
الست آن جنبش بحر الخطابست
بلی یعنی که موج و قطر آب است
الست آمد ظهور فاعلیت
بلی باشد نمود قابلیت
الست اظهار حسن او بخود بود
بلی تأثیر عشق معتمد بود
الست اعنی که حسنم بینظیر است
بلی یعنی ز کوتم بر فقیر است
الست اعنی که ثابت در وجودم
بلی یعنی که ساری در حدودم
الست اعنی که مستغنی بذاتم
بلی یعنی که ظاهر در صفاتم
الست اعنی که شاه و ذوالجلالم
بلی یعنی که مشهود از جمالم
بود قربت فنا باری ز کونین
هم آن باشد مقام قاب قوسین
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۳۴۷ - القشر
دگر قشرت بظاهر رهنمون است
که علم باطن اندر وی مصونست
شود محفوظ باطنها بظاهر
چو در صندقها لعل و جواهر
رسد تا میوه از قشریم ناچار
نشد بیقشر هرگز پخته اثمار
میان نی شود پرورده شکر
دگر هم در صدفها در و گوهر
شریعت قشر و مغز آمد طریقت
بنسبت همچنین باشد حقیقت
ز صورت رو بمعنی گر توانی
نما پس جمع صورت با معانی
ز قشرت قصد لب است این عیانست
ولی در پوست این مغزت نهانست
بهم این هر دو ملزومند و لازم
عمل بر هر دو دارد مرد حازم
یکی گر زین دو شد از عبد مفقود
عجب باشد که ره یابد بمقصود
شود در ترک صورت راه مشکل
بندرت میرسد باری بمنزل
بحفظ قشر باید سعی نغزت
مگر وقتی که شد پروده مغزت
رسیدت هم چه مغز از کف منه پوست
که گوهرهای لب محفوظ در اوست
هر آنکس را بود لعل و جواهر
بکار افزون بدش صندوق و ساتر
کسی کز زرو گوهر باشد آزاد
نخواهد حجره و صندوق فولاد
وگر هم باشدش صندوق وحجره
ز دزد ایمن بود کو کند حفره
چو دزد آمد نخواهد برد چیزی
نیرزد بیت مفلس بر پشیزی
فقیه خشک جز ریش و ورم نیست
گرش معنی نباشد هیچ غم نیست
بدست آورده او دنیا و مالی
حروف و نقش خالی از کمالی
بوقت مرگ بادش رفت و تن ماند
همان هیکل که بود اندر کفن ماند
تو گودنیا بد او را تا گه موت
نبودش معنیی کز وی شود فوت
نماند از وی بدلها غیر نیشی
چه باشد قیمت دستار و ریشی
که علم باطن اندر وی مصونست
شود محفوظ باطنها بظاهر
چو در صندقها لعل و جواهر
رسد تا میوه از قشریم ناچار
نشد بیقشر هرگز پخته اثمار
میان نی شود پرورده شکر
دگر هم در صدفها در و گوهر
شریعت قشر و مغز آمد طریقت
بنسبت همچنین باشد حقیقت
ز صورت رو بمعنی گر توانی
نما پس جمع صورت با معانی
ز قشرت قصد لب است این عیانست
ولی در پوست این مغزت نهانست
بهم این هر دو ملزومند و لازم
عمل بر هر دو دارد مرد حازم
یکی گر زین دو شد از عبد مفقود
عجب باشد که ره یابد بمقصود
شود در ترک صورت راه مشکل
بندرت میرسد باری بمنزل
بحفظ قشر باید سعی نغزت
مگر وقتی که شد پروده مغزت
رسیدت هم چه مغز از کف منه پوست
که گوهرهای لب محفوظ در اوست
هر آنکس را بود لعل و جواهر
بکار افزون بدش صندوق و ساتر
کسی کز زرو گوهر باشد آزاد
نخواهد حجره و صندوق فولاد
وگر هم باشدش صندوق وحجره
ز دزد ایمن بود کو کند حفره
چو دزد آمد نخواهد برد چیزی
نیرزد بیت مفلس بر پشیزی
فقیه خشک جز ریش و ورم نیست
گرش معنی نباشد هیچ غم نیست
بدست آورده او دنیا و مالی
حروف و نقش خالی از کمالی
بوقت مرگ بادش رفت و تن ماند
همان هیکل که بود اندر کفن ماند
تو گودنیا بد او را تا گه موت
نبودش معنیی کز وی شود فوت
نماند از وی بدلها غیر نیشی
چه باشد قیمت دستار و ریشی
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۳۵۶ - الکنود
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۳۷۴ - لیله القدر
کنم از لیلهالقدرت بیانی
که دور از وقت و قدر خود نمانی
بود از بهر سالک لیلهالقدر
تجلی خاصش از حق شد چه درصدر
شناسد سالک از وی قدر خود را
بخود بیند هلال و بدر خود را
بیابد رتبت خود را که منسوب
بنسبت تا چه حد باشد بمحبوب
خود آنوقت ابتدای وصل سالک
بسوی عین جمع است و مبارک
شناسد قدر خود را سالک اینجا
بنفس منظلم شد مالک اینجا
به است این دم ز صد سال و هزارت
که یابی قدر عمر از صول یارت
در این شب شد هلال رهروان بدر
از آن تعبیر شد بر لیلهالقدر
که دور از وقت و قدر خود نمانی
بود از بهر سالک لیلهالقدر
تجلی خاصش از حق شد چه درصدر
شناسد سالک از وی قدر خود را
بخود بیند هلال و بدر خود را
بیابد رتبت خود را که منسوب
بنسبت تا چه حد باشد بمحبوب
خود آنوقت ابتدای وصل سالک
بسوی عین جمع است و مبارک
شناسد قدر خود را سالک اینجا
بنفس منظلم شد مالک اینجا
به است این دم ز صد سال و هزارت
که یابی قدر عمر از صول یارت
در این شب شد هلال رهروان بدر
از آن تعبیر شد بر لیلهالقدر
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۳۷۸ - مبادی النهایات
دگر باشد مبادی النهایات
فروض کل اعمال و عبادات
فرائض اصل آن چار امهات است
زکوه و حج پس از صوم و صلوه است
صلوه است اول و شد در نهایت
کمال قرب و وصلت بر حقیقت
زکاتت را نهایت نزد آگاه
بود ز اخلاص بذل ما سوی الله
نهایت صوم را میباشد امساک
ز رسم خلقی از افلاک تا خاک
نمود امساک از کونین و افطار
کند در شام وصل از روی دلدار
باین تحقیق آن ذاتآلعلی گفت
«انا اجزی ب والصوم لی» گفت
نهایت چیست حج را در قبولت
بسوی معرفت آخر وصولت
تحقق بربقا بعد از فنا شد
فقیر از مسکنت صاحب غنا شد
ز اول تا بآخر خود مناسک
بود تفسیر منزلهای سالک
فروض کل اعمال و عبادات
فرائض اصل آن چار امهات است
زکوه و حج پس از صوم و صلوه است
صلوه است اول و شد در نهایت
کمال قرب و وصلت بر حقیقت
زکاتت را نهایت نزد آگاه
بود ز اخلاص بذل ما سوی الله
نهایت صوم را میباشد امساک
ز رسم خلقی از افلاک تا خاک
نمود امساک از کونین و افطار
کند در شام وصل از روی دلدار
باین تحقیق آن ذاتآلعلی گفت
«انا اجزی ب والصوم لی» گفت
نهایت چیست حج را در قبولت
بسوی معرفت آخر وصولت
تحقق بربقا بعد از فنا شد
فقیر از مسکنت صاحب غنا شد
ز اول تا بآخر خود مناسک
بود تفسیر منزلهای سالک
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۳۹۷ - المحادثه
محادث با اضافه تا خطاب است
که سوی عبد وارد ز آنجنابست
نیوشد آن بصورت نیکبختی
چو موسی کان نیوشید از درختی
کسی کانرا شنید و گفت حق بود
میانچی گر بصورت ما خلق بود
حدیثش را یکی از گوش سریافت
یکی از سمع ادراک و نظر یافت
خطابی را که موسی از شجر یافت
صفی آثارش از هر خشک و تر یافت
زبان ماسوا ناطق بر این است
هر آن شیئی خطاب رب دینست
ولی در این مقام از گوش ظاهر
خطابش را نیوشد مرد سایر
که سوی عبد وارد ز آنجنابست
نیوشد آن بصورت نیکبختی
چو موسی کان نیوشید از درختی
کسی کانرا شنید و گفت حق بود
میانچی گر بصورت ما خلق بود
حدیثش را یکی از گوش سریافت
یکی از سمع ادراک و نظر یافت
خطابی را که موسی از شجر یافت
صفی آثارش از هر خشک و تر یافت
زبان ماسوا ناطق بر این است
هر آن شیئی خطاب رب دینست
ولی در این مقام از گوش ظاهر
خطابش را نیوشد مرد سایر
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۴۲۳ - مفرج الاحزان و مفرجالکروب
مفرح چیست اندر کرب و احزان
بود آن بر قدر پیوسته ایمان
نمودم منکشف درمستریحت
خود این تحقیق بر وجه صریحت
هر آنرا بر قدر ایمان بود پاک
نباشد در جهان یک لحظه غمناک
غم از اندیشه آینده آید
مبادا آنکه نا زیبنده آید
فزون خواهد ز قدر قسمت خویش
از آن دایم بود در حزن و تشویش
کسی پیوسته چون گل تازه باشد
که اندر خاطرش اندازه باشد
بود آن بر قدر پیوسته ایمان
نمودم منکشف درمستریحت
خود این تحقیق بر وجه صریحت
هر آنرا بر قدر ایمان بود پاک
نباشد در جهان یک لحظه غمناک
غم از اندیشه آینده آید
مبادا آنکه نا زیبنده آید
فزون خواهد ز قدر قسمت خویش
از آن دایم بود در حزن و تشویش
کسی پیوسته چون گل تازه باشد
که اندر خاطرش اندازه باشد
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۴۳۶ - المناسبه الذاتیه
مناسب آنکه ذاتیه است بالعین
میان حق و عبد آنراست وجهین
یکی آنست کاحکام تقید
که باشد عبد را اندر تعبد
صفات کثرت و آثار و لونش
که باشد از رسوم خلق و کونش
نباشد هیچ تأثیرش بمطلق
در احکام وجوب و وحدت حق
بیابد بلکه از احکام وحدت
تاثر و زوجوب حق بشدت
شود ظلمات کثرت جملع ضایع
بنور وحدتش بیمنع و مانع
دگر هست اتصاف عبد یکجا
باسماء و صفات حق تعالی
تحقق بر همه اسماء حضرت
که هر یک راست شأنی از هویت
اگر این هر دو با هم متفق شد
بعبدی او بدارائی محق شد
بود او کامل المقصود بالعین
حجابی عبد و حق را نیست مابین
ور اول متفق شد دون ثانی
مقرب باشد و محبوب جانی
حصول ثانی آنهم دون اول
محال آمد کزان پس شد مسجل
باینمعنی که بر وی بود موقوف
بثانی شد بر اسماء مرد موصوف
در این هر یک مراتب بیشمار است
کسی فهمد نکو گو مرد کار است
در اول دان ظهور نور وحدت
ابر کثرت بقدر ضعف و شدت
هم استیلاء احکام وجوبت
ابر احکام امکان بیکروبت
بود آنهم شناسیگر مراتب
قدر ضعف و شدت بر مناسب
دگر در امر ثانی هم تقاضا
بود بر قدر استیعاب اسما
تحقق دروی اسماء راست یکسر
و یا بعضی بدون بعض دیگر
خود آن بعضی هم اندک یا فزونست
کسی کو جمله دارد ذوفنونست
بآن قدری که نسبت گشت غالب
کمال ذات دروی شد مناسب
میان حق و عبد آنراست وجهین
یکی آنست کاحکام تقید
که باشد عبد را اندر تعبد
صفات کثرت و آثار و لونش
که باشد از رسوم خلق و کونش
نباشد هیچ تأثیرش بمطلق
در احکام وجوب و وحدت حق
بیابد بلکه از احکام وحدت
تاثر و زوجوب حق بشدت
شود ظلمات کثرت جملع ضایع
بنور وحدتش بیمنع و مانع
دگر هست اتصاف عبد یکجا
باسماء و صفات حق تعالی
تحقق بر همه اسماء حضرت
که هر یک راست شأنی از هویت
اگر این هر دو با هم متفق شد
بعبدی او بدارائی محق شد
بود او کامل المقصود بالعین
حجابی عبد و حق را نیست مابین
ور اول متفق شد دون ثانی
مقرب باشد و محبوب جانی
حصول ثانی آنهم دون اول
محال آمد کزان پس شد مسجل
باینمعنی که بر وی بود موقوف
بثانی شد بر اسماء مرد موصوف
در این هر یک مراتب بیشمار است
کسی فهمد نکو گو مرد کار است
در اول دان ظهور نور وحدت
ابر کثرت بقدر ضعف و شدت
هم استیلاء احکام وجوبت
ابر احکام امکان بیکروبت
بود آنهم شناسیگر مراتب
قدر ضعف و شدت بر مناسب
دگر در امر ثانی هم تقاضا
بود بر قدر استیعاب اسما
تحقق دروی اسماء راست یکسر
و یا بعضی بدون بعض دیگر
خود آن بعضی هم اندک یا فزونست
کسی کو جمله دارد ذوفنونست
بآن قدری که نسبت گشت غالب
کمال ذات دروی شد مناسب
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۴۴۰ - حکایت ابراهیم خاص علیهالرحمه
شهی کونامش ابراهیم خاص است
خود او را در توکل اختصاص است
مسافر بد ببر و بحر عالم
بدون راحله بیزاد و همدم
نمیشد داخل اندر آن دیاری
کش آنجا بد شناسائی و یاری
مگر وقتی بشهری گشت داخل
که بودش شهرت آنجا در فضایل
حدیثش دید اندر عام و خاص است
سخن از زهد ابراهیم خاص است
از آن در نفس خود دید انبساطی
وزان تفریحش آمد احتیاطی
که این زهر است ز او باید حذر کرد
بدل زان پیش کو خواهد اثر کرد
نکرده تا سرایت در مزاجم
بباید اهتمام اندر علاجم
بود واجب فرار از دام شهرت
بسا ننگ است به از نام شهرت
بگرمابه روان شد صبحگاهی
لباسی دید از صاحب کلاهی
بخفیه جامه او را ببر کرد
برون رفت و توقف در گذر کرد
چو صاحب جامه شد بیجامه آنجا
بپا کرد از طلب هنگامه آنجا
بگفتند آن فلان شیخ از جفایش
بدزدیده دویدند از قفایش
گرفتند و زدند از بعد دشنام
از آن پس شهره دیگر برثنائی
اگر بنده حقی خواهی چه از خلق
و گر پابند خلقی چیست این دلق
تو با این شهره کی شیخ ریایی
گدای خلق نی مرد خدایی
فقیری کار از خود رستگانست
بحق از ما خلق پیوستگانست
تو خواهی از خلایق جمله تمجید
که این مردیست کامل ز اهل توحید
بر آن نازی که مقبول عوامی
عوامالناس را پس خود غلامی
خود ابراهیم خاص این بس متین کرد
تو پنداری خلاف شرع و دین کرد
کسی را گر خیال آید که این نقل
بود خارج یقین از شرع و از عقل
تو را گویم که سم در هر مزاجی
حرام آمد ولی بهر علاجی
طبیعی گر دهد باشد مناسب
هم استعمال آن در شرع واجب
علاج دل هم از تن نزد عاقل
بود واجب که معنی ز اوست حاصل
ریا ز امراض قلب است و علاجش
بود فروی اگر دانی مزاجش
علاج قلب را او منحصر دید
دوا و درد را از عین سر دید
خود این زان درنظر آید غریبت
که از دین نیست جز عادت نصیبت
نبی گیود شریعتدان مقالم
طریقت هم حقیقت فعل و حالم
بود میزان: قول و فعل و حالش
خلیفه و وارث علم و کمالش
علی گر مظهر ذات قدیم است
صراط عدل از وی مستقیم است
بود میزان: علم و اعتقادات
دگر میزان: احکام و عبادات
هر آن میزان که بنهاد او رواجست
تعدی زان نمودن اعوجاج است
بهر دوریست وارث دین پناهی
رسد میراث شاهان هم بشاهی
رسد میراث احمد با نشانش
با قطاب و خلیفه زادگانش
که هر دوری از آنشه یادگارند
از آن دوده و زان نسل و تبارند
ز فرزندان او باشد یکی خاک
چنان کو بد پدر بر عرش و افلاک
علی را خواند زین ره بوتراب او
که میبودام و أب بر خاک و آب او
فضیلتها در اینخاک است پنهان
کسی داند که دارد ذوق عرفان
هر آنکو پس نتیجه آب و خاک است
توان گفتن که از آن نسل پاکست
بخاصه گر بود آزدهئی او
بتکمیل معانی زادهئی او
بود پس نسل او در هر زمانی
ولییی کویست قطبی حق نشانی
ز قبل و بعد او ز ابنای آدم
بوند از نسل او اقطاب عالم
ز حق دارند در هر رتبه نسبت
باحمد هم بمعنی هم بصورت
صفی اول که مسجود ملک شد
ز خاکی بود و قطب نه فلک شد
همان نوری که آدم زا وصفی گشت
در اصلابش بصفوت مختفی گشت
بپا تا عالم است او منطقی نیست
بهر دور آدمی الا صفی نیست
مخاطب بود هر عصری بلولاک
مخاطب هست هم تا هست افلاک
گر او را یافتی میزان جز او نیست
در این میزان مجال گفتگو نیست
خود او میزان راه عقل و شرعست
باو دایر مدار اصل و فرع است
بباطن عقل از وی ترجمانست
بظاهر شرعش از باطن نشان است
شریعت هر چه او گوید جز آن نیست
حقیقت غیر او کس در میان نیست
زبان را زین بیان قفلیست محکم
نیاید بیش از این در لفظ فافهم
خود او را در توکل اختصاص است
مسافر بد ببر و بحر عالم
بدون راحله بیزاد و همدم
نمیشد داخل اندر آن دیاری
کش آنجا بد شناسائی و یاری
مگر وقتی بشهری گشت داخل
که بودش شهرت آنجا در فضایل
حدیثش دید اندر عام و خاص است
سخن از زهد ابراهیم خاص است
از آن در نفس خود دید انبساطی
وزان تفریحش آمد احتیاطی
که این زهر است ز او باید حذر کرد
بدل زان پیش کو خواهد اثر کرد
نکرده تا سرایت در مزاجم
بباید اهتمام اندر علاجم
بود واجب فرار از دام شهرت
بسا ننگ است به از نام شهرت
بگرمابه روان شد صبحگاهی
لباسی دید از صاحب کلاهی
بخفیه جامه او را ببر کرد
برون رفت و توقف در گذر کرد
چو صاحب جامه شد بیجامه آنجا
بپا کرد از طلب هنگامه آنجا
بگفتند آن فلان شیخ از جفایش
بدزدیده دویدند از قفایش
گرفتند و زدند از بعد دشنام
از آن پس شهره دیگر برثنائی
اگر بنده حقی خواهی چه از خلق
و گر پابند خلقی چیست این دلق
تو با این شهره کی شیخ ریایی
گدای خلق نی مرد خدایی
فقیری کار از خود رستگانست
بحق از ما خلق پیوستگانست
تو خواهی از خلایق جمله تمجید
که این مردیست کامل ز اهل توحید
بر آن نازی که مقبول عوامی
عوامالناس را پس خود غلامی
خود ابراهیم خاص این بس متین کرد
تو پنداری خلاف شرع و دین کرد
کسی را گر خیال آید که این نقل
بود خارج یقین از شرع و از عقل
تو را گویم که سم در هر مزاجی
حرام آمد ولی بهر علاجی
طبیعی گر دهد باشد مناسب
هم استعمال آن در شرع واجب
علاج دل هم از تن نزد عاقل
بود واجب که معنی ز اوست حاصل
ریا ز امراض قلب است و علاجش
بود فروی اگر دانی مزاجش
علاج قلب را او منحصر دید
دوا و درد را از عین سر دید
خود این زان درنظر آید غریبت
که از دین نیست جز عادت نصیبت
نبی گیود شریعتدان مقالم
طریقت هم حقیقت فعل و حالم
بود میزان: قول و فعل و حالش
خلیفه و وارث علم و کمالش
علی گر مظهر ذات قدیم است
صراط عدل از وی مستقیم است
بود میزان: علم و اعتقادات
دگر میزان: احکام و عبادات
هر آن میزان که بنهاد او رواجست
تعدی زان نمودن اعوجاج است
بهر دوریست وارث دین پناهی
رسد میراث شاهان هم بشاهی
رسد میراث احمد با نشانش
با قطاب و خلیفه زادگانش
که هر دوری از آنشه یادگارند
از آن دوده و زان نسل و تبارند
ز فرزندان او باشد یکی خاک
چنان کو بد پدر بر عرش و افلاک
علی را خواند زین ره بوتراب او
که میبودام و أب بر خاک و آب او
فضیلتها در اینخاک است پنهان
کسی داند که دارد ذوق عرفان
هر آنکو پس نتیجه آب و خاک است
توان گفتن که از آن نسل پاکست
بخاصه گر بود آزدهئی او
بتکمیل معانی زادهئی او
بود پس نسل او در هر زمانی
ولییی کویست قطبی حق نشانی
ز قبل و بعد او ز ابنای آدم
بوند از نسل او اقطاب عالم
ز حق دارند در هر رتبه نسبت
باحمد هم بمعنی هم بصورت
صفی اول که مسجود ملک شد
ز خاکی بود و قطب نه فلک شد
همان نوری که آدم زا وصفی گشت
در اصلابش بصفوت مختفی گشت
بپا تا عالم است او منطقی نیست
بهر دور آدمی الا صفی نیست
مخاطب بود هر عصری بلولاک
مخاطب هست هم تا هست افلاک
گر او را یافتی میزان جز او نیست
در این میزان مجال گفتگو نیست
خود او میزان راه عقل و شرعست
باو دایر مدار اصل و فرع است
بباطن عقل از وی ترجمانست
بظاهر شرعش از باطن نشان است
شریعت هر چه او گوید جز آن نیست
حقیقت غیر او کس در میان نیست
زبان را زین بیان قفلیست محکم
نیاید بیش از این در لفظ فافهم