عبارات مورد جستجو در ۴۸۳ گوهر پیدا شد:
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۸
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۲۱
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۱۱۴
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۲۱۱
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۳۵۹
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۳۷۲
فرخی یزدی : دیگر سرودهها
شمارهٔ ۱۴ - چکامه وطنی
تا نشود جهل ما به علم مبدل
پیش ملل بندگی ماست مسجل
توده ی ما فاقد حقوق سیاسی است
تا نشود جهل ما به علم مبدل
ما همگی جاهل و ز دانش محروم
پیر و جوان شیخ و شاب کامل و اکمل
وین همه ناقصی است زان و مپندار
کار صحیح آید از گروهی محتل
فی المثل آن آهنی که اهل اروپا
ساخته ماشین از آن و توپ و مسلسل
در کف ما چون فتاد از عدم علم
با همه زحمت کنیم انبر و منقل
بهر چنین جهل راه چاره آنی
بهر چنان درد یک علاج معجل
نیست به جز از طریق مدرسه و کار
وین به عموم است بی دلیل مدلل
هست ز درباریان دو فرقه و دایم
دولت ما می شود از این دو مشکل
فرقه ی اول جسور لاکن خائن
دسته ثانی فکور اما مهمل
در وسط این دو دسته مملکت ما
گشته آمورش ز چار جانب مختل
گه بردش این دوان دوان بچه ویل
گه کشدش آق کشان کشان سوی مقتل
فرقه ی اول نظیر فرقه ی ثانی
دسته ی ثانی مثال فرقه ی اول
مالیه ی ما که خون بهای عمومی است
در کف ارباب پارکهای مجلل
گاه رود در بهای تابلو و مبل
گاه شود صرف چلچراغ و سجنجل
آه که جای قباد و تهمتن و نیو
داد که مأوای طوس و گستهم یل
یکسره گردیده ز انحطاط عمومی
دستخوش و پایمال مشتی تنبل
کشور کسری که بود از فلک اعلی
دوده ساسان که بود از همه افضل
این شده رجاله زرنگی ادنی
وآن شده ویرانه ز غبرا اسفل
پیش ملل بندگی ماست مسجل
توده ی ما فاقد حقوق سیاسی است
تا نشود جهل ما به علم مبدل
ما همگی جاهل و ز دانش محروم
پیر و جوان شیخ و شاب کامل و اکمل
وین همه ناقصی است زان و مپندار
کار صحیح آید از گروهی محتل
فی المثل آن آهنی که اهل اروپا
ساخته ماشین از آن و توپ و مسلسل
در کف ما چون فتاد از عدم علم
با همه زحمت کنیم انبر و منقل
بهر چنین جهل راه چاره آنی
بهر چنان درد یک علاج معجل
نیست به جز از طریق مدرسه و کار
وین به عموم است بی دلیل مدلل
هست ز درباریان دو فرقه و دایم
دولت ما می شود از این دو مشکل
فرقه ی اول جسور لاکن خائن
دسته ثانی فکور اما مهمل
در وسط این دو دسته مملکت ما
گشته آمورش ز چار جانب مختل
گه بردش این دوان دوان بچه ویل
گه کشدش آق کشان کشان سوی مقتل
فرقه ی اول نظیر فرقه ی ثانی
دسته ی ثانی مثال فرقه ی اول
مالیه ی ما که خون بهای عمومی است
در کف ارباب پارکهای مجلل
گاه رود در بهای تابلو و مبل
گاه شود صرف چلچراغ و سجنجل
آه که جای قباد و تهمتن و نیو
داد که مأوای طوس و گستهم یل
یکسره گردیده ز انحطاط عمومی
دستخوش و پایمال مشتی تنبل
کشور کسری که بود از فلک اعلی
دوده ساسان که بود از همه افضل
این شده رجاله زرنگی ادنی
وآن شده ویرانه ز غبرا اسفل
فضولی : مقطعات
شمارهٔ ۳۸
فضولی : مقطعات
شمارهٔ ۴۲
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۵۴
مژده ای دل که ز ره قافله داد آمد
نایب السلطنه با داد خدا داد آمد
بحر علم آمد و از گوهر تابان زد موج
کوه عزم آمد و با پنجه پولاد آمد
ناصرالملک ابوالقاسم مسعود ز راه
با رخی خوب و تنی پاک و دلی شاد آمد
آمد اندر مه دی با نفس فروردین
چون گل و میوه که اندر مه خرداد آمد
تا چو باد سحری تاخت سوی گلشن داد
خیمه ظلم و جهالت همه بر باد آمد
شاد باش ای چمن ملک که چون باد بهار
باغبان با نفسی گرم و کفی راد آمد
نوبهار آمد و از بوی خوش باد ربیع
تهنیت باد بسرو گل و شمشاد آمد
باغ پژمرده ما از اثر مقدم وی
خوبتر از چمن خلخ و نوشاد آمد
غم ویرانی کشور چه خوری کاین معمار
بهر آبادی ایوان مه آباد آمد
حاسدت خشت بدریا زند و سنگ بسر
کاوستاد هنری بر سر بنیاد آمد
خانه و گلشن ویران شده را خواهی دید
عنقریبا که ز فکرش همه آباد آمد
گشت امید برومند شود کز قدمش
آب در جوی روان چون شط بغداد آمد
ای جوانان نوآموز دبستان وطن
لوح تعلیم بیارید که استاد آمد
حال و فال همه نیکو ازین خواجه راد
که نکوکار و نکوخواه و نکوزاد آمد
ملک مخطوبه و او قاضی و عدلش کابین
شاه مشروطه بر این بالغه داماد آمد
سائسی چونین نادیده و ناخوانده بدیم
در تواریخ و سیر کاینهمه در یاد آمد
با دل شاد بآزادی ملت کوشد
که از او شاد دل بنده و آزاد آمد
همگنانش همه از خلق فرستاده بدند
اینک آن خواجه که یزدانش فرستاد آمد
داور داد و فرستاده دادار ار نیست
زو چرا کرسی بیداد بفریاد آمد
لرزه بر پیکر بیداد گر افتد نه عجب
کاین خداوند پی مالش بیداد آمد
بیستون باشد اگر دشمن سنگین دل ما
خامه او به اثر تیشه فرهاد آمد
علم هایی که خدا ریخته در سینه وی
بشمر بیش ز هفتاد و ز هشتاد آمد
عدل در بارگهش خادم دیرینه بود
عقل در پیشگهش کودک نوزاد آمد
مصرع مطلع مامقطع مقطوعه نکوست
مژده ای دل که زره قافله داد آمد
نایب السلطنه با داد خدا داد آمد
بحر علم آمد و از گوهر تابان زد موج
کوه عزم آمد و با پنجه پولاد آمد
ناصرالملک ابوالقاسم مسعود ز راه
با رخی خوب و تنی پاک و دلی شاد آمد
آمد اندر مه دی با نفس فروردین
چون گل و میوه که اندر مه خرداد آمد
تا چو باد سحری تاخت سوی گلشن داد
خیمه ظلم و جهالت همه بر باد آمد
شاد باش ای چمن ملک که چون باد بهار
باغبان با نفسی گرم و کفی راد آمد
نوبهار آمد و از بوی خوش باد ربیع
تهنیت باد بسرو گل و شمشاد آمد
باغ پژمرده ما از اثر مقدم وی
خوبتر از چمن خلخ و نوشاد آمد
غم ویرانی کشور چه خوری کاین معمار
بهر آبادی ایوان مه آباد آمد
حاسدت خشت بدریا زند و سنگ بسر
کاوستاد هنری بر سر بنیاد آمد
خانه و گلشن ویران شده را خواهی دید
عنقریبا که ز فکرش همه آباد آمد
گشت امید برومند شود کز قدمش
آب در جوی روان چون شط بغداد آمد
ای جوانان نوآموز دبستان وطن
لوح تعلیم بیارید که استاد آمد
حال و فال همه نیکو ازین خواجه راد
که نکوکار و نکوخواه و نکوزاد آمد
ملک مخطوبه و او قاضی و عدلش کابین
شاه مشروطه بر این بالغه داماد آمد
سائسی چونین نادیده و ناخوانده بدیم
در تواریخ و سیر کاینهمه در یاد آمد
با دل شاد بآزادی ملت کوشد
که از او شاد دل بنده و آزاد آمد
همگنانش همه از خلق فرستاده بدند
اینک آن خواجه که یزدانش فرستاد آمد
داور داد و فرستاده دادار ار نیست
زو چرا کرسی بیداد بفریاد آمد
لرزه بر پیکر بیداد گر افتد نه عجب
کاین خداوند پی مالش بیداد آمد
بیستون باشد اگر دشمن سنگین دل ما
خامه او به اثر تیشه فرهاد آمد
علم هایی که خدا ریخته در سینه وی
بشمر بیش ز هفتاد و ز هشتاد آمد
عدل در بارگهش خادم دیرینه بود
عقل در پیشگهش کودک نوزاد آمد
مصرع مطلع مامقطع مقطوعه نکوست
مژده ای دل که زره قافله داد آمد
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۸۹
چو زد تکیه بر تخت سلطان دانش
به فرهنگ شد بسته پیمان دانش
ز شرق هنر تافت خورشید دولت
برآمد در حکمت از کان دانش
به هنجار سیارگان گشت روشن
چراغ هدایت در ایوان دانش
ز بند ستم جان کیخسرو دین
رها شد به تعلیم پیران دانش
چو افراسیاب اندر آب سیه شد
سپاه جهالت ز دستان دانش
بریدند زنجیر زندان غم را
حریفان دانا بسوهان دانش
اساطیر پیشینیان را حکیمان
بشستند با آب برهان دانش
نه بینی که بر باد گسترده اینک
بساط جلالت سلیمان دانش
بآهنگ مزمار داودی آید
بگوش خرد پند لقمان دانش
بسنج ای پسر قدر دانش که دانش
گرامی بود نزد یزدان دانش
ازیرا بد و خوب کردار مردم
نسنجد خدا جز بمیزان دانش
دل ملک شد روشن از نور حکمت
تن خلق شد زنده از جان دانش
ز پیروزی ثروت و علم و عزت
نمودند ستوار بنیان دانش
وزین چار عنصر نهادند بر جا
بمعماری همت ارکان دانش
دبستان دانش فراهم شد اینک
بنیروی فرهنگ و فرمان دانش
برومند و سرسبز شد بار دیگر
نهال ادب در دبستان دانش
پرنس ارفع الدوله گز نام پاکش
سجل شد بهر نامه عنوان دانش
بگسترد بر عالمی ذیل رحمت
ازیرا فراخ است دامان دانش
یکی دانش آباد آورده پیدا
بتحقیق پیدا و پنهان دانش
تو گوئی که بگشود بر روی مردم
در باغ فردوس رضوان دانش
ابوالخیر محی السنن میر یحیی
که تفسیر عقلست و تبیان دانش
بدو روشنی یافت چشم بصیرت
وزو گشته ستوار ستخوان دانش
پدر نام یحیی نهادش ازیرا
ز کلکش چکد آب حیوان دانش
بترتیب این کار همداستان شد
وزو خرمی یافت بستان دانش
کنون شاید از خلق گیتی سراسر
شود چون امیری ثناخوان دانش
به فرهنگ شد بسته پیمان دانش
ز شرق هنر تافت خورشید دولت
برآمد در حکمت از کان دانش
به هنجار سیارگان گشت روشن
چراغ هدایت در ایوان دانش
ز بند ستم جان کیخسرو دین
رها شد به تعلیم پیران دانش
چو افراسیاب اندر آب سیه شد
سپاه جهالت ز دستان دانش
بریدند زنجیر زندان غم را
حریفان دانا بسوهان دانش
اساطیر پیشینیان را حکیمان
بشستند با آب برهان دانش
نه بینی که بر باد گسترده اینک
بساط جلالت سلیمان دانش
بآهنگ مزمار داودی آید
بگوش خرد پند لقمان دانش
بسنج ای پسر قدر دانش که دانش
گرامی بود نزد یزدان دانش
ازیرا بد و خوب کردار مردم
نسنجد خدا جز بمیزان دانش
دل ملک شد روشن از نور حکمت
تن خلق شد زنده از جان دانش
ز پیروزی ثروت و علم و عزت
نمودند ستوار بنیان دانش
وزین چار عنصر نهادند بر جا
بمعماری همت ارکان دانش
دبستان دانش فراهم شد اینک
بنیروی فرهنگ و فرمان دانش
برومند و سرسبز شد بار دیگر
نهال ادب در دبستان دانش
پرنس ارفع الدوله گز نام پاکش
سجل شد بهر نامه عنوان دانش
بگسترد بر عالمی ذیل رحمت
ازیرا فراخ است دامان دانش
یکی دانش آباد آورده پیدا
بتحقیق پیدا و پنهان دانش
تو گوئی که بگشود بر روی مردم
در باغ فردوس رضوان دانش
ابوالخیر محی السنن میر یحیی
که تفسیر عقلست و تبیان دانش
بدو روشنی یافت چشم بصیرت
وزو گشته ستوار ستخوان دانش
پدر نام یحیی نهادش ازیرا
ز کلکش چکد آب حیوان دانش
بترتیب این کار همداستان شد
وزو خرمی یافت بستان دانش
کنون شاید از خلق گیتی سراسر
شود چون امیری ثناخوان دانش
ادیب الممالک : غزلیات
شمارهٔ ۶
شنیدم کودکی گفتا به همشاگرد خود یارب
بمیرد این معلم کز جفایش جان ما بر لب
بگفتش سودنی زین کار زیرا دیگری آید
بجایش گر فرج خواهی بگو ای کاشکی امشب
شکستی تخته تعلیم و بابا رفتی از دنیا
بر افتادی الف تا باء و ویران گشتی این مکتب
مرو شو لوح قانون تا نخواند مر ترا قاضی
مکن انگشت در سوراخ و راحت باش از عقرب
مرو در زیر بار عقل و از تکلیف فارغ زی
برآور بیخ صفرا تا نفرساید تنت از تب
کجا دیوان و دیوانی است از دیوان مگردان رخ
کجا قانون و قانونی است بی قانون مجنبان لب
بمیرد این معلم کز جفایش جان ما بر لب
بگفتش سودنی زین کار زیرا دیگری آید
بجایش گر فرج خواهی بگو ای کاشکی امشب
شکستی تخته تعلیم و بابا رفتی از دنیا
بر افتادی الف تا باء و ویران گشتی این مکتب
مرو شو لوح قانون تا نخواند مر ترا قاضی
مکن انگشت در سوراخ و راحت باش از عقرب
مرو در زیر بار عقل و از تکلیف فارغ زی
برآور بیخ صفرا تا نفرساید تنت از تب
کجا دیوان و دیوانی است از دیوان مگردان رخ
کجا قانون و قانونی است بی قانون مجنبان لب
ادیب الممالک : غزلیات
شمارهٔ ۶۳ - در وصف پرنس ارفع الدوله
بنور عقل نخستین و ذات موجد دانش
به باب حکمت و محراب علم و مسجد دانش
که چون مؤید عدل است دانش از در حکمت
خدای جل جلاله بود مؤید دانش
امیر نویان والاپرنس ارفع دولت
که هم مؤسس عدل است و هم معهد دانش
بقول حجت ظاهر بذات طیب و طاهر
بعزم غالب و قاهر برأی مرشد دانش
بلعل کان بدخشان بچهره مهر درخشان
بفضل نایب عمل بعقل سید دانش
شکر ربوده حلاوت ز منظر شکرینش
گهر گرفته طراوت ز طبع جید دانش
مجو بواسطه عقد فضل و شمس قلاده اش
جز آن کسی که شد از جان و دل مقلد دانش
چو در وزارت عدلیه دست یافت تو گفتی
که گشت عدلیه بیت کمال و مولد دانش
«امیری » از پی تاریخ این اساس رقم زد
«نهال عدل نروید مگر ز مورد دانش »
به باب حکمت و محراب علم و مسجد دانش
که چون مؤید عدل است دانش از در حکمت
خدای جل جلاله بود مؤید دانش
امیر نویان والاپرنس ارفع دولت
که هم مؤسس عدل است و هم معهد دانش
بقول حجت ظاهر بذات طیب و طاهر
بعزم غالب و قاهر برأی مرشد دانش
بلعل کان بدخشان بچهره مهر درخشان
بفضل نایب عمل بعقل سید دانش
شکر ربوده حلاوت ز منظر شکرینش
گهر گرفته طراوت ز طبع جید دانش
مجو بواسطه عقد فضل و شمس قلاده اش
جز آن کسی که شد از جان و دل مقلد دانش
چو در وزارت عدلیه دست یافت تو گفتی
که گشت عدلیه بیت کمال و مولد دانش
«امیری » از پی تاریخ این اساس رقم زد
«نهال عدل نروید مگر ز مورد دانش »
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۳۶
استاد فاضلان سخنور ذکاء ملک
آن منشی جریده غرای تربیت
دانشوری که فضلش در گوش آسمان
آوازه در فکنده ز آوای تربیت
آن قائد سپاه معارف که از هنر
آراست صد کتیبه به صحرای تربیت
کلکش مشاطه وار ز رسم ادب نهاد
خالی به صفحه رخ زیبای تربیت
پیرایه یافت گردن دوشیزه ادب
از فیض بحر طبع گهر زای تربیت
اینک سزد که بنده به پاداش این کرم
از روی شوق بوسه زند پای تربیت
خواهم ز کردگار که تا روز رستخیز
منت نهد بخلق ز ابقای تربیت
روشن کند خدای تعالی روان ملک
از آفتاب چهر دلارای تربیت
آن منشی جریده غرای تربیت
دانشوری که فضلش در گوش آسمان
آوازه در فکنده ز آوای تربیت
آن قائد سپاه معارف که از هنر
آراست صد کتیبه به صحرای تربیت
کلکش مشاطه وار ز رسم ادب نهاد
خالی به صفحه رخ زیبای تربیت
پیرایه یافت گردن دوشیزه ادب
از فیض بحر طبع گهر زای تربیت
اینک سزد که بنده به پاداش این کرم
از روی شوق بوسه زند پای تربیت
خواهم ز کردگار که تا روز رستخیز
منت نهد بخلق ز ابقای تربیت
روشن کند خدای تعالی روان ملک
از آفتاب چهر دلارای تربیت
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۲۳۲ - از طرف احترام السیاده قائم مقامی مدیر مدرسه بنات اسلامی برای طبع در رقعه دعوت بانوان به مدرسه انشا فرموده
چو اندر سایه سلطان عالم حجت یزدان
امام العصر مولی الخافقین فرزند پیغمبر«ص »
بروز امتحان اندر دبستان بناتیه
که از بهرش بساط جشنی آرایم بزیب وفر
تقاضا دارم از الطاف بی پایان در آن ساعت
ز تشریف قدوم خود دهد این بزم را زیور
فروزد چهره در ایوان فرازد سایه بر کیوان
بنوشد چای و شربت کام شیرین سازد از شکر
ببیند دختران را از ره علم است و خوشبختی
تقدم بر پسر می جوید از علم و هنر دختر
امام العصر مولی الخافقین فرزند پیغمبر«ص »
بروز امتحان اندر دبستان بناتیه
که از بهرش بساط جشنی آرایم بزیب وفر
تقاضا دارم از الطاف بی پایان در آن ساعت
ز تشریف قدوم خود دهد این بزم را زیور
فروزد چهره در ایوان فرازد سایه بر کیوان
بنوشد چای و شربت کام شیرین سازد از شکر
ببیند دختران را از ره علم است و خوشبختی
تقدم بر پسر می جوید از علم و هنر دختر
ادیب الممالک : مثنویات
شمارهٔ ۴ - آزمند خسیس
آزمندی هواپرست و خسیس
در دهی بود کدخدا و رئیس
داشت مرغی ظریف و زرین بال
تیز پرهمچو شاهباز خیال
هر زمان زاغ شب بچرخ بلند
خایه زر بطشت سیم افکند
مرغ او هم در آشیان زمین
هشتی از مهر بیضه زرین
وزن آن بیضه از هزار درم
نه فزون آمدی بسنگ و نه کم
آزمند سفیه و ابله خام
یافت زین مایه ثروتی بدوام
هر سحرگه ز خواب بر می خواست
بخت دادی نویدش از چپ و راست
چون خروس سحر گشودی پر
بود در زیر مرغ بیضه زر
خواجه آن بیضه را باستعجال
برگرفتی ز مرغ زرین بال
سوی بازار برده می بفروخت
هر چه افزون ز خرج بود اندوخت
روزی آن آزمند با خود گفت
چند باشم بدین قناعت جفت
تا بکی زین شکار دست آموز
بستانم وظیفه روز بروز
تا بکی آب برکشم از چاه
جست باید بسوی دریا راه
بیشک این مرغ را بخانه دل
کارگاهی است ما از آن غافل
بیشک از چینه دان و قلب و جگر
راه دارد بسوی معدن زر
گنجها را بگنجخانه نهد
تخمی از آن در آشیانه نهد
در دل اندوخته است مایه زر
می فریبد مرا بخایه زر
باید آن گنج خانه را دریافت
شکمش بر درید و سینه شکافت
تا بکان زر درست رسم
سوی انجام از نخست رسم
پس دل مرغ را درید از هم
جستجو کرد از اندرون و شکم
دید جز رودهای پرخم و پیچ
نیست وز زر خبر ندارد هیچ
طمع خام را زدم دامن
آتشش سوخت نان پخته من
این مثل با تو گفتم ای فرزند
تا نیندازدت طمع دربند
تا نیفتی چو غافلان در راه
بهوای هریسه اندر چاه
گر فتادی درون چنبر آز
نرهی زان بروزگار دراز
تا توانی بگرد آز مگرد
که سیه روزی آرد آز بمرد
دل بزنجیر حرص و آز مبند
ریسمان طمع دراز مبند
بامید خزانه وهمی
زرت از کف مده ز کج فهمی
با کم خود بساز تا ز طمع
نشوی مبتلای سوک و جزع
میوه شاخ حریص بی برگی است
اشتها مایه جوانمرگی است
مصطفی عز من قنع فرمود
هم چنین ذل من طمع فرمود
کز قناعت بزرگوار شوی
وز طمع رو سیاه و خوار شوی
در دهی بود کدخدا و رئیس
داشت مرغی ظریف و زرین بال
تیز پرهمچو شاهباز خیال
هر زمان زاغ شب بچرخ بلند
خایه زر بطشت سیم افکند
مرغ او هم در آشیان زمین
هشتی از مهر بیضه زرین
وزن آن بیضه از هزار درم
نه فزون آمدی بسنگ و نه کم
آزمند سفیه و ابله خام
یافت زین مایه ثروتی بدوام
هر سحرگه ز خواب بر می خواست
بخت دادی نویدش از چپ و راست
چون خروس سحر گشودی پر
بود در زیر مرغ بیضه زر
خواجه آن بیضه را باستعجال
برگرفتی ز مرغ زرین بال
سوی بازار برده می بفروخت
هر چه افزون ز خرج بود اندوخت
روزی آن آزمند با خود گفت
چند باشم بدین قناعت جفت
تا بکی زین شکار دست آموز
بستانم وظیفه روز بروز
تا بکی آب برکشم از چاه
جست باید بسوی دریا راه
بیشک این مرغ را بخانه دل
کارگاهی است ما از آن غافل
بیشک از چینه دان و قلب و جگر
راه دارد بسوی معدن زر
گنجها را بگنجخانه نهد
تخمی از آن در آشیانه نهد
در دل اندوخته است مایه زر
می فریبد مرا بخایه زر
باید آن گنج خانه را دریافت
شکمش بر درید و سینه شکافت
تا بکان زر درست رسم
سوی انجام از نخست رسم
پس دل مرغ را درید از هم
جستجو کرد از اندرون و شکم
دید جز رودهای پرخم و پیچ
نیست وز زر خبر ندارد هیچ
طمع خام را زدم دامن
آتشش سوخت نان پخته من
این مثل با تو گفتم ای فرزند
تا نیندازدت طمع دربند
تا نیفتی چو غافلان در راه
بهوای هریسه اندر چاه
گر فتادی درون چنبر آز
نرهی زان بروزگار دراز
تا توانی بگرد آز مگرد
که سیه روزی آرد آز بمرد
دل بزنجیر حرص و آز مبند
ریسمان طمع دراز مبند
بامید خزانه وهمی
زرت از کف مده ز کج فهمی
با کم خود بساز تا ز طمع
نشوی مبتلای سوک و جزع
میوه شاخ حریص بی برگی است
اشتها مایه جوانمرگی است
مصطفی عز من قنع فرمود
هم چنین ذل من طمع فرمود
کز قناعت بزرگوار شوی
وز طمع رو سیاه و خوار شوی
ادیب الممالک : فرهنگ پارسی
شمارهٔ ۲۸ - هفت اندام مردم نمازی
ادیب الممالک : فرهنگ پارسی
شمارهٔ ۴۵ - در شمار اعداد از یک تا کاترلیون
از یکی تا ده بگو آن، دو، تروا، کاتر، سنگ
سیزدهست، ویت نف، دگر دیز است در سر و علن
عشر ثانی انز، دوز است و تریز آنگه کاترز
گنزوسیزو دیزست و دیزویت و دیزنف دان وون
یازده دوازده سیزده چهارده
پانزده شانزده هفده هجده نوزده بیست
پس ترانت است و کارانت آنگاه سنکانت آمده
هم سواسانت و سواسان دیز شد با کاترون
سی چهل پنچاه
شصت هفتاد هشتاد
کاترون دیز است و سان و میل و میلیون آنگهی
هست بیلیون و ترلیون کاترلیون بی سخن
نود صد، هزار
سیزدهست، ویت نف، دگر دیز است در سر و علن
عشر ثانی انز، دوز است و تریز آنگه کاترز
گنزوسیزو دیزست و دیزویت و دیزنف دان وون
یازده دوازده سیزده چهارده
پانزده شانزده هفده هجده نوزده بیست
پس ترانت است و کارانت آنگاه سنکانت آمده
هم سواسانت و سواسان دیز شد با کاترون
سی چهل پنچاه
شصت هفتاد هشتاد
کاترون دیز است و سان و میل و میلیون آنگهی
هست بیلیون و ترلیون کاترلیون بی سخن
نود صد، هزار
ادیب الممالک : فرهنگ پارسی
شمارهٔ ۴۹ - قطعه به بحر رمل در اسامی انگشتان به عربی و فارسی و فرانسه به ضمیمه بعضی لغات دیگر از فرانسه محتوی بر شش بیت
نام پنج انگشت را در سه زبان آرم به نظم
اندرین مقطوعه کامد بهتر از زر سبیک
اولین ابهام و پس سبابه وسطی بعد از آن
خنصر و بنصر به تازی گفتمت دریاب نیک
در زبان پارسی شد نامشان بی گفتگو
شست و دشنامی میانه همچو بنیام و کلیک
باز در لفظ فرانسه پوس، و اندکس، آمده
بعد از آن مدیوس، و انولر، اری کولر، ولیک
بند انگشتان بود فالانژو انگشتان دوا
امبر، سایه تاج کو، رن هم ترن باشد اریک
اورس خرس است و هین کفتار و پانتر یوزدان
سوسمار آمد لزارو هست قنفذ پرک اپیک
اندرین مقطوعه کامد بهتر از زر سبیک
اولین ابهام و پس سبابه وسطی بعد از آن
خنصر و بنصر به تازی گفتمت دریاب نیک
در زبان پارسی شد نامشان بی گفتگو
شست و دشنامی میانه همچو بنیام و کلیک
باز در لفظ فرانسه پوس، و اندکس، آمده
بعد از آن مدیوس، و انولر، اری کولر، ولیک
بند انگشتان بود فالانژو انگشتان دوا
امبر، سایه تاج کو، رن هم ترن باشد اریک
اورس خرس است و هین کفتار و پانتر یوزدان
سوسمار آمد لزارو هست قنفذ پرک اپیک
ادیب الممالک : فرهنگ پارسی
شمارهٔ ۵۱ - در تعداد پایتخت دول عالم
ای دبستان فضل را شاگرد
در لب خود حدیث من کن ورد
تا بعون خدای عزوجل
بشمرم بر تو پای تخت دول
مرکز ملک جم بود «تهران »
«پکن » از چین و «کابل » از افغان
هند «کلکته » مصر «قاهره »دار
«توکیو» از ژاپن و حبش «گندار»
«فاس » از مارک است «بیرمه » سیام
ترک «قسطنطینه » دان به تمام
مجر وتمسه راست شهر«وین »
از سوس «برن » و از گرگ «آتن »
«لیزبون » پرتغال و «لاهه » هلند
ز انگلیس است «لندن » و «ایرلند»
پای تخت فرانسه «پاریس »
مرکز روس «پطربورغ » نویس
«مادرید» است زان اسپانی
«برلن » است از پروس و آلمانی
هم «بلگراد» راز سرببی بین
ز آن مونته نگرو بود «ستین »
از دانیمارک خود «کپنهاک » است
کاندران لعبتان چالاک است
چون ز ارض جدید رفت سخن
از اتازونی است «واشنتن »
شهر «مکزیک » زان مکسیکر
«بگتا» از کلمپ و «لیما» پرو
«سان دوزه » ز آن «کاستاریکا» گیر
از «برازیل » «یوژانر» پذیر
«سان تیاگو» ز «شیلی » است اما
«کاراکاس » است از «ونه زویلا»
در لب خود حدیث من کن ورد
تا بعون خدای عزوجل
بشمرم بر تو پای تخت دول
مرکز ملک جم بود «تهران »
«پکن » از چین و «کابل » از افغان
هند «کلکته » مصر «قاهره »دار
«توکیو» از ژاپن و حبش «گندار»
«فاس » از مارک است «بیرمه » سیام
ترک «قسطنطینه » دان به تمام
مجر وتمسه راست شهر«وین »
از سوس «برن » و از گرگ «آتن »
«لیزبون » پرتغال و «لاهه » هلند
ز انگلیس است «لندن » و «ایرلند»
پای تخت فرانسه «پاریس »
مرکز روس «پطربورغ » نویس
«مادرید» است زان اسپانی
«برلن » است از پروس و آلمانی
هم «بلگراد» راز سرببی بین
ز آن مونته نگرو بود «ستین »
از دانیمارک خود «کپنهاک » است
کاندران لعبتان چالاک است
چون ز ارض جدید رفت سخن
از اتازونی است «واشنتن »
شهر «مکزیک » زان مکسیکر
«بگتا» از کلمپ و «لیما» پرو
«سان دوزه » ز آن «کاستاریکا» گیر
از «برازیل » «یوژانر» پذیر
«سان تیاگو» ز «شیلی » است اما
«کاراکاس » است از «ونه زویلا»