عبارات مورد جستجو در ۳۲۸۷ گوهر پیدا شد:
عطار نیشابوری : دفتر اول
در خطاب کردن با دل در رموز معانی فرماید
الا ای دل چو جوهر باز دیدی
چرا در آینه تو ناپدیدی
الا ای دل کجا آخر فتادی
گریزان از برم مانند بادی
الا ای دل نمیدانم کجائی
که این دم اوفتاده در فنائی
الا ای دل نمیدانم که چونی
نهانی در درون و در برونی
الا ای دل نمیدانم ز دیدت
ولی ماندم دراین گفت و شنیدت
الا ای دل کجائی مرحبا هان
دمی بنمای خود را در لقا هان
الا ای دل تو جانی در حقیقت
که بسپردی در او راه شریعت
دلا جانی کنون در هر دو عالم
ز تو پیدا شده سرّ دمادم
توئی آن جوهری کز ذات بیچون
در اینجا آمدی تو غرقه در خون
میان خاک و خون شادان نشستی
در از عالم بروی خویش بستی
میان خون بماندی خاک بر سر
عجب افتادی این دم زار بنگر
میان خون نشستی زار و مجروح
بدیدی عاقبت هم قوت ازروح
میان خاک خون خوردی بهرحال
که نامم باز دیدی عین احوال
چرا در پردهای گم کردهٔ راه
مگر حیران شدی در دیدن شاه
چرا در پردهٔ خود باز مانده
میان چار طبعِ آز مانده
چرا در پردهٔ بردار آواز
که تا آئی ز یکتائی به پرواز
چرا در پردهٔ بخرام بیرون
بسوزان پرده را با هفت گردون
دلا یک دم رها کن آب و گل را
صلای عشق در ده اهل دل را
به پرّواز جهان قدس شو زود
عیان کن بی صفت دیدار معبود
رها کن صورت و معنی نظر کن
دل خود ای دل از جانان خبر کن
در اینجا چون دمادم راه داری
نظر دائم به عین شاه داری
در اینجا دیدهٔ دیدار جانان
دمادم میکنی تکرار جانان
در اینجا دیدهٔ سرّ الهی
ببین دیدارتو در ماه و ماهی
در اینجا کردهٔ احوال معلوم
تو دادی در حقیقت داد مفهوم
در اینجا باز دیدستی عیانی
تو میبینی بخود راز نهانی
جهان جان تودیدی، دل نمودن
چواندر عاقبت آن در گشودن
جهان جان و دل هر دو یکی است
بنزدیک محقق بیشکی است
بسی خون خورد اندر پرده سازی
نبود این پرده اینجاگه بازی
بسی خون خورد اینجا دل نهانی
که تادیدار دید از عین فانی
بسی خون خورد دل درکار راهش
که تادر عشق میدارد نگاهش
بسی خون خورد و از خون گشت پیدا
ولیکن هم عیان گردد هم اینجا
بسی خون بایدت خوردن در این راه
که تا بینی در آنجاروی دلخواه
بسی خون بایدت خوردن بناکام
که تادر عاقبت بینی سرانجام
بسی خون بایدت خوردن بدنیا
که تا یابی همی آخر تو عقبا
ترا این چنبر گردون فروبست
چرا در کردن چنبر کنی دست
اگرگردون نبودی نامساعد
نگشتی خاک چندین سیم ساعد
تو میخواهی کز این چنبر ببازی
برون تازی تو همچون مرد غازی
همی خواهی کز این چنبر جهی تو
قدم بیرون این چنبر نهی تو
قدم زین چنبر آن ساعت توانی
که جان بر چنبر خلقت رسانی
از این چنبر بسی جانها ربودند
همه در بهر او گفت وشنودند
از این چنبر بسی جانها ببردند
در این چنبر بزرگان جمله خوردند
در این چنبر عجایب رازها هست
ز یکی در یکی آوازها هست
در این چنبر که خورشید است گردان
نمیبینی تو یک مو راز پنهان
در این چنبر نمیبینی که هرماه
شود بگداخته ماهی زناگاه
در این چنبر نمود عرش و کرسی است
چه کرّوبی چه روحانی چه قدسیست
در این چنبر عیان گر باز بینی
در او انجام و هم آغاز بینی
در این چنبر نمودی صورت خویش
نمود عقل و عشق و کفر باکیش
در این چنبر نمودار بهشتست
که در او طینت آدم سرشتست
در این چنبر عیان راز باشد
کسی کو را دو چشمش باز باشد
در این چنبر ببیند خویش گردان
یقین خود را از او تو پیش گردان
در این چنبر چرا دل تنگ گشتی
درون مزرعه تخمی نکشتی
نشیب چنبرت یک مرغزار است
که دلها اندر آن چون مرغ زار است
در این چنبر که داری مزرعه زار
نمیدانی تو مر اسرار آن یار
در این چنبر چه بندی خویش را باز
برون جه تا که گردی محرم راز
بسی ره کرده زان سر بدین سر
اگر باور نمیداری تو بنگر
بسی ره کرده و خود بدیدی
که تا بر خون دل آنجا رسیدی
بسی ره کردهٔ در پرده نور
که اینجا آمدستی از ره دور
بسی ره کرده و دیدی تو خود باز
ولی نادیدهٔ انجام و آغاز
هزاران پرده در پرده گذشتی
که تا از سرّ کل آگاه گشتی
هزاران پرده در پرده بریدی
میان خون در اینجا آرمیدی
هزاران پرده اینجا رفتهٔ تو
چو میگویم مگر خوش خفتهٔ تو
بصد انواع گشتی درحقیقت
سپردی بی صور ره بر حقیقت
بصد انواع بیرون آمدی تو
که تادر عاقبت دلخون شدی تو
هزاران دور پیچاپیچ داری
که تا این دم نمودی هیچ داری
بهر صورت که میآئی تو بیرون
یکی هستی عجایب طرفه معجون
در این حقّه که پر از جوهر آید
در او دیدار ماه و اختر آید
جهان زین حقه بیشک پایدار است
که در این حقّه جوهر بیشمار است
در این حقه نگون افتادهٔ تو
عجایب بی غمی دل سادهٔ تو
توئی آن نطفهٔ افتاده اینجا
که خواهی ماند بس دل ساده اینجا
توئی در حقّهٔ صورت گرفتار
چو موری لنگ افتادی چنین زار
چو معجونی تو اندر حقّه باشی
نکو بنگر که خود زینسان قماشی
رهت دورست و خفته بختت آمد
تنت عریان ودل بی رختت آمد
نمیدانی که در اوّل چه بودی
که این لحظه تو در گفت و شنودی
ندانی کاین زمان اندر کجائی
فتاده در دهان اژدهائی
در این چاه بلا ماندی چون بیژن
نهادی بر دلت بار زر و زن
در این چاه بلا ماندی چو یوسف
نکردی یک دمی اینجا تأسّف
توئی یوسف درون چه فتاده
عجایب همچو خاک ره فتاده
ترا یوسف درون چاه ماندست
دلت در خون و خاک راه ماندست
ترا یوسف شده درچاه تاریک
نمیدانی تو این اسرار باریک
دریغا یوسفت اندر چاه افتاد
نمیدیدی که از ناگاه افتاد
توئی یوسف درون چه فتادی
دل اندر حکم کلّی زان نهادی
ولی چون یوسف از این چه برآید
نمودش جسم و جان ودل رباید
جمال یوسف ناگاه ازچاه
برآید یابد او بس رفعت و جاه
نشیند وآنچه کردی باز بینی
نظر کن روی او تا راز بینی
چو ازچاهت برآید یوسف جان
نماید راز در این جای پنهان
ز عشقت بیقرار آید دل و تن
شود اسرار کلّی جمله روشن
عطار نیشابوری : دفتر اول
حکایت روباه و بچاه شدن او
مگر میرفت آن روباه شادان
دوان هر سوی در کوُه و بیابان
رسید از ناگهان نزدیک راهی
بکنده بر سر آن راه چاهی
چهی بس دور و دلوی بسته بر او
سخن بشنو زمن ای مرد نیکو
درون چاه روباهش نظر کرد
یکی روباه دیگر دید پر درد
درون آب عکس خود بدید او
درآمد زود در گفت و شنید او
اشارت کرد دست خود ز بالا
اشارت کرد روبه نیز ز آنجا
هر آن فعلی که او از خویش میکرد
درون چاه او بیخویش میکرد
بخود میگفت آن روباه بالا
که من میخواند او باید شد آنجا
درون باید شدن تا او ببینم
حقیقت اینست اسرار یقینم
درون چاه جست او از بُن آب
فرو شد جان فتاد آنجا بغرقاب
چه اندر آب چه ناگه جهید او
بجز خود هیچکس آنجا ندید او
شنای چند کرد و سُست تن شد
ز نومیدی جان بی خویشتن شد
نه بتوانست بیرون شد از آنجا
میان آب او میکرد غوغا
بخود میگفت خود کردم چگویم
اگر این دم من اندر جستجویم
بدست خویش خود در چه فکندم
که داند کس که من ناگه فکندم
چو خود کردم چرا تاوان ستانم
کجا یابم در اینجا دوستانم
چو خود کردم بماندم در بلا من
درون آب غرقم مبتلا من
دریغا هیچکس فریادرس نیست
بماندم غرقه و غمخوار کس نیست
دریغ این چاه بُد کآمد به راهم
شدم غرقه ندیدم هیچ همدم
ندارد کس خبر دانم یقین من
نبودم اندرین سر پیش بین من
در این چاه اوفتادم بیخبر زار
دگر بینم منش چاه و وطن کار
ز دستم رفت هم جان دگر زود
نخواهد رفت اینجا بودنی بود
بسی اندیشه زینسان کرد روباه
نظر میکرد هر دَم بر سر چاه
ز ناگه غرقه شد تا جان بداد او
خوشا آنکس که اینجا داد داد او
میان آب جان ده در حیاتت
که اندر آب خواهد بُد مماتت
تو آن روباه پُر مکری و تلبیس
که افتادستی اندر چاه ابلیس
بدیدی عکس خود برسیرت آب
نمیدانستی اینجا عین غرقاب
که گردی ناگهان و جان دهی تو
نداری از تن و جان آگهی تو
ز دنبال صُوَر در چاه صورت
فتادستی تو ای روباه سیرت
بهر نقشی که میبازی ندانی
که خواهی گشت اندر چاه فانی
درون چاه خواهی اوفتادن
عجائب خویش را بر باد دادن
عطار نیشابوری : دفتر اول
پسر در اعیان حقیقت کل گوید
منم دریای لاهوتی اسرّار
که در دریا شوم من ناپدیدار
منم دریای علم وحکمت حق
که خواهم گفت اینجا راز مطلق
منم دریای دید جمله مردان
که از بهر من است این چرخ گردان
منم دریای بیچون و چگونه
که کردم جمله کشتی باژگونه
منم دریای علم و بحر تنزیل
که صورت را کنم اینجای تبدیل
در این دریا منم بابا الهی
گواهی میدهندم مرغ و ماهی
در ین دریا منم اللّه بنگر
نمود دید الا اللّه بنگر
منم بابا نمود دید اللّه
در این دریا منم عین هواللّه
منم منصور وبنمایم ترا دید
که میگوئی ابا من عین تقلید
پدر در بحر افکندیم خود را
کنون بنگر مگو تو نیک و بد را
منم اینجا خدای هر دو عالم
درون بحر من سرّ دمادم
نمایم ای پدر در عین هستی
نخواهم همچو من در بت پرستی
منم بابا در این بحر هدایت
ولیکن این زمان عین عنایت
منم این دم ز وصل خود عنایت
کنم تحقیق بابا در پناهت
همه در من، من اندر جملگی گم
شدستم همچو قطره بحر قلزم
منم بابا در اینجا عین توحید
مگو با من دگر از راه تقلید
همه خلقان کشتی مانده در وی
در آن دریا و آن مستی و آن می
که بُودِ او از آن کشتی برون بود
حقیقت آفرینش رهنمون بود
همه دریا شده مستغرق او
اگر تو واقفی این راز برگو
مدان این راحکایت جز معانی
سزد گر این حکایت خود بخوانی
بپا برخواست آن قطب سرافراز
که او را بود کلّی عزّت و ناز
نمود واصلان بودست منصور
کجا همچون که او باشی تو مشهور
چنین گفت ای پدر اکنون وداعست
مرا زین دیدن دریا صداعست
وداعت کردم و خواهم شدن زود
ز بهر شرع از من باش خشنود
که ما را سرّ اسرارست اینجا
نمود من بسی کارست اینجا
اگرچه در کتابم می تو کردی
ز حد شرع بر من سعی بردی
شدم من حافظ قرآن و اسرار
نمود خود از آن دیدم سزاوار
بسی اسرار دانستم پدر من
کجا یابم ز ذات خود خبر من
دهم با تو نشانی این زمان شاد
که اسرار من اندر ملک بغداد
شود پیدا زبعد شصت و یکسال
مرا اینست اینجاگاه احوال
کنون بر قدر سرّی میگشایم
ولی دیدار با تو مینمایم
خدا بخشیده ما را هر دو عالم
که من دارم عیان عین آدم
خدا بخشید وهم از حق شود راست
بحکمت باز دید من بیاراست
ولیکن جرعهٔ خوردیم اینجا
که از مستی من حیرانست دریا
همه هستی دریاهای عالم
کجا گنجد که پیش ماست شبنم
مرا زان خمّ می جامی بدادند
مرا از کان کُل کامی بدادند
ز جام عشق دل رفت وشدم جان
ز پیدائی خود هستیم پنهان
خدا را عین جزو و کل بدیدم
در این دریا بدید حق رسیدم
در این دریا ببردم عین تحقیق
که جوهر یافتم از عین توفیق
پدر دریای وحدت جز یکی نیست
محقق را در این معنی شکی نیست
نخواندی سورة طلاه سراسر
ز موسی دار این معنی تو باور
درختی دید آن شب موسی از دور
ز صد ساله ره آنجا کُه پُر از نور
بیک جذبه بشد آن نیکبخت او
ز قربت تا سوی نور درخت او
همی زد آن درخت انّی انااللّه
که واصل بود ای بابا در این راه
از آنی در انااللّه بود پر نور
که حق کردست این آیات مشهور
درختی این چنین گوید انااللّه
که گردد از نمود شاه آگاه
درختی این چنین واصل ببودست
که او را این شرف حاصل ببودست
درختی این چنین قربت بیابد
که در دیدار این وحدت بیابد
درختی این چنین گفتست این راز
بکرده پرده از اسرار کل باز
درختی این چنین مشهور بنمود
که موسی را عیان نور بنمود
درختی این چنین در منزلاتست
که گفتارش گشود مشکلاتست
درختی این چنین اسرار گفتست
روا باشد اگرچه در نهفتست
درختی یافتست این قربت دوست
که میداند که بود بودش از اوست
درختی یافتست اینجانمودار
که میگوید نمود سرّ اسرار
رواست انّی انااللّه گفتن او
که پنهان نیست گوهر سفتن او
رواست انّی انااللّه از درختی
ز وصل اینجا نگوید نیکبختی
رواست انّی انااللّه گر بگوئی
بوقتی کز خودی خود نکوئی
چو حق دیدم پدر در عین تحقیق
حقیقت حق شدم از سر توفیق
چو حق بودم من و واصل ببودم
نمود ذات او حاصل نمودم
چو حق دیدم فنای خود گزیدم
که در عین بقای کل رسیدم
چو حق دیدم شدم با حق در آنجاست
گواه مننمود حق ز دریاست
منم حق ای پدر بنموده رویم
ز شوق خویشتن در گفتگویم
منم حق هیچ باطل نیست ذاتم
ببین اکنون تو اعیان صفاتم
منم حق لیک تا وقتم درآید
نمودم سوی وصل کل درآید
ز حق در حق حقیقت من بگویم
اناالحق در میان مطلق بگویم
اناالحق گویم اندر ملک بغداد
ز عین عالم و معنی وهم داد
اناالحق گویم اینجا نیز من هم
نهم بر ریش و بر درد تو مرهم
اناالحق گویم و در حق شوم گم
مثال قطرهٔ در عین قلزم
اناالحق گویم و خواهم شدن من
حقیقت کل خدا خواهم بُدن من
اناالحق گویم و در حق نمودم
تو حق بین ای پدر گفت و شنودم
اناالحق گویم از دریای وحدت
فرو نوشم کنون در عین قربت
خدا با ماست با ما هیچکس نیست
نمود عشق جز اللّه بس نیست
خدا با ماست کن در ما نظر باز
حجاب از پیش خود بابا برانداز
خدا با ماست بابا این زمان بین
مرا در عین حق در آسمان بین
خدا با ماست جز من کس نبیند
کسی باید که همچون من ببیند
خدا با ماست در دریا و کشتی
پدر اکنون نظر کن تا چه کشتی
خدا با ماست و اندر گفتگویست
هزاران سر در این دریا چو گویست
در این دریا منم اللّه مطلق
زده دم همچو مردان از اناالحق
اناالحق میزنم بابا و گفتم
جواب خود زحق کلّی شنفتم
اناالحق میزنم در عین دریا
نخواهیدم دگر دیدن در اینجا
اناالحق میزنم بر جوهر بحر
که کردستم حقیقت لطف را قهر
اناالحق میزنم و اندر بیانم
چو دریا من ابا نام و نشانم
اناالحق میزنم چون جمله دیدم
اگر بینی مرا هم ناپدیدم
اناالحق حق ز دست ای باب دریاب
در این دریا چو کشتی عین غرقاب
در این کشتیِ تن دریا نظر کن
پس آنگه این تن شیدا نظر کن
در این کشتی تویی جان و دل من
که بنمودستی این آب و گل من
در این کشتی بماندی و بمانی
که از رمزم پدر موئی ندانی
حقیقت گر تو خواهی آمدن بین
مرا بنگر کنون و کل مرا بین
بیا تا همسفر باشیم با هم
چو من شو تا شوی در عشق محرم
بیا تا بگذریم از عین دریا
ز دریای دگر گردیم یکتا
در آن دریا که این دریا از آنست
که این یک قطره زان عین العیانست
در آن دریا قدم زن با من ای باب
نمود عشق من اینجا تو دریاب
در آن دریا قدم زن تا شوی گل
رهی یکبارگی از رنج وز ذل
در آن دریا قدم زن تا الهی
شوی بیشک یکی در ماه و ماهی
در آن دریا قدم زن در قدم تو
اگر داری نمود دم بدم تو
در آن دریا قدم زن تا شوی یار
پدر یکی شهر اینجای بسیار
در آن دریا ترا یکی نمایند
ترا عین نمود کل فزایند
در آن دریا نبینی دید کشتی
بوقتی کز صور اندر گذشتی
در آن دریا منم حق الیقینم
نمود اوّلین و آخرینم
در آن دریا یکی دیدم سراسر
نهاده جان و دل او را برابر
در آن دریا شدم بیخود ابا خود
نمیگنجد در آن دریا چرا بد
در آن دریا همی یکسان نمودم
از آن دریا من این برهان نمودم
در آن دریا نمودندم همه راز
بدیدم اندر او انجام و آغاز
در آن دریا همه جانست و جانان
نمودش عین پیدایست و پنهان
در آن دریا حقیقت نور دیدم
نظر کردم به کل معبود دیدم
در آن دریا نمیگنجد سر و پای
کجا باشد در آنجا بود دنیای
عطار نیشابوری : دفتر اول
در جواب دادن پیر دانا و استعانت کردن و یاری خواستن فرماید
بدو گفت ای دل و جان دستگیرم
که تو هستی جوان، من زار و پیرم
تو خواهی رفت میدانم یقین من
ببین در اولین و آخرین من
زمن فارغ مشو یک لحظه ای پیر
بهرکاری مرا میبین بتدبیر
مرا کن یاد در هر کار دشوار
که من بنمایمت اینجای دیدار
بهرحالی مرا مگذار از یاد
که تا باشی زِیاد من تو دلشاد
بجز من هیچ شاهی را مبین تو
بجز من هیچ راهی را مبین تو
که اندر جملهٔ کون و مکانم
نمود راز هر کس من بدانم
منم دانا در اسرار هر کس
بگاهی گر بود صبح تنفّس
مرا این لحظه میخوان بازدان راز
حجاب از پیش خود کلّی برانداز
طلب کن در میان جان مرا بین
نمود انس و جان در جان مرا بین
حقیقت چون مرا جوئی بیابی
بوقت صبح چون نزدم شتابی
بوقت صبحدم چشمت شود نور
بوقت صبح شه یابی ز منصور
بوقت صبح دل را تازه یابی
همه ذرات در آوازه یابی
بوقت صبح ذرّات دو عالم
نموداری کنند اینجا دمادم
هران خلعت کز این درگاه پوشند
چو آید صبحدم آنگاه پوشند
چو پیدا شد جمال صبحگاهی
بخواه آن سر که از ما می تو خواهی
برآر از سینهٔ پرخون دم پاک
که بسیاری دمد این صبح در خاک
بوقت صبح دل را شاد گردان
حقیقت جان ودل آباد گردان
زبان بگشای و با من راز میگوی
غم دیرینهٔ خود باز میگوی
که هر حاجت که خواهی آن برآرم
که من در جان و دل پروردگارم
ز من ای پیر تا تو نیست موئی
میان ما است بیشک های و هوئی
ز من ای پیر تا تو نیست بسیار
حجاب این صورتست از پیش بردار
ز من ای پیر تا تو یک دم آمد
که این دم با دم من همدم آمد
ز من ای پیر تا تو هست خورشید
که همچون نور باشد لیک جاوید
من و تو هر دو در یکی بدیدیم
که جز دیدار خود چیزی ندیدیم
من و تو در یکی دیدیم پیدا
ز یک ذاتیم اینجاگه هویدا
من و تو هر دو چون کشتی و آبیم
که با یکدیگر اینجا درشتابیم
ز یک کانیم و یک گوهر پدیدار
شدستیم اینچنین پیر و پر اسرار
نهایت نیست اینجا دیدن ما
که داند این زمان گردیدن ما
چو ما هر دو یکی باشیم با هم
نگنجد هیچ شادی نیز در غم
ولی اینجا تفاوت از صوردان
که در دریا تو کشتی درگذر دان
نماند نقش کشتی هیچ در آب
ز ناگاهی پذیرد زود غرقاب
جهان و هرچه در هر دو جهان است
چو بینی اندر این دریا نهانست
دوائی دارد اینجا حُسن فانی
که بی صورت نماند این معانی
زاوّل هرچه میبینی سرآید
نمودار جهان دون سرآید
عطار نیشابوری : دفتر اول
در عیان پسر و اسرار منصور و اجازت از پدرخواستن فرماید
چو منصور این حقیقت راست برگفت
نمود جوهر اسرار بر سُفت
در آن دریا بصورت برخمید او
ز چشم جمله گشتش ناپدید او
مثال برق آنجاگاه بشتافت
چه کس باشد کز این معنی خبر یافت
پدر چون دید آن سرّ عجائب
عجائب ماند آنجا زین غرائب
بزد یک نعره و خاموش شد او
در آن عین خودی بیهوش شد او
چو پیر آن دید اندر حالت افتاد
برآورد آن زمانش پیر فریاد
که ای جان جهان آخر کجائی
ندانم تا برم دیگر کی آئی
شدی غایب ز پیشم ناگهانی
نمیدانم من این سرّ را تو دانی
شدی غائب ولی در جان و جسمی
توئی گنج و درونم در طلسمی
کجا بینم ترا دیگر در این جای
برآورده خروش و بانگ و غوغای
تمامت خلق کشتی در تحیّر
بمانده بیخبر چون در صدف دُر
همه حیران در آن اسرار مانده
مثال نقطه در پرگار مانده
چو با خود آمد آنگه باب منصور
ز جان افتاده بود و از جهان دور
بر آوردش دم و یک نعره دربست
نمود خویشتن در ذات او بست
برون انداخت از کشتی وجودش
درون بحر شد دریای بودش
چو آن در عین آن دریا فتاد او
درون بحر بیخود جان بداد او
همه بحر جهان دید و جهان دید
ز خویشش دید آن راز نهان دید
بزد یک اللّه و وز جان برآمد
جهان جانستان بروی سرآمد
جهانا هرچه میخواهی کنون تو
که مر عهد یکایک بشکنی تو
وفاداری مجو زین کندهٔ پیر
که هر لحظه کند صد رأی و تدبیر
وفا هرگز مجو از وی بپرهیز
تو با او دیگر اینجاگاه مستیز
که او را هیچ اینجاگه وفا نیست
که کار او به جز جور و جفا نیست
جهانا چند خواهی گشت آخر
کرا خواهی مرا این هست آخر
جهانا طبع مردم خوار داری
که رسم تست مردم خوار داری
جهانا مهلتم ده تا زمانی
فرو گرییم ازدستت جهانی
کما بیشی من پیداست آخر
ز خون من چه خواهد خواست
جهان از مرگ من ماتم نگیرد
ز مشتی استخوان عالم نگیرد
جهانا مهلتم ده تا ببینی
نمود من اگر صاحب یقینی
کجا دانی تو اسرارم در اینجا
ترا بنمایم این اسرار اینجا
دلا خون خور در این بحر معانی
که قدر خویش هم اینجا ندانی
دلا خون خور که از خون آمدی تو
چگویم تا که خود چون آمدی تو
بخور خون که ترا خاکت خوُرَد باز
نمود تو بجای خود برد باز
میان آب می رو پاک جان شو
به عین عشق دیدار جهان شو
درون آب دریای جهانی
بگو تا چند از این کشتی دوانی
دلت شد با خبر زین سرّ دریا
حکایت کوش کردستی و بینا
نهٔ آگه که چون بودست رازت
رها کردی در اینجا شاهبازت
چونشناسی نمود سرّ مردان
از آنی چون فلک پیوسته گردان
سوی بحر فناشو همچو منصور
ز کشتی و ز باب خویش شو دور
سوی بحر فنا شو سوی یارت
میان آب دریا می چه کارت
خبر داری زجوهر زود بشتاب
نمود خویش در بغداد جان یاب
ز بغدادت اگر واقف شدستی
ز دید چشم و جان واقف شدستی
چرا چندین تو اندر بند خلقی
بدان ماند که حاجتمند خلقی
ز دنیا بگذر و از عین دریا
که در دریا نبینی جز که سودا
درون بحر جان انداز خود را
مگر کآگاه گردانی تو خود را
درون بحر شو تا راز بینی
حقیقت جوهر جان باز بینی
درون بحرمعنی هرکه ره برد
چو غوّاصا ره دلدار بسپرد
به جوهر در رسیدم چند گویم
بهر وصفی که میگویم چه گویم
چه گویم اندر این میدان فتاده
میان خاک بی جولان فتاده
منم بیچاره و حیران بمانده
چگوئی خوار و سرگردان بمانده
منم بیچاره اندر کوی دلدار
اگرچه راه بردم سوی دلدار
نه در دینم نه اندر کیش مانده
بسان کافری درویش مانده
در این دریای بی پایان فتاده
سراندر قعر این عمان نهاده
چو غوّاصی کنم در بحر اعظم
قدم می دارم اندر عشق محکم
چو غوّاصی کنم دُرها بیابم
پس آن گاهی سوی بالاشتابم
درون جان من بحریست در دید
که اینجا مینبینم جز که آن دید
درون جان من بحریست معنی
ندارم با کسی اینجای دعوی
منم عطّار کز بحر معانی
کنم هر ساعتی گوهر فشانی
منم دریا و کشتی رانده بی حد
شده فارغ ز بود نیک یا بد
منم عطّار و اسرار جهانم
حقیقت درّ معنی میفشانم
چو نقش من دگر عالم نبیند
کسی داند که او جانان گزیند
عیان این جهان و آن جهانم
ورای این زمان و آسمانم
حقیقت من نمودم جوهر دوست
برون آوردم اینجا روغن از پوست
سلاطینان عالم گرچه شاهند
بحمداللّه بر من خاک راهند
چو سلطانم به معنی و بصورت
بیفکنده ز دل خود کدروت
چو سلطانم اباخیل و سپاهم
که اندر سلطنت دیدار شاهم
منم شاه جهان در سرّ معنی
که دارم در حقیقت عین تقوی
بسی شادی و غم خوردم بعالم
که سلطانم ابی شک من در این دم
منم سلطان جمله سالکان من
که دیدستم حقیقت جان جان من
کجا اهل دلی درگوشهٔ فرد
که بنشیند دمی با من در این درد
که بنمایم ورا سرّ الهی
بماهش افکنم او را ز ماهی
بسی اسرار گویانند و بسیار
ولی هرگز نباشد همچو عطّار
که من بگشودهام این راز مشکل
بسی حسرت که در جاندارم و دل
کجا گویم چو همرازی ندیدم
نخوانم چون هم آوزی ندیدم
از این ایوان پردود و ستاره
بسی کردم بهر جانب نظاره
دمی غافل نبودم زین نمودار
که تادریافتم اعیان اسرار
نمود عشق جمله عاشقانم
عیان راه جمله سالکانم
حقیقت یافتم جانان و جان من
بکردم فاش این راز نهان من
حقیقت هرکه شد اینجا خبردار
نمود خویشتن آویخت بردار
حقیقت هر که این دیدار دریافت
هر آن چیزی که میبیند نکو یافت
بجز حق بین نداند گفتهٔ من
که بنهادستم این اسرار روشن
دلا خون خوردهٔ تا راز گفتی
هر آن رازی که دیدی بازگفتی
دلا خون خوردهٔ در پردهٔ خود
که تا دیدی عیان گم کردهٔ خود
دلا خون خوردهٔ و غرق خونی
ولیکن این زمان دیدار چونی
دلا خون خوردهٔ تا در صفاتی
ولیکن این زمان دیدار ذاتی
دلا خون خوردهٔ و خون بخورهم
که خون خوردست هم بسیار آدم
دلا خون خور که خون بودی ز اول
ولی اینجا شدی در خود معطّل
ز خونی آمدی اوّل پدیدار
بآخرهم بخون مانی گرفتار
ز خونی لیک اندر خاکماندی
ز سرّصنع عین پاک ماندی
ز راه چشم خون دل بریزان
که خواهی گشت خاک خاکبیزان
که بعد از ما وفاداران هشیار
بخاک ما فرو گریند بسیار
نباشد فایده زیرا که خاکیم
به عین عاقبت اندر هلاکیم
چه حاجت بود چندان گفتن ای دوست
که میبایست در طین خفت ای دوست
نمود خاک اصل پاک دارد
که آدم دید حق درخاک دارد
اگرنه خاک اصل پاک بودی
گلِ آدم کجادرخاک بودی
نمود خاک از آن حاصل نموداست
که خود را بیشکی واصل نمودست
ز خاکست اصل و در خاکی شدی تو
چگویم تا در اول چون بُدی تو
حقیقت خاک واصل شد در این راه
که او اینجا ریاضت یافت از شاه
حقیقت خاک چندینی ریاضت
کشید و یافت او بیشک سعادت
حقیقت خاک میداند که جان چیست
درون او همه راز نهان چیست
شنیدم من که پیری پر ز اسرار
بگِردِ خاک مردان گشت بسیار
شبی میگفت خوش کرد خاکی
بگوش او رسید آواز پاکی
که ای مسکین چرا چندین بگردی
بگو تا اندر این دنیا چه کردی
چرا این گور مردم میپرستی
بگرد کارمردم گرد و رستی
که ما خاکیم و هستی هم تو از خاک
ولی با تست بیشک صانع پاک
اگرچه خاک گشتیم اندر این راه
ولی ما بهتریم از جمله آگاه
که خاکیم این زمان در عین هستی
نه مانند شما در بت پرستی
چو زیر خاک ما را یار باشد
در این معنی بسی اسرار باشد
درونیم و برون بگرفته از دوست
حقیقت مغز باشد جملگی پوست
خدا با ما است هم دیدار اوئیم
که اندر خاک برخوردار اوئیم
نمود خاک ما را کرد واصل
همه مقصود ما اینجاست حاصل
همه مقصود اینجاگه بدیدیم
که از چشم جهان ما ناپدیدیم
جهانیم و نه اندر روی خاکیم
که این دم نور قدس و نور پاکیم
نمایم این زمان دیدار بیخود
که فانیّم و گشته فارغ از بد
خدا با ماست ماهم با خدائیم
که این دم یافته عین بقائیم
فنائیم این زمان از دید صورت
بسر کرده همه عین کدورت
فنائیم این زمان در جزو و در کل
برسته از غم وز رنج وز ذل
فنائیم این زمان از عالم دون
درون افتادهایم از عین گردون
فنائیم این زمان اندر جلالیم
ز حیرت پیش جانان گنگ و لالیم
فنائیم این زمان در عین هستی
رها کردیم اینجا بت پرستی
فنائیم و بقا دریافته ما
بسوی جزو و کل بشتافته ما
ز بود خویشتن نابود بودیم
که این دم بودِ بودِ بود بودیم
ز بود حق چو صورت برفکندیم
خود اندر ذات آن حق درفکندیم
جمال اندر جلال کل بدیدیم
حقیقت با خدای خود رسیدیم
نمود حیرتست اینجای در عشق
نمیدانیم این غوغای در عشق
درونست و برون ما یکی هم
که حق گشتیم بیشک حق یکی هم
شما مانند ما خواهید بودن
نماند دائم این گفت و شنودن
شما مانند ما در خون بر آئید
چرا در بند ایوان و سرائید
دل از بند جهان آزاد دارید
بجز تخم نکونامی مکارید
که ما همچون شما بودیم چندان
بنشنیدیم پند هوشمندان
ز کار آخرت بودیم غافل
نکردیم آنچهمان فرمود عاقل
کنون هستیم از کرده پشیمان
که کرم و مور باشدمان ندیمان
چه سود از روزگار برفشانده
بدل در حسرت جاوید مانده
کنون ای دوستان زنهار زنهار
بترسید از بد این دهر مکّار
بجز فرمان یزدان نیست کاری
بورزید و مدارید هیچ عاری
که راهی سخت دشوارست در پیش
اگر تو مؤمنی زین دم بیندیش
بجز حق هیچکس واقف نبود است
که این اسرار از دیدار بودست
نمود خاک جمله جان پاکست
دراو رفتن تو میگوئی چه باکست
بهرگامی که اینجا مینهی در
سرشاهیست چون فغفور و قیصر
بسی بادام چشمانند در خاک
که جان دادن نزد صانع پاک
تونیز ار عاقلی آهسته میرو
نمود عشق از عطّار بشنو
مَخُسب ای دل سخن بپذیر آخر
ز چندین رفته نفرت گیر آخر
مخسب ای دل که تا بیدار گردی
مگر شایستهٔ اسرار گردی
در این اسرار تو اندیشهٔ کن
نمود عشق خود را پیشهٔ کن
مخسب اندر شب مهتاب آخر
چه خواهی دیدن از این خواب آخر
شب مهتاب خوابت چون پرد بین
شب مهتاب نور عشق حق بین
شب مهتاب چون میآمدت خواب
که عاشق خواب کی ماند ز مهتاب
شب مهتاب واصل شو ز اسرار
در آن ساعت که باشد لیس فی الدّار
شب مهتاب اگر معشوق بینی
دمی با او در آن خلوت نشینی
شب مهتاب اندر نور باشی
میان جزو و کل مشهور باشی
شب مهتاب بنماید رخت یار
که در شب مینگنجد هیچ اغیار
شب مهتاب اگر واصل شوی تو
نباید زین سخن غافل شوی تو
شب مهتاب کآنشب بدر باشد
در آن شب عاشقان را قدر باشد
شب مهتاب حق بی شک بیابی
چه گویم کاین زمان در عین خوابی
چرا خفتی شب مهتاب ای دوست
که تا با مغز گردانی همه پوست
نیندیشی که چون عمرت سرآید
بسی مهتاب در گورت درآید
ترا زیر کفن بگرفته خوابی
فرو افتد بگورت ماهتابی
محنسب و سرّ این سرار دریاب
مشو ای دوست چندینی تو در خواب
نکو نبود چگوید مرد هشیار
بخفته عاشق و معشوق بیدار
تو در خوابی و بیداران برفتند
عزیزان و وفاداران برفتند
تو در دنیا و اندر دیر خود رای
بماندی همچو سیم قلب در جای
تو در این دار دنیا باز مانده
ز بهر شهوت پر آز مانده
توئی غافل در این دنیای مکّار
که ناگاهت برون آرد ز پرگار
تو این دم خفته آگاهی نداری
که اینجا عین اللهی نداری
همه مردان سوی درگاه رفتند
ز بود خویشتن آگاه رفتند
همه مردان عالم راز دیدند
ز جان گم کردهٔ خود بازدیدند
همه مردان دراین میدان چو گویند
بجز توحید او چیزی نگویند
چو مردان عالمی پر درد دارند
ز درد عشق خود را فرد دارند
اگر مردی تو اندر دار دنیا
خبر یابی تو از اعیان عقبی
اگر مردی به جز مردان مبین تو
همیشه خدمت مردان گزین تو
که مردانند دائم سالک راه
طلبکاراند ز دائم دیدن شاه
طلب کن اینچنین مردان حق تو
که بردی از همه در ره سبق تو
خدا زیشان طلب تا راز یابی
حقیقت جان جانت بازیابی
خدا ز آن سان طلب در عین اسرار
که از انسان شود این سر پدیدار
خدا ز آن سان طلب چون میندانی
چو گویندت عجب حیران بمانی
عطار نیشابوری : دفتر اول
در صفت ره یافتن و می عشق خوردن و جانان دیدن بتحقیق گوید
دریغا ره نمیدانی چه گوئی
که سرگردان شده مانند گوئی
در این میدان چو گوئی در تک و تاز
شدی اکنون و مر چوگان بینداز
در این میدان چو گوئی مینبردی
کجا صافی خوری مانند دُردی
خرابات فنا کن اختیارت
تو با میدان و گوی اکنون چه کارت
خرابات فنا از بهر مردانست
که این چرخ فلک زانروی گردانست
خراباتی شو و اندر خرابات
بوقت صبحدم میکن مناجات
خراباتی شو و رطل گران کش
دمادم جام وحدت رایگان کش
خراباتی شو این جام کن نوش
اگر مردی در اینجا باش خاموش
خراباتی شو و اندر پیش دلدار
ز نام و ننگ خود بگذر به یکبار
شود زان می ترا فانی وجودت
نظر کن آنگهی مر بود بودت
خدا دریاب و از خود شو تو فانی
اگر این سرّ معنی باز دانی
مئی کان عاشقان خوردند اینجا
وزان میگوی کل بردند اینجا
مئی کان عاشقان صادق بنوشند
همه باید کز آن سرّ کم خروشند
مئی کان عاشقان خوردند و رفتند
حقیقت راز معنی فاش گفتند
مئی کان عاشقان لاابالش
کشیدند آنگهی عین وصالش
در آن می وصل اینجا باز دیدند
ز بود او بکام دل رسیدند
در آن می جملهٔ ذرّات مستند
از آن در جود حق با نیست هستند
در آن می هر که او پائی بدارد
یقین دانم که او تحقیق دارد
در آن می راز بیند همچو مردان
حقیقت نزد اولاشیء شود جان
در آن می جان کجا گنجد زمانی
که آن دم نیست اینجا کل مکانی
در آن می هستی جاوید باشد
ترا از ذرّهٔ خورشید باشد
در آن می در یکی بینی تو خود را
نگنجد هیچگونه نیک و بد را
در آن می گر یکی بینی حقیقت
طریقت با حقیقت در شریعت
در آن می در خدا بینی حقیقت
نمیگنجد دگر اینجا دقیقت
در آن می جمله مردان فاش گشتند
ز نقش اندر جهان نقاش گشتند
در آن می واصلی شان منکشف شد
نمود اوّل آخر متّصف شد
در آن می شان حقیقت گشت واصل
شدند اندر خرابی جمله حاصل
در آن می شان عیان عشق بایار
حجاب از پیششان برخواست یکبار
در آن می شان تمامت گشت روشن
رها کردند آنگه عین گلخن
در آن می شان فنا آمد پدیدار
نگه کردند و دیدیند جمله عطّار
در آن می گر نبودی هستی من
کجا پیدا شدی این هستی من
در آن می یافتم هستی دو جهان
ز جامی یافتم مستی جانان
نمیدانستم و غافل بمانده
در این عین جهان بیدل بمانده
نمیدانستم وهم باز دیدم
نمود عشق کلّی راز دیدم
نمیدانستم ودانستم اکنون
که یارم در درون ماندست بیرون
بدو پیدا شدم از هستی او
نمود سرّ کل از هستی او
بدو پیدا شدم و زوی بگفتم
در اسرار را نیکو بسفتم
بدو پیدا شدم وز اوست پنهان
از او دارم نمود و اوست جانان
بدو پیدا شدم در جوهر راز
حجاب هفت پرده کردهام باز
بدو پیدا شدم از بود و نابود
مرا اندر میان مقصود او بود
بدو پیدا شدم او واصلم کرد
عیان خویش اینجا حاصلم کرد
بدو پیدا شدم بنمود ما را
عیان ابتدا با انتها را
بدو پیدا شدم دیدار او بین
نمود عشقم و گفتار او بین
بدو پیدا شدم بنمود باقی
مرا درجام کل او بود ساقی
بدو دیدم هم او را بی حجابی
بجز یکی نمیبینم حسابی
بدو دیدم جمال طلعت او
هم او بد نور قدس و خلعت او
مرا بخشید در گفتار اسرار
دمادم گفت در جانم که عطّار
یقین در پیش دارد جز مراتو
مبین در ابتدا و انتها تو
مرا بین در دل و جان تا توانی
منت دادم همه سرّ معانی
منت دادم همه اسرار عشاق
بتو ختمست کل انوار عشاق
منت دادم چنین تشریف در پوش
زمانی هم مشو ز اینجای خاموش
چو بلبل باش اندر گلستانم
نواها میزن اندر بوستانم
بصد دستان همی زن مر نوا تو
چو داری این زمان عشق لقا تو
نوای پردهٔ عشاق می ساز
درون پردهام می سوز و می ساز
بهر دستان که میخواهی تو دستان
بجز می از یداللّهات تو مستان
که مست شوق مائی از ازل تو
وجودت را بجان کردم بدل تو
نظیرت نیست لیکن در مقامات
عیان تست در اسرار طامات
منم گویا در این عین زبانت
منم اینجا همه شرح و بیانت
ترا دادم عیان سّر معانی
که تا اینجاتو قدر من بدانی
ترا دادم عیان واصلانت
کنم اینجای بی نام ونشانت
اگر ما را بکل آنجای خواهی
سزد گر هیچ جز از ما نخواهی
نشان واصلی این است دریاب
دمادم سوی من بیجان تو بشتاب
سراسر هر چه بینی ما همی بین
بجز من هیچ در دیدار مگزین
چو تو جویای ما بودی در اول
در آخر میشوی چندین معطّل
رضای ما بدست آور ز مائی
که ما را هست عین کلّ خدائی
بکل قربان ما شو اندر این راه
که هستی این زمان از سرّم آگاه
نثار روی ما کن جان و دل تو
گذر کن از نقوش آب و گل تو
کلاه عشق دادیمت چو بر سر
که در پیشت نهم آفاق یکسر
ببُر سر تا مرا بینی عیان تو
که این سرّ درنمیگنجد بدان تو
ز خود چون بگذری مارا بدانی
در آخر چون بدانی کل توانی
منم مخفی ز جمله ناپدیدار
که آوردم ز خود کلّی بدیدار
ز خود پیدا نمودم خویش پنهان
شده اینجا به جز دیدن به نتوان
در آندم کین دم صورت نماند
بجز من عین مقصودت نماند
نماند اسم و جسم و عقل و ادراک
سراسر محو گردانم ترا پاک
حجاب صورتت بردارم از پیش
کنم بود وجودت جملگی خویش
نماند هیچ گفتار تو اینجا
نماند هیچ اسرار تو اینجا
بجز من هر چه در دیدار آری
یقین میدان که خود سرّی نداری
نماند هیچ جز من مر ترا هیچ
نبینی این طلسم پیچ در پیچ
مرادم کشتن تست اندر اینجا
که تا اینجا ببینی دیدن ما
مرادم کشتن تست از طریقت
که ما را بنگری اندر حقیقت
مرادم کشتن تست آخر کار
که تا یابی مرا در جمله اظهار
مرادم کشتن تست ار بدانی
که مقصودم توئی سرّ نهانی
مرادم کشتن تست و فنا شو
مرا در جزو و کل عین بقا شو
مرادم کشتن تست و تو بگذر
تو خود جز من دمی در هیچ منگر
مرادم کشتن تست و فنایت
نمایم جزو و کل عین بقایت
چو تو جز من یقین غیری ندیدی
ز من گفتی و هم از من شنیدی
ز من گفتی همه اسرار ما را
تو کردی فاش مر سرّ بقا را
تو با من گردی و من با تو بودم
یکی بد با توام گفت و شنودم
بجز من هیچ تکراری نکردی
میان واصلان امروز فردی
بمن فردی بمن گشتی منزّه
بمن دیدی سراسر دید این ره
منت ره بودم و من نیز منزل
منت بگشادهام اینجای مشکل
منت گویایم و من نیز گویا
در این عین جهان منگر به جز ما
یقین اینجا به جز من هیچکس نیست
بجز من هیچکس فریادرس نیست
منت جان دادم و منجان ستانم
منت بنمایم اینجا و من آنم
که در خون خاک جسمت در کنم من
کنم اسرار کلّی از تو روشن
چو پیش از خویش اینجاگه بمردی
از آن گوی سعادت را تو بردی
تو مردستی و هستی حّی زنده
برون تو رفتهٔ اکنون زبنده
هر آن کو پیش از مرگم نمیرد
میان حلقهٔ این در نگیرد
منت میبینم و در راه من تو
شدی در واصلی آگاه من تو
منت بینم ز من خود درگذشتی
حقیقت راه اعیان در نوشتی
بسی اندر جهانم سالکانند
که مرکب سوی ما بسیار رانند
طلبکار آمدند اندر سوی ما
ولی در عاقبت گشتند شیدا
طلبکار آمدند وبازگشتند
نمود سفل و علوی در نوشتند
کرا باشد نمود عشق طاقت
که درآخر بیابد این سعادت
کسی باید که او از جان نترسد
بجز ما هیچ چیزی او نپرسد
بجز ما ننگرد در هر دو عالم
یکی بیند مرا در عین آدم
بجز من هیچ در پیشش نگنجد
دو عالم نزد او موئی نسنجد
بجز ما هیچ اینجا ننگرد او
بمردی این ره ما بسپرد او
چو ره بسپارد اندر سوی درگاه
یکی بیند مرا در جمله آنگاه
مرا دیدن در این صورت به نتوان
بوقتی کو ببیند راز پنهان
که جان بسپارد و ما را به بیند
ابا ما او در این خلوت نشیند
تو ای عطّار جانت برفشاندی
بسی در بحر ما کشتی براندی
در این دریای ما دیدی تو جوهر
ترا دیدم در اینجا هفت اختر
تمامت در تو اینجا درج کردیم
درون دل تو ما را عین دردیم
تو داری در رهم از درد شو فرد
که مردی می نیابی جز که در درد
ز درد عشق ما آگاه میباش
بصورت همچنان در راه میباش
که من دیدم ترا از جمله مردان
دل و جانت بدیدم شاد و گردان
توئی و نزد من جمله عزیزی
که جز با من نباشی و چه چیزی
چو جز من در نمیگنجد بر تو
منم در هر دو عالم رهبر تو
چو جز من در نمیگنجد بجانت
دمادم مینماید رخ عیانت
چو جز من درنمیگنجد درونت
منم اندر درون و در برونت
کس کو شرع محبوبم سپارد
بشرع دوستم او پای دارد
مراو را اینچنین واصل کنم هان
نمودش جملگی حاصل کنم هان
نمایم ذات خود او را تمامت
بفردوسش برم یوم القیامت
ببخشم من گناه او سراسر
ندارد اینکه مومن دان تو باور
کند این را قبول از جان و دل او
نگردد عاقبت اینجا خجل او
مرا ز آن دم که آدم دردمنداست
از آن دم این تمیز اندر پسنداست
از آن دم این دم تو هست پیدا
از آن دم یافتی این دم هویدا
اگر آن دم در این آدم نبودی
وجود تو در این عالم نبودی
از آن دم یافتی این جوهر یار
از آن اینجا همی بینی تو اغیار
از آن دم یافتی انوار عالم
نفخت فیه میآید دمادم
از آن دم هر دمی اندر دم تست
که دم اندر دم تو آدم تست
از آن دم دم زن و زیندم میندیش
رها کن جمله از عالم میندیش
از آن دم تو دمادم هر سخن گوی
که بردی درحقیقت در سخن گوی
از آن دم دمدمه افکن در آفاق
دمادم که ازآندم جمله عشاق
از آن دم در عیان اسرار کل بین
وجود خویشتن انوار کل بین
از آن دم این دم تو در جهان است
که بگرفته زمین اندر زمانست
از آن دم آدم اینجا خویشتن یافت
عیان بود و ز دید جان و تن یافت
از آن دم این دم تو میزند دم
عیان بین تو مر این کلّ دمادم
ز دمهائی که اینجاگه زدی تو
دمادم کان معنی بستدی تو
ز دمهائی که از دلدار دیدی
حقیقت جملهٔ اسرار دیدی
دم آدم از آن دم یافت بودش
از آن دم عین آدم مینمودش
چو آدم در بهشت این مرتبت یافت
از آن دم سوی جانان زود بشتافت
چو آدم در بهشت جان زد آندم
نظر میکرد و خود میدید آدم
عجب درمانده بد در کائنات او
که چون آمد نهان در سوی ذات او
نهان با خود دمادم زار میگفت
غم دل با خدا او باز میگفت
چو حق درخویشتن میدید تحقیق
بخود میگفت و خود میکرد تصدیق
که ای جان جهان و جوهر من
توئی در هژده عالم رهبر من
مرا آورده و بنمودهٔ تو
خودی خود بمن بخشودهٔ تو
درونم هم توئی بگرفته بیرون
ترا دانم در اینجا سرّ بیچون
حجاب تو بود این صورت تو
که عین شوق عشقست صورت تو
حجاب از پیش رو بردار و بنمای
که هستی در درون جان تو یکتای
چنین تنها مرا اینجا بمگذار
که دانائی مرا کرده پدیدار
عطار نیشابوری : دفتر اول
در مباح شدن حوّا بر آدم و عقد و نکاح بستن ایشان بصد بار صلواة فرماید
خطاب آمد که آدم چندگوئی
درون بنموده رویم چند جوئی
بگو تا چند گوئی در بهشتم
که من تخم شما اینجا بِکِشتم
ز حدّ بگذشت اکنون گفت اینجا
زمانی گوش کن بشنفت اینجا
منم آدم در اینجا رخ نموده
گره از کار عالم برگشوده
منم آدم جمال من تو دریاب
درون خانه شادانم تو دریاب
کنون دلدار اینجا گشت حاصل
بدیدار نبی اینجای واصل
کنون دلدارت اینجا آفریده
در این جنّت برایت آفریده
جمال ما است از راز نهانی
که پیدا کردهام عین عیانی
جمال ماست خوش بنگر تو ما را
که من پیدا بکردستم نکو را
از آن تست آدم شاد دل باش
در این سر بی حجاب آب و گل باش
از آن تست آدم باز بین راز
توئی تست در انجام و آغاز
از آن تست او و تو از اوئی
چو او خوب و دلارا و نکوئی
از آن تست او داد تو بودست
که اینجا گه ز وصفم رو نمودست
از آن تست او در عین تحقیق
بهشت رایگان دادیم و توفیق
تو از وی بازدان دلدار با ما
که از تو آمدست اعیان در اینجا
درون خانه و بنگر تو این دم
خوش افتادست حوّا نیز آدم
ولی اینجاترا عقدیست پنهان
که بندم من در اینجا من باعیان
به ده صلوات ای آدم بصد بار
بروی مصطفی آن فخر ابرار
به ده صلوات حوّا شد قبولت
که از صلوات بینی تو اصولت
به ده صلوات و عین جاودان شو
بصورت برتر از کون و مکان شو
به ده صلوات ای آدم در این دم
بروح مصطفی کو هست خاتم
به ده صلوات را از بهر کابین
که حوّا یافت این اسرار و تمکین
عطار نیشابوری : دفتر اول
درخواست کردن آدم از حضرت حق نشان خاتم النبّیین علیه السّلام را
خطابی کرد آدم کای دل و جان
بگو با من کنون این راز پنهان
که خاتم کیست تا من باز دانم
که شد تازه از این روح و روانم
که باشد مصطفی یا رب مرا گوی
که در میدان عشق او منم گوی
بدو گفتا که ای آدم بدان هان
محمد(ص) راز اسم آمد ز اعیان
طفیل او ترا من آفریدم
ز نسل او ترا من برگزیدم
طفیل اوست این جنّت که دیدی
ولیکن اسم او اکنون شنیدی
طفیل اوست ماه و چرخ و انجم
همه در پرتو رویش بود گم
طفیل اوست این اشیا سراسر
ز دیدارش در این جنات برخور
اگر می او نبودی تونبودی
که گفتی اندر اینجاگه شنودی
اگر او مینبودی خود دم تو
کجا بودی اسامی آدم تو
طفیل اوست دنیا آخرت هم
طفیل ذات او حوّا و آدم
مرا محبوب اوست ای آدم اینجا
از او پیدا نمودم جمله اشیا
ز بهر او تمامت آفریدم
ترا از بهر او من برگزیدم
پس آنگه داد آدم نیز صلوات
خروش افتاد در حوران جنات
خروش افتاد اندر عرش و افلاک
ز هیبت لرزهٔ افتاد بر خاک
خروش افتاد در ذرّات عالم
از آن هیبت زبان در بست آدم
ملایک بر فلک در عین صلوات
تمامت غلغه افکنده ذرّات
چو آدم آنچنان اغراض حق دید
درون جان خود او مصطفی دید
درون جان عیان نور محمّد
همی دید او مصوّر یا مؤیّد
دعا کرد آن زمان بگشاد او دست
ز عجز خویشتن شد نیز در هست
عطار نیشابوری : دفتر اول
حکایت
چنین گفتست عبّادی یکی روز
که از طاعت شدم اینجای فیروز
ز طاعت یافتم اسرار جمله
ز طاعت یافتم انوار جمله
ز طاعت روی جانانش بدیدم
ز طاعت من بکام دل رسیدم
ز طاعت یافتم جنّات اینجا
شدم در ذات کل یکباره اینجا
ز طاعت من شدم واصل حقیقت
که بسپردم عیان سرّ شریعت
ز طاعت هر که خواهد دولت یار
کند طاعت زدید دوست بسیار
هر آنکو جان جانان شد بتحقیق
کند طاعت که حق یابد ز توفیق
ز طاعت مرد ره واصل شود زود
مراورا جان جانحاصل شود زود
ز طاعت ذات کل آمد پدیدار
اگر مرد رهی طاعت پدیدآر
ز طاعت یافت مر منصور حلّاج
بفرق خویش از ذات عیان تاج
ز طاعت یافتم رحمان مطلق
در آخر گشت واصل از اناالحق
چنان شد او ز نور طاعت اینجا
که بیرون و درونش شد مصفّا
چنان شد ذات قدس نور بیچون
که یک روزن بُدش در پیش گردون
ز نور طاعت اینجاگه عیان دید
وجود خویش اینجا بی نشان دید
ز نور طاعت اینجا یافت دلدار
مقام خویش کرد او بر سر دار
چنان بد عاشق طاعت در اوّل
که جسمش کرد با جانان مبدّل
چنان بد عاشق طاعت در اسرار
که روز و شب بُد اندر خدمت یار
کمر بسته بدور جان گذشته
رهِ شیطان بیکره در نوشته
شده خالی ز وسواس شیاطین
گذشته ازوجود خود بتمکین
رسیده سوی ذات و جان شده او
چو جانان در همه پنهان شده او
ز وصل اینجایگه او اصل دریافت
نه همچون دیگران او فصل دریافت
بیک ره بود خود آزاد کرد او
همه ذرّات خود آباد کرد او
نهانی اندر اینجا او عیان کرد
وجودخویشتن را او بیان کرد
چنان عاشق بد اینجاگاه در ذات
که واصل گشت اندر عین ذرّات
چنان واصل بد او در عین جانان
که بُد پیدا ز پیدائیش پنهان
ز دیدار او دمی اینجا نگردید
یقین ذات بیچون جمله خود دید
چو حق میدید حق اینجا یقین بود
درونش اوّلین و آخرین بود
ز سلک معنوی شد پاک تن او
یکی میدید حق بیخویشتن او
یکی را یافت در سرّ معانی
نشان ذات او در بی نشانی
بگاه معنوی اسرار گفتن
نیارد این بیان هرگز شنفتن
بیان او بسی تقریر دارد
کلام او بسی تفسیر دارد
نه هرکس راز او اینجا بداند
کلام اونه هرکس باز خواند
کسی باید که همچون او شود حق
زند آنگاه در پاکی اناالحق
تو چون آلودهٔ اینجایگه خوار
کجا دانی که چونست سرّ این کار
اگر آلودهٔ، پالوده دل شو
چو او اینجایگه بی آب و گل شو
از این آلودگی پاک و مبّرا
شو اینجاگه ز حق درخویش یکتا
سلوک خویش را اینجا در افکن
گذر کن ازنمود جان وز تن
به یک ره پاکشو اینجایگه تو
که تا یابی مگر این پایگه تو
به یک ره پاکشو از جسم وز جان
دل خود بیش از این اینجامرنجان
به یک ره پاکشو مانند منصور
که تا ظلمت شود اینجایگه نور
به یک ره پاکشو از هستی خویش
که تا یابی ز حق سر مستی خویش
چو پاک آئی ز جمله حق سوی تو
بجان باید که این سر بشنوی تو
چو پاک آئی ز جمله یار گردی
ز ذات کل عیان یار فردی
چو پاک آئی در اینجا پاک رو باش
مکن اسرار چون منصور تو فاش
چو پاک آئی منزّه ذات باشی
همیشه عین هر ذرّات باشی
چو پاک آئی چو منصور اندر این راه
تو باشی دائما از راز آگاه
چو پاک آئی پلیدی هم شود پاک
نماند نار و ریح و آب با خاک
عناصر جملگی یکسان نماید
نه هر دم نفس دیگر سان نماید
نماند نقش هستی اندر این راه
کسی کو باشد از اسرار آگاه
شود لوح دل اینجا پاک و روشن
مصفّا کن در اینجا جان اباتن
صفا اندر صفا آید پر از نور
حقیقت رخ نماید دید منصور
اگر چون او شوی واصل زاعیان
نمائی همچو او اسرار پنهان
وگرنه تن زن و خاموش میباش
چو دیگی دائما در جوش میباش
که تا پخته شوی مانند منصور
زنی زاندم دمت تا نفخهٔ صور
اگر پخته شوی مانند او تو
یقین بینی بدیها هم نکو تو
اگر پخته شوی در جوهردل
گشاده گردد اینجا راز مشکل
اگر پخته شوی دلدارگردی
ز بود خویشتن بیزار گردی
بهمّت زین بیان یابی تو گنجی
اگر اینجا کشی از جان تو رنجی
بهمّت این توانی یافت اینجا
که تا گردی در اینجاگاه یکتا
بهمّت راز بتوانی نمودن
بهمّت گوی از این میدان ربودن
بهمّت گر شوی یکتا در این کار
بهمّت هم شوی تو تاج سردار
بهمّت بگذری از چرخ و انجم
بهمّت بود خودآری یقین گم
بهمّت رازدار آئی چومنصور
بماند نام تو تا نفخهٔ صور
بهمّت هرکه این اسرار یابد
مقام خویشتن بردار یابد
بهمّت جان کند با دِل بَدَل او
نیابد هیچ اینجاگه خلل او
بهمّت او زند اینجا اناالحق
بگوید راز کل با یار مطلق
بهمّت گر دم اینجاگه زنی تو
به یک ره بیخ اندُه برکنی تو
بهمّت ذات کن اینجا صفاتت
که تا پیدا کنی اعیان ذاتت
بهمّت در یکی اینجا قدم زن
وجود خویشتن را بر عدم زن
بهمّت در یکیّ لانگر تو
عیان خویش در الّا نگرتو
بهمّت این بیان از من نگهدار
که بی عقلانه میگویم ز اسرار
بهمّت چون همه برداری از پیش
یکی بینی حقیقت جملگی خویش
همه حق بینی و در لاشوی تو
زدید خویش در الّا شوی تو
عطار نیشابوری : دفتر اول
در هاتف شب و آواز دادن و رهنمائی کردن مرد درویش را فرماید
یکی هاتف مر او را داد آواز
که ای درویش خوش میسوز و میساز
بسوزان خویشتن درحضرتِ ما
که تا یابی عیان قربت ما
سما هرگز نداندراز ما او
ولیکن پرده است آغاز ما او
تو اینجاگه چنین حیران شده مست
کجا هرگز چنین آسان دهد دست
تو ما را دان و ما را بین و ماجوی
هر آن رازی که میداری بماگوی
که تا قرب ما بویی بیابی
که از مستی و حیرانی خرابی
سما حیران ما گردان و مستست
نمود ماست و اندر نیست هستست
ز عشق ما چنین گردان شده او
عجب تو از تو خود حیران شده او
وصال ما همی جوید دمادم
نمود فیض ما ریزد بعالم
ز ما دارد چنین نور یقین او
نداند اوّلین و آخرین او
ز ما دارد نمود عشق گلشن
نه همچون او زند او ما و هم من
ز شوق ما چنین گردانست دائم
ولیکن ذات مادر اوست قائم
نداند هیچ خاموشی است گردان
ز تاب نور ما پیوسته حیران
تو زو میجوی ای مسکین وصالت
نمیدانی در اینجا هیچ حالت
اباتست آنچه میجوئی از او باز
حجاب نور پیش خود برانداز
حجاب او ترادر صورتت بین
از آنی دائما پیوسته غمگین
حجابت اوست زو هستی طلبکار
توئی نقطه وِیَت مانند پرگار
بسرگردانست دائم در نهادت
در این دنیا عجایب داد دادت
طلبکار است او همچون تو مارا
تو زومیجوئی ای مسکین خدا را
چو سرگردانست او مانند گوئی
در این معنی تو درویشان چگوئی
چو سرگردانی و اینجا بدیدی
چرا با او تو در گفت و شنیدی
چو سرگردانست او مانند دولاب
عجب تر از تو او ماندست غرقاب
تو از وی چه طلب داری تو اوئی
که سرگردان چو او مانند گوئی
ز خود جو آنچه گم کردی تو خود را
مکن آخر تو چندین شور و غوغا
نظر کن در درون درویش بنگر
نمود ذات ما اینجا سراسر
نظر کن در درون جان حقیقت
منه پایت برون تو از شریعت
مرا بنگر که اندر جسم و جانم
ز دید صورتت اندر نهانم
درون خویشتن را کن منوّر
ز من درویش مسکین هان بمگذر
مرا کردی طلب اینک مرایاب
بآهسته مکن درخویش اشتاب
مرا کردی طلب من جان تراام
ترا پیوسته من عین لقاام
مرا کردی طلب بنگر برویم
که این دم با تو اندر گفتگویم
مرا کردی طلب دیدار بنگر
درون تست هان دلدار بنگر
مرا کردی طلب بنمودمت هان
گره اکنون بکل بگشودمت هان
مرا کردی طلب اکنون به بینم
که من اندر درونت پیش بینم
مرا کردی طلب پیوسته مستم
درون جان و دل پیوسته هستم
نیم هستم ترا هستیم داخل
ترا مقصود شد درویش حاصل
ترا مقصود هم کلّی برآرم
غم واندیشههای تو سرآرم
ترا مقصود من درویش خسته
مشو دیگر در اینجا دل شکسته
بجز من منگر و جز من مبین تو
همیشه باش در عین الیقین تو
بجز من منگر و با من بگو راز
که من بنمایمت انجام و آغاز
بجز من منگر اندر من چه یابی
که تا اینجا جمال من بیابی
بجز ما منگر و ما را نظر کن
بجز من هیچ منگر تو سر و بن
منم اندر تو و تو دید مائی
چرا درویش از ما تو جدائی
جدا از ما مشو درویش دلدار
که ماهستیم اینجایت خریدار
جدا از ما مشو در هیچ احوال
که ما دانیم راز تو همه حال
درون تو بکل ما حاضرستیم
ز بینائی ترا در خاطرستیم
یقین ما همه جز هیچ نبود
چو ما هستیم اکنون هیچ نبود
مجو از هیچکس زنهار یاری
نمود ما کنون گر گوش داری
منزّه آمدی درویش در کل
کشیدی از برایم رنج با ذل
منت این دم دهم گنج نهانی
که امشب در برم صاحب قرانی
ترا واصل کنم درجوهر خود
ترا فارغ کنم از نیک وز بد
ترا واصل کنم درویش اینجا
برم اینجا حجاب از پیش اینجا
لقای خود کنم روزی ترا من
برت یک ذرّه آرم هفت گلشن
لقای خود نمایم تا ابدهان
مبین جز ماکنون در نیک و بد هان
لقای ما نظر کن جمله آفاق
مرا در خود ببین درویش مشتاق
لقای ما نظر کن در دل خود
کنون بگشای مسکین مشکل خود
درونم در برون منگر مرا بین
مرا تو انتها و ابتدا بین
چرا حیرانی خود مینبینی
که این دم در مکان عین الیقینی
درونت روح نورم آمده کل
ترا بیرون برم از رنج وز ذل
چو وصل من ترا اعیان شد اینجا
کنون پیدائیت پنهان شد اینجا
مرا در جان نگر جانان منم راست
ز پنهانی مرا اندر تو پیداست
منم هم آسمان و هم زمین یاب
مرا هم درمکین و در مکان یاب
منم خورشید و ماه و چرخ و انجم
همه در ذات من درویش شد گم
مبین اکنون به جز من جان جانم
که راز آشکارا و نهانم
چنین واصل شو و از خود میندیش
بجز او جملگی بردار از پیش
کسی پیدا نماید کو شود او
اگر کردی چنین دادیت نیکو
ولی تا تو ز بالا راز جوئی
یقین میدان عیان و تو نه اوئی
تو درماندی عجب در دید افلاک
میان نار و ریح و آبی وخاک
همه از بهر تو اینجا عیانند
گهی پیدا شده گاهی نهانند
هر آن کوکب که بر چرخ برینست
صد و دو بارمهتر از زمینست
بباید سی هزاران سال از آغاز
که تا برجی بجای خود شود باز
زمین در جنب این نُه طاق مینا
چو خشخاشی بود برروی دریا
ببین تا تو از این خشخاش چندی
سزد گر بر به روی خود بخندی
از این افلاک گردان می چه جوئی
بگو آخر که آخر چند گوئی
ده و دو برج در وی هست اعداد
همه گردان شده مانندهٔ باد
حمل خشکی ز حدداده ترا بیش
کند هر لحظهٔ اینجا بیندیش
چو گاوی گشتهٔ اینجای بی عقل
از آن کاینجا سخن گفتی زهر نقل
ترا جوزا از آن اینجا دورو شد
که ذات تو عجب در گفتگو شد
چو خرچنگی در اینجا نه کز او راست
ترا از راستی کژ رفته پیداست
اسد سهم و صلابت مینماید
همی خواهد کت اینجا در رُباید
ز خوشه تو یکی گندم نبینی
که این دم زیر چرخ افتاده ببینی
چو ازتو راستی ناید چو میزان
نداری راستی و گشته حیران
ز نیش کژدمت هم دل شده ریش
از آن کاینجات آرد هر زمان نیش
کمان بازوانت هیچ تیری
نزد سوی نشانه چون اسیری
جهانی همچو بز در عین کهسار
فتاده از کمرها سرنگونسار
چو دیوی این زمان در چه فتاده
نمیدانی عجب ناگه فتاده
چو ماهی اوفتادستی در این دم
نمیدانی چه خواهد بد سرانجام
نهٔ خورشید و گرهست این کمالت
چو درگردی پدید آید زوالت
نهٔ ماه و اگر بدر منیری
چو پیش عقده افتادی بگیری
زوالی هست هر چیزی در اینجا
که پنهان میشوند اینجا ز پیدا
چنین درماندهٔ چون حلقه بر در
از این در گر تو هستی مرد مگذر
از این درجوی کام خویش زنهار
که ناگاهت مراد آید پدیدار
از این در جوی دائم کامرانی
که میبخشندت اسرار معانی
از این درجوی بیشکی هستی دل
که تا ناگه رسی در مستی دل
از این در جوی راز سر تحقیق
که تا بخشندت اینجاگاه توفیق
از این در جوی وصل یار شیرین
که ناگاهی ز تلخی عین شیرین
بیابی ناگهانی زو آنچه خواهی
نشین ایمن تو بر درگاه شاهی
در این درگاه شو دائم مجاور
تو این معنی یقین میدار باور
بر این در ناگهی کامت برآید
همت روزی شه اینجا رخ نماید
شه اندر بارگاه تو نشسته
برون دل وصال شاه بسته
بعزّ آنگاه بینی ناگهان شاه
زماهی اوفتی ناگاه بر ماه
بکن خدمت بر این درگاه از دل
که تا بگشایدت اینراه مشکل
بکن تو خدمت و فرمان شه بر
ز شاه آنگاه ای سالکت تو برخور
بکن مر خدمت دل شاد میباش
نشین فارغ ز کل آزاد میباش
بکن خدمت که خدمتکار هرگز
نماند نزد شه مسکین و عاجز
بفرمان باش و فرمان ده پس آنگاه
چو بخشد دُرّ و جوهر مر ترا شاه
بفرمان باش و فرمان ده بهرکس
ترا اندر میانه شاه مربس
بفرمان باش دائم نزد جانان
که تا دشوار گردد پیشت آسان
بفرمان باش گر فرمان گذاری
نیابد هر گدائی شهریاری
چو فرمان نیست هرگز در دو عالم
اگر فرمان بری نبود ترا غم
ز نافرمانی شیطان بیندیش
حجاب کبر را بردار از پیش
ز نافرمانبران هم دور میباش
پس آنگه در میان نور میباش
هر آنکو برد فرمان داد فرمان
کجا آن دوست دارد داد فرمان
بفرمان خدا میکن سجودت
از این معنی بیابی بود بودت
به از فرمان چه باشد با اینت فرمان
دوا زین باشد اینجا نزد جانان
ترا از بهر فرمان آفریدند
بدین کارت بدنیا آوریدند
چو هم فرمان و هم فرمانبر اینجا
نمود جمله گفتم باتو دانا
اگر هستی چنین کز جانْ من و تو
در این معنی ببر فرمان من و تو
حقیقت چیست پیش اندیش بودن
بر سلطان جان فرمانت بردن
چگویم ای دل ار فرمان بری تو
در آن حضرت ره آسان بری تو
رهت نزدیک و نفست سخت دورست
چو شیطان دائما او پر غرور است
ترا تا نفس باشد در نهادت
کجا زین بستگی باشد گشادت
ترا تا نفس اینجاگه زبون کرد
در اینجا گه دلت غرقاب خون کرد
ترا تا نفس باشد آن نباشد
ترا تا نفس در فرمان نباشد
ز نفس سگ همه آزار بینی
کجا هرگز دمی دلدار بینی
ز نفست دائما جان در گداز است
ولیکن عشق اینجاکار ساز است
گذر کن یک زمان زین نفس مدبر
سلامت نیست در این نفس کافر
کجا آید سلیمانی از او هان
که کافر باشد و همراز شیطان
چرا در نفس خود خوار و اسیری
وگرنه برتر از بدر منیری
رها کن نفس فرمانش مبر هین
زمن کن گوش این یک نکته تلقین
رها کن نفس همراه نفس باش
چو نفست رفت کل الله بس باش
رها کن نفس تا سلطان شوی تو
وگرنه در صفت شیطان شوی تو
رها کن نفس تا دلدار گردی
بکل شاید کز او بیزار گردی
رها کن نفس تا اللّه باشی
دمادم از خدا آگاه باشی
چو تو آگاه باشی رازدارت
کند با خویشتن ناگاه یارت
ز نفست این همه تشویش و بیم است
وگرنه ذات او سهل و سلیم است
تو دوری کن از اونزدیک حق باش
ز بهر آخرت تخمی همی پاش
چو نفست کافراست او را مسلمان
کن اینجاگاه بر فرمان یزدان
از این کافر مسلمانی نیاید
که از رهزن نگهبانی نیاید
ترا تا نفس کافر در نهاد است
تصوّرهای تو مانند بادست
ولی جهدی کن اینجا تا بفرمان
که تا او را کنی ناگه مسلمان
نه سیّد گفت این کافر منش خَود
مسلمان کردم اینجا تا نشد بد
بدی نیکو توان کردن بتدریج
که جدول هر زمان گردانیست برزیج
بدی نیکو توان کردن ولیکن
نباید بود از این نفس ایمن
از او ایمن مباش و باش حاضر
همیشه در خدا بگمار ناظر
از او میخواه دائم حاجت اینجا
که تا بخشد ترا مر راحت اینجا
از این شیطان در اینجاگه بپرهیز
تو همچون اولیا از هیچ مستیز
اگر با تو کردی قوّت آغاز
تو قوت کن بنفس خود دلت باز
ولیکن همچو او مجهل مشوهان
تو تسلیم و رضا آرش بفرمان
وگر او قوّت ابلیس دارد
بسی در هر صفت تلبیس دارد
تو هم از قوّت رحمان برآور
هزیمت دور از شیطان برآور
هزیمت کن تو شیطان لعین را
که تادیگر نیاید او کمین را
از این ملعون بکن پرهیز و خوش باش
مکن با او نشست و شاد دل باش
عطار نیشابوری : دفتر اول
در جواب دادن حسین منصور بایزید را قدّس اللّه روحهما فرماید
جوابش داد آن دم صاحب راز
که اندر عشق ما میسوز و میساز
بسوزان خویشتن مانندهٔ شمع
که تا گردی فنا نزدیکی جمع
بسوزان خویشتن پروانه کردار
که تا گردی بیک ره ناپدیدار
بسوزان خویشتن مانند ذرّه
برِ خورشید رویم مانده غّره
نمانی همچو شبلی مانده مغرور
که افتادست هم نزدیک هم دور
فنا شو تا بقای ما بیابی
پس آنگه سوی ما بیخود شتابی
فنا شو تا لقایم باز بینی
حقیقت جملگی را راز بینی
فنا شو در نمود ما به یک بار
حجاب جسم و جان از پیش بردار
فنا شو تا شوی دیدار اشیا
بمانی آنگهی پنهان و پیدا
فنا شو تا شوی کون ومکان تو
ببر از جملگی گوی از میان تو
فنا شو در عیانِ رویم اینجا
که تا گردی ز ذات من مصفّا
فنا شو همچو شمعی پا و تا سر
که تا بیرون شوی کلّی ز آذر
فنا شو در نهاد ما یقین تو
که گردی اوّلین و آخرین تو
فنا شو در بَرِ خورشید رویم
که بینی در تمامت های و هویم
فنا شو تا یکی بنمایمت باز
ببینی مر مرا انجام و آغاز
فنا شو تا کنم اینجات واصل
همه مقصود تو آرم بحاصل
فنا شو در برم مانند مردان
بلای عشق من بیحدّ و مرز دان
فنا شو در برم چون سایه جاوید
که تا بینی مرا مانندخورشید
ز صورت دور شو تا نور گردی
چو من اندر جهان مشهور گردی
به یک ره بود اینجاگه بر افکن
که تا بنمایدت خورشید روشن
به یک ره ننگ شو نامت برانداز
چو موم اینجا بَرِ خورشید بگداز
یکی شو بایزید و بس مرابین
درونِ جزو و کل عینِ لقا بین
یکی شو بایزید اندر بَرَم زود
که تا یابی مرا دیدار معبود
منم حق آمده اینجا سخن گوی
اناالحق میزنم در های و در هوی
منم حق آمده اینجا بتحقیق
که تاذرّات کل بخشیم توفیق
منم حق آمده اینجا نهانی
بدین کسوت بَرِ خلق جهانی
منم حق تا نمایم راز اینجا
بگویم سرّ خود من باز اینجا
منم حق آمده اینجا پدیدار
منم اینجای عشق خود خریدار
منم حق آمده تا خود نمایم
وجودِ جملگی اندر ربایم
منم حق آمده اینجا بر حق
که تا برگویم اینجا راز مطلق
منم اللّه و جان جمله هستیم
یقین اینجایگه من نیست هستم
منم حق آمده اللّه مطلق
درون جملهام آگاه مطلق
نشانِ بی نشانی در همه من
درونِ جملگی خورشید روشن
نشان بی نشانیم تمامت
نمایم در برت یوم القیامت
مترس ای بایزید و گوش میدار
رموز من نهانی هوش میدار
مشو عاشق که خویشم عاشق خود
شدستم فارغ از هر نیک و هر بُد
منم عاشق کنون بر دیدن خویش
حجاب اینجایگه رفته ببین پیش
من و تو هر دو یکسانیم بنگر
درون جمله جانانیم بینگر
بجز من هیچ منگر در دل و جان
منم در بود تو پیدا و پنهان
من آوردم ترا در دید دنیا
منت بیشک برم تا عین عقبی
همه همچون تو آوردم بعالم
همه بخشیدم اینجا صورت دم
ز دیدخویش کردم جمله پیدا
ز عشق خویش کردم جمله شیدا
منم اینجات عمر و زندگانی
تمامت رازشان رازِ نهانی
یقین میدانم وایشان ندانند
که در دیدار من عین جهانند
منم گویا درونِ جان ایشان
منم پیدا و هم پنهان ایشان
منم بینا و چشم جمله از من
در اینجاگاه بین خورشید روشن
منم اندر زبان جمله گویا
درونِ جمله هستم راز دانا
کنون ای بایزید این راز دیدی
بیانی کز زبان من شنیدی
مگو با کس نهان میدار این را
که بیشک این بود عین الیقین را
منم عین الیقین اینجاحقیقت
سپردستم یقین راه شریعت
ره شرع محمّد من سپُردم
میان اولیا من گوی بُردم
تمامت مهر او دیدار دیدم
بیانشان جمله از اسرار دیدم
بَرِ قطبِ جهان بودم در این دم
یقین هم میروم پیشش دمادم
کنون من آمده درملک بغداد
که اینجاکردهام بر نفس خود داد
دهم داد اندر این ره همچو مردان
چو خود کردم ابا خود هیچ نتوان
کسی را نیست من هستم دم کل
که بنمودم نمود از عالم کل
نمود من در اوّل دان و آخر
نمودستم کنون هستیّ ظاهر
بسوزانم در اینجا ظاهرم من
که بر هر شبی حقیقت قادرم من
کجا رفتست شبلی این زمان هان
که دریابد یقین کَوْن و مکان هان
همی دانم ولی پرسیدم از تو
که مر معنی کل من دیدم از تو
سوی باغ است شبلی با مریدان
کنون مر راز کلّی مر مریدان
کسی کز اوّلش پر درد وداغست
کجا او را هوای باغ و راغست
ترا میبرد با او مینرفتی
که داری از یقین با او شگفتی
اگرچه این زمان شیخ زمان است
نمود تو در اینجا او ندانست
ندانست او ترا از ناسپاسی
تو در عصر زمان امروز خاصی
مرا رازیست اندر مُلکِ شیراز
بسوی قطب عالم صاحب راز
کنون خواهم شدن نزدیک آن پیر
که تا سازم وصال خویش تقریر
چو باز آمد یقین شبلی از آن باغ
برت ای شیخ آید از سوی راغ
بگو او را نمود عشق امروز
که تاگردد چو تو امروز پیروز
بگو با او که ای از عشق دنیا
بمانده زار و سرگردان عقبی
چنین مغرور جاه و مال مانده
همه دم پر ز قیل و قال مانده
تو در بند غم وجاه و تیولی
کجا یابی چو ما صاحب قبولی
مرا با تو کنون بسیار کار است
که معنی حقیقت بیشمار است
ولیکن با تو من خواهم رسیدن
ترا بیشک یقین خواهیم دیدن
بگویم باتو تا خود کیستی تو
در این عالم برای چیستی تو
تو نافرمانی من کردهٔ تو
بمانده در حجاب و پردهٔ تو
چنین غافل نماندستی بخود باز
ندیدم هیچ از انجام وآغاز
بصورت مانده اینجا مبتلائی
از آن بیشک تو در خوف و رجائی
بصورت ماندهٔ در ملک بغداد
ندیدی هیچ معنی را یکی داد
بصورت ماندهٔ اینجا گرفتار
ندیدی هیچ از این معنی رخ یار
کجا واصل شوی از سرّ معنی
که ماندستی تو سرگردان دنیی
هوای باغ داری و زر و سیم
بماندی لاجرم در ترس و در بیم
بدر کن از سرت سودای این جاه
وگرنه بازمانی تو در این چاه
بدر کن از سرت سودای دنیا
که با شادی شوی در سوی عقبی
تو دردی در یقین اینجا نداری
حقیقت عمر ضایع میگذاری
بکش دردی در اینجا جوی درمان
بیاب اینجایگه از ما تو آسان
بکش دردی و دم زن ازنمودار
که تا باشی بکلّی صاحب اسرار
بکش دردی و آنگاهی دوا یاب
هر آن چیزی که میگویم تو دریاب
ببر رنجی که تا گنجت نمایم
ترا از رنج خود مزدی فزایم
ببازی نیست راز ما چنین هان
نمیگنجد بر ما گفت برهان
طریقت باید اینجاگه سپردن
چو مردان اندر این سر گوی بُردن
طریقت بایدت بسپردن اینجا
که تا بوئی بری زین حضرت اینجا
کنون من گفتم و رفتم نهانی
یقین تا بایزید این سر بدانی
خلایق جملگی امروز اینجا
بسر کردند از بهر تو غوغا
مرا ترسی نبُد کین راز داریم
توانستم که از خود بازداریم
مرایشان را ولی ازبهرت اینجا
یقین میآمدم ای پیر دانا
بدّهْ روز دگر آیم بر تو
که هستم من یقین کل رهبر تو
نمایم راز تا کل باز دانی
تو اکنون دار راز ما نهانی
خلایق این چنین دانند اکنون
که من کردند ازینجاگاه بیرون
کنون ای شیخ پیر و صاحب راز
بخواهم رفت اکنون سوی شیراز
سوی شیخ کبیر آن قطب عالم
که او میداند احوالم در این دم
مرا او جان جانست و یقینست
که او اینجا حقیقت پیش بین است
بحق دانم مرا دانسته او حق
که دائم از حقیقت قطب مطلق
بدو گفت آنگهی شیخ ایدل و جان
نگفتی این زمانم راز اعیان
کیت بینم دگر اینجا یقین باز
چو خواهی شد کنون حقا بشیراز
مرا کی باشد این دیدار رویت
نمیرم ناگهی از آرزویت
بگفت ای شیخ هرگز تو نمیری
که ما را دوست چون شیخ کبیری
شما را دارم اینجا من نهانی
که مانید اندر اینجا جاودانی
ولیکن تا بده روز دگر باز
برون آیم ز پیش قطب شیراز
نمایم راز آنگه بینی اسرار
نیاید راست این معنی بگفتار
بگفت این و اناالحق زد بتوحید
درون خانقه خلقی بگردید
اناالحق زد در آنجاگاه ده بار
درون خانقه شد ناپدیدار
زهی معنی زهی صورت زهی دم
که چون او خود نباشد در دو عالم
رموزی دان که اکنون گفتم ای جان
ابا تو از نمود جان جانان
در اشترنامه من این سر نگفتم
ولی آن جوهر اینجا من بسُفتم
رموز عشق جانانست پنهان
دمادم میشود اینجا باعیان
رموز جان جان رویت نمودست
گره یکبارگی اینجا گشودست
کسی باید که باشد بایزیدی
که او را باشد اینجا دید دیدی
بداند راز چون منصور بیند
درون خانقه با او نشیند
یقین بشناسد او را رهبر خویش
نهد مرهم بر این جا بر دل ریش
چو منصور حقیقی رخ نموده است
ترا درجان و دل گفت و شنودست
درون خانقاه دل برو بین
زمانی گوش کن از دوست تلقین
ببین تا کیست او بشناس او را
ابا او کن زمانی گفتگو را
بگو با او همه راز نهانت
که تا او بازگوید در میانت
بگو با او تو درد دل در اینجا
که درمانت کند ای ماه شیدا
بگو درد دل و بنگر دوایت
که بنماید بیک لحظه دوایت
بیک لحظه ترا درمان کند او
نمود جان تو جانان کند او
ترا منصور اندر خانقاه است
گرفته ملک جان و پادشاه است
تو از وی بیخبر در سوی باغی
گرفتستی ز ذات کل فراغی
چگویم تا تو دربند خودی هان
نخواهی یافت این اسرار پنهان
چگویم تا تو دربند خودستی
یقین دانم که با خود بت پرستی
چگویم تا تو دربند وجودی
بمانده در میان نار و دودی
از این بند بلا اینجا اگر تو
برون آئی بیابی کل خبر تو
از این بند بلای نفس زنهار
برون آی و نظر کن روی دلدار
از این بند بلای خویشتن تو
برون آی و نظر کن جان و تن تو
از این بند بلای صورت خود
بسی بر سرگذشتت نیک و هم بُد
رخت بنموده است اینجا عیانی
همی گوید ترا راز نهانی
گمانی میبری اندر یقین تو
بدانی تو اگر باشی امین تو
گمان یکبارگی بردار از پیش
نظر کن تا ببینی جوهر خویش
گمان یکبارگی تو با یقینت
رها کن بیشکی این کفر و دینت
گمان بگذار و دنبال یقین باش
چو مردان خدا تو پیش بین باش
که من هستم خدا او را یقین دان
خدای اوّلین و آخرین دان
خدایست و تو صورت درگمانی
همی گوید ترا راز نهانی
بخواهد رفت چون صورت نماید
دگر باز آید و رازت نماید
نماید راز خود میدان بتحقیق
ببر از من تو اینجاگوی توفیق
خدا بشناس اکنون در حقیقت
ببر از من تو این گوی طریقت
خدا بشناس اینجاگه که فرد است
درون دل ترا تقریر کردست
یقین گفتست که ای جان من خدایم
نمود انبیا و اولیایم
یقین گفتست اکنون در گمانی
رود ناگاه و تو حیران بمانی
بمانی تا ابد حیران دلدار
چه میگویم از این معنی خبردار
مشو حیران که جانان رخ نموداست
زبانت جملگی اینجا شنود است
اگر این راز کلّی باز دانی
حقیقت تا ابد تو جان جانی
حقیقت تا ابد باشی یقین ذات
چو گردد محو اینجاگاه ذرّات
حقیقت تا ابد جانان شوی تو
بوقتی کز صور پنهان شوی تو
حقیقت تا ابد آری دمادم
نمود جملگی را در یکی دم
حقیقت تا ابد سلطان تو باشی
درون جانها جانان تو باشی
حقیقت تا ابد اندر خدائی
یکی بین از آن نبود جدائی
حقیقت آفرینش ذات یابی
ولی منع یقین ذرّات یابی
ز ذرّات این همه برهان نمود است
وز این برهان همه گفت و شنوداست
ز ذرّات این همه جوش و خروشست
کسی یابد مر این کو جمله گوشست
ز ذرّات این همه پیدا نمودار
ز بهر دید خود دارد در این کار
ز ذرّات این همه شور و نشان است
درون جملگی او کل نهانست
ز ذرّات این همه فریاد برخاست
اگرچه شاه پنهانست و پیداست
چنان پنهان نمود او خویشتن را
که آمد بس حجاب جان و تن را
حجاب این جان و تن بُد در ره او
ولی بر قدر بودند آگه او
تمامی اندر اینجاگه مر ایشان
نشد مکشوف سرّ قدس ایشان
که تا اوّل در آخر باز یابند
پس آنگاهی سوی اوّل شتابند
چو هر دو این چنین اینجا فتادند
ز اوّل سر سوی حیرت نهادند
ره صورت نمود جمله اشیاست
ولیکن راه جان یکی نه پیداست
ره جان اوّل از کتم عدم بود
ز دانش در صفت اوّل قدم بود
ره جان اوّل از ذات تعالی
نفخت فیه شد از قدرت لا
مقام بی مقامی پاک بگذاشت
نظر در سوی دید خویش بگذاشت
رهش بیحد بُد و پایان ندید او
از آن بُد از لطافت ناپدید او
رهش بیحد بُد اندر اوج عزّت
طلب میکرد نور خویش و قربت
چنان ره کرد از اوّل تا بآخر
که باطن ناگهی دریافت ظاهر
ز باطن راه کرد او آخر کار
حجابی شد برش ناگه پدیدار
حجابش بود صورت اندر اینجا
اگرچه بود جان از وصل پیدا
ره جان از نهانِ راهِ صورت
که پیدائی فتاد اینجا ضرورت
ره جان ذات بود اندر صفاتش
صفات اینجایگه میدان تو ذاتش
ره صورت ز آب و خاک و معدن
فتاد اینجا ولیکن نار روشن
چنان اینجا ز خصم ناموافق
بهم پیوسته شد در دید عاشق
اگرچه ناخوشی اندر خوشی یافت
قراری کرد او هر لحظه بشتافت
نه راهی یافت سوی اوّلین او
از آن مسکن گرفت از آخرین او
قرار آتش اندر باد افتاد
بداند این کسی کآباد افتاد
قرار آب اندر خاک بنگر
پس آنگه دید جانِ پاک بنگر
قرار این جهان زیشان پدید است
کزیشان این همه گفت و شنید است
قرار جان نخواهد بود بیشک
که تا اینجا نگردد بیشکی یک
یکی میخواهد اینجا همچو اوّل
از آن مانده است چون صورت معطّل
یکی میخواهد و او را دو آمد
از آن او را یقین از دید بستد
یکی میخواهد و هم باز یابد
چو اوّل زینت و اعزاز یابد
یکی میخواهد و جمله یکی است
ولیکن اندر این صورت شکی است
مرا او را از دو بینی اندر این راه
از آن اینجا همی خواهد که آگاه
شود از اصل اوّل آگهِ خویش
در اینجا باز یابد او ره خویش
رهِ خود گم نکرد الّا ز صورت
بسی اینجایگه دید او نفورت
ز اصل اوّلش حیران بماند است
در این صورت عجب حیران بماندست
گهی نادان گهی دانا در این کار
فرو ماند است سرگردان چو پرگار
چو جان نقطه فتاد و جسم پرگار
کجا آید در این معنی پدیدار
نمود اصل اوّل عشق دید است
که او مانندهٔ جان ناپدید است
اگر نه عشق باشد رهبر جان
بماند تاابد در خویش پنهان
اگر نه عشق آوردی پیامی
کجا پیدا بدی پخته ز خامی
اگر نه عشق جانان ره نمودی
که اینجا این دَرِ بسته گشودی
اگر نه عشق هر لحظه در اینجا
کند آئینهٔ جانت مصفّا
بمانی اندر این صورت بناچار
حقیقت تا ابد اینجا گرفتار
در اینجا پیرو عشق ازل باش
پس آنگه در خدائی بی بدل باش
در اینجا پیرو مردان دین شو
پس آنگه در عیان صاحب یقین شو
در اینجا پیرو ایشان چو باشی
یقین میدان که تو غمگین نباشی
در اینجا راز جسم و جان نیابی
درون جان یقین جانان نیابی
در اینجا هر چه میجوئی نهانی
اگر سویش بری آخر بدانی
در اینجا باز جوی و راه خود یاب
یقین انجام و هم آغاز دریاب
در اینجا منکشف کن راز اوّل
تن و جان در یکی کن زین مبدل
یکی بین و مکن اینجا دوئی باز
که اینجا نیست مائی و توئی باز
دوئی بگذار و در یکی قدم نِه
که درحال یکی خود از دوئی بِه
دوئی بگذار وز یکی در آور
اگر مردی تو از یکی بمگذر
دوئی بگذار ویکی شو ز باطن
ز باطن دور گرد این صورت من
دوئی بگذار و یکی باز بین هان
که از یکیّ است اینجا نصّ وبرهان
اگرچه صورت اینجا در دو بینی است
از ان اینجا گرفتار دو بینی است
اگرچه صورت اینجا جان جان یافت
نمود دوست در خود این جهان یافت
ولی جان اصل کل دارد یقین او
که دیدست اوّلین و آخرین او
ره صورت یقین پیداست بر جای
ز جان پیداست بیشک این سر و پای
ره جان جملگی بنگر در اشیاء
که ازجانست مرجانی مصفّا
صفات صورت اینجا نور جانست
بدان این سرّ که رمز عاشقانست
صفات جان کمال لایزالست
کسی داند که بی نقش و خیال است
صفات جان عجایب بی صفاتست
یقین بشناس کاینجا نور ذاتست
ز جان وصورت اینجا چند گویم
از این معنی چه دانی تا چه گویم
همه اسرارها زین هر دو دیدم
اگرچه من ز هر دو ناپدیدم
همه اسرارها زین هر دو پیداست
که بیشک هر دو پنهان و پیداست
ز جان جان توانی یافتن تو
اگر معنیّ من دریافتن تو
ز صورت راز افعال جهانی
شود پیدا که تا رازی بدانی
ز جان اسرار جانان باز دان زود
که تا حاصل کنی از دوست مقصود
ز جانان گر چه میجوئی وصالت
ز صورت میرسد هر دم وبالت
وبال تو همه افتاد صورت
کشیدن باید اینجا بی ضرورت
ضرورت اوفتاد اینجا شر و شور
کزآن خواهی شد اینجاگه کر و کور
اصّم آنگهی اعمّی جسمی
که تو گنجیّ و گه بند طلسمی
طلسم آزاد کن بشکن بناچار
که تا رُسته شوی از پنج وز چار
بیاب آن گنج راز عاشقانست
ز بهرش این همه شور و فغانست
فغان جملگی زین مهر گنجست
همه جانها از آن پر درد و رنجست
همه درد جهان از بهر آنست
که درد از صورت درمان بجانست
حقیقت گنج مخفی ماند بیشک
طلبکارند اینجاگه یکایک
حققت گنج از آنِ شاه باشد
کسی کز دید شاه آگاه باشد
حقیقت گنج شب زانِ تو آمد
یقین هم درد ودرمان تو آمد
تراگنجست چندین رنج بردی
بده جان شادمان و گنج بردی
بده جان گنج بستان رایگانی
چه خواهی یافتن زین گنج فانی
حقیقت جان بده بستان تو این گنج
گذر کن بیشکی از چار وز پنج
حقیقت جان چو دادی گنج یابی
پس آنگه بی غم و بیرنج یابی
غم و رنج تو جمله از طلسم است
وگرنه گنج اینجاگاه اسمست
الا ای گنج ذات کل ندیده
در اینجا جز که رنج و ذل ندیده
غمت جمله زبهر گنج افتاد
از آنت جسم و جان در رنج افتاد
گذر کن زو و گنج لامکانی
بیاب اینجای خود را رایگانی
گذر کن زود از این شش جهاتش
که اعیانست اینجا گنج ذاتش
ز گنج ذات برخوردار خودباش
بس آنگه فارغت از نیک و بد باش
ز گنج ذات اعیان یاب و توحید
بگو تا چند گردی گِردِ تقلید
ز گنج ذات خود دیدی یقین باز
عیان شد اندر اینجا اوّلین باز
چو آدم دم تو میآری ز تقلید
از آن دوری تو از انوار توحید
ولیکن جملگی پیوستهٔ تست
حقیقت بود تست و رستهٔ تست
حقیقت جملگی از تست وبودست
که ذات پاک تو اینجا نمود است
حقیقت غیر تست و سیر پیدایست
نمود کعبه اندر دیر پیداست
منم عاشق شده در دیر امروز
از آن اینجا زنم این سیر امروز
منم عاشق شده در دیر عشاق
یکی دیده حقیقت سیر عشاق
درون دیرم و سیرم یکی بین
حقیقت بت شکستم بیشکی من
ز سیر دیر رهبان چندم اینجا
نشستم زانکه من پابندم اینجا
ز صورت بت در این دیرم که هستم
دمادم این بت صورت شکستم
بخود گویم دمادم من ز مستی
که ای دل چند آخر بت پرستی
بت تو صورتست و بشکنش هان
اگردم میزنی اینجا زجانان
در این جانت نمیگنجد ز تقلید
حقیقت ذات کل دان تو ز توحید
دل من دوست میدارد بت خود
حقیقت میشناسد این بیان بد
بت صورت دلم را دوست دارد
حقیقت نیز مغز و پوست دارد
دلم در بند صورت مبتلا شد
از آن بیخود میان صد بلا شد
دلم در بند صورت شد گرفتار
گهی باشد مسلمان گاه کفّار
دلم در بند صورت باز ماندست
ولی در عشق صاحب راز ماندست
دلم در بند صورت گشت پیدا
دمادم میکند از عشق غوغا
دلم در بند صورت لاالهست
که لا او رادر اینجاگه بنا هست
دلم در بند صورت ناتوانست
از آن هر لحظه شیدای جهانست
از این صورت ندیدم من به جز غم
که غم میآردم اینجادمادم
از این صورت همه دردست ما را
از آن باشد یقین دردست ما را
رخ جانم نمودار دل آمد
مرا دیدار جانان حاصل آمد
چنان عاشق شدم بر دیدن جان
که ماندستم عجب در خویش پنهان
چنان عاشق شدم بر روی دلدار
که کلّی شد وجودم ناپدیدار
ز عشقم خرّم و شادان بمانده
ازآنم دست از دل برفشانده
ز عشقم خرّم و دلشاد گشته
ظهور و باطنم آزاد گشته
ز عشقم دم زده اینجای در کل
برون جستم من اینجاگاه از ذل
دمادم رنج اینجا شادی آمد
مرا از بند غم آزادی آمد
دمادم مرمرا عین العیانست
که دید من نشان بی نشانست
منم از عشق کُشته گشته اینجا
شده ازدید جانان زارو شیدا
گهی رویم نماید جان جانم
که در پرده بکل عین العیانم
گهی مخفی شود از دیدههایم
نماید ابتدا و انتهایم
دو بینی نامد اینجا پیشم از دل
نمیدانم که چون این راز مشکل
بیک ره حل کنم تا دوست بینم
حقیقت مغز اندر پوست بینم
ولکین جان اگر چه دادم از پیش
یقین مرهم نهادم بر دل ریش
چو جان از پیش دادم همچو مردان
مرا شد جان حقیقت دید جانان
چو جان از پیش دادم همچو عشاق
فتادم لاجرم در واصلی طاق
چو جان از پیش دادم زار گشتم
یقین از جسم و جان بیزار گشتم
چو جان از پیش دادم رخ نمودم
عیان معشوق مشکل برگشودم
چو جان دادم صفاتم روی بنمود
یقین این دم همه دیدار معبود
چو جان دادم یکی شد در فنایم
نمود جسم و جان حق شد بقایم
چو جان دادم شدم جانان یقین من
بدیدم اوّلین و آخرین من
چو جان دادم وصالش یافتستم
ز نقصان کمالش یافتستم
بده جان ای ندیده وصل عشاق
که تا آگه شوی از وصل عشاق
بده جان و ببین جانان نهانی
که این دم هیچ در صورت ندانی
بده جان و لقای جاودان یاب
از این صورت از این حضرت تو بشتاب
بده جان تا شوی جانان حقیقت
که جانی کی توانی در طبیعت
بدیدن بی طبیعت بازدان یار
بجائی کانزمانت لیس فی الدار
نباشد هیچ دیدت را یکی هان
بود ذات حقیقی بیشکی هان
نمود جسم و جان چون رفت از پیش
مر این معنی تو نیکوهان بیندیش
نمود صورت کل خاک گردد
نمود عقل و جان افلاک گردد
حقیقت صورتت جمله شود جان
بوقتی کآید اینجاگاه پنهان
چو زیر خاک محو آمد یقین او
شود خاک رهت از کفر و دین او
شود جان تن چو پنهانی بگیرد
نمود خاکها آسان بگیرد
چو رجعت کرد اندر طور اطوار
شود اندر صفت او ناپدیدار
یکی گردد درون و هم برون او
که اندر ذوفنونی رهنمون او
بود کز قرب اینجا دم زند او
یقین میدان که خود را بر زند او
از این دم صورت اینجا یافت بهره
دل و جان یافتست و عین زهره
ره جان گر چه صافی اوفتادست
ولکین راه او در عین بادست
ره صورت بود مشکل یقین دان
مر او را راز در عین زمین دان
ره چونست و صورت آخر کار
که تا وقتی شود کل ناپدیدار
وصال آنگاه یاد از رخ دوست
پس آنگه بشنود او پاسخ دوست
که ای در راه ما افتاده مسکین
شده فارغ کنون درعین تمکین
رسانم من ترا در دید اوّل
چو گشتی در صفات ما مبدّل
کنون چون عین یکرنگی گزیدی
حقیقت درکمال ما رسیدی
کنون بشناس ما را همچو ما تو
یقین باش اندر اینجا در فنا تو
کنون بشناس ما را در یقین باز
چو گشتی اندر اینجا بیشکی راز
کنون بشناس ما را در نهانی
که تا قدر وصال ما بدانی
کنون بشناس ما را راز اینجا
چو دیدی روی ما را باز اینجا
کنون بشناس ما را در فنائی
تو با ما ما ابا تو در جدائی
یکی گشتی و در یکی مرابین
مرا از جان ما دیدار بگزین
چون من تو تومنی این دم نئی تو
سزد ای عاشق اکنون خود نئی تو
مبین خود را بهرجائی یقین تو
که تا یابی عیان عین الیقین تو
ره جسم این بود کآخر فنایش
نموداری جان اندر بقایش
چنان باشد که چون یکی شود جسم
برافتد آنگهی دیدار و هم اسم
صفات حق شود اوّل ز پرگار
زهی معنی زهی ترکیب اسرار
صفاتش آنگهی جانان شود زود
که تا یکی شودر ذات معبود
صفاتش آنگهی جانان نماید
مر او را راز پنهانی گشاید
صفات جسم روشن در دل خاک
شود تا آنگهی با جوهر پاک
یکی گردد یکی باشد حقیقت
اگر خواهی چنین بسپر طریقت
طریقت بسپر اندر راه جانان
اگر هستی یقین آگاه جانان
طریقت بسپر و آنگاه حق بین
ز جانان در درون من یقین بین
طریقت بسپر و بود ازل جوی
تمامت کارها در جان جان جوی
حقیقت بسپر و دیدار دریاب
پس آنگاهی نمود یار دریاب
حققت بسپر و جانان یقین بین
تو جانان در درون من یقین بین
حقیقت با طریقت هر دو یکسانست
اگرچه شرع در هر لحظه یکسانست
ولکین شرع اوّل پیشوایست
که دید انبیا و اولیایست
ز شرع این آمده اندر رموزم
که تا خواهم که گویم این رموزم
نخواهم گفتن این الّا بجائی
که نبود برتر از آنجا ورائی
نمایم در یکی و راز گردم
یقین انجام و هم آغاز گردم
ولی چون اصل جمله مینمایم
نه پنهان میکنم نیمیفزایم
دمادم جام را بر قدر هر کس
دهم تا بر مزاج نفس هر کس
مُفید آمد ز آنجا هرچه یابند
هم اندر این طلسمش گنج یابند
دل و جانم دمادم خواهی اینجا
که بیخود میکشی گردی تو شیدا
ز شیدائی شوی رسوای عالم
نیاری طاقت غوغای عالم
ترا طاقت نماند آخر کار
شوی بیهوش و دل هر دو بیکبار
بقدر خون من مینوش کن جام
ببین در آخرت چونست سرانجام
بقدر خویش در کش جام معنی
مکن بدمستی و گفتار دعوی
چو جامت هست وقتی خور دمادم
مخور جمله از آنجاگه دمادم
تو درکش تا نگردی مست عاقل
که ناگاهی شوی در عشق باطل
چو جامت از دو و از چار بگذشت
حقیقت کار دل ناچار بگذشت
دمادم جام میآید بر آنجا
ز دست دوست بنگر تو مصفّا
بقدر هر کسی جامی که باشد
دهد تا نیز مر طاقت نباشد
اگر داری تو طاقت نوش کن جام
گذر کن بیشکی از ننگ و ز نام
اگر داری تو طاقت جام نوشی
ضرورت صبر کن اندر خموشی
بنوش آن جام و خاموشی گزین تو
چو مردان عین بیهوشی گزین تو
چو مردان نوش کن اینجام وحدت
که تا یابی حقیقت جام قربت
چو مردان نوش کن و چندینی تو مخروش
ز دست شاه جام دوست مینوش
اگرواقف شوی بس سرّ در آنجا
حذر میکن که ناگاهی تو رسوا
شوی ای دل صبوری به ز مستی
حقیقت نیستی بهتر ز هستی
اگرچه نیستی هستی ذاتست
ولی هستی یقین دیدار ذاتست
چو شه دربارگاه دل نشستست
بروی غیر او خود در ببستست
بود روزی شهش بیخود بخواند
کسی باید که این معنی بداند
ادب باید که بردارد یقین او
بنزد شاه باشد پیش بین او
بنزد شاه دارد عزّت خود
نگه تا شاه نیکش بیند و بد
نبیند چون نشیند شاه گردد
شه از وی در زمان آگاه گردد
چو جان از پیش دارم رخ نمودم
عیان معشوق مشکل برگشودم
دهد جام وصالش رایگانی
کند بر فرق او گوهر فشانی
ز عزّت پایگاهش برفزاید
بجز شاهش به خاطر درنیاید
گمانش این بود در آخر کار
دهد در دست او مرجام شهوار
اگر طاقت بود آنرا کند نوش
بجز شه جمله را آرد فراموش
خیال بد چو در پیشش نگنجد
بجز شه هیچ درخاطر نسنجد
بجز شه مر کسی دیگر نماند
دمادم جام می از شه ستاند
بعزّت باشد او با لشکر و رای
نه بر پیشش نهد از حدّ خود پای
ادب به کز ادب یابد سعادت
که دایم بی ادب بیند شقاوت
تمامت یابد و زجر و جفا او
ز قربت ماند اینجاگه جدا او
به از عزّت نباشد درنمودار
که عزّت برتر است از کلّ انوار
حقیقت حق بعزت میتوان یافت
کسی کاینجا حقیقت جان جان یافت
به از عزت یافت دیدار الهی
برون شد کارش از عین تباهی
بعزت باش وز عزت خدا جوی
چو شه دریافتی شد گفت و هم گوی
بعزت انبیا در حق رسیدند
نمود جاودان زین راز دیدند
بعزت جمله مردان پیشوایند
حقیقت جمله در عین لقایند
بعزت جمله مردان ذات گشتند
نهان از جملهٔ ذرّات گشتند
بعزت جملگی این دم لقایند
یکی گشته همه عین خدایند
عطار نیشابوری : دفتر اول
حکایت در ادب و عزّت نگاهداشتن در حضرت باری فرماید
حقیقت چون ز عزت دم نهانی
ز دید اینجا کمال جاودانی
مر ایشان گشت حاصل در یکی باز
یقین دیدند هم انجام و آغاز
در این دم چو تو در عزت درآئی
حقیقت این گره را برگشائی
یقین از عزت اینجا راز بین تو
یقین هم جان جان را بازبین تو
ترا جانان نموده روی بنگر
بجز نور حق از هر سوی منگر
عیان ذرّات اینجا هست اظهار
ز چشم تو عیانی ناپدیدار
عیان ذات اینجا آشکارست
اگر دانی همه دیدار یارست
عیان ذات بنگر در دل و جان
که از ذرّات آمد جمله پنهان
طلبکارند و تو این سر ببینی
ز من دریاب اگر صاحب یقینی
از این صورت گذر میکن دمادم
حقیقت صبر میکن بر دو عالم
درون خویش بنگر بین تو هم او
اگر بینی چنین دانَمت نیکو
دو عالم در تو و تو دردو عالم
ترا مخفی است اسرار اندر این دم
دو عالم در تو و تو از دو بینی
ز من دریاب اگر صاحب یقینی
دو عالم آن زمان بینی تو در خَود
که یکسانت نماید نیک با بد
دو عالم آن زمان یکسان به بینی
که خود پیدا و هم پنهان به بینی
بهر اندیشه کاینجاگه تو کردی
رهی در سوی آن حضرت ببردی
ره آسانست لیکن بی تو دشوار
بکردستی در اینجاگه بیکبار
ره آسانست دشواری هم از تست
رها کن صورت و در راه او جست
چو مردان باش و دم از لامکان زن
که این دم میزنند اینجای مر زن
زنان راه تو مردان بیابند
چنان قربی که مر ایشان نیابند
زنان راه او را خاک شو تو
حقیقت از تمامت پاک شو تو
ز آلایش برون آی و دم یار
بپاکی زن اگر هستی خبردار
بپاکی راه حق بیشک توان یافت
بپاکی در مقام جان جان یافت
بپاکی میتوانی یافت حق تو
ز مردان اندر اینجاگه سبق تو
بپاکی میتوانی گر بری راه
یقین اینجایگه تاحضرت شاه
بپاکی روی او دانی توان یافت
که نتوان روی او هر ناتوان یافت
بتقوی روی جانان میتوان یافت
مر این دشوار آسان میتوان یافت
بوقتی کین نهادت پاک گردد
یقینت در نهاد خاک گردد
تن و دل پاک دار اندر بر خاک
حقیقت محو گردد تا شود پاک
وگرنه در عیان و زندگانی
یقین میدان که در پاکی بمانی
دو تقوی هست در معنی بگویم
وگر چاره در اینجا من بجویم
ترا این سرّ معنی در نمودار
بس است این گر شوی از جان خبردار
یکی تقوی و ظاهر امر فرمان
که بسپاری حقیقت راه جانان
بتقوی میتوانی یافت این سر
که بیشک انبیا تقوای ظاهر
در اینجاگه نمودند وشدند دوست
بیابد مغز آنگاهی یقین پوست
دم تقوی بباطن گر توانی
بری ره سوی جانان ناگهانی
حقیقت تقوی باطن همی جوی
که ناگاهی بری از وصل او گوی
تو باطن پاک دار و کمترک خور
که ذرّه ناگهان آید سوی خور
تو باطن پاک دارد از هر خیانت
که عرضاً عرضه کردم در امانت
تو باطن پاک دار و دوست دریاب
بمعنی تو توئی دوست دریاب
تو باطن پاک میدار از طبیعت
بتقوی باش درعین شریعت
تو باطن پاک دار و خواب کم کن
حقیقت خورد و خواب خویش کم کن
ز خورد و خواب اینجا تاتوانی
گریزان باش تاگردی معانی
ز خورد و خواب بگذر همچو مردان
ز بیداری نظر کن جان جانان
ز خورد و خواب تو چیزی ندیدی
بجز رنج و غم و گند و پلیدی
ز خورد و خواب تا بودی غمت بود
دریغا خورد و خوابت زودتر بود
ز خورد و خواب دیدی رنج بسیار
غم و اندوه ماندستی گرفتار
ز خورد و خواب مردان در گذشتند
ره جانان بیک ره در نوشتند
ز بی خوابی و کم خواری در اینجا
کشیدند رنج و هم خواری در اینجا
ز بیخوابی جمال یار دیدند
ز کم خواری بکام دل رسیدند
ز بی خوابی نهانشان درگشودند
نگه کردند بیشک دوست دیدند
ز بیخوابی در اینجا قربت دوست
گزیدند و برون رفتند از پوست
ز بی خوابی عیان ذات بیچون
شدند اینجایگه خوش بیچه و چن
ز بیخوابی در اینجا راز مطلق
شدند وآنگهی گفتند اناالحق
اناالحق آن زمان گفتند در ذات
که بیشک جان جان شد جمله ذرّات
اناالحق آن زمان گفتند بیخود
که یکسان گشت جمله نیک با بد
اناالحق آن زمان گفتند در راز
که یکی گشتشان انجام و آغاز
اناالحق آن زمان گفتند با خلق
که فارغ آمدند از دام وز دلق
بدانستند چندی و بگفتند
دَرِ این راز خود با کس نگفتند
بدانستند چندی راز تقلید
ولی شان مینمود این سر توحید
بدانستند چندی سرّ این راز
حجاب انداختند از پیش خود باز
بدانستند چندی در نهانی
غلط کردند بی تو تا ندانی
بدانستند چندی از شنفته
ولی بیدار کی باشد چو خفته
بدانستند چندی در نمودار
شده آگه بکل از سرّ این کار
نهان گفتند با یکدیگر اینجا
که راز پادشه نارند پیدا
نهان گفتند با یکدیگر اینجا
که راز دوست را نارند پیدا
نه هر کس صاحب اسرار باشد
نه هر سر لایق دیدار باشد
بقدر جمله دارم هم بگفتار
بیانها مینمایم اندر اسرار
کسانی کین طلب دارند در دل
که ناگه پی برند این راز مشکل
ببازی نیست بخشایش حقیقت
سپردن بایدت راه شریعت
ره اینجاگه سپاری دوست گردد
حقیقت مغز هم بی پوست گردد
ره جان کن که درجانست جانان
در اینجا جملگی اسرار جویان
وصالش جمله در جان باز دیدند
چو فی الجمله بکام خود رسیدند
در اینجاهیچ و جملهاند سرمست
فتاده از بلندی در سوی پست
نداند اوّل و آخر تمامت
نمودند بازمانده در ملامت
اگرچه بازگوید همچنانست
ولیکن در جنون راز نهان است
بهر نوعی یقین بسیار گویند
همه از دیدن دلدارگویند
ولیکن کس نمیداند یقین راز
که شرحی گویم از انجام و آغاز
همه حیران و گویا در خموشند
چو دیگی اندر این سودا بجوشند
در این سودا فتادستند بسیار
نیامد هیچ اینجایگه پدیدار
که تا برگوید اینجا راز جانان
ببازد اندر اینجا گوهر جان
سر و جان هر دو دربازد بپایش
بیابد ابتدا و انتهایش
سر و جان گر ببازی این بود راز
حجاب افتد ز رویش بیشکی باز
بدانی و بگوئی بعد از این تو
چو بردی ره سوی عین الیقین تو
رهی نابردهٔ در پردهٔ راز
که تا بینی حقیقت ناگهی باز
رخ معشوق تا چندی از این درد
شوی از بود اشیا جملگی فرد
چراگفتار بیهوده درآئی
که در گفتارمانند درائی
چرا گفتار بنمودی تو چندین
از آن داری تو در اسرار حق بین
از آن کین جاتو گفتی پیش هر کس
نمود دوست آخر چند از این بس
بگوی و خوف جان از پیش بردار
بیک ره دل ز جان خویش بردار
به یک ره دل ببر از عالم دون
که تا آخر نماید دور گردون
نخواهد مانددور آفرینش
تو بگشا این زمان اسرار بینش
بیک ره کن مبدّل صورت جان
فنا کن هر دو اندر ذات جانان
نداری هیچ باید اندر این راه
بماندستی چو موری در بن چاه
قدم در راه نه میرو یقین تو
چو مردان باش اینجا پیش بین تو
قدم اینجا نه و این سر تو دریاب
که مقصودت شود حاصل از این باب
از آن درهر چه جوئی میدهندت
یقین میدان که منّت مینهندت
نباشد منّت اینجا هرچه دارند
همه از بهر تو اینجا بکارند
در اینجا هر چه دادند کی ستانند
ازآن می هیچ کس این سر ندانند
که دل باید که با جان همدم راز
بود تا این بیابد بیشکی باز
چو جان و دل ابا هم یار باشند
یقین توحید هم اینجا بباشند
نمود هر دو با رفعت شود باز
بود تا این بیابد بی شکی باز
بوقتی جان شود تن اندر اینجا
که گردد باطنت کلّی مصفّا
بوقتی جان شود جان حقیقت
که بسپارد بکل سرّ شریعت
بوقتی جان شود جانان در این راز
که محو آید ورا انجام و آغاز
بوقتی جان شود جانان در اینجا
که پنهانی شود ناگاه پیدا
بوقتی جان شود جانان یقین دان
که گردد جسم از دیدار پنهان
بوقتی جان شود جانان که بینی
یقین این سر اگر صاحب یقینی
که پنهان گردد این صورت عیانت
شود بیشک حقیقت جان جانت
چو صورت از میان برخواست جانست
پس آنگه دیدن جان جهانست
چوصورت از میان برخواست بیشک
سراسر بینی اینجا در یکی یک
بود یکی شده صورت عیان گم
جهان اندر وی و وی در جهان گم
بسی راهست در گم بودن اینجا
رهی نیکو طلب ای مرد دانا
رهت آخر فنای جاودانست
در آخر کار بی نام ونشانست
در آخر کار بیکاریست تحقیق
نهان گشتن پس آنگه راز توفیق
نهان خواهی شدن ای دل نهانی
نمیدانم ولی دانم که دانی
در آخر رازت اینجاگه نهان است
ترا پیدانمودن جان جانست
در آخر میشوی اینجا فنا تو
که تا یابی یقین دید بقا تو
در آخر میشوی مر ناپدیدار
در آنسو میشوی کلّی پدیدار
در آخر اصل او گر باز جوئی
سزد این سر که با هر کس نگوئی
ولیکن چون کنی در عین گفتار
که حق گویاست اندر کلّ اسرار
چو حق گویاست حق میگوید این راز
بگو تاکه در اینجا بشنود باز
یقین دریاب این اسرار بنگر
نظر کن زود این گفتار بنگر
عطار نیشابوری : دفتر اول
در سؤال از پیر طریقت درسر نگاهداشتن از خلق و جواب دادن وی سائل را فرماید
یکی شد پیش آن پیر طریقت
بپرسد این سؤالش در حقیقت
که ای سکّان دین و شیخ اکبر
نداند هیچ خلقی ازتو بهتر
ره شرعت نمودار اناالحق
مراگوئی تو اینجاراز مطلق
بگو تا کیست اندر نطق هر کس
سخن گوی این یکی بنگر از این بس
جوابش داد آنگه قطب عالم
که حق دان هست گویا اندر این دم
خدا گویاست اندر نطق و درجان
درون دل ورا بنگر تو جویان
بهر صورت که گفتی سرّ گفتار
یقین اینجاست حق گویا باسرار
بدان کاینجاست حق گویا نهانی
چنین پی برتو این سرّ نهانی
بدان این راز وانگه کن خموشی
سزد این پند اگر از من نیوشی
بدان و شو خموش و کمترک گوی
وگرنه اندر این میدان شوی گوی
دگر پرسید زو کای صاحب اسرار
جوابم بازده این نکته این بار
مرا این مشکل دیگر نهانست
ترا دانم که این مشکل عیان است
چو گویا حق بود در هر زبان او
کند چیزی که میخواهد بیان او
شنو اینجا که باشد تا بدانم
که من این راز آخر میندانم
بدو گفت این ندانسته تو خود راز
بگفتم جمله اسرارت ز سر باز
تو دانائی دلت گردان چوگویست
شنو بیشک در اینجا که اویست
چو او گوید بهم خود بشنود او
کسی باید که مر کلّی شود او
که تااین راز داند بیشکی حق
شود پس داند او این راز مطلق
چو دانا این بیان گوید در اسرار
بباید گوش جان کردن بناچار
که تا مفهوم این معنی کنی تو
بگو تاچند از این دعوی کنی تو
چو بشناسی که یارت هست گویا
ز نطق جمله اینجاگاه او را
شنو تو گوش کن چون سر بیابی
یقین میدان که این ظاهر بیابی
چو این ظاهر بدیدی تو تمامت
گرفته در همه شور وقیامت
بهر صورت که میآید ترا پیش
نظر کن اندر این معنی بیندیش
همه او را شناس اما بمعنی
مکن با هیچکس اینجا تو دعوی
بدان این و چنان شو گم در این کار
که سرگردان شوی مانند پرگار
بدان این و مگو در پیش هر کس
چو دانستی ترا عین الیقین بس
بدان این و مکن جانا یقین فاش
که ناگاهت شود اینجای اوباش
تو این معنی ندانی تا ندانی
که جمله اوست در راز نهانی
بوقتی این بدانی کز لقا تو
که باشی همچو مردان در بلا تو
بلای قرب کش وین رایگان یاب
در این معنی نمود جان جان یاب
ترا اینجا چنان بنمود رخسار
که تو در خود فتادستی ز پندار
ز پندارت چنان مغرور کرداست
که بیشک او ز خویشت دور کرداست
ترا او دور کرد از خود حقیقت
که نسپردی ورا راه شریعت
بپاکی وصل او اینجا بیابی
یقین میدان که این ظاهر بیابی
بپاکی حاصل است اینجا رخ یار
ولکین این نهان مانده ز اسرار
چو گشتی پاک کلّی در بطونت
خدا بینی حقیقت رهنمونت
چو گشتی پاک در مانندهٔ آب
در آن دم سرّ خود بیشک تو دریاب
جمال یار بیشک هست درما
طلب کن در حقیقت بشنواز ما
تو آبروی خود داری بر او
اگر بینی چنین دانَمْت نیکو
همه درتست پیدا و تو هستی
عیان جمله خود را میپرستی
توئی غافل چرا حیران بمانده
چنین درچرخ سرگردان بمانده
توئی عاشق چنین در عشق خود باز
نمود آید ز عشق خود بخود باز
توئی صادق شده در عین دیدار
شده مر زهد خود اینجا خریدار
تو داری و توئی اینجا یقین است
ولیکن اندر اینجا کفرو دین است
ندانم کفر و رزم و یا رَهِ دین
فرو ماندستم اندر آن و در این
فروماندستم اندر کفر جانان
شدستم در میان خلق پنهان
در این بازار ماندستم عجایب
که هر دم مینمایم این غرایب
چنان بنمایمت هر لحظه خود را
برون آمد ابر رسم خرد را
که تا اینجا کند مر ناگهان گم
مثال قطرهٔ در عین قُلزُم
گهی اینجا کند گه جسم و جانم
گهی بنماید او عین العیانم
گهی اینجا کند مکشوف اسرار
بگوید سر بسر اینجا باسرار
گهی در عین تقلیدم بمانده
گهی دستم ز جان و دل فشانده
گهی در عقلم اندازد بخواری
مرا اینجا کُشد بیشک بزاری
گهی در عین عشقم جان دهد باز
نماید این چنین پنهان دهد باز
گهی بنمایدم روشن چو خورشید
عیان ذات خود گوئی که جاوید
من این سر یافتم ناگه کند گم
مثال قطرهٔ در عین قلزم
نمیدانم نمیبینم به جز یار
بگویم سر که من هستم خبردار
که بیشک رنج بی پایان کشیدم
بجز معنی وصال یار دیدم
بمردم کز دلم آنجا برآید
دمی بیشک دو صد دستان سرآید
دو صد دستان زند بر صد هزاران
مثل بیمثل دارد سرّ جانان
همه از دوست لیکن گرچه مردست
فتاده این دم اینجاگاه فرداست
دم من اندر آن دم دردمی کل
یقین دیدم عیان من آدم کل
حقیقت حق حق اینجا که بر جای
عیان بسپارد آنجائی ابر جای
کسی این ره سپارد در دل اینجا
که بگشاید ز اوّل مشکل اینجا
چو مشل برگشاید از نهانی
بیابد راز اسرار معانی
ره آسان مدان ای مرد صورت
که خواهی کرد هم بیشک ضرورت
ره آسان نیست جمله وصف این ره
بسی کردند هر کس نیست آگه
ره بی ابتدا و انتهایست
در این ره جملگی عین صفایست
کسی کاینجایگه این ره ندیدست
میان جمله مردان ناپدیدست
کسی کاینراه برد و خویش بشناخت
حقیقت جسم و جان در دوست بگداخت
یقین این زاد ره بردار و بشنو
بر این گفتار دیگر زود بگرو
یقین کاین زاد ره عجز است اوّل
که خودبین گردد اندر ره مبدّل
دوم فقر است و نقد جمله اینست
که اندر فقر کل عین الیقین است
سوم تسلیم بودن در فنایش
چهارم نوش کردن مر بلایش
یقین پنجم فنائی بود اللّه
ششم دید یقین مر حضرت شاه
عیان هفتم نمود نور ذاتست
همه شاهان یقین اینجای ماتست
همه مانند شاهان اندر این سرّ
که هرگز مینشد این راز ظاهر
اگر این راز اینجا باز یابند
حقیقت جزو و کل مر خود بیابند
ز خود باشید الّا حق یقین این
بداند صاحب عین الیقین این
همه یک ذات دان اینجا حقیقت
نه کفر است ونه دین ونی طریقت
همه اینجا توانی یافتن باز
ترا این جایگه بشتافتن باز
شدت تا بازیابی قدرت اینجا
کنی یکبارگی درمان تو خود را
در اینجا واصلان چون خود رسیدند
بجز یکی در آن حضرت ندیدند
یکی دیدند اینجا جسم و جان هم
نبود اینجا و آنجا هیچ محرم
همه حق یافتند و هیچ غیری
نبد نی کعبه ماند و هیچ دیری
اگرچه بت پرست عشق آخر
بکرد این راز مر بعضی بظاهر
ندانستند ره اینجا نبردن
حقیقت همچو مردان گوی بردن
بتقلید اندر این ره باز ماندند
یقین در شهوت و در آزماندند
در آخرشان بماند اینجا یقین باز
که تادیدند راز اوّلین باز
چو بگذشتی ز نفست ناگهانی
نماند نفس الّا تو بمانی
چو رفتت نفس جسم آزاد کن زود
مکن بار دگر شیطان تو خوشنود
یقین حق کن تو خوشنودی خدا شو
ز هر عیبی حقیقت تو جدا شو
چنان شو اندر این ره شاد و آزاد
که بینی هر خرابی را تو آباد
چنان آباد کن جانت ز تقوی
که چیزی درنگنجد جز که معنی
چنان آزاد کن جان از بر خویش
که هم بیشک تو باشی رهبر خویش
چنان آزاد کن جان و روانت
که تاوقتی که کل گردی نهانت
شود بیدار و حق باشد یقین هان
بجز این نیست ما نص و برهان
چو حق میخواهد آخر ای دل فرد
در این دم باش دائم صاحب درد
در این سر درد آور پیش زنهار
که دردت خویش بر تا حضرت یار
اگردردست ناگاهان دوایت
کند درمان دردآن جانفزایت
یقین دردست آنگه عیان درمان
یقین جانست آنگه عین جانان
ز درد اینجا یقین جانان بیابی
چو جانان یافتی درمان بیابی
که جان با درد و درمان مینماید
گهی نقصان و گاهی میفزاید
ولیکن این بصورت بازدانی
وگرنه بیشکی تو بازمانی
ز صورت در گذر جان جوی اینجا
که صورت هست همچون گوی اینجا
چنان ماندست سرگردان جانان
که یک لحظه نپردازد ابا جان
نپردازی دمی با جان در اینجا
حقیقت میزند پنهان در اینجا
اگرچه جسم واصل گشت از جان
نمودش جمله حاصل گشت از جان
نمیبیند یکی خود اندر اینجا
که افتادست اندر شور وغوغا
بلا و رنج و محنت یافتست او
بسی در هر صفت بشتافتست او
بلا و رنج دیده بی نهایت
در اینجاگاه وز بی حدّ و غایت
بلا و رنج دید و گنج حاصل
در اینجا کرد بیشک گشت واصل
بخود بنهاده است آنجای صورت
که باید رفت در خاکش ضرورت
ورا جائی است اندر معدن خاک
که در اینجا شود او بیشکی پاک
نمودش شیب خاک آید پدیدار
در اینجا کل شود او ناپدیدار
نهانش واصلی آنجا عیان است
جهانی بیشکی پرترس از آنست
که خوف جان عجب دارند ایشان
از آن اینجا شدند ایشان پریشان
مترس از این اگر تو مرد راهی
در اینجائی تو اسرار الهی
در اینجا سر متاب ای غافل مست
که خواهی با نمود دوست پیوست
وصال خاک اگر اینجا بیابی
ز شادی سوی او هر دم شتابی
وصال اندر دل خاکست بیشک
که اینجا مینماید راز هر یک
کجا اینجاست ظاهر هم مبین تو
کز او پیداست این عین الیقین تو
ز گورستان بدانی جمله مردان
که اندر خاک درگاهند پنهان
همه در خاک درگاهند خفته
همه رخ نزد جانان درنهفته
همه در خاک درگاهند بیچون
یک گشته نهان در هفت گردون
همه در خاک درگاهند ساکن
شدند از نیک و بد اینجای ایمن
همه در خاک درگاهند تحقیق
بدیده روی جانان جمله توفیق
یقین دریافته اینجا نهانی
تو چون ایشان شوی آنگه بدانی
که بیشک آنچه میگفتند ای دوست
بدیدی آخرت هم مغز و هم پوست
یقین شد در وی آخر سرّ جانان
نخواهد دید کس این سر یقین دان
خدا خواهی بُدن در آخر کار
چو اینجا برفتد پرده بیکبار
اگر پرده برافتد باز بینی
حقیقت گمشده مر باز بینی
تو اصلِ اصلِّ کل در خاک بنگر
نظر بگمار و جانان پاک بنگر
وصالت در دل خاکست آخِر
نهان کن زودت این اسرار ظاهر
وصالت در دل خاکست در یاب
اگر مردی بسوی خاک بشتاب
وصالت در دل خاکست ای دل
ترا مقصود درخاکست حاصل
وصالت در دل خاکست بگذار
جهان و برفکن این پنج با چار
سوی این خلوت آی و شاد بگذر
ازاو جانها یقین آباد بنگر
در این خلوت سرا آخر قدم نه
که این سر عاقبت اولی ترا به
که این خلوت سرای عاشقان است
نمدار اندر او عین العیان است
در این خلوت سرای اینجای بیشک
نماید بیشکی دیدار او یک
بود لیکن همه این سر ندانند
که در دیدار او حیران بمانند
یکی بینی در اینجا بی حجب یار
نباشد هیچ جز او لیس فی الدار
نباشد هیچ جز حق اندر اینجا
یقین بشنو تو راز مطلق اینجا
حقیقت چون شدی اندر دل خاک
عیان بینی تو خود را جوهر پاک
ولی گر صاحب آزار بودی
یقین بر آتش و مانند دودی
اگر نیکی تو کردستی در اینجا
حقیقت گوی بردستی در اینجا
عوض اینجاترا آن روشنائی
بود بیشک ابر دید خدائی
یقین چون در دل خاکت نهادند
عیان در حضرت پاک نهادند
تو باشی هیچکس آنجات همراه
نباشد می یقین جز عین اللّه
ترا اوّل قدم این است صورت
اباتست این بیان اینجا ضرورت
چو رفتی ناگهی اندر دل طین
نظر کن درنهادت جمله حق بین
نمییابی تو این سر هیچ اینجا
فتادستی چو نقشی اندر اینجا
ولی آن دم بیابی سرّ جانان
که باشد این صور در خاک پنهان
وصالت آن زمان گردد میسّر
که اجسامت شود اینجا میسّر
وصالت آن زمان بشناس ای دل
که گردد صورتت در زیر گِل حل
چو حل گردد ترا صورت بیکبار
شوی ای نور دل کل ناپدیدار
چو حل گردی و گردی عین فانی
حقیقت این جهان و آن جهانی
ترا پیدا شود اسرار جمله
تو باشی در یقین انوار جمله
یقین دیدار آن دم باز بینی
یکی یابی اگر صاحب یقینی
بجز عین الیقین اینجا مبین تو
اگر هستی چو مردان پیش بین تو
در آخر اینست احوالت بیندیش
حجاب اکنون یقین بردار از پیش
حجاب از پیش بردار این زمان تو
خدا را بین یقین در غیب جان تو
حجاب از پیش بردار و عیان بین
همی گویم ترا در جان جان بین
ولکین این نیابی بی معانی
نشانت میدهم از بی نشانی
زلا مگذر تو تا الّا شوی کل
یقین دیدار جان الّا شوی کل
زلا مگذر یقین دریاب الّا
که الّا بیشکی دیدست یکتا
زلا مگذر که الّا الله یابی
رخ جانان عیان ناگاه یابی
زلا مگذر تو در الّا نظر کن
از این معنی دل خود را خبر کن
زلا مگذر یقین دان لاحقیقت
نظر کن جمله اسرار شریعت
نمود لااله اینجا عیانست
چگویم وصف کین سر بی نشانست
یقین بشناس و میدان ای دل ریش
حقیقت شو تو هم بیگانه از خویش
مجو اینجایگه تو محرم راز
حجاب آخر دمی از خود برانداز
چوخود اینجا نهٔ جز حق یقین نیست
حقیقت حق توئی و کفر و دین نیست
زجام عشق جامی نوش کن تو
دل و جان در یقین بیهوش کن تو
ز جام عشق نوش آن می که مستان
برش هشیار کوبان پا ودستان
می عشق اندر این خمخانهٔ دل
کجا گردد یقین بیشک بحاصل
مئی کن نوش اینجاگه نهانی
که در ساقی ابد حیران بمانی
مئی از دست کس بستان و کن نوش
که جز وی جمله گردانی فراموش
ز بدمستی کنی مانند حلّاج
ز تیر عشق سازی خویش آماج
مکن بدمستی اندر نزد عشاق
تو چون مرغان مزن از خویشتن واق
چو سیمرغی تو اندر قاف معنی
مئی خور این زمان از صاف معنی
در آخر دُردکش از کفر و دین یار
که تا بینی حقیقت لیس فی الدّار
مئی درکش که قوت جسم و جان است
از آن می این زمان ما را نهان است
درون جان و دل رگهاگرفته
همه پنهانیم پیدا گرفته
خروشی میزند در نزد عشاق
از آن مشهور شد در کلّ آفاق
که ازجام وصال شاه خوردست
وز آن اینجایگه او گوی بردست
وصال جان جان از جام دیدم
از آن اینجایگه من کام دیدم
که عزت داشتم اندر درون من
نه بدمستانه بودم جز سکون من
نیاوردم به جز عزّت بر یار
ز عزّت شد مرا جانان پدیدار
ز عزّت گوی بردم در بر خلق
از آن پس آمدم من رهبر خلق
نمودم اینست اینجایار گفتست
ولیکن این بیان اینجا نهفتست
نمود کُشتن خود فاش کردم
حقیقت نقش خود نقاش کردم
نمود ظاهرم اینجا ببینید
در آخر آنگه او صاحب یقینید
مرا کشتن امید زندگانی است
که در کشتن حیات جاودانی است
بسی پیغمبر اینجا کشته گشتند
میان خاک و خون آغشته گشتند
نمود خویشتن دیدند اینجا
سر خود زود ببریدند اینجا
فنا گشتند بی سر پیش ایشان
حقیقت فاششان شد سرّ جانان
اگر بی سر شوی این راز دانی
از این معنی حقیقت بازدانی
عطار نیشابوری : دفتر اول
سؤال کردن یکی از حسین منصور در دریافتن اسرار کلّ و جواب دادن او مسائل را
یکی منصور را پرسید ناگاه
که ای گشته ز سرّ جمله آگاه
یقین اینجا تو داری راز مطلق
که دیدستی تو حق را عین مطلق
یقین داری عیان جمله آفاق
که هستی دمدمه در کلّ آفاق
نمود عشق جانان کل تو داری
که بر عشّاق شاهی شهریاری
کسی باشد که جانان کل ببیند
بگفت آری کسی کاینجا ببیند
نمود کشتن خود را یقین پیش
من اینجا دیدهام اسرار در پیش
کنون پیر منم اینجا بمانده
ز جزوم لیک کل پیدا بمانده
سوی بغداد آخر من دهم داد
سر خود اندر اینجاگاه بر باد
دهم بیشک که دیدستم نهانی
برم مکشوف شد عین العیانی
مرا فاش است اینجا کشتن خود
حقیقت فارغم از نیک وز بد
قضا را راه حج بُد کین سؤالش
که کرد آنجایگه او از کمالش
دگر پرسید کان سرّ دیدهٔ تو
یقین دانم که صاحب دیدهٔ تو
ولیکن این جنونست از یقین باز
که گفتی با من اینجا صاحب راز
نداند هیچکس در غیب اللّه
تو هستی زین بیان امروز آگاه
که در بغداد چونت خون بریزند
حقیقت جملگی بردارویزند
تو این اسرار میگوئی عجب فاش
که من هستم عیان هم نقش و نقّاش
نمود جملگی از پیش داری
حقیقت این عیان با خویش داری
ولی من ماندهام در شک یقینم
نمودی از تو اکنون من نبینم
نمودت خواهم از تو پایدارم
نمای اینجایگه مر پایدارم
اگر بیشک تو دیدار خدائی
مرا امروز مر رازی نمائی
نمایم راز بر هر سر که باشد
مرا بیشک از آن خونی نباشد
پس آنگه چون از او بشنید این راز
حجاب آنگه تو بیچاره برانداز
نظر بگماشت آنگه مرد بر وی
ز مستی زد بر او یک بانگ کای هی
نظر نیکو کن اندر دید دیدم
که من هستم که جمله آفریدم
نظر کن این زمان بشناس ما را
که میبینی در این ساعت لقا را
لقای من نظر کن این زمان تو
که میبینم همه کون و مکان تو
لقای ما کنون اینجا نظر کن
دل بیچاره از ذلّت خبر کن
خبر کن ای دل و جان راز بنگر
بجزمن هیچ دیگر باز منگر
چو آن مرد جهان دیده چنان دید
ورا برتر ز هفتم آسمان دید
ز حیرت شد در آنجا زار و مدهوش
ستاده در تحیّر مانده خاموش
چنان مست لقای او بمانده
عجایب در لقای او بمانده
زبان بگشاد و آنگه صاحب راز
که ای مانده چنین حیران ما باز
چه میبینی خبرده این زمانم
که تا مردید دیدت را بدانم
تمامت قافله آنجا بماندند
دعا و آفرین بر خود بخواندند
که ای شیخ جهان و پیر اللّه
تو هستی بیشکی از خود تو آگاه
چرا این پیر اینجا گشت حیران
بمانده این زمان مانند گنگان
زبانش الکنست و باز مانده است
عجب حیران و دست از کل فشاندست
تو گویا کن ز راز پادشاهی
حقیقت بر تمامت نیک خواهی
بدیشان گفت آن دم راز منصور
که این دم او شده حیران در آن نور
ندارد او خبر اینجا بماندست
عجب حیران و دست از کل فشاندست
شده فارغ ز دنیا و زعقبی
که دیدارست او را سرّمولی
چه باشد جمله دنیا پیش آن مرد
حقیقت مانده حیران در یکی کرد
نداند هیچ او بیشک جز ازمن
که از من شد ورا اسرار روشن
ز من روشن شدش اسرار اینجا
شدست این دم ز جسم و جان مصفّا
یقین آگه شدست و بی زبانست
که دیدار منش عین العیانست
منش دیدار بنمودستم اینجا
حقیقت هم منش بودستم اینجا
درونست و برون کلّی گرفته
ز دید دید ما ازخویش رفته
ز دید خویشتن بیزارگشته
حقیقت صاحب اسرار گشته
ز دید خویشتن گشته مبرّا
حقیقت راز پنهانست و پیدا
ندارد تا زبان او راز گوید
یقین شرح شما را باز گوید
چو با هوش آید آن دم در نهانی
زند او دم در اینجا در معانی
بگوید آنچه او دیدست ما را
یقین از بهر دیدار شما را
اشارت کرد آن و زود منصور
که بیرون آی و دم زن زود از نور
بساعت باز هوش آمد در آن دم
بساعت نوحهٔ در داد و ماتم
مر او را گشت پیدا های و هوئی
فتادش در قدم مانند گوئی
فتاد آن لحظه در اندوه و زاری
بگفتاکردمت من پایداری
چرا باز آمدی ای جان در اینجا
فتادی دیگر اندر عین غوغا
مقام اوّلت چون باز دیدی
نظر کردی و کلّی راز دیدی
مرا مکشوف شد عین العیانت
بدیدم جملگی راز نهانت
در این بودیم ما در شهر بغداد
تو دادی اندر اینجا بیشکی داد
تو دادی داد دیدم آنچه دیدی
نظر کردم تو کلّی راز دیدی
طپیدم در میان خاک و خونت
زدم دستی عجایب رهنمونت
مراکردی در اینجا پاره پاره
جهان و خلقم اینجا در نظاره
بدیدم من تو بودم تو منی جان
که هستم من تو و تو من مرا هان
بیک ره چون نمودی عین دیدار
مرا کردی ز خواب مرگ بیدار
در اینجا حشر کردستی مرا یار
دگر درآتش سوزان بمگذار
رهانم این زمان ازدست دشمن
که گفتار منی بی ما و بی من
نگویم پیش کس اسرارت اینجا
مرا بس باشد این دیدارت اینجا
ز دیدارت منم حیران و مدهوش
تو بودی در من بیچاره خاموش
اگرگویا شدی و رازگوئی
یقین بی درد من درمان نجوئی
یقین درد من اینجا کن تودرمان
برو اکنون که آزادی دل و جان
توئی کعبه یقین اینجا ستاده
خودی ره سوی خود بیشک نهاده
همه در دید تو حیران بمانده
چنین در دید تو نادان بمانده
سوی تو رخ نهاده این چنین راز
تو اینجا ظلم ای جانان مینداز
که خواهی کرد بر من آشکاره
همه از بهر تو اندر نظاره
سوی تو رخ نهاده جمله دلشاد
تو ازجمله چنین استاده آزاد
روا باشد چنین جان داده مردان
ترا چه غم که هستی جان جانان
نخواهم کعبه بی دیدار رویت
بخواهم مردن اندر خاک کویت
بخواهم مرد خواهم زنده گشتن
ترا تا جاودان مر بنده گشتن
منم بنده توئی سلطان آفاق
که در شورند از تو کل آفاق
منم بنده توئی تابنده چون نور
که درجانها دمیدستی عیان صور
از آن منصوری از دیدار اللّه
که افکندی مرا در قربت شاه
توئی شاه و به جز تو کس ندیدم
کنون نزدیکت ای جان آرمیدم
بگفت این و بزد یک نعره آنگاه
بیفتاد آن زمان در عشق یک تاه
شد و جان داد آنجا رایگان او
حقیقت در بر کون و مکان او
حقیقت جان جان دید و فنا شد
بر او آن همه آنجا بقا شد
حقیقت بود جانان دید منصور
که آفاق آمدست از راز او نور
چو زانسان قافله او را بدیدند
تمامت عاشقان آنجا طپیدند
چون منصور آن چنان دید اندر اینجا
که برخواهست آمد شور و غوغا
یقین صورت پرستان زور کردند
نهاد خویشتن پر شور کردند
که این کس جادوئی آراست اینجا
بباید کشتنش تحقیق این جا
جوابی داد سر منصور ایشان
ستاد آنجایگه ازدور ایشان
بدیشان گفت کای نادیده گمراه
منم بیشک یقین دیدار اللّه
در این دم اندر اینجا میتوانم
که مر جمله زغوغا وارهانم
ولکین این زمان نی وقت رازست
که این دم عین جانها درگدازست
شما را آنقدر بس تا بدانید
همه در ذات من حیران بمانید
شما را آنقدر بس اندر اینجا
که او برگفت سرّ جمله پیدا
یقین من کعبهام هم جان جانان
بخواهم رفت در اینجای پنهان
ولی پیریست واصل اندر این دم
میان جملگی او هست محرم
وصالی دارد اینجا صاحب درد
بود او در میان جمله شان فرد
ز بهر او شما را من بِحِل هان
بکردم تا برید اینجایگه جان
رها کردم شما را در بر او
که نبود هیچکس بی رهبر او
بگفت این و نهان شد او زعالم
که مکشوفست از او سرّ دمادم
نمود عشق او در خویشتن بین
دم آخر تو خود بیخویشتن بین
برافکن جسم و جان وگرد خاموش
شو اندر عشق کل اینجای مدهوش
نظر کن راز جانان باز بین هان
ترامیگویم اکنون راز بین هان
ترامنصور کل اندر نهادست
ترا این راه در پیشت فتادست
وصال کعبهٔ جان خواستی تو
عجائب قافله آراستی تو
همه ذرات باتست ای ندیده
وصال کعبه اندر جان ندیده
چو منصور حقیقی داری ای جان
قدم تو بیش از این اینجا مرنجان
بخواه اسرار چون رویش ببینی
از او کن من طلب گر مرد دینی
که بنماید ترا اینجا نظر او
کند از دید خویشت باخبر او
درون پرده پنهانست بیچون
نظر کن در رخ او بیچه و چون
مر او را یک زمان بنگر تو بیخود
زمانی گرد فارغ نیک با بد
همه یکسان ببین در دیدهٔ دوست
وجودت باز کن در دیده بین کوست
ببین کو در درون دیدهٔ تست
نهان اینجایگه در دیدهٔ تست
یقین در دیده اینجاگاه رویش
مکن اینجا حقیقت گفتگویش
وصال اینجا یقین زو بازبینی
اگر مرد ره و صاحب یقینی
حقیقت یاب او را در بر شاه
که تا مجنون نگردی تو از آن ماه
حقیقت چون رخت اینجا نماید
ترا از یک طبیعت برزداید
مصفّاات کند آیینه کردار
همه در آینه آید پدیدار
همه در آینه بینی نهانی
تو دانی بیشکی جمله تو دانی
همه در تست هستی آینه تو
نموده روی خود درآینه تو
نمیبینی اگر بینی یقینش
یکی بینی حقیقت کرده بیشش
یکی بینی نمود ذات درخویش
حجابت دور گردانی تو از پیش
حجابت دور گردان ای دل ریش
که تا یابی حقیقت یار در خویش
حجاب صورت تست ای دل و جان
ز دید حق توئی خود را مرنجان
نظر کن تا چه میبینی تو در خود
که ماندستی چنین و بی برِ خود
نخواهی یافت چیزی جز که این دم
ترا من مینمایم راز عالم
بجز این دم طلب اینجا مکن تو
همین بس باشدت از این سخن تو
که دریابی که جانانت درونست
تراگویا و بینا رهنمونست
ترا او رهنمونست ار بدانی
درون جان تست و تو ندانی
که سر تا پای تو دیدار شاه است
ولیکن این بیان با مرد راهست
که بشناسد نمود جسم با جان
کند مرجان خود در دوست پنهان
کند پنهان وجود خودبیکبار
که تا پیدا شود اینجایگه یار
وصال یار بی صورت بیابی
که اندر جان و دل نورت بیابی
یقین منصور خود بشناس در خویش
حجاب جسم و جان بردار از پیش
یقین منصور خود بشناس اینجا
نهاد ذات شودر خویش یکتا
چرا اینجا چنین ساکن بماندی
در این زندان چنین ایمن بماندی
تو آن داری که صورت ره نداند
وگرداند در آن حیران بماند
تو آن داری که هرگز کس ندید است
ز چشم آفرینش ناپدیدست
نهان خویشتن بشناس اینجا
ز دیو هفت سر مهراس اینجا
تو اندر هفت پرده رخ نمودی
عجب زینسان که درگفت و شنودی
نمیدانی درونت نور دارد
نهادت سر بسر منشور دارد
چرا منشور شه داری چنین خوار
بماندستی چنین رنجور و غمخوار
ز حکم شه چه آوردی ابر جای
گریزانی ز حکمش جای بر جای
مرو بیرون ز حکم شاه اینجا
یقین میباش هان آگاه اینجا
یقین آگاه باش و بر تو فرمان
مشو اینجا بخود مغرور و نادان
تو دانا باش و ساز خویش گیر
وگرنه ترک جان و دید تن گیر
بنزد شاه فرمان بر یقین تو
که تا گردی بنزد شه امین تو
بنزد شاه شو با ملک دستور
برد یک سر ترا تا عین گنجور
ترا بخشند شه اینجا تمامت
ولکین می حذر کن از ملامت
حذر میکن تو از شمشیر ناگاه
مکن گستاخیت اندر بر شاه
چگویم چون تو شه نشناختستی
بهرزه عمر خود در باختستی
بدادی عمر اکنون رایگانی
ز دست ای ابله اکنون می ندانی
که عمرت رفت ناگاهی ابر باد
بکردستی در اینجا خانه آباد
چه خواهی برد با خود جزغم و درد
تو خواهی بود ای جان دائما فرد
در آن فردی سخن گفتیم بسیار
ولی تو ماندهٔ در عین پندار
ترا پندار از حق دور کردست
حقیقت ابله و مغرور کردست
چنین ماندی اسیر و خوار اینجا
ز بهر نفس سگ غمخوار اینجا
ترا این نفس جسمانی مردار
بیک ره برده از ره ناپدیدار
شدی یکبارگی درخوف مجروح
شدستی بی نمود قوّت روح
کجا راهی بری آنجا بحضرت
که ماندستی چنین در فکر نخوت
ترا این فکر دنیا خوار کردست
ز حق یکبارگی بیزار کردست
دلت در تنگنای غم بماندست
کنون ریش تو بیمرهم بماندست
کنون مجروحی و خود را دوا کن
درونت با برون یکسر صفا کن
ترا چون کعبهٔ دل هست حاصل
چرا ماندی چنین حیران و بیدل
چنین حیران و بیدل ماندهٔ باز
چنین دستت زجان افشاندهٔ باز
ره خود این زمان کن تا توانی
که داری این حیات و زندگانی
ترا امروز چون عین حیاتست
نمودارت در اینجا نور ذاتست
اگر امروز کام خود نرانی
یقین تو تا ابد حیران بمانی
بران امروز کامی تو ز دنیی
که بهتر زین نیابی تو ز معنی
بران امروز کامی نیک اینجا
که برخورداری ازدیدار یکتا
در معنی بیکباره گشادست
دلت حیران در اودادی ندادست
بده امروز داد ملک معنی
که خواهی رفت بیرون تو بعقبی
سوی ملک فنا داری عجب راه
بماندستی چنین مسکین و گمراه
خبر معنی دمادم آر و از دوست
تو هستی بیخبر درمانده در پوست
نداری هیچ اینجاگه خبر تو
بماندستی چنین اندر بشر تو
بشرگرد و یقین صورت شناسی
چرا از صورت خود میهراسی
گهی دشمن شوی جان را حقیقت
گهی تمییزش آری در طبیعت
اگر میدوستداری هردو اینجا
یکی کن هر دو را اینجا مصفّا
مصفّا کن تن و جانت نهانی
مجو چیزی یقین جز بی نشانی
نشان بی نشان اینجا طلب کن
چو دیدی گه بیابی آن سر و بن
نشان بی نشان دیدار یارست
کسی نزدیک آن ناپایدار است
نشان بی نشان دیدم یقین من
نمود اوّلین و آخرین من
در او دیدم ولی این سر که داند
وگر داند در آن حیران بماند
نمود اوّلین دارد حقیقت
نیابد کس مرا اندر طبیعت
نمود اوّلین من دیدهام باز
دمادم نزد آن گردیدهام باز
نمود اوّلش چون سیر کردم
دگر آهنگ سوی دیر کردم
ز حیرت آن چنان اوّل بماندم
که یک ره دست از جان برفشاندم
در آخر چون نظر کردم بظاهر
شدم مکشوف اوائل تااواخر
اوائل تا بآخر بود یک ذات
ولیکن مختلف در سیر ذرّات
بدیدم آنچنان کان کس ندیدست
کسی در ابتدایش نارسیدست
چگونه شرح این آرم بگفتار
که میگردم در این سر ناپدیدار
چگونه وصف آرم بر زبانم
که الکن شده بیکباره زبانم
حقیقت وصف او گویم بتحقیق
کسی کو را بود از دوست توفیق
بیابد این معانی آخر کار
حجابش دور گردد کل بیکبار
حجابش صورتست و دور گردد
سراسر دید دیدش نور گردد
حجابش چون برافتد نور بیند
همه ذرّات را منصور بیند
اناالحق گوی بیند جمله ذرّات
تمامت صنع خود تحقیق آیات
همه یارست ای مسکین غمخور
اگر مردی سراسر خویش بنگر
همه یار است اینجاگه نهانی
ولی این راز اینجاگه ندانی
همه یارست غیری نیست بنگر
همه کعبه است دیری نیست بنگر
یکی بنگر که در یکی یکی است
نمود ذات اینجا بیشکی است
یکی بنگر که در یکیّ شکی نیست
صفات و ذات فعلت جز یکی نیست
یکی بین هرچه هست و نیست اینجا
که بیشک مر مرا یکی است اینجا
یکی دیدم دوئی بگذاشتم من
نمودم از میان برداشتم من
یکی کردم درآن دیدار خود من
شدم فارغ یقین ازنیک و بد من
یکی میبینم اینجا هرچه دیدست
یکی محوست کلّی ناپدیدست
یکی بد اصل اینجاهرچه دیدم
حقیقت در یکی آمد پدیدم
اگر در اصل یکی رهبری دوست
بیابی و برون آئی تو از پوست
نمود جان جانانت شود فاش
بیابی ناگهانی دید نقاش
حقیقت نقش میبینی و دوری
گزیدستی از آن اندر نفوری
هر آن کو دور شد از یار اینجا
کشید او زحمت بسیار اینجا
مکن دوری ونزدیکی گزین تو
که تا یابی نمودار یقین تو
دریغا چارهٔ اینجا نداری
فرومانده از آن تو شرمساری
که ماندستی چنین در بند صورت
ز صورت دان حقیقت این غرورت
براه راستی آخر قدم نه
که چیزی نیست جز از راستی به
حقیقت راستی دانم یقین من
که حق در راستی دیدیم روشن
حقیقت راستان خود گوی بردند
طریقت اندر این معنی سپردند
حقیقت راستی هر کو کند حق
شود از راستی او نور مطلق
هر آن کو راستست در حضرت یار
رسید اینجایگه در قربت یار
هر آنکو کرد اینجا راستی او
ندید اینجایگه خود کاستی او
ترا بهتر کجا باشد از این کار
که باشی راست اندر نزد دادار
کمان کژ نگر باتیر اینجا
همه چون تیر داند اندر اینجا
کمان کژ، راست میبین تیر اینجا
درون جمله میدان پر ز غوغا
کجی را چون بدید اندر کمان او
یقین بشناختش خود بیگمان او
از او دوری گزید و از برش جَست
بشد پرتاب وز نزدیک او جَست
کمان صورتت چون کل کژ افتاد
از آن بازو ز قوّت در کج افتاد
اگر کژ اندر اینجا میستیزد
یقین میدان که جان ناگه گریزد
ز پیشش دور خواهد شد بناچار
چنین دان اسم این دنیای غدّار
کمانی دان تو دنیای دنس را
که نتواند بدیدن هیچکس را
همه چون تیر داند اندر اینجا
درون جمله میدان پر ز غوغا
همه در شست خود اینجا بسازد
کمان دست ناگه سرفرازد
بیندازد تمامت بیخبر او
نمیداند حقیقت راهبر او
بیندازد تمامت از بهانه
که تا تیری زند سوی نشانه
همه تنها مثال تیر سازد
دمادم این چنین تدبیر سازد
نه کس از دست او جان برد اینجا
که بودند او بجان بسپرد اینجا
همه جانها ز قالب دور کرده است
چنین خود را همی مغرور کرد است
نخواهد ماند دنیا جاودانی
ولی میدان تو عقبی رایگانی
اگر اینجا نداری هیچ رستی
بعقبی فارغ و شادان نشستی
وگر داری بیک سوزن در اینجا
شمارم من ترا میزن در اینجا
نخواهی برد باخود چیزی ای دوست
مگردان در نظر جز دیدن ای دوست
مکن با هیچکس اینجا بدی تو
وگرنه کمتر از دیو و ددی تو
صفائی جوی و بگسل طبع ازبد
تو نیکی کن در اینجاگاه با خود
بدی اینجا مکن تا نیک یابی
بوقتی کاندر آن حضرت شتابی
ز نیکی و بدی آنجا سئوالست
بسی مردان دراین سر گنگ و لالست
زبانت چون دهد پاسخ بر یار
فرومانی در آنجاگه بیکبار
حقیقت بد مدان از نیکی ای دوست
که نیکی مغز آمد چون بدی پوست
ندیدی هیچکس اینجا که بد کرد
که نیکی بازدید ای صاحب درد
بدی بد دان و نیکی نیک بشمار
بجز نیکی مکن ای دوست زنهار
چه باشد نیکنامی خُلق خوش دان
که خلق خوش محمد داشت زینسان
بخُلق خوش خدایش گفت اینجا
حقیقت دُرّ معنی سُفت اینجا
یقین خلق عظیمش گفت اینجا
که بیراهان بخلق آورد اینجا
بخلق خوش جهان بگرفت تحقیق
ز خلق خوش که او را بود توفیق
کدامین انبیا مانند او بود
که گوئی از تمامت خلق بربود
نیابد همچو او دوران افلاک
کجا یابد چو او ای مؤمن پاک
تو داری این زمان دین هدایت
ترا این بس بود عین سعادت
که هستی امّت احمد یقین بود
توئی بیرون ز راه کفرو دین بود
تو داری دین او ای عاقل مست
نمیدانی تو این آخر کرا هست
ز دنیا آنچه تو داری که دارد
که این دین و شرف مر کس ندارد
تو داری راه اینجا دین تو داری
تو در هر دوجهان مر شهریاری
ره شرعش سپار و باز او بین
تو همچون او همه چیزی نکو بین
که او از نیکوئی اینجا یقین است
که جان اوّلین و آخرین است
همه جانها ازآن نورست اسرار
وز او شد عالم جانها پدیدار
تمامت دینها را برفکندست
حقیقت سلسله او در فکندست
بگرد کرهٔ عالم سلاسل
ز نور شرع بنگر مرد واصل
یقین شرع ویت جان شاد دارد
زهر بدها ترا آزاد دارد
ره شرعست راه حق یقین دان
محمد را در این ره پیش بین دان
ره او دان حقیقت راه اللّه
اگر هستی تو از اسرار آگاه
ره او گیر و راه کفر بگذار
سر بتها در اینجا کن نگونسار
بت نفس و هوایت را تو بشکن
حقیقت این بیان بشنو تو از من
تو ترک لذّت نفس و هواگیر
ز شرع احمدی راه خداگیر
چو راه حق یقین مر راه شرعست
که پیدا اندر او هر اصل و فرعست
اگر صورت نگهداری چنین کن
دمادم با تو میگویم یقین کن
دل و جانت در این سرهای بیچون
مگو اینجایگه این چیست و آن چون
چه و چون ازدماغ اینجا بدر کن
دل خود رادر این معنی خبر کن
که عقلت هست در غوغای عالم
فتادست اندر این سودای عالم
همه تشویش تو از صورت افتاد
که خواهد ناگهی از تو ابر داد
نمود عقلت اینجا کاربستست
دلت در غصّهٔ بسیار بستست
از آن کاینجا بغصّه عقل درماند
از آن اینجایگه بیرون درماند
از آن بیرون بماندست و گرفتار
که خودبین است عقل ناپدیدار
غم نامش ابا ننگ است مانده
دمادم پر ز نیرنگ است مانده
بسی نیرنگ اینجا گاه کردست
یقین در سرّ جانان ره نبردست
نبرده است او ره اندر عالم جان
از آن اینجایگه ماندست حیران
که چون مستی است عقل اینجا فتاده
از آن پیوسته در غوغا فتاده
که ره پر کرد و ره سویش نبردست
یقین جز راه در کویش نبرد است
ره نابرده اینجا چون بداند
نمود عشق از آن درخود نماند
در اینجا با صور در آخر کار
شود در زیر گل کل ناپدیدار
ولیکن عشق سلطان جهان است
که برتر از زمین و از زمان است
حقیقت عشق میداند که چونست
که او در جمله اشیا رهنمونست
طریق عشق گیر از بردباری
اگر این سرّ معنی پایداری
طریق عشق گیر و گرد آزاد
بیک ره نام وننگت ده تو بر باد
طریق عشق گیر و نام بگذار
حقیقت ننگ عالم شو بیکبار
ترا گر ذات کلّی آرزویست
در اینجاگاه جای جستجویست
از اول چون قدم خواهی نهادن
ندانی تا کجا خواهی فتادن
قدم چون مینهی در حدّ پرگار
تو سر بیرون اینجاگاه پندار
برون کن از سرت پندار دنیا
مشو تو بعد از این غمخوار دنیا
بیک ره محو کن دنیا حقیقت
که دنیا سر بسر دانم طبیعت
همه دنیا ز بودت محو گردان
اگر مردی از او رخ را بگردان
بگردان رخ از او ای دوست زنهار
رخ او را نگر در حضرت یار
نمود سالک اوّل این قدم دان
پس آنگاهی صفاتت را عدم دان
عدم گردان وجودت ای دل اینجا
حقیقت برگشا این مشکل اینجا
عدم کن بود خود تابود گردی
حقیقت در فنا معبود گردی
عدم کن جسم و جانت در بریار
مبین خود رادر این جاگه بیکبار
صفاتت چون بیابی بیگمان تو
یقین بیرونی از کون و مکان تو
ولیکن چون کنم تا این بدانی
حقیقت تو خداوند جهانی
ولی نه این جهان نی آن جهان دوست
که آنجا مغز آمد وین جهان پوست
جهان جاودان دیدار یابی
در آنجا جملگی اسرار یابی
جهان جاودانی جوی و رستی
برون رو زود از این کوی درستی
از این گلخن طلب کن گلشن جان
چگویم هر زمان خود را مرنجان
مرنجان خویش و یکباره فنا گرد
در آن مسکین عیان انبیا گرد
عیان انبیا شو زود در ذات
که بینی سر بسر اینجای ذرّات
همه ذرّات جویای تو باشند
حقیقت جمله گویای تو باشند
رهی نارفته وین ره را ندیده
بسی از بهر یکدیگر شنیده
یکی نادیدهٔ درد و بماندی
دمی مرکب در این منزل نراندی
در این منزل تمامت در خروشند
ز بهر یکدیگر اینجا بکوشند
بخون همدگر تشنه شده پاک
همه ریزند خون اینجایگه پاک
چنان مر راز دنیا باز دیدم
همه پر شهوت و پر آز دیدم
همه پر شهوتست و بر فراز است
نشستی مرورا سوی فرازاست
همه در محنتاند این قوم دنیا
تمامت بیخبر از نوم دنیا
همه درخواب و فارغ گشته ازمرگ
ببسته دل در این دنیای بی برگ
همه در خواب و فارغ گشته از خویش
که راهی اینچنین دارند در پیش
همه در خواب و فارغ گشته از جان
گرفته این ره اینجاگاه آسان
چنین در خواب کی بیدار گردند
چنین اغیار کی با یارگردند
کسانی کاندر این منزل نمودند
یقین اندر ربود بود بودند
همه در سرّ این قومند حیران
چنین این قوم در توحید حیران
اگر اینجا یقین بیدارگردند
ازاین معنی دمی هشیار گردند
دمادم روی اینجا مینمایند
گره ازکار ایشان میگشایند
ولی ایشان چنان مستند و در خواب
بمانند کسی کاینجای غرقاب
بوند ایشان همه غرقاب دنیا
شده کل اندر این گرداب دنیا
دراین گرداب جمله مبتلایند
فرومانده در این عین بلایند
بلای خویش میبینند از خویش
حقیقت میخورند از خویشتن بیش
بلا و رنج ایشان هم از ایشانست
از آن پیوسته شان خاطر پریشانست
بلا اینجا نمود انبیا بود
که دائم انبیا عین بلا بود
بلای نفس دیگر دان در اینجا
رخت را زین بلاگردان در اینجا
بلای دل بکش هم تاتوانی
وگرنه در بلا حیران بمانی
بلای صورت اینجا برکشیدی
از این معنی به جز آن غم ندید
بلای عشق کش در قربت دوست
که بیشک این بلا اینجاست ای دوست
بلا چون انبیا کش در ره عشق
اگر هستی حقیقت آگه عشق
بلا چون انبیا کش اندر این دهر
حقیقت چون عسل کن نوش این زهر
بلای عشق دیدند جمله عشاق
ولی منصور بوده در میان طاق
چنان اندر بلا شد پایدار او
که برّندش سر اندر پای دار او
چنان اندر بلا راحت عیان یافت
که خود را اندر اینجا جان جان یافت
بلا اینجاکشید و کل لقا شد
از آن اینجایگه عین بلا شد
بلا اینجا کشید و زد اناالحق
یقین شد در همه جانان مطلق
بلا اینجاکشید او ازتمامت
وز اوگویند بیشک تا قیامت
که بد منصور اندر عشق جانان
حقیقت نور عشقش بود دوجْهان
گمانش برتر از کلّ جهان دید
که او حق بود جمله حق از آن دید
که ذاتش با صفات اینجا یکی شد
اگرچه اصل او اندر یکی بُد
بسی فرقست اندر دید صورت
بدانی این بیان وقت حضورت
بوقتی کز حضور آئی تو ساکن
شوی از نفس و از شیطان تو ایمن
حقیقت جان و دل یکتا کنی تو
ز پنهانی دلت پیدا کنی تو
حضورت همچو او آید حقیقت
نگنجد هیچ از تو در طبیعت
حضورت آنچنان باشد بر یار
که میچیزی نبینی جز که دلدار
یکی باشدعیان فعل و صفاتت
شده پنهان همه در نور ذاتت
تو باشی در جهان جویای جمله
تو باشی در زبان گویای جمله
تو باشی عین بینائی بتحقیق
تو باشی عین دنیائی ز توفیق
توانی یافت این معنی بیکبار
ولی گاهی که نبود نقش پرگار
توئی از جمله پیدا آمده دوست
حقیقت مغز داری تو عیان پوست
همه او دان ولی اندر بطونت
ببین تا کیست اینجا رهنمونت
پس این پرده گرداری گذاره
زمانی کن در این معنی نظاره
پس این پرده بنگر تا چه بینی
عیان بینی اگر صاحب یقینی
پس این پرده بینی جان جانان
رخ او در همه پنهان و اعیان
پس این پرده او را هست مسکن
اگرچه جمله او را هست مأمن
پس این پرده دارد پرده بازی
مدان این پرده ای عاشق بازی
حقیقت پرده باز اینجاست ما را
از آن هر لحظهٔ غوغاست ما را
حقیقت یار اینجاگه بیابی
اگر در این پس پرده شتابی
همه جان میدهند نزدیک جانان
ولی در این پس پرده است پنهان
نهان رخ مینماید ناگهانی
که تا او تو نبینی و ندانی
اگر او را تو بشناسی در اینجا
کند این پرده اینجاگاه پیدا
ترا بنماید او از دید خویشت
نهانی پرده بردارد ز پیشت
عیان بینی جمالش ناگهی باز
ولی گر هستی اینجا صاحب راز
بتقوی پردهٔ حقّت برانداز
چو بینی روی او میسوز و میساز
دوئی نبود ولی یکی عیانی
نماید رویت اینجا در نهانی
دوئی نبود در این اسرار بنگر
حقیقت نقطه از پرگار بنگر
حقیقت نقطه و پرگار یک بود
دلت در صورت اینجا پر زشک بود
ندانستی از این معنی رخ یار
نبودی یک زمان آگه تو از یار
نمودی و ندیدی روی او تو
چنین حیران میان کوی او تو
بماندستی عجب شوریده اینجا
نهٔ یک لحظه صاحب دیده اینجا
اگرچه صاحب اسرار و رازی
طلب کن اندر اینجا سرفرازی
بگو اسرار خود با جمله ذرّات
حقیقت محو گردان جمله در ذات
عطار نیشابوری : دفتر اول
در ترک پندار خود کردن و از صورت درگذشتن و معانی دریافتن فرماید
دلا تا چند سر گردان شمعی
بمانده زار و سرگردان جمعی
همه ذرّات دل سوی تو دارند
بیک ره دیده در کوی تو دارند
چو تو ایشان همه در گفتگویند
عجایبتر ز تو در جستجویند
چو از دیدار تو بهره ندارند
بسوی سوختن بهره ندارند
چو وقت سوختن آید پدیدار
کسی کو شمع وصل آمد خریدار
بسوزد خویش چون پروانه اینجا
شود در هر زبان افسانه اینجا
بسوزاند وجود و بود گردد
چو منصور از یقین معبود گردد
تو ای دل چند از این گفتار گوئی
که درمیدان فتاده همچو گوئی
سخنها گفتی از درد دل خود
نبگشای یقین تو مشکل خود
اگرچه مشکلت اینجا گشادست
دلت درتنگنای دل فتادست
همه گفتار تو از بهر جسمست
که تا بیرون رود کو عین اسمست
اگر صورت نباشد حق بود پاک
ولی اسمست اینجا آب در خاک
چو گفتارست هم از باد و آتش
گهی درناخوشی گاهی بود خویش
حجابت آتش و آبست و بادست
که درمال التّراب اینجا فتادست
همه گویا ز بهر صورت آمد
از آن پس دیدن منصورت آمد
اگر صورت نبودی بس نبودی
که از حق گفتی و از حق شنودی
اگر صورت نبودی اندر اینجا
که بود از وی شدی یکباره پیدا
اگر صورت نبودی با معانی
نمودی راز امر کن فکانی
که دانستی که بودی این چگوئی
چو یار اینجاست پس دیگر چه جوئی
چویار اینجاست دیدارت نموده
ابا تو گفته و از تو شنوده
چو یار اینجاست پس اینجا چه جوئی
سخن از رفتن صورت چگوئی
چو دل اینجاست ای دل راز گفتی
باسرار دگر سرّ بازگفتی
چو یار اینجاست هر چیزی که گوید
شوی تا درد تو درمان بجوید
چو یار اینجاست کلّی درگرفته
حقیقت شیب و بام و در گرفته
تو غافل این چنین مانده بخود باز
نظر کن یک زمان در سوی خود باز
که جانانت چنین در بود مانده
زیانت در پی این سود مانده
زیان صورت کل ازمیان شد
یقین بیشک صور با جان جان شد
چو صورت رفت جان شد دید جانان
نظر کن این زمان خورشید تابان
ترا خورشید چون همسایه باشد
چرا میلت بسوی سایه باشد
همه میل تو سوی سایه افتاد
از آنی مانده سرگردان تو چون باد
سوی تاریکنای این جزیره
بماندستی چو بز اندر خطیره
گهی اندر گمان و گه یقینی
گهی تو پس رو و گه پیش بینی
گهی در عقل و گه عشّاق باشی
گهی اندر دوئی گه طاق باشی
از آن دم دم زدی چه مغز و چه پوست
بیکباره برِ عاشق همه اوست
سخن در اصل و فرع اینجا یکی گفت
بد خود بُد خود بخود حق بیشکی گفت
همه او کرد گفتار از بد ونیک
حقیقت آب خوش آورد در دیگ
هر آن چیزی که خواهی پخته گردان
بمعیار خرد خود سخته گردان
سخن از پختگی گو نِیْ ز خامی
اگرچه پخته و هم ناتمامی
سخن از پختگی و پخته بشنفت
که مرد پخته هم از پختگی گفت
ولی گنجشک باشد طعمهٔ باز
کجا عصفور باشد همچو شهباز
سخن از درد میآید دمادم
که آدم بود صاحب درد آن دم
چو آدم صاحب آن درد آمد
حقیقت از دم حق فرد آمد
از آن دم فرد آمد آدمِ پاک
نمود خویشتن از عالم خاک
همان دم را طلب میکرد اینجا
غم دلدار خود میخورد اینجا
از آن دم آدم اینجا دیدخود دید
اگرچه عاقبت هم نیک و بد دید
چو آدم فرد آمد از دم دوست
در آخر گشت اینجا همدم دوست
طلب میکرد تا مطلوب خود یافت
در آخر بیشکی محبوب خود یافت
هر آن کو همچو آدم فرد باشد
چوآدم صاحب این درد باشد
طلبکار آید و دلدار جوید
در اینجاگه وصال یار جوید
بِجِدّ هر کو طلبکارست بر یار
بیابد عاقبت دیدار دلدار
طلب کن ای دل اینجا عین آدم
که همچون آدمی از عین آن دم
تو گرچه عین دید آدمی تو
حقیقت بیشکی هم ز آن دمی تو
از آن دم آمدی بیرون در این دم
که همچون آدمی از عین آن آدم
از آن دم آمدی دمهای بیچون
که بی یاری در اینجا بیچه و چون
از آن دم یافتی راز معانی
بگفتی فاش اسرار نهانی
از آن دم میزنی دم در حقیقت
که بیرون آئی از عین طبیعت
از آن دم میدمی اندر جهان تو
که آن دم یافتی خود رایگان تو
از آن دم میزنی در پیش هر کس
که همچون دیگران نادیدهٔ بس
از آندم میزنی مانند گردون
که در یکی فنائی بیچه و چون
از آن دم میزنی دائم دمادم
که اینجا کس ندید آندم جز آدم
از آن دم میزنی اعیان یا هو
از آن دم میزنی این راز میگو
دمی داری که سرّ لامکانست
درون دم نموده جان جانست
دمی داری از آن دم در خدائی
از آن کردی تو از صورت جدائی
بگوید آنچه کس را نیست زهره
دهد مر سالکان را جمله بهره
بگوید راز جانان پیش جانان
بجز این ذرّهها خورشید تابان
شود بس درکشد جمله سوی خود
که تا پیدا نماید نیک با بد
عقول جملگی گرداند او پاک
براندازد حجاب هستی خاک
همه خورشید گرداند بیک ره
کند مر ذرّهٔ زین راز آگه
اناالحق گوید و باطل نماید
شود سالک به جز واصل نماید
اناالحق گوید وباشد یقین حق
همه ذرّات از این گویند صدّق
اناالحق گوید و دلدار گردد
بکلّی او وجود یارگردد
اناالحق گوید و بنماید او راز
چو مردان گردد او اینجای جانباز
اناالحق گوید و خود را بسوزد
بنور عشق کلّی برفروزد
اناالحق گوید و آید بدریا
رساند ذرّهها را بر ثریّا
ندیدم صاحب دردی چنین من
که باشد او در این عین الیقین من
هر آنکو در یقین زد یک دو گامی
چو منصور او حقیقت برد نامی
ببر نامی اگر این درد داری
چو مردان گر تو ذات فرد داری
ببر نامی تو برمانند منصور
شو اندر جزو و کل پیوسته مشهور
ببر نامی تو بر مانند عطّار
که گشتست از وجود خویش بیزار
وجود خود بیک ره برفکندست
نه همچون دیگران روحی زندمست
مرا هم درد و درمانست با هم
مرا هم جان جانانست با هم
مرا جانانه رخ بنموده اینجا
دَرِ مَنْ هم بخود بگشوده اینجا
چو من گم کردهٔ خود باز دیدم
نظر کردم درون و راز دیدم
بدیدم یار خود بی دید اغیار
هر آن کو یار جوید نیست خود یار
حقیقت یار در من ناپدیدست
مرا اسمی دراین گفت و شنیدست
ز گفتارم نظر کن ای خردمند
که ماندستی چو مرغی اندر این بند
گرفتار قفس گر راز بیند
بگاهی کز قفس در باز بیند
قفس در بسته تو در وی جهانی
بمانده زار در عین جهانی
چو استاد ازل در بر گُشاید
نمود مرغ جان پر برگُشاید
در آن دم چون برون او مرغ از دام
که یکی شد مراو را عین مادام
برون رو ای دل از دام هوایت
زمانی خوش ببر اندر هوایت
تو در بند قفس تا چند باشی
بگو تاخود یکی در بند باشی
قفس بگشای کاین بیچاره پر باز
بسوی آشیانت ره ببر باز
چو سوی آشیانِ خود رسیدی
همان انگار کاین دامت ندیدی
در آن دم گر شوی عین فنا تو
ازل را با ابد یابی بقا تو
در آن دم گر شوی از خواب بیدار
نه جان بینی نه عقل و خواب و پندار
در آن دم گر نبینی بیشکی تو
یقین باشی یکی اندر یکی تو
در آن دم هرچه یابی یار یابی
همه بیزحمت اغیار یابی
در آن دم آنچه جستی آن تو باشی
حقیقت جملهٔ جانان تو باشی
در آن دم یار بین و هیچ منگر
بجز دیدار بیچون هیچ منگر
خدابین باش اگر صاحب کمالی
بجز او منگر اندر هیچ حالی
خدابین باش و راز عاشقان باش
حقیقت برتر از هر دو جهان باش
خدابین باش و صورت برفکن تو
نظر کن در نمود جان و تن تو
چو بنماید جمال یار دیدار
چو یک ارزن نماید هفت پرگار
چو بنماید جمالِ یار بودت
نماید ذرّهٔ بود وجودت
عطار نیشابوری : دفتر اول
در صفت وصل و دریافتن راز کل بهر نوع فرماید
تو او باشی و او تو من چگویم
بجز درمان دردت می چه جویم
خوشا آن دم که پرده بفکند یار
ز پنهانی نماید عین دیدار
خوشا آن دم که جان و تن نماند
بجز حق هیچ ما و من نماند
خوشا آن دم که بینی روی جانان
تو باشی در یکی هم سوی جانان
خطاب آمد درآن دم خود بخود او
شده فارغ ز گفت و نیک و بد او
که بنده این زمان شاهی تو بنگر
نمودم در همه ماهی تو بنگر
بمن قائم شدی میباش قائم
که من هم با تو خواهم بود دائم
من از آنِ توام تو آنِ مائی
زهی عین خطاب رب خدائی
نداند نفس این سرّ پی ببردن
بجز حسرت در اینجاگاه خوردن
نداند این بیان جز حق شناسی
خطا داند بیانم ناسپاسی
بیانم از شریعت باز دان تو
هواللّه قُل و آنگه رازدان تو
یکی خواهی بُدن در آخر کار
بماند نقطه اندر عین پرگار
همه این راز میگویند و جویند
کسانی کاندر این دم راز جویند
هر آن کو پی برد در سرّ عطّار
ببیند همچو او اینجا رخ یار
زمانی گر نه صاحب درد باشد
زنی باشد نه مرد مرد باشد
بدرد این راز بتوانی تو دیدن
ز خود بگذشتن اینجاگه رسیدن
بدرد این شرح اینجا راست آید
درت اینجا بکلّی برگشاید
بدرد این یاب و سوی درد بشتاب
نمود دوست هم از دوست دریاب
بدرد این راست آید چند جوئی
بیفکن صورت و بنگر تو اوئی
بدرد این درد واکن هان و مِی نوش
ولی مانندهٔ منصور مخروش
بدرد این درد مردان را در آشام
غلط گفتم بر افکن ننگ با نام
که صاحب درد راز دوست دیدست
حقیقت مغز اندر پوست دیدست
ولیکن مغز کی چون پوست باشد
اگرچه پوست هم از دوست باشد
تو اینجا پوست بگذار و یقین پوست
که چون شد پوست محو اندر یقین اوست
تو مغزی و طلب کن مغز جانت
که ازجان بنگری راز نهانت
تو مغزی پوست همراه تو آمد
چو دامی بند این راه تو آمد
چرا در بند دام اینجا بماندی
دلِ سرگشتهٔ مانندهٔ گوی
سخن تا چند گوئی ای دل مست
کنون چون دیده با دیدار پیوست
رها کن ترک نام و ننگ برگوی
چرا سرگشتهٔ مانندهٔ گوی
رها کن نام و ننگ و زهد و طامات
دو روزی روی نِه سوی خرابات
خراباتی شو و منصور واری
اناالحق زن در این خمخانه باری
گرو کن طیلسان درکوی خمّار
زمانی سر نه اندر کوی خمّار
نظر کن اندر اینجا دُرد نوشان
که از دُردی شده مست و خموشان
از آن دُردی که مردان نوش کردند
ولی چون حلقهٔ درگوش کردند
از آن دُردی که بوئی یافت منصور
بگفتا کل منم نور علی نور
از آن دُردی در آشامید حق گفت
چو خود حق دیدهم حق بود حق گفت
از آن دُردی که قوت عاشقانست
بده ساقی که این شرح و بیانست
از آن دردی مرا ده زود یک جام
که بگذشتم هم از آغاز و انجام
مرا ده دردی زان خمّ وحدت
که تا بگذارم اینجا عین کثرت
مرا ده دردئی ز آن خم زمانی
مرا ازخویشتن کن گُم نشانی
مرا ده دردی و بستان و در جان
از این بیشم دگر جانا مرنجان
مرا جامی بده هان زود ساقی
زنام و ننگ برهان زود ساقی
مرا جامی بده تا جانفشانم
غباری بر سر میدان فشانم
چه جای دل که جان سیصد هزاران
بود جانم فدای رویت ای جان
چه باشد جان که در خورد تو باشد
بود درمان که در درد تو باشد
مرا دردیست جامی کن دوایش
ز جامی کن مرا مست لقایش
دوا کن دردم ای درمان جانها
که از دردست این شرح و بیانها
دوا کن دردمند خود دوا کن
بجامی حاجت جانم روا کن
دوا کن ای دوای دردمندان
مرا زین سجن غم آزاد گردان
دوا کن ای بتو روشن دل من
توئی اندر زمانه حاصل من
دوا کن ای تو بود اولیّنم
دوا کن بی نهان آخرینم
دوا کن دل که دل داغ تو دارد
بهر زه روزگاری میگذارد
دوا کن دل که دل محبوس ماندست
درش اینجایگه مدروس ماندست
دوا کن این دل بیچاره مانده
بسان ناکسی آواره مانده
دوا کن این دل مجروح افگار
که در دام غمت ماندست گرفتار
دوا کن این دل حیران شده مست
که تا یک دم وصال او را دهد دست
دوا کن این دل افتاده در دام
مگر بیند رخ خوبت سرانجام
دوا کن این دل آتش رسیده
که شد در آتش عشقت کفیده
دوا کن این دل از غم کبابم
تو دستم گیر کز سر رفت آبم
شفائی بخش اینجا عاشقانت
بکن پیدا بکل راز نهانت
چو دردم از تو و درمانم ازتست
چو جسمم از تو و هم جانم از تست
حقیقت جسم و جان هر دو تو داری
چه باشد گر سوی من رحمت آری
ندارم عقل و هوشم شد بیکبار
حجاب من منم از پیش بردار
چنان در قید صورت شد گرفتار
که اینجا باز ماند از دیدن یار
از آن دم میزنی بر جمله ذرّات
که دام داری عیان از نفخهٔ ذات
از آن دم میزنی ای راز دیده
که این دم زان دم کل باز دیده
دمی زن حق درون خود نظر کن
دگر ذرّات از این دمها خبر کن
خبر کن جملهٔ ذرّات از این دم
که میگوید بیانت حق دمادم
خبر کن جملهٔ ذرّات از این راز
که سوی آن دم اینجاگه شوند باز
خبر کن جملهٔ ذرات بس حق
اناالحق زن چوهستی نور مطلق
دم عطّار بیرون ازمکانست
حقیقت دید عین لامکانست
دم عطّار زد اینجا اناالحق
بگفت او در حقیقت راز مطلق
دم عطار بیشک دید دیدست
خدا دان تو که در گفت وشنیدست
دم عطّار زد اینجای سر باز
از آن شد آخر او هم جان و سرباز
دم عطّار منصورست بردار
اناالحق میزند بهر نمودار
بیک ره پرده از رو برگرفتست
از آن از دوست پاسخ در گرفتست
یقین دارد از آن او بی گمان شد
صور بگذاشت تا کل جان جان شد
همه معنی یکی گفت و یکی شد
حققت ذات معنی بیشکی شد
نداند مبتدی اسرار عطّار
مگر صاحبدلی هم صاحب اسرار
که بردارد گمان از پیش خود او
یکی بیند چه هم نیک و چه بد او
جمال یارش اینجا آشکاره
همه سوی جمال او نظاره
همه دیدار او دیدند یکسر
ولیکن عقل کی دارد میّسر
که جانانست جمله عشق داند
که این دُرهای پُر معنی فشاند
بیان من نه از عقلست اینجا
ز عشق آمد نه از عقلست اینجا
کسی کو عقل را بشناخت جانست
مر او را عشق کل عین العیانست
نگوید راز تقلیدی ابر گوی
که سرگردان شدست از گفت و ز گوی
حقیقت زو که ازتقلید گوید
سخن کی از عیان دید گوید
حقیقت زو که خود رادوست دارد
نه مغز است او که کلّی پوست دارد
حققت زو که جانان بیند اینجا
مر آن خورشید رخشان بیند اینجا
یکی بیند دوئی را محو کرده
بگوید او سخن از هفت پرده
یکی را در یکی گوید بیانش
نماید راز ذات جان جانش
چو اصل و فرع بیند در یکی گُم
شده او در یکی، یک در یکی گُم
بود واصل در اینجا بی طبیعت
یکی را دیده در عین شریعت
اگرچه آخر از اوّل خبردار
شود اینجایگه در دیدن یار
مر او را این بیان گردد میسّر
اگر آخر ببازد همچو من سر
فنا را در بقا بنموده باشد
گره ازکار خود بگشوده باشد
مشایخ جمله خود را دوست دارند
حقیقت مغز جان هم پوست دارند
همه دم میزنند از سرّ اسرار
شده چندی از آن حضرت خبردار
دم حق میزنند وحق پرستند
اگرچه در معانی نیست هستند
ولیکن فرق این بسیار باشد
که چون منصور دیگریار باشد
مشایخ گرچه اوّل بود بسیار
دلی چون بایزید آمد پدیدار
جنید و شبلی معروف آمد
ولی منصور از این معروف آمد
همه این دم زدند امّا نهانی
ولی منصور آمد در عیانی
همه این دم زدند این راز گفتند
درون خلوت ایشان راز گفتند
عوام النّاس چندی واصلانند
اگرچه صورت بیحاصلانند
همی گویند چندی آشکارا
ولیکن جز خموشی نیست ما را
چو از تقلید گویند این سخن باز
ولی کی باشد اینجا صاحب راز
که بیشک جسم و جان اینجا ببازند
در آن حضرت پس آنگه سرفرازند
در آن حضرت چه خاص است و چه مر عام
در آن قربت چه قهرست و چه انعام
ولکین این بیان مر صاحب راز
سزد اینجا که گوید نی جز آغاز
نمودی کان ز جمله خلق پنهانست
کسی شاید که گوید از دل و جانست
کسی شاید که این اسرار گوید
که او را دیده و دیدار گوید
از آن حضرت بود کلّی خبردار
نبیند هیچ غیری جز رخ یار
از آن حضرت کسی کو آگهی یافت
چو ذرّه سوی آن خورشید بشتافت
از آن حضرت کسی کو دید چون من
یکی شد در درون و در برون من
از آنی بی خبر ای دل ندانی
که در عین بقا اندر گمانی
از آنی بیخبر ای دل بمانده
که هستی دست از خود برفشانده
دمی خاموشی و دیگر سخن گوی
اگر تو بردهٔ اندر سخن گوی
دمی در عین دیدار خدائی
دمی از جسم و جان کلّی جدائی
همه با هم یکی دان همچو اوّل
که تا آخر نگردی تو معطّل
چو اصلت هست فرع تو هم اصلست
گذشته فرقت دیدار وصلست
گمان رفتست و کل عین الیقین است
ترا جانان نموده رخ چنین است
گمان رفتست و دیدارت نموده
ترا هر لحظه صد معنی فزوده
گمان رفتست و دیدارست اینجا
حقیقت جان تو یارست اینجا
گمان رفتست و گفتارت یقین شد
نمودت اوّلین و آخرین شد
گمان رفتست و دل بر جای هم نه
در این معنی ترا شادی و غم نه
گمان رفتست اکنون در یقین باش
چو منصور از اناالحق جمله این باش
چو منصور از اناالحق رازها گوی
یکی آواز در آوازها گوی
چو منصور از اناالحق گرد نقاش
بگو با جملهٔ ذرّاتها فاش
چو منصور از حقیقت گو اناالحق
بهر هستی بنه این راز مطلق
که بد عطّار بیشک راز اللّه
اناالحق زد ز سرّ قل هو اللّه
نبُد عطّار بیشک بود او حق
بدو برگفت اینجا راز مطلق
همه گفتار عطّارست بیچون
که میگوید اناالحق بیچه و چون
همه گفتار عطّارست از آن دید
از آن بگذاشت گفت و دید تقلید
گذشت او بیشک ازتقلید اینجا
چویار خویشتن را دید اینجا
چویار خویشتن اینجایگه یافت
میان عاشقان این پایگه یافت
چو یار خویشتن اینجا بدید او
ز دید خویش گشتش ناپدید او
چو یار خویشتن دید و فنا شد
چو اوّل زانکه اوّل در فنا شد
فنا شد اوّل و آخر فنایست
فنا نزدیک در عین بقایست
چو اوّل شد فنا از بود خود او
که دیدستش یقین معبود خود او
چو اوّل شد فنا در دید فطرت
از اینجاگه ورا بخشید قربت
چو اوّل شد فنا آخر بقا دید
عیان انبیاء و اولیا دید
چو اوّل شد فنای بود جمله
بود در آخر او معبود جمله
چو اوّل شد فنا و گفت او راز
چو او گر میتوانی خود برانداز
فنا عین بقای جاودانی است
فنا بنگر که آن راز نهانی است
همه اینجا فنا بُد اوّل کار
نمودار نمود و عین پرگار
پدیدار آمد و دیگر فنا شد
نمیگویم که از اوّل فنا شد
فنا لا دان و الّااللّه بنگر
دو عالم بود الّا اللّه بنگر
فنا دانم که الّا هست باقی
بخور جام فنا از دست ساقی
چو جانت هست شد از بود آن ذات
فنا گردان نمود جمله ذرات
اگر سوی یقین آری گمان تو
نیابی هرگز اینجا جان جان تو
یقین را سوی خود ده راه بنگر
برافکن پردهٔ آن ماه و بنگر
یقین بنمایدت دیدار جانان
بگوید با تو کل اسرار جانان
هر آن کو با یقین همراز باشد
دوعالم بر دلش در باز باشد
هر آن کو با یقین باشد زمانی
جمال یار خود بیند عیانی
یقین بشناس اگر تو راز بینی
که بیشک تو عیان کل بازبینی
حقیقت بودتست از بود اللّه
تو داری در عیانت قل هواللّه
تو داری رفعت لولاک اینجا
چرامانی بآب و خاک اینجا
بزن کوس معانی همچو عطّار
برافکن آب و خاک و باز بین نار
زهی عطّار کز بحر حقیقت
فشاندستی تو درهای شریعت
محمّد ﷺهست در جانت یداللّه
از آن پیدا بیانت قل هواللّه
ز دید حق بسی اسرار داری
هزاران نافهٔ تاتاری داری
پر از عطرست عالم ازدم تو
چو حق آمد حقیقت همدم تو
از این درها که هر دم برفشاندی
حقیقت بر سر رهبر فشاندی
تمامت سالکانت دوست دارند
تمامت واصلان ازجانت یارند
توئی واصل دهد این دور زمانه
زدی تیر مرادت بر نشانه
کمال معنی و بازوی تقوی
تو داری میزنی این تیر معنی
چنانی گرم رو اندر ره یار
که در ره میفشانی درّ اسرار
حقیقت وصل جانان یافتی باز
بسوی قرب او بشتافتی باز
چنان دید حقیقی روی بنمود
رخ دلدار از هر سوی بنمود
که شک بُد اوّل کارت یقین است
ترا چشم دل اینجا دوست بین است
عطار نیشابوری : دفتر دوم
در صفات پرده در افتادن فرماید
در آن ساعت که این پرده برافتد
ترا آن دم نظر بر جوهر افتد
در آن ساعت که این پرده نماند
ترا جوهر بنزد خویش خواند
در آن دم باز بینی یار خود گم
که بودی کرده در دیدار قلزم
حجاب آن دم که برگیرندت از پیش
بجز یکی مبین چه پس چه از پیش
حجاب آن دم که برگیرند پیدا
شود اندر یقین ذرّات شیدا
حجاب آن دم که برگیرد نظر کن
دلت از اوّل و آخر خبر کن
حجاب آن دم که برگیرد به بینی
یکی اندر یکی گر در یقینی
حجاب آن دم که برگیرد از آن ذات
یکی گردد در آنجا و یکی ذات
یکی بنگر دوئی بگذار ای جان
که جانانت نبود غیر جانان
حجابی نیست مقصود من اینست
کسی داند که در عین الیقین است
حجابی نیست کل دیدار یارست
عدد بنموده یکی بیشمارست
حجابی نیست یکی بین زمانی
نخواهی یافت بهتر زین زمانی
حجابی نیست در عین شریعت
که یکسانست آخر در حقیقت
حجابی نیست امّا تو حجابی
که پیوسته تو درعین حسابی
حجابی نیست جز برگفتن ای دوست
وگرنه بیشکی میدان که کل اوست
حجابی نیست کاین سر بی حجابست
دل ذرّات با خود در حسابست
حجابی نیست ای دل چند گوئی
یکی داری یکی پیوند جوئی
چو پند تو با دیدار بایست
دل و جانت پر از اسرار بایست
ترا این راز بنمودست سرباز
مگو بسیار هان برخیز و سرباز
چووقت آمد که برداری حجابت
نماند هیچ اعداد و حسابت
چووقت آمد حسابت رفت خواهد
حقیقت بود تن اینجا بکاهد
چووقت آمد که با آن سر شوی باز
سزد کین سرّ ز جانان بشنوی باز
دمادم اقتلونی یا ثقاتی
پس آنگه اِنَّ فی قتلی حیاتی
حیات تست اندر کشتن تو
یقین تو بخون آغشتن تو
بخواهد کشت جانانت در آخِر
که آن مخفی ببینی دوست ظاهر
بخواهد کشت جانانت چنان زار
که آن دم باز بینی عین دیدار
چه باشد جان چو جانان رخ نماید
خوش آن ساعت که او پاسخ نماید
چه باشد تن ز بهر کشتن یار
هزاران جان چه باشد پیشش ایثار
چه باشد آنقدر گویم چه باشد
که عاشق پیش اقدام تو باشد
ترا چون من هزارانست اینجا
ز من سرگشته تو مجروح و شیدا
بکش جانا و کلّی وارهانم
مرا چه غم توئی جان و جهانم
بکُش جانا مرا تا چند سوزی
نماند مر مرا در بند سوزی
بکش جانا مرا در قرب قربت
که دیدستم بسی اندوه و محنت
بکش جانا مرا مراتا من نمانم
کتاب هجر بر تو چند خوانم
بکش جانا مرا تا کل تو مانی
که سرگردانم از دست معانی
مرا بی بود معنی کن که صورت
یقین دانم که خواهد شد ضرورت
چنان از دست معنی ماندهام من
اگرچه جوهرش افشاندهام من
چنان ازدست معنی من اسیرم
حقیقت زین اسیری دستگیرم
چنان ازدست معنی پای بندم
که مانده ناامید و مستمندم
چنان از دست معنی باز ماندم
که بی روی تو دل از راز ماندم
چنانم کرد معنی واله و مست
که صورت با نمود دوست پیوست
ولیکن عشق دید هرزه گویست
در این میدان بسرگردان چو گویست
در این میدان معنی تاختم پر
فشاندستم در این میدان بسی دُر
در این میدان ز دستم گوی وحدت
بهر معنی که بُد دلجوی حضرت
حقیقت معنی اینجا ره ندارد
که عشقش جز دل آگه ندارد
چو معنی نزد عشقش کاردان شد
ز پیدائی در او کلّی نهان شد
ندارد راه معنی سوی دلدار
بگفت و گو شده در کوی دلدار
حقیقت عشق و درد عشق دریاب
ز بود عشق خود یک دم خبر یاب
حقیقت عشق دریاب از معانی
که بنماید نشان بی نشانی
اگر عشقت نماید رخ در اینجا
دهد بیشک ترا پاسخ در اینجا
اگر عشقت نماید دوست یابی
نمود او درون پوست یابی
اگر عشق کند بیرنگ صورت
به بینی روی جانان در حضورت
حضور عشق اگر آری پدیدار
شود اشیا بدستت ناپدیدار
حضور عشق سالک را نداند
وگرداند بجای خود نماند
حضور عشق واصل یافت اینجا
مراد خویش حاصل یافت اینجا
حضور عشق آدم زاندم اوست
مسمّا کرد و گفت این دم دم اوست
حضور عشق جنّات نعیمست
در اینجاگه چه جاس ترس و بیمَست
حضور عشق اینجا رخ نمودست
که این دم در همه گفت و شنوداست
حضور عشق بیشک عین نورست
کسی داند کز آن دم با حضور است
حضور عشق بشناس ای دل ریش
بجز جانان تو منگر از پس و پیش
بجز جانان مبین در عشقبازی
حرامست از چنین جز عشقبازی
بجز جانان مبین در هیچ احوال
چو دیدی این زمان دیگر مزن قال
بجز جانان مبین تا راز دانی
نمود عشقبازی باز دانی
بجز جانان مبین وین پرده بردار
وگر یارت کند با پرده بردار
بجز جانان مبین مانند مردان
که مرادن باز دیدند روی جانان
بجز جانان مبین تو در نمودش
بکن چون جملهٔ مردان سجودش
بجز جانان مبین ای کاردان تو
همه جانان نگر در دید جان تو
بجز جانان مبین و در فنا باش
چو گشتی تو فنا در حق بقاباش
بجز جانان مبین ای جمله بودت
که حق کلّی توکّل در سجودت
ایا نادیده اینجا وصل جانان
بمانده در نمود خویش حیران
تو گر اینجا بیابی اصل آن بود
تو باشی بیشکی دیدار معبود
ایا نادیده وصل جان جانت
در این ظاهر گرفتار عیانت
ابا تست آنچه گم کردی چه جوئی
چو گم چیزی نکردی می چه جوئی
ابا تست آنچه جویانند جمله
ز آتش نیز گویانند جمله
ابا تست و ندیدی ای دل ریش
جمالش تا حجب برداری از پیش
ابا تست آنچه میجویند هر کس
ابا تست این بیان اوّلت بس
ابا تست و تو با اوئی همیشه
چرا در جستن و جوئی همیشه
ابا تست و ترا دیدار باشد
ترا او صاحب اسرار باشد
ابا تست ای سلوکت وصل گشته
نشاط جزو و کل در تو نوشته
چنان رخ را نمود است از نمودار
که در یکّی است کلّی لیس فی الدّار
همه رخ را نمود و گشت دیگر
همه اینجا فکنده اندر آذر
چو خود میگوید و خود روی بنمود
همو اینجاگره از کار بگشود
درون جمله و بیرون گرفتست
حقیقت جمله گردون گرفتست
فنا را در بقا پیوسته با خویش
همی بیخود دراو پیوسته با خویش
که هر کو بود من اینجای بشناخت
ز بود من در اینجا سر برافراخت
چو جز من نیست چیزی آشکاره
کنم اندر جمال خود نظاره
نظاره خود بخود اینجا کنم من
نمود جمله اینجا بشکنم من
حقیقت ذات بیچونی است اینجا
در اینجا بین که بیرون نیست اینجا
چو ناپیدا شود این جسم تحقیق
یقین برخیزد اینجا اسم تحقیق
چو جسم و اسم گردد ناپدیدار
حقیقت جان جان آید پدیدار
جمالش آفتاب عالم افروز
بود کاینجا از او جانست پیروز
جمالش آفتاب جان نموداست
که اندر جانها تابان نمود است
جمالش هست خورشید منوّر
کز او روشن شده اینجا سراسر
جمالش هست بر اشیا همه نور
از این خورشید ذرّاتند مشهور
از این خورشید جانها شد دلم مست
که عکس او درون این دلم هست
از این خورشید شهرآرای جانم
چنان روشن شدم کاندر فغانم
اگرچه محو شد سایه ز خورشید
چنان کام محو بنموداست جاوید
بشد سایه بیکبار از میانه
که خورشید است بیشک جاودانه
بیکباره چو خورشید حقیقی
ابا او کرد مر سایه رفیقی
حقیقت سایه در بود فنا شد
در آن خورشید کل عین بقا شد
درآن خورشید شد دیدار خورشید
چنان کز دید شد در نور جاوید
در آن خورشید دید او از سر ناز
اگر تو مرد رازی زود سرباز
درآن خورشید هر کو در فنا شد
بگویم با تو کل بیشک خدا شد
خدا شد هر که این اسراردریافت
بدان خورشید همچون ذرّه بشتافت
خدا شد هر که این سر باز دید او
چو منصور از حقیقت راز دید او
خدا شد هر که او دیدار دیدست
عجب گر بود اینجا او پدیدست
خدا شد آنکه این سر پی برد او
بجز یکی حقیقت ننگرد او
حقیقت جز خدا غیرست دریاب
همه ذرّات در سیرست دریاب
حقیقت در بر این چار عنصر
همی گردند در این بحر پُر در
ظهورش عنصر آمد در نمودار
دگر خواهد شدن کل لیس فی الدار
ظهورش عنصرآمد راز دیده
که خود در عنصرست او بازدیده
در این عنصر شده پیداست رویش
فتاده ذرّهها در گفتگویش
در این عنصر شناسان گرد و بشناس
جمال دوست را بیرنج وسواس
در این عنصر هر آنکو دید دلدار
بمانندت کسی از خواب بیدار
شود ناگاه باشد خواب دیده
نمود خویش در غرقاب دیده
دگر چون گشت بیدار او از آن خواب
رهائی یافت او از بحر و غرقاب
مثالت همچو خوابی دان و بنگر
که هستی از وجود خویش بر در
دگر ره بازگشته سوی صورت
خیال بود نزد تو نفورت
دگر چون بازهوش آئی دگر تو
بیابی اندر اینجاگه خبر تو
خبر یابی از آن بیهوشی خود
نمودی بینی ازمدهوشی خود
خیالت این جهان و آن جهان بین
خیالی در خیالی در عیان بین
عطار نیشابوری : دفتر دوم
قصّه منصور و عیان او بهر نوع فرماید
چنان گم دید خود در دید اول
که جسم و جان شد اندر هم معطّل
چو او خود دید خود را دید جانان
درون جزو و کل خورشید رخشان
چنان گم دید خود اندر صفات او
که پیدا شد حقیقت عین ذات او
چنان خود دید در آخر در اول
کسی اندر یکی صورت مبدّل
چنان اندر یکی بنمود جانش
که صورت گشت اندر جان نهانش
چنان خود دید اندر آفرینش
که او بد بیشکی در جمله بینش
چنان خود دید ذات لایزالی
که بنموده رخش در جمله حالی
چنان خود دید و خود را جمله خود دید
که صورت محو دید کلّی احد دید
احددید اندر اینجا آشکار او
نموده روی خود در پنج و چار او
احد دید و عدد برداشت از پیش
نظاره کرد اینجاگه رخ خویش
احد دید و گمانش با یقین شد
حقیقت کفر او اسرار بین شد
اناالحق راز دان خورشید تابان
که پیشش نیک و بد کل بود یکسان
اناالحق زان زد آن سلطان جمله
که جان بُد جمله او جانان جمله
اناالحق راز دان ماه دلارام
که بیشک یافت اینجا بی دلارام
چو درعین خدائی او یکی دید
خود اندر جزو و کل حق بیشکی دید
یقین بر جزو و کل او گشت دانا
یکی شد بروی اینجا عین اشیا
از این معنی دل واصل خبر یافت
که او مانندهٔ او یک نظر یافت
نظر کن یک و بگذر از دوبینی
که تا بی خویشتن حق کل ببینی
نظر کن این دوئی بردار اینجا
چو او شو بیشکی بردار اینجا
چنان در حالتست این چرخ گردان
که میخواهد که یابد راز جانان
در این دیر فلک بنگر زمانی
که تا یای یقین عین العیانی
همه سرگشتگیّ تست از او
که دارد پرده بیشک توی بر تو
چنان در پردهها نور است تابان
که بگرفتست در ذرّات اعیان
در او نور است تابنده چو شمعی
کشیده شیب و بالا عین و معنی
همه ذرّات در وی رخ نهاده
که ازجمه یقین مشکل گشاده
همه سوزنده چون پروانه از شمع
در اینجا میشنو از جزو و کل جمع
فلک زین نور اندر تک و تابست
از این حالت فتاده در شتابست
همی گردد بگرد خویش گردان
که تا راهی برد در سوی جانان
همی گردد ز عشق دوست زارست
از آن پیوسته بیدل بیقرار است
قراری چون ندارد سوی بودش
کجا باشد ز ذات کل نمودش
قراری چون ندارد در نمودار
از آن میکرد اینجا عاشق زار
چنان عاشق شد است از گردش خود
که او را نیست اینجا تابش خود
چنان در حالت اوّل فتاد است
که کُشته در خرابات اوفتادست
زمین از سیر او شد جمله ذرّات
نهاده روی خود در فیض آن ذات
شد است از عشق خود او ریزه ریزه
چو دریا نیز در شور و ستیزه
چنان مست وصالش آمده باز
که بشتابد از او دردی باعزاز
زمین و آسمان و چرخ و افلاک
شود اینجا نهان در بوتهٔ خاک
هر آن فیضی که میریزد ز گردون
در اینجا خاک دارد بیچه و چون
هر آن فیضی که میریزد از آن نور
همه میآید اندر خاک مشهور
هر آن فیضی کز آن حضرت درآید
حقیقت خاک قدرت مینماید
هر آن فیضی که میبارند از ذات
خبردارست اینجا جمله ذرّات
از آن بحری که گردون شبنم اوست
فلک زان عشق اندر ماتمِ اوست
زمین از عشق جانان پست افتاد
فلک شد بیقرار و مست افتاد
چو حق در خاک رخ بنمود اینجا
از آن آدم شده صفات و مصفّا
هر آن فیضی که میریزد ز افلاک
شود اینجا نهان در بوتهٔ خاک
حقیقت خاک اینجا برقرارست
که صنعش دمبدم زان برقرارست
شود اینجا حقیقت جوهر ذات
نماید از همه در عین ذرّات
در اینجا هر که این جوهر ندید است
ولی آینده اینجا ناپدید است
در اینجا جوهر ذات و صفاتست
نمود او صفاتش نور ذاتست
از آن مقصود بُد در آفرینش
که تا پیدا نماید هردو بینش
از آن از جوهر آمد سوی عالم
که جزو و کل شود دیدار آدم
چو جزو و کل بآن پیوسته باشد
نمود ذات از آن پیوسته باشد
زوالی نیست در ذات و صفاتش
که بی نقصانست اثباتِ حیاتش
نمیمیرد کسی از قرب این ذات
ولیکن میشود مر محو ذرّات
نمیمیرد کسی بشنو بیانم
که زین بحر فنا دُر میچکانم
نمیمیرد کسی چون باشد این راز
بگویم با تو این معنی دگر باز
نمیمیرد کسی ای کار دیده
زمانی کن سوی پرگار دیده
نمیمیرد کسی کز نور ذاتست
که ذات کل حیات اندر حیاتست
نمیمیرد ولیکن عشقش اینجا
نمود یار گرداند در اینجا
صفات اینجایگه در اسم آمد
از آن نورش به پیشت جسم آمد
تن از خاکست جان از جوهر پاک
مرکّب گشته نور و اسم در خاک
تن از خاک است جان از ذات آمد
مرکب شد چو از ذرّات آمد
یکی دان اصل ذات اینجا بمعنی
که در این سر بدانی ذات مولی
همه ذاتست و بهر نقش پیداست
ولیکن عقل در شین است و شیداست
نمود عشق بنگر سوی جانت
که تا گوید یقین راز نهانت
غلام عشق شو تا ره نماید
در بسته برویت برگشاید
غلام عشق شو تا راز دانی
نمود اوّل اینجاباز دانی
غلام عشق شو تا شاه گردی
ز ذات کل بکل آگاه گردی
غلام عشق شو تا جان شوی تو
ز عشق آنگه سوی جانان شوی تو
غلام عشقم و شاهی است ما را
غلامانم مه و ماهی است ما را
چنان بنمایدت روشن در اینجا
که باشد از نی گلشن در اینجا
تو زان گلشن در اینجا آمدستی
هم از این گلخنی روشن شدستی
ترا چون گلشنت گلخن نموداست
ولی بر آتشت افتاده دود است
در این گلخن بمانده گلشنی باش
بقدر خویش بی کبرو منی باش
در این تاب و تبِ آتش همی سوز
بریز این ریزه و گلشن همی سوز
چنان در گلخنی فارغ نشسته
دَرِ گلشن بروی خود ببسته
فکنده آتش و دودی بگلخن
شده گلشن ز نور نار روشن
تو در آن روشنی کرده نظاره
نماند ریزه وانگاهی چه چاره
بیمرد آتش و آنگه بماند
ز بعدِ اَنْت خاکستر بماند
تو چون در گلخن هستی بمانده
خود اندر عین خاکستر نشانده
ندیدستی دمی مر گلشن یار
که تا روحی ترا آید پدیدار
در این گلخن بماندستی تو مجروح
نداری جز تپش در قوّت روح
در این گلخن بماندستی بناچار
شدی از دود گلخن خسته و زار
در این گلخن گذر کن همچو مردان
در آن گلشن نگاهی کن چو مردان
تو تادر گلخن صورت اسیری
نه بینی آنچه جوئی پس چه چیزی
تو در گلخن فتاده زار و رنجور
در آن گلشن نظر کن سر بسر نور
ببین تا بازیابی گلشن جان
وز این گلخن برو خود را مرنجان
از آن گلشن که گلهایش ستاره
ترا اینجا دمی نامد نظاره
نظاره کن سوی گلشن که جانست
همه ارواح و اشباح عیانست
که میگوید که ماه و آفتابست
جمال یار جانش پر ز تابست
جمال یار از این معنی برونست
نظر کن روی او ای دل که چونست
از آن عالم در این عالم فتادست
جمال یار اسمی برگشادست
در این گلخن سرای عالم چشم
شود پیدا ز بود و مینهد اسم
چو اسم تو در این عالم مسّما
شود بار دگر در بود یکتا
از آن عالم در این عالم در آید
بخود چون منع خود را مینماید
چو جسم از خاک و آب آمد پدیدار
دگر در باد و آتش ناپدیدار
شود گل چون در این گلخن بسوزد
پس آنگه آتشی دیگر فروزد
شود جان چون بسوزد سوی گلشن
رود بار دگر در سوی گلشن
ز دید مرد کی یابد حیاتی
در آخر باشد او دیدار ذاتی
که موجود است آن بر کل اشیا
از او گشتند سر تاسر هویدا
در آخر چون شود فانی ضرورت
بر جانان شود جان عین صورت
حیات طیبّه آید پدیدار
در آن دم چون شود گل ناپدیدار
صور جان گردد و جان سرّ جانان
شود چون قطرهٔ در بحر پنهان
حیاتی یابد از دیدار دیگر
بیابد بیشکی اسرار دیگر
بمیرد بار دیگر سوی جسم او
حقیقت ذات باشد خود نه اسم او
حقیقت باشد او اندر حیات او
که یابد بار دیگر خود حیات او
دلا عین حیات جان بدیدی
ولی جان دیدی و جانان ندیدی
عطار نیشابوری : دفتر دوم
در عین ذات وصفات وقدرت و قوّت اسرار الهی فرماید
تعالی اللّه از دیدار ذاتم
تعالی اللّه از عین صفاتم
تعالی مالک الملک قدیمم
که هم رحمان و هم حیّ و رحیمم
تعالی واجب الجود وجودم
نباشد تا ستاید زانکه بودم
همه جانها ز من حیران نماید
فلک در ذات من گردان نماید
منم من باشم و گردان این خلق
نهان در ذات بیچونم که الحق
کنم زنده چو میرانم تمامت
نمایم بعد از آن یوم القیامت
حساب عدل آن روز ترازو
برانم یک بیک از زور بازو
یداللّه من از جمله فزونست
که ذاتم هم درون و هم برونست
ید اللّه من آمد در دلِ کل
گرفته برگشاده مشکل کل
بعدلم گر کسی کردست روزی
در اینجاگاه بر بیچاره سوزی
ستانم داد او زو من ستانم
که من جان بخشم و من جان ستانم
دهم من جمله را بستانم آن باز
که دارد آخر اندر عزّ و اعزاز
مرا رحمت فزونست اندر اینجا
فشانم بر جهود و گبر و ترسا
بقدر هر کسی رحمت کنم من
نه همچون دیگران زحمت کنم من
اگرچه سرّ قرآنم هویداست
همه اسرار من اینجا هویداست
حقیقت سرّ قرآنم یقین است
مرا گفتار و راز اوّلین است
نگر قرآن که آن ذات من امد
حقیقت عشق آیات من آمد
ز قرآن درگشا و راز بنگر
تو چون منصور اوّل باز بنگر
ز قرآن درگشاید راز بینی
تو چون منصور خود را باز بینی
ز قرآن جوی هر درمان دردت
کز این عین دوئی آزاد کردت
ز قرآن هر دو را دولت فزاید
ز قرآن سالکان عزّت فزاید
ز قرآن باز بین مر اولیا را
ز قرآن بین حقیقت انبیا را
هر آنکو سرّ قرآن یافت اینجا
حقیقت جان جانان یافت اینجا
هر آنکو یافت قرآن سرّ دلدار
ز قرآن باز دید اینجا رخ یار
هر آنکو یافت قرآن بیچه و چون
حقیقت برگذشت از هفت گردون
حقیقت ذات قرآن کل خدایست
مگو این چون و آن معنی چرایست
حقیقت ذات قرآن مصطفایست
که اوّل معدن صدق و صفایست
ز قرآن یافت او این عزّت و ناز
ز قرآن در دو عالم شد سرافراز
ز قرآن یافت اینجا سرّ بیچون
که او بُد زاهد اسرار گردون
حقیقت خانقاه اوست دنیا
که او دیدست بیشک سرّ مولی
که او بد مر حبیب آشکاره
بر او مر جزو وکل اینجا نظاره
حقیقت او حبیب کردگارست
که نزد واصلان دیدار یارست
فتاده صیت شرع او بآفاق
که او هست اندر این اسرار کل طاق
محمد(ص) دان تو سرّ ذات جانان
که او آورد مر آیات جانان
تمامت انبیا در پیش بودش
شده تا روز محشر در سجودش
مه از شرم رخش بگداخت اینجا
به پیش او سپر انداخت اینجا
حقیقت شد یقین خور در رخ زرد
چو دید آن نور روی احمد(ص) فرد
بجان هر مشتریش مشتری شد
ز جان و دل ورا در چاکری شد
زُحل در پیش قدرش در وحل ماند
بنزد رفعت او بی محل ماند
چو منصور تو اینجا میزنم دم
اناالحق در تو ای بیچون همدم
چو منصور تو من دیدار دارم
چو او اینجا هوای یار دارم
چو منصور تو میخواهم که جان را
برافشانم ابر خلق جهان را
چو منصور تو میخواهم بر خلق
بسوزانم بت و زنّار با دلق
چو منصور تو میخواهم در اینجا
که اندازم چو او یک شور وغوغا
چو منصور تو یک آتش فروزم
وجود و بود خود در نار سوزم
چو منصور تو من دیوانه هستم
که از خمخانهٔ ذات تو مستم
چو منصورت اناالحق باز دیدم
بگفتم باز آنچه از تو شنیدم
چو منصورت فنای خویش خواهم
تمامت جزو و کل در پیش خواهم
چو منصورت چنانم از غم ای دوست
که میخواهم که بیرون آیم از پوست
چو منصورت چنانم زار مانده
دو دستم زیر پای دارمانده
چو منصورت فتادستم بغوغا
که افتادستم اندر عشق و سودا
چو منصورت چنانم سوخته من
که اندر خویش نار افروخته من
همی خواهم چنان ای ماه افلاک
که محوم داری اینجاگاه بل پاک
انالحق با تو میگویم تو گوئی
دوای دردم اینجاگه تو جوئی
انالحق با تو میگویم دل و جان
همی بارم ز دیده درّ و مرجان
انالحق با تو میگویم بشادی
که این توفیقم آخر می تو دادی
انالحق با تو میگویم که جانی
حقیقت برتر از کون و مکانی
انالحق با تو میگویم دمادم
که کس اینجا ندارد جز تو همدم
انالحق با تو میگویم در این راز
که افکندم ز رویت پرده را باز
انالحق با تو میگویم که چونی
که بگرفته درون را با برونی
انالحق با تو میگویم ز اسرار
که در جانم شدی کلّی پدیدار
انالحق با تو میگویم که ذاتی
مرا بنموده در عین صفاتی
انالحق با تو میگویم که بیچون
نمودستی رخت از کاف و از نون
انالحق با تو میگویم ز حالت
که دیدم بیشکی عین وصالت
انالحق با تو میگویم که گفتم
ز تو این جوهر اسرار سُفتم
ترا دیدم که پیدا و نهانی
مرا جان و دل و هم جان جانی
ترا دیدم از آنت عاشقم من
که بر این عشق جانان لایقم من
ترا دیدم وجود و بود خود باز
که صنع خود نمودستی باعزاز
تو بودی بود من ای بود جمله
نموده در همه معبود جمله
منت دیدم که هستی راز اینجا
نموده روی بر اعزاز اینجا
چو من مستی که دید از قربت دوست
که بیرون آمدم یکباره از پوست
چو من مستی که دید اینجا فتاده
همه حیران نظر بر جان نهاده
ز جان در سوی جانان برده کل راه
شده از سرّ بیچون مست وآگاه
عجائب حالتی باشد در این راز
چگویم با که گویم این سخن باز
منم با دوست سوزانیده صورت
فکنده از خود اینجا خود ضرورت
ز عشق دوست هم در دوست دیدم
چنان کاینجا کمال اوست دیدم
جلالش آن چنانم برده ازدست
که چرخم آسیا بُد خرد بشکست
شدم در آسیای چرخ گردان
دگر گردی شدم افشانده بیجان
دگر مانند ذرّه سوی افلاک
نهادم روی از خورشید بر خاک
شدم چون ذرّه اینجا پایکوبان
جمال دوست اندر جمله جویان
رسیدم سوی خورشید منوّر
بدیدم بود خورشیدم سراسر
چو خورشیدی شدم در عین آن ذات
بتابیدم چو خور بر جمله ذرّات
چو خورشیدی شدم کلّی عیان من
دگر چون خور شدم اینجا نهان من
چو خورشیدی شدم در بود بودم
چو خورشید دگر رخ را نمودم
چو خورشیدی منم اینجای تابان
بهر ذرّات من گشتم شتابان
چو خورشیدی شدم در دیدن دید
گذر کردم ز طامات و ز تقلید
چو خورشیدم کنون اندر کنارست
مرا فیض از رخ او بیشمارست
چو خورشیدم که هستم راهبر من
در آن ره میفشانم درّ و زر من
چو خورشیدم من اندر عین افلاک
فتاده در نمود حقهٔ خاک
چو خورشیدم بمانده در تک و تاب
بهر جا گه روان گشته باشتاب
چو خورشیدم قمر پیدا نموده
قمر در ذرات خود یکتا نموده
چو خورشیدم قمر را محو کرده
دگر در اندرون هفت پرده
چو خورشیدم دگر ز آغاز و انجام
قمر را بدر کرده در سرانجام
منم خورشید گردان کردهام نور
منم در جملهٔ آفاق مشهور
منم خورشید جانها گر بدانند
چو ذرّه خویش سوی من فشانند
منم خورشید اسرار حقیقت
که بسپردم بخود سرّ طریقت
منم خورشید برج لامکانی
که میتابم من از چرخ معانی
منم خورشید و نور مشتریام
که خود بفروشم و خود مشتریم
منم خورشید اینجا رخ نموده
رخ میمون خود فرّخ نموده
منم خورشید این برج سعادت
نموده روی خود در تیه قربت
منم خورشید وهستم بود جمله
حقیقت دان عیان معبود جمله
منم خورشید تابان در دل و جان
منم جان و منم دل جان جانان
منم خورشید اینجا آشکاره
یقین بر من همه عالم نظاره
منم خورشید گشته آسمانها
بسی کرده بخود شرح و بیانها
منم خورشید در آتش فتاده
درون آتش سرکش نهاده
منم خورشید اندر قربت باد
ز نور خویش عالم کرده آباد
منم خورشید اندر آب مانده
درون بحر در سیلاب مانده
منم خورشید پنهان گشته در خاک
نموده راز خود در سیر افلاک
منم خورشید تابان سوی هر کوه
همه ذرّات اینجا بر من انبوه
منم خورشید ودر دریا فتاده
چو جوهر در صفت یکتا فتاده
منم خورشید جوهرباش جمله
که اینجا آمدم نقاش جمله
منم جوهر که بنمودم چو خورشید
بماندم هم بخواهم ماند جاوید
منم خورشید پیدایم ز پنهان
منم جوهر در این دریای عمّان
گهی خورشید و گه جوهر نمایم
گهی خشک و گهی من ترنمایم
گهی خورشیدم و گاهی قمر من
دویدم گِرد اشیا سر بسر من
گهی ماهم ز خود مشتق نموده
گهی چون بدرم و از حق نموده
گهی من گویم و بر چرخ گردان
کمال عشق اندر چرخ جویان
دمی مر تخم اندر عدل مانده
بسی خونها ز عشق خود فشانده
گهی در قربتم گه در بقایم
گهی در نعمتم گه در فنایم
دمی جانم نموده روی در دل
در اینجا گه نمودم راز مشکل
دمی دل دارم و جان محو کرده
نمایم رخ من اندر هفت پرده
دمی چشمم دمی هوش و دمی گوش
دمی دید و زبانم گشته خاموش
دمی گوشم نداری لَنْ تَرانی
همی گویم در این شرح و معانی
دمی هوشم نموده جمله اسرار
بگفته راز خود با جمله اغیار
دمی عقلم در اینجا در تک و تاز
که تا پرده براندازم عیان باز
دمی شوقم درون جان و دلها
نمایم هر کسی را شور و غوغا
دمی عشق ز جان هر رخ نموده
در اسرار کلّی برگشوده
دمی در عشق بنمایم رخ خود
دمی در شوق گویم پاسخ خود
دمی در پرده بنمایم جمالم
بهرگو خواهم اینجاگه وصالم
دمی من پرده ساز و پرده سوزم
ز خود آتش بخود اینجا فروزم
گهی هستم گهی پنهان شده من
گهی با جسمم و گه جان شده من
گهی برگویم این سرّ آشکاره
در اینجا جزو و کل در من نظاره
گهی اینجا اناالحق میزنم باز
برافکنده بکل انجام و آغاز
گهی اینجا بمن غوغای هر کس
گرفته هر نفس از پیش و از پس
دمی با یاردر خلوت نشسته
در اینجا در بروی غیر بسته
دمی در خلوت جانان که باشیم
همه جانان شود ما خود نباشیم
همه جانان شود آن لحظه جسمم
برافتد ننگ و نام و نقش و اسمم
همه جانان تابانم چو خورشید
شود خورشید سایه تا بجاوید
همه جانان شوم در عین خلوت
رسم بیچون بسوی ذات قربت
همه جانان شوم لاگشته کلّی
ز الّا اللّه و الّا گشته کلّی
همه جانان شوم در عین آن ذات
چو خورشیدی که اندر عین ذرّات
همه جانان شوم چون هست جانان
در آن حالت بمانم مست جانان
همه جانان شوم چه از پس و پیش
براندازد ز ناگه برقع خویش
همه جانان شوم چون رخ نماید
مرا هر لحظه این پاسخ نماید
همه من باشم و جانان نباشد
بدین صورت مر این آسان نباشد
دهد پاسخ مرا چون من نباشم
درون دید عین تن نباشم
که ای من با تو و تو در میان گم
تو اندر قطره اندر عین قلزم
که ای نادیده اتمامم سراپای
چه میگردی چو ذرّه جای بر جای
عطار نیشابوری : دفتر دوم
در عین ذات و حقیقت صفات و کاف و نون فرماید
ز اصل کاف و نون گشتی تو پیدا
در این روی زمین گشتی هویدا
از آنجا آمدی بیجسم و بیجان
در اینجا فاش گشتی راز خود دان
تو نور جوهر ذات و صفاتی
که از حضرت کنون عین حیاتی
اگر خورشید لاهوتی بیابی
حقیقت مرغ ناسوتی بیابی
زمین وآسمانها در تو پیداست
همه اشیا درون تو هویداست
نباشد هیچ تا آن مر ترا هست
ولی در یافتن آن کی دهد دست
که هر چیزی که بینی خویش یابی
حقیقت جزو و کل در پیش یابی
اگر خورشیدی بینی هم توانی
که در صورت ترا بنمود جانی
تو خورشیدی ز برج ذات گردان
حقیقت دروجود خویش گردان
بتو پیداست اینجا نور خورشید
وگرنه ذات خواهی بود جاوید
بتو پیداست اینجا صورت ماه
زده از بهر تو این هفت خرگاه
بتو پیداست اینجا مشتری بین
ترا صد ماه زهره مشتری بین
بتو پیداست اینجانور زهره
توئی در عین اشیا مانده شهره
بتو پیداست اینجا جمله انجم
حقیقت جملگی در نور تو گم
بتو پیداست اینجا چرخ و افلاک
ز بهر تست گردان جوهر پاک
بتو پیداست اینجا نور آتش
توئی آتش ولیکن گشته سرکش
بتو پیداست اینجا مخزن باد
ز تو پیداست اینجا نور اضداد
بتو پیداست آب اینجا روانه
زند آتش بسوی او زبانه
بتو پیداست اینجا خاک بنگر
تو خود را سر صنع پاک بنگر
بتو پیداست اینجا کوه و دریا
کشیده جوهرت اندر ثریّا
بتو پیداست فرش و عرش و کرسی
قلم با لوح و جنّت می چه پرسی
بتو پیداست نور دل حقیقت
فکنده پرتوی سوی طبیعت
بتو پیداست نور نور جانان
درون جان ودل او مانده پنهان
همه او بین که جز او کس ندید است
از او پیدا همه او ناپدید است
همه او بین و ذات اوست جمله
یقین اشیا صفات اوست جمله
دوئی بگذارو همچون او یکی باش
توئی نقش و درونت اوست نقاش
یکی بنگر که این نقاش بیچون
ز خود کردست پیدا بی چه و چون
یکی بنگر که این نقاش کردست
خودی خود یقینِ هفت پرده است
یکی بین و دوئی اینجا رها کن
چو منصورت وجود خود رها کن
یکی بین و چو دیدی راز اوّل
مشو بر هر صفت دیگر مبدّل
یکی بین و یقین را دار در پیش
دگر اینجایگه کافر میندیش
یکی بین گبر و ترسا و مسلمان
که بنمودست از خود جمله جانان
یکی بین بت پرست و اهل زنّار
همه از اوست و او راکل طلبکار
یکی بین کین همه جمله یقین اوست
اگر نه این چنین بینی نه نیکوست
یکی دریاب و در یکی احد شو
حقیقت فارغت از نیک وبد شو
یکی بین و دم اینجا از یکی زن
اگر نه این چنین بینی توئی زن
یکی بین و وجود انبیا باش
حقیقت هم لقای اولیا باش
مسلمانی رها کن گرد کافر
بگو تا چند باشی در پی شر
حقیقت کافر فقر و فنا شو
تو در یکی بکل عین بقا شو
تو در یکی قدم زن همچو مردان
رخت را از دوئی اینجا بگردان
تو در یکی قدم زن اصل آسا
کلش رنج و بلا و خوش بیاسا
تو در یکی قدم زن در تولّا
همه لابین و در لا گرد الا
تو در یکی قدم زن همچو منصور
یک نزدیک بین و بس دوئی دور
تو در یکی قدم زن در اناالحق
انالحق گوی کاین است سرّ مطلق
تو در یکی قدم زن سالک پیر
مکن دیگر تو در هر راز تدبیر
تو در یکی قدم زن بی نمودار
حجابت جسم دان آن نیز بردار
تو چون منصور اینجا راز کل گوی
وگر نادان شدستی راز کل جوی
در این صورت نظر کن نفخهٔ ذات
یقین اللّه بین در جمله ذرّات
تو بیچون آمدی چون این بدانی
مگر آن دم که باشی در معانی
تو بیچون آمدی از پرده بیرون
نمودی روی خود را بیچه و چون
تو بیچون آمدی از هفت پرده
حقیقت راز خود را پی نبرده
تو بیچون آمدی در جمله ذرّات
حقیقت هست اینجا عین آن ذات
تو بیچون آمدی در روی عالم
شدی فارغ عجب در کوی عالم
تو بیچون آمدی ای سرّ بیچون
تو لیلی هستی و خود گشته مجنون
تو بیچون آمدی در هر چه دیدی
ولی اینجا کمال خود ندیدی
تو بیچون آمدی در عین عالم
نمودی سر خود در نقش آدم