عبارات مورد جستجو در ۴۳۳۷ گوهر پیدا شد:
شاه نعمتالله ولی : قطعات
قطعهٔ شمارهٔ ۸۶
شاه نعمتالله ولی : قطعات
قطعهٔ شمارهٔ ۸۷
شاه نعمتالله ولی : قطعات
قطعهٔ شمارهٔ ۱۲۵
شاه نعمتالله ولی : مثنویات
شمارهٔ ۶
گرنه ای باطل بیا و حق پرست
از مقید بگذر و مطلق پرست
حق وجود است و یکی می دانمش
گر چه باطل را عدم می خوانمش
چون یکی اندر یکی باشد یکی
در وجود آن یکی نبود شکی
یک وجود است و کمالش بی شمار
در دو عالم آن یکی را می شمار
زوج از تکرار فرد آمد پدید
این سخن از ما به جان باید شنید
زوج عالم دان و آن الله فرد
یک حقیقت خواه زوج و خواه فرد
فرد مطلق شد مقید در ظهور
گاه ظلمت می نماید گاه نور
نور مطلق از ظهور وی بود
ور نه اینجا نور و ظلمت کی بود
جامی از می پر ز می بستان بنوش
شادی رندان و سرمستان بنوش
قول ما حق است از حق می شنو
گه مقید گاه مطلق می شنو
از مقید بگذر و مطلق پرست
حق وجود است و یکی می دانمش
گر چه باطل را عدم می خوانمش
چون یکی اندر یکی باشد یکی
در وجود آن یکی نبود شکی
یک وجود است و کمالش بی شمار
در دو عالم آن یکی را می شمار
زوج از تکرار فرد آمد پدید
این سخن از ما به جان باید شنید
زوج عالم دان و آن الله فرد
یک حقیقت خواه زوج و خواه فرد
فرد مطلق شد مقید در ظهور
گاه ظلمت می نماید گاه نور
نور مطلق از ظهور وی بود
ور نه اینجا نور و ظلمت کی بود
جامی از می پر ز می بستان بنوش
شادی رندان و سرمستان بنوش
قول ما حق است از حق می شنو
گه مقید گاه مطلق می شنو
شاه نعمتالله ولی : مثنویات
شمارهٔ ۱۰
صوت نائی بشنو از آواز نی
تا تو را رهبر شود ای نیک پی
راز نائی می کند نی آشکار
این سخن از نعمت الله یاد دار
می زنندش نی به آواز حزین
دردمند زار می نالد چنین
از حبیب الله کلام حق شنو
زین مقید سر آن مطلق شنو
در همه آینه او را نگر
بلکه هر آینه او را نگر
آینه باشد هزار آهن یکی
هر یکی آن یک نماید بی شکی
مظهرش اینست و مظهر این چنین
آن یکی در هر یکی روشن ببین
آفتابی تافته بر آینه
می نماید آینه هر آینه
هر چه بینی صورت و اسم وی است
صورت و معنیش جام پر می است
اسم او عین وی و غیر وی است
عین ما خود غیر اسم او کی است
تا تو را رهبر شود ای نیک پی
راز نائی می کند نی آشکار
این سخن از نعمت الله یاد دار
می زنندش نی به آواز حزین
دردمند زار می نالد چنین
از حبیب الله کلام حق شنو
زین مقید سر آن مطلق شنو
در همه آینه او را نگر
بلکه هر آینه او را نگر
آینه باشد هزار آهن یکی
هر یکی آن یک نماید بی شکی
مظهرش اینست و مظهر این چنین
آن یکی در هر یکی روشن ببین
آفتابی تافته بر آینه
می نماید آینه هر آینه
هر چه بینی صورت و اسم وی است
صورت و معنیش جام پر می است
اسم او عین وی و غیر وی است
عین ما خود غیر اسم او کی است
شاه نعمتالله ولی : مثنویات
شمارهٔ ۱۱
علم ما در علم او عین وی است
علم عالم بی وجودش لاشی است
می دهد ما را وجود از جود خویش
می دهیم او را ظهور از بود خویش
آبروی جام می از وی بود
گر چه وی را هم ظهور از می بود
جام در دور است و ساقی در نظر
جام می بستان و ساقی می نگر
یک زمان بر دیدهٔ بینا نشین
شاهد معنی به هر صورت ببین
عالمی از نور او روشن شده
یوسفی پنهان به پیراهن شده
در محیط علم اعیان چون حباب
نقش بسته صورت اسما بر آب
عین ما بر ما اگر پیدا بود
هرچه ما بینیم عین ما بود
علم عالم بی وجودش لاشی است
می دهد ما را وجود از جود خویش
می دهیم او را ظهور از بود خویش
آبروی جام می از وی بود
گر چه وی را هم ظهور از می بود
جام در دور است و ساقی در نظر
جام می بستان و ساقی می نگر
یک زمان بر دیدهٔ بینا نشین
شاهد معنی به هر صورت ببین
عالمی از نور او روشن شده
یوسفی پنهان به پیراهن شده
در محیط علم اعیان چون حباب
نقش بسته صورت اسما بر آب
عین ما بر ما اگر پیدا بود
هرچه ما بینیم عین ما بود
شاه نعمتالله ولی : مثنویات
شمارهٔ ۱۷
گر به هستی آئی اینجا نیستی
کوش تا در راه هستی نیستی
نیستی و دم ز هستی می زنی
از منی بگذر اگر یار منی
ملک توحید از دوئی بر هم مزن
از دوئی در حضرت او دم مزن
اعتباری باشد این ما و توئی
اعتباری خود ندارد این دوئی
اسم اعظم در همه عالم یکی است
وحدت اسم و مسمی بی شکی است
هرچه بینی صورت اسمای اوست
هر که یابی غرقهٔ دریای اوست
جام و می گر چه دو باشد در نظر
در حقیقت یک بود نیکو نگر
دو نماید گر چه یک باشد نه دو
یک بود دو گر نباشد ما و تو
گر یکی را صد شماری صد یکیست
صد مراتب باشد و آن یک خود یکی است
گرنه ای احول یکی را دو مبین
ور یکی می بیند آن ، تو دو مبین
رو فنا شو از صفات و ذات خود
تا ز تو با تو نماند نیک و بد
چون شدی فانی فنا شو از فنا
تا خدا ماند خدا ماند خدا
کوش تا در راه هستی نیستی
نیستی و دم ز هستی می زنی
از منی بگذر اگر یار منی
ملک توحید از دوئی بر هم مزن
از دوئی در حضرت او دم مزن
اعتباری باشد این ما و توئی
اعتباری خود ندارد این دوئی
اسم اعظم در همه عالم یکی است
وحدت اسم و مسمی بی شکی است
هرچه بینی صورت اسمای اوست
هر که یابی غرقهٔ دریای اوست
جام و می گر چه دو باشد در نظر
در حقیقت یک بود نیکو نگر
دو نماید گر چه یک باشد نه دو
یک بود دو گر نباشد ما و تو
گر یکی را صد شماری صد یکیست
صد مراتب باشد و آن یک خود یکی است
گرنه ای احول یکی را دو مبین
ور یکی می بیند آن ، تو دو مبین
رو فنا شو از صفات و ذات خود
تا ز تو با تو نماند نیک و بد
چون شدی فانی فنا شو از فنا
تا خدا ماند خدا ماند خدا
شاه نعمتالله ولی : مثنویات
شمارهٔ ۱۸
یارم اگر ز سرش نقابی بسته
بگشوده دو زلف و خوش حجابی بسته
در دیدهٔ ما خیال روی خوبش
نقشیست که بر عارض آبی بسته
غیب مطلق حضرتی از حضرتش
عالم اعیان بود در خدمتش
هم شهادت حضرتی دیگر بود
عالم او ملک خوش پیکر بود
حضرتی دیگر بود غیر مضاف
در میان هر دو حضرت بی خلاف
وجه غیب مطلقش جبروت دان
علم معقولات ازین عالم بخوان
با شهادت وجه او باشد مثال
چار حضرت گفته صاحب کمال
هم مثال مطلقش را گفته اند
عارفان بسیار دُری سفته اند
باز ملکوتست وجهی دیگرش
با مثال روشن مه پیکرش
این مثالش را مقید نام گو
عالم ملکوت را اینجا بجو
حضرتی کو جامع این هر چهار
باشد او انسان کامل یاد دار
چار حضرت در یکی حضرت نگر
تا به بینی پنج حضرت ای پسر
غیب مطلق را نگر در عین او
هم شهادت بین در آن ملک نکو
از صفای نفس او ملکوت بین
وز مثال مطلقش جبروت بین
مجمع البحرین اگر جوئی وی است
صورتا جامست در معنی می است
مظهر الله قطب عالم است
روح و جسمش اصل و فرع آدمست
بی وجود او ندارد کس وجود
ظل الله است و سلطان شهود
عالمی را نور می بخشد مدام
از عطای اسم اعظم والسلام
بگشوده دو زلف و خوش حجابی بسته
در دیدهٔ ما خیال روی خوبش
نقشیست که بر عارض آبی بسته
غیب مطلق حضرتی از حضرتش
عالم اعیان بود در خدمتش
هم شهادت حضرتی دیگر بود
عالم او ملک خوش پیکر بود
حضرتی دیگر بود غیر مضاف
در میان هر دو حضرت بی خلاف
وجه غیب مطلقش جبروت دان
علم معقولات ازین عالم بخوان
با شهادت وجه او باشد مثال
چار حضرت گفته صاحب کمال
هم مثال مطلقش را گفته اند
عارفان بسیار دُری سفته اند
باز ملکوتست وجهی دیگرش
با مثال روشن مه پیکرش
این مثالش را مقید نام گو
عالم ملکوت را اینجا بجو
حضرتی کو جامع این هر چهار
باشد او انسان کامل یاد دار
چار حضرت در یکی حضرت نگر
تا به بینی پنج حضرت ای پسر
غیب مطلق را نگر در عین او
هم شهادت بین در آن ملک نکو
از صفای نفس او ملکوت بین
وز مثال مطلقش جبروت بین
مجمع البحرین اگر جوئی وی است
صورتا جامست در معنی می است
مظهر الله قطب عالم است
روح و جسمش اصل و فرع آدمست
بی وجود او ندارد کس وجود
ظل الله است و سلطان شهود
عالمی را نور می بخشد مدام
از عطای اسم اعظم والسلام
شاه نعمتالله ولی : مثنویات
شمارهٔ ۱۹
مظهر اعیان ما ارواح ما
مظهر ارواح ما اشباح ما
ظل اعیانند ارواح همه
ظل ارواحند اشباح همه
باز اعیان ظل اسماء حقند
باز اسماء ظل ذات مطلقند
ذات او در اسم پیدا آمده
اسم در اعیان هویدا آمده
اسم و عین و روح و جسم این هر چهار
ظل یک ذاتند نیکو یاد دار
جمله موجودند اما از وجود
بی وجود اینها کجا خواهند بود
او به خود قائم همه قایم به او
هر چه باشد باشم آن دائم به او
در وجود و در عدم هر شی بود
بی شکی موجود باشد از وجود
هر کمالی کان شود ملحق به ما
نزد ما جود وجود است از خدا
ذات او دارد کمالی خود به خود
زو کمالت باشد ار داری به خود
یک وجود و صد هزاران مرتبه
پادشاهی و فراوان مرتبه
اعتباری وان مراتب را تمام
نیک دریاب این لطیفه و السلام
مظهر ارواح ما اشباح ما
ظل اعیانند ارواح همه
ظل ارواحند اشباح همه
باز اعیان ظل اسماء حقند
باز اسماء ظل ذات مطلقند
ذات او در اسم پیدا آمده
اسم در اعیان هویدا آمده
اسم و عین و روح و جسم این هر چهار
ظل یک ذاتند نیکو یاد دار
جمله موجودند اما از وجود
بی وجود اینها کجا خواهند بود
او به خود قائم همه قایم به او
هر چه باشد باشم آن دائم به او
در وجود و در عدم هر شی بود
بی شکی موجود باشد از وجود
هر کمالی کان شود ملحق به ما
نزد ما جود وجود است از خدا
ذات او دارد کمالی خود به خود
زو کمالت باشد ار داری به خود
یک وجود و صد هزاران مرتبه
پادشاهی و فراوان مرتبه
اعتباری وان مراتب را تمام
نیک دریاب این لطیفه و السلام
شاه نعمتالله ولی : مثنویات
شمارهٔ ۲۰
عین ما از حب ذاتی فیض یافت
لاجرم از علم سوی عین یافت
عین اول صورت الله شد
ز آفتاب حضرتش چون ماه شد
اسم اعظم جامع ذات و صفات
روح اعظم پادشاه کاینات
عقل کل روح محمد خوانمش
صورت آن عین اول دانمش
عین اول عین انسانی بود
مجمع الطاف سلطانی بود
در دو عالم هرچه هست از جزو و کل
باشد از ذات و صفات عقل کل
روح کلی باشد و لوح و قضا
هست جزویات او ارواح ما
عقل کل است او دیگرها بدن
سر این نکته روان بشنو ز من
عقل کل صورت نبندد بی صفات
هم صفت قائم بود اما به ذات
زین سه نقطه یک الف گشته عیان
اول قرآن بود نیکش بخوان
نقطه اصل او و او اصل حروف
خوش بود بر اصل اگر یابی وقوف
اعتباری دان به نزد ما صفات
گر چه باشد در حقیقت عین ذات
در حقیقت آن الف یک نقطه ایست
نیک دریابش که نیکو نکته ایست
لاجرم از علم سوی عین یافت
عین اول صورت الله شد
ز آفتاب حضرتش چون ماه شد
اسم اعظم جامع ذات و صفات
روح اعظم پادشاه کاینات
عقل کل روح محمد خوانمش
صورت آن عین اول دانمش
عین اول عین انسانی بود
مجمع الطاف سلطانی بود
در دو عالم هرچه هست از جزو و کل
باشد از ذات و صفات عقل کل
روح کلی باشد و لوح و قضا
هست جزویات او ارواح ما
عقل کل است او دیگرها بدن
سر این نکته روان بشنو ز من
عقل کل صورت نبندد بی صفات
هم صفت قائم بود اما به ذات
زین سه نقطه یک الف گشته عیان
اول قرآن بود نیکش بخوان
نقطه اصل او و او اصل حروف
خوش بود بر اصل اگر یابی وقوف
اعتباری دان به نزد ما صفات
گر چه باشد در حقیقت عین ذات
در حقیقت آن الف یک نقطه ایست
نیک دریابش که نیکو نکته ایست
شاه نعمتالله ولی : مثنویات
شمارهٔ ۲۱
هر یک از اسمای حق در علم او
صورتی دارد که باشد عین تو
نور هر عینی که می بیند بصر
وجه خاصی می نماید در نظر
جود او بخشید اسما را وجود
ورنه اسما را به خود بودی نبود
هر چه موجود است مرحوم خداست
گر چه اسمای وی و اعیان ماست
کثرت اسمای او اندر عدم
از صفاتش نقش می بندد قلم
چون صفت از ذات او دارد وجود
رحمت ذاتش غضب را داده بود
راحم و مرحوم از آن می خوانمش
اسم او ذات و صفت می دانمش
نسخهٔ اعیان اگر خوانی تمام
شرح اسما را بدانی والسلام
جملهٔ عالم تن است و عشق و جان
اسم ظاهر این و باطن اسم آن
یک مسمی دان و اسما صدهزار
یک وجود و صد هزارش اعتبار
صورتش جام است و معنی می بود
گرچه هر دو نزد ما یک شی بود
در دو میدان یک یکی و دو یکی
نیک دریابش که گفتم نیککی
بی وجود او همه عالم عدم
بر وجود او همه عالم عَلَم
عالم از بسط وجود عام اوست
هرچه می بینی ز جود عام اوست
اوئی او ذاتی و ماتی ما
عارضی باشد فنا شو زین فنا
مائی عالم نقاب عالم است
بلکه عالم خود حجاب عالم است
جاودان این حجاب ای جان من
ای خلیل الله ِ من برهان من
حال عالم با تو می گویم تمام
تا بدانی حال عالم والسلام
صورتی دارد که باشد عین تو
نور هر عینی که می بیند بصر
وجه خاصی می نماید در نظر
جود او بخشید اسما را وجود
ورنه اسما را به خود بودی نبود
هر چه موجود است مرحوم خداست
گر چه اسمای وی و اعیان ماست
کثرت اسمای او اندر عدم
از صفاتش نقش می بندد قلم
چون صفت از ذات او دارد وجود
رحمت ذاتش غضب را داده بود
راحم و مرحوم از آن می خوانمش
اسم او ذات و صفت می دانمش
نسخهٔ اعیان اگر خوانی تمام
شرح اسما را بدانی والسلام
جملهٔ عالم تن است و عشق و جان
اسم ظاهر این و باطن اسم آن
یک مسمی دان و اسما صدهزار
یک وجود و صد هزارش اعتبار
صورتش جام است و معنی می بود
گرچه هر دو نزد ما یک شی بود
در دو میدان یک یکی و دو یکی
نیک دریابش که گفتم نیککی
بی وجود او همه عالم عدم
بر وجود او همه عالم عَلَم
عالم از بسط وجود عام اوست
هرچه می بینی ز جود عام اوست
اوئی او ذاتی و ماتی ما
عارضی باشد فنا شو زین فنا
مائی عالم نقاب عالم است
بلکه عالم خود حجاب عالم است
جاودان این حجاب ای جان من
ای خلیل الله ِ من برهان من
حال عالم با تو می گویم تمام
تا بدانی حال عالم والسلام
شاه نعمتالله ولی : مثنویات
شمارهٔ ۲۲
هر نفس جامی به رندی می دهند
هر دمی بزمی به جائی می نهند
راز پنهان آشکارا گفته اند
جملهٔ اسرار با ما گفته اند
یک وجود و صد هزاران آینه
می نماید آن یکی هر آینه
گنج اسما در همه عالم نگر
اسم جامع بایدت آدم نگر
عارفانه قطره ای دریا ببین
قطره و دریا همه از ما ببین
عین دریا دیده ام در قطره ای
آفتابی یافتم در ذره ای
ای عجب دریا و قطره عین ماست
غیر ما خود قطره و دریا کجاست
اسم و رسم ما حجاب ما بود
صورت ما قطره و دریا بود
جامی از می پر ز می خوش نوش کن
با حریفان دست در آغوش کن
از دوئی بگذر که تا یابی یکی
آن یکی جو تا بیابی بیشکی
جام و می آئینهٔ گیتی نماست
ساقی ما مظهر لطف خداست
ساقی و جام می و رند و حریف
آن لطیفست آن لطیفست آن لطیف
نعمت الله سید است و بنده هم
باد باقی تا ابد پاینده هم
هر دمی بزمی به جائی می نهند
راز پنهان آشکارا گفته اند
جملهٔ اسرار با ما گفته اند
یک وجود و صد هزاران آینه
می نماید آن یکی هر آینه
گنج اسما در همه عالم نگر
اسم جامع بایدت آدم نگر
عارفانه قطره ای دریا ببین
قطره و دریا همه از ما ببین
عین دریا دیده ام در قطره ای
آفتابی یافتم در ذره ای
ای عجب دریا و قطره عین ماست
غیر ما خود قطره و دریا کجاست
اسم و رسم ما حجاب ما بود
صورت ما قطره و دریا بود
جامی از می پر ز می خوش نوش کن
با حریفان دست در آغوش کن
از دوئی بگذر که تا یابی یکی
آن یکی جو تا بیابی بیشکی
جام و می آئینهٔ گیتی نماست
ساقی ما مظهر لطف خداست
ساقی و جام می و رند و حریف
آن لطیفست آن لطیفست آن لطیف
نعمت الله سید است و بنده هم
باد باقی تا ابد پاینده هم
شاه نعمتالله ولی : مثنویات
شمارهٔ ۲۳
از تعیُن اسم اعظم رو نمود
در حقیقت آن تعین اسم بود
بی تعین نه نشان و نام هم
بی تعین نه می است و جام هم
وحدت دانش تعین گفته اند
در این معنی به حکمت سفته اند
یک تعین اصل و باقی فرع او
آن تعین در همه بنگر نکو
آن تعین مبدع و مرجع بود
یک حقیقت منبع و مأوا بود
جملهٔ اشیا ظلالات ویند
بی تعین جمله اعیان ویند
هر تعین ز آن تعین حاصل است
با همه آن یک تعین واصل است
آن تعین همچو خمّ می به جوش
از همه جامی تعین باده نوش
از صفت برتر بود تزکیه ذات
از وجود اوست اسماء و صفات
اصل مجموع برازخ خوانمش
برزخ بحر ازل می دانمش
درهٔ بیضا ازین دریای ماست
حضرت یکتای بی همتای ماست
نفس کل از عقل کل آمد پدید
جزو و کل از جام مُل آمد پدید
بعد از این عالم مثال مطلق است
این سخن نزد محقق بر حق است
آنگهی باشد شهادت هرچه هست
خواه مخمور است و خواهی رند مست
جام و می ساقیش می خوانیم ما
فاضل و باقیش می دانیم ما
در حقیقت آن تعین اسم بود
بی تعین نه نشان و نام هم
بی تعین نه می است و جام هم
وحدت دانش تعین گفته اند
در این معنی به حکمت سفته اند
یک تعین اصل و باقی فرع او
آن تعین در همه بنگر نکو
آن تعین مبدع و مرجع بود
یک حقیقت منبع و مأوا بود
جملهٔ اشیا ظلالات ویند
بی تعین جمله اعیان ویند
هر تعین ز آن تعین حاصل است
با همه آن یک تعین واصل است
آن تعین همچو خمّ می به جوش
از همه جامی تعین باده نوش
از صفت برتر بود تزکیه ذات
از وجود اوست اسماء و صفات
اصل مجموع برازخ خوانمش
برزخ بحر ازل می دانمش
درهٔ بیضا ازین دریای ماست
حضرت یکتای بی همتای ماست
نفس کل از عقل کل آمد پدید
جزو و کل از جام مُل آمد پدید
بعد از این عالم مثال مطلق است
این سخن نزد محقق بر حق است
آنگهی باشد شهادت هرچه هست
خواه مخمور است و خواهی رند مست
جام و می ساقیش می خوانیم ما
فاضل و باقیش می دانیم ما
شاه نعمتالله ولی : مثنویات
شمارهٔ ۲۴
چیست انسان دیدهٔ بینا بود
جامع مجموعهٔ اسماء بود
مجمع الطاف اسرار اله
آن ایاز بندگی پادشاه
مخزن اسرار سبحانیست او
مطلع انوار ربانیست او
روح و جسم و عین و اسم این هر چهار
می نماید او به مردم آشکار
کون جامع نزد ما انسان بود
ور نباشد این چنین حیوان بود
جامع انسان کامل را بخوان
معنی مجموع قرآن را بدان
نقش می بندد جمال ذوالجلال
در خیال و صورت او بر کمال
اسم اعظم کارساز ذات اوست
عقل کل یک نقطه از آیات اوست
هر چه باشد از حدوث و از قدم
جمع دارد در وجود و در عدم
لیس فی الامکان ابدع منهم
هکذا قلنا واسمع منهم
اسم اعظم می نماید صورتش
این معما می گشاید صورتش
صورتش آئینهٔ گیتی نماست
معنی او پرده دار کبریاست
جامع مجموعهٔ اسماء بود
مجمع الطاف اسرار اله
آن ایاز بندگی پادشاه
مخزن اسرار سبحانیست او
مطلع انوار ربانیست او
روح و جسم و عین و اسم این هر چهار
می نماید او به مردم آشکار
کون جامع نزد ما انسان بود
ور نباشد این چنین حیوان بود
جامع انسان کامل را بخوان
معنی مجموع قرآن را بدان
نقش می بندد جمال ذوالجلال
در خیال و صورت او بر کمال
اسم اعظم کارساز ذات اوست
عقل کل یک نقطه از آیات اوست
هر چه باشد از حدوث و از قدم
جمع دارد در وجود و در عدم
لیس فی الامکان ابدع منهم
هکذا قلنا واسمع منهم
اسم اعظم می نماید صورتش
این معما می گشاید صورتش
صورتش آئینهٔ گیتی نماست
معنی او پرده دار کبریاست
شاه نعمتالله ولی : مثنویات
شمارهٔ ۲۵
قطب عالم نقطهٔ پرگار روح
شیخ ما سرمایهٔ گنج فتوح
یک هویت دان و اسما بی شمار
یک هویت را به اسما می شمار
در هویت جمله اسماء هالکند
ما سوی الله چیست اشیا هالکند
چون هویت یک بود اسما یکیست
چون یکی باشد همه اشیا یکیست
گر یکی خوانی یکی باشد به ذات
ور دو گوئی دو نماید در صفات
در هویت هست هست و نیست نیست
نیک دریابش دمی اینجا بایست
یک هویت داده بودت کاینات
زان هویت دان وجود کاینات
بی هویت جملهٔ عالم ، عدم
بی هویت نه حدوث و نی قدم
صورت او معنی اشیا بود
معنیش سردفتر اسما بود
نسبتش با ما عدم ما را نمود
نسبتش با حق بود عین وجود
نسبت ذاتی او از حق بجو
نسبتش از عارضی با ما بگو
از هویت داده ما را حق وجود
یک هویت در دو نسبت رو نمود
خط وهمی از میان ِ های و هو
گر براندازی یکی ماند نه دو
حسن او در آینه پیدا شده
نور رویش دیده و شیدا شده
دیده ام آئینهٔ گیتی نما
گر نظر داری ببین در چشم ما
چشم ما روشن به نور او بود
این چنین چشمی خوش و نیکو بود
موج و دریا هر دو نزد ما یکی است
آن یکی در هر دو عالم بی شکی است
چیست عالم در محیط ما حباب
بر سر آب آمده جام شراب
خوش خوشی با ما دراین دریا درآ
تا بیابی ذوق حال ما به ما
ذره ذره هر چه آید در نظر
آفتابی مه نقابی می نگر
نقد گنج کنت کنزاً را طلب
جوهر دُر یتیم از ما طلب
جامی از می پر ز می بستان بنوش
شیر اگر نوشی از این پستان بنوش
بر سر دار فنا سردار شو
از بقای خویش برخوردار شو
هر که او فانی شود باقی شود
مدتی رندی کند ساقی شود
گر حریف ساقی یاران شوی
ساقی سرمست میخواران شوی
غیر او نقش خیالی گفته اند
دُر این صورت به معنی سفته اند
شخص و سایه دو نماید در نظر
گر نه ای احول یکی را می نگر
جان عالم آدمست ای آدمی
دل به من ده یک دمی گر همدمی
در خرابات فنا با ما نشین
ذوق سرمستان بزم ما ببین
آینه بردار تا بینی نکو
جان و جانان خوش نشسته روبرو
نور او داریم دایم در نظر
یک نظر در چشم مست ما نگر
یار شیرینی که او حلوا شود
مشکلاتش سر به سر حل ، وا شود
نعمت الله در همه عالم یکیست
در میان عاشقان جانم یکیست
عارفانه گر تو را باشد یقین
نزد تو حق الیقین باشد چنین
علم توحید است اگر دانی تمام
بعد از این توحید خوانی والسلام
شیخ ما سرمایهٔ گنج فتوح
یک هویت دان و اسما بی شمار
یک هویت را به اسما می شمار
در هویت جمله اسماء هالکند
ما سوی الله چیست اشیا هالکند
چون هویت یک بود اسما یکیست
چون یکی باشد همه اشیا یکیست
گر یکی خوانی یکی باشد به ذات
ور دو گوئی دو نماید در صفات
در هویت هست هست و نیست نیست
نیک دریابش دمی اینجا بایست
یک هویت داده بودت کاینات
زان هویت دان وجود کاینات
بی هویت جملهٔ عالم ، عدم
بی هویت نه حدوث و نی قدم
صورت او معنی اشیا بود
معنیش سردفتر اسما بود
نسبتش با ما عدم ما را نمود
نسبتش با حق بود عین وجود
نسبت ذاتی او از حق بجو
نسبتش از عارضی با ما بگو
از هویت داده ما را حق وجود
یک هویت در دو نسبت رو نمود
خط وهمی از میان ِ های و هو
گر براندازی یکی ماند نه دو
حسن او در آینه پیدا شده
نور رویش دیده و شیدا شده
دیده ام آئینهٔ گیتی نما
گر نظر داری ببین در چشم ما
چشم ما روشن به نور او بود
این چنین چشمی خوش و نیکو بود
موج و دریا هر دو نزد ما یکی است
آن یکی در هر دو عالم بی شکی است
چیست عالم در محیط ما حباب
بر سر آب آمده جام شراب
خوش خوشی با ما دراین دریا درآ
تا بیابی ذوق حال ما به ما
ذره ذره هر چه آید در نظر
آفتابی مه نقابی می نگر
نقد گنج کنت کنزاً را طلب
جوهر دُر یتیم از ما طلب
جامی از می پر ز می بستان بنوش
شیر اگر نوشی از این پستان بنوش
بر سر دار فنا سردار شو
از بقای خویش برخوردار شو
هر که او فانی شود باقی شود
مدتی رندی کند ساقی شود
گر حریف ساقی یاران شوی
ساقی سرمست میخواران شوی
غیر او نقش خیالی گفته اند
دُر این صورت به معنی سفته اند
شخص و سایه دو نماید در نظر
گر نه ای احول یکی را می نگر
جان عالم آدمست ای آدمی
دل به من ده یک دمی گر همدمی
در خرابات فنا با ما نشین
ذوق سرمستان بزم ما ببین
آینه بردار تا بینی نکو
جان و جانان خوش نشسته روبرو
نور او داریم دایم در نظر
یک نظر در چشم مست ما نگر
یار شیرینی که او حلوا شود
مشکلاتش سر به سر حل ، وا شود
نعمت الله در همه عالم یکیست
در میان عاشقان جانم یکیست
عارفانه گر تو را باشد یقین
نزد تو حق الیقین باشد چنین
علم توحید است اگر دانی تمام
بعد از این توحید خوانی والسلام
شاه نعمتالله ولی : مثنویات
شمارهٔ ۲۷
بود ما از بود او پیدا شده
جمع گشته قطره و دریا شده
بر سر آبی و پنداری سراب
غرق آبی آب می جوئی ز آب
قطره و موج و حباب و بحر و جو
هر یکی را گر بیابی آب جو
در محیط دیدهٔ ما کن نظر
یکدمی بنشین و در ما می نگر
جام الوان پر کن از یک خم می
تا نماید رنگها از لطف وی
عاشقانه می بنوش از جامها
شاهدی را می نگر در جامه ها
چشم ما هر سو که جنبد در نظر
چشمهٔ آب حیاتست ای پسر
گر فسردی بر لب جو ژاله ای
ور گذاری آب روی لاله ای
هر گلی را شیشه ای دان از گلاب
هر حبابی کاسه ای می بین پر آب
کاسه و کوزه چو بشکستیم ما
در میان بحر بنشستیم ما
قطره و دریا نماید ما و او
کل شیئی هالک الا وجهه
جمع گشته قطره و دریا شده
بر سر آبی و پنداری سراب
غرق آبی آب می جوئی ز آب
قطره و موج و حباب و بحر و جو
هر یکی را گر بیابی آب جو
در محیط دیدهٔ ما کن نظر
یکدمی بنشین و در ما می نگر
جام الوان پر کن از یک خم می
تا نماید رنگها از لطف وی
عاشقانه می بنوش از جامها
شاهدی را می نگر در جامه ها
چشم ما هر سو که جنبد در نظر
چشمهٔ آب حیاتست ای پسر
گر فسردی بر لب جو ژاله ای
ور گذاری آب روی لاله ای
هر گلی را شیشه ای دان از گلاب
هر حبابی کاسه ای می بین پر آب
کاسه و کوزه چو بشکستیم ما
در میان بحر بنشستیم ما
قطره و دریا نماید ما و او
کل شیئی هالک الا وجهه
شاه نعمتالله ولی : مثنویات
شمارهٔ ۳۱
ابتدا کردم به نام آن یکی
در وجود آن یکی نبود شکی
یک وجود است و صفاتش بی شمار
آن یکی در هر یکی خوش می شمار
چشم احول گر دو بیند تو مبین
تو یکی می بین چو احول دو مبین
گر هزار آئینه دیدم ور یکی
آن یکی را دیده ام در هر یکی
علم او آئینهٔ ذات وی است
آئینه خود غیر ذات او کی است
او تجلی کرده خوش در آینه
می نماید آن یکی هر آینه
روی او بنگر به نور روی او
تا چو آئینه نماید روبرو
نوش کن جام حبابی پر ز آب
تا خبر یابی ز جام و از شراب
ما درین دریا به هر سو می رویم
آبرو داریم و نیکو می رویم
در وجود آن یکی نبود شکی
یک وجود است و صفاتش بی شمار
آن یکی در هر یکی خوش می شمار
چشم احول گر دو بیند تو مبین
تو یکی می بین چو احول دو مبین
گر هزار آئینه دیدم ور یکی
آن یکی را دیده ام در هر یکی
علم او آئینهٔ ذات وی است
آئینه خود غیر ذات او کی است
او تجلی کرده خوش در آینه
می نماید آن یکی هر آینه
روی او بنگر به نور روی او
تا چو آئینه نماید روبرو
نوش کن جام حبابی پر ز آب
تا خبر یابی ز جام و از شراب
ما درین دریا به هر سو می رویم
آبرو داریم و نیکو می رویم
شاه نعمتالله ولی : مثنویات
شمارهٔ ۳۲
آفتابی در قمر پیدا شده
فتنهٔ دور قمر در وا شده
چیست عالم صورت اسمای او
صورت و معنی به هم باشد نکو
اسم او ذات و صفات او بود
نام او یک نزد ما آن دو بود
معنی اسم و مسمی باز جو
عارفی را گر بیابی راز گو
آفتابی رو نموده مه لقا
بنگر این آئینهٔ گیتی نما
ذره ای بی نور او بینیم ، نی
یک نفس با غیر بنشینیم ، نی
علم ذوقست ای برادر گوش کن
جام می شادی رندان نوش کن
فتنهٔ دور قمر در وا شده
چیست عالم صورت اسمای او
صورت و معنی به هم باشد نکو
اسم او ذات و صفات او بود
نام او یک نزد ما آن دو بود
معنی اسم و مسمی باز جو
عارفی را گر بیابی راز گو
آفتابی رو نموده مه لقا
بنگر این آئینهٔ گیتی نما
ذره ای بی نور او بینیم ، نی
یک نفس با غیر بنشینیم ، نی
علم ذوقست ای برادر گوش کن
جام می شادی رندان نوش کن
شاه نعمتالله ولی : مثنویات
شمارهٔ ۳۵
جامع مجموع اسما آدم است
لاجرم او روح جمله عالم است
عقل اول درهٔ بیضا بود
صورت و معنی ز جد ما بود
آدمی معنی است عقل کل به نام
جملهٔ عالم از او یابد نظام
حضرت مبدا چو او را آفرید
مبدا مجموع عالم شد پدید
علم اجمالیست او را از قضا
لاجرم لوح قضا خوانیم ما
نفس کلیه از او حاصل شده
این و آن با یکدگر واصل شده
مرد و زن یعنی نفوس و هم عقول
فرع ایشانند این هر دو اصول
نفس کل یاقوتهٔ حمرا بود
این کسی داند که او از ما بود
بعد از این هر دو طبیعت گفته اند
در این معنی بحکمت سفته اند
علم تفصیلی ز لوح دل بخوان
جامع علم قدر باشد چنان
آن گهی باشد هیولا یاد دار
صورتی خوش بر هیولائی نگار
هر دو با هم جسم کلّی خوانده اند
خوش حکیمانه سخنها رانده اند
عرش اعظم تخت الرّحمن بگو
الرحیم از کرسی اعلا بجو
سقف جنت عرش کرسی زمین
خوش جنانی باشد ار یابی چنین
بندگی سید هر دو سرا
این چنین فرمود ما را از خدا
هفت افلاکند نیکو یاد دار
کوکب هر یک به هر یک می شمار
چون زحل چون مشتری مریخ هم
آفتاب و زهره همچون جام جم
با عطارد ماه خوش سیما بود
نیست پنهان این سخن پیدا بود
چار ارکان مخالف بعد ازاین
معدنست و پس نبات ای نازنین
باز حیوان آنگهی جن ای پسر
نیک ترتیبی است نیکو می نگر
در زمین و آسمان باشد ملک
روز و شب خیرات می باشد ملک
آخر ایشان همه انسان بود
گر چه انسان اول ایشان بود
معنیش اول ، به صورت آخر است
روح باطن ، جسم پاکش ظاهر است
جامع مجموع اسما او بود
جمله می دان کاین جعل نیکو بود
روشنست و دیده ام در آینه
می نماید نور او هر آینه
از وجودش یافته عالم نظام
بلکه جان عالم است او والسلام
لاجرم او روح جمله عالم است
عقل اول درهٔ بیضا بود
صورت و معنی ز جد ما بود
آدمی معنی است عقل کل به نام
جملهٔ عالم از او یابد نظام
حضرت مبدا چو او را آفرید
مبدا مجموع عالم شد پدید
علم اجمالیست او را از قضا
لاجرم لوح قضا خوانیم ما
نفس کلیه از او حاصل شده
این و آن با یکدگر واصل شده
مرد و زن یعنی نفوس و هم عقول
فرع ایشانند این هر دو اصول
نفس کل یاقوتهٔ حمرا بود
این کسی داند که او از ما بود
بعد از این هر دو طبیعت گفته اند
در این معنی بحکمت سفته اند
علم تفصیلی ز لوح دل بخوان
جامع علم قدر باشد چنان
آن گهی باشد هیولا یاد دار
صورتی خوش بر هیولائی نگار
هر دو با هم جسم کلّی خوانده اند
خوش حکیمانه سخنها رانده اند
عرش اعظم تخت الرّحمن بگو
الرحیم از کرسی اعلا بجو
سقف جنت عرش کرسی زمین
خوش جنانی باشد ار یابی چنین
بندگی سید هر دو سرا
این چنین فرمود ما را از خدا
هفت افلاکند نیکو یاد دار
کوکب هر یک به هر یک می شمار
چون زحل چون مشتری مریخ هم
آفتاب و زهره همچون جام جم
با عطارد ماه خوش سیما بود
نیست پنهان این سخن پیدا بود
چار ارکان مخالف بعد ازاین
معدنست و پس نبات ای نازنین
باز حیوان آنگهی جن ای پسر
نیک ترتیبی است نیکو می نگر
در زمین و آسمان باشد ملک
روز و شب خیرات می باشد ملک
آخر ایشان همه انسان بود
گر چه انسان اول ایشان بود
معنیش اول ، به صورت آخر است
روح باطن ، جسم پاکش ظاهر است
جامع مجموع اسما او بود
جمله می دان کاین جعل نیکو بود
روشنست و دیده ام در آینه
می نماید نور او هر آینه
از وجودش یافته عالم نظام
بلکه جان عالم است او والسلام
شاه نعمتالله ولی : مثنویات
شمارهٔ ۳۷
بیا با ما درین دریا به سر بر
از اینجا دامنی خوش پر گهر بر
ز ما بشنو حبابی پر کن از آب
حباب از آب و در وی آب دریاب
به معنی آب در صورت حباب است
ببین در این و آن کان هر دو آبست
دمی در آفتاب و سایه بنگر
در آن هم سایه را همسایه بنگر
چه دریائی که ما غرقیم در وی
چه خوش جامی که ما داریم پر می
درین دریا به عین ما نظر کن
صدف بشکن تماشای گهر کن
اگر نورست اگر ظلمت که او راست
به راه کج مرو بشنو ز ما راست
وجودی جز وجود او نبینی
اگر آئی به چشم ما نشینی
به نور او جمال او توان دید
چنین می بین که سید آنچنان دید
نشان بی نشانی عارفان است
اگرچه بی نشانی هم نشان است
از اینجا دامنی خوش پر گهر بر
ز ما بشنو حبابی پر کن از آب
حباب از آب و در وی آب دریاب
به معنی آب در صورت حباب است
ببین در این و آن کان هر دو آبست
دمی در آفتاب و سایه بنگر
در آن هم سایه را همسایه بنگر
چه دریائی که ما غرقیم در وی
چه خوش جامی که ما داریم پر می
درین دریا به عین ما نظر کن
صدف بشکن تماشای گهر کن
اگر نورست اگر ظلمت که او راست
به راه کج مرو بشنو ز ما راست
وجودی جز وجود او نبینی
اگر آئی به چشم ما نشینی
به نور او جمال او توان دید
چنین می بین که سید آنچنان دید
نشان بی نشانی عارفان است
اگرچه بی نشانی هم نشان است