عبارات مورد جستجو در ۴۰۳ گوهر پیدا شد:
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۷ - و من بدایع افکاره
ای روز و شبت از رخت اکسونی و دیباجی
بر اطلس و الباغت چرخ آمده نساجی
مانند فراویزم تا چند زخود رانی
ای با فرجی تو صد صوف به قیغاجی
سلطان همه رختی دستار طلادوزست
کش از علم ترکست هم تختی و هم تاجی
در کوچه درزارتیر بارد زره سوزن
از قب زرهی سازم وز ور بدن آماجی
پیر ولی مخفی کوشد بقبا پنبه
قاری چه شد ار برخاست از دامن حلاجی؟
بر اطلس و الباغت چرخ آمده نساجی
مانند فراویزم تا چند زخود رانی
ای با فرجی تو صد صوف به قیغاجی
سلطان همه رختی دستار طلادوزست
کش از علم ترکست هم تختی و هم تاجی
در کوچه درزارتیر بارد زره سوزن
از قب زرهی سازم وز ور بدن آماجی
پیر ولی مخفی کوشد بقبا پنبه
قاری چه شد ار برخاست از دامن حلاجی؟
نظام قاری : رباعیات
شمارهٔ ۲
نظام قاری : فردیات
شمارهٔ ۴۰
بلند اقبال : قطعات
شمارهٔ ۳۱ - قطعه
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۶
ای شده سر تا به پا چو گلبن پر گل
طرّة دستار کرده دستة کاکل
کار کمر تنگ کرده تاب کمربند
طرف کله برشکسته طرز تغافل
خنده برانگیخته ز لعل چو غنچه
ژاله برآمیخته به چهرة چون گل
برگ سمن سبز کرده طرف بناگوش
چشمة خضر آب داده سبزة سنبل
زلف به ابطال امتناع تناهی
خم به خم اثبات کرده حکم تسلسل
گوشة دنباله زیب چشم سیه مست
سرمه فشان در گلوی نالة بلبل
ناوک مژگان آب خورده ز شوخی
نشتر شریان گشای تاب و تحمّل
وعده فرامش تبسّم لب مژگان
میفکند در بنای صبر تزلزل
با همه خواری به پشت گرمی لطفت
هیچ نکردیم از رقیب تنزّل
دادن کام دلی به هیچ، تسلّی
این همه بیرحم من نداشت تأمّل
کرده در ایّام نکته سنجی طبعت
فکرت فیّاض ختم طرز تغزّل
طرّة دستار کرده دستة کاکل
کار کمر تنگ کرده تاب کمربند
طرف کله برشکسته طرز تغافل
خنده برانگیخته ز لعل چو غنچه
ژاله برآمیخته به چهرة چون گل
برگ سمن سبز کرده طرف بناگوش
چشمة خضر آب داده سبزة سنبل
زلف به ابطال امتناع تناهی
خم به خم اثبات کرده حکم تسلسل
گوشة دنباله زیب چشم سیه مست
سرمه فشان در گلوی نالة بلبل
ناوک مژگان آب خورده ز شوخی
نشتر شریان گشای تاب و تحمّل
وعده فرامش تبسّم لب مژگان
میفکند در بنای صبر تزلزل
با همه خواری به پشت گرمی لطفت
هیچ نکردیم از رقیب تنزّل
دادن کام دلی به هیچ، تسلّی
این همه بیرحم من نداشت تأمّل
کرده در ایّام نکته سنجی طبعت
فکرت فیّاض ختم طرز تغزّل
جیحون یزدی : قطعات
شمارهٔ ۲
این قلمدان که دروکلک شه نامور است
ملجا لوح و قلم فخر قضا و قدر است
تختت فرخنده فر ناصردین شه عرشی است
کاین نکو جعبه بران مصدر نفع و ضرر است
چون زفتح و ظفر صرف بود خامه شاه
این جهانیست که در وی همه فتح و ظفر است
نیست دریا ولی از کلک گهربار ملک
همچو دریا همه ایام مکان گهر است
نیست تبت ولی از مشک فشان خامه شاه
همچو تبت همه اوقات پر از مشک تر است
آسمانیست مرصع بکواکب لیکن
هریک ازکوکب او غیرت شمس و قمر است
شیر را خوب نیستان بود اما دروی
هست آن نی که هراسش بدل شیر نراست
کمر و تاج ملک باد پناهش جیحون
تا که او رنگ ملک مفخر تاج و کمر است
ملجا لوح و قلم فخر قضا و قدر است
تختت فرخنده فر ناصردین شه عرشی است
کاین نکو جعبه بران مصدر نفع و ضرر است
چون زفتح و ظفر صرف بود خامه شاه
این جهانیست که در وی همه فتح و ظفر است
نیست دریا ولی از کلک گهربار ملک
همچو دریا همه ایام مکان گهر است
نیست تبت ولی از مشک فشان خامه شاه
همچو تبت همه اوقات پر از مشک تر است
آسمانیست مرصع بکواکب لیکن
هریک ازکوکب او غیرت شمس و قمر است
شیر را خوب نیستان بود اما دروی
هست آن نی که هراسش بدل شیر نراست
کمر و تاج ملک باد پناهش جیحون
تا که او رنگ ملک مفخر تاج و کمر است
قوامی رازی : دیوان اشعار
شمارهٔ ۳۸ - در مدح امیر حاجب شمس الخواص نورالدولة جمال الدین قرقو
کمان شدم ز غم عشق آن کمان ابرو
که هست زیر لب لعل فام او لؤلو
غم فراق تو بندی نهاد بر پایم
که بر ندارم دست از دل و سر از زانو
ز مهر خسته عشقش بود تن زاهد
ز سحر بسته چشمش بود دل جادو
وفا نداند و آزار من کند یک بار
جفا نماید و آزرم من نهد یک سو
چو تیر غمزه گشاید چه کس بود ساحر
چو چشم برکند از هم چه سگ بود آهو
وصال خواهم و از آب پر کنم دیده
فراق جوید و از من تهی کند پهلو
برآرد آنکه نیارد مشعبد از پرده
بداند آنکه نداند به دیگ در مرجو
به خم گیسو«ی» او در دلم همی گوید
هزار کیسه به صابون زدست این گیسو
دل سیاهم اگر شد در آتش عشقش
روا بود که به آتش درون شود هندو
شکایت دلم از چشم آهوانه اوست
به حق صحبت و جان امیریی آهو
امیر حاجب شمس الخواص نوردول
کمال تخمه توران جمال دین قرقو
بزرگواری کورا چو مشتری از قوس
همی درفشد نور سعادت از ابرو
خدای عزوجل ناصر و معینش باد
به حق «اشهد ان لا اله الا هو »
مظفری است کزو چون پیادگان برمند
به روز رزم سواران آهنین بازو
به صید که در آهو چو باز پس نگرد
به زخم تیر بدوزد سرینش تا به سرو
ز عقل او نشگفت انس دیو با مردم
ز عدل او چه عجب صلح باشه با تیهو
زهی بخشم و رضا رایت قضاو قدر
زهی به صلح و به جنگ ایت ولی و عدو
ز طبع نیک سگالان تو بهر وقتی
ز مهر تو بشود غم چو علت از دارو
حسود چون شنود نام تو ز نامه فتح
ز هیبت تو بترسد چو کودکان با چو
همان که مرسله اسب از گهر سازد
کمند گردن خصم تو سازد از بازو
تو را چو ایزد و سلطان و خواجه یار بوند
چو آفتاب رسد ماه رایتت به علو
به فر خسرو و دستور پایه وجاهت
بلند گشت و شود زین بلندتر أرجو
به تو عراق و خراسان چنان مزین شد
که روزها به نماز و نمازها به وضو
بدین نبالت و حشمت که آمدی به عراق
فلک کند ببشارت اشارت از هر سو
زدولت تو کنون هر کجا حسودی هست
برآیدش ز حسد آه ز جان و جان به گلو
به فال فرخ باز آمدی به حمدالله
به طالعی که زسعد فلک برآمد عو
بزرگوارا دایم بود قوامی را
به نعمت پدرت جان و طبع و دل خستو
گراستمالت طبعم نه زوستی بودی
به ناخوشی همه شعرم چو دیگ بی چربو
گهی ز خلعت او دستم است در عیبه
گهی ز نعمت تو پایم است در کندو
چو بر من است کنون دست نعمت هر یک
بود فریضه مرا شکر کردن هر دو
همیشه تا نه چو زردآلوست گونه سیب
همیشه تا نه چو کاه است گونه کاهو
سر موافق تو سبزتر ز کاهو باد
رخ مخالف تو زردتر ز زردآلو
تن ولی تو پاینده باد همچو چنار
سر عدوی تو بی مغز باد همچو کدو
که هست زیر لب لعل فام او لؤلو
غم فراق تو بندی نهاد بر پایم
که بر ندارم دست از دل و سر از زانو
ز مهر خسته عشقش بود تن زاهد
ز سحر بسته چشمش بود دل جادو
وفا نداند و آزار من کند یک بار
جفا نماید و آزرم من نهد یک سو
چو تیر غمزه گشاید چه کس بود ساحر
چو چشم برکند از هم چه سگ بود آهو
وصال خواهم و از آب پر کنم دیده
فراق جوید و از من تهی کند پهلو
برآرد آنکه نیارد مشعبد از پرده
بداند آنکه نداند به دیگ در مرجو
به خم گیسو«ی» او در دلم همی گوید
هزار کیسه به صابون زدست این گیسو
دل سیاهم اگر شد در آتش عشقش
روا بود که به آتش درون شود هندو
شکایت دلم از چشم آهوانه اوست
به حق صحبت و جان امیریی آهو
امیر حاجب شمس الخواص نوردول
کمال تخمه توران جمال دین قرقو
بزرگواری کورا چو مشتری از قوس
همی درفشد نور سعادت از ابرو
خدای عزوجل ناصر و معینش باد
به حق «اشهد ان لا اله الا هو »
مظفری است کزو چون پیادگان برمند
به روز رزم سواران آهنین بازو
به صید که در آهو چو باز پس نگرد
به زخم تیر بدوزد سرینش تا به سرو
ز عقل او نشگفت انس دیو با مردم
ز عدل او چه عجب صلح باشه با تیهو
زهی بخشم و رضا رایت قضاو قدر
زهی به صلح و به جنگ ایت ولی و عدو
ز طبع نیک سگالان تو بهر وقتی
ز مهر تو بشود غم چو علت از دارو
حسود چون شنود نام تو ز نامه فتح
ز هیبت تو بترسد چو کودکان با چو
همان که مرسله اسب از گهر سازد
کمند گردن خصم تو سازد از بازو
تو را چو ایزد و سلطان و خواجه یار بوند
چو آفتاب رسد ماه رایتت به علو
به فر خسرو و دستور پایه وجاهت
بلند گشت و شود زین بلندتر أرجو
به تو عراق و خراسان چنان مزین شد
که روزها به نماز و نمازها به وضو
بدین نبالت و حشمت که آمدی به عراق
فلک کند ببشارت اشارت از هر سو
زدولت تو کنون هر کجا حسودی هست
برآیدش ز حسد آه ز جان و جان به گلو
به فال فرخ باز آمدی به حمدالله
به طالعی که زسعد فلک برآمد عو
بزرگوارا دایم بود قوامی را
به نعمت پدرت جان و طبع و دل خستو
گراستمالت طبعم نه زوستی بودی
به ناخوشی همه شعرم چو دیگ بی چربو
گهی ز خلعت او دستم است در عیبه
گهی ز نعمت تو پایم است در کندو
چو بر من است کنون دست نعمت هر یک
بود فریضه مرا شکر کردن هر دو
همیشه تا نه چو زردآلوست گونه سیب
همیشه تا نه چو کاه است گونه کاهو
سر موافق تو سبزتر ز کاهو باد
رخ مخالف تو زردتر ز زردآلو
تن ولی تو پاینده باد همچو چنار
سر عدوی تو بی مغز باد همچو کدو
لبیبی : ابیات پراکنده در لغت نامه اسدی و مجمع الفرس سروری و فرهنگ جهانگیری و رشیدی
شمارهٔ ۵ - به شاهد لغت فوگان، به معنی فقاع
لبیبی : ابیات پراکنده در لغت نامه اسدی و مجمع الفرس سروری و فرهنگ جهانگیری و رشیدی
شمارهٔ ۴۶ - به شاهد لغت جخش، بمعنی علتی که از گلو مانند بادنجان برآید و درد نکند و اگر ببرند بیم هلاکت باشد و اکثر مردم گیلان و فرغانه را باشد
لبیبی : ابیات پراکنده در لغت نامه اسدی و مجمع الفرس سروری و فرهنگ جهانگیری و رشیدی
شمارهٔ ۵۹ - به شاهد لغت ارزیز، بمعنی قلعی
لبیبی : ابیات پراکنده در لغت نامه اسدی و مجمع الفرس سروری و فرهنگ جهانگیری و رشیدی
شمارهٔ ۶۸ - به شاهد لغت سکج، به معنی مویز
لبیبی : ابیات پراکنده در لغت نامه اسدی و مجمع الفرس سروری و فرهنگ جهانگیری و رشیدی
شمارهٔ ۹۴ - به شاهد لغت غاوشو، بمعنی خیاری که از بهر تخم رها کنند
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۴۱ - جامه باف
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۸۰ - حمامی
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۸۳ - ترکش دوز
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۲۰۳ - ماهی پز
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۲۶۰ - کاغذ گر
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۳۰۹ - مارباز
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۳۴۱ - جامه فروش
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۳
دل من چون مرغ بسمل، دمی آرمیده باشد
که به خاک و خون به راهش، دو سه دم تپیده باشد
ز ستمگری پیشمان شده و در اضطرابم
که ز کردهها مبادا المی کشیده باشد
چو رسد رقیب غمگین، ز پی تسلّی خود
دهم این قرار با خود که ترا ندیده باشد
چو رقیب دید سویم، به دلم فتاد آتش
که به خاطرش مبادا مه من رسیده باشد
چو رسد رقیب خوشدل، شود اضطرابم افزون
که مگر ز مرگ میلی، خبری شنیده باشد
که به خاک و خون به راهش، دو سه دم تپیده باشد
ز ستمگری پیشمان شده و در اضطرابم
که ز کردهها مبادا المی کشیده باشد
چو رسد رقیب غمگین، ز پی تسلّی خود
دهم این قرار با خود که ترا ندیده باشد
چو رقیب دید سویم، به دلم فتاد آتش
که به خاطرش مبادا مه من رسیده باشد
چو رسد رقیب خوشدل، شود اضطرابم افزون
که مگر ز مرگ میلی، خبری شنیده باشد