عبارات مورد جستجو در ۵۴۹ گوهر پیدا شد:
کلیم کاشانی : قطعات
شمارهٔ ۴۲ - تاریخ ولادت شاه شجاع
داده حق سایه خود را دگر از نو خلفی
که توان دید درو فر فلک جاهی را
سرنوشتش که از آن یکرقم آمد اقبال
بهترین قطعه بود کلک یداللهی را
می توان یافتن از ناحیه شاه شجاع
جوهر دوست نوازی و عدو کاهی را
بهر تاریخ ولادت بعدو گفته فلک
(دو یمین نیر بادا فلک شاهی را)
کلیم کاشانی : قطعات
شمارهٔ ۴۴ - تاریخ اتمام یافتن بارگاه شاه جهان
غبار دیده بد رفته باد ازین درگاه
که سربلند و فلک دستگاه آمده است
بهار نقش و نگاری چو خط مه رویان
بجلوه بهر فریب نگاه آمده است
ز رشته های شعاعی طناب تابد مهر
که بهر سایه حق جلوه گاه آمده است
ستوده ثانی صاحبقران و شاه جهان
که بارگاهی عرش اشتباه آمده است
براه بندگیش جبهه سرافرازان
بسان نقش قدم روبراه آمده است
تمام گشت بسر کاری علی مردان
که او بخاک شه دین پناه آمده است
چو بارگاه شهنشاه بود تاریخش
(اتاق و بارگه پادشاه) آمده است
کلیم کاشانی : رباعیات
شمارهٔ ۳۳
شاها یکره بهر که افتد نظرت
ایمن شود از حادثه چون خاک درت
خورشید نیارد که بر آن تیغ کشد
خاکی که برو سایه فتد از سپرت
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ۵٠ - قصیده
دوش نسیم سحر بادم مشک وز باد
نزد من آمد مرا مژده جانبخش داد
گفت که دارای ملک خسرو جمشید فر
آنکه مشید از اوست قاعده دین و داد
خسرو گردنکشان یحیی سلطان نشان
کز غم اعدای او شد دل احباب شاد
قاعده عدل را کرد ممهد چنانک
تا با بد در جهان رسم ستم بر فتاد
روی بهر سو که کرد رایتش از رأی او
لشکر دیگر شکست کشور دیگر گشاد
پرچم رایات فتح طره هرشام اوست
مطلع ارباب نصر غره هر بامداد
عقل بشاگردی رأی وی آمد از آنک
گشت بکار آمدی در همه فن اوستاد
در نظر اهل عقل با خبر عدل او
نیست جز افسانه ئی قصه پور قباد
کامروا خسروا درهمه باب از هنر
مادر دوران پسر مثل تو هرگز نزاد
دشمن اگر میزند با تو دم همسری
کیست که سیمرغ را باز نداند زخاد
دست ترا هر که داد بوسه چو انگشتری
بر سر اورنگ زر همچو نگین پا نهاد
گفته ابن یمین گر چه نیرزد بدان
کو بملامت دهد زحمت آن طبع راد
لیک ز پیرانه سر بخت جوان باید ار
آورد از وی برین گفته ضمیر تو یاد
زیر فلک تا بود هستی اشیا که هست
از مدد آتش و آب و ز خاک و ز باد
هر چه شود زین چهار منتظم اندر وجود
نیک و بد آن همه زیر نگین تو باد
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ١٢٩ - وله ایضاً در مدح طغایتمورخان
منت خدای را که علی غفله الزمان
پیرانه سر بقوت اقبال نوجوان
بزدود سرمه وار مرا تیرگی ز چشم
خاک جناب حضرت سلطان کامران
دارای دین طغایتمورخان که عدل او
سازد ز گرگ پرورش بره را شبان
شاهی که گر خلاف طبیعت دهد مثال
گوی زمین بدور در آید چو آسمان
آرد بحکم پوست به پشت پلنگ باز
از پشت زین ارادتش ار باشد اندر آن
دشمن بگاه سورت صفرای کلک او
آرد ز ثقبه عنبی ماء ناردان
اهل خرد بتجربه اسرار غیب را
بهتر ز کلک شاه ندیدند ترجمان
گر یک شرر ز آتش خشمش بگاه کین
یابد گذر بلجه دریای بیکران
ماهی عجب مدان که دم آتشین زند
از تف قهر او چو سمندر در آبدان
از بهر ساز لشکر منصور او کند
چرخ از شهاب تیر وز قوس قزح کمان
درعی فراخ چشمه کند جوشن عدو
شاه جهان بناوک دلدوز جانستان
شهباز همتش چو بپرواز بر شود
نسرین چرخ را برباید ز آشیان
از تیغ و تیر شاه مرا روشنشست آنک
یکتن توان دو کرد و دو تن را یکی توان
عین عقاب حادثه از باز رایتش
سیمرغ وار گم شده در قاف قیروان
ای ترک میگسار بیا جام می بیار
و آنگاه مطربان خوش آواز را بخوان
تا بر کشند نغمه عشاق و این غزل
خواننند روز بار ببزم خدایگان
خیز ای لب تو مایه ده عمر جاودان
در جام لاله فام فکن آب ارغوان
در آب منجمد بفروز آتش مذاب
چون خاک ده بباد فنا انده جهان
ز آن می که از مسام ترشح گرش بود
آید بجای خون ز بدن قطره روان
جان خواهدم ببوسه بها ترک نوش لب
بادش فدا اگر ببرد هم برایگان
ای از هوای شعر سیاه تو از حریر
شد پیکرم ضعیفتر از تار پرنیان
وقت طرب رسید که با نام شهریار
از دشمنان نماند بگیتی درون نشان
در ده چنان مئی که ز تأثیر سورتش
گردد خرد سبکرو و سرها شود گران
صاف و طرب فزای که گوئی سرشته اند
در جان تاک خاصیت طبع زعفران
جان پرورد چو لعل لب روحبخش یار
جامی چو نو بهار بهنگام مهرگان
از دست ساقئی که ز عکس جمال او
شنگرف سوده گردد مغز اندر استخوان
خاصه ببزم خرم شاهی که لطف او
همچون دم مسیح بود مایه بخش جان
شاه جهان طغایتمور خان که حکم اوست
در کاینات مظهر آیات کن فکان
ابن یمین ز دیرگه ای آفتاب ملک
دارد بزیر سایه الطاف تو مکان
در سایه عنایت خود دار بنده را
از تاب آفتاب غم دهر در امان
تا برکشد باوج فلک در مدیح تو
شعری که هست شعری گردونش توأمان
مهر تو گر بتاب عنایت بپرورد
مهتاب را ظفر نبود بیش بر کتان
تا روضه سپهر ز گلهای کاینات
باشد شکفته بر صفت گلشن جهان
بادا گل مراد تو در نوبهار عمر
شاداب و نو شکفته و بی آفت خزان
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ١٣١ - ایضاً قصیده در مدح وجیه الدین مسعود
ندانم صبغه الله است یا گلگون شرابست این
چنین گلگون نباشد می مگر لعل مذابست این
ز ابریق ار سوی ساغر روان گردد می روشن
ز بهر دیو غم تیری تو پنداری شهابست این
حباب از روی جام می چو بدرخشد خرد گوید
که بر خورشید رخشنده سهیل تیز تابست این
خوشا در نصفی سیمین می صافی چو آب زر
تو پنداری هلالست آن و در وی آفتابست این
چو روی ساقی مهوش عرق گیرد ز جام می
ز رنگ و بوی او گوئی مگر برگل گلابست این
ز ساقی خواستم آبی شرابی داد گلگونم
بلطفش گفتم ایدلبر شرابست این نه آبست این
بگفت ابن یمین بستان که آبست این ولی در وی
فتاد از روی من عکسی تو پنداری شرابست این
بگفتم رویت از می شد چو مه رخشنده گفتا نه
ز تاب آفتاب رأی شاه کامیابست این
شه عادل وجیه ملک و دین مسعود شاه آنکس
که دریا را خرد گوید که با دستش سرابست این
فلک در جنب عزم او زمین در پیش حزم او
چو خاک اندر درنگست آن چو باد اندر شتابست این
عدو چون برق تیغ او ببیند گوید از حیرت
که گر آبست چون آتش چرا در التهابست این
حساب جود او با خود همیکردم فلک گفتا
مکش زحمت چو می بینی که بیرون از حسابست این
بروز بزم اگر آید کفش در گوهر افشانی
ز بسیاریش پنداری مگر فیض سحابست این
فلک قدرا چو برداری بتیغ کین سر دشمن
بصورت آب نیل است آن و بر سطحش حبابست این
بپای پیلتن اسبت چنان عاجز فتد خصمت
که هر کس بیندش گوید خری اندر خلابست این
فلک میخواست تا گردن کشد از ربقه حکمت
قضا گفتش نمیترسی شه مالک رقابست این
معاذالله خطائی گر زکلکت در وجود آید
ز بیم تیغ چون برقت فلک گوید صوابست این
خراج غم معین کرد سهمت بر دل خصمت
فغان برداشت کای خسرو خرابست این خرابست این
جهاندارا من ایندولت که بوسیدم جنابت را
به بیداری همی بینم ندانم یا بخوابست این
فلک گوید بعذر آنکه رنجانید یکچندم
بدرگاه تو راهم داد چون جنت جنابست این
بمان جاوید و میدانم بمانی زانک نزد حق
صلاح اهل عالم را دعائی مستجابست این
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ١۴٣ - وله ایضاً در تهنیت ورود ملک معز الدین حسین کرت
شاد باش ایدل که خوش آمد بشیراز گرد راه
مژده داد از مقدم میمون شاه دین پناه
خسرو عادل معزالدین و الدنیا حسین
آفتاب ملک و ملت سایه لطف اله
یوسف مصر دل اهل خراسان زینخبر
از حضیض چاه ذلت خیمه زد بر اوج ماه
منت ایزد را که باز آمد بیمن و فرخی
خسروی کز فر او با زیب شد دیهیم و گاه
آنکه پروین چون بنات النعش گردد منتشر
گر کند ناگه بچشم خشم سوی او نگاه
ور بتبدیل طبایع رأی او فرمان دهد
کاه را بینی چو کوه و کوه را بینی چو کاه
بر شه سیارگان گر بندگی دعوی کند
قاضی گردون گردانش نمیخواهد گواه
چون گشاید قفل لعل از درج گوهر در سخن
اهل دانش را فرو بندد بیان او شفاه
قبله اقبال خود دانند شاهان جهان
درگهش را زانسبب سایند بر خاکش جباه
بر رخ ماه دو هفته چیست خط مشکبار
گر عطارد وصف او ننوشت بر رخسار ماه
تا باصلاح مفاسد بست کلک او میان
کس نبیند در جهان جز حال بد خواهش تباه
روز رزم اعدا پیاده رخ چو فرزین مینهند
سوی هر گوشه ز پیش پیل پیکر اسب شاه
شاه چون گیرد عنان و بندگانش در رکاب
خسرو سیاره بینی گرد او ز انجم سپاه
گر بدست او کند دریا تشبه در سخا
اهل دانش را نیفتد گاه تمییز اشتباه
ز آنکه در صورت اگر چه مثل هم باشند لیک
آدمی را باز داند عاقل از مردم گیاه
از چه رو شاهی رسد خورشید را بر اختران
خاک در گاه ار نبوسد بنده وارش هر بگاه
هر که چون گرگین بدستان دم زند در عهد او
زال دوران بفکند چون بیژنش در قعر چاه
گر چه صد ره بیش مالش یافت زو دشمن و لیک
بخت بد نگذاردش یکره که یابد انتباه
شد نهان آئینه گردون گردان زیر زنگ
بس که حسادش بحسرت میکشند از سینه آه
کی نشیند گرد نقصان بر کمال و رتتبش
گر ز بدبختی نباشد حاسد او را نیکخواه
بسکه طبعش دوست دارد عفو جرم از هرکسی
یک شفاعت ناشنیده بگذرد از صد گناه
ای جوانبختی که گردون با علو قدر او
دید قد او ز بار غم چو پیران شد دو تاه
هر که روزی بست بهر بندگی او کمر
شاه انجم را ز سر بر باید ار خواهد کلاه
خلق نیکت شد نگهدار خلایق لاجرم
خالقت میدارد از کید بد اندیشان نگاه
خشگسال اندر زمان دولتت نبود از آنک
ابر چشم دشمنت پیوسته میریزد میاه
خسروا ابن یمین را گر نسیم لطف تو
گردد از راه کرم راحت رسان و رنج کاه
در مدیحت از بلندی شعر بر شعری برد
تا کند منشی گردون در خوی خجلت سیاه
تا بهنگام کتابت هیچ کاتب در جهان
از دوات و از قلم خالی ندارد دستگاه
هر که سر بر خط فرمانت ندارد چون قلم
چشم بادا چون دواتش چشمه آب سیاه
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ١۵١ - ایضاً له
بیا تا عشرت آبادی چو خلد جاودان بینی
چه خلد جاودان کین را بسی خوشتر از آن بینی
خرد نپسندد ار خواند کسی خلدش ز بهر آنک
که تا گشتست این پیدا ز شرم آنرا نهان بینی
یکی هم میتوانش گفت خلد از روی اینمعنی
که چون رضوان درو عاقل فراوان باغبان بینی
نباشد در جهان چندان شگفت ار باغ بیند کس
تماشا را درین باغ آی تا دروی جهان بینی
هوای او بخاصیت چنان صحت همی بخشد
که دروی جز نسیمی را عجب گر ناتوان بینی
درخت او که از طوبی بسر سبزی فزون آمد
برو مرغ سعادت را نهاده آشیان بینی
سزد گر جنتش خوانی ز بهر آنکه چون کوثر
درون دریای ژرف او را روان اندر میان بینی
شبان تا روز قصری را گرش دریا بر آوردند
بر ایوان هندوی کیوان برسم پاسبان بینی
خوشا قصری که اندر وی ز عکس جام روزنها
زمین یکسر پر از اختر بسان آسمان بینی
قدم چون در حریم او نهی از غایت نزهت
همه شادی دل یابی همه آرام جان بینی
فضیلت بر بهشت او را تمامست اینکه گه گاهش
تماشاگاه و عشرت جای شاه کامران بینی
شهنشاهی که پیش او زهندو ترک اگر خواهی
نطاق بندگی بسته هزاران رای و خان بینی
سلیمان قدر و آصف رأی تاج دولت و ملت
که از معنی حکم او عبارت کن فکان بینی
ستم سوزی که در ملکش خرد را بس عجب ناید
ز عدلش گوسفندانرا گر از گرگان شبان بینی
بجنب جنبش و آرام و عزم و حزم او دائم
زمانرا چون مکان یابی مکانرا چون زمان بینی
جنابش قبله اقبال خلقان جهان آمد
از آن چون قبله سوی او جهانی را روان بینی
همیشه تا ز بهر صیت و ذکر نام باقی را
هوای خاطر شاهان بمدح مادحان بینی
شه عادل چنان بادا که چون ابن یمین دائم
عطارد بهر صیت خود مر او را مدح خوان بینی
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ١٧٠
ما را حکایتی عجب افتاد با ملک
ناید بیان حالت آنهم بشرح راست
در عمرها بکلی آن کس نمیرسد
اما چه گویمت که زجز وی آن چه خاست
خاطر بسوخت زاتش فکرم که هر صباح
وجه معاش را جهتی روشن از کجاست
جستم ز پیر عقل درین باب اشارتی
تا چیست آنکه درد مرا موجب دواست
گفتا که اهل فضل چو پیل اند و جای نیک
گر نیست بیشه درگه میمون پادشاست
اکنون ز بیشه قطع نظر کرده ام بکل
ور چه نیاز من سوی درگاه کبریاست
درگاه شاه مشرق و مغرب نظام دین
خورشید آسمان جهان سایه خداست
شاها بحال من نظری کن ز راه لطف
قلب مرا ز تو نظر لطف کیمیاست
شد مدتی مدید که خاک جناب تو
در چشم رنج دیده من بنده توتیاست
تو خود بگو که با چو تو شاهی هنر پناه
بی بهره از کفاف چو من بنده کی رواست
ابن یمین که بلبل گلزار مدح تست
از لطف طبع تو نسزد این که بینواست
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ۶۵٨
بدرگاه عماد دولت و دین
که هست ابن یمینش بنده از جان
دو سه فصل از مهمات ضروری
کنم معروض اگر داری سر آن
بدان امید کاندر وقت فرصت
کند معلوم رأی شاه ایران
نظام ملک و ملت شاه یحیی
که باد از شرق تا غربش بفرمان
نخستین آنکه بی وجه معاشم
وزین دارم دلی دائم پریشان
امیدم هست کز دیوان خسرو
کفافی گرددم مجری ز دیوان
دوم بر دل ز قرضم هست دردی
که غیر از لطف شاهش نیست درمان
خلاصم گر دهد لطفش ازین درد
کمال شهریاری را چه نقصان
بگویم راست کین قرض از چه دارم
ز دخل اندک و خرج فراوان
سوم تشریف سر تا پای دارم
امید از جود شاهنشاه کیهان
از آن گویا محمد سیرت آمد
منش حسان صفت هستم ثنا خوان
اگر شاهم دهد خلعت چه باشد
محمد داد هم خلعت بحسان
چهارم آنکه گستاخی نمودم
امید عفو میدارم ز سلطان
جهانی در پناه جاه اویند
که بادا در پناه لطف یزدان
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٧١۵
ای شهنشاهی که ترک آسمان بندد کمر
از برای بندگی کمترین هندوی تو
بر مثال استره سر در شکم پنهان کند
روزگار آنرا که جوید نقص یکتا موی تو
کمترین بندگان ابن یمین کز اعتقاد
هست و خواهد بود دایم معتکف در کوی تو
چون بامیدی که بیند طلعت میمونت را
هر صباحی میشتابد همچو دولت سوی تو
کی روا باشد که دربان نیکخواهی را چو او
دور دارد بر مثال چشم بد از روی تو
جمال‌الدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۸ - در مدیح مظفرالدین
خوش گوش کرد چرخ و ممالک باینخطاب
کامد نهنک رزم چودریا باضطراب
ای چرخ باخدنگ گشادش سپر بنه
ای فتنه ازگذار رکابش عنان بتاب
ای مملکت طرب، که رسیدی بآرزو
وی روز گارمژده، که رستی زانقلاب
ای جوددل شکسته برافروز سربچرخ
وی عدل رخ نهفته برون آی ازحجاب
ای ملک مرده از نفس شاه جان پذیر
وی دهر خسته دامن شه گیر وکام یاب
ای شیر سخت پنجه مزن برگوزن دست
وی گرگ بوالفضول مکن بارمه عتاب
ای باز پاسبان شو بردامن تذرو
وی صعوه آشیان نه در دیده عقاب
ای باد سارحادثه، درگوشه ی بمیر
چون آتش حسام شه آْمد در التهاب
چرخ سهیل ناوک و مهر سپهر جام
شاخ ارم حدیقه وشاه حرم جناب
قطب ظفر مظفر دین خسروی که هست
برروم وزنگ خنجراو مالک الرقاب
شاهی که در قوافل سرمای قهر او
خورشید دوش برکشد از محمل سحاب
برموج خون برقص درآرد حسام شاه
افلاک را چو برسر می قبه حباب
تابد برای خیمه او چرخ چنبری
از رشته های شعله سیارگان طناب
اسم سنان او شجر روضه ظفر
نام حسام اوشرر دوزخ عقاب
برداشت زخم گرزگرانش بیک ترنگ
ازبالش درنگ سرکوه پرزخواب
بخشد مایه حزم گران سنگ اوبخاک
وافکند سایه عزم سبک پای او برآب
زین روی شسته اند بهفت آب و خاک دست
هم آب از توقف و هم خاک ازشتاب
ترتیب درج مدحت او جسم وروح را
با خلقت ثواب بهم خلعت صواب
لطفت جلای جوهر روحست چون سماع
سهمت نقاب چهره عیش است چون سحاب
خرم نشین ببزم که بایاد جام تو
در بحر خشک شدجگرآب چون سراب
با آنکه طبع کند دفع تشنگی
تشنه است آب تیغ لیکن بخون نه آب
جز در دیار عدل تو بی زحمت سنان
خواهر برادری نکند پیش مام وباب
باسایه تودر عجبم زانگه گاه گاه
مه راسیاه پوش کند سایه تراب
پیشانی کمانت چو برپیچ وتاب رفت
ازملک همچو تیر برون برد پیچ وتاب
از نوبت تو عهد جهان پیش بودلیک
آن پیش نه که ( مطلب لم) راست در حساب
عقل آفریدگار نخواند ترا ولیک
به زافریدگانت شمارد بهرحساب
خصمت بری زعیش چو دوزخ سلسبیل
صدرت تهی زبغض چو فردوس از عذاب
ملت جوان شود چو دهد رنگریزیت
از خون خصم ناصیه ملک را خضاب
هرکوچوچنک رک نشد ش راست برهوات
مسمار برحدق زندش تیر چون شهاب
بربود خنجرت کلف ازچهره قمر
برداشت بیلکت سبل ازچشم آفتاب
آنی که دربساط زمین اهل علم را
اقبال تست مأمن ودرگاه تومآب
ازحضرت تو مانع بنده نبود هیچ
جز بخت ناموافق وجز رای ناصواب
من چون شتر سلیم دل وطفل گوهران
دست خوشم گرفت عنان و جهان رکاب
چون کوره سینه من ودل برک گل درو
دیده دهان نایژه واشک چون گلاب
همت مرا چو شیر سرافکنده میبرد
در هرطرف که میشنوم عفعف گلاب
درعرف تاکه سبق سلامست برعلیک
در شرع تا که فرض زکو تست برنصاب
بادا ز بخشش تو نصاب امل تمام
بادا ز درگه توسلام فلک جواب
ازهیبت توفتنه چو بز جسته برکمر
وزصولت تو خصم چو خرمانده درخلاب
جمال‌الدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۳۴ - در مدح ارسلان بن طغرل
روی او تشویر ماه آسمانی میدهد
قد او تعلیم سرو بوستانی میدهد
هندوی زلفش گررقص ورد س طرفه نیست
تا زجام لعل آن لب دو ستکانی میدهد
آتش رویت چرا داری دریغ از آن کسی
کو شررواراز غمت جان در جوانی میدهد
چشم بدسازت مرادر بینوائی هر زمان
گو شمالی آنچنان سوزان که دانی میدهد
هر نفس چون نایم ازوعده میخوش میدهی
اینت خوش دم کو امید زندگانی میدهد
من همیدانم که آن وعده سراپا مطلقست
لیک حالی طبع مارا شادمانی میدهد
از پس امروز و فردا آن رخ آیینه گون
آه میترسم که وعده آنجهانی میدهد
چرخ شوخ آخر خجل گشت از لب و دندان تو
لعل و در کان و صدف را زان نهانی میدهد
یارب آن گلبرگ نو باد از بنفشه پایمال
چون ترا دستوری این دلگرانی میدهد
هم عفی الله اشک چشم من که بهر نام و ننگ
روی را گه گاه رنگ ارغوانی میدهد
مردم چشم من اندر درفشا نی روز و شب
از کف سلطان داد و دین نشانی میدهد
پادشاه دین و دولت ارسلان آنکز علو
جرم خاک تیره را لطف و روانی میدهد
لفظ عذبش خجلت ابر بهاری آمدست
طبع رادش طیره باد خزانی میدهد
شد سکندر دولت و بی منت آبحیات
ایزدش چون خضر عمر جاودانی میدهد
حزم رایش قوت سنگ زمینی مینهد
عزم تیزش سرعت طبع زمانی میدهد
رشک طبع او هوارا علت دق آورد
شرم خلق او صبارا ناتوانی میدهد
طبع گوهر بار او بحر است آری زین سبب
ابر را خاصیت گوهر فشانی میدهد
جز بمدح او زبان نگشود سوسن هیچوقت
لاجرم چرخش چنین رطب اللسانی میدهد
رتبتش را آسان اعلی المعالی می نهد
دولتش را روز گارا قصی الامانی میدهد
ای خداوندی که خاک حلم و باد عدل تو
آب را با آتش از دل مهربانی میدهد
طاس زر در دست نرگس در بیابان خفته مست
عدل تو اورا فراغ از پاسبانی میدهد
شیر در بیشه بدندان بر کند ناخن زدست
تا بپارنج سگان کاروانی میدهد
با چنین عدلی ندانم جودت از بهر چرا
غارت کانها و گنج شایگانی میدهد
صبح چون از عالم غیب آید اول دم زدن
مژده فتحت برسم ارمغانی میدهد
چرخ دولابی چو خصم خاکسا رت تشنه شد
آب او از چشمه تیغ یمانی میدهد
ظلم را عدلت شکال چارمیخی می نهد
آزرا جودت فقاع پنج گانی میدهد
عکس تیغت آفتاب آمد که چون برخصم تافت
از مسامش لعل و از رخ زرکانی میدهد
گردنی کز سرکشی بیرون شدت از چنبرت
ریسمان اوراشکوه طیلسانی میدهد
از برای آنکه مدحت عین صدق وراستیست
صبح صادق نیز تن در مدح خوانی میدهد
اینت خوش نظمی که از روی ترقی آسمان
با دعای مستجابش همعنانی میدهد
در سفری سوی معانی و هم دوراندیش من
همچو قدر تو نشان ازبی نشانی میدهد
تا گشادم چون دویت از بهر مدح تو دهن
چون قلم فر توأم چیره زبانی میدهد
چون منی هرگز چنین نظمی تواند گفت نه
مدح تو خود قوت لفظ و معانی میدهد
تا همی تاراج فرش باغ و زینتهای راغ
لشکر دم سرد باد مهرگانی میدهد
صرصر خشمت عدورا مهرگانی بادوهست
گش رخ آبی و اشک ناردانی میدهد
جمال‌الدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۸۳ - در مدح ملک اعظم اردشیربن حسن اسپهبد مازندران
ایکه در دست تو هرگز نرسد دست زوال
دور باد از تو و از دولت تو عین کمال
ای زمین حلم زمان جنبش دریا بخشش
ایفلک قدر ملک سیرت خورشید جمال
مردم چشم خرد واسطه عقد ملوک
اردشیر بن حسن شاه پسندیده خصال
ملک مشرق و لشگر کش اسلام که هست
بر جهانداریت از خلق جهان استقلال
قاصر از کنه جلال تو مقادیر عقول
عاجز از نقش مثال تو تصاویر خیال
باز اقبال ترا هفت فلک زیر دو پر
مرغ انصاف ترا هفت زمین زیر دو بال
ماه منجوق تو در ساعد جوزا یاره
نعل شبدیز تو در پای ثریا خلخال
گاه وصف نظر تربیتت نامیه لنگ
گاه شرح شرف مرتبتت ناطقه لال
دهر درجی است درو نقطۀ از ذکر تو خط
ملک روئی است براو دایره چترتو خال
ذروه چرخ رفیعست ترا صحن سرای
قمه عرش مجید است ترا سقف جلال
روز خشم تو شیاطین همه در تف و گداز
روز بار تو سلاطین همه در صف نعال
دور باد، ار تف خشم تو زبانه بکشد
آهن اندر دل کوه آب شود سنگ زگال
عافیت در دو جهان رخت کجا بنهادی
گر نه این خشم ترا حلم بدی در دنبال
گر زمین ذرۀ از حلم تو حاصل کردی
دگر از نفخه صورش نرسیددی زلزال
ای که چاوش ره حشمت تو خاتم جم
ایکه سرهنگ در هیبت تو رستم زال
چتر داری ترا کرده تمنا خاقان
پاسبانی ترا کرده تقاضا چیپال
همه چیزیت توان خواند مگر فرد قدیم
همه چیزیت توان گفت مگر عیب و مثال
پیش از ان کادم منشور خلافت بستد
تو در آنعهد ملک بودی و آدم صلصال
آسمان طفل بد آنگه که زمین ملک تو بود
وافتاب از عدم آنروز رسیده چو هلال
از نم قطره کمیخت زمین خشک نبود
کاسمان میزد در پیش رکاب تو دوال
اولین روز عطارد که بدیوان بنشست
بجهانداری از بهر تو بنوشت مثال
در ازل ملک تو پرداخته شد فارغ باش
زانکه ملک ازلی را نبود بیم زوال
دولت آنست که از دور زمان نبشولد
ورنه باشد همه کس را دو سه روزی اقبال
دوحه سلطنت هر که قوی تر زان نیست
چون نکو بنگری از باغ تو برداست نهال
حقتعالی بتوازن داد همه روی زمین
که ترا خلق همه روی زمینند عیال
ساقی مجلس انعام تو بی مولامول
جام ها بر کف امید نهد مالامال
مال و دشمن بر تو دیر نپایند ازانک
ملک دشمن مالی وشه دشمن مال
همه شاهان جهان از تو وجودت خجلند
این چه شیوه ست که شه دارد در بذل نوال
جمع مالست غرض این دگران را از ملک
ملک مارا از ملک غرض بخشش مال
لاجرم مشرق و مغرب ز تو پر شکر و ثناست
حاصل این دگران نیست بجز وزر ووبال
آنچنان تازه که طبع تو ز بخشش گردد
جگر تشنه همانا نشود زاب زلال
گاه دانش چو خرد نقب زنی دردل غیب
گاه بخشش نکنی فرق منی از مثقال
ای که هرگز نبود حکم تو مشغول جواب
وی که هرگز نبود جود تو موقوف سؤال
تو بخر مدحکه از بیم عطا آن دگران
نام شعر و شعرا نیک ندارند بفال
دی چو از مطلع خود تیغ زد آیینه چرخ
طلعت شاه جهان دیدی، هم زان منوال
چون برآمد بافق گرم درآمد بعتاب
با من از راه مجارات نه از روی جدال
گفت کای شاعر شاهی که همی نازد ازو
تاج و تخت ملکی راست چو عاشق زوصال
تا تو آراستۀ شعر بالقاب ملک
یافتست از تو سخن رونق بازار و کمال
شاهرا عادل خوانی نتوانگفت که نیست
لیکن این عدل بود نزد تو؟نیکو بسگال
اوبیک لحظه بتاراج دهد بی جگری
آنچه من در دل کان جمع کنم در دو سه سال
خاک بیز فلکم خیره چراغی بر دست
شعله جاروبم و کان کیسه و گردون غربال
راست چون چند قراضه بهم آمد اینک
جودشه تاختنی آرد و بخشد در حال
آخر از بهر خدا چند کنم بر در او
هر سحر گاه چو مظلوم ز کاغذ سربال
گفتم او راز سخا باز توان داشت بگفت؟
این چه سودای غرور است و تمنای محال
ابر چون رای عطا کرد توانگفت مبار؟
شاخ چو نقصد هوا کرد توانگفت مبال؟
تو چه خدمت کنی ار زر نزنی بهر ملک
چو نتوصد مشعله دارست بر این در بطال
مکن ایشاه که کان کیسه تهیکرد از تو
زر و سیمست که میبخشی نه سنگ و سفال
کف کافی تو با کان چه عداوت دارد
که بیکبار برآورد ازو استیصال
ملک از بخشش بسایر اگر نیست ملول
بنده را باری از این بیش شدن خاست ملال
عنصری کو که همیگفت که محمود کریم
گو بیا از کرم شاه بخواه استحلال
کو غضاری که همیکفت بمن فخر کند
هر که او بر سر یک بیتم بنویسد قال
گو بیا شاعر شه بین که همی از در شاه
در بدامن کشد و زر بمن اطلس بجوال
مرکب خاطر من در ره اندیشه گسست
در مدیح تو سخن را چو فراخست مجال
غایت آنچه بدان دست تصرف نرسد
در مدیحت چو بگویند بودوصف الحال
تا همی چهره گشاید مه رومی صورت
تا همی طره طرازد شب زنگی تمثال
باد در قبضه حکم تو عنان گردون
باد بر درگه جود تو مجال آمال
مرغ انصاف ترا گوی زمین در منقار
شیر اقبال ترا جان عدو در چنگال
جمال‌الدین عبدالرزاق : ترکیبات
شمارهٔ ۴ - در مدح سلطان ملکشاه
ای مملکت ببال که عهد شهنشهست
وی سلطنت بناز که سلطان ملک شهست
تا بر زدست سر ز گریبان ملک شاه
دست ستم زدامن انصاف کوتهست
ای آفتاب دولت تابنده باش از آنک
بدخواه جاه تو ز تو چون سایه در چهست
این خیمه معلق گردان سبز پوش
در خدمت تو بسته کمر همچو خرگهست
در حمله تو رایت الله اکبرست
بر رایت تو آیت الله اکبرست
ای بر میان چرخ کمر از وفای تو
وی بر زبان خلق دعا و ثنای تو
قائم صلاح دولت و دین در حسام تو
بسته بقای عالم جان در بقای تو
آراستست خطبه بفرخنده نام تو
و افروختست سکه بفروبهای تو
انصاف نوبهار ز تأثیر عدل تست
تأثیر آفتاب زتابنده رای تو
گردون ز روشنان کواکب همیکند
چتر شب سیاه مرصع برای تو
این نوبهار خرم و نوروز دلگشای
فرخنده باد بر تو و بر ما لقای تو
در حمله تو رایت الله اکبرست
بر رایت تو آیت الله اکبرست
شاها خدای عزوجل یاور تو باد
توفیق رهنما و خرد رهبر تو باد
انصاف خدای عزوجل یاور تو باد
توفیق رهنما و خرد رهبر تو باد
انصاف همعنانت و توفیق همرکاب
اقبال همنشین و ظفر همبر تو باد
گردون مسخر تو و شاهان غلام تو
ایام زیر دست و فلک چاکر تو باد
بوسه گه ملوک شدست آستان تو
سجده گه ملایک خاک در تو باد
خورشید اگر چه نیست مرصع چو تاج تو
تا این شرف بیابد تاج سر تو باد
بادی تو در پناه خداوند ذوالجلال
و اسلام در پناه سر خنجر تو باد
در حمله تو رایت الله اکبرست
بر رایت تو آیت الله اکبرست
جمال‌الدین عبدالرزاق : ترکیبات
شمارهٔ ۱۰ - در مدح سلطان ملکشاه سلجوقی
یارب این خوش نفس باد صباست
یا نسیمی ز دم مشگ ختاست
جان همی تازه شود زین دم خوش
اینت خرم که دم باد صباست
باغ و بستان را زانصاف بهار
از گل و بلبل صد برگ و نواست
مهد گل میرسد اینک زیراک
عرصه باغ سراسر دیباست
روز را خط بنفشه بدمید
طره شب ز پی آن پیراست
بتماشا شدن امروز بباغ
بی می و مطرب و معشوق خطاست
دو دلانرا چو روا آمد خون
خون انگور دودل خور که رواست
یاد اقبال ملک شاهی را
مژده فتح شهنشاهی را
از حمل مهر چو تابنده شود
کوکب از شاخ درخشنده شود
دم عیسیست مگر باد صبا
که دل مرده بدو زنده شود
زعفران در دهن غنچه نهد
تا بهر بادی در خنده شود
گل چو بدعهدی و رعنائی کرد
دولتش زود پراکنده شود
سرو چون راست روی پیشه گرفت
زان بسر سبزی پاینده شود
راست همچون دهن مادح شاه
دهن گل بزر آکنده شود
آنکه خورشید ثنایش گوید
وانکه افلاک رضایش جوید
چشم نرگس ز چه خواب آلودست
دوش گوئی همه شب نغنودست
جام گل بین که بزر آکندست
قدح لاله بمشک اندودست
تا نقاب از گل بگشاد صبا
بلبل از لابه گری ناسودست
شاخ را گر نه ز انصاف بهار
معجز موسی عمران بودست
پس پیری و عصائی کو داشت
ید بیضا نه عجب بنمودست؟
لاله چون جوشن خصم سلطان
پاره پاره شد و خون آلودست
دهن ابر پر آتش شد ازانک
با کفش لاف سخا پیمودست
عفو او روی گنه می پوشد
ظلم از و جامه سیه می پوشد
دهر سر زیر و پریشان گذرد
گر نه در طاعت سلطان گذرد
زانچه او کرد اشارت بجهان
زهره دارد که نه چونان گذرد
صرصر خشم وی آتش بارد
ور چه بر چشمه حیوان گذرد
تیغ او از جگر شیر خورد
تیر او بر دل سندان گذرد
آفتاب فلک از هیبت او
از بر چرخ بفرمان گذرد
کمترین بخشش او در عمری
بر کف بحر و دل کان گذرد
لطف او نیک بدان می ماند
که صبا بر گل خندان گذرد
ایکه خورشید قفا خورده تست
خیمه چرخ سراپرده تست
لفظ تو قیمت شکر شکند
جود تو قاعده زر شکند
ماه منجوق تو انجم سپرد
رایت رای تو لشگر شکند
ده منی تیغ تو خفتان گسلد
صد منی گرز تو مغفر شکند
کوهرا قهر تو از بن بکند
چرخ را خشم تو چنبر شکند
صفحه تیغ تو آبیست کزو
ورق عمر عدو در شکند
روز رزم تو سنان خطیت
نور در دیده اختر شکند
خصم را سهم تو چون زلف بتان
بیکی لحظه بهم بر شکند
کان ز جود تو امان میخواهد
جان ز تیغ تو زمان میخواهد
قهرت از مهر سپر برباید
خشمت از کوه کمر بگشاید
صیقل تیغ تو هنگام وغا
زنگ کفر از رخ دین بزداید
چرخ صد چشم چو تو کم بیند
مادر دهر چو تو کم زاید
خه خه ای شاه که از هیبت تو
کهربا کاه همی نرباید
عدل تو پشت ستم می شکند
باس تو پاس جهان میباید
چونصدف چرخ همه گوش شدست
تا که رای تو چه میفرماید
مثل تو شاه بصد دور قران
فلک آینه گون ننماید
باز چتر تو دهد فر همای
نور عدل تو سزد ظل خدای
خسروا تخت تو بر گردون باد
چاکر قدر تو افریدون باد
از شب چتر تو چون روز بهار
دولت و ملک تو روزافزون باد
هر دلی کز تو در او غائله ایست
چون دل ساغر تو پرخون باد
رایت ملک تو چون همت تو
از خم هفت فلک بیرون باد
هر نوائی که عدویت سازد
ضرب تیغ تو در او موزون باد
صفحه تیغ چو نیلوفر تو
دایم از خون عدو گلگون باد
روز نوروز و سر سال عجم
بر تو چون طالع تو میمون باد
تا ابد بر فلکت فرمان باد
هر چه گوئی که چنین چونان باد
عثمان مختاری : شهریارنامه
بخش ۲ - کشته شدن نیو بدست کنازنگ گوید
زمین را به خون لعل گون ساختند
تو گفتی فلک را نگون ساختند
کنازنگ زوبین هندی گرفت
بر نیو آمد چو دیو شکفت
چنان زدش بر سینه زخم درشت
چه زوبین برون رفت بازاو پشت
چه کوه از بر اسب غلطید نیو
به میدان روان شد کنازنگ دیو
چه شد کشته نیو اندران رزمگاه
سپاهش گریزان بشد پیش شاه
شنیدند آن نامدارن ازوی
برفتند پیش یل جنگجوی
بگفتند توپال خنجر گزار
پیام آوریده بر شهریار
چه فرمان دهد سرور انجمن
بگفتا کش آرید نزدیک من
ببردند آن را بر شاه نو
چه توپال آمد بر شاه کو
زمین را ببوسید گفتا بدوی
که ای نامورشاه آزاده خوی
درودت رسانم به هیتال شاه
همی گویدت ای سرافرازگاه
دو هفته است کاشوب جوئیم و جنگ
پی کین به هر سوی بربسته تنگ
دمی پهلوانان نیاسوده اند
یکی جام با هم نپیموده اند
نه با کام دل هیچ پرداختند
نه یک لحظه خوان خورش ساختند
نه از بستر خواب یک دم غنود
نه کس از میان تیغ کین برگشود
سپه را چنین جام می آرزوست
اگرچه بسی را شما تندخوست
دو هفته کنون رامش آریم و جام
وز آن پس بکوشیم از بهرنام
چه بشنید گفتار مرد دلیر
بدو گفت کای مرد برنای خیر
ز من شاه را گوی پاسخ چنین
که هر چند خواهی تو رامش گزین
به چنگ از سر کار خواهی سپاه
نپیچیم ما سر ز فرمان شاه
چه آن گفته بشنید توپال زود
بر شاه هیتال آمد چه دود
بیامد بر شاه و آن باز گفت
چه بشنید هیتال این درشگفت
بفرمود تا موبد آمد به پیش
نشاندش به نزدیکی تخت خویش
عثمان مختاری : شهریارنامه
بخش ۱۷ - برگشتن هر دو لشکر از همدیگر و آوردن شهریار جمهور رابه پیش ارژنگشاه گوید
دگرباره آن ابر آمد پدید
بیاورد هیتال را چون سزید
نشاند ازبر کوهه زنده پیل
دور و بد نهنگ ستیزنده پیل
بفرمود کز رزم دست آختند
تبیره زنان طبل بنواختند
دو لشکر چه از کین کشیدند دست
طلایه ز هر سو سر زه ببست
سپهبد به نزدیک ارژنگ شد
پر از خون چو شیران بدو چنک شد
بد از خون همه جوشنش لعلگون
تو گفتی که زد غوطه در بحر خون
ببوسید ارژنگ چشم و سرش
فشاندند یاقوت و رز بر سرش
به فرمود جمهور تا آورند
بنزدیک ارژنگ شاه سرند
بدان تا چه باشد بدو رای شاه
کشد مرد را یا ببخشد گناه
کشانش چنان بسته بردند پیش
سرافکنده در پیش و دل گشته ریش
چو ارژنگ دیدش برآشفت سخت
برآورد خنجر فرو شد ز تخت
که ریزد ز کین خون جمهور شاه
سپارد بکین پیکرش زیر چاه
بدو گفت جمهور کایشاه زوش
بدینگونه از خشم بر من مجوش
ترا گر ز من کینه در سر بود
بداریم در بند بهتر بود
که سالار خونریز کیفر بود
چه پوزش گنه را بداور بود
بفرمود ارژنگ تا درکشند
به بند و برندش بشهر سرند
ببردندش اندر زمان سروران
کشیدند در زیر بند گران
وزین رو چه برگشت هیتال شاه
نه سر دید پیدا نه تن با سپاه
نشست و سر آن سپه را بخواند
وزین درد از دیدگان خون چکاند
که چو نازم از دست این دیو زاد
که نفرین براین تخمه زال باد
کزین تخمه هرکس کمربست تنگ
ره از پردلی بریلان بست تنگ
کزین تخمه نفرین ز گردان سزاست
کزین تخمه مردی بدینسان نخواست
همه لشکر و کشورم کرد پست
چو بر دسته تیغ کین برد دست
که ناگاه مرجانه دیوسار
بیامد بنزدیک آن نامدار
چنین گفت کایشاه بادار و برد
از اندوه دلرا میاور بدرد
که امشب من او را بیارم به بند
سپارم بدست شه ارجمند
وزآن پس ازاین لشکر بیشمار
کشم کین دیرینه ای شهریار
بدو گفت اگر این بجای آوری
سر زابلی زیر پای آوری
ترا آنقدر بخشم از سیم و گنج
که آئی از آن زر کشیدن برنج
برون آمد آن جادوی دیو خوی
بدان لشکر از کینه بنهاد روی
برافروخت رخ را بجادوگری
بصد ناز و عشوه بصد دلبری
برخ چون فرانک شد از جادوئی
چنان چونکه نبود میانشان دوئی
چنانکه فرانک نشیند بناز
بر ماهرویان گردنفراز
یکی باره گلگون بزیر اندرش
برخ برقع و تاج رز برسرش
چنین تا به نزد طلایه رسید
سمندش یکی شیهه ای برکشید
دلیران شنیدند آواز اسب
بدیدند مردی چو آذر گشسب
که آمد به پیش اندر آن تیره شب
فرو بسته چون مه ز گفتار لب
بگفتند کای مرد آزاده خوی
چه مردی بگو نام بنمای روی
چنین پاسخ آورد مرجانه باز
که ای نامداران گردن فراز
مپرسید نامم میان یلان
نشانی دهیدم سوی پهلوان
که نامم جهانجوی دارد بیاد
مرا می شناسد باصل و نژاد
دلیران ببردند او راسوار
بنزدیکی خیمه شهریار
بدی پیش یل عاس خنجر گذار
کزو دخت شه کرده بد خواستار
دلیری بیامد ز خرگاه شاد
بدان یل سخن کرد از ماه یاد
که گردی بدین گونه آمد ز راه
که داند مرا پهلوان سپاه
بر پهلوان جهانم برید
وزین لشکر امشب نهانم برید
بگفتا بیارید او را برم
بدان تا یکی روی او بنگرم
ببردند او را بر نامجوی
سپهبد بدو گفت بنمای روی
برافکند مرجانه از رخ نقاب
جهانجو رخی دید چون آفتاب
فرانک مه گلرخان را بدید
ز شادی یکی ویله ای برکشید
بدو گفت امشب چسان آمدی
که زی ما چنان مهربان آمدی
بدو گفت مرجانه دیو سار
که بودم ز دوریت بس بی قرار
مرا رشته مهرت اینجا کشید
چنین مهرت ایدر مرا آورید
که بی تو مرا دیگر آرام نیست
مرا مرغ دل جز به تو رام نیست
سپهبد بشد شاد با وی نشست
گرفته سر دست جادو بدست
بدانست عاس یل اندر زمان
که هست او فرانک مه گلرخان
بدین گونه آمد سرکامیاب
نشستند با هم مه و آفتاب
بمن گفت بخشیده این دخت شاه
کنون شد مه پهلوان سپاه
چه او راجهانجوی شد خواستار
بمن گو بیارد ورا شهریار
روم این بگویم به ارژنگ شاه
بدان تا بداند شه نیکخواه
برون آمد از خرگه شهریار
دل آکنده از کین آن نامدار
جهانجوی گفتا بدان ماهروی
که پوشیده از شرم او ماه روی
مرا امشب از خاک برداشتی
که زی من چنین روی بگذاشتی
مرا بزم روشن ز روی تو شد
معطر دماغم ز بوی تو شد
یک امشب به هم شادمان می خوریم
غم روز فردا کنون کی خوریم
چنین گفت مرجانه نابکار
که ای نامور گرد پرهیزکار
نگردم جدا زین سپس از تو من
بنزد جهانجوی خواهم بدن
بگفت این و جامی پر از باده کرد
نگه سوی آن شیر آزاده کرد
که از دستم این جام را نوش کن
غم روزگاران فراموش کن
سهپد گرفت آن می لعل رنگ
کز آن میگرفتی بکان لعل رنگ
ورا نام مرجانه ساحر است
که در سحر و در جادوئی ماهر است
به مرگ وی این جام می میخوریم
غم روز دیرینه کی میخوریم
گر افتد بدست من آن دیو زوش
سرش را به تیغ افکنم من ز دوش
برآهیخت خواهم ز پیکرش چرم
بپرداخت خواهم ز دل کینه گرم
بگفت این آن جام را کرد نوش
ز کین خون مرجانه آمد بجوش
ز مرجانه گفتا چرا غم بود
که پیش من اواز خوی کم بود
عثمان مختاری : شهریارنامه
بخش ۲۲ - بند افتادن شهریار در زندان سراندیب گوید
بعاس آن زمان گفت هیتال شاه
که برکش همین شب مر او را به راه
به سوی سراندیب بر بند کن
دل از بند او شاد خورسند کن
سراندیب را خود کمیندار باش
شب و روز هشیار و بیدار باش
فکندند یل را به پشت نوند
ببردند آن گاه در زیر بند
به سوی سراندیب در پیش شاه
شب تیره با سروران سپاه
به زندان مهراج کردش به بند
جهان جوی را عاس ناارجمند
خود آن جای شد پاسبان دلیر
ابا ده هزار از یلان همچو شیر
سپهبد به زندان مهراج ماند
جدا او هم از باره و تاج ماند
دگر روز دستور آمد بگاه
به هیتال گفت ای شبان کلاه
یکی نامه ای کن به نزدیک زال
بگویش که ای پهلو بی همال
نبیر تو ایدر به بند من است
گرفتار خم کمند من است
بدین گونه در هند آمد نهان
برآورد این فتنه از هندیان
دلیری روانکن بدین با یلان
که او رابیارد به زابلستان
من و شاه ارژنگ و هندو سپاه
ببینیم تا بر که گردد کلاه
به ارژنگ گو هند یابد قرار
دهد باز با شاه ایران دیار
به من گر بگیرد قرار این زمین
دهم باژ و هرگز نیایم بکین
چو این بشنود زال سام سوار
فرستد یقین در پی شهریار
ز هندوستان سوی ایران برند
بر نامور شاه شیران برند
از آن پس بود رزم ارژنگ شاه
به بیند تا برکه گردد کلاه
پسندید هیتال این عزم اوی
فرستاد نامه سوی رزمجوی
برزال رز کاینچنین است کار
بداند جهاندار زابل دیار
فرستاده زی زابلستان برفت
ز درگاه هیتال چون باد تفت
پس آگه ازین گشت ارژنگ شاه
برآشفت و برکرد جامه سیاه
عثمان مختاری : شهریارنامه
بخش ۲۳ - رزم کردن ارژنگ شاه با هیتال شاه و شکست خوردن ارژنگ شاه گوید
بگاهی که سرزد خور از کوه روس
برآمد ز درگاه آوای کوس
دو لشکر ز کین صف کشیدند باز
جهان شد پر از ناله رزم ساز
تو گفتی ز بس ناله نای کوس
رخ ماه ماننده شد سندروس
ز بس بر فلک بانگ فریاد شد
نفیر سرافیل بر باد شد
دو لشکر بدینگونه صف بر کشید
زمین را دو که زآهن آمد پدید
دو هندو سپه چون دو دریای قیر
کشیدند صف از پی دار و گیر
بجنبید از جای کوه از خروش
رمیدند ز آن دشت طیر و وحوش
چنان شد ز بس ناله گاودم
که گاو زمین دست و پا کرد گم
فغان دلیران و آوای کوس
ز دشت سراندیب شد تا بروس
بجنبید هیتال از قلب گاه
چه کوه اندر آمد میان سپاه
فراز یکی پیل با یال و دم
که شیر از نهیبش همی خورد رم
قدی چون یکی پاره ابر سیاه
بپوشید گردش رخ مهر ماه
خروشان چو تندر بگاه بهار
نهاده به سر تاج گوهر نثار
به ارژنگ گفت ای شه بدسکال
یکی گرز کین را بر آور به یال
اگر ملک را خواستار آمدی
بکین زی من ای شهریار آمدی
بیا تا یکی رزم شیران کنیم
نبرد یلان دلیران کنیم
بپوشید ارژنگ جوشن ز کین
نهاد از بر فیل تخت گزین
نشست از بر تخت ارژنگ شاه
برون راند فیل از میان سپاه
در آهن نهان خسرو تاج دار
بدست اندرش گرزه گاو سار
سرره به هیتال بربست شاه
نظاره بر ایشان دورویه سپاه
چو آمد چنین گفت هیتال را
سپهدار با تیغ و کوپال را
که ای بدمنش دیو واژونه کار
ترا شرم ناید ز پروردگار
بکشتی جهان دیده باب مرا
بکردی چنین تیره آب مرا
نمکدان شکستی نمک ریختی
چنین فنته از کینه انگیختی
ترا آن که بد ملک و گنج و سپاه
نبیند بسی کس جهان سیاه
من از ملک گنج پدر بهره مند
نبودم بجز بوم مرز سرند
همی خواستی کان بگیری ز من
مگر برد دیوت خرد را ز تن
سرت دیو پیچید بر سوی آز
که کردی در فتنه و کینه باز
کنون گر سزاوار شاهی منم
تنت را کفن کام ما بی کنم
چنین گفت (هیتال) ارژنگ را
میالا ز خون یلان چنگ را
به بینی تو آن سکری زابلی
بدین گونه کردی بکین پر دلی
کنون آن دلاور به بند من است
دو دستش به خم کمند من است
بگفت این بنهاد بر زه کمان
برانگیخت از جای نیل دمان
جهان جوی هم تیز برداشت چرخ
بزه برنهاد و برافراشت چرخ
چو سوی کمان دست بردند تیر
برآمد زهازه به کیوان و تیر
همی تیر بر هم ز کین می زدند
دمادم گره بر جبین می زدند
چو از تیر ترکش تهی ساختند
بزوبین کین گردن افراختند
درآمد به ارژنگ هیتال شاه
خروشان به کردار شیر سیاه
یکی خشت زد بر سر پیل او
دمان پیل نر اندر آمد برو
در افتاد ارژنگ از پشت پیل
جهان تیره شد پیش چشمش چه نیل
ز گردان سوار صد از قلبگاه
رساندند خود را به نزدیک شاه
سر راه هیتال بستند زود
جهان شد ز گرد سواران کبود
جهان جوی ارژنگ بر زین نشست
به شمشیر برنده بردند دست
گرفتند هیتال را در زمان
برآمد خروش یلان و سران
سپاه جهانجوی هیتال شاه
به یکبار رفتند زی رزمگاه
دلیران گردان شاه سرند
به یکبار از کین بر ایشان زدند
چنان فتنه سرگرم شد در نبرد
که شد خشک دریای و برخاست گرد
ز بس نعره فیل و بانگ فرس
گره شد نفس در گلوی جرس
ز بس خون در آن عرصه گاه مصاف
نشستند فیلان به خون تا به ناف
سپاهان هندی همچون کلاغ
به خون غرقه گشتند چون چشم زاغ
ز گردی کزان رزمگه بردمید
فلک چادر سرخ در سر کشید
چو از چرخ بنمود خورشید بشست
بارژنگیان گشت گیتی چو رشت
ظفر یافت بر خصم هیتال شاه
نگون گشت ارژنگ شه را کلاه
ستیزندگان منفعل از ستیز
گرفتند در پیش راه گریز
نه ایستاد کس پیش صفهای پیل
نه بستند کس راه دریای نیل
ز خرطوم و دندان فیلان مست
به بستند لنگر درآمد شکست
ز شیران که ازآن گریزان شدند
بدو خسته گاه اشک ریزان شدند
گریزان همی رفت ارژنگ شاه
نه گنج و نه تخت و نه تاج و کلاه
چنین تا بیامد بسوی سرند
در قلعه کردند و دم بر زدند
دو منزل ز پس رفت هیتال شاه
ز بس کشته و خسته بد تنگ راه
همه گنج و مال سپاه سرند
ز اسب و سلاح و چه و چون و چند
همه یکسره زی سراندیب برد
زبالا سر خصم و در زیر برد
اسیر آنکه بود از سپاه سرند
هزار و صد و شصت بودی به بند
نخستین به دزمال آمد ز راه
فرود آمد آن جای و زد بارگاه
همه گنج دزمال بیرون کشید
سر مرد دزخوار خون درکشید
دو هفته بد آنجای بنشست شاه
بدان تا که آسوده گشت آن سپاه
سوم هفته هنگام بانگ خروس
ز درگاه بر خواست آوای کوس
سپه را بسوی سراندیب برد
ز گرد آسمان را ز پر شیب برد