عبارات مورد جستجو در ۵۰۸ گوهر پیدا شد:
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۹
غیر از درت پناه نداریم یا نبی
جز تو امیدگاه نداریم یا نبی
تا برده ایم سوی تو ره جز طریق تو
رویی بهیچ راه نداریم یا نبی
بهر ظهور لطف عمیمت وسیله ای
غیر از فغان و آه نداریم یا نبی
روز جزا تویی چو شفیع گناه ما
اندیشه از گناه نداریم یا نبی
در امر و نهی هر چه بما حکم کرده ای
حق است و اشتباه نداریم یا نبی
بر لطف تست تکیه نه بر طاعتی که ما
داریم گاه و گاه نداریم یا نبی
ملک وجود منتظم از فیض عدل تست
غیر از تو پادشاه نداریم یا نبی
بستست جرمهای فضولی زبان ما
غیر از تو عذر خواه نداریم یا نبی
فضولی : رباعیات
شمارهٔ ۱۳
کام دل زار ما روا کن یارب
توفیق سخن نصیب ما کن یارب
ما را به ازین سخن سرا کن یارب
گویا بثنای مصطفا کن یارب
فضولی : رباعیات
شمارهٔ ۹۱
یارب دل تیره ام منور گردان
هر کار که باشدم میسر گردان
روی دلم از غیر درت برگردان
تا هست مقیم خاک این در گردان
فضولی : رباعیات
شمارهٔ ۱۰۱
یارب چو مرا خلعت خلقت دادی
بر کسب کمالم بده استعدادی
یا خود استاد کار فرمایم باش
یا راه نما مرا سوی استادی
فضولی : اضافات
مسبع
وقتست که شام غم هجران بسر آید
در باغ امل نخل تمنا ببر آید
ماه غرض از مطلع امید بر آید
در ظلمت شب مژده فیض سحر آید
از برج وبال اختر طالع بدر آید
در آرزوی وصل دعا کارگر آید
دلدار سفر کرده ما از سفر آید
ای درد و بلا دوریت ارباب وفا را
نزدیک شو و دور کن این درد و بلا را
داریم تمنای لقای تو خدا را
بردار ز رخ پرده و بنمای لقا را
ای کرده فراموش درین واقعه ما را
رحمی کن و مگذار دگر پیک صبا را
کان بی خبر از تو بمن بی خبر آید
عمریست که شوق رخ نیکوی تو داریم
در جان حزین آرزوی روی تو داریم
در دل شکن سلسله موی تو داریم
در سینه هوای قد دلجوی تو داریم
در سر هوس خاک سر کوی تو داریم
پیوسته خیال خم ابروی تو داریم
ای خوبتر از هر چه به پیش نظر آید
ماییم که در دوستیت یک جهتانیم
در راه تو هر عهد که بستیم بر آنیم
عمریست که تو غایبی و ما نگرانیم
در آرزوی روی تو با آه و فغانیم
دور از تو بسی خسته دل سوخته جانیم
مپسند کزین بیش درین غصه بمانیم
مگذار که جان از تن فرسوده بر آید
در محنت هجران تو ای سرو سمنبر
داریم دل مضطرب و جان مکدر
کو مژده وصلت که دماغ دل مضطر
گردد ز نسیم اثرش باز معطر
ز انسان که نومید ظفر از ایزد داور
در دشت احد وقت هجوم صف کافر
بهر مدد لشگر خیرالبشر آید
شاهی که سر چرخ برین خاک در اوست
در تمشیت کار قضا کارگر اوست
اوراق فلک دفتر فضل و هنر اوست
ایجاد بشر پرتو فیض نظر اوست
بحریست که ارواح ائمه گهر اوست
نخلیست که توفیق ولایت ثمر اوست
هیهات که از نخل دگر این ثمر آید
ای ذره از خاک درت طینت آدم
وز دولت پابوس تو آن خاک مکرم
تشریف امامت بوجود تو مسلم
ذات تو بمجموعه موجود مقدم
ای بنیه عالم بتولای تو محکم
تا هست ز عالم اثر بنیه بعالم
مشکل که وجودی ز تو پاکیزه تر آید
شاها تو همانی که برین صفحه ایام
در اول حال از تو رقم شد خط اسلام
پیش از تو ز اسلام نمی برد کسی نام
حالا که جهان یافته با شرع تو آرام
گر جمعی پریشان سیه نامه بد نام
خواهد که این صبح بتزویر شود شام
مپسند که تذویر چنین معتبر آید
با تیغ دو سر قصد سر اهل خطا کن
سر متصل از تن بسر تیغ جدا کن
درد دل شوریده ما بین و دوا کن
از لطف تو هر کام که داریم روا کن
در کار عدو قاعده صبر رها کن
در رهگذر شرع خود اندیشه ما کن
مگذار که خاری بسر رهگذر آید
شاها اثر دوستیست رونق دین است
خوش آنکه درین دوستی از اهل یقین است
هر کس که درت را ز غلامان کمین است
در انجمن اهل وفا صدر نشین است
مداحی تو کار فضولی حزین است
حقا که چنین بوده و آغاز چنین است
تا بلبل طبعش بفصاحت بسر آید
نسیمی : قصاید
شمارهٔ ۲
آن روضه مقدس و آن کعبه صفا
آن مرقد مطهر و آن قبله دعا
آن قبه منور با رفعت و شرف
کو، هست عرش منزلت و آسمان بنا
دانی که چیست؟ قبله حاجات جمله خلق
یعنی مقام مشهد سلطان اولیا
بحر کمال و خازن اسرار «لوکشف »
گنج علوم و گوهر دریای «لافتی »
قایم مقام ختم رسل، صدر کائنات
مسندنشین بارگه ملک کبریا
سرخیل اصفیا و امام هدی بحق
سلطان هردو کون علی موسی الرضا
آن آفتاب برج امامت که می رسد
خورشید را ز قبه پرنور او ضیا
آن پادشاه ملک ولایت که همتش
بر خوان خویش خلق جهان را زده صلا
آن در قیمتی که به دریای فکر و عقل
کس ره بدو نمی برد الا به آشنا
شاهی که خلق را سبب حب و بغض او
از دوزخ است خوف و به جنت بود رجا
ای افصحی که علم ترا در بیان حق
چون دانش رسول خدا نیست انتها
تسبیح ذاکران تو یعنی ملائکه
سبحان من تقدس بالعز والعلا
اوراد ساکنان سماوات، روز و شب
در مدح جد و باب تو یاسین و هل اتی
در وصف روی و موی تو خوانند قدسیان
هر صبح و شام سوره واللیل والضحی
کی وصف (و) مدحت تو بود حد هرکسی
چون کردگار گفته ترا مدحت و ثنا
چون وارث محمد و موسی تویی، بحق
آمد برون ترا ز شجر مصحف و عصا
سنگی که هست از کف پایت بر او نشان
چون مروه خلق سجده کنند از سر صفا
از بهر روشنی بصر، خاک درگهت
در دیده می کشند خلایق چو توتیا
فراش بارگاه جلال تو: جبرئیل
مداح خاندان شما حضرت خدا
باب بنی فضائل تو: مرتضی علی
جد بزرگوار تو: سلطان انبیا
در گوش خادمان و مقیمان درگهت
هردم رسد ز حضرت حق «فادخلوا» ندا
ز آواز حافظان خوش الحان حضرتت
هر بامداد در ملکوت اوفتد صدا
بر بلبلان روضه تو رشک می برند
بستان سرای جنت و مرغان خوش نوا
در زیر سایه علم مصطفی رود
آن کس که او به ملک ولایت زند لوا
حق موالیان تو در روز رستخیز
خلد برین و شربت کوثر بود جزا
آن کس که کرده در ره دین شما خلاف
او را همیشه در درک اسفل است جا
تو حجت خدایی و ما بندگان همه
بنهاده ایم سر چو قلم بر خط رضا
یا شاه اولیا نظری کن که عاجزیم
افتاده در کمند غم و محنت و بلا
دارالشفاء خسته دلان آستان توست
با صد نیاز آمده ایم از پی شفا
چشم عنایتی به سوی حال ما فکن
تا از عنایت تو رهیم از غم و عنا
هرکس ز حادثات به جایی برد پناه
آورده ایم ما به جناب تو التجا
هستیم ز سائلان درت یا ابوالحسن
داریم امید از کرمت رحمت و عطا
درویشم و تو پادشه بنده پروری
سلطان تویی و ما همه بیچاره و گدا
دردی که بر دل من بیچاره خاطر است
آن را هم از خزانه لطفت رسد دوا
جز زاری و دعا چه بدان حضرت آوریم
ای قادر کریم و خداوند رهنما
یارب به حق ذات تو و بی نیازی ات
از خلق، ای تو باقی و عالم همه فنا
یارب به انبیا و رسولان حضرتت
یارب به عز و منزلت و فخر مصطفی
یارب بحق سید کونین و آل او
یارب به علم و حلم و کمالات مرتضی
یارب به پاکی و شرف فاطمه که هست
جبار بر فضیلت و بر عصمتش گوا
یارب به عزت حسن و حرمت حسین
مسموم کین دشمن و مظلوم کربلا
یارب به سوز سینه زین العباد، کو
هرگز به عمر خویش نیاسود از بکا
یارب به فضل و دانش باقر که چون نبی
هرگز نبود مهر دلش از خدا جدا
یارب به صدق جعفر صادق که در جهان
اسلام را به برکت علمش بود بقا
یارب به حق موسی کاظم که در دو کون
بر خلق کائنات امیر است و مقتدا
یارب بدان شهید خراسان که درگهش
چون کعبه است قبله حاجات خلق را
یارب به حق موسی رضا آن شه جوان
والی ولی و آل حق و والی ولا
یارب به حرمت تقی متقی که بود
سرو ریاض خلد و گل باغ انما
یارب به ذات پاک علی نقی که هست
قایم مقام آن شه معصوم مجتبی
یارب به طاعت حسن عسکری که کس
چون او امور حق به شرایط نکرد ادا
یارب به حق مهدی هادی که جمله خلق
دارند تا به حشر بدان شاه اقتدا
یارب به ذات جمله امامان که ذاتشان
پاک آفریده ای ز همه زلت و خطا
کاین بنده روی کرده بدان کعبه نجات
آورده است زاری و حاجات با دعا
جرمم همه ببخش و مرادات بنده ات
از فضل خود بدآور و حاجات کن روا
امیدوار بنده نسیمی به فضل توست
یا قاضی الحوایج! یا سامع الدعا
رحمت بدین فقیر ز فضلت چو حاصل است
داریم تا به حشر بدان شاه اقتدا
(یارب به حق ذکر نسیمی و سوز او
من بنده را ببخش گنه لطف کن عطا)
نسیمی : اشعار عربی و ملمع
شمارهٔ ۲
لک الفضل لک الاحسان، لک الجود لک النعمة
لک الحمد لک الغفران، لک الشکر لک المنة
لک العدل لک السلطان، لک الحکم لک البرهان
لک القدیس یا سبحان، لک العطف لک النعمة
لک الخلق لک الامر لک الامن لک الاعطا
لک الملک لک الشأن لک العزة لک قدرة
لک التنزیه یا ظاهر! لک التعظیم یا طاهر!
لک التقدیر یا قادر! لک الحول لک القوة
لک العفو لک الحمد لک العرش لک الکرسی
لک الصدق لک الوعد لک القدر لک القدرة
لک الانعام یا منعم! لک التوفیق یا محسن!
لک التفضیل یا مفضل! لک الجاه لک الحشمة
لک التوحید یا واحد! لک التمجید یا ماجد!
لک التحمید یا حامد! لک العلم لک الحکمة
الهی کهیعص اغفرلی و ارحم
بفضل (باء) بسم الله یا ذوالفضل والرحمة
نسیمی : اضافات
شمارهٔ ۴ - مسدس ترکیب
ای شاه تخت «من عرف »
شد نقد طاعاتم تلف
در بقاء بحر لطف
دستم تو گیری از شرف
تا دامنت آرم به کف
یا حضرت شاه نجف
در بند عصیانم اسیر
دارم گناهان کبیر
ای بی مثال و بی نظیر!
الحق تویی شاه و امیر
افتاده ها را دست گیر
یا حضرت شاه نجف!
شاها! ولی و داوری
مردان عالم را سری
هم رهنما و رهبری
ساقی حوض کوثری
هم یاور و هم سروری
یا حضرت شاه نجف!
سلطان و شاه کاملی
دارم به مهرت خوشدلی
شد صبح ایمانم جلی
گویم ز راه مقبلی:
یا شاه مردان! یا علی!
یا حضرت شاه نجف
مقصود ذات آدمی
در محیط اعظمی
هم اعظمی هم اعلمی
موسی ید و عیسی دمی
سلطان هر دو عالمی
یا حضرت شاه نجف!
دشمن ز تیغت سینه چاک
از تیغ غم بادا هلاک
ایمان و مولای تو پاک
دیگر ندارد هیچ باک
آن را که برداری ز خاک
یا حضرت شاه نجف!
آذر بیگدلی : ترکیبات
شمارهٔ ۱ - در زلزلهٔ کاشان فرماید
در طپش آمد زمین و، از روش ماند آسمان
الامان از فتنه ی آخر زمانی، الأمان
بندها بر پای دارم، هر یکی از صد کمند
تیرها بر سینه خوردم، هر یکی از صد کمان
بعد ازین میبایدم بگریست از جور زمین
رفت ایامی که مینالیدم از دور زمان
وعده ی مهر ار کند زین پس، زمان را کو کفیل؟!
مژده ی لطف ار دهد زین پس، زمین را کو ضمان
گر فلک دیگر بگردد بر سر ما، گو مگرد؛
گر زمین دیگر نماند پای برجا، گو ممان!
دیدم از دور زمان، آن کش نبودم در خیال؛
دیدم از جور زمین، آن کش نبودم در گمان
داشتم کاشانه یی در شهر کاشان چند سال
کاختر شبگون، غریبم داشت، دور از خانمان
خفته بودم یک شب آنجا بیخبر از روزگار
چون گشودم دیده، دیدم صد قیامت آشکار!
خاستم از خواب و دیدم شهر را در انقلاب
آنچه من دیدم نبیند هیچ کس یا رب بخواب
پیش از آن کارد افق از بوته بیرون سیم صبح
در بسیط خاک، چون سیماب افتاد اضطراب
هر کجا خشتی دو دیدم، صبحدم در گوش هم
بودشان هذا فراق بینی و بینک خطاب
عالمی آباد، چون ز آبادی آن شهر بود
شد خراب وزان خرابی، عالمی دیم خراب
هم من وهم دیگران، دیدیم از آشوب خاک
آنچه نوح و امتش دیدند از طوفان آب
شب شود هر روز،کش رفت آفتابی زیر خاک!
چون بود روزی که شد در خاک چندین آفتاب؟!
گر نه خواب مرگ برد امشب چو بختم خلق را
از چه بر هر در زدم فریاد، نشنیدم جواب
ز اضطراب خاک ماند آن روز الی یوم النشور
زنده بهرام فلک در خاک، چون بهرام گور!
یارب آن شب آسمان این انقلابش از چه بود؟!
خاک ساکن، صبحدم این اضطرابش از چه بود؟!
کرد خونین لیلی شب گیسوان صبح از شفق
گرنه روز ماتمش بود، این خضابش از چه بود؟!
گر بر آن نشکفته گلها، شب فلک نگریست خون
صبح خاک آن گلندامان، گلابش از چه بود؟!
گر سپهر آن شب نبودش شرم از کار زمین
پرده بر رخ، صبح از نیلی سحابش از چه بود؟!
چشم اختر، کان نخفتی جمله شب زان خفتگان
گر سحر افسانه یی نشنید، خوابش از چه بود؟!
عاقبت میشد کنارش خلق را چون خوابگاه
حیرتی دارم که خاک آن شب شتابش از چه بود؟!
شهر کاشان، کش فلک در سالها آباد کرد
هم فلک خود کرد در یکدم خرابش از چه بود؟!
صبح، زال چرخ از مهرش بکف دیدم چراغ
تا کند از خاک فرزندان خود یک یک سراغ
گر بصبح رستخیز آن شب نبودی حامله
آخرین ساعت چه بود آن شهر را این زلزله؟!
بیم آن بودی، که بندد ره بسیر آسمان
گر زمین بر پا نبودش ز اشک مردم سلسله
صور اسرافیل بود آن شب مگر بانگ خروس
کز جهان شد کاروان جان روان بیفاصله
شد چو ریگ آن کاروان و خاک شهر از پی روان
رسم دیرین است خود گرد از قفای قافله
سر زخم خار دیدم، خونچکان چون لاله اش
آنکه گر سودیش پا بر لاله، کردی آبله
دامن مادر، بدست کودکان نازنین،
رفته خوش با هم نه بر لب از حدیث آن گله
هر که زیر خاک دید آن نازکان، و زنده ماند؛
بود از جان سختی او را زندگی، نز حوصله!
ای دریغا در چنین معموره کآمد به ز سغد
جای خود گم کرده از بسیاری ویرانه جغد
غازه بر روی افق، صبح از شفق سودند باز
خاک را دامن بخون خلق آلودند باز
اختران دادند خاک شهر را یک سر بباد
شهریان را تن بزیر خاک فرسودند باز
طاقها بگشاده پرسش را دهان از هر شکاف
در جواب از رفتگان، یک حرف نشودند باز
از شبستان عدم، یک یک جدا گر آمدند؛
در یکی شب همعنان آن راه پیمودند باز
خفتگان، کز خوابشان ناگه اجل بیدار کرد
گوییا آشفته خوابی دیده آسودند باز
غیر ماه من، که رخ یکباره بنهفت اختران
صبح بنهفتند روی و شام بنمودند باز
مانده را ز رفتگان، ناگفته دیدم ای دریغ؛
ماندگان با یکدگر در گفتگو بودند باز
پیش ازین نادیده کس روز غم اندوزی چنین
بعد ازین هم کس نبیند د رجهان روزی چنین!
گلرخانی کاسمان در مهد گل پروردشان
هین بخواری بین زمین بر سر چها آوردشان؟!
نوخطان، کز سبزه ی خط، آسمان را کرده سبز؛
زرد شد خورشید، چون خیری زرنگ زردشان
میکشان، کز جام می کردند گل را خون جگر؛
ساقی دوران بجام از کین چه خونها کردشان؟!
کاروانی جمله یوسف شد به مصر خاک و خلق
مانده چون یعقوب گریان در سراغ گردشان
گلستان را کرده غارت صبح، گلچین سپهر؛
خاک را دامن ببین رنگین کنون از وردشان
گر چه رستند آن شهیدان، از هزاران درد، لیک
ماندگان را تا قیامت ماند در دل دردشان
بردشان گرمی مجلس از تزلزل کز زمین؛
لرزه بر جان سپهر افگنده آه سردشان
زان جوانان شکفته روی سیمین قد دریغ!
زان عروسان شکفته موی نسرین خد دریغ!
آورم یا رب کرا زیشان بلب در نوحه نام؟!
شمعها دیدم سحرگه مرده، گریم بر کدام؟!
هر سویی غلطیده سروی ماهر و بر روی خاک؛
هر طرف افتاده ماهی سرو قد از طرف بام
زاهدان و شاهدان شهر را دیدم خراب
مسجد و میخانه با هم چون پذیرفت انهدام؟!
این یکی بر کف صراحی، آن یکی بر کف کتاب
آن یکی بر دست سنجه، این یکی بر دست جام
کو کجا رفت آنکه گفتی: هست شیرین خواب صبح
گو: بیا بنگر ز خواب صبح خلقی تلخکام
گرنه بر سر ریختندی ماندگان آن خاک را
رفتگان در خاک ماندندی الی یوم القیام
سرکشد صبح قیامت، هر کسی از خاک و من؛
زیر خاک آن صبح دیدم خلق را از خاص و عام
دل شکسته، گر کسی چون من دو روزی زنده ماند
تا قیامت بایدش زان زندگی شرمنده ماند
ماند آوخ هم بدلها حسرت دیدارها
هم بجانها آرزوها، هم بلب گفتارها
طرفه العینی، ز چشم گیتی شد جدا
دوستان از دوستان و یارها از یارها
چون دو یار مهربان، روز وداع از هر کنار
کرده نالان دست در آغوش هم دیوارها
خاکیان را، خفتگان همخوابه گشته زیر خاک؛
خاک بر سر بر فراز خاکشان بیدارها
مشتری را در فلک، یا رب چه پیش آمد که خلق
جانفروشی را دکان وا کرده در بازارها؟!
بازی این بار، ادبار دلم شد، ورنه من
از فلک بازی گریها دیده بودم بارها
سالها بودم ز کار آسمان، دلتنگ آه
می ندانستم که آید از زمین هم کارها
مادری کو رخ بخون زادگان گلگون کند
گر کس از بیمهری او خون نگرید، چون کند؟!
دل بجوش آمد، حریفان وقت شد زاری کنید؛
خاک رنگت خون گرفت، از دیده خونباری کنید
بر مزار کشتگان خاک خونخوار از دریغ
لب فرو بندید و شکر حضرت باری کنید
تا دهید اندام خون آلودشان را شست و شو
بر کشید از خاکشان، وز دیده خون جاری کنید
بیدلی، کش دل بداغ دوستان امروز سوخت
آبش اندر آتش افشانید و دلداری کنید
مفلسی، کش گنجها در خاک ماند از بیکسی؛
د رخرابی دلش، چون خضر معماری کنید
سوخت از داغ مصیبت، چون فلک جان همه
یکدگر را در عزای یکدگر یاری کنید
آسمان بر سینه ی من هم، سه داغ آن شب نهاد
چاره ی آن هر سه از یک خنجر کاری کنید
صبحدم چون شمع گریان هر کسی از داغ خود
مانده من نالان چو قمری بر سه سرو باغ خود
سرو بالایی، که شب هر سو خرامان دیدمش
صبحدم، چون پیکرتصویر، بیجان دیدمش!
شمع رخساری، که شب چون مهر سویش دیدمی؛
صبحدم، از دیده ها، چون ماه پنهان دیدمش!
نازک اندامی، که شب از گل تنش پوشیدمی!
صبحدم، بر روی خاک افتاده، عریان دیدمش!
نرگس مستی، که شب مست نگاهش بودمی؛
صبحدم، پر کنده برطرف گلستان دیدمش!
جعد مشکینی، که شب از بوی او آسودمی؛
صبحدم، از باد چون سنبل پریشان دیدمش!
در دندانی که شب بر درج آن لب سودمی
صبحدم، رنگین تر از لعل بدخشان دیدمش!
کرد کاری آسمان الحق که با سنگین دلی
صبحدم از هر چه کرد آن شب، پشیمان دیدمش!
آنچه دیدم از جهان، بگذشت؛ و این هم بگذرد
چون جفای آسمان، جور زمین هم بگذرد
آه از آن ساعت که گردد جلوه گر باد بهار
ابر آذاری بخاک تیره گرید زار زار
زخمها را برگ گل، ناخن زند در بوستان؛
داغها را لاله سازد تازه اندر کوهسار
هر که چیند سنبلی، افتد بفکر زلف دوست؛
هر که بیند نرگسی، افتد بیاد چشم یار!
هر که بیند لاله یی در باغ و داغ اندر میان
هر که بیند چشمه یی در راغ و سبزه در کنار
یادش آید از رخ رنگین و خاک مشکرنگ
یادش آید از لب شیرین و خط مشکبار
آنکه ماندش حسرتی در دل از آن وارونه روز
و آنکه هستش نوگلی در گل، در آن ویران دیار
هم چکانده چون غم اندوزان، برخ خون جگر
هم فشاند، چون سیه روزان، بسر خاک مزار
ماندگان را کز تزلزل خانه بی دیوار شد
زیر سقف آسمان هم زیستن دشوار شد
یا رب، از لطف تو این شهر خراب آباد باد
عاجزانش را دل از قید ستم آزاد باد
هر که آزارد دل مسکینی از زخم زبان
مرهم زخم دلش، از خنجر پولاد باد
هر که رنجاند دل درویشی آنجا بیگناه
آتش اندر آبش افتد، خاک او بر باد باد!
هر که مظلومی از آن کشور بفریاد آورد
از تظلم، شب در افغان، روز در فریاد باد
هر که بر صیدی زبون، آنجا کمندی افگند؛
گردن او بسته ی فتراک صد صیاد باد
از هجوم غم، بحسرت، رخت بستم زان دیار
جان غمگینی که ماند آنجا الهی شاد باد!
با صباحی، آذر آنجا روزگاری خوش گذشت؛
یاد باد آن روزگار خوش که گفتم، یاد باد!
خوش دعائی از دلم آمد بلب بی مدعا
مستجاب است این دعا و مستجاب است این دعا!
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۰
خدا بر لب ولی دل در هوا غرق
خدا را ما نکردیم از هوا فرق
ازین تخمی که افشاندیم در دشت
نباشد کشت ما جز در خور حرق
بریز آبی ز رحمت ورنه ما را
در آتش سوخت باید پای تا فرق
بما تردامنان منگر خدا را
جهانی خشک لب از غرب تا شرق
گرفتم راست ناید در دعا کذب
گرفتم در نگیرد با خدا زرق
نمیگریی چرا بر حالم ای ابر
نمیخندی چرا بر کارم ای برق
نشاط اصفهانی : مثنویات
شمارهٔ ۳۵
در گذشتی از من ای رب رحیم
بازگشتم من بعصیان قدیم
چون ندیدی چاره ای در کار من
گشتی از رحمت تو خود ستار من
تا نبیند عیب من غیر از تو کس
پرده ها بستی بکارم پیش و پس
ای تو ستار عیوب بندگان
عیب ما و حسن خود کردی نهان
گر نمیبستی تو بر روی نکو
پرده ها از نور و ظلمت تو بتو
هوشها در پرده ی مستی نبود
نیستها در جلوه ی هستی نبود
میگشودی پرده گر از روی خویش
مینمودی گر رخ نیکوی خویش
نیکویی بر خلق پیدا میشدی
کس بزشتی از چه پیدا میشدی
من که دیدستم بخود ستاریت
کی شوم نومید از غفاریت
خلق را بستی زعیبم چشم و گوش
ای خدا عیب من از خود هم بپوش
مجد همگر : قطعات
شمارهٔ ۳
شه صدور و خداوند من شهاب الدین
توئی که محض وفائی مر این وفاجو را
به صدق دعوت در قحط سال جود و سخا
محل صدق و وفائی مر این دعاگو را
ز کوی لطف و به حکم کرم ز روی جواب
دعای من برسان صاحب ملک خو را
بگو که رقعه میمون رسید و بوسیدم
چنانکه اهل وفا روی یار گلبو را
حدیث دفتر بر خاطرم فرامش نیست
که یاد نام تو ثبت است خاطر او را
مجد همگر : قطعات
شمارهٔ ۴۱
که رساند به سمع خسرو عصر
قصه ای از من غریب فقیر
گوید ای در خرد دقیق نظر
گوید ای در هنر عدیم نظیر
گوید ای در جهان به جود خبر
گوید ای در زمان به ذهن خبیر
گوید ای نزد همت و قدرت
اوج کیوان و قصر مهر قصیر
گرچه خواند صحیفه اسرار
رای عالی ز روی لوح ضمیر
لیک نوعی بود ز سلوت دل
گر کنم شمه ای از آن تقریر
بنده بوده ست سالهای دراز
در فراز و نشیب عالم پیر
گاه اندر گشایش دولت
گاهی اندر کشاکش تقدیر
گاه چون ماه در محاق و کسوف
گاه چون شاه در سرور و سریر
گه ز قصد حسود در تشویش
گه ز قول حقود در تشویر
گه چو شیاد سغبه زنبیل
گه چو طرار بسته زنجیر
گاه همچون ملک در اوج نعیم
گاه چون دیو در حضیض سعیر
ننگرستم در آن وبال و شرف
از مروت در این جهان حقیر
همه افسانه بود و باد و هوس
این حکایت که کرده شد تفسیر
نه در آن دولتم غرور و فرح
نه درین محنتم فغان و نفیر
بر درت مانده ام به پیرانسر
تشنه لب در کنار بحر قعیر
شد مبدل مرا نهاد و مزاج
تیر شد چون کمان و قیر چو شیر
ترسم آن روز قدر من دانی
که به زندان خاک باشم اسیر
من پذیرفتم از خدای ترا
به دعا و ثنا شب و شبگیر
تو ز بهر ثواب روز جزا
از خدای جهان مرا بپذیر
سازگاری تو با وضیع و شریف
پایمردی تو با صغیر و کبیر
کارم از دست رفت کارم ساز
پایم از جای رفت دستم گیر
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۷
گیرم که اثر نماند یارب ها را
درمان نکنی به پرسشی تب ها را
روزی دو به وعده خوشم زنده بدار
کز بهر تو زنده داشتم شبها را
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵
تا کی بما نشینی بیگانه وار یا را
آخر تفقدی کن یاران آشنا را
جانم فدای آن دم کز بعد انتظاری
باز آید آشنائی بنوازد آشنا را
دستم تو گیر یارب کز رنج خار وادی
محمل‌نشین چه داند حال برهنه پا را
نبود ترا حذر چند از آه دردمندان
اندیشه کن که باشد گه‌گه اثر دعا را
چشم ترحم از یار دارم ولی چه سازم
خوبان نمی‌نوازند عشاق بی‌نوا را
روزی که شد دل ما روشن ز صیقل عشق
آئینه بود در زنگ جام جهان‌نما را
منعم ز بیقراری بی‌او مکن که هرچند
کردم طلب نجستم صبر گریز پا را
بیگانه‌ام ز خود ساخت بوی تو تا چه باشد
حال کسی که بیند دیدار آشنا را
زر می‌شود بکف خاک ز اکسیر بی‌نیازی
گو از جهان بکش دست جویای کیمیا را
مشتاق اگر ز بزمش دورم عجب نباشد
دربارگاه سلطان کی ره بود گدا را
مشتاق اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۲۳
ای واقف از آرامش و گشت همه کس
وی از طلبت ز خود گذشت همه کس
بازم گردان بسوی خویش از ره لطف
ای آنکه به تست باز گشت همه کس
الهامی کرمانشاهی : گزیدهٔ منظومهٔ «بستان ماتم»
شمارهٔ ۱
به نام آنکه جان را داد مسکن
چو یوسف اندرون محبس تن
به نام آنکه دلها کرد نخجیر
ز عشق افکندشان بر پای زنجیر
جهانبان کارفرمای یگانه
گناه آمرز مردم بی بهانه
جنون بخش دل شوریده حالان
خرد بخشنده ی نازک خیالان
زبان داننده ی هر بی زبانی
سخن سازنده ی هر نکته دانی
پناه از کین دهر آوارگان را
به رحمت چاره گر بیچارگان را
ضمایر را به علم غیب دانا
خلایق را خداوند توانا
انیس خاطر خلوت گزینان
چراغ افروز بزم شب نشینان
غریبان را به کنج غم پرستار
طبیب دردمندان دل افگار
گرفتاران زندانخانه ی غم
به یادش در شکنج بند خرّم
فرح بخش دل اندوهناکان
فروغ افزای روشن جان پاکان
نمک پاش جراحتهای کاری
قرار هر دلی در بی قراری
شکرریز مذاق تلخکامان
سحرگاه امید تیره شامان
جز او بیچارگان را دادرس نیست
جز او کس در بلا فریادرس نیست
به ظاهر خانه ی او کعبه ی گل
به باطن منزلش در خانه ی دل
ز چشم سَر جمالش گر نهان است
به چشم سِر گرش بینی عیان است
ز دلهای شکسته تختگاهش
شهیدان بلا یکسر سپاهش
مبرّا ذاتش از هر عیب و نقصان
به یادش هر دلی در سینه رقصان
چنین یکتا خدایی را ستایش
همی گویم همی جویم نیایش
کنون زان به که بهر عرض حاجات
به درگاهش کنم ساز مناجات
خداوندا مرا بخشا زبانی
پی پوزش در آن شیرین بیانی
مرا جا در صف اهل وفا ده
دلی پر نور جانی باصفا ده
ز دام هر من و مایی رها کن
ز خود بیگانه با خویش آشنا کن
تو خود دانی ز فرط تیره بختی
ندیدم در جهان جز رنج و سختی
نکردم ای خداوند یگانه
ثوابی جز گناه اندر زمانه
بدی زشتی همیشه پیشه ی من
خیال ناصواب اندیشه ی من
اگرچه رو سیاه و شرمسارم
امید از رحمتت بسیار دارم
به رحمت گر نبخشایی گناهم
فسوسا بر من و روی سیاهم
چرا رخ را به نومیدی خراشم
من از ابلیس مجرم تر نباشم
اگر چند او سزای نقمت توست
هنوزش چشم سوی رحمت توست
تو با من آن کن ای رحمان غفّار
که از بخشایشت باشد سزاوار
مرا در فقر گنج سلطنت ده
به تن زیب از لباس مسکنت ده
درین گیتی به خویشم ساز محتاج
در آن گیتی بده ز آمرزشم تاج
مرا محکم به خود فرما توکل
ز غیرم کن رها دست توسل
جدا از هر درم پیوند گردان
به باب خویش حاجتمند گردان
مرا مگذار در دل جز خویش
تن آسایی ده از هر رنج و تشویش
تو حفظ از حیلت اهریمنم کن
چو خصم توست با وی دشمنم کن
مهل کاین خصم بر من چیره گردد
وز او تابنده روزم تیره گردد
بکن روشن جهان بینم به محشر
ز دیدار دلارای پیمبر
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۸
الهی نفرت از ما ده، بنوعی اهل دنیا را
که ره ندهد کسی در دل غبار کینه ما را
عطا کن مشرب افتادگی، پیش درشتانم
تو کز همواری افگندی بپای کوه صحرا را
نگردیدیم نرم از آسیای گردش گردون
به پای گردش چشمی بیفگن دانه ما را
در آن دم کاید از ذکر تو در شورش عجب نبود
زبان موج اگر افتد برون از کام، دریا را
مگر در وسعت آباد خیالت سر کند ورنه
نگنجد شور مجنون تو در آغوش صحرا را
شود شاید می فکر ترا مینا دل واعظ
بدست آتش شوقی بده این سنگ خارا را
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۰
یارب ز چرک مال جهان بخش نفرتم
ز آلایش تعلق آن ده طهارتم
از دست رفت پای، بده دست و پای سعی
تن گشت همچو سرمه، بده چشم عبرتم
گرد گناه، از گهرم برده آب و رنگ
اشک ندامتم ده و، رنگ خجالتم
دستار عقل کهنه شد و، دلق تن کثیف
بستان مرا، که سخت گرفته است نکبتم
ز آب حیات بندگی جانفزای تست
باشد اگر ز زندگی خویش لذتم
تا روشنم شود که همه غیرتست هیچ
بگشای دیده، یاری از این خواب غفلتم
سر تا بپاست نسخه اطوار من غلط
یارب بده به خامه توفیق صحتم
دادی چو ملک فقر، هم ارزانیم بدار
ترسم که حرص شوم زند پا بدولتم
لب تشنه تر، ز مزرع امید واعظم
از چشمه سار لطف، بده آب رحمتم
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۹
یا رب از خواب گران غفلتم بیدار کن
با هوای کوی خود زین مستیم هشیار کن
دور کن نیش هوسهای جهان را از دلم
غنچه ام را در هوای خود گل بی خار کن
تا ز خون فاسد اندیشه ها گردم سبک
از نگاه اعتبارم، نشتری در کار کن
خاطرم را از غم دنیا بده پای گریز
زاریم را از هوسهای جهان بیزار کن
تیره شد دل از خیال خط سبز گلرخان
چهره آیینه ام را، پاک ازین زنگار کن
تا درو سوزد خس و خاشاک هر اندیشه یی
آتش سوز دلم را، دامنی در کار کن
از سموم بی غمی، واعظ بسی پژمرده است
از هوای خود، گلش را شبنمی در کار کن