عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
سعدی : مثنویات
شمارهٔ ۳۸
کتاب از دست دادن سست راییست
که اغلب خوی مردم بیوفاییست
گرو بستان نه پایندان و سوگند
که پایندان نباشد همچو پابند
سعدی : مثنویات
شمارهٔ ۳۹
الا تا ننگری در روی نیکو
که آن جسمست و جانش خوی نیکو
اگر شخص آدمی بودمی به دیدار
همین ترکیب دارد نقش دیوار
سعدی : مثنویات
شمارهٔ ۴۰
جوان سخت رو در راه باید
که با پیران بی‌قوت بپاید
چه نیکو گفت در پای شتر مور
که ای فربه مکن بر لاغران زور
سعدی : مثنویات
شمارهٔ ۴۱ - حکایت
الا گر بختمند و هوشیاری
به قول هوشمندان گوش داری
شنیدم کاسب سلطانی خطا کرد
بپیوست از زمین بر آسمان گرد
شه مسکین از اسب افتاد مدهوش
چو پیلش سر نمی‌گردید در دوش
خردمندان نظر بسیار کردند
ز درمانش به عجز اقرار کردند
حکیمی باز پیچانید رویش
مفاصل نرم کرد از هر دو سویش
دگر روز آمدش پویان به درگاه
به بوی آنکه تمکینش کند شاه
شنیدم کان مخالف طبع بدخوی
به بی‌شکری بگردانید ازو روی
حکیم از بخت بیسامان برآشفت
برون از بارگه می‌رفت و می‌گفت
سرش برتافتم تا عافیت یافت
سر از من عاقبت بدبخت برتافت
چو از چاهش برآوردی و نشناخت
دگر واجب کند در چاهش انداخت
غلامش را گیاهی داد و فرمود
که امشب در شبستانش کنی دود
وز آنجا کرد عزم رخت بستن
که حکمت نیست بی‌حرمت نشستن
شهنشه بامداد از خواب برخاست
نه روی از چپ همی گشتش نه از راست
طلب کردند مرد کاردان را
کجا بینی دگر برق جهان را؟
پریشان از جفا می‌گفت هر دم
که بد کردم که نیکویی نکردم
چو به بودی طبیب از خود میازار
که بیماری توان بودن دگر بار
چو باران رفت بارانی میفکن
چو میوه سیر خوردی شاخ مشکن
چو خرمن برگرفتی گاو مفروش
که دون همت کند منت فراموش
منه بر روشنایی دل به یک بار
چراغ از بهر تاریکی نگه دار
نشاید کآدمی چون کرهٔ خر
چو سیر آمد نگردد گرد مادر
وفاداری کن و نعمت شناسی
که بد فرجامی آرد نا سپاسی
جزای مردمی جز مردمی نیست
هر آنکو حق نداند آدمی نیست
وگر دانی که بدخویی کند یار
تو خوی خوب خویش از دست مگذار
الا تا بر مزاج و طبع عامی
نگویی ترک خیر و نیکنامی
من این رمز و مثال از خود نگفتم
دری پیش من آوردند سفتم
ز خردی تا بدین غایت که هستم
حدیث دیگری بر خود نبستم
حکیمی این حکایت بر زبان راند
دریغ آمد مرا مهمل فرو ماند
به نظم آوردمش تا دیر ماند
خردمند آفرین بر وی بخواند
الا ای نیکرای نیک تدبیر
جوانمرد و جوان طبع و جهانگیر
شنیدم قصه‌های دلفروزت
مبارک باد سال و ماه روزت
ندانستند قدر فضل و رایت
وگرنه سر نهادندی به پایت
تو نیکویی کن و در دجله انداز
که ایزد در بیابانت دهد باز
که پیش از ما چو تو بسیار بودند
که نیک‌اندیش و بدکردار بودند
بدی کردند و نیکی با تن خویش
تو نیکوکار باش و بد میندیش
شنیدم هر چه در شیراز گویند
به هفت اقلیم عالم باز گویند
که سعدی هر چه گوید پند باشد
حریص پند دولتمند باشد
خدایت ناصر و دولت معین باد
دعای نیک خواهانت قرین باد
مراد و کام و بختت همنشین باد
تو را و هر که گوید همچنین باد
سعدی : مثنویات
شمارهٔ ۴۴
بکوش امروز تا گندم بپاشی
که فردا بر جوی قادر نباشی
تو خود بفرست برگ رفتن از پیش
که خویشان را نباشد جز غم خویش
سعدی : مثنویات
شمارهٔ ۴۶
به یک سال در جادویی ارمنی
میان دو شخص افکند دشمنی
سخن چین بدبخت در یکنفس
خلاف افکند در میان دو کس
مولوی : مستدرکات
تکه ۲
قصابی سوی گولی گوشت انداخت
چو دیدش زفت گوشت گاو پنداشت
یکی ران دگر سوی وی افکند
بگفتا گاو مرده‌ست این زهی گند
خدا بخشید آنچ اسباب کامست
تو گفتی چیست این؟ خود داد عامست
کنون شد عام کان با تو بپیوست
نجس شد چونک در کردی درو دست
نسازد گول را بخل و سخاوت
که گردد هر دوش مایهٔ عداوت
گریز از گول اندر سور و ماتم
چو عیسی ای پدر والله اعلم
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۳ - موعظه در رفع امل
نزد طبیب عقل مبارک قدم شدم
حال مزاج خویش بگفتم کماجرا
دل را چو از عفونت اخلاط آرزو
محموم دید و سرعت نبضم بر آن گوا
گفتا بدن ز فضلهٔ آمال ممتلی است
س المزاج حرص اثر کرده در قوا
بی‌شک بود مولد تب لرزهٔ نیاز
نامنهضم غذای امل بر سر غذا
ای دل به عون مسهل سقمونیای صبر
وقتست اگر به تنقیه کوشی ز امتلا
مقصود از این میانه اگر حقنهٔ دلست
اول قدم ز اکل فضولست احتما
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۶ - در موعظه
هرکه سعی بد کند در حق خلق
همچو سعی خویش بد بیند جزا
همچنین فرمود ایزد در نبی
لیس للانسان الا ما سعی
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۱۱ - عزل خواجه شهاب را خواهد
ای صدر نایبی به ولایت فرست زود
معزول کن شهابک منحوس دزد را
زرهای بی‌شمار به افسوس می‌برد
آخر شمار او بکن از بهر مزد را
تا دیگران دلیر نگردند همچو او
فرمان من ببر بکش این زن به مزد را
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۱۴ - در مذمت فرمان‌برداری از زن
کرا عقل باشد زبر دست شهوت
چرا زیردستی کند هیچ زن را
عیال زن خویش باشد هرآنکس
که فرمان بر زن کند خویشتن را
ولیکن کسی را که زن شوی باشد
کجا درگذارد به گوش این سخن را
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۱۶ - در هزل گوید
گفت با خواجه یکی روز ازین خوش مردی
خنک آنکس که زن خوب بمیرد او را
گفت ای خواجه زن خوب تو داری امروز
گفت خوبست اگر مرگ پذیرد او را
زن چرا شاید آن را که بری بر سر چاه
در چه اندازی و کس به که نگیرد او را
مارگیری را ماری ز سر سله بجست
گفت هل تا برود هرکه بگیرد او را
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۱۷ - در مدح ملک‌الوزرا بدرالدین طوطی بک‌بن مسعودبن علی
طوطی ای آنکه ز انصاف تو هر نیم‌شبی
بلبل شکر به عیوق کشد زمزمه را
ای شبان رمه آنکه تویی سایهٔ او
نیک تیمار خور ای نیک‌شبان این رمه را
گرگ را دمدمهٔ فتنه همی گوید خیز
به غنیمت شمر این تیره‌شب و این دمه را
تن در آن خدعه مده زانکه یکی زن رمه نیست
کش توان کآبش فدا ساختن این دمدمه را
همه با داغ خدایند چه خرد و چه بزرگ
نیک هشدار که تا حشر ضمانی همه را
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۲۸ - در شکر و قناعت گوید
درین دو روزه توقف که بو که خود نبود
درین مقام فسوس و درین سرای فریب
چرا قبول کنم از کس آنکه عاقبتش
ز خلق سرزنشم باشد از خدای عتیب
مرا خدای تعالی ز آسیای فراز
که عقل حاصل آنرا نیاورد به حسیب
چو می‌دهد همه چیزی به قدر حاجت من
چنان که بی‌خبر سیب ماه رنگ به سیب
ز بهر حفظ حیات آنچه بایدم ز کفاف
ز بهر کسب کمال آنچه بایدم ز کتیب
هزار سال اگر عمر من بود به مثل
مرا نیاز نیاید به آسیای نشیب
دو نعمتست مرا کان ملوک را نبود
به روز راحت شکر و به روز رنج شکیب
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۳۴ - در هجو صفی محمد تاریخی
صفی محمد تاریخی از خدای بترس
به خانه باش و میا تا گهی که خوانندت
فصیح و گنگ به تعریض چند گویندت
جوان و پیر به تصریح چند رانندت
گمان بری که ظریفی ولی نمی‌دانی
که پیش مردمک دیده می‌نشانندت
هزار ... خر اندر ... زن آن قوم
که تا فجی بنمیری ظریف دانندت
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۳۸ - در مدح موئتمن سرخسی
رتبت و تمیکن صدر موئتمن
همچو قدر و همتش بی‌منتهاست
آفتابش در سخاوت مقتدیست
واسمان را در کفایت مقتداست
طبع شد بیگانه با آز و نیاز
تا کفش با جود و بخشش آشناست
دست او را خواستم گفتن سخیست
باز گفتم نه غلط کردم سخاست
ای جوادی کز پی مدح و ثنات
بر من از مدح و ثنا مدح و ثناست
عالمی از کبریایی سر به سر
گرچه عالم سر به سر کبر و ریاست
زحمتی آورده‌ام بار دگر
گرچه روز و شب دلت در یاد ماست
کار شاعر زحمت آوردن بود
وانکه رحمت آورد کار شماست
هست مستغنی ز شرح از بهر آنک
شرح کردن زانچه می‌دانی خطاست
بادت اندر دولت باقی بقا
تا بقا از ایزد باقی بقاست
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۳۹ - در محمدت صاحب ناصرالدین
قدر می‌خواست تا کار دو عالم
به یکبار از پی سلطان کند راست
چو او اندیشهٔ برخاستن کرد
قضا گفتا تو بنشین خواجه برخاست
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۴۴ - در هجا گوید
رای مجدالملک در ترتیب ملک
ژاژ چون تذکیر قاضی ناصحست
یارب اندر ناکسی چون کیست او
باش دانستم چو تاج صالحست
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۴۵ - در مدح مجدالدین ابوالحسن عمرانی و شکر نعمت او
از خواص سخای مجد کرم
که همه دین و دانش و دادست
آنکه گردون در انتظام امور
تا که شاگرد اوست استادست
آنکه تا بنده می‌خرد جودش
در جهان سرو و سوسن آزادست
آنکه با اشتمال انصافش
ایمنی را کمینه بنیادست
سال و ماه از تواتر کرمش
کان و دریا ازو به فریادست
معجزی بین که غور اشکالش
نه به پای توهم افتادست
گوییا لا اله الا الله
از خواص پیمبری زادست
واندرین روزها مگر کرمش
حاجتم را زبان همی دادست
که ندانی خبر همی داری
که ز بختت چه کار بگشادست
غایت مهر خواجه بردادن
مهر زر از پی تو بنهادست
طلبم چون نکرد آن تعجیل
که در اخلاق آدمی زادست
رغبت همتش که رتبت او
از ورای خراب و آبادست
خواجه‌ای را که خازن او اوست
معطی کافتاب ازو رادست
کیست آن کس عطارد فلکی
که بدو جان آسمان شادست
دوش وقت سحر بدان معنی
که مرا زانچه گفته‌ام یادست
نابیوسان ز بخت و طالع من
به تقاضای آن فرستادست
آفرین باد بر چنین معطی
کافرینش به نزد او بادست
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۴۷ - در طلب جو این قطعه فرموده
ای بزرگی که دین یزدان را
لقبت صد کمال نو دادست
دان که من بنده را خداوندی
میوه و گوشتی فرستادست
میوه در ناضج اوفتاد و کسی
اندر این فصل میوه ننهادست
گوشتی ماند و من درین ماندم
زانکه رعنا و محتشم زادست
لبش آهنگ کاه می‌نکند
چه عجب نه لبش ز بیجادست
گفتم ای گوسفند کاه بخور
کز علفها همینت آمادست
گفت جو، گفتمش ندارم، گفت
در کدیه خدای بگشادست
گفتمش آخر از که خواهم جو
اینت محنت که با تو افتادست
گفت خواه از کمال دین مسعود
که ولی نعمتی بس آزادست
منعما مکرما درین کلمات
کین زبان بسته‌ام زبان دادست
به کرم ایستادگی فرمای
کز شره بر دو پای استادست