عبارات مورد جستجو در ۵۸۳۶ گوهر پیدا شد:
قاسم انوار : انیس العارفین
بخش ۱۸ - الحکایة
بود در گیلان سپهبد زاده ای
نیک مردی،مقبلی،آزاده ای
مملکت را پاک کرد از شر و شین
با لقب نامش: جلال الدین حسین
پادشاهی بس ارادتمند بود
طالب درویش و دانشمند بود
صوفیان صاف دل را خاک راه
داشت اندر آستارا تخت گاه
بود جمعی بدگمان در ترس و بیم
از نهیب صدمت قهرش مقیم
هر یک ی در قصد خون شاه مست
تا کجا یابند بر بیچاره دست
فرصتیشان در گرفت از ناگهان
شاه غافل کشته شد بردستشان
داشت بسیاری امل شاه جوان
در امل غافل ز خصم بد گمان
خسرو مسکین امل با گور بود
وز مراد خویشتن مهجور مرد
خواست تا گیلان بگیرد سربسر
مرگ بگرفتش گریبان بی خبر
شه بدست دشمنان مقتول شد
وز مراد خویشتن معزول شد
بر میان جهد می بستی کمر
خسرو مظلوم مسکین تا مگر
واستاند لاهجان تا شاهجان
ناگهانی بستدند از شاه جان
ای گرفتار امل،تا چند ازین؟
خیزو براسب طلب بربند زین
ساز ده از زهد و تقوی برگ و ساز
حمله ای بر نفس خود بر،ترکتاز
واستان از دست نفس،ای نامدار
جمله دارالملک جان را مردوار
غافلی از کار و دشمن در کمین
حال شاه آستارا را ببین
در هوای خویشتن مستی،دریغ!
می زند بر گردنت اماره تیغ
نفس بد فرمان،که جانرا دشمنست
غافلی،هم باتو در پیراهنست
آخر،ای مسکین،سرگردان، چرا
دیورا بر خود کنی فرمانروا؟
گر برو غالب شوی مردانه ای
ور اسیرت سازد از مردان نه ای
بر دل و جان بار شدت تا به کی؟
دشمنت را قوت و قوت تا به کی؟
از عقاب نفس قوت واستان
تا نگردد چیره بر شهباز جان
قوتش اکلست و حرص و کبر و کین
با صفت هایی که گفتم پیش ازین
گر ز نفسست این صفات ناصواب
باز گیری،باز گردانی عتاب
چون شود از وی صفات بد جدا
مطمئنه گردد از فضل خدا
لایق جنات وصل آید یقین
قابل اسرار رب العالمین
متصف گردد باوصاف کمال
مستفیض ازفیض انوار جلال
چون میسر شدعبور از خاک و آب
می شود از حق خطاب مستطاب
نفس خود بشناس ومرد کار شو
در طلب سرگشته چون پرگار شو
خواب غفلت تا بکی؟ بیدار باش
یک زمان در جست و جوی یار باش
خیز و بر سر کن ز درد و غصه خاک
تاچرایی دور از آن محبوب پاک؟
از چنین محبوب هر کو دور مرد
کور زاد وکور بود و کور مرد
مایه شادی عالم درد اوست
سرخ روی جاودان رخ زرد اوست
درد او مفتاح ابواب دلست
هر که دارد داغ دردش مقبلست
درد عشقش قسمت نیک اخترست
مس جان را کیمیای اکبرست
درد او درمان مشتاقان بود
هرکرا این درد،مشتاق آن بود
دوری از دلدار در غفلت چرا؟
می کند از غفلتت غیرت مرا
حیدر شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱ - ترکیب بند - فی مدح ملک نصرة الدین یحیی سلطان شیراز خلد الله ملکه
چون شاه شرق ز رخسار برکشید نقاب
به تیغ، عرصه ی عالم گرفت از سر تاب
اگر چه در دل شب آفتاب پنهان بود
چنانکه بیضه ای از زر به زیر پر غراب
ز زیر برقع شب آفتاب رخ بنمود
چنانکه دلبر من برکشد ز چهره نقاب
چو رفت هندوی شب، ترک من ز بستر ناز
درآمد از هوس باده نیم مست از خواب
چه دید؟ مطرب و ساقی ز بهر بزم صبوح
فشانده پسته و شکر، نهاده باده ی ناب
فتاده عود در آتش ز ساز سوخته نی
نشسته چنگ به آیین، به ناز خفته رباب
از آب چشم صراحی و ناله ی دل رود
فتاده آتش می در نهاد جام شراب
گرفت کاسه و از باده کرد مستان را
بسان نرگس مخمور خویش مست و خراب
گذشته ناله ی مستان ز عرش از شادی
به دور صفدر گردون شکوه سدره ی جناب
یگانه نصرت دین پادشاه ملک عجم
ستوده سایه ی حق قهرمان تیغ و قلم
بگو که چیست که گردن کشی کند ز گهر
عدو نشان و ممالک ستان و دین پرور
شهاب سرعت و خورشید رای و مه پرتو
بلند رفعت و گردون توان و نیک اختر
به روز معرکه با گردن سران در خشم
به گاه عربده با پردلان زبان آور
زمانی از سر گردن کشان ربوده کلاه
گهی به سرزنش بدسگال بسته کمر
گهی ز هیبت او لرزه بر تن فغفور
گهی ز جنبش او فتنه بر سر قیصر
بلند همت و خورشید رای و مه پرتو
ستاره هیبت و روشن نهاد و تیز نظر
ز بیم می سپرد تن به خاک تیره عدو
در آن زمان که به دست فنا رباید سر
ز سرکشی به سر آید از آنکه دست قضا
چو کودکیش همی پرورد به خون جگر
ز دست شه چو برآرد سر از هوای مصاف
رود به قلب عدو تند و تیز چون آذر
بگویمت که چه؟ شمشیر پادشاه بود
که در زمانه روان است چون قضا و قدر
شهی که ملک سلیمان به زیر خاتم اوست
ز روی مرتبه بالای سدره عالم اوست
عروس مملکتت زیر دست فرمان باد
سعادت دو جهانت مقیم ایوان باد
هر آن کسی که کند با تو کژروی چون کمان
ز بیم سهم سنانت چون مار پیچان باد
بسان سوسن آزاده گر برآری تیغ
ز خون خصم تو روی زمین گلستان باد
اگر چه رستم دستان جهان به تیغ گرفت
مطیع گلشن رویت هزاردستان باد
از آنکه رحمت حق آمدی، ز ابر عطا
هزار رحمتت از کردگار بر جان باد
مهیمنا، صمدا! این جهان جود و هنر
همیشه بر سر خلق جهان نگهبان باد
مدام سرور و گردن فراز و قلب شکن
همیشه صفدر و صاحب قران و سلطان باد
بر آنکه رحم کند بر دل شکسته ی من
نگهبان وجودش رحیم و رحمان باد
حیدر شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲ - و له ایضا - مثنوی
چو خورشید رخشنده رخ برفروخت
دل آسمان را به آتش بسوخت
خرد گفت: رو پیش سلطان عهد
که بالای گردون کشیده ست مهد
که او گوهر بحر شاه ولی است
به گاه وفا و سخا چون علی است
بود شاهزاده، بود تاج بخش
به مردی فزون از خداوند رخش
بزرگ زمین است و شاه زمان
پدر بر پدر شاه و صاحب قران
دلیر و سرافراز و بخشنده اوست
به بخشندگی مهر رخشنده اوست
حسین حسن روی حیدر توان
به تدبیر پیر و به دولت جوان
سعادت ازو می شود آشکار
چو بویی که آید ز مشک تتار
چو شیران جنگی ببندد کمر
به مردی بگیرد جهان سر بسر
چو جدان خود پادشاهی کند
ز مه حکم تا گاو و ماهی کند
الهی ترا عمر بسیار باد
خدای جهانت نگهدار باد!‏
حیدر شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱ - فی البدیهه
عروس گل چو به طرف چمن درآمد باز
ز عشق بلبل شوریده برکشید آواز
به روی خرم گل بلبلان ادا کردند
میان باغ به نوروز نغمه های حجاز
نگار و باده ی لعلی گرت به دست آید
چو لاله فرش زمرد به پیش پای انداز
دلا! چو راز نهان آشکار خواهی کرد
خیال یار پری چهره ساز محرم راز
بمیر پیش مسافر چو بوسعید از ملک
بنه ز عشق چو محمود سر به پای ایاز
ز پا درآمدم از تاب مهر عالم سوز
ز دست رفته ام از دست یار دستان ساز
چو باز کرد شکار از برم کبوتر دل
چه باشد ار نفسی دربر من آید باز؟
چه شد که ملک دل عاشقان مشمر شد
مگر ز چشم تو برخاست فتنه در شیراز
ربوده ای دل صاحب دلان به حیله و مکر
فزوده ای هوس عاشقان به شیوه و ناز
دلم چو کعبه ی کوی تو دید، کرد طواف
تنم چو قبله ی روی تو دید، برد نماز
به مجمع تو بود عود و شمع در خور سوز
به مجلس تو بود رود و چنگ در خور ساز
به گرد کوی تو حیدر چو بگذرد، گوید
مگس به منزل سیمرغ می کند پرواز
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۴۷ - گرد آمدن اطفال به دور فخر کاینات ص
آن شنیدستی که شاهنشاه دین
پیشوای اولین و آخرین
سوی مسجد روزی از دولتسرای
می شدی تا فرض حق آرد بجای
اتفاقاً کودکی چند از عرب
در ره شه در نشاط و در طرب
خاک بازی می نمودند آن گروه
در ره آن پادشاه باشکوه
چونکه دیدند آن شه لولاک را
آن جهان جان و جان پاک را
جمله سوی او دویدند از طرب
جزوها را سوی کل باشد هرب
هر شراره بین گریزان تا اثیر
قطره ها بنگر به دریاها قطیر
چون نماند جسم و جان را ارتباط
وارهند از امتزاج و اختلاط
جان علوی پر زند تا لامکان
جسم خاکی جا کند تا خاکدان
جان گریزد سوی علیین پاک
تن گراید جانب آن تیره خاک
آنکه از نور است آمیزد به نور
در نگارستان اقلیم سرور
وین که از سجین و خاک تیره بود
رفت و اندر خاک ظلمانی غنود
خاصه آن کلی که هر کل جزو اوست
او بود مغز و دو عالم جمله پوست
مصطفی جانست و عالم جمله جسم
مصطفی معنی بود کونین اسم
کودکان چون زاده ی ایمان بدند
جانب آن قلزم ایمان شدند
چون به ایمان نطفه شان شد مستقر
حرف ایمان بود ایشان را پدر
پس در آن ره چون پدر را یافتند
بی محابا سوی او بشتافتند
دست در جیب و گریبانش زدند
پنجه اندر طرف دامانش زدند
آن یکی بگرفته دامانش بکف
وان دگر بر دامن او با شعف
آن دگر بر کتف او می جست چست
وان دگر بر دامن او راه جست
کای تورا بختی گردون زیر بار
نه سپهرت ناقه ها اندر قطار
یا رجاء الخلق فی نیل الامل
کن لنافی یومنا هذا جمل
یا غیاث الخلق یا کهف الامم
اشتر ما کودکان شو از کرم
اشتر ما شو ولی رهوار باش
قد دوته فرما و اشتروا باش
چونکه می دیدند اطفال عرب
کان شه عالم نبی منتخب
جای می دادی به کتفش گاه گاه
آن دو نور دیده را بی اشتباه
می نشانیدی به آن کتف گزین
آن دو شمع محفل اهل یقین
آن دو یکتا گوهر بحر وجود
آن دو تابان اختر برج شهود
دو سبق خوان دبستان الست
آن دو از پستان ایمان شیرمست
آن جوانان جنان را افتخار
عرض خلاق جهان را گوشوار
قرتا عین رسول المؤتمن
بضعة الزهرا حسین والحسن
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۵۱ - تتمه حدیث روز عید و حضرات حسنین
الغرض گفتند آن شهزادگان
با شه بطحا نبی انس و جان
موسم عید است و اطفال عرب
جملگی اندر نشاط و در طرب
کودکان بنگر به اشترها سوار
در قفای هم قطار اندر قطار
در تفرج گه به بستان گه به باغ
در تماشا گه به صحرا گه به راغ
آخر ای شه ما هم از طفلان یکیم
ناقه ی ما کو نه ما هم کودکیم
گفتشان ای زینت آغوش من
ناقه تان گر نیست اینک دوش من
دوش من بادا نشیمن گاهتان
سوخت جان من ز تف آهتان
هم حسن بستش به دوش و هم حسین
گشت طالع ز آسمانی نیرین
مهر و مه گفتم زبانم لال باد
زین سخنها لال زین اقوال باد
چیست و مهر و مه دو قرص خوانشان
جان من بادا فدای جانشان
باز گفتند ای امین کردگار
ای طفیلی از وجودت روزگار
هرکجا اطفال و هرجا کود کند
ناقه شان در پویه اند و در تکند
ای دریغا ناقه مان را پویه نیست
بی سبب مان این دریغ و مویه نیست
گام زن شد آن رسول نیک پی
ناقه آسا راه می فرمود طی
بار دیگر آن دو شمع جمع خاص
یافته از جمع خاصان اختصاص
پیش پیغمبر فغان برداشتند
مهر از درج دهان برداشتند
کای ضیاء بخشای چشم آفتاب
آفتاب از تاب رخسارت بتاب
ناقه این جوق طفلان عرب
گاه در وجدند و گاهی در طرب
ناقه ی ما از چه زینسان کاهل است
کار ما و ناقه ی ما مشکل است
سید عالم خداوند جهان
شد به این آیین که می دانی روان
ناله تا اختر کشانیدند باز
ژاله از عنبر فشانیدند باز
کی امیر پاکزاد پاکدین
پاسبان درگهت روح الامین
ای ز تو مسعود اقبال عرب
ناقه شان پیوسته اطفال عرب
در عنانند و عنان در دستشان
وان عنان همواره در کف هستشان
شاه عالم بند از گیسو فکند
زان سپس در حقه ی لولو فکند
گاو عنبر را متاع از یاد رفت
آهوی مشک از پی صیاد رفت
دو گلستان از دو سنبل زیب دید
تا قیامت مغز گردون طیب دید
باز گفتند ای نیای مهربان
ای به حکمت کشتی گردون روان
کودکان را ناقه ها بین در نفیر
بانگشان بر رفته تا چرخ اثیر
ناقه ی ما را فرو بسته است نای
نی نوای نای و نی بانگ درای
آن گروه عاصیان را عذر خواه
آن گناه مجرمان را هم پناه
در ز درج در رحمت باز کرد
نغمه العفو را آغاز کرد
چند نوبت آن خداوند عرب
عفو جرم امت آوردی به لب
بال زن شد تا برش روح الامین
کای غرض از امتزاج ماء وطین
خواست از هفتم زمین تا نه فلک
شور از ارواح و غوغا از ملک
شورشی در لامکان انداختی
کار امت را ز عفوت ساختی
بار دیگر عفو ار آری به لب
گر بسوزد کافری دارم عجب
با چنین ذکری خداوند کریم
گر گذارد مشرکی را در جحیم
سوی تو من پیک شاهی نیستم
منهی وحی الهی نیستم
موجی از دریای عفو انگیختی
آبروی هفت دوزخ ریختی
لب فرو بند ای لبت گوهرفشان
وی ز رویت آیه رحمت نشان
تا نگردد نسخ آیات جلال
تا بماند عدل شاهی را مجال
تا نیفتد لطف تکلیف از نظام
تا شریعت را نیفتد انفصام
روی احمد بود مرآت جمال
مظهر لطف و جمال ذوالجلال
در مقام جمع اگر چه داشت جای
لطف و رحمت را ولی بد رونمای
جامعیت بود اگرچه خوی او
آیه رحمت ولیکن روی او
پرده از آن رو اگر برداشتی
وانمودی آنچه در برداشتی
نور او بر نیک و بر بد تافتی
زشت و زیبا را همه دریافتی
گر شدی توفانی آن بحر نجات
غرق گشتی هم حرم هم سومنات
گر شود آن یم رحمت موج زن
موج او هم روم گیرد هم ختن
چون گشاید آن نهنگ عفو کام
لقمه ای باشد دو گونش ناتمام
چون به بارش آید آن ابر کرم
هم ببارد بر عرب هم بر عجم
تر کند هم روس و هم بلغار را
پرورد هم گلبن و هم خار را
سر زند آری چو خورشید از افق
افکند بر زشت و بر زیبا تتق
چون برآید آفتاب از کوهسار
هم چمن روشن کند هم شوره زار
چون بجنبش آید آن بحر کرم
انبساطش میفزاید دمبدم
گر نه بستی ره بر آن کوه جلال
گر ندادی ز امتزاجش اعتدال
پهن گشتی ز ایروان تا قیروان
غرقه ور کردی کران را تا کران
هفت دوزخ را زتاب انداختی
آشنای هشت خلدش ساختی
زین سبب بودش حبیب الله لقب
رحمة للعالمین را شد سبب
بلکه جمله نامهای آن جناب
خوردی از عین الحیوة حسن آب
همچنانکه نام آن شیر خدا
مظهر جاه و جلال کبریا
جمله را بود از جلال ذوالجلال
اشتقاق و انفصام و انفصال
گرچه از هرجا دلی آگاه داشت
مظهریت از جلال شاه داشت
زین سبب چون شیر یزدان شد قرین
روز خیبر با رئیس کافرین
مرحب آن کهسار نخوت را پلنگ
قلزم کفر شقاوت را نهنگ
از گزاف و لاف آن بیهوده گوی
ناسزاها گفتن آن دیوخوی
پای حلم آن غضنفر شد زجای
زاستین آمد برون دست خدای
صرصر قهرش وزیدن درگرفت
از سما را تا سمک صرصر گرفت
بحر قهاریش توفان خیز شد
ساغر خود داریش لبریز شد
از نیام آورد بیرون ذوالفقار
بر رکاب باد پیما شد سوار
لؤلؤ تر با عقیق انباز کرد
چین بر ابرو بست و بازو باز کرد
از نهیبش آسمان دزدید ناف
آشیان عنقا بکند از کوه قاف
آسمان بر آسمان از بس تپید
خون ملک را از بن ناخن چکید
بر کتف افکند عزبیل آستین
ساخت اسرافیل دم با دم قرین
چار زن بهر عزای هفت شوی
مویه سر کردند و بگشادند موی
آن زمان از جانب رب جلیل
امر نافذ شد بسوی جبرئیل
هان و هان بشتاب ای پیک گزین
از فراز عرش تا سطح زمین
زودتر دریاب آب و خاک را
هم عناصر را و هم افلاک را
بازوی خیبر گشایش را بگیر
پنجه قدرت نمایش را بگیر
ورنه برمی آرد آن شیر ژیان
کاف و نون را تیره دود از دودمان
گر نجنبیدی یم رحمت ز جای
شاهد رحمت نگشتی رو نمای
می شدی اقلیم هستی پایمال
از عبور لشکر قهر و جلال
آری آری لازم آمد در نظام
در نظام اکمل ابداع تمام
از وجود قهر و لطف نوش و نیش
هم دل آسوده و هم جان ریش
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۹۶ - حکایت عبدالمطلب با ابرهه که قصد خراب کردن کعبه کرد
ابرهه آن صاحب پیل سفید
آنکه لشکر جانب کعبه کشید
تا بکوبد زیر پای نره پیل
آن همایون خانه ی رب جلیل
چون به ملک آن دیار آمد فرود
کرد غارت آنچه در آن مرز بود
از حمیر و از خیول و از بغال
گوسفند و گاو جامیش و جمال
شد ز بیم آن سپاه هولناک
اهل بطحا را همه دل چاک چاک
سید بطحا عبدالمطلب
چونکه دید اهل حرم را مضطرب
سوی آن لشکر روان شد با شتاب
باشکوه چرخ و نور آفتاب
نور احمد از جبینش آشکار
ظاهر از او فر آن والاتبار
گنبد افلاک تا ظلمات خاک
شد از آن نور مقدس تابناک
بلکه روشن گشته زان نور اجل
روز ابداع و سحرگاه ازل
پس ببین با مشرق آن آفتاب
خور چه باشد از ضیاء آب و تاب
مشرقی کان نور را مظهر بود
وز مه و خورشید انورتر بود
آن سحر کابستن آن نور بود
صبح عیدش چون شب دیجور بود
چون قدم بنهاد آن میز زمن
بر بساط بیکران پیل تن
لب گشود اندر ثناء آفرین
کاسمانش آفرین خواند و زمین
آب حیوانش روان شد از دهان
از زبانش معجز احمد عیان
پیل بان را پای دل از جای شد
پیش او با صد ادب برپای شد
پس نشاندش بر بساط خویشتن
در میان آورد با وی هرسخن
مهر او جا کرد اندر سینه اش
یافت تسکین ز التهاب کینه اش
گفت با خود آنچه خواهد آن بزرگ
در پذیرم گرچه بس باشد سترگ
پیشم آرد گر شفاعت از حرم
سر نپیچم وز خرابش بگذرم
گفت با او کانچه می خواهی بگو
هرچه مقصودت بود از من بجو
آنچه باشد مطلبت از من رواست
در بر من دردهایت را دواست
گفت عبدالمطلب با پیل ران
کی تورا پیل فلک در زیر ران
ناقه ها رفته ز من صدتا دویست
حاجت من غیر رد ناقه نیست
زین تمنا شاه آمد در شگفت
وز شگفت انگشت بر دندان گرفت
یارب یا سیمای بالادست چیست
این جبینش طبع و فطرت پست چیست
جبهه اش بر ماه طعنه می زند
فطرتش گرد مگسها می تند
صورت از شهباز بالادست تر
همتی از عنکبوتی پست تر
داند او مقصود من در این سفر
آنکه سازم کعبه را زیر و زبر
خانه ی معبود را ویران کنم
کنگرش با خاک ره یکسان کنم
دودمان او شرف زین خانه دید
خدمت این خانه او را برگزید
چون سزاوار سرای شاه شد
مهر و ماهش چاکر درگاه شد
چونکه شد این آستان را پاسبان
پاسبانش شد ملک در آستان
گر تورا ره در حضور شاه نیست
هیچت اندر حضرت شه راه نیست
ملتزم شو خدمت درگاه را
پاسبان شو آستان شاه را
گر تورا در آستان هم بار نیست
رتبه ی خدمت در آن دربار نیست
منزلش را بوسه ی دیوار ده
خانه اش را سر به خاک راه نه
یا بجو خاکی که آن شه را گذار
گه بر آن افتد بر آنجا ره گذار
بوسه زن آن را به یاد پادشاه
واکتحل عینیک عبد فی هواه
در گذرگاهش پیاپی ای پسر
بین کجا افکنده شه روزی نظر
یک نظر افکنده بر آنجا ز دور
وز نگاهی همچو طورش داده نور
رو در آنجا چاکری کن اختیار
پس بکن بر جمله شاهان افتخار
ای شه خوبان و ای سلطان جان
ای امیر ملک دل جان جهان
در حریم حضرتم گر بار نیست
گر مرا هم رخصت دیدار نیست
بینم آنان را که همراز تو اند
محرم خلوتگه راز تو اند
روی تو بینند هر شام و سحر
از دو چشم جان خود نزچشم تر
دیدنم گر روی تو مقدور نیست
دیده ی من لایق آن نور نیست
روی آن بینم که بیند روی تو
سوی آن پویم که پوید سوی تو
هرچه باشد از تو بر آن عاشقم
عاشقی در دعوی خود صادقم
زشت و زیبا از تو چون پیداستی
جمله عالم پیش من زیباستی
عاشقم بر زشت و بر زیبا تمام
زنگیت را من یکی زنگی غلام
من سگ کوی سگان کوی تو
خار هر گل کز وی آید بوی تو
گفت با خود الغرض آن پیل بان
کی روا باشد چنین کس پاسبان
هیچ از این خانه با من دم نزد
یک سخن در حق این طارم نزد
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۹۷ - تتمه حکایت عبدالمطلب با ابرهه
هیچش از این خانه غم در دل نبود
ورنه حرفی هم از آن مشکل نبود
دل پریشان از برای ناقه داشت
برخلاص ناقه اش همت گماشت
یکدو اشتر در بر او اعتبار
بود افزون از سرای کردگار
اشتورانش گفت تا واپس دهند
بلکه واپس اشتر هرکس دهند
یافت عبدالمطلب آن هوشمند
کز وی این خواهش نیفتادش پسند
یا که خود این ماجرا اظهار کرد
بروی از این ره بسی انکار کرد
هم نکوهش کرد هم پرخاش کرد
سرزنشها و ملامتهاش کرد
کز دو اشتر دل پریشان داشتی
لیک امر کعبه سهل انگاشتی
گفت عبدالمطلب آن مرد راد
کز رخ شه چشم بدبین دورباد
من خداوندم شترها را ولی
خانه را باشد خداوندی قوی
من شتر را خواجه ام ای ارجمند
خانه دارد خواجه ای بس زورمند
من شتر را مالکم ای نیکمرد
خانه دارد مالکی یکتا و فرد
خانه را باشد خدایی چیره دست
چیش دستش پست هر بالا و پست
خانه را باشد خداوندی جلیل
کمتر از موری برش صد نره پیل
پیل چبود بختیان آسمان
از نهیب قائدش منکر شمان
مور لنگی را دهد فرمان اگر
خورد سازد استخوان پیل نر
پشه از امرش صف آرایی کند
پژمری شاهی و دارایی کند
عنکبوتی را کند گه پرده دار
گاه موری را کند آموزگار
چونکه گردد او ضعیفان را پناه
مور شیرافکن شود پر مورشاه
من شتر را بایدم درخواست کرد
کار خانه خواهد او خود راست کرد
خانه ای را کو خداوندش خداست
کی سخن در حق آن از من سزاست
من کیم تا شاه را یاری کنم
خانه ی او را نگهداری کنم
دارد او بنیاد عالم پایدار
خانه ی ایجاد از او شد استوار
کی پسندد خانه ی خود را خراب
این میان ما و تو باشد حباب
غم مرا باید خورم بر اشتوران
او غم خود می خورد ای پیلران
از من افتاده است پاس اشتوران
او به پاس خانه ی خود بیگمان
این بگفت وز انجمن بیرون شتافت
اشتوران بگرفت روبر کوه تافت
کوه مشرف بر سپاه و بر حرم
تا ببیند کار پیل و خانه هم
روز دیگر پرده ی شب چون درید
تیغ بر کف خور ز خاور سر کشید
اشهب خور روی در میدان نهاد
پیل شب را لرزه بر تن اوفتاد
آنچنان بر خویش از دهشت تپید
کاختورانش پشه سان از تن پرید
بختی خور با زمام زرنگار
سر برون آورد زین نیلی حصار
پیل شب را رنگ از پیکر پرید
رو بگردانید و تا مغرب دوید
ابرهه چون قلزمی آمد بجوش
وان سپاهش همچو ابری در خروش
پیشرو پیل سفید کوه تن
در عقب لشکر چو بحری موج زن
رو به سوی کعبه آوردند زود
تا برآرند از بنایش گرد و دود
چون رسید آن پیل تا حد حرم
یکسر مویی نزد دیگر قدم
خانه ی حق چون نمایان شد زدور
پیل را گفتی هماندم گشت مور
چشم کنجر چون به خانه اوفتاد
خشک شد چون چوب خشک و ایستاد
هیبت آن خانه بستش دست و پای
وان نشد مقدور جنبیدن ز جای
دور باش کعبه در دادش نهیب
آن نهیب افکند در پایش کتیب
یک نهیبی آمدش کز اضطراب
هم ذهاب از یاد رفتش هم ایاب
ماند برجا خشک و تن لرزان چو بید
آبش از چشمان چو چشمه می چکید
گه زبهر سجده غلتیدی به خاک
گه کشیدی نعره های هولناک
تا به بستش دست قدرت پا و دست
نیرویش را نیروی قدرت شکست
پیلبانان آنچه بر وی می زدند
ناخجش بر تارک و پی می زدند
پیش نامد یکقدم از جای خویش
رفته گویا تا شکم اندر خلیش
مانده آری در خلیش کارشان
در جبینش نکبت و ادبارشان
گر ببندد پای تن زالای گل
پای دل را لیک بندد لای گل
ای برادر اهل دنیا زین سبب
عاجزند اندر ره سعی و طلب
چونکه هستند از هوای طبع خویش
رفته از پا تا بسر اندر خلیش
در خلیش ملت اوهام خود
در خلیش طبع نافرجام خود
در خلیش کار و بار این جهان
در خلیش آن علایق ای فلان
در خلیش خانه و فرزند و زن
در سرش بگذشته سیصد نی نژن
یکقدم یارای رفتنشان نماند
قوت دل نیروی تنشان نماند
در میان ره چو خر در لای گل
مانده ای در گل نشسته پای دل
گاهی از مقصد چه آمد یادشان
از ثریا بگذرد فریادشان
آه مشتاقانه گاهی برکشند
گه بسوی راه مقصد سرکشند
پایشان لیکن چو باشد در خلیش
در خلیش نفس و طبع و وهم خویش
پیش رفتن یکقدم مقدورشان
نیست ایوای از دل مهجورشان
بارشان سنگین و مرکبشان ضعیف
با ضعیفی مانده در لای کثیف
از پس و از پیش دزدان در فریش
همرهان چست و چابک رفته پیش
پیش رفته کاروان سالارها
کرده طی شبگیرها ایوارها
در کریوه مانده این بیچارگان
بارشان سنگین و مرکب ناتوان
در جهانند در خلیشی پای خویش
پای دیگرشان جهد اندر خلیش
بارشان خروارها خروارها
راهشان کهسارها کهسارها
ناقه هاشان لنگ و لوک و لوث و کور
جاده هاشان سنگلاخ و لوش و لور
دزدهاشان در کمین در راهها
راههایی چاهها در چاهها
منهم از آن رهروان هستم یکی
عاجزی بیدست و پایی هوشکی
قد خمیده پایها پر آبله
مانده چندین مرحله از قافله
ناقه ام افتاده از پا ای دریغ
بار من خروار خروار ای دریغ
بار نبود اینکه من انباشتم
کوه را بر دوش خود بگذاشتم
ای خدا فریاد از این البرز کوه
جانم از این کوه آمد در ستوه
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۱۱۵ - اتمام اذان مرحوم میرقدس سره و احرام بستن به نماز
آمد از بام و به گنبد پا نهاد
اندر آنجا رو به کعبه ایستاد
پشت بر بت روی بر بت آفرین
کرد و دست انداخت بر حبل المتین
چشمش اندر بتکده دل در حرم
اندرون پرنور بیرون از ظلم
گفت اقامت کرد نیت پس دو دست
برد بالا و به فرض احرام بست
چونکه گفت الله اکبر ناگهان
شد بلند آواز تکبیر از بتان
از بت و بتخانه و دیوار و در
از زمین و سقف و اشتیهای زر
بلکه از هر خشت و هر سنگ و رخام
هم ز فرش و زینت و زیور تمام
غلغل تکبیر چندان شد بلند
که زمین حیران شد و چرخ استمند
از پس تکبیر میر ارجمند
خویش را بیرون از آن گنبد فکند
پابرهنه چون برون از خانه جست
سقف و بنیادش همه درهم شکست
سقف و دیوارش همه شد سرنگون
پایه اش افتاد و بشکستش ستون
سنگ و خشت و آجرش شد ریز ریز
جا نماند از آن بناها هیچ چیز
شد غباری و غبارش باد برد
روزگار آن بتکده از یاد برد
بت پرستان را همه خرد و کلان
مانده انگشت تحیر بر دهان
جملگی را رفته از سر هنگ و هوش
پس بیکبار آمدند اندر خروش
کی دریغا عمرمان بر باد رفت
عمرمان نی بر طریق داد رفت
ای دریغا ما ز حق غافل شدیم
ما پرستار بت باطل شدیم
هرچه می خواهی بود باطل جز او
نشهد ان لاالله غیره
پس همه توحید گویان فوج فوج
رو بسوی میر کردند همچو موج
کای امیر پاک دین و پاک رای
ما بری از بت شدیم و بت ستای
ما گواهانیم بر توحید حق
توبه توبه ای امیر از ما سبق
پس سوی بتخانه ها برتاختند
جمله بتها را بخاک انداختند
آتشی هر گوشه ای افروختند
یا صمدگویان صنم را سوختند
هرکجا بتخانه ویران ساختند
طرح مسجد جای آن انداختند
همچو آن نصرانیان اندر هری
که شدند از دین نصرانی بری
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۲۳۳ - جواب دادن حضرت رسول صلی الله علیه و آله به جبرئیل ع
گفت پیغمبر به پیغام آورش
کاین حسین و این سر و این پیکرش
کاش بودی صد حسینم در جهان
کردمی قربان آن سلطان جان
گر حسین بن علی جان من است
جان دل خوش بهر سلطان من است
گفت جبریل ای شه دنیا و دین
ای امام خلق ای حق را امین
شرط این سودا بود اذن حسین
هم رضای آن شفیع خافقین
گفت باید با حسین این راز را
گفت هم انجام و هم آغاز را
پس طلب کرد آن شه گردون بساط
نور چشم خویش را با صد نشاط
گفت با او از کرامتهای دوست
وان نظرها و عنایتهای دوست
وان سر ببریده از او خواستن
وز سر جان بهر او برخاستن
خون خود را در ره او ریختن
خاک غم بر فرق عالم بیختن
جان شیرین در رهش درباختن
سوختن پروانه سان و ساختن
این بشارت چون شنید آن سبط پاک
رخ نهاد از بهر شکر حق به خاک
از پی تعظیم و تمجید و نیاز
هم رکوع آورد بهر حق نماز
پس شکفتش همچو گل آن رخ که ماه
سجده آوردی برش هر شامگاه
از نشاطش آن رخ گلگون شکفت
با تبسم یا حیا و شرم گفت
من که باشم تا مرا باشد سری
یا بود جانی مرا یا پیکری
جسم و جانم جمله در فرمان اوست
لایق او گر بود قربان اوست
گرنه جان از بهر او می دادمی
جان شیرین مژدگانی دادمی
لیک دارم از خدا من یک امید
گر برآرد نیست ز الطافش بعید
رخصتم بخشد که بهر عاصیان
در صف محشر گشایم من زبان
تا زبان عذرخواهی وا کنم
جرمشان با مغفرت سودا کنم
چون برافتد پرده ای از انجمن
در شفاعت برگشاید دست من
جان خود قربان امت می کنم
می دهم جان و شفاعت می کنم
وحی آمد سوی پیغمبر ز رب
ما بدادیم آنچه کرد از ما طلب
ما نخستین قطره خونش را بها
از شفاعت می دهیم ای ذوالبها
وعده ی قربانی اش را ذوالجلال
پس معین کرد روز و ماه و سال
کربلاشان شد منی عاشور عید
کس چنین عیدی به عالم کی شنید
عید جمعی را و جمعی را عزا
دیده کو تا با حقیقت آشنا
کو دلی اینجا بفهمد سوگ و سور
تا که را ماتم شد و کی را سرور
دوستان را تا قیامت ماتم است
سر به جیب درد و زانوی غم است
ای پی تسلیم و فرمان اله
برد آن شب در حساب سال و ماه
وعده اش را چون شد ایام وفا
بارها بستند سوی کربلا
ای مدینه جامه نیلی کن به بر
از غم افشان خاک و خاکستر بسر
ملا احمد نراقی : باب چهارم
فواید دنیوی عدالت
و اما فواید دنیویه عدالت از آن بیشتر که به دستیاری خامه، شرح آن توان داد و در دفتر و نامه بیان آن را توان نمود و چند فایده آن قلمزد خامه دو زبان می گردد.
اول آنکه به عقل و نقل و تجربه و عیان ظاهر و روشن است که این شیوه پسندیده مایه تحصیل دوستی نزدیک و دور، و باعث رسوخ محبت پادشاه و فرمانفر ما در دلهای سپاهی و رعیت است.
شهر و سپه را چو شوی نیکخواه
نیک تو خواهد همه شهر و سپاه
دوم آنکه به این صفت خجسته نام نیک پادشاه در اطراف و اکناف عالم مشهور، و تا صفحه قیامت به بلند نامی مذکور می گردد و هر لحظه دعای خیری عاید روح بزرگوارش می شود نمی بینی که زیاده از هزار سال است که انوشیروان عادل در بستر خاک خفته و زبان اهل عالم به نام نامیش مزین، و طناب عمر چندین هزار سلطان به تیغ اجل گسسته، هنوز آوازه زنجیر عدلش در گنبد گردون پیچیده است.
سوم آنکه شیوه عدالت و دادخواهی، باعث دوام و خلود سلطنت می گردد، چون دولت سرای پادشاهان را پاسبانی از این هشیارتر، و کاخ رفیع البنیان سلاطین را نگاهبانی از این بیدارتر نیست.
عدل باشد پاسبان نامها
نی به شب چوبک زنان بر بامها
جناب مستطاب امیرالمومنین علیه السلام می فرماید: «از ملوک و فرماندهان، هر کس که به عدل و داد عمل کند خدای دولت او را در حصار امن خود نگاهدارد و هر که جور و ستم نماید به زودی او را هلاک گرداند» و نیز کلمات آن حضرت است: «حسن السیاسه یستدیم الریاسه» یعنی «نگاهداری رعیت بر وجه نیکو کردن، باعث دوام ریاست، و بقای آن می گردد».
چو سلطان به فرمان داور بود
خدایش نگهبان و یاور بود
گزند کسانش نیاید پسند
که ترسد که در ملکش آید گزند
چهارم آنکه شیمه کریمه دادگری و صفت خجسته رعیت پروری سبب خوشی احوال روزگار، و باعث آبادی هر کشور و دیار است.
به قومی که نیکی پسندد خدای
دهد خسرو عادل نیکرای
چو خواهد که ویران کند عالمی
نهد ملک در پنجه ظالمی
حتی اینکه حسن نیت پادشاه را نیز در این معنی تأثیری عظیم، و دخلی تمام است.
چنان که کلام صدق نظام امیر المومنان علیه السلام بدان تصریح فرموده که «اذا تغیرت نیه السلطان تغیر الزمان» یعنی «چون نیت پادشاه، از نیکی منحرف گردد، احوال زمانه فاسد، و اوضاع روزگار تباه می گردد».
چو نیت نیک باشد پادشه را
گهر خیزد به جای گل گیه را
فراخیها و تنگیهای اطراف
ز عدل پادشاه خود زنند لاف
پنجم آنکه پادشاه کشوری که به عدالت مشهور گردد بسا باشد که پادشاهان سایر اقالیم را عرق حمیت به حرکت آمده ایشان نیز طریقه دادگستری و رعیت پروری پیشنهاد خود ساخته و او نیز در ثواب همه اینها شریک خواهد بود و باشد که سپاهی و رعایای سایر ممالک، به واسطه عدالت این پادشاه، بلاد خود را به کارکنان او سپارند، و به واسطه عدالت، مملکت وسیع گردد ششم آنکه پادشاهی که به عدالت موصوف، و به دادخواهی معروف گردید، او را در اطراف و اقطار عالم، شأن و شوکتی دیگر، و در نظرها عظم و وقعی بیشتر است.
حرمت او در دلها متمکن، و حشمت و بزرگی او در خاطرها رسوخ می کند و به این جهت، شاه ولایت پناه فرمودند: «تاج الملک عدله» یعنی «تاج پادشاه، که به آن سرافراز، و از عالمیان ممتاز است، عدالت اوست» و هم از آن جناب مروی است که «زین الملک العدل» یعنی «زینت پادشاهی عدالت است».
آری: شهریاران ذوالاقتدار، چه جامه در بر خواهند کرد که فاخرتر از جامه نیکنامی باشد؟ و کدام کمر بر میان خواهند بست که قیمتی تر از کمر سعی و اهتمام در تمشیت مهام کافه انام بود؟ پرتو کدام تاج و هاج به لمعان نور افسر عدل می تواند بود؟ و کدام سریر بلند با کاخ دلهای معمور فقیران برابری تواند کرد؟ کمیتی خوش خرام تر از خوش رفتاری با خلق خدا نتوان رسید و گوشی بلند آوازتر از بلند آوازگی فریادرسی دادخواهان نتوان شنید از مال دنیا چه به دست آید که بهتر از دلهای دردمندان باشد؟ و از اسباب بزرگی، چه جمع خواهد شد که عزیزتر از خاطر مستمندان بود؟ موکب شاهنشاهان را دور باشی چون راندن ظالمان از ساحت قرب خود نیست و درگاه خسروان را یساول و چوبداری چون راه ندادن جور پیشگان به حضرت خود، نی.
هفتم آنکه عدالت و رعیت پروری، باعث تحصیل دعای دوام دولت، و خلود سلطنت می گردد و همه رعایا و کافه برایا شب و روز به دعای او اشتغال می دارند و به این جهت از عمر و دولت برخوردار می گردد.
آری: آنچه از دعای رنگ زردان آید از شمشیر مردان نیاید و کاری که از آه فقیران برآید از نیزه دلیران نیاید.
دعای ضعیفان امیدوار
ز بازوی مردی به آید به کار
هر آن که استعانت به درویش برد
اگر بر فریدون زد از پیش برد
هشتم آنکه چون پادشاه، طریقه عدالت را پیشنهاد خود گردانید همه اصناف عالم فراغ بال به مکاسب و مقاصد خود اشتغال نمایند و بازار علم و عمل را رونقی تازه، و گلستان شریعت را طراوتی بی اندازه حاصل گردد و به این جهت صاحب شریعت، حفظ و حراست او را نماید همچنان که مکرر مشاهده می شود که هر فرمانروائی که سعی در حفظ ناموس شریعت نماید، و آثار دین و ملت را رواج دهد، دولت او دوام نماید بلکه روزگار دراز دولت در دودمان او بماند و اولاد و اعقاب او میوه درخت عدالت او را بچینند.
ملا احمد نراقی : باب چهارم
فصل - آثار و لوازم عدالت
چون شئامت ظلم و ستم، و فضیلت صفت خجسته عدالت معلوم شد، بدان که از برای صفت عدالت، آثار و لوازمی چند است که طالب این صفت را از آنها چاره نیست و عدالت بدون آنها متحقق نمی شود و ادای دین عدل و رعیت پروری، و قضای حق جهانداری و دادگستری موقوف بر رعایت آن امور است.
اول آنکه در هر حالی از احوال به ذات پاک ایزد متعال متوکل، و به فضل و رحمت بی غایت خداوند لم یزل و لایزال متوسل بوده، توفیق انجام هر مهمی را بر وجه صواب از درگاه حضرت رب الارباب مسئلت نماید و تمشیت هر امری را به مشیت آن جناب، منوط دانسته، و روز و شب به زبان عجز و انکسار از دربار حضرت آفریدگار سلوک راه درست را طلبد.
دوم آنکه در هر امری از امور، به قدر مقدور پاس شریعت غرا و حفظ احکام ملت بیضا را مکنون ضمیر منیر، و پیشنهاد خاطر حق پذیر گرداند، تا در شماتت مخالفین بر اهل اسلام باز، و زبان طعن و ملامت اعادی دین را بر خود دراز نگرداند و چون ملوک و سلاطین، پاس این معنی را بدارند، و در ترویج دین، و اجرای حکم آن اهتمام نمایند، به حکم «الناس علی دین ملوکهم»، احدی از حکام و عمال هر دیار، و سایر متوطنین بلاد را، مجال انحراف ورزیدن از آن نباشد و از برکت دین قویم، خانه دین و دنیای خود، و کافه رعایا آباد و معمور گردد.
سوم آنکه فقط به بازداشتن خود از ارتکاب ظلم اکتفا ننماید، بلکه احدی از رعیت و سپاهی و کارکنان و گماشتگان را مجال ارتکاب ظلم و ستم ندهد و به حسن سیاست، بساط امن و امان را گسترده، ساحت مملکت و ولایت را از خس و خار گزند ظالمان مردم آزار به جاروب معدلت بروبد چون هر ظلمی که در ولایت فرمانروائی بر مظلومی واقع شود فی الحقیقه دامنگیر او می شود.
که نالد ز ظالم که در دور توست
که هر جور کو می کند جور توست
نه سگ دامن کاروانی درید
که دهقان نادان که سگ پرورید
بلکه نیز به همین اکتفا ننموده حفظ و حراست اطراف مملکت را از دشمنان بر ذمه همت خود لازم شمارد و در امنیت طرق و شوارع سعی خود را مبذول فرماید.
چو دشمن خر روستائی برد
ملک باج و ده یک چرا می خورد
حرامی خرش بود و سلطان خراج
چه دولت بماند در آن تخت و تاج
چهارم آنکه چون خواهد زمام اختیار جمعی از رعایا و فقرا را به دست کسی دهد، و احدی را به تفویض شغلی و عملی ارجمند سازد، همین به کفایت و کاردانی او در ضبط و ربط مخارج و مداخل دیوانیه اکتفا ننماید، بلکه ابتدا نقد گوهر او را بر محک اعتبار زده، پاکی و ناپاکی او را امتحان فرماید و انصاف و مروت او را ملاحظه نماید.
اگر رعیت را به ظالمی سپارد، در امانتی که خدا به او سپرده خیانت کرده، و ظلم و ستم را دیگری خواهد کرد، و غبار بدنامی آن بر صفحات وجنات او خواهد ماند و ادعای مظلومان نیز به او خواهد رسید بلی:
ریاست به دست کسانی خطاست
که از دستشان دستها بر خداست
کسی باید از داور اندیشناک
نه از رفع دیوان و زجر و هلاک
پنجم آنکه خاطر خطیر را همین قدر جمع نفرموده و در استفسار احوال سلوک او نهایت اهتمام نماید و کیفیت رفتار او را با رعایا تفحص فرماید هر چه دامن تزویر دراز، در تلبیس و خدعه باز است و در تفحص و تجسس، احتیاط نموده از خبرداران خداترس، و آگاهان قوی النفس خالی از غرض، استفسار فرماید، زیرا که بسی باشد که جمعی را که مظنه عرض حال به خدمت صاحب اختیار بوده بر شهوت و مال فریفته باشد، زیرا که ظالم و شریر پیوسته در رضاجوئی مقربان پادشاه یا امیرساعی هستند، و به انواع خدمات ایشان را از خود راضی می دارند و باشد طایفه ای که رشوت قبول نکنند و از اهل تدین باشند و ضعف نفس و اندیشه عاقبت خود، زبان در کلام خموشی کشیده یا از عاقبت اندیشی از بیان واقع احتیاط کنند بلکه بر متکلفین مهام عباد لازم است که همچنان که از دقایق احوال خود باخبر هستند، نظر اطلاع بر کیفیت اوضاع سایر ولایات دور دست نیز که حضرت عزت در زیر نگین حشمت ایشان درآورده افکنند الحاصل، صاحبان اختیار را از چگونگی سلوک کارکنان خود در هر ناحیه و بلوک، از نزدیک و دور همیشه مطلع بودن لازم و ضروری است.
تا بود آگاه از احوال هر نزدیک و دور
بر فراز تخت از آنجا داده ایزد شاه را
و از این جهت بود که سلاطین معدلت شعار، و حکام خیر آثار را جاسوسان و خبرگیران در اطراف و جوانب ولایات خود بوده، تا ایشان را از احوال گماشتگان ایشان باخبر سازند و بسیار بود که به کسی برمی خوردند و نام و نشان خود را از او پنهان کرده استفسار احوال مملکت را می نمودند.
ششم آنکه حشمت فرمانفرمائی و شوکت جهانبانی، مانع از دادرسی بیچارگان نشود و از فریاد دادخواهان روی نگرداند و از ناله ستمدیدگان نرنجد و تظلم بی ادبانه فقیرانی که خدا امرشان را به او محول فرموده گوش دهد و افغان بی تابانه ضعیفانی که پروردگار، ایشان را به او محتاج کرده استماع نماید به دورباش عظمت و جلال، بی سر و پایان شکسته حال را از درگاه خود نراند و راه آمد و شد گدایان پریشان را به یساولان درشت خو، بر خود نبندد.
آری: هر که سر شد درد سرش باید کشید و هر که سرور شد بر زیردستان بایدش بخشید اگر او فریاد ایشان را گوش نکند چه بزرگی بر ایشان فرو شد؟ و اگر او به داد ایشان نرسد چه خراجی از ایشان بستاند؟ رنج دستان ایشان بر او گواراست اگر عرضه از دست ایشان بستاند نام سروری بر او رواست اگر نامه ایشان را بخواند سلطان، حکم آفتاب دارد، باید پرتو التفات خود را از هیچ ذره بی قدری دریغ ندارد و این شیوه را منافی بزرگی نداند زیرا که شأنی اعظم از شأن خدائی نیست و جناب احدیت از غور رسی احدی عار ندارد، و دست رد بر سینه احدی نمی گذارد.
هر که آمد گو بیا و هر که خواهد گو برو
کبر و ناز حاجب و دربان در این درگاه نیست
تظلم رعیت، نشان عدل پادشاه است و به درد دل همه کس رسیدن لازمه مرتبه ظل الله شکوه دادخواهان، فریاد شاهی است دلجوئی سر و پا برهنگان، شکرانه صاحب کلاهی.
الا تا به غفلت نخسبی که نوم
حرام است بر چشم سالار قوم
نیاید به نزدیک دانا پسند
شبان خفته و گرگ در گوسفند
حرام است بر پادشه خواب خوش
که باشد ضعیف از قوی بارکش
تو خوش خفته ای در حرم نیمروز
غریب از برون گو به گرما بسوز
تو کی بشنوی ناله دادخواه
به کیوان برت کله خوابگاه
چنان کسب کآید فغانت به گوش
اگر دادخواهی برآرد خروش
اگر خوش بخسبد ملک بر سریر
نپندارم آسوده خسبد فقیر
به بانگ دهل خواجه بیدار گشت
چه داند شب بینوا چون گذشت
جناب مستطاب امیرالمومنین علیه السلام در ایام تمکن خلافت، روزها کار خلق ساختی و شبها به عبادت خالق پرداختی بعضی عرض کردند: «یا امیرالمومنین: چرا این همه تعب بر خود قرار می دهی؟ یا روز آسایشی فرمائید یا شب فرمود: اگر روز آسایم، کار رعیت ناساخته ماند و اگر شب آرامم، کار من ناتمام ماند».
پادشاه هوشمندی از یکی از اهل حال التماس پندی نمود گفت: اگر سعادت دو جهان خواهی شبها در درگاه حق، داد گدائی بده و روزها در بارگاه خود به داد گدایان برس.
تو هم بر دری هستی امیدوار
پس امید بر درنشینان برآر
سلاطین عدالت پیشه را دادرسی مظلومان، این قدر اهتمام بوده که پادشاه عادلی را ثقل سامعه عارض شد و از نشنیدن فریاد دادخواهان غم و اندوه بر حاشیه ضمیرش نشست، عاقبت، رأی عدالت اقتضایش چنان فرمان داد که احدی جامه سرخ نپوشد مگر کسی که عرض حال داشته باشد، تا به تدارک احوالشان قیام تواند نمود.
هفتم آنکه چون شکوه مظلمومی را شنید و حال ستمدیده ای به او رسید در تحقیق صدق و کذب آن تفحص نماید و به محض اینکه بعضی از رشوه خواران، یا صاحب غرضان، تکذیب او را کنند یا او را به ابلهی یا نادانی یا غرض نسبت دهند اکتفا ننماید، و بعد از آنکه صدق واقعه بر او روشن شد آنچه مقتضای عدالت باشد در آن معمول دارد، و در دفع آن ستم از آن مظلوم مسامحه ننماید.
«در عهد داود پیغمبر علیه السلام فرماندهی جبار بود، آفریدگار عالم به حضرت داود علیه السلام وحی فرستاد که برو به نزد آن جبار و بگو که من تو را برای آن سلطنت نداده ام که مال دنیا بر روی هم جمع کنی، بلکه به جهت آن زمام فرمانروائی را به دست تو داده ام که دادرسی مظلومان کنی و نگذاری که ناله دادخواهی ایشان به درگاه من رسد به درستی که من سوگند خورده ام به ذات مقدس خودم که یاری مظلوم کنم و انتقام کشم از کسی که در حضور او ستم بر مظلومی رفته و او نصرت وی نکرده».
و قطع نظر از اخبار، چگونه با مروت و انصاف جمع می شود؟ و کجا با مردی و مردانگی می سازد که بی رحم و ستمکاری دست تظلم و تعدی به گریبان بیچاره بینوائی افکنده باشد، و آه و ناله او را به فلک رسانیده باشد، و این معنی بر کسی ظاهر شود و خداوند عالم او را قدرت بر دفع آن ستم داده باشد و با وجود این، دل به درد نیاید و در اعانت آن مظلوم مسامحه کند و آن بیچاره را گرفتار ظلم بگذارد و خود شبها با خاطر جمعی در بستر استراحت آساید.
هان، هان ای فرمانروایانی که روز را به عیش و طرب به شب می رسانید و شب را با صدگونه استراحت به سر می آورید، یاد آورید از ستم رسیدگان بیچاره، و مظلومان آواره که روزها در تعب و تصدیع، و شبها از بیم ظلم و ستم با هزارگونه غم و الم توأم به سر می رسانند.
ترا شب به عیش و طرب می رود
چه دانی که بر وی چه شب می رود
بدار، ای خداوند زورق در آب
که بیچارگان را گذشت از سر آب
تو را کوه پیکر هیون می برد
چه دانی پیاده که چون می رود
توقف کنید ای جوانان چست
که در کاروانند پیران سست
از سلطان محمود غزنوی مشهور است که شبی در بستر استراحت خفت و در آن شب، خواب پیرامون چشم او نگردید، هر چند از پهلوئی به پهلوئی می غلطید دیده اش به هم نمی رسید با خود گفت: همانا مظلومی در سرای من به تظلم آمده و دست دادخواهی او، راه خواب را بر چشم من بسته پس پاسبان را گفت که در گرد خانه من بگردید و بینید که مظلومی را می یابید بیاورید پاسبانان، اندکی تفحص کرده کسی را نیافتند باز سلطان هر قدر سعی کرد خواب به دیده او نیامد، بار دیگر ایشان را امر به تجسس نمود تا سه دفعه، در مرتبه چهارم خود برخاست و بر اطراف دولت سرای خود می گشت تا گذارش به مسجد کوچکی که به جهت نمازکردن امراء و غلامان در حوالی خانه سلطان ساخته بودند افتاد، ناله زاری شنید که از دل بی قراری برمی آید، و آه سردی شنید که از جان پردردی کشیده می شود، نزدیک رفته دید بیچاره ای سر به سجده نهاده و از سوز دل خدا را می خواند سلطان فغان برکشید که زنهار ای مظلوم دست دادخواهی نگهدار که من از اول شب تا حال خواب را بر خود حرام کرده تو را می جویم و شکوه مرا به درگاه پادشاه عالم نکنی که من در طلب تو نیاسوده ام بگو تا بر تو چه ستم شده؟ گفت که ستمکار بی باکی شب پا به خانه من نهاده مرا از خانه بیرون کرده و دست ناپاکی به دامن ناموس من دراز کرده، خود را به در خانه سلطان رسانیدم چون دستم به او نرسید عرض حال خود را به درگاه پادشاه پادشاهان کردم سلطان را از استماع این سخن آتش درنهاد افتاده و چون آن شخص مشخص رفته و در آن شب، جستن او میسر نبود، فرمود: چون بار دیگر آن نابکار آید او را در خانه گذاشته به زودی خود را به من برسان و آن شخص را به پاسبان خرگاه سلطانی نموده گفت: هر وقت از روز یا شب که این شخص آید اگر چه من خواب راحت باشم او را به من رسانید بعد از سه شب دیگر آن بدگهر به در خانه آن شخص رفته، بیچاره به سرعت تمام خود را به سلطان رسانید آن شهریار دادرس، بی توقف از جا جسته با چند نفر از ملازمان، خود را به سر منزل آن مظلوم رسانیده اول فرمود تا چراغ را خاموش کردند پس تیغ از میان کشیده آن بدبخت را به قتل آورده و چراغ را طلبیده روی آن سیاه رو را ملاحظه کرده به سجده افتاد آن مسکین، زبان به دعا و ثنای آن خسرو و معدلت آئین گشود و از سبب خاموش کردن چراغ و سجده افتادن استفسار کرد.
سلطان گفت: چون این قضیه مسموع من شد به خاطر من گذشت که این کار یکی از فرزندان من خواهد بود، زیرا به دیگری گمان این جرئت نداشتم، لهذا خود متوجه سیاست او گشتم که مبادا اگر دیگری را بفرستم تعلل نماید و سبب خاموش کردن چراغ، این بود که ترسیدم اگر این، یکی از فرزندان من باشد مهر پدری مانع سیاست گردد و باعث سجده، آن بود که چون دیدم که بیگانه است، شکرالهی کردم که فرزندم به قتل نرسید و چنین عملی از اولاد من صادر نگردید.
فرمانفرمایان روزگار باید در این حکایت تأمل کنند و ببینند که به یک دادرسی که در ساعتی از آن سلطان سرزد حال نزدیک به هزار سال است که نام او به واسطه این عمل، در چندین هزار کتاب ثبت شده، در منابر و مساجد، این حکایت از او مذکور، و خاص و عام، آفرین و دعا بر او می فرستند، علاوه بر فواید اخرویه و مثوبات کثیره بلی:
گر بماند نام نیکی ز آدمی
به کزو ماند سرای زرنگار
و نیز منقول است که سلطان ملک شاه سلجوقی، در کنار زاینده رود شکار می نمود، ساعتی در مرغزاری آسایش نمود یکی از غلامان خاص، گاوی در کنار نهری دید می چرید، آن را ذبح کرد و پاره ای از گوشتش را کباب نمود آن گاو از پیره زنی بود که چهار یتیم داشت بر وجه معیشت ایشان از شیر آن حاصل می شد چون آن عجوزه از این واقعه مطلع شد، دود از نهاد او برآمد و مقنعه از سرکشیده بر سر پلی که گذرگاه آن سلطان بود نشست تا سلطان به آنجا رسید با قد خمیده از جای جست و با دیده گریان روی به سلطان کرده گفت: ای پسر آلب اسلان: اگر داد مرا در سر این پل نمی دهی در سر پل صراط دست دادخواهی برآرم و دست خصومت از دامنت برندارم بگو تا از این دو پل کدام را اختیار می کنی؟ سلطان از هیبت این سخن بر خود بلرزید و پیاده گشته گفت: مرا طاقت سر پل صراط نیست مگر تا چه ستم بر تو شده؟ پیره زال صورت حال را به موقف عرض رسانید سلطان متأثر گشته اول فرمود: تا آن غلام را به سیاست رسانیدند و به عوض آن ماده گاو، هفتاد گاو، و به روایتی دویست گاو از سرکار خاصه به آن پیر زال دادند.
گویند که چون ملک شاه از دنیا رفت آن پیره زال بر سر قبر او نشست و گفت: پروردگارا من بیچاره بودم او مرا دستگیری کرد امروز او بیچاره است تو او را دست گیری کن.
یکی از نیکان، سلطان را در خواب دیده گفت: خدا با تو چه کرد؟ گفت: اگر نه دعای آن پیره زن بودی مرا عذابی می کردند که اگر بر همه اهل زمین قسمت می نمودند همگی معذب می شدند.
و این حکایت نیز مانند حکایت اول، سزاوار است که باعث هوشیاری شهریاران گردد، زیرا که ایشان مبالغی خطیر خرج می کنند تا ولایتی را تسخیر کنند، و در آنجا چند روزی خطبه به نامشان خوانده شود، و روی سکه به نقش اسمشان مزین گردد و نمی دانم کدام خطبه از این بلند آوازه تر که حال، قرون بی شماری است که در جمع منابر عالم بر اسم سامی این دو سلطان خوانده می شود و چه سکه از این نقش پاینده تر که حال، بسی روزگاران است که در دفاتر و کتب به نام نامیشان نقش می شود.
هشتم آنکه نهایت اجتناب فرماید از گذاردن بدعتی، چون اگر آن را نفعی باشد در زمانی اندک به سر خواهد آمد و تا قیام قیامت بدنامی و لعنت از برای او خواهد بود و همه روزه اثر بدی آن در قبر به او خواهد رسید و هر لحظه موجب اشتداد عذاب او خواهد شد.
چنان زی که ذکرت به تحسین کنند
چو مردی نه بر گورت نفرین کنند
نباید به رسم بد آئین نهاد
که گویند لعنت بر آن کاین نهاد
بسا نام نیکوی پنجاه سال
که یک نام زشتش کند پایمال
نهم آنکه چون از احدی خیانت یا خباثتی صادر شود، یا در طریق خدمت، خطاء یا لغزشی سر زند تا ممکن باشد قلم عفو بر آن کشیده دیده التفات از آن پوشند زیرا که عفو جرایم، از اشرف مکارم است.
چنانچه جناب مستطاب امیرالمومنین علیه السلام فرموده اند که «جمال السیاسه العدل فی الامره و العفو مع القدره» یعنی «جمال شهریاری و حسن مملکت داری، عدل نمودن در فرمانفرمائی، و با قدرت بر انتقام، عفو فرمودن است».
دهم: و آن عمده لوازم، بلکه موقوف علیه همه آنها است، آن است که مقصود از مملکت داری و فرمان فرمائی، استیفای «حظوظ» نفسانیه و پیروی لذات و شهوات جسمانیه نباشد و عنان نفس را از ملاهی و «مناهی باز دارد و همه همت او بر آسایش و آرایش مصروف نباشد.
سکندر که او ملک عالم گرفت
پی جستن کام خود کم گرفت
حضرت امیرالمومنین علیه السلام می فرماید که «رأس الآفات الوله باللذات» یعنی «سر همه آفت ها، شیفته شدن به لذتهاست».
شنیدم که در وقت نزع روان
به هرمز چنین گفت نوشیروان
که خاطر نگهدار درویش باش
نه در بند آسایش خویش باش
نیاساید اندر دیار تو کس
چو آسایش خویش خواهی و بس
اذا غدا ملک باللهو مشتغلا
فاحکم علی ملکه بالویل و الخرب
یعنی «چون پادشاه، مشغول لهو و لعب، و مفتون لذات نفس گردد، و اوقات خود را صرف آن سازد، حکم کن که ملک آن تباه و ویران خواهد شد».
بلی: آرایش ملک، و پیرایه آن عدالت است و آسایش سلطان، از آسایش رعیت هیچ جامه بر قامت شهریاران برازنده تر از کسوت معدلت نیست و هیچ تاجی رخشنده تر از افسر مرحمت نه.
شنیدم که فرماندهی دادگر
قبا داشتی هر دو رو آستر
یکی گفتش ای خسرو نیک روز
قبائی ز دیبای چینی بدوز
بگفت این قدر ستر و آسایش است
چو زین بگذری زیب و آرایش است
چه زشت است پیرایه بر شهریار
دل شهری از ناتوانی فکار
و مخفی نماند که همچنان که بر شهریاران و ملوک، معدلت گستری و رعیت پروری لازم، و بر ایشان متحتم است که سایه شفقت و مرحمت بر سر کافه خلایق بگسترانند همچنین بر کافه رعایا، و عامه برایا واجب است که از جاده اطاعت و انقیاد ایشان انحراف جایز ندانسته همواره طریق یک رنگی و اخلاص، مسلوک دارند و اسامی سامیه ایشان را در خلأ و ملأ، به تعظیم و تکریم بر زبان جاری سازند و دعای آنها را بر ذمه خود لازم شمارند.
از حضرت امام موسی علیه السلام مروی است که فرمودند: «ای گروه شیعه خود را ذلیل مسازید و به ورطه میندازید، به سبب نافرمانی سلطان و فرمان فرمای خود، پس اگر عادل است از خدای تعالی درخواست کنید او را پاینده بدارد و اگر ظالم است از درگاه الهی مسئلت نمایید که او را به صلاح آورد، که صلاح احوال شما در صلاح سلطان شماست به درستی که سلطان عادل، به منزله پدر مهربان است پس بپسندید برای او آنچه برای خود می پسندید، و نپسندید برای او آنچه از برای خود نمی پسندید».
و بالجمله وجود طبقه عالیه سلاطین، از اعظم نعمای الهی، و قدر ایشان را ندانستن، کفران نعمت غیرمتناهی است پس تخم اخلاص ایشان را در باطن کاشتن، و ستون وجودشان را پیوسته به دو دست دعا داشتن بر عالمیان واجب است.
ملا احمد نراقی : باب چهارم
فصل - معالجه ستمکاری و تحصیل ملکه عدالت
بدان که مکرر مذکور شد که معالجه امراض نفسانیه، به معجون مرکب از علم و عمل است پس دفع صفت خبیثه ظلم، و کسب فضیلت عدالت، به علم و عمل می شود.
اما علاج علمی، آن است که در آنچه مذکور شد از مفاسد دنیویه و دینیه ظلم، و فواید عدل تأمل کند، و همه را در دل خود جای دهد.
و بدان که عدالت، موجب نام نیک و محبت دور و نزدیک، و دوام دولت، و قوام سلطنت، و آمرزش آخرت می گردد.
بلکه از اخبار مستفاد می شود که «بدن سلطان عادل، در قبر از هم نمی ریزد» و یاد آورد بدنامی ظلم و ستم، و نفور طبع مردم از ظالم را و بداند که ظلم، باعث تباهی دولت، و ویرانی آن می شود و دعای دعاکنندگان در حق او تأثیری نمی بخشد.
ببایست عذر خطا خواستن
پس از شیخ و صالح دعا خواستن
دعای ویت کی بود سودمند
اسیران محتاج در چاه و بند
کجا دست گیرد دعای ویت
دعای ستمدیدگان در پیت
و تأمل کند اگر کسی بر او ظلم کند و کسی به داد او نرسد، از برای او چه حالت خواهد بود، آن بیچاره مظلوم نیز همین حال را دارد.
میازار موری که دانه کش است
که جان دارد و جان شیرین خوش است
و از روز درماندگی خود یاد آورد، و به خاطر گذراند زمانی را که دسترسی به تلافی آن نداشته باشد.
دایم گل این بستان، شاداب نمی ماند
دریاب ضعیفان را در وقت توانائی
و به نظر عبرت بر دنیا و دولت آن بنگرد و احوال گذشتگان را یاد آورد و به تحقیق بداند که ظلم و ستم خواهد گذشت و بجز مظلمه و وبال و بدنامی و نکال از برای او نخواهد ماند و سراپای جهان را سیر کند و بی وفائی دنیا را مشاهده نماید.
خبر داری از خسروان عجم
که کردند بر زیردستان ستم
نه آن شوکت و پادشاهی بماند
نه آن ظلم بر روستائی بماند
جهان ای پسر ملک جاوید نیست
ز دنیای وفاداری امید نیست
نه بر باد رفتی سحرگاه شام
سریر سلیمان علیه السلام
به آخر ندیدی که بر باد رفت
خنک آنکه با دانش و داد رفت
نکوئی کن امروز چون ده تو راست
که سال دگر دیگری کدخداست
هان، هان به دولت و جاه، مغرور نشوی و به قوت و جاه، فریب نخوری چند روز دنیا را قابلیت نیست که به سبب آن، مرتکب ظلم و ستم باید شد و لذت این عاریت سرا آن قدر نه که به جهت آن دل بیچارگان را توان افسرد.
مکن تکیه بر مسند و تخت خویش
که هر تخت را تخته ای هست پیش
به بازوی بهمن برآسوده مار
ز روئین دژ افتاده اسفندیار
بهار فریدون و گلزار جم
به باد خزان گشته تاراج غم
نسب نامه دولت کیقباد
ورق بر ورق هر طرف برده باد
کجا رستم و زال و سیمرغ و سام
فریدون و فرهنگ و جمشید و جام
زمین خورد و از خوردشان دیر نیست
هنوزش ز خوردن شکم سیر نیست
چنین است رسم این گذرگاه را
که دارد به آمد شد این راه را
یکی را درآرد به هنگامه تیز
یکی را ز هنگامه گوید که خیز
که داند که فردا چه خواهد رسید
ز دیده که خواهد شدن ناپدید
که را رخت این خانه بر در نهند
که را تاراج اقبال بر سر نهند
اما علاج عملی آنکه پیوسته مطالعه اخبار و آثاری که در ذم ظلم و مفاسد آن، و مدح عدل و فواید آن، رسیده بکند و آثار و حکایت سلاطین عادل، و کیفیات عدالت ایشان را مرور نماید و با اهل علم و فضل مجالست نماید و خود را خواهی نخواهی از ظلم و ستم منع نماید و دادرسی فقرای مظلومین کند، تا لذت عدالت را بیابد و شیرینی شهد عدل در کامش درآید، و این صفت فاضله، ملکه او گردد.
ملا احمد نراقی : باب چهارم
مذمت فاش کردن راز مردم
صفت دهم: مذمت فاش کردن راز مردم و فضیلت رازداری است و این اعم است از اظهار عیوب مردم، زیرا «راز» می تواند شد از عیوب باشد و می تواند شد نباشد لیکن حد افشای آن موجب ایذاء و اهانت به حق دوستان یا غیرایشان است و این عمل در شرع، مذموم، و صاحب آن در نزد عقل، معاتب و ملوم است.
از حضرت پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم مروی است که «نقلی که میان دو نفر گذشت امانت است میان شما» و وارد است که «از جمله خبائث آن است که سر برادر خود را فاش کنی» عبدالله بن سنان به حضرت امام جعفر صادق علیه السلام عرض کرد که «رسیده است که عورت مومن بر مومن حرام است فرمود: بلی عرض کرد که مراد، عورتین او است؟ فرمود: نه چنین است، بلکه فاش کردن سر اوست» و ضد این عمل، که نگهداری راز، و کتمان اسرار باشد از افعال محموده و نتیجه قوت نفس، و شهامت آن است.
به پیر میکده گفتم که چیست راه نجات
بداد جام می و گفت راز پوشیدن
حضرت پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم و محرم راز خداوند اکبر می فرماید: «خوشا به حال بنده ای که گمنام باشد، خدا او را شناسد و معروف مردم نباشد، چنین اشخاص، چراغ راه هدایت، و سرچشمه علم و حکمتند هر فتنه ظلمانی به واسطه ایشان روشن می شود نه فاش کننده اسرارند، و نه بردارنده پرده از کار، و نه در صدد جفا و آزار از ریا دور، و از خودنمائی مهجورند» و از حضرت امیرالمومنین علیه السلام مروی است که «مبادا از آن اشخاص باشید که پرده در، و فاش کننده رازها هستند، به درستی که خوبان شما کسانی هستند که چون کسی به ایشان نگاه کند به یاد خدا افتد و بدان شما کسانی هستند که سخن چینی می نمایند و جدائی میان دوستان می افکنند، و در صدد تفتیش عیوب مردم هستند» و مخفی نماند که رازداری بر دو نوع است: یکی راز دیگران را نگاهداشتن، و آن، آن است که مذکور شد و دیگری، اسرار خود را پوشیدن و آشکار نکردن و این نیز از جمله لوازم، و فاش کردن آنها از ضعف نفس و سستی عقل است، زیرا اسرار آدمی از دو حال بیرون نیست: یا کاشف از دولت و سعادت و نیک فرجامی است، یا مخبر از نکبت و شقاوت و ناکامی و برهر دو تقدیر، کتمان اولی است چون اگر از قبیل اول است، اظهار آن موجب زیادتی عدوات دشمنان، و حسد ابنای زمان، و توقع ارباب طمع و دون همتان می شود و اگر از مقوله دوم است، بروز آن باعث شماتت دشمنان، و اندوه دوستان، و خفت در نظر ظاهربینان می گردد و بسا باشد که بر افشای اسرار، مفاسد بسیار مترتب گردد و از این جهت منع شده است که کسی از خود راز با دوستان در میان نهد، زیرا: هر دوستی را نیز دوستی است، و هرگاه نتوانی راز خود را نگاهداری، چگونه دیگری راز تو را نگاه می دارد.
منه در میان راز با هر کسی
که جاسوس همکاسه دیدم بسی
سکندر که با شرقیان حرب داشت
در خیمه گویند در غرب داشت
چو بهمن به زابلستان خواست شد
چپ آوازه افکند و از راست شد
اگر جز تو داند که عزم تو چیست
بر آن رأی و دانش بباید گریست
و این صفت، هیچ طایفه را این قدر در کار نیست، که سلاطین و الاتبار را و پوشیدن اسرار، از شرایط سلطنت و جهانبانی، و از مهمات ضوابط کشورستانی است چون ایشان را دشمنان و مدعیان بسیار، و هرگاه بر مکنون ضمیر پادشاه مطلع شوند، در صدد تدارک برمی آیند پس باید از محرمان و دانایان و امنای دولت نیز اسرار را مخفی دارند، که محرم را نیز محرمی باشد و بسا باشد که منجر به هلاکت و فساد می گردد.
چون، مهدی عباسی پسران خود: هادی و هارون را به ترتیب ولیعهد کرد، بعد از وفات او ابتدا هادی به سریر خلافت متمکن شد در صدد خلع هارون، و بیعت کردن مردم با پسرش جعفر برآمد و هر چند هارون را به این امر تکلیف کرد، تن در نداد.
هادی علاج را منحصر در قتل برادر دیده، از این مقوله با بعضی از ارکان دولت و اهل حرم باز گفت خیزران، مادر هادی و هارون از این، بو برده، نظر به فرط محبتی که با هارون داشت، هادی را به شربتی مسموم روانه ملک نیستی گردانید.
گر آرام خواهی در این آب و گل
مگو تا توانی بکس راز دل
و هرگاه کسی خواهد که ملکه کتمان اسرار، او را حاصل شود، باید از اظهار و اخبار در ابراز ارادتی که چندان اعتنائی به آنها نیست خود را نگاه دارد، و نفس خویش را به این عادت دهد، تا ملکه از برای او حاصل گردد.
ملا احمد نراقی : باب چهارم
سلاطین و حکام و صاحبان قدرت
طایفه هفتم: سلاطین و حکام و صاحبان امر و نهی اند و فریفتگان و مغرورین ایشان نیز بسیار است، و لیکن آنچه اکثر ایشان به آن فریب می خورند صفت عدالت و نیکنامی است.
بیان این مطلب آن است که عدالت، صفتی است که به واسطه آن سلاطین ذوی الاقتدار بر یکدیگر افتخار می توانند نمود، چون این صفت باعث دوام دولت و سعادت آخرت نام نیک تا قیامت است حتی اینکه فخر رسل صلی الله علیه و آله و سلم در مقام مفاخرت فرمود:
«ولدت فی زمن الملک العادل» یعنی «من در زمان پادشاه عادل «که انوشیروان باشد» متولد شده ام» .
سبحان الله چه شریف صفتی است که چون شخص کافری به آن آراسته شد مسرور عالم، به تولد خود در زمان او مباهات نمود حال زیاده از هزار سال است که در اطراف جهان نام نیک آن، زبانزد خاص و عام می شود و چگونه چنین نباشد و حال اینکه از حضرت پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم ثابت است که فرمود: «عدل ساعه خیر من عباده ستین سنه» یعنی «عدل یک ساعت، بهتر از عبادت شصت سال است» و به جهت علو مرتبه این صفت شریفه، هر فرمانفرمایی او را طالب، و به اشتهار به آن راغب است و می خواهد که او را به صفت عدالت ستایش کنند و نیکخواه بندگان خدا خوانند و همه کس این مطلب را دانسته است و فهمیده و لهذا غالب اشخاصی که در خدمت سلطانی یا فرمانروایی راه سخن می یابند و مجال تکلم دارند چون واسطه ضعف یا به جهت طمع و دوستی مال دنیا یا از راه تشویش و خوف می خواهند که او را از خود راضی دارند و سخنی گویند که باعث نشاط خاطر او باشد در خوش آمدگویی می گشایند و او را به خوش سلوکی و عدالت می ستایند و ذکر عدل و داد او می نمایند و هر یک، از عدل او حکایتی أدا می نماید و علامتی اختراع می کند تا امر بر او مشتبه می شود و به سخن خوش آمد گویان فریفته می گردد و خود را متصف به صفت عدالت یقین می کند بلکه بسیار می شود که عمال و ضابطان ولایات او جمعی را به رشوه فریفته می سازند تا در خدمت آن فرمانروا زبان به خوش سلوکی و امانت آن عامل یا ضابط می گشایند یا از راه تشویش و بیم از او، حسن سلوک او را ذکر می کنند و این نیز یک سبب فریفته شدن فرمانفرما می گردد و تجسس احوال ضعفا و رعایا نمی نماید و به رفاهیت ایشان یقین می کند و به این سبب دین و دولت او بر باد می رود و ضعفا و رعایا پایمال ظلم و ستم می شوند و آن صاحب فرمان چنان می داند که نام نیک او به عدالت و دادرسی بر صفحه روزگار باقی خواهد ماند و حال اینکه چون ایام دولت او سرآید و هنگامه خوش آمدگویان به انجام رسد بجز بدنامی و ستمکاری از او چیزی نماند بلکه در عهد او نیز بجز در حضورش ذکر عدل و دادش نباشد و بر زبان فقرا و رعایا بجز حدیث ظلمش نگذرد پس فرمانفرمایی که توفیق إلهی شامل حال او گردد و غم دین و دولت خود خورد و طالب آن باشد که نام او در صفحه روزگار تا روزشمار باقی بماند، به دیده بصیرت نظر کند و اولا تأمل نماید که بسی سلاطین ظالم ستمکار در صفحه روزگار بوده که حال قصه ستمهای ایشان مشهور و در السنه و افواه مذکور است و ببیند که کدام یک از وزرا و أمراء خدمت، و باریافتگان حضور سلطنت، در خدمت او، او را ظالم و ستمکار خواندندی و آیا بجز ذکر عدالت و صفت او دیگر چیزی بر زبان راندندی؟ مگر خداترس قوی النفس که پشت پا بر دنیا زده باشد که در هر عصر بسیار نادر و وجود آن چون اکسیر اعظم است و از اینجا پی برد که مدح و توصیف ایشان دلالت بر نیکی و عدالت او نمی کند و به آن فریفته نگردد و بعد از آن، آثار و علامات عدالت و دادرسی را ملاحظه نماید و آنها را با اعمال و افعال خود بسنجد و ببیند که آیا موافق با هم هستند یا نه اگر موافق باشد شکر خدا را به جا آورد والا خود را فریفته داند و در صدد معالجه آن برآید و بعد از اینها در صدد تفحص احوال رعایا برآید و از هر گوشه و کناری از رفتار عمال و گماشتگان تجسس نماید و دادخواهان را دلداری دهد تا حقیقت امر به او واضح گردد.
ملا احمد نراقی : باب چهارم
مطالعه احوال صالحان
پس باید در این زمان اکتفا نمود به مطالعه احوال گذشتگان و خواندن حکایات ایشان و هر که حکایت ایشان را بشنود و بر کیفیت اعمال ایشان مطلع گردد می داند که ایشان بندگان خدا و در دعوی بندگی صادق بوده اند و ایشانند پادشاهان حقیقی و سلاطین واقعی.
یکی از اصحاب سید اولیا و سرور اصفیا «علیه آلاف التحیه و الثنا» می گوید که «روزی نماز صبح را در عقب آن بزرگوار گزاردم، چون آن حضرت سلام داد به دست راست گشت و اثر حزن و ملال بر رخسار مبارک آن برگزیده ملک متعال هویدا بود، و چنین نشستند تا آفتاب طلوع کرد پس دست مبارک خود را حرکت دادند و فرمودند که و الله هر آینه دیدم اصحاب محمد صلی الله علیه و آله و سلم را که امروز یکی مثل ایشان نمی بینم داخل صبح می شدند پریشان مو و غبار آلود، با چهره های زرد شب را به بیداری به سر برده، گاهی در سجده، و زمانی ایستاده، چون نام خدا می بردند بر خود می لرزیدند چنان که درخت در روز با باد تند می لرزد و اشکهای ایشان چنان جاری می شد که جامه های ایشان را تر می نمود» «و اویس قرنی که یکی از اصحاب جناب امیرالمومنین علیه السلام بود شبها را نخفتی، یک شب گفتی این، شب رکوع است و آن شب به رکوع ایستادی تا صبح و یک شب گفتی که این، شب سجود است و به سجده می رفتی تا طلوع صبح» ربیع بن خثیم گوید که «به نزد اویس رفتم، دیدم نماز صبح را خوانده و نشسته مشغول دعا بود، با خود گفتم: در گوشه ای بنشینم تا از دعا فارغ شود پس مشغول دعا بود تا ظهر داخل شد، برخاست و نماز ظهر را ادا کرد، بعد از آن مشغول تسبیح و تهلیل شد تا نماز عصر، و بعد از نماز عصر به اوراد مشغول شد تا نماز مغرب و عشا را بجا آورد و به عبادت اشتغال نمود تا طلوع صبح، و نماز صبح را خواند و نشست به دعا خواندن، که اندکی چشم او میل به خواب کرد، گفت: خدایا پناه می برم به تو از چشمی که پر خواب می کند» و در آثار رسیده که «مردی با زنی تکلم کرد و دست بر ران او گذاشت و دفعه هشیار شده ندامت به او روی داد، دست خود را بر آتش نهاد تا همه گوشت آن برفت» «و دیگری به زنی نگاه کرد، همان دم آگاه شد چنان مشتی بر چشم خود زد که کور شد» «و شخصی دیگر نگاه به نامحرمی نمود، پس با خود قرار داد بست که تا زنده است آب سرد نیاشامد پس آب را گرم کردی و نوشیدی» یکی از بزرگان به غرفه ای گذشت، از کسی پرسید که «این غرفه را کی ساخته اند؟ پس با خود عتاب کرد که ای نفس: تو را سوالی که از برای تو فایده ندارد چکار؟ و به عقوبت این سوال یک سال متوالی روزه گرفت» و دیگری پرسید که «فلان شخص چرا خوابیده است؟ و به این سبب یک سال، خواب را بر خود حرام کرد» «ابو طلحه انصاری باغی داشت روزی در آنجا نماز می کرد در آن حال، مرغی شروع به خواندن کرد و دل او مشغول آواز آن شد گفت: باغی که مرا از حضور قلب در نماز باز دارد به کار من نمی آید آن را فروخت و قیمت آن را تصدق کرد» شخصی مشغول امری شد تا جماعت نماز عصر از او فوت شد، به این سب دویست هزار درهم تصدق نمود» «شخصی دیگر نماز مغرب را تأخیر کرد تا دو ستاره نمایان شد، بدان جهت دو بنده در راه خدا آزاد کرد» و یکی از اکابر دین روزی هزار رکعت نماز می کرد تا پاهای او خشک شد، بعد از آن هزار رکعت را نشسته کردی و چون از نماز عصر فارغ شدی جامه خود را بر خود پیچیدی و گفتی به خدا عجب دارم از خلق که چگونه غیر تو را بر تو اختیار کردند و عجب دارم از خلق، که چگونه به غیر از تو انس گرفتند و عجب دارم از خلق، که چگونه دل ایشان به یاد تو روشن نمی شود» «گویند بزرگی عمر او نزدکی به صد سال رسید و در این مدت پای خود را به جهت خوابیدن نکشید مگر در مرض موت» «و دیگری چهل سال پهلو بر بستر خواب ننهاد تا یک چشم او آب آورد و بیست سال چنین بود، اهل و عیال خود را از آن مطلع نساخت» «و دیگری تازیانه در برابر خود آویخته بود چون در عبادت سستی در خود می یافت آن را برمی داشت و به پای خود می زد» «و دیگری در زمستان بر بام خفتی و تابستان در اندرون خانه تا او را خواب نبرد و به جهت عبادت بیدار شود» «شخصی را یک پای خشک شد و به یک پای به وضوی مغرب، نماز کردی تا صبح» شخصی می گوید که حاج در محصب فرود آمده بودند یکی از اهل الله با زن و دختران خود در نزد ما فرود آمد، هر شب از اول شب به نماز به پای می ایستاد تا وقت صبح، و چون سحر می شد به آواز بلند فریاد برمی کشید که ای کاروانیان همه شما در این شب خوابیدید پس کی کوچ خواهید کرد؟ و چون صدای او بلند می شد هر که در محصب می بود از جای بر می جست بعضی به گریه می افتادند و جمعی به دعا مشغول می شدند و طایفه ای به تلاوت قرآن می پرداختند تا صبح» عبدالواحد رازی گوید که «سالی با جمعی به سفر دریا رفتیم چون به میان دریا رسیدیم باد کشتی ما را به جزیره ای انداخت در آنجا غلام سیاهی را دیدیم نشسته، میمونی را قبله خود ساخته و معبود را ضایع گذاشته گفتیم: ای غلام میمون، خدایی را نشاید گفت: پس خدا کیست؟ گفتم: «الذی فی السماء آیاته و فی البر ملکه و فی البحر سبیله لا یعزب عن علمه مثقال ذره» یعنی «خدا کسی است که مملکت او آسمان و زمین را فروگرفته و علم او به همه چیز احاطه کرده» گفت: آخر این خدا را نامی نیست؟ گفتم «هو الله الذی لا اله الا هو الملک القدوس السلام المومن المهیمن العزیز الجبار المتکبر» من این می گفتم و غلامک می گریست، آنگاه اسلام آورد و با ما داخل کشتی شد و در همه روز مشغول عبادت بود چون شب درآمد هر یک از ما بعد از أدای واجب، روی به خوابگاه خود نهاد، غلام به نظر تعجب بر ما نگاه کرد و گفت: ای قوم! خدای شما می خوابد؟ گفتم: حاشا «لا تأخذه سنه و لا نوم» گفت «بئس العبید انتم» یعنی بد بندگانی بوده اید، آقای شما بیدار است و شما می خوابید؟ پس آن غلام همه شب تضرع و زاری می کرد چون صبح دمید حال او بگردید و جان به جان آفرین سپرد شب وی را خواب دیدم در قصری از یاقوت سرخ بر تختی از زمرد سبز نشسته و چند هزار فرشته در برابر وی صف زده و روی سیاه او سفید چون ماه چهارده شبه شده» .
بلی راهروان راه آخرت چنین بوده اند و جاده عبادت را به این طریق پیموده اند نه مانند غفلت زدگان بی خبر پس ای برادر گاهی احوال ایشان را مطالعه کن و حکایات ایشان را ملاحظه نمای و زنهار و زنهار، از هم صحبتی اهل این عصر، پای کش و به رفتار ایشان نظر مکن که در میان ایشان کسی نیست که دیدار او تو را سودی بخشد و کلام او تو را به یاد خدا افکند.
آه از این صفرائیان بی هنر
چه هنر زاید ز صفرا دردسر
این نه مردانند اینها صورتند
مرده نانند و کشته شهوت اند
ملا احمد نراقی : باب چهارم
فصل - حکمتهای نهفته در دانه گندم
عمده آنچه چیزی خوردن بر آن موقوف است غذاهای خوردنی است و در خلق آنها عجایب بسیار، و اسباب بی شمار است، که از حیز شرح بیرون و اطعمه ای که خداوند رءوف آفریده عدد آنها از حد و حصر افزون است و ما همه را می گذاریم و دست به یک دانه گندم می زنیم و اندکی از اسباب و حکمتهای آن را بیان می کنیم.
پس بدان که حکیم علی الإطلاق، در دانه گندم قوه ای آفرید که مانند انسان غذای خود را که آب باشد به خود می کشد پس نمو آن موقوف است بر اینکه در زمینی باشد که در آن باشد و باید زمین سستی باشد که هوا در خلل و فرج آن داخل شود پس اگر تخم آن را در زمین سخت بریزند سبز نمی شود و چون نمو آن به هوا موقوف بود و هوا به خودی خود به سوی آن حرکت نمی نمود و در آن نفوذ نمی کرد لهذا باد را آفرید تا هوا را حرکت داده خواهی نخواهی آن را در گیاهها نفوذ دهد و چون محض همین در نمو آن کافی نبود، زیرا سرمای مفرط مانع از نمو کامل آن بود لهذا بهار و تابستان را خلق کرد تا به حرارت این دو فصل، زرع و ثمر نمو نماید.
پس این چهار سبب است که نمو دانه گندم به آنها احتیاج است و چون سیر آبی زمین زراعت از آب دریاها و رودخانه ها و چشمه ها، به کشیده شدن آن از نهرها و جویها موقوف بود، اسباب همه را آفرید و ما یحتاج همه را خلق کرد و چون بسیاری از زمینها بلند بود که آب چشمه و کاریز به آن نمی نشست، ابرهای آب کش را به وجود آورد و بادهای راننده را بر آنها گماشت تا آنها را به اطراف عالم بدوانند و در اوقات خاصه به قدر حاجت آب های خود را به زمینها افشانند و بر روی زمین کوههای بسیار قرار داد تا چشمه های آن را محافظت کنند که به تدریج به قدر ضرورت بیرون آیند، که اگر نه چنین بودی همه آب ها به یک دفعه بر روی زمین جاری شدی، و عالم را ویران و خراب ساختی.
و نعمتهای الهی و حکمتهای غیر متناهی، که در خلقت ابر و باد و باران و دریا و کوه هست از حد بیان خارج است.
و چون آب و زمین هر دو به حسب مزاج، سرد بودند و ضروری بود در نمو زراعت از حرارتی، پس خداوند حکیم خورشید را آفرید و آن را با وجود دوری از زمین، سبب حرارت گردانید تا به حرارت آن زراعات به سر حد کمال خود رسند و در ماه، خاصیت ترطیب قرار داد تا به رطوبت آن، میوه ها از سختی و صلابتی که در ابتدا دارند نرم شوند و اینها پست ترین حکمتهای خورشید و ماه است و از برای ایشان فواید و مصالح بی نهایت است، که شرح آن متصور نیست بلکه هر ستاره ای که در آسمان است از برای فواید بی پایان خلق شده که تعداد آنها در قوه بشر نیست.
و از آنچه گفتیم به ظهور پیوست که نمو زراعات و نباتات تمام نمی شود مگر به آب و هوا و ماه و خورشید و وجود تأثیر اینها موقوف بر وجود آسمان ها و حرکات آنها و حرکات افلاک موقوف است به ملائکه که آنها را برگردانند و همچنین اسباب به هم پیوسته است تا منتهی به مسبب الاسباب گردد.
خور و ماه و پروین، برای تواند
قنادیل سقف سرای تواند
و شکی نیست که همه آنچه از زمین می روید و از حیوانات حاصل می شود خوردن آن ممکن نیست مگر به تصرفی در آن، از جدا کردن لب آن از قشر و پختن و پاک کردن و ترکیب نمودن و غیر اینها و اصلاح هر یک از أطعمه موقوف است بر افعال و اعمال خاصی بی شمار و چون بیان آن در هر غذایی به جایی منتهی نمی شود لهذا دست به یک گرده نانی می زنی، زیرا بیان جمیع آنچه یک گروه نان به آن موقوف است ممکن نیست.
پس می گوییم: اول چیزی که این نان به آن موقوف است زمین است بعد از آن افکندن تخم در آن بعد از آن، گاوی که آن را شیار کند، و آلات شیار سپس پاک کردن زمین از خس و خار، و آن را آب دادن در اوقات خاصه تا دانه آن بسته گردد.
آنگاه محتاج است به درویدن و دسته کردن و پاک کردن و صاف نمودن و چون این امور به انجام رسید ضروری است آرد کردن آن و خمیر نمودن و پختن.
و نظر کن در شماره این افعال و متذکر شو سایر اعمالی را که مذکور نشده است و به خاطر آور عدد اشخاصی که متوجه این امور می گردند و آلاتی که در تمام این امور ضروری است از چوب و آهن و سنگ وغیر اینها.
و تأمل کن در افعال و اعمال اهل صنعت در ساختن آلات زراعت و درو کردن و گندم پاک کردن و آسیا ساختن و خمیر کردن و نان پختن و احتیاج هر کدام به آلات بی حد است.
و بعد از اینها دیده بصیرت بگشا و ببین که خداوند عالم چگونه الفت میان اهل همه این صنعتها افکنده و انس و محبت میان ایشان تا در یک جا جمع شوند و شهرها و ده ها برپا کنند و خانه های خود را در جوار یکدیگر ترتیب دهند و بازارها و کاروانسراها بنا نهند، تا از یکدیگر منتفع شوند.
و اگر چون وحوش، طبع ایشان از یکدیگر منتفر، و آرای ایشان متفرق بودی، سلسله جمعیت ایشان انجام نپذیرفتی و امر معیشت ایشان منتظم نگردیدی و چون در جبلت ایشان عداوت و کینه و حسد و طمع و انحراف از طریق حق حاصل است و به این جهت بسا بودی که به واسطه اغراض و هواهای خود در مقام ایذای یکدیگر برمی آمدند و به تدریج منجر به دوری و منافرت، که باعث خرابی بلاد است می شد.
پس خداوندگار، پیغمبران صاحب شوکت را با کتاب و شریعت به میان ایشان فرستاد تا رفع نزاع از میان ایشان نماید.
و اوصیا را جانشین پیغمبر گردانید تا نشر شرایع ایشان را کند و علما را ورثه ایشان ساخت تا در مدتهای طولانی شریعت ایشان را محافظت نماید و پادشاهان ذوالاقتدار را برانگیزانید تا قهر و جبرا مردم را بر شریعت آنها بدارند و هر که اراده تخلف نماید او را سیاست کنند و هیبت و خوف پادشاهان را در دل مردم افکند تا سر از اطاعت ایشان نپیچند.
پس آبادانی شهرها و ولایتها به صلاح رعایا و زراع و اهل حرفت و صناعت و تجارت موقوف، و اصلاح ایشان به سلاطین است و اصلاح سلاطین به علما و اصلاح علما به انبیا و اصلاح انبیا به ملائکه و اصلاح ملائکه بالاتر و همچنین تا منتهی گردد به حضرت ربوبیت، که سرچشه هر انتظام و مشرق هر حسن و جمال است.
و از آنچه گفتیم معلوم شد که هر که تفتیش نماید می داند که امر یک گرده نان اصلاح نمی پذیرد مگر به واسطه عمل چندین هزار هزار ملائکه و اهل صنعت از آدمیان و چون جمیع اطعمه در هر مکانی به وجود نمی آمد و جمیع آلات ضروریه از برای اصلاح طعامی در یک شهر یافت نمی شد، زیرا از برای وجود هر یک شرایطی بود که ممکن نبود در همه اماکن میسر گردد و بندگان در روی بسیط زمین متفرق و منتشر بودند و از هر طایفه بسیاری از آنچه به آن محتاجند دور بود، بلکه بیابانها و دریاها و کوههای عظیمه فاصله بود لهذا خداوند حکیم حرص مال و شوق سود را بر ارباب تجارت مسلط ساخت و ایشان را مسخر گردانید تا متحمل زحمتها و محنتها گردند و سفرهای دور و دراز کنند و سرما و گرما را بر خود قرار دهند و بیابانها و دریاها را قطع نمایند، و ما یحتاج مردمان را از مشرق تا به مغرب و از مغرب تا به مشرق نقل کنند و چون پیاده رفتن در قوه ایشان نبود و بار بر دوش کشیدن ایشان را میسر نه، پس حیوانات بارکش را آفرید و ایشان را مسخر انسان گردانید تا متحمل بارهای گران ایشان شده و تن به زیر احمال و اثقال ایشان داده و بر گرسنگی و تشنگی صبر نموده و بارهای ایشان را به مقصد می رسانند و کیفیت ساختن کشتیها را به ایشان تعلیم نمود و باد موافق را امر فرمود تا آنها را سلامت از دریاهای هولناک به ساحل رسانند.
ملا احمد نراقی : باب چهارم
صبر حضرت ایوب علیه السلام
حضرت ایوب که پیغمبر خدا بود چندین سال به انواع بلاها مبتلا شد مروی است که «چهل سال پیش از بلا در نعمت و رفاهیت بود و روزی هزار خوان از مطبخ او می آوردند و در فضایی می گذاردند و مردمان می خوردند و می رفتند» و به روایتی: «بیست هزار اسب در طویله او بود به سوای آنچه در رمه بود و زراعت او به قدری بود که امر فرموده بود هیچ حیوانی و انسانی را از زراعت او منع نکنند تا هر یک هر چه خواهند منتفع شوند» و با وجود این، محصول او به قدری بود که کفایت مونت او را کردی و چهار صد غلام ساربانی او می کردند.
روزی جبرئیل گفت که «ای ایوب ایام راحت، سرآمد و زمان محنت رسید آماده بلا باش گفت: باک نبود ما تن به رضای دوست دادیم».
چون همه اجزایم از انعام او
رسته اند از غرق دانه دام او
گر ز تلخی می کند فریاد و داد
خاک عالم بر سر اجزام باد
ایوب چند گاه منتظر بود تا روزی نماز صبح گزارده پشت به محراب رسالت باز داده بود که ناگاه فریادی برآمد و شبان از در درآمد فریاد کنان پرسید: ای شبان ترا چه شده است؟ گفت: سیلی از دامن کوهسار درآمد و تمام گله را به دریا راند.
شبان در این سخن بود که ساربان رسید با جامه چاک زده و گفت: صاعقه ای وزید و همه شتران را هلاک گردانید مقارن آن حال، باغبان آمد هراسان و گفت: سمومی آمد و جمله درختان را بسوخت ایوب می شنید و تسبیح خدای تعالی می کرد ناگاه معلم پسران او با آه وافغان در رسید که دوازده پسرت مهمان برادر بزرگ بودند که سقف خانه بر سر ایشان فرود آمد و همه را فنا کرد در آن وقت اندکی حال بر ایوب بگردید که به هوش آمد و به سجده افتاد و گفت: الهی چون تو را دارم همه چیز دارم اما چون مال و فرزندانش برفت انواع بلا و بیماری به او رو نهاد و او تن خود را هدف تیر بلا ساخت و سینه سپر کرده به زبان حال می گفت:
هین بگو کمتر سر و اشکنبه ای
رفته گیر از کنج خوان یک حبه ای
جام بلا نوش می کرد و به رضای دوست خشنود بود تا کرم به بدن مبارک او افتاد و دوستان از او نفرت کردند و آشنایان از صحبت او پا کشیدند و به بلای فقر و بی چیزی مبتلا شد.
و «رحیمه»، زن او که از اولاد یوسف پیغمبر بود و در جمال، آیتی از مصحف یوسفی بود، به خانه ها تردد می کرد و خدمتکاری مردمان می نمود و از مزد خود دوا و غذای ایوب را سرانجام می داد و چون مدتی مدید بر این بگذشت، شیطان به صورت پیری به آن شهر آمده و به مردم نمود که این زن، چون خدمت ایوب را می کند به هر خانه که در آید اهل آن خانه به آن مرض مبتلا شوند پس رحیمه را به خدمتکاری خود راه ندادند و امر بر ایشان تنگ شده گرسنگی، علاوه بر سایر مصیبت ها گردید ایوب علیه السلام به زن خود گفت که مرا به آن فضایی بر که هر روز خوان می نهادم و مردم می خوردند و در آنجا بخوابان شاید کسی متذکر آن ایام شود و مرا طعامی دهد چون رحیمه وی را به آنجا رسانید شیطان به مردم گفت که از تعفن مرض ایوب اهل این شهر مبتلا خواهند شد پس مردم از دور، احاطه اش کردند و به سنگ خاره بدن او را خستند ناچار رحیمه او را برداشت و بر سر راهی گذاشت تا چند نفر از آنجا گذشته وی را امداد کردند و به دهی دیگر رسانیدند و از آنجا نیز ایشان را رانده به دهی دیگر رفتند و همچنین از دهی به دهی می راندند ایوب به قوت قلب صبر می کرد و رحیمه به مزدوری و گدایی تحصیل قوتی می نمود تا چندین سال بدین منوال گذرانیدند و گوشتهای بدن مبارک او تمام بریخت و مردم می گفتند که چون او به دروغ دعوی پیغمبری کرد خدا او را به این بلا مبتلا ساخت روزی مناجات کرد که پروردگارا به این همه بلا راضیم و بجز رضای تو نمی جویم که در آن وقت پاره ابری بر سر او ایستاد و به چندین هزار آوازهای عتاب آمیز برآمد که ای ایوب چه بلا بر تو روی داده؟ با تو چه کرده ایم؟ و چه مصیبتی بر تو گماشته ایم؟ چندین پیغمبر این بلا را از ما خواستند و ما به ایشان عطا نفرمودیم.
ایوب علیه السلام در این وقت مشتی خاکستر برداشت و دهان مبارک خود را به آن انباشت و عرض کرد: الهی توبه کردم و چون چندی بر این گذشت و ایوب در خرابه ای افتاده بود و رحیمه در آبادی ها قوتی به صد مشقت به وی می رسانید تا روزی به دهی رفت به در سرای پیره زنی رسید که به عروسی دختر خود مشغول بود و طعامی برای مردم ساخته چون بوی آن طعام به مشام رحیمه رسید گفت: شاید قدری از این را به جهت آن پیر تحصیل کنم پس به در آن خانه آمد و به آن پیرزن فرمود که سالهای بسیار است که غذای پخته به کام ایوب پیغمبر نرسیده تواند شد که قدری از طعام خود را در راه خدا به من دهی تا به جهت او ببرم؟ آن پیرزن گیسوان رحیمه را دید که چون خرمن سنبل پیرامون او را گرفته گفت: اگر گیسوان خود را قطع می کنی و به جهت دختر من می دهی تو را طعام می دهم؟ گفت: ای پیرزن آیا تو روا داری که گیسوان دختر یوسف صدیق علیه السلام به عوض لقمه طعامی بریده شود؟ گفت: آری پس رحیمه گیسوان خود را بریده به آن پیر زال داد و قدری طعام گرفته به نزد ایوب علیه السلام برد ایوب چون گیسوان او را بدید از آن حال سوال کرد دل او به درد آمد و گفت: «انی مسنی الضر و انت ارحم الراحمین» در آن وقت، تیر دعای او به هدف اجابت رسید و بعضی وجوه دیگر از برای گفتن این قول ذکر کرده اند و بلاهایی که از جفاکاران امت به پیغمبر آخرالزمان صلی الله علیه و آله و سلم و به عترت طاهرین و اولاد طیبین او علیه السلام رسید از حد و حصر افزون است و کتب تواریخ به آنها مشحون حتی اینکه فرمود: «ما اوذی نبی مثل ما اوذیت» یعنی «هیچ پیغمبری را این قدر اذیت نرسیده که مرا رسیده» با وجود این، صبر می فرمودند در جنگ احد، دندان همایون او را شکستند و پیشانی منورش را به سنگ جفا خستند و مع ذلک می فرمودند: «اللهم اهد قومی فانهم لا یعلمون» یعنی «خدایا قوم مرا هدایت کن که ایشان نادانند» بالجمله بلایا و مصائب اهل و لا بی انتها، و هر که طالب سعادت باشد باید تأسی به ایشان کند و تن خود را سپر تیر بلا ساخته تحمل و شکیبایی نماید.
فایده: هان، هان تا نگویی که اگر مراد از صبر در مصائب آن است که دل او از مصیبت کراهت نداشته باشد این امری نیست که به اختیار آدمی باشد، زیرا انسان مضطرب است به کراهت از بلایا، پس چگونه آدمی به درجه صبر می تواند رسید؟ زیرا این سخن از نادانی و قصور معرفت است و هر که عارف به خدا و دانا به أسرار و حکمت قضا و قدر او باشد، و یقین داند که هر أمری از جانب خدای تعالی روی داد و از او صادر شد و بندگان خود را به آن مبتلا فرمود، از تنگی و وسعت، و مرض و صحت، و خواری و عزت، یا ألم و غمناکی، یا شادی و فرحناکی همه بر وفق حکمت، و مقتضای مصلحت است، نفس خود را مستعد صبر می سازد و دل او به قضا و قدر الهی راضی می شود و گشادگی در سینه او حاصل می گردد و یقین می کند که قضای خدا بر او جاری نگشته است مگر به خیر پس، از آن لذت می یابد.
مانند کسی که مرض مزمنی داشته باشد که سالها به آن مبتلا بوده و خواب و آرام او منقطع گشته و یقین داند که حجامت دفع آن را می کند، پس، از حجامت کردن، متلذذ می گردد.
با وجود آنکه آنچه بنده را از مرتبه صبر بیرون می برد بی تابی و جزع کردن و بر سر و سینه زدن و جامه چاک کردن و شکایت بسیار نمودن و اظهار اندوه و ملال کردن و تغییر لباس و خوراک دادن و امثال اینها است و اینها همه امور اختیاری هستند که آدمی قدرت بر ترک آنها دارد و باید از آنها اجتناب کند و چنان داند که آنچه به سبب مصیبت از او فوت شد به عنوان عاریت در نزد او بود و از او پس گرفته شده و اما سوختن دل و تنگی سینه و جاری شدن اشک از دیده، که از مقتضای بشریت است بنده را از حد صبر بیرون می برد.
مروی است که «چون أبراهیم پسر حضرت پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم وفات کرد، اشک از چشم مبارک حضرت جاری شد شخصی عرض کرد که آیا شما منع نمی فرمودید ما را از امثال این؟ حضرت فرمود: این ترحم و مهربانی است و خدا رحم می کند مهربانان بندگان خود را» فرمود: «چشم، اشک می ریزد و دل می سوزد و سخنی سر نمی زند که پروردگار را به غضب آورد» بلکه اینها نیز از مقام رضا آدمی را بیرون نمی برد همچنان که مریض به قصد و حجامت راضی و خوشنود است و لیکن از درد و الم متأثر می شود اما کمال صبر آن است که درد و مصیبت خود را پوشیده دارد و اظهار آن را نکند.
حضرت امام جعفر صادق علیه السلام فرمود که «هر که شبی را به مرض بگذراند و قبول کند آن را و شکر خدا را أدا کند مانند کسی است که شصت سال عبادت کند شخصی عرض کرد که قبول آن چگونه است؟ فرمود: بر آن صبر می کند و خبر نمی دهد از آنچه بر او گذشت و چون داخل می شود به صبح، حمد می کند خدا را بر آنچه از برای او بود» و در بعضی اخبار رسیده که «شکایت، آن است که بگوید بر من شبی گذشت که احدی را نگذشت یا مبتلا شدم به آنچه لذت یابد و در هر حالتی شاد و مسرور باشد، زیرا آدمی بعد از آنکه به مرتبه أنس به خدا فائز کسی مبتلا به آن نشده است و اما گفتن اینکه دیشب بیدار بودم، یا امروز تب دارم، داخل شکایت نیست» و از آنچه گفتیم روشن شد که کراهت مصائب، منافاتی ندارد با صبر بلکه از برای بنده مرتبه ای بالاتر از آنچه مذکور شد هست و آن این است که از آنچه بر او وارد شود گردید و أنوار محبت او بر سراچه دل او پرتو افکند و از جام محبت، شراب صفوت نوشید، از آنچه از محبت او به او می رسد راضی و شاکر، و مطلوب او رضای دوست اوست و هر چه از جانب او می رسد به آن خشنود و فرحناک است و از التفات او لذت می یابد.
گر قصد جفا داری اینک من و اینک سر
در راه وفاداری جان در قدمت ریزم
و گوید:
اگر روزی دهی ور جان ستانی
تو دانی هر چه خواهی کن تو دانی
آری هر که کسی را دوست دارد جمیع منسوبان و افعال او را نیز دوست دارد و محنت و خواری را در راه او بهتر از عزت و راحت در راه دیگران می شمارد و شکستگی در کوی او را خوشتر از درستی در کوی دیگران دارد اگر شکر کند به جهت رضای اوست و اگر بنالد، سبب اطاعت امر اوست و پیوسته به زبان حال می گوید:
ما بها و خونبها را یافتیم
جانب جان باختن بشتافتیم
ای جفای تو ز دولت خوب تر
انتقام تو ز جان محبوب تر
نالم آری ناله ها خوش آیدش
از دو عالم ناله و غم بایدش
نالم و ترسم که او باور کند
وز ترحم جور را کمتر کند
سلیمی جرونی : شیرین و فرهاد
بخش ۵ - در مدح سلطان البحر و البر سلغرشاه دام ملکه
چو بختم یار و دولت همنشین شد
سعادت با من از هر در قرین شد
ز بعد منبع الاطوار جان بخش
به میدان سخن راندم دگر رخش
به نظم دلکش و الفاظ رنگین
بگفتم قصه فرهاد و شیرین
چو شد کارم چو زر کردم نگاهش
بر آن سکه زدم از نام شاهش
جهان عدل سلغرشاه دوران
که دوران فلک بادش به فرمان
شه با معدلت سلطان با داد
که تا باشد فلک دوران او باد
سلیمان دوم در کامرانی
به ملک عدل، نوشروان ثانی
به شاهی مفخر شاهان عالم
مسلسل شاهیش تاصلب آدم
شهی کز چتر عالی پایه او
بود خورشید اندر سایه او
جرون امروز از عدلش چنانست
که در خوبی نمودار جنانست
شها آنی تو کز فر همایون
غلام حشمتت آمد فریدون
تو را زیبد به عالم حشمت و فر
که در حکم تو هم بحرست و هم بر
همیشه بخت بر کام تو بادا
بود تا دهر ایام تو بادا
به فرمان تو باد این چرخ و ارکان
که نامد چون تو در ایام و دوران
به مهرت باد در گردش مه و هور
همیشه دوست شاد و دشمنت کور
همه سال و مهت بادا خجسته
مبادا خاطرت هرگز شکسته
درین عالم زمستان و بهاران
بمانی یادگار تاجداران
تو آن شاهی که از فر الهی
بود در حکمت از مه تا به ماهی
به دولت هر نفس می گویدت بخت
که یارب برخوری از تاج و از تخت
شدت تخت جرون زان جای بخشش
که کان جودی و دریای بخشش
ندارد یاد دوران چون تو شاهی
جهان فرماندهی عالم پناهی
جهان پیر را بختت جوان کرد
تو را شاهنشه آخر زمان کرد
فریدون گر شد از دوران و جمشید
تو باقی مان و دولتهای جاوید
اگر تخت سلیمان رفت بر باد
وگرگنج فریدونی برافتاد
نخواهد بود عالم را از آن رنج
که تو هم صاحب تختی و هم گنج
نشان حشمت و گنج تو بذلست
دلیل دولت و عمر تو عدلست
بحمدالله که در دورتوای شاه
که بادی تا ابد در ظل الله
نباشد باد را بر پشه زوری
ندارد هیچ کس آزار موری
به دوران تو ای شاه گزیده
که شد ملک جرون زو آرمیده
بنتواند کس از حد پاکشیدن
نیارد گرگ سوی میش دیدن
چنین کز دولت و اقبال فیروز
بود هر روزت ای شه بهتر از روز
امیدم هست کز تایید معبود
سعادت در ترقی خواهدت بود
سزدگر خوانمت سلطان آفاق
که چون ابروی خود در عالمی طاق
بجز در آینه کامد فقیرت
نمی بینم دگر جایی نظیرت
تو آن شاهی که از دریای عمان
برای دسته تیغت به فرمان
نهنگ شیر دل چندان که خواهی
به دندان آورد دندان ماهی
الهی تا فلک را هست دوران
زمین را هم بود افتادگی شان
سر خصمت بود افتاده در پا
مظفر باد شمشیرت بر اعدا
بحمدالله که از فر همایت
خداوندیست هر یک ناخدایت
چنان بخت تو بر دولت سوارست
که هر یک حاجت صد شهریارست
ز بهر مهر بر روی زمینت
فلک شد حلقه انگشترینت
زحل کو هندوی راه تو آمد
ز چاووشان در گاه تو آمد
تو آن شاهی که در ایوان جاهت
بود برجیس صدر بارگاهت
ز ترس قهر تو بهرام خونریز
نیارد دید در دوران به کس تیز
به دربانیت هم خورشید انور
غلامی رومی است استاده بر در
بود یک مطرب از بزم تو ناهید
که بختت یار و دولت باد جاوید
عطاردگر چو دولت چاکر توست
دبیری از دبیران در توست
مه از بدر و هلالی در دیارت
گهی پیکست و گه آیینه دارت
نگویم همتت دریا و کانست
که تو بیشی و همت بیش از آنست
تو بحرجودی و بر خوان جودت
جهانی سر به سر مهمان جودت
به بخشش خرمنت را خوشه چینست
اگر خاقان اگر فغفور چینست
نه تنها اند اهل چین غلامت
که هم چین اند هندستان تمامت
به درگاهت خداوندا کمینه
که سوی بحر آورد این سفینه
چنین دارد به درگاه تو امید
که از ظل ظلیلت تا به جاوید
زبیتم عالمی معمور گردد
چو نامت در جهان مشهور گردد
سلیمی جرونی : شیرین و فرهاد
بخش ۷ - آغاز داستان
چنین دادم خبر پیر سخن سنج
که در تاریخ عمری برده بد رنج
که چون بر ملک کسری کسر شد ضم
به هرمز گشت سلطانی مسلم
به عالم کرد زان سان عدل بنیاد
که نام ظلم از عالم برافتاد
ز عدلش میش با گرگ آب خوردی
ببردی بچه و او را سپردی
دل دشمن زتیرش تاب می خورد
که شمشیرش به جیحون آب می خورد
ازو فرزندی آمد به زخورشید
به فر رستم و سیمای جمشید
فلک چون در بلوغیت رساندش
زمانه خسرو پرویز خواندش
چو بد خلق و دلاویزی تمامش
میان خلق شد پرویز نامش
به عهدش بد بزرگ امید نامی
به حکمت در همه بابی تمامی
ملازم ساختش با او شب و روز
که هرچیزی ز هر چیزش بیاموز
چو دانشور شد آن شاه تنومند
خیالش جانب نخجیر افکند
چو سوی صید تیرانداز می شد
دو اسبه صید پیشش باز می شد
سوی میدان چو چوگان بازگشتی
سواد نه فلک زو بازگشتی
چو آتش در کمانداری می افروخت
شب تاریک چشم مور می دوخت
چو در بزم آمدی از رسم تعظیم
ازو آموختی جمشید تعلیم
مع القصه ز تقدیر الهی
به عزم صید روزی با سپاهی
به رسم خسروان چون بهمن و کی
سوی نخجیر شد با چنگ و بامی
به سوی کشته دهقان گدر کرد
سراسر کشت شان زیر و زبر کرد
فرود آمد شبی در جای شان نیز
خبر بردند هرمز را که پرویز
خرابی کرد اندر کشت دهقان
و زو شد مردمی بی خان و بی مان
چنان شد تند هرمز زین حکایت
که تندی را نبد زین بیش غایت
که رسم این بود اندر دین ایشان
که می بودند بر آیین پیشان
که در پیش آنچنان بودی شهنشاه
که در ملکش نبودی ظلم را راه
سپهشان هم چه از پیش و چه از پس
نیاوردند خون از بینی کس
اگر در پای کس یک خار رفتی
به جان شاه صد مسمار رفتی
کنون در عهد ما درویش صد خار
خورد تا باغ شاه آرد گلی بار
اگر آن شاه بود این نیز شاه است
تفاوت بین که صد فرسنگ راه است
مکن بیداد شاها زانکه یزدان
رعیت گله کرد و شاه چوپان
از آن گشتند شاهان صاحب انساب
که درویشی کند در گوشه ای خواب
پس آنگه گفت هرمز تا سپاهی
روند اندر پی اش هر یک به راهی
فرود آرند او را از سواری
بیارندش به خواری و به زاری
کسی برد این سخن در دم به پرویز
که شد بر کشتنت شمشیر شه تیز
برند این دم ازین منزل زبونت
گریز ار نه همی پاکست خونت
چو خسرو این سخن بشنید ازیشان
به کار خود به غایت شد پریشان
صلاح آن دید کز راهی که دارد
رود زان بوم و رو در غربت آرد
که در غربت ز کربت رنج و خواری
به از ملک خود و نا استواری
به غربت هر که بی آرام باشد
به از جایش که دشمنکام باشد
بر آن زد رای خسرو تا که در دم
کند رو در سفر با چند همدم
نباشد زان تنعم بیش خرسند
کند خوش گرم و سرد دهر یک چند
چو زر در بوته دوران گدازد
که دوران آدمی را پخته سازد
که آبی کان چراغ دیده گردد
چو در یک جا ستد گندیده گردد
نه مرد است آن که در یک جا اسیر است
که زن در کنج خانه جایگیر است
نداند قدر صحبت هیچ بی درد
جهان دیدن ز خوردن به نهد مرد
هر آن کو روز و شب یک جا نشسته ست
بود چون بازکو را چشم بسته ست
چو روگردان بخار از خانه گردد
چو باز آید همه در دانه گردد
چه خوش زد این مثل آن موبد پیر
مثلهای چنین در گوش جان گیر
که پیری کو ندیده علو و سفل است
گرش صد سال عمر آمد که طفل است
شه از اندیشه خوابش در سر افتاد
ز پا بنشست و سر یک لحظه بنهاد
چو فکرش شد مصمم شب درین باب
نیای خویشتن را دید در خواب
که گفتی قدرت افزون می شود زود
سفر کن کاین زیان آمد تو را سود
به رویش بوسه ها دادی و از جیب
به دستش چارگوهر دادی از غیب
پس آنگه کردی آنها را تمیزی
نشان از هر یکش دادی به چیزی
نخستین آنکه این تلخی که دیدی
و زان خوشها بدین ناخوش رسیدی
به شیرینی رسی شیرین تر از قند
که باشی از وصالش شاد و خرسند
دوم در زیر ران یک مرکب آری
که در دولت کنی بر وی سواری
کند دوران چو برتابی لگامش
به روز دولتت شبدیز نامش
ز تو وز مرکبت مانی کشد نقش
مثل ماند ز تو چون رستم و رخش
سیوم یابی ندیمی نام شاپور
که در وی عقل بیند خیره از دور
به نقاشی چو بر دیبا زند رنگ
کشد بر سنگ خارا نقش ارژنگ
چهارم باربد نامی غزل گوی
که راز از چنگ گوید موی برموی
چو بلبل از چمن هر گل که بوید
هزاران صورت از یک پرده گوید
چو گیرد راست در بزم تو ای شاه
مخالف را نیابی سوی خود راه
چو خوابش برد و خواب این نقش در بست
ز شادی در زمان از خواب برجست
به یاران گفت برخیزید تا زود
روان گردیم ازین جای غم آلود
که ما را گر زمانه خواریی کرد
زخار ما دمدگل، سرخ و هم زرد
که فرمان شد ز جانان کز پی دل
رویم از این زمین منزل به منزل
چو شد خسرو ز ملک خود روانه
دلش تیر جفا را شد نشانه
خلاف افتاد در یارانش بی حد
یکش گفتی نکو کردی دگر بد
به ایشان گفت خسرو کای حریفان
مباشید از غم دوران پریشان
که با ما بخت دارد روی یاری
نخواهد بود ما را شرمساری
چو خسرو این سخن گفت و روان شد
برآمد بادی و گردی عیان شد
زبعد گرد، از تقدیر بی چون
سواری آمد از آن گرد بیرون
چو چشمش بر جمال خسرو افتاد
فرود آمد ز اسب آنجا باستاد
ز سختی اسب شه هم نرم گردید
ز مهر او درونش گرم گردید
بتابید از ره بیگانگی رو
که بوی آشنایی یافت از او
بدو گفت از کجایی و چه نامی
که در خوبی، به از ماه تمامی
بگفتا بنده را شاپور نام است
غلام شاه را از جان غلام است
بسی شیرینی و تلخی چشیده
ز دارالملک چین اینجا رسیده
چو دید از خواب خود یک جزو پرویز
به دولت گفت کانها می رسد نیز
ز رویش شاد شد کردش به خود یار
نمودش دلنوازیهای بسیار
فرود آمد در آن منزل زمانی
همی جستش ز هر چیزی نشانی
کزین ره تا به نزد ما رسیدی
بیا برگو چه کردی و چه دیدی
حکایتها بگو پیشم به تفسیر
که خواهی کرد خوابم را تو تعبیر
همه احوال خود خسرو بدو هم
بگفت و شد دلش آسوده از غم