عبارات مورد جستجو در ۵۸۳۶ گوهر پیدا شد:
میرزا آقاخان کرمانی : نامهٔ باستان
بخش ۸۷ - پادشاهی پوران دخت
میرزا آقاخان کرمانی : نامهٔ باستان
بخش ۸۸ - پادشاهی هرمزد
میرزا آقاخان کرمانی : نامهٔ باستان
بخش ۸۹ - پادشاهی سنندج
میرزا آقاخان کرمانی : نامهٔ باستان
بخش ۹۰ - پادشاهی آزرمیدخت
میرزا آقاخان کرمانی : نامهٔ باستان
بخش ۹۱ - پادشاهی فرخ زاد
میرزا آقاخان کرمانی : نامهٔ باستان
بخش ۹۲ - پادشاهی یزدگرد شهریار
بیامد به تخت کیی یزدگرد
وز آن پس شنیدی که او هم چه کرد
نبد در سرش رای و فرهنگ و هش
همی ساختندش مهان دست خوش
ازو گشت بر باد ملک عجم
همان افسر خسرو و گاه جم
چو دادار باشد به کاری مرید
همه مایه ی آن بیارد پدید
ازین پس سخن طرز دیگر بود
زدستار و محراب و منبر بود
سخن گفت باید زتنزیل و وحی
زمعروف و از منکر و امر و نهی
زقرآن و توحید و وعد و وعید
زجنات عدن و عذاب شدید
ز قطران و تسنیم و ماه معین
زخلد و زجوی می و انگبین
زطوبی و رضوان و غلمان و حور
زاحیای اموات و نشر قبور
ز سلسال و از کوثر و سلسبیل
ز کافور و از چشمه زنجبیل
زکفر وز ایمان و بیم و امید
ز صور سرافیل و بعث جدید
سخن های پیغمبر هاشمی
پر از خرمی ساخت روی زمی
یکی مشت از مردم باربار
که شیر شتر خوردی و سوسمار
زاعجاز او تاج قیصر گرفت
همه ملک کسری سراسر گرفت
وز آن پس شنیدی که او هم چه کرد
نبد در سرش رای و فرهنگ و هش
همی ساختندش مهان دست خوش
ازو گشت بر باد ملک عجم
همان افسر خسرو و گاه جم
چو دادار باشد به کاری مرید
همه مایه ی آن بیارد پدید
ازین پس سخن طرز دیگر بود
زدستار و محراب و منبر بود
سخن گفت باید زتنزیل و وحی
زمعروف و از منکر و امر و نهی
زقرآن و توحید و وعد و وعید
زجنات عدن و عذاب شدید
ز قطران و تسنیم و ماه معین
زخلد و زجوی می و انگبین
زطوبی و رضوان و غلمان و حور
زاحیای اموات و نشر قبور
ز سلسال و از کوثر و سلسبیل
ز کافور و از چشمه زنجبیل
زکفر وز ایمان و بیم و امید
ز صور سرافیل و بعث جدید
سخن های پیغمبر هاشمی
پر از خرمی ساخت روی زمی
یکی مشت از مردم باربار
که شیر شتر خوردی و سوسمار
زاعجاز او تاج قیصر گرفت
همه ملک کسری سراسر گرفت
میرزا آقاخان کرمانی : نامهٔ باستان
بخش ۹۵ - یاد ایام نیک بختی و سعادت روزگار پیشین
ایا ملک ایران انوشه بزی
همیشه زتو دور دست بدی
خوشا روزگاران فرخ زمان
که روم و فرنگ از تو جستی امان
بسی خرم آن روزگار خوشی
که بودت به هر سوی لشکرکشی
همی یاد بادا از آن روزگار
که استنبولت بود جای شکار
همه ایلغارت به آباد و بوم
همه ترک تازت به یونان و روم
خوشا آن چنان روزگار کهن
که می تاختی تا ختا و ختن
زهی عصر و فرخ زمانی که باج
تو را آمد از مصر و از کارتاج
خجسته زمانی که در هند و چین
نبشتند نام تو را بر نگین
چه خوش بودی آن روز فرخ سرشت
که استرخ تو بود باغ بهشت
خوش آن عصر رخشان با ناز و نوش
که زرنوشت آباد بودی به شوش
مبارک بد آن عهد فرخنده باز
که بودی عروس جهان شهر راز
خوشا روزگاری که در اکبتان
خرامان به هر سوی بودی بتان
خنک روز خرم چون او روزگار
که در بلخ برپا بدی نوبهار
خوش آن روز فرخنده ی دلستان
که چون گلستان بود زابلستان
کنم یاد آن روز با دار و برد
که شاپور طرح نشابور کرد
خوشا آن چنان روز با گیر و دار
که کشتی به دریات بودی هزار
نبد هیچ کس را همی تاب تو
نشسته به هرجای ستراب تو
خوش آن روزگاران سور و سرور
که بد مردم تو دو ره صد کرور
چه خرم بد آن روز بی درد و رنج
که آکنده بودی زمینت به گنج
سپاه تو بودی همه کوچ کوچ
زافغان و لاچین و کرد و بلوچ
زپنجاب بودی به سودان سپاه
مدی داشت مکدونیا را نگاه
فزونت سواران نیزه گذار
کمان آورانت برون از شمار
خوش آن دم که خسرو زایران زمین
همی تاخت تا پیش دریای چین
خوش آن روز خرم که کاوس کی
به سودان و مصر اندر افکند پی
خوش آن روزگاران که اسپندیار
برآورد از قوم سیتا دمار
شکسته شد از وی ده و نه سپاه
به بند گران بست ده پادشاه
خوش آن روز میمون که فرخ زریر
سرشاه اسپرته آورد زیر
همه ملک یونانیان کرد پست
به آتینه بگزید جای نشست
خوش آن عصر فرخ که شاه اردشیر
همه مردم آتنه کرد اسیر
کنونت به تن هیچ نیرو نماند
تو گویی که در دشت آهو نماند
از آن پهلوانان و اسب و سلیح
نمانده به جا جز فسون و مزیح
دلیرانت امروز نازک بدن
نبرد آورانت همه سیم تن
وزیران کشور منیجک نهاد
امیران لشکر بت حور زاد
سپهدار جنگی به زخم درشت
به بزم و به رزم آوریدند پشت
همیشه زتو دور دست بدی
خوشا روزگاران فرخ زمان
که روم و فرنگ از تو جستی امان
بسی خرم آن روزگار خوشی
که بودت به هر سوی لشکرکشی
همی یاد بادا از آن روزگار
که استنبولت بود جای شکار
همه ایلغارت به آباد و بوم
همه ترک تازت به یونان و روم
خوشا آن چنان روزگار کهن
که می تاختی تا ختا و ختن
زهی عصر و فرخ زمانی که باج
تو را آمد از مصر و از کارتاج
خجسته زمانی که در هند و چین
نبشتند نام تو را بر نگین
چه خوش بودی آن روز فرخ سرشت
که استرخ تو بود باغ بهشت
خوش آن عصر رخشان با ناز و نوش
که زرنوشت آباد بودی به شوش
مبارک بد آن عهد فرخنده باز
که بودی عروس جهان شهر راز
خوشا روزگاری که در اکبتان
خرامان به هر سوی بودی بتان
خنک روز خرم چون او روزگار
که در بلخ برپا بدی نوبهار
خوش آن روز فرخنده ی دلستان
که چون گلستان بود زابلستان
کنم یاد آن روز با دار و برد
که شاپور طرح نشابور کرد
خوشا آن چنان روز با گیر و دار
که کشتی به دریات بودی هزار
نبد هیچ کس را همی تاب تو
نشسته به هرجای ستراب تو
خوش آن روزگاران سور و سرور
که بد مردم تو دو ره صد کرور
چه خرم بد آن روز بی درد و رنج
که آکنده بودی زمینت به گنج
سپاه تو بودی همه کوچ کوچ
زافغان و لاچین و کرد و بلوچ
زپنجاب بودی به سودان سپاه
مدی داشت مکدونیا را نگاه
فزونت سواران نیزه گذار
کمان آورانت برون از شمار
خوش آن دم که خسرو زایران زمین
همی تاخت تا پیش دریای چین
خوش آن روز خرم که کاوس کی
به سودان و مصر اندر افکند پی
خوش آن روزگاران که اسپندیار
برآورد از قوم سیتا دمار
شکسته شد از وی ده و نه سپاه
به بند گران بست ده پادشاه
خوش آن روز میمون که فرخ زریر
سرشاه اسپرته آورد زیر
همه ملک یونانیان کرد پست
به آتینه بگزید جای نشست
خوش آن عصر فرخ که شاه اردشیر
همه مردم آتنه کرد اسیر
کنونت به تن هیچ نیرو نماند
تو گویی که در دشت آهو نماند
از آن پهلوانان و اسب و سلیح
نمانده به جا جز فسون و مزیح
دلیرانت امروز نازک بدن
نبرد آورانت همه سیم تن
وزیران کشور منیجک نهاد
امیران لشکر بت حور زاد
سپهدار جنگی به زخم درشت
به بزم و به رزم آوریدند پشت
میرزا آقاخان کرمانی : نامهٔ باستان
بخش ۹۶ - تعزیت و سوگواری ایام گذشته
کجات آن همه رسم و آیین و راه؟
کجات افسر و گنج و ملک و سپاه؟
کجات آن همه دانش و زور و دست؟
کجات آن بزرگان خسرو پرست؟
کجات آن نبرده یلان دلیر؟
که شیر ژیان آوریدند زیر
کجات آن سواران زرین ستام؟
که دشمن بدی تیغ شان را نیام
کجات آن همه مردی و زور و فر؟
که گیتی همه داشتی زیر پر
کجات آن بزرگی و آن دستگاه؟
که سربرکشیدی زماهی به ماه
کجات افسر و کاویانی درفش؟
کجات آن همه تیغ های بنفش؟
کجات آن به رزم اندرون فرونام؟
کجات آن به بزم اندرون کام و جام؟
کجات آن دلیران روز نبرد؟
کجات آن بزرگان بادار و برد؟
کجات آن کمین و کمان و کمند؟
که کردی همه دیو و جادو به بند
کجات آن فزونی گنج و سپاه؟
کجات افسر و تخت و فرو کلاه؟
کجات آن سواران و میدان و گوی؟
که زآن ها به گیتی بدی گفتگوی
کجات آن دلیران و مردانگی؟
هش و رأی و فرهنگ و فرزانگی
کجات آن هنرهای بیش از شمار؟
که علم و هنر از تو شد یادگار
کجا شد دل و هوش و آئین تو؟
توانائی و اختر و دین تو
کجا شد به رزم آن نکوساز تو؟
کجا شد به بزم آن خوش آواز تو؟
کجا رفت آن جام گیتی نمای؟
کجات آن همه خسرو پاک رای؟
کجا رفت آن اختر کاویان؟
کجا رفت اورنگ فرکیان؟
که اکنون به پستی نیاز آمدت
چنین اختر بد فراز آمدت
که بنشاند این شمع افروخته؟
کزو شد همه دودمان سوخته
دریغ آن بلند اختر و رای تو
دریغ آن سر عرش فرسای تو
دریغ آن یلان و کیان جهان
که بودی پناه کهان و مهان
دریغ آن بزرگان والا گهر
به مردی زشاهان برآورده سر
دریغ آن امیران والا به شأن
کز ایشان به گیتی نمانده نشان
هم اکنون از ایشان نبینم به جای
به جز ناظم الدوله ی پاک رای
ابا چند تن از مهان گزین
که از آسمان شان رسد آفرین
شده آدمیت از ایشان پدید
همه گنج های وفا را کلید
همه سال شان بخت و پیروز باد
همه روزشان روز نیروز باد
نگهدارشان باد زروان پاک
بود یارشان هرمز تابناک
کجات افسر و گنج و ملک و سپاه؟
کجات آن همه دانش و زور و دست؟
کجات آن بزرگان خسرو پرست؟
کجات آن نبرده یلان دلیر؟
که شیر ژیان آوریدند زیر
کجات آن سواران زرین ستام؟
که دشمن بدی تیغ شان را نیام
کجات آن همه مردی و زور و فر؟
که گیتی همه داشتی زیر پر
کجات آن بزرگی و آن دستگاه؟
که سربرکشیدی زماهی به ماه
کجات افسر و کاویانی درفش؟
کجات آن همه تیغ های بنفش؟
کجات آن به رزم اندرون فرونام؟
کجات آن به بزم اندرون کام و جام؟
کجات آن دلیران روز نبرد؟
کجات آن بزرگان بادار و برد؟
کجات آن کمین و کمان و کمند؟
که کردی همه دیو و جادو به بند
کجات آن فزونی گنج و سپاه؟
کجات افسر و تخت و فرو کلاه؟
کجات آن سواران و میدان و گوی؟
که زآن ها به گیتی بدی گفتگوی
کجات آن دلیران و مردانگی؟
هش و رأی و فرهنگ و فرزانگی
کجات آن هنرهای بیش از شمار؟
که علم و هنر از تو شد یادگار
کجا شد دل و هوش و آئین تو؟
توانائی و اختر و دین تو
کجا شد به رزم آن نکوساز تو؟
کجا شد به بزم آن خوش آواز تو؟
کجا رفت آن جام گیتی نمای؟
کجات آن همه خسرو پاک رای؟
کجا رفت آن اختر کاویان؟
کجا رفت اورنگ فرکیان؟
که اکنون به پستی نیاز آمدت
چنین اختر بد فراز آمدت
که بنشاند این شمع افروخته؟
کزو شد همه دودمان سوخته
دریغ آن بلند اختر و رای تو
دریغ آن سر عرش فرسای تو
دریغ آن یلان و کیان جهان
که بودی پناه کهان و مهان
دریغ آن بزرگان والا گهر
به مردی زشاهان برآورده سر
دریغ آن امیران والا به شأن
کز ایشان به گیتی نمانده نشان
هم اکنون از ایشان نبینم به جای
به جز ناظم الدوله ی پاک رای
ابا چند تن از مهان گزین
که از آسمان شان رسد آفرین
شده آدمیت از ایشان پدید
همه گنج های وفا را کلید
همه سال شان بخت و پیروز باد
همه روزشان روز نیروز باد
نگهدارشان باد زروان پاک
بود یارشان هرمز تابناک
میرزا آقاخان کرمانی : نامهٔ باستان
بخش ۹۷ - خطاب به اورنگ کیان
تو ای گاه و دیهیم شاهنشهی
که بی تو مبادا مهی و بهی
خنک روز کاندر تو بد جمشید
که آورد بس نیکوی ها پدید
خنک روز کاندر تو بد زردهشت
که اهریمن بدکنش را بکشت
خوش آن روزگار کیومرث شاه
کزو شد پدیدار دیهیم و گاه
خجسته بدی گاه اوکشتره
که تازه شد از وی جهان یکسره
به گاه فریدون همایون بدی
زمان منوچهر میمون بدی
همایون بدی گاه ارباس گرد
که او کرد بر نینوا دست برد
خجسته بماندی پس از کیقباد
همان درگه طوس نوذر نژاد
به هنگام کی آرش نامور
گرفتی همه خاور و باختر
به دوران اکمین کرکس نژاد
همه خاک شامات دادی به باد
همایون بدی گاه کاووس کی
همان وقت کیخسرو نیک پی
چو مهری که بیرون بیاید زمیغ
گرفتی همه روی گیتی به تیغ
مبارک بدی وقت اسپندیار
همان گاه فرخ زریر سوار
که روی زمینت همه بنده بود
به فرمان و رأیت سرافکنده بود
خجسته به هنگام شاه اردشیر
همان گاه داراب ارزاس پیر
به وقت جهان جوی ساسان نژاد
جهان را نمودی پر از مهروداد
همان گاه شاپور فرخنده رای
ابر تارک قیصرت بود پای
در ایام فرخ قباد گزین
پر از دانش و داد کردی زمین
به هنگام نوشیروان بزرگ
یکی کردی آبشخور میش و گرگ
در فرهی بر تو اکنون ببست
که آن فر و برز مهین گشت پست
شد آن تخمه ویران و ایران همان
برآمد همه کامه ی بدگمان
گزند آمد از پاسبان بزرگ
شبان شد به جان رمه هم چو گرگ
مگر روز بدبختیت شد پدید؟
سیه گشت آن بخت و روز سپید
که نفرین بر این بخت ناخوب باد
سزد گر نباشیم از آن هیچ شاد
که بی تو مبادا مهی و بهی
خنک روز کاندر تو بد جمشید
که آورد بس نیکوی ها پدید
خنک روز کاندر تو بد زردهشت
که اهریمن بدکنش را بکشت
خوش آن روزگار کیومرث شاه
کزو شد پدیدار دیهیم و گاه
خجسته بدی گاه اوکشتره
که تازه شد از وی جهان یکسره
به گاه فریدون همایون بدی
زمان منوچهر میمون بدی
همایون بدی گاه ارباس گرد
که او کرد بر نینوا دست برد
خجسته بماندی پس از کیقباد
همان درگه طوس نوذر نژاد
به هنگام کی آرش نامور
گرفتی همه خاور و باختر
به دوران اکمین کرکس نژاد
همه خاک شامات دادی به باد
همایون بدی گاه کاووس کی
همان وقت کیخسرو نیک پی
چو مهری که بیرون بیاید زمیغ
گرفتی همه روی گیتی به تیغ
مبارک بدی وقت اسپندیار
همان گاه فرخ زریر سوار
که روی زمینت همه بنده بود
به فرمان و رأیت سرافکنده بود
خجسته به هنگام شاه اردشیر
همان گاه داراب ارزاس پیر
به وقت جهان جوی ساسان نژاد
جهان را نمودی پر از مهروداد
همان گاه شاپور فرخنده رای
ابر تارک قیصرت بود پای
در ایام فرخ قباد گزین
پر از دانش و داد کردی زمین
به هنگام نوشیروان بزرگ
یکی کردی آبشخور میش و گرگ
در فرهی بر تو اکنون ببست
که آن فر و برز مهین گشت پست
شد آن تخمه ویران و ایران همان
برآمد همه کامه ی بدگمان
گزند آمد از پاسبان بزرگ
شبان شد به جان رمه هم چو گرگ
مگر روز بدبختیت شد پدید؟
سیه گشت آن بخت و روز سپید
که نفرین بر این بخت ناخوب باد
سزد گر نباشیم از آن هیچ شاد
میرزا آقاخان کرمانی : نامهٔ باستان
بخش ۹۸ - خطاب به ابنای وطن گرامی
کنون ای مرا ملت هوشمند
چرایید در چاه غفلت نژند؟
برآیید و بینید کار شگفت
به آسان توانید گیتی گرفت
ولی تا شناسید از خیر و شر
ببایست خواندن حقوق بشر
که تا خود بدانید زآئین و راه
بد و نیک گیتی نباشد زشاه
اگر آگهیتان رسد کم و بیش
ببینید هر چیز در دست خویش
همه نیک بختی و بیچارگی
به دست شما هست یک بارگی
چرایید در چاه غفلت اسیر؟
کجایید ای مردم شیرگیر؟
چرا چنبری گشت پشت یلی؟
چرا کند شد خنجر زابلی
کجایند آن نامداران راد؟
همان ملت آسمانی نژاد
کجا شد فریدون با داد و دین؟
که پرداخت از ماردوشان زمین
کجا رفت آن کاوه ی نیک نام؟
که در کشور انداخت بلوای عام
برانداخت آین ضحاک را
چنان اژدها دوش ناپاک را
کجایند آن پهلوانان نیو؟
چو شیدوس و گستهم و گودرزوگیو
بزرگی ایران چرا شد به سر؟
چرائید نومید از دادگر؟
«فریدون فرخ فرشته نبود
زمشک و زعنبر سرشته نبود»
ز اژدر کشی یافت او فرهی
تو اژدر کشی کن فریدون توئی
منالید چندان زشاه و وزیر
جوانست دستور و شاه است پیر
به ویژه که چونین شه باهنر
نبسته است بر تخت ایران کمر
همش رای فرخ همش زور هنگ
به خشکی پلنگ و به دریا نهنگ
فراوان هنرها و رایش نکو
سزد گر نگیری به بد یاد او
شهنشاه ما ناصرالدین بود
طرفدار قانون و آیین بود
دو صد حیف کاین پادشه بی کس است
فرید است و بی یار و بی مونس است
دریغا اگر مردم نیک رای
ببودند بر پای تختش بپای
اگر بود او را چه بوذرجمهر
ز نوشیروان بر گذشتی به مهر
و گر ملتی داشتی با خبر
گذشتی زاسکندر نامور
چرایید در چاه غفلت نژند؟
برآیید و بینید کار شگفت
به آسان توانید گیتی گرفت
ولی تا شناسید از خیر و شر
ببایست خواندن حقوق بشر
که تا خود بدانید زآئین و راه
بد و نیک گیتی نباشد زشاه
اگر آگهیتان رسد کم و بیش
ببینید هر چیز در دست خویش
همه نیک بختی و بیچارگی
به دست شما هست یک بارگی
چرایید در چاه غفلت اسیر؟
کجایید ای مردم شیرگیر؟
چرا چنبری گشت پشت یلی؟
چرا کند شد خنجر زابلی
کجایند آن نامداران راد؟
همان ملت آسمانی نژاد
کجا شد فریدون با داد و دین؟
که پرداخت از ماردوشان زمین
کجا رفت آن کاوه ی نیک نام؟
که در کشور انداخت بلوای عام
برانداخت آین ضحاک را
چنان اژدها دوش ناپاک را
کجایند آن پهلوانان نیو؟
چو شیدوس و گستهم و گودرزوگیو
بزرگی ایران چرا شد به سر؟
چرائید نومید از دادگر؟
«فریدون فرخ فرشته نبود
زمشک و زعنبر سرشته نبود»
ز اژدر کشی یافت او فرهی
تو اژدر کشی کن فریدون توئی
منالید چندان زشاه و وزیر
جوانست دستور و شاه است پیر
به ویژه که چونین شه باهنر
نبسته است بر تخت ایران کمر
همش رای فرخ همش زور هنگ
به خشکی پلنگ و به دریا نهنگ
فراوان هنرها و رایش نکو
سزد گر نگیری به بد یاد او
شهنشاه ما ناصرالدین بود
طرفدار قانون و آیین بود
دو صد حیف کاین پادشه بی کس است
فرید است و بی یار و بی مونس است
دریغا اگر مردم نیک رای
ببودند بر پای تختش بپای
اگر بود او را چه بوذرجمهر
ز نوشیروان بر گذشتی به مهر
و گر ملتی داشتی با خبر
گذشتی زاسکندر نامور
میرزا آقاخان کرمانی : نامهٔ باستان
بخش ۹۹ - خطاب به شاهنشاه ایران
بترس ای جهان جوی ایران خدای
که بعد از تو خیزند مردم به پای
بنالند از دست جور و ستم
بگویند با ناله ی زیر و بم
که ایزد همی تا جهان آفرید
کسی زین نشان شهریاری ندید
که جز کشتن و بستن و درد رنج
گرفتن هم از کهتران مال و گنج
ندانست و آزرم کس را نداشت
همی این برآن آن برین بر گماشت
نه جان سپاهی ازو شاد گشت
نه یک ذره زو کشور آباد گشت
نماند ایچ در ملک جایی درست
همه کار کشور ازو گشت سست
به کار رعیت نپرداخت هیچ
پرستید گه گربه، گاهی منیج
درین مدت سال پنجاه باز
که بر تخت می زیست با عز و ناز
همه جان مردم ازو شد غمی
به هر شعبه از ملک آمد کمی
خزینه تهی گشت و ملت گدا
زبیداد او دست ها بر خدا
سه نوبت شتابید سوی فرنگ
نیفزود او را به دل عار و ننگ
چو مست شکار است و محو خوشی
کجا داند آیین لشکر کشی
نخواهیم بر تخت از این تخمه کس
زخاکش به یزدان پناهیم و بس
کزین شه ستمکارتر کس ندید
نه از نامداران پیشین شنید
همه ملک ایران ازو شد به باد
به خاک آمد آن افسر کیقباد
خدایا روانش به آتش بسوز
دل بنده ی مستحق بر فروز
وگر دادگر باشی ای شهریار
بمانی و نامت بود یادگار
به نیکی بیارند یاد تو را
پرستند مردم نژاد تو را
تن خویش را شاه بیدادگر
جز از گور و نفرین نیارد بسر
اگر چند بد کردن آسان بود
به فرجام زو دل هراسان بود
الا ای شه نامدار کهن
سزد گر زسعدی پذیری سخن
«نه در بند آسایش خویش باش
که خاطر نگهدار درویش باش»
«نیا ساید اندر دیار تو کس
چو آسایش خویش خواهی و بس»
زمن بشنو این نکته شاها درست
نباید شهی چون تو بیداد جست
تو را هست فرهنگ و رای و هنر
ندارد هنر شاه بیدادگر
که بیدادگری ز بیچارگ است
به بیدادگر بر بباید گریست
ز بیدادگر کیست بدبخت تر
که بیدادش آید به خود سخت تر
که بعد از تو خیزند مردم به پای
بنالند از دست جور و ستم
بگویند با ناله ی زیر و بم
که ایزد همی تا جهان آفرید
کسی زین نشان شهریاری ندید
که جز کشتن و بستن و درد رنج
گرفتن هم از کهتران مال و گنج
ندانست و آزرم کس را نداشت
همی این برآن آن برین بر گماشت
نه جان سپاهی ازو شاد گشت
نه یک ذره زو کشور آباد گشت
نماند ایچ در ملک جایی درست
همه کار کشور ازو گشت سست
به کار رعیت نپرداخت هیچ
پرستید گه گربه، گاهی منیج
درین مدت سال پنجاه باز
که بر تخت می زیست با عز و ناز
همه جان مردم ازو شد غمی
به هر شعبه از ملک آمد کمی
خزینه تهی گشت و ملت گدا
زبیداد او دست ها بر خدا
سه نوبت شتابید سوی فرنگ
نیفزود او را به دل عار و ننگ
چو مست شکار است و محو خوشی
کجا داند آیین لشکر کشی
نخواهیم بر تخت از این تخمه کس
زخاکش به یزدان پناهیم و بس
کزین شه ستمکارتر کس ندید
نه از نامداران پیشین شنید
همه ملک ایران ازو شد به باد
به خاک آمد آن افسر کیقباد
خدایا روانش به آتش بسوز
دل بنده ی مستحق بر فروز
وگر دادگر باشی ای شهریار
بمانی و نامت بود یادگار
به نیکی بیارند یاد تو را
پرستند مردم نژاد تو را
تن خویش را شاه بیدادگر
جز از گور و نفرین نیارد بسر
اگر چند بد کردن آسان بود
به فرجام زو دل هراسان بود
الا ای شه نامدار کهن
سزد گر زسعدی پذیری سخن
«نه در بند آسایش خویش باش
که خاطر نگهدار درویش باش»
«نیا ساید اندر دیار تو کس
چو آسایش خویش خواهی و بس»
زمن بشنو این نکته شاها درست
نباید شهی چون تو بیداد جست
تو را هست فرهنگ و رای و هنر
ندارد هنر شاه بیدادگر
که بیدادگری ز بیچارگ است
به بیدادگر بر بباید گریست
ز بیدادگر کیست بدبخت تر
که بیدادش آید به خود سخت تر
میرزا آقاخان کرمانی : نامهٔ باستان
بخش ۱۰۰ - در مقام شرح حال گوید
تو تا باشی ای خسرو نامور
مرنجان کسی را که دارد هنر
به ویژه که باشد ز روشن دلی
به جان دوست دار نبی و علی
یکی نامداری زایران منم
که خو کرده در جنگ شیران تنم
قلم دارم و علم و فرهنگ و رای
نژاد بزرگان و فر همای
به گاهی که آمد تمیزم پدید
روانم به دانش همی بد کلید
زگیتی نجستم به جز راستی
نگشتم به گرد کم و کاستی
همه خیر اسلامیان خواستم
دلم را به نیکی بیاراستم
همه خواستم تا که اسلامیان
به وحدت ببندند یکسر میان
همه دوستی با هم افزون کنند
ز دل کین دیرینه بیرون کنند
مر اسلامیان را فزاید شرف
نفاق و جدایی شود برطرف
در اسلام آید به فر حمید
یکی اتحاد سیاسی پدید
شود ترک ایران و ایران چو ترک
نماند دوئی در شهان سترک
همان نیز دانندگان عراق
به سلطان اعظم کنند اتفاق
زدل ها زدایند این کینه زود
نگویند سنی و شیعی که بود
وز آن پس بگیرند گیتی به زور
زجان مخالف بر آرند شور
ابا چند آزاده مرد گزین
نبشتیم بس نامه های متین
روانه نمودیم سوی عراق
که برخیزد از عالم دین نفاق
به نیروی دادار جان آفرین
همه بر نهادند امضا برین
به بخشید حسن اثر نامه ها
که، خام و نپخته نبد خامه ها
سپاسم زیزدان پیروزگر
که این نخل امید شد بارور
نوشتند زایران و هم از عراق
که از دل بشستیم گرد نفاق
همه جان فدای شریعت کنیم
به سلطان اسلام بیعت کنیم
گذاریم قانون بیگانگی
بگیریم آیین فرزانگی
ازین پس همه کفر سازیم پست
بیاریم گیتی سراسر به دست
کسی از سلاطین اسلامیان
ز عباسیان تا به عثمانیان
زسامانی و غزنی و دیلمی
ز سلجوق و خوارزمی و فاطمی
ز صدر سلف تا به گاه خلف
موفق نگردید بر این شرف
مگر اندرین عصر کامد پدید
چنین طرح محکم ز رای سدید
گرت زین بد آید، گناه من است
که این شیوه آیین و راه من است
برین زاده ام هم برین بگذرم
وزین فخر بر چرخ ساید سرم
اگر شاه را بود حسی نهان
مرا ساختی بی نیاز از جهان
وگر از مسلمانیش بود بهر
به نیکی مرا شهره کردی به دهر
چو در خون او جوهر شرک بود
زتوحید اسلام خشمش فزود
پشیزی به از شهریاری چنین
که نه کیش دارد نه آیین و دین
مرا بیم دادی که در اردبیل
تنم را به زنجیر بندی چو پیل
زکشتن نترسم که آزاده ام
زمادر همی مرگ را زاده ام
کسی بی زمانه به گیتی نمرد
بمرد آنکه نام بزرگی نبرد
نمیرم ازین پس که من زنده ام
که این طرح توحید افکنده ام
به گوش از سروشم بسی مژدهاست
دلم گنج گوهر، قلم اژدهاست
پس از مردنم هست پایندگی
که جاوید باشد مرا زندگی
نصیب من آباد و تحسین بود
تو را بهره همواره نفرین بود
پس از من بگویند نام آوران
سرایند با یکدگر مهتران
که کرمانی راد پاکی نهاد
همه داد مردی و دانش بداد
پس از سیزده قرن پر اختلاف
نمودار کرد او ره ائتلاف
به توحید دعوت نمود از دویی
به پیچید از کژی و جادویی
مرا آید از مشتری آفرین
که بودم فداکار دین مبین
درودم زمینو رسانند حور
هم از آسمانم فشانند نور
به دوزخ بمانی تو تیره روان
همت لعنت آید زپیر و جوان
نشینند و گویند مردان راد
به نیکی نیارند نام تو یاد
که شه ناصرالدین بدی یار کفر
از او گرم گردید بازار کفر
کسانی که توحید دین خواستند
بدین مقصد قدس برخاستند
بیازرد و افسرد و از خود براند
به گیتی به جز نام زشتی نخواند
تو ای شه چنین راه دین سد مکن
به خیره همی نام خود بد مکن
که ناگه دلم را برآری زجای
همه دودمانت برآرم زپای
بگویم سخن های ناگفتنی
بسنبم گهرهای ناسفتنی
که چون بود بیخ و تبار قجر
چگونه به شام آوریدند سر
به تاتار بهر چه آمیختند
زشام از برای چه بگریختند
مرا هست تاریخی اندر اروپ
به قوت فزونتر زتوپ کروپ
مبادا که آن نامه افشان شود
که بیخ و تبارت پریشان شود
همان به که خاموش سازی مرا
زکینه فراموش سازی مرا
مرنجان کسی را که دارد هنر
به ویژه که باشد ز روشن دلی
به جان دوست دار نبی و علی
یکی نامداری زایران منم
که خو کرده در جنگ شیران تنم
قلم دارم و علم و فرهنگ و رای
نژاد بزرگان و فر همای
به گاهی که آمد تمیزم پدید
روانم به دانش همی بد کلید
زگیتی نجستم به جز راستی
نگشتم به گرد کم و کاستی
همه خیر اسلامیان خواستم
دلم را به نیکی بیاراستم
همه خواستم تا که اسلامیان
به وحدت ببندند یکسر میان
همه دوستی با هم افزون کنند
ز دل کین دیرینه بیرون کنند
مر اسلامیان را فزاید شرف
نفاق و جدایی شود برطرف
در اسلام آید به فر حمید
یکی اتحاد سیاسی پدید
شود ترک ایران و ایران چو ترک
نماند دوئی در شهان سترک
همان نیز دانندگان عراق
به سلطان اعظم کنند اتفاق
زدل ها زدایند این کینه زود
نگویند سنی و شیعی که بود
وز آن پس بگیرند گیتی به زور
زجان مخالف بر آرند شور
ابا چند آزاده مرد گزین
نبشتیم بس نامه های متین
روانه نمودیم سوی عراق
که برخیزد از عالم دین نفاق
به نیروی دادار جان آفرین
همه بر نهادند امضا برین
به بخشید حسن اثر نامه ها
که، خام و نپخته نبد خامه ها
سپاسم زیزدان پیروزگر
که این نخل امید شد بارور
نوشتند زایران و هم از عراق
که از دل بشستیم گرد نفاق
همه جان فدای شریعت کنیم
به سلطان اسلام بیعت کنیم
گذاریم قانون بیگانگی
بگیریم آیین فرزانگی
ازین پس همه کفر سازیم پست
بیاریم گیتی سراسر به دست
کسی از سلاطین اسلامیان
ز عباسیان تا به عثمانیان
زسامانی و غزنی و دیلمی
ز سلجوق و خوارزمی و فاطمی
ز صدر سلف تا به گاه خلف
موفق نگردید بر این شرف
مگر اندرین عصر کامد پدید
چنین طرح محکم ز رای سدید
گرت زین بد آید، گناه من است
که این شیوه آیین و راه من است
برین زاده ام هم برین بگذرم
وزین فخر بر چرخ ساید سرم
اگر شاه را بود حسی نهان
مرا ساختی بی نیاز از جهان
وگر از مسلمانیش بود بهر
به نیکی مرا شهره کردی به دهر
چو در خون او جوهر شرک بود
زتوحید اسلام خشمش فزود
پشیزی به از شهریاری چنین
که نه کیش دارد نه آیین و دین
مرا بیم دادی که در اردبیل
تنم را به زنجیر بندی چو پیل
زکشتن نترسم که آزاده ام
زمادر همی مرگ را زاده ام
کسی بی زمانه به گیتی نمرد
بمرد آنکه نام بزرگی نبرد
نمیرم ازین پس که من زنده ام
که این طرح توحید افکنده ام
به گوش از سروشم بسی مژدهاست
دلم گنج گوهر، قلم اژدهاست
پس از مردنم هست پایندگی
که جاوید باشد مرا زندگی
نصیب من آباد و تحسین بود
تو را بهره همواره نفرین بود
پس از من بگویند نام آوران
سرایند با یکدگر مهتران
که کرمانی راد پاکی نهاد
همه داد مردی و دانش بداد
پس از سیزده قرن پر اختلاف
نمودار کرد او ره ائتلاف
به توحید دعوت نمود از دویی
به پیچید از کژی و جادویی
مرا آید از مشتری آفرین
که بودم فداکار دین مبین
درودم زمینو رسانند حور
هم از آسمانم فشانند نور
به دوزخ بمانی تو تیره روان
همت لعنت آید زپیر و جوان
نشینند و گویند مردان راد
به نیکی نیارند نام تو یاد
که شه ناصرالدین بدی یار کفر
از او گرم گردید بازار کفر
کسانی که توحید دین خواستند
بدین مقصد قدس برخاستند
بیازرد و افسرد و از خود براند
به گیتی به جز نام زشتی نخواند
تو ای شه چنین راه دین سد مکن
به خیره همی نام خود بد مکن
که ناگه دلم را برآری زجای
همه دودمانت برآرم زپای
بگویم سخن های ناگفتنی
بسنبم گهرهای ناسفتنی
که چون بود بیخ و تبار قجر
چگونه به شام آوریدند سر
به تاتار بهر چه آمیختند
زشام از برای چه بگریختند
مرا هست تاریخی اندر اروپ
به قوت فزونتر زتوپ کروپ
مبادا که آن نامه افشان شود
که بیخ و تبارت پریشان شود
همان به که خاموش سازی مرا
زکینه فراموش سازی مرا
میرزا آقاخان کرمانی : نامهٔ باستان
بخش ۱۰۲ - در ستایش پادشاهان و فواید طبیعی ایشان
به ایران مباد آن چنان روز بد
که کشور به بیگانگان اوفتد
همه کشور ما عروسی است خوش
ولی شوی او زشت خوی و ترش
نخواهم زمانی که این نو عروس
بیفتد بزیر جوانان روس
به گیتی مباد آن که این حور دیس
شود همسر لردی از انگلیس
پدر گرچه باشد خسیس و لئیم
به از آن که فرزند گردد یتیم
تو هر چند نامهربان و بدی
ولیکن بسان پدر از خودی
پدر هستی ای مهتر نامدار
ولی بس جفا جوی و ناسازگار
اگر چند امروز هستم اسیر
ولی نیست بیگانه بر من امیر
اسارت مرا هست، لیکن بتن
که روشن روانم بود شاد و شن
مرا گر بود وحشیانه پدر
از آن به که مامم رود در بدر
بزرگان که این رازها سفته اند
به برهان حکمت چنین گفته اند
که هر ملت از خود ندارند شاه
بود حال آن ملت از بن تباه
کسی را که در تن نباشد روان
دگر چون پدید آید از وی توان
بباشند در پیش بیگانه خوار
سرآید بر ایشان همه افتخار
همه پست باشند و افکنده سر
نبینند روز بزرگی دگر
نخیزد از ایشان یکی دلفروز
به بازارگانی سرآرند روز
دگر نامداری نیاید پدید
نه یک اختراعی زکار جدید
نه سردار جنگی، نه یک نامجوی
نه شاعر، نه یک مرد تاریخ گوی
نه یک فیلسوف مبارک اساس
نه ذو فن، نه مرد ستاره شناس
چنان چون که این حال باشد عیان
ز رفتار و کار سرائیلیان
که در ذلت و خواری آرند سر
نخیزد از ایشان یکی نامور
همان قوم کلدان و آشور و کوش
کز ایشان نباشد به گیتی خروش
که کشور به بیگانگان اوفتد
همه کشور ما عروسی است خوش
ولی شوی او زشت خوی و ترش
نخواهم زمانی که این نو عروس
بیفتد بزیر جوانان روس
به گیتی مباد آن که این حور دیس
شود همسر لردی از انگلیس
پدر گرچه باشد خسیس و لئیم
به از آن که فرزند گردد یتیم
تو هر چند نامهربان و بدی
ولیکن بسان پدر از خودی
پدر هستی ای مهتر نامدار
ولی بس جفا جوی و ناسازگار
اگر چند امروز هستم اسیر
ولی نیست بیگانه بر من امیر
اسارت مرا هست، لیکن بتن
که روشن روانم بود شاد و شن
مرا گر بود وحشیانه پدر
از آن به که مامم رود در بدر
بزرگان که این رازها سفته اند
به برهان حکمت چنین گفته اند
که هر ملت از خود ندارند شاه
بود حال آن ملت از بن تباه
کسی را که در تن نباشد روان
دگر چون پدید آید از وی توان
بباشند در پیش بیگانه خوار
سرآید بر ایشان همه افتخار
همه پست باشند و افکنده سر
نبینند روز بزرگی دگر
نخیزد از ایشان یکی دلفروز
به بازارگانی سرآرند روز
دگر نامداری نیاید پدید
نه یک اختراعی زکار جدید
نه سردار جنگی، نه یک نامجوی
نه شاعر، نه یک مرد تاریخ گوی
نه یک فیلسوف مبارک اساس
نه ذو فن، نه مرد ستاره شناس
چنان چون که این حال باشد عیان
ز رفتار و کار سرائیلیان
که در ذلت و خواری آرند سر
نخیزد از ایشان یکی نامور
همان قوم کلدان و آشور و کوش
کز ایشان نباشد به گیتی خروش
میرزا آقاخان کرمانی : نامهٔ باستان
بخش ۱۰۴ - خاتمه و تاریخ اتمام کتاب
چو آمد به بن این کهن داستان
بنامیدمش نامه ی باستان
زتاریخ هجرت ز بعد هزار
یکی سیصد و سیزده برشمار
زشعبان گذشته همی روز ده
مطابق به آغاز اسپندمه
که پایان شد این نامبردار گنج
به یک ماه بردم درین کار رنج
سپاسم زیزدان پیروزگر
که این نامه ی نامی آمد به سر
غرض بود تاریخ، نی شاعری
که طبع من از شعر باشد عری
به ویژه که بودم به بند اندرون
چه لطف آید از طبع بندی برون
درین نامه از هر دری گفته شد
گهرهای معنی بسی سفته شد
زگفتار فردوسی پاکزاد
بسی کرده ام اندرین نامه یاد
نبد اندرین ره مرا توشه ای
هم از خرمن او بدم خوشه ای
بنامیدمش نامه ی باستان
زتاریخ هجرت ز بعد هزار
یکی سیصد و سیزده برشمار
زشعبان گذشته همی روز ده
مطابق به آغاز اسپندمه
که پایان شد این نامبردار گنج
به یک ماه بردم درین کار رنج
سپاسم زیزدان پیروزگر
که این نامه ی نامی آمد به سر
غرض بود تاریخ، نی شاعری
که طبع من از شعر باشد عری
به ویژه که بودم به بند اندرون
چه لطف آید از طبع بندی برون
درین نامه از هر دری گفته شد
گهرهای معنی بسی سفته شد
زگفتار فردوسی پاکزاد
بسی کرده ام اندرین نامه یاد
نبد اندرین ره مرا توشه ای
هم از خرمن او بدم خوشه ای
مجیرالدین بیلقانی : قصاید
شمارهٔ ۱۰
شاها تویی که خواجه گردون غلام تست
هر کار کان به کام تو باید به کام تست
ایام وقتی ار نفسی زد به توسنی
اکنون چو بندگان سر افکنده رام تست
تا نفخ صور رسته شد از زخم حادثات
هر کو نشسته در حرم اهتمام تست
زین فتح تازه روی که فهرست فتحهاست
از قاف تا به قاف جهان صیت نام تست
زین تاختن که بر در شبدیز کرده ای
روز عدو به شکل شب تیره فام تست
طوفان نوح و فتح تو آدینه بود از آنک
طوفان فتنه خنجر نصرت نیام تست
در بیستون فتاده هنوز ای ستون ملک
تب لرزه های سخت ز زخم حسام تست
هر جا که در نواحی کرمانشهان ددی است
نانش بپخته از جگر خصم خام تست
مهمان ناچخ تو به خون دل عدوست
هر سگ که بهتر از عدوی ناتمام تست
از پل نجست با تو بداندیش تو از آنک
نصرت رفیق موکب گردون خرام تست
آن پل صراط او شد و او بی خبر از آنک
زیر صراط دوزخی از انتقام تست
تیغت دریغ بود به خونش از این سبب
کشته شده به تیغ، کمینه غلام تست
او بود و یک برادر و آب آر و دست شوی
او شد ز دست و پای برادر، به دام تست
پیوسته کار فتح ز تو با نظام باد
زیرا نظام کار جهان در نظام تست
هر کار کان به کام تو باید به کام تست
ایام وقتی ار نفسی زد به توسنی
اکنون چو بندگان سر افکنده رام تست
تا نفخ صور رسته شد از زخم حادثات
هر کو نشسته در حرم اهتمام تست
زین فتح تازه روی که فهرست فتحهاست
از قاف تا به قاف جهان صیت نام تست
زین تاختن که بر در شبدیز کرده ای
روز عدو به شکل شب تیره فام تست
طوفان نوح و فتح تو آدینه بود از آنک
طوفان فتنه خنجر نصرت نیام تست
در بیستون فتاده هنوز ای ستون ملک
تب لرزه های سخت ز زخم حسام تست
هر جا که در نواحی کرمانشهان ددی است
نانش بپخته از جگر خصم خام تست
مهمان ناچخ تو به خون دل عدوست
هر سگ که بهتر از عدوی ناتمام تست
از پل نجست با تو بداندیش تو از آنک
نصرت رفیق موکب گردون خرام تست
آن پل صراط او شد و او بی خبر از آنک
زیر صراط دوزخی از انتقام تست
تیغت دریغ بود به خونش از این سبب
کشته شده به تیغ، کمینه غلام تست
او بود و یک برادر و آب آر و دست شوی
او شد ز دست و پای برادر، به دام تست
پیوسته کار فتح ز تو با نظام باد
زیرا نظام کار جهان در نظام تست
مجیرالدین بیلقانی : قصاید
شمارهٔ ۱۱
مژده ای دل هان که ما را مژده جان آمدست
وز نسیم صبح بوی زلف جانان آمدست
تن مزن ای دل! بزن دستی و جان را برفشان
زانکه این خوش مژده در دل از ره جان آمدست
نیم شبخیزان دولت جوی را اندر مشام
بوی اقبال از دم صبح درفشان آمدست
چشم روشن گشته اند الحق عزیزان جهان
زین نسیم خوش که از یوسف به کنعان آمدست
از ندای ابشروا گویان به پیروز اختری
زخمها در زخم این پیروزه پنگان آمدست
وز فغان بانگ گردون بر صلای جان فشان
عیسی اندر حجره گردون به افغان آمدست
لب چو جام پر شکر خندست عالم را از آنک
خاتم گم گشته با دست سلیمان آمدست
این سعادت بین که مهد کبریای احمدی
پیش بو ایوب انصاری به مهمان آمدست
آیت انی انا الله دان که از طور جلال
سوی گوش محرم موسی عمران آمدست
هین که باز از بهر دفع فتنه افراسیاب
روستم بر پشت رخش از زاولستان آمدست
از کبوتر خانه های مرغ عرش نامه بر
این بشارت نامه در پر بسته پنهان آمدست
یارب این سورست یا صور دوم کز یک دمش
رفتگان را قوت جان در تن آسان آمدست
آسمان جان بر طبق بنهاده یعنی آفتاب
زین طرب در خاک همچون سایه گردان آمدست
این همه رمز و اشارت هیچ می دانی که چیست؟
یا چه فیض است این که از انجم در ارکان آمدست؟
شاه مغرب را که در مشرق امان از عدل اوست
شهریاری در وجود از لطف یزدان آمدست
کرد سعدان فلک در طالع خوبش قران
لاجرم صاحب قران از فر سعدان آمدست
چرخ یکتا کرده بد دل بر امید دایگیش
بر سر گهواره خاکی دو تا زان آمدست
او ز سه شاه از اتابک در جهانداری و قدر
همچو زال از سام و چون سام از نریمان آمدست
پرتو از خورشید و نور از ماه و باران از سحاب
گل ز گلبن در ز دریا گوهر از کان آمدست
شیر پستان، آب حیوان گشت و او خضر دوم
شیر بین کاب حیاتش شیر پستان آمدست
از خم مهدش خم ایوان کسری رشگ برد
کین خم اندر قدر به زان شکل ایوان آمدست
ملک ایران با فلک پهلو باید بی خلاف
زین خلف کاکنون ز پشت شاه ایران آمدست
چون پدر شاهست و عم سلطان و جد سلطان نشان
شاید او سلطان نشان و شاه سلطان آمدست
همچو عیسی وقت طفلی شد طفیل قدر او
از جلالت هر چه آن در حد امکان آمدست
شاه محمود محمد خواندش گردون از آنک
همچو محمود از سر تیغ آتش افشان آمدست
ای جهانبخشی که هر دم تحفه ایام تو
فتح دیگرگون و اقبال دگرسان آمدست
کشت خشک مکرمت را اندرین آخر زمان
فیض انعام تو در خور تر ز باران آمدست
در صف مردی لوای نصرت آرای ترا
سورت نصر من الله جمله درشان آمدست
آنچنان در خون خصمت شد جهان کز بهر او
غنچه در بستان چو خون آلوده پیکان آمدست
چون تو بر یکران خود جولان نمایی در مصاف
در حمل خورشید پنداری خرامان آمدست
اسب همت را عنای ار تنگ گیری تو رواست
زانک پیش تو جهان بس تنگ میدان آمدست
کارساز عالمی امروز در دوران تست
خوشتر از خوش هر چه آن در تحت دوران آمدست
تیغ یک زخمت که او را هست دندان در شکم
خصم را الحق حریف آب دندان آمدست
دولتت در پای در بخش است، وز دوران چرخ
او به پایان آید از دریا به پایان آمدست
گر سکندر خوانمت حق با منست از بهر آنک
تیغ تو سدی میان کفر و ایمان آمدست
مؤمن از تست ایمن و ترساست ترسان لاجرم
در حریم ترس تو ترسا مسلمان آمدست
همتت جایی رسید ای شاه کاندر جنب او
نه فلک با طول و عرضش ده یک آن آمدست
دوش با دل گفتم این شهزاده از روی خرد
چون پدر فرمانده ایران و توران آمدست
دل مرا گفت این قدر می دان که از قرآن مجد
لفظ انی جاعل در شأن ایشان آمدست
عدل کسری ظلم حجاج است در عهد تو زانک
پیش عدلت عدل کسری عین عدوان آمدست
آسمان عمر پیما از نهیب تیغ تو
با تو از بهر امان در عهد و پیمان آمدست
چون کف راد است گر کان رفته شد گو رفته باش
خاک بر سر شعر را جایی که قرآن آمدست
تا کند هنگام بزمت پیش تو بازیگری
ماه مار افسا و گردون کاسه گردان آمدست
حافظ ملک عراقی و اتابک تاج بخش
قتلغ اینانج از پی ملک خراسان آمدست
شاد باش ای شیر شیرآشام و طفل روزبه
کاسمان با فر او طفل دبستان آمدست
مردم چشم است و چشم عالمی روشن بدوست
لاجرم با چشمه خورشید یکسان آمدست
او هنوز اندر میان مهد و خیل جاه او
برتر از ایوان چرخ و اوج کیوان آمدست
ای بسا رخنه که از میلاد عمر افزای او
در لوای ایلک و قدر قدر خان آمدست
هست در بستان دولت سدره و طوبی ملک
گر چه باغ روح را چون شاخ ریحان آمدست
وز نسیم صبح بوی زلف جانان آمدست
تن مزن ای دل! بزن دستی و جان را برفشان
زانکه این خوش مژده در دل از ره جان آمدست
نیم شبخیزان دولت جوی را اندر مشام
بوی اقبال از دم صبح درفشان آمدست
چشم روشن گشته اند الحق عزیزان جهان
زین نسیم خوش که از یوسف به کنعان آمدست
از ندای ابشروا گویان به پیروز اختری
زخمها در زخم این پیروزه پنگان آمدست
وز فغان بانگ گردون بر صلای جان فشان
عیسی اندر حجره گردون به افغان آمدست
لب چو جام پر شکر خندست عالم را از آنک
خاتم گم گشته با دست سلیمان آمدست
این سعادت بین که مهد کبریای احمدی
پیش بو ایوب انصاری به مهمان آمدست
آیت انی انا الله دان که از طور جلال
سوی گوش محرم موسی عمران آمدست
هین که باز از بهر دفع فتنه افراسیاب
روستم بر پشت رخش از زاولستان آمدست
از کبوتر خانه های مرغ عرش نامه بر
این بشارت نامه در پر بسته پنهان آمدست
یارب این سورست یا صور دوم کز یک دمش
رفتگان را قوت جان در تن آسان آمدست
آسمان جان بر طبق بنهاده یعنی آفتاب
زین طرب در خاک همچون سایه گردان آمدست
این همه رمز و اشارت هیچ می دانی که چیست؟
یا چه فیض است این که از انجم در ارکان آمدست؟
شاه مغرب را که در مشرق امان از عدل اوست
شهریاری در وجود از لطف یزدان آمدست
کرد سعدان فلک در طالع خوبش قران
لاجرم صاحب قران از فر سعدان آمدست
چرخ یکتا کرده بد دل بر امید دایگیش
بر سر گهواره خاکی دو تا زان آمدست
او ز سه شاه از اتابک در جهانداری و قدر
همچو زال از سام و چون سام از نریمان آمدست
پرتو از خورشید و نور از ماه و باران از سحاب
گل ز گلبن در ز دریا گوهر از کان آمدست
شیر پستان، آب حیوان گشت و او خضر دوم
شیر بین کاب حیاتش شیر پستان آمدست
از خم مهدش خم ایوان کسری رشگ برد
کین خم اندر قدر به زان شکل ایوان آمدست
ملک ایران با فلک پهلو باید بی خلاف
زین خلف کاکنون ز پشت شاه ایران آمدست
چون پدر شاهست و عم سلطان و جد سلطان نشان
شاید او سلطان نشان و شاه سلطان آمدست
همچو عیسی وقت طفلی شد طفیل قدر او
از جلالت هر چه آن در حد امکان آمدست
شاه محمود محمد خواندش گردون از آنک
همچو محمود از سر تیغ آتش افشان آمدست
ای جهانبخشی که هر دم تحفه ایام تو
فتح دیگرگون و اقبال دگرسان آمدست
کشت خشک مکرمت را اندرین آخر زمان
فیض انعام تو در خور تر ز باران آمدست
در صف مردی لوای نصرت آرای ترا
سورت نصر من الله جمله درشان آمدست
آنچنان در خون خصمت شد جهان کز بهر او
غنچه در بستان چو خون آلوده پیکان آمدست
چون تو بر یکران خود جولان نمایی در مصاف
در حمل خورشید پنداری خرامان آمدست
اسب همت را عنای ار تنگ گیری تو رواست
زانک پیش تو جهان بس تنگ میدان آمدست
کارساز عالمی امروز در دوران تست
خوشتر از خوش هر چه آن در تحت دوران آمدست
تیغ یک زخمت که او را هست دندان در شکم
خصم را الحق حریف آب دندان آمدست
دولتت در پای در بخش است، وز دوران چرخ
او به پایان آید از دریا به پایان آمدست
گر سکندر خوانمت حق با منست از بهر آنک
تیغ تو سدی میان کفر و ایمان آمدست
مؤمن از تست ایمن و ترساست ترسان لاجرم
در حریم ترس تو ترسا مسلمان آمدست
همتت جایی رسید ای شاه کاندر جنب او
نه فلک با طول و عرضش ده یک آن آمدست
دوش با دل گفتم این شهزاده از روی خرد
چون پدر فرمانده ایران و توران آمدست
دل مرا گفت این قدر می دان که از قرآن مجد
لفظ انی جاعل در شأن ایشان آمدست
عدل کسری ظلم حجاج است در عهد تو زانک
پیش عدلت عدل کسری عین عدوان آمدست
آسمان عمر پیما از نهیب تیغ تو
با تو از بهر امان در عهد و پیمان آمدست
چون کف راد است گر کان رفته شد گو رفته باش
خاک بر سر شعر را جایی که قرآن آمدست
تا کند هنگام بزمت پیش تو بازیگری
ماه مار افسا و گردون کاسه گردان آمدست
حافظ ملک عراقی و اتابک تاج بخش
قتلغ اینانج از پی ملک خراسان آمدست
شاد باش ای شیر شیرآشام و طفل روزبه
کاسمان با فر او طفل دبستان آمدست
مردم چشم است و چشم عالمی روشن بدوست
لاجرم با چشمه خورشید یکسان آمدست
او هنوز اندر میان مهد و خیل جاه او
برتر از ایوان چرخ و اوج کیوان آمدست
ای بسا رخنه که از میلاد عمر افزای او
در لوای ایلک و قدر قدر خان آمدست
هست در بستان دولت سدره و طوبی ملک
گر چه باغ روح را چون شاخ ریحان آمدست
مجیرالدین بیلقانی : قصاید
شمارهٔ ۲۸
طارم زر بین که درج در مکنون کرده اند
طاق ازرق بین که جفت گنج قارون کرده اند
پیشه کاران شب این بام مقرنس شکل را
باز بی سعی قلم نقشی دگرگون کرده اند
سبز خنگ چرخ را از بهر خاتون هلال
این سر افسار مرصع بر سر اکنون کرده اند
علم طشت و خایه از زاغان ظلمت بین که باز
صد هزاران خایه در نه طشت مدفون کرده اند
از برای قدسیان سی پاره افلاک را
این ده آیت های زر یاب چه موزون کرده اند
خرده کاری بین که در مشرق تتق بافان شب
دق مصری را نورد ذیل اکسون کرده اند
پرچم شب شاید ار بر رمح ثاقب بسته اند
طاسک پرچم ز طاس آسمان چون کرده اند؟
یارب این شام دوالک باز و صبح زود خیز
چند بر جان و دل خاصان شبیخون کرده اند
چرخ پیکانست و می ماند بدان شکل شفق
کز دل روحانیان پنگان پر از خون کرده اند
صد هزاران چشم و یک ابروست بر رخسار چرخ
تا ز میم ماه نقاشان شب نون کرده اند
زهره همچون ذره سر تا پای در رقص است از آنک
کم زنان آسمانش باده افزون کرده اند
نسر طایر را چو باز چتر سلطان جهان
در گریز طارم پیروزه میمون کرده اند
رکن دین الحق و ظل الله مولی الخافقین
کز وجودش عقل را بنیاد و قانون کرده اند
بوالمظفر ارسلان سلطان حق پرور که خلق
دل به عشق دولت باقیش مرهون کرده اند
وجه خرجش نیمه افلاک و انجم داده اند
ملک موروثش دو ثلث از ربع مسکون کرده اند
نه فلک را از برای خواندن ورد ثنا
بر در سلطان موسی دست هرون کرده اند
آفتاب محض گشت این سایه و نادرتر آنک
آفتاب از سایه بی نیرنگ و افسون کرده اند
گر دمد از خون دشمن بوی مهرش طرفه نیست
زانک نقاشان فطرت نافه از خون کرده اند
باز چترش را که طاوس ملایک صید اوست
در یکی پر صد هزاران فتح مضمون کرده اند
هر که با او باد در سر داشت چون شیر علم
هم سگان خونش به خاک تیره معجون کرده اند
ترشد از شرم کفش جیحون و بی شرمی است آنک
خشک مغزان نسبت دستش به جیحون کرده اند
سایه او ای خدا! این سایه را پاینده دار
بر سر عالم هما آسا همایون کرده اند
رغم مشتی کند و بی معنی چو شمشیر خطیب
منبر نه چرخ را با قدر او دون کرده اند
خنجر هندیش چون هندو در آتش می جهد
آری آن آتش ز خون خصم وارون کرده اند
ای شهنشاهی که از شش حرف نامت ثابتات
حرز هفت اندام این پیروزه طاحون کرده اند
این همه گردون گردان هیچ می دانی که چیست؟
چون ندانی کز دلت وهم فلاطون کرده اند
گرد میدانت ورای کوی خاکی پرده ایست
نام آن گرد اختران در خاک گردون کرده اند
پاسبانانت به سیلی ظلم ظالم پیشه را
بارها زین تنگنای خاک بیرون کرده اند
ساکنان عالم شش روزه روزی پنج بار
لحن کوست را نوای طبع محزون کرده اند
هر کجا بر سقف شمع افروز گردون شاهدی است
خویشتن بر طره چتر تو مفتون کرده اند
نام نه چرخ سدایی چون فقع بر یخ نویس
چون به بخشش نام دستت نیل و سیحون کرده اند
بحر دون القلتین از دست دستت خون گریست
در صدف آنگه ز اشگش در مکنون کرده اند
تیغ زن چون آفتابی راست وان کت کژ نهاد
حادثاتش در زمین چون سایه مدفون کرده اند
آز را دست و دلت کز هر دریا نسخه ایست
در دام داری به از ماهی ذوالنون کرده اند
کاوه شد تیغ تو ضحاکان ظلم اندیش را
کز سر بی حسی از گاوی فریدون کرده اند
بهر آحاد وشاقان تو از شکل هلال
نقره خنگ چرخ را زین زر ایدون کرده اند
زبده فطرت تویی وین حشوها مادون تست
از برای خدمتت ابداع مادون کرده اند
خسروا این بوالعجب کاران چرخ مهره باز
حقه جانم به خون ناب محشون کرده اند
گاهم از بزم تو همچون جرعه دور افکنده اند
گاه بی صدر توام چون باده مطعون کرده اند
کوه غم حاشا که بر دل بسته اندم لاجرم
پایمال و خاک بر فرقم چو هامون کرده اند
باز خر خون مجیر از دلو و حوت چرخ از آنک
یوسف بخت ورا در چاه مسجون کرده اند
تا خرد داند که زیر هفت چرخ آبگون
چار دیوار حیات از طین مسنون کرده اند
سرمه چشم ملایک خاک درگاه تو باد
ای که از بام تو رجم دیو ملعون کرده اند
فارغم ز آمین چو می دانم که طوافان عرش
استجابت با دعای بنده مقرون کرده اند
طاق ازرق بین که جفت گنج قارون کرده اند
پیشه کاران شب این بام مقرنس شکل را
باز بی سعی قلم نقشی دگرگون کرده اند
سبز خنگ چرخ را از بهر خاتون هلال
این سر افسار مرصع بر سر اکنون کرده اند
علم طشت و خایه از زاغان ظلمت بین که باز
صد هزاران خایه در نه طشت مدفون کرده اند
از برای قدسیان سی پاره افلاک را
این ده آیت های زر یاب چه موزون کرده اند
خرده کاری بین که در مشرق تتق بافان شب
دق مصری را نورد ذیل اکسون کرده اند
پرچم شب شاید ار بر رمح ثاقب بسته اند
طاسک پرچم ز طاس آسمان چون کرده اند؟
یارب این شام دوالک باز و صبح زود خیز
چند بر جان و دل خاصان شبیخون کرده اند
چرخ پیکانست و می ماند بدان شکل شفق
کز دل روحانیان پنگان پر از خون کرده اند
صد هزاران چشم و یک ابروست بر رخسار چرخ
تا ز میم ماه نقاشان شب نون کرده اند
زهره همچون ذره سر تا پای در رقص است از آنک
کم زنان آسمانش باده افزون کرده اند
نسر طایر را چو باز چتر سلطان جهان
در گریز طارم پیروزه میمون کرده اند
رکن دین الحق و ظل الله مولی الخافقین
کز وجودش عقل را بنیاد و قانون کرده اند
بوالمظفر ارسلان سلطان حق پرور که خلق
دل به عشق دولت باقیش مرهون کرده اند
وجه خرجش نیمه افلاک و انجم داده اند
ملک موروثش دو ثلث از ربع مسکون کرده اند
نه فلک را از برای خواندن ورد ثنا
بر در سلطان موسی دست هرون کرده اند
آفتاب محض گشت این سایه و نادرتر آنک
آفتاب از سایه بی نیرنگ و افسون کرده اند
گر دمد از خون دشمن بوی مهرش طرفه نیست
زانک نقاشان فطرت نافه از خون کرده اند
باز چترش را که طاوس ملایک صید اوست
در یکی پر صد هزاران فتح مضمون کرده اند
هر که با او باد در سر داشت چون شیر علم
هم سگان خونش به خاک تیره معجون کرده اند
ترشد از شرم کفش جیحون و بی شرمی است آنک
خشک مغزان نسبت دستش به جیحون کرده اند
سایه او ای خدا! این سایه را پاینده دار
بر سر عالم هما آسا همایون کرده اند
رغم مشتی کند و بی معنی چو شمشیر خطیب
منبر نه چرخ را با قدر او دون کرده اند
خنجر هندیش چون هندو در آتش می جهد
آری آن آتش ز خون خصم وارون کرده اند
ای شهنشاهی که از شش حرف نامت ثابتات
حرز هفت اندام این پیروزه طاحون کرده اند
این همه گردون گردان هیچ می دانی که چیست؟
چون ندانی کز دلت وهم فلاطون کرده اند
گرد میدانت ورای کوی خاکی پرده ایست
نام آن گرد اختران در خاک گردون کرده اند
پاسبانانت به سیلی ظلم ظالم پیشه را
بارها زین تنگنای خاک بیرون کرده اند
ساکنان عالم شش روزه روزی پنج بار
لحن کوست را نوای طبع محزون کرده اند
هر کجا بر سقف شمع افروز گردون شاهدی است
خویشتن بر طره چتر تو مفتون کرده اند
نام نه چرخ سدایی چون فقع بر یخ نویس
چون به بخشش نام دستت نیل و سیحون کرده اند
بحر دون القلتین از دست دستت خون گریست
در صدف آنگه ز اشگش در مکنون کرده اند
تیغ زن چون آفتابی راست وان کت کژ نهاد
حادثاتش در زمین چون سایه مدفون کرده اند
آز را دست و دلت کز هر دریا نسخه ایست
در دام داری به از ماهی ذوالنون کرده اند
کاوه شد تیغ تو ضحاکان ظلم اندیش را
کز سر بی حسی از گاوی فریدون کرده اند
بهر آحاد وشاقان تو از شکل هلال
نقره خنگ چرخ را زین زر ایدون کرده اند
زبده فطرت تویی وین حشوها مادون تست
از برای خدمتت ابداع مادون کرده اند
خسروا این بوالعجب کاران چرخ مهره باز
حقه جانم به خون ناب محشون کرده اند
گاهم از بزم تو همچون جرعه دور افکنده اند
گاه بی صدر توام چون باده مطعون کرده اند
کوه غم حاشا که بر دل بسته اندم لاجرم
پایمال و خاک بر فرقم چو هامون کرده اند
باز خر خون مجیر از دلو و حوت چرخ از آنک
یوسف بخت ورا در چاه مسجون کرده اند
تا خرد داند که زیر هفت چرخ آبگون
چار دیوار حیات از طین مسنون کرده اند
سرمه چشم ملایک خاک درگاه تو باد
ای که از بام تو رجم دیو ملعون کرده اند
فارغم ز آمین چو می دانم که طوافان عرش
استجابت با دعای بنده مقرون کرده اند
مجیرالدین بیلقانی : قصاید
شمارهٔ ۵۵
که کرد کار کرم مرد وار در عالم؟
که کرد اساس ممالک ممهد و محکم؟
عماد عالم عادل سوار ساعد ملک
اساس طارم اسلام و سرور عالم
ملک علو عطارد علوم مهر عطا
سماک رمح اسد حمله هلال علم
سرور اهل محاهد هلاک عمر عدو
سر ملوک و دلارام ملک و اصل حکم
محمد اسم عمر عدل کامر او در دهر
ملوک وار در آورد رسم عدل و کرم
کلام او همه سحر حلال در هر حال
مراد او همه اعطای مال در هر دم
دل مطهر او همدم کمال علوم
در مکرم او مورد صلاح امم
رسوم عادل او کرده حکم عالم رد
سموم حمله او کرده کام اعدا کم
هم او و هم دل او دار عدل را معمار
هم او و هم در او درد ملک را مرهم
مدام طالع مسعود کرده حاصل او
همه رسوم مکارم همه علو همم
که کرد اساس ممالک ممهد و محکم؟
عماد عالم عادل سوار ساعد ملک
اساس طارم اسلام و سرور عالم
ملک علو عطارد علوم مهر عطا
سماک رمح اسد حمله هلال علم
سرور اهل محاهد هلاک عمر عدو
سر ملوک و دلارام ملک و اصل حکم
محمد اسم عمر عدل کامر او در دهر
ملوک وار در آورد رسم عدل و کرم
کلام او همه سحر حلال در هر حال
مراد او همه اعطای مال در هر دم
دل مطهر او همدم کمال علوم
در مکرم او مورد صلاح امم
رسوم عادل او کرده حکم عالم رد
سموم حمله او کرده کام اعدا کم
هم او و هم دل او دار عدل را معمار
هم او و هم در او درد ملک را مرهم
مدام طالع مسعود کرده حاصل او
همه رسوم مکارم همه علو همم
مجیرالدین بیلقانی : قصاید
شمارهٔ ۶۰
چه جرم است این بر آورده سر از دریای موج افگن؟
به کوه اندر دمان آتش به چرخ اندر کشان دامن
رخ گردون ز لون او به عنبر گشته آلوده
دل هامون ز اشگ او به گوهر گشته آبستن
گهی از میغ او گردد نهفته شاخ در لؤلؤ
گهی از سعی او گردد سرشته خاک از لادن
بنالد سخت بی علت بجوشد تند بی کینه
بخندد گرم بی شادی بگرید زار بی شیون
گهی باشد چو برطرف زمرد بیخته عنبر
گهی باشد چو در لوح خماهن ریخته چندن
زمین آرای دود اندام گردون سای آتش دل
سیه دیدار گوهر پاش میناپوش دیباتن
ز لاله باغ را دارد پر از بیجاده گون رایت
ز سبزه راع را دارد پر از فیروزه گون خرمن
گهی با مهر همخانه گهی با باد هم پیشه
گهی با چرخ هم زانو گهی با بحر هم برزن
بشوید چهره نسرین بتابد طره سنبل
بسنبد دیده نرگس بدرد جامه بر گلشن
چو راه مردم ظالم هوا از جسم او انبه
چو رای خسرو عادل زمین از چشم او روشن
مصاف افروز دشمن سوز شاه نیمروز آنکو
درین ملکست کافی رأی وافی عهد صافی ظن
ملک بوالفضل نصربن خلف فرزانه تاج الدین
که برباید همی تاج از سر شاهان شیر اوژن
زمانه بد سگالش را همی گوید که لاتأمن
فرشته نیکخواهش را همی گوید که لاتحزن
حسامش را دهد زهره به هدیه شیر گردن کش
سنانش را دهد مهره به رشوت مار دندان زن
بنان گردد ز تحریر قیاس جود او عاجز
زبان گردد ز تقریر ثنای ذات او الکن
چو تا ز درخش نگزیند بجز صحن فلک میدان
چو بازد گوی نپسندد بجز قوس قزح چوگان
نماند از تیر و گرز او مگر بر روی رایت ها
عقاب نادریده دل هزبر ناشکسته تن
جلال قدر او بحد صفات عدل او بی عد
عطای دست او بی مر سخای طبع او بی من
هدف گشت آسمان گویی خدنگش را که اندر شب
نماید روی مه یکسر هدف کردار پر روزن
ایا در پایه تختت زمانه ساخته مأوی
و یا در سایه تختت ستاره یافته مأمن
بدانگه کز سجستان سوی غزنی برد آن لشگر
همه با دولت خسرو همه با صولت بهمن
ملک تأیید بدر آیین، فلک تأثیر کوه آلت
نهنگ آسیب ببر آفت پلنگ آشوب شیرافگن
دلیرانی که از گردون به نوک رمح سیاره
ربودندی چو گنجشکان به منقار از زمین ارزن
مخالف چون برون آمد به میدان با چنان لشکر
چو شیران عرین پر دل چو دیوان لعین پر فن
در آورده به پیش صف چو گردون زنده پیلانی
که گردون شان بوقت کین نیارد گشت پیرامن
چو کوه زفت شخص آورد چو غول گست حیلت گر
چو باد تیز دریا بر چو تیر تند هامون کن
چو ضرغام قوی جوشان چو عفریت حرون کوشان
چو تمساح روان هایل چو ثعبان سیه ریمن
سپاهی از نهاد دیو و تو در جنگشان رستم
گروهی بر نهاد خوک و تو در حربشان بیژن
قضا در تیغ سیمابی نهاده ریزه مرجان
اجل بر درع زنگاری فشانده خرده روین
چو خواب اندر سر مردان گزیده تیغ تو مرقد
چو وهم اندر دل گردان گرفته تیغ تو مسکن
شده ز ارواح گمراهان هوا چون حلقه خاتم
شده ز اجسام بدخواهان زمین چون چشمه سوزن
اجل با حربه قاطع بلا با باره سابق
زمین در حله احمر زمان در کله ادکن
تو در قلب سپه گویی بزیر ران در آورده
تک او تیز چون صرصر رگ او سخت چون آهن
ز نصرت بر تنت درقه ز قدرت بر کفت خنجر
ز دولت بر سرت مغفر ز حشمت بر تنت جوشن
چنان رفت از کمان تو سوی خصمان همی ناوک
که گاه رجم سیاره ز گردون سوی آهرمن
چو شد رای همایونت قوی با رایت عالی
شد آثار ظفر ظاهر، شد انوار قدر روشن
نگشت از فر تو خسته از بن خونخوارگان یک دل
نشد از زخم تو رسته از آن بیچارگان یک تن
زهی رسم بدیع تو عروس ملک را زیور
خهی رای رفیع تو چراغ فتح را روغن
درین بقعت پدید آمد که ناورد از بنی آدم
ز اهل سیستان هرگز به مردی ایزد ذوالمن
هراسانند پیوسته ز پیکان تو مهر و مه
تن آسانند همواره زاحسان تو مرد و زن
از آن خصمت چو پرویزن ز دیده خون همی ریزد
که از تیرت دماغ او مشبک شد چو پرویزن
سزد ناهید، دست بخت مسعود ترا یاره
شود خورشید فرق پای میمون ترا گر زن
خداوندا! اگر هستم بذات از خدمتت غایب
ز جور عالم جافی ز دور گنبد توسن
مرا حرزست پیوسته ثنای تو به هر موضع
برآوردست همواره دعای تو به هر مسکن
کنون نزدت فرستادم عروسی چون شکر کورا
معالی هست پیرایه، معانی هست پیراهن
زمانه از شرف او را عصا به بسته بر جبهت
ستاره از لطف او را قلاده کرده در گردن
گر او را بهره ای باشد ز اقبال قبول تو
شود خار مرادش گل، شود زهر مرامش من
اگر چه مادحان داری ز من بهتر فراوانی
یقین دانم که بد گویند پیشت شرح حال من
نوای خوش نوا آید ز سوی حضرت عالی
مرا ناگه چو موسی را ز سوی وادی ایمن
الا تا از زمین لاله بروید در مه نیسان
الا تا از هوا ژاله ببارد در مه بهمن
ز مهرت باد چون لاله ز خنده چهره ناصح
ز بیمت باد چون ژاله ز گریه دیده دشمن
قدر را عزم تو قدوه، قضا را جزم تو عمده
اجل را رزم تو قانون جهان را بزم تو گلشن
به نعل کره ختلی حصار دشمنان بسپر
به نوک نیزه خطی سپاه دشمنان بشکن
به کوه اندر دمان آتش به چرخ اندر کشان دامن
رخ گردون ز لون او به عنبر گشته آلوده
دل هامون ز اشگ او به گوهر گشته آبستن
گهی از میغ او گردد نهفته شاخ در لؤلؤ
گهی از سعی او گردد سرشته خاک از لادن
بنالد سخت بی علت بجوشد تند بی کینه
بخندد گرم بی شادی بگرید زار بی شیون
گهی باشد چو برطرف زمرد بیخته عنبر
گهی باشد چو در لوح خماهن ریخته چندن
زمین آرای دود اندام گردون سای آتش دل
سیه دیدار گوهر پاش میناپوش دیباتن
ز لاله باغ را دارد پر از بیجاده گون رایت
ز سبزه راع را دارد پر از فیروزه گون خرمن
گهی با مهر همخانه گهی با باد هم پیشه
گهی با چرخ هم زانو گهی با بحر هم برزن
بشوید چهره نسرین بتابد طره سنبل
بسنبد دیده نرگس بدرد جامه بر گلشن
چو راه مردم ظالم هوا از جسم او انبه
چو رای خسرو عادل زمین از چشم او روشن
مصاف افروز دشمن سوز شاه نیمروز آنکو
درین ملکست کافی رأی وافی عهد صافی ظن
ملک بوالفضل نصربن خلف فرزانه تاج الدین
که برباید همی تاج از سر شاهان شیر اوژن
زمانه بد سگالش را همی گوید که لاتأمن
فرشته نیکخواهش را همی گوید که لاتحزن
حسامش را دهد زهره به هدیه شیر گردن کش
سنانش را دهد مهره به رشوت مار دندان زن
بنان گردد ز تحریر قیاس جود او عاجز
زبان گردد ز تقریر ثنای ذات او الکن
چو تا ز درخش نگزیند بجز صحن فلک میدان
چو بازد گوی نپسندد بجز قوس قزح چوگان
نماند از تیر و گرز او مگر بر روی رایت ها
عقاب نادریده دل هزبر ناشکسته تن
جلال قدر او بحد صفات عدل او بی عد
عطای دست او بی مر سخای طبع او بی من
هدف گشت آسمان گویی خدنگش را که اندر شب
نماید روی مه یکسر هدف کردار پر روزن
ایا در پایه تختت زمانه ساخته مأوی
و یا در سایه تختت ستاره یافته مأمن
بدانگه کز سجستان سوی غزنی برد آن لشگر
همه با دولت خسرو همه با صولت بهمن
ملک تأیید بدر آیین، فلک تأثیر کوه آلت
نهنگ آسیب ببر آفت پلنگ آشوب شیرافگن
دلیرانی که از گردون به نوک رمح سیاره
ربودندی چو گنجشکان به منقار از زمین ارزن
مخالف چون برون آمد به میدان با چنان لشکر
چو شیران عرین پر دل چو دیوان لعین پر فن
در آورده به پیش صف چو گردون زنده پیلانی
که گردون شان بوقت کین نیارد گشت پیرامن
چو کوه زفت شخص آورد چو غول گست حیلت گر
چو باد تیز دریا بر چو تیر تند هامون کن
چو ضرغام قوی جوشان چو عفریت حرون کوشان
چو تمساح روان هایل چو ثعبان سیه ریمن
سپاهی از نهاد دیو و تو در جنگشان رستم
گروهی بر نهاد خوک و تو در حربشان بیژن
قضا در تیغ سیمابی نهاده ریزه مرجان
اجل بر درع زنگاری فشانده خرده روین
چو خواب اندر سر مردان گزیده تیغ تو مرقد
چو وهم اندر دل گردان گرفته تیغ تو مسکن
شده ز ارواح گمراهان هوا چون حلقه خاتم
شده ز اجسام بدخواهان زمین چون چشمه سوزن
اجل با حربه قاطع بلا با باره سابق
زمین در حله احمر زمان در کله ادکن
تو در قلب سپه گویی بزیر ران در آورده
تک او تیز چون صرصر رگ او سخت چون آهن
ز نصرت بر تنت درقه ز قدرت بر کفت خنجر
ز دولت بر سرت مغفر ز حشمت بر تنت جوشن
چنان رفت از کمان تو سوی خصمان همی ناوک
که گاه رجم سیاره ز گردون سوی آهرمن
چو شد رای همایونت قوی با رایت عالی
شد آثار ظفر ظاهر، شد انوار قدر روشن
نگشت از فر تو خسته از بن خونخوارگان یک دل
نشد از زخم تو رسته از آن بیچارگان یک تن
زهی رسم بدیع تو عروس ملک را زیور
خهی رای رفیع تو چراغ فتح را روغن
درین بقعت پدید آمد که ناورد از بنی آدم
ز اهل سیستان هرگز به مردی ایزد ذوالمن
هراسانند پیوسته ز پیکان تو مهر و مه
تن آسانند همواره زاحسان تو مرد و زن
از آن خصمت چو پرویزن ز دیده خون همی ریزد
که از تیرت دماغ او مشبک شد چو پرویزن
سزد ناهید، دست بخت مسعود ترا یاره
شود خورشید فرق پای میمون ترا گر زن
خداوندا! اگر هستم بذات از خدمتت غایب
ز جور عالم جافی ز دور گنبد توسن
مرا حرزست پیوسته ثنای تو به هر موضع
برآوردست همواره دعای تو به هر مسکن
کنون نزدت فرستادم عروسی چون شکر کورا
معالی هست پیرایه، معانی هست پیراهن
زمانه از شرف او را عصا به بسته بر جبهت
ستاره از لطف او را قلاده کرده در گردن
گر او را بهره ای باشد ز اقبال قبول تو
شود خار مرادش گل، شود زهر مرامش من
اگر چه مادحان داری ز من بهتر فراوانی
یقین دانم که بد گویند پیشت شرح حال من
نوای خوش نوا آید ز سوی حضرت عالی
مرا ناگه چو موسی را ز سوی وادی ایمن
الا تا از زمین لاله بروید در مه نیسان
الا تا از هوا ژاله ببارد در مه بهمن
ز مهرت باد چون لاله ز خنده چهره ناصح
ز بیمت باد چون ژاله ز گریه دیده دشمن
قدر را عزم تو قدوه، قضا را جزم تو عمده
اجل را رزم تو قانون جهان را بزم تو گلشن
به نعل کره ختلی حصار دشمنان بسپر
به نوک نیزه خطی سپاه دشمنان بشکن
مجیرالدین بیلقانی : قصاید
شمارهٔ ۶۲
دست مخالف ببست تیغ جهان پهلوان
کار موافق گشاد دست قزل ارسلان
باز بدین زنده گشت ملکت کاوس کی
باز بدان تازه گشت سنت نوشیروان
پست شد از جاه این، مرتبت اردشیر
قطع شد از جاه آن، منزلت اردوان
بزم جز این را نگفت حاتم دریا نوال
رزم جز آن را نخواند رستم گردون کمان
جود در ایام این، دید کف کام بخش
ملک به دوران آن، یافت کف کامران
هیبت این جلوه داد، هیبت آن عرضه کرد
حادثه بسته لب، دهر گشاده زبان
چرخ نیارد چنین، خسرو نادر قرین
دهر نیارد چنان، صفدر صاحبقران
تیغ گهر دار این، خصم سپارد به آب
دست گهربار آن دوست رساند به نان
باره این را فلک، باز ببندد رکاب
حمله آنرا قضا، باز نپیچد عنان
لشکر این بگذرد، کوه بجنبد ز جای
مرکب آن در رسد، چرخ ببندد میان
جز ملک تاج بخش، اعظم اتابک کر است؟
مه چو قزل ارسلان شه چو جهان پهلوان
کار موافق گشاد دست قزل ارسلان
باز بدین زنده گشت ملکت کاوس کی
باز بدان تازه گشت سنت نوشیروان
پست شد از جاه این، مرتبت اردشیر
قطع شد از جاه آن، منزلت اردوان
بزم جز این را نگفت حاتم دریا نوال
رزم جز آن را نخواند رستم گردون کمان
جود در ایام این، دید کف کام بخش
ملک به دوران آن، یافت کف کامران
هیبت این جلوه داد، هیبت آن عرضه کرد
حادثه بسته لب، دهر گشاده زبان
چرخ نیارد چنین، خسرو نادر قرین
دهر نیارد چنان، صفدر صاحبقران
تیغ گهر دار این، خصم سپارد به آب
دست گهربار آن دوست رساند به نان
باره این را فلک، باز ببندد رکاب
حمله آنرا قضا، باز نپیچد عنان
لشکر این بگذرد، کوه بجنبد ز جای
مرکب آن در رسد، چرخ ببندد میان
جز ملک تاج بخش، اعظم اتابک کر است؟
مه چو قزل ارسلان شه چو جهان پهلوان